انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 49 از 77:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
گــــمشــــــــــــــــــــده

به من نظر نمی کند
دگرخطرنمی کند
همان که بی نظیربود
در عاشقی دلیر بود
به من نظر نمی کند
عزم حضر نمی کند
همان که بود یاورمن
هستی من , باورمن
به من نظرنمی کند
ختم سفرنمی کند
همان که بی بدیل بود
عاشق بی دلیل بود
به من نظرنمی کند
زغم حذرنمی کند
همان که یک رفیق بود
عشق من و شفیق بود
به من نظر نمی کند
ناله اثرنمی کند
همان که بی مثال بود
درپی من , وصال بود
**********
اشک منی آه منی
هم دم و هم راه منی
خسته و گمگشته منم
مهرمنی ماه منی
**********
ازآن زمان که رفته ای
نقش دلم شکسته شد
تمام رشته امید
زجان من گسسته شد
ازآن زمان که رفته ای
دگر نمانده نفسی
تمام آرزوی من
گشته بسان هوسی
ازان زمان که رفته ای
خیال خوش دگربرفت
امید بوسیدن تو
زلب ..زجان ..زسربرفت
ازآن زمان که رفته ای
به باد بوسه های داغ
به یاد روزگار شاد
قدم زدن کنارباغ
ازآن زمان که رفته ای
یاد تومانده است هنوز
خوشم به یاد آن زمان
عقد تو خوانده است هنوز

پایان
نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
بـــــــــــــــازی تــمـــــوم شـــــــــــــــد ۱

ناصر : بس کن نورا! دیگه خسته شدم . فکرم دیگه کار نمی کنه . نمی تونم تصمیم درستی بگیرم . من یه حس عجیبی دارم ..
-چه حسی داری ناصر . می خوای بگی هنوز دوستش داری ؟ اون که به تو توجهی نداره . همش داره تو رو از خودت فراری میده ..
ناصر : نه اون یه جوریه ... اون دوستم داره . حس می کنم هنوزم دوستم داره . یه مشکل عصبی داره .
در همین لحظه حرفشو قطع کرد .
نورا : ممنونم که خیلی راحت داری حرفاتو می زنی . یادت رفته که چه جوری محتاج من بودی تا به تو آرامش بدم وقتی که اعصابت به هم ریخته بود ؟
-من به تو هم گفته بودم که فکرم مشغول اونه ..
-ناصر من می دونم می دونم حس می کنم که تو نسترنو واقعا دوست نداری . شاید این لجبازی و شکست دادن اون باشه که سبب شده تو هنوز موندگار باشی و بخوای برای به دست آوردنش بجنگی ..
ناصر : نه این طور نیست ..
نورا : پس چیه .. اسیر خاطراتی ؟ یا این که نمی خوای اونو اسیر مرد دیگه ای ببینی . چی شده ؟ به غرور و غیرتت بر می خوره ؟ من تو رو حست می کنم . اون پاک فکرش جای دیگه هست .. اصلا از حالات و حرکاتش می باره که کنترل نداره . اون ثبات شخصیتی در تصمیم گیری نداره . کسی که واقعا عاشق باشه پایبند حرفاش باشه به این راحتی جا نمی زنه . تا کی می خوای صبر کنی ؟
-ببین نورا من حوصله کل کل کردن با تو رو ندارم .
-باشه هر طور خودت می خوای . نسترنو که از دست دادی . منو هم می خوای از دست بدی ؟..
نورا و نسترن و ناصر همکلاس دانشگاهی هم بودند و تقریبا تمام واحد هاس درسی شون یکی بود . ناصر و نسترن مدتها بود که با هم دوست بوده و این دوستی منجر به عشقی شدید شده بود که نسترن مدتی بود که حس می کرد نمی تونه ادامه بوده . اون خیلی حساس بود و گاه از یک کاه کوه می ساخت . دوست داشت تمام توجه ناصر معطوف به اون باشه . یه روزی در میان بهت و حیرت ناصر بهش گفت که دیگه دوستش نداره و بهتره رابطه شون به انتها برسه .. بعد از اون نورا که از ناصر خوشش میومد خودشو به ناصر نزدیک کرد ... ناصر از نورا فاصله گرفت می خواست ببینه نسترنو کجا می تونه پیدا کنه .
نسترن گوشه ای نشسته به روبرو خیره شده بود .
-از تنهایی خوشت میاد ؟ دیگه دوست نداری تنهایی مونو با هم قسمت کنیم ؟
-برو تنهایی ات رو با نورا قسمت کن ..
-دیوونه من تو رو دوست دارم . عاشق توام .
-ببین ناصر واسه من بازی در نیار . من اخلاق گندی دارم . درسته که یه زمانی تا حد بی نهایت عاشقت بودم ولی من یا خوب خوبم یا بد بد , حد وسط ندارم . کسی که از چشم من بیفته دیگه افتاده ...
-چی داری میگی نسترن ؟ مگه من چیکار کرده بودم که تو این بلا رو سر من آوردی ؟ الان بعد از چند ماه که از تصمیم جدیدت می گذره هنوز به کس دیگه ای نگفتم که دوستت دارم عاشقتم . چون من فقط تو رو می خوام . فقط تو رو ..
-من چیکار کنم که دیگه دوستم نداشته باشی . چیکار کنم که دیگه عاشقم نباشی .
-اگه دوستم نداری پس چرا به نورا حسادت می کنی
-کی ؟! من ؟! عمرا .. برو با نورا باش . حسود کیه . من که از خدامه تو بری با یکی دیگه منو خلاص کنی .
-نسترن ! این اون حرفائیه که به من می زدی ؟ ببینم چی توی کله اته ؟ چرا این جوری شدی ؟ چه چیزی تو رو عوض کرده ؟! دلتو به کس دیگه ای دادی ؟
-فکر نکن من مثل تو تنوع طلبم که منتظر بودی ازت جدا شم بری دنبال یکی دیگه
-نسترن تو مرض خود آزاری داری ..
-هرچی فکر می کنی بکن . اصلاا کی گفته بیای دنبال من
-آخه دوستت دارم .
-می خوام نداشته باشی ..
-همه اون حرفامون الکی بوده ؟
-ناصر من حوصله این بچه بازیها رو ندارم . من از اولشم بهت گفته بودم . اخلاق من اینه . می خوای بخواه ..نمی خوای نخواه .
-از دست تو آخرش خودمو می کشم دختر
- فکر کنم با این اخلاقت این تویی که اول چالم می کنی ..
-نسترن یادته همین جا دستتو می دادی به دستم و من بهت می گفتم نسترن مال کیه و تو می گفتی مال ناصرشه ؟
-بس کن نگو ناصر نمی خوام بشنوم . نمی خوام این حرفا رو بشنوم .
-باید بشنوی . من سماجت می کنم . عشق بازیچه دست من و تو نیست که هر وقت دلت خواست اونو بگردونی . تو یه روزی حرفای قشنگ عاشقونه می زدی . از ته دلت بود . پس بازم می تونی اون حرفا رو تکرار کنی . بازم می تونی عاشق باشی . ادامه دارد ... نویسنده ..... ایرانی
     
  
زن

 
بـــــــــــــــازی تــمـــــوم شـــــــــــــــد ۲

نسترن : بس کن ناصر ..تو خسته ام می کنی . حوصله منو سر می بری . من بهت گفتم از اولش هم گفتم اگه می خوای بری دنبال عشق و عاشقی دنبال من یکی نیا .. ولی تو خودت خواستی . گفتی همه این شرایط منو می پذیری .. منو هم گرفتار کردی ..
-حالا هم اولش . الان هم بهت میگم که تمام شرایط تو رو می پذیرم . فکر کردی الان پشیمون شدم ؟
-من نمی خوام دوستم داشته باشی . نمی خوام عاشقم باشی ؟ یادته ناصر ؟ اون روز اول بهت چی گفتم ؟ گفتم اگه یه روزی مثل همچین روزی اگه من بگم که تموم کنیم تو چیکار می کنی ؟ و تو هم گفتی که باشه هرچی تو بگی به خواسته ات احترام می ذارم ..
-آره یادمه نسترن ولی می دونم این خواسته قلبی تو نیست . دلت داد می زنه که منو دوست داره اما نمی دونم چرا دوست داری به این بازیهای خودت ادامه بدی . انگار تو نمی خوای باور کنی که در این دنیای خاکی یه عشق واقعی می تونه وجود داشته باشه . این کارو نکن نسترن . به ضرر هر دوی ما تموم میشه .
-چیکار می کنی ناصر . میری با نورا .. خب برو . این همون چیزیه که من همین حالا دارم بهت میگم و ازت می خوام . دیگه منو از چی می ترسونی ؟ داری تهدیدم می کنی ؟ یعنی دوست داشتن تو فقط به همین بنده ؟ همین ؟ عشق کار یک روز و دو روز نیست . عشق یعنی یک عمر بندگی احساس رو داشتن و به دنبال ایمان قلبی خود دویدن ..
-وای نسترن چه حرفای جالبی می زنی که خودت هم پیروش نیستی ... بذار یه کف حسابی برات بزنم . هورا ...هورااااااا ..
-باشه مسخره ام بکن .
-عصبانیت از وجودت می باره . نسترن من تنهات نمی ذارم . من کنارت می مونم . اون قدر می مونم که بمیرم . حالا می خوای برگردی و شکل سابقت شی یا همینی که هستی بمونی مگر این که دلت رو داده باشی به یکی دیگه . یکی دیگه رو دوست داشته باشی . عاشق اون باشی . روت نمیشه به من چیزی بگی .
-اتفاقا من خیلی پررو هستم
-میشه با حرص حرف نزنی نسترن خانوم ؟
ناصر دندوناشو به هم می فشرد . دست نسترن رو توی دستای خودش گرفت ... نسترن یه حس سرد و بی تفاوتی داشت . خودشم از این شرایط خسته شده بود . گاه به یاد گذشته اش که با ناصر داشت میفتاد و از یاد آوری اون روزا احساس آرامش می کرد . دوست داشت به اون روزا برگرده خودشم نمی دونست چه عاملی اونو از اون روزا دور می کنه .گاه حس می کرد که ناصرو به حد پرستش دوست داره ولی به همون نسبت که دوست داره در آغوشش باشه دلش می خواد ازش فرار کنه . نههههههه ..من نمی تونم . نمی تونم اونو خوشبخت کنم ..
ناصر : من تو رو همین جوری که هستی دوست دارم . من کنارت می مونم . با تو مدارا می کنم .
-پشیمون میشی ناصر .
-نمیشم . من از این پشیمون و ناراحت میشم که چرا تلاشمو نکردم . نسترن تو چند ماه حالت خوب بود . کنارم بودی . با هم از آینده قشنگی حرف می زدیم که با هم باشیم .. با هم به عشق و زیبایی ها فکر می کردیم . دنیا رو در برابر عشقمون خیلی کوچیک می دیدیم . عشق بهمون آرامش می داد .
نسترن از حرفای ناصر لذت می برد . از این که می دید اون با نورا می پلکه خونش به جوش میومد . دوست داشت ناصر فقط مال اون باشه . فقط همینو بدونه همینو حس کنه . انگار وقتی عشق به مرحله عمل می رسید می خواست ازاون فرار کنه . خودشم می دونست که نباید شرایطش این باشه و بی تردید یه مشکل خاص روحی داره . ناصر : عزیزم .. اگه یه وقتی میگم تو مشکلی عصبی یا روحی داری از من ناراحت نشو . همه آدمای دنیا این مشکلو دارن . این چیزی که در وجود ماست ما رو وادار به حرکت و زندگی می کنه روح ماست . روح ما با قلب ما با مغز ما ارتباط داره ... وقتی که از بدن جدا شد اون وقت قدرت اندیشه وارتباطش با مغز قطع میشه . اما حالا میشه از راه جسم هم یه سری از مشکلاتو حل کرد . می تونی به شادیها فکر کنی . به عشق و دوست داشتن و این که برای همیشه کنارت می مونم . با هم روزای خوبی رو خواهیم داشت .
-حرفات خیلی رویائیه ناصر ولی من نمی خوام آزارت بدم . اصلا من هیچ حسی نسبت به تو ندارم . من باید چیکار کنم تا این توی گوشت فرو بره . چقدر تو سمجی ..
-نسترن ! تو یه روزی نسبت به من حسی داشتی ... حالا نداری ..ق بول .. حالا من دیروزت رو باور کنم یا امروزت رو
-معلومه دیگه اون روزی که درش قرار داریم اولویت داره ..
-یعنی ملاک منطق همینه ؟ افکار جدید تر همیشه پیروزند ؟! ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
بـــــــــــــــازی تــمـــــوم شـــــــــــــــد ۳

ناصر : نسترن من دوستت دارم . من عاشقتم .. چرا باور نمی کنی ...
نسترن : وقتتو واسم تلف نکن ..
ناصر : من واسه تو همه چی مو باختم ..
نسترن : تو چی رو باختی . تو همین حالا نورا رو داری ..
ناصر : ببین اون با منه .. اون میاد دنبال من . من چیکار کنم . تو هم که به من توجهی نداری و همش داری حرف خودت رو می زنی .
نسترن ! نورا و هیچ کس دیگه برای من مهم نیست تا وقتی که تو باشی و بهم توجه کنی . من به خاطر تو خیلی عذاب کشیدم و بازم می کشم . من بهت وفا دارم ..
نسترن : نمی خوام باشی .. نمی خوام باشی ..
- چرا حرص می خوری ..
-این طورم نیست .. تو واسه خودت هرچی فکر می کنی بکن .. فکر نکن فقط تو منو دوست داری . خیلی ها منو دوست دارن .
-نسترن منم می تونم برم دنبال دخترای دیگه . ارزش عشق و دوست داشتن به چند لحظه هوس نیست که جسارتا آدم می تونه با یه حیوون هم خودشو ارضاء کنه .. من یه حس دیگه ای بهت دارم ..
-تو که خودت می دونی من اصلا اهل عشق و عاشقی نیستم . اینو همه دانشجویان می دونن . به همه هم گفتم .
-حرف خنده داری می زنی . پس این رابطه من و تو چی ؟! عشق من و تو چی ؟! بودن ما در کنار هم چی ؟!
-به همه گفتم که دوستی ما یک دوستی معمولیه .
-ولی همه دارن می بینن
-این همه دختر و پسر با هم میرن بیرون ..
-نسترن ظاهرا تو خیلی تنوع طلبی . انگار دوست داری همه دوستت داشته باشن . عاشقت باشن . یا بهت تمایل داشته باشن . نگو که اهل عشق و عاشقی نیستی . بگو که یک سیستمی داری که دوست داری مورد توجه همه باشی . برای همینه که دلت نمی خواد کسی از جزئیات رابطه ما با خبر باشه . تو همین حرفو به من می زنی ... به یکی دیگه هم می زنی ..
-خفه شو ناصر ..
و در همین لحظه نسترن با آخرین توانش سیلیی بر گونه ناصر نواخت ..و از دستش فرار کرد .. .. گریه کنان ازون فاصله گرفت و خودشو به گوشه ای رسوند . ناصرم رفت دنبالش تا نازشو بکشه
-نسترن باور کن منظوری نداشتم
-تو همه حرفاتو زدی و اون وقت میگی منظوری نداشتم ؟
-تو وادارم می کنی . من ازت هیچی نمی خوام . حتی حاضرم مثل یک سنگ کنارم بمونی . هر راهی داشته باشه از همون راه میرم تا به نتیجه برسی . با سکوت تو سکوت می کنم با حرفای تو حرف می زنم .. با لبخند تو لبخند می زنم با اخمهای تو اخم می کنم . می خوام بدونی که کنارتم . دوستت دارم . تازه گذاشتی زیر گوشم و صدام در نیومد
-حقت بود . برو پی کارت وگرنه جیغ می زنم که این آقا مزاحم منه تا اون وقت حراست بیاد و ببردت ..
-بس کن بچه بازی رو . اصلا بهت نمیاد دانشجو باشی .. تو باید خودت رو درمان کنی
-دیوونه خودتی با اون دوست دختر جدیدت ..
این بار ناصر نسترنو تنها گذاشت .. نورا از دور شاهد جر و بحث اونا بود ...
نورا : ببین من خیلی صبورم . می دونم که این دختر به دردت نمی خوره . اخلاقشو می شناسم . اون دوست داره خیلی ها عاشقش باشن .
-نه این درست نیست . .. من قضاوت نمی کنم . نه .. درست نیست ..
نورا : البته این حرف تو رو فرشته دوست جون جونی نسترن هم می زنه .. اون که اصلا نسترن رو امامزاده دهر می دونه و تمام حرفاشو باور می کنه می کنه اون هیشکی رو تا حالا دوست نداشته و توی فاز این چیزا نیست ..
-به خاطر خودت داری این جور قضاوت می کنی ؟ برای من مهم نیست که نسترن تا حالا چیکار کرده . برای من این مهمه که از زمانی که با من بوده چه راهی پیش گرفته ..
نورا پوزخندی زد و گفت : نمونه شو داریم می بینیم .پس بی خود واسه من داستان نباف . به اندازه کافی آبروت رفته ناصر بس نیست ؟
-من دوستش دارم . می خوام باهاش ازدواج کنم . براش صبر می کنم .
-این دوست داشتن نیست .. منم دوستت دارم و برات صبر می کنم . اون دوست داشتنی که بهت انگیزه بده این نیست ..
-اون معنای عشقو می دونسته . من نباید تنهاش بذارم ..
چشای ناصر از دور به نسترن افتاد .. کیوان یکی از اون بچه های هوسرانی رو که مدتها بود چشش دنبال نسترن بود رو دید که رفته به سمتش ... ناصر به شدت عصبانی شد و می خواست به سمت اونا بره ولی نورا دستشو کشید ..
-بس کن . اون اگه بخواد با یکی دیگه باشه تو چه کاری از دستت بر میاد ؟ وفادار بودن دیگه اجباری نیست . عشق و دوست داشتن اجباری نیست . اون عشقی رو که تو دنبالشی می تونی در قلب من در آغوش من پیداکنی .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
بـــــــــــــــازی تــمـــــوم شـــــــــــــــد ۴

ناصر: حس می کنم اون به من نیاز داره . نیازی که از گفتنش هراس داره .. یا شایدم اون توانایی اونو نداره که بیانش کنه . دوست داره من کنارش باشم . تنهاش نذارم . ازم فرار می کنه ولی دلش می خواد یه سایه ای باشم رو سرش ..
نورا : انگار تو از اون دیوونه تری . اون عاشق خود ستائیه . دلش می خواد همه اونو در یه فازی ببینن که بقیه در اون جایگاه قرار نداشته باشن . اون هر کاری رو که انجام میده دوست داره با یه برتری خاصی به نظر بیاد . من یک زنم بهتر می تونم این حس و حالاتشو درک کنم ..
ناصر : پس چرا فرشته که بهترین دوستشه این حالاتشو درک نمی کنه ..
نورا : به خاطر این که فرشته تحت تاثیر احساساتش قرار داره که بر منطقش می چربه . اون دوست داره هر چی رو که نسترن میگه قبول کنه ..
ناصر : منم حاضرم با همین شرایط پیشش بمونم ..
نورا : دستاتو بده بهم .. بیا این جا بشینیم . آروم باش ...
نورا با دونه دونه انگشتای ناصر بازی می کرد . دوستش داشت . سادگی و صداقت این پسرو دوست داشت . با این که حرصش می گرفت از این که چرا با همه بدی نسترن هنوز بهش وفادار مونده ولی لذت می برد از این اراده اون و این که به این سادگی ها از عشقش دست نمی کشه ... ناصر حس می کرد که خیلی سختشه .. نمی تونست تماس انگشتای نورا رو بذیره . هر لحظه چهره نسترن رو به خاطر می آورد .. گرمای آغوش اونو .. و لباشو که گذاشته بود رو صورت گرم نسترن . نمی تونست حس کنه که دختر دیگه ای جای اونو گرفته باشه ولی نورا ول کن نبود . ناصرهم نمی خواست توی ذوقش بزنه ..
نورا : از فکرش بیا بیرون . اون دوستت نداره . اون حتی خودشو هم دوست نداره . اون بیماریه که نمی خواد در مان شه . شاید تو تنها کسی باشی که تا این حد و به این شکل بهش توجه نشون میدی و براش صبر کردی . بیا تا با هم قشنگی های دنیا رو نگاه کنیم . عشقو نگاه کنیم . زندگی رو نگاه کنیم .
ناصر لباشو گاز می گرفت .. به آرومی اونا رو می جوید ..
و نسترن دستشو به دست کیوان داده بود ... آینه رو از توی کیفش در آورد و رنگ روژشو زیاد تر کرد .. احمق دیوونه فکر کرده پسر واسه من قحطه .. حالا میری با یکی دیگه ؟
کیوان : چی شده نسترن .. این قدر به هم ریخته ای ؟ ناصرو ولش کن . اون و نورا همیشه با همن . این قدر بهش نچسب ..
نسترن : نه .. اونم برای من مثل یک دوست معمولیه . من که با اون رابطه ای نداشتم . اصلا من با کسی رابطه آن چنانی ندارم .. از این بازیها خوشم نمیاد . چند ترمه که با همیم . دیگه باید اخلاق من به دستت اومده باشه که من با بقیه دخترا فرق دارم ..همه می دونن که من اهل عشق و عاشقی نیستم .. سابقه من اینو نشون میده ..
کیوان : برای همینه که طرفدار زیاد داری ..
گل از گل نسترن شکفته بود . عاشق همین حرفا بود . این که همه دوستش داشته باشن . عاشقش باشن .. و این حسو هم داشت که هرکی فقط تا یه مدتی می تونه و باید که اونو دوست داشته باشه . نشونت میدم ناصر ... نشونت میدم .. نسترن با این که می دونست خصلت تنوع طلبی داره ولی یه حس عجیبی هم نسبت به ناصر داشت . واسه اون یه امتیاز ویژه ای قائل بود . حرص می خورد . دوست نداشت اونو با دیگران ببینه .. همون جوری هم که دوست نداشت بهش توجه کنه . دیوونه حالا میری با یه دختر دیگه ؟ این بود اون استقامتی که می گفتی ؟ عشق کار یه روز دوروز نیست . تو باید برای من می جنگیدی ...
و در سمتی دیگه ناصر در همین افکار غوطه ور بود ...
نورا : راستشو بگو به چی فکر می کنی ..
ناصر: به این که بجنگم ..
نورا که منظورشو فهمیده بود گفت
-با کی و با چی و برای چی می خوای بجنگی ؟ درست مثل اینه که یه اسلحه ای بگیری توی دستت و در یه بیابون خلوت به دور و برت شلیک کنی .. به کجا می رسی ؟ چی عایدت میشه ؟ جز این که خودت رو حرص بدی .. تو باهاش مدارا کردی .. تند بودی ..کند بودی .. سرش داد کشیدی ؟..
ناصر : شاید اون جوری که می خواست داد نکشیدم . اون همش بهم می گفت این قدر ناله نکنم . من می خوام که مرد قدرت داشته باشه ..
نورا : دیگه خسته شدم از حرفات , از کارات , حوصله منو سر می بری .. بس کن . مثل این که ویروس اون به تو هم سرایت کرده . فکر نکنم حتی یک روان شناس هم بتونه اونو در مان کنه . روان شناسو دیوونه اش می کنه . می دونی چرا .. چون باور نداره که بیماره .. اگرم باور داشته باشه دوست نداره درمان شه . میگه من رویایی نیستم . ولی از هر آدم خیالبافی خیالباف تره ... اون تو رو انداخته ته چاه . بدون هیچ امکاناتی .. بدون این که راه پیش و پس داشته باشی ..اون وقت بهت میگه عشق راه ر خطریه .. باید مقاومت کنی .. بجنگی .. عاشقی کار هر کس نیست .. کدوم عاشقی ؟! این حماقته .. دیوونگی در عشق با این جور حماقت ها تفاوت داره . اون داره تو رو نابود می کنه . خودشم نمی دونه که از زندگی چی می خواد . نمی دونم چرا خسته نمیشه . نمی دونم چرا یه جایی گیر نمیفته . دستش رو نمیشه . این قدر خودت رو واسش تباه نکن . ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
بـــــــــــــــازی تــمـــــوم شـــــــــــــــد ۵

کیوان : اتفاقا منم همین طوریم .. اصلا توی همون لاینی هستم که شما قرار دارید . دلم می خواد از لحظه هام لذت ببرم .
نسترن حس می کرد که دستای کیوان داره از خط قرمز رد میشه . یه نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه کسی شاهد اونا هست یا نه .. با پنجه هاش پشت دست کیوانو کشید و از جاش پاشد .. به سمت درب خروجی رفت .. آدمت می کنم کیوان . فکر کردی می تونی منو از راه به در کنی ؟ آدمت می کنم . تو خیلی پستی . اون ناصر دیوونه رو هم که ادعای عاشقی می کرد و به دیدن یه دختر دیگه هوش و حواس از سرش پرید آدم می کنم . اصلا همه رو آدم می کنم . چرا دنیا با من پیچیده ؟ همه فکر خودشونن . اصلا زندگی با من نمی سازه ...
و نورا و ناصر با ماشین نورا به اطراف شهر رفتند . نورا می خواست ناصرو از این حال و هوا در بیاره .
-حالا من و تو تنهائیم عشق من . تو نسترن رو دوست داری و من تو رودوست دارم .. تو منو دوست نداری و نسترن هم تو رو دوست نداره .. نداشتن ها رو باید انداخت دور .. نگاه کن می شنوی صدای پرنده ها رو ؟ می بینی من و تو تنهاییم . میون این همه درختای قشنگ و رنگارنگ .. از همه رنگی هست .. زرد و سرخ و نارنجی و قهوه ای و سبز .. دارم می گردم ببینم درختی با برگهای آبی هم پیدا میشه یا نه . قلب من و تو به رنگ سرخ عشقه .. اما به رنگی آبی عشق هم هست . بغلم بزن .. ماههاست که کنارتم می خوام آرومت کنم اما تو همش به نسترن فکر می کنی ..هنوزم امید واری که اون بر گرده ..هنوزم خودت رو با بازیهای اون سرگرم کردی . اون به تو خیلی قول ها داده ولی زده زیرش . اون اصلا در یک خط دیگه ایه .. یه روزی پشیمون میشه .. بذار بشه . اون قدر بهت عشق میدم که فراموشش کنی . اون لیاقت تو رو نداره . اون لیاقت پاکی و وفاداری و نجابت و شخصیت و مردانگی و شکیبایی تو رو نداره ناصر .. مثلا تو مردی ... اون وقت من باید لبامو بذارم رو لبات ...
اونا یه گوشه ای به درختی تکیه داده بودند .. ناصر لبای نورا رو رو لبای خودش حس می کرد .. بازم چهره نسترنو می دید .. حس می کرد که لبای نسترن رو لباش قرار داره .. بدن نسترنه که با بدن اون در تماسه .. لذت نمی برد .در همین لحظه موبایلش زنگ خورد .. شماره نسترنو دید ... هیجان زده شد . گوشی رو نمی گیری بذار ببینم چیکار داره ... نورا از کنار ناصر بلند شد و به گوشه ای رفت ...
نسترن : زنگ زدم که بهت بگم بار آخرت باشه که این جور به پر و ای من می پیچی . من واسه خودم آبرو دارم . ناصر : زنگ زدی همینو بهم بگی ؟ من که کاریت نداشتم . این بازیها چیه در میاری .. چیه آقا کیوانو پیدا کردی دیگه پشتت گرمه ؟
نسترن : تو هم برو با نورا خانومت خوش بگذرون ..
ناصر : من اگه هر کاری کنم مقصرش تویی ..
نسترن : واسه من ادای بچه عاشقا رو در نیار ..
ناصر : لعنتی پس از چند ماه عشق و عاشقی که با هم داشتیم تو الان دو برابر اون مدت داری منو سر می دوانی ..من چه جوری مقاومت کنم . عاشق چی باشم ؟ تو به من میگی رویایی نباشم . منطقی باشم . تو که خودت بیشتر در خیال و رویا سیر می کنی . من عاشق چه چیز تو باشم ؟
نسترن : من که خودم اینو از همون اول بهت گفتم که عاشق من نباش . خودت اصرار داشتی بیای دنبال من .. خودت خواستی که با هم باشیم . حالا رو من منت می ذاری ؟
ناصر دیگه جوش آورده بود . تا حالا هرگز با نسترن به شکلی تند حرف نزده بود که بخواد عیوب احتمالی اونو گوشزد کنه .
- ..نمی تونی منو دیوونه کنی ..تو خودت رو آزار دادن من ارضاء می کنی . تو مشکل داری . بسه دیگه ..
نسترن : برو هر کاری که دلت می خواد و دوست داری بکن ناصر . خوب کردم که ولت کردم . خوب کردم که نخواستمت . تو هم مثل مردای دیگه ای . مثل همه اونایی . همه تون یک جورین ..
ناصر : چی شد نسترن ؟ نفهمیدم . تو که به من می گفتی من تنها مرد زندگی تو هستم . از کجا با خصلت بقیه مرد ها آشنایی داری ؟
نسترن : من با دوستام در تماسم اونا از شوهراشون واسم میگن یا از دوست پسراشون , واسه همین با خصلت مردا آشنام ..
ناصر : برو دیگه حنات واسم رنگی نداره ...
نسترن عصبانی شد و گوشی رو قطع کرد .. هر لحظه به مانیتور گوشی نگاه می کرد تا ببینه که ناصر بازم براش زنگ می زنه . مثل دفعات قبلی که گوشی رو قطع می کرد .. اما این بار ناصر این کارو نکرد . گوشی رو خاموش کرد و رفت به سمت نورا ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
بــــــــــازی تــمـــــوم شــــــــــد ۶ (قســمت آخـــــر )

نسترن داشت حرص می خورد ..کور خوندی ناصر ... این دفعه سبک بازی رو عوض می کنم . تو نمی تونی از من ببری . من خدای نقشه ام . من خدای مهره چینی ام . مهره ها رو جا به جا می کنم . بدون وزیر هم می تونم تو رو ببرم . من می تونم تو رو شکست بدم . نمی تونی از چنگ من در بری ناصر . من تو رو به زانو در میارم . من تو رو به زانو در میارم . اصلا میرم با تمام پسرای دانشگاه دوست میشم . هرکاری دلم می خواد انجام میدم . نسترن خسته شده بود.. گاه یادش می رفت که به کی چی گفته و قاطی می کرد ...و اون طرف ناصر مدام نو را رو صداش می زد ..
-کجایی جوابمو نمیدی ؟ کمکم کن .. این دختره روانیم کرده .
نورا در حالی که هق هق گریه امونش نمی داد گفت
-منو واسه همین می خوای ..
ناصر : باور کن می خوام فراموشش کنم .. آخه اون به هیچ صراطی مستقیم نمیشه .. نمی خواد کمکش کنم . نمی خواد کنارش باشم .. حتی گاه پیش خودم فکر می کنم که دوست داره تمام توجه من معطوف اون باشه . این کارو هم می کنم ولی بازم ازم فاصله می گیره . نورا جوابمو بده . نورا خواهش می کنم .. آرومم کن . من نمی خوام از عشق فراری باشم . من دوستت دارم . من دوستت دارم ..
نورا : هنوز دوستم نداری . هنوز اون جوری که می خوام دوستم نداری . آهنگ صدات اینو بهم میگه ..
ناصر : تو دوستم داری ؟..
نورا : بیشتر ازجون خودم .
ناصر : پس کمکم کن ..
وقتی نورا از لای درختا اومد بیرون این بار این ناصر بود که به سمتش رفت و اونو در آغوش کشید .. نورا لبای ناصرو رو لباش حس می کرد .. گرم تر و داغ تر از دفعه قبل بود . کمی عاشقانه بود .. اما نورا در اندیشه هاش می گفت که کافی نیست . هنوزم کافی نیست . باید بیشتر از اینا دوستم داشته باشی . باید بیشتر از اینا عاشقم باشی . باید منو با تمام وجودت دوست داشته باشی . همون جوری که به نسترن علاقه داشتی و شایدم بیشتر ...
ناصر حس می کرد که داره آروم می گیره . دیگه می خواد فکر نسترن رو از سرش بیرون کنه . فکر دختری که زندگیشو تباه کرده . به پاییز قشنگ بالای سر و دور و برش نگاه کرد .. دستاشو دور کمر نورا حلقه زد .. و این بار وقتی که اونو می بوسید دیگه چهره نسترنو مجسم نکرد . می دونست که زمان می بره ولی نورا می تونه یک همراه خوب واسش باشه . حس می کرد که عشق داره به هر دوشون لبخند می زنه .. چشاشو بسته بود و به صدای پرنده های پاییزی گوش می داد .. حس کرد گونه هاش خیس شده .. اشک چشای نورا بود که صورت ناصروخیس کرده بود .. نورا حس می کرد که این بار ناصر یه جور دیگه ای داره اونو می بوسه . دوست داشت زمان متوقف شه و این احساس که خوشبخت ترین دختر دنیاست واسش موندگارشه . دست ناصر زیر چونه نورا قرار گرفت و سرشو بالا آورد و تو چشاش نگاه کرد
-دوستت دارم نورا .. خیلی اذیتت کردم ..ولی دوستت دارم .. می خوام با تو زندگی رو حس کنم .
نورا : دوستت دارم . تو هم خیلی اذیت شدی . باید کاری کنم که دیگه هیچ فکر مزاحمی آزارت نده ...
ناصر : دوستت دارم .. دوستت دارم ... چرا گریه می کنی .. چرا نورا ؟
نورا : اشک شادیه .. آخه این بار طوری گفتی دوستت دارم که فکر کنم از این قوی تر و قشنگ تر وجود نداشته باشه ..
روز بعد ناصر و نو را دو تایی شون با هم وارد دانشگاه شدند .. نورا : نرو سمتش .. اون یک شیطانه ..
ناصر : هیچی هم نیست . فکر می کنه قدرت داره . راست می گفتن خیلی ها که نباید زیاد تحویلش می گرفتم ... نگران نباش برای سه چهار دقیقه ای ما رو به حال خودمون بذار من تمومش می کنم ..
ناصر به سمت نسترن رفت ..
نسترن : مبارکت باشه آقای عاشق پیشه ای که قرار بود تا آخر دنیا عاشق من باشی ..
ناصر : درسته تا آخر دنیا . تو دنیا رو واسه من به آخر رسوندی ..
نسترن داشت به این فکر می کرد که با کدوم مهره هاش بازی کنه که یه کیشی به ناصر داده باشه .. حس می کرد سرش داره گیج میره و آمادگی بازی نداره . اون لذت می برد از این مدل بازی کردن .
ناصر : آمدم از شما عذر خواهی کنم به خاطر مدتی که مزاحمتون بودم خلاف خواسته شما می خواستم که عشق جاودانی من باشید . اما متوجه شدم که راه و هدف و زندگی شما جداست . امید وارم پوزش مرا بپذیرید ..
نسترن : حالا چرا این قدر کتابی حرف می زنی ؟
ناصر : باید جایگاه خودمو بشناسم .. من و نورا جان به زودی ازدواج می کنیم . حتما ازشما دعوت می کنیم که در مراسم شرکت داشته باشید . امید وارم عذر خواهی منو قبول کنید تا عذاب وجدان نداشته باشم . بازی تمام شد . شما برنده شدید نسترن خانم .. به شما تبریک میگم . شما همیشه در تمام بازیها برنده اید . خوشبخت باشید ..
ناصر اینا رو گفت و رفت با خودش گفت نسترن خود خواه تو فقط خودت رو می دیدی . به این فکر نکردی که من چقدر عذاب می کشم ..حتی به یک کلمه محبت آمیز تو, حتی به سکوتی که منو به بودن در کنارت دعوت می کرد قانع بودم اما تو خودت نخواستی . ..
نسترن مات مانده بود ..می خواست خیلی چیزا به ناصر بگه . انگار تمام بدنش قفل کرده بود . باورش نمی شد که این ناصر باشه که این حرفا رو بهش زده ..یعنی ناصر بهش متلک گفته ؟ بازی که تموم نشده بود . چرا ناصر بهش گفت برنده شدی . اون احساس یک بازنده رو داشت ..با خودش می گفت ناصر نرو .. ناصر نرو .. نرو دیوونه ..اگه بری فکر می کنم تو هم مث بقیه ای .. نرو من دوستت دارم ... اشک از چشاش جاری شده بود . ولی یه حسی بهش می گفت اگه ناصر برگرده بازی دیگه ای رو شروع می کنه و همین آش هست و همین کاسه ...زیر لب پی درپی زمزمه می کرد برو تو هم عاشق نبودی .. تو هم عاشق نبودی ... پایان ... نویسنده.. ایرانی
     
  
زن

 
یکـــــــــــــــی بـــــــــــــــا تـــــــــــــــو

وقتی نفست گرفت بدان یکی هست که با نفست زندگی می کند .. وقتی از رفتن ها و نرسیدن ها خسته شدی , بدان یکی هست که با تو می آید یکی که فقط تو را می خواهد یکی که با تو زندگی می کند یکی که با تو صبر می کند یکی که با تو سکوت می کند یکی که با تو سخن می گوید یکی که با تو فردا را می بیند یکی که با تو دیروز را دیده است .
سرت را بالا بگیر ! چشمان بازت را به روی دنیای عشق بازکن . ببین که در کنار توام و نگاهم به نفسهای توست . هیچکس نمی داند که چه می خواهم جز تو که با نیاز های منی .
و من با احساس تو می آیم , با اندیشه هایت . و من با قلب تو حرکت می کنم , حتی اگر نداند که برای من می تپد . من با آن تپشها زندگی می کنم .
دلم می خواهد این قفس را بشکنم و زندانی تن تو گردم . دلم می خواهد این قفس را بشکنم و در زندان تو , تو را در آغوش کشم با تو احساس کنم با تو زندگی کنم و با تو پروازکنم .
امروز شنبه بیست و دوم آبان ماه نود و پنجه . روز های زندگی همچنان می گذرند مثل برق و باد , مثل فرصتهایی که می رود و دیگر نمی آید ..مثل لحظه هایی که می توانیم در کنار یکدیگر شاد باشیم و امید وار ولی به امید فردا می نشینیم . و تردید ها ما را آزار می دهد .
تنها غروب است که راه خود را می داند . تنها غروب است که می داند ما را به کجا می برد .
دنیا مانند یک بیابان است و زندگی بسان یک سراب , هرچه می رویم به زندگی نمی رسیم .. احساس می کنیم که در کنار ماست اما زندگی در همین بیابان گم می شود .. و ما زندگی را در خواب خواهیم جست . احساس می کنیم که زنده ایم .. می توان سراب ها را شکست .. می توان زندگی کرد .. وقتی که فریادت خاموش شد وقتی که سکوتت شکست بدان یکی هست که صدای تو باشد یکی هست که سکوت تو باشد یکی هست ..
و من با تو می آیم تا بدانی وقتی که قلبت شکست یکی هست که قلبش را به زیر پا های تو بیندازد تا با صدای شکستن آن به آرامش رسی .
وقتی یکی تورا همان گونه دوست می دارد که هستی , بدان که هستی خود را به پای هستی تو ریخته است ..
می دانم که برای تو بهترین نیستم اما عاشق ترینم .قسم به تو , قسم به قلب شکسته و دستهای خسته و زبان بسته ام که صبر تلخ , تارو وپودم راگسسته است . درد با تمام وجودم عجین گردیده , آخر نمی دانم انتهای این راه کجاست . قلب شکسته ام با خون خود می نویسد کجاست داستان مهربانی ها ؟ کجاست آن روزگارانی که برای آرمیدن در سایه های عشق به خورشید خیال می نگریستیم تا غرق رویاهای شیرین زندگی خود گردیم .
می خواهم این قفس را بشکنم می خواهم آزاد باشم ..می خواهم کنار تو باشم .. با تو بخندم با توبگویم با تو بگریم .. و چه دردیست عاشقی که جز با مهر نگاه تو التیام نمی یابد ! و جز با یک کلام عاشقانه و جز با یک سکوت عارفانه ..
عشق رازی داره که واقعا نمیشه کشفش کرد .. یه حس عجیبیه . یه دیوونگی خاصیه .. بعضی وقتا همین دیوونگی هاست که آدما رو به هم پیوند میده . بعضی وقتا سادگی ها , مظلومیت ها , یکرنگی ها و حتی قشنگی های بعضی کار ها دلها رو به هم نزدیک می کنه .. بازم یه رازی هست که نمیشه گفت چه جوری شکل گرفته ! چه جوری راز شده !
نیمساعتیه که از مرز غروب گذشته ام . آدم وقتی غرق یه چیزی میشه و بهش عادت می کنه مجبوره با اون بسازه یا نابودش می کنه یا باهاش کنار میاد ..
با این که میشه غروب رو به ساحل غم و شب رو به دریای غم تشبیه کرد من شب رو ترجیح میدم . میشه گفت غروب وقتی قشنگه که قشنگی زندگی رو در آغوشت داشته باشی و وقتی به محو شدن خورشید نگاه می کنی حس کنی که خورشیدی رو در آغوشت داری درکنارت داری که هرگز برای تو غروب نمی کنه . همونی که به تو زندگی میده عشق میده .. آرامش میده .. حس می کنی وقتی که اونو داری دیگه واژه ای به نام نداشته برات مفهومی نداره .
هوای این روزها خیلی دلچسب و دلپذیره ..منو به یاد اردیبهشت میندازه .. ماهی که بیشتر از ماههای دیگه دوست دارم . ...
کاش زندگی ما اسیر کاش ها نمی بود ! فکر کنم یه مورچه داره توی تنم راه میره و حس عاشقانه و شاعرانه منو به هم می زنه ...
پاشم یه پرتقال درجه یک بخورم .. پریروز حوصله نداشتم برم از دست فروش ها میوه بخرم که ارزون تر باشه رفتم از میوه فروشی بالای شهر خرید کنم .. الان بهترین زمانیه که بهترین پرتقال ها روبه ارزان ترین قیمت میشه تهیه کرد تا شاید یکی دوماه دیگه . تعجب کردم میوه فروشی داره پرتقال رو میده هزارو پونصد و دوهزار تومن .. دو مدل داشت . در همین لحظه باغداری وارد شد و گفت چند تن پرتقال دارم چند می خری ؟ میوه فروش گفت پونصد تومن بیشتر نمی خرم .. باغدارخیلی ناراحت شد .. می گفت ای کاش اونا رو نمی چید . میوه فروش قیمت رو به هفتصد هم رسوند ولی باغدار قبول نکرد .. عجب روزگاری شده ! من یکی که اگه کیلویی پنج هزار تومن هم بشه اونو از نون شب هم واجب تر می دونم . یه نارنگی مخصوص و فوق العاده ای هم هست که الان فصلشه که اون کیلویی هزارتومن از پرتقال گرونتره ..اون قدر محصولش زیاد نیست که صادر شه تازه مخصوص دو سه شهره .
پارسال این روزا رفته بودم به روستای یه فامیلی در اطراف شهر .. میون درختان پرتقال قدم می زدم . یه باغی بودکه روبروش رودخونه ای بود حدود ده متر پایین تر از باغ ... درختای دور و بر رود خونه یه حالت جنگلی بهش داده بودند . و اون طرف رود خونه شالیزار بود .این می شد سمت چپ باغ ..چه آرامشی ! هیشکی نبود ..من بودم و خدا ..من بودم و پرنده ها ..من بودم و خاطرات کودکی ام ..سمت راست باغ خیابون بود ..پشت من کیلومتر ها بعدش دریا بود و روبروی من رشته کوه البرز ... قله دماوند .. شاید هشتاد کیلومتر صد کیلومتر با ماشین راه بود تا اون جا .. ولی انگار قله دماوند کنار من بود .چه زیبا بود طبیعت ! حاشیه رود خونه پر از برگهای پاییزی بود و درختان بلند, ابهت عجیبی به رود خونه داده خیلی احساساتی شده بودم ... طبیعت بهاری و پاییزی در کنار هم قرار گرفته بودند .. هیجان زده شده موبایلمو از جیبم درآوردم و یه زنگ زدم به دوستی مهربون و با محبت تا اونو شریک لحظات آرامشم بکنم ....حالا یک سال گذشته ..یعنی من باید تا 95 سالگی زندگی کنم ؟ تا بیش از این قاطی نکردم برم بیرون میوه بخرم .. پایان .. نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
نـــــــــــــــازی تـــــــــــــــوچـــــــــــــــولـــــــــــــــو

با سرود مهربانی ها به استقبال غروب می روم . هنوز قلبم با احساس غروب می گیرد . اما نه مثل آن روزها .گرفتگی هایم را امروز با کوچولوی نازی به اسم نازی قسمت کردم . کوچولویی که پدر نداشت و مادرش هم در بیمارستان بستری بود ... یه دختر ناز و خوشگل بود .. چهار یا پنج سالش می شد .. اونو از مادر بزرگش قرض کردم و با هم رفتیم سوی سوپری .. تا خوشحالش کنم . تا هرچی دوست داره واسش بخرم . . کوچولو صورتش گرد بود و سفید ..چشاش درشت و سیاه .. موهاش صاف و لخت و سیاه و بلند و افشون بود و تا وسطای کمرش می رسید .. یه خورده از این هلی هوله ها که حالشو به هم نزنه خریدم و دادم دستش ... ازش رسیدم بازم چیزی می خوای ؟ یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت
-علوسک موخوام بخوابه بیدال شه حف بزنه ... ای خدا من حالا عروسک از کجا پیدا کنم . دختره رو باید زودی ببرم تحویل بدم . اون اطراف که عروسک حرف بزن نداشتیم . الان آدماش به زور حرف می زنن چه برسه به عروسکاش .. اولش که از من عروسک می خواست اونم با اون تشکیلات یه لحظه فکر قیمتش افتادم ولی فوری به این فکر کردم که اون کوچولوی ناز , یتیمه و من پولشو دارم و خیلی بیشترشو توی پس اندازم دارم . پس باید کوچولو و خدای کوچولو رو خوشحالش کنم .. از این و اون سراغ عروسک فروشی رو گرفتم ..نازی کوچولو یه حرفی بهم زد که توی همون خیابون اشکمو در آورد و دیگه توجهی نمی کردم که بقیه آدما نگام می کنن یا نه .. دستاشو به دو طرف باز کرد و گفت بابام لفته علوسک بیاله اینقدلی .. به نازی گفتم کوچولو حالا یه خورده تخفیف بیا .. اون عروسک که نمی خواد مامانت بشه تو می خوای مامانش بشی ولی می دونم یه کمی کلاس بالاو ادبی حرف زده بودم بر و بر نگام می کرد . خیلی ذوق زده بود . عجله رو در حرکاتش حس می کردم . یه عروسکی باید می گرفتم که می تونست بغلش کنه . وقتی وارد عروسک فروشی شدیم روحم لرزید ... بیشتر عروسکا قد دایناسور بودن . یه چیزی بگیرم این دختره رو خوشحال کنه . من که نمی خوام یه عروسک قد خودم بخرم .. مدام خودمو جلوی اون کوچولو قرار می دادم که یه وقتی عروسک قد منو نخواد .. خلاصه یکی از همونایی که می خواست واسش گرفتم ... چند کلمه بیشتر حرف نمی زد ولی بازم خوب بود ..می تونست بخوابه و بیدار شه ... وقتی اون لبای غنچه ایش مثل غنچه گل سرخ باز شد و چشاش یه برقی زد و گره ابروهاش باز شد انگاری که دنیا رو بهم داده باشن .. دو دل بودم که این حرفو بهش بزنم یا نه . ولی بالاخره گفتم ...
-خانومی این عروسکو بابایی تو این جا گذاشته گفته برای نازی کوچولو ...
خواستم کاری کنم که دیگه ذهن اون کوچولو منتظرباباش نباشه که براش عروسک بیاره . و از طرفی همیشه یه خاطره و ذهنیت خوشی از باباش داشته باشه ..نازی کوچولو ها خیلی زیادن . مهم این نیست که بهشون چه هدیه ای میدیم مهم اینه که دلشونو شاد کنیم . یه لبخند , یه حس آرامش می تونه بزرگترین هدیه ما به اونا باشه . هیچ چیز مثل یک مقایسه در رابطه با حس ناتوانی یک انسان چه کوچولو چه بزرگ دلمو به درد نمیاره . همیشه کمکهای مالی نیست که مشکل آدما رو حل می کنه . این که حس کنن تنها نیستن بزرگترین نعمت و مایه آرامشه براشون . حتی گاه می تونیم با سکوتمون در کنار اون که دوستش داریم فریاد عشق و محبت سر داده باشیم . می تونیم وجودمونو از غرور بیجا تهی کنیم . می تونیم گذشت داشته باشیم حتی می تونیم به اونی که ازش دلخوریم طلب داریم یا بهش بدهکاریم سلام کنیم , مهم نیست که جوابمونو بده یا نه مهم اینه که ما جواب خودمونو داده باشیم . شاید دیگران راهنمای ما باشند کمکمون کنن راه خوب رو بهمون نشون بدن اما در نهایت این ماییم که باید از یک مسیری رد شیم .
من و نازی کوچولو به سمت خونه برگشتیم ... خم شدم سرشو به سینه ام همون طرفی که زیرش قلب آدمه قراردادم .. نوازشش کردم .. چشاشو بسته بود خوشش میومد انگار داشت می خوابید .. خوراکی هاشو داده بود به دستم ولی عروسکشو ول نمی کرد .. اونم مثل خیلی از کوچولو ها حرف ر رو لام تلفظ می کرد .. دلم نمیومد سکوت و آرامششو بهم بزنم ولی از ترس این که رهگذرا نگن این دو تا دیوونه شدن یواش یواش اونو از عالم خودش در آوردم . وقتی در خونه شون باز شد و اون وارد حیاطشون شد من همراهش نرفتم .. خوراکی هاشو یادش رفته بود از من بگیره . از همون جا داشت جیغ می زد..
- عزیز من علوسک دالم ..
-نازی توچولو خولاکی هاتو جا گذاشتی ..
یه لبخندی زد و بر گشت سمت من .. صورتمو بهش نزدیک کردم ..
-گمرگ بده .. چند تا ..
چهارپنج جای صورتمو بوسید .. منم بوسیدمش و خوراکی ها رو دادم دستش ....
به 5 ماه و5 روز دیگه فکر می کردم که اگه بخوام بابت مراسم سالگردزنم حداقل ده میلیون خرج کنم و بقیه بگن که ببین چه مراسمی گرفت بهتر نیست که حداقل نیمی از این پولو واسه فرشته های کوچولو هزینه کنم به نیت اون مرحوم ؟ دست من باشه که میگم همه شو .. ولی حریف چند تا بزرگ تر نمیشم . خدایا خودت شاهدی که اگه از نیکی ها, از فرشته های کوچولو میگم برای ریا نیست . اگه ما شادی ها مونو , آرامشمونو , با اونا قسمت کنیم همچنین هنر و شق القمری نکردیم تازه داریم میریم به سوی اصل خودمون . وظیفه ماست . مگه ما کی هستیم ؟! چی هستیم ؟! زندگی ما به نفسی بنده .. یه روزی نفسهای این فرشته ها نفسهای ما میشه . حالا که قلم من با سکسی نویسی ها تباه و سیاه شده و هزاران ساعت عاطل و باطل و بی فایده و خلاف احساس و ایمانم سکسی نوشتم ولی این پیمانو با خدای خودم بستم که اگه یه روزی با این قلم به جایی رسیدم که مایه ای درش بود نیمی از سود اون رو اختصاص بدم برای کارای خیر .. تازه اونا به حساب پیمان من باشه و خدا به حساب نذر من بذاره . و امروز بیست و چهارم آبان ماه هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدیه و من با آخرین ساخته ام دل نوشته امروزمو تمومش می کنم .. شاد کام باشید
من از فردا ها گذشته ام تا امروز مرا دریابی
من از رویا ها گذشته ام تا حال مرا بدانی
من از صحرا ها گذشته ام تا بدانی که دریا نمی خواهم
من از خود گذشته ام تا بدانی که تنها تو را می خواهم
دیروز در اندیشه های من و توست , در قلب من و تو
من از دیروز نمی گویم .. من از فردا نمی خوانم
زندگی یعنی امروز ..روزی مثل هر روز .. مثل فردا , مثل دیروز
زندگی همین امروز است نه فردایی که نخواهد آمد و نه دیروزی که هرگز نخواهد آمد
امروز با تو زیبا تر شده است
و تو امروز زیبا تر از همیشه ای

پایان
نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
تـــــــــــــــو بـــخشنــــــــــــــــــــده ای !

خداوندا ! چه غمگین باشم چه شاد با تمام وجودم فریاد می زنم که تو بخشنده ای !
به نفسهایم سوگند که تو بخشنده ای !
به ثانیه هایی که اشک حسرت قلبم بستر صورتم را می شوید سوگند که تو بخشنده ای !
به آرامشی که از تماشای ستارگانت نصیبم می گردد سوگند که تو بخشنده ای !
قسم به لبخند کودک در خواب , به شکوه آفتاب , به جلوه عاشقانه مهتاب که تو بخشنده ای !
سوگند به حرکت اندیشه هایم , همان که انگشتم را به حرکت وا می دارد که برای تو بنویسم بخشنده ای !
خداوندا ! مرا از طعنه و خفتن دیگران چه باک وقتی که تو بیداری , مرا از سقوط چه باک که اگر نام تو را با قلبم فریاد بزنم مرا بر بالهای خود می نشانی ..
خداوندا ! به تو سوگند , به شکوه و جلال و جبروت تو سوگند که این تویی که مرا بر فراز آسمانها فراتر از زمین می نشانی تا بنویسم از آن چه که برای من خلق کرده ای و من ناسپاسانه کفران نعمت کرده ام ...
خداوندا یاریم کن مرا در پناه خود گیر .. بگذار به دنبال تو باشم . من از تو دور نمی گردم .. به خدا که می توانم همیشه با تو باشم .
از تو دور نمی گردم .. آخر تو همه جا هستی .. دور شدن از تو خیلی سخت تر از نزدیک شدن به توست . تو در قلب منی .. آن چنان کن که من هم در قلب تو باشم .
ببین که چه عاشقانه می نویسم ! بگذار هر نامی که بر آن می گذارند بگذارند من تو را با تمام وجودم احساس می کنم . در حرکت اندیشه هایم و در حرکت انگشتی که می نویسد و در قلبم , همان قلبی که تو را احساس می کند همان قلبی که به مغزم فرمان می دهد , همان مغزی که تو آن را آفریده ای .
خداوندا یاری ام کن تا همچنان از تو بنویسم از تو بخواهم .. در غمها و در شادیها , در داشت ها و نداشت ها , در هر زمان و هر مکان .. تنها تو را بخوانم و تنها تو را بخواهم . آن که را بخواهم که تو را بخواهد آن چه را بخواهم که تو می خواهی .
خداوندا واژگان تازه ات را به بستر اندیشه هایم جاری ساز تا غبار وجودم را بزداید مرا به تو نزدیک تر گرداند .
خداوندا ! آن چنان در آتش عشقت بسوزا نم که حتی نام شیطان را هم از یاد ببرم .
خداوندا ! چگونه می توانی به جای جای این جهان بنگری که تصورش هم برای من محال است ؟
تو کیستی ؟! تو چیستی ؟! که هر گاه نام تو را با تمام وجودم و از اعماق قلبم فریاد زدم صدای مرا شنیدی و پاسخم را دادی .
خداوندا ! تنها تو می دانی فردا چه خواهد شد ..تومی دانی سرنوشت قلب مرا ..
خداوندا ! بگذار قلب من تنها اسیر تو باشد اسیر دامی آسمانی حتی اگر گرفتار دام زمینی باشد .
خداوندا ! عشق را تو آفریده ای که تو خود عشقی .. آتشی که خرمن وجود آدمی را می سوزاند و او را به دیار هستی می رساند . دست نیازم به سوی تو دراز است ..
خداوندا ! اشکهایم را ببین ! این درد دل عاشق من است .. آن چه را که تو آفریده ای در قلب من بیداد می کند .. مرا با یاد خود آرامم کن .. بگذار تا جان در بدن دارم از تو بنویسم از تو بخوانم .
تو نیک می دانی نیاز مرا , تو نیک می دانی که چه می خواهم . گاه آرامم , گاه آشفته ام . خسته ام .. گاه نمی دانم به دنبال چه هستم !
لحظات می گذرند و من اسیر زمانهای از دست رفته ام . حس می کنم کودکی بیش نیستم آری دستم را بگیر .. به چشمانم نگاه کن .. تپش های قلب مرا می بینی؟ .. دیگر به دیروز نخواهم رسید . تنها خاطره ها مانده اند ..
خداوندا ! تو می دانی که من چه می خواهم . تو خدای شادیهایی , خدای مهربانی ها .خدای عشق .
خداوندا ! تنها تو می دانی نهایت بی نهایت ها را , تنها تو می دانی لذت آرامش بعد از طوفان را , حتی اگر بر بستر ساحل غلتیده باشم . تنها تویی که می دانی احساس تشنه ای در جستجوی آب را . به خدا , به تو سوگند که من هیچ نمی دانم . مگر من خود آمده ام که بدانم ؟!
ای خداوند صبوری ها ! به خدا که از تو شکیبا تر ندیده ام .
می دانم که صلاح مرا می خواهی .. می دانم آرام آرام مرا با آن چه که بر سرم آمده است دمسازم می سازی تا به ناگهان پایان آرزوهایم را احساس نکنم . دیگر جز تو برایم آرزویی نمانده که بتوانم به آن برسم . آرزوهای به خاک رفته , آرزوهای به خواب رفته ... چقدر قلبم را آزار می دهد !
و با تو به ان چه که می خواهم خواهم رسید .
سوگند به تو , سوگند به قلمی که آفریده ای , سوگند به عشق که من باز هم از تو خواهم گفت باز هم از تو خواهم نوشت ای مهربان ترین مهربانان ! پایان .. نویسنده : ایرانی

     
  
صفحه  صفحه 49 از 77:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA