ارسالها: 3650
#31
Posted: 14 Dec 2012 16:21
دیوانه عشق
به چه می اندیشی و چگونه ؟/؟ کاش می توانستی به آنچه که می اندیشی بیندیشی ! نمی دانم تو کیستی و به چه می اندیشی . از کجا آمده ای و به کجا می روی .. می پندارم که پاسخ آن را می دانم ولی تو نمی دانی .. می گویند که به بهشت می روی . کاش من هم چون تو لحظه ها را نمی دیدم . کاش به آن چه که می دیدم نمی اندیشیدم . دیوانه بچگانی را می دیدم که به سوی دیوانه ای سنگ می اندازند . به سوی آنان سنگ انداختم تا دست از سر دیوانه بزرگ بر دارند . چهره اش خونین بود . نمی توانست سخن بگوید . نوازشش کردم . خود را در آغوشم انداخت . اشک چشمانش با خون صورتش در هم آمیخته بود . نمی دانستم برای چه اشک می ریزد . -ببینم برای چه ناراحتی . نکند تو هم مثل من عاشق شده بودی .. دلم می خواست که با من درددل می کرد .. ولی این من بودم که برای او سخن می گفتم . از عشق از روز گار تلخ از شکست قلبها .. به او گفتم که دلهای کاغذی دلهای شیشه ای را می شکنند . به او گفتم که نه عشق ، کسی را می شناسد و نه کس عشق را .. با انگشتش به من اشاره کرد .. خندیدم و به او گفتم راست می گوید . من که عشق را می شناسم . بی اختیار مرا می بوسید . راستی او از کجا می داند که دوستش می دارم . او چگونه می اندیشد . نمی دانستم که مقصدش کجاست . مقصودش چیست وقتی که از او فاصله می گرفتم دستهایش را به دو طرف باز می کرد ..آغوشش را برای من می گشود . من هم دستهایم را به سوی او گرفته در آغوشش می کشیدم . بوی تن من به او آرامش می بخشید . اوبوی خوبی نمی داد ولی حس می کردم که آرام گرفته ام . احساس می کردم که بوی بهشت را احساس می کنم . بالاخره او یی را که قدر عشق و محبت را بداند یافته بودم . او را که عشق را با تمام وجودش درک و احساس می کرد . نمی دانستم که عشق او را یافته یا اوست که عشق را یافته است .. نتوانستم خود را از آغوشش رها سازم . سیل اشک من گونه هایمان را می شست . انگار که گمشده ام را یافته بودم . آن که قدر عشق و محبت را بداند . آن که نداند بی وفایی چیست . به راستی کجاست آن محبوبه بی وفا ، آن اندیشمندی که می پندارد از دیوانگی می گریزد . دیوانه من ! چه کسی می گوید که تو دیوانه ای ! چه کسی می گوید که عشق را نمی دانی ! چه کس بی ارزشت می داند ؟/؟ ! شاید آن گمشده ای که در جستجویش بوده ام تو بوده ای . نمی دانم چرا اشک امانم نمی دهد . نمی دانم . نمی دانم این اشک را چه بنامم . هق هق حسرت یا شادی رسیدن به آرزوهای رویایی . چه کسی می گوید که تو دیوانه ای همسفر من ! با تو خواهم آمد با تو خواهم رفت . می دانم که تو هم با من خواهی آمد . تو هم با من خواهی رفت . تو می دانی که محبت چیست . تو می دانی . می دانی آن چه را که او نمی داند . کاش او هم چون من دیوانه عشق بود . کاش مرا به حال خود رهایم نمی نمود . آخر من هم دیوانه بودم دیوانه هستم .. دیوانه او دیوانه عشق .... نمی دانستم به کجا می رویم . تنها همین را می دانستم که با دیوانه خود می روم تا از دیگر دیوانگان بگریزم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#32
Posted: 14 Dec 2012 16:28
آخرین یلدا
گفته بودم گه پاییز را دوست نمی دارم گفته بودی که قلبش مهربان است . گفته بودم که پاییز بوی مرگ می دهد گفته بودی که من به تو زندگی خواهم داد . و تو در پاییز، خود و زندگی را از من ربودی . همان اشکهای پاییزی را بدرقه راهت می سازم تا شاید به نزد من باز گردی . تا من هم چون تو بگویم که پاییز زیباست . تا بگویم وقتی که تو هم با من باشی پاییز را بهار خواهم دید . حال چگونه پاییز را دوست بدارم وقتی که تو در پاییز به من گفتی که دیگر دوستم نمی داری .. پروانه نمی گردد شمع نمی سوزد اما من چون دیوانه ها در جستجوی توام چون شمع می سوزم . چون پروانه ای هستم که به دور شمع خود می گردم . چگونه پاییز را دوست بدارم وقتی که قلب پاییزی من ، مرا به آرامگاه زمستان می سپارد . چگونه پاییز را دوست بدارم که دوست می دارد غمهایش را با من قسمت کند درد هایش را نثار من سازد . چگونه دوستش بدارم وقتی که خود خواهانه خود را دوست بدارد . و تو با پاییز رفتی .. نه چون کوچ پرستوها که با بهار باز گردی نه چون شکوفه های بهاری که هیچ شکوفه ای همان شکوفه نخواهد بود . ومن جاودان شکوفه همیشه بهاری خود را می خواهم . همان نوای عشق تو را همان خنده های تو را که با من از عشق بگویی و چون زمزمه جویبار ها در آغوش نسیم بهار از پیوند دلهای سبزه و آب بسرایی . عشق من بگو که با بهار باز خواهی گشت . بگو که خواهی آمد تا من در بهارغم پاییزو زمستان آرامش آرام بگیرم . بگو تاهمچنان از لحظه های امید و انتظار بگریزم تا به شکوفه های بهاری رسم . شاخه های بهاری برگهای پاییزی را فراموش می کنند . شاخه ها به شکوفه ها دل نمی بندند . چه کوتاه است عمر عروس بهاری . با همه اینها من بهار را بیشتر از پاییزدوست می دارم . احساس می کردم که توبرای من با تاجی از شکوفه پاییز ، بهاری دیگر خواهی ساخت احساس می کردم که با تو جز بهار فصلی نخواهم داشت . گفته بودم که پاییز را دوست نمی دارم اما تو غم آن را زیبا می دانستی .. به راستی تو از غم چه می دانی ؟/؟! از سوز دل چه می دانی ؟/؟! تو از دیوانه ای که دیوانه ای دیگر را دوست بدارد چه می دانی ؟/؟! تو از آخرین پاییز چه می دانی ؟/؟! چه می دانی وقتی که اشکها ی شور، نا امیدانه بر شوره زار ها می ریزند ! تو از درددل من چه می دانی ! تواز فریاد های بی صدا چه می دانی ! باز هم پاییز خواهد آمد . اما این پاییز دیگر نخواهد آمد ومن در پاییزی دیگر نخواهم بود . گفته بودم که پاییز را دوست نمی دارم گفته بودی که مرگ برگها زیباست . ومن خود را به یلدایی دیگر می رسانم . به آخرین یلدا به یلدایی روشن تا دیگر پاییز را نبینیم . تامن و این یلدا چشمانمان را برای همیشه ببندیم و در آغوش زمستان آرام گیریم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#33
Posted: 15 Dec 2012 20:14
شب یلدا یادت نره !
یلدا یعنی تولد، یعنی تولد دوباره خورشید . یلدا یعنی پیروزی اهورا مزدا بر اهریمن . یعنی پایان شب سیه و آغاز سپیدی روز . یعنی عشق، تبلور ستاره زمین در آسمان ..یلدا یعنی نیکو داشتن سنتهای پسندیده پدران ونیاکان ما که پیش از اسلام هم بوده . یعنی شبی که فردای آن آغاز بلندی روز هاست وطلوع خورشید عشق و زندگی . یلدا یعنی پلی برای رسیدن به بهار زندگی . یلدا یعنی یک انتظار، انتظار برای خوشامد گویی به بستری که خود و عشق خود را به او بسپاریم . یلدا یعنی شادمانی برای امید به پایان همه رنجها . یلدا یعنی وداع با پیام پاییز و سلام به زمستان سرد وخورشیدگرم که به دلها روشنی و حرارت می بخشد تا در کنار هم با عشق و برای عشق زندگی کنیم ،دلهامان را نفسهامان را یکی گردانیم تا باهم ندای عشق سردهیم ویاد و خاطره فریاد های کوبنده نداهای خاموش را گرامی بداریم . یاد آنان که دیگر در کنار ما نیستند تا از خوشیها و از پایان تاریکیها لذت ببرند . آسمان یلدا خروشان است . نبرد نور وظلمت ادامه دارد . اما سرانجام چون همیشه پیروزی از آن نور است . از آن اهورای عشق ،اهورای خورشید . درکنار هم می نشینیم به گذشته و آینده می اندیشیم ... بیایید به حال خود هم بیندیشیم . بیایید که از با هم بودن لذت ببریم .بیایید تا پس از یلدا تولدی دوباره بیابیم . روزگاری یلدا و آغاز زمستان آن قدر عزیز بود که اول زمستان را شروع سال نو می دانستند . بیایید تایلدای وجود خود را به روشنی خورشید فردا بسپاریم . عاشقان عشق !بیایید دست دردست هم نگاه در نگاه وپا به پای هم به زندگی لبخند بزنیم . بیایید تا کینه ها وخودخواهیها و خود پرستیها وبت پرستیها را باپایان شب یلدا از دلهای خود بشوییم وروح خود را در پاکی صبح سپید وسپیده صبح پاک گردانیم . بیایید به ایرانی بودن خود افتخار کنیم . به سنتهای پسندیده و جاودانه خود ببالیم که در سرزمین ما هرروز روز عشق است . هرروز ولنتاینی دیگر است . ببینید که یلدا ویلداها می آیند و می روند وبه شما لبخند می زنند تا تبسم شما را برای پرستش عشق ببینند . ما می رویم اما خورشید می ماند ،یلدا می ماند ،عشق می ماند .آیندگان می روند . سرانجام خورشید هم می رود یلدا هم می رود اما عشق همچنان می ماند . عشق هرگز نمی میرد واین است پیام مرگ و زندگی وزندگی جاودانه ...... ایرانی
یک بار برای همیشه
می خواهی که فراموشت کنم تا نپنداری که در نهایت سنگدلی فراموشم کرده ای . می خواهی که فراموشت کنم تا شریک بیرحمی های تو گردم .. تا وقتی که از حال و حال خسته شوی و به گذشته ها برگردی صدای بغض این تنهای زخمی را نشنوی . عشق من ! تو خود می دانی که با من چه کرده ای . هنوز هم رفتنت را باور ندارم . هنوز هم نمی توانم باور کنم که با اندوه شکست , پلکهایم را بر هم می نهم تا که شاید به خوابم آیی و بگویی که آن چه را که در بیداری دیده ام در خواب بوده است . تا که شاید وقتی که چشمانم را می گشایم تو را در کنار خود ببینم . احساس می کنم که گاه واژگان هم از تو گریزانند . می دانی وجه اشتراک ما درچیست ؟/؟ این که هردو خلاف خواسته هم گام بر می داریم . تو می خواهی که من بروم و من می خواهم که بمانی . بدان که دیگر با تو از ماندن نخواهم گفت . بگذار که قلب شکسته ام شکست وجدان تو را ببیند . بگذار که با اندوه وجدانت احساس کنم که شاد مانم . اما تو وجدان شرمنده ات را اسیر قلب سنگی خود کرده ای و هنوز هم از جدایی می گویی . کلام سرد تو قلب سوزان مرا افسرده تر نمی سازد . هنوز هم بی تو می میرم . هنوزهم فراموشم نشده که روزی گفته بودم بی تو برای تو می میرم و با تو برای تو زنده هستم . با تو برای تو زنده بودم و حال زمان آن رسیده که بار دیگر به عهد خود وفا کنم .. آری بی تو برای تو می میرم . نمی دانی چه زیباست مرگ وقتی که تو در کنارم نباشی چه زیباست وقتی که زشتیها را برای بار ها و بار ها نمی بینی وقتی که درد را برای بار ها و بار ها تحمل نمی کنی .. من از مرگ متنفرم . از مرگ می ترسم . مرگ یعنی جدایی .. مرگ یعنی مرگ آرزوها .. مرگ یعنی لحظه های های تو را ندیدن . لحظه های با تو نبودن . و من خسته ام ازمردنها و به زندگی نرسیدنها خسته ام . فقط یک بار برای همیشه . دوست دارم که به آرامش برسم . به آرامشی که مرگ را فقط و فقط یک بار برای همیشه , زیبا ببینم . خسته ام . خسته ام از زندگی وقتی که چشمانم را می گشایم و تو را نمی بینم . خسته ام از سکوت سردو دوستت ندارم گفتنهایت . خسته ام از این که چون میهمانی ناخوانده بر سرای قلب تو افسرده باشم . میهمانی که روزی اورا صاحب قلب و روحت می دانستی . هنوز هم بی تو می میرم . بی تو می میرم تا هر گاه چون من اسیر بی مهری و نامردمیها گشتی بدانی که چه درد مندانه بر سر پیمان خود جان داده ام !آسوده باش یک بار برای همیشه به تو خواهم گفت که دیگر مرا نخواهی دید . آن چنان که تو یک بار برای همیشه به من گفته ای که دیگر دوستم نخواهی داشت که دیگر با من نخواهی بود . اینک به انتظار مرگ نشسته ام چهره مرگ زیباتر از چهره توست وقتی که با قلبت به من می گویی که دیگر دوستم نمی داری و من در انتظار مرگ نشسته ام تا مرا هزاران بار نمیرانی . می خواهم که بمیرم , یک بار, فقط یک بار برای همیشه ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#34
Posted: 18 Dec 2012 00:20
سایه های سکوت
لحظه ها را می کشم تا که شاید آن سوی سایه های سکوت تو را ببینم . ببینم که آمده ای تا سایه ها و سکوت را بشکنی . بیایی تا مرا از این بیداری بیدار سازی . وقتی که از جاده های سبز گل می گذرم وجای خالی تو را در سایه های سکوت می بینم گلهای مروارید چشمانم بر چمنهای سبز می ریزد بر سینه گل افشان تو تا که شاید باردیگر گلهای ناز عشق را از دل سینه ات بیرون برآوری . چقدر گلهای سرخی را که به رنگ لبان تو باشند دوست می دارم . گلهای سرخ در لحظه های سرخ عشق را . . گلهای عشق سایه های سکوت را می شکنند . چقدر غنچه گلهای سرخی را که با لبانم گشوده می گردد دوست می دارم . چقدر ناز آن گلهای ناز را دوست می دارم . احساس می کنم که باز هم مروارید چشمانم را می خواهی . هر آن چه که داشته ام به پای تو و این چمنهای سبز ریخته ام . گلهای قلب و احساس و چشمانم را برای تو افشانده ام تا غنچه عشق تو را بارور سازم . تا از این باروری ها به خود باوری رسی . تو عشق را با اندیشه های من شناخته ای . می دانم که زیبایی عشق را با کلام و احساس گرم من احساس کرده ای ولی احساس می کنم این منم که بنده توام . بنده عشق وبنده لحظه هایی که سایه های سکوت را بشکنی و به من بگویی که دوستت دارم . روزهای شکست سکوت گریخته اند و من همچنان به دنبال آن روز ها در لحظه های بی وفایی سرگردانم . می دانم که فراموش کرده ای که این من بودم که بازی عشق را به تو آموخته ام . نیاموخته ام تا که با دیگران بازی کنی . نیاموخته ام که من و قلب مرا به بازی گیری . اما تو هنوز از بازی زمانه غافلی . کدام لبخند را دیده ای که بر چهره ها ماندگار باشد . کدام سرودپیروزی را شنیده ای که همچنان به گوش برسد . صدای کدامین خنده ها خاموش نگردیده .. بدان که روزی هم خواهد رسید که اشکهای مراهم دیگر نبینی . آن روزی که من دیگر صدای خنده هایت را نشنوم آن روزی که دیگر لبخند بر لبانت نبینم . آن روز دیگر مرواریدی در وجودم نمانده تا نثار چمنهای خشکیده آن روز تو سازم . . کاش امروز بیایی و سایه های سکوت را بشکنی . بیایی تا با هم بخندیم . بیایی تا مروارید هایمان را قسمت کنیم . بیایی تا لبانمان را یک بار دیگر با واژگان زیبای دوستت دارم ببندیم بیایی تا عشق را باور کنیم . زندگی را باور کنیم . ببین که من هرچه دارم از آن توست . تنها همین را می خواهم که تو در کنارم باشی تا ببینی و احساس کنی وقتی که سایه های سکوت را می شکنی و با نگاه آتشین و کلام شیرینت گرمی خورشید عشق را , پیوند دلهایمان می سازی من چگونه بر عهد خود وفادارم . می دانم که می توانی سکوت غم را بشکنی و بار دیگر با من از روزهای تبسم عشق بگویی . بیا تا چون گذشته ها در آغوشت بگیرم بیا تا آن چه را که در جستجوی آنی در آغوش من بیابی . بیا تا در لحظه های اشک و لبخند در کنار هم باشیم بیا تادر کنار هم اگر روزگاری به روزگاران غم رسیم با گنجینه های شاد خود دریچه های شادی را به روی خود بگشاییم . بیا ای همه هستی من بیا تا پیش از آن که فریاد جدایی قلب شکسته مرا در سینه پردردم بمیراند سایه های سکوت جدایی رابشکن . چون که می دانم هنوز هم می توانی دوستم بداری . سایه های سکوت را بشکن تا ببینی که چگونه با فریاد جان خود تا آن سوی سرزمین دلهای سرد , عاشقانه خود را و هستی خود را تقدیم تو خواهم کرد . فریادی چون تیر آرش کمانگیر به پهنه هستی , فریادی از اعماق قلب و وجودم . آری چون همیشه خواهم گفت که بی تو برای تو می میرم و با تو برای تو زنده هستم ... پایان .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#35
Posted: 20 Dec 2012 18:29
یلدای ما ، یلدای من
باز هم یلدا آمده است وقتی که یلدا رفته است . احساس می کنم که خیلی تنها هستم . تنها تر از همیشه . تنها تر از یلدایی که بر بالینش گرد آمده اند تا در سپیده دمی تلخ با او وداع گویند . یلدای من رفته است .کاش در کنار او وداع یلدا را می دیدم تا آن زمان که عروس سیاه بخت پاییزی خود را به دامان داماد سرد زمستان می سپارد در آغوشش کشم تا احساس کنم که یلدا هنوز هم با من است .. کاش یلدای من به اشکهای پاییزی من نمی خندید . پنجره تنهایی را می گشایم . به ستاره های سرد می نگرم .. هنوزکودک یلدا را غسل تعمیدش نداده اند هنوز درگوشش اذان نگفته اند چه کوتاهست عمربلند ترین و چه غم انگیز است وقتی که یلدای ما با شادیها شبش را سر کند و نداند که چه بر سرش خواهد آمد ویلدا زمانی چشمانش را می بندد که احساس می کند خوشبخت ترین است شاد ترین است . چون که به دلها شادی و آرامش بخشیده .. اما یلدای من رفته است . امشب یلدای پاییزی من حکومت می کند . یلدای پاییزی ما .. یلدایی به شکوه تاریخ به زیبایی لبخند خورشید و به لطافت باران . و من در میان یلدای پاییزی ما یلدای من را فریاد می زنم یلدایی را که دیوانه وار دوستش می داشتم . من امشب تنهای تنها هستم . یلدای من پیش از پاپان پاییز رفته است تا دیگر یلدای من نباشد ومن در میان سایه های غم به روشنی یلدای سکوت می نگرم . پنجره های روشن شهر را می بینم . صدای خنده های یلدا و خنده یلدا ها را می شنوم چقدر همه شادند . او رفته است و دیگر به من نمی اندیشد . دیگر هیچکس به من نمی اندیشد . دیگر کسی با خیال من خوش نیست . دیگر کسی برای من اشک نمی ریزد .. او رفته است .. احساس می کردم که یلدای من با سایه های سیاه یلدا باز گردد . می دانم که صدای مرا نمی شنود . ولی درزیر آسمان شب در سایه یلدای خیال فریاد می زنم یلدای من بگو با که می خندی بگو با که شادی ، بگو که گوهر قلب مرا به کدامین سنگ فروخته ای ؟/؟. بگو دیگر چه کسی با اشکهایت خواهد گریست و با لبخند هایت خواهد خندید ؟/؟ یلدای من !تو می دانستی و می دانی که من جانم را برای تو خواهم داد اما حالا باید جانم را به خاطر تو بدهم نه برای تو ... هنوز هم نمی دانم که به کدامین گناه تنهایم گذاشته ای .هنوز هم نمی دانم چرا نوازشم را با سیلی پاسخ داده ای ووفایم را با بی وفایی .. تو صدای مرا نمی شنوی و من یلدای ما را فریاد می زنم . یلدایی که خود نمی داند بر سرش چه خواهد آمد . کاش سوار بر اسب سپیدمرگ مرا با خود به سرزمین نمی دانم ها می رسانید . یلدای من تو قلب مرا شکسته ای اما من قلب یلدای ما را نخواهم شکست . بگذار یلدای ما بپندارد که تا ابد زنده است . بگذار که با تمام وجود با خنده های ما بخندد آن چنان که من برای تو یلدای خود خندیده ام . اشک تنهایی و اشک در تنهایی امانم نمی دهد .. یلدا از نیمه گذشته است . چراغهای روشن یکی یکی خاموش می شوند گوییا که می خواهند با سکوت خود در سکوت یلدا اشک بریزند . دیگر صدای خنده ها را کمتر می شنوم . بخندید آدمیان ! بخندید ای یلدا پرستان ! مگذارید که یلدای ما مرگ را احساس کند .. بگذار که یلدای سربلند و زندگی بخش با آرامش بمیرد . کاش که من هم با یلدای ما می رفتم . پلکهایم را بر هم می نهم . نمی توانم رفتن یلدای ما را ببینم . نمی توانم مرگش را باور کنم .. می ترسم .. می ترسم چشمانم را بگشایم می دانم که با سپیده ای دیگر به یاد خواهم آورد که یلدای من با من چه کرده است .. ساعتها بعد وقتی که چشانم را گشودم دیگر یلدایی نداشتم . یلدای من یلدای ما هردو رفته بودند . صدای زنگ در اعصابم را به هم ریخته بود . پاسخش را ندادم .. -باز کن منم یلدای تو .. یلدای تو. دیگر دوستم نداری ؟/؟ باورم نمی شد که او با رفتن یلدای ما به سوی من باز گشته باشد .. -آمده ام تا باهم به سوی بهار برویم . به سوی زندگی .. به سوی غنچه ها شکوفه ها .. در را برویش گشودم . هرچند در قلبم را از لحظه آشنایی هرگز به رویش نبسته بودم . پنجره های زمستان را بار دیگرگشودم . یلدای خود را در آغوش کشیدم . اشکهای من بر گونه های سرخ یلدا می نشست و او با با اشکهای من می گریست . می گفت که آمده است تا برای همیشه در کنارم بماند و من باورش کردم . نگاه او به من می گفت که او برای همیشه در کنارم خواهد ماند یلدای من با بوی بهار ، عشق خود را به آغوش من سپرده بود و من با بوسه ای داغ چشمانم را به آسمان آبی بی ستاره دوخته بودم . ستاره های سرد رفته بودند . بالهای سیاه پرنده ای را در انتهای آسمان می دیدم می رفت تا در آن سوی سرزمین های عشق و لبخند پروازکند یک لحظه رویش را برگرداند .. او یلدای ما بود . من اشک می ریختم و او لبخند می زد . برایش دست تکان دادم . می دانستم که او هم از جدایی ها گریزان است .. ستاره ها رفته بودند ولی در چشمک چشمان یلدای ما خواندم که به من می گوید صدای قلب مرا به گوش یلدا آفرین رسانده تا پس از رفتن او یلدای مرا باز گرداند . آخر من که دیشب با یلدای ما نخندیده بودم . یلدای ما دوستت دارم . وقتی که به آسمانها می روی صدای مرا به گوش خدای آسمانها برسان به گوش خدای مهربان . به خدایی که دوستم می دارد . به خدایی که به خواهش قلب شکسته ام و به خواهش یلدای ما یلدای مرا به من بازگردانیده . خدایی که او را بیشتر از یلداها دوست می دارم .. یلدای ما رفته بود و دیگر صدای مرا نمی شنید . اما من در آغوش یلدای خود در نهایت آرامش و خوشبختی می گریستم و می خندیدم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#36
Posted: 20 Dec 2012 18:30
یلدایی دیگر
بازهم یلدایی دیگر و خاطره ای درکنار فردایی دیگر . پاییز می رود تا غمهایش را به زمستان بسپارد . یلدا می رود تا برای ما از روشنی ها بگوید . از دلهای پاکی که گذشته ها را فراموش می کنند و به آینده ها می اندیشند . یلدا یعنی عشق یعنی زندگی .. یعنی فریاد سیاهی تابناک بر سر ستم زمانه وپژمردگیهای قلب پاییز خسته , پلی بین پاییز و زمستان . یلدا یعنی شور یعنی نشاط روشندلان و سپید اندیشانی که پایان ظلمت را طلوع خورشید حقیقت می دانند ومی دانند که اهورا همیشه بر اهریمن پیروز بوده است . اهریمنی که خود آفریده اهوراست چگونه می تواند با او در افتد . یلدا با قلبی پر از ستاره وخورشید و ماه .. . خورشیدی که عاشقانه دوستش می دارد تا سحرگاهان میوه نور را تقدیم یلدا پرستان نماید . تا به اهریمن یلدا ستیز بفهماند که دوران حکومتش به سر آمده است . یلدا یعنی نوری در تاریکی . نشستن دلهایی پاک و پر مهر و صفا در کنار یکدیگر . خواندن از عشق و محبت و وفا . یلدا یعنی عشق یعنی شادی .. شادی سوته دلان خسته از اندوه و عزا .. بنوازید ای یلدا پرستان که اینک وقت نواختن است . وقت از شادیها سرودن . وقت آن است که فریاد بر آوریم که دیو سیاه در پایان این شب سیاه ولی روشن دل خواهد رفت . یلدای مهربان من برگهای پاییز را به دست سپیده دم زمستان خواهد داد تا قبل از رفتن مژده بهار آورد . یلدای مهربان من , یلدای مهربان مارا هیچکس نتوانسته که خاموش گرداند . یلدای اهورایی فرزند خود را به دست آسمان می سپارد خود می رود تا در پشت خورشید حقیقت در کنار یلدا و یلدا های دیگر قرار گیرد . و باز هم یلدایی دیگر خواهد آمد تا به عاشقان طلوع مهربانیها بگوید که عشق و محبت هنوز هم نفس می کشد . می گویند یلدا بلند است اما نفسهای او به کوتاهی نفسهای شب تابیست که با غروب یلدا و طلوع خورشید غروب می کند . یلدا آغوش خود را برای اهورا صفتان می گشاید و دام خود را برای کوردلان می گستراند . من با یلدا از خاطره هایم می گویم و او از نیاکان خود . او آخرین پیام پاییز سرد را به گوش جهانیان می رساند و خود را فدای خورشید می سازد . یلدای من به من می گوید که از نیاکانش بگویم از روزگارانی که نبوده است اما من به بلندای تاریخ , یلدا و یلدا ها را می نوازم . بخوان یلدای من !بخوان یلدای ما !بخوان یلدای خوبیها یلدای روشنیها ! بخوان یلدای اهورا .. زمستان هم خواهد رفت . دیو زندانبان سیاه سر را به کوره آتش دماوند سپید همیشه بیدار خواهیم انداخت تا بهار زیبا را در آغوش شکوفه های ایران زمین جشن بگیریم تا ما جمشیدیان خدا پرست میهن دوست در کنار تخت جمشید فریاد بر آوریم یلداهای به خواب رفته ! آسوده بخوابید زیرا که ما بیداریم . ... پایان .. نویسنده ...ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#37
Posted: 20 Dec 2012 18:32
بازم شب یلدا یادت نره
متن زیر پیام من به مناسبت یلدای سال گذشته یا 90 بوده است . یلدایی که رفته و حالا یلدایی دیگه از راه رسیده .. برای یلدای تیره روز و روشن شبم مطالب دیگه ای هم نوشتم و بازم می نویسم . تا وقتی که زنده باشم و این سنتهای قشنگ , ما رو به هم نزدیک کنه . یلدا رو هم مثل نوروز نمیشه فراموش کرد و اصلا فراموش شدنی نیست . این به خاطر همبستگی و شور و نشاط و یلدا دوستی ملی بوده که امت پرستان هم خودشونو وادار کردند یا می کنند که یادی از یلدا داشته باشند وگرنه از قافله عقب می مونن واین هم متن سال قبل که بعدش دو تا متن جدید هم منتشر می کنم ......... . یلدا یعنی تولد, یعنی تولد دوباره خورشید . یلدا یعنی پیروزی اهورا مزدا بر اهریمن . یعنی پایان شب سیه و آغاز سپیدی روز . یعنی عشق , تبلور ستاره زمین در آسمان .. یلدا یعنی نیکو داشتن سنتهای پسندیده پدران ونیاکان ما که پیش از اسلام هم بوده . یعنی شبی که فردای آن آغاز بلندی روز هاست وطلوع خورشید عشق و زندگی . یلدا یعنی پلی برای رسیدن به بهار زندگی . یلدا یعنی یک انتظار, انتظار برای خوشامد گویی به بستری که خود و عشق خود را به او بسپاریم . یلدا یعنی شادمانی برای امید به پایان همه رنجها . یلدا یعنی وداع با پیام پاییز و سلام به زمستان سرد وخورشیدگرم که به دلها روشنی و حرارت می بخشد تا در کنار هم با عشق و برای عشق زندگی کنیم ,دلهامان را نفسهامان را یکی گردانیم تا باهم ندای عشق سردهیم ویاد و خاطره فریاد های کوبنده نداهای خاموش را گرامی بداریم . یاد آنان که دیگر در کنار ما نیستند تا از خوشیها و از پایان تاریکیها لذت ببرند . آسمان یلدا خروشان است . نبرد نور وظلمت ادامه دارد . اما سرانجام چون همیشه پیروزی از آن نور است . از آن اهورای عشق ,اهورای خورشید . درکنار هم می نشینیم به گذشته و آینده می اندیشیم ... بیایید به حال خود هم بیندیشیم . بیایید که از با هم بودن لذت ببریم . بیایید تا پس از یلدا تولدی دوباره بیابیم . روزگاری یلدا و آغاز زمستان آن قدر عزیز بود که اول زمستان را شروع سال نو می دانستند . بیایید تایلدای وجود خود را به روشنی خورشید فردا بسپاریم . عاشقان عشق !بیایید دست دردست هم نگاه در نگاه وپا به پای هم به زندگی لبخند بزنیم . بیایید تا کینه ها وخودخواهیها و خود پرستیها وبت پرستیها را باپایان شب یلدا از دلهای خود بشوییم وروح خود را در پاکی صبح سپید وسپیده صبح پاک گردانیم . بیایید به ایرانی بودن خود افتخار کنیم . به سنتهای پسندیده و جاودانه خود ببالیم که در سرزمین ما هرروز روز عشق است . هرروز ولنتاینی دیگر است . ببینید که یلدا ویلداها می آیند و می روند وبه شما لبخند می زنند تا تبسم شما را برای پرستش عشق ببینند . ما می رویم اما خورشید می ماند ,یلدا می ماند ,عشق می ماند . آیندگان می روند . سرانجام خورشید هم می رود یلدا هم می رود اما عشق همچنان می ماند . عشق هرگز نمی میرد واین است پیام مرگ و زندگی وزندگی جاودانه ...... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#38
Posted: 20 Dec 2012 18:39
گل عشق
..خیلی خوشگل بود . ابروهاش یه خورده کلفت بود و کمونی . صورتش گرد و سفید بود . من بیشتر عاشق حالت چشاش و اون مظلومیت و نجابتش شده بودم . هم کلاسم بود . بیشتر کلاسایی رو که با هم داشتیم مختلط بودند و تقریبا نصف به نصف . با هم خیلی صمیمی بودیم ولی اصلا زمینه رو طوری فراهم نمی کرد که بتونم بهش بگم دوستش دارم . ولی یه روز دلو زدم به دریا و مثل قدیمیها یه نامه دادم به دستش . یه نگاهی بهش انداخت و گفت این چیه ؟/؟ جزوه که نیست . چرا این جوری پیچیدیش . راست می گفت . مثل قوطی کبریت شده بود . ولی خیلی خوشحال شده بودم که نسترن زیبای من اونو ازم گرفته بود . حداقل می تونستم امشبو با این امید بخوابم که ممکنه یه جورایی تحت تاثیرش قرار بدم . از دوست داشتن و از زیبایی عشق گفته بودم و از این که دوستش دارم .هنوز از در دانشگاه بیرون نرفته بودم که صدام زد قلبم مثل سیر و سرکه می جوشید . یعنی به همین زودی میخواد بله رو بگه ؟/؟ ما با هم خیلی خوب بودیم . در فعالیتهای درسی مشارکت داشتیم . دستشو دراز کرد و گفت بفرمایید . نامه امو پس آورده بود . -مطالعه کردی ؟/؟ -قشنگ می نویسی خیلی رویاییه . برای یه بار خوندن خوبه . فکر نمی کردم این قدر بی احساس و بی خیال باشه . نامه رو ازش گرفتم . خداحافظی سردی باهاش کرده و رفتم . فردا و فرداهای بعد دیگه اون دوستی گرمو باهاش نداشتم . خیلی سرد باهاش بر خورد می کردم . ما دخترا پسرای کلاس خیلی با هم خودمونی بودیم . بعضی ها یه رابطه دوست دختری پسری داشتند وبیرون هم می رفتند . یکی دو جفت هم عاشق هم بودند ولی اونایی که جزو هیچیک از این دو گروه نبودند مثل من و نسترن خیلی خوب با هم کنار میومدن وبیشتر مسائل درسی اونا رو به هم پیوند می داد . . دو سه روز که از این ماجرا گذشت یه سری تعجب می کردند که چرا من نسبت به نسترن سرد شدم و با بیحالی باهاش تا می کنم . نسترن خیلی رک بود . با این حال با خونسردی با این مسئله کنار اومده بود . یه روز که از کلاس داشتیم میومدیم بیرون صدام کرد -آقا نادر یه کاری باهات داشتم . با نگاهی تاسف انگیز و لبخندی درد ناک به استقبال حرفاش رفتم . -اون نامه رو واسه چی نوشتی -واسه این که دوستت داشتم -واسه چی دوستم داشتی یا داری -واسه این که عاشقتم -واسه چی عاشقمی -واسه این که دوستت دارم . عصبی اش کرده بودم .-ازچه چیز من خوشت اومد ؟/؟ تو که منو نمی شناسی ؟/؟ -ببین نسترن من اشتباه کردم . دست ازسرم بردار . غلط کردم . اصلا فراموش کن چی نوشتم --چرا این قدر تند باهام برخوردمی کنی -منو ببخش . -ببین نادر بهتره دیگه باهم حرف نزنیم -منم همین عقیده رو داشتم -فقط پیش بچه ها ادابازی درنیار . ادای مجنون های بیابون رفته رو. قحطی دختر که نیست . -اگه همه شون مثل تو باشن که باید گفت قحطی اومده -پس خیلی بی خود کردی که اینو برام نوشتی -من غلط کردم بس کن . نامه ای رو که برام پس آورده بود از جیبم در آورده وجلو چشاش ریز ریز کردم .. -این بچه بازیها چیه من قبول کردم که اشتباه کردی . این دفعه که می خوای واسه یکی نامه بنویسی خوب فکرکن ببین به اون چیزی که می خوای بنویسی اعتقاد داری یا نه که دیگه این طوری به غلط کردن نیفتی .. اون رفت و اصلا نفهمیدم واسه چی بحثمون شد . راستش منم واسه خودم تیپی داشتم . این جوری هم نبود که بین دخترا طرفدار نداشته باشم حالا هوسم گل کرده بود با نسترن دوست شم . یکی از همکلاسیهای پسرم که اونم تو عالم خودش بود و اصلا هم متوجه نبود که من و نسترن میونه مون شکر آب شده ازم خواسته بود که یه خورده از روحیات نسترنو واسش بگم تا یه راهی پیدا کنه که دلشو به دست بیاره . می خواستم کله شو مثل کله یه گنجشک بکنم . آخه مرد حسابی کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی . دسته جمعی با هم رفتیم اردو . دو سه تا اتوبوس شدیم و رفتیم گردش علمی . طرفای لواسان و اطراف رود خونه های پر آب و سد .. هرکی واسه خودش غذا آورده بود . حال و حوصله نداشتم . اصلا دوست نداشتم بیام ولی حس حسادتم نذاشت نیام . چون دوست نداشتم کسی غیر من بیاد و با اون گرم بگیره .. راستش دخترا بودن یه سمت و پسرا یه سمت دیگه . مسئولین زیاد سخت نمی گرفتن . قاچاقی یه چند تا پسر و دختر با هم رفتند . یه لحظه دیدم که جواد هم رفت دنبال نسترن . همونی که ازم نظر می خواست تا باهاش دوست شه .. وقتی که از تپه ها اومدن پایین یه لحظه نگاه من و نسترن به هم افتاد .. درسته که اون خیلی متین و جا افتاده بود ولی قبلا ما ازبس با هم صمیمی بودیم خیلی شوخی می کردیم و در نهایت احترام با هم رک هم حرف می زدیم .. جواد به سمتی رفت و منم دیگه طافت نیاوردم . -نسترن .. مبارکه -هنوز قرار خواستگاری رو نذاشتیم . داشتم آتیش می گرفتم و اون خیالش نبود . -نسترن دوستش داری ؟/؟-آره -بهش گفتی ؟/؟ -آره -واسه چی دوستش داری -چون ..بس کن اصلا چرا این قدر گیر میدی . ممکنه من و تو رو با هم ببینه و حسادت کنه .. این همه دختر اینجان تو برو یکی واسه خودت دست و پا کن . از من بهتر زیادن . می خوای یکی رو که خیلی هم دوستت داره واست ردیف کنم . ؟/؟ سرمو انداختم پایین و رفتم خودمو در یه گوشه ای مخفی کنم و ریخت و قیافه هیشکدوم از همکلاسیامو نبینم . -صبرکن نادر می خواستم در مورد جواد ازت سوال کنم . اخلاق و علاقه هاش .. باورم نمی شد که نسترن به این صورت با هام حرف بزنه . به درختی تکیه دادم و به روبروم نگاه می کردم . دلم گرفته بود عادت به گریه کردن نداشتم . پسر اون دوستت نداره . شاید تو هم اونو دوست نداشتی . شاید یکی رو می خواستی که بهش بگی دوستش داری و اونم بهت بگه دوستت داره .. می خواستم خودمو با این حرفا قانع کنم ولی نمی تونستم . -پسر کجایی همه جا دنبالت می گردم . جواد بود .. -تبریک میگم . بالاخره با نسترن جورشدی .- تو هم منو دست بنداز . ناقلا خودت باهاش دوستی و عاشقشی چیزی بهم نگفتی ؟/؟ -کی بهت گفته -نسترن -اون منو دست انداخته و تو روهم همین طور . اصلا بی خیالش شو . می دونی چیه .. حقیقتو واسه جواد گفتم .. ازم عذر خواهی کرد . -باور کن نمی دونستم وگرنه رودستت بلند نمی شدم . این دختره همه مونو مسخره کرده . جواد دیگه بی خیالش شد . ولی من نمی دونستم چرا اون داره این حرکاتو انجام میده . آخه نسترن از جواد خواسته بود که به من چیزی نگه .. از جواد خواستم که در این مورد که بهم گفته چیزی به نسترن نگه . اصلا دیگه طرف نسترن نرفتم . همون حالت اندوه خودمو حفظ کردم که انگاری چیزی نمی دونم . چندروز بعد نسترنو در یه گوشه ای گیر آورده و گفتم ببینم من با بقیه دخترا سختمه جور شم . چون از اول باهات راحت بودم سختم نبود . می تونی یکی رو که فکر می کنی اخلاقش خوبه و قبلا دوست پسر هم نداشته و قدرشو بدونه برام جورش کنی ؟/؟ یه اشاره ای به یکی که از اونجا داشت رد می شد کرد و گفت این چطوره وضعشم خوبه .. -منو دست میندازی ؟/؟ یکی از کارمندان پیر دختر دانشگاه بود . -باشه من خودم اقدام می کنم . تو حرفت حرف نیست . -نادر حرف تو حرف نیست . تویی که هرروز عاشق یکی میشی . با یکی صمیمی میشی فکر می کنی عاشقشی . به این نمیگن عشق . -نسترن فکر می کردم بشناسمت . ولی هیچوقت نشناختمت . -راستی می خواستی درمورد جواد ازم بپرسی . اون به آرزوش رسید تو هم رسیدی ولی من نرسیدم هنوز . بالاخره دختر رویاهامو پیدا می کنم . برات آرزوی خوشبختی می کنم نسترن . نگاهشو به نگام دوخت ..-چی می خونی نسترن .. -یک مشت دروغ حقه بازی .. شارلاتان گری .. مثل همه پسرا . پس تو رفتی دوست دختر گرفتی ..حالا شدیم یک بریک مساوی .. اگه می دونستم این کاغذو واست نمی نوشتم ولی به خاطر این که دلم واسه زحمتی که کشیدم نسوزه بگیر بخونش . دیوونه دروغگو .. زبونم بند اومده بود هرچی دلش می خواست می گفت .. یعنی اون چیکار می تونه باهام داشته باشه . بازم دستم انداخته ؟/؟ اصلا نمیشه شخصیت این دختره رو شناخت . اون با بقیه دخترا رفت یه گوشه ای از محوطه دانشگاه و منم رفتم یه گوشه دیگه ای و تنهایی نشستم تا نامه رو بخونم . این طور نوشته بود .. حتما تعجب می کنی که واست نامه نوشتم . تعجبت وقتی زیاد تر میشه که به ته نامه برسی . فقط مراقب باش کله ات دود نکنه . عزیزم عشق و دوست داشتن مثل لباس و پیرهن نیست که آدم فوری خوشش بیاد و بعد اگرم دلشو زد فوری تر عوضش کنه . آدم خیلی چیزا دلش می خواد . وقتی غروب آفتابو ببینی و دلت بگیره وقتی زیبایی طلوع خورشیدو ببینی و حس کنی که در یه عالم دیگه ای هستی دلت می خواد یکی رو در کنارت داشته باشی که از جنس تو باشه و از جنس تو نباشه فقط بد جنس نباشه و بهش بگی دوستش داری و می خوای با اون غم و شادیها رو ببینی . یعنی اولین نفری رو که از کنارت رد شد باید انتخاب کنی ؟/؟ .... رنگم مثل گچ سفید شده بود . این دیوونه بازم داشت منو دست مینداخت و حالمو می گرفت . دلم می خواست نامه شو جر بدم .رفتم اونو که وسط دخترا بود صداش کردم .. اونو کشوندمش یه گوشه ای .. -بیا بگیرش .. یه نگاهی تو چشام انداخت . جفت لباشو گردوند .. -ببینم فکر می کردم این همون چیزیه که می خوای . متاسفم برات که درموردت اشتباه می کردم .. تو اصلا فهمیدی من چی دارم میگم ؟/؟ -خب نسترن نصفه اول نامه که این جوری بود معلومه بقیه اش چیه ..-چه جوری بود ؟/؟ -پسر خوب میری بقیه شو می خونی دیگه اسم منو هم نمیاری -نسترن تو فقط داری منو بازی میدی .. از اون دروغ گفتنهات .. دوست پسر نگرفتی گفتی گرفتم . به احساسات من اهمیتی ندادی . حالا هم داری دستم میندازی . -تو چشام نگاه کن .. انگار مثل دکترا داشت معاینه می کرد -تو اسم خودتو میذاری مرد ؟/؟دلم می خواست نامه رو جلو چشاش جر می دادم . ولی با عصبانیت و بدون خداحافظی از دانشگاه اومدم بیرون و اونو با دوستاش تنها گذاشتم . تا نیمه های شب از ناراحتی نخوابیدم . نامه شو گرفتم تا یه بار دیگه بخونمش . حالا که منو کوبیده و مسخره ام کرده بالاتر از سیاهی که دیگه رنگی نیست . قسمتی از ادامه نامه اش این بود ... اگه قرار به این جور دوست داشتن بود من از همون لحظه اول به تو دل بستم ولی وقتی آدم به یه چیزی دل می بنده دل کندن ازش خیلی سخته . آدم در عشق و دوست داشتن اول باید خودشو بشناسه به خودش اعتماد کنه بعد از طرفش اعتماد و عشق و وفاداری رو بخواد . حس کردم که می تونم این حسو داشته باشم ولی تو چطور ؟/؟ آیا تو هم می تونستی یه عشق قوی داشته باشی ؟/؟ یا این که فقط به خاطر زیبایی ظاهری و این که مثل بقیه یکی رو داشته باشی بود . آخه بعضی ها عاشق واژه دوستت دارم هستند . اما من می خوام اینو احساس کنم . حس کنم که تو رو با تمام وجودم دوست دارم . به خاطر سادگیهات به خاطر پاکی و نجابت و سر به زیر بودنت .. به خاطر این که وقتی با همه چه دختر و چه پسر حرف می زنی رعایت همه رو می کنی . به خاطر این که خیلی پاکی وتو خیلی مهربونی . وقتی که نامه عاشقونه رو بهم دادی از هیجان نمی دونستم چیکار کنم ولی هیجان وقتی لذت داره که آدم این امیدو داشته باشه که همیشه میشه هیجان زده شد . همیشه می تونه این امیدو داشته باشه که قلبش به دیدن یار به لرزه در بیاد . خیلی ها این حرفو زدند و مدعی اون شدند . با همه اینا بازم باید ریسک کرد . با این که عاشقت بودم وبهت گفتم نمی تونم عاشقت باشم ولی تو نگاه عاشقونه اتو ازم پس نگرفتی . سایه محبت و تپش قلب عاشق تو رو احساس می کردم . با حسادتهای تو جون می گرفتم . خیلی سخته آدم عاشق کسی باشه و این جوری بر خورد کنه . ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر . هرچند که هیچوقت بین من و تو جنگی نبوده .. جووووووون خدایا دارم خواب می بینم ؟/؟ نسترن از اول دوستم داشته .. پدرتو درمیارم . می کشمت بد جنس ولی من امروز خیطش کرده بودم . حالشو گرفته بودم و اونم گفته بود اسممو نیار .. دلم طاقت نگرفت و نصفه شبی یک زنگ براش زدم . البته تک زنگ ..چند تا تک دیگه هم زدم .. ولی بعدش موبایلش خاموش بود .. اون خوشحالی من به استرس تبدیل شد . .اون خیلی ساده و پر معنا و محتوا نوشته بود . خیلی زیبا مثل خودش . اون دوستم داشت .. پس اون این همه مدت داشت آزمایشم می کرد . .. صبح یک ساعت قبل از کلاس دم در وایسادم .. تا اونو قبل از ورود همونجا ببینم . آروم و قرار نداشتم . وقتی دیدمش انتظار بر خورد گرمتری رو ازون داشتم . .-نسترن چته -از خودت بپرس یادت رفت دیروز چه رفتاری باهام داشتی ؟/؟ -من بقیه نامه اتو خوندم -کاش نمی خوندی . از نوشتنش پشیمون شدم -نسترن تو دیوونه ام کردی -تو از اولشم دیوونه بودی -آره دیوونه تو تو تو ..-تو چشام نگاه کن ..یه نگاهی تو. چشاش انداختم .. یه شکلک درآورد و گفت حیف این چندین روزکه ازت امتحان گرفتم داشتی قبول می شدی ولی دیروز .. دیروز -نسترن نگو رفوزه شدم خواهش می کنم . من تا کی صبر کنم . تو که تو نامه ات بهم گفتی دوستم داری . عاشقمی . تو که منطقی بودی .. تو رو خدا رفوزه ام نکن -خوشم نمیاد مرد زار بزنه -ولی یه مرد عاشق زار زدنو کسر شانش نمی دونه . مثل یک دختر مغرور و از خود راضی نیست که عشقشو پنهون کنه -نادر !کاری نکن که رفوزه ات کنم .. -پس تجدیدم ؟/؟ -نه .. انگار می خوای یدفعه ای ارفاقت کنم .. -باشه هرکاری دوست داری انجام بده . عشق و دوست داشتن که زورکی نیست .-نسترن رفوزه ام ؟/؟ -نه -تجدید ؟/؟ -نه . تو قبولی . با ارفاق . معدلت کمه .. -دوستم داری ؟/؟ جوابمو نداد و رفت .. مگه ساعت کلاس تموم می شد ؟/؟ عین مرغی که می خواد تخم بندازه صد ها بار رو صندلی خودم این ور و اون ور می کردم . ساعت تفریح یه سمتی رو گرفت و رفت . می دونست دنبالش میام .. رفتیم یه گوشه خلوت -پسر تو اینجا هم دست از سرم بر نمی داری ؟/؟ -مگه می خواستی چیکار کنی . با دوست پسرت قرار داشتی ؟/؟ -نه با عشقم . همونی که خیلی وقته می خوام بهش بگم دوستش دارم . همونی که قبل از این که اون عاشقم شه من عاشقش شدم . همونی که به من میگه مغرور .. توی چشام نگاه کن .. این کارو انجام دادم -نادر دوستت دارم . وقتی عشق بیاد غروری دیگه وجود نداره . من با تمام وجودم روحمو قلبمو تقدیم تو کردم . فقط سایه سیاه بی وفایی می تونه عشق و عشقمونو خدشه دار کنه . تو خیلی مهربونی . ساده دل و خوش قلبی . دوست داشتنی . -می تونم ازت بپرسم داستان این نگاه و این که همش تو چشام نگاه می کنی و یه حرفی رو می زنی چیه ؟/؟ -ببین تو نگاهتو به نگاه من بدوز . رو چشام زوم کن . چی می بینی .. چی می خونی -حس می کنم که داره باهام حرف می زنه راز دل پاکشو بهم میگه .. نسترن تو در نگاه منم همینو می دیدی ؟/؟ -تو زیاد رو من زوم نمی کردی . تو تا دو ثانیه تو چشام خیره می شدی سعی می کردی دیگه نگام نکنی . من عشق و حیا رو تو چشات می دیدم . یه شرم زیبا .. عاشق این حیای مردونه ام . شرمی که رابطه ها رو زیبا و مقدس نگه می داره . شرمی که به عشق هیجان دیگه ای میده .. حالتی که این روزا بین خیلی ها زیاد وجود نداره . می دونی نادر عاشق شدن راحته و جدا شدن هم راحت تر .. من راحت عاشق شدم ولی به خودم سخت گرفتم و خودمو مجبور کردم تا بهتر بشناسمت . ببینم عزیز حالا قدر اون چیزی رو که سخت به دست آوردی بهتر می دونی این طور نیست ؟/؟ یه نگاهی تو چشاش انداخته دوباره سرمو پایین انداختم . -نادر منم قدر تو رو می دونم . دوستت دارم عاشقتم . و آدم اونی رو که عاشقشه بهترین می دونه . نادر رفتی تو فکر ؟/؟ به چی فکر می کنی ؟/؟ دارم به این فکر می کنم که خدای عشق یعنی همون خدای خودمون چقدر باید منو دوست داشته باشه که یکی از گلهای باغ خودشو فرستاده سراغ من . نسترنو .. گل عشق منو ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#39
Posted: 25 Dec 2012 00:26
زمستان ! سلام !
سلام بر زمستان ! سلام براشکهای سرد و سخت کوهساران . سلام برتو که همچنان برمرگ یلدا مرثیه می خوانی . سلام بر ابر های سپید ! سلام بر برف کوهستان و خورشید سرد ! سلام بر عشق داغ و سوزانی که تو را به سرزمین بهاران می رساند . چراگرفته ای ؟/؟ چرا غمگینی ؟/؟ تو را سرد و خشک و بی برگ و بارت می خوانند ؟/؟ احساس می کنی که از تو می گریزند ؟/؟ بدان که بهار پرستان هم دوستت می دارند نه برای گریز از تو چون که تو خود آبستن عشقی .. آبستن فریاد هایی که سبزه نگارها را از دل زمین بر می آورد تا به مادر زمستان وداع گوید و به کودک بهار سلام . ببین زمستان گرم من ! من فرزند عشق و فرزند روز عشق توام . فرزند زمین پاک تو .. من با قلب گرم خود در قلب تو دیده به جهان گشوده ام . من نیز چون تو به بهار سلام می گویم تو با قلب بهاری خود سرزمین یخی و دلهای سنگی را به جویهای بهاری می سپاری . توهم چون من به شوق دیدار بهار اشک می ریزی . و من به تو سلام می گویم که عاشقانه در روز عشق به فردا و فر داها دل بسته ای تا چون پلی آرزومندان را به آرزوهایشان برسانی . سلام بر زمستان ! سلام بر اشکهای داغ و سوزانت که اشکهای سرد کوهساران را به چشمه ساران بهار زیبا می رساند . من در دامنه کوهستان زیبایت به انتظار نشسته ام تا آبشار زندگی باز هم سازی دیگر بنوازد .. سازی از آغاز زندگی از لبخند از عشق و این که هنوز هم زندگی نفس می کشد .. زمستان من ! تو بار ها و بار ها از عشق سروده ای و من قلب و قلم داغ خود را به تو سپرده ام تا با هم به استقبال بهار زیبا برویم . سلام بر تو سلام بر عشق .. سلام بر پیکره سرد طبیعت با نغمه های گرم و سوزان عشق .. سلام بر آهنگ زندگی ! سلام بر طبیعت زیبا ! سلام بر تپش قلبهای عاشق و تپش قلب عشق !سلام بر زمستان ! می دانم که تو هم خواهی رفت به آنجا که پاییز رفته است وکس ازآن نشانی نیاورده است . برای من از عشق بخوان . چون پاییز زیبا , چون تابستان پرشکوه و عروس بهار .. سلام بر سیمای سرد و قلب گرمت . بیا تا با هم به جشن زندگی و تولد دوباره زمین برویم . می دانم آن چنان که یلدای ما تو را ندیده تو هم عروس بهار را نخواهی دید می دانم که این را در خواب و از پدرانت شنیده ای آن گاه که چشمانت را به امید طلوعی دیگر بر هم می نهادی . و من در کوهستان عشق تو فریاد می زنم که زندگی تنها از آن من و بهاران و پاییزان نیست . زندگی تنها آن از ما بهتران و زیبا رویان و زیبا پرستان نیست هرچند که تو هم زیبایی . زیبای غمگین ما .. می دانم که اشک می ریزی تا ما بخندیم تا عروس بهاری بله گویان به خانه بخت برود . چه فروتنانه با ما به استقبال بهار می آیی . اما تو را به میهمانی عشق و تولد دوباره زمین دعوت نکرده اند . آخر چرا ؟/؟ مگر روز عشق جهانیان در تو و با تو بال و پر نگرفت ؟/؟ آخر چرا ؟/؟!ومی دانم تو هم چون یلدا غریبانه خواهی رفت . تو خواهی رفت عروسی دیگر خواهد آمد وعروسی دیگری .. اما من همچنان فریاد خواهم زد سلام بر عشق سلام بر زمستان سلام بر آن که بی صدا رفت وکسی فریاد قلبش را نشنید سلام بر آن که آرام می رود تا ما آرام بگیریم . سلام بر زمستان ! سلام بر عشق و روزهای پرشکوه عشق ..... پایان .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#40
Posted: 26 Dec 2012 21:48
برگی از گذشته ها
اگه نگم دستام می لرزه از درون می لرزم . دفتر خاطرات سربازی رو باز می کنم . انگار همون رنگ و بویی رو داره که وقتی داشتم کلام دلمو روش می نوشتم .. نمیشه همه جاشو نوشت قسمتی از مطالبشو به صورت پراکنده می نویسم .. مرد رنج ! آهن گداخته ای روحت را می سوزاند . دندانهایت را به هم می فشاری . فریاد بر نمی آوری که سراسر وجودت فریاد است . مرد رنج ! درحال از هم پاشیدنی دیگران به طرفت نشانه رفته اند ولی قلمت همه را منکوب خواهد نمود ومرد رنج ! قلم بر الم , خط بطلان خواهد کشید روز گاری جز شیرینی دیدار یار اندیشه دیگری در سر نداشته ای و اینک قانعی که بدانی او را با دیگری نخواهی دید . ببین که چگونه جنگل سبز بر تو می خندد حتی زمانی که پاییز , عریانش به زمستان می دهد . همچنان استوار این همیشه پا بر جا بر حال و بر روزمان می خنددکه سر مایه هایی در دل خود پنهان نموده است . مرد رنج فردا نیز فرصتیست برای سوختن . با امروز بجنگ که فر دا نیز راهی برای تحمل رنج داشته باشی . مرد رنج مرگ را در آغوش گیر که پایان همه ناکامیهاست .مرد رنج ! با قلمت زندگی کن و مبارزه . با قلمت رنج بکش تا رنج را بکشی ....... این متن را در یک روز شنبه و یکی از مرداد ماه ها نوشته بودم . بقیه مطالب اون روز ماجراهای روز مره به زبان خودمونی تر بود که نمیشه نوشت ....... اگر روزی بجنگم و از من بپرسند که برای چه می جنگی خواهم گفت برای عدالت و آزادی و اگر از من بپرسند عدالت و آزادی چیست خواهم گفت آن چه که تا به حال ندیده ام بلکه احساسی قوی مرا به آن پیوند داده است . ........ گلهای آفتابگردان !چه می بینم سر فرود آورده اید قامتتان استوارولی گلهاتان را از این سو به آن سو می بینم . چه شده !کدامین دیو با گامهای کوهسار کوه لرزانش به این سوی می آید که این چنین شما را هراسان ساخته است . گلهای آفتابگردان ! شاید که شما زندگی را در خمیدگی می بینید .. (یه قسمتو نتونستم بخونم چی نوشتم ). گلهای آفتابگردان !ساقه ها هم می لرزند . درختان هم می لرزند وآنانی هم که ایستاده می میرند می لرزند . گلهای آفتابگردان مبادا از اندیشه این که دیو سیاه پر پرتان سازد بلرزید . مبادا مادر گوهر خیزتان را وطنتان رابه او بسپارید که دیو , نخست شما را از ریشه خواهد کند . به گرد باد ها می گویم که دیگر نوزند به گنجشکها می گویم که دست نگه دارند که اینک جرقه ای می بینم . گلهای آفتابگردان !آن چنان مقاوم باشید که زمانی که از شما بپرسند برای چه می لرزید پاسخ دهید که این رقص شاد مانی و پیروزیست که ساقه ها هم با وزش خود پایکوبی می کنند ......... ازبس مطلب زیاده نمی دونم کدومو بنویسم .. فعلا عیال خونه نیست از رو دفتر دارم می نویسم . خونه که هست نمی تونم دفترو باز کنم و رو نویسی کنم . آخه می فهمه .. البته اون می دونه دفتر دارم ولی نمی دونه سایتی هستم . یه شعر ریتمیک هم به این صورت نوشتم البته کاری به وزن و قافیه نداشتم موسیقی کلام و شناور بودنش واسم مهم بود و مفهوم اون ...... چکه چکه بارون میاد صدای مرد بیگناه از اونور آسمونا از ساقه های گندما .. از زمینا .. چکه چکه بارون میاد برای کودک یتیم گویی که بوی نون میاد برای عاقلای ما شاید شب جنون میاد . چکه چکه بارون میاد بارون میاد زبستر مرگ پلید , آروم صدای خون میاد . زجوی اون عسل خورا, ببین چه جوری خون میاد چکه چکه بارون میاد. پرنده آزاد من !غصه نخور بارون خانوم با دستی پر زدون میاد آفتابو جادوش می کنه آره آره بارون میاد خواب از سر ما می پره دیگه خریدار نداره حرف اونی که چتری داشت بارون میاد صدای بی زبون میاد . سیلی میشه کوهها ز ریشه در میاد . بارون میاد بارون میاد دیو از لونش بیرون میاد . آقا دیوه رفتنیه . خودش اینو خوب می دونه فرشنه جونی جون میاد فرشته جونی جون میاد اشک چشامو ببین و حس کن داره بارون میاد
برای من آواز بخوان غم !کبوتران سپید بار سفر بسته اند . برای من آواز بخوان غم ! آفتابگردانهای شرقی را چیده اند ولی همچنان کوههای روبرو نا پیدایند تا تو همچنان آواز بخوانی بوته های هرزه , یاسم را دو چندان می سازند . برای من آواز بخوان غم ! دلم گرفته خار های تو پاهایم را خونین ساخته است و من با قلبی خونین تر از آن همچنان می دوم تا بلکه زنجیره های اسارت را از هم بگسلم برای من آواز بخوان . بگذار که از دست مگس های سمج تابستان خلاصی یابم برای من برای گلهایی که هرگز لمسشان نکرده و نبوییدمشان آواز بخوان . برای انسانهایی که رنج را در شیشه های سرخ سر می کشند . برای تنور هایی که رگبار های بوی خوششان را در کوهها محو می سازند . آواز بخوان . برای من آواز بخوان . سیم های تلگراف می لرزند . خار ها و مگسها آزارم می دهند و من همچنان می دوم تا بلکه زنجیر های اسارت را از هم بگسلم ...... خدایا چقدر غمگینم اون الان چیکار می کنه .. بازم غروب شده .. دوباره شب میاد .. اونایی که عاشق نیستند بی خیال میگن و می خندن .. منم باهاشون می خندم . منم دوستای خوبمو دوست دارم و دفتر خاطراتمو .. همه رو دوست دارم . حتی آدمای بدو .. چون وقتی سادگی منو می بینن آروم میشن . یه ماه دیگه یه سال خدمت میشم . شاید اگه یه سال تموم شه آروم تر شم . به اندازه چند تا کار مند ارتش دارم کار دفتری می کنم . پدرمو در آوردن ولی اگه این نوشتن ها نبود دیوونه می شدم . ..... و نوروز فرا رسید تا چهره زمین را دگرگون سازد و نوروز آمد تا رانده شدگان زمستان را به زندگی بازگرداند . زمین همچنان می گردد و سهم ما انسانها از این گردش متفاوت است و بهار زیبا آمد و این نخستین نوروزیست که از شهر و دیار خود دور مانده ام نخستین نوروزی که در میان خانواده خود نیستم بل در میان انسانهایی که هریک چون من تن و دلهایشان برای دیدار عزیزان و زاد گاه شیرین تر از جانشان پر می کشد و نوروز را در میان سربازان , سربازانی چون خود و بلکه پاکدل و بهتر از خود بودم . دوستانی صمیمی با آرزوهایی بسیار با قلبهایی مهربان انسانهایی دلسوخته و گاه شیطان . ... پس از آغاز سال نو و شلیک چند گلوله از طرف بچه ها با دوستان روبوسی کرده والحق که واسه پذیرایی سنگ تموم گذاشتن . انگار نه انگار در غربتیم . ... جوانی و عمر ما به بطالت و دل خوشی های واهی سپری می شود . در هر نفسی به مرگ نه که به جهنم نزدیک تر می گردیم و اندیشه بطالت بیش از خود بطالت خردمان می سازد . اینجا وطن من است . کوههای سپیدی که آن دور می بینم . پرندگانی که با چهچه خود روحم را می نوازند بهاری که بیش از پیش به این شهر و دیار دلبسته ام ساخته درختان سیبی که در آغاز بهار پولک قهوه ای پاییز بر تن دارند .. اینجا هم وطن من است . سکوت و آرامشی که ماهها قبل درد هایم را تسکین می داد اینک آن دو محیط را به یکدیگر می پیوندد (می پیونداند ). آخر اینجا هم وطن من است . بیزار از هیاهو بیزار از بیهوده بودن . ساعتی چند در این گوشه تنها تنها نشسته ام . سکوت سکوت سکوت ..ساعتی کاسه صبرم را لبریز می سازد . بوته ها سر از برف برون آورده اند . هنوز روزنه امیدی دارم . آخر اینجا هم وطن من است . کوههای سپید را به بیگانگان نخواهم داد . درختان سیب را به بیگانگان نخواهم داد وحتی لبخند این نیمه دیوانه را که گاه از کنارم می گذرد و از من بی سیگار, سیگار می خواهد . آخر اینجا هم وطن من است . خدایا در آغاز سال نو آن چنان هدایتمان کن که از دست دادن دنیا برایمان اسف انگیز نباشد .. .... هرچه بیشتر دفاتر خاطراتمو ورق می زنم بیش از پیش می فهمم چه دریاییه .. .. هفتم فروردین .. از مجید یه نامه ای به دستم رسید که خیلی ناراحت شدم . واسم نوشته بود که چون ریشاشو تیغ می کرده و به مطالعه و تنهایی علاقه داشته اونو از بیسیم چی بودن انداختنش و حالا یه شب به خواب نگهبانی میده ..... یه روز دیگه ... به راستی که وقت گرانبها تر از طلاست وشاید کسی باور نکنه که این فرصتی رو که برای نوشتن خاطرات و عقایدم به دست میارم با طلا عوض نمی کنم .. .. من بوی عشق را در کنار جویهای کثیفی احساس می کنم که دختران پاکیزه رخت خود را در آن می شویند . پس از وداع با عزیزان از خونه بیرون اومدم . مرخصی تموم شده .. سر کوچه عزیز دلم یه چند دقیقه ای رو وایسادم . با همون لباس سربازی .. این لباس واسم مقدسه .. مثل بعضی ها نیستم که تو راه لباس شخصی می پوشن .. ..عشقمو ندیدم .. دلم گرفت و دیگه رفتم ....ب گو که چگونه می خواهی نام تو را فریاد زده بگویم که تو را بیشتر از خود دوست می دارم آن گونه که کس نداند چگونه . بگو که فریاد های مرا فریاد های عشق مرا فریاد هایی که سینه کوه را می لرزاند چگونه می شنوی . باز هم در روزی غم انگیز صدای تو را شنیده ام . صدای روحی که می خواهد همیشه به من امید دهد . صدایی از آن تو از آن دنیای مهر و عشق از آن دنیایی که در قلب و تمام وجودش جای دارم . احساس می کنم که تو فداکار تر از آنی که تصورش را می کرده ام . احساس می کنم که در کنار تو خطر برای من مفهومی ندارد . مرگ یعنی جدایی چه کسانی نمی توانند ناظر خوشبختی من و تو باشند ...... این مطلب رو پس از یه صحبت تلفنی از صد ها کیلومتر اون طرف تر در خطاب به عشق و همسر کنونی ام نوشتم . مطالب عاشقونه هم زیاده ولی باید بگردم .... به غیر از پیام دفترم دوستت دارم بفیه مطالب منتشر شده تا حالا جدید بوده . چشمم به یه متنی خورد در مورد خوشبختی .. در اردیبهشت دومی که در خدمت بودم نوشتمش . .در همون دفترم .. خطاب به عشق اون روز و همسر فعلی ام که حس می کنم قدرشو ندونستم و نمی دونم . دلم می خواد اون متنو جدا گونه بعد از این پیام بیارم . به اسم خوشبختی ....یه چیز دیگه هم به چشمم خورد که اونو پس از این که اومده بودم مرخصی و یه شش ساعتی از ده شب تا حدود چهار صبح باهاش حرف می زدم نوشتم ..اسم اون متن رو هم گذاشتم شب شکوه عشق که جدا میارم . مطلب خیلی زیاده و فرصت کم .نمی دونم باز کی می تونم دفترمو بچسبونم به کامپیوتر . ولی خودمونیم نویسندگی با قلم و کاغذ یه لذتی داشت نگفتنی و نپرسیدنی .. این نوشته ها مال خیلی وقت پیش ها بود اون وقتایی که من هنوز ایرانی نبودم البته ایرانی که بودم ایرانی سایتها نبودم . نه موبایلی بود و نه کامپیوتری .. خب دیگه راستی چه جوری میشه نویسنده شد ؟/؟ با دوست داشتن بقیه ؟/؟ با نوشتن احساس خود ؟/؟ بابازی کردن با کلمات مثل یه شناگر رو امواج بالا و پایین کردن .؟ با صادقانه نوشتن ؟/؟ بچه ها چه چیزا که دوست ندارن .. از اون بازیهای سرخپوستی گرفته تا فیلم بازی کردن و... هرچند آدم بزرگا خودشون بیشتر فیلمن .. . اون بالا از عید نوروز گفته بودم . اینم یه سال بعدش دوباره نوروز .. ولی یه روز نو دیگه .. اینا در دفتر آدم زنده می مونه .. .. ونوروز آمد روز شادیها روزی که چون دیروز هست و نیست و عید باستانی وباز هم گذشت سالی دیگر عددی دیگر آن چنان که با نوشتن با رنج کشیدن و در پایان با شاد بودن به سر آمد ......یه پیام دیگه رو هم به نام طوفان بهار از دل دومین اول فروردینی که دور از خونه وخدمت بودم در آورده و جدا گونه منتشر می کنم .. اینم خاطره ای از یکی از سه شنبه های اردیبهشت دوم خدمتم ... بگذار باران ببارد بگذار کوهها را بشوید ولی سبزه ها را در جویهای گل آلود نخواهی دید . بگذار بالهای پرنده خیس گردد ولی سقوطش را هرگز نخواهی دید . بگذار طوفان بیاید وکودک سبزی فروش کنار جاده را به صخره ها بکوبد ولی رها شدن دسته های سبزی را نخواهی دید . بگذار ظلم بخندد ولی مرگ عدالت را نخواهی دید . بگذار دیوانگان در اندیشه خویش باشند بی آن که بدانند می اندیشند ولی غم دیوانگان را نخواهی دید . بیگانه افسرده است اشک او را نخواهی دید .بگذار که قلبم را همچنان برنجانند ولی مرگ عشق را هرگز نخواهی دید .......... خدایا بازم چه روز مشقت باری .. فرمانده با انتقالی من مخالفت کرد . اولین بار بود که می دیدم یه فرمانده ای بر خلاف مافوقش کار می کنه .ازمرکز و ستاد کل برام نامه اومده بود که منتقل بشم . یعنی من سرباز صفر این قدر براش مهم بودم ؟!اون و چند تا افسر سوار نیسان پاترول شده درحال خروج از محل بودند خودکاری رو به طرف نیسان پرت کردم . گریه ام گرفته بود .. نمی دونم چی شد از آینه منو دید یا از خودکار انداختنم که نگه داشت . اون لحظه رو هرگز فراموش نمی کنم . فرمانده از ماشین پیاده شد . من همه کاره کار های دفتریش بودم .و همه کاره کار های اداری اون منطقه وحتی گاهی باهام درددل هم می کرد مثل سربازا ..حتما عصبانیش کردم .. آبروشو بردم .. -اون پسره رو بگو بیاد ببینم .. چون یه خورده فاصله گرفته بودم به یکی دیگه گفت .. ترسیدم .. نکنه کتکم بزنه منو با همه سادگی و بی شیله پیله بودنم دوست داشتند الان اگه کتک بخورم آبروم میره .. به چند قدمیش که رسیدم سرعتمو کم کردم چشامو به چشاش دوختم -جناب سرهنگ من بیست ماهه که خیلی دور از خونه ام دارم خدمت می کنم چرا نباید این چهار ماه آخرو برم نزدیک خونه مون . یا کرام الکاتبین .. دستشو آورد طرف سر و صورتم . همچین سرمو به طرفش کشوند که گردنم نزدیک بود پیچ بخوره ..سرمو بوسید .. خجالت کشیدم . میون دهها نفر که ازش حساب می بردند .. منم صورتشو بوسیدم . بهم قول داد وقتی که از مرخصی بر گشت کارمو درست کنه .. این تواضع اون شرمنده ام کرد تحت تاثیرم قرار داد . حس کردم که من سرباز صفر فرمانده اینجام .. چون خیلی از دلها به دل من نگاه می کردند که ببینن چیکار می کنه .. دوست داشتن آدما دیگه پست و مقام و درجه نمی خواد .. خدایا راضیم به رضای تو و این هم بگذرد .و دیگه تا آخر همونجا موندم . خب عزیزان و خوانندگان و دوست داشتنی های خوبم سرتونو درد آوردم . حالا گذارم رسیده به این جا و باید سکسی نویسی کنم .. اونا دیگه برای شب من اگه بشینم تا چند سال از این خاطرات بنویسم تموم نمیشه دفترمو که اونو به هیچ قیمتی از خودم جداش نمی کنم می بندم و تا فرصت بعدی که معلوم نیست کی بازش کنم همه شما رو به خدای بزرگ می سپارم ولی درودفتر قلبم به روی همه شما خوبان دوست داشتنی بازه . سربلند و سر فراز و آزاده باشید .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم