انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 47 از 77:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
ازبس پرم کردند خالی بند شدم

به دیوانه ای گفتند چرا عاقل نمی شوی ؟ گفت مگر دیوانه ام عاقل شوم که دیوانگی کنم ؟!

خوابیدن یعنی یک مرگ شیرین .. کاش مرگ هم یک خواب شیرین باشه ..

چشمم قزمز شد .. خدا رو شکر آبی نشد

یک چشمم پرخون شد . دکتر نمیرم چشمش کورخودش خوب میشه ..


ایـــــــــــــــرانی
     
  
زن

 
بـــــــــــــــه کـــجـــــــــــــــا مــــــــــــــی روی ؟

به کجا می روی ؟ مگرنگفتی که راهمان یکیست ؟ دیگر نای ناله ای ندارم ای همسفر ! خسته ام . خسته از باید ها و نباید ها .. خسته از این که دیگران بگویند چه کنم چه نکنم .. مگر نمی گفتی که راهمان یکیست ؟
اینک به کجا رفته ای ؟ حتی سایه های تو را , سایه های خیال را هم نمی بینم . جز درد و اندوه همسفری ندارم . گفته بودی که با من می آیی .. گفته بودی که با تو بیایم .
به کجا می روی ؟ به کجا رفته ای ؟ مرا بمیران . دیگر از مردن خسته شده ام . تاب و توانی ندارم . دیگر حتی نمی دانم که قلبم برای چه می تپد ؟! من خسته ام . کسی به حال من دل نمی سوزاند . کسی مرا با خود بر فراز ابر های خوشبختی نمی برد . من در زمین بد بختی مانده ام . کسی با من کتاب بی انتهای عشق را تا به انتها نمی خواند به کجا می روی ؟ مرا با باور های به باد فنا رفته ام تنها نگذار . و من غرق در برکه غم به آواز پرندگان شب دل می سپارم . نمی دانم آن ها برای چه می خوانند ؟! شاید چون من گمشده ای دارند . چه تلخ است پرده کشیدن بر واقعیتی شیرین تا شیرینی زندگی عزیزی را تلخ نگردانی !
به کجا می روی ؟ ای آن که می خواستی تا آخرین نفس در کنارم بمانی . دیگر توانی ندارم . وقتی ابر چشمانم به کناری می رود باران ستاره بر گونه هایم جاری می گردد . کسی در باران من غرق نمی گردد . تنها من هستم و اشکهایم .. تنها من هستم و دنیای نا امیدی هایم . من هستم و امید به بهاری که از راه نمی رسد . من هستم و اندوهی که چون خرچنگ بر جان من چنگ انداخته است .
به کجا می روی ؟ مگر اشکهای مرا نمی بینی ؟ مگر نمی بینی که چقدر دلتنگ تو شده ام ؟! می گویند اگر می خواهی دمی در خانه مرگ بیارامی پلکهایت را بر هم نه .. بخواب تا احساس کنی آرامش را .. اما دور از تو چگونه بیارامم ؟! بیهوده انتظار داشتم که قلبم را با خود ببری . و تو با قلب سنگی ات شیشه روحم را شکسته ای . چگونه می توانی بی من و دور از من باشی وقتی که لحظه هایت را پر کرده بودم ؟! من ایستاده ام . می دانم که بر نمی گردی . می دانم که دیگر دوستم نمی داری . به راهی نمی روم که تو از آن رفته باشی . نمی خواهم باور کنم که مرا از خود می رانی . از تو دور نمی شوم نمی خواهم جدایی را باور کنم . ایستاده ام . در دایره سرگردانی ایستاده ام هنوز نمی دانم تو کجایی ؟ شاید آن سوی کمان باشی .. شاید کنار من باشی .. تو را نمی بینم . بگو!...پاسخم را بده
به کجا می روی ؟ بگو به کجا رفته ای .. حتی نوشته هایم سرگردانند . حتی نمی دانم چه می گویم ! چگونه می گویم ! خواستی که دیگر به تو نیندیشم . خواستی که دیگر از تو ننویسم , خواستی که دیگر از تو نگویم .. همه اینها را توانسته ام اما هرگز نخواهم توانست و نمی خواهم که تو را از قلبم بیرون کنم ..
به کجا می روی که تو در قلب منی .. تو خود نمی دانی اما تو را در قلب خویش جای داده ام و هرگز از آن نخواهم راند ... پایان ...نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
مــــــــــی گـــــریـــــزم ازتــــــــــو

می گریزم از تو و تو نمی دانی . تو دیگر قصه عشق ما را نمی خوانی . چه آرام می گریزم ! آهسته آهسته .. پاورچین پاورچین . آن چنان که صدای پای مرا روی ابر ها احساس نکنی .. حتی سرت را بر نمی گردانی تا ببینی که من چه می کنم ! می گریزم از تو آرام تر از همیشه . آن رفتنی که دیگر بازگشتی ندارد .
می گریزم از تو و شاید از زندگی . دیگر صدای ناله های مرا نخواهی شنید . امروز دیگر کسی حسرت نبودنم را نخواهد خورد . امروز دیگر کسی برای اندوهم مرثیه نخواهد خواند . من امروز با اشکهای آسمان می گریم . چشمانم را می شوید ولی قلب چرکین و زخمی مرا چه خواهد شست ؟! ببارید ای ابر ها ! سینه خود را می شکافم تا غمهای مرا بشوئید .. تا راز های مرا بشوئید .
می گریزم از تو ..می لرزم .. چه کسی با من از مرگ می خواند . ای برزخی ها ! ای آنانی که با من تا دیروز در این دنیای پست وآلوده بوده اید .. با من از شیرینی مرگ بگوئید .
ای آنان که که آرامش را با تمام وجود احساس می کنید . به من بگویید سرزمین خوشبختی کجاست ؟ آن جا که دیگر اندیشه ها راه به جایی نبرند ؟! آن جا که وفا را به بهای هوس نفروشند ؟ آن جا که کینه به دلها راه نمی یابد ؟
ای برزخی ها ! مرا با خود ببرید ..
ای برزخی ها ! می لرزم ولی نمی ترسم . مرا به آن جا ببرید که سرما و گرمایش را احساس نکنم . مرا به آن جا ببرید که قصه های عشق فرجامی تلخ نداشته باشد .
می گریزم از تو .. از تو که برزخی روی زمینی .. مرا به آن جا ببر که گرمای دوزخ گرمم گرداند .. خسته ام از دنیای سرد و بی روح .. خسته ام از امروزی که به انتها نمی رسد . پایان امروز کجاست ؟ می خواهم به سر زمین آرامش بروم . می خواهم به آخر امروز برسم .. می خواهم که دیگر خورشید مرا نسوزاند .. دلهای سنگی , روح شیشه ایم را نشکند ..
می گریزم از تو تا به فردا برسم . تا به آن جا که دیگر حسرت گذشته ها آزارم ندهد .
می گریزم از تو تا دیگر از تو چیزی نخواهم . تا دیگر صدای ناله های مرا نشنوی .
می گریزم از تو تا احساس نکنی کاسه تهی عشقمان را به سوی توگرفته ام .
می گریزم ازتو ..می دانم که صدایم رانخواهی کرد .. آخر تو مدتهاست که از من گریخته ای . حتی اگر به عقب بنگری مرا نخواهی دید .. حتی زوزه های طوفان عشق , نغمه های عاشقانه مرا به گوش تو نخواهد رساند . چقدر زمین خدا سرد است ! چقدر دلهای بی کینه پردرداست !
ای برزخی های برزخ ! با من از دنیای شیرین خود بگوئید . خسته شده ام از آدمیان مرموزی که حتی خود را باور ندارند و همه را پیچیده می بینند ..
خسته ام از دورنگی ها , خسته ام از دروغ ها , نیرنگ ها , خسته از قضاوتهای بیجا ... خسته از عهد شکنی ها .. می گریزم از تو و تو احساس خواهی کرد این گریختن را ... من به آرامش خواهم رسید .. نمی دانم تو به کجا خواهی رسید؟.پایان ...نویسنده ... ایرانی

     
  
زن

 
حســــــــــــــــــــــــــــــادت

من به انسانهای خوب حسادت نمی کنم ..
من به جوانی دیروزم حسادت نمی کنم ...
من به آن که پشت ماشین میلیاردی خود می نشیند و بادی به غبغب می اندازد حسادت نمی کنم .
من به آن دلبر نازنینی که دیروز با من می خندید و امروز بر من می خندد حسادت نمی کنم ..
من به مرغان عشقی که با منقار های خود به استقبال بوسه داغ عشق می روند حسادت نمی کنم ..
من به آن دختر و پسری که در بعد از ظهر جمعه ای دست در دست هم در پیاده رو قدم می زنند و پسر, دختر را می بوسد حسادت نمی کنم ..
من به خورشیدی که می دانم بعد از من می ماند حسادت نمی کنم ...
من به نغمه های مرغ سحر خوانی که خدا را می ستاید حسادت نمی کنم ...
من به سکوت ستارگان ستایشگر پروردگار حسادت نمی کنم .
من به روز های از دست رفته زندگیم حسادت نمی کنم .
من به پرنده ای که انتهای پرواز را نمی داند حسادت نمی کنم .
من به آن پادشاه خیالی که برای خود کاخی خیالی ساخته است حسادت نمی کنم .
من به آن بی وفای بد قولی که نامردانه و نامرادانه به عشقش پشت پا زده احساس خوشبختی می کند , حسادت نمی کنم .
من به بوق شادی ماشین های همراه عروس حسادت نمی کنم .
من به آن چه که جای مرا در قلب دلبرم گرفته حسادت نمی کنم .
من به لبخند پیروزی آنان که راضیند از زندگی حسادت نمی کنم .
من به آن جلادانی که سر های عاشقان شکیبا را به زیر گیوتین می نهند حسادت نمی کنم ..
من به آنان که که امروز ادعای عاشقی می کنند و فردا از عشق فرار می کنند حسادت نمی کنم ..
من به آنان که به غرور بیجای خود می نازند حسادت نمی کنم .
من به آنان که از دروغ و نیرنگ خود لذت می برند و حس می کنند که خیلی زرنگند حسادت نمی کنم . ..
من به آن نارنجی که روزی بهار نارنج بوده است حسادت می کنم ..
من به آن خاکی که گلهایش را به یغما می برند حسادت می کنم .
من به آن تابوتی که جنازه اش را به خاک می سپارند حسادت می کنم ..
من به آن جنازه ای که دیگر سخن نمی گوید حسادت می کنم .
من به آرامش مردگان حسادت می کنم ..
من به گلها و سبزه های روییده بر مزار حسادت می کنم ..
من به قلبی که دیگر نمی تپد حسادت می کنم ..
من به مرگی که منتظرم در آغوشم بگیرد حسادت می کنم .
من به چشمان بسته ای که با دنیا وداع کرده است حسادت می کنم .
من به روانهایی که جسم خاکی خود را رها کرده اند حسادت می کنم ..
من به فردایی که دیگر در این جهان خاکی نباشم حسادت می کنم .
من به آن روزگارانی که دیگر دردی احساس نکنم حسادت می کنم ..
من به جسم خاک شده خویش درخاک خداحسادت می کنم .....
پایان ..نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
بـــــگــــــــــذار دیـــــوانــــــــــه ام بــــــــــداننـــــد

ببین که دیگر نمی نالم . ببین که دیگر اشکهایم را نشانت نمی دهم . ببین که دیگر صدای مرا نمی شنوی .. نوشته هایم را نمی خوانی . ببین که دیگر نمی گویی که مرثیه می نویسم .
دیگر کسی قلم مرا نمی شکند .. دیگر کسی قلبم را نمی شکند . قلبم دگر تکه ای برای شکسته شدن ندارد .
گفتی که فراموشم نمی کنی این را هم به حساب دیگر حرفهایت گذاشته ام .
چه اشک آوراست آوازگنجشکها ! وقتی که مرا به کودکی ام می برند و روحم به گذشته پرواز می کند ..
و چه زجر آوراست وقتی که دلم می خواهد جسم خسته من هم با روانم پرواز کند و نمی توانم ! آن چنان که از مرزهای زمان بگذرم .. آن چنان بروم که دیگر هوس آن را نکنم که خود را نشانت دهم که بپنداری می نالم . عشق نمی خواهد که به تنهایی در آغوشش کشم . فراموش نکرده که چگونه خود را بین من و توقرار داده, تو از آن فاصله گرفته ای .
عشق تو را می خواهد . تو را که با حرارت خود عشق را سوزان تر از همیشه کرده ای .
گفتی که فراموشم نمی کنی چه دروغ شیرینی ! وقتی که می خواهی فراموشت کنم . شاید روزی این کار را انجام دهم . اما می دانم یکی بوده که مثل هیچکس نبوده است . یکی که ثانیه هایم را به آتش کشیده تا دیگر نتوانم از مرزهای زمان بگذرم .
کاش مرا با خود می بردی ! کاش مرا به سیاهچال زمان می انداختی تا من همیشه به یاد داشته باشم آن سوی دیوار خوشبختی را , که شاید روزی به دیدارم بیایی .
ببین که دیگر نمی نالم .. چه زود فراموش کرده ای آن چه را که می گفتی ! و من اینک در گوشه تنهایی خود , تنها با خود سخن می گویم .
تو دیگر صدای مرا نمی شنوی , نوشته هایم را نمی خوانی , صدای قلبم به گوشت نمی رسد حتی مرا احساس نمی کنی .
رفتن وداع نمی خواهد .. تو مدتهاست که رفته ای .. از آن زمان که دیگر اشکهای مرا ندیده ای .. از آن زمان که دیگر صدای قلب مرا نشنیده ای .. از آن زمان که دیگر ندانستی چه می خواهم . تو مدتهاست که رفته ای .
چه بیهوده می پنداشتم مهربان ترین مهربانانی ! چه بیهوده می پنداشتم آن چه را که عاشقانه و باتمام سوز درونت به من گفته ای و برای من نوشته ای حقیقتی بیش نیست .
من دوست کاش ها بودم و تو دشمن فاش ها ..
شاید روزی فراموش کنم که با من چه کرده ای . شاید روزی سنگدلی هایت را فراموش کنم .. شاید روزی از یاد ببرم عاشقانه هایت را . شاید روزی از یاد ببرم که به من گفته ای تنها برای من خواهی بود , اما فراموش نخواهم کرد آن قولی را که به من داده بودی . آخر خود به بهای خون خویش حتی اگر قلبم را به زیر پا نهم زیر قول خود نخواهم زد . تمام قول هایت را روزی از یاد خواهم برد اما یک قول تا به آخرزندگی مرا می سوزاند و همان آخرین قولیست که به من داده ای .
احساس کرده بودم که می توان از دریچه نور با روشنی ها آشتی کرد .. احساس کرده بودم که می توان با زندگی آشتی کرد و من یک بار دیگر باختم . احساس کرده بودم که می توانم با چشمان تو زندگی را ببینم ,با چشمان تو عشق را احساس کنم و با چشمان تو آرامش و خوشبختی را درآغوش کشم .
بگذار دیوانه ام بخوانند بگذار به من بخندند . بگذار بگویند که او دیوانه ای بود وفادار , عاشقی بود دیوانه , بگذار سر زنشم کنند که خود را مفت باخته ام .. بگذار دیوانه ام بدانند . آخر این روز ها مهربان بودن , با وفا بودن و احساسی عاشقانه داشتن را جز دیوانگی نمی دانند . این روز ها آدمها خیلی زود آدمها را از یاد می برند این روزها کسی برای کسی تره هم خرد نمی کند چه رسد به این که خود را فدایش سازد . من از طعنه دیگران نمی ترسم . آنان که پلکهایشان را به روی واقعیت بسته اند چگونه می توانند با چشم دل خویش حقیقت آشکار را ببینند ؟!.... پایان ... نویسنده ... ایرانی

     
  
زن

 
عـــــاشقــــــــــی وقـــــت نـــــمــی خـــــواهـــــد

چه خنده های درد ناکی بودخنده های من وقتی که گفتی دیگر وقتش را نداری که عاشق باشی ! ...تو ندانستی که عشق چیست . تو عشق را در آرامش می جستی و من عشق را برای زندگی می خواستم . تو می خواستی که زندگی به تو عشق بدهد اما من می خواستم که عشق به من زندگی بدهد .
دنیا پستی و بلندی هایی داره که اگه نتونی خوب حرکت کنی حسابی تو رو با مخ میندازه زمین . طوری که دیگه نتونی بلند شی .. طوری که دیگه نتونی حتی اگه از جات پاشی بتونی یه رفتن ادامه بدی . باید یه جورایی با همه این سختی ها با همه بدیها و خوبی ها کنار بیایی .
راست میگن بعضی ها که وقت عاشق شدن ندارن . اما وقتی که عاشق شدی وقتی یکی رو دوست داشتی و حرف دلت رو بهش زدی و حرف دلش رو شنیدی دیگه چیزی به نام وقت و فرصت عاشقی داشتن معنا نداره . وقتی یکی بهت میگه دیگه وقت عاشقی نداره یعنی این که دیگه دوستت نداره . دیگه عاشقت نیست . شاید هیچوقت دوستت نداشته . شاید هیچوقت عاشقت نبوده . و اون حرفای داغی که زده همه بی ریشه بوده .
این روزا بی وفا بودن در روابط عشقی دیگه دختر و پسر نمی شناسه . این روزا دیگه کسی مثل لیلی و مجنون عاشق نمیشه . بیشتر وقتا یک طرف قضیه می لنگه . جالب این جاست که اونی که با یه بهونه ای به عشقش پشت پا می زنه میگه چه دوران خوبی داشتیم در بر هه ای از زمان من عاشق بودم . عشقم ریشه ای حقیقی داشت .. آدم می مونه به این جور آدما چی بگه ؟!.. دیگه طرف همچین آدما چی می تونه بگه ؟! . بیچاره حرفی واسه گفتن نداره . گردن که نمیشه زد . به زور هم نمیشه کسی رو وادار به عاشق موندن کرد .
دیگه عشق و عاشقی های قرن بیست و یکم همینه دیگه . عشقا یا پولکی شدن یا اینترنتی .. و یا این که نوعی ظاهر بینی و تنوع طلبی و هوس و شهوت رانی که اسمشو می ذارن عشق . ضربه سخت و سنگینیه برای اونی که به طرفش اعتماد می کنه باورش می کنه و برای آینده اش بر نامه ریزی می کنه . باورش نمیشه که طرف عشقیش احساسی مثل احساس اون نداشته یا ثابت قدم نبوده .
خیلی سخته تحمل همچین شرایطی . چه می توان کرد ؟! وقتی کاخ رویاهای پاک و عاشقانه آدم به ناگهان ویران میشه و خودشو میون کابوسی دردناک و جبران ناپذیر می بینه از خودش , از زندگی و از هر چی که در اطرافشه بدش میاد . به زمین و زمان بد بین میشه . نمی دونه چیکار کنه . باورش نمیشه . هنوز امید واره .. حس می کنه ممکنه عشقش بر گرده . اما باید یواش یواش باور کنه که اون چیزی رو که در واقعیت دیده یه رویایی بوده که به انتها رسیده . رویایی که بی شباهت به خواب و خیال نیست .
به نظرم این جور آدما باید یه جوری خودشونو مشغول کنن . کمتر فکر کنن . نویسندگی کنن به موسیقی گوش بدن . حتی به نیازمندان کمک کنن . برن قدم بزنن . حس کنن که عشق و دوستی اونا و تمام حرفای فدایت شوم و دوستت دارم و بی تو نمی تونم زندگی کنم و تا آخر عمر مال همیم .. همه بی اساس بوده .. چون اگه این حرفا پایه و اساسی می داشت تکلیف عشقشون این نمی شد . عشق اگه عشق باشه هرگز به جدایی نمی رسه . بنا براین باید جنگید تلاش کرد تا از این تشتت فکری خارج شد .
زندگی پیچ و خم داره , گرمی و سردی داره .. خوب و بد داره , زشت و زیبا داره . چرخ گردون همیشه بر وفق مراد آدم نمی گرده . وقتی اون درست نمی گرده آدم باید طوری گردششو تنظیم کنه که از دورخارج نشه . امروزکمی دیر صبحونه خوردم . خلاف روزای قبل خیلی سنگین و مفصل خوردم . ناهار رو هم به زور سه ساعت بعدش خوردم که راحت تر خوابم بگیره . برنج زیاد آوردم .. درهمین لحظه یکی از پیر زنای محله رو دیدم که وضعش مالی اون خوب نبوده و بقیه بهش کمک می کنن . شوهر و پسرش مرده ان .. دیدم یه کیسه برنج کنارشه و دم در خونه اش وایساده منتظر ماشینه .. گفتم چیه مادر .. گفت زنی رو می شناسه که دو تا بچه کوچیک داره دو هفته هست که برنج نخورده .. خونه اش اطراف شهره ..همش از این می ترسه که پول کرایه ماشین تا اون جا رو نداشته باشه و خجالت بکشه ... اینو که گفت بغضم ترکید . چون این من بودم که جای اون پیر زن خجالت می کشیدم . از اون چیزی که مردم بهش بخشیده بودند بخشش می کرد در حالی که من بیشتر ناهارمو زیاد آورده بودم ..
سیریم و از گرسنه خبر نداریم . آره عزیزان ! ای آدما ! ای انسانها ! ای عاشقا ! عاشقی وقت و زمان نمی شناسه .. می تونین عاشق خدای بزرگ باشین . عاشق این که گرسنه ای رو سیر کنین . دست درمونده ای رو بگیرین . به هم محبت کنین . اگه کسی از شما کمکی خواست و از دستتون بر اومد دریغ نکنین . ما نمی تونیم تمام آدمای گرسنه دنیا رو سیر کنیم .. اما می تونیم کمی از خودمون بزنیم ..می تونیم خیلی چیزا رو نخوریم و نمیریم خیلی چیزا رو نپوشیم و یخ نزنیم . می تونیم از اونا از اونایی که امکانات ندارند بگیم ... می تونیم خوردن گرسنه ها رو ببینیم . دست نوازش بر سر اونایی بکشیم که از نعمت داشتن مادر و پدر محرومند . عاشقی وقت نمی خواد . عاشقی احساس می خواد .. وفاداری , وجدان می خواد و باز هم احساس و اخلاق ..
خداوندا ! به ما آن چنان ایمانی عطا فرما که در قلب خود جز نور تو نبینیم وجز آن چه تو نشانمان می دهی سوی آن نرویم . آمین یا رب العالمین ! پایان .. نویسنده ... ایرانی

     
  
زن

 
بعد از تو ...

دست خدا یارت !
بعد از تو من
دیگر نمی سوزم
بعد از تو من
دیده به درب انتظار
دیگر نمی دوزم
دست خدا یارت !
بعد از تو من
در راه تو
دست دعا سوی خدا
دیگر نمی گیرم
بعد از تو من
دیگر نمی میرم
دست خدا یارت !
بعد از تو من
می خندم و شادم
بعد از تو من
از غم چه آزادم
من چون پرنده
بر پر بادم
عشق تو و یاد تو هم
می رود از یادم
دست خدا یارت !
بعد از تو من
ویلان نمی گردم
جانم به جانم می رسد
بی جان نمی گردم
بعد از تو من
خاکستر عشق تو را
برگنگ خواهم ریخت
خاک دل سنگ تو را
برسنگ خواهم ریخت
دست خدا یارت !
بعد از تو من
هرگز نمی نالم
لبخند بر لب می زنم
آسوده می بالم
با عشق تو
بدرود خواهم گفت
صبری نخواهم کرد
من زود خواهم گفت
دست خدا یارت !
بعد از تو من
شکرانه خواهم خواند
عشق تو را
افسانه خواهم خواند
بعد از تو من
با زندگی
آسوده خواهم زیست
بعد از تو من
با زندگی
آسوده خواهم زیست

ایرانی
     
  
زن

 
آخــــــــــرچــــــــــرا؟!

آخر چرا ؟!
چرا مرا به غروب غمها سپرده ای ؟!
مگر عشقت نبودم ؟!(نبوده ام )
آخر چرا ؟!
چرا مرا بربادهای ویرانگر نشانده ای ؟!
مگر عشقت نبودم ؟!
آخرچرا ؟!
چرا مرا به دست ابرهای خزان داده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا نیش دشمن را به من بخشیده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا ؟!
چرا کتاب عاشقی را پاره پاره کرده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا مهر نگاه پرمهرت را ازمن گرفته ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا به من وفادار , وفادارنمانده ای ؟!
مگر عشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا چشمهایت را به روی اشکهایم بسته ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا مرا به سوی بی تفاوتی هاکشانده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا جانم را به اهریمن جدایی داده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا باورهایم را به نیستی رسانده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا لحظات شیرین عشقمان را فراموش کرده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا ؟!
چرامرا به دست سوال های بی جواب داده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا همای سعادت را از شانه ام رانده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
چرا خانه خوشبختی عشقمان را وبران کرده ای ؟!
مگرعشقت نبودم ؟!
آخرچرا؟!
آخرچرا؟!
آخرچرا؟!
.........
.........
نویسنده :
ایرانی

     
  
زن

 
لـــــحظـــــــــــــــه پـــــیــــــــــــــــــــروزی (آخــریــن آرزو )

می خواهی که من نباشم ؟! می خواهی که مرا نبینند ؟! می خواهی که مرا نبینی ؟! ببین چشمان من تنها در جستجوی توست . حتی اگر دنیایی را به دنبال داشته باشم من به دنبال دنیای خویش خواهم بود و دنیای من توهستی . تو که تو را با تمام بی مهری هایت , با تمام سنگدلی هایت می خواهم و می خوانم ای بهترین ! ای عزیز ترین ! ای دوست داشتنی ترین ! . تا به کی مرا خواهی راند ؟! تا به کی با من خواهی جنگید ؟! تا به کی با خود خواهی جنگید ؟! من این جا هستم . به تو نگاه می کنم . به چشمان زیبا و آتشین تو و به این که چه می خواهی ؟! من با تو خواهم خواست آن چه را که می خواهی .. با تو خواهم آمد تا به آن جا که می خواهی . با تو خواهم گفت .. هرچند اگر ندانم که چه می خواهی اگر ندانم که چه می گویی ! دستهایم را به دستهای تو خواهم داد و نفسهایم را به نفسهای تو . بازوانم را خواهم گشود برای آغوش گرم تو . ببین که چقدر عذابم می دهی ! هنوز تنور عشقمان داغ است . هنوز هیمه های آتشین عشقمان خاکستر نگردیده و می دانم که هرگز چنین نخواهد شد . تو روزی با من خواهی آمد به آن جا که جز نور عشق من و تو و نور خدا نباشد . شانه هایت را خواهم گرفت .. به چشمان عاشق تو خواهم نگریست و به تو خواهم گفت این است آن لحظه پیروزی که در جستجوی آن بوده ایم . و من پا به پای تو آمده ام . و لحظه پیروزی لحظه ایست که تو در آغوش داغ من باشی . سرت را بر شانه های من بگذاری و من موهایت را گونه هایت را با نوک انگشتانم نوازش کنم , به پلکهای بسته ات بنگرم ..منتظر باشم که با چشمان بازت به من بنگری و از من بخواهی که لبان داغ و پر عطشت را ببوسم . و من لحظه پیروزی را می بینم . لحظه ای که رنج ها را به زباله دانی شیطان بسپاریم .. من آن لحظه را می بینم . و تو اینک از من می گریزی و تو اینک از عشق می گریزی . درحالی که دیروز در آغوش گرم عشق با بوسه ای داغ با من پیمان بسته بودی که تا آخرش با من باشی با من بمانی و با من بخوانی . امروز هم مثل دیروز است . امروزهم بازوانت را برایت گشوده ام . به پاهایت فرمان بده .. من صدای قلب تو را می شنوم . من صدای قلب تو را می شنوم . باور کن که من صدای قلب تو را می شنوم .. ترانه های قلب تو را می خوانم . تو با زبانت می گویی که تنهایت بگذارم .. بازبانت می گویی که این داستان به پایان رسیده است اما با فریاد قلبت می گویی مگر قصه عشق را پایانی هست ؟!و من در انتظار لحظات سوزان هماغوشی با توام که با تمام وجودم با همه تارو پودم , فریاد بزنم اینک لحظه پیروزی و تو را داشتن رسیده است . آن لحظه پنجه های عاشقم را بر شانه های عشق خواهم افکند و دیگر اجازه نخواهم داد که با چشمانت و با زبانت از من بگریزی .. در آغوشت خواهم کشید . تو را به سینه ام خواهم فشرد تا صدای قلب هم را احساس کنیم . تا دیگر برای من آهنگ رفتن نخوانی تا دیگر از مرگ امید نگویی . عشق منتظر ماست . عشق منتظر دلهای خسته ایست که به سوی هم پر کشند تا در آغوش هم آرام گیرند . بیا ای آرامش من ! بیا ای همه هستی و وجود من ! می خواهی که من نباشم ؟ می خواهی کنارت نباشم ؟! تو که می دانی جز تو هیچکس را دوست نمی دارم . تو که می دانی تو همه سرمایه و نیازو مقصود منی . دیگر بس است گریختن ها .. دیگر بس است سوختن ها . دیگر بس است حسرت خوردن ها و لب دوختن ها . من تو را فریاد می زنم تو را که که تمام عشق و هستی منی . لحظه پیروزی نزدیک است . آن لحظه که درآغوش هم با غمها وداع گوییم . لحظه پیروزی یعنی لحظه تبلور عشق من و تو . می خواهی که من نباشم ؟ مرا از خود می رانی ؟ دوست داری که بگویم دیگر دوستت نمی دارم ؟! دوست داری که بگویم دیگر احساسی به تو ندارم ؟! این آن چیزی نیست که در قلب مهربان و آتشینت می گذرد . می خواهی که من نباشم ؟! مرا از خود نران .. بگذار که در آغوش تو بمیرم . بگذار که لحظات سخت زندگیم را با تو آسان گردانم . لحظه پیروزی نزدیک است . نزدیک است آن زمانی که یک باردیگربوی تو را احساس کنم و گرمی آغوش تو را .. چه دلنشین است صدای دلت را شنیدن و نیاز دلت را با نیاز دلم یکی دیدن ! بگذار که درآغوش تو بمیرم , بگذار که در آغوش تو بمیرم , قسم به تو که این آخرین آرزوی من است ... پایان .. نویسنده .. ایرانی
     
  
زن

 
روزهـــــــــــــــایـــــی از روزهـــــــــــــــا

دهم آبان : امشب هم تنهام . مثل هر شب دیگه .. حالم خوب نیست . به شدت سر ما خوردم . پسر منم مریضه . چه حس بدیه حس تنهایی ! بازم دلتنگ شدم . دلتنگ گذشته ها .. دلتنگ لحظاتی که میگم دریغ از اون لحظات .. دریغ از روز هایی که دیگه نمیاد . شاید یه روزی هم آرزوی این روز های تلخی رو داشته باشم که الان درش به سر می برم . ولی هیچوقت آرزوی اون وقتایی رو نمی کنم که عزیزی رو از دست داده باشم . برای از دست دادن عزیزی حتما نباید اون مرده باشه . آدم زنده ها رو هم از دست میده . زنده هایی که دیگه فراموش می کنن عشق و وابستگی ها شونو . خیلی راحت فراموش می کنن دیروز خودشونو . چقدر امشب حالم بده . من نمی دونم یکی از همسایه ها از کجا فهمید که پدر و پسر سخت بیماریم . یه کاسه سوپ واسه مون آورد . وای که چقدر بهش نیاز داشتم .. واسه پسرم زیاد مهم نبود . اشک تو چشام حلقه زد . آخه حوصله آشپزی رو نداشتم و ندارم . همه این کارا رو مادر مرحوم پسرم انجام می داد . خدایا بعضی وقتا آدم چقدر در مانده میشه .. یه لحظه که از در خونه رفتم اون ور تر .. چشمم به درخت گل سرخی افتاد که عیال مرحومم در باغچه کوچولوی کنار خونه مون کاشته بود . حالا اون رفته و این گل سرخ مونده . یه حسی بهم میگه این گل سرخ بعد از منم خواهد بود و شاید بعد از پسرم . باید اصلاحش کنم . چقدر دلم گرفته .حس خوبی ندارم .. نسبت به آدمهایی که می تونستن با من خوب تا کنن می تونستن خوش قول باشن می تونستن در این شرایط سخت تنهام نذارن , اما خود خواهی به اونا این اجازه رو نداد که تا آخرش همراهم باشن . از آدمهایی که به آدم دروغ میگن ازآدمهایی که آدمو تنها می ذارن نمیشه انتظار خوش قولی رو داشت .
یازدهم آبان 94: هیجده ساعت از زمانی که نوشتن این پیامو شروع کردم گذشته .. پرتقال , نارنگی , لیمو , سوپ , آنتی هیستامین , آدولت کلد و استامینوفن واستراحت شده راههای مبارزه من با سرماخوردگی . و تا حالا هم که از سرعت بهبود خودم راضی ام
دوازدهم آبان 95 : حس می کنم تقریبا خوب شدم ولی هنوز اثراتی از بیماری در من هست . با این حال , دست سوپ و مرکبات و استراحت و این چند تا قرص دم دستی درد نکنه . نذاشتم کار به آنتی بیوتیک بکشه . چقدر خسته ام از دست آدمهای این روز گار , آدمهای بد قول , آدمهای بد قضاوت کن , آدمهایی که چشمشان به دهان این و آن بوده اندیشه ها را به شخص می سنجند نه شخص را به اندیشه ها .انسانهایی که عمر قولشان به اندازه طول عمریک کرم شبتاب هم نیست .از دست همه چیز خسته ام . حتی از خودم از این زندگی یکنواخت . می دونم حقیقت چیه و از چه راهی باید برم اما انگار نمی تونم یا نمی خوام گذر عمر رو باور کنم , نمی خوام در حسرت زمانهای از دست رفته بشینم . نمی خوام باور کنم که سنی ازم گذشته و فرصتهای زیادی رو از دست دادم . این جاست که اگه بگم زندگی پوچه و بی ارزشه اصلا واسه چی آفریده شدیم و عمر ما همش باطله و از این حرفا صرفش بیشتره و بهتر می تونه توجیه کنه رفتار هایی رو که تا حالا داشتم . یعنی به نوعی خود فریبی که در بین بسیاری از ما مد شده حتی بسیاری از شعرای بنام ما هم در این مورد ابیاتی سروده اند . به راستی زندگی ما هم همین شده .. حرکت برای خوردن و خوابیدن . و برای همین هم باید کلی زحمت بکشیم . یه روزی به خودمون می آییم و می بینم هیچی از زندگی مون نمونده , پیر و فرتوت شدیم . نه لذتی از حال می بریم نه خاطرات گذشته حس قشنگی در ما به وجود میاره و نه امیدی به آینده داریم . به راستی چه باید کرد ؟! اعتقاد و ایمان انسانها براشون باارزشه . اصول و منطقی برای پذیرش اون دارن . اگه این ایمان , اساسی قوی داشته باشه و انسانی , میشه واسش ارزش قائل شد . به خصوص این که سازنده باشه . یکی از همکارام که به تازگی باز نشسته شده واسم زنگ زد . بهم گفت چرا زن نمی گیری ؟ بهش گفتم پسرم واجب تره . آدم باید با عشق ازدواج کنه . تازه اون زمان قدیم که در چهارده سالگی عاشق همسر اون موقع سیزده ساله ام شدم کمتر کسی بود که یه عاشق وفادار باشه وای به حال حالا که دیگه همه چی اینترنتی شده ..دیگه کمتر کسیه که عشقو باور کنه . به دوست داشتن اعتقادی داشته باشه .. وفادار باشه . دیگه کسی راز دار کسی نیست . دیگه کسی به عهدش وفا نمی کنه . روابط بر اساس پول و منافع مادی شده . شاید استثنایی هم داشته باشیم ولی نمیشه دل به اینا خوش کرد . بگذریم شاید یه روزی بیاد که مثل اون روزا عشق و محبت و دوستی واسه خودش یه جایی توی دل آدما باز کنه که نشه به این سادگی ها بیرونش کرد . ما این روزا فقط بلدیم به خاطر اون چیزایی که از دست دادیم اشک بریزیم . برای حفظ اونا هنگامی که در اختیارشون داشتیم حاضرنبودیم که هیچ کاری بکنیم و اهمیتی بهش نمی دادیم . امید وارم یه روزی برسه که قدر داشته هامونو بدونیم و تنوع طلبی باعث نشه که داشته های گرانقدرمونو از دست بدیم . امید وارم .. پایان ...نویسنده : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 47 از 77:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA