ارسالها: 3593
#521
Posted: 22 Jan 2017 00:11
دختــــــــــــــــــــر آزادی
تولدت مبارک دخترآزادی ! چشمانت را به روی زمین بسته ای و به آسمانها رفته ای آن جا که نو ر خدا را زیباتر می بینی
تولدت مبارک دختر آزادی ! قرار نیست که زمین آزاد گردد اما هنوز احساس نیاز به آزادی در دلهای ما می جوشد . هنوز سایه های اسارت چون آفتاب سیاه بر روزبه ظاهر روشن ما سایه افکنده است .
و تو گفتی چه زیباست آزادی ! همان که بالهایت را به سوی او گشودی ! همان که پروازرا به تو آموخت تا با او و به سوی او بروی و نشانمان دهی که چگونه می توان آزادی و آزادگی را در آغوش کشید .
تولدت مبارک ! ای غنچه نوشکفته سرزمین من ! ای دختر ایران ! دختر سرزمین مقدس من ! تولدت مبارک !
دیگر نمی دانم با کدامین شاخه گل به سراغت بیایم .. کدام کلام گوهرانه را تقدیم تو سازم .. می دانم که از من مژده آزادی می خواهی ..آزادی برای مردمی که سالهاست سایه شوم اسارت را بر سر خود احساس می کنند و نمی دانند چگونه با این سرنوشت شوم پیکار کنند . ترس را بر گزیده اند که همان مرگ است . شادی ها را نمی بینند .. از خوشی ها فاصله گرفته اند و می گویند اقبال یارمان نیست .
خوشبختی آن نیست که از ما بگریزد .. بخت آن نیست که به سراغمان بیاید . خوشبختی در کنار ماست . بخت با ماست .. این ما هستیم که از شانس و از بخت خود دور می شویم .. بخت از ما نمی گریزد این ما هستیم که به آن پشت می کنیم .
نداجان ! تو نه امروز که هر روز با فرشتگانی .. با نیکانی و با خدایی .
تولدت مبارک ! ای شکوه سرزمین من ! ای دختر پاک آریا ! یادت هست ؟ ان گاه که به آسمان می رفتی و خدا نگذاشت که فرشتگان غسلت دهند ؟آن روز , تولد دیگرت بود و تو به دنیا آمدی تا هرگز از دنیا نروی . و من بار دیگر تحفه کلامم را تقدیم تو می دارم تا بدانی که هنوز هم از یادم نرفته ای که هنوز هم از یادمان نرفته ای که هنوز هم دوستت داریم که هنوز هم به تو می نازیم .
کاش هر کدام از ما توی دیگری می بودیم .. به جاودانگی رسیدن , چه زیباست و رویایی ! چه زیباست و رویایی , ستایش آنهایی که به رویا رسیدند .. و ما هریک می توانیم رویای دیگری باشیم .. رویایی در کنار خورشید حقیقت .. تا با تولدی دیگر برای همیشه به معبود خود برسیم , آن جا و آن گاه که دیگر رهایمان نسازد .
تولدت مبارک ای قاصد مهربانی ها , ای سمبل نور ای تلالو چراغ آزادی ... ای دختر آزادی !
گاه می پنداریم که آزادی با تو به دنیا آمده است و تو چشمان باز آزادی را دیده ای ..
این آزادی نیست که به خواب رفته است .. این چشمان خسته ماست که رمقی ندارد تا پلکهایش را باز نگه دارد .. ای دختر آزادی ! الهامم بخش تا بدانم و با تمام وجودم احساس کنم که چگونه بالهایت را برای آزادی گشوده ای تا بدانم و بدانیم که آزادی را به ظاهر دربند کشیده اند ... آزادی کنارماست با ماست . آزادی یعنی نفس .. مگر می توان نفس را حبس کرد ونفس کشید ؟ ..
اگرآزادی نمی آید اگر آن را نمی بینیم نه این که نیست و این است و این چنین که ما او را نمی خواهیم . باید فریادش بزنیم آن چنان که تو با نگاهت فریادش زدی و او را خواستی .. امشب آسمان تاریک نیست ..امشب تو می آیی .. امشب شکوهی می آید که ما پرشکوهش نکرده ایم .. او با ندای عشق و با آزادی مرغ جان از قفس تن به جاودانگی و شکوه رسید .. اری نداجان ! در مورد تو می گویم .. امروز سی و چهار ساله می شوی .. سوم بهمن ماه یک هزار و سیصد و شصت ویک خورشیدی ... پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ویرایش شده توسط: aliazad77
ارسالها: 3593
#522
Posted: 31 Jan 2017 14:24
هنـــــوزهـــــم دوســـــتت مــــی دارم
به غروب دریا قسم
به طلوع صحرا قسم
که هنوز هم دوستت {می } دارم ..
به اشک سرد کوهستان
به ناله برگهای پاییز
به دروغ ابرها قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
به روح باورهای مرده
به خاک خوشبختی قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
به لبخند غنچه ها
به ناز نگاه تو به وقت دیدارها
به داغی لبهای تو به هنگام بوسه ها
به با تمام وجود دوستت دارم گفتن هایت
به تمام عاشقانه گفتن هایت
به تمام عاشقانه نوشتن هایت
به تمام قهرها و آشتی هایت قسم
که هنوزهم دوستت می دارم ..
قسم به قلبی که شکسته ای
به ناله عاشقانه مرغان عاشق سحر
به پیمانی که بسته ایم و نشکسته ام
به گونه های سرخم از سیلی زمانه قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
به اشکهای دل و دیده ام به وقت غروب
به پروازپرستوهای پاییز
به نغمه بلبلی که قدرگل را می داند
به صدای زبان یکی بوده با صدای دلت
به لحظاتی که نامت را با نام خـــــــــدا فریاد می زدم
به نارنج و بهار و بویش قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
به گلهای پرپرشده امید
به اشکهای خشکیده برگونه هایم
به دروغ هایی که هرگز از من نشنیده ای
به مرگ باورهایم
به روزی که یک بار دیگر ببینمت قسم
که هنوز هم دوستت می دارم
به دنیایی که از آن متنفرم
به دنیایی که هنوز درآن نفس می کشی قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
به خدای بی کینه عشق
به لبخند پاک کودکی
به ناله های بی جوابم قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
به لحظات با شکوه دیدارمان
به شبهایی که نخفته ایم وگفته ایم
به طنین شیرین عشق شیرینمان قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
به دنیا قسم , به قیامت قسم
به روزی که یک بار دیگر ببینمت قسم
به روزی که یک بار دیگر ببینمت قسم
که هنوزهم دوستت می دارم
که هنوزهم دوستت می دارم
که هنوزهم دوستت می دارم
............
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#523
Posted: 2 Feb 2017 21:26
دوستـــــــــــــــت دارم بـــــــــــــــا هــــمـــــــــــــــه ..........
من بدی را دوست نمی دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم ..
چه شبها که تاسحر درفراقت گریسته ام !
وچه ثانیه ها !
که با نگاه داغ تو
اشکهایم را به خاک سردسپرده ام
من بدی رادوست نمی دارم
ولی باهمه بدیهایت ..
دوستت دارم
******
چقدردلم می خواهد یک بار دیگر ببینمت... !
حتی اگرآخرین نگاه من به دنیا باشی
چقدر دلم می خواهد بدانم ...
که بازیچه را نمی دانی
چقدردلم می خواهد بدانم که بد خوانده ام !
بدانم که بد شنیده ام بدانم که بد دیده ام
چقدردلم می خواهد بدانم که تو هنوز هم مهربانی !
بدانم که تو هنوز هم همانی
من بدی را دوست نمی دارم
ولی باهمه بدیهایت
دوستت دارم
******
چه سرد است این شب تیره و تار !
نمی دانم کاروان من کی به مقصد می رسد ؟
نمی دانم پایان این شب سیاه به چه رنگیست ؟
نمی دانم بازی ناخواسته زندگی ناخواسته را ؟
چه تلخ است ...
چشیدن خاطرات شیرین مدفون شده درخاک
من بدی رادوست نمی دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم
******
چه بی رحمانه خواهد بود..
شکستن شاخه خیس بهار
و به باد دادن جوانه های عشق
چرا عشق پاکمان را به طوفان زمانه داده ای ؟!
چرا ساز وفا را شکسته ای ؟!
من بدی را دوست نمی دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم
******
کاش ندایی بیاید...
که بازهم تو را خواهم دید
که بازهم از لبانت...
گل بوسه راخواهم چید
کاش ندایی بیاید ..
که بازهم می آیی
ومی گویی که این جدایی
هیچ نبوده جزنمک آشنایی
من بدی رادوست می دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
..........
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#524
Posted: 9 Feb 2017 02:46
بیشتــــــــــر بخــــــــــواب بهــــــــــار خـــــــــانــــــــــوم !
سال برای من نحس 95 داره تموم میشه . البته این نحسی واسه من از بهمن 94 شروع شده بود .از 4 بهمنش که یکی آب پاکی رو ریخت رو دستم .. بعدش سه بار بستری شدن همسرم در بیمارستان دربهمن و اسفند و فروردین . از اواخر اسفند تا هفته اول فروردین 95ناحیه شکمم قفل کرده بود و آخرشم نفهمیدم چی شده بود ..خودم فکر می کردم قولنجه .. یکی می گفت عفونت و سوغاتی بیمارستانه .. هرچه بود دکترای متخصص نتوئنستن کاری کنن و یک پزشک عمومی نجاتم داد ..سه هفته بعدش هنوز غرق شادی پیروزی پرسپولیس بر استقلال بودم که زنم درآغوش من چشاشو به سقف دوخت و مردمکش از حالت طبیعی خارج شد ودیگه بیدارنشد ... انگار دنیا باهام لج کرده بود .
بازم داره بهار میاد . فصلی که من دوستش دارم . اما این بار دلم نمی خواد به این زودی ها بیاد .. دلم خیلی گرفته . دلم می خواد برفا ی روی کوهها همین طور سفید باشن .. دلم می خواد شکوفه ها حالا حالا ها خودشونو نشون ندن .. دلم می خواد زمستون به این زودی ها تموم نشه .
واسه من خیلی سخت بود فکر کردن به خیلی چیزا .. و شکستن بعضی تابوها ... تابو شکسته شد و اونی که به خاطرش تابو رو شکستم منو شکست ..
چقدر زود داره بهار میاد . نمی خوام بیاد .. حالا حالا ها نه .. کاش بهار در یه فصل دیگه بیاد . این روزا روزی چند بار به لحظه ای فکر می کنم که قلبم می خواد از حرکت بایسته و می ایسته .. گاه به این فکر می کنم که مرگ درخواب چه جوریه ! آدم از یه حالت نیمه مرگی به مرگ می رسه .
چی میشه بهار خانوم دیرتر بیاد ؟! بهار داره میاد خیلی زود داره میاد . نمی خوام خاطراتو زنده کنم . نمی خوام بهش فکر کنم . نمی خوام به آخرین دوازده بهمن و آخرین دوازده فروردین فکر کنم .نمی خوام به آخرین سفر اونم سفر نیم روزه با زنم به تهران و سفر چند ساعته به روستای اطراف ومهمونی نوروز فکر کنم .
دوازده فروردین هم مثل بیست و نه فروردین بارونی بود فقط بیست و نه فروردین می شد بوی بهشتو از همه جای شهر شنید بوی بهار نارنجو ..به نظرم 18 آوریل 2016 بود ..بیش ازهروقت دیگه ای حس کردم که زندگی یک نمایشه . و ما آدما خیلی جا ها قبل از این که خودمون خاک شیم عشق و محبت و دوست داشتنو در وجود خودمون خاک می کنیم . حیا نمی کنیم از رو نمیریم به هم دروغ میگیم .. پیمان شکنی می کنیم . فقط به این می بالیم که منظور همو می فهمیم فکر همو می خونیم و این که می خواهیم ثابت کنیم که هر فکری که می کنیم درسته . بعد از رویای من , خاطرات من خاک شد . زیر بارون همسرمو به خاک خیس سپردم .
بازم درخت نارنج چتری میشه بر مزارش ..بهار نارنج بازم میره به سمتش .. اما این بار روی سنگش می ریزه .. نه روی تنی که به خاک سرد سپرده شد . نمیشه ازخونه بیرون نیومد ..نمیشه مرثیه شادی ننوشت . کاش بهار96 به این زودیها نزدبک نمی شد!.
وحالا 20 روزه که صدای پدرمو نشنیدم و 17 روزه که اون , دنیا رو حس نمی کنه ..فکر نمی کنه . خسته شدم شکستم از افکار شکست آلوده ..بار ها گفته ام خود شکست اون قدر وحشت انگیز نیست که احساس شکست آدمو داغون می کنه . شکست و باور شکست اعتماد به نفسو از آدم نمی گیره . این احساس شکسته که باعث میشه دیگه خودت رو باور نکنی . شکستو باید باور کرد ولی باید برای پیروزی جنگید .. با اراده و تلاش و شکیبایی و امید . احساس شکست آدمو خرد می کنه . آدم از همه چی بدش میاد . ولی باید باور کرد که همیشه نمیشه به چیزی که می خواهیم برسیم .. ولی همیشه میشه که از محور درست زندگی و زندگی درست خارج نشیم . .. یکی در عین ناباوری به آدم پشت می کنه .. تنهاش می ذاره .. می زنه زیر حرفاش ... دیگه نمیشه خصلت و انگیزه بعضی آدما رو تغییرشون داد . انگیزه خیلی ها از بود و نبود ممکنه خیلی چیزا باشه که ما در جریانش نیستیم . شاید بعضی وقتا جای این که به دنبال اثبات دیگری برای خودمون باشیم می خواهیم خودمونو به دیگری ثابت کنیم . می خواهیم نشون بدیم که براش بهترینیم می تونیم واسش یه همدم خوب باشیم . زندگی رو واسش شیرین کنیم .. اما اون شخص نمی خواد . به هیچ قیمتی نمی خواد . حالا یه روزی می خواسته .. بیشتر از خود تو عاشق بوده .. ولی حالا دیگه نمی خواد
از بهار بدم نمیاد ولی انگیزه ای واسه دیدن بهاربعدی ندارم . چقدر باید عذابو تحمل کنم . نمی تونم چشامو به روی خورشید بهار ببندم . به روی بهترین فصل سال .. یه روزی اونایی که خاک شدن دوباره سبز میشن . یه روزی آدما رو بازم می بینیم . زندگی ادامه داره . حتی پس ازمرگ ..اما بعضی ها جسد زنده آدمو خاکش می کنن این خیلی بده که روح آدم احساس فرسودگی کنه .
زیاد به اداره پست نمیرم . یک نفر ازم خواسته بود که یه صندوق پستی واسه خودم ردیف کنم تا واسم یه بلوز یا ژاکت قرمز بفرسته ... صندوقو ردیف کردم و اون یادش رفت واسم بفرسته ..منم دیگه به روش نیاوردم . خیلی چیزا رو ازم گرفت ..من که چیز تازه ای ازش نمی خواستم .. داشتم می گفتم با این که زیاد به اداره پست نمیرم ولی یکی پشت گیشه تحویل جنس هست که شباهت زیادی به یه بنده خدایی داره ...و یکی دیگه هست توی بیمارستان که اونم همین چهره و حالتو داره . وقتی می بینمش بیشتر از دو ثانیه نمی تونم نگاش کنم . این قدر شباهت با یکی ؟! عین سیبی که از وسط به دو نیم کرده باشن
زندگی مثل برق و باد می گذره و ما هم مثل پرنده ای هستیم که مدام از این شاخه به اون شاخه می پریم . خودمونو و دنیای اطرافمونو حس می کنیم و پرنده های دیگه رو فقط می بینیم .. اما درونشونو اون جور که ادعا می کنیم احساس نمی کنیم . پرواز و بلند پروازی رو دوست داریم .ولی واسه خودمون ... انگار نمی تونیم یا نمی خواهیم پرواز دیگران رو ببینیم . حتی اگه از موفقیت بقیه شاد بشیم بازم پرواز اونا رو احساس نمی کنیم . بالیدن و پریدنو فقط در خودمون حس می کنیم . دنیا فقط یک پرنده نداره . اما پرواز یکیه .. پرهای پرواز بسیارند .. اما پرواز یکیه میشه پرواز و بلند پروازی کرد . با یه دنیا حس قشنگ
پرواز دیگری را ببین و لذت ببر و احساس کن که وجودتو یا قسمتی از وجود تو در حال پریدنه . لذت ببر از پرواز دیگری .. مرگ حسادتها ان چنان آرامشی به تو خواهد داد که احساس می کنی در حال پریدنی .. پرواز به اصل خویش .. به انسانیت .. سوی خدا . درون دیگری رو دیدن و از پرواز او احساس پرواز کردن یه حس قشنگیه که دلها رو به هم نزدیک می کنه . کاری می کنه که آدمها غرور و خود خواهی رو لگد مالش کنند و یکی بشن . همون جوری که سعدی بی همتا فرموده بنی آدم عضوی از یک بدن هستند .. یکی هستند . ..ما روزی به این معنا خواهیم رسید
بهار جونم یه عالمه بخواب تا سال دیگه همین موقع بخواب خیلی دوستت دارم ..خیلی دوستت دارم خانومی .. خیلی چیزا رو ازم گرفتی ولی هنوزم دوستت دارم و می خوام واسم آهنگ شادی بزنی .. بخواب بهار جونم .. شاید یه روزی یکی به وعده اش عمل کنه و اون پیراهن قرمزی رو که گفته واسم بفرسته .اون روز بیدارت می کنم تا شکوفه های قرمزو ببینی .. اون روز بهت میگم هروقت که دوست داشتی بیا ..آخه هر روز بهار میشه .. ولی حالا دلم به رنگ سرخ غروبه .. به رنگ وقتی که زمین به خورشید پشت می کنه و سیاهی شبو می بینه . کاش بشه بدون این که شبو ببینم از سرخی غروب به سرخی طلوع برسم .. کاش بشه که احساس نکنم یک شکست خورده ام !
پایان
نویسنده : ایــــــــــــــــــــرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#525
Posted: 11 Feb 2017 00:26
خـــــــــــــــدایــــــا ! خـــــــــــــــداونــــــدا !
خـــــدایـــا ! خـــــداونـــدا !
بازم داره بهارمیاد
بلبل بی قرلر میاد
عطروگلاب یارمیاد
من که دیگه یار ندارم
با هیچ کسی کارندارم
*****
خـــــدایـــا ! خـــــداونـــدا !
هرکه تو را یاد کند
خانه اش آباد کند
جان خودآزادکند
صاحب دل شاد کند
******
خـــــدایـــا !خـــــداونـــدا!
آن که مرا هلاک کرد
سینه درید و چاک کرد
داده به باد و خاک کرد
آتشی بود و پاک کرد
******
خـــــدایـــا ! خـــــداونـــدا !
خوارشدم زارشدم
بی زر و بی زارشدم
عاشق وبیمارشدم
هم دم و هم یارتویی
مونس و غمخوارتویی
******
خـــــدایـــا !خـــــداونـــدا!
جان دهی عزت بدهی
عزت و عفت بدهی
شوکت و نعمت بدهی
*******
خـــــدایـــا ! خـــــداونـــدا !
قلب مرایارتویی
نورشب تارتویی
رهبربیدارتویی
دلبر ودلدارتویی
دادی و دادارتویی
******
خـــــدایـــا!خـــــداونـــدا!
سرداده سامانم بده
جان داده جانانم بده
عاشق شدم جانم بده
دل دادی ایمانم بده
******
خـــــدایـــا !خـــــداونـــدا!
من با تو پیدامی شوم
پیدا و شیدامی شوم
با تو هویدامی شوم
******
خـــــدایـــا !خـــــداونـــدا!
یارمنی ! یاورمن!
ای همه باورمن !
جان به فدای نظرت
مست توام پشت درت
هم دم و هم یارتویی
رهبر بیدارتویی
دلبر و دلدارتویی
رهبربیدارتویی
رهبر بیدارتویی
...........
..........
نویسنده :
ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#526
Posted: 14 Feb 2017 01:04
کجــــــــــــــــــــایــــــــــی عشـــــــــــــــــــــق ؟!
کجایی عشق ؟! کجایی تا بیایی و اشک چشامو پاک کنی .. کجایی تا بیایی من خاک شده رو خاک کنی ..
دلم گرفته امشب .. انگارهیچی آرومم نمی کنه . تو بهتر از هرکسی می دونی که من تنهات نذاشتم . پس چرا تو تنهام گذاشتی ؟ مگه نمی دونستی که یه عالمه دوستت دارم ؟! مگه نمی دونستی که تنهات نمی ذارم ؟! مگه نمی دونستی که بهت وفادارم ؟! کجایی عشق ؟!نکنه تو هم با آدما قهری ؟ آدمایی که فقط با اسم تو واسه خودشون کلاس می ذارن . میگن امروز روز عشقه .. تمام ثانیه های زندگی ما رنگ و بوی عشقو داره . نمی دونم توکجایی ؟! حالا کجا غیبت زده ؟ به من بگو کجایی ؟ مگه اشکامو نمی بینی ؟ توی دل منی ؟ توی خون منی ؟ زندگی یک نمایشه .. یک بازیه . دوست ندارم یک بازیچه باشه .. ولی گاهی میشه .
آدمهایی هستند که تو رو گم می کنن . می دونم تو گم نمیشی . این ماییم که باید پیدات کنیم .
تو قشنگی قشنگ تر از طلوع آفتابی که به آدم امید زندگی میده .. تو آرومم می کنی به من جون میدی ..من که باهات قهرنکردم . تو چرا باهام قهری .. من که بهت وفادار بودم .. نمی دونم کجا به دنبالت بگردم ...زیر خاک ؟ یا روی هوا؟.. یکی رو خاکش کردم و یکی خاکم کرده .. ولی من که خاکت نکردم .
از عشق زیاد نوشتم و زیاد توصیفش کردم .. انواعشو گفتم دیگه هرچی بگم تکراری میشه ..یا اگه می خوام تکراری بگم باید زمان بیشتری بگذره .. حالا دوست دارم از عاشق بودن بگم ..از چگونه عاشق بودن . چه جوری میشه عشقو بهتر احساس کرد و بهتر پیداش کرد .. غرورو زیر پاگذاشت و عاشق موند . گفتنش خیلی ساده هست ولی انجامش به اندازه یک عمر و تا لحظه آخر زندگی حتی تاابد وقت می گیره . ما آدمها از عشق , زیاد میگیم از دوست داشتن .. واسه هم شعر می سازیم .. عاشقانه ها می سازیم و دل نوشته ها . حتی شاید چند تا کار خارق العاده هم انجام بدیم .. اما اون چه که اهمیت داره اینه که باید با تمام وجودمون , وجود اونی رو که دوست داریم احساس کنیم . نه فقط برای چند ساعت یا چند روز .. بلکه برای همیشه , تا وقتی که می تونیم حسش کنیم و زندگی این اجازه رو بهمون میده . ما فقط یک روح داریم اما باید روح اونی رو که دوستش داریم در وجودمون حس کنیم کنار روح خودمون .. مثل یک هنر پیشه اما با یک حس واقعی به اونی که ادعای عاشق بودنشو داریم ثابت کنیم نشون بدیم که واقعا عاشقشیم . بیشتر ما آدما در هر عشقی فقط به ظاهر طرف نگاه می کنیم حتی وقتی از باطن حرف می زنیم اون وجود لطیف و مرغ جانشو در کنار مرغ جان خودمون حس نمی کنیم . اگه قراره قفسی برای مرغ جانمون بسازیم بهتره که جفت عاشقو هم در این قفس در دنیای لایتناهی عشق جا بدیم تا غرور از بین بره . حتی می تونیم خودمون درجان عشقمون جای بگیریم دروجودش .. دنیا رو با احساس اون احساس کنیم .. به خودمون بقبولونیم که اونم حق زندگی داره .. حق آرامش , خوشبختی و لذت بردن .
نوشتن , گفتن , و حتی عمل کردن خیلی قشنگ و زندگی بخشه ..اما احساس کردن از همه اینا مهم تره . تا احساس نباشه قشنگی عمل دوامی نداره .. تا وجود عشقتو حس نکنی نمی تونی از عاشق بودنت لذت ببری نمی تونی براش فداکاری کنی ..
روز عشقه .. روز والنتاین .. خیلی ها واسه هم هدیه می گیرند .. من هدیه مو به کجا بفرستم ؟ بدم به دست خاک که با آب رفت یا به دست باد تا اونو برسونه به آتشی که خاکسترم کرد؟ .
باید وجود عشقتو حس کنی .. حتی خــــــــــدا رو ..من گاه واسه دوست داشتن و عاشقش موندن هم اونو همین جوری حسش می کنم .
اگه واسه عشق و طرف عشقی تون یه کاری می کنین هرگز انتظار جبران اونو نداشته باشین ..حالا در نمایشی به نام والنتاین خیلی تنهام . چیکار کنم من و خــــــــــدا دوتایی مون این روزو جشن می گیریم .
داشتم می گفتم شاید باورتون نشه .. گاه حتی خودمو می ذارم جای خــــــــــدا .. یعنی از نظر حسی .. چون روح ما همون حس من بودن خــــــــــداست ..منتها فرق بین ما و خــــــــــدا در اینه که روح ما زندانی همین یه تیکه گوشت و پوست و استخونه اما خــــــــــدا بر تمام دنیا احاطه داره .. خودمو می ذارم جای خــــــــــدا .. بعد اون وقت یه حس پروازی و گردشی به روح خودم میدم . میگم خب حالا میرم توی تن این و اون و ...فکر همه رو در آن واحد می خونم کاراشونو می بینم ... یه جای کار می بینم مغزم نمی کشه و نمی تونم .. می ذارم رو دور تند .. امریکا و آسیا و آفریقا و اروپا و ماه و خورشید و کهکشانها و آسمانها و ...یه جایی قفل می کنم اونم بعد از چند ثانیه ..می بینم خــــــــــدایی (خــــــــــداییش ) , خـــــــــــدایی کارمن نیست اون وقت به جای منفی گرایی میرم به فاز مثبتش می چسبم و عاشق خـــــــــــدا و عظمتش می مونم .. قدرتی که همه چی رو آفرید عشقو آفرید و باید ستایشش کرد . من خودمو جای خــــــــــدا جا زدم تا به خــــــــــدا برسم ..برای من خیلی سخته خــــــــــدایی کردن .. همین برام کافیه ..
خــــــــــدا عشق بادوام ماست . همه چیز ماست .. هستی باوفای ماست . وقتی بزرگی دنیا رو احساس کنی خــــــــــدا رو راحت پرستش می کنی .. اما تو خالق دنیا رو ندیدی حسش کردی همون اندک حرارت برای به آتش کشیدن تو کافیست .
و خــــــــــدای زمین و آسمان اجازه شو داده که از عشق های زمینی لذت ببریم . هرچند عشق شور و نشاطی به آدم میده تا همیشه احساسی آسمانی داشته باشیم . احساس یک پرواز ..
کجایی عشق ؟ من خیلی تنهام .. پیش خــــــــــدایی ؟! دلم گرفته .. پس با خـــــــــــدا به نزد من بیا . می دونم خــــــــــدا از دستم ناراحت و دلخوره .سپاسگزار نبودم . نتونستم اون عشقی رو یعنی تو رو که ده سال برای به دست آوردنش جنگیدم حفظش کنم .. و حالا تو در وجود انسانها به من پشت می کنی .. منتظرم که با خــــــــــدا بیایی ..
خــــــــــدایا ! من خیلی چیزا رو از دست دادم اما هرکی که تو رو داشته باشه به هرچی که می خواد می رسه ..هرکی که تو رو داشته باشه چیزایی رو می خواد که تو هم اجازه خواستنشو بهش دادی .. دوستت دارم خــــــــــدای عشق ! خــــــــــدای والنتاین ! خــــــــــدایی که تنهام نمی ذاری .. عشق وفادار منی ..از عشق می خوام تو رو واسم بفرسته و از تو می خوام که عشقو واسم بفرستی .. وقتی که تو بیای با عشق میای چون من با عشق صدات می کنم .. والنتاین , روز عشق بر همه عاشقان جهان مبارک باد .. پایان
نویسنده : ایـــــرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#529
Posted: 14 Feb 2017 03:29
anna_nemati: خیلی گریه کردم
آخه واسه چی آنای عزیز ! هرکسی در زندگی غم و مشکل و دردهای خاصی داره که با گذشت ایام کم و زیاد میشه . شادیها واسه هیشکی دوام نداره . منتها مهم اینه که ادما احساس تنهایی نکنن . حتی در بد ترین شرایط روحی .. این که روح ادم اسیر یک زندان باشه خیلی سخته .. گاه میگن یک روح در دو بدن . اما اینو باید حسش کرد .. ممنونم از همدردیت ولی دلم نمی خواد ناراحت باشی
anna_nemati: اشکم در اومد واقعا این تاپیک با احساس ادم بازی میکنه
باید برم از اولش شروع کنم خوندن..و این که خیلی اطلاعات توی حرفات که بهم کمک میکنه
خسته نباشی داداش
درود بر انای گرامی ...غیر از پنج شش پست که یکی اشتباها در این تاپیک جا داده .. بقیه نوشته های این تاپیک به قلم و نویسندگی منه که توسط خودم ایرانی .. با کاربری علی آزاد و شهرزاد و همچنین با کاربری آره داداش عزیز منتشر شده ..ده دوازده تا تاپیک دیگه هم در این تالار هست که بیشترش رمانه که اونا هم بد نیستند ..بهترین رمانی که نوشتم به نظر خودم ندای عشقه که اونو کینگ صفر پنج عزیز منتشر کرد ولی داستانی هست به نام عشق و جدایی .. دختری بود به نام مهرسا که در همین لوتی با پسری آشنا میشه ..عاشق هم میشن و
تصمیم به ازدواج می گیرن ... دست روزگار اونا رو از هم جدا می کنه .. اما نه با بی وفایی یکی از اونا .. بلکه با مرگ تدریجی پسر داستان .. اون دختر دچار افسردگی میشه حتی تصمیم می گیره دیگه زنده نباشه .. در بد ترین شرایط فرصتی من و وقتی که زنمو به خاطر بیماری لوپوس و روماتیسم در بیمارستان تهران داشتم از من خواست که ماجرای زندگیشو بنویسم با این که از تراژدی نویسی خوشم نمیاد ولی نوشتمش .. صحنه ها واسش باز سازی شدن .. اون اروم شد .. چون برگشت به عقب و دوباره رو به جلو رفت .. این یعنی میشه بازم زنده شد .. یه روان شناسی و روان درمانی عجیبی بود این داستان ..داستان عشق و جدایی .. دو سال بعدش براش خواستگار اومد .. دگرگون شد .. گریه کرد ..با من مشورت کرد بازم براش نوشتم البته این بار فقط برای خودش و به عنوان یک مشاور و حالا اون ازدواج کرده.. هرچند آدما هرگز عشق اولشونو فراموش نمی کنن ولی اون دیگه داره زندگی می کنه ..دیگه نمی خواد بمیره .. اون عروس شده ..این تاپیک .. تاپیک متنوعیه .. از خاطراتم نوشتم .. از کودکی ام .. داستانهای کوتاه نوشتم ..قطعات ادبی .. نوشتن آرومم می کنه . بازی با واژه ها .. خیلی زمان می بره تا بخوای همه رو بخونی .. این نوشته ها می مونه و ما آدما میریم . نوشته ها بر قلب و روح آدمی می شینه .. نوشته ها زمانی زیبا هستند که صادقانه بیان شده باشند و از حقیقت و صداقت گفته شده باشه .. در هر حال نوشته ها و اشعار و داستانهای آماتوررانه من اگه غلط غلوط زیاد داشت به بزرگواری خودت ببخش خوشحالم که همراه خوبی مثل شما دارم ..شاد و سر بلند باشید .. دوست و برادر شما : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود