ارسالها: 3593
#551
Posted: 22 Apr 2017 10:14
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۷
شنبه بیست وششم فروردین نود و شش : مراسم امروز در روستا بود . امروز زادروز یکی از عزیزانم بود ولی حیف که مراسم عزا باعث شد که یادم نبود یه یادآوری خشک و خالی هم بهش بکنم .. مراسم از طرف عده ای از دوستان و بستگان ساکن در روستابود ... هوا گرم و آفتابی بود .مراسم هفت پدرو سال همسرم شده بود یک روزیعنی واسه سه روزدیگه سه شنبه ..سفارش کارت دعوت برای ناهار در تالار و اعلامیه برای شرکت در سالن اجتماعات آرامگاه رو دادم .این ساعت قدیم و جدید هم کار دستمون داد .. مجلس مثلا ساعت 4 بود طرف توی ذهنش با ساعت قدیم کار می کرد به اهالی محل گفت که برنامه ساعت 3 شروع میشه .. اون ملت منظور طرفو نگرفته بودند که باید 3 قدیم یا 4 جدید بیان .. همه شون همون 3 جدید اومدن ..دیگه برنامه شروع شد ..منی که مثلا یک ربع زودتر رفته بودم درواقع چهل وپنج دقیقه دیر رسیدم .. خلاصه یه داستانی بود . یه عده که پس از تموم شدن مجلس اومدن و خنده شون گرفته بود ... خیلی شلوغ بود مجلس ..خیلی .. احساس تنهایی می کردم . احساس ضعف می کردم . بودن کنارپدر بهم آرامش می داد اعتماد به نفس می داد . درسته پدرپیربود ولی یک عمر کنارم بود اگه تمام زندگیش کنارمن نبود تمام زندگیمو کنارش بودم به یادش بودم .. حتی یک بار هم به تندی باهاش برخورد نکردم ..به خدا راست میگم .. بچه حرف شنوی بودم . به جمعیت نگاه می کردم .. دیگه خجالت نمی کشیدم که بگن مرد به این گندگی داره گریه می کنه . آدم نمی دونه چی رو باور کنه چی رو باور نکنه . خیلی تلخه .. زجرآوره . الان که دارم این مطالبومی نویسم چند روز گذشته ازبیست و ششم فروردین ..حس می کنم هرروز که می گذره غمگین تر میشم . عذاب بیشتری می کشم . بیشتر جای خالی اون دو نفر رو حس می کنم . و عذابم خیلی بیشتر میشه که می بینم خالصانه و با تمام وجود تلاشمو کردم مخصوصا در رابطه با همسرم .. دیگه نشد . خدا نخواست . خدایا یه جای کار باهام تصفیه حساب کن من نه از جهنم خوشم میاد نه از این دنیا .. چی ؟! نشنیدم خداجون ..بلند تر بگو .... من خیلی زرنگم ؟!
این مجلس عزا هم با همه فراز و نشیب هاش تموم شد .. یک ساعت زودتر برگزار شدن مجلس این خوبی رو داشت که در روستا به غروب نرسیم .به محوطه و باغی که اوایل آذرماه 94 از اون جا تلفنی با عزیزی درتهران صحبت می کردم وارد نشدم . چون می دونستم اگه پامو بذارم توی اون باغ و فضایی که دورنمای قشنگی داره دیگه نمی تونم از رو زمین پاشم .. اون روزیعنی اوایل آذر94 با این که اون عزیز کنارم نبود ولی همین که بود انگار کنارمن بود .. تااون روز هنوز ندیده بودمش ..ولی تاآخر همون ماه دوبار دیدمش ..
خاطرات کودکی وخاطرات روزایی رو که میومدم مهمونی دست از سرم بر نمی داشت . اما دنیا دنیای دیگه ای بود . جهان درهرلحظه نومی شود . من اون آدم لحظه پیش نیستم .. نمی دونم چرا جای این که اولین چیزایی رو که به یاد بیارم آدما باشن اول سگی رو که خیلی دوستم داشت و دوستش داشتم به یاد آوردم . سگ پشمالوی نخودی رنگ با حواشی سفید .. هنوز حس پشمای نرم و خشکش به دستام لذت میده .. هنوز نگاه مهربانانه و قدرشناس اون سگو به یاد دارم . هنوز دم تکون دادنهاشو می بینم .. دمشو به بدنم می زد .. دستمومی کشیدم رو سرش ... کیش کیش .. بیا بیا ...اگه دورو برم بود و بو و صدامو می شنید با کوچکترین و کمترین حرکتم میومد سمت من .. دیگه شبو نمی موندم تا ستاره ها رو بشمرم . خدایا ! کجان آدمایی که دیگه میون ما نیستن ؟ خدایا ! آدمایی هستند سگ دوست و دوست سگ .. ازش تعریف می کنن .. حتی سگ هم دارن .. ولی سر سوزنی وفای سگو ندارن . نمی دونم چرا ازش یاد نمی گیرن ..
خیلی از خونه ها تازه ساخت بود خیلی هاشون نیمه دستکاری شده .. اما بعضی ها همون حالت قدیمی خودشو حفظ کرده بود . رشته کوه البرز و دماوند بازم به قلبم چنگ مینداخت .. ازباغی که از اون جا واسه اون عزیز زنگ زده بودم فاصله گرفته بودم ولی نمی شد از عروس سپید فاصله گرفت . حتی خاک واسه من خاطره ها داره .. یه روزی خودمم خاک میشم . یه روزی خودمم میام به جستجوی بدن خاک شده خودم .. آره یه روزم منم میشم یه خاطره .. یه خاطره واسه خودم . خدایا تو خودت خدایی..میگن نه شاد میشی نه غمگین ..هم شاد میشی هم غمگین .. هروقت دلت بخواد می تونی هرکاری بکنی .. به خدا , به جون تو انصاف نیست همین جور عذاب بکشم .. مثل یک عروسک کوکی با همه دست می دادم .. با خیلی ها روبوسی می کردم . کجایی پدر؟ کجایی تا من بازم بیام کنارت بشینم ..با همه بزرگ شدن هام حس کنم که هنوزم یه بچه ام .. بچه تو .. کجایی تا به خودم ببالم به خودم بنازم که پدری مثل تو دارم ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#552
Posted: 22 Apr 2017 23:22
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۸
یکشنبه بیست و هفتم فروردین نودو شش : پارسال این موقع آخرین ساعات زندگی همسرم بود .. آخرین ساعاتی که یک برنامه تلویزیونی رو در حضور اون دیدم . البته اون نه قرمزبود و نه آبی .. بازی رو پرسپولیس چهاربردوازاستقلال برد و خیلی هم خوشحال شدم ..دو سه روزی بود که هرکاری می کردیم دستگاه فشارسنج ارور می داد .باطریشو عوض کردیم .. این دست اون دست کردیم و واقعا هم داشتیم این دست اون دست می کردیم ... دیگه نتیجه گرفتیم که فشارسنج قاطی کرده ..ولی مخ ما قاطی کرده بود .. بدن همسرم مثل گچ سفید شده بود .. حال و جونی نداشت . قرص های فراوون ... خرد و ریز شدن دندانها و عدم تغذیه مناسب ... مشکلات عروقی , قلبی دیابتی درکنار لوپوس و روماتیسم .. وزن کم ..دیگه داغونش کرده بود . با این حال روپاهاش اونم به سختی راه می رفت به هر مصیبتی که بود . رسوبات کلسیم پشت بدنش هم آزارش می داد .. داشتم به این فکر می کردم که خدا چه صبر و جیگری به او داده .. ایوب پیامبر باید جلوش لنگ بندازه .. واقعا باید لنگ بندازه ..خدااون همه زیبایی روازش گرفته بود .. بهم می گفت مرد تو گناه داری برات زن بگیرم .. ای خدا .. دیگه نمی دونست در لوتی چه خبره و من با چه بهونه هایی نیمه شب راه میفتم میرم تهرون تا یکی رو ببینم و برگردم میشه بعد از ظهر .. واقعا کارای من همش سرعتی بود . شاید اگه می ذاشتم خودش برام قدم بگیره امروز این قدرمصیبت نمی کشیدم که فکر و ذهنمو تا به حدی آشفته کنم که نتونم خودمو جمع کنم . پارسال این موقع جمعه بود .. اخرین جمعه زندگی همسرم .. مرگ خیلی ساده تر از اونیه که می پنداشتم .. فکرش سخته .. حتی اگه بخواد سراغ من بیاد . بریم یه سری به امسال بزنیم ... یه سری دیگه از فک و فامیلام مجلس گرفتند ..برای چندمین بار , راست و دولاشدنها و تعارفات کلیشه ای دیگه خسته ام کرده بود . همون آدما میومدن و می رفتن و من شده بودم مثل یک مرده متحرک ... دیگه دست به روی سینه گذاشتن . دست دراز شدن به طرف دیگران و حرفای آماده رو تحویل بقیه دادن واسم خیلی عادی شده بود .
دوشنبه بیست و هشتم فروردین نود وشش : این روز آخرین مجلس مسجدی ما تا روزهفتم بود . همون جای روزاول مجلس گرفتیم . دیگه پدر رفته بود .. دیگه نبود تا از خاطره هاش بگه , از بچگی هاش , از وقتی که یتیم شده بود ..نبود تا واسه مون بگه چه جوری حقشوخوردن و اون چه جوری خود ساخته شد و از همه اونایی که حقشو خورده بودن فرهیخته ترشد . پدرمهربون و بی آزار و نمونه و شاعرمن .. هرچه دارم از او دارم هرچه هستم از او هستم .. اما سال گذشته آخرین روزی بود که کنار همسرم سرکردم تا نیمه شب سیاه برسه .. بهم گفت حالم خوش نیست واسه ساعت 4 بعد از ظهر واسه دکتر قلب نوبت گرفته .. همونی که 15 فروردین 95 دستور بستری شدنشو داد و 22 فروردین هم ترخیصش کرد ..از ساعت 3 بعد از ظهرشنبه 28 فروردین 95 با هم رفتیم سمت مطب .. هوا تقریبا ابری بود و یه قسمتهایی آفتاب و آسمون آبی خود نمایی می کرد ولی بارون نمیومد . گاه بادی هم می زد . کنارهم نشستیم .. چند روز قبلش نوارقلب گرفته بود .. می خواست اکو کنه .. چند روز بود خوب نخوابیده بود .. حالا که فکرشو می کنم اونم باید فشارش افت کرده باشه .. اونم احتمالا در این قسمت اشتباهی رو که پدرم کرده کرده بود . نمک خیلی کم می خورد مثلا فشارش بالانره .. ولی شرایط همسرم از نظر سلامت عمومی خیلی بد تر بود . خون رسانی خوب انجام نمی شد . داشتم به این فکر می کردم اون که تازه از بیمارستان اومده یعنی بازم باید بستری شه ؟ 22 فروردین 95 ساعت 2 بعد از ظهر و قبل از ترخیص .همکارمو در بیمارستان دیده بودم بهم گفته بود کسی که قلبش آب بیاره گشادشه دیگه آخر خطشه .. خیلی راحت این حرفو زده بود .البته گشادی قلب اون خیلی کم بود . درست هفته بعد در همون لحظه همسرمو خاکش کردیم . ساعت از 5 بعد از ظهر شنبه بیست و هشتم فروردین نود و پنج گذذشته بود که وارد مطب و جای ویزیت شدیم .. دکتر قلب اکو کرد و گفت بهتره .. دو هفته دیگه بیارش .. گفتم آقای دکتر زنم نفسش نمیاد حالش خوب نیست . رنگ به چهره نداره ... دکترهم گفت می تونید ببرید پیش دکتر ریه ... اون دکتر احمق و بی شعور و غرق شده در تخصص خودش جای این که به علت بچسبه چسبیده بود به معلول .. انگار منم هیچی حالیم نبود گیج شده بودم . هرچی به همسرم گفتم بریم دکتری دیگه ... گفت خسته ام جون ندارم بریم خونه ... یه جا هم نشستیم اما نفس نداشت و پا شدیم .. برای دقایقی رفتیم خونه بعد یکی دو جای دیگه هم رفتیم .-چه بوی بهارنارنجی میاد ..آدم مست میشه .. راست می گفت انگارشهر بوی بهشتوگرفته بود ..زنم آماده می شد تا بره به بهشت ... گرسنه اش شده بود .. واسش سوپ گرم کردم .. سوپ میکس شده .. بیست وپنجم فروردین برای آخرین بار قالب دندون گرفته بود به هزار مکافات و عذاب ..دکترا می خواستن واسش دندون بذارن ... راحت می شد می تونست غذاشو بخوره . سوپی بود که مادرم درست کرده بود .. ساعت از ده شب گذشته بود .. -بیابریم بیمارستان .. بیا -نه من خسته شدم . خسته شدم ازبس ازم خون گرفتن . من نمیام ..منو ببردرمانگاه .. یکی از زنای فامیل هم پیش ما بود و شاهد این جملاتش .. بردمش به درمانگاهی نزدیک خونه پدرم .. پزشک اونو دید و گفت اون باید بره بیمارستان .. -اقای دکتر بهم یه سرم بدین خوب میشم ..خسته شدم از بس بستری شدم .. دکتر نگاهی به همسرم انداخت .. -باشه ولی اگه می رفتی بیمارستان بهتربود .. زیر چشاشو دید گفت حالت بده -آقای دکترمن لوپوس دارم همیشه همین حالته .. نیم ساعت بعد پرستاریا بهیار اومد سراغم .. -ببخشید آقا یه مقدار از سرم رفته ولی دیگه نمیره .. رگ نداره .. رگاش جواب کرده .. رفتیم پیش دکتر -آقای دکتر این آمپولایی رو که قراربود توی سرم بریزین حالا یه چیزی بنویسین بهم تزریق شه .. -خانوم شما حالتون بده .. با این حال چند تا آمپول نوشت .. رفتم داروخانه شبانه روزی پایین درمانگاه .. از شانس بد اون جا تعطیل بود نباید تعطیل می بود . حداقل دوکیلومتر تا شبانه روزی بعدی باید می رفتم . تاکسی تلفنی نبود بی اختیار اون وقت شب می دویدم .. نفس نفس زنان ..سرم گیج می رفت چشام سیاهی می رفت .. یه جا بین راه یکی سوارم کرد . آمپولا رو گرفتم و برگشتم وتزریقش کردند .. ترسیده بودم . احساس شومی داشتم .. تصمیم گرفتیم برگردیم خونه .. باید چند تا پله رو میومد پایین -من جون ندارم ..نمی تونم راه برم حال ندارم .. دولا شدم اونو کولم گرفتم .. نیم متر نرفته بودم که گفت منو بذار پایین .. کمرت درد می گیره خودم میام .. رفتیم خونه ... حالش لحظه به لحظه بد تر می شد .. کار به جایی رسیده بود که دیگه خودش گفت منو ببر بیمارستان .. من میرم اون جا ..منو ببر .. رفت روی تخت نشست .. به سرعت دوی 100 متر خودمو رسوندم به اورژانس 115 .. وارد حیاط شدم .. هرچی به درشیشه ای می کوبیدم کسی درو باز نمی کرد .. ساعت یک و نیم بامداد یکشنبه بیست و نهم فروردین نود وپنج بود ... کاش شیشه رومی شکستم . آمبولانس پارک بود .. خدایا ! چرا امشب همش به دربسته می خورم . تو می خوای جونشو بگیری ؟... دیگه روزگار این قدر نامرد شده که به من زمین خورده هم رحم نمی کنه ؟ زنگ دم به تاکسی تلفنی , به باجناقم .. انگار خدا می خواست که اون بمیره .. می خواست راحتش کنه . ساعت 1:55 بامداد ... رفت دستشویی ..تنشو شستم .. به خداگفتم خدایا اون توانی نداره ..من بی منت کاراشو انجام میدم .. خدایا اون غرور داره ..نمی خواد واسه کسی دردسر و زحمت بشه .. اما من وظیفه اخلاقی , انسانی احساسی منه .. تو به من توان دادی که خرجش کنم .. نمی دونم شاید خدا دعای اونو زودتر شنیده باشه .. شاید اون از خدا آرزوی مرگ کرده باشه .. 5 دقیقه بعد جیغی کشید و کمرش روی تخت طاقبازشد و پاهاش به طرف زمین بود .. رفتم سمتش .. خدارو صدا می زدم . محمد و علی وفاطمه رو صدامی زدم .. انگاراینایی که صداشون می زدم حرف اونو گوش داده بودند .. مردمکش می گشت .. اون صحنه هایادم نمیره . دهنمو پراز اکسیژن می کردم و می فرستادمش داخل دهنش ولی فایده ای نداشت .. جونم داشت بالا میومد . آمبولانس و باجناق و تاکسی تلفنی با هم رسیده بودند . دستشون دردنکنه .. خیلی ضربتی که چه عرض کنم ضربه ای عمل کرده بودند .. اون رفت و تنهام گذاشت . اون رفت و این درسو بهم داد که از هرکسی از هر تازه واردی انتظاربامرام بودن نداشته باشم .. این درسوبهم داد که حرف زدن هنر نیست عمل کردن هنره .. شوک قلبی دربیمارستان هم اثری نبخشید .. تصویر سالها دوستی و زندگی با اون مثل پرده سینما ازجلوچشام می گذشت . بیش ازپیش به پوچی زندگی پی برده بودم . این که آدم به خاطر دنیا نبایدبمیره . به یاد روزای آشنایی افتادم .. روزای خوب , ازدواج , بچه دارشدن , سفر رفتن ها , حرص و جوش خوردن ها , غم ها و شادی ها .. کارایی که واسم کرده بود .. زمین و طلاهایی که واسم فروخته بود واسه خونه دارشدنمون ..خونه ای که به اسم خودم بود . هرچند بعد ها سبب شدم که یه آپارتمان بخره ....مگه من کی بودم ؟ مگه من چی بودم .. او زیباتر ازونوس بود پاک و پاکدامن بود . باوفابود .. ومن خیلی بدبودم ..یعنی زندگی اینه ؟ فقط یک نفس بین مرگ و زندگی فاصله هست ؟ کاش مرگ به معنای حسرت نمی بود ؟ کاش همه چی رو خیلی راحت قبول می کردیم ؟ کاش مرگو مثل یک سفر می پذیرفتیم ؟ حالا من می تونم مرگو خیلی راحت ترازگذشته بپذیرم و می پذیرم ...نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#553
Posted: 23 Apr 2017 18:12
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۹
یکشنبه بیست و نهم فروردین نود وپنج : عین گیج و منگ ها شده بودم .. همسرم توی خونه تموم کرده بود و شوک قلبی وتنفس مصنوعی در بیمارستان هم تاثیری نداشت .. سرشو پوشوندند .. دیگه همه چی تموم شده بود . یه لیوان آب سرد دادن دست من تا نیفتم زمین .. بازم همه چی عین یه تصویر ازجلو چشام رد می شد .. اون لحظه یه حسی داشتم که انگار وقتی یکی رو از دست میدیم خودمون واسه همیشه توی این دنیا می مونیم .. غافل از این که این راهیه که همه مون باید بریم .. دیر یا زود .. باید بریم . ولی با دلتنگی ها چیکارکنیم .. یکی بود که در سال 94 ماهها همدم و همراهم بود اون می تونست کمکم کنه ..ولی اونم رفیق نیمه راهم شده بود . دیگه به این و اون چی می گفتم .. خبر مرگ مادرو من به پسرش به پسرم دادم .. اون شب پدر و مادر و خواهرم مات و مبهوت به هم نگاه می کردند .. مادرم از سرنوشت سخت من می گفت از این که سالها برای همسرم دویدم .. پدرو همسرم وابستگی شدیدی به هم داشتند .. نمی دونم به مرگ چی بگم ولی اینو می دونم که خیلی زشته . شاید کثیف نباشه ولی خیلی زشته . چه شکنجه ای که باید برای غسل و کفن و دفن مرده بدوی و بدوی و نتونی درعالم خودت باشی ... حال وحوصله جمعیتی رونداشتم که اومده بودن واسه پیشوازدفن .. به زور و به هر جان کندنی بود خودمو مجبورکردم دوساعتی روقبل از بازشدن پزشکی قانونی بخوابم چون می دونستم باید بیست ساعتی رو بیدارباشم . کار زیاد داشتم رفتن به پزشکی قانونی و خرید قبر و جواز دفن و ..با این که قبر قدیمی هم داشتیم ولی بازم ازمون پول گرفتن .
سه شنبه بیست و نهم فروردین نودو شش : درست هفت روز ازمرگ پدر و یک سال ازمرگ همسرم می گذره . ترتیب مراسم مفصلی رو در تالار غذاخوری و سالن اجتماعات آرامگاه داده بودیم . یه متنی رو نوشتم و اونو به دست هرکی که دادم بخونه یه بهونه ای می آورد یکی می گفت گریه ام می گیره ..یکی می گفت خنده ام می گیره ..یکی می گفت خجالت می کشم .. آخرش خودمو قانع کردم برم پشت تریبون .. من جزدرخدمت سربازی اونم وقتی که در مهاباد خدمت می کردم و دعای صبحگاهی می خوندم هیچوقت پشت تریبون نرفتم ..ولی خب طوری با احساس ولی معتدل نوشته بودم که حس کردم زحمتم هدرمیره اگه این متن خونده نشه . خودمو قانع کردم که برم و بخونم . سی چهل نفری بیش از اونی که دعوت کرده بودیم اومده بودن .. ولی مجلس به خوبی پیش رفت . عروس و پدرشوهر به هم رسیده بودند . تنها نبودند . پدرم در روز پدر در روز تولد مولا علی رفت سوی همسرم . جامون اون دنیا خالیه .. حتی متن روی بنرسالگرد همسر و قسمتی ازمتن روی بنر هفتم پدر رو من نوشته بودم . درچاپ اعلامیه ها و همچنین نگارش روی پارچه و بنر حساسیت عجیبی داشتم به این که از کلمه مرحومه برای زن استفاده نشه و ازهمون واژه مرحوم استفاده شه .درد بزرگیه جدایی از دو عزیز ولی باید تحمل می کردم .. حالا روحشون می تونه کنار هم باشه .. راحت تر همو پیدامی کنن . ما هم یه روزی بهشون می رسیم .
یکشنبه بیست و نهم فروردین نودو پنج : ساعت 2 بعد از ظهردرست دوازده ساعت ازمرگ همسرم می گذشت . هوا ابری بود با نم نم بارون .. اما بارون خیلی آبداری بود . ودر اون لحظات بازم بی اختیار به یاد یکی افتاده بودم که می تونست آرومم کنه می تونست کنارم بمونه . هرچند بهش ایمیل داده بودم و بهش گفته بودم و اونم بهم تسلیت گفته بود و سعی داشت آرومم کنه ولی دلم می خواست اون جوری که دوست داشتم آرومم کنه مثل اون وقتایی که می رفتم به دیدنش ..مثل اون وقتایی که ساعتها با هم تلفنی حرف می زدیم و اون بهم قول موندن داده بود . .. ولی دنیا بی مرامی هاشو به ناگهان و پی درپی نشونم می داد ..تازه نمی دونستم که سال آینده همین روز هفت روز هم از درگذشت پدرمی گذره .. موقع به خاک سپردن همسرم هرکسی یه چیزی می گفت .. به نظر میومد چشاش کمی بازه . انگار هنوز امید وار بود به دنیا برگرده .. نمی دونم شایدم راحت شده بود و نمی خواست که برگرده .. قطرات بارون , گل نارنج , بهار نارنجی رو انداخت رو چشش .بهار نارنج سپید رنگو ..همونی که روز قبلش ازبوش مست شده بود . . افتاده بود رو صورتش .. دیگه چشاش بازنبود .. خدایا اصلا واسه چی ما رو به دنیا آوردی ؟ دیگه تموم شده بود .. خداحافظ دنیا .. خداحافظ دهها سال زندگی .. قلبم گرفته بود ... یکی می تونست کمکم کنه .. یکی می تونست همراهم باشه .. یکی می تونست در اون لحظات دستمو بگیره و بلندم کنه .. بدون این که سرخاک باشه .. بدون این که حضورداشته باشه .. این تیکه نوشته منم داره به یه دست اندازی می رسه ولی ستار همچنان داره اینو می خونه .. خدایا فراموشی ام ده .. لب بسته خاموشی ام ده .. چه حاصل زهشیاری دل .. تو مستی تومدهوشی ام ده .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#554
Posted: 23 Apr 2017 21:22
روزهـــــــــــــــای سخـــــــــــــــت ۱۰
سه شنبه بیست و نهم فروردین نودوشش : بعد از تالار غذاخوری مستقیما رفتیم به آرامگاه .. چه استرسی داشتم اولش وقتی که می خواستم مقاله رو بخونم ولی درجا بر خودم مسلط شدم . می دونم با احساس خوندم ولی کمی تند خوندم . یکی از خصلت های من تواضع و فروتنی شدید و ملاحظه دیگرانوکردنه . واسه این که مداح و سخنران بعدی وقت کم نیارن و ازم دلگیر نشن متنی رو که اگه ده دقیقه ای می خوندم بهترمی بود پنج دقیقه ای تمومش کردم .. بعدشم رفتیم سر خاک دوتایی شون .. یکی یمین یکی یسار ..این روزهم گذشت با همه فراز و نشیب هاش .. فرشته ها بازم فیلمبرداری کردند .. آره دنیا شاید بیهوده باشه ولی بیهوده آفریده نشده . . لحظات می گذرند .. همه شون ثبت میشه .. چه بهتر در این دنیای بیهوده مفت نبازیم . ایمان خودمونو قوی کنیم . شکیبا باشیم . با اراده باشیم . ما فقط فرمانروای لحظاتمون هستیم .. اونم در دنیا . باید بذر محبت و انسانیت و اخلاق خوش بکاریم تا بتونیم خوبی ها و خوشی ها رو درو کنیم . ما که نمی دونستیم به این شکل و حالت به دنیا می آئیم .. وقتی از دنیا میری دیگه نمی تونی به دنیا برگردی چون دنیا هم یه روزی ازدنیامیره . دلمون خنک میشه که دنیا هیچوقت به دنیا بر نمی گرده به دنیا نمیاد . هوای بیست و نهم فروردین امسال گرم و آفتابی بود .. خلاف سال قبل که خنک و در ساعتهایی بارانی بود . همه یکی یکی ترکمون می کردند .. یه وقتی به خودمون اومدیم که من و مادر و خواهرم توی خونه تنها بودیم .. یه خونواده چهار نفره که سالهای دورکنارهم زندگی می کردیم . یادش به خیر .. من و خواهرم بچه بودیم .. پدرمثل من حالا یا حالای من عادت داشت که بعد ازظهر ها یکی دو ساعتی رو بخوابه .. من و خواهرم سر و صدا می کردیم .. دعوامون می کرد .. از رونمی رفتیم مارو از هم جدا می کرد .. با اشاره کرکر می خندیدیم .. البته بچه های خوبی بودیم فقط چند بار ازاین کارا کردیم .. هردومون خیلی مظلوم بودیم .. همه مون آروم بودیم . پدرچون خودش یتیم شده بود هوای ما بچه ها رو داشت . بیشتر به فکر خوراک وتربیت ما بود . یکم بهمن گذشته رو فراموش نمی کنم .. آخرین روزی بود که هوشیاردیدمش . بغلش کردم و بوسیدمش .. نمی دونم چرا یه چیزی بهم می گفت باید بهش به گونه ای آرامش بدم که حس کنه اونو به خاطر خودش دوست داریم اونو همیشه دوست داریم .. برامون فرقی نمی کنه و نباید بکنه سن و سال و پیری و جوونی . هیچوقت در آن واحد بیش از چند ثانیه روی خاطرات و تصاویرپدروهمسرم در ذهن و مغزم زوم نمی کنم ..آرامگاه بیشتر یک سمبله .. یه حالت نمایشی داره .. قبر فقط جائیه که جسم ازخاک اومده آدما درش خاک میشه .. روح درعالم دیگه ایه . از هر جایی میشه فاتحه خوند .سه تایی مون نشسته بودیم و از چند ماه اخیر می گفتیم . ازاگر و مگرها ..من و خواهرم بیشترازعلت دست به نقد مرگ پدرکه همون افت و کاهش شدید سدیم دربدنش بودمی گفتیم . خدا لعنت کنه اونایی رو که ازمضرات نمک و سدیم میگن ولی به مزایا و فایده اون اشاره نمی کنن . دیگه هرچه بود گذشت و نمی شد کاریش کرد . هیچ چیز دنیا هیچ وقت به یک شکل نیست .. همه چی هرلحظه تغییر می کنه . تازه یادم اومده بود که اون کالای سنگینی رو که به نیت خانوم مرحومم واسه بچه های گلی که بابامامان ندارن خریدم ..هنوز توی انباره و باید برم به مجتمع اونا تحویل بدم . می دونم روح همسرم خوشحال میشه .. چون اون فرشته کوچولوها رو خیلی دوست داشت . منم باید یاد بگیرم . منم بایدخودمو بسازم . منم بایدآدم شم . می دونم اون جوری که خدامی خواد نمی تونم بشم ولی حداقل اون جوری که شیطان می خواد نبایدبشم . کاش آدما با هم مهربون تربودن .. اگه آدمها در غم و شادیهای هم شریک می شدن آرامش واسه همه اونا دور از دسترس نبود . نمی خوام به نبوده ها فکر کنم ولی نمی تونم . انگار هرلحظه یه شوکی برمن وارد میاد . باورم نمیشه .. می خوام فریاد بزنم .. داد بزنم ..باورم نمیشه . ای رفته ها ! تو رو خدا بیایین به خوابم بهم بگین من کی اون جوری که دوست دارم می خوابم ؟ بگین بازم یه روزی همدیگه رو می بینیم .. خدایا ! تو رو به حق یتیمانت تو رو به دل شکسته اونا قسمت میدم طوری منو سرپا داشته باشی که بتونم نوکری همونا رو بکنم .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#555
Posted: 25 Apr 2017 17:37
روزهــــــــــای سخــــــــــت ۱۱(فعــلاپــایــان)
چهارشنبه سی ام فروردین نودوشش : هرچند روزهای سخت زندگی تا نفس آخر ادامه داره ولی من این تیتر و عنوان رو فعلا رهاش می کنم البته می دونم از درد و رنج نویسی ها همچنان ادامه داره امید وارم لحظات شادی هم باشه که بشه ازش نوشت .. با انباری فروشگاه لوازم خانگی هماهنگی کرده بودم که فلان ساعت برم جنسی رو که دو هفته قبلش خریده بودم ببرم برای خونه فرشته کوچولوها .. اصلا نمی دونستم در اون ساعت بازی پرسپولیس با پدیده برگزارمیشه و تازه اگرم حداقل مساوی کنیم جامو بهمون میدن . ولی هماهنگی ها شده بود .. عیبی نداره اونا مهم ترن . هرچند فصل تابستون و گرما نیومده ولی بهتره زود تر جنسو برسونم به مقصد خانومم اون دنیا منتظره ..زود برم تا که شاید اگه یه کوتاهی درحقش کرده باشم به این طریق ازبار گناهان و اشتباهاتم کم شه .. البته دقایق اول فوتبالو دیدم ..از بد شانسی من وانت غیراز جنس من یه وسیله دیگه هم گذاشته بود پشتش و قرار شد که اول اونو برسونه به مقصد ..همین باعث شد که به جشن پیروزی و جام بخشی هم نرسم ... قرار شد سرکوچه خونه فرشتگان وایسم تا ماشین بیاد .. اما انگاری قرار نبود به این زودی ها بیاد . اونا باید یه یخچال ساید بای ساید رو می رسوندن به مقصد و حمل و نصبشو هم انجام می دادند بعد میومدن سمت من ... من همین جوری عین شاخ شمشاد سر کوچه فرشتگان وایساده بودم . تازه شب شده بود . فرصت خوبی بود تا به آسمون نگاه کنم . زمین روبروم پراز آدم بود و ماشین .. اما آسمون بالا سرم فقط سکوت بود و سکوت . نمی دونم چرا وقتی که تازه شب میشه تا دقایقی فقط یک ستاره رو خیلی روشن و مشخص می بینیم .. من به همون ستاره نگاه می کردم . بازم به فاصله سالهای نوری به این ستاره فکر می کردم .. این که وقتی به این ستاره برسم و اگه کنارش باشم چی می بینم . تازه اگه نسوزم و آتیش نگیرم . چه فرصت خوبی داشتم واسه پرواز به قلب آسمونا ! همه جا سکوت بود و آرامش .. نگاهی به در خونه فرشته کوچولوهایی که پدر و مادر نداشتند انداختم ..نمی دونم چرا در باز نمی شد نه کسی وارد میشد نه کسی خارج .. وقت داشتم به خیلی چیزا فکر کنم . به زندگی خودم , به فراز و نشیب هاش , به این که چرا حالا این جا هستم . به آدمهایی فکر می کردم که شاید باعث رنجش اونا شده باشم و شاید تنها کسی که حق داشته باشه و حق داشته از من برنجه همسرم بوده .. هرچند سالیان سال تمام تلاشمو به کار گرفته بودم تا اونو به زندگی برگردونم ولی اونی که می بره و بر می گردونه و تصمیم می گیره خداست . شایدخداحس کرده بود که قدرزنمو نمی دونم شاید حس کرده بود که بهشت واسش خیلی بهتره تا این دنیای پوسیده و پلاسیده خودمون . نمی دونم چرا این ماشین نمیومد .. چقدر دلم می خواست دقایقی رو با این بچه ها بازی می کردم . بچه هایی که دست نوازش پدر و مادر رو بر سرشون حس نکرده بودن ..پدرو مادری نیست که غصه شونو بخوره ..پدر و مادری که بوی زندگی رو از آغوش گرم اونا حس کنن . اصلا خدا منو آفریده واسه بازی کردن با بچه ها . چون هیچوقت بچگی یا بچه گی هامو فراموش نکردم اون حسی رو که در اون لحظات داشتم . می تونم حسشون کنم . می تونم برم توی وجود اونا .. به لحظاتی فکر کنم که نمی تونستم این روزا رو تصور کنم و دنیا رو فقط واسه همون لحظات بخوام . چه حس خوب و قشنگیه وقتی بتونی حتی برای دقایقی افکار طرفت رو طوری تنظیم کنی که به غم و غصه ها فکر کنه .. فکرش مشغول همون فضایی باشه که درش قرار داره . بهم گفته بودن این بچه ها خیلی باهوشن . به این فکر کردم که خب اگه من یک آدم بزرگ احمقم عوضش منم یه بچه باهوشم می تونم باهاشون کنار بیام . یواش یواش چند تا ستاره دیگه هم پیداشون شد . یعنی دنیا این قدر بزرگه که ما الکی داریم واسه چیزای کوچیکش حرص می خوریم ؟ تازه اگه تمام این دنیا با تمام ستاره هاش هم مال ما باشه یه روزی باید همه رو تحویل بدیم و بریم . یکی می گفت که یه مرده ای اونو خواب نما کرده گفته تنها توشه ای که می تونی از این دنیا برای آخرتت ببری خوبی و خوبی کردنه ...بالاخره ماشین اومد و منو از آسمونها به زیر و زمین کشید (کشوند ).. درخونه بازشد ما وسیله رو بردیم داخل .. چند تا کوچولو رو که از کوچولو کمی بزرگتر بودند و ده سالشون میشد رو دیدم . همه شون پسربودن . با یکی دو تاشون که اومدن نزدیکم دست دادم نازشون کردم . وقت نکرده بودم و حواسم نبود که واسه شون شیرینی بخرم . جیبم پر بود ازشکلات حتی یادم رفته بود شکلات ها رو بدم بهشون . خونه بزرگی بود که منو به یاد پانسیون هایی مینداخت که در فیلمهای خارجی دیده بودم . هنوز جنس رو تحویل مسئولش نداده ازش پرسیدم بچه ها دارن فوتبال می بینن ؟.. دارن جام میدن ؟..می خواستم برم پیششون با هم ببینیم ..ولی ظاهرا داشتند میکرو و پلی استیشن بازی می کردند . نمی دونستم چیکار کنم .. بهتر بود خلوت و بازی اونا رو خراب نمی کردم و در فرصت مناسب تری با دست پر بیام (میومدم )سراغشون .. حیاطشون هم بزرگ بود می تونستم باهاشون فوتبال بازی کنم . البته باید مراقب باشم چون سنم داره میره بالا .. فوقش اگه خسته شدم برم دروازه وایسم . طرف یعنی مسئول مجتمع یا پانسیون بازم ازم پرسید که دوست دارم بنویسم اهدایی ازطرف فلانی به نیت فلانی .. گفتم نه .. چون می دونستم شاید یه حس خوبی برای بچه ها ایجاد نکنه .. ازطرفی اونی که باید بدونه می دونه .. خدایا کمکم کن ..کمکم کن .. به من قدرت بده .. ثزوتی بده که در راه تو هزینه اش کنم . می دونم شکستن و شکسته شدن دل آدما چه دردی داره ! می دونم بی پدری و بی مادری چه عذابیه ! با این که دردامان پر مهر و محبت پدر و مادرم بزرگ شده بودم ... یه عالمه حرف داشتم برای وقتی که اون کوچولو ها رو دیدم تا بهشون بگم تا بگم حالا منم مث شما بابا ندارم . بابای من در روز پدر رفته سوی خدا . اگه یک بار دیگه ببینمشون حتما همینو بهشون میگم تا بیشتر رفیق شیم . تا بهم اعتماد کنن . خدا اونا رو تنها نمی ذاره . خدا خوب ها و خوبی ها رو تنها نمی ذاره .. من امروز اینا رو واسه این نمیگم و نمی نویسم که بگن و بگین چه آدم خوبی هستم .. همون خدای بزرگ از نیت من آگاهه واسه این میگم که احساساتمون بیدار شه .. یه عادتی بشه برامون .. برای این که با شادی و آرامش دیگران به آرامش برسیم .. چه طعم محبتو بچشی و چه با عذاب و رنج و بی چشیدن طعم عشق و محبت این دنیا رو ترک کنی به یه نقطه می رسی .. به نقطه ای که جز خدا هیچی نمی بینی .. باید کاری کنیم که اگه نتونیم پیش خدا سرمونو بالا بگیریم حداقل سر افکنده رو نباشیم . تلاش خودمونو بکنیم . دنیا فقط به زرق و برق هاش نیست به داشتن و نداشتن هاش نیست .. دنیا یعنی من و تو , یعنی خدایی که ما رو آفریده .. اگه یکی نمی تونه از زمین پاشه یکی دیگه باید بی منت دستشو بگیره .. این یعنی زکات سلامتی .. آدم نباید اسیر غرورشه . همه چی خاک میشه ..مهم اینه وقتی که یک بار دیگه سر از خاک برآریم به چه رنگی باشیم .. چه خوبه به رنگ سبز سبز باشیم .. خداوندا ! هرگزبه خاطر هیچ چیز ما رو اسیر غرور نکن .. حتی اگر خوب و نیک باشیم ..خداوندا! کمکم کن تا بازم بتونم به فرمان تو باشم بی آن که کسی به من بگه و ازم بخواد خودم برم سمت نیکی ها .. خداوندا اینو از همسرم بپذیر .. اون که روحش ساخته شده .... روح و روان مرا پاک گردان ..بخشنده واقعی تویی .. هرچه داریم از توست . نفسهایی که می کشیم از توست .. مرا همراه خود گردان .. دستم را رها نکن .. خداوندا ! بگذار اشکهایم برای تو باشد نه برای دنیایم .. خدایا! تنهایم نگذار !خدای باوفای من ! نازنینان رفته اندومی روند ..تو نازنین خدای همیشه نازنین من باش ! تو نازنین خدای همیشه نازنین من باش ! پایان .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#556
Posted: 4 May 2017 22:46
اردیبــهــــــــــــــشت یا بــهـــــــــــــــــــــشت ؟
پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت یک هزارو سیصدو نود وشش خورشیدی : صبح زود از خونه اومدم بیرون .. همچین زود زود هم نبود ولی تصمیم گرفتم که برم به آرامگاه .. وقتی که خیلی خلوته .. بوی خوش بهار نارنج فضای شهرو گرفته بود ... توی کوچه مون که به خیابون اصلی می رسه دو طرف پیاده روش درختای نارنج کاشته شده ... چه حوصله ای دارن مردم بهارنارنج های ریخته شده رو جمع می کنند ... رسیدم به آرامگاه ... خدایا ! این جا آرامگاهه یا باغ بهشت ؟ .. هرچند تا چشم کار می کرد درخت نارنج بود .. کف تمام آرامگاه پربود از بهار نارنج .. درختان سبز جامه سپید عروسی بر تن کرده بودند ... چهارده پونزده تا زن و دو سه تا مرد در حال جمع آوری این بهارها بودند .. چقدر حرصم می گرفت .. دلم نمی خواست این سپییدی ها از بین بره . انگار روی زمین برف نشسته بود و روی کوههای سبز ... دلم نمیومد از آرامگاه برم بیرون . یکی از زنا یه کیسه پلاستیکی رو که فکر کنم سه چهار کیلویی میشد پرکرده بود ... واقعا حیفه که عمر این روزا کوتاهه . قبر خانومم جای دنج تریه . بر مزار پدر و همسر هردو گریستم .. گلهای کنار قبر همسرم جونی دوباره گرفتند ... گلها جایی کاشته شده که حس می کنم زیر اونا یه روزی بشه محل دفن من . یعنی کنار همسر و مادر بزرگم . هرچند این برای مرده ها مهم نیست و برای زنده ها مهمه که اونا رو کنار هم حس کنن . وگرنه مردگان در عالم برزخ که دنیایی مثل دنیای این جا رو ندارند که بگیم از این که استخونهاشون کنار همه لذت می برند . فضای عطر آگین آرامستان و میلیونها بهار نارنج سپید در فضای اون جا بیش از پیش بر این باورم می داشت که هیچ ماهی به طراوت و زیبایی اردیبهشت نیست حتی لطافت اردیبهشت رو در کویر هم میشه حس کرد . تنها قدم زدن و فکر کردن هم یه حس و حال دیگه ای داشت . واژگان و جملات درذهن و مغزم رژه می رفتند .. با خودم می گفتم به خونه که برسم اینو می نویسم اونو می نویسم از این میگم از اون میگم .. ولی بعد از برگشتن خیلی چیزا یادم رفت و تازه حس نوشتن هم نداشتم .ولی خیلی خوبه آدم خاطراتشو بنویسه .. شاید اون وقت یه حسی بهش دست بده که زندگی به سبک دنیا تکرار شدنیه وگرنه سگ دو زدن توی برزخ که نشد زندگی . از در آرامگاه که اومدم بیرون ترجیح دادم که برم به سمتی خلوت تر و قدم بزنم .. یهو یه ماشین مشکی که ندونستم مارکش چیه جلوم ترمز زد .. فکر کردم آدرس جایی رو می خواد بپرسه .. دود سیگار خفه ام کرده بود . راننده اش زن بود ..داشت سیگارمی کشید .. پشت ماشین هم دو تا زن نشسته بودند که یکی از اونا هم در حال سیگار کشیدن بود . کنار راننده هم مردی نشسته بود با عینک دودی .. عینکشو برداشت و بهم گفت سوارشم .. قیافه اش برام آشنا بود .. خدای من چه رنگ طبیعی به موهاش زده بود .. همکارم که ده سال ازم مسن تر بود و خیلی هم اهل حال .. بهش گفتم کجا بریم .. گفت میریم صفا .. بس کن این قدر غصه زنتو می خوری .. میریم کباب می خوریم و عرق می خوریم و حال می کنیم .. میریم سر باغمون ... ویلا .. ویلا با ژیلا .. توی صورت تک تک اونا نگاه می کردم ... یکی از زنا گفت چیه داری انتخاب می کنی ؟ منو بگیر .. می خوای با من ازدواج کنی ؟ ..بی مقدمه این حرفو زد . سی و خوردی ساله نشون می داد . اصلا سر سوزنی به فکر تماس جنسی با اونا نبودم . راننده بهم گفت که رو اون حساب نکنم چون فقط یک راننده هست و اهل بر نامه نیست . همکارم یه ماشینشو داده بود دست زنش و یکی رو هم پسرش داشت و این ماشین هم از طرف زنی بود که مثلا آژانسی کار می کرد واز دوستای اون دو زن دیگه بود . ظاهرا راننده اون کاره نبود . داشتم منفجر می شدم وقتی که اون زن به شوخی اینو بهم گفته بود که داری فکر می کنی باهام ازدواج کنی ؟ دلم پربود دوست داشتم باهاش درددل کنم .. با یه حالتی که حاکی از غم درونم بود بهش گفتم من ازت خیلی بزرگترم اگه باهات ازدواج کنم می تونی به من متعهد باشی ؟ .. یا فقط به خاطر اینه که خودت رو از این شرایط خلاص کنی ؟ این سوالو واسه این کرده بودم که می خواستم دوست داشتم طوری جواب بگیرم که قانع شم وقتی که اون زن ساکن تهران ولی بچه یک شهر دیگه بهم گفته بود تفاوت سنی واسش مهم نیست درست می گفته از ته دلش می گفته ؟ درچه حالتی اینو گفته ..هرچند ادما با هم متفاوتند . .. .. زن سیگاری پشت ماشین طوری برخورد کرده بود که من در جهت نشون دادن تمایلات جنسی خجالت نکشم ولی این اعتماد به نفس منو در حرف زدن زیاد کرده بود . فقط همینو بهش گفتم که من از طریق سایت و اینترنت با زنی ساکن تهران دوست شدم و عاشق هم شدیم و چند بار همو دیدیم اونم حرفای قشنگی تحویلم می داد می گفت براش مهم نیست که با هم اختلاف سن داریم .. اما یه روز گذاشت و رفت و آخرشم سردرنیاوردم که چرا ؟! حالا تو خیلی راحت داری اینو میگی ؟ ..خودم می دونستم جای این حرفا نیست . دوست داشتم اونم بدونه .. درحرف زدن خیلی بی پرواشده بودم .. واقعا دلم پربود .. اونا چه می دونستند اون بی مرام بی وفا کیه و مهم نبود واسه شون . می خواستند کاسبی خودشونو بکنن . گفتم دلم می خواد وقتی با کسی عشقبازی می کنم قلب ما هم با هم تماس داشته باشه قلب همو هم درآغوش بکشیم وگرنه برای ارضاء جنسی خیلی راهها وجود داره . اون لحظه حس کردم که درسته که حتی سایه ای از من هم در زندگی اون زنی که رفته نیست ولی به حرمت لحظاتی که با هم و درآغوش هم بودیم و از عشق می گفتیم باید همونی باشم که همون روزا بودم . آره اون داره نگام می کنه داره حسم می کنه .. شاید با همه بدیهاش .. با همه گناهانش .اون زن سیگاری شاید واسه این که هندونه بذار زیر بغلم یا واسه این که واقعا از رفتار من خوشش اومده بود گفت ازدواج با شما آرزوی هر زنیه ولی بعدش قبل از خداحافظی یه تیکه ای انداخت .. قبل از این که گاز بدن و بدون من به حرکتشون ادامه بدن , همکارم و همون زن نشسته رو صندلی پشت ماشین , دوتایی شون بهم گفتن که تو واقعا نقطه چین خلی .. البته با لبخند , طوری که انگار دوست داشتند همین مدلی باشم و طوری بیان کردند که من ناراحت نشم ..ولی چیز غریبی نگفته بودند چون خودم بهتر از هر کسی می دونم که یک نقطه چین خل به تمام معنا هستم .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#557
Posted: 15 May 2017 22:09
کـــــــــــــــی بیـــــــــــــــدار میشیـــــــــــــــم ؟
چهارشنبه بیستم اردیبهشت نود و شش : تقریبا دیگه بوی بهار نارنج به مشام نمی رسه روز بدی رو پشت سرگذاشتم . دیگه خسته شدم از واژگانی به نام بیمار و بیماری و دکتر و مطب و بیمارستان و دارو و داروخانه و ... خسته شدم از آدمهایی که با دل سنگی خود ادای سنگ صبور بودن رو در می آوردند .. غروبی برای بزرگ کردن یکی از عکسای بابام رفته بودم بیرون .. سفارشو قبلا داده بودم . عکاسی بسته بود .. تماس گرفتم گفت که نیمساعت دیگه میاد ..منم فرصتو غنیمت شمرده از اون جایی که حال و هوای بچگی به سرم زده بود تصمیم گرفتم برم یه قدمکی در محله بچگی هام بزنم و از کنار محله خوانندگان و سیاستمداران بزرگ و مشهور ردشم .... دلم می خواست کوچولو باشم .. هیچوقت یادم نمیره وقتی رو که 9 سالم بود ازمنطقه ای نزدیک خونه مون رد می شدم و به این فکر می کردم که چقدر قدم بلند شده به نسبت هفت سالگی ... می دونستم مساجد قدیمی و دیوارهای کهنه و خونه های هنوز سفالی محصور شده بین آپارتمانها با من از خاطرات اون روزا میگن .. نمی دونم شاید این سنگها منو به یاد داشته باشند .. چه سنگهای صبوری هستند . خیلی بهتر از خیلی از آدمای این دوره و زمونه اند. دوست داشتم این سنگها , این دیوار های کثیف و کهنه رونوازش کنم . بوی زندگی رو می شد از عمق وجودشون احساس کرد . اون روز ها هنوز بزرگ نشده بودم .. هنوز زندگی رو این جوری نمی دیدم . وقتی بالغ شدم انگار همه چی به هم خورد . خیلی چیزا عوض شد به خیلی چیزا فکر می کردم ولی هنوز نمی دونستم چه جوری باید زندگی کرد ! زندگی درجریان بود ..من همان کودک دیروز و بزرگ امروزم ولی همچنان خودمو کودک حس می کنم .. بازم از محله یهودی نشینان آن روز ها سردرآوردم . دلم واسه شون تنگ شده بود واقعا تنگ شده . هرچند وقتی بچه بودم ازشون می ترسیدم ..کمی که بزرگترشدم دیگه همه شون جز انگشت شماری رفته بودن اسرائیل ...ما مثلا مسلمونا می گفتیم یهودیا میگن خون مسلمونا مخصوصا بچه هاشونو اگه بخورن خیلی ثواب داره ..البته من اون وقتا بچه مسلمون بودم همچین غلط کاری ها و چرند گویی ها به ذهنم نمی رسید .. از طرفی یکی از بچه قدیمی ها و مسلمون محله تعریف می کنه که یهودیان هم از ما مسلمونا می ترسیدند چون بعضی هاشون یعنی از هم دین های خودم خیلی بد دهن بوده بی خود و بی جهت به برادران و خواهران انسانی و یهود خود توهین می کردند و گاهی یک مسلمون کوچولوی دلپاک ناخواسته پناه یک یهود می شد ه .. مثلا زن یهودی چند متری دستشو می گرفته که مثلا یه تکیه گاه و اعتماد به نفسی داشته باشه اون مسلمونه حرمت نگه داره .. اما خیلی ها از این یهودیان و مسلمین با هم خوب بودند .. اصلا به دین و مذهب هم کاری نداشتند . بیشترین اتحاد و تفاهم رو می شد بین شرابخواران این دو طایفه دید .. از همین جا یه سلامی عرض می کنم به یهودیان عزیز و دوست داشتنی به خصوص همشهریان مهاجر خودم .. امید وارم که نظام حکومتی ما نظامی انسانی بشه و یه روزی به شهرتون برگردین ..همه ما از گذشته ها خاطره داریم ..قلبمونو فشار می گیره .. یه چیزی به روحمون چنگ میندازه .. انگار قسمتی از وجود که نه ..تمام وجودمونو در گذشته ها جا گذاشتیم .. کنار یک دیوار قدیمی , حتی کنار خورشیدی که به نظر میاد همون خورشید باشه ..... دو تا زن جوون رو دیدم که دارن از ساختمونی قدیمی عکس می گیرن .. ازشون پرسیدم خبرنگارید ؟ گفتن نه ..به نظرم اومد گفتن مهندس معماری هستند یا این نوع معماری واسشون جالبه ..همه اینا واسه این بود که اونا رو راهنمایی کنم به سمت محله یکی از سیاستمداران بزرگ .. کمی آروم گرفته بودم ولی کاش یهودیا این جا بودن و ما هم می تونستیم بریم به اسرائیل . چرا آدما این قدر بین ما آدما فاصله میندازن ؟ چرا هرکی می خواد حرف خودشو به کرسی بنشونه ؟ که چی بشه ؟ اون یک حرفی که همه دلها رو به هم نزدیک می کنه عشقه .. عشقی که محبت میاره و محبتی که عشقو محکم می کنه . مگه خدا ما رو نیافریده ؟ همه جای دنیا برای همه آدماست . هیشکی حق نداره هیشکی رو از راه رفتن و خاکی شدن در خاک خدا در زمین خدا محروم کنه . دویست متر اون طرف تر خارج از حوزه آن روز های یهودیان در خانه ای که آپارتمان شده به دنیا اومده بودم . اون کوچه حداقل نصف ساخت قدیمی رو حفظ کرده .. قبل از رفتن به مدرسه چقدر از تنها در تاریکی کوچه های خلوت قدم زدن می ترسیدم ! از اون فضا اومدم بیرون .. پیگیر مراسم چهلم پدرم هستم ... باید به فکر غذای خونه هم باشم .. اصلا تا اون جایی که یادم میاد بعد از مرگ عیال سبزی نخریدم واسه خونه ...
پنجشنبه بیست ویکم اردیبهشت نود وشش : هنوزم حال و روز خوشی ندارم . صبح من و مادرم رفتیم آرامگاه .. یه نفر رو هم با خودمون بردیم که مقدمات ساختن قبر بابا رو انجام بده .. با دو سه نفر در این مورد حرف زده بودیم که هر کی رو که می دیدیم می گفت من بهترین سنگو دارم و سنگهای دیگه به درد نمی خوره . فعلا که این یکی قرار شده بهترین جنس سنگو که به نظرش سنگ هراته واسه مون بذاره .. بهش گفتیم پس سنگ ارباب چی ؟ مگه اون بهتر نیست ؟ گفت که هرات حرف اولو می زنه ... به اندازه نیمی از بوی بهارنارنج هفته پیش می شد بوشو حس کرد و تا حدودی هم اونو روی درخت و ریخته شده بر زمین دید .. توی خیابونا و پیاده روها و کوچه پس کوچه هایی که درخت نارنج کاشته شده دیگه اثری از رنگ و بوی بهار نارنج نیست ... بعد از ظهری دلم گرفته بود و یه ساعتی رو نزدیکای غروب از خونه اومدم بیرون ... به ! به ! دو پرنده عاشق روی سکوی سیمانی زیر شاخه های درختچه گل سرخ دم در خونه مون دل می دادن و قلوه می گرفتن ... دختره که روسری شو در آورده بود .. حالت دیوار و درختک طوریه که فقط باید از کنارشون رد می شدی و می دیدیشون .. سرمو برگردوندم تا یه وقتی سختشون نباشه و فکر نکنن که به عنوان صاحبخونه از این کارشون خوشم نیومده ....ای روزگار ! اون وقتا نوبت این کارای من که بود توی پیاده روها باید با فاصله پنجاه متراز دوست دختر یا همون عیال مرحومم حرکت می کردم تا کسی بهمون شک نکنه .. البته تا چند صد متر اول نزدیک خونه که بیشترا می دونستن .. رفته بودم شام بگیرم دیدم کبابی عکس یکی از کاندیداهای زن برای شورای شهر شدن رو چسبونده به شیشه مغازه اش میگه این عشق منه من به این رای میدم ... گفتم راستی راستی می خوای رای بدی ؟ دیدم داره می خنده .. گفت نه بابا دارم مسخره اش می کنم .. اول باید بیاد پیش من حاجت منو برآورده کنه بعدا یه فکری می کنم .. دوتایی مون کلی خندیدیم .. موقع ظهر که برگشته بودم خونه دیدم پسرم نگران و پریشانه .. می گفت پدر برو اسکن .. برو سی تی اسکن .. گفتم ول کن تو رو خدا این قدر خواب نبین ..هر خوابی که خواب نیست .. بعضی وقتا آدم دلش پیش چیزی هست پرخوری می کنه خواب می بینه .. خود من یک بار خواب دیدم یک مرده ای رو , امشب یه چیزی بهم گفت فرداشب یه چیز دیگه ... نذار من به خودم تلقین کنم بیمارم .. تو حالا مراقب قرص های قند و چربی خودت باش .. با این حال نگرانم کرد . منو به فکر فرو برد .. خون چشمم تازه هست با آب که داخل چشمو میشورم روشن تر میشه ..چند لحظه بعد دوباره غلیظ میشه .. اگه این جوریه اگه خونریزی ادامه داره پس خون به کجا میره ؟ نکنه بره توی سر و مغز لخته شه و شرایطی مثل شرایط پدر پیداکنم .. حالا چیزیم هم نیست اصلا سرم مشکلی نداره .. نمی دونم چرا زن و پدر خدا بیامرزم به من اطلاعات نمیدن و همش میان سراغ این پسره . وقتی خوابشم داره تعریف می کنه درست تعریف نمی کنه انگاری داره معما میگه لفظی می خواد .. فعلا که بی خیال دکتر رفتن شدم . این روزا دکتر رفتن مثل اداره رفتن می مونه .. معمولا وقتی که می خوای بری دکتر و مثلا در یک ایستگاه کار داری پیش خودت باید واسه چهار جا دیگه هم حساب واکنی ..
شنبه بیست و سوم اردیبهشت نودوشش : درحال رفتن به مطب چشم پزشک بودم که یکی از دوستامو که 7 سال همکلاسم بود رو دیدم ... دکتر ارتوپده ..چشممو دید و گفت که فشار عصبی یا بالا بودن فشار خون برای یک لحظه زده چشمتو این جوری کرده .. ممکنه بازم بشه ..معلوم نبود این دکتر مشهور بدون معاینه چشم چه جوری این حرفا رو زده .. اینو هم بهم گفت که اگه فشارچشمی می داشتی یا عیبی درشبکیه وقسمت دیگه ای از چشمت می بود یا باید روی دیدت اثر می ذاشت یا گرفتار اثرات جانبی دیگه ای می شدی . .. با این حال رفتم تا یک چشم پزشک زن بسیار خبره منو معاینه کنه .. پشت سه چهار تا از این دستگاهها نشستم و تا حدودی در اثبات حرفای دوستم حرف می زد فقط اینا رو هم اضافه کرد که مصرف قرص هایی که باعث رقیق شدن خون میشه مثل آسپرین بچه بلند کردن وسایل سنگین ..ممکنه ترکیدگی مویرگ چشم به وجود بیاره .. درموردمنم گفت لیزر درمانی هم نمی خوای فشار چشمی هم نداری به دارو هم نیازی نیست . به یاد این افتادم که پسرم که واسه من خواب مشکوک دیده بود از سی تی اسکن هم گفته بود ... گفتم خانوم دکتر مغزسرم باید کنترل شه ؟ خندید و گفت ربطی بهش نداره .. چی واسش می گفتم ؟! می گفتم عیال خدا بیامرزی ام میاد سراغ پسرم و بهش اطلاعات میده ؟ اون وقت حتما منو می فرستاد پیش یک روان شناس ....واسه این که پسرمنم ناراحت نشه بهش گفتم بابا جان خواب بعد از اذان داریم قبل از اذان داریم .. با شکم پر داریم با شکم خالی داریم .. روم نشد بگم اگه غسل واجب داشته باشی خوابت درست نیست .. من واسه همین دکتر رفتن امروز چهار بار از خونه به مطب رفتم منشی تاخیر داشت ..آخرشم به زحمت بهم نوبت داد .. غروبی که یک کیلومتر بین دو تا میدون شهر رو پیاده روی کردم حالم داشت به هم می خورد از بس دفتر انتخاباتی دیدم ..نامزدها یا همون نامردها دویست نفرن چند نفرن دقیقا نمی دونم . فقط همینو می دونم که میلیاردها هزینه می کنن تا بشن عضو شورای شهر ...حالم داشت به هم می خورد . خدایا این چه خدمتیه ! همش خیانته ... یارو قسم می خورد یکی از اعضای شورای شهردست بیست و خوردی نفر از فک و فامیلاشو یه جایی بندکرده . واقعا در این سیستم کثیف و آلوده میشه خدمت کرد ؟ هرکی هم بخواد خدمت کنه می زنن توی سرش .. همون بلایی رو سرش میارن که به نظرم سر بنی صدر آوردند .. همچین عذرشو خواستند که انگار نه انگار مردم بهش رای دادن .. من نمی دونم وقتی دیکتاتوری ولایت فقیه وجود داره واسه چی انتخابات گذاشتن ؟! یعنی در قانون اساسی گنجوندن ..سرم داشت سوت می کشید از جمعیت بد بخت و ملت نادانی که واسه انتخابات شورای شهر, شهر رو به گند کشیده بودند .. گشنه و تشنه ام شده بود می خواستم برم داخل یکی از این دکه ها و مغازه ها یه چایی شیرینی بخورم ..گفتم ول کنم که نمک گیر میشم .. هرکی می رسید به دستم کارت و اعلامیه می داد .. حدود بیست تایی شده بود .. خوب به اطرافم نگاه کردم و مطمئن شدم که کسی از تبلیغاتی ها منو نمی بینه همه این کاغذا رو با هم انداختم توی زباله دونی ... ای کاش می تونستم تمام این کاندیدا ها رو بندازم توی زباله دونی .. به جای این کارا پاشین بیاین دزدان مملکتی رو روسیاه کنین ..کاندید شدین که چی بشه ؟! چه غلطی می خواهین بکنین ؟ دیگه دیدم بد جوری جوش آوردم واحتمال داره بازم رگ چشمم بترکه بی خیال شدم .. واقعا معلوم نیست این دلقک بازیها تا کی می خواد ادامه داشته باشه .. یه جایی خونده بودم وضع مردم در این چهارساله خوب شده تا چهارسال دیگه عالی میشه ..ای خدا ..
دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت نود و شش: به نظر میاد زمان چه زود گذشته .. بیست سال پیش رو میگم .. به ناخن گیری نگاه می کنم که به مبلغ صد تومن و همون موقع از یکی از سوپری های بلوار وکیل آباد مشهد بعد از سه راه آب و برق به طرف بالا وسمت کوهستان پارک خریده بودم .. همون تیزی رو داره .. حال و روزم دیگه خوش بشو نیست .. آخرم سر خودمو به باد میدم .. هرچند اکثریت ملت سرشون به کار خودشون گرمه و خیمه شب بازیهای انتخاباتی رو تحویل نمی گیرند ولی همین چند تا دکه و مغازه رو که می بینم و تبلیغات و این همه مسخره بازیها رو که چقدر همه به فکر بخور و بخور و لفت و لیس هستند و انسانیت را فراموش کرده اند خونم به جوش میاد .. یک بنده خدایی تعریف می کرد که رفته به یکی از خونه های تیمی زنهای اون کاره ..می گفت بهم بیا تو رو ببرم .. چه تیکه هایی ! انگار تازه متولد شدن .. بهش گفتم تو خجالت نمی کشی زن داری میری این جور جا ها ؟ جوابی داد که منو از رو برد .. گفت پس تو که زن نداری بیا با هم بریم .. عکس دسته جمعی شونو و فضای اتاقو نشون داد ..نمی دونم چه جوری بهش اجازه دادن که عکس بگیره .. راست می گفت ..من یکی که دلم می سوخت .. البته با لباس بودند .. یه تیکه هم از فیلم و حرکاتشونو نشون داد . می گفت هر چند وقت در میون خونه رو عوض می کنن . یعنی واقعا اونا این جور زندگی رو دوست دارن ؟ یعنی ارزش ها این قدر براشون پست شده ؟ خرید و فروش که چه عرض کنم کرایه کردن و کرایه دادن تن این قدر راحت شده ؟ اون آشنا می گفت ده تا خونه دیگه روهم آدرسشو داره ... هرچی بهم گفت اینا خیلی خوبن .. حرف ندارن .. تن و بدنشون بیسته فقط صد تومن .. اونم تا هر وقت که خودت خسته شی ... آخرشم دید که از من بخاری بلند نمیشه گفت پس دعوت من ..... نگاش کردم و گفتم راستش اشتهام زیاده ولی من دلم می خواد کسی رو بغل کنم و باهاش باشم که دوستش داشته باشم که بدونم به دیگری تعلق نداره که بدونم عشق و احساسش هم مال منه .. نمی خوام خودمو اسیر نمایش کنم .. نگام کرد و گقت زن آدم مفتی کنار آدم نمیاد .. باهاش نرفتم .. فقط حس کردم خرده ریزه ها و شکسته های دل شکسته ام داره به جسم و روحم فشارمیاره ...خیلی ها بابت این افکار, منو نقطه چین خل و احمق می دونن بهم می خندن . چند دقیقه ای درپارک نزدیک خونه ام نشستم و به اونی فکر کردم که رفیق نیمه راهم شد ..آخرم ازکارش سردرنیاوردم .. فقط اینو می دونم که دروغ مثل یک بذر می مونه کافیه که چند تا از این بذر ها در وجود خودت بپاشونی ..کافیه حس اعتماد دیگران رو جلب کنی ..کافیه بری توی حس و خودت رو مظلوم نشون بدی تا همه دروغهای تو رو باور کنن تازه به حالت دل هم بسوزونن . خدا رو شکر می کنم که پیش وجدان خودم سربلندم و طوری هستم که حتی به خاطر سایه بی وفایی که روزی خورشید عشق و احساسشو نثارمن می کرد گرد گناه نمی گردم برام مهم نیست که این کارم پیش دیگران یا حتی اون بی مرام ارزش تلقی بشه یا نه .. واسم همین مهمه که خودم به احساس پاکی که قلبمو , وجودمو به سوی پاکی ها و دور از آلودگی ها می کشونه معتقدم . منم فعلا این پیامو دیگه با کپی مطالبی که همین غروبی درچاق سلامتی نوشتم می بندم .. چون دیگه اون پیامها پاک میشه .. این روزا دهها نامزد واسه انتخاب شدن در شورای شهر , شهر رو به گند کشیدن . اینم اون مطالب نوشته شده سه ساعت پیش من : غروب لعنتی بازم داره از راه می رسه و من دارم به ترانه همولایتی ام مازیارگوش می کنم ... به ترانه پاییزش ... با این که حالا فصل بهاره .. ولی یه حس پاییزی داره منو خفه می کنه . دلم می خواد بنویسم ... دلم می خواد به گذشته ها برگردم .. دلم می خواد به بچگی برگردم .. دلم می خواد برم به کوچه کودکی .. و صد متر بعدش به کوچه و خیابون یهودیان و سیصد چهار صد متر بعدش محله دلکش و افشین ... دلم گرفته .. مازیار می خونه ..تو این غروب بی کسی ..رسیده برگ آرزوم ..برگ درخت عمر من ..لحظه به لحظه می ریزه ..ببین بهار زندگی .. اسیر دست پاییزه .. بیرون هم که می خوام برم و مشتی عاطل و باطل شورای شهری رو که می بینم قاطی می کنم .. یکی از رانندگان تاکسی داشت از احمدی نژاد تعریف می کرد .. یادم میاد همونی بود که قبلا ازش بد می گفت .. خیلی بد بختیم .. خیلی کم خردیم ... خیلی بی برنامه ایم ... واقعیت اینه اونایی که می دزدند و می چاپند و حق و عدالت رو زیر پا می ذارن .. شهامت و جسارت و شجاعتشو دارن که این کارا رو بکنن .. ما فقط داریم سواری میدیم و میگیم هی یه هی یه .. محکم تر .. محکم تر شلاق بزن ارباب .. محکم تر شلاق بزن .. که من تند تر برم .. که تو ارباب من از سواری دادن من و از سواری خوردن خودت کیف کنی ... روزی یه وعده غذاکافیه ارباب .. ارباب ! فقط اکسیژنو کوپنی نکن ! شلاق بزن ارباب ! بتاز ارباب ! من تند و تند میرم تا تو یکه تازی کنی .. تا تو ارباب من بشی سرور ارباب های روزگار ... خدا کنه رای بیاری ارباب ... تو رو خدا خوراک منو کم نکن .. آخه باید جون داشته باشم بهت سواری بدم یا نه ؟ تو رو خدا ارباب نگاهتو ازم نگیر ... تو رو خدا ارباب نکنه یکی دیگه رو واسه سواری خوردنت انتخاب کنی .. چشمم هشت تا .. چشمم کور ..دندم نرم ..خودم بهت سواری میدم .. بذار بگن من نادانم بذار بگن من احمقم .. بذار بگن اعتقاد و ایمان من ارزشی نداره .. بذار بگن من چشمم کوره با این که دزدی ها رو می بینم بازم رای میدم ..ولی چه حالی میده ! من به تو ایمان دارم ارباب .. فقط یه لقمه نون خشک هم واسم پرت کنی قانعم .. اگه همونو هم به طرفم ننداختی میرم از سطل آشغال یه چیزی گیر میارم می خورم .. مهم اینه که بهت اعتقاد دارم .. ارباب ! بذار دشمن بگه من یک احمقم ولی مهم اینه که ایمان دارم اعتقاد دارم .. لال میشم خفه میشم و اعتراض نمی کنم .دشمن خودش احمق و بی مسئولیته ..بی خیاله درسرنوشت ملتش شرکت نمی کنه .. رای نمیده . دوستت دارم ارباب ... خدا تو رو یه جور دیگه آفریده ..خون تو به یه رنگ دیگه ایه ..
تو بایدسروری کنی ارباب .. داغ شود سرین اون کسی که به تو رای ندهد ارباب .
این چند سطر رو از نوشته های غروبم آوردم .. با اجازه ساعت یازده دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشته منم درحال گوش دادن به ترانه ام .. فعلا که از ستار رسیدم به نوال الزغبی .دارم میرم ولی بیائید به این فکر کنیم که ما ملت ایران کی می خواهیم بیدارشیم .. درسته حواب واسه بدن لازمه ولی چه خوبه به وقت خواب با این حس که بیداریم پلکامونو بذاریم رو هم ... پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#558
Posted: 23 May 2017 12:13
چـــــــــــــــه امیــــــــــدیـــــست بـــــــــــــــه ....!
چه امیدیست از(به ) این فاصله ها !
چه امیدیست به روزگاری که چشمها حقیقت را نمی گویند !
چه امیدیست از این فاصله ها !....
وقتی که با نفسهای تو گرم نمی شوم
چه امیدیست به فرداها !....
وقتی که امروزهایم ویران شده اند
چه امیدیست به پرواز با بالهای شکسته !..
وقتی که قلبم شکسته باشد
چه امیدیست به روشنی خورشید !....
وقتی که شب سیاه مرا پایانی نباشد
چه امیدیست به زندگی !...
وقتی که مرگ فراموشم کرده باشد
چه امیدیست به عشق ورزیدن !...
وقتی که تعفن خیانت همه جا را گرفته باشد
چه امیدیست به نفس کشیدن !...
وقتی که نفسهای تو به من نفس نمی دهد
چه امیدیست به .. به دنیا بودن !....
وقتی که دنیا با تو (من ) نباشد
چه امیدیست به ..نام تو را فریاد زدن !...
وقتی که بر سرم فریاد می زنی
چه امیدیست به خدا نگریستن وگریستن !...
وقتی که اشکت بی ثمرخاک می شود
چه امیدیست دلبستن به خوشیهای دیروز !...
وقتی که از خاک دلخوشی ها سبزه ای نمی روید
چه امیدیست به صمیمیت خاک شده !
چه امیدیست به دستهایی که برای من آغوش نمی گشاید !
چه امیدیست به زبانی که برای من سخن نمی گوید !..
به لبهایی که برای من باز نمی شود
به قلبی که برای من نمی تپد
چه امیدیست به مرغ جانی که برای من پرنمی کشد ! ...
به وجودی که به خانه دل من سرنمی کشد
چه امیدیست به ماندن وقتی که همه می روند !
چه امیدیست به ماندن !..
وقتی که رانده شده ای
چه امیدیست به قدم زدن درهوای جنگل !..
وقتی که مهتاب خفته باشد
چه امیدیست به چشمانی که بی تو تارشده !
چه امیدیست به حرکت در جاده پیوند !...
که در انتهای آن به استقبال من نیامده باشی
چه امیدیست به دانه امید کاشتن !..
درقلب شکسته ای که بی توسبزنمی گردد ...
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ویرایش شده توسط: aliazad77
ارسالها: 3593
#559
Posted: 26 May 2017 16:33
مــــــــــش رمضــــــــــــــــــــون ســـــلام !
ماه رمضونه .. بیش از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی می کنم . چقدر خاطره ها اذیتم می کنن .. باید بگم خاطرات ولی موسیقی خاطره ها قشنگ تره .. غصه ام میشه وقتی که ماه رمضون میاد نه واسه این که بهترین ماه خداست نه واسه این که بازم باید روزه بگیرم که اینا خودش یه نعمتیه ..ولی حالا دیگه هیچی ازم نمونده .. از همون اولش روزه می گرفتم .. چقدر پیرزنای فامیل از این کارم خوششون میومد .. اون وقتا زیاد درک نمی کردم چرا ..حالا بیشتر می فهمم . چه حال و هوایی داشت ! هنوزهم صدای موذن زاده اردبیلی بهمون می گفت که بخورید یا نخورید . هیشکی مثل اون نمی تونه اذان بگه .. هیشکی .. حتی خواننده هایی که کارشون به اذان گفتن هم کشیده .. اولین روزی رو که روزه گرفتم هنوز یادمه .. اتفاقا اون روز رفته بودم پیشواز .. همه بهم می گفتن تو سه چهار سال وقت داری تو هنوز پونزده سالت نشده .. ولی همون موقع اینو دیگه حالیم می شد که منی که در یازده سالگی بالغ شده بودم دیگه روزه بر من واجبه ... معلوم نبود کی توی گوش این عوام فرو کرده که حتما باید 15 ساله باشن مردا که روزه بگیرن . همه دور هم می نشستیم و افطار می خوردیم .. من و مادرم روزه می گرفتیم .. بابام معده اش ناراحت بود ..می دونم خدا هم اون روزا رو بیشتر دوست داشت . غذاهای رنگارنگی رو سفره افطارمون داشتیم .. عاشق حلوا بودم . حلوایی که با آرد گندم درست می شد .. انگار وقتی که روزه می گرفتم قند بدنم افت می کرد و شیرینی می خواست . همیشه غصه ام می شد چند جور غذا درست می کردند ..نمی تونستم به همه برسم .. معروف شده بودم به حلوا خوار ... قبل از ازدواج پدر و مادرم و بعدش همسرم هی می چپوندن بخور بخور تو روزه داشتی .. معده که همون معده بود گشاد که نشده بود ... همه آدما یه روزی تنها میشن .. یه روزی از همه چی جدامیشن ... خدااین جا کنار منه .. فکر کنم داره فکر می کنه زود تر جونمو بگیره بهتره یا همون میزانی رو که قبلا در نظر گرفته بود بهش دست نزنه .. اخه چند تا فالگیر گفته بودند تو 95 سال و یکی شون گفته بود 96 سال عمر می کنی .. یکیشون هم گفته بود بیست سال آخر چشمات خیلی آزارت میده خوب نمی بینی نابینا میشی .... شاید خدا بخواد تجدید نظر کنه منو خیلی زود با خودش ببره یه ضد حالی به اون فالگیرا بزنه که تا دیگه هستند توی کارش فضولی نکنن ولی خب تا خودش اجازه نده که نمی تونن غلطی بکنن .. کی می خواد تا اون موقع یعنی تقریبا یک قرن زنده بمونه . دلم واسه اونایی که رفتن تنگ شده .. واسه مادر بزرگم , پدرم .. زنم , دوستام ..کاش مثل کنکور , مرگ آزمایشی هم می داشتیم .. یه سری می زدیم اون طرف و حال و هوای رفتگانمونو می پرسیدیم و می دیدیم . نمی دونم چند تا اذان دیگه زنده هستم . دیروز رفته بودم سر خاک همسر و پدرم .. به عکس حک شده پدر روی سنگ نگاه می کردم .. دو تا عکس بود یکی جلوی کتیبه .. یکی هم پشتش .انگار داشت باهام حرف می زد . انگار داشت می گفت که هنوزم نفس می کشه .. بهم میگه پاشو پسر .. برو کتاب قصه های خوب برای بچه های خوبو بخون ..منم بهش میگم بابا قصه چیه .. این دنیایی که روبروی ماست همش قصه هست .. قصه های آدمای راست و دروغ .. کاش نمی رفتی ! می دونم مرگ عروست ..مرگ زنم روتو خیلی اثر گذاشته .. همه کار واست کردیم و وظیفه ما بود ولی سهل انگاری کردیم خیلی دیر فهمیدیم که نمکت کم شده .. و با چشایی بسته و در خماری ترکمون کردی .. .. به شدت گریه می کردم ..هنوز شوخی هاش یادم نرفته .. یه وقتایی آدما فکر می کنن که مردن چه سخته ! ولی یواش یواش به جایی می رسن که متوجه میشن زندگی کردن خیلی سخت تره . سر خاک همسرم که بودم واسه دقایقی به قبر خالی و خریداری شده کنارش که گلکاری شده خیره شدم .. چقدر گلهای این باغچه رو می دزدند .. حس می کنم یه روزی روی این گلها سنگ می شینه و من میرم زیر این سنگ .. این باغچه میشه قبر من .. مامان یه جای دیگه واسه خودش گرفته .. خواهرمم این جا نمیاد .. دیگه دزد نمی تونه بیاد من و سنگو بدزده . توی این دنیا جز خوبی هیچی نمی مونه .. شاید خدای بزرگ هم خوبی ها رو بر تر ازعبادت قرار بده .. چه هوای عجیبی شده بود دیروز صبح و شب ابری و خنک .. بعد ازظهر آفتابی وگرم .. شرایط روحی خوبی ندارم .. امروزصبح یعنی جمعه رکورد مورچه هایی که به گوش چپم وارد شدند به 4 رسید .. گوش چپ از گوش راست 4بر1 جلوست .. گاه یادم میره موقع خواب توی گوشام پنبه فرو کنم . بعصی وقتا ما آدما درون خودمونو اون جوری که هست نمی تونیم به بقیه درست نشون بدیم ... و شناخت آددما از ما میشه به همون دید ظاهریشون .. دیگه کاری به کل گفته ها و رفتار های ما ندارند .. فقط رو لحظات قضاوت می کنند اونم لحظاتی رو که نتونستن درست ببینن . بعضی آدما متوجه گذذشت زمان نیستن ..مهربونن اگه کارای بدی هم کردن دل کسی رو ناخواسته شکستن نباید واسه دلجویی امروز و فرداکنن . همیشه فردا خیلی دیره .. به خدا فردا خیلی دیره . فردا که هیچوقت نمیاد . امروز جمعه پنجم خرداد یک روز خیلی بدیه واسه من , دلم می خواد فریاد بزنم درو دیوارو با مشت و لگد بکوبونم . حوصله رفتن به خونه مادرو هم ندارم . بقیه یعنی غیر از مادر و خواهرم تا یه دگرگوتی ازم می بینن میگن برو زن بگیر .. انگار به همین سادگیه .. کدوم زن حاضر میشه که منو در این حال دگرگون ببینه اونم جمعه بعد ازظهر و نخواد به زور منو ببره بیرون . خسته شدم .. دیدن طبیعتی که یه روزی از همین روزا دیگه نمی بینمش واسم چه فایده ای داره . آره فردا ماه رمضونه ومنم موندم با خرواری خاطره از کودکی تا حالا ..مش رمضون داری میای و و بالاخره هم نفهمیدم که من دعوت توام یا تو دعوت منی ...دلم گرفته مش رمضون .. نمی دونم دیگه از کی بنالم ازچی بنالم ؟! از آدمایی که دروغ میگن یا اونایی که دروغ می شنون ؟ گاهی این دومی ها بیشتر از دسته اول آدمو دیوونه می کنن نگاهشون فقط به لب و دهن دروغگوهاست ..فریاد درون داره منفجرم می کنه ولی انگار واژگان سکوت کرده اند ..... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3593
#560
Posted: 18 Jun 2017 23:01
بخــــت خــوشــم ! بــا تــو خــوشبختـــــم
به من بگو کجایی ؟
کجایی آسمان آبی ؟
کجایی شب مهتابی ؟
امشب ستاره بخت من بیدارمی شود
امشب ستاره من می درخشد
امشب چشمانم را پرستاره نخواهی دید
آخر به آسمان خیره شده ام
آسمانی که برای من فقط یک ستاره دارد
کجایی پرنده سپید خوشبختی ؟!
کجایی تا بگویم راز اشکهایم را ؟
کجایی تابگویم راز دل شکسته ام را
امشب با سکوت فریاد خواهم زد
درسینه آهنگ شاد خواهم زد
ستاره من سلام
ای آخرین عشق من سلام !
رنگین کمان ها خفته اند
ماه پنهان است
دلم تو را می خواهدد ستاره من
پرندگان عشق هم پنهانند
ستاره من ! امشب تولد توست
بگذار همیشه تو را ببینم
حتی اگر گوشه چشمت برای دیگری باشد
تو خوب می خوانی نگاه مرا
توخوب می دانی شعله سوزان وجود مرا
وقتی که خورشید غروب می کند
به یاد اندوه در سپیده دمانی می افتم
که قهرستاره ام بدرقه شب تارم شد
گاه غروب را باشب اشتباه می گیرم
که شاید تو بیایی و بگویی که نرفته ای
امشب زیبا تر از همیشه ای
زیباتراز لحظه آرمیدن درآغوش داغ نیاز
زیباتر از لحظه های راز و نیاز
امشب خواستنی ترازهمیشه ای
امشب انگار مهربان تر از همیشه ای
تولدت مبارک ای با احساس ترین
هنوز تازیانه های عشق روحم را نوازش می دهد
هنوز درآستان تو سربرخاک عشق سائیده ام
انگار ماه آمده است
خورشید را کنارماه می بینم
بانوی شاه را کنار شاه می بینم
امشب همه هستی من به دنیاامده است
امشب اشکهایم را با نگاه تو می شویم
امشب بازهم به تو می گویم که دوستت دارم
آن گونه گفتنی که با صدای قلبت بشنوی
امشب دستهایم را سوی خدامی گیرم
امشب هستی را درآغوش می گیرم
امشب به زندگی لبخند می زنم
امشب دیگراز قلب شکسته ام نمی گویم
امشب دیگر از دستان بسته ام نمی گویم
امشب فقط از تو می گویم
امشب فقط از تو می خوانم
بخند عشق من .. ستاره من
بخند دنیای من ..همه چیز من
تولدت مبارک ! ای همه چیز و هستی من
حتی اگر هیچ چیز تو نباشم
حتی اگر هستی تو نباشم
ایــــــــــــــــرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ویرایش شده توسط: aliazad77