انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 52 از 77:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  76  77  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


زن

 
نسخه ات را پیچیده ام . امید وارم حالت خوب شود

چشمانت را ببند تا بینا شوی

آزادی هم کوپنی شد

آزادی تنها موجود این دنیاست که هرجا دیده شده سایه اش را هم با تیر زده اند .

عشق شیرین است به شیرینی احساس نیشی که نوش می نوشد و نوشی که نیش می خورد..نویسنده : زنبورعسل


نویسنده :
ایــــــــــــــــرانی
     
  
زن

 
عشـــــــــــــــــــــــــق زیبـــــــــــــــــــــــــا

چقدر دلم می خواهد گمشده ام را بیابم ! کاش وقتی او را بیابم خود گم نشده باشم . دلم می خواهد وقتی که بیاید در آغوشش بگیرم .. آن چنان محکم او را به سینه هایم بفشارم که راه گریزی نباشد تا نفسهایم را زندانی تنش سازم تا بداند که دیگر نفس نمی خواهم . جانم را به او خواهم داد تا دیگر رفتنش را احساس نکنم . اشکهایم را بر گونه هایش خواهم ریخت تا بداند گرمای دل سوخته ام را . دلم می خواهددر آغوشش جان دهم تا بداند که به وعده ام وفادارم پیش از آن که باز هم بی وفایی کند . دلم می خواهد وقتی بیاید دور و بر خورشید را چراغانی کنم تا سلطان آسمان بداند که روز من بیشتر از او می درخشد . چقدر دلم می خواهد گمشده ام را بیایم ! بغض مرا در آغوش بگیرد بگوید که چشمهایش برای من است .. بگوید که وجودش برای من است .. جانم را به او خواهم داد .. اگر چشمهایم را بخواهد نفسهایم را به من پس خواهد داد . جانی دوباره خواهد داد .
چقدر دلم می خواهد بر بالهای خیال بنشینم وقتی که تو را در آغوش گرفته باشم . چه شیرین است رویا و خیال وقتی که بدانم در آغوش تو به آن رسیده ام ! چه زیبا هستند برفهای سپید وقتی که از اتاق گرم و پنجره سرد به شاخه های سپید سر به زیر می نگری !
وقتی گمشده ام بیاید پرواز را به خاطر خواهم آورد آخر من پریدن را با او آموخته ام . دستهای خسته ام خسته تر از دستهای فرهاد است . خسته تر از فریاد داد , خسته تر از زمانه بیداد که نمی خواهد فرزندانش را بمیراند .
تو با سکوت می آیی تو بی پروا می آیی تو با پیراهن گل گلی اما یکرنگی و وفامی آیی . تو با غرور می آیی با کوه نور می آیی . و من جانم را به تو خواهم داد تا برای همیشه با تو باشم . تا بدانی که عاشقانه و صادقانه دوستت داشته ام .یاد باد آن روزگارانی که تو شمعی روشن بودی و من چون پروانه ای به دور تو می گشتم . تنها تو می دانی که چه غریبانه سوخته ام و تو خاموش شدی ! هیهات ! هیهات ! من آن پروانه ای هستم که به دور شمع خاموش گشته است . که به دور شمع خاموش سوخته است . سوخته است تا که شاید شمعش فروزان گردد ...یاد باد آن روزگارانی که باز هم خواهد آمد .. باز هم درآغوشت خواهم کشید , باز هم به تو خواهم گفت که دوستت می دارم و باز هم دوستت دارم گفتن هایت را خواهم شنید .. آفتاب آمده است و تو با طلوع همان خورشید باز گشته ای تا گرمای وجودت را با تن داغ من در هم آمیزی . دوستت می دارم بیشتر از تمام ستارگانی که نمی توان شمرد دوستت می دارم بیشتر از آن چه که تو دوستم داشته ای .. بیش از آن چه برگهای پاییز پای درخت عشق را دوست می دارد .. و من در پای تو خاک می شوم آن چنان که برگ درپای درخت تا به جانش رخنه کند و گرمای عشق و احساس را نشانش دهد . دوستت می دارم بیش تر از تمام لحظاتی که سکوت کرده ام و نگفته ام که دوستت می دارم . دوستت دارم بیش از تمام ثانیه هایی که برای دیدنم بی تابی کرده ای , بیش از تمام لجبازی هایت , بیش از تمام مهربانی هایت . بیش از تمام نفسهای ناشمرده ات , بیش از تمام لحظات انتظار و التهاب ..
چرا نمی گذارند آرام باشیم ؟! نمی دانم عشق را از کدامین زاویه ببینم .. آرامشی در میان التهاب یا التهابی در بطن آرامش .. هر چه باشد عشق زیباست .. عشق زیباست به شکوه تمام قهر ها و آشتی هایمان .. بگذار کسی ما رانبیند اما خدا می بیند , ستاره می بیند , خورشید می بیند و جنگلی که روزی تبلور تحقق آرزوهای ما خواهد بود و ساحلی که حتی امواج طوفانی دریایش آرامش خیال را به ار مغان خواهد داشت . عشق زیباست عشق یعنی پرواز بر فرازجهان پاکی ها , آن جا که به دلها کینه ای راه نمی یابد .. آن جا که حسودان خود نما جایی برای خود نمایی ندارند. باز هم از تو خواهم گفت باز هم از تو خواهم نوشت حتی اگر کسی باشد که تو را نخواند تو را نخواهد .. شاید خیلی ها ندانند اما همه با تو زندگی می کنند ای عشق زیبا ! درد ناکی اما آبستن حوادثی .. شاید تلخ باشد اما به شیرینی لحطات انتظاری که جز امید به وصل , احساس دیگری برای ادامه زندگی نیست .. و امید به تو ای عشق زیبا ما را به جایی می برد که نمی دانیم از چه منزلگاهی گذشته تا به آن جا رسیده ایم .
عشق شیرین است به شیرینی احساس نیشی که نوش می نوشد و نوشی که نیش می خورد ..
امروز ششم آدر نود و پنجه . پس از چند روز هوای سرد و برفی از دیروز هوا گرمتر شد .. البته امروز گرمتر از دیروز بوده رنگ آبی آسمان زیباتر و آفتابش گرم تر بود . برفها همه آب شدند . وقتی تازه خونه مو ساخته بودم رشته کوه البرز و قله دماوند رو به راحتی از پنجره اتاقم می دیدم ولی حالا آپارتمانهایی که روبروی خونه مون ساختن مانع دیدن این دور نمای قشنگ میشن .
روزهای زندگی می گذرند با این که سهم ما از زندگی خیلی کمه طوری زندگی می کنیم که انگار از ازل و بعد از خدا بوده ایم هرچند تا ابد خواهیم بود . زندگی یعنی عشق , محبت , دوستی , گذشت , مهربانی ... آن که ریا می کند آن که دروغ می گوید سرانجام روزی رسوا خواهد شد .
ساعتهاست که ستاره ها پیدایشان شده .. انگار بیشتر از همیشه چشمک می زنند . انگار سرمای زمین به آسمان هم رسیده است .. من هم چشمکی برایشان می فرستم .. ستاره ها بزرگن من کوچک را نمی بینند . نمی توانم یک ستاره باشم اما می توانم قلبی آتشین چون قلب یک ستاره {را} داشته باشم .... پایان .. نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
حــــــــــماســـــه ۸ آذر ۱۳۷۶

زلزله آمد ..درنزده , سرزده آمد ..
تنها بدی که در حق تو کردم , خوبی بود ..
انسانیت است که شخصیت انسان را تعیین می کند نه انسان ..
شمشیرت را غلاف کن ! باز هم که شورش کرده ای ! نمی توانم آش های پخته شده ات را بخورم .

وارد هشتم آذر ماه شده ایم .. نوشته امروزمو با چند تا هایکو و کاریکلماتور شروع کردم .. اینا رو باید گرد آوری کنم و تبدیل به کتابش کنم . البته اگه حجمش به اندازه ای برسه که بشه کتابش کرد . ولی خب دیگه کار بر سایتها ی مغایر نظام بودن هم ممکنه نذاره که من آثار و نوشته های خودمو بتونم منتشر کنم . امید وارم که یه روزی در مملکت ما آزادی در حدی باشه که حداقل بتونم نوشته های خودمو البته سکسی هاشو نه , منتشر کنم . اون روز اسم کوچیکمو هم به واژه ایرانی اضافه می کنم . البته همون جوری که قبلا هم در این مورد صحبت کردم آزادی هیچوقت به معنای واقعی کلمه وجود نداشته و نمی تونه وجود داشته باشه و نباید هم وجود داشته باشه .. حقوق انسانی و احترام به حریم یکدیگر این آزادی ها رو محدود می کنه . ,
و اما امروز سالگرد صعود تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی 98 فرانسه هست . وای عجب روزی بود . من اون روز بودم مشهد .. برای یک ماموریت کاری آموزشی ... در محل کارمون تلویزیون داشتیم .. نیمه اول و به خصوص در شروع بازی ایران مثل یک حریف دست و پا بسته بود . دیگه حسرت اینو می خوردیم که چرا ژاپن رو نبردیم .. یا این که در تهران که یک بر یک شدیم باید این تیم رو می بردیم . نا امید شده بودیم .. دیگه جزئیات رو همه می دونین .. به ناگهان در یک ربع آخر ورق برگشت و در ظرف چند دقیقه ایران دو گل زد .. شهر شلوغ شد . از محل کارم باید می رفتم به محل درسم در یک دانشگاهی ... ... بیشتر شعار ها به حمایت از خداداد عزیزی بود .. می گفتن مردم هجوم بردن به طرف پایین شهر به سمت خونه شون ... حتی می گفتن به دست دختر کوچولوش طلا زدن ... دانشگاه تعطیل شده بود ..نمی دونم همون روز بود یا روز بعد یک استاد واقعا دیوانه که البته به دیوانه ها جسارت نشه می گفت دولت باید خودشو آماده می کرد برای رویا رویی با همچین شور و هیجانی و همچین دید خوبی نداشت . به نظرم همون هشت آذر بود که استاد دید اول تا آخر چهار پنج نفر اومدن کلاس.. تعطیل کرد و رفت در حالی که تقریبا کل به طور خود جوش تعطیل کرده بودند .. خلاصه اون روز منم رفتم توی جمع شیپور به دستها . البته شیپور نداشتم .. از فلکه احمد آباد رفتیم سمت پارک ملت و بلوار وکیل آباد و سه راه آب و برق و خیابان دانشجو ... تو بگو عجب قوتی پیدا کرده بودیم خیلی ها شیرینی پخش می کردند . هیشکی باورش نمی شد . انگار معجزه شده بود . تیمی که هشتاد دقیقه دست و پا بسته بازی کنه ولی به هدفش برسه . خیلی ها بی آن که همو بشناسن همدیگه رو بغل می زدند .. یه چند تا بی ادب هم ماشین یکی از همکارامو خط انداختن .. اون همکارم هم از روی لج گفت اگه می دونستم این جوریه کاش پیروز نمی شدن ..ولی می دونم که این حرفشو از ته دل نزده بود . دلم نمی خواست اون شب به صبح برسه ..همه از سر و کول هم بالا می رفتند . جیغ می کشیدن , نعره می زدن به در و دیوار لگد می زدن .. انگار انقلاب دیگه ای شده بود . در واقع این مسابقه یک جنگ بود یک پیکار , یک رو کم کنی برای اونایی که غرور احاطه شون کرده همه چی رو تموم شده می دونستن . خداداد عزیزی , دوای هر مریضی .. نه قابلمه نه دیزی , خداداد عزیزی .. مردم به خیابونا ریخته بودند .با تمام وجود و عشق و احساسشون به ایرانی بودن خود افتخار می کردند . سالروز حماسه 8 آذر بر هم میهنان مبارک باد ... پایان ..نویسنده : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
اختــــــــــلاس ومــصلـــحــــــــــت نـــظــــــــــام

بحث داغ امروز اختلاس آقای لاریجانی بود . در هر حال جریان هرچه باشد او مهره ای از مهره های این رژیم است . این اختلاسات به صورت فردی صورت نمی گیرد بلکه این رشته سر دراز دارد . یکی از دلایلی که مختلسین گستاخانه و با دلگرمی به این گونه جنایات و خوردن حق ملت ادامه می دهند پشتوانه ایست که نظام برای آنان فراهم کرده . چون با این دسته نه تنها بر خورد جدی نشده بلکه در اثر ارفاق هارتر از گذشته می شوند .
امروز راننده تاکسی در حالی که به لاریجانی و مسئولین فحش می داد گفت چرا مردم بلند نمیشن ؟ چرا قیام نمی کنن ؟ بست خودشو به فحش و گفت خودمون کردیم که لعنت بر خودمون باد ... اشکش در اومده بود . بعد به خودش گفت کی می خواد انقلاب کنه ؟ ما مردم پدر سوخته ؟ بعد ادامه داد : امروز رفتم این یه تیکه فنر گاز ماشین رو بخرم می گفت پنج هزار تومن .. تعجب کردم ... ده تا مغازه رفتم چهار هزار تومن و سه هزار تومن هم دیدم .. یه جایی رفتم که یه بنده خدایی داشت اونو به قیمت پونصد تومن می فروخت . تعجب کردم .. چیزی نگفتم .. فقط چند بار تکرار کردم پونصد تومن ؟ قسم خورد که سیصد تومن خریدشه داره دویست تا تک تومنی سود می گیره ... ملت یعنی این ؟ اینا می خوان انقلاب کنن ؟! میون ده نفر فقط یک مسلمون پیداشده بود . مردم دیگه رحم ندارن . هر کی می خواد گلیم خودشو از آب بیرون بکشه .
دو تایی مون شروع کردیم به بد و بیراه گفتن به مسئول مملکت ..مدیر و مدبر و شجاع و آگاه به علوم زمان و با تقوی و ..... این که اون مسئوله و جوابگو باید باشه . چرا در برابر همه این مسائل سکوت می کنه . چرا می ذاره روز به روز بر تعداد دزد و مقدار دزدی ها اضافه شه . چرا داره مردمو بی تفاوت بار میاره که آورده ... سه چهار درصد از مردم ایران هنوز در نهایت نادانی و ابلهی به سر می برند . وقتی با اونا حرف می زنی میگن .. آقا خودش می دونه ..آقا می دونه چه خبره ! آقا از من و تو بهتر می دونه . اما برای مصلحت نظام و این که امریکا وارد کشور نشه و به جان و مال و ناموس ما تجاوز نکنه صداش در نمیاد .. اولا که امریکا که از سال 32 به طور جدی نبض اقتصادی سیاسی فر هنگی ایرانو در دست خودش گرفت هنوز از این کشور خارج نشده ..همون جوری که استعمار انگلیس نفوذش بر هندوستان خیلی بیشتر شده نسبت به وقتی که خاک این کشور رو در اشغال خودش داشت ... از طرفی مگر اون موقع که مستشاران امریکایی در ایران بودند به جان و مال و نوامیس مردم تجاوز و تعرض می کردند ؟ البته چند مورد تخلف پیش اومده بود که بدون اطلاع نمیشه در موردش قضاوت کرد . مملکت قانون داشت نظم داشت . به خاطر چند فقره دزدی و زیاده خواهی ملت را شوراندند . وجهه روحانیت و نظام دینی را مظلوم نشان دادند و آن چنان بلایی بر سر ملت آوردند که اگر همین حالا هم گورشان را گم کنند معلوم نیست تاریخ نویسان باید از کجا شروع کنند و از کدام کار هایشان بگویند ؟ مشکل , لاریجانی و لاریجانی ها نیستند .. مشکل شاید حتی نظام دینی و پوسیده و پلاسیده ولایت فقیه نباشد .. البته من مشکل ریشه ای را می گویم . مشکل آن پنجه های خرچنگیست که بر خاک ایران زمین احاطه دارد و رهایش نمی کند . پنجه های بیگانه ... امریکا و به قول قدیمی تر ها بیشتر این انگلیس است که نظام ایران را اداره می کند .. هر چند دولت ایران با سایر دولتهای بزرگ چون چین و روسیه هم روابطی دارد ولی هر گونه تغییرات حکومتی با تصمیم و نگرش این دو دولت صورت می گیرد به خصوص امریکا ...نظام غرب و حکومت فعلی ایران لازم و ملزوم یکدیگرند ...این انتظاری بیهوده خواهد بود اگر از دولت امریکا انتظار داشته باشیم که به حال ملت ایران دل بسوزاند . اوفقط به منافع خود می اندیشد .
برای نجات هیچ راهی نیست جز بیداری مردم و به پاخواستن آنان .. این تازه اول راهست .. بعد از آن هوشیاری مردم و شناخت نیرو های نفوذی و بیگانه ...
در سال 57 امریکا به ظاهر از ایران خارج شد ولی خیلی صبورانه و با ملایمت خودشو دیکته کرد . آیا مذهب میگه که دزدی و اختلاس کنیم ؟ آیا لاریجانی دین داره ؟ شرف داره ؟ عزت و احترام و آبرو و شخصیت داره ؟ همین طور بقیه دزدان در هر لباسی ... این لباس ظاهر نیست که شخصیت انسانها رو مشخص می کنه . وجدان انسانهاست که معلوم می کنه آیا اون شخص لباس آدمیت بر تن کرده یا نه ؟ در هر حال تا خود ما نخواهیم و این خواستن رو , خودمون به فعل نرسونیم کسی به حالمون دل نمی سوزونه . این دزدان هیچ کاری واسه ما نمی کنند .
بر فرض محال این لاریجانی رو هم یه جوری خفه اش کنن با دزدای دیگه باید چیکار کرد ؟! کار از شیمی درمانی گذشته .. جز مرگ چاره ای نیست . این جنازه یعنی نظام فاسد رو باید طوری دفنش کرد که بوی گند و تعفنش همه جا رو نگیره ... آخه وقتی جسد رو دفن می کنن یه مگس های مخصوصی از یه راههایی ممکنه نفوذ کنن به هر حال یه آلودگی هایی رو منتقل می کنن . اصلاح فایده ای نداره . باید از ریشه قطعشون کرد . سوزاندشون .. مطمئن باشید وضع بد تر از این نخواهد شد .
این روز ها عده ای ساده لوح را فریب می دهند که اگر اینها بروند کشور ایران , عراق و سوریه و افغانستان خواهد شد . در هر حال هر تحولاتی مشکلات خودش را دارد .
بین سالهای 57 تا 60 در ایران که هر گروهی حق خودش را از انقلاب می خواست انواع و اقسام ترور ها و کار شکنی ها وجود داشت تا این که آخوندیسم به کمک بیگانگان پشت پرده توانست بر کشور مسلط شود . در هر حال فعلا شرایط کشور همینه .. درد مثل یک دمل نرسیده هست . هیچ هم مشخص نیست که این دمل کی می رسه و سر باز می کنه .. کی انفجار به وجود میاد و ملت ایران چه زمانی به ثبات و آرامش می رسه ؟..هر چند به فرموده کلیم کاشانی : ما زنده به آنیم که آرام نگیریم ..موجیم که آسودگی ما عدم ماست .. پایان ..نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
هــــــــــرکــــــــــه ..... نیســــــــــت

هرکه می خندد شاد نیست ..

هر که دلش پرخون است جدا از یار نیست ..

هر که نفس می کشد همدم هستی نیست ..

هرکه اشک می ریزد دلش با غم نیست .

هرکه نمی داند چرا سوخته ام نادان نیست .

هر که با من نساخته ساخته هایش را ویران نموده , ویرانگر نیست .

روز ها سخت یا آسان , باز هم زود می گذرند . چقدر شبیه به همند . روزی این شباهت ها به پایان خواهد رسید و ای کاش در آن روز این حسرت ها نباشد که ما را به انتهای خط, تحویلمان دهد !

چشمانت را می گشایی و خورشید زیبا و آسمان آبی را می بینی .. اگر ابری هم باشد سر انجام به کناری خواهد رفت و آسمان همانی خواهد شد که بوده است .. و تو همانی خواهی شد که باید باشی .

مادر زندگی فرزندان خود را دوست دارد زندگی تنها به معنای زنده بودن و نفس کشیدن نیست .. زندگی یعنی احساس زیبای بقاء و جاودانگی .. آرامشی که ما را به فردا و فر داها یعنی همین امروز ها می رساند .. چه با نفس چه بی نفس ! زندگی یعنی دوستی های پاک و بی آلایشی که عروسک تنهایی را خوابش می کند تا ما با بیداری خویش لحظات قشنگمان را با هم قسمت کنیم .

هرکه می گرید غمگین نیست ..

هرکه پیروز می شود برنده نیست ..

فصلها از پی هم می آیند و می روند .. این من و تو هستیم که وقتی مانده ایم باید بدانیم که چگونه بمانیم ..

هرکه دلش می شکند دلشکسته نیست ..

هرکه می لرزد سردش نیست ..

هرکه می ترسد ترسو نیست .

هرکه زندگی می کند زنده نیست ..

هر که دست مرا نمی گیرد و از زمین بلندم نمی سازد بی مرام نیست ..

هر که به من امید داده آن را پس گرفته است بی وجود نیست ..

غروب امروز مثل غروب هر روز گرفته است .. شاید می خواهد که دلداریش دهم به او می گویم شاد باش تو امشب طلایه دار ستارگانی .. نگاه کن ببین ستاره بخت مرا می بینی ؟ نترس .. سایه هایت , سایه ها گم نمی شوند . سایه ها محو می شوند و تو محو شب تیره ای خواهی شد که ستارگانش را در آغوش کشیده ای و خود نمی دانی . احساسشان کن .. احساس کن بزرگی را ! احساس کن که ایستاده ای ! احساس کن که دنیا را , زمین و آسمان را به زیر پای خود داری ..

هرکوچکی کوچک نیست ..

هر که سرش به سنگ بی مهری یار می شکند سرشکسته نیست ..

نهمین روز از ماه آذر نود و پنج خورشیدی را هم پشت سر می گذاریم . بی شک روز های گذشته زندگیمان به شکلی صوتی تصویری توسط خدا یا فرشته های او ضبط و ثبت شده اند .. همه آنها را روزی خواهیم دید ..

هر گذشته ای که گذشته گذشته نیست و تو چه ساده از گذشته هایت گذشته ای !

غرور چون تار های عنکبوت بر وجودت تنیده گردیده هرروز که می گذرد احساس می کنی ناتوان تر از روز قبلی ..

بگسل ! پاره کن این تار ها را قبل از این که توری گردد و طنابی که نتوانی خود را تکان دهی ..

امروز روز رهایی از بند است ..

هرکه آزاد است آزاده نیست ..

آزادی به معنای آزادگی نیست آزاده باش ..

روز های زندگی مهربان را کشته ایم و نیاید روزی که زندگی بی کینه , انتقام روز هایش را بگیرد .

چه بهتر آن که امروز های دیگرمان را به دامان نیستی دیروز هایمان نسپاریم.!

پس پناه می برم به خدای بزرگ و بچه هایی که پدر و مادر ندارند .... پایان .. نویسنده : ایرانی


     
  
زن

 
مــــــــــن به انــــــــــدازه ... دوستــــــــــت مـــــــــــی دارم

من به اندازه آن جفت دوی خاطره ها
دوستت می دارم
من به اندازه نیلوفرمرداب سیاه
دوستت می دارم
من به اندازه آن قلب پر از خون سپید
دوستت می دارم
من به اندازه مهتاب نتابیده به شب
دوستت می دارم
من به اندازه آن لحظه که بودیم درآغوش خدا
دوستت می دارم
من به اندازه آن لحظه که گفتی که دوستت دارم
دوستت می دارم
من به اندازه غنچه که شود باز به هنگام سحر
دوستت می دارم
من به اندازه آن قلب شکسته که کند ناله زمعشوقه رسته
دوستت می دارم
من به اندازه آن وقت که فریاد زدم نام خدارا
دوستت می دارم ..
من به اندازه آن وقت که خداخواست مراشاد کند
دوستت می دارم

امروزدوشنبه پانزدهم آذرماهه .. اگه بخوای خدا رو صداش کنی و ازش چیزی بخوای بهت توجه می کنه . مخصوصا اگه بهش بگی توکل می کنم به تو یا به معنای دیگه همه چی رو واگذار می کنم به تو که اگه صلاح می دونی اجابتش کنی . امروزم خدا رو صداش کرده بودم . البته می شد گفت خیری بوده برای من . ولی در واقع برای آدمای دیگه هم دعا کرده بودم . خدا هم صدای منو شنید . سپاسگزارم خدای بزرگ . ما باید خیر همه آدما رو بخواهیم . حتی خیر اونایی رو که با ما بد می کنند و دشمنی . این که به اونا شری برسه دردی از درد های ما درمان نمیشه .. و من خدا رو به چه اندازه دوست بدارم ؟ این عشق رو باید در عمل نشون داد . این که تا چه حد خدا رو برای خواسته هامون دوست می داریم و اگه به خواسته ای نرسیدیم واکنش ما چیه ؟ ما هیچی از خدا طلبکار نیستیم . همون که ما رو وارد این دنیای خاکی کرده طلبی داره که به هیچ قیمتی نمیشه اونو پرداخت کرد . و اون خودش می دونه که باید چیکار کنه که عدالت در مورد انسانها رعایت شه . زندگی فقط به خوردن و خوابیدن و لذتهای جنسی و عشق های کاذب نیست که قلب آدم در پاره ای از زمان به خاطر کسی بتپه و در وقتی دیگه عشقی دیگه اونو به هیجان بیاره . همون جوری که قبلا هم گفتم تمام عشق های زمینی محکوم به شکست و فنا هستند تا زمانی که اونو به عشقی آسمانی پیوندش نداده باشیم .. شاید به خاطر همینه که خیلی از ما به خاطر شکست در عشق های زمینی خودمون عذاب می کشیم غصه می خوریم از بی وفایی یار می نالیم .. اما اگه وقتی خدا رو در نظر بگیریم می تونیم احساس زمینی خودمونو بر مبنای اون تنظیم کنیم . دیگه تنوع طلبی سبب نمیشه که هر روز به دنبال عشق تازه زمینی باشیم . خدا را در وجود موجود زمینی حسش می کنیم . وقتی اونو حس کنیم می تونیم به خودمون مطمئن باشیم که میشه از زندگی لذت برد , میشه به آرامش رسید و میشه خوشبخت بود . میشه به دور از فریب و نیرنگ و ریا و دروغ زندگی کرد . دیگه نیازی به این نیست که هر روز دسیسه چید و پشت سر این و اون غیبت کرد . خداوندا تو پاکی ! تو مهربانی ! تو از دلهای ما آگاهی ! ببخش به ما آن قدر که از راه تو دور نگردیم و ببخش به ما آن چیز هایی را که بتوانیم از آن بخشیدن را , گذشت را بیاموزیم . بار خدایا ! سپاسگزارم به خاطر آن چه که به من بخشیده ای ! سپاسگزارم به خاطر آن که هر گاه خواسته ام به من توانایی نوشتن داده ای چون تو خود می دانی که من با تمام وجود و احساسم می گویم که هیچ نیستم و هرچه شوم تو هستی که به من توان بودن می دهی . خداوندا دوستت دارم .. راستی اگر از من بپرسند تو را به چه اندازه دوست می دارم چه بگویم ؟! کمکم کن ! چه بنویسم ؟!.. باز هم سپاسگزارم که راهنمایم شدی .. .. خداوندا ! به خدا که من تو را به اندازه خدا دوست می دارم .. به خدا که من تو را به اندازه خدا دوست می دارم ... پایان .. نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
اولیــــــــــــــــــن دیــــــــــــــــــــدار

نگاهش را به آسمان دوخته بود . نیمه شب از راه رسید ..یک سال گذشت به یاد آورد که زمین یک دور به دور خورشید گشته است و باز هم به همان صورت می گردد . چرا به حمام نمی رود ؟ چرا لباسهای بیرونش را بر تن نمی کند ؟! چرا به تاکسی تلفنی زنگ نمی زند تا او را به ایستگاه ماشین های کرایه برای رفتن به شهری دیگر ببرد . همچنان بیدار است . اشک از چشمانش جاریست . کاش زمین یک دور موافق عقربه های ساعت می گشت . یک سال را در یک ثانیه طی می کرد .. رشته کوه البرز درسیاهی شب گم شده است . حس می کرد که یاد آوری آن لحظات به قلبش چنگ می اندازد . لحظات کند و تند می گذشتند . باورش نمی شد که برای اولین دیدار می رود . باورش نمی شد که بالاخره عشقش را می بیند . بالاخره به مقصد رسید . اما هنوز تا رسیدن به مقصود کیلومتر ها راه بود . سوار بی آرتی شد . قلبش به شدت می تپید .. نگاهش را به چهره انسانهایی دوخته بود که در آن وقت صبح هریک برای کاری تکاپو داشتند . محصل , معلم , کارگر .. هریک در عالم خود بودند . یکی می خندید یکی به گوشه ای می نگریست ..و مرد هم به او فکر می کرد. به سمت غرب وخیابان آزادی و چند ایستگاه بالاتر از میدان انقلاب از بی آرتی پیاده شد .. بالاخره او را دید .. طنین صدایش از مهربانی می گفت . انگار با نگاهش می خندید . و مرد تپش قلبش را می شنید و حس می کرد که زندگی یک بار دیگر به او لبخند زده است . احساس می کرد که سالهاست که آن زن را می شناسد . همه چیز همان طوری بود که آن زن می گفت .. وقتی که ببینمت طوری خواهم بود که احساس بیگانگی دیداری نداشته باشی . کاش شکوه لحظات زندگی عاشقانه به شکوه لحظه اولین دیدارمی بود ! مرد چشمان پراشکش را بست تا شاید بتواند که بخوابد تا شاید که خواب اولین دیدارش با آن گمشده را ببیند . ......
هیچ چیز در این دنیا با دوام نیست . تنها یاد ها هستند که می مانند یاد ها هم از یاد می روند .
زندگی مثل یک فیلمه .. یه روزی میشه دیروز ها رو دید اما ما در امروز ها زندگی می کنیم .
امروز بیست و دوم آذرماه یک هزارو سیصد و نود و پنج خورشیدیه .. زمین می گرده . مثل ما آدما .. یه عده میان یه عده میرن .. هیشکی رفتنشو باور نداره ..هیشکی نبودنشو باور نداره .آدما فقط وقتی که هستند می دونن که هستند وقتی که هستند فکر می کنن که واسه همیشه هستند . بره نبودن به معنای گرگ بودن نیست . میگن این دوره زمونه باید گرگ باشی تا پاره ات نکنن .. اگه همه بخوان گرگ باشن دیگه آدمی باقی نمی مونه . خوب ها می تونن کنار هم زندگی کنن . اما بدی و ستم دوام نمیاره . بد ها ممکنه یه مدتی با هم کنار بیان ولی حسادتها و رقابتهای ناسالم بالاخره اونا رو از پا میندازه . بعضی ها در حقت اون قدر و به اندازه ای بدی می کنن که هر کاری بکنی نمی تونی جبران بدی ها شونو بکنی اگر هم بخوای گذشت داشته باشی خب میشه ولی دیگه به جایی می رسی که حس می کنی داری خاک میشی می خوای انتقام بگیری می بینی نمی تونی در ذاتت تیست حس انتقامچویی .. ... خیلی بده قاتل به جسد مقتولش هم رحم نکنه وروح در هم شکسته مقتول واسه قاتلش دل بسوزونه . .
اون بالا از اولین دیدار گفته بودم . اولین دیدار ها می تونه به هر شکلی باشه . به شکل یک نگاه .. با یک آغوش داغ .. بعضی وقتا اگه بخوای زیاده از حد مرد باشی به این میگن حماقت ..خودکشی .. اگه بخوای بر پلنگ تیز دندان ترحم کنی اون همچنان به درنده خویی خودش ادامه میده و تو به گوسفندان ستم می کنی . شیطان در چهره های مختلفی ظاهر میشه . گاه اون قدر مهربون میشه که تو لحظه ای طاقت دوری از اونو نداری . و بد ترین و سخت ترین و کشنده ترین حالت اینه که اونو بشناسی ولی از اون جایی که بهش عادت کردی بازم دوستش داشته باشی نتونی ازش دل بکنی . چرا شیطان با این که حقیقت رو می دونه از اون پیروی نمی کنه ؟! منتظر چیه .. چرا یه عمریه ما آدما رو سر کار گذاشته و چرا هنوز داره زندگی می کنه ؟! یه جایی از لیمو شیرین عزیز یه تیکه نوشته ای دیدم زیر یه عکسی ..که گناه تو به دام انداختن کبوتر نبود گناه تو بی اعتبار کردن گندم بود .. حالا من اونو از زاویه ای دیگه و ازاین دیدگاه که راوی خودم باشم به این صورت در آوردم .. اشتباه تو به دهان گذاشتن گندم نبود . اشتباه تو به دهان گذاشتن و تف کردن ( از دهان انداختن ) آن بود . چند روز بود که به شدت عصبی بودم . شاید به خاطر ماجراهای یک سال اخیر زندگیم بوده باشه .. سعی می کردم از آدما فاصله بگیرم . دلم می خواست با یکی حرف بزنم با یکی که بهش اعتماد داشته باشم . آروم بگیرم .. اما انگاری توی این دوره زمونه محرم اسرار پیدا نمیشه . فقط می خواستم آروم شم . همین و بس .گاه توی زندگی به خاطر آدمهایی قربانی میشی که فقط وای می ایستن و مردن و دست و پا زدن تو رو می بینن . به خاطر اونا هلاک شدی ولی اونا حتی حاضر نیستن یک نفس بهت بدن . تو به خاطر اونا قربانی شدی و اگه بخوای به یکی هم بگی که چرا قربانی شدی تا حداقل آروم بگیری نفسهای آخرو هم ازت می گیرن . بعضی ها محاکمه نشده محکومن ..خودت رو واسه یکی می کشی ولی طرف یک فاتحه هم واست نمی خونه چون می ترسه اگه این کارو بکنه چون تو محکوم شدی اونم محکوم بشه ...
یه چند روزی غیبت داشتم . به شدت عصبی بودم صلاح دونستم که نیام .. حالا هم آروم نیستم .. ولی در این دنیای گاه بی ارزش و گاه با ارزش .. آرامش همیشه نسبی و بی دوامه . حتی اونایی هم که به آرامش می رسند باور ندارند لحظات آرام را .. منتظرند یه چیزی بیاد و آرامششونو بر هم بزنه . آره ..گاه خاطره اولین دیدار واسه آدم خیلی تلخ میشه .. کشنده تر از لحظات بی امید و بی نتیجه .. خیلی تلخ میشه طوری که آدم حس می کنه کاش هرگز به دنیا نمیومد . بودن یا نبودن ؟ گفتن یا نگفتن ؟ موندن یا نموندن ؟ یه جای کار توی همین دنیای بی سر و ته به جایی می رسی که انگار آخر خطته ... با این حال وقتی که به ته خط هم می رسی هیشکی نیست که تو رو به اون جهنمی که واسه خودت ساختی یا واست ساختن راهنمایی کنه . همون جا می مونی و بلاتکلیف در یه جهنم مبهم دست و پامی زنی .. گاه اولین دیدار را هنگام آخرین دیدار به یاد می آوری ..لحظه وداعی که به معنای جدایی بی بازگشت در دنیای خاکی ماست . واژه تلخ و زشت و زننده ایست واژه جدایی .. از آن زمان که خداوند آدم و حوا را از بهشت راند , از آن زمان که مرگ را آفرید , از آن زمان که شیطان بر آدم سجده نکرد .. جدایی هم به دنیای خاکی ما آمده بود ... وچه کوتاهست لحظات دیدارها ! هرقدر طولانی به نظر آید جز خاطره هیچ نمی ماند و خاطره به اندازه پلک بر هم نهادنی خواهد بود ... پایان ... نویسنده : ایرانی
     
  
مرد

 
از خــــــــــــــــــــود گــــــــــــــــــــذر کــــــــــــــــــــن

من آب را رها نخواهم کرد و به دنبال سراب نخواهم رفت , لبخندم را به قیمت خونت نخواهم خرید .
من کبوتران آزادی را به عقابهای اسارت نخواهم فروخت .
من تو را به زمین و آسمانها نخواهم داد ..
من ازآن شعله دانستم که دیگر شب را نخواهم دید حتی اگر ماه بیاید , حتی اگر شعله همبسترخاک شود ..
و من از غروب احساس گریزانم از دستهایی که نمی خواهند دستان ما را در دستان هم ببینند .
من از نفرت , من از کینه من از دروغ گریزانم . ب
خوان ای پرنده من ! در سر زمین خدا و به خاطر خدا بخوان ! تو خدا را می بینی و من نور خدا را .
این جا سر زمین عشق است , سرزمین پاکان , سرزمین راستانی که با راستی ها خوگرفته اند .
اینک آسمان ابریست چقدردلم می خواد صافش ببینم .. چون قلب تو , چون آینه وجود تو , آن گاه که جز خوبی ها هیچ نشناسی و تن به جز چشمه عشق به آبی نسپاری .
خاموش نباش پرنده من !بخوان ای مرغ عشق ! دنیا از آن قلب کوچک توست و من دنیا را درچشمان نگران تو می بینم .
آسمان آبیست حتی اگر ابرها بیایند . خورشید حقیقت محو نخواهد شد حتی اگر طوفان بیاید .
بالهایت را بگشای ای بلند پروازمن ! قلبم را به تیر صیاد دوخته ام تا ببیند قلبی را که صید نگاه طوفانی تو گشته . تا ببیند که چگونه دست بالای دست بسیار است .
به آسمان بگو نبارد آخر امروز باران احساس من بر زمین جاریست .
باورم کن پرنده من ! من تنها پرواز تو را می بینم . به زمین و سر زمین قلبم فرودآی . من تنها شکار توام .. بگذر از آنان که برای تو دام گسترده اند .
باورم کن پرنده من ! کاش مرا با خود به آسمان آرامش ببری تا با هم دریای زیر پای خود را ببینیم .
زندگی زیباست . زمین را , آسمان را بی تو نمی خوام .. اما تو را بی زمین و بی آسمان می خواهم .
آسمان ابریست اما خورشید همچنان می درخشد . آن چه از آن دوردستها و درصحرای خیال می بینی سراب نیست .. چشمه آب است . خواب نیست .. قلیان قلب بی تاب است .
خارهای مغیلان پاهایم را خراشیده اند اما قلب عاشق من به شوق کعبه توست که نفس می کشد و سنگلاخها را خاک می سازد .
بیا تا زمین را آسمان سازیم من نگاهم را به تو دوخته ام مهم نیست پرندگان دیگر نگاهت را ببینند یا نبینند .. تو تنها مرا ببین آن چنان که من تنها تو را می بینم .
و امروز خدا با منست مثل هرروز دیگر .. مثل آن وقتی که بر بالهای تو می نشیند تا آسوده پرواز کنی .. مثل آن وقتی که احساس می کنی سقوط نزدیک است اما یکی بالهای تو را می گیرد وابرهای سبکبال را تکیه گاه تو می سازد . به خدا که خدا امروز با منست .
من از خدای با حیا خجالت می کشم نه از بندگان بی شرم و حیایش ..
بیا تا با هم بر خاک خدای عشق بنشینیم و سجده اش کنیم آن که به ما پریدن آموخت آن که به ما بخشیدن آموخت . شاید ندانی مقصد پرواز کجاست ..
او بعد از توست اما پیش از تو بوده است او در کنار توست .. احساسش می کنی .. از کوهها . ابر ها , دریا ها می گذری .. می روی مقصود را می بینی اما مقصد را نمی دانی .. این جاست که باید از خود گذر کنی تا به خود برسی همان خودی که پیش خداست .
از خود نگریز گذرکن . گذر کن ! حتی اگر تمام دنیا را دام صیاد ببینی در دام دل دیوانه من خواهی بود تا با هم از خود گذرکنیم و به خدای پاکی ها , به خدای عشق و راستی ها بگوئیم که از ما بگذرد .. پایان .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
کـــــیستــــــــــــــــــــم مــــــــــن ؟

دستانم را دور گردنش حلقه می زنم . روی ماهش را می بوسم . هنوز هم برای او یک بچه هستم . پدرهنوزبوی پدررامی دهد . چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده .. آن روزها که سواردوچرخه ام می کرد و منو با خودش به مدرسه می برد . پدر قبل از این که مدیر شه ناظم بود . معاون مدرسه . هنوز یادم نمیره جلوی دوچرخه هرکولس نشسته بودم و اونم گاه سرشو خم می کرد و چونه شو به صورتم می مالید . تا یادمه اون یه روزدرمیون صورتشو تیغ مینداخت و میندازه .. در هر حال چونه اش سیخم می داد . خوشم میومد از این کارش .. شایدم یه کوچولو یه ذره اون روزا محبتشو حس می کردم .. پدرگلم , فدات شم , بمیرم برات , بگو برات چیکار کنم تا ازم راضی باشی . گرد پیری رو موها و صورتش نشسته . ضعیف شده , یه پاش به سختی تنشو حمل می کنه . نمی دونم چرا تقویتی هاشو کم کرده .. چقدر از بوی پدرخوشم میاد . آقابابا مدیر هیچوقت تنش بوی عرق نمی داد ..اگه پیراهنش جدا از تنش باشه بازم می تونم بوشو حس کنم . عطر خاص خودشو داره .. عطر تن پدر . هنوز یادم نرفته اون روزی رو که کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب از استاد مهدی آذر یزدی رو داد بهم تا بخونم , هنوز به مدرسه نمی رفتم ولی اون به من خوندنو یاد داده بود .. پدر هنوز بوی پدر رو میده بوی زندگی رو بوی عشق , بوی جوانی از دست رفته رو . هزاران هزار بیت از شعرای بزرگ تو خاطرش هست خودشم شعر میگه . خلاف من که عشقم به نویسندگیه . با تمام وجودم بغلش می کنم .. هیچوقت به تندی باهاش برخورد نکردم .. حتی اون وقتایی که دلخور و عصبانی می شدم . چقدر ناراحت شده بود وقتی که من عاشق شده بودم ..اون دوست داشت پسرش بهترین باشه و در سختی بزرگ نشه . خودش در یتیمی بزرگ شده بود . نذاشت که من سختی بکشم . شرافتمندانه زندگی کرد و غذای حلال به خوردمون داد . مادرمو هم در آغوش کشیدم اونو هم بوسیدم .. کاری واسشون نکردم .. تا حالا اونا واسه من قدم گرفتن . بازم یاد چهار سالگی ام افتادم که سرمو گذاشته بودم رو پای مادرم و احساس امنیت می کردم .دوست نداشتم از اون آرامش فاصله بگیرم . دلم واسه اون روزا یه ذره شده .. واسه اون روزایی که هنوز عاشق نشده بودم هنوز با اولین عشقم ازدواج نکرده بودم هنوز همسرمو از دست نداده بودم , هنوز نمی دونستم که دروغ شنیدن از آدمای جامعه و اونایی که بهشون دروغ نمیگی یعنی چه ؟! هنوز نمی دونستم که جواب خوبی ها رو با بدی دادن چه دردی داره ؟! هنوز نمی دونستم که هل دادن آدما و به زمین انداختنشون برای رسیدن به مقصدی نامعلوم یعنی چه ؟! ..
رو کردم به پدر و مادرم و با تمام وجودم ازشون پرسیدم از من راضی باشین من واسه شما کاری نکردم .. اونا بهم گفتن که ازت راضی هستیم . فقط مادرم از سر نوشت من از این که همسرمو از دست داده بودم ناراحت بود . به چهره شکسته شون نگاه می کردم . اگه منم به این زودی ها نمیرم یه روزی می رسم به اون جایی که اونا الان درش قرار دارند .
آری من خدایی هستم که تنها خود را احساس می کنم تنها خود را می شناسم . تا دیگری نخواهد نخواهم توانست که او را بشناسم . حس می کنم که در زندان غم قرار دارم . چند ماه مونده به سالگرد وفات همسرم . دوماه دیگه عیده .. تلخ ترین عید زندگی من .. یاد آور سال گذشته .. باقیمونده عمرمو باید چیکار کنم . نمی دونم چرا همه آدما رو یه جور می دیدم ؟! و من باختم .. اما تا زندگی هست میشه برای بردن تلاش کرد . و من مدیون پدرم و مادرم هستم . دلم می خواد توان و فرصتشو داشته باشم خودمو وقف بجه هایی بکنم که از عشق پدر و مادر محرومند .. هیچ درد و عقده ای بالاتر از این نیست که یه بچه ای از محبت پدر و مادر محروم باشه و با حسرت به بقیه بچه ها نگاه کنه . دل کوچیکشون پر از آه و درد میشه . دلم می خواد باهاشون بازی کنم بهشون عشق بدم ازشون بخوام که به خدا بگن که منو ببخشه .. می دونم یه روزی این کارو می کنم ..می دونم خدا کمکم می کنه . خدا خودش می دونه من بهش دروغ نمیگم . آخه اون توی قلب منه ..می دونه من پیمان شکن نیستم . .. می دونه هر کاری کردم هدفم انگیزه ام خیر بود ..به دنبال شرنبودم . ...
بعد از ظهری از خونه اومدم بیرون . دلم می خواست قدم بزنم و فکر کنم . داشتم به تنبلی هام فکر می کردم . به این که من از اونایی که کاری درحقم کردن تشکر می کنم نمی خوام بهشون بدهی سنگینی داشته باشم , اگه بتونم سعی می کنم جبرانش کنم . ولی یکی هست که بهم همه چی داده .. اگه اون نبود من نمی تونستم بگم و بخونم و بخندم و بخورم و نفس بکشم و حتی گریه کنم . اگه اون نبود نمی تونستم بر این باور باشم که خوبی ها به شادی ختم میشه .. من چه جوری شاکرش باشم ؟ یکی است که بزرگترین هدیه زندگی رو یعنی خود زندگی رو به من داده . هدیه ای که بیشتر ماها فراموشش کردیم . غرور جلوی چشامونو گرفته , فکر می کنیم حقمونه . هیچ به این فکر نمی کنیم که چه شد که این طورشد ؟! فکر و ذکرمونو همش معطوف به این می کنیم که کی کجا لغزش داشته فوری برچسبو بزنیم رو تنش . خودمونو , لغزش های خودمونو فراموش می کنیم . فقط دوست داریم به ظاهر قضیه نگاه کنیم . به دنبال علتها و انگیزه ها نیستیم . اگه من اشتباهی کردم اگه تو اشتباهی کردی حتما علتی داشته انگیزه ای داشته .. و خدای بزرگ بخشنده گناهان ماست .. متاسفانه انسانهایی هستند که علنا خود را بالاتر و بر تر از خدا می دانند اینان تا از اسب غرور پیاده نشوند راه به جایی نخواهند برد . و ما خدای مهربان را از یاد برده ایم . همان که می بخشد و هیچ نمی خواهد جز آن که ما بدانیم اوست که بخشیده است .. هیچ نمی خواهد جز آن که بشناسیم و بدانیم کسی هست که چون هیچکس نیست . کسی هست لایق پرستش , ستایش .. کسی که می توان در برابرش به خاک افتاد .. اوست آفریننده آب و باد و خاک و آتش .. خدای مهربانی که دلها را از کینه ها می شوید .. خدای مهربانی ها .. خیلی از ما ها به خاطر کاری که یکی برای ما انجام می دهد از او تشکر می کنیم می گوئیم دست شما درد نکند ...اما به این نمی اندیشیم که خود چه بوده ایم ؟ از کجا آمده ایم ؟ چگونه آمده ایم ؟ وچگونه این چنین شده ایم ؟! و هزاران هزار چرای دیگر ... نباید از آن کس که ما را به ما داده تشکر کنیم ؟ به راستی من کیستم ؟ تو کیستی ؟ وشکل این احساس روزی عوض خواهد شد .. آن گاه که دیگر قلبمان نتپد ..احساسمان را نه به خاک که به خواب خواهیم سپرد ..آن روز که به خواب رفته باشیم روزیست که بیدار خواهیم شد .. پس چه بهترآ ن که در بیداری بیدارشویم و هوشیارانه با تمام وجود خود را به خدای وجودآفرین هستی بخش بسپاریم .. پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
هنـــــــــــــــر گـــــریـــــزانـــــــــــــــدن

خیلی ها می گویند هنری بالاتر از دوست داشتن نیست و عاشق شدن و این که چه کنیم تا دیگران ما را دوست بدارند یا آن که عاشقش هسنیم عاشقمان بشود و عاشق بماند . هنر خیلی با ارزشیست .. روزگاری این هنر نمایی کار هرکس نبود . آن که عاشق می شد و به کسی دل می بست به این سادگی ها فراموشش نمی کرد و دل به دیگری نمی بست .. هنر سختی بود .. هرکسی این هنر را نداشت . چنین هنر مندی مهربان بود , محبوب بود خیلی ها تحسینش می کردند اما او به دنبال این نبود که از این و آن آفرین بشنود اوفقط محبوب یا محبوبه اش را دوست می داشت . او جان و هستی و راستی هایش را وقف آن که دوستش می داشت می کرد . هنر می خواهد تا بدانی که چگونه می توان قلبی را شکار کردو این شکار را اسیر آزاد خود نگاه داشت .. اما این روز ها کسی به دنبال این هنر و هنر مند نیست . دنیای عشق و دوست داشتن ها خاطره ای شده برای دنیایی که جز نیرنگها نشانی در آن نمی بینی . کسی به دنبال ارزشها نیست . دیگر کسی موی سبیل خود را گرو نمی گذارد و رشته پیوندش را با سخن محکم نمی سازد .
این روز ها هیچ هنری مثل هنر نفرت ورزیدن نیست . هیچ هنری مثل هنر کشتن وجدان و له کردن آن زیر پاهای بی رحمی و بی انصافی نیست طوری که خوشحال باشی از شقاوت های خویشتن و رضایت داشته باشی از کرده های خودت . این که توجیه کنی عمل زشت خود را , نیرنگ های خود را . اجباری نیست که این هنر حتما در روابط عشقی به معنای مصطلح خود که رابطه بین دو زوج مخالف است خود را نشان دهد . می تواند به هر شکل دیگری هم باشد . می توانی عرصه را بر دیگری تنگ کنی .. با آن کس که دیگر دوستش نمی داری و نمی خواهی با او مهربان باشی آن چنان بد و بد رفتاری کنی که او از بود و نبود خود بیزار گردد و دوری از تو را برای خود نعمتی بداند . این هنر تنها برای خود هنرمند مناسب است . این هنر هنریست که هنر مند تنها خود را می فریبد , خود را گول می زند و از این فریب دادن خود خوشحال است . برای خود توجیه می آورد تا بتواند به خیال خود آن کس را که از خود آزرده , قانع کند که کار خوبی کرده که با او چنین رفتاری داشته است . آن که را که روزی بت و سمبل تمام مهربانی ها می دانسته آن چنان به تنگ می آورد و بر زمینش می زند که طرف او را چون دیوی می داند که جز دسیسه های شیطانی هیچ نمی داند و در واقع این نیز کرده های شیطانست . درست مانند این است که تو یکی را که دوست می داشتی و حال می خواهی از او بگریزی و دیگر دوستش نداری , دلت می خواهد که محکومت نکند , دلت می خواهد که تقصیر ها را متوجه او بدانی ..گاه نسبت به او سرد می شوی ..گاه طوری به ملایمت و مهربانانه و گاه در سکوت و مکارانه عمل می کنی که انگار گلویش را می گیری .. از چپ و راست بر او سیلی می زنی .. بر سرش داد می کشی .. هلش می دهی .. می بینی او همچنان ساکت است .. دستت را محکم بر روی بینی و دهانش قرار می دهی .. انگار می خواهی خفه اش کنی .. آن گاه آن که را که از زندگی سیر کرده ای در یک واکنش طبیعی دست و پا می زند و ضربه ای هم به تو می خورد .. این جاست که احساس می کنی بالاخره نقشه ات گرفته .. این ضربات بر لبانت لبخند می آورد . بالاخره توانسته ای آن که را که مهربان و صبورش می دانستی به حرکت و عکس العملی خشن وادار کنی .. اعصابت آرام می گیرد .. مشت و لگد هایش را یک حمله می دانی در حالی که به خوبی می دانی او تنها در لحظات آخر از خود دفاع کرده است . اما این خود فریبی و فریب دادن دیگران است که این گونه به آرامش برسی , نمایشی که می خواهی باور کنی واقعیت همان چیزیست که تو می پنداری و حقیقت همان چیزیست که تو می گویی یاآرامش همان چیزیست که تو می خواهی . می دانی که دوست نداشتن به معنای نفرت ورزیدن نیست .. توجیهی نیست برای تمام بی وفایی ها و پشت پا زدن به ارزشها .. اما باید روح سرکش خود را قانع کنی . خود را مظلوم جلوه دهی . این جاست که دروغ پشت سر دروغ می آید بی پروا و گستاخ می شوی به زمین و زمان متوسل می گردی تا همگان بگویند که چه با وجدان مظلومی ! تنها چیزی که در وجودت نیست منطق و احساس پاکیست که روزگاری تو را به فردایت می رسانده .
در هنر نفرت ورزیدن و دور کردن , هم باید روباه باشی هم گرگ ..منتها دندانهایت را نباید نشان دهی .. باید ماهرانه حریفت را , همان عشق دیروزت را پاره پاره اش کنی . سخت است شیر باشی . شیر همانیست که تو خشکش کرده ای . همانی که نمی داند چگونه حرکت کند , چگونه نفس بکشد , چگونه دوست بدارد .. شیر همانیست که نمی خواهد هنر دوست داشتن و عاشق بودنش را به رخ دیگران بکشد اما افسرده و متاثر است از مرگ باور های خویش .. از دروغ هایی که شنیده .. و راست هایی که جز نمایش خیمه شب بازی چیزی نبوده است . البته صفات بیزاری و بی خیالی و بی تفاوتی را هم می توان از مشتقات همین نفرت ورزیدن و دور ساختن دانست و نفرت نه به آن معنا که واقعا متنفر باشیم از کسی که دوستش می داشته ایم این نوعی بی احساسی نسبت به اوست برای سرپوش نهادن بر انگیزه های تازه ..خیلی سخت است و زمان بیشتری می برد تا وانمود کنی که نسبت به کسی که دوستش داری بی احساس شده ای . اما هیچ چیز به زیبایی دنیای راستی ها نیست . صادق باشی و جز حرف راست بر زبان نیاوری . وجدانت آسوده خواهد بود . گاه برای نشان دادن و رسیدن به این هدف که خود را توجیه کنی ان چنان غرق در نمایشی که خودت کارگردان و سناریست و هنر پیشه آن هستی می شوی که باورت می شود در واقعیت هم همانی هستی که داری فیلمش را بازی می کنی .. بر مظلومیت خود اشک می ریزی دل سنگ به حالت کباب می شود و تو همچنان به ریش دیگران می خندی و لذت می بری .. غافل ازآنی که روزی هم به گیر حریفی می افتی که اعتقاد دارد دست بالای دست بسیار است و دست خدا بالاترین دستهاست .. پایان .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
صفحه  صفحه 52 از 77:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  76  77  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA