ارسالها: 5428
#513
Posted: 28 Nov 2016 01:16
حــــــــــماســـــه ۸ آذر ۱۳۷۶
زلزله آمد ..درنزده , سرزده آمد ..
تنها بدی که در حق تو کردم , خوبی بود ..
انسانیت است که شخصیت انسان را تعیین می کند نه انسان ..
شمشیرت را غلاف کن ! باز هم که شورش کرده ای ! نمی توانم آش های پخته شده ات را بخورم .
وارد هشتم آذر ماه شده ایم .. نوشته امروزمو با چند تا هایکو و کاریکلماتور شروع کردم .. اینا رو باید گرد آوری کنم و تبدیل به کتابش کنم . البته اگه حجمش به اندازه ای برسه که بشه کتابش کرد . ولی خب دیگه کار بر سایتها ی مغایر نظام بودن هم ممکنه نذاره که من آثار و نوشته های خودمو بتونم منتشر کنم . امید وارم که یه روزی در مملکت ما آزادی در حدی باشه که حداقل بتونم نوشته های خودمو البته سکسی هاشو نه , منتشر کنم . اون روز اسم کوچیکمو هم به واژه ایرانی اضافه می کنم . البته همون جوری که قبلا هم در این مورد صحبت کردم آزادی هیچوقت به معنای واقعی کلمه وجود نداشته و نمی تونه وجود داشته باشه و نباید هم وجود داشته باشه .. حقوق انسانی و احترام به حریم یکدیگر این آزادی ها رو محدود می کنه . ,
و اما امروز سالگرد صعود تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی 98 فرانسه هست . وای عجب روزی بود . من اون روز بودم مشهد .. برای یک ماموریت کاری آموزشی ... در محل کارمون تلویزیون داشتیم .. نیمه اول و به خصوص در شروع بازی ایران مثل یک حریف دست و پا بسته بود . دیگه حسرت اینو می خوردیم که چرا ژاپن رو نبردیم .. یا این که در تهران که یک بر یک شدیم باید این تیم رو می بردیم . نا امید شده بودیم .. دیگه جزئیات رو همه می دونین .. به ناگهان در یک ربع آخر ورق برگشت و در ظرف چند دقیقه ایران دو گل زد .. شهر شلوغ شد . از محل کارم باید می رفتم به محل درسم در یک دانشگاهی ... ... بیشتر شعار ها به حمایت از خداداد عزیزی بود .. می گفتن مردم هجوم بردن به طرف پایین شهر به سمت خونه شون ... حتی می گفتن به دست دختر کوچولوش طلا زدن ... دانشگاه تعطیل شده بود ..نمی دونم همون روز بود یا روز بعد یک استاد واقعا دیوانه که البته به دیوانه ها جسارت نشه می گفت دولت باید خودشو آماده می کرد برای رویا رویی با همچین شور و هیجانی و همچین دید خوبی نداشت . به نظرم همون هشت آذر بود که استاد دید اول تا آخر چهار پنج نفر اومدن کلاس.. تعطیل کرد و رفت در حالی که تقریبا کل به طور خود جوش تعطیل کرده بودند .. خلاصه اون روز منم رفتم توی جمع شیپور به دستها . البته شیپور نداشتم .. از فلکه احمد آباد رفتیم سمت پارک ملت و بلوار وکیل آباد و سه راه آب و برق و خیابان دانشجو ... تو بگو عجب قوتی پیدا کرده بودیم خیلی ها شیرینی پخش می کردند . هیشکی باورش نمی شد . انگار معجزه شده بود . تیمی که هشتاد دقیقه دست و پا بسته بازی کنه ولی به هدفش برسه . خیلی ها بی آن که همو بشناسن همدیگه رو بغل می زدند .. یه چند تا بی ادب هم ماشین یکی از همکارامو خط انداختن .. اون همکارم هم از روی لج گفت اگه می دونستم این جوریه کاش پیروز نمی شدن ..ولی می دونم که این حرفشو از ته دل نزده بود . دلم نمی خواست اون شب به صبح برسه ..همه از سر و کول هم بالا می رفتند . جیغ می کشیدن , نعره می زدن به در و دیوار لگد می زدن .. انگار انقلاب دیگه ای شده بود . در واقع این مسابقه یک جنگ بود یک پیکار , یک رو کم کنی برای اونایی که غرور احاطه شون کرده همه چی رو تموم شده می دونستن . خداداد عزیزی , دوای هر مریضی .. نه قابلمه نه دیزی , خداداد عزیزی .. مردم به خیابونا ریخته بودند .با تمام وجود و عشق و احساسشون به ایرانی بودن خود افتخار می کردند . سالروز حماسه 8 آذر بر هم میهنان مبارک باد ... پایان ..نویسنده : ایرانی
ویرایش شده توسط: shahrzadc
ارسالها: 3593
#518
Posted: 12 Jan 2017 10:54
از خــــــــــــــــــــود گــــــــــــــــــــذر کــــــــــــــــــــن
من آب را رها نخواهم کرد و به دنبال سراب نخواهم رفت , لبخندم را به قیمت خونت نخواهم خرید .
من کبوتران آزادی را به عقابهای اسارت نخواهم فروخت .
من تو را به زمین و آسمانها نخواهم داد ..
من ازآن شعله دانستم که دیگر شب را نخواهم دید حتی اگر ماه بیاید , حتی اگر شعله همبسترخاک شود ..
و من از غروب احساس گریزانم از دستهایی که نمی خواهند دستان ما را در دستان هم ببینند .
من از نفرت , من از کینه من از دروغ گریزانم . ب
خوان ای پرنده من ! در سر زمین خدا و به خاطر خدا بخوان ! تو خدا را می بینی و من نور خدا را .
این جا سر زمین عشق است , سرزمین پاکان , سرزمین راستانی که با راستی ها خوگرفته اند .
اینک آسمان ابریست چقدردلم می خواد صافش ببینم .. چون قلب تو , چون آینه وجود تو , آن گاه که جز خوبی ها هیچ نشناسی و تن به جز چشمه عشق به آبی نسپاری .
خاموش نباش پرنده من !بخوان ای مرغ عشق ! دنیا از آن قلب کوچک توست و من دنیا را درچشمان نگران تو می بینم .
آسمان آبیست حتی اگر ابرها بیایند . خورشید حقیقت محو نخواهد شد حتی اگر طوفان بیاید .
بالهایت را بگشای ای بلند پروازمن ! قلبم را به تیر صیاد دوخته ام تا ببیند قلبی را که صید نگاه طوفانی تو گشته . تا ببیند که چگونه دست بالای دست بسیار است .
به آسمان بگو نبارد آخر امروز باران احساس من بر زمین جاریست .
باورم کن پرنده من ! من تنها پرواز تو را می بینم . به زمین و سر زمین قلبم فرودآی . من تنها شکار توام .. بگذر از آنان که برای تو دام گسترده اند .
باورم کن پرنده من ! کاش مرا با خود به آسمان آرامش ببری تا با هم دریای زیر پای خود را ببینیم .
زندگی زیباست . زمین را , آسمان را بی تو نمی خوام .. اما تو را بی زمین و بی آسمان می خواهم .
آسمان ابریست اما خورشید همچنان می درخشد . آن چه از آن دوردستها و درصحرای خیال می بینی سراب نیست .. چشمه آب است . خواب نیست .. قلیان قلب بی تاب است .
خارهای مغیلان پاهایم را خراشیده اند اما قلب عاشق من به شوق کعبه توست که نفس می کشد و سنگلاخها را خاک می سازد .
بیا تا زمین را آسمان سازیم من نگاهم را به تو دوخته ام مهم نیست پرندگان دیگر نگاهت را ببینند یا نبینند .. تو تنها مرا ببین آن چنان که من تنها تو را می بینم .
و امروز خدا با منست مثل هرروز دیگر .. مثل آن وقتی که بر بالهای تو می نشیند تا آسوده پرواز کنی .. مثل آن وقتی که احساس می کنی سقوط نزدیک است اما یکی بالهای تو را می گیرد وابرهای سبکبال را تکیه گاه تو می سازد . به خدا که خدا امروز با منست .
من از خدای با حیا خجالت می کشم نه از بندگان بی شرم و حیایش ..
بیا تا با هم بر خاک خدای عشق بنشینیم و سجده اش کنیم آن که به ما پریدن آموخت آن که به ما بخشیدن آموخت . شاید ندانی مقصد پرواز کجاست ..
او بعد از توست اما پیش از تو بوده است او در کنار توست .. احساسش می کنی .. از کوهها . ابر ها , دریا ها می گذری .. می روی مقصود را می بینی اما مقصد را نمی دانی .. این جاست که باید از خود گذر کنی تا به خود برسی همان خودی که پیش خداست .
از خود نگریز گذرکن . گذر کن ! حتی اگر تمام دنیا را دام صیاد ببینی در دام دل دیوانه من خواهی بود تا با هم از خود گذرکنیم و به خدای پاکی ها , به خدای عشق و راستی ها بگوئیم که از ما بگذرد .. پایان .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#519
Posted: 16 Jan 2017 22:34
کـــــیستــــــــــــــــــــم مــــــــــن ؟
دستانم را دور گردنش حلقه می زنم . روی ماهش را می بوسم . هنوز هم برای او یک بچه هستم . پدرهنوزبوی پدررامی دهد . چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده .. آن روزها که سواردوچرخه ام می کرد و منو با خودش به مدرسه می برد . پدر قبل از این که مدیر شه ناظم بود . معاون مدرسه . هنوز یادم نمیره جلوی دوچرخه هرکولس نشسته بودم و اونم گاه سرشو خم می کرد و چونه شو به صورتم می مالید . تا یادمه اون یه روزدرمیون صورتشو تیغ مینداخت و میندازه .. در هر حال چونه اش سیخم می داد . خوشم میومد از این کارش .. شایدم یه کوچولو یه ذره اون روزا محبتشو حس می کردم .. پدرگلم , فدات شم , بمیرم برات , بگو برات چیکار کنم تا ازم راضی باشی . گرد پیری رو موها و صورتش نشسته . ضعیف شده , یه پاش به سختی تنشو حمل می کنه . نمی دونم چرا تقویتی هاشو کم کرده .. چقدر از بوی پدرخوشم میاد . آقابابا مدیر هیچوقت تنش بوی عرق نمی داد ..اگه پیراهنش جدا از تنش باشه بازم می تونم بوشو حس کنم . عطر خاص خودشو داره .. عطر تن پدر . هنوز یادم نرفته اون روزی رو که کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب از استاد مهدی آذر یزدی رو داد بهم تا بخونم , هنوز به مدرسه نمی رفتم ولی اون به من خوندنو یاد داده بود .. پدر هنوز بوی پدر رو میده بوی زندگی رو بوی عشق , بوی جوانی از دست رفته رو . هزاران هزار بیت از شعرای بزرگ تو خاطرش هست خودشم شعر میگه . خلاف من که عشقم به نویسندگیه . با تمام وجودم بغلش می کنم .. هیچوقت به تندی باهاش برخورد نکردم .. حتی اون وقتایی که دلخور و عصبانی می شدم . چقدر ناراحت شده بود وقتی که من عاشق شده بودم ..اون دوست داشت پسرش بهترین باشه و در سختی بزرگ نشه . خودش در یتیمی بزرگ شده بود . نذاشت که من سختی بکشم . شرافتمندانه زندگی کرد و غذای حلال به خوردمون داد . مادرمو هم در آغوش کشیدم اونو هم بوسیدم .. کاری واسشون نکردم .. تا حالا اونا واسه من قدم گرفتن . بازم یاد چهار سالگی ام افتادم که سرمو گذاشته بودم رو پای مادرم و احساس امنیت می کردم .دوست نداشتم از اون آرامش فاصله بگیرم . دلم واسه اون روزا یه ذره شده .. واسه اون روزایی که هنوز عاشق نشده بودم هنوز با اولین عشقم ازدواج نکرده بودم هنوز همسرمو از دست نداده بودم , هنوز نمی دونستم که دروغ شنیدن از آدمای جامعه و اونایی که بهشون دروغ نمیگی یعنی چه ؟! هنوز نمی دونستم که جواب خوبی ها رو با بدی دادن چه دردی داره ؟! هنوز نمی دونستم که هل دادن آدما و به زمین انداختنشون برای رسیدن به مقصدی نامعلوم یعنی چه ؟! ..
رو کردم به پدر و مادرم و با تمام وجودم ازشون پرسیدم از من راضی باشین من واسه شما کاری نکردم .. اونا بهم گفتن که ازت راضی هستیم . فقط مادرم از سر نوشت من از این که همسرمو از دست داده بودم ناراحت بود . به چهره شکسته شون نگاه می کردم . اگه منم به این زودی ها نمیرم یه روزی می رسم به اون جایی که اونا الان درش قرار دارند .
آری من خدایی هستم که تنها خود را احساس می کنم تنها خود را می شناسم . تا دیگری نخواهد نخواهم توانست که او را بشناسم . حس می کنم که در زندان غم قرار دارم . چند ماه مونده به سالگرد وفات همسرم . دوماه دیگه عیده .. تلخ ترین عید زندگی من .. یاد آور سال گذشته .. باقیمونده عمرمو باید چیکار کنم . نمی دونم چرا همه آدما رو یه جور می دیدم ؟! و من باختم .. اما تا زندگی هست میشه برای بردن تلاش کرد . و من مدیون پدرم و مادرم هستم . دلم می خواد توان و فرصتشو داشته باشم خودمو وقف بجه هایی بکنم که از عشق پدر و مادر محرومند .. هیچ درد و عقده ای بالاتر از این نیست که یه بچه ای از محبت پدر و مادر محروم باشه و با حسرت به بقیه بچه ها نگاه کنه . دل کوچیکشون پر از آه و درد میشه . دلم می خواد باهاشون بازی کنم بهشون عشق بدم ازشون بخوام که به خدا بگن که منو ببخشه .. می دونم یه روزی این کارو می کنم ..می دونم خدا کمکم می کنه . خدا خودش می دونه من بهش دروغ نمیگم . آخه اون توی قلب منه ..می دونه من پیمان شکن نیستم . .. می دونه هر کاری کردم هدفم انگیزه ام خیر بود ..به دنبال شرنبودم . ...
بعد از ظهری از خونه اومدم بیرون . دلم می خواست قدم بزنم و فکر کنم . داشتم به تنبلی هام فکر می کردم . به این که من از اونایی که کاری درحقم کردن تشکر می کنم نمی خوام بهشون بدهی سنگینی داشته باشم , اگه بتونم سعی می کنم جبرانش کنم . ولی یکی هست که بهم همه چی داده .. اگه اون نبود من نمی تونستم بگم و بخونم و بخندم و بخورم و نفس بکشم و حتی گریه کنم . اگه اون نبود نمی تونستم بر این باور باشم که خوبی ها به شادی ختم میشه .. من چه جوری شاکرش باشم ؟ یکی است که بزرگترین هدیه زندگی رو یعنی خود زندگی رو به من داده . هدیه ای که بیشتر ماها فراموشش کردیم . غرور جلوی چشامونو گرفته , فکر می کنیم حقمونه . هیچ به این فکر نمی کنیم که چه شد که این طورشد ؟! فکر و ذکرمونو همش معطوف به این می کنیم که کی کجا لغزش داشته فوری برچسبو بزنیم رو تنش . خودمونو , لغزش های خودمونو فراموش می کنیم . فقط دوست داریم به ظاهر قضیه نگاه کنیم . به دنبال علتها و انگیزه ها نیستیم . اگه من اشتباهی کردم اگه تو اشتباهی کردی حتما علتی داشته انگیزه ای داشته .. و خدای بزرگ بخشنده گناهان ماست .. متاسفانه انسانهایی هستند که علنا خود را بالاتر و بر تر از خدا می دانند اینان تا از اسب غرور پیاده نشوند راه به جایی نخواهند برد . و ما خدای مهربان را از یاد برده ایم . همان که می بخشد و هیچ نمی خواهد جز آن که ما بدانیم اوست که بخشیده است .. هیچ نمی خواهد جز آن که بشناسیم و بدانیم کسی هست که چون هیچکس نیست . کسی هست لایق پرستش , ستایش .. کسی که می توان در برابرش به خاک افتاد .. اوست آفریننده آب و باد و خاک و آتش .. خدای مهربانی که دلها را از کینه ها می شوید .. خدای مهربانی ها .. خیلی از ما ها به خاطر کاری که یکی برای ما انجام می دهد از او تشکر می کنیم می گوئیم دست شما درد نکند ...اما به این نمی اندیشیم که خود چه بوده ایم ؟ از کجا آمده ایم ؟ چگونه آمده ایم ؟ وچگونه این چنین شده ایم ؟! و هزاران هزار چرای دیگر ... نباید از آن کس که ما را به ما داده تشکر کنیم ؟ به راستی من کیستم ؟ تو کیستی ؟ وشکل این احساس روزی عوض خواهد شد .. آن گاه که دیگر قلبمان نتپد ..احساسمان را نه به خاک که به خواب خواهیم سپرد ..آن روز که به خواب رفته باشیم روزیست که بیدار خواهیم شد .. پس چه بهترآ ن که در بیداری بیدارشویم و هوشیارانه با تمام وجود خود را به خدای وجودآفرین هستی بخش بسپاریم .. پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#520
Posted: 19 Jan 2017 21:03
هنـــــــــــــــر گـــــریـــــزانـــــــــــــــدن
خیلی ها می گویند هنری بالاتر از دوست داشتن نیست و عاشق شدن و این که چه کنیم تا دیگران ما را دوست بدارند یا آن که عاشقش هسنیم عاشقمان بشود و عاشق بماند . هنر خیلی با ارزشیست .. روزگاری این هنر نمایی کار هرکس نبود . آن که عاشق می شد و به کسی دل می بست به این سادگی ها فراموشش نمی کرد و دل به دیگری نمی بست .. هنر سختی بود .. هرکسی این هنر را نداشت . چنین هنر مندی مهربان بود , محبوب بود خیلی ها تحسینش می کردند اما او به دنبال این نبود که از این و آن آفرین بشنود اوفقط محبوب یا محبوبه اش را دوست می داشت . او جان و هستی و راستی هایش را وقف آن که دوستش می داشت می کرد . هنر می خواهد تا بدانی که چگونه می توان قلبی را شکار کردو این شکار را اسیر آزاد خود نگاه داشت .. اما این روز ها کسی به دنبال این هنر و هنر مند نیست . دنیای عشق و دوست داشتن ها خاطره ای شده برای دنیایی که جز نیرنگها نشانی در آن نمی بینی . کسی به دنبال ارزشها نیست . دیگر کسی موی سبیل خود را گرو نمی گذارد و رشته پیوندش را با سخن محکم نمی سازد .
این روز ها هیچ هنری مثل هنر نفرت ورزیدن نیست . هیچ هنری مثل هنر کشتن وجدان و له کردن آن زیر پاهای بی رحمی و بی انصافی نیست طوری که خوشحال باشی از شقاوت های خویشتن و رضایت داشته باشی از کرده های خودت . این که توجیه کنی عمل زشت خود را , نیرنگ های خود را . اجباری نیست که این هنر حتما در روابط عشقی به معنای مصطلح خود که رابطه بین دو زوج مخالف است خود را نشان دهد . می تواند به هر شکل دیگری هم باشد . می توانی عرصه را بر دیگری تنگ کنی .. با آن کس که دیگر دوستش نمی داری و نمی خواهی با او مهربان باشی آن چنان بد و بد رفتاری کنی که او از بود و نبود خود بیزار گردد و دوری از تو را برای خود نعمتی بداند . این هنر تنها برای خود هنرمند مناسب است . این هنر هنریست که هنر مند تنها خود را می فریبد , خود را گول می زند و از این فریب دادن خود خوشحال است . برای خود توجیه می آورد تا بتواند به خیال خود آن کس را که از خود آزرده , قانع کند که کار خوبی کرده که با او چنین رفتاری داشته است . آن که را که روزی بت و سمبل تمام مهربانی ها می دانسته آن چنان به تنگ می آورد و بر زمینش می زند که طرف او را چون دیوی می داند که جز دسیسه های شیطانی هیچ نمی داند و در واقع این نیز کرده های شیطانست . درست مانند این است که تو یکی را که دوست می داشتی و حال می خواهی از او بگریزی و دیگر دوستش نداری , دلت می خواهد که محکومت نکند , دلت می خواهد که تقصیر ها را متوجه او بدانی ..گاه نسبت به او سرد می شوی ..گاه طوری به ملایمت و مهربانانه و گاه در سکوت و مکارانه عمل می کنی که انگار گلویش را می گیری .. از چپ و راست بر او سیلی می زنی .. بر سرش داد می کشی .. هلش می دهی .. می بینی او همچنان ساکت است .. دستت را محکم بر روی بینی و دهانش قرار می دهی .. انگار می خواهی خفه اش کنی .. آن گاه آن که را که از زندگی سیر کرده ای در یک واکنش طبیعی دست و پا می زند و ضربه ای هم به تو می خورد .. این جاست که احساس می کنی بالاخره نقشه ات گرفته .. این ضربات بر لبانت لبخند می آورد . بالاخره توانسته ای آن که را که مهربان و صبورش می دانستی به حرکت و عکس العملی خشن وادار کنی .. اعصابت آرام می گیرد .. مشت و لگد هایش را یک حمله می دانی در حالی که به خوبی می دانی او تنها در لحظات آخر از خود دفاع کرده است . اما این خود فریبی و فریب دادن دیگران است که این گونه به آرامش برسی , نمایشی که می خواهی باور کنی واقعیت همان چیزیست که تو می پنداری و حقیقت همان چیزیست که تو می گویی یاآرامش همان چیزیست که تو می خواهی . می دانی که دوست نداشتن به معنای نفرت ورزیدن نیست .. توجیهی نیست برای تمام بی وفایی ها و پشت پا زدن به ارزشها .. اما باید روح سرکش خود را قانع کنی . خود را مظلوم جلوه دهی . این جاست که دروغ پشت سر دروغ می آید بی پروا و گستاخ می شوی به زمین و زمان متوسل می گردی تا همگان بگویند که چه با وجدان مظلومی ! تنها چیزی که در وجودت نیست منطق و احساس پاکیست که روزگاری تو را به فردایت می رسانده .
در هنر نفرت ورزیدن و دور کردن , هم باید روباه باشی هم گرگ ..منتها دندانهایت را نباید نشان دهی .. باید ماهرانه حریفت را , همان عشق دیروزت را پاره پاره اش کنی . سخت است شیر باشی . شیر همانیست که تو خشکش کرده ای . همانی که نمی داند چگونه حرکت کند , چگونه نفس بکشد , چگونه دوست بدارد .. شیر همانیست که نمی خواهد هنر دوست داشتن و عاشق بودنش را به رخ دیگران بکشد اما افسرده و متاثر است از مرگ باور های خویش .. از دروغ هایی که شنیده .. و راست هایی که جز نمایش خیمه شب بازی چیزی نبوده است . البته صفات بیزاری و بی خیالی و بی تفاوتی را هم می توان از مشتقات همین نفرت ورزیدن و دور ساختن دانست و نفرت نه به آن معنا که واقعا متنفر باشیم از کسی که دوستش می داشته ایم این نوعی بی احساسی نسبت به اوست برای سرپوش نهادن بر انگیزه های تازه ..خیلی سخت است و زمان بیشتری می برد تا وانمود کنی که نسبت به کسی که دوستش داری بی احساس شده ای . اما هیچ چیز به زیبایی دنیای راستی ها نیست . صادق باشی و جز حرف راست بر زبان نیاوری . وجدانت آسوده خواهد بود . گاه برای نشان دادن و رسیدن به این هدف که خود را توجیه کنی ان چنان غرق در نمایشی که خودت کارگردان و سناریست و هنر پیشه آن هستی می شوی که باورت می شود در واقعیت هم همانی هستی که داری فیلمش را بازی می کنی .. بر مظلومیت خود اشک می ریزی دل سنگ به حالت کباب می شود و تو همچنان به ریش دیگران می خندی و لذت می بری .. غافل ازآنی که روزی هم به گیر حریفی می افتی که اعتقاد دارد دست بالای دست بسیار است و دست خدا بالاترین دستهاست .. پایان .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود