ارسالها: 3591
#581
Posted: 29 Oct 2017 00:06
بیــــــــــا و پیــــــــــالـــــه را پــــــــــرکــــــــــن !
کوروش ! جام عشق خالیست
مردمی که دوستت می دارند
مردمی که هرصبح و شام یادت می کنند
مردمی که به تو می نازند
تشنه اند , تشنه اند , تشنه عشق
تشنه شراب عشق انسانیت
تشنه شراب حقیقت , عدالت
کوروش !جام عشق خالیست
بیا و پیاله راپرکن
بیا و به نو ایرانیان بگو
که این کهن دیارهمچنان زنده است
بیا و بگو که درراه عشق باید دوید
باید که دلاورانه جنگید حتی دلاورانه مرد
کوروش بیا ! جام عشق راپرکن
خسته ایم , دلشکسته ایم
هنوز از دام شیطان نرسته ایم
برماخرده نگیر ای بزرگ مرد تاریخ !
ای شکوه هستی ! ای دلاورسرزمین مقدس
به جان خسته ما بیا ..
بیاو پیاله راپرکن
بیا و بگو که دژخیم مردنیست
بیا و بگو ای مسلمان تر از مسلمین امروز
ای انسان تر از هر انسانی
بیا و بگو که جای خون دل خوردن
باید که با خون دلهامان
خاک خشک وطن راسبزگردانیم
من ازپیامبر خود محمد (ص ) آموختم ..
درس پاکی و انسانیت را
آموختم که تا انسانیت نباشد
که تا انسانیت را نبینم ..
خدا را هم نمی بینم ..خدارا هم نمی یابم
و توپیش از عیسی و محمد ..
خدای انسانیت شدی ..
تا خدای یگانه را به درستی ببینیم
کوروش بیا و پیاله راپرکن !
جهان سراسرعشق است
ارسرچشمه عشق سیلهاجاریست
اما پیاله عشق هنوزخالیست
بیا و پیاله راپرکن
تشنه ایم تشنه عشق و محبت
تشنه ایم تشنه راستی ها درستی ها
تشنه ایم تشنه لبخند یکرنگی ها
تشنه ایم تشنه نگاه بی فریب
تشنه ایم تشنه آغوش آشنایی ها
بیاو پیاله راپرکن
ایران مقدس تو را فریاد می زند
بیا و ازروح پاکت درما بدم
کافیست که ذره ای چون توشویم
بیا و پیاله راپرکن !
تابیدارشویم تاهوشیارشویم
تا ازهشیاری خود
تا ازبیداری خودمست شویم
بیاو پیاله راپرکن !
تامست بیداری خودشویم
تامست بیداری خودشویم
تامست بیداری خودشویم
...............
...............
...............
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#582
Posted: 31 Oct 2017 00:44
تــــــــــا بــــــــــه کــــــــــی بــــــــــایــــــــــد دویــــــــــد؟
شاهزاده رضا پهلوی : من فرزند سرزمینی هستم که کوروش کبیر منشور حقوق بشر را برای برقراری آزادی بیان ,آزادی اندیشه , آزادی انتخاب و آزادی یکسان زیستن با هم را برای جهانیان به ارمغان آورد .. و امروز ایران انسانی در انتظار نجات دهنده ای از نسل کوروش کبیر از نسل شاهان دلاور است که وطن را از یوغ نظام مرتجع دینی رهایی بخشد ... امیدملت و آزادیخواهان به این است که نوشدارو پس از مرگ سهراب نباشد .. هرچند شاهزاده خود بارها اشاره فرموده اند که ملاک رای ملت است و او به دنبال پست و مقامی در نظام آینده نیست اما اگر مردم ستمدیده ایران بخواهند مسئولیت اداره کشور را به دستان و اندیشه توانمند شاهزاده توانا بسپارند اونمی تواند از این حس و حسن اعتماد دوری کند .. کشور ما نیاز به اندیشه های تازه و توانمندی دارد که ویرانی ها را آباد سازد و مرهمی باشد بر زخمهایی که همچنان در تب و تاب التیامند ... ایران مقدس ما خونی تازه می خواهد و نفسی تازه .. خسته است .. خسته از خفقان ها .. خسته از به بند کشیدن آزادی ها , خسته ازنامردمی ها .. ایران ما خسته است خسته از این که بهترین فرزندانش را از او جدا می کنند تا دشمن تیشه به ریشه این کشور مقدس بزند .. غافل از آن که ایران حتی با اندک پیرو جوان غیرتمند خود هنوز سرپاست .. هنوز پا برجاست .. هنوز نفس می کشد به عشق روزهای خوشی که فرزندان پاک وطن ندای آزادی و ترانه رهایی بخوانند . رهایی از دیوصفتانی که دهها سال خود را فرشته خوانده اند . شاهزاده عزیز ! ملت نوشداروی پس ازمرگ سهراب نمی خواهد .. اگر راه درمانی هست همین امروز بایدشتابید .. قدمها را تند کرد .. تا به کی باید آهسته رفت ؟ تا به کی باید شاهد آن بود که جان و مال و نوامیس ما را به یغما می برند و حتی حرفی برای گفتن هم نداشته باشیم ؟ تا به کی باید سرمان پیش همسایگان عرب پایین باشد ؟ تا به کی باید به بهانه مبارزه با داعش و دفاع از حرم , اما سرمایه گذاریهای کلان و تریلیاردی و سود های آن چنانی و حفظ نظام بشار اسد , جوانان پاک و ساده دلمان را به کشتن بدهیم ؟ تا به کی باید ببینیم که بیگانه خیلی خیلی ارزانتر از هموطن آشنا اجناس و تولیدات ما را می خرد و اف و تف برآن می اندازد؟ تا به کی باید اشک مادر فرزندگرسنه را ببینیم که برای سیرکردن شکم فرزند خود, خود فروشی می کند ؟ تا به کی شاهد بیگانه پرستی ها باشیم ؟ تا به کی سرمایه های ما را به یغما ببرند و فریاد ها را درگلو خفه سازند ؟ دیگرنایی نمانده است .. جانی نمانده است ... دیگر صدای سازآشنایی به گوش نمی رسد . تا به کی شادیها چون حبابی برآب باشند ؟ تا به کی اشکهای سیل گونه را بر گونه ها روان ببینیم ؟ تا به کی ؟ نمی دانیم چگونه ! ولی وقت است که بازآیی .. ای پادشه خوبان .. داد از غم تنهایی . خسته ایم .. خسته از دویدن ها و نرسیدن ها .. تا به کی باید دوید؟ .. تا به کی باید صدای ناله های بیماران و گرسنگان را شنید؟ .. تا به کی باید شاهد آن بود که یک ایرانی درمیان آشغال ها به دنبال خوراکیست ؟ شرم باد , ننگ باد برآن مسلمانی که چنین بیند و سکوت کند . امروز شاهد بی شرف تر از آنانی هستیم که می گویند خوردند و کشتند و بردند ... امروز شاهد آنانی هستیم که بر جنازه ها هم رحم نمی کنند . داعشی ها را مسخره می کنند و خود جانی ترازآنانند ... داعشیان جانیان نادانند اما آنان که حقیقت را می دانند چرا وجدان و شرافت انسانی را زیر پا می گذارند ... آن که زنده است حق زندگی دارد .. دنیا ازآن عده ای خود پرست نیست تولدت مبارک شاهزاده نازنین ! . شاهزاده ! مردم خسته اند , تو هم خسته ای ... گفتن ها , شنیدن ها , نوشتن ها دیگر دردی را دوا نمی کند ..سالهاست که هیچوقت دردی را دوا نکرده است ... بهتر است بگوییم اینها دیگر تسکین هم نمی دهد . چه باید کرد! چرا آرامش قبل از طوفان باید این همه به طول انجامد ؟!چرا آنان که از ستم به ستوه آمده اند باید همچنان اسیر ستم و ستمگر باشند ؟! همه خسته ایم ..باید که جنبید و پس از جشن رهایی به سازندگی پرداخت .... باید ایرانی ساخت که جهانیان انگشت حیرت به دهان گیرند ... به امید روزهای پرشکوه ...پایان .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#583
Posted: 10 Nov 2017 01:26
تــــــــــا نفــــــــــس دارم با تــــــــــوام
انگارهمین دیروز بود که برای اولین بار می دیدمش یازده ماهش بود..هنوزلاغربود .. هنوز می شد راحت بغلش کرد .. تازه داشت حرف زدن یادمی گرفت .. یواش یواش تپل و تپل ترشد .. رسید به جایی که حالا اون مارو بغل می کنه .. اسم اون کوچولوی ناز دوست داشتنی بودلوتی ..ویواش یواش بزرگ و بزرگ تر شد .. دوست داشتنی و دوست داشتنی تر .. حالا این ما بودیم که کوچیک شده بودیم کوچواو و کوچولوتر .. با هرسنی که بودیم و داشتیم ..میومدیم این جا تا از لوتی کوچولوی بزرگ لوتی گری یاد بگیریم . ما کوچولوهای بزرگ دور هم جمع شدیم واسه هم قصه می گفتیم درددل می کردیم همدیگه رو دوست داشتیم ..شوخی می کردیم قهر و آشتی و کل کل ها داشتیم .. اگه غم بود اگه شادی بود یه جایی بود که بتونیم خیلی راحت نشونش بدیم ... این جا واسه خیلی ها مث یه دنیا بود و هست .این کوچولویی که حالا بزرگ شده فقط چند تا نوشته نیست .. لوتی یعنی فضای دلهای من و تو ... یه فضای پرمهر و محبت .. سرشار از عشق و دوستی ها ...لوتی ها مث دونه های تسبیحن ..اگه یکی شون بیفته بقیه از هم می پاشن .. دلشون به جوش و خروش میفته ..خیلی وقتا انسانیت گم شده رو این جا پیداکردیم ..لوتی برای لوتی های راستین یه فضای دروغین و ساختگی نبود لوتی برای من جایی بود که تونستم خودمو امتحان کنم تا بدونم که این حق منه که به صداقت و راستگویی خود ببالم و افتخارکنم . لوتی برام یک حقیقت بود و هست نه فقط یک شعار .. نه فقط نوشتن مطلبی واسه امشب که عده ای خوششون بیاد .. این جا جایی بود که تونستم به خیلی ها بگم شما تنها نیستید منم تنها نیستم پس می تونیم غمها و شادیهامونو با هم قسمت کنیم سنگ صبور هم باشیم . وقتی میومدم این جا خیلی چیزا داشتم که حالا ندارم خیلی چیزا نداشتم که حالا دارم و خیلی چیزا به دست آوردم که از دستشون دادم . شاید حق من همین بوده باشه .. ولی همینو می دونم که یه وقتایی هست که باید واقعیات رو دید .. درسته همه آدما مث هم نیستن ولی میشه با محبت با عشق با دوست داشتن و با صداقت و یکرنگی و دلسوزی به دلهای هم نفوذکرد . و این درسها رو در لوتی خیلی راحت میشه یاد گرفت .. این جا همه شاگردند و همه استاد .. هیشکی بر هیشکی بر تری نداره .. فقط کارای قشنگه که شخصیت آدمو قشنگ می کنه .. این جا روزای خوب و بد زیاد داشتم .. امشب ..امروز باید شاد بود .. کودک بزرگ شده لوتی حالا در کودک درون همه ما قرار داره ... ما از دائره المعارف لوتی خیلی چیزا یاد گرفتیم و بازم می تونیم یاد بگیریم .این جا معدن دانستنی ها و اطلاعات گوناگونه . اما هیچ چیز به زیبایی اخلاقی خوش و معرفت درون و پاکی وجود نیست و گوهری به ارزش راستی یا صداقت وجود نداره . پس یاد بگیریم حتی در دنیای مجازی نسبت به هم صادق باشیم ... نگفتن حقیقتی که دوست نداریم بگیم ضربه ای به ما و به هیشکی نمی زنه که دروغ ریشه همه فسادهاست..ما به هم وابسته ایم تا زمانی که پایه های لوتی گری مستحکم باشه این دلبستگی ..همبستگی و وابستگی وجود داره . دلم واسه خیلی ازبچه های قدیمی تنگ شده ..هرچند جاشون خیلی ها اومدن که اونا هم دوست داشتنی ان . انگار این جا ماکتی از دنیاست که میان و میرن و خیلی ها می مونن .حالا این لوتیه که بغلمون کرده ..لوتی جون ! تولدت مبارک . می دونم بچه خوبی واست نبودم ولی خیلی دوستت دارم .. امشب دیگه به ترانه های غم گوش نمیدم امشب به اشکام میگم برن پشت پلک های شادی ..برگردن سرجاشون توی دلم .. مامان لوتی ! بابا لوتی ! داداش لوتی !آبجی لوتی ! رفیق لوتی ! ...دلم می خواد همیشه سالم و سرحالت ببینم اگه یه وقتی اشتباهی کردم دعوام کن ولی منو از خونه دلت بیرون ننداز .. خیلی سخته برگشتن به خونه دلی که ..........*.عشق می خواد وصبری که هیشکی جز خدا اندازه شو نمی دونه ...........تولدت مبارک ..تولدیا زادروز لوتی را به مدیران کل پرنس دوست داشتنی و پرنسس نازنین ..معاون محترم سکسی بوی ..مدیران ارشد و شایسته و زحمتکش و همه کاربران گرامی تبریک و تهنیت عرض می کنم ..لوتی جان ! امیدوارم تا زندگی هست و زندگی زنده باشی ..تا دنیا هست و دنیا پاینده باشی و من حتی با نفسهای آخرم نفسهای تو را احساس کنم ...ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#584
Posted: 19 Nov 2017 21:51
زیبــــــــــاتـــــریــــن سکــــــــــوت
تو که قلبت مرا می بیند
و احساست مرا می شنود
ذستهایم را بگیر
تو قلب مرا شکسته ای
قلب خود را نشکن
به خدا که تاب شکستنت را ندارم
دستهایم را بگیر
نبضم هنوز برای تو می زند
قلبم هنوز برای تو می تپد
بغضم هنوز برای تو می ترکد
وچشمانم هنوز برای تومی گرید
دستهایم را بگیر
به چشمان خیسم بنگر
به اوراق ترشده عشق
به فریاد دل من
فریادی گم شده درباران وجودم
دستهایم رابگیر
من تو را ناخواسته گم کرده ام
تومرا پیداکن
هنوز در انتظارتوام
دستهایم را بگیر
کاش وقتی که این بار
آسمان چشمانم آفتابی شود
خورشیدم را ببینم
و ماه من درمهتاب سراغ مرابگیرد
ببین هنوز هم در انتظار توام
دستهایم را بگیر
زوداست که قصه ما تمام شود
قصه شیرین عشق
فریادهای خشکیده درگلو
دستهایم رابگیر
بیا که با هم برویم
پاییز بهاری انتظارمارامی کشد
بیا تااشکهایمان را
به خش خش برگها بدهیم
بیا تا ناله هایمان را
به پروازپرستوهابسپاریم
بیا درجنگل عشق و احساس
با ملودی نسیم ..آهنگ رود
با ترانه پرندگان پاییز
درآغوش هم آرام گیریم
دستهایم رابگیر
سرت رابرشانه ام بگذار
صدای نفسهای عشق رامی شنوی ؟
می شنوی که دوستت دارم ؟
می بینی که دوستت دارم ؟
احساس می کنی که دوستت دارم ؟
باسکوت عاشقانه ام به توخواهم گفت
مرابه خانه قلبت دعوت نمی کنی ؟
و تو با سکوت عاشقانه ات خواهی گفت
سالهاست که درخانه دلم جای داری
وخواهی گفت که هرگزقلبم رانشکسته ای
وهرگزقلبم رانخواهی شکست .
واین زیباترین سکوت بین ما خواهد بود
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#585
Posted: 21 Nov 2017 12:07
آخـــــــــــــــریـــــن خــــــــــــــواب
وقتی که می خوابم
به دنیا فکر نمی کنم
به تو فکرنمی کنم
وقتی که می خوابم
عشق و احساس هم با من می خوابد
وقتی که می خوابم
دیگرخواب مرگ شیرین رانمی بینم
وقتی که می خوابم
شیرینی شیرین بامن می آید
خسته ام خسته ازکندن کوه دل سنگی
خسته ازمرگ فریادها
وقتی که می خوابم
دیگربه مرگ امیدفکرنمی کنم
رویاها را بر باد رفته نمی بینم
وقتی که می خوابم
اشکها با من می خوابد
غمها با من می خوابد
دردها بامن می خوابد
وقتی که می خوابم
زنجیر زندگی رااحساس نمی کنم
دیگر فریاد دلم رانمی شنوم
وقتی که می خوابم
دیگرجنگی نیست
دیگرخونی بر زمین نمی ریزد
دیگرفریبی نمی بینم
دیگرآدم غریبی نمی بینم
وقتی که می خوابم
دلتنگی و دل تنگی نیست
نیرنگی نیست سازبدآهنگی نیست
وقتی که می خوابم
دیگر دروغ رانمی بینم
حس نمی کنم که شیطان فرشته است
وقتی که می خوابم
دنیا رانمی خواهم
و به آن فکرنمی کنم
انگارفرهاد قصه می خواند
قصه مرگ شیرین را
قصه مرگ غصه های دیرین را
وقتی که می خوابم
کسی ازبی وفایی نمی خواند
کسی ازمرگ نامهربانی ها نمی گوید
ومن از رفتن های بی مقصذ نمی ترسم
خدایا ! خداوندا ! به من بگو
آخرین خواب من کی می آید ؟
تا دنیایم راچراغانی کنم
جشن بگیرم شادمانی کنم
تا بعد از به خواب رفتن..
درآغوش آخرین خواب
کسی درسوگ من نگرید
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#586
Posted: 26 Nov 2017 18:37
همیــــــــــن حــــــــــالا بیــــــــــا
تو روزی خواهی آمد و چون غبار به دل آسمان بازخواهی گشت تا غبار از دل من بزدایی .
چه اندوه غریبانه ایست غم غروبی که انگار سرزده می آید اما درگوشه ای از دلم پنهان است . !
ناله هایم را به ستارگانی می سپارم که از من می گریزند ...می ترسند که بخت شوم من باشند و چه غریبانه پشت سر فردا پنهان شده ام !...
دلم تنگ شده است برای شنیدن صدای امواجی که وقتی به ساحل نزدیک می شوند فریادمرگ سرمی دهند به مانند آن که درآغوش من فریادی برآورد و خاموش شد و غریبانه رفت انگار که اصلا نبوده است ..
دلم تنگ شده است برای صدای پرنده ای که آن چنان درجنگل پاییز می خواند که گویی به عروسی برگها دعوت شده است
دلم تنگ شده است برای شنیدن قصه های قهوه ای از زبان عاشقان سبز که می خوانند پایان شب سیه سپیداست
دلم تنگ شده است برای صد ها بار دیدن پرستویی که خس وخاشاک دردهان سرانجام لانه اش رامی سازد
دلم تنگ شده است برای دیدن مهربانی ها .. برای خواندن قصه هایی که آخرش خوش باشد و عاشق فقیر به شاهزاده اش برسد
دلم تنگ شده است برای رهایی ازآن چه آن روزها اسیرش نبوده ام .
توروزی خواهی آمد و با من از مرگ غمها خواهی گفت ..کاش آن روز هنوز هم بالهای پروازی برای پریدن داشته باشم !..
و دیگر باران نمی بارد اما من همچنان می بارم چون چشمه ای از دل کوه صبور که گونه هایم را تر می سازد و دامنم را می گیرد و من می بارم تا ببینم سبز شدن آنانی را که خورشید محبت هنوز با آنان آشتیست
دلم تنگ شده است برای باورکردن آن چه که دیگر باورش ندارم
دلم تنگ شده است برای شنیدن صدای رودخانه ها ی آرامش وقتی که طوفانی نیست و شنیدن ناله های عاشقانه وقتی که آب درآغوش سنگ جای می گیرد.... شگفتا که نمی دانم این ناله ها از کیست
دلم تنگ شده است برای آن روزها که مثل حالا عشق را کودکانه می پرستیدم
و تو روزی خواهی آمد و به من خواهی گفت که هرگز نرفته بوده ای که بازگردی و من انتظاری بیهوده داشته ام
تو روزی خواهی امد و به من خواهی گفت که هرگزترکم نکرده ای و مرا همیشه داشته ای
نمی دانم شاید هم احساست کرده باشم ..شاید هم احساست کنم ..اما می ترسم ..می ترسم از این که احساس کنی احساس تو را احساس می کنم .., وازمن بگریزی تادیگراحساست نکنم
و تو با چشمانی بسته به من می نگری .. چشمانت را بازکن .. ببین که جز برای تو .. آغوشم برای هیچ کس دیگربازنیست .
تو روزی خواهی آمد آن روز که مثل هیچ روز نیست آن روز که دریک دستم خورشید و در دست دیگرم ماه را می بینم .. آن روز دلتنگی هایم را به دامن کوه اندوهم خواهم سپرد ...و آخرین اشکهای غم را به شانه هایت خواهم داد تا بدانی که چقدر در انتظارت بوده ام ! همین کافیست . با تو از دلتنگی های خاک شده ام نخواهم گفت ... و تو مرا احساس خواهی کرد . و تو مرا باورخواهی کرد و آغوش عاشقانه عشق هرگزدروغ نمی گوید
و اما امروز دلم تنگ شده است برای فردایی که درآغوشت گیرم برای فردایی که با غروبش به گوشه ای پناه نبرم تا کسی صدای گریه هایم رانشنود . کاش همین امروزبیایی تا دیگر غم فردا رانخورم .. کاش همین حالابیایی !آخرنمی دانم کدامین امروز.آخرین روز(امروز) من است
کاش همین حالا بیایی . می خواهم اشکهایم راپاک کنم دهان ترانه غم را ببندم و به قلبم بگویم که به دنبال بن بست تپش نباشد کاش همین حالا بیایی .نبین که این چنین از زندگی می گریزم ..قسم به تو که دلم برای زندگی تنگ شده است ..دلم برای زندگی تنگ شده است ...پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#587
Posted: 1 Dec 2017 01:22
رویــــــــــــــــــــای تــــــــــــــــــــازه
هیج فردایی مثل دیروزنیست
هیچ فرهادشیرین شکنی پیروزنیست
نپندارکه تا ابد این گونه ای
نپندارکه تاابداین گونه است
قصه های غم من به پایان می رسد
و قصه های شادی تو
وقصه ای دیگرآغازمی شود
قصه بی پایان زندگی
باورکن که این افسانه راباخته ای
نپندارکه ازکوخ ماکاخ ساخته ای
ومرارانده ای
آری چه بی مهابا برمن تاخته ای !
عشق گاه می آید
وگاه باید صدایش کنی تابیاید
نپندارکه اشکهای من ..
مرواریدصدف قلبت شده است
نپندارکه همیشه برنده ای ..
نپندارکه با دروغهایت ...
به مقصد و مقصودرسیده ای
من هستی ام را به دروغ نمی فروشم
ومستی ام رابه بهای پستی نمی خواهم
و من نمازم را برای تو نمی خوانم
ونیازم راازتو نمی خواهم
آن که جانم راگرفته است
برای من مرده است
آن که مرا بر باد داده
دلم را برده است
ومن اینک درویرانکده دنیایم نشسته ام
وبرخرابه های عشق اشک می ریزم
دستهایم رارها کرده ای
دیگر تو را نمی بینم
دیگرصدایت نمی زنم
کاش باورت نمی کردم !
کاش نگاه عشق را درچشمانت نمی دیدم !
کاش برایت نمی باریدم !
نپندار که برنده ای
نپندار که باد, مرابربادداده است
نپندارکه بادت مرابربادداده است
نپندارکه عشق راکشته ای
عشق دستم را خواهد گرفت
و من بازهم با اوخواهم رفت
این باربی توخواهم رفت
و چه تلخ است مرگ رویاهای شیرین !
رویاهایی که آن سوی حقیقت بودند
و من ازعشق خواهم پرسید
که رویاهای تازه من کی سبزمی شود ؟
که رویاهای تازه من کی سبزمی شوند ؟
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#588
Posted: 6 Jan 2018 21:16
ازیکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۱
یکشنبه 19آذر1396: حس می کردم بیش از هر وقت دیگه ای نیاز به یک آرامش بخش دارم .. شریک و همدمی که بتونه همراه من در غمها و شادیها باشه و برای ادامه زندگی به من انگیزه بده . با این حال هنوز تصمیممو نگرفته بودم ولی گفتم امتحانش یا دیدنش ضرری نداره . اون دختر بیست و خوردی کیلومتر دور از شهرمون کارمندی می کرد ..
دوستم که اونم مثل من به تازگی بازنشسته شده ماشینشو آورد و گفت میریم یه دوری می زنیم هم فاله و هم تماشا .. دیدنش ضرری نداره . می دونستم اگرم بخوام بگیرمش باید از هفت خان رستم ردشم ....
هوا صاف و آفتابی بود ... دلپذیر و بهاری و تقریبا معتدل ... یه حس عجیبی داشتم .. از کنار شالیزارها و باغهای مرکبات و جلگه ها می گذشتیم .. و من غرق افکاردور و درازی شده بودم که منو به جایی نمی رسوند . دلم گرفته بود .. انگار همه چیز به یک نمایش شباهت داشت .. نمایشی که شاید بعد ها برایم یک خاطره شیرین می شد . هرچه به مقصد نزدیک تر می شدیم بیشتر هیجان زده می شدم . بالاخره به مقصد رسیدیم ..هرلحظه بیش از لحظه پیش بی تاب دیدن دختری بودم که اسمش با حرف ر شروع می شد و من در این دل نوشته ها از او به عنوان رویا یاد می کنم .. یعنی رویا خطابش می کنم .
سه تا کارمند در اون اتاق بودند .. که وقتی من و دوستم رفتیم اون جا فقط یکی شون بود . رویا واسه یه کاری رفته بود به اتاقی دیگه .. و یکی دیگه هم سر جاش نبود ... با همکار مردش شروع کردیم به صحبت کردن .... یه بهانه ای آورده گفتیم که اومدیم مجوز احداث چیزی رو بگیریم و ما رو از شهرمون معرفی کردند به رویا خانوم که کمکمون کنه .. سر در اتاق وایسادم ..منتظر رویا شدم ... دلم می خواست رویا زیبا نباشه خیلی هم جوون نباشه تا راحت تر انتخابش کنم یا بهتره بگم راحت تر انتخابم کنه .. اما هنوز هم تصمیمم جدی نبود .. خسته شده بودم از بازیهایی که واسم درآورده بودند . دختران و زنانی هستند که جواب مهر و محبت مردان را به گونه ای دیگه میدن ... اونایی که همه چی رو شوخی و بازی فرض می کنن . رویا از پله ها اومد بالا و من سعی می کردم پی درپی و به شکل قطع و وصلی های سریع نگاش کنم ...از کنارم رد شد و رفت سرجاش نشست . قدی متوسط داشت بین یک و شصت تا یک و شصت و پنج ..به نظرم جذاب اومد هرچه بود از من خوش سر و وضع تر بود ... اما در اون لحظه که نمی تونستم بشناسمش ... برای من شناخت درونش فقط به استناد گفته های یکی از بستگان معتمدش بود .
دوستم در حال صحبت کردن و خالی بندی بود و منم سعی می کردم به یه بهانه ای با رویا حرف بزنم .راستش کمی هم عذاب وچدان گرفته بودم که همکارم با موضوعی ساختگی داره سررویا و همکارشو گرم می کنه یه جوری شده بودم از این که اونا دارن دروغ تحویل می گیرن که ما اومدیم مجوز احداث چیزی رو بگیریم ولی راه دیگه ای نبود ...
واسه چند لحظه نگاهم با نگاه رویا تلاقی کرد ... چشامو به چشاش دوختم .. سه ثانیه یا شایدم چهار ثانیه ... انگار یه برقی نگاهمونو به هم پیوند داده بود .. من این نیرو رو حس کرده بودم ... حس کردم که رویا فکر منو خونده ..می خواد یه چیزی بگه . دلم می خواست بهش بگم برای چی اومدم این جا ..می خواستم بگم اومدم تا ببینم کسی هست که مثل زنای بی وفا و تنوع طلب امروزی نباشه و منو نیمه راه به دست طوفان زمانه نده ؟ از رویا تا واقعیت ... واقعا چقدر راهه ؟. آدم چه جوری می تونه به آرزوهاش برسه ؟ برای رسیدن به آرزوها چه چیزایی لازمه ..؟! همکار رویا خانوم ما رو تا راه پله بدرقه کرد .. البته اینو وقتی متوجه شدیم که رسیده بودیم به طبقه همکف و اونو بالای پله ها و اون طرف نرده دیدیم . یعنی حرفای من و دوستمو شنیده ؟
دقایقی رو در بانک ملی منطقه نشستیم وبه سمت شهرمون حرکت کردیم .... به دوستم گفتم خیلی خوب میشه اگه من و رویا بتونیم چند ماهی رو به شکل تلفنی و تلگرامی با هم حرف بزنیم و مکاتبه کنیم تا بیشتر همو بشناسیم .... خندید و گفت دخترانی که در چنین فضایی رشد می کنند هرچند از نظر فرهنگی و فکری به رشد خوبی رسیده باشند ولی زندگی و سبک سنتی و فرهنگ خانواده شون طوریه که بعد از دیدن هم و خواستگاری و بله برون مراسم عقد و نامزدی انجام میشه .. درسته این خانوم فوق لیسانس داره و سالهاست داره کارمندی می کنه و ..اما هنوز مقید به اصولیه که بر اساس اون بزرگ شده ..به خونواده اش احترام می ذاره و حتی به خودش ...
یه هیجان خاصی داشتم ..خودمو به دست جریان رود سپرده بودم .. شاید شناکردن نمی دونستم ولی می دونستم که می تونم درمسیری حرکت کنم که غرق نشم .. رودی که منو به چشمه زلال عشق و زندگی برسونه ... می دونستم که غرق نمیشم ولی اینو هم می دونستم که تخته سنگهای زیادی دراین مسیر قرار داره . خواهی نخواهی تن من ..جان من برای رسیدن به اون چیزایی که می خوام زخمی خواهد شد .
رسیدم به ولایت خودم . یه سری به باجناق داداش رویا جان زدم ..همونی که رویا را بهم معرفی کرده گفته بود لنگه اش رو تا به حال ندیده .. از این گفتم که من برای صحبت با رویا آماده ام اینو هم بهش گفتم که میشه یه مدت با هم چت کرد و تلفنی حرف زد تا شناخت ما نسبت به هم بیشتر شه ..اونم سر ی تکون داد و گفت درسته همینطوره که میگی ...ولی وقتی که همون شب باهام تماس تلفنی گرفت وگفت که دوشنبه 20 آذر یعنی فرداش قراره که داداشاش بیان و توی مغازه اش منو ببینن یکه خوردم ... فوری هزار و یک مشکل جلو چشام سبز شد ... مادر , خواهر , خانواده همسر مرحومم .. پسرام ... اگه کارا به خوبی پیش بره یعنی فرضا من و رویا با هم به تفاهم و توافق برسیم چه جوری با بقیه مسائل و موارد کنار بیام ای خدا ...
هنوز چند ساعت نگذشته بود از لحظه ای که من , رویا رو برای اولین بار دیدم ...انگار همه چی داشت جدی می شد ... یه استرسکی پیداکرده بودم . خدایا من چه جوری با این قضیه روبرو شم ؟ چه جوری استقلال خودمو ثابت کنم ؟ چه جوری احترام به خونواده ام رو با خواسته هام هماهنگ کنم ؟ اصلا اون دختر درمورد من چی فکر می کنه ؟!بهتره خودمو بسپرم به دست خدا .. به دست جریان باد و رود زندگی ...می دونم این راهم درسته ... هنوزم که هیچی نشده ... ولی یه جورایی دلم می خواست به رویا برسم .. طرزصحبتش و حالتش نشون می داد که ویژگی های خوبی داره ..حجب و حیا و تابوهای قشنگی داره ..بارها و بارها اون نگاه و تلاقی چند ثانیه ای نگاهمونو مجسم کردم ..یعنی یک تصادف بود ؟ اون توی چشام چه چیزی رو خونده بود ؟ فرداچی میشه ؟ یکی رو می خوام که آرومم کنه .. یکی که امید من برای زندگی و فرداهایی بشه که باید یه جورایی باغم و شادیهاش بسازم ... با تلخی و شیرینی زندگی .. با سردی ها و گرمی هاش ...یکی که همدمم باشه .. بزرگترین سرمایه ام .. یکی که با نفسهاش به من زندگی بده .. نگاهش برام خورشید زندگی باشه ..و یادش بهم آرامشی بده که دنیا رو با همه بدیها و بی وفایی هاش فراموش کنم .. اصلا اونو هستی و همه چیز خودم ببینم و حسش کنم . شاید منو با موهای جوگندمی ام نخواد ..شاید ظاهرمو قبول نداشته باشه ..شاید اصلا افکارمون با هم نخونه . ولی یه حسی بهم می گفت ما می تونیم با هم بسازیم .. حرفایی که از دل میاد به دل می شینه .آخه اون هم دلنشین به نظر میومد و هم به نظر میومد که دلش می تونه فرودگاه حرفای صادقانه برخاسته از دل من باشه ..
خدا رو سر نماز صداش زدم ..ازش خواستم یه کاری کنه من از عذابهایی که در دو سال اخیر به اوجش رسیده خلاص شم .. خودمو دادم به دست خدا ... ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود