انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 48 از 77:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
چــشمــــــــــانت را ببنـــــد !

چشمانت را ببند!
فقط یک لحظه کافیست
فقط یک بوسه کافیست
چشمانت را ببند
به هیچ نیندیش
همه چیز را فراموش کن
زندگی در آغوش توست
چشمانت را ببند!
فردا همین امروز است
تو به کدامین فردا رسیده ای؟
که درجستجوی فردای دیگری ..
چشمانت را ببند!
نگاه تو از آن من است
چه سکوت داغی !
چه سکوت شیرینی !
چه سکوت دلنشینی !
چشمانت را ببند!
بگذار در آغوشت کشم
بگذار لبانم , لبان داغت را ببندد
بگذار با سکوتم تو را بخوانم
بگذار از قدرت عشق بگویم
چشمانت را ببند!
تا بگویم خوش آمدی
به سر زمین قلب من خوش آمدی
آمدی تا فراموش کنم بدی بد ها را
آمدی تا از یاد ببرم سنگدلی ها را
چشمانت را ببند!
این عشق است که حکومت می کند
من صدای عشقم
من سکوت عشقم
من فریاد عشقم
چشمانت را ببند!
تا با تمام وجودم
بگویم که دوستت می دارم
چشمانت را ببند !
تا زندگی را با تمام وجودت ببینی
تا زندگی را با تمام وجود احساس کنی
دیگر نگو که نمی خواهی بخواهمت
مگر احساس نمی کنی سوزش تنهایمان را؟
مگر احساس نمی کنی پرواز روحمان را ؟
مگر احساس نمی کنی اشک دلهایمان را ؟
چشمانت را ببند!
بگذار درآغوشت کشم
بگذار عشق را , هستی را
با خانه خود آشتی دهم
چشمانت را ببند!
دوستت دارم , دوستت دارم
نجوای عاشقانه ام را
با گوش جانت بشنو
دوستت دارم , دوستت دارم
چشمانت را ببند!
تا با گوش جانت بشنوی
که جانم برای توست
پایان
نویسنده :
ایرانی
     
  
زن

 
درکـــــوچـــــه پـــــس کـــــوچـــــه هـــــای پـــــایـــــیـــــز

آسمان دیشب تیره و تار بود .. مثل آسمان دل من بود . من و خدا با هم کمی قدم زدیم . ازکوچه پس کوچه های پاییز گذشتیم . هوا کمی ملایم بود . اون سوز چند روز قبل رو نداشت . نمی دونم چرا هروقت که می خوام خدا رو حس کنم اونو خیلی راحت حس می کنم . به نظر من واسه حس کردن اونی که ما رو آفریده نیازی نیست که از هفت خان بگذریم و از این منزل به اون منزل بریم . خدا همین جاست . در کنار ما , در قلب ما , دروجود ما . همیشه با ماست . خیلی ساده تر از آن چه که می پنداریم در وجود ماست درکنار ماست با ما و برای ماست . اگر از او آرامش بخواهیم به ما می دهد .. اگر در جستجوی خوشبختی باشیم به ما نشانش می دهد .
من خدا نیستم , هیچکس خدا نیست اما خود خدا گفته که مرا از روح خود آفریده .. از همان جنس که بتوانم احساسش کنم . حتی لمسش کنم آن لمس ناشدنی را .. او را ببینم آن نادیدنی را ..
می اندیشم پس هستم . و خدا هم می اندیشد . اوچگونه می تواند به همه بیندیشد ؟! او کیست که همراه من و همراه توست ؟! مهم نیست که او کیست ؟ مهم این است که هست .. مهم این است که مهربان است ..مهم این است که دوست من است و دوست تو ..
و من با خدا درکوچه پس کوچه های پاییز قدم می زدم . چراغهای روش دبستان دخترانه و فضای آرام محوطه اش مرا به یاد دبستانم انداخت . خیلی سالها از آن روز ها گذشته . بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شدم . انگار هنوز همان بچه ام . چقدر خوشحال می شدم که بزرگتر می شدم . اصلا به این روز ها فکر نمی کردم . آن روز ها به این هم فکر نمی کردم که خدا در وجود من است و با من است . اوبا من بود و من احساسش نمی کردم . شاید هم متوجه بودم که یکی با من است اما نمی دانستم که او خداست . اون وقتا که از کوچه پس کوچه های تاریک می گذشتم و دل کوچولوی من از ترس به شدت می تپید شاید این خدا بود که منو به روشنی می رسوند .
خدایا امروز هم دلم گرفته . من هنوز همون کوچولوی دیروزم . این بار دیگه این کوچه تاریک نیست که آزارم میده . شهر تاریک , دنیای تاریک , آدمهای تاریک دارن شکنجه ام میدن . دلم می خواد همیشه با تو باشم خداجون .. در خواب و در بیداری , در غم و شادی , در عزا و عروسی , همه جا , همه جا . تو را یاد کنم تو را که می دانی صلاح مرا .
اون وقت شب دلم هوس جنگلو کرده بود . یاد سالها پیش افتاده بودم که اوایل پاییز رفته بودم به خد مت و سیاه کردن دفتر خاطراتمو شروع کرده بودم . اون روزا این قدر جدی به مرگ و وداع با زندگی فکر نمی کردم . هرچند از دست کومله ها و دموکرات ها در امان نبودم ولی با یه حس قشنگی به فردا فکرمی کردم . اما حالا حتی زیبایی های زندگی منو به این فکر نمیندازه که مردنی نیستم .
من همون کودک دیروزم .. همونی که از دروغ گفتن بدش میومد و شاید هم می ترسید همونی که واسه مورچه ها و پرنده ها دون می پاشید و به سگ و گربه غذا می داد .
چقدر کوچه های پاییز آروم بود ! گوشیمو از جیبم در آوردم . حس کردم اونم از سکوت خسته شده به یاد خاطراتش افتاده . دلم می خواست مثل ابر ,جای ابر ببارم . زمین ترشده بود . یه حس بهاری بود .. هرچند بهار امسال مثل یه زمستون بود برام . با همه اینا بهارو خیلی بیشتر از پاییز دوست دارم . نمی دونم خدا بهم گفت یا خودم خواستم که رفتم به یکی از ساختمونای نیمه کاره ای که فقط اسکلت سازی شده بود ... یه گوشه ای و توی تاریکی پنهون شدم و در حالی که به آسمون تیره و تار و سپید نگاه می کردم به آرومی و گاه با هق هق اشک می ریختم . انگار خدا هم کمکم می کرد . اشک می ریختم به خاطر اون چیزایی که سال گذشته داشتم و حالا ندارم .. گریه می کردم از دست آدمهایی که با دلی کور حس می کنن که دارن دنیا رو می بینن , از دست آدمهایی که امروز یه حرفی می زنن و فردا یادشون میره , از دست آدمهایی که بویی از عشق و احساس نبردن . از دست آدمهای نامهربون .. از دست آدمایی که قولاشون یادشون میره و برای وفا و وفای به عهد ارزشی قائل نیستن . سرمو به دیوار تکیه داده از پنجره باز بی در و شیشه , آسمون پاییزو نگاه می کردم . قطرات اشک گونه هامو قلقلک و نوازش می داد . حس کردم یه چیزی ازدرون صدام می زنه ..میگه پاشو .. حالا آروم شدی دیگه بسه . قرار نیست که آدم هرچی رو که توی دنیا داره همیشه داشته باشه . این جسمی رو هم که دور جون توست یه روزی دورازجون تومیشه , یه روزی باید بذاری و بری . تو مالک چیزی نیستی که اونو از دست بدی ای انسان ! حداقل قدر این چیزایی رو که داری بدون ... این چیزایی که به امانت دست توست . پاشو .. پاشو برو خونه ات ... دیر یا زود همه مون می میریم .. عیبی نداره .. بذار آدما خیلی چیزا رو انکار کنن .. بذار بازم دروغ بشنوی ..بازم دورت بزنن .. آخرش به کجا می رسن یه روزی همه مون می رسیم به یه جا .
از اون ساختمون اومدم بیرون . سبکبال سمت خونه رفتم ...
با این که می دونم خدا در تمام وجودمه ولی نمی دونم چرا اونو بیشتر در پهلوی راستم حس می کنم ... یه نگاهی به پهلوی راستم انداخته و گفتم ممنونم خدا جونم امروزم داره می گذره فردا هم آرومم می کنی ؟ ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
قـــــــــــــــــــدرت عــشــــــــــــــــــــق

عشق واقعی اون عشقیه که به آدم قدرت میده نه اون عشقی که قدرت رو از آدم می گیره . در این که عشق در بسیاری موارد آدمو سست و ناتوان می کنه شکی نیست ولی بیش از اونی که آدمو ناتوان کنه به اون قدرت میده که در برابر ناملایمات مبارزه کنه . تابوها رو بشکنه از سختی ها وحشتی نداشته باشه . خار مغیلان و سنگلاخهای بیابان جلو راهشو نگیره ..
این روز ها خیلی از زوج های مخالف یعنی دختر و پسر هایی که با هم رابطه ای دارند مشکلات اجتماعی , اقتصادی و خانوادگی رو بهانه ای برای نرسیدن به هم قرار داده خیلی راحت از هم جدا میشن در حالی که این مشکلات در برابر قدرت شگرف عشق به پشیزی نمی ارزند .
وقتی کسی بتونه به کسی تکیه کنه و بدونه که طرفش پشتیبان اونه و در هر شرایطی تنهاش نمی ذاره همراه اونه دلش گرم میشه قدرت و توانش چند برابر میشه و خیلی راحت می تونه با نا بسامانی ها بجنگه . در این راه صبر و تحمل و پذیرش بسیاری از مرارت ها نیز شرط لازمی برای این مبارزه می باشد .
وقتی زنی عاشق مردیه و به خاطر لجبازی یا غروری خاص با مرد دیگه ای ازدواج می کنه و می فهمه که اشتباه کرده .. این قدرت عشقه که به ناگهان اونو وادار می کنه که موضوع رو در همون ابتدای کار با شوهرش درمیون بذاره و ازش خواهش کنه که از اون بگذره ...این قدرت عشقه . و زیبا تر از اون گذشت اون شوهره هست .. این قدرت عشقه و اون عاشقی که هنوز هم منتظره که عشقش برگرده و با این که دوست دخترش ازدواج کرده بازم امیدشو از دست نمیده و به خواسته اش می رسه اینم قدرت عشقه .
درسته که عاقل نباید کاری کند که بازآرد پشیمانی ولی جلوی ضرر رو از هر جا که بگیری استفاده هست . هر چند گاه خیلی سخته که تو از عشق تصوری رو داشته باشی که طرف عشقی تو اون تصور رو نداره . اون انتظاری رو داشته باشی که اون نمی تونه بر آورده کنه . دلت می خواد که اون واسه عشقتون بجنگه . تلاش کنه تا بینتون فاصله نیفته . تو در زاویه ای دیگه می تونی این تلاشو بکنی . می تونی به عشق و خواسته ات اولویت بدی ولی اونی که دوستش داری و اونم با زبون دلش بهت گفته که تو رو با تمام وجود می خواد نمی تونه این توانایی رو در خودش حس نمی کنه که پا به پای تو بیاد . چرا این طور میشه ؟! چرا عشق به خیلی ها این قدرت رو نمیده که برای رسیدن به خودشون از خود گذشته باشند . میشه اینو به قدرت ایمان نسبت داد . ایمان به اونی که دوستش داریم و این که تا چه حد می تونیم بهش تکیه کنیم . این قسمت قضیه خیلی مهمه . در فیلمها و حتی در واقعیت بسیار دیده ایم که دختر و پسری عاشق هم میشن خونواده ها مخالفن ولی اونا با هم فرار می کنن . پسر یه کاری با درآمد بخور و نمیری جور می کنه و دختر هم با سختی های زندگی می سازه .. بردباری و شکیبایی یواش یواش اونا رو به خواسته هاشون می رسونه . خیلی ها بر این عقیده اند که این حرکات بیشتر به یک رویا شباهت داره تا واقعیت و فقط در مواردی استثنایی جواب داده ...
حقیقت اون چیزیست که باید باشه .. حقیقت مهم تر از واقعیته . این حقیقت حتی اگه یک بار هم از حالت رویا به واقعیت رسیده باشه نشون دهنده این مطلبه که پس میشه کاری کرد که با قدرت عشق به وصال هم رسید . بنابراین دونفر که عاشق هم باشند و به عشق و تمنای وصال هم اولویت بدن هرگز از خطرات این راه هراسی به خودشون راه نمیدن . می دونن که تحت هر شرایطی می تونن به هم تکیه کنن . البته تا این جای کار صحبت ما بیشتر رو عشق زمینی دور می زد . اون نیرویی رو که آدم دراثر عشقی آسمانی و پیوستگی و وابستگی با خالق جهان پیدا می کنه یه نیروی دیگه ایه که بحثش خیلی قویتر از این هاست اما نقطه مشترک تمام عشقها در اینه که به آدم انگیزه میده . انگیزه برای تلاش , برای شکیبایی برای بودن و مبارزه برای رسیدن به خواسته ها . و تمام انسانها احساس می کنند قدرت عشق را چه بدانند چه ندانند ... پایان .. نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
چـــــشمـــــاتـــــو بـــــاز کـــــن کـــــوچـــــولـــــو !

با توام ...

چشماتو بازکن کوچولو!
لبهای تو سرخ انار
صورت تو مثل هلو
چشماتو بازکن کوچولو!
دنیا بهشته واسه تو
کی میگه زشته واسه تو ؟
چشماتو باز کن کوچولو!
تو هم یه روز بزرگ میشی
اسیر بره گرگ میشی
فردا رو امروز می بینی
امروزو دیروز می بینی
چشماتو باز کن کوچولو!
بزرگ میشی قشنگ میشی
اسیر هفت تا رنگ میشی
همدل قلب سنگ میشی
چشماتو بازکن کوچولو!
یه روزی تو عاشق میشی
یه عاشق لایق میشی
عاشق یک عاشق میشی
دل تو واسش تنگ میشه
سرش یه خیلی جنگ میشه
چشماتو بازکن کوچولو!
قلب منی جان منی
توهمه ایمان منی
چشماتو باز کن کوچولو!
اون صدف خوشگلتو بازبکن
بخند برام , برای من نازبکن
مرواریدای اون صدف
گرفته قلبمو هدف
چشماتو باز کن کوچولو!
می خوام برات قصه بگم
از دل پر غصه بگم
از یکی بود یکی نبود
از آب و آتش , خاک و دود
ازآدمای بی وجود
سرهای داغ بی سجود
از آدمای سرفراز
ازآدمای بی نیاز
چشماتو بازکن کوچولو!
دنیا فقط سیاه نیست
سیاهی اشک و آه نیست
دلهای ما تباه نیست
جای مقام و جاه نیست
قصه ما آینه وجودماست
قصه ما نیازما سجودماست
قصه ما قصه تاروپودماست
قصه عشق وبودن و نبودماست
چشماتو بازکن کوچولو!
عمر من و هستی من
ای همه سرمستی من
قصه ما آینه وجودماست
قصه ما نیازماسجودماست

پایان
نویسنده :
ایرانی

     
  
زن

 
درایـــــــــــــــن دیـــــــــــــــار

در این دیار بی کسی
نمانده یارومونسی
نه مانده ساز بی نوا
نه خنده ای به لب روا
چرا کسی در این دیار
خداخدانمی کند

نشسته ام به کوی تو
در انتظارروی تو
دراین جهان پرفریب
خسته و تنها وغریب
چراکسی دراین دیار
مراصدانمی کند

نگاه منتظر به در
حوصله آمده به سر
هنوز خوشم به یاد تو
به یاد هر نماد تو
چرا کسی در این دیار
باما وفانمی کند

قلب مرا شکسته ای
دست مرا تو بسته ای
نمانده است نای نفس
دگربس است همین هوس
چرا کسی در این دیار
قفس رها نمی کند

اسیرگیسوی توام
درگرو موی توام
جانم فدای جان تو
تاکه شوم قربان تو
چرا کسی در این دیار
جان به فدا نمی کند

جواب مهرمن جفاست
جواب بی وفا وفاست
دلم شکسته ازجفا
چه مانده از مهر و وفا
چرا کسی در این دیار
شرم وحیا نمی کند

افسرده و دلخون شدم
لرزان چوبید..مجنون شدم
سردم شده ای روزگار
دستم بگیرآموزگار
چراکسی دراین دیار
آتش به پا نمی کند

پایان
نویسنده :
ایرانی
     
  
زن

 
غــــــــــــــــــــروب و دل تنــــــــــــــــــــگ

هفدهم آبان ماه نود و پنج : بازم رسیدیم به غروبی از غروبای پاییز . دلتنگی هایی که تمومی نداره یه بار دیگه خودشونو در آینه زندگی نشونم میدن . بازم دلم گرفته .. نمی دونم چیکار کنم . به یاد گذشته ها که میفتم فوری فکرمو می برم به جای دیگه . می خوام برم آرامگاه می بینم دیر شده حال و حوصله شو ندارم . می خوام قدم بزنم می دونم حال خودمو , در حال قدم زدن عجله می کنم بر گردم خونه بیام سر وقت نت .. نمی دونم این جا چی داره ؟! من از جون این کامپیوتر چی می خوام . حس ندارم خونه رو یک نظافت عمومی کنم که دو سه تا تعمیر کار بیارم خونه مون یه نگاهی به چند تا وسیله ما بندازه .. حس ندارم آشغالای حیاطو بریزم بیرون ... باغچه رو تمیز کنم .. و حس اصلاح شاخه های گل سرخ دم در خونه رو ندارم که می دونم اونایی که می خوان ماشین پارک کنن اذیت میشن . انگار گمشده ای دارم که ماورای مانیتور لپ تاب من قرار داره و من منتظر باز گشتش هستم . گمشده ای که مدتهاست رفته سفر هنوز بر نگشته .
احساس رخوت و سستی می کنم . خدایا کمکم کن . غیر ازخدا هیشکی نمی دونه من چی میگم و چه حسی دارم جز یه نفر .. حس می کنم گردن و دستام دارن لرزش عصبی می گیرن . نمی دونم خدایا این جا هم باید بسوزم و اون دنیا جهنمو هم باید تحمل کنم ؟! من که الان سالهاست دارم عذاب می کشم و تحمل می کنم . نمی دونم با کی حرف بزنم . حتی حال خوردن بادام شیرینو ندارم . هر وقت می خوام با خدا حرف بزنم به خودم میگم این دفعه دیگه چی بگم . چه جوری بگم ؟ چه رسمی باشم چه غیر رسمی , همیشه اون حالت خودمونی و صمیمی بودنو حفظ می کنم . وقتی همیشه کنارمه وقتی همیشه پیشمه چرا نتونم با هاش حرف بزنم وقتی باهاش حرف می زنم وقتی بغلش می کنم یه جور خاصی تصورش می کنم . این که اونم در اون لحظه مثل منه ..می تونه با اون نیروی تعقل منو حس کنه . اون آگاهه به قدرت خودش , به خدا بودنش . اون در آن واحد در بدن تمام موجودات هست . همه جا هست . به همه تسلط داره . توی تن و در کنار اونایی که از ما دورن , به یاد ما هستن و یا فراموشمون کردن .
خدای من منو ببخش تا حالا خیلی تنبلی کردم در نماز خوندن . بدهی ام به تو زیاده .. ولی خب یه پدر هیچوقت حس نمی کنه که از بچه اش طلبکاره . بچه باید خودش آدم باشه حالیش شه .. حالا به بزرگی خودت منو ببخش . می دونم صدای منو می شنوی . می دونم حتی وقتی که با سکوت باهات حرف می زنم بازم صدامو می شنوی .. همه میگن آدما بیشتر به وقت بد بختی هاشون به یادت میفتن . وقتی که یه چیزی می خوان سراغتو می گیرن . حالا من این وقت غروب که صدای اذان داره میاد چیزی ازت نمی خوام . وای منو ببخش به حساب دروغم نذار .. اینو می خوام که فقط آرومم کنی .. ازت نمی خوام اون چیزایی روکه بهم دادی و ازم گرفتیش . چون می دونم هر وقت صلاح بدونی بازم بهم میدی .. ازت نمی خوام دل اونایی رو که با سنگ نامهربونی دلمو شکستن نسبت بهم مهربونشون کنی ... همین که توآگاهی همین که تو رو شاهد بگیرم برام کافی و با ارزشه . طوری هدایتم کن که دوستم داشته باشی خدای من . نگو نمی تونی ... همه چی دست خودته ..منم می خوام دیگه . خداوندا آدمهایی هستند که چشمشون می بینه ولی دلشون کوره .. خدایا دل اونا رو هم بیدار و روشن کن . خدایا بر گناهان خواسته و نا خواسته ما قلم عفو کش .. به شرطی که دیگه تکرارشون نکنیم . خداوندا بندگان ما را از شر قضاوتهای عجولانه در امان بدار تا بعد ها به عذاب وجدان دچارنگردند . خداوندا با یاد و نام تو آرام می گیرم به تو تکیه کرده ام آن چنانم گردان که جز در راه تو و نیکی گام بر ندارم . شرفم را عزتم را به دنیا و دنیا پرستی نفروشم . خداوندا تنها تویی که اسرار ما , چرا ها را می دانی .. راز و رمز بد بختی و خوشبختی ما را می دانی .. تو می دانی من چه کرده ام ؟! تو می دانی من چه بوده ام ؟! همین که تو بدانی برای من کافیست . خداوندا قلبم با توست .. روحم , وجودم , هستی مرا با خود گردان . تویی که به من عاشق بودن را آموختی .. تویی که به من آموختی چگونه بنوازم تا چگونه بنویسم .. تویی که هرلحظه دریچه روحپروری از احساس به روی من می گشایی و آرامم می سازی ..تو می دانی من چه گفته ام ! چه بوده ام و چه کرده ام ! همین که تو بدانی برای من کافیست ...
خدا جونم تو که خودت می دونی الان که دارم اینا رو واست می نویسم و با هات درددل می کنم دارم به ترانه مینای دل هایده گوش میدم . اونم با صدای قشنگش داره تو رو صدا می زنه . با تمام وجود و احساسش .. اگه این طور نبود که اشکام در نمیومد . این دنیا همش نشونی از تو داره . آخه من چیکار کنم وقتی یه صدای بهشتی بهش دادی ... اینو به حساب گناهش ننویس ... با این ترانه اش دلم می خواد دنیا رو آبادش کنم .. دل آدما رو شادش کنم .. دلم می خواد طوری بهت بچسبم که نتونی ازم جدا بشی .. یعنی میشه ؟! نتونی که نه .. بهتره بگم که نخوای که تنهام بذاری . دنیا خیلی بزرگه .. چه جوری وقت می کنی به همه می رسی ؟! کارت خیلی سخته . می تونی همه رو خودت انجام بدی ولی خودمونیما این همه آدم و فرشته استخدام کردی که فردا پس فردا شاکی نشیم .. به خدا غلط کنیم اگه بخواهیم شاکی بشیم . ما سگ کی باشیم که رو حرفت حرف بیاریم ؟ گونه هام خیسه .. دلم آروم گرفته می دونم بیش از اونی که من به یاد خودم باشم به خودم فکر کنم تو بهم فکر می کنی مثل آدمای نامرد روزگار نیستی که امروز یه حرفی می زنن یه قولی میدن و اون قولو همراه با کسی که بهش قول دادن زیر پاهاش له می کنن . حرفت حرفه و قولت قوله خداجونم . به خدا حرف نداری .. بیستی ..تکی .. دلم می خواد صورت خیس شده از اشکم خودش خشک شه .. به دلیل اهمیت خاصی که یکی از دعا های این پیامم داشته با تکرار اون , پست ساده این ساعتمو تمومش می کنم .البته این دعا اول برای خودمه بعد برای دیگران .. برای همه هست . خداوندا ! بندگان ما را از شر قضاوتهای عجولانه در امان بدار تا بعد ها به عذاب وجدان دچارنگردند .. پایان ..نویسنده .. ایرانی
     
  
زن

 
مــــــــــردی که عـــــشق را نبــــــاخــــــــــت

تو دیگر نمی شناسی صدای شادی را
تو دیگر نمی بینی ندای آزادی را
درسر زمینی که خون را به بهای آب هم نمی خرند

چه شب تاریکی !
من هستم و ساحل آرام
من هستم و امواج کفن پوش به ساحل رسیده
من هستم و نسیمی که آهنگ عشق می نوازد
من هستم و یاد تو و خاطراتی که درساحل نداشته ایم
من هستم و آرزویی که شاید با سپیده برگردی

تو دیگر نمی شناسی صدای شادی را
تو دیگر نمی بینی ندای آزادی را
درسرزمینی که عشق را به بهای جانت هم نمی خرند

چه آتش خاموشی !
من هستم و اندیشه آغوش داغ تو
من هستم و شهامتی که نمی دانم کدامین تاریخ نشانش خواهد داد
من هستم و بوسه هایی که تکرار نمی گردد
من هستم و انسانهای لجن صفتی که شیطان را فرشته می بینند
من هستم و فردایی که هرگز نمی آید

تو دیگر نمی شناسی صدای شادی را
تو دیگر نمی بینی ندای آزادی را
در سرزمینی که قلبت را به بهای سنگ هم نمی خرند

چه آرامش مرگباری !
من هستم و انتظار طوفان
من هستم و فریاد های درگلو خشکیده
من هستم و اندیشه وعده هایی که دیگر تحقق نمی یابد
من هستم و هوسبازان مدعی عشق
من هستم و سایه های بی سلامی که از کنارم می گذرند

تو دیگر نمی شناسی صدای شادی را
تو دیگر نمی بینی ندای آزادی را
در سرزمینی که نفسها را به بهای یک لبخند هم نمی خرند

چه اشک جانسوزی !
من هستم و ستارگان تنهای شب
من هستم و ناله امواجی که مرگ خود را نزدیک می بیند
من هستم و مردی که باخت تا عشق را نبازد
من هستم و خدایی که مرا به حال خود رها کرده است
من هستم وخدایی که با همه گریزش اشکهایم راپاک می کند

تو دیگر نمی شناسی صدای شادی را
تو دیگر نمی بینی ندای آزادی را
در سر زمینی که گلهایش را به بهای یک گلوله هم نمی خرند

چه التماس مظلومانه ای !
من هستم و دستهایی که به سویت دراز نمی گردد
من هستم و دیروزی که دیگر بر نمی گردد
من هستم و فردایی که دیگر نمی آید
من هستم و مردی که باخت تا عشق را نبازد
من هستم و عشقی که در آغوشش آرام گرفته ام
من هستم و عشقی که درآغوشم آرام گرفته است
من هستم و عشقی که برایش مرثیه می خوانم
من هستم و عشقی که برایم مرثیه می خواند
من هستم و طعنه هایی که عشق به آنها می خندد
من هستم و عشق , و دریایی که انتظارمان رامی کشد
من هستم ومردی که باخت تا عشق را نبازد
من هستم و بوسه های داغی که هنوز لبهایم را می سوزاند
من هستم و عاشقانه هایی که درخاک شده اند
من هستم و وعده هایی که بر باد شده اند
من هستم ومردی که باخت تا عشق را نبازد
من هستم و مردی که باخت تا عشق را نبازد
من هستم و مردی که باخت تا عشق را نبازد
..............................
.............................

پایان ..نویسنده : ایرانی

     
  
زن

 
خـــــــــــــــــــــــــــــدا پیــــــــــروزاســــــــــت

هیچکس شکی ندارد که خدا پیروزاست . آن کس که میدان و سلاح و حتی زندگی ما در دستان اوست وآن کس که خود را به او نزدیک گرداند به پیروزی نزدیک می شود .
و انسان باید که بیاموزد یکرنگی را از خدای بزرگ .
امروز نوزدهم آبان هزارو سیصد و نود و پنجه .. کلید حرف پ لپ تاب من خراب شده و واسه همون یک حرف یک کی برد دیگه هم بهش وصل کردم .. این شبا کمی زود تر می خوابم و صبح ها کمی زود تر پا میشم . سه تا از مشغولیات سال گذشته در این زمان رو حالا ندارم . درگیری های پیرامون بیماری همسر مرحومم , نوشتن داستانهای سکسی و یک مسئله شخصی دیگه ...اما این انرژی که از روح و روحیه ام رفته و میره خیلی بیشتر از اون نیروییه که برای کارهای پارسال صرف می کردم .
هوا روشن شده . هرچند پرده اتاق کشیده شده و من روشنی روز رو نمی بینم اما احساسش می کنم .
یه موزیک ویدیوی آرام از لوانا وی جولکا یا وی جی الکلا منو برده به گذشته ها و آینده مبهمی که به رنگ فضای این ویدیو می بینم . آهنگ و صدای خواننده یه آرامش خاصی بهم میده .. حالیم نمیشه چی داره می خونه . فقط می بیننم شب تاریک و دریای تاریک و آسمان تاریک و ساحل تاریک رو.. با چند چراغ روشن . همونایی که من در زندگی خودم نمی بینم .
انگار دلم منتظره با شنیدن این آهنگ آروم بگیره و چشمام منتظرن که ببارند . ابرهای دلم واسه لحظاتی میرن کنار ولی آسمان وجودم که صاف نمیشه . اما می دونم که خدا پیروزه . خدا مثل آدمهای چند رنگ نیست . خدا فقط یک آیدی داره . می تونی بشناسیش .. تو رو می شناسه . بهتر از خودت . بعضی وقتا یه چیزایی رو بهت میده . بعضی وقتا یه چیزایی رو ازت می گیره . ولی وقتی که درست فکر کنی اون چیزی رو ازت نمی گیره . این ماهستیم که از دستش میدیم . شاید شایستگی اونو نداریم . شاید از دست دادنش واسمون بهتر باشه . شاید با از دست دادنش چیزای بهتری به دست بیاریم .
لوانا همچنان داره می خونه ومن همچنان دارم اشک می ریزم به یاد اون چیزهایی که از دست دادم . به یاد گذشته ای که به نظر میاد به اندازه یک پلک بر هم زدنی باشه .گاه فکرمی کنم فکرم ازکار افتاده و من خدا رو در لا به لای اشکهام می بینم . می بینم که اومده آرومم کنه . خودش بهم گفته کمکم می کنه . خودش بهم گفته یه روزخوب بالاخره می رسه . روزی که مثل هیچ روزنیست . اون روزی که میاد و به من و عشق , چشم روشنی میده . خدا حقه باز نیست . اون میاد و واسم چشم روشنی میاره . اون میاد و منو از این دریای ظلمت نجات میده . اون میاد و با همه بدیهام بهم لبخند می زنه . اون میاد و بهم میگه اونی که می خواستی یه روزی باهاش بیای سمت من , اونی که یه روزی دوستت داشت و باهات پیمان بسته بود من خدا رو دوست نداره .. خدا بهم میگه سرت رو بالا بگیر مرد ! هیشکی واسه حرکت , واسه موندن یا نموندن , واسه خوب بودن یا بد بودن اجباری نداره . منی که خداهستم به کسی زور نمیگم . پس تو هم آروم باش . دنیا خیمه شب بازیه . هرکی گول این بازی رو نخوره پیروزه .
لوانا همچنان داره همون یه ترانه رو , رو تکرار می خونه و خدا هم داره باهام حرف می زنه . خدا خودش می دونه من این جوری بیشتر متوجه حرفاش میشم . خدا اگه از من خوششم نیاد دوست منه . اون نامردی نمی کنه . لباس یک دوستو به تن نمی کنه که دشمنی کنه . از پشت و از جلو به آدم خنجر نمی زنه . خداواسه آدم مایه نمیاد . خدای من ! یه کاری کن بیشتر بهت فکر کنم . قول میدم وقتی که خوشحالم کنی بازم به یادت باشم .. همون قولی که بهت دادم دیگه سکسی ننویسم و به خدا به جون تو قسم که اگه دنیا رو با رویاهای واقعیش بهم بدن امکان نداره دیگه سکسی بنویسم آخه بهت قول دادم و اگه زیر پاش بذارم می دونم دیگه حرفمو گوش نمیدی . اگه تو حرفمو گوش ندی نه ازدست آدمای حقه باز واسم کاری ساخته است نه از دست آدمای حقه نباز ...
پرده رو می زنم کنار .. وای چه آفتاب قشنگیه ! هوا کاملا صافه . پاشم این لپ تابمو خاموش کنم برم بیرون . کلی کار دارم . ولی دلم می خواد همین جور بنویسم . به ترانه آرامش بخش لوانا گوش کنم و به حرفای خدا . اشکهای روصورتم خشک شده .. دیگه آبی به صورتم نمی زنم . دوست دارم همین جوری برم بیرون ....پایان ..نویسنده ... ایرانی

     
  
زن

 
بــــــــــر بــــــــــالهــــــــــای خــــــــــــــــــــدا

خیلی سخته فرار کردن از غروب . انگار غروب پنجه هاشو رو قلب آدم میندازه . مخصوصا غروب پاییز . دلت می خواد یه جوری فرار کنی که دیگه هرگز نبینیش . کجا هستند اونایی که یه روزی با ما بودن و حالا نیستن . سایه های خیال کجا هستن ؟
بخوان ای پرنده غم ! تو با چشمان کوچکت زندگی را چگونه می بینی ؟! رفتن را, پرواز را باید از تو بیاموزم . هنوز باور ندارم پرواز پرنده ای را که روزی در آسمان احساس من نغمه های بودن سر می داد و با من از زندگی جاودانه می سرود . پرنده ای که می گفت پرواز کن ! پرواز کن ! بال قشنگت باز کن ! آسمان عشق را نهایتی نیست چون زندگی یک عاشق . پروازکن .
و احساس می کردم آن پرنده از بهشت می خواند , پرنده ای که ترانه عشق را آن چنان زیبا خوانده بوده است که سنگدلان هم احساس می کردند می توان عاشق بود می توان زندگی را دوست داشت .
باورکن ثانیه ها را , باورکن که دیگر گذشته ای نمی آید .. نمی توانی به عقب بر گردی . خاطره ها می خندند , اشک می ریزند و تو تنها می توانی فکرکنی که هستند اما این هستی را نمی توانی که با تمام وجودت درآغوش کشی . تو با چشمان قلبت به سوی آن ها می روی .. دستهایت را به سویشان دراز می کنی .. فریاد می زنی اشک می ریزی می خواهی که در آغوششان بکشی انگار از تو می گریزند . آنها را می بینی .. لبخند می زنی .. دلت می خواهد زبانت قلبت را بگشایی .. بگویی مگر شما نیستید ؟ بیایید تا یک بار دیگر در آغوشتان کشم . من با شما زندگی می کنم . من با شما نفس می کشم .
تو بر بالهای خدا می نشینی تا پرواز کنی به سر زمینهایی که تنها در آسمان رویاهایت می بینی . تو بر بالهای خدا می نشینی تا زندگی را در زیر پاهای خود احساس کنی . تا ببینی آن چه را که می پنداری دیگر هرگز نخواهی دید .. و تو بر بالهای خدا می نشینی تا باور کنی که می توانی برای همیشه باشی . و تو بر بالهای خدا می نشینی تا بخندی بر آدمیانی که پرواز را نمی دانند و تنها با بالهای شکسته شان بر زمین خدا راه می روند .
اشکهایی که از اعماق قلبم جاریست بر سر زمین قلبم می ریزد . بر بالهای خدا می نشینم تا باز هم سبز شوم .. کجاست آن سر زمین سبز امید که روزی در سر زمین عشق به دنبالش بودیم ؟ کجاست آن هستی و قلبی که تپش های آن را توقفی نباشد .
نمی دانم به کجا می روم . شاید هنوز باور ندارم رفتن را .. شاید هنوز باور ندارم که می توان از اندوه گریخت . و من بر بالهای خدا , با تمام وجودم تو را فریاد می زنم تا که نامت در عرصه هستی بپیچد و قلب دنیا را بلرزاند .. می دانم که قلبت بی فریاد من هم می لرزد .
تنهادلهایی می توانند پرواز کنند که شکستن نمی دانند . تنها دستهایی می توانند پرواز کنند که راندن نمی دانند . عزیزم با توام .. تو خیلی از من و خدا دورشده ای . از دوری راه نترس . خدا بزرگ است . خدامی تواند بالهایش را خم کند تا برآن بنشینی . من منتظر توام . یادت هست که با هم پرواز می کردیم ؟ یادت هست که در کنار من بودی ؟ یادت هست پرواز بر زمین خدا را ؟ یادت هست که در آغوش هم بر بالهای خدا از سقوط نمی ترسیدیم ؟ تو می گفتی پرنده خدا یا همان خدای پرنده ما را نمی بیند ..اما چشمان خدا همه جا هست .. آغوشت را باز کن .. پرواز کن ..من در انتظار توام . در انتظار بازگشت تو .
بگذار آنان که می پندارند که من باخته ام بدانند که عشق را نباخته ام .
آغوشت را باز کن .. پرواز کن .. کمی پرواز کن . بالهای خدا همین جاست . من هنوز در انتظار توام . می دانم که روزی برمی گردی ..آن روز به خدا خواهی گفت که دستهایش را از صورتم بردارد تا تو با دستهای خود اشکهایم راپاک کنی ..
و من اینک بیش از آن که طعنه زنان متوهم عشق ناشناس بر من بخندند بر آنان می خندم چون ای خدا ! تو می دانی حقیقت را , تو آگاهی از آن چه بر ما گذشته و بر دلهای ما می گذرد .
بگذار ابرهای ابهام بر سر ابلهانی که شرافت خود را به هوس می فروشند پایداربماند , بگذاردرجهل مرکب بمانند و چون دیوانگان بر دیوانه عشق بخندند . همین که تو بدانی کافیست . و من همچنان سربلندانه درآسمان عشق , بر سرزمین عشق پرواز می کنم , چون بر بالهای خدانشسته ام .
ساعت 15: 19 چهارشنبه 19 آبان 1395خورشیدی .... پایان ...نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
بــــــــــــــــــــی پــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــان

بیستم آبان ماه هزارو سیصد و نود و پنج : هوا مثل دیروز بسیار معتدل و مطبوعه . نمی دونم چرا از طبیعت زیبای اطراف شهر گریزانم . باید پاییز قشنگی باشه درختای مرکبات که سبزن و در کنارش درختانی با برگهای پاییزی .. زرد و سرخ و قهوه ای .. چند ساعته ازخواب بیدارشدم . نشستم هوایی چند خط شعر گفتم یا بهتره بگم چند خط شعر هوایی گفتم و حالا هم چند خطی نثر زمینی بنویسم . ای روزگار دل گرفته ! با هم همدل شدیم . دنیا خیلی بزرگه .. ولی با همه بزرگیش گاه اونو خیلی کوچیک می بینی . دنیا مگه چی داره ؟ از دنیا فقط آدماش می مونن و خداش . پس ما خیلی بزرگتر از هرچیز دیگه ای در این دنیا هستیم . مهربونی ها می مونه . عشق و دوست داشتن ها و همدیگه رو خواستن ها . منم این روزا پناه آوردم به یه گوشه ای از سایت و حرفای دلمو می نویسم . برام مهم نیست که چی می گذره و چی نمی گذره .. فقط می دونم که هرروز داره می گذره .. هر روز مثل روز قبل .. اصلا به اخبار گوش نمیدم . تلویزیون نمی بینم . به تنها چیزی که گوش میدم فقط ترانه و موزیک ویدیوست به فراخور حال .. دیروز توی تاکسی نشسته بودم یکی داشت از پیروزی ترامپ بر هیلاری کلینتون می گفت . هنوز انتخابات تموم نشده بود . من خبر نداشتم که انتخاباته . برام فرقی نمی کرد کی انتخاب میشه کی نمیشه . چه تاثیری به حال من و ملت ما داره که تمام ساخت و پاخت ها پشت پرده انجام میشه و در هر شرایطی رژیم جمهوری اسلامی به امریکا باج میده . اون موقع راننده بهم می گفت ترام 32 بر 22 از کلینتون جلوست . راستش هر دوشون واسه من به اندازه یه دسته سبزی ارزش نداشتند اصلا به من چه که کی انتخاب میشه کی نمیشه ؟! شب اومدم پیامهای چاق سلامتی دوستان رو که می خوندم متوجه شدم که ترامپ پیروز شده . تنها شناختی که از این دو نفر داشتم فقط در مورد هیلاری بود که اگه اشتباه نکرده باشم اون همسر بیل کلینتون رئیس جمهور سابق امریکا بوده که شوهرش بهش خیانت کرد .. البته راننده تاکسی می گفت اون خواهر کلینتونه من می گفتم زنشه ..بگذریم جا داره از دوستان خوبم چارلی عزیز و مهدی دوست داشتنی تشکر کنم از این که این روزا در تالار گفتگو یادی از من می کنن .. شاید قسمت این بوده که این روزا وقتمو بیشتر به این تالاریعنی ادبی اختصاص بدم . هیچ انسانی مثل خودش نمی تونه روان شناس خودش باشه و من یک بار دیگه در همین جا اعلام می کنم هرکسی هر سوالی از من داشته باشه تحت هر شرایطی پاسخشو به درستی میدم . خصلت من اینه دنیای مجازی رو همان دنیای واقعی حساب می کنم اهل دروغ نیستم ازدروغ متنفرم ممکنه اگه مصلحت ندونم حرفی رو نزنم ..نمیگم در زندگیم دروغ نگفتم یا خطا نکردم ولی هرگز بد کسی رو نخواستم . شاید این اواخر در مواردی قضاوتهای عجولانه ای هم داشته ام .. ولی در مورد دروغ , صادقانه بگم از روزی که به لوتی اومدم تا اون جایی که یادمه جز در دو مورد که به کسی زیانی نرسیده و اتفاقا در یک مورد خیری هم درش بود دروغی نگفتم .. حالا هرکی می خواد هرچی بگه بگه .. بار ها و بار ها گفتم من یک کارمندم و حالا چی شده بیشترش خونه ام اینوچراشو نمی تونم بگم به دلایل شخصی و احتیاط .. شاید دارم زود تر از موعد باز نشسته میشم .. شاید دارم از مرخصی استحقاقی ام استفاده می کنم ..به گفته یکی از دوستان خوبم درلوتی که حالا نمیاد به سایت به مواد کش کاری ندارن به مواد فروش کار دارن و هیچ نویسنده ای اگه نگم در طول تاریخ حداقل دریک مقیاس چند ساله به اندازه من مطلب ننوشته که مورد غضب دانه درشت ها ی حکومتی بشه . من بار ها و بار ها گفتم 6 سال پیش در چنین روز هایی البته یک ماه قبلش وارد دنیای اینترنتی شدم و یک ماه بعدش هم نویسندگی داستانهای سکسی رو شروع کردم .. در سایتی به غیر از این جا .. اواخر سال 91 دیگه وارد لوتی شدم . قبل از من نوشته هام وارد لوتی شده بود . شهرزاد عزیز در دو سایت که یکیش لوتی بود با من در ار تباط بود که بعدش ارتباط جی میلی یداکردیم . البته سایت لوتی رو آره داداش عزیز واسطه بین ما بود . چون من خودم آیدی نداشتم و ندارم . این که شهرزادگرامی کی بود و کی نبود چرا رفت و چی شد حالا کجاست و چیکار می کنه رو من تا اون حدی که اطلاعات و اجازه شو دارم می تونم بگم . شاید در خصوصی و گاه سهوا در همین عمومی هم گفته باشم .. اون سر و سامون گرفت و رفت و آیدی شو داد به من . دیگه من که نمی تونم برای اثبات این مسئله بیام و پیامهای شهرزاد عزیزو از داخل ایمیلم کپی کنم در اختیار بقیه بذارم بگم درست میگم .. . به نظر شما این کار درسته ؟ البته حاضرم تا تهرانو پاشم بیام داخل کافی نت و متن پیامها یا اون پیامی رو که شهرزاد عزیز بهم مجوز داده نشون هر کی که براش سواله بدم ..تازه این که چیزی رو عوض نمی کنه . من از 5 سالگی خوانندگی یعنی کتاب خوانی و از 8 سالگی نویسندگی رو به شکل نامه و انشاءنویسی و نترسیدن از قلم و نوشتن شروع کردم و کلا من نمی دونم یه سری از من چی می خوان بدونن که مدام فقط بلدن بگن مرموزهستم . در هر حال من از اعتراف به اشتباه و خطا باکی ندارم و اگه بخوام در این مورد شرح بدم از بحث و حوصله خارجه اما اگه هر کسی هر سوالی داره در خصوصی مطرح کنه یا حتی می تونن منو بنشونن روصندلی داغ داغ جواب بدم .. در هر شرایطی دروغ نخواهید شنید و اگه حس کنم فضای امنیتی سالمی برای من ایجاد میشه باکی ندارم از این که تمام حرفهای خودم را در دنیای واقعی به اثبات برسانم . پس خواهش من از چند نفر انگشت شماری که از من گله مندند اینه که مغلطه و سفسطه و به قول فردوسی پور عزیزو مثل خودم پرسپولیسی , فرا فکنی نکنند من که همین جا هستم در خصوصی ..و تا اون جایی که احترام همگان رعایت شه به حریم کسی تجاوز نشه من حرف می زنم . هرجا لازم باشه سکوت می کنم هرجا لازم باشه حتی خودمو هم قربانی می کنم . نمیگم خیلی جوانمردم .. ولی نامردی در ذات من نبوده , هرکسی به این گفته من اعتراض داره بیاد و منطقی و در خصوصی و با آرامش حرفشو بزنه .. آدمی جایزالخطاست اگه سهوا اشتباهی شده جز عذر خواهی راهی نمی مونه . برای هر مسئله ای که نمیشه از همون اول با حرص و هیجان قضاوت کرد و کارو تموم شده دونست . روح و درون انسان ظاهرا ساده بوده ولی پیچیدگی های خیلی زیادی داره ...عیب ما بیشتر ایرانیا در اینه که بیشتر تحت تاثیر احساسات خودمون قرار داریم . اصلا خصلت آریایی ها همینه .. یکی رو می بریم اون بالا مالا ها ..اگه یه اشتباهی ازش ببینیم دیگه توجه نمی کنیم که طرف تا حالا چیکار کرده اصول زندگیش چی بوده .. همون دو اشتباه رو می ذاریم به حساب قضاوتمون .. و بقیه کارهاشو بر مبنای همون دو حرکتش می سنجیم . من فردی مذهبی مقید آداب و عبادات خاص نیستم اما در بسیاری از مسائل و امور زندگی با خدا پیش میرم ..اون جوری که باید احساسش می کنم . مثل یک دوست , کسی که دروجودمه و اونو در وجود دیگری هم حس می کنم . خداست که ما رو به هم نزدیک می کنه . نه خدای خیالی نه اون خدایی که فقط حرفشو اسمشو بر زبون میاریم و حسش نمی کنیم . ما باید با خدای خود زندگی کنیم . اگه اشتباهی کردیم از خدا و خلق خدا عذر بخواهیم و جبران کنیم .اگر هم اشتباهی دیدیم انصاف نیست که یکسره کسی رو بکوبیم و طردش کنیم .. کسی رو بکوبیم به خاطر قضاوت و چند حرکت عجولانه و اشتباهش ... اون وقت دیگران حق ندارند درمورد ما شتاب زده ها هم هر طوری که دلشون می خواد فکر کنن ؟ در محله ای از محلات شهر ما دزدی شده بود ... شخصی از اهالی همان محل به علت فقر و بیکاری دوبار در آن محل دزدی کرده بود .. این باریعنی دفعه سوم از خونه کسی سرقت شده بود که مامورآگاهی و باز جو بود .. پدر دزد رو درآوردند .. که تو 2 جا رو زدی این سومی هم کار تو بود .. خدا خواست و ثابت شد که خود مامور به خاطر خصومت و کینه ای که به اون مرد داشت می خواست از محل بندازدش بیرون .. طوری برنامه ریزی کرده بود که به نظرش بیاد از خونه اش سرقت شده و بندازه گردن اون دزد نیازمند ... این یک مثال کلی بود برای این که در نظر داشته باشیم که هر مسئله ای رو در رابطه با خود همون مسئله باید سنجید و قضاوت کرد . در بعضی موارد حکایت من شبیه حکایت ملا و پسر و خرشه .... یه عده ای در خصوصی منو مشکوک به اطلاعاتی بودن می دونستن .. آخه کدوم دیوونه ای حاضره بیست هزار ساعت وقتشو برای نویسندگی و گشت و گذار در سایتها صرف کنه و به هیچ جا نرسه آخه چه سودی داره . که چی بشه ؟! بیست هزار ساعت زمان کمی نیست . من تازه حداقلشو گفتم . جز عشق به نویسندگی جز عشق به همکلامی و دوستی با آدمایی با غمها و شادیهاشون چه اسمی بر این کار میشه گذاشت ؟! بارها پیش اومده که در بد ترین شرایط روحی بودم اما وقتی حس کردم یکی دیگه هست که می تونه با حرفام آروم شه می رفتم سمتش .. جالب این جاست یه سری هم منو تهدید می کردند که حواست باشه تو به اندازه کافی سیاسی و سکسی نوشتی که حالتو بگیریم .. ما آدما باید سعی کنیم خودمون باشیم ... به غیر از اون اشتباهی که در مورد شخص خاصی داشته ازش عذرخواهی کردم اشتباه دیگه من این بود که بدون این که دلیل محکمه پسندی داشته باشم فقط به خاطر سبک نگارش و مسائلی از این دست مثلا فکر می کردم حسن آقا با یک آیدی دیگه به نام حسین آقا هم پیام میده و این موضوع ناخواسته بدون این که عمومیش کنم به نحوی بین چند نفر پخش شد که خوشبختانه عمومی نشد و به خیر گذشت که البته من با یک نفردرددل کرده بودم . در هر حال فریاد و صدای بلند نشانه حقانیت نیست .. گیریم که کسی در مسئله ای اشتباهی کرده باشد کل پرونده و زندگی و زندگینامه آن شخص که نباید زیر سوال برود .. بگذریم اون قدر بد بختی و گرفتاری و مشکلات هست که گاهی آدم به جای تاسف خنده اش می گیرد که وقتی می شود گرهی را با دست بازش کرد چرا با دندان این کار را بکنیم . این روز ها پسرم بی قراری مادرش را می کند .. من هم براش مادرم و هم پدر.. هرکی هم از راه می رسه می خواد بهم زن بده .. الان که دارم این مطالبو می نویسم ساعت پنج و نیم بعد از ظهر پنجشنبه بیستم آبانه . بازم دلم گرفته .. چاره چیه . داشتم می گفتم همه واسم دلسوز شدن .. از همکار بگیر و از راننده آژانس و همسایه و رفیق و ... آقا تو همش می خوای تنها باشی ؟ مرد زن می خواد .. فردا پس فردا که پیر شدی تنها شدی کی می خواد کنارت باشه .. چی جوری حالیشون کنم زن نمی خوام .. یعنی این مدلی نمی خوام . مگه من سی سال پیش که عاشق شدم شما واسه من پیدا کردین ؟ نیم ساعت پیش که از بیرون برمی گشتم دیدم همون پیرزنی که چند روزقبل بهم گفته بود تو نمی خوای زن بگیری با دست بهم اشاره زد که برم تو حیاط خونه شون ... منو تو حیاط کاشت .. رفت توی اتاق و منم منتظرش بودم ... ای خدا حتما الان با یک زنی بر می گرده و می خواد بهم نشون بده . این جوری که معرفی نمی کنن .. شایدم بخواد فقط حرفشو بزنه .. چند لحظه بعد برگشت .. فقط به صورتش نگاه می کردم با یه حالت التماسی که خودم بشنوم گفتم حاج خانوم نمی خوام .. ظاهرا پیرزن متوجه شد چی میگم .. بهم گفت تو که نمی خوای پسرت که می خواد اون فکر کنم دوست داشته باشه ... باخودم گفتم اون دیگه از کجا می دونه پسرم یه دوست دختر خوشگل و نجیب داره ؟ این پسره دیگه پاک آبرومونو برده .. در همین افکاربودم که دیدم کاسه شله زرد رو بالاتر گرفت تا من خوب ببینمش ... بفرما این نذریه . خانومت خدا رحمتش کنه اون قدر هوای ما رو داشت که ... نمی دونستم خنده کنم یا گریه کنم . حال و روز من اینه دیگه ... تا یک حدی هم میشه حرفا رو در عمومی زد . فقط خواهش من از همه آدما اینه که هرگز غرور الکی نداشته باشند اگه اشتباهی کردند به اشتباهشون اعتراف کنن .. به کسی ستم کردند چه در حرفاشون چه در اعمالشون ازش عذر بخوان ..هرگز سعی نکنن از آب گل آلود ماهی بگیرن .. بعد این که به دنبال کشف واقعیات زندگی آدمهای دیگه نباشند .. این که فلانی در زندگی خصوصی چیکار کرده چیکار نکرده به خودش مربوطه و این انتظار رو هم نداشته باشین که یک آدم اونم در فضای مجازی بیاد و بیوگرافی و شجره نامه و کل خاطرات زندگیشو از سیر تا پیاز تعریف کنه .. و باز اینو هم در نظر بگیرین یک آدم با کلی نوشته و سابقه و شاید هم ادعا هایی که پاش وای می ایسته نمیاد در یک لحظه خودشو کلا خراب کنه .. بنا بر این تا یه حدی بهش حمله کنید بهش فرصت دفاع بدید شرایطشو درک کنید .. حقیقت رو با انسانها نسنجید انسانها را با حقیقت بسنجید .یه عده ای هستند که اشتباهشونو می پذیرند و حتی چند برابر تاوانشومیدن . اما یه عده ای هستند که می دونن گناهکارن ..می تونن یه آدمی رو که در بسیاری زمینه ها بیگناهه نجاتش بدن . اما غرور و خود بینی و خود بر تر بینی و کیش شخصیت این اجازه رو به اونا نمیده .هیچ وقت فراموش نکنیم که هرگز با کوچیک شدن دیگران نمی تونیم احساس بزرگی کنیم . خیلی ها بهم میگن چرا دوپهلو صحبت می کنی چرا نمی تونیم متوجه بعضی از جملات و خطاب هات بشیم . من عبارت قبلی خودمو در خصوص افراد مغرور و خود خواه در یک فضای کلی گفتم اما اگه مخاطب خاصی هم داشته باشه برادری , خواهری , مادری , پدری این مطلبو بخونه کاملا متوجه منظورم میشه .. دیگه مطلب خاصو نیاز نیست که همه بگیرن . حرف بدی که نیست ..این یک نوع شگرده که با تله پاتی فرق می کنه .. من در این جا و کلا در زندگی عادی خودم اهل مدارا هستم . نه این که ضعف داشته باشم . احساسات ما آدما شبیه همه .. یادتون باشه در زندگی اتفاقات ناخواسته و غیر قابل پیش بینی زیادی پیش میاد بنابراین هرگز در هیچ موردی از پیش قضاوت نکنید تا مثل من در مواردی دچار عذاب وجدان نشید . به قولی هم که میدید وفادار بمونید . این نکته خیلی حساس و مهمیه . درهرحال زندگی آدم مثل رودیه که به دریا می ریزه . و مرگ یعنی ورود به یک زندگی وسیع تر .. مرگ پایان زندگی نیست . مرگ آغاز دیگه ایه .. ای آدمها , ای انسانهای مهربون ! ای لوتیان دوست داشتنی ! فرصتها را غنیمت بشمرید .. این نفسی که می کشیم این زندگی که ما حالا داریم اصلا وجود ما در دنیا یه جزء خیلی خیلی خیلی ...کوچیکی از حیات دنیاست .. حالا قرعه و فال اصابت کرده بهمون که این دمی که باید غنیمت بشمریم رو در کنار هم باشیم پس بی خود و بی جهت روزگارمونو تلخش نکنیم . دلتنگی ها خیلی زیاده پس خیلی بهتره که لحظات شاد زندگیمونو با درک همدیگه زیاد ترش کنیم .. شما یادتونه میلیونها یا میلیارد ها سالی که از عمر زمین گذشته رو کجا بودین ؟ بعدشو می دونین چی میشه ؟ همین چندر غاز زندگی رو که کنار همیم دیگه باید خاکی باشیم .. مثل اصل خودمون ..مثل بعد خودمون که روحمون می مونه . یکی بهم می گفت من همه آدما رو بد می دونم تا خوبی شون برام ثابت بشه . تا برام ثابت شه که اونا غرض ورز نیستند ... حالا عکس اون من خیلی خوش بینم ..آدما رو خوب و بی غرض می دونم مگر این که بدی اونا بر من ثابت شه . در هر حال به جای فکر کردن به دیگران اول بیائید به خودمون فکر کنیم . به آدمهایی که دیروز کنارمون بودند و امروز نیستند .. به آدمهایی که شاید فردا کنارمون نباشند .. نه این که اونا زود تر بمیرن ..نه .. شاید ما زود تر رفتیم . یه روزی دوباره به هم می رسیم .. چه بهتر زمانی که به هم می رسیم همه چی با لبخند مهربونی و به یاد خاطرات خوش و لحظاتی باشه که دیگه بر نمی گرده . یه روزی ما هم خوراک تاریخ میشیم . دوروز دنیا ارزششو نداره . در هر حال اگه به کسی بد کردم قضاوت عجولانه ای کردم بازم عذر می خوام اگه اون بلاهایی رو که این چند سال گذشته به خصوص در این ده ماه اخیر بر سرم اومده بخوام تعریف کنم شاید دل سنگ به حالم کباب شه به خدا هیچی ازم نمونده .. هروقت می خوام بخوابم حس می کنم که دارم برای مرگ تمرین می کنم .. برای یک خواب طولانی .. خواب همون مرگه .. یک مرگ کوتاه . فکر کنم چند وقت پیش یه عبارتی شبیه اینو ساخته بودم .. خواب یک مرگ شیرینه ..امیدوارم که مرگ هم یک خواب شیرین باشه . دیگه آدم در خواب یا در مرگ به عشق ازدست رفته , به حسادت ها , به لحظات بد زندگی فکر نمی کنه . هر آدمی مشکل خاصی داره . با همه درد هام همیشه خواستم همراه دیگران باشم . اگه مسئله ای هست من پاسخگو هستم ..امروز . هم داره می گذره ... ظاهرا این متنم چاقالو شد . پایان هفته خوبی داشته باشید .. مثل هرروز دیگه از زندگیتون .. دوستتون دارم . من هم به پایان نوشته دیگه ای می رسم .. اما از وقتی که به دنیا اومدیم وشروع کردیم دیگه پایانی نداریم .. به سوی بی نهایت ... پایان .. نویسنده : ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 48 از 77:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA