ارسالها: 3593
#541
Posted: 2 Apr 2017 00:33
هفــــــــــــــــــــت بیجـــــــــــــــــــار
هفت بیجار اسم یه ترشیه که از مواد مختلف مثل بادمجان و کلم و هویج و سرکه ..درست میشه .. به خاطر سرکه زیادی که داره اذیتم می کنه . البته خیلی دوست دارم اونو ولی کله معلقم می کنه . اما چرا اسم این نوشته ام رو گذاشتم هفت بیجار . یه اصطلاح مازندرانی هاست که نوعی شبه تمثیله هرچیز درهم و برهم و قره قاطی رو به هفت بیجار تشبیه می کنن . مثل من که حالا می خوام از هر دری بنویسم و نمی دونستم اسم این پستمو چی بذارم ..
حالا ششم فروردین نود وششه ... الان که دارم این مطالبو تایپ می کنم تمام تنم به خصوص گردن و دستام و بیشتر دست راستم درد می کنه .. روزهای عید برای من مثل روزای غیر عید و معمولی و به شکلی یکنواخت می گذرند . شرایط عمومی پدر که خونریزی مغزی کرده تقریبا در یک حالت ثابت قرار گرفته با این تفاوت که زخم های شدید بستر در شش هفت نقطه روزی چهار ساعت وقتمونو می گیره .. حالم این روزا از خودم واز زندگی به هم می خوره ولی مجبورم به خاطر کسی که می تونم براش قدمی بردارم از نفس کشیدن خودم ناراضی نباشم ..
پنجشنبه دهم فروردین : خیلی خسته ام ..پدر همچنان بیماره و معلوم نیست باید به کدوم کارش رسیدگی کرد . خیلی خسته میشم بیشتر از خستگی یه حس افسردگیه که دارم باهاش می جنگم . حدود شونزده ساعت حبس شدن در جایی بدون اینترنت منو داغون می کنه .. به یاد هندوستان میفتم .. گاه که بیکار می شدم یه فیلم و شوهایی رو از ماهواره می دیدم .. توی تمام این فیلمها تم عاشقانه ای وجود داشت که یه حسرت خاصی رو در من به وجود می آورد . هوا صاف می شد ابری می شد .. دلم می خواست برم بیرون بگردم و با قدم زدن آروم شم . هیچوقت فکر نمی کردم که فروردین و بهار این قدر عذاب آور باشه . به یاد یک سال پیش در چنین روزی افتادم که با یکی مشورت کردم و گفتم که ورم کف و مچ پاهای زنم علتش چی می تونه باشه و اونم گفت مشکل عروقی و قلبی ....تمام اون خاطرات داره برام زنده میشه ... پارسال در این وقت ..5 روز دیگه می برمش دکتر قلب ... شش روز دیگه بستری میشه ..دوازده روز دیگه مرخص میشه .و یک بند انگشت کوچولوش در اثر لوپوس و روماتیسم میفته .. .نوزده روز دیگه در آغوش من می میره وقتی که بوی بهشتی بهار نارنج شهر منو خوش عطر کرده بود اون رفت و تنهام گذاشت .. خواهرم با این که برگشته بود ولی روم نمی شد بلافاصله باهاش خداحافظی کنم و پی درپی کارهای جدیدی درست می شد ..دلم می خواست فریاد می زدم ..اما سکوت کرده بودم به چشای باز پدرم نگاه می کردم که وقتی خواهرم با اب نمک زخمای پشتشو تمیز می کرد دندوناشو از درد به هم می فشرد . آدمایی که می میرن کجان ؟ یعنی یه زمانی واسه مون غریبه میشن ؟ فراموششون می کنیم ؟ به یاد نیاوردن اونا فرق می کنه با فراموش کردنشون ..
حالا رسیدیم به ساعت آخر شنبه دوازدهم فروردین . یک سال پیش درچنین روزی من و همسرم به آخرین میهمونی مشترکمون رفته بودیم . دلم می خواست روز باشه و لطافت روستا رو ببینم . بوی بهارو احساس کنم . باران لطیف تبدیل شده بود به باران تند .. بیشتر اونایی که اون شب در میهمانی همسرمو دیده بودند برای آخرین بار بود که می دیدنش . اون شب نتونستم ستاره های روستا رو ببینم . همون ستاره هایی که وقتی بچه بودم باهاشون حرف می زدم ... منتظر می شدم کی اولین ستاره پیداش میشه تا من از خوشحالی بال در بیارم .. دلم برای دیدن سگی که شبیه سگی از نسل سراب بود تنگ شده بود .. نمی خواستم باور کنم که خوشبختی از آسمان زندگی من پرکشیده . پارسال در این هنگام دوماه و هشت روز از وداع آن ساقی که شراب عشق و زندگانی رایک بار دیگر به کامم ریخته و در یک حرکت عجیب و غیرمنتظرانه آب پاکی را در چهارم بهمن نود و چهار به دستم ریخته بود می گذشت .. دلم می خواست زود تر از آن مهمانی بگریزم و بیام به سایت .... دلم می خواست بقیه بدونن که درحق من چه ظلمی شده . شاید خدا می خواست چیزای دیگه ای رو به من ثابت کنه . نمی دونستم که باید منتظر کی باشم و منتظرچی ؟ نمی دونستم روزگار بامن چگونه بازی می کنه ! دلم مثل دل آسمون گرفته بود . ما آدمها از دنیا و زندگی انتظار شادی و شادمانی داریم . وقتی یه بد بختی و بد بیاری بهمون رو می کنه حس می کنیم هیشکی مثل ما عذاب نمی کشه . نمی دونستم واقعا چرا گزینه دیگه ای وارد زندگیم شده بود .. ولی حالا که اومده بود نمی تونستم رفتنش رو تحمل کنم .
همه برای سلامت خانومم دعا می کردند .. هوا سرد شده بود . کنار پدرم نشسته بودم . اون سالم و سر حال و شاداب بود . بازم برای بقیه شعر می خوند .. بیشترش از حافظ و سعدی بود .. اون بزرگ اون مهمونی بزرگ بود .بدون این که بخواد منو تضعیف کنه بهم می گفت ببین پسر تو لیسانس ادبیات داری من این همه شعر حفظم و شعر میگم .. منم بهش می گفتم بابا چیکار کنم دلم می خواد راحت باشم و راحت و آزاد بنویسم ..دلم می خواد خلاق باشم حوصله ندارم احساسات خودمو اسیر قواعد کنم .. ..من که نمی تونستم بهش بگم چی دارم می نویسم و از نوشته هام بگم ..همیشه بغلش می کردم حتی اون شب ... به همه هم می گفتم من مدیون پدر هستم که از همون بچگی منو انداخت به دریای خوندن و نوشتن و گفت که شناکنم ..با کوبیدن کلنگ کتابی به نام قصه های خوب برای بچه های خوب از سوپر استاد مرحوم مهدی آذر یزدی ...پدر با همه شوخی می کرد از خاطراتش می گفت از دوران کودکیش ...وقتی صورتشو بومی کردم همون حسی بهم دست می داد که وقتی بچه بودم این کارو می کردم . یک سال گذشت .. آسمون مثل آسمون سال پیش تیره و تاره ..همسرم دربرزخه .. نمی دونم چیکارمی کنه .. وپدر دنیا رو می بینه ولی حالا برزخ رو خیلی راحت تر حس می کنه ..هوا تیره و تاربود ...
چند ماه قبلش به وقت طلایی بودن مرکبات یه سری به اون جا زده بودم .. روز بود .. رود خونه و باغ مرکبات و شیبی که از باغ به سمت رود خونه بود و دور نمای آن سوی رود خونه با شالیزاری که حواشی اون مرکبات کاشته بودند .. چه آرامشی بهم دست داده بود !روبروی من شاید صد کیلومتر اون ور تر قله دماوند خود نمایی می کرد چهچه پرندگان رو در پاییز زیبا احساس می کردم .. درختانی بی بر , درختانی با برگهای سبز و درختانی با برگهای زرد و طلایی و قهوه ای ...طبیعت به مانند تابلوی نقاشی بود که انگار چهار فصل کنار هم قرار داشتند . گوشی رو از جیبم درآورده و دقایقی رو با یکی تلفنی حرف زدم بهش گفتم خیلی دلم می خواد یه روزی توی عاشق پاییز رو بیارم همین جا .....یکی از روز های آذر94 بود ..به وقت مهمونی بزرگ سال پیش در چنین شبی چهار ماه از آن روز می گذشت .. شاید اگه مهمونی به جای شب , روز دوازدهم فروردین 95 می بود چند برابر بیشتر از یاد آوری خاطره آذر94 عذاب می کشیدم .نمی دونستم دوران عذاب من کی به سر میاد .. خیلی سخته روز ها , هفته ها و ماهها و سالها به خودت فشار بیاری و به خاطر این که دیگران از افسردگی تو دلشون نگیره لبخند زورکی بزنی .. اون شب همین طور بود .. هرکی حرف خودشو می زد . دلم می خواست زود تر از اون فضا خلاص می شدم .. اون روزها اشک می رفت تا با من آشنا شه . خیلی سخته در عالم دیگه ای باشی به کارای یکی دیگه فکر کنی و طوری هم رفتار کنی که انگار داری به حرفهای طرف مقابلت توجه می کنی .. هیشکی حال منو درک نمی کرد . هیشکی منو حس نمی کرد .. هیشکی نمی دونست من چی می کشم .
پاهای همسرم به شدت ورم کرده بود .. غصه ام شده بود .. خدایا زندگیم شده مطب و دکتر و آزمایشگاه و رادیولوژی . و من اون شب نمی دونستم که من خاک شده توسط یکی , به زودی یکی دیگه رو خاک می کنم .
خدایا زندگی چیه ؟ یعنی همون لحظه ای که درش هستیم ؟ چرا این روزا تموم نمیشه ؟ چرا این فروردین لعنتی تموم نمیشه ؟ و من به خاطر دیگران هزاران بار خندیدم تا کسی با غمهای من حتی به لحظه پلک بر هم زدنی دلش نگیره ..در اوج اندوه برای خیلی ها از شادیها نوشتم .. ولی بعضی وقتا نمیشه .. انگار آدم داره منفجر میشه سیزدهم فروردین نود و شش : یک ساعت از نیمه شب سال گذشته گذشته بود که برگشتیم به شهر .. سیزده به درشده بود .. سیزده رو در تاریکی به درکرده بودیم . دیدن همبازی های تابستونی دوران کودکی و گفتن از خاطرات برام لذت بخش بود اما به هرچه فکر می کردم و توجه.. یک سمت افکار و نیمه ای از اونو متوجه تحول جدید زندگی خودم کرده بودم ..تحولی که خاکم کرده بود .نمی دونستم با کی برای کی و چگونه باید بجنگم . به سیزده به در دیگه ای رسیدیم ..حالا من موندم و پدری که با نگاه مهربانش ازم تشکر می کنه . از دست این عید خلاص شدم ... هیشکی نیومد خونه ام .. عید من عید سیاه بود .. حوصله هیشکی رو هم نداشتم ..وقتی دریای شادیهای من خشکیده چطور می تونم خوشحال باشم ؟ حالا تنها دلخوشی من خداست .. همونی که باید بهش توکل کنم . همونی که به من نعمتها داد و قدرشو ندونستم . اون یه واسطه ایه بین ما و اونایی که از ما دورند .. نمی دونم شاید اشتباه می کنم و کسی بهشت رو از من ندزدیده باشه . بهشت رو خدا به آدم میده . خدا می دونه در دلها و اندیشه های ما چه خبره ! خدا می تونه پیغام منو برسونه به گوش اونی که زیر خاکه و اونی که روی خاکه .
خداوندا جهان را آفریدی و جهانیان را .. خداوندا ! یادت هست وقتی آدم را آفریدی قرار بر این نبود که عذابش دهی ؟.. من خوشبختی گمشده ام را از تو می خواهم .. شادی ها را از تو می خواهم .آرامشم را از تو می خواهم .. از تو می خواهم آن چه را که انسان پرغرور از من دریغش داشته است .. خدایا ! سال , نوشده . اما دلم از کهنگی ها می نالد .. از رفتن ها و پشت سر خود را نگاه نکردن ها ..
سال خوشی برای همه شما آرزومندم , سالی پر از شادی و شهد و شیرینی و شکوفایی و شور و شکر و شربت مولتی ویتامین .. چیکار کنم هفت شین چیدم دیگه .. شکیبایی رو هم زاپاس داشته باشید ..... اصلش هفت شین بوده .. بخندیم و شاد باشیم ... حتی اگه الکی خوش باشیم می تونیم بعدش امید وارشیم و راستی راستی خوش باشیم ... راستی بچه ها اگه از همدیگه دلخوری داریم که میشه گذشت و حلش کرد بیائید این کارو بکنیم .. خیلی ها میگن که ما به آرزوهامون نمی رسیم ... ولی باور کنیم که ما به آرزوهامون می رسیم ولی دنیا جایی واسه رسیدن نیست ..بهترین ها را برای شما آرزومندم .. برای رسیدن به خواسته هایتان بجنگید صبورباشید .. نا امید نشید ..راستگو و با مرام و وفادار باشید ... چی ؟! بلند تر بگید ؟ ..من دارم وصیت های دم مرگمو می کنم ؟ نه به جون خودم ...مگه نمی بینید من با همه اشکها و ناله هام هنوز شکستو باور نکردم ؟ حتی اگه تکه های شکسته دل شکسته من بشکنه بازم شکست و شکستنو باور نمی کنم .. حتی اگه خشم من , منو وادار به عصیان کنه . باور نمی کنم آن باوری را که عشقی پاک در دلهای ما کاشته باشد یک سراب , یک ناباوری باشد .دوستتان دارم .. آن که درقلبش کینه ای جای نمی گیرد : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#543
Posted: 8 Apr 2017 01:00
payam1362: ایرانی عزیز شما واقعا استاد چیره دستی
سال خوبی را برایت آرزومندم
درود بر پیام عزیز و گل .. سال نو شما هم مبارک باد .. چند روز بود به این جا سر نزده بودم دیر این پیامو گرفتم باید ببخشید و عفو کنید بنده را ... شما لطف دارید بزرگوارید این روز ها بیماری پدرم و سالگرد آخرین روزهای زندگی همسرم و یک مشکل دیگه کمی تنبلم کرده ولی از کمترین فرصت استفاده کرده می نویسم .. شرمنده محبت های شما هستم .. با احترام دوست و برادرتان : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#544
Posted: 8 Apr 2017 16:19
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــت ۱
شانزدهم فروردین نود و شش : هوا کاملا صاف و آفتابی و دلپذیره .. چند روزی بود به آرامگاه نرفته بودم . قبل از این که برم خونه مادرم یه سری به آرامگاه زدم . برای یکی از روز های اخر ماه تالار مراسم و علاوه بر اون تالار پذیرایی رو واسه ناهار سالگرد همسرم رزرو کردم .. حتی لکه ای ابر هم در آسمان دیده نمی شد .. نشستم سر خاک زنم .. چقدر خلوت بود هیشکی نبود اون وقت صبح ... با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان فاتحه می خوندم . خدا رو حس می کردم که با منه صدامو می شنوه .. وقتی حمد و سوره رو بر زبونم جاری می کردم به معنای فارسی اونم فکر می کردم و به این که خدا کنار منه در قلب منه .. حسم می کنه حسش می کنم و ازش می خوام که با من باشه و همسرمو مورد آمرزش قرار بده ..باورم نمی شد که من و زنم هیچ فاصله ای نداشته باشیم ولی بین ما فاصله ها باشه .. البته یک سنگ بین ما فاصله بود . سنگی به نام قبر . هرچند سنگ در این دنیا بین زنده ها هم فاصله میندازه .. اون جا به جای قبر سنگی , قلب سنگی فاصله میندازه . خوب که دقت کردم چند تا نارنج رو درخت بالا سرش ایستاده بود .. هنوز اثری از بهار نارنج نبود . آسمون خیلی قشنگ بود و من با چشایی گریون همین جور با خدا حرف می زدم و بهش می گفتم تو یکی هستی و من بهت اعتقاد دارم .. می دونستم همین کافی نیست .دلم شکسته بود فقط همینو می دونستم که من تنها دلشکسته این دنیا نیستم . اومدم خونه پدر ... دوباره اونو به همون شکل تقریبا نباتی روی تخت دیدم . غصه ام چند برابر شد .. خواهرم برای لحظاتی رفت بیرون .. مادر اشتباها برای دومین بار و به خیال این که خواهرم به پدرم قرص نداده ..قرص فنی توئین رو میده بهش ...دو سه ساعت بعد پدر سوند معده رو ازبینی در میاره .. از روز قبل با قاشق سوپ ومایعات می ریزه توی دهنش .. و بعد از در اومدن سوند بیشتر این کارو می کنه ..هرچی من و خواهرم بهش میگیم این هوشیار نیست قورت نمیده .. فقط میگه عیبی نداره غذا میره پایین .. بذار عادت کنه ما این شلنگ یا شیلنگ معده رو دیگه وصل نکنیم وگرنه تا چند وقت دیگه مجبوریم شکمشو سوراخ کنیم .. یه چیزی مثل کتری جوش اومده و قلیون در ناحیه شکم پدر غلغل می کرد .. یکی رو آوردیم خونه تا سوند معده شو وصل کنه .. بهمون گفت شما توی ریه اش تا می تونستید آب و غذا ریختید . فقط تنها شانسی که آورد این بود که به شکل میکس شده و مایع بود وگرنه فاتحه اش خونده بود .. سال گذشته امروز اولین روزاز آخرین بستری شدن عیالم بود ..سیزده روز مونده بود تا بمیره ..
پنجشنبه هفدهم فروردین : یه اسپیلیت خوب هم برای یتیمخونه سفارش دادم .به نیت همسرم .. ازم پرسیدند دوست داری کنار کولر یاد داشت بشه به نیت مثلا فلانی .. ممکنه بچه ها یه حسی بهشون دست بده از این که دیگران بهشون کمک می کنن .. گفتم نه مهم نیست .. همین که خدا بدونه کافیه .. از خدا می خوام اون قدر بهم ببخشه تا از بخشیده های اون بگذرم و تقدیم اونایی کنم که حقشونه .. کاش می تونستم از راه نویسندگی یه درآمدی کسب کنم و بیشترشو در همین راه خرج کنم . خدایا خودت می دونی که من دارم با تمام وجودم و خالصانه اینو ازت می خوام .. هرچند برام خطر ناکه ولی می دونم تو نگه دار منی و نگه دار اون کوچولوهاو نوجوانان و جوانانی که پدر و مادری ندارند سایه مهر و محبت بزرگترا رو سرشون نیست .. پدری ندارن مثل پدر من که یه روزی بالا سرشون بوده باشه امروز بالا سرش وایسن .. خدایا کمکم کن .. باید گذشتن از خیلی چیزا رو یاد گرفت . از توبرای خودم شهرت و ثروت نمی خوام خدای بزرگ ... فقط لیاقت می خوام .. لیاقتی که بتونم آدم خوبی باشم .. انسان باشم .. خدایا کمکم کن .. خجالتم نده .. بذار این بچه های کوچولو با عشق و محبتی بزرگ شن که نداشتن خیلی چیزا واسه شون عقده نشه . خدایا !به من عرضه ای بده که خدا و خلق خدا ازم راضی باشن ..یه روزی همه مون چشامونو می بندیم .. مردن هم مثل خوابه .. وقتی که در لحظه خواب آرامش داشته باشیم راحت می خوابیم .. وقتی که در زندگی مون هم آرامش داشته باشیم به وقت مرگ می تونیم چشامونو راحت و با امید به این که خدا از گناهانمون بگذره ببندیم ... خدا میاد به کمکون ..باید طوری رفتار کنیم که خدا دلش بیاد از حق خودش بگذره .. در رابطه با حق دیگران هم بهمون کمک کنه .. خدای بزرگ دلم گرفته .. اگه دنیا با آدمهای مهربون و نامهربونش تنهام گذاشتن تو یکی تنهام نذار .. بهم قول بده .. باشه ؟.. بهم ثروتی بده تا با بخشیدن و گذشت از اون ثزوت واقعی به ثروت حقیقی برسم .. باهام قهر نکن .. می دونم می تونم دلت رو به دست بیارم وقتی می تونم دل بچه های کوچولو رو به دست بیارم به دست آوردن دل تو سخت نیست .. سخته ؟ .. ..پایان ..نویسنده .. ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#545
Posted: 9 Apr 2017 15:56
روز هـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۲
جمعه هیجدهم فروردین نود و شش : یکی از روز های به یاد موندنی واسه منه .. نمیشه گفت و نوشت که چرا .. پدر حالش نسبت به هفته قبل بد تر شده و علتش همون غذایی بوده که به جای مری و معده وارد نای و ریه اش شده .. سال گذشته سومین روزی بود که همسرم در بیمارستان بستری شده بود . از نظر شنبه یکشنبه امسال با پارسال دو روز فرق می کنه . اون در یه اتاق دو تخته بستری شده بود .. یک پیر زن رشتی ساکن چالوس هم اتاقیش بود ... بخشی از بخش های بیمارستان نبود که درش بستری نشده باشه .. آخرین اونا بخش قلب بود .. جالب این جاست که اون پیرزن گاه میومد کمک همسرم ... ماسازش می داد .. نوازشش می کرد . بهش می گفت توچقدر مهربونی اون زن یکی دو روز زود تر ترخیص شد .. جالب تر این که اون پیر زن همراهی نداشت و فقط موقع ترخیص بچه هاش اومدن تا اونو با خودش ببرن . خودش می گفت که این جور راحت تره . گاه حوصله ام در بیمارستان سر میومد .. عصبی بودم .هنوز در شوک رفتاریه بنده خدایی بودم که گاه براش پیام تلفنی می دادم و گاه که خطش آزاد بود براش زنگ می زدم و ازش آیه های یاس می شنیدم . دلم گرفته بود . در بیمارستان حبس شده بودم . گاه شبا پسرم میومد و چند ساعتی پستو ازم تحویل می گرفت و من میومدم به فضای لوتی تا آروم شم . ولی همه جا برام غم بود و خاطره .. واقعا در بیمارستان حس یک زندانی رو داشتم . همسرم همچنان می خواست و می گفت برام زن بگیره و من می گفتم نه .. دیگه نمی دونست که ماجرایی رو پشت سر گذاشتم . روز های عمر من همین جوری می گذشت .. دانشجویان پزشکی مدام میومدن و از همسر کم خون من خون می گرفتند .. اون ماه قبلش به خاطر عفونت بستری بود . لوپوس بیچاره اش کرده بود .. خدایا ! این چه سرنوشت و زندگیه که واسه من رقم زدی ! هر بار باید یه بهانه و اما و اگری واسه لذت نبردن من از زندگی وجود داشته باشه .. انگاری خدا هر کسی رو داره یه جوری آزمایش می کنه .. چقدر لذت می بردم و یه جوری می شدم وقتی که می دیدم اون پیرزن داره از زنم حمایت می کنه ..بهش محبت می کنه .
شنبه نوزدهم فروردین نود و شش : این روز هم مثل چند روز قبل گذشت . خسته شده بودم .. پارسال این وقتی یکی که آزارم داده رفیق نیمه راهم شده بود بهم پیام تلفنی داد که این قدر بهش اس ام اس ندم .. این قدر امید وارانه به آینده رابطه مون نگاه نکنم ..همه چی تموم شده .. این قدر اذیتش نکنم .. دیگه هیچ دلخوشی واسم نمونده بود .. این از همسرم که کاملا چروکیده و استخونی شده بود و بدنش پر بود از رسوبات سنگی کلسیم و اون از ..چی بگم که دلم پر خونه .. حتی فرصتی واسه غصه خوردن و گریه کردن نبود . بعض وقتا زندگی کردن خیلی سخت میشه .. دلم می خواست فریاد بزنم .. از بلندی ها بپرم .. گاه از بالا به کف و حیاط بیمارستان نگاه می کردم به این فکر می کردم که اگه خودمو بندازم پایین و پرت شم چی میشه .. در یک لحظه از یک دنیا می رسم به دنیای دیگه ای راحت میشم . گاه به این فکر می کردم که چی می شد مثل یه پرنده در دل آسمون پرواز می کردم و غم هیچی رو نداشتم .. دلم خیلی پربود .. و در میون این دلتنگی ها یکی که ماهها به من امید زندگی می داد شده بود عذاب زندگی من که می گفت این اداها رو در نیارم که خوشش نمیاد . بهم زنگ زدند که اسپیلیت دوکاره بیست و چهار هزاری رو که برای کاری خیرو به نیت زنم سفارش دادم گذاشتن کنار .. شب رفتم خونه و پولشو دادم . اصلا فرصت دوندگی واسه برگزاری مراسم سالگرد رو ندارم ولی باید سریع همه کار ها رو انجام بدم . غم ها و غصه ها اون قدر زیادن که ادم نمی دونه کدومشو زود تر بخوره .
یکشنبه بیستم فروردین نود و شش : ساعت چهار و چهل دقیقه بعد از ظهره . تا بیست دقیقه دیگه باید باشم خونه مادرم ولی کمی دیر میشه . فرصت ندارم که حتی با خودم خلوت کنم و بنویسم . خدایا زندگی چقدر عذاب آور و یکنواخت شده .. گریه ها و خنده هاش الکی شده ... امید هاش واهی شده ... داری این همه زحمت واسه پدرت می کشی وظیفه اته و باید بیشتر از اینا انجام بدی ولی واقعیت , زیاد بهت امید نمیده .. یعنی بازم باید به خدا توکل کرد ؟ اصلا فرصت ندارم و معلوم نیست چی دارم می نویسم . قصد دارم یه قلم و کاغذ ببرم خونه مادرم و یه نامه کوچولویی واسه یکی بنویسم خوب فکر کنم که چی بنویسم .. خوب فکر کنم که طرف اذیت نشه حالا اگه دوست داشته اذیت کنه مهم نیست . یک سال پیش در چنین روزی چند تا از دختردایی هام و زندایی ام اومده بودن ملاقات همسرم .. واسش دسته گل آوردند .. ازش عکس و فیلم گرفتن .. و من به این فکر می کردم که اون همه زیبایی چی شد ؟! به درونش فکر می کرد که درون همون درونه . شایدم زیبا تر شده باشه .. درونی که به یتیمان و به اونایی که نیاز داشتند کمک می کرد .. یکی که تا آخرین لحظه زندگیش یه حس خوبی به کارای خوب داشت .. هیشکی فکر نمی کرد که این آخرین عکس ها و فیلمهاش باشه .. فقط نه روز مونده بود ... چرا باید فکرم همش مشغول جایی دیگه می بود .. با این حال غفلت نمی کردم .. انگار تنها چیزی که بهش نمی رسیدم خودم بود .. لحظات می مردند ..مثل روح من و خدا یکی یکی هرچی رو که داشتم ازم می گرفت و من بازم از رو نمی رفتنم بازم به خدا دل بسته بودم و دل بسته ام .. بازم میگم خدایا دوستت دارم و تویی که مصلحت می دونی اگه بخوای ببخشی و اگه بخوای بگیری .. برم خواهرم منتظره .. باید شش تا زخم بسترشو پانسمان کنیم .. سه تاش خیلی گوده .. خدایا من چی بگم فقط همینو وقت دارم که بگم با همه بد بختی ها و بد بیاری هام بازم دوستت دارم دوستت دارم ... پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#546
Posted: 11 Apr 2017 03:09
هــــــــــدیـــــه روز پــــــــــــــــــــــــــــــدر
سلام علی جان ! سلام بر تو امام نازنین که بیش از هر امام دیگری دوستت می دارم .. امروز روز توست علی جان .. امروز روزپدراست .. من یکی که پدر مهربونی واسه پسرم هستم ..هیشکی تا حالا بهم هدیه نداده . من که زن ندارم روز مرد بهم هدیه بده .. یکی هم بود که رفت .. علی جان ! من از تو شادی خواستم .. من از تو پدرم را خواستم .. خیلی سخته آدم پدر نداشته باشه .. علی جونم به خدا دوستت دارم . امروز روز پدره ... تو خیابونا راه می رفتم و اشک می ریختم با غم سرنوشتی که نمی دونستم و نمی دونم منو به کجا می رسونه . چقدر زندگی تلخه وقتی که آخرش به جدایی ختم میشه .. دنیا مثل لیمو شیرینیه که آخرش تلخ باشه .. این لیمو شیرین سایت لوتی رو نمیگما .. اون خیلی شیرین و با نمکه .. علی جان یه دنیا عذاب , عذابم داده .. حسرت و گریه امونم نداده همیشه تو و خدا و فاطمه و محمد رو صدا می زدم .. ای خدااااااا ای علییییییییی ... امسال روز پدر بابام که چیزی متوجه نمی شد . ولی من فراموشش نکردم .. به خدا فراموشش نکردم .. بابا .. بابای خوشگلم به خدا فراموشت نکردم .. چشاتو باز کن .. برات هدیه خریدم . تا حالا هیشکی بهم هیچی نداده . بابا من هنوز دوستت دارم .. بابا به خدا مزاحمم نیستی ... بابا خودم غلامتم .. بابا می خوام ریشاتو بتراشم .. بلند شده .. چشاتو باز کن ببین واست هدیه آوردم .. هیشکی بهم هیچی نداده تا حالا .. من برات کادو آوردم . دوستت دارم به خدا .. تو عزیز دل منی .تو همه چیز منی ..تو همه هستی منی . بابا باز کن چشاتو .. ببین من فراموشت نکردم .که یه وقتی فکر نکنی حالا که فکر نمی کنی از یادت بردم .. به خدا فکر همه چی رو می کنم . بابا من یه اوف نگفتم از این که چرا خدمتکار توشدم .. علی آقا ! من روز پدر واسه تو چی کادو بفرستم .. چی بفرستم که خوشت بیاد .. می خوای یکی رو بفرستم که مال مردمو نخورده آزارش به یه مورچه نرسیده ..می خوای یکی رو بفرستم که پشت سر کسی حرف نمی زد با همه مهربون بود ؟ علی جان مگه تو یتیما رو دوست نداری .. منم مثل تو اونا رو دوست دارم ..نمی دونم دردمو به کی بگم .. علی جان چشام پراشکه ..کسی درد منو نمی دونه ..تو می دونی ..تو می دونی که چقدر عذاب می کشم . خدا دنیا رو آفرید که این قدر عذاب بکشیم ؟ پدر چشاتو باز کن .. ببین برات هدیه آوردم . من هیچی نمی خوام .. از هیشکی هیچی نمی خوام . پدر من فقط تو رو می خوام . تو رو که بزرگترین هدیه خدا واسه منی .. شاید خدا منو به تو داده باشه ولی تو رو هم به من داده .. به من بگو کجایی پدر؟ من خیلی تنهام . زمونه با من خیلی بد کرده .. پدر کجایی ؟ بیدارشو تا بغلت کنم .. ببوسمت بوت کنم .. نازت کنم . علی جان ببخش منو که در روز تو دارم این جور ناله می کنم . آخه پدر آرام دل منه ... نم نم بارون میاد ... علی جان عجب روزیه امروز .. یک سال پیش در چنین روزی یه تیکه از انگشت کوچیکه همسر مرحومم افتاد ..قطع شد .. فقط آب دوش حموم بهش خورد و اونو انداخت ..من چی بگم ..این بازی روزگاررو سعادت بدونم یا شقاوت .. من تا کجا باید امتحان پس بدم .نم نم بارون میاد .. بارون بهاری ... روزهای سخت من ادامه داره .. روزهای سخت , خاطرات تلخ .. حالا دیگه فلاش بک شده پخش مستقیم .. امروز روز مرده ..عزیزم ! زن خوبم .. تو هم برام هدیه ای نگرفتی ؟ تو بهترین هدیه روز پدرو گرفتی با این که یک مادری .. بهترین پدر دنیا اومده سمت تو . مراقبش باش .. نذار بترسه ..پدر منم مثل خیلی های دیگه عادت داره موقع خواب برقا رو خاموش می کنه . پدر حالا بیداره ..آره پدر من حرف می زنه . اگه یه خورده دقت کنم می تونم صداشو بشنوم .. باید با صدای قلبم صداشو بشنوم . همسرم ! تو و بابا چقدر همدیگه رو دوست داشتین ..حالا کنار همین ..پدر با روزپدررفت . پدر چرانموندی هدیه مو بهت بدم ؟ دلت اومد بری و تنهام بذاری ؟ دلت اومد که بری و دیگه بوی خوش تو رو حس نکنم ؟ حالا دلم به چی خوش باشه ؟ نمی دونم غم بعدی من چی می تونه باشه .. لعنت بر این دنیا ! امروز روز پدره .. روز جشن و شادی .. ازهمه جا بوی ساز میاد ..بوی جشن و عروسی .. علی جان بهمون اجازه میدی که در روز تولد تو بابامو به دست خاک بسپارم تا تو و خدای تو سبزش کنین ؟ اجازه میدی ؟ امروز بابا یک بار دیگه به دنیا اومده ..ولی من چرا خوشحال نیستم .. خدایا ! چرا قلب شکسته من باید زیر پاهای روزگار نامرد خرد بشه ..دیگه نمی تونم ..دیگه نمی تونم ادامه بدم ..دیگه مخم نمی کشه ... روز مرد و پدر بر همه مردان جهان به خصوص بر پدرمهربانی که تنهام گذاشته مبارک باد .. پدر چطور دلت اومد ؟ حالا من با این همه عذاب چیکار کنم ..؟ حالا من با این همه خاطره چیکار کنم ؟! کاش به خوابم بیایی و بهم بگی روز مرگ منو تا دلم خوش باشه که یه روزی منم به اون ور آبی ها می رسم .. روز پدر بر همه مبارک باد ... همه جا جشن و شادیه . یعنی گناه نیست که منم بگم و بخندم و شاد باشم ؟ هیشکی نیست رو دل له شده من لگد بزنه؟ ..من منتظرم .. منتظرم ..بیا جلو دنیا ! ازت نمی ترسم ... چه روز خوبیه امروز .. علیییییییییییی جان دوستم داشته باش ..حالا منم یتیم شدم .حالا منم پدر ندارم .. روز پدر بر همه آدمهای روی زمین مبارک باد ... دوست و برادرشما : ایرانی مات مانده
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#547
Posted: 16 Apr 2017 22:40
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۳
کشنبه بیستم فروردین نود و شش : جواب آزمایش خون بابا نگران کننده بود .. کلسیم و سدیم و آهنش پایین بود ..پتاسیمش هم سر مرز بود . چند چیز دیگه اش هم پایین بود .. دست و پاهاش ورم کرده بود . فشار خونش هم پایین بود .. بهش سرم قندی نمکی تزریق کردیم ... خواهرم رفت بیمارستان .. شب بدی بود .. هر غذایی که از راه لوله و با سرنگ به پدر می دادیم یه غلغل خاصی در ریه اش به وجود میومد که ما اونو به رفلکس مری نسبت می دادیم . یک بار سر حلق پدر و بعد دهنش پر از کف شده بود .من و مادر دستپاچه شده بودیم . اون کف رو ساکشن کردم .. انگار هوشیاری پدر خیلی ضعیف تر شده بود . زخم بستر هم دیگه داغونش کرده بود یک سال پیش در چنین روزی همسرم هنوز در بیمارستان بستری بود . با خدا راز و نیاز می کردم ..خدایا من از دنیا لذتی نبردم که اسمشو بشه گذاشت لذت ...حداقل پدر منو به زندگی برگردون . خدایا به جون تو قسم اون سالم و سر حال بود . هیچ بیماری جز تنبلی معده نداشت .
دوشنبه : بیست و یکم فروردین نود وشش : همه جا در تب و تاب روز پدربود ..همش به خودم می گفتم خدایا چرا پدر سالم و سرحال نیست تا ببینه که چقدر دوستش دارم تا ببینه که بازم براش هدیه گرفتم . آره من بازم براش هدیه گرفتم تا بدونه تا حس کنه که هنوزم دوستش دارم شاید خیلی بیشتر از گذشته .. تا فکر نکنه حالا که بیماره سرشو کلاه گذاشتم و بگم حالا کمتر خرج کنم .بابا در بیست وچهار ساعت دو سه تا کپسول اکسیژن رو تمومش کرده بود .. از صبح خواهرم فشارشو می گرفت همش 8 و 9 بود .. درحالی که در شرایط عادی 13 بود . دکترآوردیم خونه .. قلب و ریه و شرایط عمومی اون بد نبود .. فقط ورم اونو ناشی از کمبود شدید سدیم می دونست و می گفت که باید بی کربنات سدیم تزریق شه سرم کفایت نمی کنه .. شش هفت تا زخم عمیق بستر هم داغونش کرده بود ..چیزی به نیمه شب نمونده بود .. چیزایی رو که واسه پدر خریده بودم خونه جا گذاشته بودم . واسه پدر زنم نمی دونستم چی بگیرم .. رفتم پیشش بهش پول دادم تا هرچی دلش می خواد بخره .. صورتش بوسیدم ..بغلش کردم . طوری رفتارکردم که احساس دلتنگی نکنه .. که وقتی واسه دخترش اشک می ریزه حس نکنه که اونو که دخترشو فراموش کردم .. بهش گفتم بابا تو همیشه بابای منی .. همیشه برام محترمی .. هیچوقت تو و مامانو فراموش نمی کنم .. شادی و آرامش و لذت رو در چهره پدر زن و مادرزنم حس می کردم .. اشک توی چشای همه مون حلقه زده بود . از پدر زنم خواستم واسه بابام دعا کنه ... باتمام وجودم بغلش کردم .. آرامش خاصی داشتم . لبخند رضایت خدا رو در اون لحظات می دیدم ..حسش می کردم . خدا توی قلبم بود .. دروجودم بود با من بود .. دقایق آخر دوشنبه هم سپری می شد.. چند دقیقه ای مونده بود به روز پدر , روز تولد حضرت علی .. هنوز پامو به خونه نذاشته بودم که خواهرم زنگ زد .. با گریه و ناله و ترس که بیا بابا یه جوریه .. انگاری داره می میره .. اون هیچوقت این جور آیه یاس نمی خوند از مرگ نمی گفت .. ولی بد جوری زار می زد . زنگ زدم برای امدادگر.. زاز زدم که زود تر بره .. به خواهرم گفتم نفوس بد نزن .. انرزی منفی نده .. خودمو رسوندم اون جا .آمبولانس دم در بود .. رفتم بالا ... شرایط پدر خیلی بد بود .. به ناگهان لحظات مرگ همسرمو به یاد آوردم .. چه زاری می زدم . حالا امدادگر مشغول بود . کارشو بلد بود ..سکوت عجیبی براون فضا حاکم بود . می ترسیدم چیزی بپرسم .. با استرس و بیم و امید به دستان و حرکات امدادگر نگاه می کردم . از کنارپدر دور شدم ... خدایا این دلخوشی رو دیگه ازم نگیر .. بذار آرام جانم , روح و روانم بازم بامن بمونه ..هنوز زوده همیشه زوده که پدر بره ... خدایا ....کمکم کن . به ناگهان دیدم که ملافه ای سفید روی پدر انداخته شد . امدادگر شروع کرد به دلداری دادن به ما .. که شما هر کاری کردید . زحمت کشیدید .. دیگه هیچی حالیم نبود .. می دونستم معجزه ای نمیشه ولی انگار به خدا التماس می کردم که یه معجزه ای بفرسته پدرمو زنده کنه عشقمو زنده کنه هستی منو زنده کنه .. دیگه تموم شده بود ... سرم گیج می رفت . بی اختیار اشک می ریختم .. به صدای بلند .. آن قدر اشک ریختم که دیگه صورتم کاملا خیس شده بود . نمی تونستم در اون فضا باشم ... هرکاری کردند جلومو بگیرن نتونستن . برای دقایقی از خونه رفتم بیرون ... باد سردی می وزید . نم نم باران بهاری هم تن داغمو خنک نمی کرد . این هدیه من در روز پدربود ؟ پدرم زنده نموند تاهدیه شو بگیره . اون رفت سوی خدا .. اون تنهام گذاشت . باورم نمی شد که دیگه نمی بینمش .. دیگه صدای خنده هاشو نمی شنوم . درکوچه پس کوچه های تاریک نیمه شب قدم می زدم . دیگه ازاین باکی نداشتم که منو درحال گریستن ببینند . راه می رفتم و با هق هق و گریه لحظاتو سپری می کردم .. خدایا من که حتی یک اوف بهش نگفته بودم .. خدایا ! من که می خواستم اونو از این پهلو به اون پهلو کنم طوری رفتار می کردم که بهش فشار نیاد حتی وقتی می دونستم خوابه و حسی نداره یا بعضی وقتا ممکنه دردو حس نکنه بازم با احترام باهاش برخوردمی کردم .. پدر تو حالا همه چی رو می دونی می دونی که دروغ نمیگم .. می دونی که حاضر بودم بنده و برده تو باشم تا بیشتر و بیشتر زنده بمونی .. چرا رفتی ؟ خدایا چرا کمکم نکردی ؟ چرا باید از هر طرف بدبیارم ؟ حالا روح پدرداره به همه جا سر می کشه . حالا جواب خواهرمو چی بدم ؟ وقتی ازم می پرسید به نظرت بابا خوب میشه ؟ و منم می گفتم آره فقط چند ماه می کشه ... واقعا زندگی چه بی ارزشه .. مثل ساختمان پلاسکو می مونه که با اون همه عظمتش در ظرف چند لحظه با خاک یکسان میشه . نیمساعتی رو درکوچه پس کوچه ها راه می رفتم و با خدا و پدرم راز و نیاز می کردم . حلالیت می خواستم .. همش می گفتم خدایا خودت شاهدی که من هرگز از درخدمت پدربودن ننالیدم . خدایا چرا نا امیدمون کردی ؟ حتی خواهرم با عشق و با امید بدن پدر رو با لوسیون بچه تمیز می کرد .. دهنشو با محلول می شست .. منم ریشاشو می تراشیدم . همه با جان و دل واسش می دویدیم . پدرعزت من بود , آبروی من بود , جلال وشوکت من بود همه چیز من بود بزرگ من بود .. عزیزمن بود .. من و مادر و خواهرم مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم . تمام زحماتمون باد هوا شده بود . روز پدر بود ... بیشترا خودشونو برای جشن و شادی آماده می کردند و ما باید آماده می شدیم تا پدررو به دست خاک سرد بسپاریم . باورمون نمی شد .. نمی تونستم دلشو نداشتم به جسد ملافه بر سر پدرنگاه کنم . خدایا ! ازبس غذای غم رو تند و تند بهم چشوندی دیگه حسابی ترش کردم .. یه خورده دست نگه دار ..منم آدمم دیگه ...ساعتها درسکوت گذشت .. کمی خوابیدم .. اونم واسه این که انرژی داشته باشم که چند ساعت دوندگی کنم برای به خاکسپاری پدر .. چه عذاب و دنگ و فنگی داره واسه بازماندگان از زمان مرگ عزیزشون تا تا لحظه به خاک سپردنشون .. آدم همش غصه می خوره که چرا وقت غصه خوردنو ازش می گیرن ..دنبال گواهی دفن وقبر وکفن و خیلی چیزای دیگه رفتن .. شاید مرگ یه نعمتی باشه که آدم تا خودش نمیره متوجهش نشه .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#548
Posted: 19 Apr 2017 11:30
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۴
سه شنبه بیست و دوم فروردین نود و شش : چه لحظات تلخ و درد ناکی بود .. منو به یاد یک سال و یک هفته قبل مینداخت .. تلخ و ناباورانه ... زجر آور .. فضای آرامگاه , غسالخانه , ازدحام بستگان .. گریه ها , ناله ها , ناباوری ها .. گفتن از بدیها و بی وفایی های دنیا .. نالیدن از زمین و زمان .. قصه تکراری مرگ ..واقعا گیج شده بودم . آدم باور نمی کنه .. نمیشه گفت تقصیردنیاست . دنیا آفرین این طورمی خواد . چه زجرآوربود دیدن پدروقتی که داشتن می شستنش .. مرده شورها خیلی بی خیال و بی احساس نشون می دادن . شغلشون این بود . بیشترین جایی که دل بینندگان جسد برهنه پدر رو به درد آورد شش هفت تا زخم بستر گنده و چاقالو و گود افتاده روی پشت پدربود .. خون آلود وفجیع .. دلم خیلی سوخت ... عده ای به جای دلسوزی از من و خواهرم می گفتند که واسه پدر خیلی تلاش کردیم ولی من همش سعی داشتم متوجهشون کنم که هیچ کاری نکردیم .. هیچ کاری . و اگه هم کاری کردیم بازم کم بوده و تا آخر زندگیمون هم بازم باید انجام می دادیم .. مرده شورا ازمون خواستند که پدر رو از این سکو به اون سکو منتقل کنیم . کمر و بعد پاهای پدرمو لمس کردم .. تکون نمی خورد .. جون نداشت .. اون رفته بود . نمی دونستم روحش کجاست . شاید ما رو می دید .. ولی چشاش بسته بود ... دلم می خواست سرشو بذارم توی بغلم .. اون لحظه این کارو نکردم .. واسه این که می خواستم تنها باشم ..تنها این کارو بکنم ... حالا پشیمونم .. فقط بوسیدمش .. این آخرین بوسه نبود .. یک بار دیگه وقتی می خواستن خاکش کنن اونو بوسیدم .. دیگه همه چی تموم شده بود .از دوردستها , از بعضی خونه ها صدای ساز و آواز میومد .. روز پدر بود روز تولد علی .. و پدر در روز پدر به خاک سپرده شد .. اون صبر نکرد تا هدیه شو ازمن بگیره . هرچند متوجه نمی شد . آخرین بار صداشو یک بهمن شنیده بودم .. سه روز اونو ندیده بودم و در روز نحس چهارم بهمن گذشته خونریزی مغزی اونو از پا انداخت . آرامستان , یک نمایشخانه سمبلیک ..برسرپدر خاک ریختند .. پدربافاصله صدمتر در یک خط مایل نسبت به همسر و مادر بزرگم دفن شد .میگن رفتن به آرامگاه واسه این که مرده ها رو حتما باید اون جا دید یه کار الکیه ... مرده ها رو میشه همه جا دید .. از هرجایی میشه واسشون فاتحه خوند . حال و حوصله آدمها رو نداشتم .. حتی حال و حوصله تنهایی رو هم نداشتم .. حوصله هیچی رو نداشتم . زیر تابوت پدر را گرفته و چند صد متری همراه باجمعیت فریاد نیست خدایی جز خدای یکتا سرمی دادم .. هوا ابری بود .. ریزبارون هایی که اول صبح زمین را خیس کرده بود نمی بارید .. به ساعت نگاه کردم .. خدای من چه لحظه تلخ و پراندوهی ! یک سال پیش خانومم درچنین روزی از بیمارستان مرخص شده بود . و درچنین دقایقی رفته بود دوش بگیره . آب به بند انگشت کوچیکه دست راستش خورد و اونو که در حالت نکروز بود انداخت قطعش کرد .. حتی نمی تونستم توضیح دادنهای همسرمو بشنوم اون چه استقامتی داشت که داشت واسم تعریف می کرد . خدایا به من صبر بده .. درست در همون دقایق پدر را به خاک سپردیم .. به زمین و آسمون ابری نگاه می کردم . به درختا به آدماش .. به فردایی که نمی دونستم واسم چه رقم زده ! فکر کردم همون جوری که خورشید دفن شدن زنمو ندیده به خاک سپاری پدرمو هم ندیده ولی یه خورده که فکر کردم متوجه شدم که خورشید همه چی رو می بینه از کنار ابر های ریز .. از اون بالابالاها ... برمن بتاب خورشید! .. توهستی و زندگی من تاریک باشه ؟ توهستی و من نسبت به زندگی سردشم ؟ پدر رفت با همه آرزوهاش , با همه خنده هاش , گریه هاش , با همه گفته ها و نوشته هاش .. اورفت و من باز هم از فکرکردن به گذشته می ترسم . از فرار به گذشته ... نمی دونم باید چیکار می کردیم که پدرحالاحالاهانره ... خدایا ! چرا اونو ازم گرفتیش .. چرا زندگی منو به این شکل درآوردی ؟!خدایا ! حداقل یه نیرو و توانی بهم بده که درخدمت خلق توباشم خیر خودمو خوردم . ....نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#549
Posted: 20 Apr 2017 12:41
روهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۵
چهارشنبه بیست و سوم فروردین نود و شش : اولین مراسم سوگواری در مسجد برگزار شد. اون دم در باید وای می ایستادی و به همه دست می دادی و با بعضی ها هم روبوسی می کردی .. ای خدا ! عذاب پشت عذاب .. دیگه اصلا فرصت فکر کردن نداشتم . هم باید به پارسال فکر می کردم هم به امسال ... چقدر آروم و خوشبخت بودیم ! شایدهم اون روزها حس می کردم که با خوشبختی فاصله داریم . شاید قدر لحظات با هم بودنو نمی دونستیم ..مرگ رو باور نداشتیم اون هم به این آسونی ..مرگ رو در خونه این و اون می دیدیم و حس می کردیم که به سراغمون نمیاد . مجلس درمسجدی قدیمی برگزارشد . چهره هایی وارد مجلس می شدند که بابام ازهمه شون سالم تر بود .. ولی خدا همیشه یه چیزی رو بهونه قرار میده تا اونی رو که می خواد با خودش ببره . چرا عده ای رو زود می بره عده ای رو دیر , اون دیگه به مصلحت خودشه .. شاید حس می کنه که مثلا اگه در همین نقطه این فرد رو با خودش ببره دیگه بیش از این گناه نمی کنه جاش توی بهشته .. یا حتی ممکنه گاه ادامه زندگی یک نفر رو بی نتیجه حس کنه .. این روزها در خصوص خدای بلند مرتبه انواع و اقسام قضاوت ها میشه .. گفته هاش مغرضانه یا ناآگاهانه تفسیر میشه .. عده ای میگن این کلام خدا نیست .. عده ای میگن چرا این کلام خداست و خداداره توهین می کنه ...من خودمو در نظرمی گیرم ... اصلا میگم نعوذ بالله خدا نباشه ... خود من چشم که دارم عقل و گوش و هوش که دارم .. واسه یک دونه شن و هسته و اتم و مولکول و نوترون و پروتونش کلی کتاب نوشتن و اونو بیهوده ندونستن .. اون وقت دنیای به این عظمت بی سر و ته و تصادفیه ؟ بعد میریم وارد سایر مقولات میشیم ... ما که این همه دم از عدالت می زنیم خودمون برای بر قراری اون چه کردیم .. این قدر اسیر دنیا نباشیم .. روح ما اون من بودن ما باید از قفس تن آزاد شه .. چه با خدا چه بی خدا ...وقتی به شخصیت و اهمیت خودمون پی بردیم اون وقته که می تونیم بهتر به جهان و چیزایی که درش می گذره فکرکنیم . اشتباه ما انسانها اینه که فراتر از دنیا فکر نمی کنیم خودمونو محدود کردیم به خوردن و خوابیدن و پوشیدن و زرنگ بازی درآوردن ... تا تقی هم به توقی می خوره آه و ناله می کنیم و چهار تا نقص ظاهری رو به رخ این و اون می کشیم و از خدا و دنیا و کائنات می نالیم .. تازه اینا در صورتیه که ما حداقل اعتقاد ظاهری و زبانی رو داشته باشیم . زندگی این نیست که وقتی یکی رو خاک کردن بگیم دیگه پرونده اش بسته شده .. اتفاقا پرونده اش تازه باز میشه . تازه شروع کاره .. این همه نالیدنها , دعواها و هیاهوها و ادعای فضل کردنها با استناد به چند بیت از شاعر بزرگ و کم نظیر خیام , دردی رو دوا نمی کنه ... فردای قیامت این حافظ و سعدی و خیام و مولوی و فردوسی و کنفوسیوس و کوروش و...نیستند که به داد ما می رسند .. این انسانیت , اخلاق و روش و منش ماست که کمکون می کنه ... پندارنیک , گفتار نیک و کردارنیک ... اصولی که در تمام ادیانی که از سوی خدا آمده رعایت شده .. و این بسیار کوته فکرانه خواهد بود که عدالت خداوندی را فقط در همین دوروز دنیای پشیزی مورد قضاوت قرار دهیم .. این رشته سر دراز دارد . گاه بدون اطلاع به انتها یا ابتدای مطلبی بدون بررسی سایر جوانب آن توجه کرده و همونو ملاک قضاوتمون قرارمیدیم . مثل جایی که خدای عادل و رحیم از عدم هدایت عده ای میگه .. که قفلی بر دلشون می ذاریم یه همچین چیزایی ... یعنی خدا از بدو تولد شون همچین کاری کرده در حق اونا ؟ نه ... تکرار گناه و عدم توبه یا شکستن مکرر توبه ..معلومه قلب آدمو سیاه می کنه .. خدا دیگه این آدمها رو هدایت نمی کنه چون می دونه می شناسه از اراده اونا خبر داره .. کمکشون نمی کنه .. می دونه اگه به اونا پاس بده توپ رو می فرستن هوا .... یک قاتلی که پی درپی آدم می کشه و اراده جنایت دروجودش هست و وجدانش هم تکون نمی خوره خب معلومه دیگه سمت انسانیت بر نمی گرده . خدا می دونه از دلش , از اراده اش , از آینده نگری از حرکت اون انسان با خبره .. خود من چند سال سکسی می نوشتم می دونستم کار زشت و بدیه .. توجیه می کردم .. سر خودم و دیگران کلاه می ذاشتم ولی مگه می شد و میشه سر خدا کلاه گذاشت ؟ وقتی با خدا پیمان بستم و اراده کردم این مزخرفات رو دیگه ننویسم خدا اومد کمکم .. باور کنید من که دارم میگم مزخرف , خودم بار ها و بار ها طبق عادتی که کردم به هیجان میام سوژه های خاصی توی ذهنم نقش می بنده وسوسه میشم ... می دونم مزخرفه ..قبلا نوشتم .. اشتباه کردم غلط کردم بیجا کردم ولی اون خصلت شیطانی من دوست داره بنویسه اما به عهدم به خدای خودم فکر می کنم میگم اراده داشته باش .. خداهم کمکم می کنه .. اما اگه پیمان شکنی کنم خدا رهام می کنه ..منم میشم مثل چهار پا که فقط به شکم و زیر شکم فکر می کنه .. اون وقت خدا اگه به من آفریده خودش بگه چهار پا توهین کرده ؟ نه .. هیچ همچین چیزی نیست .. اگه توهینی باشه به اون حیوون توهین کرده ..که من انسان چرا نباید از قدرت اندیشه خودم استفاده کنم . این جاست که فرق بین مصدق و خمینی مشخص میشه .. یا تفاوت خیلی های دیگه در قیاس باهم و در مواردی خاص .. خود و خدا و دنیای اطرافتون رو حس کنید .. حق ما , آزادی ما رو کسی بهمون نمیده .. حق و آزادی رو خدا برای ما تعیین کرده و اون گرفتنیه .. اگه یکی می خواد پاشو از گلیم خودش دراز تر کنه ..حق و آزادی ما رو بگیره باید حالیش کنیم که هر چیزی حساب و کتابی داره .. حالا ما اگه می خواهیم با انواع و اقسام سرگرمی ها و آیه یاس خودنها خودمونو توجیه و سرگرم کنیم باید بریم یقه خدا رو بگیریم ؟ یا اگه اراده مبارزه و کشته شدن در راه آزادی رو نداریم باید بگیم خدا بده چون آخوند فرستاده برای ما ؟ تا ما خودمون نخواهیم سرنوشتمون تغییر نمی کنه . متاسفانه گاه به جای رهایی چسبیدیم و می چسبیم به اسارت .. بگذریم .. دیگه طولانی میشه و فعلا حسشو ندارم فقط همینو می دونم که خدای بزرگ رو با همه درد هایی که این روز ها تحمل می کنم , می پرستم و به عدالت و رحمت اوایمان دارم و تازنده ام از او خواهم گفت و نوشت ... خدا کنارمه .. می دونم از این حرفام خوشش میاد اما خیلی هم از دستم عصبانیه به خاطر وقتای زیادی که تلف کردم و از اصل خودم دور شدم .. مثلا همین حالا که دارم اینا رو می نویسم هدفون گوشمه دارم به موزیک ویدیویی با صدای شکیلا خانوم گوش میدم ... ولی خب این بهم حس میده ....از مجلس ترحیم به کجا رسیدیم .. باورم نمی شد تا دیروز در همین مجالس کنارپدرم می نشستم و او برای همه و هر چیزی شعر می گفت . از بیهودگی دنیا .... یک سال پیش درچنین روزی همسرم با این که روزقبلش از بیمارستان برگشته بود ولی هنوز هم همون حس و حال بیماری رو داشت . بدنش ..خونش یه حالت عفونی خفیف پیداکرده بود .. پاهاش هنوز ورم داشت . حسی براش نمونده بود . تمام تنش درد می کرد .. پارسال بیست و سوم فروردین شش روز مونده بود که همسرم بمیره و سال بعدش یعنی امسال درهمین زمان یک روز از مرگ پدرمی گذشت . باید فکر کنم که همه چی خواب و خیال بوده .. باید فکر کنم که این آغاز راه انسانهاست که باید یه روزی بمیرن . باید فکر کنم که همسر و پدرم رفتن به یه سفر در جایی از همین دنیا که من تا قیامت نمی تونم بهشون برسم . مثلا رفتن به کالیفرنیا ... تا اون جا رفتن کار من نیست .. هروقت اسرافیل صور دومشو دمید پا میشم میرم اون جا ... فقط کافیه یک دقیقه به واقعیت فکر کنم به خاطراتم تا بغضم بترکه و دلتنگی هام سر باز کنه .. خدایا بهم صبر بده .. خدایاکمکم کن ... نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#550
Posted: 21 Apr 2017 09:06
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۶
پنجشنبه بیست وچهارم فروردین نود و شش : مجلس دوم رو در مسجد بزرگتر و با کلاس تری برگزارکردیم . مثل روز اول خیلی شلوغ شده بود .. من هم شده بودم مثل یک آدم مصنوعی , عروسک کوکی .. دستم آماده حرکت برای فشردن دست دیگران و بر روی سینه نهادن و کمرم آماده دولا و راست شدن بود .. سعی می کردم در احوالپرسی ها واژگان را پی درپی عوض کنم و طوری هم با همه گرم بگیرم که هیشکی احساس غریبی نکنه . به خودم می گفتم خدایا این روزا هم می گذره و من بازم برمی گردم به نقطه قبلی .. به همون جایی که بنویسم و دنیا و آخرت و خلق و خدا را احساس کنم و بدونم که آرامشی هم هست که باید برای رسیدن به آن تلاش کنم . و خدایی که به قلم سوگند خورده , خدایی که به دلها آرامش می بخشد .. خدایی که باماست . چهره پدرم را مجسم می کردم .. همش بهش می گفتم بابا این قدر نگو که خیلی از دوستات مردن .. این قدر خودت رو چش نکن .. همیشه وقتی می خواستیم بریم به مسجد کفش دست دوم می پوشید انگار اونم مثل من چند بار کفشاشو دزدیده بودند . یکی دو تا از اون کفشاشو به منم داده بود . به چهره اونم نمی تونم خیره شم .. چون اون وقت نمی تونم قانون زندگی رو که مرگ هم جزیی از اونه باورکنم . حالا دیگه تنها دلخوشی من به اینه که منم یه روزی میرم یه روزی می میرم . فروردین عجب ماهیه .. ولی دیگه برای من ماه نیست .. پدروخواهرم در این ماه به دنیا اومدن . من دراین ماه زن گرفتم و سال بعد در همین ماه زندگی مشترکمو با اون شروع کردم ..ماه نو , ماه بهار , شکوفه ها ..ماه زندگی ... هرچند از اول هم اردیبهشت رو بیشتر دوست داشتم . حالا ماه مرگ و تباهی شده واسه من .. دهه سوم اون واسم نحس شده .پدر و همسرمو دردهه سوم فروردین از دست دادم . به یاد یلداهای نحسی میفتم که جای این که شب نشینی خانوادگی داشته باشیم قبلش همسرم حالش بدمی شد و اونو می بردم بیمارستان بستری می کردم . انگار زندگی واسه من خوشی کردن نیست شاید اگه جای خوشی کردن به دنبال خوشی دادن باشیم لذت و آرامش بیشتری نصیبمون شه . بریم به مسجد خودمون ..هواصاف و آفتابی بود . دم درمسجد هم سایبانی نداشت و دیگه از گرما و نور آفتاب هلاک شدم . یه عده ای هم چه زن چه مرد وقت گیرآورده مدام بهم می گفتند چرا زن نمی گیری ؟ مگه میشه مرد بی زن بمونه ؟ منم همش سر تکون می دادم و هر جوری بود بحثو تموم می کردم . درهمین مجالس دهها مورد مناسب و یا مبهم بودند که اصلا توجهی به اونا نداشتم . خنده دار این جا بود که دو سه تا از این بیوه ها می گفتند هروقت زن خواستی ما چند مورد مناسب سراغ داریم که بهت معرفی کنیم .. یکی از همکارام که ازم دلخور شده بود ... چون نشونی یکی رو داده بود که فروشنده لوازم بهداشتی آرایشیه وخیلی ازوجاهت و نجابتش تعریف می کرد ..منم که تا حالا سالگرد خانمو بهونه می کردم الان دیگه چسبیدم به فوت بابا ... باورم نمی شد که پدر بین ما نیست .. همه جا سایه و چهره اونو می دیدم . فرصت گریستن بهم نمی دادن . بدون این که این روزا رو ببینم یا حدس بزنم ماههای آخر بار ها و بار ها پدرپیرمو در آغوش می کشیدم .. نوازشش می کردم .. راستش با اون حال و روز خوبی که داشت من فکر نمی کردم تا بیست سال دیگه هم بمیره . با این حال می خواستم بهش نشون بدم که اون و زندگی اون واسم چه ارزشی داره !
جمعه بیست و پنجم فروردین نود و شش : امروز مجلس مسجدی نداشتیم .. عوضش تا دلت بخواد از چپ و راست میهمون داشتیم که واسه تسلیت گویی اومده بودن .. از تهران , گرگان و از همین نزدیکیهای خودمون ساری وشاهی (قائمشهر)وآمل وبابلسر حتی ازشهر خودمون .. سال گذشته امروز چهار شنبه یود .. من همسرمو برده بودم نزد دکتر عفونی .. یعنی پزشک ضد عفونی .. اونا هم دیگه خسته شده بودند .. هر پزشکی که اونو می دید چند تا قرص عوض می کرد .. همسرم خسته شده بود از خوردن قرص و آنتی بیوتیک .. آنتی بیوتیکشو عوض کرد و گفت کلیندامایسین بخور .... دلمون به گفته های پزشکان خوش بود .. دیگه از یاد برده بودیم که کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی .. فراموش کرده بودیم که اگه خدا تصمیم بگیره یه کاری رو انجام بده میده .. فراموش کرده بودیم که این دکترا هم خودشون یه روزی می میرند .. اما فراموش نکرده بودیم که برای زنده موندن باید جنگید حتی اگه بدونیم مرگی هم هست . لحظه ای که وارد مطب و اتاق پزشک شده بودیم سه روز و هفت ساعت مونده بود به لحظه ای ای که همسرم چشاشو واسه همیشه به روی این دنیا ببنده ....نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود