انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 39 از 78:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
بـــــــــــــــــــــــــاورم کـــــــــــــــــــــــــن

امروز که چشمانم باز است باورم کن .. امروز که تو را با تمام وجودم می خوانم و می خواهم باورم کن . امروز که می بینم باورم کن ..
چرا دستهای سرد عدالت را دور می بینم چرا نگاه پر مهر تو راکور می بینم .. باورم کن پیش از آن که پنجره خانه حسرت را به روی قلب خاموشم بگشایی . باورم کن .. امروز که چشمانم باز است باورم کن .. امروز که دستانم پر نیاز است امروز که قبله ام نماز است باورم کن ..
مرا با خود به آسمانی ببر که ستاره هایش می درخشد . به آسمانی که ابر هایش خود را به طوفان زمانه سپرده اند . این خورشید نیست که می آید .. این من هستم که می روم .در شبی تیره و تار .. با شبی تیره و تار .. می روم تا که خورشید را ببینم . شاید که باورم کنی . خواب دیده ام که او می آید .. که او می آید تا صدای فریاد خاموش من باشد .. تا تو را فریاد بزنم ...
امروز که بر سر بیداد فریاد می زنم باورم کن .. امروز که خانه گناه را آلوده کرده ام باورم کن . من در خود گم شده ام تا خود را پیدا کنم .. من پیدا شده در خود را باورم کن .. باورم کن پیش از آن که باد های خزان باورم کند ... باورم کن این جا سرزمین دلهای شکسته است که با بخار اشکهایشان خورشید مرا رنجانده اند .. امروز که می روم تا بمانم باورم کن .. امروز که خارهای سبز گلهای سرخ عشق, قلبم را خونین کرده است باورم کن .. امروز که صدایی جز صدای تورا نمی شنوم باورم کن .
باید که از این بن بست گذشت . راه برگشتی نیست . نه می توان از عشق برید و نه از زندگی .. آخر هر دو یک باورند .. و تو باورم کن وقتی لالایی خواب می خوانم .. بگیر دستهای مرا .. تو می توانی .. تو می توانی قلبم را به من بر گردانی ... برای گذر از این برزخ , باید که از دنیا گذشت .. باورم کن که می خواهم از این برزخ رهایی یابم .. آخر آنان که نباید باورم کنند باورم نمی دارند . و من در سرزمین سرخ باور ها تنها به تو می اندیشم که راز سکوت را با سکوت می شکنی ..
باورم کن .. ای اولین و آخرین عشقم .. این جا سرزمین توست . حتی آسمان , زمین توست . باورم کن .. سبزه های سرخ باورها از خاک دمیده اند . خسته ام . حتی سایه های سکوت را نمی بینم . امروز که چشمانم باز است باورم کن ..امروز که فریادت می زنم باورم کن .. هنوز بر پیکرم زخم تازیانه زمانه می بینی ..جانی در این جان نمانده اما جانانه می بینی .. باورم کن که دوستت می دارم باورم کن که می دانم تو هم چون من عاشقی . و این همان است که بر این باورم می دارد که مرا باور خواهی کرد . (باورم خواهی کرد ).. با تو می آیم به هر کجا که بخواهی . تو مرا به آن جا خواهی برد که اندوهی نباشد . باورم کن که با تو می آیم . بار سنگینم را بر هان .. سبکبال بر بالهای تو می نشینم .. با تو پرواز خواهم کرد .. وقتی لبخندت را ببینم ناز خواهم کرد .. می خواهم صخره ها را بشکنم , دریاها سینه آسمانها را بشکافم می خواهم با تو از مرزهای حقیقت بگذرم . با تو پر خواهم کشید تا که دنیای زیبا به من لبخند بزند . چه کسی می گوید دنیا زشت است وقتی که تو هستی ؟! چه کسی می گوید امید در دلهایمان خانه ای ندارد وقتی که خشت خانه خوبم را تو ریخته ای ..
باورم کن چون تو خود مرا به دنیای باور ها آورده ای . باورم کن ..
زندگی زیباست . عشق من با من باش .. دستهایت را به دستهایم ده . من هستم .. پس باورم کن ..
آتش همچنان می سوزاند . باد , خاک را به آب می رساند و من همچنان در جستجوی تو باور باورها یم . همیشه با منی ..هر گاه خود را یافته ام تو را نیز یافته ام . باورم کن من در بی نهایت تو غرقم .. تا ابد بی انتها خواهم دوید . نمی دانم به کجا خواهم رسید اما می دانم که با تو و در کنار تو خواهم بود .. باورم کن امروز که قلبم برای تو می تپد باورم کن ..امروز که می توانم فریاد بزنم که دوستت دارم باورم کن . آهنگ عشق را در سراسر عالم می شنوم . این چه صداییست که جهان را می تکاند .. این چه صداییست که دلها را می لرزاند .. غمها را می میراند و آتش را می سوزاند .. باورم کن که می بینم باران عشق را که از هر سو باریدن گرفته . من به تو می اندیشم و تو به همه فکر می کنی .. باورم کن .. باور کن که جز تو باوری ندارم ..صدایم کن .. فریادم بزن .. بگذار صدایت را صدای دلنشینت را با تمام وجودم احساس کنم .. نه به آن گونه که خاک شوم . می خواهم باورم کنی تا پیش از آن که خاک شوم پاک شوم . باورم کن .. دنیا سرزمین باور هاست .. و من با تو می آیم به هر کجا که بخواهی .. و می خواهم هر آن چه را که تو می خواهی .. باورم کن . باورکن که جز تو باوری ندارم .... پایان ... ایرانی
     
  
زن

 
افســـــــــــــــونـــــگر افســـــون شـــــــــــــــده

چه بهانه ای قشنگ تر از این , که بخوام از تو بنویسم . دلم می خواد اون جوری بنویسم که دلم می خواد طوری بنویسم که گلها غنچه هاشون واشه وقتی صدای محبت از ته دلمو می شنون .. دلم می خواد طوری بنویسم که خورشید بازم بخنده بیشتر از وقتی که چشاتو به روی این دنیا وا کردی و با گریه هات خواستی بگی که دنیا رو نمی خوای ولی وقتی که حس کردی خیلی ها دوستت دارن وقتی که بوی عشقو احساس کردی دوست داشتی که شکفته شی .. دلم می خواد طوری بنویسم که همه ستاره های هفت آسمون بخوان که ستاره بخت خوش تو باشن .. دلم می خواد طوری بنویسم که تمام گلها بهت حسادت کنن .. دختر شاه پریان و تمام ملکه های دنیا ندیمه ات شن .. دلم می خواد طوری بنویسم که تا حالا ننوشته باشم .. طوری که واژگان تسخیر شده ام بهم حسادت کنن تا من یک بار دیگه اونا روبرای تو افسونگر دلها افسونش کنم . امروز فرشته های زمین و آسمون هم اینجان . اونا هم مثل من خیلی دوستت دارن . دلم می خواد اون جوری بنویسم که دلم می خواد , یه صدایی که دل سنگ کوهو بشکنه .. دریا رو طوفانی کنه ... زمینو بلرزونه ..اون جوری که همه بدونن این فریاد شادی یک دوسته از تولد نفسهایی که بهش نفس میده .. از تولد نفسهایی که نفسها رو از قفس تن آزاد می کنه .. دلم می خواد طوری بنویسم که انگار امروز تولد پروازه .. پرواز عشق , پرواز دوستی ها , پرواز زمزمه های محبت ..مثل صدای بوسه چشمه بر صورت سنگ و شکست سکوت شب .. مثل آرامش کویر زیر ستاره های بیدار ..مثل صدای گریه کودکی که تازه به دنیا میاد و بوی تو رو حس می کنه آخه تو همون نازنین دیروزی .. همونی که بدیها رو نمی شناسه .. همونی که همبازی فرشته هاست ..دلم می خواد جوری بنویسم که دنیا احساس کنه با تولد تو به دنیا اومده و واژگان افسون شده ببینن که هست افسونگری که بتونه افسونگر اونا رو افسونش کنه .. دلم می خواد جوری بنویسم که ابر اندوه جرات نگاه کردن به تو نازنینو نداشته باشه و خورشید زندگی به خودش بنازه که با ناز نگاه توست که زندگی می کنه تا به آدمای دیگه جون بده .. آره امروز روزیه که خورشید آسمون , خورشید خدا , خورشید عشق از به دنیا اومدن خودش به اوج خوشحالی و خوشبختی رسیده .. و امروز روزیه که من یک بار دیگه بر اوج بلند ترین قله های خیال نشسته ام تا برای رویایی ترین دختر واقعی دنیا بنویسم . امروز روز تولد توست .. تولد انسانی دیگر در گوشه ای از این کره خاکی .. خاکی که یک بار دیگه با روح محبت من و تو به دنیا اومده .. و صدای عشق و تولد یعنی صدای انسانهایی که زمان را به زنجیر می کشند تا از دوست داشتن ها بگویند .. انی ثینگ عزیز ! وقتی که زندگی هست وقتی عشق و انسانیت هست .. دوستی هست , تولد هست دیگر از مرگ سرودن چه سود ؟! تا زمانی که با نگاه یکرنگی به هم می نگریم تولد ها متولد می گردند و هر لحظه به دنیا می آییم .. دلم می خواهد آن طوری بنویسم که طوفان آرام , صدای قلب مرا , پیام شادی مرا به قلب مهربان و گوش جانت برساند .. تابدانی که با تولد تو متولد گشته ام . تا بدانی که قلب قلمم به دیدن نام تو می لرزد و احساس تولدی دوباره را دارد . بهترین ها را , نیک ترین ها را برای تو می خواهم .. دلم می خواهد تا سپیده و سحر همچنان بنویسم و از تولد تو نازنین بگویم ..از وقتی که شب می خوابد تا بگویم که بیدارم ..از وقتی که نسیم دریا گونه هایم را می نوازد و برایم از مروارید نادر در دل صدف می گوید آن مروارید کمیابی که همه دوستش می دارند , یگانه ای که با بیگانگی بیگانه است . دلم می خواهد بر خاک زمین , بر ابر آسمان , بر آفتابی که دوست می دارد جای تو باشد بنویسم که امروز تولد آفتابی روشن تر از آفتاب است . تولد بارانی که غبار های غم را می شوید تا گلهای شادی سر از خاک بر آورند .. تولدت مبارک .. همیشه شاد باشی , همیشه تندرست باشی , همیشه زنده باشی و در کنار آنان که دوستشان می داری به آرامش و خوشبختی برسی .... افسونگر افسون شده : ایرانی
این متن پیام تبریک من به مناسبت تولد دوست عزیز و مهربان و دوست داشتنی و همراه خوب و نازنینم انی ثینگ عزیز بود . مطلبی که از دل برخاست و جایگاهش در دل نوشته ها بود .. دوستی های پاک و ارزشمند دنیای مجازی را به فال نیک می گیریم و براین باوریم که می توان در دنیای رویایی و خیالی هم یار و یاور یکدیگر بود . می توان یکدیگر را دوست داشت به هم محبت کرد .. شاید چهره ها یکدیگر را نبینند مهم نیست .. این دلها هستند که یکدیگر را می بینند یکدیگر را احساس می کنند و به هم عشق می ورزند .. بازی زندگی و بازی عشق زیباست . بازی زندگی نه یک واقعیت که یک حقیقت است . شاید برای بازی با واژگان گاه گفته باشم که زندگی یک قمار است .. شاید هم باشد .. اما زندگی قماریست که همه می توانند برنده آن و در آن برنده باشند . زندگی بازی زیبای عشق است .. بازی مهربانی ها .. دوست داشتن ها و دوست داشتنی هایی که جز عشق و محبت و دوستی های بی ریا در دل خود جای نمی دهند . زندگی یعنی یک لبخند .. لبخندی که دلهای من و تو را.. من و اورا ..ما و شما را به هم نزدیک می گرداند تا هر آن چه را که برای خود می خواهیم برای دیگری هم بخواهیم . هر روز تولد نازنینیست و اما عشق ..آن نازنینیسنت که از ازل بوده تا به ابد خواهد بود ... ایرانی
     
  
زن

 
رویــــــــــــــــــــــــــــــای مــــــــــن

سلام بر گلهای رنگارنگ گلستان عشق با دلهایی یکرنگ! .. سلام بر دختران و پسران سر زمین عشق و دوستی های بی پایان !.. سلام بر پلکهای باز! ..سلام برچشمان همیشه منتظر! .. سلام بر صدای پاک آشنایی !... سلام بر رقص واژگان! .. سلام بر امواج دریای شمال! .. سلام بر ساحل جنوب !.. سلام بر دماوندبیدار! ...سلام بر سرزمین من! ..سلام بر سرزمین عشق! ..سرزمین دلهای عاشق ..سلام بر غنچه هایی که به وقت طلوع می شکفند و به وقت غروب لبان خود را نمی بندند! . سلام بر بوی خوش دوستیهای پاک! .. سلام بر سلامهای همیشه گرم! ...سلام بر تو که از من می گریزی و من همچنان با تو از عشق می گویم !.. سلام بر تو که از زمزمه های عاشقانه من می گریزی وموسیقی کلام مرا نمی خواهی! . سلام بر تو که دیو سیاه را فرشته سپید می بینی !...و اما من در سرزمین یکرنگی بی رنگی ها نغمه های رنگارنگ عشق سر داده ام تا که شاید بی آن که عشق را گدایی کرده باشم چشمان دلت را به سوی قلب عاشق خود باز گردانم .. سلام بر غنچه های بسته امید که هنوز پژمرده نگردیده !.. سلام بر تو ای آشنا که می خواهی با من بیگانه باشی! ...می توانی چشمان خود را ببندی .. اما جهان پراست از صدای دلهای ما ... هر لحظه خون تازه ای به کالبد عشق دمیده می گردد . چشمان دلت را باز کن !.. من می روم ..گل عشق را نازکن! .. هنوز عهدی نبسته ..آهنگ جدایی ساز کن! .. ای نازنین عاشق ! لبانت را باز کن !من این راز را به باد خواهم داد اما بر بادش نخواهم داد ..طوفان خواهد رفت .. این نسیم است که می ماند . ..باز هم گونه هایت را خواهم نواخت .. بازهم بر لبانت بوسه خواهم داد بوسه ای که صدایش را نخواهی شنید .. باز هم موهایت را نوازش خواهم کرد ..بازهم درآغوشت خواهم گرفت .. سرم را بر سینه ات خواهم گذاشت .. اما چشمان خود را نخواهم بست تا که تو بیدار بمانی .. تا بدانی که من در کنار تو هستم .آرام آرام برای تو خواهم خواند..نغمه شیرین محبت را .. برای تو که از ترانه های تلخ گریزانی ..دلم می خواهد بیدار بمانی ..اما احساس می کنم که لالایی عاشقانه من پلکهایت را بر هم نهاده است . دلم می خواهد در آغوش من آرام گیری .. به من بیندیشی که دوستت می دارم . به این که فراموش نکنی که هرگز فراموشت نخواهم کرد .. من زمزمه های جویبار را به گوشت خواهم رساند و رقص چمنها را به چشمانت تا گره از ابروانت بگشایم .. و من بوی زندگی را به مشامت می رسانم تا بوی تو را احساس کنم . بوی تو را که از من می گریزی ..نمی دانی که در آغوشت کشیده ام . کاش می دانستی که چقدر دوستت می دارم کاش می دانستی! . کاش می دانستی که آن مسی که لایه ای از رنگ زرد نفرت بر خود کشیده هرگز طلا نمی گردد ..دلم می خواهد خاک را به چشمان شیطان بپاشانم تا نپندارد که می تواند خاک سرزمین عشق را آلوده گرداند .. نمی دانم دیگر از چه بخوانم .. گویی که ابلیس جادویم کرده است .. اما هیچ افسونی بالاتر از افسون محبت نیست .. افسونی باطل کننده افسونها .. و تو افسونگر منی .. و من با جادوی عشق .. سحر شیطان را باطل خواهم نمود .. آن جا که می رود بر تخت آتشین خود بنازد و وعده آن می دهد که تو را ملکه آتشت خواهد کرد .. زهی افتخار باطل !که این وعده دروغین کذایی را به فرشتگان دیگر هم داده است . و من با صدای آرام سحرگاهان از کنارت بر می خیزم .. تخت جمشیدی من ..سفره یکرنگی عشق است که جز توشه محبت هیچ ندارم که آراسته اش سازم دستانم خالیست ..چشمان بی فروغم تنها با ناز نگاه توست که می درخشد .. و تو هم از من می گریزی ..بسیار آسان تر از آن چه که روزی حتی تصورش را هم نداشته ام . برو خدا به همراهت .. دامانت را نمی گیرم .. برو من تنها نخواهم بود .. برو دیگر صدایت نخواهم کرد .ای سفرکرده ! حضر در انتظار توست .. دیگر اشکهای مرا نخواهی دید .. تو خنده های مرا خواهی دید .. تو دستهای نیاز مرا به سوی خود نخواهی دید .. تو فریاد مرا نخواهی شنید .. این خانه رویایی ویران شده است .. نمی دانم رویای من به کجا رفته است . شاید که از این دیار رفته باشد .کاش شهامتش را می داشتم که صدایش می زدم .. آن زمان که هنوز خانه اش آباد بود و دلش شاد ...رویای من از این ویرانه رفته است و من هر گز به او نگفته ام که دوستش می دارم ..می خواستم که آن را در نگاهم ببیند و در صدایم بخواند .. نمی دانستم که رویا احساس مرا نمی داند .. نمی دانستم که راز دلها را نمی داند(نمی خواند ) . ای سفر کرده ! از من نگریز ! به دنبالت نخواهم آمد . بگذار به این خیال خوش باشم که از من نمی گریزی . بگذار که در گوشه ای پنهان شوم و احساس کنم که رویای من آمده است . آمده است تا در کنار من بماند .. در خانه رویایی دیگری که دیگر چراغهایش سویی ندارد اما باز هم رویا نفس می کشد تا من هم با نفسهایش زندگی کنم ..آری رویای من از من دور شده است اما من بیهوده خود را به او نزدیک می گردانم ..حتی امید هم دلش برای من می سوزد .رویای من از من گریخته پس چرا می پندارم که اسیر رویای خود گشته ام ؟!. خدا نگه دار رویای من ! و رویا آن است که می توانی آن را داشته باشی حتی اگر اجازه اش را نگرفته باشی ..حتی اگر از تو گریخته باشد .. حتی اگر تنهایت گذاشته باشد .. حتی اگر دیگر صدای تو را نشنود .. حتی اگر شیطان وسوسه اش کرده باشد ..و من با نسیم رویاهایم رویای خود را در آغوش خواهم کشید ... پایان ..نویسنده :ایرانی
     
  
زن

 
یـــــــــــــــک ســـــاعــت بـــــازداشـــــــــــــــت

یک خاطره ازمن : این جا خانه آخر است . همان که روزی خانه اولش می دانستی .. به پا خیز داستان هنوز ادامه دارد . هنوز کلاغ به خانه اش نرسیده است . در سر زمینی که قوهای آن گریخته اند هنوز بسیاری در پر قو می خوابند .
به پا خیز ایرانی ! هنوز آسمان عدالت خونین است . ابر های کینه همچنان می سوزند . هنوز کودک یتیم در انتظار روزیست که پدر از خانه خدا باز گردد .
به پا خیز ایرانی ! سرزمین لاله های سرخ بوی عشق {را }می دهد . بهشت خدا همین جاست ..
به پا خیز ای برادر ! ای خواهر تا دوزخیان را از سرزمین بهشتی خود برانیم . دوزخیان .. بهشت را به آتش کشیده اند آنان چه می دانند خانه سبز عشق را .. گلهای سبز و سپید و سرخ .. آسمان ایران را زراندود کرده اند ..
به پا خیز! خورشید عشق به کمک ما آمده است . آمده است تا ابرهای کینه را خاکسترش کند ..
دستت را به من ده .. قلبت را به من بسپار .. نفسهایم را به تو می دهم .. نفسهایت را به من ده ...
بگذار باران {در}سر زمین من عاشقانه ببارد .. بگذار وقتی که چشمان خود را می بندم اشک مادر خود را نبینم ..
این جا سرزمین خون دلهایی ست که خاک شده اند انسانهایی که پاک شده اند تا ناپاکی ها را از سرزمین خود برانند . این خانه من است .. و من همچنان از سرزمین مقدس خود خواهم نوشت .
بنویس از مادرانی که چشمان خود را به دیروز های دور بسته اند . گوشهای خود را گرفته اند تا باور نکنند رگبار گلوله ها را ...
بنویس از خون دلهای خشکیده در سینه های پردرد .
بنویس که چگونه این سر زمین روز گاری مهد انسانهایی بوده که شیر پاک مادرشان پاکشان گردانیده است ...
بنویس از ناپاکان بیگانه صفتی که عشق و عدالت و انسانیت را نمی شناسند ...
بنویس از غبار های گم شده در باد از امید هایی که رفته اند از نوید هایی که آمدنشان یک رویاست ..
بنویس تا با آهنگ کلام تو برقصند ...
و رقص خون را می بینم که روزی بر خاک سرزمین من باریدن می گیرد و من با جوهر همان خون بر خاک مقدس ایرانم می نویسم این جا سر زمین لاله های بهشت است . لاله هایی که غنچه های خود را به وقت غروب بسته اند و سحری نداشته اند . این جا سرزمین شیر های بیداریست که در زیر خروار ها خاک آرمیده اند .. آن سوی خاک جز خاک چه می تواند باشد ؟!
بر مزارشان می نشینم . آنان که جان خود را فدای آزادی, فدای ایران آزاد نموده اند . من هم روزی خاک خواهم شد ... به میهمانی مادرم (ایران )خواهم رفت .می دانم که آن روز از من می پرسد چه آورده ای تا بیش از آن چه آورده ام نثار من دارد ... مادر ! عشق و احساس و جوهر پاک قلم , جانم , اندیشه ام , نفسهایم فدای تو باد .. جزاین هیچ ندارم که تقدیم تو دارم . اشکهایم را نثار فرزندان پاک تو می کنم . اشک.. پیام قلبم را به آنان که در خاک خفته اند می رساند ...
و من امروز خدا را فریاد می زنم .. خداوندی که شما ایرانیان پاک نهاد را از دل این سرزمین آفرید و در دل این سرزمین جای داد . در گوشه ای از آرامگاه , مادری را می دیدم که همچنان پس از سالها برای پسر خود اشک می ریخت .. و خواهری را که آن روز که برادرش را اعدام می کردند کودکی بیش نبود ... دلم گرفته بود ... گوشه این آرامستان مرا به یاد برزخی انداخته بود که نمی دانستم کجاست تنها ظلمت آن را احساس کرده بودم .. چه راحت جان ها را می گیرند .. چه آسان می کشند ! چه درد ناک است تصور لحظه ای که روح را از جان تو می ستانند آن دشمنان دین و خدا و قرآن که تو را محارب با خدایت می خوانند به خدا که آنان دشمن ترین دشمنان خدا هستند ...
و من آن روز بر مزار عزیزانی بودم که به خاطر آزادی وطن از اشغال رژیم پوسیده مرد در ماه دیده شده, جان داده بودند ...هیچ مردی آن جا نبود .. زنان با ایما و اشاره می خواستند متوجه ام کنند که از دری دیگر بگریزم ..نمی دانستم چه می گویند ... زمانی به خود آمدم که دیدم چند مرد بالای سرم هستند مرا با خود بردند .. چشمانم را بستند .. در مورد دستبند زدن به من چیزی را به خاطر ندارم .. فکر نکنم دستبند زده باشند ... تنها نگران خانواده ام بودم یعنی از آنان می ترسیدم که سرم داد بکشند پسر مگر کله ات بوی قرمه سبزی می دهد ؟ سوار پیکان سفیدم کردند . دقایقی بعد در مقر سپاه بودم . باز جویی شروع شد . من که مبارزه ای نکرده بودم . من که جز سادگی هیچ نمی دانستم ... زندانی شدن من هم چه تاثیری می توانست داشته باشد ! می خواستم آزاد باشم . می دانستم نقطه ضعف آنان چیست .. اما صادقانه مجبور شدم ترفندی هم بزنم .. ما انسانها عادت داریم اندیشه ها و افکار خود را بر تر بدانیم . زمانی که این حس بر تری از دیگری به ما منتقل شد قلبمان کمی مهربان می گردد . به خود می آییم . احساس می کنیم که می توان در نهایت قدرت تا حدودی بخشندگی داشت ... از چپ و راست رگبار سوال بر من باریدن گرفت .. و فکر کنم این قسمت از حرفام بیشتر از بقیه قسمتها تاثیر گذار بود ... با لحنی ملایم بر خورد کردم ..
-مگه اسلام دین مهر و محبت و عطوفت نیست ؟ مگرخدا برای همه انسانها ارزش قائل نیست ؟ مگه جنازه ای که میفته زمین نباید دفن شه .. من اومدم واسه اینا فاتحه بخونم . از خدا بخوام که اونا رو بیامرزه .. از خدای مهربان ... اینو دین من به من گفته . ما باید با تبلیغات نشون بدیم که گذشت داریم .. چهره واقعی اسلام رو نشون بدیم . از خدا خواستم که از گناهانشون بگذره . این گناه بود ؟ چرا من باید این جا باشم ؟ مگه این جا سر زمین خدا نیست ؟ مگه انسان که می میره نباید آرامش داشته باشه ؟ من براشون از قرآن خوندم .. کلام خدایی که ما رو آفرید .. به نام خدایی که ما رو آفرید . خوندن قرآن ..خوندن فاتحه جرمه ؟ ما همه یه روزی می میریم ..
در لحظات باز جویی چشام باز بود ... برای لحظاتی سکوت همه جا رو گرفته بود .... لحظاتی بعد از من تعهد گرفتند و آزادم کردند .... باورم نمی شد که به این راحتی ولم کرده باشن .. چند بار پشت سرمو نگاه کردم تا ببینم کسی به دنبالمه یا نه .... به این فکر می کردم که فرزندان پاک وطن دلاورانه جونشونو دادن و منی که هیچوقت سخنران خوبی نبوده و نیستم برای آزادی خودم باید این جوری حرف بزنم . نمی دونستم باید خودمو تحسین کنم یا از خودم متنفر باشم ..ولی می دونستم مرگ یا ادامه باز داشت من دردی رو دوا نمی کرد .... و من امروز این جا هستم تا با جادوی قلم برای ابطال جادوی دیوانی که سالهاست بر این آب و خاک حکم می رانند بجنگم و این است شمشیر من و این است قلم من ... ایران من تو روزی آزاد خواهی شد ..من چه در روی خاک تو باشم چه در زیر خاک تو .. آن روز را خواهم دید ...پایان ...نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
عشـــــــــــــــــــــــــق دروغ نیســـــــــــــــــــــــــت

داریوش تصمیم داشت برای آخرین بار از نیاز تقاضای ازدواج کنه ... اگه نیاز این بار هم جواب منفی می داد با همه علاقه ای که به اون داشت دیگه ولش می کرد .. داریوش کارمند بیمارستان بود و نیاز هم کارشناس پرستاری در همون بیمارستان .
-نیاز چند بار بهت بگم برام مهم نیست که گذشته ات چی بوده و چی نبوده ...
نیاز : مگه من گذشته ام چی بوده ؟ من اصلا دوست ندارم ازدواج کنم . به عشق و ازدواج اعتقادی ندارم . همه اینا دروغه .
- ولی یه روزی حس می کردی که همه اینا درسته . یه روزی به خاطر همین بود که عاشق شده بودی . امید وار بودی به آینده . به این که کسی که بهش دل باختی اونم دلشو به تو باخته باشه . نیاز زندگی فقط وقت تلف کردن نیست . ساختن و ساخته شدنه . عشق قشنگه .. زیباست . این من و تو هستیم که عشقو قشنگش می کنیم . وقتی میاد در خونه مونو می زنه و ما درو واسش باز می کنیم . وقتی بغلش می کنیم و اونو با آغوش باز قبولش می کنیم یعنی حرمتشو نگه داشتیم . منتها در همون لحظه اونی که تو دوستش داری و اونی که عشق اومده تا یه واسطه ای بین شما باشه اونم باید عشقو بغل بزنه . اگه اون از اول عشقو تحویل نگرفته گناه عشق چی بوده ؟ چرا این قدر لجبازی می کنی ؟ چرا داری با خودت قهر می کنی ؟ صلا با خودت قهری ؟ الان دو سه ساله با هم دوستیم . میریم بیرون .. این ور و اون ور .. در مورد مسائل مختلف با هم حرف می زنیم اما کلیشه ای . من دیگه از این وضع خسته شدم .
نیاز : کسی مجبورت نکرده تحملم کنی .
-راست میگی کسی مجبورم نکرده . ولی چرا نمی خوای باورکنی که من دوستت دارم . که من به سر نوشتت علاقه مندم . دلم می خواد دو تایی مون با هم عشق و زندگی رو در آغوش بکشیم ...
-عشق دروغه داریوش ! زندگی یعنی همین خوردن و خوابیدن .
-عقیده ات همینه ؟.. باشه نیاز ! دلم نمی خواد ترکت کنم . ولی خودت می خوای ...
داریوش رفت و نیازو تنها گذاشت . دختر بازم رفت به گذشته ها .... به چیزی حدود ده سال پیش ... یه روزی که دنیا رو خیلی زیبا می دید . عشقو رویایی می دید . اون پسر همه چیزش بود ... آینده بدون اونو واسه خودش تصور نمی کرد .. یه روزی خیلی ناگهانی همه چی رو از دست رفته دید ... اومد و گفت که می خواد با یکی ازدواج کنه که خونواده قبولش دارن . نمی دونست دلیلشو تا چه اندازه درست میگه . ولی چند سال خاطره از بهترین سالهای جوونی , اون به یادش خفتن ها , اون پیام دادنها و پیام گرفتن ها ..اون شور و هیجانها ..اونا پس چی میشن ؟ این خاطرات به کجا میرن ؟ چه تاثیری براش دارن ؟ جز این که غمهاشو زیاد کنن چه تاثیری براش داشته ؟ نیاز اون روزا تازه دانشجو شده بود ... یه مدت مشکل عصبی پیدا کرده و یه ترمو هم مرخصی گرفت ولی بالاخره یه جورایی با زندگی کنار اومد .. اون یه دختر گوشه نشین شده بود . دختری که فقط از رو اجبار داشت زندگی می کرد . با داریوش در محل کارش آشنا شده بود ... نمی دونست چرا دعوت به بیرون رفتن اونو نمی تونست رد کنه .. فقط یکی دو بار که داریوش رفته بود از یه خطوطی رد شه ازش خواهش کرده بود که وایسه ... و حالا کارشون رسیده بود به این جا ... داریوش رفته بود ..
یه لحظه خشکش زد ... اولش فکر کرد اشتباه می بینه ... نه اون امید بود .. اونو آورده بودنش به بخش ... ظاهرا باید جراحی می شد ... همون عشقی که تنهاش گذاشته بود ... چند زن و مرد هم دور و برش بودند ... پرونده شو پیدا کرد ... سرطان روده داشت .. یه تیکه شو باید بر می داشتند .. احتمالا باید شیمی درمانی هم می شد .. اون زن جوونی رو که نمی شناخت باید همسرش بوده باشه ... دوست نداشت بره سراغ اون ... اون در اتاق ایزوله بستری شده بود . اتاقی که بیماران عفونی و خطرناکو نگه می دارن ... متاثر و نگران شد ... ولی همون شب امید و نیاز رو در روی هم قرار گرفتند ... همسرش واسه دقایقی از اتاق بیرون رفته بود ... نیاز حس کرد که نمی تونه اون جا وایسه .. ولی مجبور بود کارشو انجام بده . فشارخونشو بگیره .. سرمشو عوض کنه ..
-هنوز ازدواج نکردی ؟
نیاز لباشو گاز گرفت تا جواب دندان شکنی به امید نده ...
-می دونم خیلی عذابت دادم . ولی باور کن من عاشقت نبودم . فکر می کردم دوستت دارم . یه بچگی بود ..
-بی شعور ..بیست سالت بود ..چه طور اونی رو که انتخاب کردی یه حس بچگی نداشتی ؟
-آخه حس کردم اونو دوست دارم . با اون می تونم خوشبخت باشم . با اون می تونم آروم و قرار بگیرم ..
نیاز: تو نابودم کردی ... تو دید منو نسبت به زندگی و عشق و دنیا عوض کردی .. تو خیلی عوضی هستی ...
-یه چیزو فراموش نکن نیاز ..وقتی یه آدمی مث منو پست و عوضی و بی شعور می دونی هرگز از کاراش الگوی منفی نگیر . تو با این فکرت داری میگی من یه آدمی هستم که دارم از یک اصل حقیقی حرف می زنم و من خود حقیقت هستم . تو داری منو تایید می کنی از این نظر که هر کاری که می کردم تو ملاک زندگی رو بر اساس اون قرار می دادی . اگه من بد بودم تو خوب باش .. اگه من بد بودم تو و اون راه تو هیچ گناهی ندارین . و آدمای دیگه ای که می خوان خوب باشن ... منو ببخش نیاز .. اگه من زنده نموندم منو ببخش ...من خیلی بهت بد کردم ..
نیاز از اتاق رفت بیرون ... رفت به دستشویی و تا می تونست اشک ریخت ... اشکی نه فقط از روی اندوه .. اشکی آمیخته از غم و شادی و آرامش .. غم به این خاطر که دلش به حال امید می سوخت و شادی و آرامش به این دلیل که امید حرفایی بهش زده بود که حس می کرد پس از ده سال همون حرفا درمانش کرده .. راست می گفت .. اگه امید پسته .. پس راهش هم پست خواهد بود .. چقدر اذیتت کردم داریوش ..منو ببخش .. تا صبح خیلی راهه . صبح نمیرم خونه .. همین دم در منتظرش میشم تا ببینمش .. تا بهش بگم عشق و دوست داشتن دروغ نیست . تا بهش بگم میشه خاطراتو دفنش کرد . خاطرات تلخی که زندگی آدمو به تباهی می کشونن . آخه آدم که نباید عاشق عشق باشه .آدم باید عاشق عاشق باشه . اون شب تا صبح چشای نیازباز بود و به ساعت دیواری نگاه می کرد . به این که کی می تونه داریوشو ببینه . شیفتشو تحویل داد و به سمت طبقه همکف رفت . احتمالا چند دقیقه ای می شد که داریوش اومده بود ... از این و اون خبرشو می گرفت ... همکارش فاطمه رو دید ..
-فاطمه داریوشو ندیدی ؟
-دیوونه شده زده به سرش . میگه می خواد داوطلب خد مت در یه منطقه پرت شه .. آخه الان که دیگه کمبود پرسنل نداریم .. از همون بومی بگیرن ..
نیاز : چیه دوست نداری اون بره؟ ...
نیاز سریع خودشو رسوند به اتاق رئیس ....
-داریوش خان بفرمایید یه مشتری فوری دارین ..
پسر تعجب می کرد که چی شده ... اون اومده بود تا در مورد انتقالش صحبت کنه که رئیس گفته بود که به شکل ماموریتی اونم کوتاه مدت میشه .. داریوش از اتاق اومد بیرون ..
-خانوم من و تو با هم کاری نداریم ..
نیاز : از کی تا حالا من خانوم شدم ..
-ببخشید آقا من با شما کاری ندارم .
نیاز : حالا دستم میندازی ؟
داریوش : امرتونو بفر مایید ..
نیاز : این جوری که تو آدمو می ترسونی همه چی از یاد آدم میره . هنوز یه روز نشده تموم اون حسی رو که به من داشتی از بین رفت ؟
داریوش : چی شده نیاز ...
گل از گل نیاز شکفت
-این شد یه چیزی . حالا شدی خودت ... می خواستم بگم بله .. بله ... عشق دروغ نیست ...
داریوش متوجه نشد که اون چی داره میگه .
-میگم ما دیروز با هم معما و چیستان کار کردیم ؟ چرا حرفتو صاف و پوست کنده نمی زنی ؟
نیاز : تو تا دیروز ازم خواستگاری می کردی ؟
-یه غلطی کردم و تو هم گفتی نه ..
-حالا ایرادی داره منم همون غلطو بکنم ؟
داریوش مات و مبهوت نیازو نگاش می کرد ... یعنی ممکنه اون ضربه مغزی خورده باشه ؟ نمی دونست چی بگه . باورش نمی شد .
نیاز: چی میگی ؟
داریوش : منم میگم نه ...
نیاز سگر مه هاش رفت تو هم ...
نیاز: تو بهم میگی نه ؟ تو هم دروغی ؟ من که تازه باورم شده بود که عشق دروغ نیست . واسه چی آخه .. داریوش در حالی که لبخند می زد گفت
-آخه منفی در منفی میشه مثبت اگه نمی دونی بدون ..
نیاز : منو ببخش داریوش . خیلی اذیتت کردم . تو هم خیلی تحملم کردی ... منو ببخش ...
-حالا عیبی نداره ..میری خونه خوب می خوابی ..غذاتو می خوری . بعد از ظهر میام سراغت تا شب می شینیم کلی با هم حرف می زنیم ..
-باشه عزیزم ...
اونا خداحافظی کردند .. داریوش باورش نمی شد .. نکنه همه اینا رو خواب دیده باشم .. یه لحظه نیازو دید که داره میاد طرفش . وای نیاز چرا برگشته ؟ نکنه بر گشته بگه دستت انداختم . ..
-نیاز چی شده ؟ پشیمون شدی ؟
-نه فقط یه چیزی یادم رفته بود ..
کیوان حس کرد که دلش داره از سینه در میاد ..
-چی شده نیاز ..
نیاز: هیچی فقط یادم رفته بود بهت بگم که دوستت دارم .. دوستت دارم ...دوستت دارم ....پایان ...نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
رســـــــــــــــــــــــــم روزگـــــــــــــــــــــــــار

رسم روزگار چنین شده است که جان مردگان بستانند و به قاتلان زندگی ببخشند(ببخشایند )
رسم روزگارچنین شده است که با تیر صداقت راحت می توان خود را کشت ..
رسم روزگار چنین شده است که دروغ را می پذیرند و دروغگو را می ستایند ..
رسم روزگار چنین شده است که دلهار را می شکنند و دل شکنان را می نوازند ..
رسم روزگار چنین شده است که اگر خاکستر هم شوی کسی نبودت را نمی بیند .
رسم روزگار چنین شده است که اگر دلت ازسنگ نباشد آن را می شکنند .
رسم روز گار چنین شده است که اگر بخواهی بمیری زندگی رهایت نمی کند .
رسم روزگار چنین شده است که اگر مهربان باشی می گویند که حتما انتظاری داری ..
رسم روزگار چنین شده است که اگر نامرد نباشی ریاکارت می خوانند .
رسم روزگارچنین شده است که با عاشقان نیکی می جنگند و عاشق نیکی هستند.
رسم روزگارچنین شده است که به جای گریستن باید خندید و به جای دیدن باید که شنید .
رسم روزگارچنین شده است که نادان را به دانایی می ستایند و به پادشاهیش می رسانند .
رسم روزگارچنین شده است که کمتر کسی تو را برای خوبی هایت دوست می دارد .
رسم روزگارچنین شده است که باید بد آدمها را بگویی تا خوبت بدانند .
رسم روزگار چنین شده است که باید دلی را به درد آوری تا دلت به درد نیاید .
رسم روزگارچنین شده است که سوار بر بنز .. دوچرخه سوار را آدم ندانی .
رسم روزگارچنین شده است که در غم آنانی که به خاطر شادی ما می خندند بخندیم .
رسم روزگار چنین شده است که تنها خود را در آینه زندگی ببینیم ..
رسم روزگارچنین شده است که در آخر قصه های غم باید که شاد بود .
رسم روزگارچنین شده است که وقتی عشق درخانه دلت را می زند باید که چشم و گوشت را ببندی .
رسم روزگارچنین شده است که باید بد بود و بدی ها را خواست تا از شر خوبی ها در امان بمانی .
رسم روزگار چنین شده است که به کسی اعتماد نکنی و عینک بد بینی بر چشمانت بگذاری .
رسم روزگارچنین شده است که سینه خونین جگر را بشکافی تا دیگر دردی احساس نکند .
رسم روزگار چنین شده است که نامهربانی را نا مردمی ها را از بین نارفتنی بدانیم .
رسم روزگار چنین شده است که دوست می داریم ازکسی که دوستمان می دارد بگریزیم .
رسم روز گار چنین شده است که به گاه فریاد..سکوت کنیم و به وقت سکوت فریاد بزنیم .
رسم روزگار چنین شده است که وقتی آب سر پایین می رود قورباغه ابو عطا می خواند .
رسم روزگار چنین شده است که دختران خوب .. پسران بد را بیشتر دوست می دارند .
رسم روزگار چنین شده است که عشق در یک نگاه به عشق در یک پیام تبدیل شده است .
رسم روزگارچنین شده است که بی پرگار زمان و زمانه می توان رسم کرد و رسم کرد ..
رسم روزگار چنین شده است که حتی بی سواد ها هم خط و نشان می کشند .
رسم روزگار چنین شده است که بیگناهان را از پای دار به بالای دار می برند .
رسم روزگار چنین شده است که عشق ..عشاق را گم کرده است .
رسم روزگار چنین شده است که من دیده ام گرسنه غذای گربه را می خورد(بخورد ) .
رسم روزگار چنین شده است که وقتی زین به پشت می شود کاخ نشین , کارتن خواب می شود
رسم روزگارچنین شده است که اگر از دزد خانه ات پذیرایی نکنی حکومت اسلامی جریمه ات می کند .
رسم روزگارچنین شده است که بی سواد ملا می گردد و ملا لال ....
رسم روزگار چنین شده است که برای غصه خوردن هم کلاس گذاشته اند .
رسم روزگار چنین شده است که اگر می خواهی بیشتر دوستت داشته باشند کمتر دوستشان بدار .
رسم روزگار چنین شده است که پسران دیروز از پسران امروز حساب ببرند ..
رسم روزگار چنین شده است که از کسی که دوستت می دارد و خیر و خوبی تو را می خواهد بگریزی .
رسم روزگار چنین شده است که طلبکار از بدهکار می ترسد .
رسم روزگار چنین شده است که دزدان پشتیبان همند و اگر دزد نباشی خدا به دادت برسد .
رسم روزگار چنین شده است که ما حق نداریم بگوییم ماست سفید است اول باید امام بگوید .
رسم روزگار چنین شده است که حتی قبر گران شده بی پول ها خجالت می کشند که بمیرند .
رسم روزگار چنین شد ه است که حتی خوبان و نازنینان و مهربانان هم دل آدمی را به درد می آورند .
رسم روزگار چنین شده است که فقط بنالیم و بنالیم و برای شکست رسم روزگار هیچ کاری نکنیم .
رسم روزگار چنین شده است که از روزگار بد بگوئیم و به روزگاریان کاری نداشته باشیم
رسم روزگار چنین شده است که خود را بر تر و دانا تر و عقل کل بدانیم .
رسم روزگار چنین شده است که نمی دانیم چگونه چیزی را غلم می کنند ..مد می کنند .
رسم روزگار چنین شده است که سخت است دانستن مرز دانایی و نادانی .
رسم روزگار چنین شده است که عشق و محبت را رانده به دنبالش می گردیم ..
رسم روزگار چنین شده است که عشق و محبت را رانده به دنبالش می گردیم
...............................

نویسنده : ایـــــــــــــــــــــــرانی

     
  
زن

 
آســــــــــوده بخـــــواب فرشتـــــه کوچـــــولــــــــــو !

فرشته گوچولو ! آسوده بخواب ! خــــــــــدا بزرگت خواهد کرد .

وقتی گلی پرپر می گردد انگار خاری به دل آدم چنگ می اندازد و خونینش می سازد ..

آن گل را دیده ایم .. بویش کرده ایم .. تحسینش کرده ایم ...آن چنان که مرگ را .. زندگی کوتاه خود را احساس نکند

.. اما وقتی که غنچه ای نشکفته پرپر می گردد نمی دانیم که که را باید تحسین کرد ؟ که را باید نفرین کرد ؟

وقتی که غنچه ای نشکفته پرپر می شود .. کوچولوی معصوم خواب می شود دل سنگ آب می شود چشمان پرخون خار بی تاب می شود..

کوچولو چه راحت چشمانش را بسته است !

کوچولو نمی دانست که کی می خوابد و کی بیدار می شود ..

کوچولو نمی دانست که بیداری چیست !

کوچولو نمی دانست که مرگ چیست !

اینک او بر بستری از غم خفته است .

چه مظلومانه ! چه معصومانه ! فرشته ها روحکش را با خود برده اند ..برده اند تا خوابش کنند ..آخر او هنوز بیدار است ..او هنوز بیدار است .

کوچولو دیگر در هوای قفس ..نفس نمی کشد ..

کوچولو دیگر بزرگ نمی شود تا رنگ عشق و نفرت را ببیند .

کوچولو عاشق نمی شود .. قلبش نمی شکند ..

کوچولو دیگر نمی خندد .. دیگر اشک نمی ریزد .

کوچولو دیگر با اسباب بازیهایش بازی نمی کند .

کوچولو هرگز نخواهد دانست که جنگ چیست گریز چیست !

کوچولو دیگر کینه ها را نخواهد شناخت ..

دیگر طوفان زندگی او را با خود نخواهد برد .

دیگر سایه های غم بر سرش نخواهد نشست ..

اینک فرشته های بزرگ ..فرشته کوچولو را با خود برده اند . ..

مرگ بر جنگ .. ننگ بر انسانهایی که جز جنگ و کینه و نفرت و خود خواهی نمی شناسند و ابلهانه می پندارند که جهان .تنها برای آنان خلق شده است .

فرشته کوچولو رفته است مثل خیلی از فرشته کوچولو های دیگر که به خاک و خون علتیده اند . هنوز هستند فرشته کوچولو هایی که درمیان غبار گلو له ها و فریاد تیر و نفرت جز اشک و ترس هیچ نمی شناسند .

بیایید تا پندار قابیل قربانی آفرین را قربانی کنیم .. عشق و صلح و محبت را حاکم برجان و جهان خویش سازیم ...

چه دلبرانه به خواب رفته است کوچولو !

چه عاشقانه چشمانش را بسته است کوچولو !

مهره های شطرنج زندگی چه ناپلئونی ماتش کرده است !

آری دیگر طوفان زندگی کوچولو را با خود نخواهد برد ..

فرشته کوچولو ! آسوده بخواب ! زیرا که ما قبل از تو خفته ایم ..

خواستیم برایت لالایی بخوانیم خود خوابمان برد ..

کوچولو ! چه دل شکنانه رفته ای کوچولو !

دیگر طوفان زندگی تو را با خود نخواهد برد .

فرشته کوچولو ! آسوده بخواب !خــــــــــدا بزرگت خواهد کرد ..

و حال حتی ...

مرگ هم از مرگ تو گریان است

مرگ هم از مرگ تو گریان است ...

..........................





ایـــــــــــــــــــــــــــــرانی
     
  
زن

 
دلــــــــــــــــــــم گــــــــــرفتــــــــــــــــــــه

دلم گرفته .
به اندازه قلب تمام ستارگان تنهای دنیا

دلم گرفته
به اندازه دل گرفتگی ابر های تیره آن سوی پنجره ها

دلم گرفته
به اندازه سلامهای بی جواب
به اندازه سلامهایی که پشت میله های شرم خفته اند

دلم گرفته
به اندازه دروغ هایی که از خود نفرت دارند
به اندازه اشکهایی که سر بالا می روند

دلم گرفته
به اندازه سکوت سپیده ای که بر مرگ خود مرثیه می خواند

دلم گرفته
به اندازه دل گرفتگی آهو بچه ای که جای شیر از پستان مادر خون می نوشد

دلم گرفته
به اندازه سوختن دقیقه های گریز آبرو

دلم گرفته
به اندازه سوز دل خورشیدی که به دیروز سیاه می نگرد ..
به اندازه اندوه روزی که می میرد و به برزخ شب سلام می گوید

دلم گرفته
نه از شکستها ... نه از مرگ انتظار .. نه از پایان یک دیدار .

دلم گرفته
از دروغهایی گه پشت دیوار امید و انتظار سایه افکنده اند

دلم گرفته
به اندازه دل مترسک بی قرار سر شالیزار
به اندازه خنده های پردرد دلقک شب زنده دار

دلم گرفته
از دست دوست جلاد تبر به دست پای دار

دلم گرفته
از گرسنه ای که نگاهش را به دهان سیر دوخته است
و از سیری که به گرسنگان اسیر می خندد

دلم گرفته
از اشکهایی که بر گونه هایم شلاق می زند
و خنده های دروغینی که مسخره ام می کند

دلم گرفته
از قصه های پر غصه آن درخت پیری که نمی داند کی می میرد

دلم گرفته
به اندازه دل گرفتگی اشکهایی که اسیر پشت میله های چشمانم شده اند ..

دلم گرفته
از کوچ پرستو ها از غبار غم برگها .. از ناله های شاخه سار ها ..

دلم گرفته
از بامهای بی هوا .. از کوچه های بی انتها

دلم گرفته
به اندازه دل آدمهای هزاردل .. که هزار دل می شکنند

دلم گرفته
به اندازه دل آینه پر غرور که وقتی شکست دانست که هیچ نیست
که وقتی شکست دانست که هیچ نیست
دانست که هیچ نیست ..
دانست که هیچ نیست
..................






ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی
     
  
زن

 
وقتی پایت را به خانه دل من می گذاری دلم از دست تو پر می شود ..

تیرجانبخش نگاهت بر قلبم نشسته است.. منتظر رگبار های نگاه توام .

با لبانت نگاهم می کنی .. با چشمانت مرا می بوسی با موهایت زلف احساسم را شانه می زنی..حواست کجاست ؟! دلم را از زیر پایت بر دار !


نام : پرنده
نام فامیل : {اسیر} عشق
اتهام : عاشقی
نتیجه محاکمه : متهم شجاعانه و با غرور به جرم خود اعتراف نموده است .
حکم نهایی : حبس ابد در قلب معشوقه


سنگ دلت را بر سینه زده ام تا هیچگاه سنگدل نگردی .



ایـــــــــــــــــــــــرانی
     
  
زن

 
بـــــــــــــــه ســــــــــلامـــــت پـــــرستــــــــــوهـــــــــــــــا

بازهم قرار است که پاییز بیاید . می بینم که پرستو ها بار و بندیلشان را بسته اند . دلم برایشان تنگ می شود . گلهای سرخ باغچه ام مرا دلداری می دهد .. آن ها از بهاران با من بوده اند . گل سرخ از یاس عمامه ای می نالد که به او فخر می فروشد .. و من چهره گل زیبای خود را در میان گلهای پاییزی می بینم . کلاغها ی سیاه قار قارشان را سر داده اند . گویی که از کوچ چلچله ها نالانند . غبار های غم بر روی برگها نشسته است . گوئیا احساس می کنند گرد پیری را. این رسم زمانه است ... چلچله ها به کجا می روید ؟! نمی خواهیم که تنها بمانیم . هنوز برگهایی جان دارند .. هنوز زیبای پیر نشان داده که جوانی می کند . رود خروشان از قهر پرستو ها می گوید .. دلم چون دل برگهای خزان گرفته . می خواهم ببارم تا غمها را بشویم . چه زیباست پاییز ! وقتی که با ترانه غم , غمهایم را می شویم و آن را به طوفان دریا می سپارم . پرستو ها می روند . کاش می دانستند که من این پاییز را بهاری می بینم .. چه زیباست پاییز ! وقتی که احساس می کنم غمهای من و او چون رشته ای نا گسستنی ما را به هم پیوند داده است . من و او همدردیم . گاه گونه های هر دوی مان تر می شود .. گاه قلبمان می سوزد و گاه اشکی برای ریختن نداریم و ترانه ای برای خواندن . چه کسی به سرودمان گوش می دهد وقتی که شادیهای ما را به شکست قلب من و پاییز زیبای من می خرند .. پاییز من ! تو تنها نیستی . من تو را به تو می سپارم . به سلامت پرستو ها ! من در کنار پاییز خواهم ماند .. بر برگهای تکیده اش بوسه خواهم داد .. غم سرخش را بر گونه هایم خواهم زد. دست برسر شاخه های سر به زیرش خواهم کشید ..پاییز آمده است تا زندگی کند .. غم غروبش را, تبسم طلوعش را دوست می دارم . قلب سردش را با دنیایی از درد های داغ دوست می دارم .. تنهایی اش را دوست می دارم . بوی برزخ می دهد اما زندگی او چنین است . به سلامت پرستو ها ! گلهای سرخ مرهمی بر دل زخمی من خواهد بود .. چه سخت است لحظه تلخ جدایی ! آن گاه که برگهای سبز بر جای می مانند و برگهای پیر افسرده از دوری بهار به خاک می افتند .. دل من باتوست زیبای پیر ! تو هم عشق را با غمهای آن شناخته ای ..تو زندگی را با درد های آن ساخته ای .. پاییز زیبای من ! وقتی که می آیی باید که تنها از تو گفت از تو خواند و از تو شنید .. من با تو می آیم .. با تو از سرزمین های رنج و اندوه می گذرم . آن جا که آدم آدم را نمی شناسد گویی که هنوز رانده شدگان بهشت در راهند .. مرا به پل یلدا ببر ! وقتی که از برزخ می گذری و به نیمه های پل می رسی مرا هم با خود ببر . تنهایم نگذار .. آخر من خواهم ماند و گلهای گریان تو .. من خواهم ماند و اشکهایی که راهشان را گم کرده اند .. من خواهم ماند و قلبی که از دوری تو سنگ خواهد شد . من خواهم ماند و خاطره هایی از آن سالها , از آن روز ها ..که در قلب تو عشقی بهاری می جستم . من خواهم ماند و باور هایی که دیگر باورشان ندارم . مرا با خاطره هایم ببر . ببین که در کنار تو مانده ام . ببین که بر بال چلچله ها ننشسته ام .. ببین که همچنان بر گلهای سرخ تو بوسه می زنم . می دانم تو خواهی رفت و مرا با خود نخواهی برد اما قلب پاییزی من همیشه با تو خواهد بود . کاش بهار می آمد و آن گونه که دوست می داشتم دلداریم می داد .. اما او هم رفته است و من بر مزارش گلبرگهای یاس سپید را می بینم که به امید بهاری دیگر نشسته اند . پاییز می آید. باز هم همهمه , باز هم صدای زنگ مدرسه , باز هم قهر و آشتی های کودکی وکودکانه .. دلم گرفته برای آن روز های بی اندوه .. دلم برای لواشک ها .. زالزالک تنگ شده .. برای لبو فروش کنار در مدرسه .. دلم تنگ شده ,برای آن تخمه های پوک بوفه ته حیاط .. برای گنجشکهای باوفا .. برای کوچولو هایی که برفراز درختان پاییز نشستند وبهارانه ترانه زندگی خواندند . دلم تنگ شده برای یاران دبستانی که هستند و نیستند .. دلم تنگ شده برای صدای زنگ تفریح و مثل فشنگ از لوله کلاس خارج شدن ها .. دلم تنگ شده برای بچه گربه هایی که بعضی هاشون مهربون بودند و بعضی هاشون دستتو گاز می گرفتند ..دلم تنگ شده واسه بزرگی کردن ..آخه حالا که بزرگ شدم احساس می کنم که خیلی کوچیکم .. دلم می خواد بچه بشم تا بازم به دنبال بزرگی کردن باشم . من بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شدم . دل بچه ها بی کینه بود . اگه قهری بود خیلی زود آشتی جاش می نشست . ما بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شدیم .. و فاصله ها عمیق و عمیق و عمیق تر شد .. پاییز اومده با گلهای قشنگش ..با بنفشه های سپید و آبی , با داودی سرخ و سپید و زرد با مینای صورتی ... کی میگه پاییز قشنگ نیست . شاید یه خورده سرد باشه ولی دلش گرمه .. به گرمی دل اونایی که یه روزی عاشق بودند و حس می کنند که اصلا عشقی وجود نداشته . شاید عشق پشت ابر های پاییزی قایم شده باشه ..خیلی از آدما فکر می کنن عشق یک موجود دو دست و دوپاست که میاد سراغ اونا یا اصلا وجود نداره . اما دیگه نمی دونن اونان که سازنده عشقن , بعد اون وقت ازش تعریف می کنن . وقتی که عشقو نسازی معلومه که وجود نداره . و من پاییزرو پشت کوههای جنگلی می بینم .. با رنگ سبز سیر که یواش یواش زرد می شه .. سرخ و قهوه ای میشه .. طلایی میشه . وقتی ابر ها واسه برگهای پاییزی اشک می ریزن دیگه برگها باورشون میشه جدایی از شاخه ها رو .. جدایی از درختا رو . برگ , تن سرد درختو می بوسه . اونو با خاطره هاش رها می کنه و چشاشو برای همیشه می بنده .. قصه تلخ عشق و جدایی رو میشه در صورت زیبای پاییز دید . چلچله ها همچنان در پروازند . اونا پاییزو تنها گذاشتن . ولی سردشونه . کاش می موندن گرم می شدن و پاییزو گرمش می کردن . من و پاییز واسه هم قصه میگیم . واسه هم درددل می کنیم .. اون برام از میراث بهار میگه منم از جوونه های بهاری دلم میگم . از شاخه های امیدم که یه روزی شکوفه ها داشت .. یه روزی برگاش سبز شده بود .. منتظر بودم تا میوه های شیرین زندگی رو بچشم . طعم و بوی زندگی رو احساس کنم . نمی دونستم که هر چیزی یه پاییزی داره ..پاییز همه جا هست .. .. پرستو ها همچنان می روند .. دلم می خواهد به آنها بگویم که سلام مرا به بهاری دیگر در دیاری دیگر برسانید . و تو پاییز را دوست می داری.. جویهای پاییز را چون رگهایی می دانی که خون تودر آن جاریست .. تپشهای قلب تو تپشهای قلب پاییز است . می خواهم که بهاری باشی ..چون جوجه پرستو هایی که نمی دانند پاییز چیست و چون بهاران نمی شناسند نا مردمی ها را . و تو پاییز را دوست می داری .. پاییز را با چشمانی بسته , با هزاران راز ....اما پاییز چون تو , چون آینه صاف و شفاف است . هزاران رازش را با یک نگاه می توان خواند .. پاییز می بخشد و فنا می شود .. می سوزد تا زندگی ببخشد .. ببار ای ابر پاییزی که آتش قلب خزان را سوزانده است .. ببارا ای ابر پاییزی ! که چشمانم دگر تر نیست . ییار ای ابر پاییزی !دگر تاجی بر این سر نیست .. ببار ای ابر پاییزی ! نمی گویم که یار من دگر در بوم و در بر نیست . ببار ای ابر پاییزی ! که آرام دلم این جاست ..شروران رفته اند از شهر .. دگر این خانه شر نیست . ببار ای ابر پاییزی ! دلم غم دارد و اندوه ..پر از فریادم وفریاد .. دگر گوش فلک کر نیست .. دگر گوش فلک کرنیست ....پایان ...نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 39 از 78:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA