ارسالها: 3591
#592
Posted: 8 Jan 2018 10:31
Priestess: خائن!(بخش اول)
ما عاشق ایرانیم.بقیه به ما چیز میگفتن اهمیت نداشت.برای ما فقط رشد ایران مهم بود.بزرگی ایران مهم بود.تا آنکه آن روز نحس رسید.گناه ما چه بود؟چون وطن را به دین مان ترجیح میدادیم؟چون هدفمان بزرگی و غرور ایران بود؟چون ملاکمان هم میهن بود نه هم دین؟و...(ادامه در پست بعد)
Priestess: پس انسانیت چه شد؟آن وعده ها چه شد؟ای خیانتگر!در واقع من کسی هستم که به او خیانت شده!ولی زندانی شدم من لعن شدم من منفور شدم!حال بعد از چهل سال دوری،روح شکنجه دیده ام آماده انتقام است!چشمان نابینایم حقایقی را میبیند که شما نمیبیند و طلوع دوباره خورشید چشمانتان را کور خواهد کرد و...
Priestess: و طوفان خروش مردم بیدار شده استخوان هایتان را خواهد شکاند و ناله های مردم زخمی گوش هایتان را کر خواهد کرد.
priestess of the moon
(priestess)
نوشته خودم
سلام و درود بر پریستس عزیز و گل .... و ممنون از نوشته های کوبنده و دلنشینت .. البته این تاپیک دل نوشته های ایرانی ست که ایرانی در این جا اسم خاص من در تالار لوتیه ...و افتخار می کنم که مطالب ارزنده ات این جا باشه ولی اگه دوست داشته باشی می تونی درخواست تاپیک هم بدی تا مطالب گرانبها و اثار ارزشمندت به نام خودت درتاپیک خودت منتشر شه تا خورشید پریستس و پریستش خورشید رخشندگی بیشتری داشته باشه
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#593
Posted: 8 Jan 2018 10:41
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۲
دوشنبه 20 آذر1396: بعد از ظهر قبلش جریان از نزدیک دیدن رویا و اعلام آمادگی برای صحبت با اونو به باجناق برادرش گفته بودم ... واقعا نمی دونستم چی میشه .. دلم خیلی چیزا می خواست .. رویا برام شده بود یک رویا .. خودم تعجب می کردم از این کار خودم .. هنوز هیچی مشخص نبود ..من ترسو انگاری که با دم شیر بازی می کردم .
وقتی آقا رحمان بهم گفت دو تا از داداشای رویا می خوان از نزدیک و با تو در مغازه ام حرف بزنن یکه خوردم . آخه به من گفته بود که من و رویا می تونیم در خونه شون حرف بزنیم ... ولی انگار قبل از صحبت اصلی با رویا باید از فیلتر های خاصی ردمی شدم ... هرچی چک و چونه زدم که یه کاری بشه که در همون آغاز کار با خود رویا خلوت کنم نشد که نشد .... کمی دلهره داشتم ولی گفتم بهتره که صادق باشم .. حرف دلمو بزنم ..همون جوری که به همه می زنم .. همون جوری که این روزا واسه خیلی ها خریدارنداره .. شاید آدمایی باشن که حس کنن معنای صداقت و راستی رو .. براش ارزش قائل شن .. واقعا نمی دونستم چی میشه ... دودل بودم چی بپوشم .. کت و شلوار یا کاپشن و شلوار .. یکی ظاهر آدمو متین تر نشون می داد یکی جوون تر ... تصمیم گرفتم حالت جوون ترو انتخاب کنم ... بالاخره دو تا از داداشاش اومدن ... خونسردی خودمو حفظ کردم ... خلاف که نمی خواستم بکنم .. فوقش منو نپسندن و یه چیزی به خواهره بگن دیگه .. ای کاش خود رویا رو می دیدم ... شاید اون می تونست بیشتر حسم کنه .. من همسری داشتم که بیست ماه پیش فوت کرده بود . دوتا پسربزرگ داشتم .. و رویا یک دوشیزه بود .. شرایطم طوری بود که انگار هنوزباورنکرده بودم وارد بازی خطرناکی شدم . هنوز باورنکرده بودم که بایدباورکرد .. که باید باورکرد که می خوام زندگی جدیدی رو شروع کنم و باید از هفت خان رستم بگذرم ..
یکی از برادراش دبیربود و در مقطعی هم در دانشگاه تدریس می کرد و برادر دیگه اش هم کارمند اداره ای بود .حالت و نگاه و رفتارشون طوری بود که تونستم خیلی راحت شروع کنم به حرف زدن ... نمی دونم چه جاذبه ای در اونا وجود داشت که انگار همون جوری که به وقت نوشتن می تونستم و می تونم آروم باشم و مسلط ..درصحبت کردن با اونا هم همین حسو داشتم .. دقیقا کل حرفایی رو که زدم به خاطرم نیست ولی محور اصلی گفتگو و حرفام به یادم مونده و شروعی رو که داشتم اون تمشو به خاطر دارم .. از آرامش گفتم از هدف اصلی زندگی و زندگی مشترک . از صداقت و این که اهل دروغ نیستم ... از عشق و احساس و پاکی ها گفتم . از ارزش زن .. از این که آدم زورگویی نیستم و می تونم به همسرم یه حسی رو بدم که ازدواج به معنای بندگی و بردگی نباشه براش . به پول و حقوقش نیازی ندارم ... بعضی حرفا رو برای چند بار بر زبون می آوردم با این که از تکرارگویی خوشم نمیومد ولی حس می کردم تکرار در این جا می تونه مفید باشه . در این یک ساعت همکلامی شاید بیشتر از دو سه تا سوال معمولی ازم نکرده باشن .. همش داشتم حرف می زدم و امون نمی دادم . نمی خواستم خودمو اون جوری که نیستم نشون بدم می خواستم بهم اعتماد کنن . حس یک ورزشکاری رو داشتم که فرصت برای موفقیت و رسیدن به خط پایان واسش کم بود و بایستی به سرعتش اضافه می کرد .
وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم بهشون گفتم سوالی ندارید ؟ گفتند نه ..شایدم اگه سوال نکرده ای داشتند دیگه یادشون رفته بود . با حرفام روشون خیلی اثرمثبت کرده بود یا از پرحرفی های من خسته شده بودند . عذرخواهی کردم و روایتی رو هم بیان کردم که هرکه بیشتر حرف می زند کمتر می داند ...ولی شرایط من طوری بوده که دیگه مجبورشدم ..
اونا رفتند و من با دنیایی از اما و اگرها به خونه رفتم . راستش دلم می خواست این موضوع کمی کش پیدا کنه .چون آمادگی رویا رویی با بسیاری مسائلو نداشتم . نگران بودم از خدا کمک خواستم . شرایط سخت بود ... اونا خیلی جدی وارد عمل شده بودند ولی انگار همه چی واسه من حکم یک نمایش رو داشت . ته دلم می خواستم این زن شریک زندگی من شه ..می دونستم اگه باهاش حرف بزنم حداقل می تونم اینو ثابت کنم که آدم دورویی نیستم .. یعنی این روزا خوب بودن و تلاش برای خوب بودن واسه بیشترآدما بی ارزشه ؟
آقا رحمان می گفت احتمالا اونا میرن تحقیق ولی قبلش باید یه سری به خونه شون بزنی و یه دیداری با دختر و خونواده اش داشته باشی ... راستی راستی کار داشت جدی می شد . یه حسی بهم می گفت اگه رویا قبولم کنه کار واسه ما یعنی من و اون خیلی راحته اما دور و بری هامو چه کنم ؟ مخصوصا مادری که عادتشه از همون ابتدای کار ساز مخالفو بزنه .. شاید کنار اومدن با این مسئله برای اون سخت می بود .. برای من هم خیلی سخت تر بود اما وقتی شرایط زندگی خودمو می دیدم و عذابهایی رو که در طول زندگی مشترک قبلی خودم کشیده اما با این همه ناملایمات جنگیده بودم به این نتیجه می رسیدم که به یک ارامش نیاز دارم . کسی که به من انگیزه برخاستن بده .. کسی که مانع تنبلی ام بشه , کسی که بهم نشون بده عشق هنوز نمرده , عشق هرگز نمی میره .. اگه هستند آدمایی که وفا و مهر و محبت براشون معنایی نداره آدمای دیگه ای هم هستند که برای ارزشهای اخلاقی ارزش قائل شن . همش این تصورو می کردم که من و رویا توی خونه باجناق داداشش حرفامونو می زنیم .. و حالا باید از راهی عبور می کردم که می دونستم مقصدش کجاست ولی خیلی سخت بود اگه می خواستم خیلی ها رو با خودم همراه کنم . برای من , مقصد من همان مقصودمن بود ولی برای آدمهایی که به نوعی مقصودشون بودم این مقصد چه مفهومی می تونست داشته باشه ؟! یه حسی بهم می گفت رویا همونیه که من می خوام ..پس باید بهش نشون بدم که منم می تونم همونی باشم که اون می خواد . بعضی وقتا میشه مقصود رو قبل از مقصد دید .. ... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#594
Posted: 9 Jan 2018 22:01
آن ســــــــــوی چشمـــــــــان تــــــــــو
آن سوی چشمان تو چه می بینم !
ودرچشمانت .
تاکنون چشمانی را بدین گونه ندیده ام
تاکنون این سان
دیده دردیده ای ندوخته ام
نمی دانم گفتن را
نمی دانم نوشتن را
وقتی که می بینم دیدن را .
آن سوی چشمان تو چه می بینم !
یک پرواز , یک رویا
یک آرامش ,یک خوشبختی
آن چه را که درخاک هم نمی دیده ام
و نه درخواب
تاکنون چنین آتش سبزی ندیده ام
آن سوی چشمان توچه می بینم !
دیگرازغروب نمی گریزم
دیگر از تاریکی نمی ترسم
دیگر اشک حسرت ازدیدگان نمی بارانم
به من بگو
آن سوی چشمان توچه می گذرد؟
رازنگاه تو را خدا می داند و من
مرا غرق نگاهت کن !
بگذاردرگرداب نگاهت بمیرم
بگذار تا ابد درآغوش نگاهت بمانم
فرقی نمی کند کجای نگاهت باشم
آن سوی چشمان توچه می بینم !
می بینم که خود را به من سپرده ای
به منی که غرق نگاهت شده ام
به منی که دربندنگاه بی گناهت شده ام
می بینم که باورم کرده ای
آن چنان که ستاره شب را باورمی کند
و آن سوی چشمان تو
تپش قلب پاکت رامی بینم
همان دلی که خون عشق را ..
دروجودمن دمیده است
نمی دانم نگاهت را به چه تشبیه کنم .
وقتی که چشمانت را ..
به چشمان من می دوزی
نگاهی معصومانه و مظلومانه ..
پاک تر از نگاه آهوی خوش خیال
به خدا که می ترسم که به آن نگاه سوگندبخورم
به خدا که می ترسم که تو را بترسانم
و من آن نگاه را و آن چشمان زیبا را
به یک دنیا زیبایی بی آن نمی دهم
و من با نگاه تو اوج می گیرم
و با نگاه تو به عرش می روم
و با نگاه تو ازبدها و بدیها می گریزم
و با نگاه تو از امروزپلی می سازم
پلی برویرانه های دیروز
و با نگاه تو فردارا آبادمی بینم
آن سوی چشمان تو چه می گذرد
آن سوی نگاه توچه می گذرد
که نمی توانم ازآن بگذرم
و نگاهت فراتراز قلب من است
فراتراز قلمم , فراترازفریادم
پاک ترازشبنم , روشن ترازخورشید
زلال ترازچشمه عشق و..
شفاف ترازآینه پاکی هاست
به خدا که می ترسم ..
به نگاهت سوگند بخورم
به نگاهی که خدارا درآن می بینم
به خدا که دوستت دارم
همسرم ! ای نوآمده همیشه آشنا
به خدا که دوستت دارم
به خدا که دوستت دارم
...............
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#595
Posted: 11 Jan 2018 01:07
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۳
سه شنبه 21 آذر1396: قرارشد که شب هنگام برم به خونه رویا تا برای اولین بار اونو از نزدیک ببینم و باهاش حرف بزنم .. با خونواده اش آشناشم . چه حس و حال عجیبی داشتم اصلا باورم نمی شد که تا این جای کارو اومده باشم . یعنی واقعا این منم ؟ به خوابمم نمی دیدم که حتی فیلمشو هم بازی کنم . ولی انگار اسیر واقعیتی شده بودم که نمی دونستم منو تا به کجا می کشونه ؟ مگه خدا تا چه حد می تونه به آدم کمک کنه ؟ پسرام , خواهرم , مادرم ..چیزی از قضیه نمی دونستن . تازه خونواده زنمم شاید تا حالا واسه این که دوباره ازدواج نکرده بودم بهم احترام می ذاشتن .. حالا این به جای خود اگه بشنون چه حسی پیدا می کنن ؟ واقعا باید غصه چه چیزا رو که نمی خوردم ! اما نباید خودمو فراموش می کردم .. این که بخوای به یک مرده و خاطراتش وفادار باشی ارزشمنده .. اما این که بخوای دوباره ازدواج کنی و خودت رو با دنیا وفق بدی نمی تونه به معنای بی وفایی و زیر پا گذاشتن اصول اخلاقی باشه .. نیمی از بیشتر زندگیمو صرف بیمارداری کرده بودم . حالا چی شد که همسرم مریض شد .. ریشه اش چی بود رو خدا می دونه . اسیر یک بیماری و دو بیماری نبود .. مونده بودم چه کسی رو همراه خودم ببرم . جالب این جا بود که قرار بود با یکی از برادران رویا از شهر خودم راه بیفتم و برم به خونه رویا .. یعنی به خونه خواهر یا خونه خونواده پدریش ..همون جایی که باید می دیدمش . یعنی برادر زن آینده ام که اون موقع هنوز هیچی مشخص نبود قرار بود منو به خونه پدرش ببره . خیلی دلم می خواست بدونم که اونا درمورد من چی فکر می کنن ولی می دونستم و می دونم که خیلی بزرگوارن ..خیلی زود درکم کرده بودند . همه چی رنگ و بوی جدی به خودش گرفته بود و من هنوز در خواب و خیالی بودم که نمی دونستم کی از این خواب بیدار میشم و باورم میشه که همه چی جدیه . شاید علتش این بود که در سه شنبه 21 آذر بیش از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی می کردم . اول از همه رفتم سراغ مادر و خواهرم . دلم می خواست اونا باهام میومدن . باید میومدن . وقتی موضوع رو باهاشون در میون گذاشتم برق از سرشون پرید ... البته این مادرم بود که با من مخالفت می کرد . انگار که دارم جنایت می کنم . انگارمنی که زنم مرده دیگه حق ازدواج ندارم . شروع کرد به داد و بیداد کردن .. هزار و یک دلیل و بهونه آورد ولی من چون کوه ایستاده بودم . مرگ پدر را بهانه کرد .. گفتم مادر اولا که هنوز هیچی مشخص نیست . تازه ما که نمی خواهیم جشن بگیریم . اگه طوری هم بشه یه عقد محضری می کنیم تا بعد .. همسرمو مثال آورد .. این که دیگه زنی مثل اون پیدا نمیشه ... یکی رو مثال زد که حدود ده ساله که زنش مرده هنوز ازدواج نکرده ... گفتم مادر اگه اون اشتباه کرده چرا من باید اشتباه اونو تکرارکنم ؟ هرکسی رو توی گور خودش می ذارن ...گفتم مادر من جز شما کسی رو ندارم .. شما بزرگ منی .. من که نمی خوام گناه کنم .. خسته ام خسته ام از روزگار و بازیهاش .. یه آرامش می خوام یه همراه .. مادر ..مامان درمورد شین می گفتی که بیماره ..مشکل عصبی داره ..این که کارمنده .. از من جوون تره.. دلم می خواست باهام میومد .. احساس تنهایی می کردم . اگه اون نمیومد بقیه چی فکرمی کردن ؟ چی به اونا می گفتم ؟ نمی گفتن که این مرد که عرضه نداره مادرشو با خودش بیاره چه جوری می خواد زن بگیره ؟ یا نکنه یه چیزی باشه که مادرش باهاش نیومده ؟ چه بد بختی شدم و هستم من ... چک و چونه زدم .. التماس کردم .. صورتشو بوسیدم .. زار زدم .. ولی قبول نکرد باهام بیاد ..نمی خواستم و نخواستم که بهش بی احترامی کنم له شدنمو حس می کردم ..لجبازی های بی دلیل مادرمو حس می کردم ولی نخواستم برخورد تندی داشته باشم .. پنجه هامو به هم می فشردم لبامو گاز می گرفتم خشمگین بودم ولی مراقب بودم که چی دارم میگم ... احساس دلتنگی می کردم .. احساس تنهایی .. احساس غربت و بیگانگی ... دلم می خواست اون لحظه زمین دهن وا می کرد و فرو می رفتم توش ... اون طرف به چه خیال و من به چه خیال ! دیگه من مگه کی رو داشتم نمی شد که فک و فامیلا رو با خودم ببرم . وقت تنگ بود ... من تنهای تنها بودم .. خیلی تنها ... حس کردم که باید خودم پشت خودمو بخارونم .. این که برای آشنایی بود اما اگه امشبو موفق شم مرحله بعدو چیکارش کنم . نمی دونستم واقعا نمی دونستم . کلی حرف تند هم شنیدم ... درد و غمی شدید تمام وجودمو گرفته بود اما به زحمت بر خودم مسلط شدم که جلوی خواهر و مادرم بتونم ساکت باشم اشکی نریزم و حرف تندی نزنم که نتونم بعدا جبرانش کنم .. از درخونه که داشتم میومدم بیرون هنوز ته دلم یه امیدی داشتم که صدام بزنن ولی صدام نکردن .. از خونه رفتم بیرون .. وسط روز بود .. صدای اذان میومد ... و من به درد و تنهایی و غمهای چند ساله اخیرم فکر می کردم . به آدمهای بد روزگار , به نازنینان زشت کردار, و بیش از همه به شب آخر زندگی زنم فکر می کردم .. وقتی رودستای من جان داد .. چشاش گرد شد و روح از بدنش خارج شد .. به بیمارستان فکر می کردم که داشتن بهش شوک قلبی می دادند .. به اون دقایقی فکر می کردم که خدا و محمد و علی و فاطمه رو صدا می زدم ..چهار نفری رو که بیش از بقیه فوق العاده ها دوستشون دارم . اونا هم صدامو نشنیده بودن ... ظهر 3 شنبه 21 آذر96 بی اختیار توی خیابون می گریستم به کوچه های خلوت پناه بردم تا جز خدا کسی اشکامو نبینه ... نمی تونستم جلوی گریه امو بگیرم .. چه شب بدی بود اون شب که خدا زنمو با خودش برد . سیزده ساعت دوتایی مون تلاش کردیم دویدیم و جنگیدیم . شاید اون راحت شده باشه ... با خدای بزرگ حرف زدم بهش گفتم خیلی تنهام ... خجالت می کشم . من حالا به کی بگم باهام بیاد . چه جوری خود نگه دار باشم . منی که همه جا به احساساتی بودن مشهورم . خیلی سخته . زنگ زدم به دوستم که دو روز قبلش باهام تا محل کارش اومده بود گفت مهمون داره .. زنگ زدم به یه همکار دیگه ام که بچه محلشون بود در اطراف شهر و بعدها فهمیدم که دوست دوران نوجوانی و جوانی پدر رویا بوده .. اما اونم گفت که زنش چون جراحی قلب کرده نمی تونه تنهاش بذاره . در این فرصت کم دیگه عقلم قد نمی داد که به کی بگم که باهام بیاد . شاید یه قوت قلب می خواستم که حس کنم تنها نیستم .. آهی کشیدم و دست به دامان خدا شدم . یه جعبه شیرینی و یه دسته گل با خودم گرفتم و سوار ماشین برادر رویا شدم ..خانومش و دختر نوجوانش هم بودند .. جلو نشستم . واقعا جالب بود و خنده دار .. باهم درددل می کردیم و من از زندگی خودم می گفتم ... صحنه مرگ همسرم و اون ساعتهای آخر رو واسه شون تشریح کردم . زیاد حرف می زدم اما صادقانه . شاید دلمم می خواست یه جوری نشون بدم خودمو . دوتایی شون یعنی زن و شوهر فوق لیسانس داشته و در دبیرستان تدریس می کردند .. یعنی می کنند .علاوه بر سطح سواد اجتماعی از نظر اخلاقی هم فوق العاده بودند . طوری رفتار می کردند که انگار سالهاست همدیگه رو می شناسیم . و همین تا حدودی دلگرمم می کرد .. واقعا نمی دونستم این حرکتمو به چی تشبیه کنم .. ریسک ؟ بازی ؟ نمایش کمدی ؟ جسارت و شهامت و استقلال ؟ خیلی سخت بود به آخرخوش رسیدن .. خیلی ..خیلی . منم که نمی تونستم بدون رضایت خونواده ام کاری بکنم . تازه اونا چی می گفتن ؟ بیست و خوردی کیلومتر از شهرمون دور شده بودیم .. وقتی پشت درخونه شون وایساده بودیم و می خواستیم بریم داخل با این که می دونستم دسته گلو باید خودم بدم به دست رویا ..خواستم دسته گلو بدم به دست دوشیزه ف برادر زاده رویا که با هم اومده بودیم تا اون بده به عمه اش ....ولی دخترلبخند ملیحی زد و گفت شما باید بدین ... خلاصه وارد خونه شدم .. فضای پذیرایی شلوغ بود .. نمی دونم بیست نفر بودن .. شایدم بیشتر ولی من تنها بودم .. خیلی تنها . نگام بیشتر یه چیزی رو یه کسی رو جستجو می کرد و اون رویا بود . رویایی که حس می کردم یه چیزی بهم می گفت می تونم دلشو به دست بیارم .شیرینی رو تحویل یکی دادم و دسته گلو تقدیم رویا کردم . رویایی که چادر سرش بود با حجب و حیای خاصی که نشون می داد تظاهر نیست . محیط خانوادگی شون این طور نشون می داد .. .انگار یه چیزی بهم الهام شده بود .. وقتی که آدمها تنهات می ذارن و تو با تمام وجود و احساس رنجت خدا رو صدا می زنی یه جایی صدات رو می شنوه . یه جایی که بهتر و قشنگ تر از جاهای دیگه و زمانهای دیگه به نظر برسه . بیشتر اون جمعیت رو نمی شناختم . نیمی از اون جمعیت رو نمی شناختم .. پاسی از شب گذشته بود . مادررویا ساکت بود با چهره ای مهربون . پدرش هم خندون و خوش مشرب . درچهره اش سادگی و صداقت یک کشاورز زحمتکش و دنیا دیده به چشم می خورد . نشستیم با هم از هردری حرف زدیم .. از گذشته های دور, از سیاست از اقتصاد و جامعه .. از خاطراتمون گفتیم ..می گفتیم و می خندیدیم . بقیه هاج و واج نگاهمون می کردند ..منم گاه زیر چشمی یه نگاههای دزدکی به رویا مینداختم .. رویا گاه می خندید .. گاه ساکت بود و گاه یه لبخندی رو رو لباش و روی تمام قسمتهای صورتش حس می کردم . شایدم از این که باباباش گرم گرفته بودم متعجب شده بود . بعد از یکی دوساعت یادمون اومد که واسه چی این میهمونی برگزار شده . از پدرش اجازه گرفتم که با دخترش خلوت کنم . رفتیم به یه اتاق خلوت . روبه روی هم نشستیم .. فکر کنم بیشتر از یک ساعت با هم حرف زدیم .. تمام حرفای اون شبو شاید نتونم به یاد بیارم ولی همینو می دونم که دلم می خواست منو حسم کنه یعنی حداقل اینو حس کنه که می تونه به من اعتماد کنه . و اینو بدونه که هرچه در اون لحظه بر زبون میارم از ته دلمه بدون دروغ و ریا . چون انسانها هرلحظه دستخوش تغییرن .. هرچه تحقیق کنیم یا این که آدمها هر خصلتی داشته باشن نمی تونیم بگیم که فردا هم حتما همین ویژگی رو دارن ..ولی آدمهایی هستند که میشه از طرز صحبتشون از چهره شون و از رفتارشون حتی در کوتاه مدت فهمید که تا چه اندازه می تونن ثبات شخصیت داشته باشن .. برای رویا هم از عشق و صداقت و راستی و تفاهم گفتم . از این که صداقت اساس زندگیه . از این که کاری می کنم که حس نکنه با ازدواج محدودیت ها و اسارت هایی براش به وجود اومده . خیلی از حرفایی رو که روز قبل به داداشاش زده بودم به اونم گفتم .. فرصت کم بود .. اون خواستگارای زیادی داشت .. جوون تر از من ..اونایی که رویا براشون همسر اول بود .. یعنی رویا می تونه حسم کنه؟ .. رویایی که یه سادگی و صداقت خاصی درچهره اش موج می زد .. یک بی ریایی که نمک و جذابیت اونو به زیبایی خاصی تبدیل می کرد . می دونستم که اگه چادر و روسری شو از سرش برداره خیلی ناز تر میشه .. وقتی محجوبانه و با متانت می خندید و لبخند می زد شرم و پاکی خاصی رو توی چهره اش می دیدم . بهش گفتم من باید درون تو رو درک کنم . اون منی رو که تو هستی باید حسش کنم .. خودمو بذارم جای تو , دنیا رو از دید تو هم ببینم . و این جوری بهتر میشه خود خواهی رو از بین برد . این که دنیا فقط برای من نیست . همون جوری که همه آدمها حق زندگی کردن دارند شریک منم باید همین حسو داشته باشه . نرمی و نجابت همچنان از وجودش می بارید .. نجابت و حیایی که نشون می داد با همه اجتماعی بودنش هنوز تابوهایی براش وجود داره که مانعش میشه خیلی بی پروا با یک مرد غریبه روبرو شه . حس کردم می تونم دوستش داشته باشم .. می تونم عاشقش باشم و انگارشده بودم .. یه محبت و خاص و لطیفی از اون به دلم نشسته بود .. در گفتارش صمیمیت موج می زد . صمیمیتی پاک و بی آلایش .. انگار می خواست بهم بگه که حرفامو باور کرده .. انگار می خواست بگه که بهم اعتماد کرده و می خواد این اعتمادو همیشه داشته باشه ... انگار می خواست بگه که حاضر شده وارد یک قمار, وارد یک بازی شه که این بار به برد در اون بازی خیلی خیلی امید واره .. دلم می خواست از زبونش بشنوم .. بهم بگه احساس خودشو . یادم نمیره وقتی ازش پرسیدم حالا چی میگی ؟ نظرت درمورد خودمون درمورد من , درمورد پیوندمون چیه اون چه واکنشی نشون داد .. اولش یه برق و لبخند و شرم زیبا و تسلط خاصی رو درچهره اش دیدم که بهم این آرامشو داد که می شد حدس زد که جوابش چیه .. اما حس کردن بعضی چیزا اگه با لذت شنیدنش همراه باشه آدمو به اوجی می رسونه که دیگه به سقوط فکر نمی کنه .. چه بله های شیرینی رو از زبونش شنیدم ... بله هایی که می دونستم شیرین تر از بله روز عقد خواهد بود هرچند اونم ارزش خودشو داره اما این بله از اون بله هایی نبود که تبدیل به نه بشه .. همون بله ای بود که پیوند قلبی من و اونو رقم زد . انگار هیشکدوممون دوست نداشتیم از اتاق بیاییم بیرون ... بعد ها رویا ازم پرسید من تعجب کردم چرا تو راجع به من سوالاتی نکردی ..... بهش گفتم چی می پرسیدم ؟ گذشته هرچه بود گذشته بود ..مهم این بود که حالا کنار هم بودیم و اگه به توافق می رسیدیم می تونستیم آینده رو بسازیم . عشق , محبت و صداقت می تونه دلها رو به هم نزدیک کنه . یخ های وجود روآب کنه . حتی دلهای سخت رو نرم کنه . مهم اینه که ما بخوایم . من اون لحظه ای که بهم بله رو گفت حس کردم که یک دنیا بهم بله گفته .. و دنیایی از اعتماد و باور رو در چهره اش دیدم .. چهره ای که از اعماق قلبش سخن می گفت . من چه جوری می تونم جواب این همه صداقت و صمیمیت و محبتشو بدم ؟ حس کردم مسئولیتم زیاد شده . درسته که هنوز اول راه بودم ولی واقعا احساس مسئولیت سنگینی می کردم . چرا اصلا این جوری شده بود ؟ یعنی من واقعا شایسته این همه محبت و نعمت بودم ؟ مگه من کی بودم ؟ چی بودم ؟ یه آدم درب و داغونی که عروس غم به عقدش دراومده بود .. یعنی با بله رویایی رویا می تونستم عروس غمو طلاقش بدم ؟ که باید بگم در اون لحظه این کارو کردم .. و حتی می دونستم از این پس غمهایی هم اگه در زندگیم پیدا شه تحت الشعاع یا تحت لوای شادی این بله خواهد بود . بله ای که نباید مغرورم می کرد بلکه باید مسئولم می کرد .. کسی که بارها و بار ها نه گفته بود اون شب بله رو گفته بود ..می شد گفت ابتدای 22 آذر96 برام شده بود یک روز تاریخی و به یاد ماندنی .. دلشو نداشتیم از اتاق خارج شیم .. نمی دونم اون چه احساسی داشت .. شایدم دلم نمی خواد از زبون اون حرف بزنم .. ولی می دونم یه چیزایی در مایه های احساس من بود .. من که حس تولدی دوباره رو داشتم . دلم نمی خواست خوشی اون لحظات تموم شه . خوشی و ناباوری هاش .. دلم نمی خواست به مشکلات بعدش فکر کنم . دلم نمی خواست ازش دل بکنم .. شماره تلفن ها رو رد و بدل کردیم . هردومون تلگرام داشتیم . فکر کنم اونایی که اون بیرون بودن هم حوصله شون سر اومده بود هم شگفت زده شده بودند .. چون مذاکرات ما یه چیزی شده بود در حد کنفرانس برجام .. اگه ما رو به حال خودمون می ذاشتن و بی خیال می شدن ما هم بی خیال می شدیم و تا صبح از اتاق در نمیومدیم .. عاقبت زن داداشش همونی که همراه اون و شوهر و بچه اش اومده بودم در زد و وارد شد و با لبخند و کمی طنز آلودانه گفت هنوز تموم نشده ؟ ... بعد از رفتنش یه چند دقیقه ای بودیم ویه سری قول و قرار ها رو گذاشتیم و بیرون اومدیم .. نگران مادر و بچه هام بود.. بهش گفتم که اگه مادرم تو رو بشناسه و درکت کنه بهترین میشه ... ناراحت نشو ازش ... دیگه اینا رو براش تعریف نکردم که چقدر امروز توی کوچه پس کوچه های خلوت خدا رو صدا می زدم و نا امیدانه می گفتم خدایا حالا فقط تو واسم باقی موندی ... خدایی که اونو توی چهره رویای خودم می دیدم . خدا اون شب پیش ما نشسته بود .. خدایی که حس کردم اون شب وقتی که صداش کردم و خواستم که همسرمو با خودش نبره دلش برام سوخت ولی نمی شد کاری بکنه ... خدایی که پاسخ شکیبایی منو در 21 و 22 آذر 96 داد . کار سخت و اصل کار, اون شب انجام شده بود ... اما با مانعی به نام مادرم چه می کردم ! بچه هام می تونستن با این قضیه روبروشن ؟ خانواده زن مرحومم چی ؟ بیشتر واسه مادر زنم ناراحت بودم که ناراحت بود . برام سخت بود ترک اون فضای پر از صمیمیت و خانواده ای که انگار همه شون مهربون به نظرمی رسیدند . برادراش , خواهراش , داماداش , عروساش , بچه هاشون .. پدر و مادرش .. به چهره هرکی که زل می زدی انگار باهات آشنا بودن .. انگارنمی خواستن فراریت بدن .. بیش از همه ازپدرش خوشم اومده بود . انگار رو ابرا پرواز می کردم . موقع برگشتن به داداش و زن داداش رویا گفتم که اون بله رو اعلام کرد و قبول کرد که زندگی مشترکی رو کنارم شروع کنه ..ولی انگار یه تحقیقاتی باید انجام می شد .. خلاصه گرم صحبت شدیم تا برسیم به شهر . اون شب وقتی که توی مجلس بودم مادرم جند بار بهم زنگ زد و متوجه نشدم ... یعنی گوشی رو بی صدا کرده بودم . خدا پدرمادرمو بیامرزه که واسه بچه ها زنگ نزده بود و کوکشون نکرده بود . ساعاتی از 22 آذر 96 گذشته بود . هنوزخوابم نبرده بود . دلم نمی خواست بخوابم . تکرار , تکرار و باز هم تکرار ... اون صحنه ای رو مجسم می کردم که شاید به یاد ماندنی ترین خاطره ای باشه که از رویای خودم دارم .. اون لحظه ای که ازش پرسیدم حالا نظر شما چیه ..موافقید ؟ رضایت دارید ؟ و اونم با متانت اما با لبخند و حیای سرخ بله رو گفت .. و اون چهره و چشمان و صدا را بار ها و بار ها تصورکردم .. و به خدای خودم قول دادم که جواب محبت خدا و رویا رو با پاکی و وفاداری خودم بدم .. به صداقت و وفا و مردانگی و نجابت خودم اعتماد داشتم ولی چرا ؟ ..چطورشد که رویای سختگیر این قدر زود بهم اعتماد کرد ؟ ! شگفت زده از کار خدا بودم . کارهیشکی نمی تونست باشه جز اون .. یه حسی بهم می گفت که مراحل تحقیقات هم به خوبی و خوشی طی میشه .. آخه من که آزارم به یه مورچه هم نرسیده کی میاد واسه من بزنه ؟ منی که با دوستان مروت می کنم و با دشمنان مدارا . ولی مادرمو چیکار کنم .. خواهرمم که درسته معتدله وحتی گاه با مادرم بحث های منطقی می کنه ولی در نهایت تسلیم نظرات مادرم میشه . درمورد پسرام هم بیشتر نگران پسر بزرگم بودم که مجرده و وابستگی و علاقه اش به من بیشتره .. البته پسردومم هم چون سال گذشته دختری رو عقد کرده و البته هنوز خونه نیاورده شاید راحت تر با این مسئله کنار میومد هرچند وابستگی اون به مادرش خیلی زیاد بود . با بله گفتن رویا من دوسوم راه رو طی شده می دونستم .. حالا هر مانعی هر چند سخت تر هم در یک سوم باقیمونده می خواست وجود داشته باشه مثل این دوسوم نمی شد .. شایدم بهتر باشه بگم اون شب یعنی آغاز 22 آذر تونستم تمام راه رو طی کنم . چون می دونستم کسی نیستم که اسیر غرور و بی خیالی شم و بی تفاوت ... برای لطف خدا و احساس و اندیشه و اعتماد رویا به خودم ارزش قائل بودم . و می دونستم رویا اگه منو به همین صورت حسم کنه روحرفش خواهد بود . این دختر الکی حرفی رو نمی زنه . پس نباید کاری می کردم و بکنم که حس کنه اشتباه کرده . چشامو رو هم گذاشتم نخواستم به چیزی جز لذت و شیرینی زندگی فکر کنم .. به خدا و رویا فکر می کردم تا غرق یکی از شیرین ترین خوابهای زندگیم شم ....ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#596
Posted: 15 Jan 2018 00:10
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۴
چهارشنبه 22 آذر 96: وقتی که ازخواب پا شدم هنوز درشوک شادی چند ساعت قبل بودم . اولش به خودم گفتم نکنه خواب دیده باشم . ولی بازم به خودم گفتم پسر ! پیش خدا که کاری نداره تو این همه عذاب کشیدی ... سالها با بیماری های گوناگون همسرت ساختی ... بیش از همه سیزده ساعت آخر عمرشو تا می تونستی دویدی واسش .. حرص خوردی .. به زمین و زمان متوسل شدی ... و آدمهای دیگه ای بودند که آزارت دادند . جواب سادگی و صداقت تو رو با دورنگی و دروغ دادند ...تو بازهم شکیبا بودی .. حالا خداخواسته کمکت کنه ... نمی خوای ؟ حالا دیگه وقتش بود که بازم یه سر دیگه به مادر و خواهرم بزنم .... به خدا گفتم خدایا .. با این که بازم خیطم کرده با بی احترامی اونا به خصوص بی توجهی مادرم روبرو شدم اما بازم کوتاه میام .. بازم صبوری پیشه می کنم و مدارا .عیبی نداره چیزی ازم کم نمیشه ... خدایا خودت گفتی که بنده های صبورت رو دوست داری اونایی رو که به تو توکل می کنند . خدا در ابتدای 22 آذر کمکم کرده بود . اون مشکل اصلی ام رو حل کرده بود ... حالت و کلام رویا طوری نشون می داد که برای حرف و عملش ارزش قائله و مثل آدمهایی نیست که امروز یه چیزی بگه و فردا بی دلیل موجه حرفشو تغییر بده رفتارشو عوض کنه .با این که می دونستم تا خدا کارشو تموم نکنه ول بکن نیست ولی بازم نگران بودم . یه چند دقیقه ای کنار مادر و خواهرم نشستم . انگار نه انگار که روز گذشته خیطم کردن .. بالاخره پس از ده دقیقه رفتم سر اصل مطلب ... همش سعی داشتم از این بگم که اون دختر از همه نظر از من سرتر و برتره ... -اون با بچه هات نمی سازه -نه مامان اتفاقا اون نگرانه که بچه هام باهاش می سازن یا نه .. تازه پسر دوم منم که زن عقدی داره یک ماه بعد از عید میره سر خونه زندگیش ...چند تا بهانه دیگه هم آورد و با منطق تمام بهانه ها رو جواب دادم .. خیلی جالب بود که مادرم اینو هم بهم گفت خودت میری می بری می دوزی .... -مادر من خودم بهت گفتم بیا نیومدی ..... به هر دری می زد تا من منصرف شم انگار فایده ای نداشت . اون فقط می ترسید از ازدواج دوباره من . شایدم از این می ترسید که سهم الارث دو تا نوه هاش کم شه... آخرین بهانه اش هم یک بهانه تکراری بود که اگه به بچه ها بگی حالشون گرفته میشه و حالت رو می گیرن .... برگشتم خونه .... پسرام خونه بودند . هی این پا و اون پا می کردم .. چه جوری موضوع رو به بچه ها بگم . بچه ها خب پدر و مادرشون هر دو رو دوست دارن نمیشه گفت کدوم رو بیشتر ..ولی در کل پسر بزرگم گرایشش به من بیشتر بود و پسر کوچیک تره هم گرایشش به مادرش .. ولی حالا مادرشون نبود ..اون رفته بود پیش خدا .. هی من و من می کردم ... تا بالاخره موضوع رو با کمی استرس به پسر دومم گفتم . باورم نمی شد کسی که هفته ای یکی دوبار میره سر خاک مادرش وهنوز با خاطراتش زندگی می کنه این رفتار بسیار آرامش بخشو بامن داشته باشه -پدر چرا اینو زود تر نگفتی .. تبریک میگم ..خیلی خوشحالم .. و هر لحظه موج خوشحالی او اوج می گرفت ... خیلی از حرفاشو یادم نمیاد چون اون قدر غرق این نعمت و موهبت بودم که فقط داشتم به این فکر می کردم که خدا می خواد که این مسیر هم به خیر و خوشی پیموده شه هم مقصد خوشی داشته باشه ..احساس آرامش می کردم . حالا مادر چه بهونه دیگه ای می تونه داشته باشه ... دیگه چه دلیلی برای مخالفت داره . پسر دوم پسر اولمو صداش زد و اونو از اتاق کشید بیرون ... موضوع رو بهش گفت و اونم راحت پذیرفت ..به چهره پسر بزرگم نگاه می کردم اونم خیلی راحت با این موضوع برخورد کرده بود ..پسردومم زنگ زد برای مادرم .... مامان انگار اولش توی باغ نبود .. طوری رفتار می کرد که انگار متوجه نشده من بچه ها رو متوجهش کردم ..ولی وقتی پسرم با خوشحالی بهش گفت که ما باید خوشحال باشیم اون یکه خورد .. شوکه شد ..هر کاری کرد باهاش مقابله کنه نشد ... حتی به پسرم گفت پس مادرت چی ؟ من نمی تونم اونو فراموش کنم .... ای بابا اون انگار دست بردار نبود . هر کاری کرد نتونست بچه ها رو با خودش همراه کنه . دیگه بهانه ای نداشت . . و پسرمم شروع کرد به تعریف کردن از مادرش .. این که اون ارزشهای خودشو داره و خواست خدا بوده که بره ..مگه میشه اونو فراموش کرد و ..کلی حرفای دیگه .. باورم نمی شد که اون این جوری سخنرانی کرده باشه چون قبل و بعدش دیگه این مدلی سخنرانی ازش ندیده بودم و ندیدم .بالاخره صحبتاشون تموم شد و من حس کردم یک مرحله دیگه رو با موفقیت پشت سر گذاشتم ..و تونسته بودم رضایت بچه هامو جلب کنم .. احتمالا مادرهم راضی می شد ولی نه به این نون و ماستها . غرور خاص خودشو داشت . ولی من بیش از پیش به این ایمان آورده بودم که وقتی با شکیبایی خدا رو فریاد بزنی اون صداتو می شنوه و اگه جا داشته باشه صلاح بدونه کمکت می کنه . یکی از صحبتایی که می دونستم ممکنه باعث عقب نشینی مادرم بشه این بود که تازگی ها مد کردن که مرد اگه ازدواج دوم انجام بده یه چیزی رو باید به اسم زنش کنه ... می دونستم این موضوع باعث میشه که من از رسیدن به مقصد و مقصود دور شم . وگرنه مال دنیا چه ارزشی داره وقتی که موندگار نیست . شب قبلش وقتی که با رویا حرف می زدم یه اشاره گذرایی به این مسئله کرده بودم ولی واسه این که رویا حساس نشه و اول کار برداشت بدی درموردمن نداشته باشه ادامه ندادم ..ولی اون به این موضوع اشاره کرده بود که برای مال دنیا ارزشی قائل نبوده و بهش اولویت نمیده ..براش آرامش و داشتن یک زندگی سالم اصل مهم زندگی مشترک بین یک زن و مرده . غروب 22 آذربا مادرم صحبت کردم .. ازش خواستم که برای مراسم خواستگاری و بله برون با من بیاد .. و همچنین ازش خواستم که اگه عقدی درکارباشه هم حضور داشته باشه که در واقع اصل کار اونه ... کمی خندان تر شده بود .. ولی یه حسی بهم می گفت که ممکنه در این زمینه ها یک روز درمیون تغییر بکنه . من و رویا ی نازنینم چت و تلگرام و تلفن بازی خودمونو شروع کرده بودیم سعی می کردم کمی دست به عصا راه برم . چون حجب و حیا و تابوهای خاصی وجود داشت که با همه عشق و علاقه ای که در این مدت کوتاه نسبت به هم پیدا کرده بودیم رعایت این مسائل زیبایی خاصی به این پیوند ما می بخشید . البته من در بیان مطالب عاشقانه بی پرواتر بودم و اون با این که می دونستم گرما و حرارت عشق داغش کرده و شاید این احساس براش تازگی و هیجان خاصی داره بازم ترجیح میده که بعد از عقد داغ و داغ ترشه ..ولی با همه این ها می دونستم که شنیدن کلام عاشقانه ای که از دلم بر می خاست به دلش می نشست ... داغی صورت قشنگشو پس از بیان دوستت دارم ها (که بیشترش نوشتاری بود) احساس می کردم ..می گفت بذار برای بعد .. ولی گاه ازش مجوز می گرفتم که بگم دوستش دارم ... بهش می گفتم مگه تو دوستم نداری و اونم می گفت خب اگه نداشتم واسه چی باهات چت می کردم و حرف می زدم ؟ می تونستم چهره ناز و قشنگشو پس از بیان احساسات عاشقانه ام تصور کنم ولی دلم می خواست بدونه که به خواسته هاش اهمیت میدم و برای نظراتش ارزش قائلم و جز این هم نبوده , نیست و نخواهد بود ... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#597
Posted: 15 Jan 2018 17:53
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۵
پنجشنبه 23 آذر 96: هنوز چهار روز کامل نگذشته بود از لحظه ای که برای اولین بار رویای خودمو می دیدم ولی انگار به اندازه چهار سال پیشرفت داشته باهاش آشنا بودم و هنوز نمی دونستم که بالاخره مادرم باهام میاد بریم خونه رویا یا نه و اگه میاد کی میاد ؟ اگرم امروز و فردا کنه به نفع من نیست و احتمالا خونواده دختر میگن پسره چقدر بی سیاسته .. اگرم بخوام مستقلا کار کنم جنبه خوبی نداره . هم بی احترامی از سوی من به خونواده ام میشه و هم به دلخوری در ابتدای کار بین همه پیش میاد . در همین افکار بودم که دیدم آقا رحمان همونی که رویا رو بهم معرفی کرده بود و می شد باجناق داداشش واسه من زنگ زد .. -خونه هستی ؟ پدر رویا و داداشاش می خوان بیان خونه ات از نزدیک تو و بچه ها و شرایط رو ببینن ... -آقا رحمان تو رو خدا نه ... الان چه وقتشه ؟! من که هنوز کاری نکردم . خونه درب و داغونه .. -خب یه جارو بزن و یه جوری سرهم بندیش کن ... -آخه جای سرهم بندی نداره .. این جا طوریه که در حال حاضر با آب زمزم هم تمیز نمیشه ... به هر جای خونه که بچسبی چند ساعت می کشه بهتر بد ترش کنی ... شرایط خونه هم طوریه که یه عالمه سوراخ سنبه داره . اصلا بگو خونه نیست رفته آمل کار داره تا غروب تا شب نمیاد ...اینو گفتم و دلم خوش شد که دیگه خبری نمیشه ... یکی دوساعت بعد رویا واسم زنگ زد .. خط و دست منو خونده بود . دیر اومده بود ولی همچین منو عین کف دستش می شناخت که انگار از روزی که چش باز کرده بود باهام آشناست ... هر کاری کردم اونو هم قانعش کنم که پدر و برادراشو منصرف کنه از اومدن در این روز تا یه خاکی توی سرم بریزم به کتش نرفت ... -خب حالا آشغالا رو یه جایی تویه اتاقی بچپون و یه دستی بکش به خونه نمی خواد زیاد خودت رو به دردسر بندازی .... نمی شد با رویا بحث کرد .. غصه ام شده بود . به هر طرف که نگاه می کردم یه جوری می شدم نمی دونستم از کجا شروع کنم . گفتم بهترین کار اینه که مسیر عبور رو از دم در تا راه پله و پله ها و هال رو یه جورایی تمیزش کنم ... ولی دور و برش چی ؟من که نمی تونستم بین قسمتای تمیز و آشفته یه دیوار بکشم و بهشون بگم لطفا به روبرو نگاه بفرمایید و از نگریستن به اطراف خود داری کنید چون خطرناک است .. پسر بزرگم که هیچ, کمک خواستن ازش فایده ای نداشت اون کوچیک تره هم که بود دانشگاه ... خوشبختانه دو سه ساعت قبل از اومدن مهمونا اومد خونه و کمکم شد . از شستن سرویس غیر بهداشتی شروع کردم و بعد راه پله ... وسط آشپز خونه رو یه دستی بهش کشیدم و اون کنارشو طوری روزنامه گذاشتم که کف اون و سرامیک های گندیده مشخص نشه .. باید می رفتم بازار خرید هم می کردم . این کتری استیل ما هم باهام لج کرده بود و پسره افتاده بود به جونش ... شیرش خراب شده بود ... اگرم می خواستی آب جوشو از سرش بریزی توی قوری پوست دست آدم می سوخت ... عین فرفره , عین چارلی چاپلین در فیلم عصر جدید کار می کردم . کاش وقتی اومدن به راه پله سرشونو بالا نگیرن به شیشه های نورگیر نگاه نکنن ... پدرم دراومد تازه سال گذشته رفتم اون بالا تمیزشون کردم تازگی ها کمی کثیف شده بود . پشت بوم که دیگه آب نداره من شیشه ها رو بشورم یه لگن آب گرفته بودم موقع بالا رفتن نزدیک بود من و لگن دو تایی مون پشت و رو بشیم .. این زیر شیروونی ما هم طوریه که فقط کار خودمه اون بالا رفتن ... دیگه این قدر چاله چوله و جای اصلاح داشت و داره این پایینا که این بالا رو فعلا پیشکش .. وقتی نمونده بود .. خلاصه وردست ها و میوه ها و شیرینی و چای رو آماده کردیم و یه دو تا خوشبو کننده هم گرفتم هر نیم ساعت درمیون فضای خونه رو عطر آگین می کردم . انگاری که می خواستن بیان خواستگاری من . بازم خدا رو شکر که عروس نبودم . وگرنه همون اول حکم طلاقم صادرمی شد . بالاخره مهمونای عزیزم اومدن .... هر قدر هم ریخت و پاشای حیاطو یه گوشه ای چپوندم بازم یه گوشه کنارایی شرایط جنگی رو داشت . چه جوری باید توضیح می دادم که دیگه این چند سالی حال و روحیه ای نداشتیم واسه رگلاژامور خونه . پدربزرگوار و دو تا داداشی که 3 روز قبلش توی مغازه آقا رحمان شنونده حرفام بودند همراهش بودند . پدر هم که خیلی خوش اخلاق و خوش مشرب بود و سعی می کردم هر طوری شده جو رو پرحرف نگه داشته باشم که دیگه فرصت نگاه کردن به کف و سقف و دیوارهای خونه رو نداشته باشن . کنار داداش بزرگه نشستم و پدر و داداش دیگه اش روبروی ما و اونا هم روی مبل نشسته بودند . این پسر دومی ما هم پذیرایی می کرد .. یه جای کار نزدیک بود گند بزنه ... از اون دور دیدم که داره چند تا بشقاب ناهار خوری گل سرخی رو, رو هم آماده می کنه ..می چینه ... رفتم جلو .. -پسر این چیه ؟ -وردست میوه رو پیدا نکردم دارم دارم به جاش اینا رو میارم .. -من که اونا رو ردیف کردم و جاشو بهت نشون دادم ... این چیه ... مگه می خوای شام بدی ؟ رفتم نشستم سرجام ... یاد فیلم شبهای برره افتاده بودم که کوروش می گفت من نمی دونم این پشه ها روزا کجا میرن ... جوابش معلوم بود .. میان به خونه ما .. پشه ها داداش بزرگه رو پوست کرده بودند .. -تعجب می کنم زمستونی چقدر این جا پشه داره .. من که نمی تونستم بهش بگم در این خونه چیزی به نام شگفت وجود نداره . ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم منم نمی دونم چرا این جوری شده ..ما تابستون با اون گرما پشه نداشتیم . الان چرا این جوری شده نمی دونم ... شاید واسه درختای پرتقال همسایه پشتی باشه ... نمی دونم کی بود ولی فکر کنم داداش کوچیکه یا خود همون بزرگه که گفت احتمالا بهداشتو رعایت نمی کنن جوی آب و ...این سه چهار تا پشه ول کن نبودن . اینو دیگه نگفتم بازم جای شکرش باقیه که از سوسک و مورچه خبری نیست ...و موشهای انباری هم دیگه لت و پارشدن . خلاصه صحبتامون داغ شده بود و گرم گرفته بودیم ومنم دیگه بحثو کشوندم به تابلوهای روی دیوار و از یادگار و سوغاتی پدربزرگ مادربزرگم که حدود دویست سال پیش از روسیه آورده بود و رو دیوار نصب شده به من رسیده بود گفتم .. پدررویا : این پسر بزرگت رو ما نباید ببینیم ؟... -خجالتیه .. بیماری مرحوم مادرش در این چند سال آخر باعث شده بود که ما کمتر بریم مهمونی اونم به این اتاق عادت کرده .... چند بار رفتم به اتاق پسر بزرگه ام .. صاف صاف گرفته بود خوابیده بود و احتمالا خودشو زده بود به خواب .. نه این که مخالف ازدواج من باشه اخلاقشو می دونستم خجالتی و بی خیال بود مگر این که اونا رو یه جوری از قبل می دید تا بتونه خودشو واسه قرار گیری در این فضا آماده کنه ... -پسر بیدار شو بیا یه سلام علیک کن .. میگن چه خبره تو نمیای ... -من نمیام ..حوصله ندارم ... ولم کن ..واسه این که صداش بالا نره بی خیالش می شدم می رفتم پیش مهمونا همون توضیحات قبلو تکرار می کردم . داشتم از درون منفجر می شدم ولی به روم نمی آوردم . خدایا یه زن می خوام بگیرم دیگه این بند و بساطها چیه ؟ نکنه فکر کنن که پسربزرگه مخالفه ... -خیلی خجالتیه .. خوب میشه .. یک بار که شما رو ببینه عادت کنه دیگه ردیف میشه ... موقع خداحافظی طوری کنارشون قرار گرفته بودم که نتونن به ویترین ظرفها و دکوری ها خیره شن هرچند باید خیره به داخلش نگاه می کردند تا متوجه چند کیلو خاکش می شدند .. دم در خونه موقع خداحافظی به باباش گفتم ببخشید این پسره خودشو نشون نداد .. چیزی نیست درست میشه خیلی خجالتیه .. پدر رویا هم گفت نه موضوعی نیست ما خودمون یکی از اینا داریم ... نمی دونستم به کی میگه ولی خدا رو شکر کردم که متوجه شده این پسره چرا نیومده جلو ... اونا که رفتن یکی دو ساعت بعد رویا برام زنگ زد که باباش نگران شده که چرا پسر بزرگه ام خودشو نشون نداده .. مونده بودم چی بگم ..این کوچیک تره از امتحان سر بلند بیرون اومده بود ... اجتماعی بودن و خوش مشرب بودن و مهمونداری خودشو نشون داده بود . اون بزرگه هم به موقعش خیلی پویا می شد و میشه ولی سیاست نداره .... رویا از این گفت که نکنه مشکلی باشه .... به پدره حق دادم . اون می خواست دخترشو بفرسته به خونه ای که غیر از داماداحتمالی اش دو تا پسر هم توش هستن . اگه این بچه ها بیمار باشن مشکلی داشته باشن چی ؟ خب منم بودم شاید فکر می کردم اونی که خودشو نشون نمیده حتما یه مشکلی داره .. مشکلی عصبی , ام اس یا نقص عضوی چیزی .... فردا پس فردا همینا ممکنه بلای جونش بشه .... داغون داغون شده بودم . این همه زحمت کشیده بودم و حالا رشته هام می رفت که پنبه شه .. رفتم پیش پسر بزرگه ام .. -آبروم رفت .. کارم داره خراب میشه .. تنها راه نجاتم این بود که پدر رویا , پسربزرگمو از نزدیک ببینه و این ممکن نمی شد مگر این که سه تایی بریم خونه شون .. مسافتی حدود 25 کیلومتر رو باید طی می کردیم .. اونم شب جمعه ای .. زنگ زدم برای پسردومم که ماشینشو بیاره ... این پسر بزرگم که زورش میومد یه دو دقیقه از اتاق بیاد بیرون مهمونا رو ببینه حالا رضایت داده بود که باهامون بیاد اطراف شهر در یکی از نواحی بندپی غربی . رفتم از شیرینی سرای شهرمون یه جعبه شیرینی گرفتم و راه افتادیم یه چند کیلومتری که از شهر خارج شدیم و سر یه چند راهی رسیدیم جای این که سمت چپ بپیچیم از روبرو رفتیم ... جاده باریک ترنشون می داد ... تابلو ها هم یه چیزای دیگه ای رو می گفتن ... این پسره هم همچین با سرعت می رفت که امون نمی داد توی اون تاریکی شب یه تمرکز درست و حسابی داشته باشم .. جای این که ازجلو وارد محل شیم از پشت رفته بودیم .. عین موشایی که از مسیر دیگه ای می خوان به مقصد برسن راه رو گم کرده بودیم .. روم نمی شد زنگ بزنم یه وقتی نگن چه داماد خنگی نصیب ماشده ..بالاخره تلفنم زنگ خورد و یه جورایی راهنمایی شدم .... فقط تنها چیزی که از خونه عیال آینده ام می دونستم این بود که درش آبیه سمت چپه و بعد از مسجده ... خلاصه رسیدیم به یه جایی که آخر جاده داخل کوچه بود به یه بن بست .. انگاری بازم پرت شده بودیم .. باید نیمساعته به مقصد می رسیدیم ولی یک ساعت و خوردی بود که از خونه دور شده بودیم ... زنگ زدم واسه رویا ... -ما رسیدیم به بن بست ... مسیر همون مسیر بود ... -ماشین پراید سفید پشت در پارکه ... یه نگاهی به اطراف انداختم .. تا دوردورا پرایدی ندیدم فقط یه جا با این نشونی می خوند اونم چسبیده به بن بست . رنگ درهم آبی بود.. اونا که خونه شونو عوض نکرده بودند .خونه که حرکت نکرده بود . باداباد .. پیاده شدم . درشون که این حالتی نبود ... با این که می دونستم این جا نیست ولی درزدم ..خلاصه دست از پا دراز تر برگشتیم به عقب و به هر کلکی بود پیدا کردیم خونه رو ..یکشنبه , سه شنبه و حالا هم پنجشنبه .. این سومین باری بود که در این چند روز وارد این منطقه می شدم .. سه تایی مون نشستیم و خلاصه جمعمون جمع و محفلمون گرم شد . این پسر بزرگم تازه گرم افتاده بود سخنرانی رو شروع کرده از علت حاضر نشدنش در مهمونی خونه مون می گفت . پدر رویا هم که دیده بود پسرم از من گردن کلفت تره خاطرش جمع شده بود و با خوش اخلاقی خاص خودش باهاش گپ می زد و شوخی می کرد . منم زیر چشمی همسر آینده مو دید می زدم و گاه یه چشمکی می زدم . دید زدن هم یه کمی باید فنی حرفه ای می بود . چون طوری باید دید می زدم که یه وقتی نگن ندید بدیدم ..ولی اون نگاههای لیلی و مجنونی شیرین هرگز از یادم نمیره .. 32 روز قبل بود .یعنی حالا 32 روزگذشته . گاه یه چند ثانیه خیره بهش نگاه می کردم و اونم بهم زل می زد و با یه لبخند مسیرشو عوض می کرد و گاه سرش که سمت دیگه ای بود حرص می خوردم . اون شب من و پدر رویا مسائلی رو مطرح کردیم که نشون می داد با هم تفاهم داریم و هدف اصلی ما داشتن یک زندگی آروم و بی دغدغه هست . تقریبا سر همه مسائل توافق کردیم ... و اون مسئله ای که رویا در ابتدای راه باهام راه اومد این بود که این شرط رو که تازگی ها واسه ازدواج دوم به بعد مرد ها رسمش کردند که مرد باید یه چیزی رو به اسم زنش کنه , لغو کرد و از پدرش خواست که این موضوع مطرح نشه .. شاید این موضوع در نگاه اول ساده به نظر برسه ولی خیلی برداشت ها و تصورات رو راجع به یک شخص تغییر میده .. خیلی از معما ها رو که می شد سالها معما باشه همون ابتدای راه حل می کنه . رویا با این کارش که خب نشون دهنده خصلت و شخصیت خودش بود تونست اعتماد خونواده مو جلب کنه ..هرچند تعهدی هم بر گردنم نیست اما این کارشو فراموش نمی کنم و با این که می دونم خیلی مشکله که در آینده بتونم بر دارایی غیر منقولم اضافه کنم ولی اگه چیزی بر ملک و املاکم اضافه شه اونو با عشق و تمایل به نام و تقدیم رویا می کنم .. رویایی که از یه دنیا برام با ارزش تره ... رویایی که براش خوشبختی و آرامش و داشتن یک زندگی آروم و یک مرد خوب از همه چی مهم تره . وقتی من و دو تا پسرام شب جمعه 23 آذر ماه رو میون خونواده شون بودیم درست چهار روز و نیم بود که از اولین باری که رویا رو دیده بودم می گذشت . بسیار سریع و گذرا و فشرده . خنده ها و لبخندهای رویا حاکی از رضایتش بود .. سکوت خاصی که چهره معصومانه و مظلومانه مادر رویا داشت و اون خوش صحبتی های پدرش و صمیمیت و احترام گذاری بقیه اعضای خونواده نشون می داد که از این نظر آینده خوبی رو میشه پیش بینی کرد . خانواده ای یکدست که جواب محبت را با محبت خواهند داد ... کاش مادرم زودتر میومد و رویای منو می دید . رویایی که می تونه با لبخنده هاش حتی دلهای سنگی رو سمت خودش بکشونه . رویایی که بهم اعتماد کرده بود و من بایستی جواب این اعتمادشو به بهترین وجهی می دادم . نباید این روزا رو فراموش کنم . حالا من مردی هستم با کوله باری از تجربه .. با شکستها و پیروزی ها .. با غمها و شادیها .. زندگی یک انسان تا آخرین لحظه فراز و نشیب ها داره ... مهم اینه که یک آدم در روزای خوش و ناخوشش چه جوری با شرایط کنار بیاد و بسازه . باید کاری کنم که رویا برای من همیشه رویایی باشه ... و این روزهای سخت رو هرگز از یادم نره ..یادم نره که چه انسانهای به ظاهر نازنینی در این دنیا وجود دارند که به ظاهر مهربانند و منطقی امادر باطن مظهر سنگدلی و حقه بازی و بی وفایی و خالی بندی هستند .. آدمهایی که واقعا نمی توان انها را شناخت ... و خداوند بزرگ به خاطر این شکیبایی و استقامت و صداقت , مهر مرا در قلب دختری نشاند که می توانست درشرایط و با شرایط بهتری زندگی مشترک و متاهلی خودشو شروع کنه اما منو انتخاب کرد و من رویا را با تمام وجودم دوست می دارم .. به خاطر اندیشه های قشنگش .. به خاطر احساسات پاکش .. به خاطر اعتمادی که بهم کرده و خودشو به خدا و من سپرده .. پسرام با پدر رویا همچنان می گفتند و شوخی می کردند و می خندیدند.. قبل از این که بیاییم واسه مادرم زنگ زده بودم و جریان حاضر نشدن پسرمو واسش گفتم و اونم تایید کرد ترس پدر رویا و خونواده اش رو ... طرز صحبت مادرم طوری بود که نشون می داد داره همراهی می کنه ... ولی خب دقیقا نگفته بود کی میاد واسه بله برون .... مشخص هم نکرده بود سر عقد میاد یا نه ... هنوز زود بود صحبت کردن در این مورد ... شاید چون هنوز سالگرد فوت پدرم نشده بود ترجیح می داد که واسه عقد نیاد . اون شب به وقت وداع یه حس آرومی داشتم .. یه حسی سرشار از شادی و اوج شادی ..اشکهای خودمو درکوچه پس کوچه های خلوت و در دو روز و نیم قبلش به یاد می آوردم و اونو با این لحظه مقایسه می کردم و می گفت خدایا ! خداوندا ! می دونم کار خودته .. منو از راه خودت دورنکن .. خدایا روح همسر مرحوممو به آرامش برسون .. اساس زندگی منو طوری ردیف کن که از جاده آفرینش و اهداف والای تو دور نشم . قدر نعمتهاتو بدونم .. اگه در گذشته غفلتهایی داشتم منو از این لغزشها دور نگه داشته باش . من و رویای منو درپناه خود بدار ...طوری که عاشقانه و عاقلانه یکدیگر را دوست بداریم و از مسیر تو خارج نشیم . ان چنان کن که همیشه دوستت بداریم ... چون ای خدای بزرگ ! تو خود بهتر می دانی تا عشق تو نباشد عشقهای زمینی همه محکوم به شکست و فنا هستند ... خداوندا ! این تویی نازنین من ! نازنینی که رهایم نکرده است .. نازنینی که مرا به گرداب نیستی نداده است .. نازنینی که اشکهای دیده ام را دیده , تنهایم نگذاشته است .. ای مهربان ترین مهربانان ! جانم به فدای توباد .. و اون شب به وقت خداحافظی وقتی از پله ها اومدم پایین بازم اشتباهی داشتم از سمت چپ , سمت باغ و حیاط می رفتم .. نمی دونم شاید استانداردش باید این جوری می بود ولی گاه کارام شبیه کارای کمدین ها می شد با این تفاوت که من فیلم بازی نمی کردم ... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#598
Posted: 29 Jan 2018 22:45
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۶
من و رویا بد جوری وابسته به تلگرام و تلفن شده بودیم .دلم می خواست هر چه زود تر مراسم خواستگاری به شکلی رسمی انجام شه ... مادرم پذیرفته بود که برام پا پیش بذاره . گفتم شنبه بیست وپنجم آذر بریم قبول نکرد انگار دوست داشت خودش یه روزی رو تعیین کنه . من کمی استرس داشتم . اولین پیامهایی رو که در تلگرام براش فرستاده بودم درمورد عشق بود . تکه نوشته هایی از دل نوشته هامو انتخاب کردم و براش فرستادم .یعنی مطالبی که همه اش ساخته خودم بود . از عشق گفتم تا اگه حسی درش وجود داره بیدارشه و بتونه با احساس و عقیده من درمورد عشق آشنا شه .. شایدم دلم می خواست که بدونه توانایی نوشتن و بیان احساساتمو دارم .. کار دیگه ای که از دستم بر نمیومد . چند پیام از نخستین پیامهای تلگرامی رو در این جا میارم که بیشترش کپی شده از دل نوشته هاست .
عشق معجزه ایست که اگر اراده کنی هر لحظه سراغت را می گیرد ..
عشق را می توان در لحظه سلام در پایان پیام دید ..
عشق را می توان در غروب خورشید در لرزش بید دید و در سکوت و طوفان دریا .. درصدای لبخند در اشکهایی که چون مروارید از گنجینه سرای دل آدمی جاری می گردد .
عشق را می توان در نگاه کودکانه کودک جوان و در نگاه کودکانه کودک پیر دید
عشق را می توان در فریاد نفرت.. دربیداد حسرت دید .. وقتی که نفس به قفس می آید و وقتی که قفس می شکند و تو پرواز را آسان تر از آن چه می پنداشتی می بینی . ..
باید که دیدگان دلت را بگشایی تا عشق را ببینی . عشق باتوست ..
به دنبال چه می دوی ؟!تو خود یک معجزه هستی .. معجزه عشق ..
و عشق را می توان درجوهر قلمی دید که برای عاشقان می نویسد ...
دلت را به من بسپار ! امانتی خواهد بود شیرین تر از جانم ..دلت را به تو پس نخواهم داد ... جز آن که ان را با جانم تقذیم تو دارم .
باورم کن پیش از آن که ناباوری ها را باور بدارم .. باورم کن ! باور کن که جز تو باوری ندارم .ای ! ای همه باور ... هستی من! ...
می پنداری که گاه عشق نوازشت می کند گاه شلاقت می زند گاه تو را عروس آسمانت می کند گاه بر زمینت می زند ... اما این دیگر یک پندار نیست که عشق همیشه با توست که عشق همیشه عاشق توست
سلام خانومی خسته نباشی ... به خاطر همه آرامشی که بهم دادی ازت ممنونم فقط از خدا می خوام کمکمون کنه .. و بتونیم روزهایی رو داشته باشیم که به هم آرامش بدیم . آخر نماز و وقت و بی وقت دعا می کنم ...و اینو هم به یادم مونده که تز تو درمورد تلفن زدن چیه ..درکت می کنم
خـــــــــــــــداونـــــدا !کس نمی تواند بگوید که چرا با تو راز و نیاز می کنم .. کس نمی تواند بگوید که چرا دوستت می دارم
خـــــــــــــــداونـــــدا !عادت ما آدمیان این است که در وقت سختی ها به تو روی می آوریم کاش به وقت خوشی ها شکر نعمتت به جای می آوردیم تا نشان دهیم که قدر نعمت هایت را می دانیم ..
خـــــــــــــــداونـــــدا ! شکیبایی را از تو آموخته ام .. اگر صبور باشم به تو خواهم رسید و به نعمتهایی که به مصلحت به من خواهی داد .. یاد تو به من آرامش می بخشد ..
خـــــــــــــــداونـــــدا !دوستت می دارم .. می دانم که تو همیشه با منی .. می دانم که تو همیشه با مایی .. کاش این را همیشه احساس می کردم و به باوری می رسیدم که هر گز گرد گناه نگردم ..
خـــــــــــــــداونـــــدا! از تو می خواهم ان چه را که نمی توان و نباید که از بنده ات بخواهم.
گاه خدا را بار ها و بار ها صدایش می زنی اما پاسخت را نمی دهد احساس می کنی به نهایت عذاب رسیده ای .. وقتی که او صدایت را نشنود از بنده اش چه انتظاری می رود ! تنها اوست که باید یاریت دهد . خداوند همیشه صدایت را می شنود. چه گناهکار باشی چه بی گناه .!. چه بد خواه باشی چه خیر خواه ! آخر کار دیگری ندارد ... نه اهل اینترنت است نه ماهواره .. خداوند مهربان است حتی اگر احساس کنیم که دلهای پریشانمان چون امواج دریا طوفانی گشته به ساحل نجات نمی رسد .. حتی اگر آن چنان غرق اشکهایمان گردیم که احساس کنیم دنیا مکانیست که برای گریستن آفریده شده .. خداوند شکیبایایان را دوست می دارد ... شاید بیشتر از هر بنده دیگری آنان را دوست بدارد .. محمد را .. ایوب را .. عیسی را .. یوسف را ...بند گان صبورش را دوست می دارد .. آنان که در سختی ها و حتی خوشی ها فریادش می زنند و جز او و راه او را نمی جویند ... خداوندا به تو پناه می برم .. بنده گناهکاری هستم که در این روز عزیز همچون روز های دگر پناهی دیگر نمی جویم .. دستم را رها نکن .. به قلبم آرامش ببخش .. دلم گرفته ..به من صبری عطا فر ما که سختی ها را تحمل کنم و حتی در خوشی ها تو را از یاد نبرم ... به من صبری عطا فرما که به خاطر حکمتی که از آن بی خبرم لب به شکایت نگشایم که تو آمرزنده مهربانی ..که تو استاد گذشت و عاطفه هایی ...خداوندا آن چنان هدایتمان کن که جز تو هادی دیگری نطلبیم ... آمین یا رب العالمین.
نخستین پیامی رو که رویا بهم دادسلام و صبح به خیر بود همراه با آرزوی شادی و سلامتی برای من و تشکر بابت مطالبی که براش فرستاده بودم .
یکشنبه 26 آذرماه : من و دو تا پسرام و مادر و خواهر و عروسم یعنی همسر پسر دومم که چند روز دیگه بیست ساله می شد راه افتادیم سمت محله رویا بانو .. دل تو دلم نبود .. اما یه حسی بهم می گفت که موفق میشم . درست یک هفته از نحستین رویارویی من با رویا می گذشت .. این می شد چهارمین دیدار من با رویا و سومین باری که به خونه شون می رفتم اونم در عرض یک هفته . بازم گل و شیرینی به دست وارد شدم .. داستان خواستگاری من شده بود یک سریال چند قسمتی .... پسر بزرگمو فرستادیم جلوی ماشین پراید سفید که مال پسردومم بود بشینه .. من و خواهر و مادر و عروسم پشت نشستیم . یعنی با یک سر نشین اضافه ... مراقب بودیم که این بار دیگه راه رو درست بریم وگرنه خونواده عروس فکر می کردند چه داماد خنگی نصیبشون شده که همش راه رو گم می کنه . پسر بزرگم می گفت که پدر با شیرینی سرای شهر قرار داد بسته ... خلاصه راه افتادیم .. از شهر خارج شدیم این بار دیگه از اون جاده باریکه روبرو نرفتیم ..و پیچیدیم سمت چپ .. آقا داماد مثلا شده بود راهنما ... بادی هم به غبغب انداخته بودم .. انگاری داشتم سفینه ای رو به سمت مریخ هدایت می کردم .. اولین حرکت خطا ی ما این بود که دویست سیصد متراز محل ورود به محله شون دور شدیم و دور زدیم برگشتیم ... تا مسجد محل رو مشکلی نداشتیم ..من نمی دونم چه مرگم بود که وقتی به این جا می رسیدم دست و پا که سهله جهت ها رو قاطی می کردم ... یه بنده خدایی رو صدا زدیم و گفتیم خونه فلانی کجاست .. اونم یه چیزایی گفت و راهنمایی کرد .. تنها چیزی که می دونستیم این بود که درب منزل یار آبی بود ...چند صد متر بعد به جایی رسیدیم که با اون نشونی هایی که اون مرد بهمون داده بود مطابقت داشت .. درهم آبی بود ... ولی حالت زیر در با خونه رویا فرق می کرد ... دیگه نماز شک دار نخوندیم .. گفتیم همینه دیگه . پیاده شدیم .. خیابون خلوت بود و آدمیزاد دیده نمی شد .. یعنی غیر ما آدمیزادی دیده نمی شد . می خواستم زنگ آیفونو بزنم که گفتیم صبر کنیم پسرم یه جای درست و حسابی پارک کنه بعد ... گل و شیرینی هم دستم بود .سر دری خونه شباهتی به خونه رویا نداشت . از دور اون یارو که راهنمایی مون کرده بود سر و کله اش پیدا شد .... یه چیزی هم دستش بود . دیدیم اومد سمت ما ... ما دسته جمعی پشت در بودیم و منتظر راننده یعنی پسرم بودیم که وقتی اومد زنگو بزنیم بریم داخل .. تعجب کردم این راهنمایی که چند صد متر اون طرف تر دیده بودیمش داره میاد سمت ما . حتما می خواد بگه درسته همین خونه فلانیه .. دیدیم اصلا ما رو آدم حساب نکرد رفت سمت در ... ای بابا بی انصاف پس خودشم مجلس بله برون دعوت بود و چیزی بهمون نگفت . ما که کنفرانس اتمی برجام نداشتیم بخواد مخفیانه کار کنه ..واقعا بعضی ها چقدر مر موزن ... جای این که زنگو بزنه ..کلید گذاشت داخل قفلو درو باز کرد رفت داخل ... ای بابا .. نا سلامتی ما هم دعوتیم . من که اینو نمی شناسم .. تقریبا همه خواهر برادرای رویا رو که دیدم ..نکنه یکی شون که ندیدمش باشه ..یا این که یه خانه محرمی دارن و من خبر ندارم ... ولی چرا نگفت بریم داخل ؟ ما که گفتیم می خوایم بریم خونه فلانی .. چرا همون اول اعتراف نکرد ... یواش یواش داشتم فکر می کردم که از اولش اشتباه اومدیم که همون موقع توسط خواهرم متلک بارون شدم و دست از پا دراز تر و در حالی که هم می خندیدیم و هم خجالت زده شده بودم سوار ماشین شدیم و رفتیم به امان خداتا ببینیم کدوم در آبی به روی ما گشوده میشه .. ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#599
Posted: 14 Feb 2018 01:36
پیــــــــــدایـــــم کـــــردی تـــــا پیـــــداشــــــــــوم
ای عشق می گویند که امروز روز توست , اما نه هرروز که هر لحظه ای لحظه توست ...
می پنداشتم که فراموشم کرده ای ..می پنداشتم که مرا به حال خود رها کرده ای , می پنداشتم که که دیگر مرا نخواهی دید , دستم را نخواهی گرفت و مرغ جانم را به کالبد خسته ام باز نخواهی گرداند .. می پنداشتم که از دست رفته ام و دیگر نگاه تو را در نگاه دیگری نخواهم دید ...
و توآمدی آن گاه که ستارگان بخت من همه خفته بودند و تو آمدی تا به من بگویی که عشق هرگز نمی میرد و آن که دلش به تو زنده شد تا ابد زنده خواهد بود .
می پنداشتم که با غروب هر آفتاب , زندگی من غروب می کند و با طلوعش چشمانم را به زندگی نمی گشایم .. می پنداشتم که دیگردر دشت دل شکسته ام گلهای تو نمی روید , گلهایی که به من بگویند زندگی زیباست ..می پنداشتم که مروارید چشمانم درشوره زار یاس می خشکد و فریادهای به جایی نرسیده , مرا به زندان سکوت می برد . کسی اشکهای مرا ندید..کسی بر حال من نگریست .. می پنداشتم که حتی خدا هم فراموشم کرده است .....
نمی دانستم که از سوی خدا خواهی آمد و یک بار دیگر به یادم خواهی آورد که روز میلاد عشق , روز تولد من است . من با تو به دنیا آمده با تو به دنیا دل بسته بودم اما بی تو از دنیا دل کندم و تو آمدی تا به من نشان دهی که تو رفتنی نیستی و تو با چشمان خدا یک بار دیگر چشمان مرا به فروزندگی خورشید مهرت بینا نمودی و نورآرامشت را به قلب و چشمان دخترباکره پاکیها سپردی تا غسل تعمیدم دهد و مرا یک بار دیگر متولد گرداند ..
ای عشق تو هدیه خدایی ! بی تو پرپروازی نخواهم داشت .. ساز و آوازی نخواهم داشت ..
مدتهاست که با غروب آفتاب چهره ام را نمی شویم , مدتهاست که هق هق غصه هایم را به مرد تنهای شب نمی سپارم ..مدتهاست که به انتظار طلوع آفتاب می نشینم تا شکوفایی شکوفه عشق را ببینم تا ببینم بیداری و اوج زندگی را . بشنوم صدایی که می شکند سکوت سرد صبح را , صدای پرنده عشق را و نسیمی که می وزد وسبزه ها را می رقصاند و جویبار زندگی همچنان رهسپار منزل توست ای عشق !و می دانم که مرا و آن را که به یاری تو و خدا , امید به زندگی را به من برگردانده است , دوست می داری ..
وقتی خورشید تو , خورشید عشق گیسوانش را می افشاند من به یاد گیسوان افشانده (افشان )آن باکره مهرآفرین , ازخوشی آشفته می گردم ..آن زمان دلم می خواهد چشمانم را ببندم و با رویای تو به خواب روم تا یک بار دیگر با رویای تو از خواب برخیزم ..
چه آرامشی دارد وقتی که دیگر غروب, تو را نمی گریاند .. وقتی که انتظار دختر خورشید را می کشی تا درچشمان پرفروغش نور خدا و نور عشق را ببینی ! ..
ای عشق ! توکیستی ؟ تو چیستی ؟که همیشه تو را با دیگری درآغوش کشیده ام ..
ای عشق !توکیستی ؟! توچیستی ؟!که نور خود و خدا را به قلب رویای من , به قلب رویای عشق تابانده ای ؟
ای عشق تو کیستی ؟توچیستی ؟!..که بی تو بودن یعنی نیستی
و تو پیدایم کردی تا پیداشوم ..
والنتاین , روز عشق را به همه آدمها تبریک می گویم ..به همه پدران , مادران , همسران و....
و عشق پیدایم کرد تا به من بگوید آن چه حالت را ناخوش می گرداند و دروادی بی سرانجامی سرگردانت می کند عشق نیست .. عشق آن است که حالت را خوش گرداند و به سرمنزل مقصودت برساند . آری ای عشق ! توپیدایم کردی تا پیداشوم .. پیدایم کردی تاپیداشوم ..پایان .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#600
Posted: 18 Feb 2018 01:53
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تـــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۷
همون مسیر رو گرفته رفتیم تا به انتهای خیابون .. رسیدیم به یک بن بست ... یعنی به جایی که جاده تموم می شد و روبروی انتهای جاده یک زمین بود .. ای خدا ما که دفعه قبل تا این جا نیومده بودیم . یک ساعت گذشته بود از وقتی که از خونه حرکت کردیم و نیمساعت قبل باید می رسیدیم به خونه عروس خانوم ..شش نفری سوار پراید شده بودیم . یه تماسی با رویا گرفتم ... سختم بود از این که یه وقتی فکر کنه چه شوهر کند ذهنی داره ... رویا : شما همون مسیر رو برگردین عقب , پشت در یک پراید سفید پارکه ....از قضا همون انتها ی خیابون پشت دری آبی رنگ یک پراید سفید پارک بود .. خواهرم ول کن نبود .. منم اعصابم بهم ریخته بود ..می دونستم این دری که پشتش پراید پارکه خونه رویا نیست ... اینا که خونه شونو عوض نکردند .. نقشه خیابون که عوض نشده ..هرچند مخ منم عوض نشده بود ولی گفتم حالا زنگ در خونه رو می زنم پناه بر خدا یه نشونی میده دیگه ... یه زنی درو باز کرد و یه آدرسی داد ... بالاخره به مقصد رسیدیم .. دیگه طوری قاطی کرده بودم که جعبه شیرینی زیر دسته گل بود و دوتایی رو با هم داشتم دو دقیقه ای دنبال شیرینی می گشتم و از این و اون می پرسیدم شیرینی کو ؟ بالاخره یکی بهم گفتم زیر گل روی دستته ؟ فضای خونه برام اشنا شده بود و آدماش . این چهارمین باری بود که در عرض یک هفته رویا رو می دیدم و سومین باری بود که می رفتم به خونه شون . خیلی دلم می خواست که مادرم و رویا با هم در اتاقی جداگانه صحبت کنند و مادر متوجه شخصیتش بشه . دوباره همون فضای ساده و صمیمی حاکم بر میهمانی تکراری این روزهای اخیر شده بود . برای من اون فضا فضای آشنایی بود انگار سالهاست که با این خانواده آشنام .. شاید انتظار داشتم که مادر و خواهرمم در ابتدای ورود همون حسی رو داشته باشند که منم دارم . خوشبختانه مادرم خیلی زود با اونا اخت شد . و خواهرمم که طبق معمول خیلی کم حرف نشون می داد ولی اگه موتورش گرم می افتاد اونم دست کمی از من نداشت ولی در چنین محافل رسمی که باید سر یه چیزی توافق کرد هیچوقت نظرشو تحمیل نمی کنه . همه چی به خوبی و خوشی و با خنده پیش می رفت .. من و پدر زن آینده ام هم که خیلی گرم گرفته بودیم و طبق معمول برای دقایقی فراموش کرده بودیم که چه عاملی ما رو به هم نزدیک کرده . خیلی سریع صحبتامونو انجام دادیم . صحبتایی که برای من تازگی نداشت همچنین برای خونواده رویا ..ولی چون مادر و خواهرم تازه وارد بودند فضا را برای اونا تازه کرده بودیم .. بازم زیر چشمی به رویا نگاه می کردم .. عاشق خنده هاش و اون لبخند و نگاه دزدکی اش بودم . و گاه با مکث چند ثانیه ای پیامهای عاشقانه ای رو رد و بدل می کردیم . زبان نگاه ملیت نمی شناسه .. یه کلام و حس مخصوص به خودش داره ... زبان نگاه حرف دلو بر زبون میاره . و من عاشقانه نگاهم را به چشمان عاشق رویای عاشق می دوختم تا حرف دلمو بهش بزنم و ازش بشنوم . لحظاتی که با چیز دیگه ای در این دنیا عوض نمی کردم . گروه شش نفره ما نگاهشو به نفر هفتم دوخته بود .. میشه اونو وارد جمع خودمون بکنیم ؟ بیش از همه این من بودم که هیجان داشتم .سال گذشته در همین ساعات بود که عروس من یعنی همسر پسرم به جمع ما اضافه شد ..هنوز سی و هفت روز مونده بود تا پدر به کما بره . سی و هفت روز و چند ساعت ..دیگه یه حسی بهم می گفت که کارا با موفقیت پیش میره .. مادرم یا خیلی سختگیره یا خیلی راحت می گیره .کافیه که به طرفش اعتماد کنه و محبتی ببینه . خیلی دلم می خواست مادرم و رویا بشینن و با هم حرف بزنن ..هرچند رضایت رو درچهره مادرم می دیدم با این حال کار از محکم کاری عیبی نمی کرد .. به پیشنهاد من رویا و مادرم به اتاقی دیگه رفته تا با هم حرف بزنن .. می دونستم حرفای مادرچیه و تا حدودی هم می دونستم که رویا چی می خواد بگه ..من هردو زن رو دوست می داشته و دلم می خواست که با تفاهمی که بین ما برقراره یا برقرار خواهد شد یه زندگی خوبی داشته باشیم . یه نیم نگاهی به بقیه هم داشتم .. یکی ساکت بود , یکی لبخند می زد , یکی حرف می زد , یکی به من نگاه می کرد .. و من صدای آرام آرامشو می شنیدم که داره خوشبختی رو با خودش میاره .. چقدر اون جمع ساده و صمیمی رو دوست داشته و دارم . می دونستم و حس می کردم که دو تایی شون یعنی رویا و مادرم خیلی مراقب حرف زدنشون هستند که دیگری رو ناراحت نکنن و حرفی بزنن که به دل اون یکی بشینه .. می دونستم که مادرم با همه سختگیری هاش در ابتدای راه , وقتی که به این جا اومده و این جمع صمیمی و دوست داشتنی رو دیده , مدارا می کنه ... واسه همین استرس نداشتم . می دونستم خدایی که منو تا این جا رسونده خدایی که من و رویا رو کنار هم قرار داده از این به بعدشم همه چی رو ردیف می کنه البته با اراده ما ... یکی از برنامه هایی رو که سال قبل درمورد عروسم یعنی زن پسرم پیاده کرده بودیم این بود که بعد از موافقت و گرفتن بله در بله برون , عروس خانوم آینده چای می آورد و فک و فامیلای داماد بهش پول چایی می دادند ... اما در این جا رویا چایی رو قبل از موافقت عمومی آوردو ما پولی ندادیم و هرچه هم منتظر شدیم که بعد از بله چایی بیاره نیاورد .. وقتی اون و مادرم از اتاق اومدن بیرون و حرفای دو نفره و در خلوتشون تموم شد من اجازه خواستم ببینمش اون پولی رو که از طرف خودم و پسربزرگم کنار گذاشته بودم بهش دادم .. و داستان رو تعریف کردم که رسم اینه ... اونم گفت که در ولایتشون رسم اینه که اونی که می خواد پول بده قبل از بله این کارو می کنه که هرچی فکر کردم این منطقی نبود و لطف و شیرینی کار در اینه که بله گفته شه بعد .. خلاصه وقتی پاکتو به دستش دادم برای یه لحظه ناخوداگاه دستم دستشو لمس کرد فوری دستمو جمع کردم نمی خواستم احساس بدی پیدا کنه یا فکر کنه که عمدا این کاروکردم . بعد ها بهم گفت که فکر کرده من عمدا این کارو کردم .. براش توضیح دادم که عمدی نبوده و یه خواستگار با این روحیه و روحیه طرفش هیچوقت در این گونه موارد بی گدار به آب نمی زنه .. ولی اعتراف می کنم با همه یکه ای که خوردم و پیش خودم گفتم نکنه فکر دیگه ای کرده باشه ولی یه جورایی حس خوبی داشتم از این تماس .. دلم نمی خواست اون مجلسو ترک کنم .. فکر می کردم سالهاست این خونواده رو می شناسم .. انگار آشنا ترین آشنایان شده بودند .. و آشنا تر از همه خود رویا بود و بعدش پدرش .. قرار گذاشتیم دوشنبه 27 آذر رو بریم آزمایش خون ... جواب درست که گرفتیم بعدش بریم خرید . دقیقا نمی دونم اون شب هم موقع پایین اومدن از راه پله , جای رفتن به سمت درب خروجی به طرف حیاط رفتم یا نه ؟ولی می دونم حداقل 2 بار رو از این سوتی ها داده بودم .موقع برگشتن همه خوشحال و خندان بودند ... می دونستم مادروقتی رویا رو ببینه ازش خوشش میاد و رویا هم اونو می پذیره و دیگه از بابت مادر شوهر و سختگیری های او نگرانی نداره . در راه برگشت خلسه و خماری خاصی داشتم .قبلش تازه فرصت کردم داستان چایی رو به مادرم بگم و اونم می گفت سر ماشینو برگردونیم بهش یعنی به عروس پول بده ..گفتم حالا دیگه گذشته همه چی قاطی شده عروس نمی دونسته کی چای بیاره ..حالا خوب نیست برگردیم ..شرایط هم طوری بود که من نتونسته بودم این موضوع رو توی خونه رویا به مادرم بگم چون همه نگاهمون می کردن ... دلم می خواست ساعتها در اون حالت بمونم . حالتی بین خواب و رویا و بیداری ... یه حس خوب ... آرامشی که با هیچی عوض نمی کردم . هرچند این ابتدای راه بود .تمام راه رو در حال شکرگزاری بودم .. شاید از بس سختی کشیده داشته مو از دست داده بودم باورم نمی شد که خدای بزرگ بهم نظرکرده باشه . بی خود هم نیست که از قدیم گفته اند مردی که زنشو از دست داده باشه و دوباره ازدواج کنه بیشتر قدر زنشو می دونه براش ارزش قائله تا اون مردی که با زنش متارکه کرده باشه . پسردومم رانندگی می کرد و پسر بزرگم کنارش نشسته بود و من و مادر و خواهر و همسر جناب راننده پشت ماشین نشسته بودیم .. یک شب خوب و فراموش نشدنی دیگه هم به پایان می رسید و توی راه خواهرم یکی دوبار از حواس پرتی من گفت و انتظار پشت در آبی خونه یکی دیگه می گفت ..و از مردی که راهنمای ما شده بود و اتفاقا صاحب همون خونه ای بود که ما اشتباها پشتش جمع شده منتظرورود به اون جا بودیم و اون مرد 5 دقیقه بعد از ما رسیده بود چون پیاده بود و ما با ماشین خودمونو رسونده بودیم .وقتی هم که به خونه اش رسید کلید زد و رفت داخل پشت سرشو هم نگاه نکرده بود .. انگار اون نبود که چند دقیقه پیش ما رو دیده راهنمای ما شده بود شاید فکر می کرد که ما از زادگاه جنتی درعصر حجر اومدیم و دیگه توضیح لازم نداریم .. ادامه دارد ...نویسنده .. ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود