انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 46 از 77:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
Erfan1993: قرار بی قراری شد قرارم ، من احساس تو را در انتظارم ،
ببین از دوریت بی روزگارم ، زمستانم که در سوگ بهارم ،
من آن ابرم که خشکم ، نا ندارم ،
که در اندوه دوری ها ببارم ، ستاره ، آسمان ، روز می شمارم ،
عزیزم ، عاشقم ، مجنون و زارم ،
بیا نوری بده بر تاری شبهای تارم ،
که بی تو لعنتیست بر هرچه دارم ،
نمی دانم که در دوری به قلبت ماندگارم ،
ولی اما تو را تا حد

جانم دوست دارم .
بیا عشقم که بی تو درفرارم
خزان گشته تمام روزگارم
بیا جانم امید آخرینم
گل زیبای من! پای توخارم

ایرانی


دست گلت درد نکنه عرفان جان .. عالی بود .. منم این تیکه رو همین جوری سریع و هوایی نوشتم و الان بار دومه که آپش می کنم . معلوم نیست قبلی کجا غیبش زده .. جن اومده برددش .. گل گفتی داداش عرفان مثل خودت .... داداش ایرانی تو
     
  

 
همه آنهایی، که تو را می خوانند

با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق

که دگر فرصت دیدار شما، نیست مرا

نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود

مهربانی آمد، دفتر بودن در بین شما را آورد

نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم

من به او میگفتم، کارهایی دارم، ناتمامند هنوز

او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر

و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا

هر چه در کاغذ این عمر نوشتی، تو، بس است

وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده

منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر

من به او میگفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز

تاب دوری مرا، او ندارد هرگز

خواهرم، نام مرا میگوید، پدرم اشک به چشمش دارد

نیمی از شربت دیروز، درون شیشه ست

شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید

معجزاتی بکند، حال من خوب شود

بگذریم از همه اینها ،راستی یادم رفت

کارهایی دارم، ناتمامند هنوز

من گمان میکردم،

نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد

من حلالیت بسیار، که باید طلبم

من گمان میکردم، مثل هر دفعه قبل

باز برمیخیزم، من از این بستر بیماری و تب

راستی یادم رفت، من حسابی دارم، که نپرداخته ام

قهرهایی بوده ست،که مرا فرصت آشتی نشده ست

می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟

او به آرامی میگفت: این دگر ممکن نیست

و اگر هم بشود، وعده بعدی دیدار تو باز

بار تو سنگینتر و حسابی بسیار،که نپرداخته ای

دم در منتظرم، زودتر راه بیفت

روح مهمان تنم، چمدانش برداشت

گونه کالبدم را بوسید

پیکر سردم، بر جای گذاشت

رفت تا روز حساب، نمره اش را بدهند

چشم من خیره به دیوار، بماند

دست من از لبه تخت، به پایین افتاد

قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز

دکتری هم آمد، با چراغی که به چشمم انداخت

گوشی سرد که بر سینه فشرد و سکوتی که شنید

خبر رفتن من را، به عزیزانم داد

وه چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید

خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود

یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت

مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد

چشم هایم را بست،گفت ای طفلک مادر اکنون، میتوانی که بخوابی آرام

یاد آن بچگی ام افتادم،که مرا میخواباند

باز خواباند مرا،گر چه بی لالایی

پدرم دست مرا سخت فشرد، وخداحافظی تلخی کرد

خواهرم اشک به چشم، ساک من را بست

رادیویی کوچک، و لباسی که خودش هدیه نمود

شیشه قرص و دوا، و به تردیدی، انگشتری ام را نستاند

جانمازم بوسید، گوشه ساک نهاد

و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود

قبل از آنکه مادر، چشمهایم را بست

او صدایم میکرد، که چرا خوابیده ام، اندکی برخیزم،

تا که جبران کند او

اشک بر روی پتو میبارید

گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر،

فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس

یک نفر آمد او را برداشت و به او گفت تحمل باید

راستی هم که برادر خوب است

من که مدتها بود گرمی دست برادر را،

احساس نمی کردم هیچ

باورم شد که مرا میخواند و دلش سخت مرا می خواند

یک نفر تسلیتی داد و، مرا برد که برد

صبح فردا همگی جمع شدند، با لباسانی سیاه و نگاهانی

سرخ پیکرم را بردند و سپردند به خاک

خاک این موهبت خالق پاک

چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز

بر شکوه سفر آخرتم، افزودند

اشک در چشم، کبابی خوردند

قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من میگفتند

ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم

نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت

دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد

راستی هم که برادر خوب است

گر چه دیر است، ولی فهمیدم

که عزیز است برادر، اگر از دست برود

و سفرباید کرد، تا بدانی که تو را میخواهند

دست تان درد نکند، ختم خوبی که به جا آوردید

اجرتان پیش خدا

عکس اعلامیه هم عالی بود، کجی روبان هم، ایده نابی بود

متن خوبی که حکایت می کرد

که من خوب عزیز

ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب

دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ

روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم

ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز

که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم

رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا

آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را میدیدم

همه آنهایی، که در ایام حیات، من نمی دیدمشان

همه آنهایی که نمی دانستم،

عشق من در دلشان ناپیداست

واعظ ا ز من می گفت، حس کمیابی بود

از نجابت هایم، از همه خوبیهام

و به خانم ها گفت: اندکی آهسته

تا که مجلس بشود سنگین تر

سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند:

" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"

راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همه شان

من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم

من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم

همه شان آمده اند، چه عزادار و غمین

من نشستم به کنار همه شان

وه چه حالی بودم، همه از خوبی من میگفتند

حسرت رفتن ناهنگامم، خاطراتی از من،

که پس از رفتن من ساخته اند

از رفاقت هایم، از صمیمیت دوران حیات

روح منم غلغلکش می آمد

گر چه این مرگ مرا برد ولی، گوییا مرگ مرا،

یاد این جمله رفیقان آورد

یک نفر گفت چه انسان شریفی بودم

دیگری گفت فلک گلچین است، خواست شعری خواند،

که نیامد یادش

حسرت و چای به یک لحظه، فرو برد رفیق

دو نفر هم گفتند: این اواخر دیدند، که هوای دل من، جور

دیگر بودست

اندکی عرفانی و کمی روحانی

و بشارت دادم که سفر نزدیک است

شانس آوردم من، مجلس ختم من است

روح را خاصیت خنده، نبود

یک نفر هم میگفت: من و او، وه چه صمیمی بودیم

هفته قبل به او، راز دلم را گفتم

و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است

یک نفر ظرف گلابی آورد، و کتاب قرآن

که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من

گر چه برداشت رفیق، لای آن باز نکرد

و ثوابی که نیامد بر ما

یک نفر فاتحه ای خواند مرا، و به من فوتش کرد

اندکی سردم شد

آن که صد بار به پشت سر من، غیبت کرد

آمد آن گوشه نشست، من کنارش رفتم

اشک در چشم، عزادار و غمین

چه غریب است مرا، آن هر روز پیامش دادم

تا بیاید، که طلب بستانم

و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز

آمد آنجا دم در، با لباس مشکی، خیره بر قالی ماند

گر چه خرما برداشت، هیچ ذکری نفرستاد ولی

و گمان کردم من، من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند

آن ملک آمد باز، آن عزیزی که به او گفتم من،

فرصتی میخواهم

خبر آورد مرا، میشود برگردی

مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت

نوبت بعد تو را خواهم برد

روح من رفت کنار منبر، و به آرامی به واعظ فهماند

اگر این جمع مرا میخواهند

فرصتی هست مرا، میشود برگردم

من نمیدانستم این همه قلب مرا میخواهند

باعث این همه غم خواهم شد

روح من طاقت این گریه، ندارد هرگز

زنده خواهم شد باز

واعظ آهسته بگفت، معذرت می خواهم

خبری تازه رسیده ست مرا

گوییا شادروان مرحوم، زنده هستند هنوز

خواهرم جیغ کشید و غش کرد

و برادر به شتاب، مضطرب، رفت که رفت

یک نفر گفت، که تکلیف مرا روشن کن

اگر او زنده هنوز است، که باید برویم

اگر او مرد، خبر فرمایید، تا که خدمت برسیم

مجلس ختم عزیزی دیگر، منعقد گردیده

رسم دیرین این است، ما بدانجا برویم، سوگواری بکنیم

عهد ما نیست، به دیدار کسی، کو زنده ست، دل او شاد کنیم

کار ما شادی مرحومان است

نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟

آه یادم آمد

صله مرحومان!!!

واعظ آمد پایین، مجلس از دوست تهی گشت، عجیب

صحبت زنده شدن چون گردید، ذکر خوبی هایم،

همه بر لب خشکید

ملک از من پرسید، پاسخت چیست بگو؟

تو کنون می آیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت، می مانی؟

چه سوال سختی، بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن

زنده باشم بی دوست، مرده باشم با دوست

زنده باشم تنها، مرده در جمع رفیقان عزیز

ناله ای زد روحم

و از آن خیل عزادار و سیه پوش و عزیزم، پرسید:

چرا رنگ لباس ذکر خوبی ها، سیه باید؟

چرا ما در عزای یکدگر، از عشق می گوییم؟

به جای آنکه در سوگم، مرا دریابی از گریه

کنون هستم، مرا دریاب با یک قطره لبخند

چه رسم ناخوشایندی ست، در سوگ عزیزان یادشان کردن

و بعد از مرگ یکدیگر، به نیکی ذکر هم گفتن

اگر جمع میان زندگی با دوست ممکن نیست،

تو را می خواهمت، ای دوست

جوابم بشنو ای دنیا

نمی خواهم تو را بی دوست

خوشا بودن کنار دوست، خوشا مردن کنار دوست
     
  
زن

 
مبادا وقتی که از خر شیطان پیاده شدی سوار شیطان خر شوی ..

وقتی که آتش می سوزد تازه می داند سوزش سوختن را ..

جام چشمان آتشین تو خالیست . من تشنه عشق سوزان توام ..

فرار از امروز هرگز تو را به فردا نمی رساند ..

برای من فقط یک لبخند نگاه توکافیست که با گدایی عشق تو پادشاهی کنم ..

عشق من ! مبادا در قلبم را به روی دیگری بگشایی .. جای تو تنگ می شود ..



ایـــــــــــــــــــــرانی
     
  
زن

 
رویـــــــــــــــای مـــــن کـــجـــــایـــــــــــــــی ؟

رویای من کجایی ؟ دیگرنایی برای گریستن ندارم دیگر اشکی برای ریختن ندارم .
رویای من کجایی ؟.. سپیده می آید .. زمین به استقبال نور می رود پس چرا دل من روشن نمی شود ؟!پسچرا رویای من نمی آید ؟!سیل اشکم را بر سرزمین بی نشان عشق جاری کرده ام .
رویای من کجایی ؟ هرچه داشته ام بر سرزمین خشک عشق ریخته ام . انگار در این شوره زار جز خس نروئیده است . در این بیابان بی علف کسی صدای مرا نمی شنود . در این سرزمین بی کسی , کسی آهنگ تنهایی نمی خواند . من مانده ام و کویری که انتهایش معلوم نیست . این جا نه شراب می بینم نه سراب .. تشنه ام تشنه آن که احساس کنم باور هایم را .. احساس کنم می توان با بذر عشق و محبت گلهایی کاشت که هرگز پژمرده نگردند .
رویای من کجایی ؟ بیاو باور هایم را پس بده ..بیا و مرا به خودم پس بده . بیا نفس من ! بیا و باز هم به من نفس بده . هنوز هم برآن باورم که می توان بر ویرانه ها آشیانه ساخت . نه آن گونه که بوم شوم می سازد . جغد هم می تواند عاشق شود . آن چه مرا به سوی رویای من می کشاند همان عشق است . همان عشق است که باورش دارم حتی اگر رویای من رفته باشد . وقتی که غروب می آید به امید طلوعی دیگر می نشینم . وقتی که سپیده می آید وقتی که طلوع خورشید را می بینم با خودش امید را می آورد .......... اما رویای من نمی آید .. شاید روزی دیگر بیاید .. نمی دانم به کدامین افق بنگرم . رویای من کجاست ؟ گناه من چه بوده است که دیگر طلوع رویای خود را نمی بینم . عمر امید من چون عمر خوشی هایم , چون عمرشبنمی کوتاه است . و من بی تو فردایی ندارم . رویای من !من از این جا خسته شده ام . این جا همان جاییست که جز واقعیت نمی بینند , این جا همان جاییست که منطقش را با خاکسپاری حقیقت به رخ هم می کشند ..اما حقیقت هرگز نمی میرد .
رویای من کجایی ؟! چشمانت را باز کن . می خواهم که تو حقیقت واقعی من باشی . چشمانت را باز کن ! سخت است سرکردن با سرهایی که به عقب بر نمی گردند , سخت است , سخت است باور مرگ خورشیدی که تابیدن را از یاد برده باشد .
رویای من کجایی ؟! من خسته ام .. خدا هم خسته است . مرا به تو می سپارد . بگذار با تو بیایم .. با تو پرواز کنم . با تو ببالم . این جا کسی خیالبافی نمی کند . این جا کسی تاج طلایی خورشید را نمی بیند . بگذار با تو بیایم . تو را در پناه خود خواهم گرفت . شاهین زندگی نمی تواند به من و تو گزندی برساند . از پنجه های عشق ما هراسان است . رویای من ! تو همه دنیای منی ... بی تو آسمان اندیشه های من راه به جایی نخواهد برد . آسمان چشمان من ابریست . ابرهای سیاه و باران زا, طوفان وجود مرا چون سیلابی از سر زمین قلبم و از چشمانم بر بستر صورتم روان ساخته است . رویای من ! کجایی تا ببینی که چگونه غرق در ناباوریهای خویشم . من مانده ام در کنار دریایی که امواج بیدادگر آن صخره های صبوری را می شکند . من مانده ام درساحلی که ماسه هایش آهنگ جدایی می نوازد , من مانده ام با دنیای غمها و تنهایی بی نام و نشانی که حتی تنهایی دیگر و تنهایی دیگران سراغش را نمی گیرد .
رویای من کجایی ؟پروانه ها دیگر نمی رقصند آخر دیگر شمعی نمی سوزد .غنچه گلی شکفته نمی گردد , آخربلبلی نمی خواند . این جا همه بی رویا شده اند . و من همچنان به دنبال رویای خویشم . آن که روزی آمد تا زمانی که من هستم بماند اما نتوانست .
رویای من کجایی ؟ بر فراز ابر های خیال ؟ یا در دل آسمانی که انتهایش را خدا می داند ؟ سکوت را شکسته ام تا با سکوت نشکنم . این جا کسی از عشق نمی خواند , حتی ستمگران هم می نالند ..رویای من کجایی ؟ خود را به من برسان قبل از آن که خود را به تو برسانم .. بگذار پیش از آن که بروم بودن را احساس کنم .. تو را لمس کنم .. درآغوشت بگیرم . چه زیباست لحظه ای که به رویای خود می رسی و احساس می کنی که دیگر هیچ نمی خواهی ! رویای من کجایی ؟ دلم می خواهد وقتی که تو را کنار خود می بینم چشمانم را به روی آرزوهای دیگر ببندم . هرچند وقتی که تو بیایی دیگر آرزویی نخواهم داشت جز رویایی شدن در کنار تو ..
رویای من کجایی ؟ بیا قبل از آن که دیگر نتوانم طلوع ستارگان و درخشش خورشید را ببینم .. بیا پیش از آن که نتوانم مهتاب را ببینم , شکفتن غنچه های بهاررا ببینم .. رویای من کجایی ؟حق داری که صدای مرا نشنوی . آخر من خود نمی دانم که جانم درکجای این جهان جادوییست . کاش با چشمانت که به وسعت دنیاست به دنیا می نگریستی تا ببینی آن که را که بی تو رویایی ندارد و دنیایی ندارد ... پایان ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
از دیــــــــــــــــــــروز تـــــا هـــمیــشــــــــــــــــــــه

بگو فراموشم کرده ای تا فراموش کنم چه بر سرم آورده ای ..
بگو طعم شیرین اولین بوسه را از یاد برده ای تا از یاد ببرم طعم شیرین لبهای تو را ...
بگو دیگر فردایی چون دیروز نخواهد آمد تا دیروز را در قلب امروز خود به خاک بسپارم ...
بگو لحظه های تو دیگر برای من نخواهد بود تا من به لحظه های خود پشت کنم ...
بگو دیگر گیسوانت را برای من آشفته نمی سازی تا شانه هایم را بشکنم ..
بگو دیگرصدای نفسهایت را نخواهم شنید تا نفسهای خود را ببرم .
بگو بعد از تو نخواهم بود تا به استقبال مرگ بروم .
بگو من تقاص کدامین گناه را پس می دهم ؟
بگو چرا دیگر آغوش گرمت را برای من نمی گشایی ؟ دستهای من منتظرند . مگر صدای قلب مرا نمی شنوی ؟ بگو چرا پرنده سکوت شب در سرزمین عشق من و تو نمی خواند ؟ چرا بوی سوختن شمع را نمی شنوم ؟ وپروانه ات دیگرپری ندارد ..
بگو چرا بی من پرواز می کنی ؟ مگر من با تو چه کرده ام ؟!
بگو من و خدای من تا به کی باید در انتظار تو بمانیم ؟
بگو تنهایم گذاشته ای تا تنهایی خود را با خدایم قسمت کنم .
بگو چرا زخم جدایی سینه ام را شکافته است ؟ سینه ام مرهم صورتت را می خواهد و تپش های قلبم می خواهد که باز هم صدای قلبت را بشنود که غریبانه اما عاشقانه می گوید که دوستم می دارد .
بگو دیگردوستم نمی داری تا من احساس کنم آن چه را که در بیداری دیده ام خیالی بیش نبوده است .
بگو بی تو چگونه شکیبا باشم که بدانم دیگر با تو نخواهم بود . .... ...
********
وقتی که برگردی خانه های خیال را به خواب خواهم سپرد ..
وقتی که برگردی آسمان را چراغانی , خورشید را زندانی خواهم کرد .
وقتی که برگردی با گلها از بهار خواهم گفت . خواهم گفت که جهان همیشه بهاری خواهد بود ..
وقتی که برگردی به گلهای اشک خواهم گفت که آرام گیرند به باد خواهم گفت که اینک نوبت وزیدن نسیم است وقتی که برگردی امواج طوفانی قلب من آرام خواهد شد . مرغ ماهیخوار لبانش را خواهد بست و غروب دریا دیگر غروب غم نخواهد بود .
وقتی که برگردی با تو از روز های نبودنت نخواهم گفت ..
وقتی که برگردی احساس خواهم کرد که دیگر هرگز نخواهی رفت که دیگر هرگز نخواهی رفت ...
********
سرت را بر سینه ام گذاشته ای .. و من آرام با موهای پریشانت بازی می کنم .
جنگل و کوه و آبشار و رودکی که در کنار ماست همه از عشق می خوانند .
نگاهم را به نگاهت می دوزم . می دانم که چه می خواهی بپرسی ؟ اما دلم می خواهد که بر زبانش آوری ...
می پرسی که چرا دوستت می دارم . نمی دانم چه بگویم .. تنها همین را می گویم که چرا نباید دوستت داشته باشم ؟ نگاهم را به آسمان آبی دوخته ام . نسیم چه شاعرانه به محفل عاشقانه ما آمده است !نسیم صورتمان را می بوسد تا مارا به بیداری خواب ببرد .
لبان داغ و تشنه ام لبان تو را می جوید . آهنگ رود و نغمه بلبل, آرامش سکوت را دلنشین و بوسه مان را شیرین می سازد . بوی سبزه ها , بوی موهای تو , بوی عشق و زندگی در جنگل عشق و احساس آن چنان بالهای پروازی به من داده است که شاهین بیرحم و تیزچنگال مرگ و زندگی هم نمی تواند گزندی به توان و احساس من برساند . دوستت دارم فرشته من ! فرشته پاک تر از فرشته ها ! انگار با لبانت به من می نگری و با چشمانت مرا می بوسی ... می دانم که چه می خواهی و چه می گویی ؟! آری عشق من ! عزیز دل من ! نفس من ! عمر من ! زندگی من ! جان من ! هستی من ! ای همه سر مستی من ! بگو که دیگر کابوس جدایی به خواب ما نخواهد آمد بگو که با هم رویاهای شیرینمان را در آغوش خواهیم کشید ..
و من آن لحظه که جنگل , سرمست از عشقبازی ما گردیده سرتاپای تو را غرق بوسه می کنم و از تو می پرسم بگو از حالا تا همیشه عشق ما پایدار خواهد بود و تو برای من خواهی بود ..
و تو اخم می کنی و می گویی اشتباه می کنی ..
و من می گویم بگو فرشته من ! ناز من ! مگر غیر این است ؟ می خواهم که از حالا تا همیشه برای هم باشیم . عشق هم باشیم ..
و تو می گویی همین ؟! مگر فراموش کرده ای که ما برای از دیروز تا همیشه عاشق هم شده ایم و از دیروزتا همیشه عاشق هم خواهیم بود ؟!و گفته ایم و شنیده ایم و خواهیم گفت و خواهیم شنید دوستت دارم هارا با تمام وجود از دیروز تا همیشه ؟!... آری از دیروز تا همیشه .. از دیروز تا همیشه ... پایان .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
خـــــســـتــــــــــــــــــــــــــــــه ام

قسم به شالیزارسبز , گندمزار زرین , به کوه قهوه ای به دریای آبی , به آسمان یکرنگ و رنگین که خسته ام .
قسم به آخرین نگاهی که ندانستم پیام آن را خسته ام .
قسم به آبشار ها , به جویبار ها , به چشمه سار ها به نگاه خورشیدی که با هزاران هزار امید تابیدن آغاز می کند خسته ام .
قسم به دستان بسته , به چشمان خسته و قلب شکسته ام که خسته ام ..
قسم به پیمانی که بسته ایم و شکسته ای , قسم به پروانه ای که از سوختن شمع نرسته , خسته ام ..
قسم به اشکهایی که دردریای آتش ریخته ام خسته ام .
قسم به تو , به نگاه مهربانت , به شیرینی زبانت , به آن چه گفته ایم و شنیده ایم خسته ام ..
قسم به قلب لحظه ها که با تپش قلب عاشق ما می تپید خسته ام .
قسم به مرغان سحری که به شوق عشق من و تو نغمه سر می دادند خسته ام .
قسم به اولین بوسه , به اولین نگاه , به اولین دوستت دارم گفتن ها , به اولین لبخند عاشقانه ات خسته ام .
قسم به آن چه گفته ام و نکرده ای , به آن چه که می دانی و از آن می گریزی خسته ام .
قسم به لحظه های انتظار , به شبهایی که تا صبح بیدار مانده ام خسته ام .
قسم به دویدن ها و نرسیدن ها , به ستاره شمردنها , به انگشتان دعایی که سوی آسمان گرفته ام خسته ام .
قسم به آه دلهای شکسته , به شوق دام از کمند رسته , به سادگی آن ساده دل زبان بسته , خسته ام .
قسم به عهدی که به آن وفادار مانده بر پایش نشسته ام خسته ام .
قسم به مرگ , به زندگی , به لحظاتی که با تو و بی تو سر کرده ام خسته ام ..
قسم به جسمی که خاک خواهد شد به روح پژمرده ای که نخواهد مرد خسته ام .
قسم به عشق , به نفرتی که در دل من جایی ندارد به سپیده ای که دیگر با آن نمی آیی خسته ام .
قسم به امروزی که پایان من است , قسم به فردایی که ندارم خسته ام .
قسم به خدایی که فراموشم نکرده اما مرا به خواسته ام نمی رساند خسته ام .
قسم به گیسوان پریشانت که مرا به بام آسمان و ستاره خوشبختی می رساند خسته ام .
قسم به دل پاک کودک یتیمی که نوازش پدر را می خواهد قسم به مادری که درآخرین نگاهش به دنیا تصویر فرزندش را ثبت نکرده خسته ام .
قسم به اندیشه های پاکم , به قلب عاشقم , به روح استوارم , به وجود شکیبایم , به جانی که زندانی عشقش نموده ام خسته ام .
قسم به شکوفه هایی که نوید تو را می دهد به بهاری که بوی تو را می دهد و به قلب شکسته پاییز که خسته ام . قسم به ناله هایم , به فریاد هایی که نخواستی بشنوی , به روزهای پرشکوهی که خاکش کرده ای خسته ام .
قسم به لحظه ای که با یاد تو و با تصویر تو چشم از جهان فرو می بندم خسته ام .
قسم به روزگارانی که اینک به خواب و خیالی می ماند خسته ام .
قسم به باور هایی که ناباورانه خاکش کرده ام و چشم به خاک دو خته ام تا که شاید باز هم جوانه زدن عشقمان را ببینم خسته ام .
قسم به قلب و روح و جانی که با تمام وجود برای تو می نویسد خسته ام ..
قسم به نغمه های عاشقانه , به آن چه روزگاری با تمام احساست , به باران عشقی که به بستر قلبم فرستاده ای خسته ام .
قسم به ثانیه هایی که سر بر سینه خدا نهاده تو را فریاد زده جوابی نشنیده ام خسته ام .
قسم به خون دلهایی که خورده ام , به روزنه روشن امیدی که در آسمان تاریک زندگی خود می بینم خسته ام ..
قسم به ناباوری هایی که باید باورش کنم خسته ام .
قسم به خدا , قسم به تو , قسم به عشق پاک , قسم به امروزی که به فردا نخواهد رسید خسته ام , خسته ام , خسته ام .... پابان .. نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
خــــــــــــــــــــانـــــه رویــــــــــــــــــــــــــــــا کجـــــاســــــــــــــــــــت ؟!

خدایا ! به من بگو خانه رویا کجاست ؟ نمی دانم رویای من به کجا رفته است ؟ در آغوش تو چه آسوده چشانم را بسته بودم رویای من ! از خود می گریزم از هر آن چه هست و نیست می گریزم تا رویای خود را بیابم ؟ چه خوش بود خفتن با خیال رویای خوبم .
به ستارگان شب می نگرم .. خانه رویای من کجاست ؟ ستاره های آبی گونه هایم را می شوید .. چشمانم تار شده حتی بوی رویا را احساس نمی کنم .
خانه رویای من کجاست . خانه آن که با اشکهای من می گریست و با خنده های من رویایی می شد . به من بگو خانه رویا کجاست ؟ می خواهم باور کنم که رویا هنوز هم شیرین است هنوز هم مهربان است .
به دریا نگاه می کنم .. به امواج خروشانی که شاید رویای مرا با خود برده باشد .. و آن خانه کاغذی که به دست طوفان زمستان سپرده شد تا قلب پاییزی مرا بخشکاند .
به ابر ها می نگرم . خورشید هم در کنار ابر هاست . پرندگان عشق را می بینم که چه خوش بالانه درپروازند ... ای پرنده بال سیاه ! وقتی که از آسمان امید من گذر می کنی ببین که پرنده سپید بال سرگردانی را در آسمان خوشبختی می بینی که در انتظار جفتش باشد ؟ شاید که اونیز در جستجوی من باشد ... به او بگو که بالهای من شکسته است . تنها صدای فریاد قلبش را می خواهد تا باز هم پرواز کند ...
پاییز آمده است .. پرندگان سیاه بهار سپید می روند و مرا با اندوه خویش تنها می گذارند .
آخر خانه رویا را نیافته ام . شاید آن شبهای سیاهی باشد که اشکهای من نورانیش کرده است .
خانه رویا کجاست ؟ هنوز باورم نمی شود رویایی راکه در آغوش داشته ام در آن لحظه که خود را غرق خوشبختی می دانستم تنهایم گذاشته باشد . رویای خود را گمشده در باد می بینم ...
به درختان هنوز سبز پاییزی می نگرم ... به آسمان سیاهی که شاید بالهای سپید رویای سپید خود را ببینم تا برایش دست تکان بدهم تا فریاد بزنم که من این جایم . باورم نمی شود که رویامرا ببیند و پاسخم را ندهد .
بالهای من شکسته است . دستهایم بسته است .. غم بر دل شکسته ام نشسته است آخر بی رویا رویایی نخواهم داشت . خانه رویا کجاست ؟ ای باد های بد پاییزی ! آن لانه خالی , خانه دل من , خانه رویای من است ؟.. آن خانه !خالی نیست .. ..یاد رویای من همیشه آن جا خواهد بود .. مبادا ویرانش کنی ..
قدم بر برگهای پوسیده و گریان جنگل می گذارم . زیر سایه درخت پیر جای رویای خود را خالی می بینم . کهنه درخت پاییز چون من تنهاست . انگار قلب رویایی او هم شکسته است . کجاست آن رویای من که در رویای خود زیر همین درخت باز هم در آغوشش کشم نگاهم را به نگاهش بدوزم و با اوپیمان ببندم که تا ابد از یادش نخواهم برد که به او وفادار خواهم بود که با او به آسمانهای رویایی خدا خواهم رفت آن جایی که در ان دلی شکسته نمی گردد و اشکی بیهوده جاری نمی شود .
خانه رویا کجاست ؟ ببارید ای ابر های پاییزی ! چشمان تر مرا بشوئید و بالهای رویای مرا .. کاش می توانستید تیرگی دلها را هم بشوئید .
ای شاخه های بی برگ ! ای اندوه بی مرگ ! خانه رویا کجاست ؟ تا در آن خانه را بکوبم و به رویای خود بگویم تو از کنارم رفته ای از خانه ام گریخته ای ولی تو زندانی عشق منی ..تو اسیر قلب منی .. بیا تا باز هم به جنگل رویایی خود برویم .
غرش کنید ای ابر های پاییزی ! گریه کنید برای مرد تنهای غروب غمها .. فریاد می زنم تا چشمانتان راباز کنید و خون دل مرا بر سر زمین گرفته پاییز ببارانید . ببارانید و مرا با رویای خاک شده ام خاک کنید ..
خسته ام از جست و جو ..خسته از رفتن ها و نرسیدنها .. در دایره سرگردانی ایستاده ام . نمی توان گفت که راه را گم کرده ام .. من راه را نمی دانم ...
خدایا به من بگو خانه رویا کجاست .. می خواستم با او به خانه تو بیایم . با لبخندی پاک و عاشقانه . با دلی سرشار از عشق و مهربانی . خداوندا مگر مرا و رویای مرا از روح خود خلق نکرده ای ؟ تو می دانی که اوکجاست . انگشتانم در میان برگهای تکیده و پوسیده بر زمین ریخته پاییزی گم شده اند . چون رویای سبز, گمشده ام .
خانه رویا کجاست ؟ شاید پرستوها از کنارش بگذرند .من در آن خانه لانه ساخته ام .. آشیانه عشق ...
ای خورشید غمزده غروب ! بگو با کدامین طلوع رویای مرا می آوری تا با فانوس ستارگان, شب اندوه و بارانی خود را چراغانی کنم ..
ای غروب نفرت انگیز پاییز! بگو رویای من کی می آید تا یک بار دیگر طلوع عشق را در چشمان خسته تو ببینم . تا تورا به زیبایی طلوع روزهای بهار ببینم .
ای صخره های سخت ! ای از جنس دل رویای من ! شاید که خانه رویای من در دل شما باشد ...
به کجا بروم ؟ به آن سوی کوهها ؟ بالاتر از ابر ها ؟ آن سوی دریا ها ؟ زیر آسمان شهر ؟ خانه رویا کجاست ؟ رویای من کجاست ؟ دیگر خون دلی ندارم تا بر بستر عشق بریزم ..
رویای من نمی آیی ؟ شاهزاده من ! به اسب سپید خود می نازی ؟ یادت هست که روزی با هم بر فراز ابرها دردل آسمان یکرنگی های عاشقانه پرمی کشیدیم و بال می گشودیم ؟ و تو می گفتی دل تو با دل من به هر جا که بخواهیم پر می کشد .. یادت هست که چگونه با نغمه های عاشقانه مان , دل سنگ رود خانه های جنگل نرم می شد تا هر سپیده دم با لالایی آب در آغوش هم به خواب رویم ؟ یادت هست قصه ناتمام جنگل را ؟ هنوز از جنگل بیرون نیامده ایم .. اما نشانی از تو رویای من نیست ...
آهای آدمهای رویایی ! این است سرنوشت آدمهایی که با رویای پاک خود زندگی می کنند و آشیانه های عشق پاک خود را بنا می سازند ؟ آهای آدمهای روبایی که رویایتان قالتان نگذاشته است به من بگوئید با کدامین حیله می توان با خیال خوش خویش زندگی کرد .
شاید ماه بداند خانه رویای من کجاست ؟ آخر هنگام شب تنها یک جاست روشن تر از خانه ماه .. و آن آنجاست که رویای من در آن ماوا گرفته تا که شاید یک بار دیگر بیاید و وجود تاریک مرا پر از نور امید سازد .
نگاهم را به سقف می دوزم .. به خیابان , به آدمهایی که می آیند و می روند . می خواهم سراغی از او بگیرم از کسی که دیگر سراغی از من نمی گیرد .. باز هم به کوه و جنگل و دشت و دمن و دریا و صحرا می نگرم ... به آسمان سرد پاییز .
و چشمانم را به صدای خواننده ای می دوزم که نمی دانم چه می خواند تنها همین را می دانم که از غم می خواند . حس می کنم که او هم به دنبال رویای گمشده خود باشد .
می خواهم از آدمها سراغ رویایم را بگیرم .. می ترسم از خشم رویا , می ترسم از اخم رویا ...
خانه قلبم می لرزد . دلم دردش می گیرد .. دلم آبستن اشکهای من است . مروارید غلتانی که گونه ام را می شوید و دلم را آرام می سازد . بوی رویا را احساس می کنم .. گویی که در وجودم زلزله آمده ولوله برپا شده است . قلبم همچنان می لرزد .. چشمانم همچنان می بارد مثل دل خواننده ای که نمی دانم چه می خواند .
مگر جزاین است که رویا در قلب من است ؟ یادش همچنان در قلب من است . خانه او همین جاست . کانون وفا را می گویم . مگر من او را از قلب خود رانده ام ؟! تو در خون منی رویا ! درجان و هستی منی ! تو عشق منی , تو همه چیز منی . تو را باورت کرده ام . باورت دارم .. اگر باورت نمی داشتم که همچنان در انتظار تو نمی بودم و نمی ماندم . تو هستی و واقعیت منی . و من هر روز خانه ات را با اشک و خون خواهم شست . تو نفس منی , زندگی منی ..
آن روز که به هم گفتیم تا آخرین نفس در کنار هم خواهیم بود می دانستم که بر این عهد خود پای بند خواهم بود و به تو وفادار . و تو اینک در کنار من نیستی اما من همیشه در کنار توام در کنار یادی که رهایم نمی کند ..
آری رویای من ! قسم به شبهایی که رویاهای خود را یکی کرده بودیم , قسم به شیرینی قصه های جنگل ,قسم به قلب شکسته ام , قسم به سکوت و فریاد های عاشقانه ام , که تا ابد دوستت خواهم داشت .
مرا ببخش که خانه ات شکسته است ..من آن خانه را نشکسته ام . تو می دانی چه کسی آن خانه راشکسته است . تو همیشه درخانه قلب من خواهی بود حتی اگر مرا از خانه ام , از خانه قلب خود رانده باشی .. و من با قلب شکسته ام با یاد تو به سوی خداخواهم رفت .. رویای نازنین من ! تو همیشه در خانه قلب من خواهی بود حتی اگر مرا از خانه قلب خود رانده باشی ...پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
مــــــــــن کیستــــــــــم ؟!(قـــــــــــربـــــانـــــی عشــــــــــق)

من آن مرده ای هستم که نمی تواند درسوگ خود مرثیه بخواند ..
من آن قربانی عشقم که نباید از سوختن و خاک شدن بسراید .
دیگر چه کسی اشکهایم را خواهد سترد و مرا به مهمانی خورشید خواهد برد ؟! دیگر چه کسی با من از مرگ افسانه های تلخ خواهد خواند ؟! آخر ندانستم گناه من چیست ! چه غریبانه آمده چه غریبانه می روم ! کسی به استقبالم نیامده کسی بدرقه ام نخواهد کرد .
پنجه های عشق حنجره ام را می فشارد و پنجه های دیگرش قلبم را .. حتی صدای نفسهای خود را نمی شنوم و با لبخند به چهره زیبای عشق می نگرم . نمی داند که من از سوختن نمی ترسم من آن خورشیدی هستم که اگر بتابد به خاک سیاه خواهد نشست
من آن فریادی هستم که دیگر سکوت غمها را نمی شکند .
من آن مرد تنهای شبم که حتی ستاره ها نگاهش نمی کنند .
من آن آسمانی هستم که ستاره ای ندارد .
من آن پرنده اسیرقفس زندانی سیاهچالی هستم که حتی از پشت میله ها هم نمی تواند سرزمین آزادی را ببیند .
من آن نابینایی هستم که چهره خود را همان گونه می بیند که سالها پیش می دیده است من آن پنجره بسته غروبم که نمی توان بازش کرد .
من صدای خاموش آفتابم همان که پشت ابر های شب پنهان می گردد و به امید فردایی دیگر می نشیند .
من آن دلقکی هستم که به کار هایش نمی خندند .
من آن مرد گمشده در بادی هستم که ازطوفان نمی ترسد ..
من آن موجی هستم که بعد ازوصال به معشوق به پایان دنیایش رسیده است .
من آن بارانم که اشک چکیده برگهای تکیده خزان را نمی بیند .
من آن برگ خزانم که هنوز به امید سبز شدن خود را به آغوش آب می سپارد ...
من آن آشیانه تنهای پرستوهای عاشقم که به انتظار بهار نشسته است .
من آن فریاد شکسته در گلویی هستم که بغضم را شکسته است .
من آن دیوانه ای هستم که اگر عاقلی به دستم جام زهر بدهد عاقل نمی گردم .
من آن گل پرپرشده ای هستم که با دستهای توکاشته شده ام .
من آن بتی هستم که تو مرا ساخته ای و شکسته ای ..
من آن قربانی عشقم که هیچکس اجازه ندارد و نباید صدای شهادت مرا بشنود ..
من مرد تنهای روز ها و شبهای غمم .
من صدای فریاد کوه خاموشم که رگبار ها بر من باریدن گرفته اما سینه پردرد مرا نمی شوید .
من آن مجنونی هستم که وقتی به انتهای بیابان امیدش برسد حتی سایه لیلی را نخواهد دید ..
من آن محکومی هستم که باید لبهایم را بدوزم و با درد و آتش درونم بسوزم .
من آنم که باران محبتم را نثار تو می سازم اما به وقت تشنگی دریغ ازقطره ای آب ! من آن عاشقی هستم که عشق را به بازی نمی گیرد اما بازیگران عشق او را به بازی می گیرند ..
من آنم که نمی دانم با که بد کرده ام ؟
من آنم که دلم برای قلب شکسته ام می سوزد .. هیچکس دستهای مرا رها نمی کند , آخرکسی دستهای مرا نگرفته است .
من آن سوخته دلی هستم که با طناب وفا به دارش آویخته اند و عاشقی درسوگ او نمی گرید .
من آن گریزان از زندگی هستم که حتی مرگ هم ازاو می گریزد .
مرا از چه می ترسانی ای قاصد نابودی ! مگر بالاتر ازسیاهی رنگیست ؟! مگر برای من , تلخ تر ازفاصله ها , شیرینی دیگری هم هست ؟!
من کیستم ؟ عروسک کودک عشق ؟!یا عروسک عشق یک کودک ؟!
تو را در سایه های خیال دیده ام که ازمن دور شده ای هرچند در خیال مهتاب نشسته ام تا که شاید یک بار دیگر رویای شب عشق را ببینم .
من آنم که هیچکس اشکهای مرا نمی بیند.
من آنم که هرشب ازچشمانم ستاره می بارد و با خواب ستارگان به خواب می روم .. من آنم که هنوز در انتظار نشسته ام ..
نمی دانم مرگ زود تر می آید یا تو زود تر می آیی .. هرکدامتان بیائید خوشبخت خواهم شد , هرکدامتان بیایید خوشبخت خواهم شد ... پایان ...نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
گـــــــــــــــذری در خــــــــــانـــــه عشـــــــــــــــق

هر آغازی را پایانیست جز زندگی انسان که پایانی ندارد . خیلی سخته لحظه وداع , لحظه دل کندن از دلبستگی ها , . خیلی سخته دوری از خانه عشق .. نمیشه گفت دل کندن .. آدم از چیزایی که دوست داره هیچوقت دل نمی کنه . ممکنه دلش بگیره , دلخور شه ولی هیچوقت دل نمی کنه . نمی دونم به این جا , به لوتی چی بگم . به این جا بگم خونه عشق , گلستان عشق یا آرامشگاه عشق ؟ زندگی می گذره مثل برق و باد .. از دیروز ها فقط خاطره هاش می مونن .. انگار دلم قفل کرده , انگشتم سرد شده و نمی تونه تایپ کنه .. دلم می خواد فکر کنم و به موسیقی گوش کنم و بخوابم . انگار همین دیروز بود پنج سال پیشو میگم . اون وقتایی که پیامهامو به آره داداش عزیز ایمیل می کردم تا اون توی لوتی منتشر کنه ..و انگار همین دیروز بود که شهرزاد عزیز با آیدی خودش اومد کمکم ... به خیال خودم اگه خودم آیدی نمی داشتم امنیتم تضمین بود .. سرم تو لاک خودم بود .. نوشتن و نوشتن . مثل آپارتمان نشین هایی بودم که از در و همسایه ها خبری نداشتم . یواش یواش با بچه ها آشنا شدم .. شهرزاد جان آیدیشو داده بود به من و خودش از لوتی رفته بود .. نخستین اسمهایی که از اون روزا توی چاق سلامتی یادم میاد شایای عزیز بود و شاه دو هزار گل و علی جیگر طلای مهربون و ستاره جون جون و انیسا جان و انی ثینگ گرامی ...و بعد دیگه رفتم به دنیای جوون ترا . به دنیای آدمایی که حس دنیای واقعی شونو به دنیای مجازی می آوردن . همیشه فضای دنیای مجازی رو به نوعی واقعی حس می کردم . نمی تونستم دروغ بگم شرم داشتم . تزم این بود که اگه نمی خوای کسی از اسرارت در مورد خاصی با خبر شه بیانش نکن فقط دروغ نگو .. اگه نمی خوای اسمت رو نگی نگو ولی دروغ نگو .. و من با این حس آدما رو نزدیک تر از دنیای واقعی احساس می کردم . خیلی ها می گفتن که خیلی ها با خیلی آیدی میان تو سایت . اما من کاری به این کارا نداشتم دلم می خواست حرفایی که می زنم از ته دلم باشه .. آخه جز حرف زدن که کاری ازم بر نمیومد ..ما آدما همه مون مثل همیم ..آدما بی مرام نیستن .. آدما دل آدما رو نمی شکنن ..آدما به آدما خیانت نمی کنن .. آدما به آدما از پشت خنجر نمی زنن , آدما دل آدما رو به درد نمیارن , آدما اشک آدما رو در نمیارن . این دنیاست که بی مرامه , دل ما رو می شکنه , اشک ما رو در میاره و دل ما رو به درد میاره . نیازی نیست که حتما یه کاری واسه یکی انجام بدی .. شایدم نیازی نباشه که یکی احساس کنه دوستش داری .. همین که یکی حس کنه تنها نیست و بهش توجه داری اون وقته که دیگه حتی دنیا رو بی مرام نمی دونه . یادم رفت از پرنسس بگم از همون اواخر سال 90 که رفتار شایسته شو در برابر آزاردهندگان آره داداش دیدم یه ارادت خاصی بهش پیدا کردم .دو سه روز پیش یه نگاه به خصوصی هام مینداختم . همیشه سه چهار تا جا خالی می ذاشتم و بقیه روکه یه یاد گاری می دونستم دلشو نداشتم حذف کنم .. می تونستم دانلود کنم یا وارد ایمیلم کنم . البته خیلی ها رو حذف کردم چون تا حالا هزار بار بهم پیام دادن که دوست دخترشون شم .. بیچاره ها تقصیری نداشتن چه می دونستن اونی که این آیدی رو داره دختر نیست و یک مرد هست ...چند تایی شوحذف کردم ولی بیشتراشو نگه داشتم ... کجایی دوست خوبم لوتی موتو ..خیلی شرمنده ام کرده بودی ؟ مهسا بانو خانوم مدیر کجایی ؟ تو نیستی و پیامت هنوز توی آرشیو من هست ؟ اون وقتا گاهی این جا رو مثل مدرسه حس می کردم اوایل وقتی امر و نهی های ناظما و مدیرا رو می دیدم یه جوری می شدم هر چند اطاعت می کردم .. بعد خودمو گذاشتم جای اونا و بهشون حق می دادم . محمد عزیزم کینگ صفر پنج گلم تو و آره داداش عزیزم اگه نبودید عمرا اگه میومدم لوتی. با دل شکسته از لوتی رفتی ولوتی هم خوب می دونه که دیگه هیشکی مثل تو به گیرش نمیاد ....هنوز آخرین پیامتو توی خصوصی دارم . و پرنسس نازنینم که یک بار سر یه موضوعی اومد تا از دلم در بیاره داستانش مفصله ..موضوعی بود که به کار بر دیگه ای مرتبط می شد .. پری دریای گل کجایی ؟ هر جا که هستی بهت خوش بگذره .. من که نمی دونستم چی به چیه ازم خواسته بودی که واسه صندلی داغ به پارمیس مهربون رای بدم .. حالا نه تو هستی و نه پارمیس شاد و شیطون و دوست داشتنی .. نیشای عزیز فرید جان تو هم که رفتی ... مثل من پرسپولیسی و طرفدار مسی بودی .. متن پرسپولیس دوستت دارم رو واسه تو هم فرستادم . تو سایت هم منتشر کرده بودم ولی خیلی ازمطالبم حذف شده . حیف !یه جا در مورد پرسپولیس نوشته بودم فریاد تو بر بلندای دماوند سپید آسمان آبی را سرخ خواهد کرد .. فریادی از ماورای عشق .....ای روزگار ! ما فقط مالک لحظه هامون هستیم .. حسرت اونایی رو می خوریم که در کنارمون نیستن ..ولی واسه نگه داشتنشون چیکار کردیم . چند پیام از شایای شایسته ..قبل از صمیمیتش با سکسی بوی عزیز ..در مورد ولایتمون حرف می زدیم .. و یک پیام از انی ثینگ نازنین که ازم پرسیده بود که زیر نوشته هات اسم ایرانی رو می ذاری می تونم علتشو بپرسم عذر خواهی هم کرده بود . وقتی که آیدی شهرزادو گرفتم دیگه اسم خودمو زیر نوشته ها می ذاشتم .. پیامهایی مربوط به 2013...نازی 220 گل و خوش زبون کجایی ؟ تو هم این روزا کم پیدا شدی .. نکنه از کسی دلخوری ..یادت هست در مورد داستان و رمان حرف می زدیم ؟ تو که خیلی مهربونی واسه چی گفتی که به بد اخلاقی و خشن بودن توی سایت معروفی ؟ ستاره جون جون کجایی .. جون اولی که مال آیدیته و دومی هم صفتته ..یادت میاد ازت پرسیدم چه جوری می تونم لینک نوشته ها رو بگیرم و تو هم راهنمایی ام کردی ؟ و می رسیم به پیام مهرسای عزیز که از کاربری عشق مرده اش استفاده کرده بود . همون که به خاطرش داستان عشق و جدایی رو نوشتم . همون که ناتوانانه و ملتمسانه روبه من آورده ازم کمک می خواست . می خواست یه چیزی بنویسم ... و جه توانی داده بود بهم این خدا ! من نمی تونستم تراژدی رو خوب بنویسم ولی حس کردم یکی در حال غرق شدنه .. اون فرصت نداره که شنا یاد بگیره می تونم نجاتش بدم .. مهرسا و عشقش در لوتی با هم آشنا شده بودند .. عشقش سرطان گرفت و مرد . اون با اون داستان باز سازی روحی شد .. به زندگی برگشت . واقعیت رو پذیرفت . هرچند آدمها نمی تونن عشقشونو فراموش کنن . وقتی می خواست براش خواستگار بیاد بازم با اشک اومد سراغم ..و بازم کمکش کردم .. حالا اون ازدواج کرده ... خیلی خوشحالم .. و خدا رو سپاس میگم که بهم لیاقت داده که با پرحرفی هام دختری به زندگی برگرده ...بامداد گلم تو چرا کم پیدایی عزیز ! هنوز اون شعر احمد شاملو رو که برام فرستادی دارمش ... یادته یه بار حواسم نبود و واژه مرز رو به صورت مرض نوشتم و ازم غلط املایی گرفتی .. ای بی انصاف دوست داشتنی ! من دیکته ام همیشه بیست بود مثل اخلاق خودت ..آرمیتا دو صفر نود و شش رو که از دست یه سری از بر و بچه ها به تنگ اومده بود ومخشونو کار گرفته بود که بابام کره ایه ... از کره چه خبر آرمیتا جان ؟! عاشق بهترین داستان من , ندای عشق شده بود .. می گفت اولین رمان عشقیه که تا آخرش خونده .. قهر و آشتی های داستان , سختی کوری ندا .. آرمیتای گلم جات خالیه ولی پیامت هست .. پری 92 مهربان که دیر متوجه تولدم شده بود و دیگه در خصوصی بهم تبریک گفته بود .. پری جان خودت هم بیا دیگه .. حمید شمال عزیزم چطوری خوبی ؟ چقدر با هم خوب بودیم ؟ تو آبی هستی و من قرمز ..داداش چارلی و سلام جان هم آبی هستند ... بهترین دوست دنیای واقعی منم آبیه .. این یعنی چه ؟ یعنی می تونیم در هر شرایطی همدیگه رو دوست داشته باشیم . ..مهم اینه که قلبت چه رنگی باشه ..پرنس عزیز دستت درد نکنه که هر سال عید بهمون تبریک میگی .. تبریک سال نوی سه تا عیدت رو دارم پرنس گل .. آقا مدیرشایسته و دانا .. از سکسی بوی عزیزم که چه پیام چاق و چله ای رو دارم . وای این دیگه در دریافتی هام رکورد داره بعدش پرنسس نازنین مدال نقره رو داره .. یادته معاون جون یه بار یکی بی خود و بی جهت بهم پرخاش کرد و تو اومدی کمکم ؟ من ازش شکایتی نکردم . گفتم بهتره لوتی رو مکتب خونه اش نکنم . فکر نمی کردم اون روی سکه یکرنگی رو هم یه روزی ببینم ولی خیلی تعجب کردم از این سبک نوشتن و مفصل نوشتنت .. آخر متنت نوشتی این طولانی ترین متنی بوده که تو کل زندگیم نوشتم خودم هنگ کردم باورم نمیشه .... یادت هست معاون جان ؟... فرق من و تو در اینه که من خیلی احساساتی ام و تو خیلی حساس .. یه کمی از حساسیتت کم شه بقیه اون چهره دوست داشتنی ات رو بهتر می بینن . دلم واسه همه بر و بچه ها تنگ میشه ..وقتی کاربر نمونه شدم بر و بچه های زیادی توی سایت بهم تبریک گفتند ولی با نو اندیشمند گلم توی خصوصی هم بهم تبریک گفت .. ممنونم خانوم رئیس دوست داشتنی .. لاو بوی جان با عشقت چطوری ؟ تو رو خدا حواست باشه دیگه شلوغش نکنی ... می دونم بعضی جا ها حق با توست . ولی در یک رابطه عشقی اونی که می تونه گذشت داشته باشه و این کارو بکنه خیلی از مشکلات حله . شخصیت خوب خودشو نشون میده و تو هم دوست و داداش با شخصیت منی .. چارلی عزیز دیگه از تو چی بگم ... بهت افتخار می کنم . نه این که بخوام بگم بهترین آدم روی زمینی ..ولی کاری که در حق خودت کردی بهترین کار روی زمین بود .. عرفان جان فدای اون اشکهات ! من مگه کی هستم داداش ..هیچوقت فراموشت نمی کنم . میگن از دل برود هرآن که از دیده رود . منم خیلی زود فراموش میشم ولی فراموشتون نمی کنم . هستند آدمهایی که هزاران پیام فدایت شوم به هم میدن و بعدش به خاطر بی مرامی دنیا همه چی یادشون میره ..فراموش شدن من دیگه کاری نداره . اسامی زیادی توی ذهنم دور می زنه .. داداش موهان , سینای عزیز , ماری مهربان ... آبجی نسرین بسیار بسیار گلم ...سپنتای پرتلاش .سحر عزیز.. نازنین سکسی گل ..آنا نعمتی مهربون .. رایز عزیزکجاست ؟ اون می خواست دنبال عشقش بگرده .. مریم تنهای عزیز و خیلی های دیگه که با این ذهن نمیشه اسم تک تکشونو آوردو بازم خیلی ها جا می مونن..علی نامبر وان گل .. سامان تا حالا شده .. سامان تهران ..یوسف خان ...پردیس جان .. مازیارخان ..لیموشیرین شیرین ماری گل ...سارا ایرانی عزیزو.اضطراری گل و اتنای عزیزو دوست داشتنی ...یادش به خیر .. حالا واسه خودش خاطره ای شده . سه چهار سال پیش بود .. یه متنی نوشته بودم از خودم در مورد حضرت فاطمه .. به احترام دکتر علی شریعتی و احترام به او اسمشو گذاشتم فاطمه فاطمه است و فکر کنم خط اول رو هم نوشته دکترو آورده بودم ..می گفت مرغ یک پا داره و تو نوشته دکتر شریعتی رو گذاشتی این جا اسم خودت رو اون زیر آوردی.. بالاخره کشتیم خودمونو تا رضایت داد ..خیلی ارادت داریم آتنا جان .الان سه چهار روزیه پیامهایی ازهستی عزیز می بینم .. داش علی نامبر وان هم که رفت .. هوهوی نازنین .. مهسا این باکس گل ..سارا 2014 شیرین زبون ....هانترزگل دارک استورم عزیز .. میلاد باقری عزیزو کینگ تایگرز نازنین ..ستاره 2 یا ستاره هالی .. بهار خانومی .. مرنگ دوست داشتنی و استاد شکت و بوی سون و ....اترین و الیپسس و علیرضا دوست و ...دیگه ذهنم جواب نمیده .. شده شبیه تاپیک جای کی خالیه ... جای همه تون خالیه ..غیره و غیره هم جاشون خالیه .. ..همه شما دوست داشتنی هستید جز خود من .. زندگی زیباست وقتی که آدم احساس تنهایی نکنه ... آره چه بسا خاطرات ما از لحظاتی که در آن به سر می بریم شیرین ترند !شاید عشق را باید در خانه عشق جست .. آری در این خانه می توان عشق را یافت .. دلبستگی ها را یافت . می توان همدرد هم بود .. می توان غمها را قسمت نمود آن چنان که ندانی کدامین غم از آن توست . همه با هم غمها را می خوریم .. این جوری کمتر غم می خوریم . خانه عشق خانه اشکها و لبخند هاست . خانه گذشت هاست . خانه محبت هاست .. خانه دلهای شکسته ایست که دیگر امیدی به تر میم ندارد اما باز هم نیم نگاهی به اهالی خانه عشق دارد . شاید عاشقی باشد که ما را براند .. شاید عشق ما را قابل نداند .. اما خانه عشق از آن کسانیست که عشق را دوست می دارند . ..بیائید در این خانه مقدس دلهامان را از کینه ها بشوئیم که شسته ایم . یکدیگر را دوست بداریم که می داریم .. با هم مهربان باشیم که هستیم . خانه عشق همان خانه لوتی ماست . همان جوانمردی ها .. دوستی ها و یکرنگی ها .. از خود گذشتگی ها .. بعضی ها می گویند چرا به دیگران نمی رسیم یعنی از انان دور می شویم .باید گفت که باید از خود گذشته بود تا به دیگران رسید .. اگر همه در کنار هم باشیم به هر آن چه که می خواهیم خواهیم رسید .. حتی اگر محکوم به زندگی باشیم ... چراغ خانه عشقتان همیشه پرنور باد .. فلب پرمهر عاشقان هرگز شکسته نباد .. ایرانی
     
  
زن

 
بــــــــــــــــــــوی پـــــایـــــیـــــــــــــــــــز

پاییز یه رنگ و بوی خاصی داره . انگار از همه طرف غم می باره و سکوت . انگار قشنگی هاش زندونی شدن . نمی دونم چرا این حس بهم دست میده . شاید به خاطر یه حسی باشه که از گذشت زمان و زندگیم دارم . یه بوی عجیبی از هر طرف به مشام می رسه . مخصوصا مهر ماهش برام ماه خاطره هاست . ماه باز شدن مدرسه ... ماهی که با شوق و امید و دیدن دوستان و همبازیامون می رفتیم به مدرسه .. تا یه سنی دعوا و قهر و آشتی خاص بچگی و نوجوانی بود ... ما همکلاسی ها انگار دلمون برای هم تنگ می شد . تا یه مدت کوچ پرستو ها رو می دیدیم . یادم میاد هر سال اولین انشایی رو که بهمون می دادند این بود که فصل پاییز را توصیف کنید .. و من تا می تونستم از حال و هوای پاییز شهرمون می گفتم . همیشه هم به مرکبات اشاره می کردم . حالا از اون روزا فقط خاطره هاش بر جا مونده .. اما رنگ و بوی پاییز همچنان داره با قلب و روح من بازی می کنه ... وقتی روی گاری دستی زالزاک ها رو می بینم به یاد اون روز ها می افتم .. و بعد باقلا پخته و مدتها بعدش لبوهای داغی که البته من فقط واسه خودم زالزالک می خریدم . می گفتند خوردن زیادش تب میاره .. دیروز یکی از دوستامو دیدم ... با چند میلیارد سرمایه نقدی و جنسی ... همکلاس و هم سن و فامیل هستیم .. ازش پرسیدم اصلا به یاد اون وقتی میفته که در دبستان و راهنمایی همکلاس بودیم ؟. دلش برای اون زمان تنگ نمیشه ؟.. آهی کشید و گفت حاضرم تمام دارو ندارمو .. تمام سرمایه مو بدم و به اون روزا بر گردم .. خندیدم و گفتم بذل و بخششت خوبه من حاضر بودم نصفشو بدم . یادم نمیره با حسرت به لونه خالی پرستو ها نگاه می کردم . به یاد اون روزایی می افتادم که پرستوی مادر به بچه اش پرواز یاد می داد . خودمو یه گوشه حیاط پنهون می کردم تا اونا به دیدن من نترسند و به کارشون ادامه بدن . هر وقت هم می دید پرستو کوچولو یه جایی گیر کرده و نمی تونه خودشو به مادرش برسونه اونو می ذاشتم رو دیوار .. یه مدت باید صبر می کردیم تا کتابا به دستمون برسه ... امان از بارش پاییزی که همیشه با یک باران تند و سیل آسا شروع می شد . دیگه از اون گرما و شور و حال تابستون خبری نبود . دیگه بعضی از پنجشنبه ها رو نمی شد به عشق دریا رفت چند کیلومتر رفت اون طرف تر .. دریا هم پاییزی می شد . دیگه از مسافرا خبری نبود . کسی جراتشو نمی کرد تنشو به آب بزنه .. رنگ آبی سیر دریا کاملا به رنگ آسمون بود . به نظر میومد دریای پاییز هم غمی دروجودشه . انگار همه تنهاش گذاشته بودن . اون روز ها تابستونا بیشتر دوست داشتم شنا کنم .. شنا رو بیشتر از قدم زدن در ساحل دوست داشتم . چه روزایی بود ! نمی دونستم و نمی دیدم این روزا رو . روزای بچگی و نو جوانی ... اصلا به این فکر نمی کردیم که چه روزایی گذشته تا بزرگترها بزرگ تر شدند . فقط می خواستیم زمان بگذره و به روزای تعطیل و تابستون برسیم . دوباره سر و صدای معلم ها بود و چرا درس می خونی و چرا نمی خونی اونا به بچه ها ... تقلب کردن ها , تقلب دادن ها , به سر و کول هم پریدن ها ..یه عده ای رقابت می کردن که نمره شون بهتر شه .. یه عده ای هم انگار به زور و اجبار پدر و مادرشون اومده بودن به مدرسه ..می خواستن به هر جون کندنی شده زمان بگذره و کارنامه قبولی بگیرن . کل کل کردن ها و به جون هم افتادن ها .. من که سعی می کردم خودمو از جنگولک بازی ها دور نگه داشته باشم . چه روزایی ! حتی در اخم و لبخند آدما می شد خنده ها و آرامششونو دید نه مثل امروز که انگار از خنده هاشون اشک می باره .. شاخه های برهنه , برگهای بر زمین ریخته , طوفان و بوران پاییزی و گاه بارش نرم .. بارش نرم پاییز منو به یاد باران بهاری مینداخت که چهره برگها و گیاهان سبزو خیلی زیبا نشون می داد . ریز بارون ها یه حالتی به درختان و گیاهان می داد که انگار یه مه رقیقی فضای سبز رو در بر گرفته .. چقدر از این منظره و حالت خوشم میومد و لذت می بردم . در اون حالت بود که حس می کردم بهار هنوز نرفته . و چه ساکت بود جنگل پاییزی ! برگهایی می روند و برگهایی می آیند . بیش از آن که بیدار باشیم در خوابیم . این است رسم زندگی .. برگهای پوسیده هم مثل انسانها هستند . مگه ما چند سال می خواهیم زنده بمونیم ؟ سهم ما از دنیا و زندگی چقدره ؟! بهار میشه .. بازم برگ های سبز میاد . مثل ما آدما که میریم و آدمای دیگه ای جای ما سبز میشن . دیدن خرمالو ها روی درختای پاییزو خیلی دوست داشتم ولی خوردن اونا رو چی بگم ؟! اصلا از این میوه خوشم نمیومد و نمیاد . و مرکبات و قدم زدن در میان باغ های پرتقال و لیمو و نارنگی و دارابی و...عاشق پرتقال بودم و هستم . هنوزم پاییز بوی اون وقتا رو میده .. شبهای بلند و روز های کوتاه .. و این , این فصل زیبا و غم انگیز رو خیلی غم انگیز تر می کنه . شاید واسه همین باشه که دل آدم بیشتر می گیره . حتی اگه پاییز, دوست داشتنی باشه دلهای پاییزی به آدم امید زندگی نمیده . انگار همه چی در پاییز رنگ و بو و شکل دیگه ای به خودش می گیره . وقتی به ستاره هاش نگاه می کنی حتی اونا رو هم سرد می بینی . اما زندگی همچنان ادامه داره و تو فقط مالک لحظاتت هستی .. حتی مالک جانت هم نیستی و مالک مالت ... پس ای انسان مغرور نباش ..مغرور نشو .. سعی کن پادشاه وجود و نفس خود باشی . حتی پادشاه هم نمی تواند یک مالک باشد . آن چنان کن که مالک از تو راضی باشد .. خداوندا تو را به شکوه و جلالت قسمت می دهیم که ما را به حال خودمان وامگذاری قلم عفو بر گناهانمان کشی تا با آرامش خاطر به سوی تو بیاییم که بازگشت همه ما به سوی توست ..خداوندا ! جان و وجودمان را از کینه ها تهی ساز ! دنیا به پشیزی نمی ارزد که برای داشته هایش خود فروشی و آدم فروشی کنیم و تو توبه پذیری و باید که گذشت را از تو آموخت ای مهربان ترین مهربانان ! ای خدای مهربان تمام فصول ... پایان .. نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 46 از 77:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA