انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 51 از 77:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )



 
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.

پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!
     
  

 
ک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بودتنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید)
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
     
  

 
مدیر مدرسه ای، این نامه را چند هفته قبل از شروع امتحانات برای والدین دانش آموزان فرستاده است:

والدین عزیز
امتحانات فرزندان شما به زودی آغاز می شود.
من می دانم شما چقدر اضطراب دارید که فرزندانتان بتوانند به خوبی از عهده امتحانات بر آیند.
اما لطفا در نظر داشته باشید که در بین این دانش آموزان یک هنرمند وجود دارد که نیازی به دانستن ریاضیات ندارد.
یک کارآفرین وجود دارد که نیازی به درک عمیق تاریخ یا ادبیات انگلیسی ندارد.
یک موزیسین وجود دارد که کسب نمرات بالا در شیمی برایش اهمیتی ندارد.
یک ورزشکار وجود دارد که آمادگی بدنی و فیزیکی برایش بیش از درس فیزیک اهمیت دارد.
اگر فرزندتان نمرات بالایی کسب کرد عالی است. در غیر این صورت، لطفا اعتماد به نفس و شخصیتش را از او نگیرید.
به آنها بگویید مشکلی نیست آن فقط یک امتحان بود و آنها برای انجام چیزهای بزرگتری در زندگی به دنیا آمده اند.
به آنها بگویید فارغ از هر نمره ای که کسب کنند شما آنها را دوست خواهید داشت و آنها را قضاوت نخواهید کرد.
لطفا این را انجام دهید تا ببینید چگونه فرزندانتان جهان را فتح خواهند کرد. یک امتحان یا نمره پایین نبایستی آرزوها، استعداد و اعتماد به نفس آنها را فدا کند.
و در پایان، لطفا فکر نکنید که دکترها و مهندسین تنها انسان های خوشحال و خوشبخت روی زمین هستند.
با احترام فراوان
مدیر مدرسه
     
  

 
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.
عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:...

فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم...
می‌گویند :زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.
بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
     
  

 
امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یك سؤال مطرح كرده بود! سؤال این بود:شما چگونه مى‌توانید مرا متقاعد كنید كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً یك ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند، به غیر از یك دانشجوى تنبل که تنها 10 ثانیه طول كشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجویان را اعلام كرد،آن دانشجوى تنبل بالاترین نمره كلاس را گرفته بود!!
او در جواب فقط نوشته بود :«كدام صندلى؟!»
نتیجه:مسائل ساده را پیچیده نكنید!
     
  

 
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»
کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»

کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»
     
  

 
یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.
     
  
زن

 
بی آن که دهانم بشنود از یک گوش یاوه شنیده ام و از گوش دیگر به درش کرده ام

آهای !این بت را خودت ساخته ای نمی توانی بشکنی ؟! هرلحظه نسازش ..برای همیشه خواهد شکست ..

نگاهم به در است ..پنجره می گوید حواست به من باشد وگرنه دو دره می شوی ..

مگر من عبور ممنوع بودم که مرا دور زده ای تا لذتش را ببری..

بیچاره خری که بارش نکرده ام و تنها پالانش را بر پشت می کشد..

برف سپید , درخت سپید .. البرزسپید , پرنده سپید , دانه سپید ..

پرنده کوچولوی من !دل سرخ تو به وسعت آسمان آبیست ..دانه های سرد و سپید عشق تقدیم تو باد ..

با آتش درونم , آرزوهایم را خاک می کنم به آن آب می دهم تا سبز شود تا بر باد نرود ..


نویسنده :
ایــــــــــــــرانی
     
  
زن

 
عشــــــــــــــــــــق سپیــــــــــــــــــــد

سوم آذرماه هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی .. یک روز سرد و برفی رو سپری کردیم . بعد از سال 86 همچین برف سنگینی رو توی شهر خودم ندیده بودم . یادش به خیر .. گاز در بسیاری از نقاط قطع شده بود و احمدی نژاد اومده بود به مازندران و با میوه و صیفی جات ازش پذبرایی کردند . البته دو دستی تعارف نمی کردند برای صرفه جویی در وقت یه دستی مینداختن سمتش ..بدون کارد و چنگال و وردست . از خواب که پا شدم دیدم عروس پیید همه جا رو پوشونده . خیلی سردم شده بود . راستش از بس این چند ماهی قلبم کانون غم و اندوه و چیزایی بود که از دست داده بودم دیگه نتونستم به شادی و خوشحالی ناشی از باریدن برف فکر کنم . بیشتر به بد بختی آدمایی فکر می کردم که از سر ما می لرزن . به بی عرضگی مسئولین و قطعی گاز در کشوری فکر می کردم که به قولی از نظر ذخایر گازی حرف اولو در دنیا می زنه .ولی طبیعت خیلی زیبا شده بود .
انگار شهر شده بود مثل عروسی که دامن سپیدش همه جا رو گرفته بود . صبح یکی دو ساعتی رو خارج از شهر بودم . رفته بودم به یکی از روستا ها برای دیدن یه زائری که از کربلا اومده بود . سرمای هوا و عجله دیگه فرصتی نداد تا فاتحه ای بر مزار کاپیتان فقید پرسپولیس هادی نوروزی بخونم . طبیعت خیلی زیبا شده بود . از جایی رد شدم که هکتار ها باغ مرکبات خود نمایی می کرد .. تقریبا همه شون پرتقال بودن . از همون جنسی که من دوست دارم .. تامسون .. با رگه های زرد غلیظ و سبز .. آخ که چقدر شیرینن این پرتقالا .. برف روشون نشسته بود فقط قسمت زیرشون مشخص بود .. کاش می تونستم با عشق و لذت بیشتری به این قشنگی ها نگاه کنم و خدای بزرگ را به خاطر آفرینش این همه زیبایی شکر کنم . اما فکرم رفت پیش این که خیلی ها جا و مکان و امکانات درست و حسابی ندارند ..خیلی ها به جای این که با گلوله های برفی به سر و کول هم بزنن و شادی کنن به فکر یک جای گرم و یک غذای گرم هستند .. همیشه از خدا خواستم اون قدر بهم بده که بدون این که محتاج بشم بتونم ببخشم و گرسنه ای رو سیر کنم سردی رو گرم کنم . این که از خدای بزرگ بخوام اینا رو بهم بده شاید در ظاهر یک کار خیر خواهانه به نظر برسه ..ولی لبخند رضایت خدا رو به همراه داشتن سودش از همه اینا بیشتره .. و خداست بخشنده واقعی . همون خدایی که ما رو آفریده . می تونه به هرکی هرچی که دلش می خواد بده ولی اینو گذاشته به عهده ما داره امتحانمون می کنه . می خواد ببینه ما کجای کاریم .
چه دور نمای زیبایی بود ! اما اون حس و حالو نداشتم که از راننده که دوستم بود بخوام نگه داشته باشه و عکس بگیریم . خیلی از باغ ها دیوار نداشتند و خیلی هاشون هم دیوار های کوتاهی داشتند که شاخه های زیادی به طرف بیرون آویزون بود . رشته کوه البرز و قله دماوند یه چیزی حدود صد کیلومتر اون طرف تر خود نمایی می کرد . شایدم بیشتر ولی رو خط هوایی این قدر نمیشه .
چقدر خوبه آدم زیبایی ها رو در کنار اونی که دوستش داره ببینه . به اون آرامشی که دوست داره برسه و از این آرامش بتونه خوشبختی رو برای خودش و اونی که دوستش داره جستجو کنه . و من حس می کردم که خیلی تنهام .
در میدون کنار شهر قبل از جاده بابلسر دخترا و پسرا با گلوله های برفی از هم پذیرایی می کردند .. تعجب کرده بودم ... همین حالتو در یکی از پارک ها دیده بودم . بازار عکس و دوربین و فیلمبرداری داغ بود . ندید بدید بازی شروع شده بود . نمی دونم شایددر شهر هایی هم که جمعیتش ندید بدید نیستند همین بر نامه ها باشه .
الان که دارم اینا رو می نویسم ساعت ده و بیست دقیقه شبه .. حدود نیم ساعت پیش رفته بودم پایین حیاط ... یه چوب گرفتم دستم و روی گلهای یاس عمامه ای رو از برف پاک کردم که یه وقتی یخ نزنه .. اولش می خواستم با شلنگ روش آب بپاشم یکی بهم گفت این کارو نکنم بد تر میشه . اون قسمتو پارو کردم . این گل دوازده سیزده سالی میشه که توسط زن مرحومم توی باغچه کاشته شده ..میگن قراره امشبم برف بیاد .. هوا سوز عجیبی داشت و داره .. ظاهرا دمای هوا به زیر صفر رسیده .. به یاد ارومیه افتادم و خد مت سر بازی که یه دو هفته ای رو قبل از منشی شدن و کار اداری گرفتن نگهبانی می دادم .. یه بار هوا سی درجه زیر صفر بود ... یادم نمیره .. انگشتام داشت یخ می زد .. بدنم داشت کبود می شد ..همه جا طوفان بود و کولاک .. یادش منو می لرزونه .. شش تا بلوز تنم بود.. تند و تند راه می رفتم و حمد و سوره می خوندم . خدا رو صدا می کردم .. و همون خوراکی شد برای دفتر خاطراتم . اون شب دستکشم به اسلحه چسبیده بود ..حالا از اون روزا خاطراتش مونده . روزایی که برای فردا و فر دا هاش نقشه ها داشتم . به خیلی چیزا رسیدم و خیلی چیزا رو از دست دادم . حالا هم خیلی چیزا رو می خوام . می دونم به خیلی هاش نمی رسم . نا امید نیستم . مبارزه می کنم . ولی گاهی آدم نمی دونه برای جنگیدن باید از چه سلاحی استفاده کنه . شاید صبر بهترین کار باشه .. اینم خودش یک نوع سلاحه که به صلاحه .
از پنجره بیرونو نگاه می کنم . نه , از ستاره ها خبری نیست . بازم انگار می خواد برف بباره . بازم همه جا زیبا شه . ولی این خونه ای که دارم مال من نیست مال خداست مال بنده های خداست . با خودم نمی برمش امانته . .. آدمایی هستند که همه چی شونو از دست دادن .. توی کارتن می خوابن نگاهشون به دست این و اونه .. تمام فکرشون به اینه که چه جوری شکمشونو سیر کنن . درسته زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست .. ولی اونا همونشم درست و حسابی ندارن تا بخوان به فکر چیزای دیگه باشن . و خداست که این غرایز رو در ما گذاشته .. کسی نمی تونه ایراد بگیره که چرا گرسنه ها عصیان می کنن .. تقریبا همه اونایی که این حرفو می زنن خودشون سیرن ..
مشتی برنج برداشته و زیر ستونهای خونه ریختم تا اگه پرنده ای به خونه من پناه آورده در امان باشه . پاشم برم ببینم دنیا دست کیه .. یه سری به سایت بزنم .. این روزا با این که شاد تر از اون روزام ولی دلم خونه ..دلم خونه خدا خودش می دونه واسه چی .. ولی خیلی خوشحالم که هر قدر دلم خون باشه از یه نظر عدو شده سبب خیر چون خدا خواست . با این حال زندگی پر از آدمائیه که ادعاشون خیلی زیاده اما یه روزی متوجه میشن که همه ما در برابر قدرت خدا یه چیزی در حد و اندازه های هیچ هستیم .. ای هیچ ها ! با هم نپیچید خداست که به ما عزت و شکوه میده . با هم مهربان باشید . گذشت و محبت چیزی از ارزش های شما کم نمی کند ... انسانیت را از خدا بیاموزید .. پایان .. نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
وقتی پرنده با دانه های من سازش را کوک می کند

سر به زیرم تا سر بلند باشم

افتاده ام تا به زمین نیفتم

حتی با پلکهای بسته نگاهت را می بینم

نیشت را نوش کن ! هیزم تری که به تو فروخته ام خشک شده است

برقصید ای گل واژه های من ! امروز عروسی گل میمون است . شادی ها می نوازند و می خوانند و می رقصند ..


نویسنده :
ایــــــــــــــــــــــــرانی
     
  
صفحه  صفحه 51 از 77:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA