انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 78:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
عاطفه عشق

بعد از این که خدا دو تا پسر داد بهم همش در آرزوی یه دختر بودم . بچه سوم من که می خواست به دنیا بیاد دلهره عجیبی داشتم .. -خدایا من نمیگم دختر بشه هر چی که خودت خواستی همون بشه . فقط سالم باشه . زد و عاطفه من به دنیا اومد . بیست و پنج سالم بود که عاطفه من به زندگی من شور و حال دیگه ای بخشید . با این که به عارف و عرفان دو تا پسرای گلم هم علاقه داشتم ولی یه عاطفه خاصی نسبت به عاطفه داشتم . از همون اولش عاطفه شده بود بابایی . خودشو واسه من لوس می کرد . خیلی شیرین زبون بود . تا من نمیومدم خونه چشاشو نمی بست مگر این که خیلی خسته و بی حال می شد و یه جا می افتاد و می خوابید . تمام کاراش با من بود .. اصلا این دختره هیچی حالبش نبود . حتی وقتی که داشت بزرگ می شد این انتظارو داشت که من اونو حموم کنم . -دختر خوب نیست . داری بزرگ میشی .. -مگه وقتی بزرگ میشم بابام عوض میشه ؟/؟ تو دیگه بابام نیستی ؟/؟ .. لباشو بوسیدم و گفتم چرا دخترم من همیشه باباتم . منم بد جوری بهش عادت کرده بودم . حتی مغازه امو شبا زودتر می بستم که وقتی میام خونه اون خواب نباشه .. نمی دونم چرا دلم می خواست که این سالها هیچوقت تموم نشه .. سالهایی که دخترم بین سنین ده تا دواز ده سالگی باشه .. بعد از اون اون دیگه نمی تونست مال من باشه . پسر مردم میومد و اونو با خودش می برد . یاد اون وقتایی افتاده بودم که در دبیرستان در س می خوندم و سردر مدرسه دخترونه وای می ایستادیم تا دخترا تعطیل شن . متلک بود و گپ زدن با دخترا .. دخترایی که دیگه به جای این که به بابا شون توجه داشته باشن اسیر دوست پسرشون می شدند . از این که یه روزی عاطفه منم یه همچین سر نوشتی رو برام رقم بزنه غصه ام شده بود . اصلا تحملشو نداشتم . من عاشق دخترم بودم و اونم عاشق من .. ولی از این که عشق اون زود تر محو شه عذاب می کشیدم . نمی خواستم که عاطفه من به کس دیگه ای دل ببنده . ولی این که نمی شد . نمی شد که یک پدر همیشه دخترشو در بست متعلق به خودش بدونه هر چند عشق یک دختر به پدر با عشق اون به دوست پسرش از زمین تا آسمون فرق می کرد . این مسئله با توجه به نیاز های جنسی و عاطفی بعد از دوران بلوغ به وجود میومد و عشق پدر و دختر یک عشق غریزیه .. از این که روزی برسه که عاطفه من بخواد منو فریب بده خیلی نگران بودم . کاش می شد زمان رو متوقف کرد و عاطفه رو واسه همیشه در این وضعیت نگه داشت . نمی دونستم چیکار کنم . باهاش بازی می کردم . به علاقمندیهاش علاقه نشون می دادم . باهاش درس کار می کردم .. با همه اینها می دونستم اگه روزی بیاد که بخواد منو فریب بده این کارو می کنه . دوست داشتم براش یک دوست باشم یک رفیق .. کسی که احساسات اونو درک می کنه . کسی که باهاش زندگی می کنه . کسی که با خود خواهی های پدرانه زندگی رو واسش سخت نمی گیره .. نمی دونستم چیکار کنم . برام خیلی سخت بود که تصمیم عجیبی رو که می خواستم بگیرم .. تصمیم گرفتم که خودمو در وجود اون قرار بدم . اون جوری که یک پدر ادعا می کنه دخترشو دوست داره دوستش داشته باشم . به خواسته هاش اهمیت بدم . اون فکری رو که در سرم بود اگه با پدرای دیگه ای که دختر داشتند در میونم میذاشتم حتما فکر می کردند که دیوونه شدم یا عقل از سرم پریده ولی من عشق عاطفه رو می خواستم . من نمی خواستم دخترمو از دست بدم . من می خواستم بهترین بابا برای بهترین دختر باشم . یه حسی بهم می گفت که می تونم موفق شم . چاره دیگه ای نداشتم . برای این که خود خواه نباشیم باید خودمونو در وجود دیگری حس کنیم . نیاز های اونو درک کنیم واسش ارزش قائل شیم و این کاری بود که من قصد داشتم به موقعش برای دخترم انجام بدم . تحت هر شرایطی . در خوشیها و ناخوشیها . حتی اگه کاری به ظاهر خلاف انجام بده شریکش شم و کمکش کنم .. برای اولین بار پونزده سالش بود که دیدم یه پسری داره تعقیبش می کنه . خودشو رسوند به اون .. می خواستم برم جلو حالشو بگیرم ولی نمی دونم چه عاملی باعث شد که این کارو انجام ندم . دلم می خواست که عاطفه پر خاشش کنه ولی اون دو تا داشتند با هم حرف می زدند .. بی جهت نبود که مدتی اخلاق و رفتارشو عوض شده می دیدم .. هر وقت که می خواستیم بریم مهمونی بهونه درسو می کرد .. هزینه تلفن خونه و موبایلش زیاد شده بود حس کردم اونو از دست دادم . خودمو باخته بودم .. چیکار بایستی می کردم نمی دونستم واقعا نمی دونستم .. من که نمی تونستم بی مقدمه برم و بهش بگم عزیزم اگه کمک می خوای در خدمتت هستم . به این میگن بابای بی سیاست و کم عقل . یه روز که می خواستم اونو برسونم کلاس زبان یه چند دقیقه ای رو زود تر از خونه اومدم بیرون تا با اون یه صحبتایی بکنم -عاطفه این روزا مثل سابق بابابات صمیمی نیستی . انگاری داری یه چیزی رو از من قایم می کنی .دستشو دور گردنم حلقه زد و صورتمو بوسید . حس کردم بوسه هاش اون طعم و شیرینی قبلو نداره . شایدم از اونجایی که من اونو با دوست پسرش دیده بودم این حسو داشتم . -دخترم تو که هنوز ازدواج نکردی . این جور نسبت به بابات سرد شدی اگه شوهر کنی چی میشی ؟/؟ -بابا خوب نیست این حرفا چیه می زنی . حرفا رو تو دهنم مزه مزه می کردم . نمی دونستم چه جوری بهش بگم .. -عزیزم تو باباتو دوست داری ؟/؟ -از هرچی توی این دنیا بیشتر دوستش دارم . -من که این طور فکر نمی کنم . آدم با اونی که دوستش داره احساس غریبی نمی کنه . نمی دونم چرا حس می کنم تو یه چیزی رو به من نمی گی و نمی خوای بگی .. دخترم هر پسر یا دختری وقتی به سن بلوغ می رسه نیاز به جنس مخالفی داره که مکمل اون بشه .. جاش نیست که در این مورد توضیح بیشتری بدم چون می دونم خودت اون قدر عاقل و بالغ شدی که بتونی صحیح رو از غلط تشخیص بدی و نصیحت کردن من فایده ای نداره .. عزیزم من مخالف اون نیستم که تو دوست پسر بگیری .. می تونم احساسات تو رو درک کنم .. تا اونجایی که به خودت و آینده ات و درسات آسیبی نرسونی همراهتم . حتی کمکت هم می کنم . ولی چشاتو باز کن . دقت کن ببین چه راهی رو و چه کسی رو انتخاب کردی . من خودم یه مرد هستم و زمانی یک پسر بودم . تمام این راهها رو رفتم . جنس خرده شیشه دار پسرا رو می شناسم . نمی خوام بگم همه شون بدن ولی بیشتراشون به دختر به چشم یک کالا نگاه می کنند . من همه چی رو می دونم . تو رو با دوست پسرت دیدم . صورتحساب تلفن خونه رو هم دارم . لیست تماسهای موبایلی تو هم در اختیارمه .. اینا واسم مهم نیست . برام مهم اینه که دخترم چه جوری خوشحاله و چطور به آرامش می رسه . من خوشبختی تو رو می خوام . بهت نمیگم چیکار بکن و چیکار نکن . چون دوستت دارم . منعت نمی کنم . فقط اگه کمکی خواستی بهم بگو . ازم خجالت نکش . ازم نترس . نخواه که منو فریب بدی . این جوری حس می کنم که دوستم نداری .. حس می کنم که عشق پونزده ساله من به تو باد هوا شده رفته . عاطفه با احساس من در حالی که اشک می ریخت خودشو انداخت بغل من و گقت پدر منو ببخش . منو ببخش . نمی دونم چی بگم باورم نمیشه تو اینا رو جدی میگی ؟/؟ داری باهام شوخی می کنی ؟/؟ -از وقتی که خاطره هات رو می تونی مجسم کنی کی دیدی که من یه دروغی بهت بگم ؟/؟ اگه کاری داشتی پول بیشتری خواستی کمکی خواستی بهم بگو .. فقط سعی کن نجابت خودتو حفظ کنی بدونی داری چیکار می کنی . حتی اگه دوست داشته باشی می تونی منو باهاش آشنا کنی . -بابا باورم نمیشه . شروع کرد به بوسیدنم . دیگه لب و صورت واسم نذاشته بود .. -بابا اگه بدونی که باباهای دوستام چقدر بد جنسن . بعضی ها شون دختراشونو کتک زدن وقتی که فهمیدن اونا دوست پسر گرفتن .. یه سری از پدرا هم که دختراشونو می بندن به فحش .. راستی راستی خدا این بابا رو واسه من فرستاده ؟/؟ -اشتباهی رفتی باید بگی راستی راستی خدا این دخترو واسه من فرستاده ؟/؟ کاری به کارش نداشتم . فقط یه چند روزی این پسره رو تعقیب کردم . این پسره هم از اون شیشه خرده دار ها بود . راه افتاده بود دنبال چند تا دختر دیگه . دلم می خواست که عاطفه هم اونجا بود و می دیدش .. یه روز دیگه که تعقیبش کردم دیدم رفت و توی پارکی نشست و با گوشی موبایل یه تماسی گرفت و یه دختره اومد و کنارش نشست و با هم شروع کردند به گپ زدن . هرچی هم به این عاطفه زنگ می زدم تا خودشو برسونه نه موبایلشو جواب می داد نه کسی گوشی خونه رو بر می داشت .. یه همکلاس قدیمی داشتم که در مخابرات کار می کرد .شماره موبایل پسره رو یه جورایی از عاطفه گرفتم -علی جان تو میگی که این شماره سیمکارت به اسم یکی دیگه هست . پدر آدمو در میارن که بخواهیم صورتحساب یه نفر دیگه رو بهت بدیم . باید با اجازه دادگاه باشه. من موضوع رو براش تعریف کردم و بهم اجازه داد که از روی مانیتور چند تا شماره تلفنی رو که حس می کنم مشکوکه یاد داشت کنم منم به تاریخ چند روز اخیر و اون ساعتی رو که دوست پسر دوست دخترم با دوست دختر دیگه اش تماس گرفته بود توجه کرده و رفتم خونه و موضوع رو برای عاطفه گفتم .. می دونستم باور کردنش واسش سخته -بابا حتما تو اشتباه گرفتی -عزیزم امکان نداره .. یه خورده از ریخت و قیافه اش گفتم . تایید کرد . ولی بازم گفت بابا دلیل نمیشه .. -یا باید خودت و خودم با هم تعقیبش کنیم یا یه نگاهی به این چند تا شماره تلفن مخصوصا این یکی بنداز . این شماره ایه که دوست پسرت باهاش تماس گرفت و چند دقیقه بعد اونا کنار هم توی پارک بودند . حالا اگه دوست داری با این شرایط باهاش باشی من حرفی ندارم .. -بابا تو این شماره رو از کجا پیدا کردی . این شماره دوستم نگینه .. -مال هر کی هست این دوستت با اون دوستت با هم دوستن . خودت می دونی یه جوری باید ته و توی قضیه رو در بیاری . اگه کمکی خواستی من یکی در خدمتت هستم . بگو برات چیکار کنم عاطفه . بابا دل نداره دخترشو ناراحت ببینه . بگو برات چیکار کنم .. -هیچی بابا شاید حق با تو باشه ولی باید مطمئن شم . روز بعدش عاطفه مطمئن شد که دوست پسرش بهش خیانت می کنه . رفته بود تو اتاقش و خودشو حبس کرده بود . هیشکی رو راه نمی داد .-مرد برو ببین این دخترم چشه . چرا شامشو نمی خوره -خب شما رو خیط کرده حتما منو هم خیط می کنه -از بس بهش رو دادی . گذاشتی هر غلطی که دلش می خواد بکنه . نمی دونم چه مرگشه . شایدم دوره پریودش باشه . رفتم سمت اتاق دخترم -عاطفه عزیزم درو به روی بابات باز نمی کنی ؟/؟ این جوری همه مشکوک میشن .. درو باز کن می خوام باهات حرف بزنم .. درو به روم باز کرد . چشاش نشون می داد خیلی گریه کرده . -دلبندم ! دنیا که به آخر نرسیده . اون آدم دورویی که با تو دوست شده به هیچ وجه نمی تونسته واست قاصد عشق و محبت باشه .. عزیز دلم من کنارتم . راهنمای تو .. هر کاری که بکنی هر خواسته ای که داشته باشی من تنهات نمیذارم . بابات دوستت داره . بهت زور نمی گه -بابا حتما فکر می کنی من دختر بدی هستم نه ؟/؟ راستش من زیاد برای این احمقی که بهم نارو زده ناراحت نیستم واسه این ناراحتم که تو رو اذیت کردم بابای خوبمو که بهترین آدم دنیاست . هیشکی رو مث تو دوست ندارم بابا .. از این به بعد هر چی تو بگی میگم چشم -عزیزم من هیچوقت به این صورت عمل نمی کنم . یه بابای خوب اون نیست که بخواد خواسته هاشو به دخترش تحمیل کنه . این تویی که باید خوبو از بد تشخیص بدی تا در آینده حسرت نخوری . یه بابای خوب نباید دخترشو در منگنه بذاره . زوربگه .. یه بابای خوب باید به اون چیزی که خدای خوب میگه عمل کنه . -می دونم بابا تو خوبی منو می خوای -درسته ولی گاهی یه احساسات و عواطفی در تو به جوش میاد که اون موقع یادت میره که همه چی رو در اختیار من گذاشتی . بابات دیکتاتور نیست .. فقط ازت می خوام که همیشه دوستم داشته باشی . به چشم یک دشمن که بخوای فریبش بدی نگاه نکنی چون من همیشه همراه و یاور توام . ازم خجالت نکش .. -بابا تو دیگه کی هستی . دست هرچی فرشته رو از پشت بستی . هر چند که تو بالاتر از همه اونایی .-عزیزم منو این قدر بزرگ نکن . من یه پدری هستم که نمی خوام عشق دخترمو از دست بدم . چیه یه جوری به بابات نگاه می کنی که انگاری عقلشو از دست داده .-نه بابا دخترتو عقلشو از دست داده بود . خودشو انداخت تو بغلم و سرشو گذاشت رو سینه ام . در حالی که نوازشش می کردم و با موهاش بازی می کردم گفتم عزیزم دختر حساس من هنوز که هیچی نشده درساتو بخون. به آینده فکر کن . فکر نکن که من فکر می کنم تو دختر بد بابا هستی . اگه این جوری بود تو رو تا این حد دیوونه وار دوستت نمی داشتم و اون کاری رو که به نظرت هیچ بابایی واسه دخترش نمی کنه نمی کردم .. پس دوستت دارم دیگه .. .. عاطفه تو رو خدا گریه نکن بابایی گریه اش می گیره . می دونستم که با سکوتش چی داره بهم میگه .. هردومون احساس آرامش می کردیم . می دونستیم که دیگه هیچ فاصله ای بین ما وجود نداره . در همین لحظه در باز شد و عیال بنده و مادر عاطفه وارد شد .. -به ! به ! پدر و دختر یه جوری همدیگه رو بغل زدن که من یکی حسودیم میشه .. زود باشین که شام از دهن افتاده .. برنده بزرگ بازی احساس و منطق من بودم که با صداقت و درک دخترم فاصله هایی رو که می رفت بین من و اون ایجاد شه پرش کردم . راستی باباهایی که شما هم دختر دارین و دختر نو جوون و جوون بد نیست که شما هم دخترتونو اون جور که اون در رویاهاش تصور می کنه دوست داشته باشین . چه اشکالی داره که بعضی از رویا ها یه روزی تبدیل به واقعیت شن .. پایان .. نویسنده . .ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
عشق مرگ یا مرگ عشق

با من از فاصله ها نگو من خود این فاصله ها را می شناسم . من خود مرثیه غم را می شناسم . با نوای بی نوایی خود می خواستم که در امتداد فاصله ها آغوشت را برای آغوش باز من بگشایی اما همچنان از من می گریزی هنوز طنین صدای تو نغمه پرداز آهنگ عشق من است . هنوز باورم نمی شود که به بهانه باور نداشتنم باور های عشق را درخود میرانده باشی . می دانم که این بهانه ای بیش نیست . شاید رسم روزگار این چنین باشد که آن کس که وفا پیشه کند بی وفایی بیند . هنوز با آخرین نگاه توست که نفس می کشم . به من بگو چرا آخر چرا دیگر به من نمی نگری ؟/؟ چرا نگاهت را به نگاهم و دستانت را به دستانم نمی دهی ؟/؟ یادت هست ؟/؟ به من می گفتی که این راه را با هم خواهیم رفت ؟/؟ عشق و زندگی را با آغوش تو به آغوش کشیده بوده ام . ناگهان از سپیده دمی تاریک دیگر تو را ندیده ام .. تو با نسیم زندگی بخش و مرگ آفرین صبحگاهان رفتی .. رفتی تا به من بگویی که عشق زشت است تا به من بگویی که زندگی یعنی مرگ و مرگ یعنی زندگی . رفتی تا بگویی که نیاز یعنی مرگ عاطفه ها . رفتی تا بگویی که عشق یعنی مرگ اندیشه ها . با من آن چنان کرده ای که مرگ عشق را با چشمان خودببینم تا عشق مرگ را با تمام وجودم بپرستم . چقدر از این سکوت بیزارم . چه آرامش طوفنده ای ! من این سکوت را دوست نمی دارم . من این آرامش را دوست نمی دارم . با من سخن بگو .. هر آن چه که می توانی . نگذار در سکوت تو و با سکوت خود بمیرم . ندانسته ام از کجا آمده ای و به کجا می روی اگر بدانم که دیگر نمی آیی مرگ را با آغوشی باز می پذیرم . وقتی که زندگی از من می گریزد . وقتی که تو آغوشت را برایم و به رویم می بندی , وقتی که از من گریزان شده ای , مرگ عشق و عشق مرگ عاشقانه یکدیگر را دوست می دارند عاشقانه یکدیگر را در آغوش می گیرند . وقتی که مرگ عشق از راه برسد عشق مرگ را در آغوش خواهم کشید هر سه با هم ودر آغوش هم خواهیم بود . چه کسی می گوید که نمی توان عاشق مرگ بود . گفته بودم که تو آخرین عشق من خواهی بود . نخواسته ام که چون تو بی وفا باشم . اما اینک می دانم که مرگ , آخرین عشق من خواهد بود وقتی که زندگی از من می گریزد . هنوز با آخرین نگاه توست که می بینم با آخرین کلام توست که می خوانم . تو با من از قرار هایمان گفته بودی .. از عهد هایمان .. از این که با آرامش تو آرام گیرم از این که با ساز های تو بخوانم . من با ساز های تو خوانده ام تو با سوز های من چه کرده ای ! بگو چه کرده ای ! من به عهد و پیمان های خود وفادار مانده ام و تو آن را شکسته ای . دیگر حتی صدای سازی هم به گوش نمی رسد و من در سکوت خود می سوزم . می سوزم و می سازم ومن با سکوت خود فریادت می زنم . فریادی با تمام وجود فریادی که سازهای شکسته را قلبهای خسته را کوک می کند تا برای من بخوانند تا با من و در سکوت من و با سکوت من بخوانند اما نوازشگر ی که روزگاری عاشقانه می نواخت با ساز خود از این شهر و دیار رفته است . من آن صدا را می شناسم . او رفته است و ساز عشق را با خود برده است . نمی دانم اینک برای چه کسی می نوازد . هنوز در بهت و حیرت و سکوت مانده ام . صدای سازی به گوش می رسد سازی که چون دیگر ساز ها نیست . نه ساز آن بی وفا . سازی که سکوت را نشکسته است , سازی که صدایش را نمی شناسم . سازی که سوز ها را می سوزاند .. ناگهان دانستم و احساس کردم که چیست .. آری ناقوس مرگ .. همان که عاشقانه دوستش می دارم . آخرین عشق .. آن که در وفایش تردیدی نیست . آن بی وفا رفته است کاش می بود و می دید که چگونه بر سر پیمان خود بوده ام . آخر به او گفته بودم که بی تو برای تو می میرم .. بی تو برای تو می میرم.... پایان .. نویسنده ... ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
فریاد ندا

ستاره زمین چشمانش رابست تا از آسمان بدرخشد . آخرین نگاه او راز ها داشت .چرا از او نخوانم ؟/؟ چرا از او نگویم ؟/؟ چرا از او نخوانیم ؟/؟ چرا از او نگوییم ؟/؟ وقتی که به خاطر ما درخشید . چرا به خاطر او زمزمه نکنم وقتی که برایم فریاد زد . چرا در سوگ او فریاد نزنم وقتی که برایم سکوت کرد . او ندا ی من نیست . ندای ماست . فریاد عشق ما فریاد زندگی ... ستاره زمین چشمانش را بست تا به زمین و آسمان تا به خورشید و جهانیان روشنی ببخشد . چشمانش را بست تا ما چشمانمان را بگشاییم واو فریاد زد زمین را لرزاند تا به میهمانی ستارگان برود . پنجره ها را باز کرد سکوت را شکست . عشق را فریاد زد . ناگهان تیر شیطان قلب مهربانش را شکافت . چشمان زیبایش فرصتی نداشت که دیگر بیندیشد . چشمانش را بست تا ما چشمانمان را بگشاییم . روح بلندش را به آسمان آزادی سپرد تا آزادگان به او بنازند . فریاد جهان ستاره ای شد و در میان آسمان درخشید . کدامین نگاه بود که با نگاه تو از درون نگریسته باشد . کدامین نگاه بود که با نگاه تو قلبش نلرزیده باشد . کاش نمی دانستم که خداوندگار عالم یکیست تا بر این باور بودم که قاتلت را او نیافریده . کاش نمی دانستم که دنیا از آن همگان است تا رفتنت را باور کنم , نبودنت را باور کنم . کاش هستی از آن شیطان بود تا بر پرواز فرشته اشک نریزم . حسرت نخورم . ندای ما ! نامت را بر امواج دریای شمال می بینم . بر تخته سنگهای تخت جمشید که از آیین پاک جمشیدیان و از آزادگی پدرانمان می گوید . نامت را بر اریکه آسمان می بینم . نامت را در چشم ستارگان و بر منشور کوروش کبیر می بینم . می گویند که از تو یک بت نسازیم . تو را یک فرشته نخوانیم . می گویند بزرگت نکنیم .. مگر می توان بزرگی دید و بزرگش نخواند .. مگر می توان فرشته ای دید و فرشته اش نگفت .. نام تو را بر تبر لات و منات و عزی شکن می بینم .. چه کسی گفته که تو یک بت هستی که تو بت های زمانه را شکسته ای .. ندای ما, تو بت های درونمان را نیز شکسته ای . شاید هر گز تصور چنین روز هایی را نداشته بودی .. شاید نمی دانستی که روز گاری جهان با فریاد ندا فریاد می زند . شاید هم نمی خواستی که ندای تو خاموش گردد . اما اینک در بهشت خدا می دانی که ندای تو خاموش نگردیده . نگاه تو , فریاد تو , راز های چشمان زیبای تو , دنیای خاموش را بیدار ساخته است . مپندار که فراموشت کرده اند . مپندار که فراموشت کنند . ندای تو خاموش نگردیده . شیر های آزادی با ندای تو با ندای ما غریده اند تا روبهان جز مرگ خود و اندیشه های خود چاره ای نیابند .. ستاره زمین چشمانش را بست لبانش را بست اما آن که باید راز تگاهش را بداند می داند . آن که باید راز ندای لبانش را بخواند می خواند .. از مزارت بوی بهشت می آید . از مزارت بوی عشق می آید , از مزارت ندای عشق می آید , از مزارت خون سبز می آید , بر مزارت سبزه خون می روید .. بر مزارت دل مجنون می روید ... تو با خون پاک خود زنگار گلهای بهاری را شستی و بهاران را به شکوفه ها و جوانه ها رسانیدی . با تو در بهار ماندیم , با تو زندگی را فریاد زدیم و بر مرگ خندیدیم . تو به آسمان رفتی و ما در زمین ماندیم . ستاره ندا هر شب در آسمان می درخشد . حتی اگر ابر های تیره و تار این چنین نخواهند . وقتی که در بیابان بیکران اندوه خود را گم می کنم سر بر آسمان می سایم خدا را می ستایم تا ستاره همیشه روشنم را ببینم تا راهم را بیابم ... .اشکهای پاک مادرت مزارت را می شوید و اشکهای هزاران هزار ندا گونه , گونه خیس مادر را . شگفتا !شگفتا ! می بینم که ستاره ای به آسمان می رود و هزاران هزار ستاره بر زمین می ریزد . نمی دانم تو را چه بخوانم . تو را چه بگویم . زیبا ترین , درد ناک ترین و پر رمز و راز ترین نگاه قرن و شاید هزاره وشاید هم .. از آن توست . زیباتر از ژکوند ومعصومانه تر از چشمان آهوی بیگناهی که به دنبال ماه می گردد . بنواز مطرب بهاری که بلبل تو بر فراز این باغ می خواند . بنواز که گلهای بهشتی دورش را گرفته اند و باغبان طبیعت در گلستان جاودانگی جایش داده است . بنواز تا اندوه از دل مادر پریشان ستاره دیروز زمین و سوگلی امروز ستارگان بزدایی وبنواز مطرب بهاری که چمنها با اشک شبنم و نسیم روح ندا می رقصند . بنواز که عروس بهشتی ما بت شکن ما ستاره زمین و آسمان ما فریاد ما ندای ما سرود آزادگی سر داده است . بنواز که با ساز شکسته و دلهای شکسته هم می توان نواخت . بنواز که ندای آرام و خروشان ما با ساز فرشتگان می نوازد . بنواز که ندا با نوای ما می خواند . بنواز که ندا با ملودی عشق تو آرام می گیرد . بنواز نوازنده بهران که ندای ما با خون سبز تو جان می گیرد . جادوی چشمان تو آسمان و زمین را گرفته . تنها شیطان و شیطان صفتان از ترس بر خود می لرزند . بی تو خورشید نمی تابد ماه نمی خندد . بی تو ندای عشق خاموش است . و.. آتشفشان خاموش با تو خروشید . گلهای بهشت با خون پاک تو شکوفا شدند . چشمه های بهشت با لبان تشنه تو گوارا شدند . هر چه بودی هرکه بودی تو محبوبه محبوب ومعشوقه معشوق گردیدی وبه سر زمین موعود رسیدی .. به سرزمین عشق به بهشتی که بهشتیان روی زمین آرزویش را به گور خواهند برد و تو اینک به ملاقات خدا رفته ای . با من از عشق بگو از ندای عشق بگو . بگو ای ندای ندای عشق ! ندای تو چیست ؟/؟ تو با نگاهت چه می گفتی ؟/؟ کاش می دانستم حقیقت راز نگاهت را . آن رازی که دنیا را سوزاند و کاخ ستم را به آتش کشید , آن نگاهی که عرش خدا را لرزاند . بپوس ای جلاد پوسیده ! ای متعفن تر از عصاره خشخاش ! گل ندای ما پر پر نگردیده ... جهان گلستان نداست . بوی بهشت می آید . نوید ندا می آید . ندای مظلوم می آید . می دانم که می دانی چقدر دوستت می داریم . می دانم که می بینی . چشمان زیبایت را به روی این جهان بستی تا همیشه بینا گردی . تا دیگر کسی نتواند آن چشمان زیبا را ببندد . قلب پاک و مهربانت به تپش جاودانه رسید تا دیگر جلادی نتواند آن سینه مهربان و پر سوز و گداز عشق را بشکافد . به راستی به چه ندایی فریاد بزنیم که دوستت می داریم . از ندای عشق فریاد می سازیم وبا فریاد عشق ندای عشق را جاودانه . آری تو از دشتها و کوهها و صخره ها گذشته ای . تو از امواج دریا ها گذشته ای . تو حتی از ماوراءهم گذشته ای . تو به خدا رسیده ای و من در جستجوی توام .تو از خود هم گذشته ای و به خدا رسیده ای . فقط در اندازه چشم بر نهادنی . به راستی این است فاصله از فرش تا عرش ؟/؟ تو از فرش زمین به عرش خدا رسیده ای هرچه بودی هر چه هستی تو ندای عشقی فریاد عشقی تو معنای عشقی .... پایان ... نویسنده ... ایرانی

ستاره سرخ

ستاره سرخ ! بامن از پرواز بگو ! با من از راز بگو ! از غنچه های شکفته ای که با پرواز تو خندیدند وبه دنبال تو در آسمان عشق بال و پرگشودند . با من از لذت در عرش آرمیدن بگو ! از کبودی رخساره شیطان بگو !که شیطان سیاه هر گز ستاره سرخ نمی گردد . با من از بهشت خدا بگو ! از سرزمینی که پادشاهش پدر و مادرم رارانده است ولی تو خواهرگل نشانم را با خود برده است . لبخند سرخ تو را در آسمان می بینم . پرنده کوچک و مهربان درون سینه ات را ، خونین نموده اند غافل از آن که از خون سرخ گلهای سبز و سرخ می روید . هنوز آن نگاهت را از یاد نبرده ام . نگاهی که با من از صدای عشق می گفت و از ندای عشق می خواند . یاد تو را از یاد نخواهم برد . فریاد تو را برباد نخواهم داد . امشب به میهمانی تو می آیم . تو با بهشتیان می خوانی و می خندی و ما هنوز در سوگ تو و رانده شدن از بهشت خدا گریانیم . من امشب با موسیقی کلام خود برای تو می خوانم . برای تو که پرشکوه ترین و درد ناک ترین و مظلومانه ترین نگاه قرن را داشته ای . برای تو که احساس می کنم احساسم ناتوان از آخرین احساس تو را نوشتن است . ...... امشب در آسمان ستاره ای می درخشد ستاره ای در کنار ستاره من و تو ، ستاره ای که (او) با من و تو ما می شود ..... این پیام را برای تو و برای تولدت ودرروز تولدت نوشته بودم و در سالروز هجرت باشکوهت نیز چنین می گویم . هرچند هر لحظه ، لحظه تولد توست . نداجان ! تولدت مبارک ! تولد ایرانی ، تولد آزادی مبارک ! تولد کودک شیر خواره آزادی که مادرش را ندیده است مبارک باد ! چشمک بزن ستاره سرخ ! تا من با چشمانم روشنی حقیقت را ببینم . پاینده ایران ، برقرار باد ایرانی ، برافراشته باد پرچم سه رنگ سبز و سفید و سرخ ایران زمین ... ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  ویرایش شده توسط: aredadash   
مرد

 
ستاره جان وجهان

ندای فرشته می آید . صدای فرشته می آید وقتی که دیده به جهان گشودی آن شب آسمان خندید . ستاره ها خندیدند . همان شبی که دیو سیاه سر سپید ریش شیطان دل گریست و بر خود لرزید . ماه و ستاره و آسمان منت نهادند و تو ستاره زیبا سوگلی ستارگان را به زمین امانت دادند . آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام توی بیچاره زدند . چه آرام در دل ابر ها گام بر می داری . امشب همه به میهمانی تو آمده اند امشب عروس آسمان جامه از تن بیرون کشیده تا تقدیم تو دارد . امشب فرشته بانوی تو رخت عروس بر تو می پوشاند . امشب فرشته مادرت تو را در آسمان خدا می بیند که به روی او و برای اومی خندی . نمی دانم دیگر نمی دانم چگونه فریادت بزنم . چگونه نامت را بر زبان آورم . وقتی که دیده به جهان گشودی کودکی بیش نبودم وامروز هم کودکی بیش نیستم . تو به آسمانها رفته ای و من همچنان در زمین مانده ام . تو در آغوش خدایی و من اسیر شیطانم . لبخند معصومانه تو از تولد پاکت می گوید . امشب همه جا نورانیست ... امشب ستاره ای در آسمان می درخشد . ستاره ای از آن من و تو و ما . ستاره عشق .. ستاره امید , ستاره سرخ , ستاره سبز , ستاره ای که جان و جهان و جان جهان را در آغوش کشیده . سی سال از تولدت می گذرد . انگار که از نخستین روز آفرینش بوده ای و تا ابد خواهی بود و تا ابد خواهی ماند . همیشه خندان , زنده و جاودان . ببخش اگر گاهی فرشته می خوانمت . آخر بر تر از فرشته را احساس نکرده ام آخر بر تر از فرشته را احساس نکرده بوده ام . خدا چنین خواست که فرشته فرشته شد ولی خدا و تو خود خواستی که این چنین باشی و فرشته گونه آغوشت را برای فرشته آفرین بگشایی . با من از آن سوی ستارگان بگو . از ستارگان جان و جهان . . از پلکهای باز از چشمانی که می خندند . از آسمانی که شیطان را به آن راهی نباشد . سی سال گذشت و تو با ندایت و با نگاهت آن چنان فریادی زدی که زمین لرزید و آسمان لرزید و شیطان لرزید . تولد تو را انفجار نور می گویم تولد تورا شکست شیطان غرور می گویم و تو غرور شیطان و خود شیطان را در هم شکستی . آنچنان که پرواز روح کثیفش را با آتش گندیده خویش می بیند . شیطان می خندد غافل از آن که صدای خنده های خوشبختی و آرامش تو زمین و آسمانها را لرزانده است . سی سال گذشته است و ما همچنان غرق در گذشته شوم و سیاه خویش به امید فردا نشسته ایم . آه چه می گویم امشب .. امروز وقت شادیست . وقت از تو گفتن وقت از تو خواندن و با تو خواندن .. وقت خندیدن و با تو خندیدن .. وقت گفتن از تو ملکه بانوی قرن .. وقت آن که سی ستاره چون شمع فروزان بر تاج شهبانوی خود گذاریم تا همگان ملکه خود را ببینند که در قلب آسمان چگونه عاشقانه معشوقش را می ستاید نمی دانم امشب مرا چه می شود . نداجان ! ندای مظلوم من ! امشب باز هم برای تو اشک می ریزم بگذار برای تو بگریم بگذار با نگاه تو پلکهایم را بر هم بگذارم و برای نابودی شیطان دعا بخوانم . سی سال گذشت . ستاره ما به آسمانها رفت تا به آدمها بگوید که برای آدمیت بجنگند . آدمهایی که دور و بر خود را نمی بینند شاید که سر به آسمان بسایند ندای فرشته گونه ستاره ندای ما را بشنوند . امشب ستاره ای در آسمان می درخشد ستاره ای که با تلسکوپ گالیله نمی توانش دید . ستاره ای در قلب ما , ستاره ای فراتر از کهکشانها .. امشب همه دورت را گرفته اند . حتی شیاطین از تو غافل نمانده اند . اما شیطان را به سرزمینی که تو در آن ماوا گرفته ای راهی نباشد . می گویند آن که به دنیا می آید می گرید و یاران می خندند .. اما یاران در روز مقدس تولد تو از دوریت می گریند و تو می خندی .. ستاره من .. ای ستاره جان و جهان تو به ما نزدیک تر از آن گاهی که بر روی زمین بودی .. دیگر وقت آن گذشته که بگویم امشب در آسمان ستاره ای می درخشد که باید گفت که باید بگویم هر شب در آسمان ستاره ای می درخشد وآن ستاره تو هستی ندای من ندای ما . چه کسی می گوید که ندا مرده است .. ندای ما زنده است .. زنده و جاودان . چون که پیمانش را با خدای خویش بسته است . چون خدایش او را با خود برده است . چشمانت را بستی تا عروج ملکوتیت را احساس کنیم . احساس کنیم که پس از ستم روایی بر تو اگر هستیم , پستیم واگرنشستیم شکستیم . وچه مظلومانه پرکشیدی .. امشب تولد توست . مطربان را ببین که دست بر ساز چگونه پای می کوبند .. شیطان رانده شده از بهشت آن سوی آسمان فلوت می نوازد چه فلوت بی صدا و بد بویی ! آسمان عطر آگین شده بوی خوش ندای کودک و کودک ندا می آید . امشب بهشت به زمین آمده است . امشب به حرمت تو کسی را عذاب نمی دهند . حتی شیطان هم آزاد است .. امشب دوست و دشمن همه می گویند که ما ندای خود را دوست می داریم . ندای جاودانه خود را عاشقانه دوست می داریم . روزی خواهد آمد که بر مزارت تولدت را جشن بگیریم روزی خواهد آمد که ستارگان زمین هم در کنار ستارگان آسمان به تو تبریک بگویند . نمی دانم که آن روز در آسمان خواهم بود یا در زمین .. اما اگر در آسمانها باشم از خدا خواهم خواست که فقط به اندازه یک نگاه اجازه ام دهد تا تو بنده بهشتی اش را ببینم تا از تو بپرسم که در آخرین نگاه به چه می اندیشیدی .. خداوندا می دانم ستاره جان وجهانی را که هدیه زمینیانش کرده بوده ای پسش نگرفته ای .. اورا به جایگاهی برده ای که شایسته آن بوده است .. بگذار از ندای ما بپرسم که چرا خداوندگار این چنین دوستش می دارد . بگذار شیطان بخندد اما روز گار اشک او نزدیک است آن روز که به دست و پای تو بیفتد و از تو وساطت بخواهد وخداوند شیطان را نمی بخشد وخداوند به ندای خود ستم نمی کند و خداوند هرگز ستم نمی کند . چه زیباست امشب .. امشب خورشید هم به میهمانی تولد تو آمده است . خورشید و ماه و ستاره در کنار هم . امشب همه جا نورانی شده .. تولد ندای ماست . ندای دوست داشتنی ما . آن که خواستند ندایش را در جسمش بمیرانند اما فریاد زنده روح همیشه زنده و جاودانش طنین انداز زمین و آسمانها گردید تا شیطان پست سیاه سر و سیاه دل مرگ خود را نزدیک ببیند . خداوندا ستارگانت بی شمارند و ستارگان جهانت اما من از تک ستاره ای می گویم که همه دوستش می دارند . ماه و خورشید و ستارگان می رقصند . هم روز است و هم شب نه روز است و نه شب . آخر امروز آخر امشب , تولد نداست . تولد ندای حق تولد فریاد ندا .. تولد زیباترین نگاه . نگاهی زیباتر از نگاه ژکوند . مادرم مادر ندای ایرانی ما ! مپندار که ندای تو رفته است . شاد باش که هزاران هزار ندا با ندای تو ندای تو را ندای ما را فریاد می زنند . فریاد می زنند و می گویند ندا جان تولدت مبارک ! مادرم همه شادند چرا گریانی بخند .. بخند مادرم هرچند که گل ندادر آسمانهاست و نزد خداوند بلند مرتبه. شاید در این خراب آبادی که گاه آن را به گلستان تعبیرش می کنند به ظاهر نشانی از اونباشد و ما تو مادر پاکمان را فریاد می زنیم که که آرام و شادان باش چون همه جا بوی ندا می آید و بیش از همه در وجود تو وجود تو مادر مهربان ایرانی .. چون که گل رفت و گلستان شد خراب ..بوی گل را از که جوییم از گلاب .. مادرم ! با خنده هایت اشک مریز با اشکهایت بخند .. با اشکهایت بخند تا شیطان بگرید . تولدت مبارک ندا جان . تهی دست به جشن تولد تو آمده ام .. آخر اگر تمام گلهای دنیا را به پای تو ریزم به شکوه و زیبایی گل ندا نخواهد بود . این توشه فقیرانه افسون قلم را تقدیم تو می دارم اما چه کنم که در برابر افسون نگاه تو افسونگر قرن , اندک بهایی بیش ندارد . تولدت مبارک ای ستاره زمین و آسمان ! ای ستاره جان و جهان ! تولدت مبارک ندا جان ! تولدت مبارک !.... پایان .. نویسنده ... ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
عشق و شجاعت

ازش خواستم که منو ببوسه . نمی دونم چرا .. همین جوری زد به سرم . می خواستم ببینم چه حالی بهم دست میده . منی که به زور با اون خلوت می کردم . می خواستم ببینم می تونم برم توی حس و حال عشق و دوستی یا نه ؟/؟ یه جایی خونده بودم اگه یکی رودوست داری درحال بوسه می تونی متوجه شی که میزان عشقت نسبت به اون چقدره . اون خیلی گرم وپرحرارت منو می بوسید ولی من حس کردم که هیچ حسی نسبت به اون ندارم . من و اون هردومون داشتیم یه پزشک متخصص می شدیم و رزیدنت یه بیمارستانی هم بودیم . اون خیلی ساده بود . ساده می پوشید و رفتاری ساده داشت . نمی دونم چه عاملی سبب شده بود که بهش دل ببندم شاید واسه این بود که اهل خیانت و این که هرروز دوست دخترشو عوض کنه نبود . همکلاسیها یا بهتره بگم خیلی از همکارای دیگه بهم اظهار علاقه می کردند ولی من به هیشکدومشون توجهی نداشتم ولی نمی دونستم چرا هنوزم نمی تونم به ناصر علاقه خاصی داشته باشم . -سارا آفتاب از کدوم طرف در اومد که امروز بهم گفتی ببوسمت ؟/؟ ساکت شدم و چیزی نگفتم . ناصر از نظر در آمدی از یه خونواده طبقه پایینی بود و لی در عوض بابای من نمایندگی فروش چند مدل ماشینو بر عهده داشت و توکار لوازم یدکی هم بود وکارش خیلی گرفته بود . خیلی دوست داشت که من زن پسر عموم سهیل که مهندس عمران بود و خیلی هم مودب ومهربون و خوش سر و وضع بود و وضع مالیش هم خوب بشم ولی من قبول نمی کردم تا این که یه شب عموم اینا یه بار دیگه اومدن خواستگاری من ..عموم از یه مشکل قلبی سخت رنج می برد . دوست داشت که هر چه زودتر عروسی پسرشو ببینه . خونواده افتادن سرم .. نمی دونم این ناصرو چیکار می کردم . شاید یه خورده ای دوستش داشتم ولی حس کردم که عاشقش نیستم . عاشق پسرعموم هم نبودم ولی نمی دونم اون جو و جمعیتو دیدم یهو قبول کردم و بله رو در شب بله برون گفتم .. حالا مونده بودم که چه جوری این خبرو به ناصر بدم . دوتایی مون داشتیم متخصص رو ماتولوژی می شدیم . روز بعدش توبیمارستان از یک بیمار بستری شده در مورد بیماریش تحقیق می کردیم .. اصلا حواسم به مریض و تحقیقات درسی نبود . -سارا امروز حالت خوب نیست ؟/؟ -نمی دونم یه خورده از تخت بیمار فاصله گرفته و گفتم ناصر دیشب واسم خواستگار اومده بود . پسرعموم .. یه جوری بهم نگاه کرد که ترسو توی چشاش خوندم . -خب بازم می خواد بیاد ؟/؟ دلم واسش سوخت . خودم خیلی ناراحت شده بودم -نه دیگه نمیاد .. -سارا .. نگو که بله رو گفتی -ناصر چاره ای نداشتم . عموم مریض بود . بابام دوست داشت که من باهاش ازدواج کنم .-ببینم سارا تو مگه می خواستی بابابات یا عموت ازدواج کنی ؟/؟ هرچند اون این حرف رو از روی درد و ناچاری زده بود ولی واسه من گرون تموم شده بود خیلی بهم بر خورده بود -ناصر خیلی بی ادب شدی من دوستت ندارم و عاشقت نیستم . مثل یک دوست مثل یک همکار و همکلاس دوستت دارم ولی می بینم که بددهن هم شدی . اون از پیشم رفت .. نمی دونستم از زندگی چی می خوام . سردرگم شده بودم . حتی وقتی پسرعموم میومد تا منو ببره بیرون و با هم دور بزنیم مثل آدمای گیج بودم ولی سعی می کردم درسامو خوب بخونم . از اون روز به بعد ناصر خیلی گوشه نشین شد . دیگه بهم توجهی نمی کرد . حتی رفت به یک گروه دیگه . خیلی دلم می خواست باهاش حرف می زدم و این کارمو توجیه می کردم . می دونستم فایده ای نداره . یه روز اونو یه گوشه ای از فضای بیمارستان گیر آوردم که خیلی به هم ریخته ود اغون بود -ناصر چته . مگه هر دوستی باید منجر به ازدواج شه ؟/؟ لبخند تلخی زد و گفت من از تو ناراحت نیستم . خصلت بعضی از دخترا اینه که عشق و دوستی رو مثل یه تغییر لباس بدونن که اگه از یه دوست حالشون بهم خورد اونو عوض کنند . -من که عوضت نکردم .. -ببینم اگه یه بچه پولدار شیک پوش بودم باهام این رفتارو می کردی ؟/؟ -اصلا این طور نیست ناصر . ازجاش پاشد و رفت و دیگه تحویلم نگرفت . از فرداش دیدم که چه جور تیپ زده و حتی طرز راه رفتن و حرف زدنش هم با سایرین فرق کرده . دیگه مثل سابق تند حرف نمی زد .. هرروز بیشتر از روز قبل احساس می کردم که علاقه ای به سهیل ندارم . از این که بهش بله گفته بودم پشیمون شده بودم . فقط نگام به دنبال این بود که ناصر با کس دیگه ای دوست نشه . با این که خودم نشون کرده پسر عموم بودم . دلم برای روزایی که در کنار هم می رفتیم واسه تحقیق تنگ شده بود . برای اون سادگی و تند حرف زدنهاش . اون اصلا تحویلم نمی گرفت . نسبت بهم خیلی سرد شده بود . جواب سلام منو به زور می داد . دلم می خواست دوباره اون لباساشو بپوشه . وقتی می دیدم که با یه دختر دیگه میگه و می خنده حرصم می گرفت . اما اگه سهیل این کارو انجام می داد ناراحت نمی شدم . نمی تونستم اون دقیقه هایی رو که باهاش بودم فراموش کنم . بهش نگفته بودم که دوستش دارم . نگفته بودم که عاشقشم . نمی دونم چرا عشق گاهی وقتا میره یه گوشه ای و در کمین می شینه . آدم یکی رو دوست داره و خودش نمی دونه . شاید زمانی که حس می کنیم یکی رو داریم از دست میدیم تازه می فهمیم که چقدر دوستش داریم . تازه می فهمیم که بدون اون نمی تونیم زندگی کنیم . من که عقد سهیل نشده بودم . در واقع از نظر شرعی هم اگه حساب می کردی هنوز محرمش هم نبودم . خدایا چیکار کنم . این منم که باید از دواج کنم . مهم اینه که من باید خوشبخت باشم . من باید راضی باشم . من باید از لحظه هام لذت ببرم . عموی من خیلی چیزا دلش می خواد . پدرم باید درکم کنه . حتی اگه از نظر اون اشتباه می کنم باید درکم کنه . مگه فردا پس فردا اون دنیا بهشت و جهنم اونو با بهشت و جهنم من عوض می کنن ؟/؟ احترام به جای خود استقلال به جای خود . تصمیممو گرفته بودم . هر چند شهامت اونو نداشتم که همه چی رو بهم بزنم ولی باید حسمو به ناصر می گفتم . . اونو دیدم که گرم صحبت با دو تا از دختراست . از زل زدنش به اون دخترا لجم می گرفت . -ناصر باهات کار دارم -من فعلا کار دارم .. اون قبلا هیچوقت باهام این بر خوردو نداشت . واسه یه ثانیه با من بودن ارزش قائل بود . لبامو می جویدم و به دیوار کنارم نگاه می کردم . پیش اون دخترا احساس خجالت می کردم . سرمو انداختم پایین و رفتم .. رفتم یه گوشه ای از فضای باز بیمارستان نشستم . دیدم سر و کله اش پیدا شد -کاری داشتی سارا ؟/؟ -ببینم لباست عوض شد ادبت هم فرق کرد ؟/؟ -لباسم عوض شد ولی شخصیت من عوض نشد ؟/؟ الان دیگه یه جایی فعال شدم و واسه خودم در آمدی دارم . البته خونواده ما از یه طبق پایین هستند . می گردم میون این خانوم دکترا یکی رو که هم طیقه خودم باشه پیدا می کنم . ببینم تو کسی رو سراغ نداری ؟/؟ -بدون عشق می خوای ازدواج کنی ؟/؟ -سارا دیگه از این حرفای مسخره پیشم نزن . عاشق تو شدم چه فایده ای داشت . تازه مگه طرف یه روزه میاد عاشقت شه . ببینم تو از پسر عموت خوشت اومد که رفتی ؟/؟ -ناصر من دوستت دارم . حس می کنم عاشقتم .. از طرز لبخندش فهمیدم که داره مسخره ام می کنه .-من تعجب می کنم با این هوش سرشارت که مثل برف اول بهار داره آب میشه چه جوری تا این جا رسیدی .. بس کن سارا . خیلی مسخره ای . من که دیگه دوستت ندارم . عاشقت نیستم . اصلا از اولش هم نبودم . فکر می کردم که دوستت دارم . کجا بودی اون شبایی که من با سوز دلم می خوابیدم . کجا بودی اون روزایی که دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار و از این که خونواده ام از نظر اجتماعی ضعیفن عذاب بکشم .. ولی یه روز حس کردم که دارم اشتباه می کنم . همون پدر و مادر بودن که منو به اینجا رسوندن . تو کی هستی فکر کردی کی هستی . یک دختر لوس و ننر و از خود راضی که هر چی می خواستی از روز اول برات فراهم بوده . ولی اگه ما یه روز غذای گوشتی تو خونه مون داشتیم فکر می کردیم که اون روز خونه مون عروسیه . بیشتر وقتا از کتابای کهنه فامیلام استفاده می کردم . از لباسای کهنه شون . این سهم خونواده من از زندگی بود . من پدر و مادرمو دوست دارم اونا بزرگترین سر مایه های زندگی من هستند . منو مجبور به کاری نمی کنند . بهم نمیگن برو با دختر عموت ازدواج کن . از کاسه بشقاب های ملامین اونا هنوز بوی محبت میاد .. یه روز خواستم اونا رو بریزم دور .. رفتم واسشون بهترین ظرفایی رو که تو بازار بود خریدم ولی ازم خواستند که بیشترشونو ببخشم . به اونایی که نیازشون بیشتر از ماست . فکرمی کردم تو با اونایی که به تجملات و زندگی مرفه و خونواده طبقه بالاشون می نازن فرق داری می دونی چقدر عذاب کشیدم تا فراموشت کردم ؟/؟ برو سارا برو بیشتر عذابم نده . من فراموشت کردم سارا عشقتو فراموش کردم . -فراموشم کردی ؟/؟ جدی میگی ناصر ؟/؟ -من حالا یکی دیگه رو دوست دارم -کیه ؟/؟ -هرکی هست مثل تو نیست -من نمی تونم با پسر عموم خوشبخت شم . یه عمر باید عذاب بکشم . به خاطر این تصمیم عجولانه ای که گرفتم . -مشکل خودته . اگه شهامتشو داری برو بگو نمی خوای . می دونم خیلی با شهامتی . همون جوری که شهامت داشتی به من گفتی دوستم نداری . بهم گفتی عاشقم نیستی . به من گفتی که تو رو مث یه دوست دوست دارم . لعنت به تو و دوستی تو .. هر لحظه یه جوری هستی . با یه سازی می رقصی -ولی می خوام دیگه به ساز تو برقصم . -خیلی بد بختی سارا -می دونم . این حرفتو قبول دارم . اگه بد بخت نبودم که امروز پیش تو این جوری زار نمی زدم . -برو پیش همونی که بهش بله رو گفتی زار بزن که نجاتت بده -اگه تو بخوای این کارو می کنم . برای خودم می جنگم . حتی اگه دیگه منو نخوای -ازت بعیده این حرفا رو بزنی . عادت به گذشته هاست که این حسو در تو به وجود آورده . -فکر نمی کردم که تو با عوض کردن لباسات شخصیتتم عوض کنی . من همون ناصر ساده رو بیشتر دوست دارم . همونی که تند حرف می زد . همونی که از سادگیش و ساده پوشیدنش حرصم می گرفت -همونی رو که قبول نداشتی . واگه یه روز دوباره به همون روزا برسم بازم ازم انتقاد می کنی . برو دختره ترسو . بیخود پیشم فیلم نیا که با پسر عموت به هم می زنی .. -فقط بهم بگو دیگه دوستم نداری . یه بار دیگه .. تو چشام نگاه کن و بگو .. -تو چه جوری می خوای راز نگاهمو بخونی . چرا یه شبه عوض شدی -شاید اون موقع عاشق نبودم -بس کن .. -بس نمی کنم .. ولی بازم سرشو آورد بالا تا چشاشو نگاشو به نگام بدوزه . عصبی بود . -این قدر تکون نخور ناصر -مگه می خوای عکس بگیری .-حالا بگو دوستم نداری . اگه می خوای بهم دروغ بگی به خودت دروغ نگو . ناصر جوابمو بده فرار نکن .. -دنبالم نیا . آبرومون رفت . ممکنه همه میخ ما بشن -جوابمو بده -فایده ای نداره تو مال یکی دیگه هستی .. اون رفت ولی من با خودم عهد بستم که چه به ناصر برسم و چه نرسم اگه یک عمر بی شوهری بکشم و عشقمو پیدا نکنم و نتونم عاشق بشم سهیلو از زندگیم دور کنم . پسر عموی مهربون و مودب و نجیب ولی تحمیلی خودمو .. من دوستش ندارم . نمی خوام بد بخت شم . ازدواج که یک تجارت نیست . شوهر که یک کالا نیست . برای به دست آوردن خواسته ها باید مبارزه کرد و جنگید . تصمیممو گرفته بودم . راضی نبودم که یک عمر عذاب بکشم تا دیگران راحت باشن . به من چه مربوطه که عمو جان دلش می خواد من عروسش شم . چرا بابا مامان نباید درکم کنند . مگه اونا وقتی ازدواج می کردند من توکارشون دخالت کردم ؟/؟ چند ساعت بعد از این که با ناصر حرف زدم قصد داشتم که سهیلو فراخوان کنم که اون ازم دعوت کرد که با هم بریم بیرون . می خواست در مورد یه مسئله مهمی باهام حرف بزنه غصه ام شده بود . حس کردم که می خواد در مورد عقد و تاریخش و این جور چیزا حرف بزنه -سهیل اگه ایرادی نداره من اول بگم .. -سارا می دونم چی می خوای بگی بذار من حرفمو بزنم . شاید از شنیدن حرفام ناراحت شی . می دونم که هر دختری وقتی که به یکی بله میگه با یه امید و آرزویی به آینده اش فکر می کنه .. راستش اصلا نمی دونستم چی می خواد بگه فقط می خواستم زود تر تموم کنه تا من حرفمو بزنم .. ای جون بکنی زود باش دیگه -دختر عمو می دونم شنیدنش واست سخته ولی این بابام منو دیوونه کرده بود . از همون بچگی های من و تو دوست داشت که ما با هم از دواج کنیم ولی دختر عمو من یکی دیگه رو دوست دارم .. نمی تونم خوشبختت کنم . نمی دونستم عموی من بیشتر قاطی کرده یا این پسر عمو . -سهیل تو چطور تونستی وقتی که یکی دیگه رو دوست داری بیای خواستگاری من . تو چطور تونستی این کارو باهام بکنی ؟/؟ واقعا خجالت آوره . احترام به پدر و مادر هم حدی داره . مگه الان زمان قدیم و عصر حجره که بگن عقد پسر عمو و دختر عمو رو تو آسمونا بستن ؟/؟ من بهت چی بگم ؟/؟ آخه ده بار اومدی خواستگاری . -فکر کردم می تونم فراموشش کنم ولی دیدم نمی تونم . -چقدر زود فهمیدی سهیل . خیلی زود فهمیدی . تو مطمئنی که دوستش داری ؟/؟ آخه خیلی فداکاری . -سارا مسخره ام نکن . اگه بخوای باهات ازدواج می کنم -نه سهیل من دوست دارم که با عشق ازدواج کنم .. راستش هنوز خودمو قانع نکرده بودم که عاشقت باشم ولی حس می کردم که یه روزی بتونم . حالا عمو جانو چیکارش می کنی .. -مامان و خواهرام باهاش حرف زدن . فقط مونده بابا مامان تو و خود تو .. -من حرفی ندارم سهیل . بابا مامانو هم من ردیفش می کنم .. یعنی باید این جریانو باور کنم . ؟/؟ این ازدواج نمایشی فامیلی واقعا سر نمی گیره ؟/؟ یعنی واقعا تیر همه می خوره به سنگ ؟/؟ خیلی دلم می خواست به سهیل می گفتم که منم دوستش نداشتم و ندارم . کاش می گفتم . کاش یه روزی بتونم بگم . ولی ضرورتی احساس نکردم . دیگه هیچی واسم مهم نبود . از خوشحالی تا صبح نخوابیدم . حالا دیگه می تونم چشای هر دختری رو که به ناصر نزدیک میشه از جاش در بیارم . صبح کلاس داشتیم . بر نامه بیمارستان واسه بعد از ظهری بود .. چقدر دلم می خواست اونو زود تر ببینم . وای چی میشه اگه بگم به خاطرش همه چی رو بهم زدم . باورش نمیشه .. از دور دیدمش که داره میاد .. دوباره همون لباسای ساده رو تنش کرده بود . -ناصر خان سلام . -چیه سارا باز امروز چه بازیی در آوردی . دست از سرم بر دار . من لباسامو عوض کردم تا تو هم خودتو عوض کنی و دیگه دلخوشم نکنی . دیگه دستم نندازی . -بیا بریم یه گوشه ای باهات کار دارم . فکر کردی من به خاطر لباساته که دوستت دارم ؟/؟ فکر کردی که من باهات شوخی می کنم . منو ببخش ناصر . من فهمیدم که آدما رو باید همون جوری که هستند دوست داشت . اگرم نمیشه دوستشون نداشت خب دوستشون نداشت . فهمیدم که آدم نباید رو در بایستی داشته باشه . نباید خودشو خوشبختی خودشو فدای خواسته دیگران کنه . حتی اگه یه چاله ای جلو راهش باشه بهتره بیفته توی اون چاله و خودش رو پاش وایسه . لذت مبارزه و پیروزی رو احساس کنه . ناصر من با پسر عموم بهم زدم . چون دوستش نداشتم . چون حس کردم که تو رو می خوام . آدم گاهی وقتا قدر اون چیزایی رو که داره نمی دونه . وقتی که از دستشون میده یا حس می کنه که نزدیکه از دستشون بده اون وقت می فهمه که چه ارزشی واسش داره . حالا خودت می دونی من هیچوقت مجبورت نمی کنم که دوستم داشته باشی . من این رفتار درستو از تو یاد گرفتم . همین جوری که تو مجبورم نکردی و خیلی با متانت همه چی رو پذیرفتی .. بغض امونم نداد . ساکت شده بودم . باید می رفتیم کلاس داشت دیرمون می شد . -سارا وایسا وایسا نرو ..-چی می خوای بگی ناصر . می دونستم چی میخواد بگه . اون منو بخشیده بود . اون می خواست بهم بگه که دوستم داره . اون عاشقم بود اینو از نگاش فهمیده بودم . -ببینم به نظرت اگه بیام خواستگاریت جواب چیه . بابا مامانت قبول می کنن ؟/؟ -ببینم تو می خوای خواستگاری من بیای یا خواستگاری بابا مامانم ؟/؟ این منم که باید جواب بدم و تصمیم بگیرم .. فقط تو رو جون هر کی که دوستش داری شب خواستگاری یه خورده شیک و پیک تر بیا .. دوتایی مون در حالی که خنده های عاشقونه مونو سر داده و به طرف کلاس می رفتیم دستمونو گذاشته بودیم تو دست هم . بی توجه به بقیه .. تازه یادش اومد که ازش چی خواسته بودم . -به جون تو سارا .. قول میدم که مثل آقا دومادا شیک و پیک بیام ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
عشق سیاه ۱

اونو خیلی دوستش داشتم . تا به حال دوست دختر نداشتم راستش خجالت می کشیدم که با کسی دوست شم . اون شده بود اولین دوست دخترم . اولین عشقم . بدون این که ببینمش و از نزدیک بشناسمش عاشقش شدم . وابستگی شدیدی به اون پیداکرده خیلی رویایی شده بودم . واسه منی که از روبرو شدن با دخترا استرس داشتم این جور حرف زدن و گفتگو کردن بد نبود . ساینا به زندگی من روشنی دیگه ای بخشیده بود . هر وقت کلاسای دانشگاهم تعطیل می شد میومدم خونه و پای نت می نشستم و منتظر بودم که اون کی فرصتشو پیدا می کنه که با هم چت کنیم . اون هم سال آخر دبیرستانش بود و پای کنکوری بود . -ازنوشته های ساینا بوی عشق میومد . با همه اینها اون از این که با هم صحبت تلفنی داشته باشیم هراس داشت . شاید می ترسید که اونو بخورم . تعطیلات عید که تموم شد بهم گفت که تا کنکورشو نده نمیاد واسه چت . چون این جوری روش اثر میذاره و امتحانشو خراب می کنه . من به اون معتاد شده بود م. به شنیدن حرفاش . به گفتن دوستت دارم هاش . به این که واسم بوس بفرسته . خیلی دلم می خواست یه روزی اونو ببینم . شایدم می دونستم که هیچوقت موفق به این کار نمیشم ولی تصور این که یه روزی اونو از دست بدم دیوونه ام می کرد . با این که از نوشهر تا شیراز تقریبا یک شبانه روز راه بود البته با اتوبوس ولی این امیدو داشتم که یه روزی اونو ببینم . .مدتی بود که از این می گفت خونواده اش قصد دارن که اونو به عقد پسر خاله اش در بیارن و از این حرفایی که نمی دونم میون ما رسمه که از دواج قبیله ای داشته باشیم -ساینا مگه محله و خاندان شما در دوران قا جاریه زندگی می کنن ؟/؟ یعنی چه بگو پسر خاله ام رو دوست ندارم . بابا مامانت که نباس واست تصمیم بگیرن . -چیکار کنم من بابامو دوست دارم و بهش احترام میذارم . وقتی این حرفو می زد دلم می خواست کله شو بکنم . البته مخالف این نبودم که به باباش احترام بذاره . بلکه می دونستم اصلا احترامی نمی ذاره یا بیشتر از اونی که احترام بذاره داره فیلم میاد . آخه اگه خیلی رعایتشو می کردی واسه چی اومدی چت ؟/؟با همه اینا در حرفاش دقت می دیدم . حس می کردم که می تونه دختر فداکاری باشه . اگه بهش نشون بدم که دوستش دارم و واسش هر کاری می کنم اونم به موقعش واسم می جنگه. آخ که چه خیال باطلی داشتم . اون حتی شماره سیمکارتی رو که بهش داده بودم نخواست .. نخواست که با هم تماس داشته باشیم . با این حال درکش کردم . با این که گفته بود از سیزده به در تا کنکورو کمتر میاد چت ولی هفته ای یه بار میومد . باهاش همراهی می کردم زیاد کارش نداشتم . وقتی که از خواستگاری و این چیزا حرف می زد تنم می لرزید ولی خدا رو شکر می کردم که اون فعلا به این مسئله اهمیتی نمیده و عاشق منه . به خاطر اون حاضر بودم حتی چند ماه هم باهاش تماس نداشته باشم که حواسش پرت نشه . اولا دوستش داشتم و در ثانی خودش می گفت که اگه دانشگاه قبول شه تا مدتی از دست این بازیها خلاصه . حس می کردم که مدتیه نسبت به من سرد شده . من واسش حرفای عاشقونه امو یک طرفه می نوشتم و ایمیل می کردم .. از جواب خبری نبود . اگه یکی یکی رو دوست داشته باشه دیگه این قدر نسبت به اون بی اعتنا نمیشه . تا این که یه روز در چهار شنبه ای سیاه اومد و بهم گفت من به پسر خاله ام بله گفتم . مجبور شدم و من به زندگی خودم گند زدم . مجبور شدم ..-سنگدل بی وفا جلاد .. چرا بهم نگفتی .. تو که می گفتی دوستش نداری . چرا .. چرا وقتی که دوستم نداشتی اون جوری منو تشنه خودت کردی . -نادر من هنوزم دوستت دارم . تو نمی تونی منو درک کنی . -چی رو درک کنم . اینو که به من خیانت کردی رفتی با یکی دیگه ؟/؟ -ببین نادر تو اون سر ایران هستی و منم این سرش . شاید تا آخر عمرمون هم همدیگه رو نمی دیدیم . -ساینا به خدا این رسمش نیست . من که عشقت بودم . یعنی به عنوان یک دوست ارزششو نداشتم /؟/؟ -من و تو به جایی نمی رسیدیم -تو این جوری به کجا می خوای برسی ساینا . با کسی که میگی دوستش نداری . دیروز عاشق من بودی و امروز عاشق پسر خاله ات -نه من دوستش ندارم . احترام می ذارم بهش . عاشقش نیستم . اصلا عشق وجود نداره -پس من و تو چی ساینا -بس کن نادر . فکرکردی هر کی با هر کی که چت می کنه باید بادا بادا مبارک بادا بخونن ؟/؟ من تو رو به عنوان یک دوست دوست دارم ولی به عنوان یک عشق نه -ساینا تو تا دیروز که از این حرفا نمی زدی . همش بهم می گفتی که صبر کن ساینای واقعی رو بعد از کنکور می بینی . -این قدر خودتو اذیت نکن نادر . من تا وقتی که از دواج نکردم باهات حرف می زنم -خیلی ممنونم محبت داری . تا حالا تو کاسه ما اسکناس مینداختی از حالا به بعد پول خرد میندازی . بر ما منت می ذاری ساینا خانوم . -مسخره ام می کنی ؟/؟ اگه دوست نداری نیام . .. کارم شده بود اشک و آه و زاری . مسئله رو خیلی بزرگش کرده بودم . به من می گفت که از اولش اشتباه کردیم که با هم بودیم . اون وارد دنیای دیگه ای شده بود . شوق ازدواج , ورود به دنیا ی جدید وگذر از تابوهای دوران مجردی . واقعا به مرزجنون رسیده بودم .آرزوهای شیشه ای خودمو شکسته می دیدم . یه روز , گرم و پر حرارت بود بعد فاصله بین محبتهاشو زیاد کرد . بعدش دروغ پشت سر دروغ . .. تناقض پشت سر تناقض . -ساینا خواهش می کنم با کسی که دوستش نداری ازدواج نکن . یه بار بهم گفته بود که به خاطر من حاضره به خونواده اش بگه که چون پسر خاله شو دوست نداره راضی به ازدواج با اون نیست -ساینا تو به خاطر من این کارو می کنی ؟/؟-چیکار کنم واسه این که تو ناراحت نشی هر کاری می کنم . از بعد از ظهر که این خبرو بهم داده بود تا شب که نتیجه شو بشنوم یک لحظه آروم و قرار نداشتم . اونی که سرش جلو خونواده اش خم بود چطور می تونست با اونا بجنگه . یعنی من این قدر براش ارزش داشتم ؟/؟ ولی اون داشت مسخره ام می کرد . داشت بچه گول می زد . نهایتش می خواست بگه که من تلاشمو کردم و نتونستم .. شب اومد چت و گفت که پدرم گذاشته زیر گوشم و گفت دیگه از این غلطا نکنم و باید که از دواج کنم . چرا اون پی در پی دلمو می شکست . آیا ساینا از این که با قلب دیگران بازی کنه لذت می برد ؟/؟ شاید اون شکست خورده ای در عشق بود که می خواست خودشو این جوری ارضا کنه . چند ساعتی رو دلم خوش بود و رویایی شده بودم به این که این ایثار گر بالاخره عشق خودشو نشون داده . .. ولی وقتی که تمام امید هام نقش بر آب شد و فهمیدم که منو دست انداخته دلم می خواست که بمیرم . خیلی زود باور و ساده بودم . چرا بهم دروغ گفته . چرا . گاهی وقتا بهش حق می دادم . یعنی میشه از نوشهر رفت شیراز ؟/؟ شده بودم عین بچه ها . این سم و این اعتیاد در خونم رخنه کرده بود . اون خیلی بی خیال و خونسرد درست مثل کسی که به این جدایی ها عادت داره با مسئله بر خورد می کرد . اصلا بهش نمیومد که یک دختر باشه . احساس داشته باشه . حس می کردم که عاشق شدم ولی شاید که سایه ای از یک عشق خیالی رو دنبالم داشتم . دو دنیای جدا از هم . چرا فکر می کردم که می تونم این سد ها رو بشکنم و این فاصله ها رو پر کنم . اون واقع گرایانه بهم پشت کرد . عشق رو پوچ دونست . نقدو چسبید و به منی که به نظرش نسیه هم نبودم روی خوش نشون نداد ولی چرا با کلمات بازی کرد چرا با قلبم بازی کرد مگه خودشو باور نداشت ؟/؟ مگه عشقو باور نداشت ؟/؟ یکی از روزا این مطالبو براش نوشتم ..... عزیزم چطوری ؟ خوبی دخترفراری .؟ هروقت فکرم میره به این که تو دیگه باهام نیستی رگ و مویرگهای سر و مغزم می خوان بترکن .. یاد حرفات میفتم که قول تیرماه و آخر امتحاناتو داده بودی . می دونی چرا با وجود این که شاید کارت منطقی باشه ولی من تا عمر دارم فراموش نمی کنم و انتقاد می کنم . به خاطر این که مظلومانه منو به زیر کشیدی .. من دارم یک بحث منطقی می کنم .. اصلا میگیم عشق هیچی .. کدوم رفاقت و دوستی اصلش اینه .. بگذریم من امشب دوست دارم بی خیالی حرفامو بزنم . خونسردانه بدون هیچ گله ای . فقط گله ام از اینه که کاش این قدر به من امید و وعده سر خرمن نمی دادی که این جوری خرمن امید من به آتیش کشیده شه .. گفتن این حرفا فایده ای نداره . کار از کار گذشته و تو هم به اونچه که می خوای رسیدی و منم چه بخوام و چه نخوام باید با این وضع کنار بیام . باید قبول کنم که دیگه به یاد اونه که سر به بالین میذاری . به خاطر اونه که وزن خودتو زیاد می کنی .. در هر حال بازم جای خوشحالی داره که به من یکی که رسیدی منطقی شدی و همه چی رو خیلی راحت بررسی و تفسیر می کنی .. امید وارم در قمار زندگی پیروز بشی . به خواسته هات برسی .. خداوند به منم صبر بده . منم پناه می برم به نوشته هام و با خودم درددل می کنم . اگرم از این زندگی زده شم که زده شدم باید یه تصمیمی واسه خودم بگیرم . می دونم این قدر غرق در خودتی که حرفای من مثل وجود من در تو هیچ اثری نداره .. من همه اینا رو دارم از موضع تسلط و قدرت و بدون ناله و التماس میگم .. چون دیگه همه چی تموم شده تاثیری که نداره ومن دارم خودمو قانع می کنم که شریک شادی و خوشبختی تو باشم .. شریک هیجان تو شریک لذتی که می خوای از آینده ای ببری که خودت با کمال میل انتخابش کردی . می دونی چرا ..1-چون واقعا دوستت دارم 2-چاره ای جز این ندارم و این که اگه بر خوردی منطقی داشته باشم شاید یه گوشه ای از اون ته خاطراتت هر وقت که از خوشیها و لذتهای زندگی خسته می شی و یه خورده دلتو می زنه یه ذره ای به یاد من بیفتی به یاد کسی که یه روزی فکر می کرد دوستش داری کسی که یه روز احساس قدرت می کرد حتی وقتی که حاضر نبودی صداشو بشنوی . حتی وقتی که شماره تلفنشو حاضر نبودی بخونی .. سادگی و صداقت آدما رو هیچوقت به ضعف تعبیر نکن . چیکار کنم ساینا نمی دونم چی بگم می خواستم یه لقبی به خودم بدم گفتم ولش ولی جمله امو نصف می کنم .. یا طور دیگه ای میگم .. به نظرت رویاهای من احمقانه بود ؟/؟ ولی ما آدما بیشتر وقتا با رویاهامون زنده هستیم و زندگی می کنیم .. با رویا هامون می خندیم . می خوابیم . چه احمقانه و ابلهانه فکر می کردم که دوستم داری .. به نظر تو زمانی هم می رسه که ساینا بتونه کسی رو دوست داشته باشه و عاشقش شه ؟ /؟اون همیشه به دنبال کسیه که اونو دوست نداشته باشه .... اونایی که دوستش دارن محکوم به شکست هستند حتی پسرخاله اش . حتی من .. ساینا بلند پروازه .. با آرزوهایی بزرگ . با همه اینها اگه پیشم می موندی اگه دوستم می داشتی می تونستی مهربون ترین و بهترین باشی هر چند که حالا هم به موقعش خوب و مهربونی با این که دوستم نداری و هیچ حسی نسبت بهم نداری . امید وارم هرروز بیشتر از روز قبل احساس راحتی و خوشبختی کنی . شبت خوش عروس خانوم خوشگل و تپلی . امید وارم که همیشه مثل حالا شاد باشی دوستت دارم می خوای باورکن می خوای باورنکن نمی خوام فکر کنم کجایی و داری چیکار می کنی . ولی چقدر دلم می خواست در این لحظات کنارم بودی و بهم پیام می دادی . گفته بودی که من بهت عادت کردم . آره عزیزم من بهت عادت کردم . ولی این یه عادت قشنگه . دلیل نمیشه که من با وجود این عادت قشنگ عاشقت نباشم . آره من هم به تو عادت کردم وهم دوستت دارم و هم عاشقتم . دلم واست تنگ شده . به این که بیای و بازم واسم بوس بفرستی . اما دیگه حس می کنم اون روزای خیالی دیگه بر نمی گرده . گاه می خوای بهم نزدیک بشی وگاه ازم فاصله می گیری . اون قدرتی که تو رو ازم دور می کنه بیشتره تا اون نیرویی که تو رو بهم نزدیک کنه . آخه من یک نفرم ساینا . یک نفر که می خوام از راه دور ولی با قلبی پیوسته به تو انرژی بفرستم . من نیاز به این دارم که تو هم از من حمایت کنی . اگه قلب تو هم از من حمایت می کرد امروز می تونستم تو رو در کنار خودم داشته باشم و مثل گذشته های نزدیک بازم زود زود بیای سراغم و باهام از دوست داشتن بگی . دلم هواتو داره . کسی که تونست بهت ثابت کنه که چقدر دوستت داره . کسی که خواست هر کاری برات انجام بده . کسی که با گریه هات گریست با خنده هات خندید . کسی که اگه بعد از این نوشته هاش دیگه آینده ای باهات نداشته باشه ولی دلش با توست ....... ادامه دارد ........ نویسنده ....... ایرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
عشق سیاه ۲

دوستت داره و هرگز فراموشت نمی کنه .. کسی که اگه برنگردی بازم دوستت داره . چون خوشحالی تو براش از همه چی مهم تره . اما تو نمی خوای که باور کنی یکی هست که دوستت داشته باشه . یکی هست که می تونی بهش اعتماد کنی . یکی هست که خودشو خالصانه در اختیارت میذاره .. چرا ؟ چرا؟ چرا نمی خوای اینا رو باور کنی ؟/؟ چرا نمی خوای منو باور کنی . چون حس می کنی که که من به دردت نمی خورم . چشاتو باز کن ساینا . خودتو باور کن .. من ازت چیزی نخواستم که گولت بزنم . .. تو رو اون جوری به خدای بزرگ نمی سپارم که ازم ناراحت شی .. چون بازم حس می کنم که شاید یکی دیگه تو را به خدا سپرده باشه . فقط احساس می کنم که باید به خودت بیای . یه خورده به خودت و رفتارهات توجه کنی . نمیگم رفتارت بده خودت بدی .. ولی بدبینی .. .. نباید این قدر بدبین باشی . آدم کسی رو که یه وقتی دوستش داشته همیشه می تونه دوستش داشته باشه . هنوزم برات سخته که باورکنی که عاشق من بودی یا بشی فکر می کنی که این کابوس شاید یه روزی برات تبدیل شه به لحظه های خوش ؟/؟ به روز های خوشی مثل روز های گذشته .. روز هایی فراموش نشدنی .. اگه حس می کنی می تونی اون روز ها را بر گردونی وازش لذت ببری بجنگ . من با تو هستم در کنار تو .. به خدا با توام . به خاطر تو .. اگه امیدی هست اقدام کن .. ولی اگه حس می کنی تمام روزنه ها به سوی عشق بسته شده اونایی رو که در کنارتن از خودت دور نکن .. سعی نکن از اونا انتقام بگیری . سعی نکن بهشون بگی که بی ارزشن .. اون آدمای بی ارزش خودشون می دونن چقدر بی ارزشن .. تو زندگی خودتو سایه ای از گذشته هات قرار دادی . هنوز خودتو باور نداری . به من میگی که ازغم حرف نزنم ولی خودت شب و روزواسم غم درست می کنی . البته اینو هم بگم شاید تو گذشته های خودتو و جوونی خودتو بیشتر دوست داشته باشی تا بخوای به آینده اهمیت بدی . اینو باید در درون خودت بررسی و جستجو کنی . پس از دو ساعت خواب بیدار شدم تا این چیزارو برات بنویسم . تا به تو بگم به خاطر تو حاضرم از تو دل بکنم .. ولی می دونی چی انتظاردارم ازت بشنوم ؟ /؟این که به من بگی ربطی به من نادر نداره .. مگه من ساینا بهت نگفتم دیگه ازعشق حرف نزنی ؟/؟ .... در جواب بهت میگم ساینا من نمی خوام تو رنج بکشی .. اگه من ازت گله هایی داشته ام همش واسه این بود که فکر می کردم بهم علاقه داری ودلم می خواست ابرازش کنی . اگه یکی از ته دل دوستت داشته باشه دوست نداری بهت بگه ؟/؟ ..التماست نمی کنم که با من بمونی . التماست نمی کنم وقتی که دوستم نداری بهم بگی که دوستت دارم .. التماست نمی کنم وقتی که ته دلت نمیخواد باهام باشی بهت بگم بمون . التماست نمی کنم که باورم کنی . التماست نمی کنم که بهم اعتماد کنی ... ولی التماست می کنم که خودتو دوست داشته باشی . التماست می کنم چشاتو باز کنی و بعد از من رانده شده دلشکسته دل اونایی رو که دوستت دارن و تو قلبشون جا داری نشکنی . التماست می کنم خودتو عذاب ندی . التماست می کنم به زندگی لبخند بزنی .... التماست می کنم که خودتو باور داشته باشی وبه خودت اعتماد کنی . می دونی ازت چی می خوام ؟ ازت میخوام که بازیچه ات نباشم . ازت می خوام گذشت زمان رو ملاک همه چی قرار ندی .ازت می خوام کاری نکنی که باز هم حسرت گذشته هارو بخوری . ازت می خوام که خودت باشی . بی دلیل نادرو محکوم نکنی . نادر همیشه دوستت داره . چه دوستش داشته باشی چه نداشته باشی . چه بخوای چه نخوای به خدای بزرگ می سپارمت که دست او بالاترین دستهاست . سایه اش گسترده ترین سایه هاست وآفتاب وجودش به همه می رسه نمی دونم چرا همش فکر می کنم چند سال دیگه شرایط طوری رقم می خوره که امروز هر چی بین من و تو پیش بیاد اون موقع به هم می رسیم شاید به این دلیل که حس می کنم به خاطر هوسه که داری ازدواج می کنی . فکر می کنی احساس من درمورد آینده یک رویای الکی باشه ؟ /؟ نمی دونم نادر در خواب بیند پنبه دانه . نادر رو به ده راه نمی دادند سراغ خونه کد خدا رو می گرفت . ساینا یه ایمیل هم به نادر نمیده اون وقت نادر از روزی میگه که اون و ساینا با هم و کنار هم باشن . از نزدیک . به من نخند ساینا . یه روزی میاد که تمام اما و اگر ها از بین بره . یه روزی که اراده ات قوی شده باشه تجربه ات زیاد شده باشه و شناخته باشی عشق و عاشق واقعی رو . روزی که فقط به خاطر دیگران زندگی نکنی . روزی که که رودر بایستی نداشته باشی . پدر و مادر و خانواده و فامیل همیشه با هم نیستند وبا تو نیستند و برای تو نیستند . خودتو فدای ارزشهای قبیله ای نکن . قبیله هیچوقت از بین نمیره این تویی که داری خودتو از بین می بری اگه بخوای با کسی که فرهنگت باهات نمی خونه سرکنی . اون روز می رسه اون وقته که آغوشتو برام باز می کنی ومن ساعتها تو رو تو بغلم فشار میدم و با سکوتم بهت میگم دوستت دارم اون وقته که دیگه دیوار فاصله ها بین من و تو شکسته میشه و با بوسه ای واقعی لبهای داغم به روی لبهات قرار می گیره دوستت دارم من اون روز رو با تمام وجودم احساس می کنم . به من نخند اگه این دلخوشی ها نباشه همین الان باید خودم و آرزوهامو دفن کنم هرچند اگه تو ازم بخوای این کارو می کنم . به من نخند ساینا .. جفت چشام و سرم در حال ترکیدن هستند . نمی دونم چمه ولی بیقرار و دلتنگ تو هستم .. دوستت دارم برای همیشه .. همیشه .. همیشه .. همیشه ....... شاد باش منبع عشق و محبت . دوستت دارم ساینا ..هرچند که نمی گویم دوستم داشته باش ساینا .... چون دل آدمی دستور پذیر نیست . تا خودت نخواهی هرگز نخواهی توانست که دوستم بداری .. هرگز! تو اینو می دونی ولی حالا فقط خودم صدای خودمو می شنوم و صدای خدای خودمو.... بازم براش نوشتم یه متن دیگه که شاید بتونم اونو به خودش بیارم ..... در هر حال زندگی بدون اونو واسه خودم زجر آور می دیدم . با این که ندیده بودمش . از اون واسه خودم یه بت ساخته بودم . بتی که نمی تونستم بشکنمش دلم می خواست تحت تاثیرش قرار بدم . ولی مرغ از قفس پریده بود . چقدر زود از دستش داده بودم . عشقو نمی شناختم . فکر می کردم یکی با یکی که حرف می زنه خیلی سریع می تونن پسر خاله دختر خاله شن . می تونن واسه هم هر نوع فداکاری رو انجام بدن . توقع من از اون زیاد بود ولی ساینا واقعیتو می دید . من هنوز رفتنشو باور نداشتم . منتظر یه معجزه بودم تا منو از این اندوه نجات بده و ساینا بهم می گفت که من تا ازدواجم پیشت می مونم و باهات چت می کنم . شاید غصه اینو می خوردم که دیگه با دختر دیگه ای نمی تونم حرف بزنم . ولی این طور نبود . ازم می پرسید واسه چی عاشقم شدی ؟/؟ تو که منو ندیدی .. -ساینا عزیزم چطور اون وقتایی که پای کس دیگه ای در میون نبود از این حرفا نبود . طلوع و غروب روزا واسم هردوشون معنای غروبو داشتند . هر لحظه منتظر اون کابوس بودم که ساینا بیاد و بگه که چند روز دیگه روز عقدشه .. گاهی بهش می گفتم سنگدل .. گاهی هم بهش می گفتم برات آرزوی خوشبختی می کنم . ازش خواستم که یکی دو هفته مونده به عقدش بهم بگه تا من یواش یواش با دلی شکسته دیگه واسه چت نیام .. جوابش این بود که بهت قول میدم که حتما بهت بگم .. توی دلم گفتم یخ نکنی دختر تا حالا هر کاری که دلت می خواست بدون این که باهام در میون بذاری کردی این یکی رو که دیگه همون خلاص شدن از شر منه خیلی راحت قبول کردی . چرا من باید این جوری می بودم که نمی تونستم خودمو با این وضعیت ساز گار کنم . چرا هر روز خیلی ها با خیلی ها دوست میشن و فرداش همون خیلی ها از خیلی ها جدا میشن و آب از آب تکون نمی خوره . ساینا واسم یه حرفایی می زد که در طبله هیچ عطاری نمی تونستی پیدا کنی . یه روز میومد می گفت که من با این که تقریبا نامزد کردم ولی حس می کنم یکی دیگه رو دوست دارم .. از دوست پسر سابقش می گفت . نمی دونم چرا همش از این چیزا می گفت . شاید می خواست منو زده کنه که زودتر غزل خدا حافظی رو بخونم تا اونو زیر سوال نبرم تا یه مثقال وجدان اونولهش نکنم تا با آه کشیدنهای خودم خوشبختی اونو زیر سوال نبرم . حالا من موندم و دنیایی از رنج و عذاب . کابوسی که خوابو از چشام گرفته . نمی دونم چرا باید این حسو داشته باشم که وقتی با یه جنس مخالف آشنا شدم نمی تونم و نباید رهاش کنم . آدما اشتباه می کنن . چرا نباید اشتباهات خودمونو قبول کنیم . ولی وقتی به یاد حرفاش میفتم به یاد اون دوستت دارم گفتن هاش به یاد زمانی که واسه چت صرف کردیم و دهها هزار پیامی که بین هم رد و بدل کردیم فکر می کنم که چرا ما آدما باید کارایی انجام بدیم که بیهوده باشه . آخه که چی ؟/؟ یعنی برای وقت تلف کردن کارای دیگه ای نیست که انجام داد ؟/؟ ملا نویسندگی .. تماشای فیلم و گوش کردن به ترانه .. عیادت از بیماران ....گوش کردن به درد دل دیگران .. شاید من جنبه شو نداشتم . اون خیلی راحت از من دل کنده . شابد که برای بار ها و بار ها از خیلی ها دل کنده باشه دیگه نمی دونم کدوم حرفشو باور کنم . چرا باید دستم بندازه .. چرا باید هر روز حرفای عجیب و غریب تحویلم بده . گاه تا ساعتها به صفحه چت خیره میشم تا شاید آنلاین شه ولی افسوس که مرغ دلش جای دیگه ای در حال پر زدنه و منم نباید ایرادی بگیرم . ساینا کاش می دونستی که چقدر دوستت دارم و از دست دادن تو چقدر برام سخته . کاش می دونستی که بدون تو نمی تونم زندگی کنم . دارم روانی میشم . نمی دونم چم شده . شاید حس می کنم که غرورم شکسته و یه دختری کوچیک تر از خودم شکستم داده . با قلب و احساسم بازی کرده . وقتی که ساینا برای همیشه تنهام بذاره و بره دیگه بهش دسترسی ندارم . نه تلفنی نه آدرسی .. اونچه من و اون و آدمای چتی و دوستای مجازی رو به هم پیوند میده روح و اندیشه ماست . نه این که فقط چند تا چرت و پرت بگیم و بخواهیم وقت بگذرونیم . البته این عقیده شخصی منه . منی که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشتم . منی که نمی تونستم اونو از دست رفته ببینم . -نادر قبول کن که ما اشتباه کردیم . من نمی خوام تو عذاب بکشی . اذیت شی . -خیلی ممنون ساینا از این که به فکر من هستی . -مسخره ام می کنی ؟/؟ بهم متلک میگی ؟/؟ -مسخره نمی کنم ولی متلکو میگم . تو حتی به فکر خودتم نیستی . چه طور می تونی به فکر من باشی . .. حالا مدتها از آشنایی من و ساینا می گذره . اون هنوز با اون نشون کرده خودش از دواج نکرده ..هنوزم میاد چت ولی یه سایه سیاه و سنگینی رو دلم نشسته . هر روز منتظر شنیدن خبر شوم دیگه ای هستم که حس کنم برای همیشه از دستش دادم . نمی دونم اصلا واسه چی زنده هستم . اصلا برای چی این مسئله رو بزرگش کردم . دیگه نمی دونم چه جوری فکر کنم . چه جو ری حس کنم . وقتی خبر شوم بله برون خودشو بهم داد یه امید واری یک در میلیونی رو داشتم و شایدم داشته باشم که همه چی بهم بخوره ولی وقتی که یه روز بیاد و بگه که تاریخ عقدش معلوم شده اون وقت دیگه به چی می تونم امید وار باشم . واسم دعا می کنه که یک دختر خوب نصیبم شه . میگه هر کی با تو باشه خوشبخت میشه . چون تو قلبت خیلی پاکه و قدر کسی رو که دوستش داری می دونی -ساینا جان خیلی لطف داری . تشخیص خوبی هم داری .. -ببینم متلک میگی یا مسخره می کنی ؟/؟ -این یکی رو هر جوری دوست داری فرض کن .. فعلا که هنوز خونه بلدرچین خراب نشده ولی آهای دختر خانوما آقا پسرا اگه قبلا دوست پسر یا دختری نداشتین بهتره که چت نکنین . اگرم کردین کاری نکنین که سرنوشتی مثل وضعیت من بیچاره رو پیدا کنین . که روزی هزار بار می میره ولی یه بار هم زنده نمیشه ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
بنویس

بنویس ای درد آشنا ! بنویس که دیگر درد را نمی شناسی . بنویس که از دوست داشتن و عشق و از دوست داشتن عشق نمی نویسی . بنویس که می دانی قلب من هنوز برای خواندن کلام توست که می تپد هرچند که می دانم نوک تیز قلمت را بر قلب من خواهی فشرد تا با جوهر خون بر برگ سنگدلی بنویسی که دیگر دوستم نمی داری و یا نمایشگرانه بگویی که دوستم می داری اما جز جدایی راهی نیست . بنویس تا با تو مرگ را باور کنم آن چنان که زندگی را باور کرده ام . بنویس تا باور کنم که از شادی تا غم نفسی بیش نیست و از زندگی تا مرگ . بنویس تا باز هم بدانم که مرا می شناسی اما با خویشتن خویش بیگانه ای . بنویس آن نامه ای را که بدانم هنوز هم به من می اندیشی هرچند که آن اندیشه جز تلخی شکست نباشد . بنویس که می دانی که چقدر دوستت می دارم . بنویس که می دانی چقدر اندوهگین و در هم شکسته با طلوع خورشید دیده به جهان می گشایم تا که شاید یک بار دیگر طلوع زیبای تو را ببینم اما شب اندوه من بی تو پایانی ندارد . بنویس که اشکهای مرا می بینی غمهای مرا می خوانی رازهای مرا می دانی . بنویس که روز گاری دوستم داشته ای . بنویس که هنوز هم سایه ای از گذشته شیرین زندگی من بر سرت نشسته است .. هر چند سایه سپیدی بیش نیست که تیرگی قلبت سایه سیاه را پاکش نموده است . بنویس که می دانی که بی تواندیشه هایم می لرزند بی تو فردایی نمی بینم . در این شب تیره و تار , خورشید از من گریخته است و ماه به سراغم نمی آید . بنویس که دیگر برای من نمی نویسی . بنویس .. هر چه می خواهی بنویس . بنویس که به من و به عشق من می خندی بنویس که به سادگی من می خندی . بنویس که به عاشقانه خواندن من می خندی . بنویس که دیگر با من بربال ابر ها نخواهی نشست تا از آسمان عشق دنیای زشتیها را زیبا ببینیم . بنویس که زندگی زیباست اما نه در کنار من . بنویس که شکست قلب شکسته ام را دوست می داری . بنویس که غمم را دوست می داری از غم نوشتنم را دوست می داری تا همچنان برای تو اشک بریزم تا همچنان برای تو بنویسم . بنویس که با درد من آرام می گیری تا همچنان برای آرامش تو درد هایم را شیرین احساس نمایم به شیرینی لحظه های با تو بودن . بنویس که مرا دیوانه می خوانی که دوست می دارم که بدانی چقدر دیوانه وار دوستت می دارم . بنویس که می دانی اگر از خدا هزاران جان می خواهم نه برای آن است که عذاب دوریت را تحمل نمایم بلکه به این دلیل است که می خواهم فدای تو و عشق تو سازم تا بدانی که هیچ نوشتاری چون عاشقانه نوشتن زیبا نیست و چون خالصانه نوشتن . بنویس که مرا با همه سادگیها و زود باوری هایم دوستم می داشته ای . بنویس که گذشته ام سرابی نبوده است تا بتوانم خود را راحت به سراب آینده بسپارم تا بتوانی راحت تر از آنچه که می پنداری دیگری را از چشمه عشقت سیراب نمایی . بنویس که دیگر دوستم نمی داری . بنویس که دیگر با من از عشق نمی گویی . بنویس که محبت , وجدان , عشق و مهربانی خیالی بیش نمی باشد . بنویس که تا آخرین لحظه زندگیم باید که در خانه غم باشم . هر چه می خواهی بنویس . قلب خونین من آن قدر به درد آمده که قلم تیز و شکافنده تو را تاب بیاورد . بنویس که دیگر دوستم نمی داری دیگر مرا نمی خواهی . بنویس که برای تو بازیچه ای بیش نبوده ام . اما ننویس ! به خدای بزرگی که شاید هنوز هم اندک اعتقادی به او داشته باشی ننویس که دیگر به من نمی اندیشی . این آخرین دلخوشی ام را از من مگیر . بگذار وقتی که بی تو و دور از تو پلکهایم را در کویر عشق و گلستان بی وفایی برای همیشه و تا محشر بر هم می گذارم با سراب عشق و خار گلت خوش باشم . بنویس که دیگر دوستم نمی داری . اما ننویس که دیگر به من نمی اندیشی . بنویس که می دانی قلبم برای نوشته هایت می تپد و جانم از آن جان می گیرد حتی اگر بخواهی که جان ستانم باشی . بنویس که می دانی که من از تو گله ای ندارم . به من بی روح جانی دیگر داده ای حال می خواهی که آن را از من بستانی . چگونه می توانم خود را طلبکار تو بدانم . تو آن چه را که به من داده ای باز می گیری . بنویس که دیگر دوستم نمی داری .بنویس که جانم را می خواهی بنویس که با درد های من آرام می گیری اما به خدا ننویس که روزی هم خواهد آمد که فراموشم کنی ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
امشب برای تو می نالم

امشب برای تو دعا می گویم امشب دست نیاز به سوی بی نیاز می گیرم تا آن که را که با ناز , قلب نیازم را شکسته است شادان ببینم . امشب برای تو دعا می گویم برای تو که صدای مرا نمی شنوی برای تو که باورم نمی کنی اما به خدای من و تو سوگند که او صدای مرا می شنود که برای تو دعا می گویم . امشب دیگر از لحظه های شکست نمی گویم امشب دیگر از غم نمی گویم امشب دیگر از خود نمی خوانم . امشب اگر اشکی می ریزم تنها به خاطر آن است که دیگر مروارید سیاه غم را در ستاره های زیبای چشمان زیبایت نبینم . امشب دیگر نمی خواهم که آنچه را نمی خواهی بخواهی . امشب نمی خواهم که دوستم بداری . امشب تنها از خدای عاشق و عشق می خواهم که دوستم بدارد می خواهم که صدای مرا بشنود که برای تو دعا می گویم . خدا خود آگاهست که سهم من از شادی از آن تو نخواهد بود . چون این من خواهم بود که با لبخند تو می خندم . خداوندا هر چند که او , آن نازنین نمی داند که قلبم را شکسته است اما از تو می خواهم که دل محبوبه ام را شاد گردانی . آنان که بذری می فشانند به فصل درو خرمنی پاداش می گیرند گاه طوفانی می رسانی خرمنها را می پراکنی تا صبر و عشق بنده ات را بسنجی اما تو خود می دانی که محبوبه ام طوفانها دیده است . زجر ها کشیده است . خداوندا ! من با شادی آن که از غمم شاد می گردد شاد می گردم . می دانم که تو عشق من هم , عاجزانه از خدا می خواهی که تو را به آن چه که شایسته آنی برساند شاید مرا در کنار خود نبینی شاید مرا در کنار خود نخواهی اما هردو ملتمسانه چشمان خویش را به خدای خویش دو خته ایم و هردو خواسته ای مشترک داریم . خداوندا او با شکست قلب من آرام گرفته است اما من با شکست رنج اوست که امواج طوفانی را درهم شکسته به ساحل آرامش خواهم رسید . من با نفسهای اوست که جان می گیرم و اوخود نمی داند و شاید هم که نمی خواهد بداند . اینک وقت شکایت نیست . وقت حکایت است . حکایت از رنجهای محبوبه ام که برای او بهترین ها را می خواهم . خداوندا ! من از قلب شکسته می گویم و اودلشکسته تر از من است . شاید رسم روزگار چنین بوده که دلشکسته ای مرا بشکند شاید که مصلحت توچنین بوده که قلب شکسته من مرهمی بر قلب شکسته او باشد . خداوندا می دانم که با بالهای شکسته ام هرگز به او نخواهم رسید بگذار که او همچنان پرواز کند به من دیدگانی ده که پرنده زیبای خود را و پرواز پرنده زیبای خود را در آسمانهایت ببینم . خداوندا من حسرت پرواز را نخواهم خورد بگذار پرنده من پرواز کند بگذار مرا با بالهای شکسته ام نبیند . بگذار که حقارتم را احساس نکند تا من با لذت و افتخار بزرگی او را ببینم . بگذار که اشکهای مرا نبیند ..خداوندا بگذار برای او بگریم . بگذار برای او بنالم .. بگذار برای آن که قلبم را گریان نموده بنالم و بگریم ... خداوندا بگذار درپای تو به خاک افتم و التماست کنم تا آن که را که مرا آزرده دلشادش کنی . خداوندا ! عشق را تو آفریده ای و از این خوان نعمتت به هر که بخواهی روزی می دهی . شاید که تو این چنین خواسته ای که مهرم بر قلبش ننشیند شاید که او با بدی بیگانه باشد . خداوندا اندوه خود را به امید شاد مانی محبوبه ام از یاد خواهم برد تا آنچه را که می خواهد و آن چه را که عاجزانه می خواهم نثارش سازی .. خداوندا جز تو امیدی ندارم و می دانم که جز تو امیدی ندارد . بگذار مرا برنجاند بگذار. بگذار تا دست رد بر سینه ام بزند تا دست بر سینه ام بگذارم و دررویای روز های رویایی به آینده شوم خود نیندیشم . بگذار تا به روز های بی او بودن نیندیشم . خداوندا همای خوشبختی را بر شانه پرنده من بنشان تا احساس کنم که پرندگان خوشبختی بر شانه هایم نشسته اند . و من امشب برای تو عزیز تر از جانم دعا می گویم . تنها ستارگان صدای مرا می شنوند . تو خود را به آسمان شب سپرده ای و من در جستجوی لبخندی هستم تا با آن به شب تیره روزی خود روشنی ببخشم . امشب به خاطر تو التماس می کنم دعا می گویم یگانه را فریاد می زنم امشب با تمام وجودم فریاد می زنم . هرکه باشی هرچه باشی دوستت می دارم . عاشقانه دوستت می دارم . حتی اگر نتوانی که دوستم بداری . امشب برای تو می خوانم برای تو می گویم برای تو می خواهم برای تو می گریم برای تو می نالم برای تو .. امشب دست نیاز به سوی بی نیاز می گیرم تا قلبی را که نمی تواند دوستم بدارد شادش نماید . .. امشب برای تو می نالم .. امشب برای تو می نالم ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
لبخند عشق

به علت ارزش , اهمیت وزیبایی موضوع داستان به صورت تکراری منتشرش کرده ام .حتما این داستانو بخونین . من با این که خودم نوشتمش ولی چند بار خوندمش . شاید خیلی ها نخونده باشنش آقا پسرا مخصوصا دختر خانومای عاشق برای عشقتون بجنگین ترستون فقط از جدایی باشه و از خدا ....انگار داشتم خواب می دیدم . خواب که نه یک کابوس بود . باورم نمی شد . نمی دونم شاید فکر می کردم که همه چیز یک شوخیه . فکر می کردم که مثل یک خواب کوتاهه که وقتی بیدار میشم دوباره به همون خورشید روشن عشقی می رسم که از اول نوجوونیم آسمون ابری منو گرمم کرده و نور امید و زندگی رو تو دلم تابونده . دیگه امیدی نداشتم . امیدم رفته بود . شاید من اونو از خودم رونده بودم . شایدم تحقیرم کرده بود . شاید فکر می کردم که تحقیرم می کنه . خدایا این چه کاری بود که من کردم . چرا صبر نکردم . حالا باید چیکار کنم . چرا باید یه عمر عذاب بکشم . چرا باید تا آخرین لحظه زندگیم حسرت اینو بخورم که به خاطر یه اشتباه امید و آرزوهای دور و درازمو از دست دادم ؟/؟ چرا من فقط خودمو تو آینه زندگی می دیدم ؟/؟ چرا حتی واسه یه لحظه هم که شده خودمو جای اون نذاشتم ؟/؟ شاید اگه زنا می رفتن خواستگاری یه مرد منم می شدم مث امید که دلش به درد بیاد ؟/؟. تازه زنا که سر بازی نمیرن . می تونستم بیام و ببینم اون دختری که رفته خواستگاری عشقم چه شکلیه .؟/؟ اصلا کارش چیه و چه اخلاقی داره و مهمتر از اینا آیا امید , من و عشقمو رها می کنه و اونو می گیره ؟/؟ نه نه من اونو دوست دارم می خوام با اون باشم . حالا چه خاکی تو سرم بریزم . آزاده دیوونه این همه کتاب خوندی در مورد زنایی که به جای ازدواج با عشقشون با یکی دیگه ازدواج کردن و تا آخر عمرشون کلی آه حسرت و پشیمونی به دلشون نشست و تو همیشه به خودت می گفتی که نباید همچین بلایی به سرت بیاد . حالا باید چیکار می کردم . گریه ام گرفته بود . لباس سفید عروسی بر تن خودمو مثل یه لباس عزا می دیدم . همه بهم تبریک می گفتند . دلم پر از غم بود . دوست داشتم از همه شون فاصله بگیرم دوست داشتم فریاد بزنم وبه همه شون بگم من امیدو دوست دارم . در آخرین تماس تلفنی اون بدجوری دلمو شکسته بود . ولی حتی واسه یه لحظه هم به فکرم نرسید که ممکنه دلش گرفته باشه . هردومون خود خواه بودیم . آخه گناه من چی بود که واسم خواستگار اومد . آخه مادر اونی که تا چند لحظه دیگه شوهرم میشه از کجا می دونست که من دیوونه وار یکی دیگه رو دوست دارم . نمی دونم شایدم می دونست ولی نه اگه می دونست که دیگه این قدر کنه نمی شد . وقتی امید بهم گفت تقصیر توست خواستگار میاد شما ها همه تون مثل همین و خودت دلت میخواد واست خواستگار بیاد منم باهاش تند بر خورد کردم و اونم گفت پس اگه دوست داری و دلت میخواد شوهر کن -من میرم امید -برو به درک -شوخی نمی کنما .. فکر نمی کردم این قدر نسبت به این مسئله بی اهمیت باشه . منتظر بودم باهام تماسی دوباره بگیره . بگه همه اینا از رو ناراحتی بوده ولی دیگه زنگی نزد ومغرورانه وشایدم دلسردانه و نومیدانه نسبت به امیدم به خواستگار جواب مثبتو دادم کاش غرورمو میذاشتم زیر پا . کاش زودتر از اینا به این فکر می کردم که هیچوقت نمی تونم خاطره خوب با اون بودنو فراموش کنم . اون بود که منو با عشق و دوست داشتن آشنا کرد . تا رفتم خودمو بشناسم عشقو شناختم . یه عشق پاک عشقی که روزای نوجوونی منو پر از شادی و نشاط و هیجان کرده بود . با اون بود که زیباییها رو زیباتر می دیدم و زشتیها برام مفهومی نداشت .. با هم از فرداهای قشنگی که در کنار هم بودیم می گفتیم . از این که هیچی جز مرگ نمی تونه مارو از هم جدا کنه . وقتی از آرایشگاه بر گشتم موقع پیاده شدن از ماشین امیدو با چشایی گریون دیدم که از در خونه شون اومد بیرون ووقتی نگاهش به این طرف افتاد با سری پایین از کنار ما رد شد . چند روز قبل هم به یه طریقی به گوشم رسیده بود که پیش یکی از بیرحمی و بیوفاییهای من گفته . از سنگدلی من .. پیش دوست پسر یکی از دوستام این حرفو زده بود . خیلی دیر شده امید . چرا حالا ؟/؟! حالاچرا؟/؟! چرا یکی از ما غرورشو زودتر زیر پا نذاشته بود . واقعا ارزششو داشت ؟/؟ چرا باید با غرور ارزش گذشتو از بین ببریم و آینده خودمونو تباه کنیم ؟/؟ خدای من این همه جمعیت در آرزوی خوشبختی منند . من حالا چیکار می تونم بکنم ؟/؟ به چه پشتوانه ای می تونم عشق وا میدو دردلم زنده کنم ؟/؟ عشق امید که دردلم زنده شد ولی چه فایده ! عاقد قرار بود خودش بیاد و دیر کرده بود . به تک تک چهره ها نگاه می کردم . عمه خاله دایی پدر مادر عمو .. مادر شوهر .. راستی رسم زندگی چیه ؟/؟ من زودتر می میرم یا اونا ؟/؟ اگه آسیاب به نوبت باشه اونا باید زودتر بمیرن .. بیشتر اونا میان یه تبریکی میگن و میرن . براشون فرقی نمی کنه که دوماد کی باشه .. اصلا اونا که با من زندگی نمی کنن . اونا که نمیان یه عمر زجر و حسرت بکشن .. مامان و بابا چی .. خدایا اونارو چیکار کنم وخود امیدرو .. اون چی فکر می کنه . چراباید منو این طور تو منگنه بذاره ؟/؟ در این آشفته بازار چرا اون با من مدارا نکرده و نمی کنه ؟/؟ دیگه فایده ای نداشت . ملا تا چند لحظه دیگه می رسید ومن رسما زن کریم می شدم . ولی با این که جوان خوب و سر به زیری بود دوستش نداشتم . من امید خودمو می خواستم . با همه لجبازیهاش با همه دیوونگیهاش دیوونه اون بودم . با اون بود که آسمون آبی رو آبی تر می دیدم و خورشید عشقو سوزنده تر حس می کردم . با اون بود که احساس امنیت می کردم . این فاصله ها نوعی حس بیگانگی در من به وجود آورده بود که کابوس ازدواج در حال از بین بردن این جادوی بیگانگی بود .. از مهمونا فاصله گرفته وخودمو یه گوشه ای قایم کردم . من باید باها ش صحبت می کردم اون پاتوقش بقالی سر کوچه بود مغازه پدر دوستش . یه زنگ به اونجا زدم -ببخشید امید خان اونجان ؟/؟ -همین الان رفت یه دقیقه صبر کنین .. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . یعنی بر می گرده ومن می تونم آخرین حرفامو بهش بزنم ؟/؟ وبگم تقصیری ندارم . وخودت بهم گفتی ازدواج کن ولجبازیهات کارو به اینجا کشونده ؟/؟ امید گوشی رو گرفت . گریه امونم نداد .-امید من تو رو دوست دارم من خوشبخت نمیشم من بدون تو می میرم .. بغض گلوشو گرفته بود -حالا داری این حرفارو می زنی ؟/؟ حالا دیگه خیلی دیر شده . تو نمی دونی که یه سرباز تو غربت چه رنجی می کشه . من اون روز , دلجویی و همراهی تو رو می خواستم ولی تو گفتی که میری ازدواج می کنی . راستش آزاده من تقصیر کار واقعی ام ولی کاش درکم می کردی . خوشبخت بشی . از ته دلم میگم .-من بدون تو می میرم -حالا باید واسه شوهرت بمیری -راستشو بگو دیگه دوستم نداری ؟/؟ -آزاده از جونمم بیشتر دوستت دارم . تو اگه مادر ده تا بچه هم بشی و بیوه بشی بازم حاضرم با تو ازدواج کنم . سرنوشت و قسمت این بوده -امید قسمت تو دستای من و توست . مگه غیر از اینه که ما واسه خودمون قسمت درست کردیم که از هم جدا شیم دوباره برش می گردونیم -آزاده شوخی دیگه بسه . این همه تهیه و تدارک و عروسی و این بر نامه ها .. خیلی بچه ای من در تو نمی بینم . برو به عروسیت برس . بیشتر از این زجرم نده . بذار به حال خودم بمیرم . فکر نکنم با این حالی که دارم بتونم به خدمتم ادامه بدم . خیلی بیرحمی بیوفا سنگدل .. تو نمی تونی اسم خودتو بذاری یه عاشق . بی وجدان ! ..-امید این جوری باهام تا نکن -میخوای یه دسته گل واست بیارم ؟/؟ خجالتم خوب چیزیه -حالا می بینی جنازه ام از مجلس بیرون میاد یا نه -بیرحم حالا می خوای من چیکار کنم خب تقصیر من . من مقصرم . راضی شدی آزاده ؟/؟ برو بذار من بمیرم . به من که زندگی ندادی . مرگو دیگه ازم نگیر . بذار زودتر بمیرم . خیلی بچه ای آزاده . خیلی . زود بود واست که ادای عاشقارو در بیاری .... همه دنبالم می گشتند -امید فقط به عنوان آخرین خواهش ازت میخوام که نیمساعتی تو مغازه باشی یا بیای این دور و بر ببینی که جنازه ام بیرون میاد یا نه . آخوند اومده بود . من و امید آخرین حرفامونو زدیم . من تا دقایقی دیگه زن کریم می شدم . خدای من اگه بخوام پیش این همه جمعیت قید همه چی رو بزنم چی میشه . خونواده ام چی میشن . فقط بابا مامان واسم اهمیت داشتن . نه فقط بابام اهمیت داشت . بابام هم تا حدودی داستان امیدو می دونست ومی دونم شاید بعد ها می تونست درکم کنه . چم شده بود . باید همه رو به جون هم می انداختم .-دوشیزه مکرمه .... آزاده .... آیا حاضرید .... وقتی برای بارسوم این جملاتو شنیدم وعروس رفته گل بچینه ها هم گفته شد رفتم طرف در خروجی اتاق . همه فکر می کردند چیزی رو جا گذاشتم یا چیزی به یادم اومده .. سکوت همه جا رو فرا گرفته بود .. یهو یه جیغی کشیدم و گفتم نههههههههههههههههههههههههههههههههه نههههههههههههه نهههههههههههههه وای که چه بلبشویی شده بود . همه پیچیده بودن به هم . دلم می خواست بپرم برم کوچه وخودمو برسونم مغازه دوست امید و خودمو بندازم تو بغل عشقم . البته اگه هنوز اونجا مونده باشه ولی حس کردم این کارم جر این که مخالفین منو جری تر کنه فایده ای نداره . ملا صبر کرد ببینه من پشیمون میشم یا نه دید فایده ای نداره -بابا این چه وضعیه مارو مچل کردین . اول از رضایت عروس خانوم مطلع نشده که این همه تهیه و تدارک نمی بینن . فامیلای عروس و دوماد افتاده بودن به جون هم . فامیلای ما نمی دونستن چی بگن . در خونه باز بود وامید رو از اون دور دیدم لبخند رو لباش نشون می داد که همه چی رو فهمیده . لبخند عشق دیگه باهاش قهر نبود با منم قهر نبود دوست داشتم از اون فاصله داد بزنم دوسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتت داااااارررررررررررممممممممممممممم . دوستت دارم دوستت دارم ولی بازم جاش نبود . حالا دیگه باید منطقی بر خورد می کردم وقتی که امید بهم گفته بود که منو با ده تا بچه هم میخواد چرا من خودمو صفر کیلومتر تقدیمش نکنم ؟/؟ دیگه به دعوای بقیه و سر کوفت خونواده ام کاری نداشتم . بذار هر چی ناراحت میشن بشن . این منم که باید زندگی کنم . حاضربودم با امید خودم تو یه چادر زندگی کنم . می دونستم تمام این ناراحتیها ی ناشی از به هم خوردن عروسی واسه چند روزه ولی خوشبختی من و امید یه عمره . تا وقتی که زنده هستیم تا وقتی که نفس می کشیم . دیگه هیچوقت از دستت نمیدم امید! بذار اونایی که می خواستن من و تو رو از هم جدا کنن زجر بکشن . بذار اونایی که من و تو و عشق مارو درک نمی کردن آتیش بگیرن حرص بخورن . دوستت دارم . واست می میرم . اوخ خدا کی میشه این هرج و مرج ها تموم شه و من با امیدم خلوت کنم و تو آغوش گرمش جا بگیرم و هم با کلامم و هم با سکوتم بهش بگم که چقدر دوستش دارم . عشق دیگه با من و اون قهر نبود . لبخند عشق رو لبای هردومون نشسته بود ... پایان .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 78:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA