انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 61 از 78:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۸

مسئله خیلی جدی شده بود .. باورکرده بودم که یک بار دیگه دارم ازدواج می کنم . کاری که برایم از شکستن کمر غول هم دشوارترمی نمود و سخت تر از فرو ریختن دیواربرلین درچنددهه قبل و شکست هیتلر درجنگ جهانی دوم ..رسیدیم به دوشنبه 27 آذر ۱۳۹۶..من و رویا و برادرکوچک رویا و همسرش و پسر دومم به سمت آزمایشگاه خون که مقدمه ای برای ازدواج و زن و شوهرشدنه حرکت کردیم . یکی از بستگانم اون جا بود و کارمونو زود تر راه انداخت و بهمون گفت که نیازی هم نیست برای آموزش بیایید و وقتتون گرفته شه . اما عجب حال و حوصله ای داشت این رویا که می گفت کاش می موندیم و می رفتیم کلاس توجیهی ... انگاری که می خواستیم فضانوردی کنیم . نوبت آزمایش ادارشد برای این که مشخص کنن من معتادم یا نه ....این که دیگه از آفتاب هم روشن تر بود که من اعتیاد ندارم ولی دیگه برای شخص من تشریفاتی بود که باید انجام می شد ... خود معتاداش وقتی میرن آزمایش میدن گاه نشون نمیده چه برسه به من که در عمرم یک دونه سیگار هم نکشیدم و حتی یک بار هم از افیون و آشغالهایی نظیر اون استفاده نکرده و یک قطره هم از این نجسیات به عنوان عرق و شراب نخوردم .. رفتم داخل اتاق آزمایش ... یارو طوری لیوان ادارار رو به دستم داد و گفت از این ور دور بزن از اون طرف بیا از اون ور لیوان رو بذار رو پیشخوان و فلان و بهمان کن که با خودم گفتم نکنه داره کماندو واسه ارتش امریکا تربیت می کنه و من خبر ندارم ؟!... خلاصه این محتویات آزمایش رو گذاشت روی دستگاه و بالا کرد و پایین کرد انگار داشت داروی ضد ایدز کشف می کرد و کمی شگفت زده بود .. قیافه ای گرفته بود شبیه دانشمندان اتمی ... یه تیپ هایی که توی بعضی فیلمها نشون میدن ... کمی نگرانم کرده بود ... -من تعجب می کنم نمی دونم چرا این داره مثبت نشون میده .. مگه چیزی خوردی ؟ قرصی خوردی ؟ البته گاهی ممکنه این جوری بشه باید چند دقیقه بر رسی کنم بعدا جواب میدم... غصه ام شده بود .. افتادم به آه و ناله آقا من توی عمرم حتی یک بار به اندازه نوک سوزن هم از این کثافتا استعمال نکردم مثبت چیه ؟ من الان برم اون بیرون چی بگم ؟ -شما برو بیرون من پنج دقیقه دیگه جوابو اعلام می کنم ... راستش شب قبل پس از چند ماه که قرص معده نمی خوردم واسه یه سوپ مشکوکی که خورده بودم مجبور شدم یه قرص رانیتیدین بخورم ولی فکر نمی کنم علت قاطی شدن آزمایش یا قاطی کردن مخ آزمایشگر واسه این قرص بوده باشه .... حالا چه خاکی توسرم بریزم ! از سوراخ سوزن رد شده بودم سر در دروازه گیر کرده بودم ... اومدم بیرون و رفتم توی سالن انتظار کنار رویا و عروسش ...با اعتماد به نفس و خونسردی و نوعی دلداری به خودم و طوری که انگار رویا از بچگی با من بوده و منو عین کف دستش می شناسه با خنده و نوعی استهزاء اون مرد آزمایشگاهی یه لبخندی زدم و گفتم قاطی کردن .. میگن تو مشکوکی ...آزمایش مشکوکه بشین ما پنج دقیقه دیگه جواب میدیم . و بعد واسه این که اعتماد به نفسم را کامل کرده بی خیالی خودمو از نظر روانی نشون بدم به شوخی گفتم به من میگن تو معتادی هه ..هه ..هه..چه حرفا!. اینو که گفتم دیدم یه لحظه رنگ از صورت رویا پرید و دگرگونی و بر فروختگی خاصی پیدا کرد که نشون دهنده ترس و لرز و وحشتش بود که به زور بر خودش مسلط شد .با یه زار و التماس خاصی رویا و عروسشو نگاه می کردم و می گفتم چیه بهم اعتماد ندارین ؟ من تو عمرم هیچی نکشیدم .ولی انگار واسه شون مهم نبود چی میگم ...پنج دقیقه بعد اسممو خوندن و رفتم داخل ... یارو گفت نه .. بررسی بیشتری کردم و خوشبختانه شما معتاد نیستی اینم جواب آزمایشت برای ازدواج مشکلی نداری .خیلی خوشحال شدم .. هرچند اگه هزار تا آزمایش هم می دادم همه شون رای بر سلامت من می دادند ولی حال و حوصله وقت تلف کنی و معطل شدنو نداشتم .. جواب رو به رویا نشون دادم ولی کشتی هاش غرق بود .. اون لحظه هنوز دقیقا نمی دونستم که واسه این که به من بد بین شده پکره یا برای این که هنوز شک داره ؟ دقایقی بعد متوجه شدم که هنوز بهم شک داره ... بهش گفتم خانومی از این چیزا پیش میاد ممکنه دستگاه آزمایش در ابتدا آلوده بوده ... یا خود کارمنده اشتباه کرده ..یه کاری پیش اومده بود ودقایقی بعد دسته جمعی توی حیاط خونه مون بودیم ... با این که از نظر آزمایشگاه مانعی برای ازدواج ما نبود رویا دچار تردید عجیبی شده بود ... هم بهش حق می دادم هم به شدت عصبانی و عصبی بودم براش توضیح دادم یعنی تو میگی این آقا پارتی بازی کرده من معتادو گفته سالم ؟ پدرشو درمیارن گزارش غلط بده ..از طرفی اگه قرار بود با من ساخت و پاخت داشته باشه مرض داشتم بیام تو رو بلرزونم اون خودش از اول تایید می کرد سلامت منو و منم برات داستان تعریف نمی کردم .. کلی خودمو بستم به فحش که لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود . می خواستم مثلا اون کارمنده رو مسخره اش کنم به ریشش بخندم سر خودم بلا آوردم .. با هم خدا حافظی کردیم ولی حس می کردم که ارامش قبل از طوفانه و یه کار خیلی ساده برای من خیلی پیچیده شده . احتمالا نگرانی های خاصی برای اون و خونواده اش به وجود میاد .. اصلا حال و حوصله شو نداشتم که یه روز دیگه بریم آزمایش ...دلم خیلی گرفته بود و پکر بودم . افکار زیادی توی ذهن و مغزم با هم می جنگیدند که خیلی هاشون در تضاد بودند ..چرارویا نباید بهم اعتماد داشته باشه .. چرا این جوری باید دلمو بشکنه ؟ چرا باید ناراحت بشه ؟خب حق داره ... اعتیاد مهمترین مسئله درامر ازدواجه یعنی یه حالت زیر بنایی داره ..مگه من براش کی هستم ؟ اون تازه 5 روزه بهم بله رو گفته .. چه انتظاری می تونم ازش داشته باشم ؟!یه جسی بهم می گفت که دلش طاقت نمی گیره یا نمیاره و برای فردا منو می فرسته به آزمایشگاه ... حال و حوصله این بازیها رو نداشتم ... یعنی دلم می خواست امروز کلک کار کنده شه فرداش بریم واسه خرید و بعدشم کارای دیگه .. چون اون جوری که بوش میومد چهار پنج روز دیگه باید عقد می کردیم . شاید به همون اندازه که واسه مظلومیت خودم ناراحت بودم از این نگران و ناراحت بودم که چرا رویای من بی دلیل و بی جهت باید دچار استرس بشه ... اون همه شوق و ذوق و کلام عاشقانه و صداقتی که به خرج داده بودیم چی ؟ جواب آزمایش که عدم اعتیاد بود . یکی از ویژگی های مثبت هردوی ما این بود که با همه ناراحتی و نگرانی هیچ برخورد تندی با هم نداشتیم و احترام همو داشتیم ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  ویرایش شده توسط: aliazad77   
مرد

 
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد 9

رویا رفته بود به آزمایشگاهی دیگه و می خواست که من دراون جا یک بار دیگه آزمایش بدم . بعدا بهم گفت که یکی از مسئولین یا کارکنان اون جا پدر یکی از دوستاش بوده ... نگرانی اونو درک می کردم ولی یه جوری هم شده بودم . از این که این چند روزه در چت و تلگرام و تلفن با یه حس خوبی ازم یادمی کرد و بهم اعتماد داشت ولی حالا تمام اون باور ها رو هاله ای از ابهام گرفته و با تیرگی تردید مزین شده ... از این که حرفامو باور نکنه خیلی ناراحت بودم ولی اون چیزی که خیلی بیشتر ناراحتم می کرد این بود که حس کنه من قصد فریب دادن اونو داشتم و با احساساتش بازی کردم . می دونستم این تردید دوامی نداره و خیلی زود همه چی روشن میشه اما تحمل این که حتی برای دقایقی حس کنه که فریبش دادم برای من سخت بود . راستش بد جوری هم نیاز به دبلیو سی داشتم طوری که حس می کردم می تونستم سه تا لیوان آزمایش رو هم پر کنم . خودمو به رویا رسوندم . با یه حس مظلومیت و دلتنگی خاصی نگاهش می کردم یا اصلا نگاش نمی کردم و سعی داشتم خودمو خیلی سرد نشون بدم . تاثر رو در کلامش حس می کردم .. انگاری ازم می خواست که ازش دلخور نباشم و حسش کنم . هم نگران آزمایش بود هم دلش برام می سوخت . نمی تونستم و نمی خواستم مثل قبل از این جریان باهاش گرم باشم ..بی هیچ تشویشی آزمایشو دادم و کنار رویا نشستم و منتظر جواب شدم .. مدام باهام حرف می زدو من تقریبا سکوت کرده بودم .. حرف نمی زدم یا حرفام یکی دوکلمه ای بود .. گاه بغض راه گلومو بسته بود و نمی ذاشت چیزی بگم .. وقتی اسممو خوندن تا جوابو بگیرم از روز هم واسم روشن تر بود که جوابش همونیه که قبلا بود و باید می بود و همینم بود ...بدون این که حرفی بزنم با هم از آزمایشگاه خارج شدیم این بار با خونسردی و خنده گفتم بیا بگیرش معتادم دیگه و فوری حرفمو عوض کردم و گفتم نگران نباش هیچی نیست همه جی ردیفه ... همه چی منفیه و چیز مشکوکی در آزمایش دیده نشده ... یه برگشت به عقب کرد و دلش طاقت نگرفته بود رفت و یه چیزایی از متصدی اون جا که پدر دوستش بود پرسید و برگشت .. حس آرامششو با تمام وجودم حس می کردم .. ازم خواست که اونو ببخشم ..عذر خواهی کرد ..ولی من کاره ای نبودم که اونو ببخشم .. اصلا من هرگز و تحت هیچ شرایطی از کسی انتظار عذر خواهی نداشته و ندارم . فقط از این که متوجه شده با احساساتش بازی نکردم خیلی خوشحال بودم ..برای دقیقه ای نگاش نمی کردم حرفی نمی زدم تا بغضمو حس نکنه .. از این که روسفید شده بودم خیلی خوشحال بوده احساس غرورمی کردم ولی دلم گرفته بود از این که هر دو همدیگه رو باور کرده بودیم و این روند طبیعی خیلی مفت و راحت رفته بود زیر سوال . حالا فرقی نمی کرد مقصرکیه ..مهم این بود که اون همه رویا و واقعیت بافی رفته بود زیر سوال و اما و اگر ... اون به من اعتماد نکرده بود و من هم از این که هنوز نتونسته بودم اونو به باور برسونم که در این گونه موارد با من همراهی کنه با همه منطقی بودنم و محکوم نکردنش یه جورایی دلم شکسته بود .. لحظات دیدارو غنیمت می شمردیم .. به هنگام وداع برای لحظه ای نگاهمون تلاقی کرد اما بازم سرمو انداختم پایین . تاثرشو حس می کردم این که دوست داشت بیشتر باهام باشه تا یه جورایی از دلم در بیاره .. اون یک بار دیگه به باور دو سه ساعت پیشش رسیده بود این که من بهش دروغ نگفتم و نخواستم فریبش بدم . خیلی سخت بود لحظه خداحافظی .. یه حسی بهم می گفت که با تمام وجودش دوست داره کنارم بمونه . کنارم بمونه و بهم بگه که باورم داره که دیگه این قدر راحت بهم شک نمی کنه ..اما کنار این دلخوری ها یه حسی بود که هر دومونو آروم می کرد اون از یک ترس و نا امیدی شدید رهایی یافته بود و من از یک بی اعتمادی و این که اگه در آینده مشکلی پیش بیاد اون حتما بیشتر روی حرفام تامل می کنه ... رویا سوار ماشین شد و به اتفاق برادرکوچکتر وزن داداشش راه خونه رو پیش گرفت .. اون قسمت شادی و آرامششو سعی داشت که نشون نده و قسمت اندوه و دلسوزی خودشو هنگام خداحافظی با من به اشتراک گذاشته بود تا نشون بده که همدرد منه .. منم سعی داشتم در تماس بعدی از این حالت در بیام هنوز خیلی کارا مونده بود که باید انجام می دادیم تا به روز عقد برسیم .. خیلی دوست داشت دوم دی ماه که روز تولدش باشه همون روز عقدش هم بشه ولی عواملی دست به دست هم دادند که بذاریمش واسه اول دی ماه ..هردومون در لحظه خداحافظی در ظهر دوشنبه بیست و هفتم آذرماه نود وشش یه عالمه حرف واسه گفتن داشتیم بازم ازم خواست که اونو ببخشم ولی هرچه فکر می کردم گناهی نکرده بود که اونو ببخشم .. شاید تنها گناهش این بود که خیلی زود باورم کرده بود که درتردید پیش اومده نمی دونست چیکار کنه .. اوایل شب به دفتر خانه رفتم و قرار عقد رو برای بعد از ظهر جمعه اول دی ماه گذاشتم .. برای این که موهای سرمو رنگ کنم و تارهای سفید و حالت خاکستری اونو پوشش بدم تردید داشتم .. عروسم یعنی زن پسر دومم موافق این کار بود و تشویقم می کرد .. رویای مهربان می گفت که منو همین جوری با همین حالت پسندیده براش فرقی نمی کنه ..هر طور خودم راحت ترم .. حس می کردم که این به من اعتماد به نفس میده .. و از نظر ظاهری فاصله کمتری رو با رویا حس می کنم . برای اولین بار بود که می خواستم این کارو انجام بدم . هیجان و استرس شدیدی داشتم . انگار می خواستم به فضا پرواز کنم . کمی خجالت هم می کشیدم . نا سلامتی می خواستم داماد شم . اگه بهم بخندن چی ؟ اگه خنده دارشم چی ؟ وقتی رفتم آرایشگاه اولش خیلی سختم بود ولی یواش یواش اروم شدم ..یادم میاد یه زمانی می گفتند حرامه که مرد موهاشو رنگ کنه ...تیغ کردن صورت هم حرامه واسش ..بچه که بودم یه زمانی می گفتند تیغ ریش تراشی کمیاب شده خیلی هم گرون شده قاچاقی عرضه می شد ..شطرنج رو هم می گفتند حرامه و موسیقی رو .. خلاصه واسه هر چیزی یه توجیهی درست می کردند و هر وقت حال امام رو خوب می دیدند می رفتند ازش فتوا می گرفتند و حلالو حرام و حرامو حلال می کردند .وقتی کار تموم شد خودمو تو آینه دیدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ..چهره ام کلی تغییر کرده بود .. موهام شفاف شده بود و براق و کاملا سیاه ... خونه که رفتم پسرام اولش می خندیدند ..پسر بزرگم می گفت پدرکوچیک شدی یعنی سنت کم شده برای بابا شدن کم سن هستی ... البته اون قدر اون جوری هم نبود ولی در هر حال برای من تازگی و تنوع داشت .همون شب رفتم دفترخونه واسه ساعت 3 بعد از ظهر جمعه چهار روز بعدش قرار عقدرو گذاشتیم .. و من و رویا این شبو در تلگرام و تلفن با کلی حرفا و خاطرات روز گذروندیم و اون بار ها اظهار تاسف می کرد .. اما هر دومون خوب به این موضوع پی برده بودیم که چقدر همودوست داشته برای رسیدن به هم تلاش می کنیم ... اون می گفت حالا فراموش کن چی شده ..منم خب فراموش کرده بودم قسمت تلخ قضیه رو ..ولی دوست داشتم شیرینی هاشو به یاد بیارم تا عشقمون بیشتر داغمون کنه . سال گذشته در چنین روزی بود که پسر دومم متاهل شد .. اونم توی دفتر خونه .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
از یکشنبـــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۱۰

سه شنبه بیست و هشتم آذرماه نود و شش : بعد از ظهر رفتیم برای خرید .. و این یکی دوروزه آغاز حرکتی بود برای انچام یک کار بزرگ .. راستش این تشریفات کمی خسته ام می کرد . هرچند لطف و شور و حال خاصی داشت .. ولی برای من این که در کنار کسی که دوستش دارم آرام و قرار داشته باشم از همه چی مهم تر بود .. این که این شلوار تنگه و اون کت گشاده و کراوات را چه جوری ببندم برام یه حال بگیری خاصی بود که انگار می خواست منودیرتر به هدفم برسونه ..ولی خب باید این لحظات می گذشتند .. خوشبختانه هردومون سعی داشتیم هوای همو در امر خرید داشته باشیم ضمن توجه به کیفیت اجناس نیم نگاهی هم به قیمتش داشتیم که معتدل باشه . هرچند برای من در حد توانایی های مالی خودم فرقی نمی کرد که اون واسه خودش چی انتخاب می کنه .. برای هر دومون این مهم بود که از این دقایق بگذریم .بیشتر خریدامون سریع و فشرده بود . یک جفت حلقه ازدواج شبیه به هم , کت و شلوار و کراوات برای عقد , پیراهنی برای عروس که در مراسم عقد تنش کنه, کیف و کفش و کلاه و مانتو ولوازم آرایش وکلی خرت و پرت دیگه خریدیم . در این خریدها من و پسرم و زنش و رویا و زن داداش بزرگه اش با هم بودیم ... انگار نه انگار که رفته بودیم واسه خرید ... یعنی به خودم دارم میگم .. زمانی که داشتیم حلقه ازدواجو می خریدیم اواخر بازی پرسپولیس و صنعت نفت بود و کار به ضربات پنالتی کشیده بود ... نگران پنالتی ها و نتیجه بازی بودم ولی سعی داشتم خونسردی خودمو حفظ کنم یه وقتی نگن شادوماد زده به سرش ... وقتی از در زرگری بیرون اومدیم و رفتیم واسه رویا جان لباس بخریم هنوز دو سه تا از پنالتی ها مونده بود که دیگه باختیم .. پرسپولیس ناباورانه ازجام حذفی حذف شد . تا دقایقی حال و حوصله نداشتم ولی بالاخره خودمو قانع کردم که چشمشون هشت تا می خواستن ببرن .. پولو اونا دارن به جیب می زنن غصه شو من باید بخورم ؟ دارم داماد میشم ...ولی درکل یه حسی داشتم یه حس تازگی و احساس جوانی . این حس یک حالت روحیه .. یعنی انگار که من کودک درون خودمو نوعی کودک بیرون احساس می کنم . این طور فکر می کنم که همون نوجوان و کودک سالها قبلم که بزرگترها دارن از من حمایت می کنند .. این به معنای اون نیست که احساس وابستگی کنم و استقلال نداشته باشم .. شاید یکی از ویژگی های این حس این باشه که هیچوقت احساس میانسالی و بعد ها احساس پیری نکنم .. مثلا اگه با یه آدم سی و پنج شش ساله یا چهل ساله و در همین حول و حوش سن ها روبرو شم حتی با کم سن تر از اینا ..به نظرم میاد که از من بزرگتر باشن .. مثل یک بچه ای هستم که به دنبال توپش می دوه .. بچه ای سوار بر دوچرخه ای کوچک .. و گاه کودکی که داره کتابهای داستان می خونه ..نوجوانی که داره فوتبال می کنه و عاشق میشه .. کسی که تازه دیپلم گرفته ..مثل یک سربازکه داره خاطراتشو می نویسه ...هرچند روح من خسته هست و این روزها پس از سالها داره روی آرامشو می بینه ولی سعی می کنم با یه دیدی با زندگی روبرو شم که همه آدما رو دوست داشته باشم .. اگه بخوان .. اگه همه ادما این طور بخوان همه شون لیاقت دوست داشته شدنو دارند ... خلاصه تا می تونستیم خریدکردیم البته مختصر و مفید و بجا که خودش کلی شد که دیگه نوشتن جزئیاتش این متن رو مثنوی هفتاد من کاغذ می کنه ..ولی یکی از نکات حائز اهمیت در خرید این بود که رویای عزیز به خواسته ها و سلیقه هام توجه زیاد نشون می داد و بیشتر وقتا سلیقه هامون مشترک بود .و یک نکته دیگه این که قدم زدن کنار رویا برام لذتبخش بود و بیش از اونی که به خرید اهمیت بدم این برام مهم بود که اون کنار منه .. یعنی من همه اینا رو در خواب نمی بینم ؟ شوخی نیست ؟ اگه بخواهیم همه اینا رو به حساب شوخی بذاریم اصلا خود زندگی از همه اینا شوخی تره ..به راستی چه کسی از ما یادش میاد اون اولین لحظه ای رو که دنیا رو حس کرده ..زندگی بازیهای تلخ و شیرینی داره و ما نمی تونیم پیش بینی همه لحظاتشو بکنیم .. فقط می تونیم یه حس خوبی به هم بدیم .. اونایی که کنار همن عاشق همن باید قدر همو بدونن و حرفاشون فقط یک شعار نباشه ... اون شب بعد از تموم شدن خریدا دسته جمعی شامو به دعوت آقا دوماد یعنی شخص شخیص بنده رفتیم به رستوران ..به این فکر می کردم که ازاین لحظات شاد و آرامش بخش باز هم باید داشته باشیم . به این فکر می کردم که این حس تازه را برای عشقمون همیشه تازه نگه داشته باشم .. ... دیگه فکر باخت وحذف پرسپولیس درجام حذفی آزارم نمی داد .. ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
ســـــلام بـــــر بـــــانـــــوی بـــــی همتـــــا

سلام بر فاطمه , سلام بر بانوی بی همتا , سلام برآن که آمد تا به جهانیان راه درست زندگی کردن را بیاموزد , بیاموزد که دنیا محل گذراست و جز نیکی هیچ نمی ماند .. فاطمه جان ! فاطمه مقدس ما ! ای برترین و بزرگترین و بهترین بانوی عالم از ازل تا ابد ..ای که هرروز روز توست و روز تولدت را سمبل روز تو و سمبل روز زن و مادر در نظر گرفته اند ... ای برتر از جهان ! بالاتر از جهان ! ای محبوب ترین محبوبه خدا ..مگر می توان روز.. روز تو باشد و از تو ننویسم ؟! و مهر تو در قلب من آن چنان حک شده که دلم می خواهد در سخت ترین شرایط با جادوی ناچیز قلم خود بگویم فریاد بزنم تا آنان که نمی دانند و نمی خواهند که بدانند , بدانندو بشنوند که فاطمه فاطمه است .. بدانند که فاطمه یعنی عشق , یعنی مادر , یعنی احساس , یعنی نیکی , پاکی , قناعت و ساده زیستن .. یعنی اصالت و رسالت و ادامه رسالت .. تو نیک می دانی که بار ها و بار ها صدایت زده ام چون دوستت می دارم چون خدای بزرگ را دوست می دارم و خدای بزرگ هم هرکه را که تو را دوست بدارد دوست می دارد . و یقین بدان تا زمانی که نفسی و جانی دربدن دارم آن قلمی را که بخواهد از تو بد بگوید خواهم شکست و قلمدانش را خرد خواهم ساخت ...کدامین صفت نیک است که در تو نمی توان یافت ؟ هر بار می خواهم از تو بنویسم احساس می کنم کاسه اندیشه هایم تهی شده است ..اما نیرویی هست که به من نیرو می دهد تا باز هم از تو بگویم از معجزه عشق .. نیرویی هست که دوستت می دارد و عاشقان تو را نیز دوست می دارد .. فاطمه جان ! خدای من چه به من نعمت دهد و چه نعمت های داده شده را از دست بدهم باز هم شکر گزار او خواهم بود وپرستشگر و ستایشگر او و ستایشگرتو ..آری ستایشت می کنم چون ستودنی هستی ..ستایشت می کنم که هیچ زنی چون تو نیست .. سال گذشته همین روز ها را فراموش نکرده ام .. فاطمه جان ! به یاد داری سال گذشته در روز زن یا مادر همان روز تولد تو چه برایت نوشته ام؟ .. آخرین سطورش را برای آنانی که به یاد ندارند تکرار می کنم ..
و امروز روز زن و روز مادراست .. زن من و مادرپسرم دربین ما نیست . فاطمه جان ! او را درپناه خودگیر! می دانم روحش روحت را احساس می کند .. روحت خوبی ها را می بیند .. نیکی ها را می بیند . آن کس که تو را ببیند خدا را می بیند و آن دیده ای که خدا را ببیند تو را هم خواهد دید . و من اشکهایم را نثار سنگ سپیدی می کنم که فاطمه صفتی با قلب سپید خود درآن خفته است .
فاطمه جان ! از چشمان خونین من اشک می بارد .. روزشادیست .. روزجشن , روز تولد تو .. روز زن , روزمادر . کجایی همسرم ؟ تو درخاک نیستی تو بر افلاک هستی . باورندارم رفتنت را . دنیا را فقط می توان با دنیا و در دنیا احساسش کرد . وقتی که دنیایی نباشد چگونه می توان از رفتن گفت ؟! و مادرخسته ام با عمری تلاش و زحمت همچنان برایم مادری و برای پدرم همسری می کند .
فاطمه جان ! مرا ببخش اگر در شادروز تولد تو و درآرامستان , اشک خون از دیدگان جاری کنم . آخرباورم نمی شود که این قدرآسان با ناسپاسی های خود اسیر عذاب الهی شده باشم .
این بود قسمتی از نوشنه پارسال من به عنوان زن یعنی فاطمه ...آن شب شوم آخرفروردین 95 وقتی نام تو را کنار نام خدا فریاد زده پاسخی نگرفتم از عشقم به تو و خدا کم نشد ..هرنفسی , هر انسانی جایگاه و ارزش خود را دارد و خداوند به حرمت تو و نام مقدس توسه ما قبل ..زنی پاک و مهربان راشریکم کرد تا آرام جان و درمان دردهایم گردد . و این از معجزه خدا و خوب ترین دختر خوب خداست .. فاطمه جان ! ما همه از خداییم و سوی خدا می رویم ..آن چه را که می خواهیم باید که از خدا بخواهیم و من چون همیشه نام پاک پاکترین بانوی آفرینش را فریاد می زنم تا اگر گامی خلاف خدا برداشتم (بردارم ) هشدارم دهد .. فاطمه جان فراموشم نکن ..تو نیک می دانی تا انسانیت پیشه نکنیم دینی نخواهیم داشت ..از خدا بخواه که خداوند آن چنان هدایتمان کند که از راه انسانی و انسانیت دور نگردیم دین و انسانیت مکمل و متمم یکدیگرند ..شاید که اینک چون سال گذشته درچنین روزها , اشک خون نبارم (نبارانم )که از دیدگانم اشک شوق جاریست اما فراموش نکرده ام روزهای غم را تا قدر این روزهای شادی آفرین را بدانم ..تا شکرگزار خدای من و تو و آن بانوی پاک و پاکدلی باشم که خدا نصیبم نموده است .روز زن و مادر بر همه جهانیان مبارک باد ... مادر مهربان و دلسوزم ! شریک جدیدم این هدیه خدا یعنی همدم و همسردوست داشتنی من ! همسر درخاک خفته و بهشتی من ! .. خواهرم ! عروسم و دو مادر زن عزیزم ! سالهای سال زنده بوده عمری طولانی و با عزت داشته باشید و از راه خدا و بانوی پاکش فاطمه بزرگوار خارج نشوید .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۱۱

چهارشنبه بیست و نهم آذر نود و شش : دو تا کارگر زن گرفتم تا خونه مو رفت و روب کنن .. عروس بیست ساله همسر پسردوم من هم کمکشون می کرد ....همه چی رو بازم مثل یک خواب و خیال می دیدم . خواب و خیالی که عین یک رویای واقعیه ..نمی دونم چرا از داماد شدن استرس نداشتم شاید برای این بود که یک بار تجربه اش کرده بودم ولی بیشتر اسیر شگفتی و ناباوری بودم ..هرگز به خوابم نمی دیدم یا برای خود این تصور را نمی کردم که من هم روزی بشم مثل مردایی که دست تقدیر اونا رو وادار به ازدواجی دوباره می کنه .. هرگز تصورشونمی کردم که همسرمو از دست بدم ..شاید هنوز در خلسه سالها قبل بودم .. چشام میفتاد به وسایل خونه و چیزایی که من و همسرمرحومم با هم خریده بودیم ..حواسم باید جفت این می بود که خاطراتمو با همسر اولم و اون دورانو با آب و تاب برای رویای نازنینم تعریف نکنم . من هرچه بودم حالا واسه اون یک شخصیت خاص و مستقل بودم و اون می خواست و می خواد احساس استقلال کنه پس بهتربود که این حسشو به هم نزنم .. اون منو با همه کم و کاستی هام و دارو ندارم پذیرفته بود انصاف نبود که من اونو غرق خاطراتی کنم که ارتباطی بهش نداشت . یکی می خواست به این خونه بیاد یکی بهتر از بهترین ها .. یکی که ازم هیچی نخواسته بودجز عشق و محبت و صداقت و وفاداری .. منو و حرفامو باور کرده بود .. دوشیزه ای که منو با دو پسر پذیرفته بود . کسی که بی تردید با یک نیروی الهی به سمتم اومده بود با همان نیرویی که من به سمتش رفته بودم . دنیا چه بازیها که نداره .. وقتی که به گذشته فکر می کنم سعی می کنم خودمو زیاد در اون فضا قرار ندم .. فرار می کنم .. فقط نمایی از اونو به خاطر میارم تا فراموش نکنم کی هستم از کجا اومدم و به کجا میرم . حالا زندگی جدیدی انتظارمو می کشید . تولدی دوباره یافته بودم .. نمی دونم اسمشو تولد بعد از مرگ بذارم یا تولد بعد از عذاب و شکنجه .. خیلی سختی کشیدم تا به این جا رسیدم .مقذس ترین لحظه زندگی مشترک یک زن و مرد لحظه ایست که در آن زن بله رو میگه و همه چی در دفتر کاغذی ثبت میشه تا دیگران بر این باور بشن و باشن که این دو زن و شوهرند .. اون شب که در خواستگاری بله رو از رویا گرفتم برام مقدس بود اما بله عقد شکوه و رسمیت خاصی داشت ..یعنی روزهای غم و اندوه من فعلا به دست انداز خورده ؟ دیگه وقت غروب اشکام در نمیاد ؟دیگه پنجه های حسرتم رو دیوار سر نمی خوره وقتی به یاد لحظه مرگ همسرم میفتم که دامان خدا و فاطمه و علی رو گرفته بودم و اونا به فریادم توجهی نداشتن ؟ در هرحال چهار شنبه قشنگی بود .. رویا دوست داشت روز عقدش پنجشنبه سی ام دیماه باشه که شب یلدارو کنار هم باشیم و یا شنبه دوم دی که روز تولدش بود ولی شرایط طوری رقم خورد که نه این شد و نه اون .. شد وسطش حمعه اول دیماه ..خونه منهای حیاط تقریبا تمیز شده بود . هرچند اومدن تمام وقت رویا به خونه مون موکول شده بود به بعد از عروسی در فروردین 97 و بعد از سالگرد فوت پدرم ولی اون که نمی تونست همون هفته یکی دوبار هم بیاد به خونه درب و داغون .ما فکر می کنیم که می میریم و دنیا شاهد مرگ ماست و زنده می مونه .. درحالی که این ما هستیم که هرگز نمی میریم و روزی شاهد مرگ دنیا خواهیم بود .
پنجشنبه سی ام آذرماه نودوشش : به شب یلدا نزدیک می شدیم .. رویا عاشق سنتهای ایرانیه ..مثل خود من .. البته من تازگی ها به خاطر اتفاقات ناگوار زندگی ام به خصوص در دو بهار اخیر کمی دلزده شدم .. با این که مادر و خواهرم موافق ازدواج من و رویا بوده علاقه خاصی به همسرآینده ام پیدا کرده بودند و در مراسم خواستگاری هم بودند به خاطر این که سالگرد فوت پدرم نشده نمی خواستند در مراسم عقد محضری باشند منم کمی چک و چونه زدم و دیدم فایده ای نداره بی خیال شدم ولی گفتن در عروسی بعد از سالگرد شرکت می کنن ..یه مقداری میوه و خوراکی گرفتم و شب یلدا رفتم پیششون ... بعدش برگشتم خونه و کنار بچه هام بودم .. بارویا هم تماس تلفنی و چتی داشتم .. اون شب یعنی شب یلدا به خیلی چیزا فکر می کردم ..به این که من کوله باری از غم و خستگی و شکستو به دوش می کشیدم که رویا پیداش شد ..هنوزدر شوک لحظات شادزندگی چون زلزله پیدایش شده.. بودم .با همه این شادیها خیلی سخته به سادگی و سرعت کمر صاف نمودن و برخاستن ..اما امیدواری چیزیه که از نشد ها شد می سازه ..رویا به من اعتماد به نفس داد باورم کرد و منو با باورهای زندگی آشتی داد ..رویا به من اعتمادکرد ..شبو باید راحت می خوابیدم و بعد از ظهر فردا رو .. بی استرس تا بتونم فردا رو سر حال باشم .. شب یلدا این بلند ترین شب سال به پایان می رسید .. مرز بین پاییز و زمستان .پاییز به پایان می رسید .. من با هر دو همسرم در پاییز آشنا شده بودم .بله های قلبشونو در پاییز ازشون گرفته بودم ولی برای بهاری که بار ها عزادارم کرده بیشترنوشتم و ستایشش کردم ..اون شب سعی داشتم نمازمو با حضور قلب بیشتر و قوی تری بخونم .. تا خدا بدونه که این بار دیگه ناشکری نمی کنم . قدر نعمتشو می دونم . انگار خدا بازم از بهشت برام میوه ای فرستاده بود . به من فرصت دوباره ای داده بود ..دیگه جای اشتباه و ناشکری نبود . اون شب با رویای شیرین رویای شیرینم به خواب رفتم ...ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بهــــــــــارخانــــــــــوم ! ســــــــــه نکنــــــــــی

یادش به خیر اون قدیمای نه چندان دور چه شوق و ذوقی واسه رسیدن بهار داشتم ! این قدر گذشت روزهای اسفند رو سریع حس نمی کردم .. هرچند عید امسال می تونست و تونست انگیزه خوبی برای آشتی من با بهاری باشه که باهاش قهر نبودم ولی دیگه حال و حوصله ای واسه نوشتن این جملات تکراری رونداشتم که با آمدن بهار هوا گرم می شود درختان شکوفه می دهند طبیعت سبز می شود پرستوها به خانه امید و بهاری خود باز می گردند ..بهار خانوم ! بهم گفتی که دنیا نه ارزش زیاده از حد شاد بودن رو داره و نه ارزش غصه خوردن بیش از اندازه .. آخه دنیا جای موندن نیست که ما همش می خواهیم با یه چسب قطره ای قوی خودمونو بهش بچسبونیم . چقدر دلم تنگ شده برای آدمها و عزیزانی که دیگه پیش من نیستند .. مادر بزرگ خیلی سالها پیش رفته ولی هنوز صداش توگوشامه ...صداش همیشه واسم تازگی داره ...و صدای همسری که درآغوش من مرد و نتونستم کاری واسش بکنم .. و یادپدری که همیشه از بی وفایی دنیا می گفت و هزاران بیت شعر را به خاطر داشت .. پدری که هیچکس از او آزاری ندید و همگان به نیکی از او یاد می کنند . سال 96 تاآخرای پاییزش برام سال درد و رنج و اشک و عذاب بود ... سالی که به وقت غروبش هق هق وجود و بارش اشکهای دل برروی گونه هام هم بهم آرامش می داد و هم زندگی رو بر من تلخ کرده بود .. انگار هنوز باور نمی کردم که همسرمو از دست دادم ..برای ازدواج مجدد دودل بودم .. بالاخره تصمیممو گرفتم ..جزئیاتشو هم که در دل نوشته ها یی به عنوان از یکشنبه قبل تا جمعه بعد توضیح دادم که هنوز تمومش نکردم ..اولش گفتم چطوره عشق اینترنتی و مجازی رو به عشقی واقعی تبدیل کنم ..اما یکی بهم گفت داداش راستی و صداقت خودت رو نگاه نکن نازنینانه میان جلو و ادای عاشقا رو در میارن حتی تو رو می کشونن به شهر خودشون .. باهات دیدار دارن .. معلوم نیست چی می خوان .. تو هدفت پاکه درسته ..تو می خوای با این چنین نازنینی ازدواج کنی ولی این نازنینان همچین دورت زده با مخ تو رو به زمین می زنن که از به دنیا اومدنت پشیمون میشی .اصلا ممکنه این نازنینان شوهر داشته باشند و از اول به قصد تفریح و بازی دادن و خندیدن به تو مخت رو به کار گرفته باشن .. .خلاصه اول دیماه 97 با به دوشیزه ای که از همه لحاظ از من سر بود و سرتر, پیوند زناشویی بستم و اون شد زن رسمی من ..منتها مراسم در دفتر خانه انجام شد و قرار بر این شد که از طرف خودش و اواخر فروردین 97 بعد از برگزاری سالگرد فوت پدرم یه جشنی بگیره ..همسرم با اومدن خودش زندگیمو از این رو به اون رو کرد .. بازم تونستم رنگ آبی آسمونو حس کنم و گرمای خورشیدو .. بازم وقتی که به ماه آسمون و مهتاب نگاه می کردم دلم می خواست که کنار یارم باشم اونی که بهم زندگی دوباره ای داده . حالا من می خوام با بهار خانوم حرف بزنم .. بهار جان ! پاییز و زمستون به من خیلی محبت کردند ..و تو در دو سال متوالی دو عزیز منو گرفتی .. هر چند این رسم روزگار و دست تقدیربوده ولی ازت می خوام که سه نکنی .. و این مثال مسخره رو که میگن تا سه نشه بازی نشه رو در مورد من پیاده نکنی ..من دیگه حالشو ندارم تابشو ندارم .. خسته شدم از گل و گیاه گفتم و نوشتم ولی بعدش از نگاه کردن به اونا حالم بهم می خورد خسته شدم از بس پاییز گونه باهام رفتارکردی و پاییز واسم بهاری شد . من بدون تو بهار خانوم بهاری شدم ازت هیچی نمی خوام فقط می خوام اون چیزایی رو که دارم ازم نگیری چوب لاچرخ من نذاری مرگ و میرهای ناگهانی رو سراغ فک و فامیل من و همسرم نفرستی و عروسی سه هفته دیگه منو خرابش نکنی وگرنه هرچی فحش و بد و بیراه محترمانه به خاطرم بیاد رو نثار جسم و روحت می کنم ... این همه ازت گفتم و نوشتم یه کمی حیا داشته باش خجالت بکش ... بذار یه چند روزی آب خوش از گلومون بره پایین .. همسرم , رویای من بیست و نهم اسفند 96 رو اومد کنارم تا به وقت تحویل سال کنارم باشه .. هر چه من بی حوصله بودم و اهمیتی به هفت سین نمی دادم و مخصوصا خرید ماهی, اون عکس من عمل می کرد و منم زیاد توی ذوقش نزدم فقط قبلش نق نق و غر می زدم اما بالاخره همراهش می شدم . اون قدر عذاب کشیده بودم که برام این مراسم کلیشه ای دیگه مثل گذشته ها لطفی نداشت . چند ساعتی رو توی بازار قدم زدیم و کمی خرید کردیم .. حال و هوای عید همه جا رو گرفته بود . امسال دیگه سالو با هق هق و گریه شروع نکردم .. عشق و آرامش و امید کنار من بود هرچند کوله باری از خاطرات گذشته را به دوش می کشیدم .. یادم میومد خیلی ازآغاز سالها پسر بزرگم با قرآن از در می رفت بیرون و با قرآن بر می گشت .. یک بار من این کارو انجام دادم .. یک بار خود همسر مرحومم و یکی دوبار هم پسر کوچیکترم .. من به این موضوع اعتقادی نداشته ندارم و امسال هم یادم رفت که به روال سنت این کارو انجام بدم .. اتفاق اگه بخواد بیفته میفته .. این که زنم کنارم بودو تنهام نذاشت برام خیلی مهم بود ..آخه هنوز سه هفته مونده که رسمی رسمی بیاد این جا ..فقط فرقش اینه که دیگه برای اومدن به خونه خودش از باباش اجازه نمی گیره ... بهار خانوم !بذار من و عشقم , من و همسر مهربانم که زندگی دوباره ای بهم داده درهوای تو خوش باشیم .. خسته شدم از بس نالیدم ازبس گریستم از بس به وقت غروب و آغاز تاریکی بغض کردم ..بذار از تماشای شکوفه هات لذت ببرم .. از دیدن قله دماوندو از دیدن زیباییهای شهر خودم که اونو میون فرشته ای آبی و عروسی سپید تصور کردم .. خیلی جالبه از پایین ترین نقطه ایران , بلند ترین نقطه رو دیدن . عشق یک بار دیگه در خونه منو زده .. دلم می خواد با عزیز دلم با محبوبه ام برم به دل طبیعت ..تنها باشم راز و نیاز کنم .. اگه این دید و باز دید ها بذاره . سال رو مثل 16 سال گذشته با حمید شب خیز , تلویزیون ایران یا همون ایران تی وی تحویل کردم ... اون شمارش های معکوس ... آغاز سال 1397 خورشیدی .. صدای تلویزیون رو تا آخر بالا برده بودم ..بین ساعت 19 و 44 دقیقه سه شنبه 29 اسفند 96 با ساعت 19 و 46 همون روز یعنی دو دقیقه بعدش هیچ تغییر خاصی رو ندیدم ... معلوم هم نشد سال قبل رو تحویل کی دادیم و سال جدید رو از کی تحویل گرفتیم .. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که جهان در هر لحظه تغییر می کند .. دنیای این ثانیه با دنیای ثانیه پیش تفاوت دارد . ساعتی بعد از تحویل سال رفتیم خونه مادرم .. جای پدر و همسر مرحومم خالی بود .. آدم وقتی به دنیا میاد و یواش یواش بزرگ میشه خاطره ای نداره .اون اوایل راه و زندگی رو میگم .ولی وقتی دوباره به دنیا میاد یعنی روحیه می گیره هرچی رو دفن کنه خاطراتشو نمی تونه دفن کنه ..مگر این که به سرعت از کنارش بگذره ..صبح چهار شنبه اول فروردین رو رفتیم به آرامگاه .. من و همسرم با هم رفتیم ..بر مزار همسرمرحوم و پدرم فاتحه ای خواندیم و بعد از ناهار هم راهی منزل پدرزنم در اطراف شهر شدیم ..با این که خونواده ای بسیار خونگرم و صمیمی هستند و احساس غریبی نمی کنم ولی گاه دچار شگفتی و خنده و ناباوری میشم از این که سالها پیش چی فکر می کردم و چی شد ! از این که حساب و کتاب های ما در این دنیا همیشه خط ما رو نمی خونه . هیچوقت فکرشو نمی کردم به میانسالی برسم و یه چیزایی رو از نو شروع کنم .. یه چیزایی که برام تموم شده بود و به خاطرات پیوسته بود مثل دوم فروردین .. روزی که برای اولین بار متاهل شدم . حالا من یک تازه داماد بودم میون برادر زن ها و خواهر زن های زیادی که جز یکی شون بقیه شون متاهل بودند . من از همه شون بزرگترم ولی نمی دونم چرا همیشه چه از نظر سنی چه از نظر شخصیتی بقیه رو بزرگتر از خودم می دیدم و می بینم . این حس یه خوبی هایی داره و یه بدی هایی .. البته بدی هاش خیلی کمه و میشه باهاش کنار اومد . خوبیش اینه که که آدم هیچوقت مغرور نمیشه برای طرفش ارزش قائله ..خود بزرگ بینی نداره ..نقطه ضعف این موضوع اینه که درسته که با این حس میشه همیشه احساس جوانی و تازگی داشت اما باید به حدی باشه که از واقعیت فرار نکنم و بهم فراموشی دست نده ..وقتی می خواهیم وارد جایی بشیم یا از جایی خارج شیم و اگه پدر زن یا مادر زن اون لحظه با ما نباشن حرکات بقیه که منتظر میشن تا من قدم اول رو برای ورود یا خروج بر دارم به یادم میاره که من ازنظر سنی از همه شون بزرگترم ..ولی حس خوبیه که آدم خودشو متعلق به تمام سنین بدونه . می تونه با همه بر بخوره می تونه همه رو دوست داشته باشه . می تونه با همه تعامل داشته باشه .. نوزاد یا پیر فرقی نمی کنه ..مهم اینه که ما انسان باشیم و رفتاری انسانی داشته باشیم . خونه پدر عیالمون چند سری مهمون اومدند.. دو تا از دایی هاش با خانواده و متعلقاتشون ...البته دایی ها رو در چند مراسم دیگه دیده بودم ولی دور و بری هاشو تازه می دیدم ..خیلی هاشونو شاید در مراسم ازدواجم در پایان فروردین هم می دیدم . هرچند این که بازم بخوام در مراسمی شرکت داشته باشم که شخص و بازیگر اولش من باشم یه کمی سخته ولی می دونم همون دقایق اول عادت می کنم البته از قسمت رقصیدنش فراری هستم و خیس عرق میشم نه این که خجالتی باشم واسه این که بلد نیستم برقصم . هوای اول فروردین بی اندازه گرم بود ... شاید اگه گرمای هوا نسبت به روز های قبل تدریجی می بود راحت تر می شد این روز رو تحمل کرد . عید دیدنی رو خونه خواهر زنم بودیم که طوفان و گرد و خاک به پا شد و با خاموشی روبرو شدیم .. هرچند فاصله بین خونه پدر زن و خواهر زنم با خط 11 ده دقیقه هم نمی شد ولی عیال واسه زن داداشش که نوزاد داشت ماشینشو آورده بود ... به وقت رفتن نصف جمعیت پیاده و نصفشون سواره بودند ..ولی به وقت برگشت طوفان طوری بود که انگار باد می خواست ما رو ببره .. خیلی خنده دار بود دویدن من و چند تا از خانومای فامیل در کوی تاریک و باریک و زیر آسمون خدا . گرد و خاک بیچاره مون کرده بود . هوا سرد شده بود ولی حالت ماه و ابر های نازک نشون می داد که هوا هوای بارندگی نیست . خانومم خونه باباش موند و من با یکی از داداشاش برگشتم به خونه ام . روز خوبی بود و احساس نزدیکی بیشتری با خونواده گرم و صمیمی همسرم داشتم . راستش دلم نمی خواست و نمی خواد که پدر و مادر همسرم از این که مثل گذشته دخترشونو نمی بینن ناراحت باشن دلشون بگیره به همسرم هم گفتم هروقت بخواد می تونه بره به خونواده اش سر بزنه اصلا همیشه مجوز داره .
سوم فروردین : همسرم یک بار دیگه اومد پیشم .. غروب سری به خونه مادرم زدیم و با مهموناشون خوش و بشی کردیم ..من و همسرم هردومون دوست داریم که به عنوان یک خانواده جدید تایید و شناسایی بشیم و فک و فامیلای هر دو طرف ما رو بیشتر بشناسن و باهامون اخت شن .. هرچند این دوره و زمونه رفت وآمد ها کم شده ... امروز هوای خنکی داشتیم یعنی پیش بینی هواشناسی عوض شده که می گفت شنبه چهارم فروردین 97 تا 33 درجه گرما داریم ؟ باید دید شنبه چی میشه ..من خودم اینو هفته پیش خونده بودم که دمای چهارم فروردین شهرمون حداکثر 33درجه هست..در هر حال بهار خانوم ! حواست باشه سه نکنی که من سه هزار بار آبروتو می برم با همه اینا قشنگی هاتو دوست دارم نوشدنهای دنیا رو ..خودمو , عشقمو یعنی همسرموهم دوست دارم آخه ما هردومون بهاری هستیم و امسال همه چی واسم رنگ و بوی تازه ای داره ..این تازگی , این عشق و امیدو از من نگیر ...نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
aliazad77: صدای رادیو بود یا تلویزیون ..نمی دونم ولی خیلی بلند بود و حالم به هم می خورد از این که مجبوربودم از رسانه دولت ایران سالو تحویل کنم . بعد از 15سال برای اولین بار بود که سالمو با کانال آی تی ان حمید شب خیز تحویل نمی کردم ... دلم می خواست تنها می بودم و تنها می گریستم ... به یاد سال گذشته افتاده بودم . به یاد عکسهای موبایلی که در آغاز سال 95گرفته بودیم به یاد پدر و همسرم که چقدر با هم خوب بودند .
نقل از پست ۵۳۸ صفحه ۵۴ دل نوشته های ایرانی باعنوان از نود و پنج تا نود و شش... که بدینوسیله تصحیح می کنم نوشته امو در متن بالا به عنوان بهار خانوم سه نکنی که گفته بودم ۱۶ سال پی درپی با کانال ایران تی وی سالو تحویل کردم که یادم رفته بود که سال ۹۶ رو در آرامگاه و برمزار همسرم به استقبال سال نو رفتم که انگار تحویل سال در آرامگاه خوش یمن نبود و درست سه هفته بعد در روز پدر یعنی ۲۲ فروردین تولد مولا علی ..پدرمو از دست دادم ..
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۱۲

جمعه اول دی ماه 1396 خورشیدی : روزموعودفرارسید .. حس خوبی داشتم حسی با آرامشی فوق العاده و بدون استرس . یه حسی بهم می گفت همه چی به خوبی پیش میره ... چون در این جور مراسم هرکسی تمام تلاششو می کنه که جشن به بهترین شکل ممکن برگزار شه .. هرچند مراسم عقد ما در دفتر خانه برگزارمی شد و جشن عروسی به چند ماه بعد موکول شده بود . یه حس خوب و قشنگیه وقتی که بدونی تا چند ساعت دیگه عشقت به طور رسمی همسرت میشه ..می تونی کنارش باشی .. باهاش درددل کنی ...قشنگی های زندگی رو حس کنی و دیگه وقت غروب اشک نریزی . می خواستم به یاد مراسم عقد قبلی ام نیفتم ولی فراموشی بعضی چیزا یعنی بی انصافی .. دست سرنوشت منو تا به این جا کشونده بود .. زندگی باهام خیلی بد تا کرده بود .. اصلا ندونستم که چه جوری تا این جا رسیدم ... فقط همینو می دونستم که سرعتش خیلی زیاد بود . نیمه دوم زندگی من به طور رسمی شروع می شد و من حس می کردم که دوباره متولد شده زندگی جدیدی رو شروع کردم ..از زندگی قبلی ام دوفرزند برام باقی مونده و همسرمو از دست دادم . با این تفکرات بود که حس کردم آرامش و خوشبختی داره روی خوش خودشو بهم نشون میده .یعنی به غمها دهن کجی کردن .. برام مهم نبود که چند نفر در مراسم عقد شرکت می کنند یا چرا در این روز جشن گسترده ای برگزار نشده یا بعدا با یه مراسم ازدواج و شرکت چند صد تا مهمون در اون اعلام موجودیت می کنیم .. برای من همین مهم بود که دختری رو که دوستش دارم بشه زن من ... حس کنم تنها نیستم ...و اون عذابی رو که در این چند ساله از دست مرده ها و زنده ها کشیدم یه جورایی دفنش کنم .بی خیال به وقت ظهر ناهار خوردم و خوابیدم ... جالب این جا بود که پسرم با ماشین خودش شده بود کمکم . من که رانندگی نمی کردم ...هر کاری کردم این کراوات لعنتی رو نتونستم یه جوری قالب این گردنم کنم ... مجبور شدم جلیتقه بپوشم زیر کت تا یه جورایی از حالت ساده خارج شم ... آخه این کراوات هم شد تحفه که هر 100 نفر یه نفر هم نتونه اونو ببنده ؟دیگه باور باورم شده بود که رویای من دیگه یک واقعیته .. آره من خواب نبودم . بیدار بودم و در یکی از قشنگترین روز های زندگیم سیر می کردم . سالها پیش یه همچین حس و حالهایی رو داشتم ولی بهتره انسان جای این که با خاطراتش زندگی کنه باواقعیات کنار بیاد . واقعیاتی که خودش تبدیل به خاطره میشه . دنیا بقایی نداره اما انسان می تونه با انسانیت خودش و خدا گونه شدن بقایی در نهایت آرامش و خوشبختی داشته باشه . دلم مث سیر و سرکه می جوشید نه برای این که مثلا نگرانی داشته باشم واسه اجرای مراسم .. فقط می خواستم ببینم رویای من , شریک غمها و شادیهای من با چه احساسی میاد سمت من . دلم می خواست عاشقانه تر حرفامو بهش بزنم . تا یه ساعت دیگه می شد زنم و اون وقت من دیگه تا می تونستم حسمو بهش نشون می دادم. من و پسرم و همسرش رفتیم آرایشگاه دنبال عروس هیجان زده شده بودم ..وای این دختر , دوشیزه رویا می خواد بشه زن من ؟ فقط یه ساعت مونده .. اون لباس مجلسی که عروس خریده بود تا سر عقذ بپوشه خیلی بهش میومد .. فیلمبردار زن بود . عین یک کارگردان عمل می کرد . مدام بهم می گفت این جوری کن اون جوری کن . در اتاق آرایشو زدم ...وای عشقم چقدر زیبا شده بود ! با صورتی پر و تپل و قدی کشیده . .پیشونیشو بوسیدم و دسته گلو دادم به دستش ...باورم نمی شد زیبای من این قدر زیباشده باشه انگار رستاخیز شده یک بار دیگه به دنیا اومده بودم و داشتم می رفتم به بهشت . نازنینانی هستند که فکر می کنند با لزدواج , عشق ازبین میره ولی من با این روحیه ای که درخود سراغ داشتم می دونستم با ازدواج ..عشق و رابطه عاشقانه من و رویای زیبا و مهربانم بی نهایت ضربدرچند میشه . پسرم و عروسم دم در آرایشگاه ایستاده بودند و یه چیزایی می گفتند و می خندیدند . اونا هم دوران عقدشون بود . درست یک سال و چهار روز از عقدشون می گذشت . حس رانندگی نداشتم . فقط ادای راننده ها رو درآوردم تا فیلمبردارازمون فیلم بگیره . جالب بود .. پسر(پسرم ) , پدر و همسر آینده پدرشو رسوند به محضر . احساس غرورو شادی و آرامش می کردم وقتی کناررویا و از پله ها بالامی رفتم تا به فضای عقدبرسم . دفترخونه بزرگی بود ...وارد شدیم . فضاش بزرگ بود و می شد از سی چهل مهمون پذیرایی کرد . شور و حال خاصی بر من حاکم بود . دو سه سال بود که به شخصه جز غم و اندوه چیزی نصیبم نشده بود .. هرچند در این ایام پسر دومم دختری رو به عقد خود در آورده بود ولی چند روز بعدش پدرم خونریزی مغزی کرد و مرگ همسر و پدر به فاصله پنجاه و یک هفته کل سیستم زندگی منو به هم زده بود . ولی حالا دیگه لحظه شادی بود و آرامش .. دیگه باید اندوه و گذشته تلخ را می گرفتمش زیر ماله ..اصلا آتیشش می زدم ... آدم نمی تونه تلخیها و خاطراتشو فراموش کنه ولی می تونه طوری باهاش کنار بیاد که از حال و آینده اش لذت ببره .. و یک همسر جوان و زیبا و نجیب نصیبم شده بود که باید قدرشو می دونستم . دست سرنوشت واسم این سناریو رو نوشت که یک بار دیگه متاهل شم و یکی دیگه رو به عنوان شریک زندگی خودم انتخاب کنم . سفره عقد , بگو و بخند مهمونا , فضای شادی و چشن مختصر و حال و هوایی که منو غرق این لذت کرده بود که یک بار دیگه دوشیزه ای میشه همسر من ... هیجان خاصی داشتم .. مراسم ساعت 3 شروع می شد ... کل برنامه یک ساعت بود ..مراسم عقد و خوندن خطبه و پذیرایی ...ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
نـــــردیـــــک اســـــت دختـــــرخـــــوب خــــــــــدا

سلام بر دختر خوب خدا
سلام بر تو که مرگ دژخیم را می بینی
سلام بر تو که دل آسمان آبی را شکافته ای
وقلب آبی را خونین ساخته ای
امروزستونهای کوخ شاهی می لرزد
زباله دانها آماده اند
آینه تاریخ شفاف تر از همیشه شده است
و تو لبخند می زنی
سلام بردختر خوب خدا
سلام برآسمان پاک و روح پاک دختر خدا
سلام بر استقلال آزادی جمهوری انسانی
سلام بر تخت جمشید بر نقش رستم
سلام بر خلیج همیشگی پارس
و سلام بردماوند و دریای مازندران
زباله دانها آماده اند
تا عمامه و عمامه پوشان وعمامه فروشان را به برهوت بسپارند
سلام بر دختر خوب خدا
برآن نگاه پاک و پرمعنایت
سلام بر عشق ..سلام بر خونی که پایمال نگردید
وآن روز نداآمد که ندارفت
و آن روز نداسوی خدا رفت
سلام بر دختر خوب خدا
تودرگلستان زمین خفته ای
و در بوستان آسمان شکفته ای
نزدیک است که شادی غمگساران را ببینیم
نزدیک است که پیاله ها را از شراب آزادی پرکنیم
نزدیک است که بر مزارت شعله رهایی از شیطان برافروزیم
شیطان را به دار می آویزیم
شیطان را به آتش می کشیم
نه آن آتشی که از جنس خودش باشد
اورا به آتش عدالت می سپاریم
سلام بر دختر خوب خدا
بر مزارت نماز عشق و آزادی می خوانیم
برمزارت لاله های سرخ می کاریم
و تو بر مزارت می درخشی
انگارستاره ای به زمین آمده است
نزدیک است که پیاله ها را از شراب آزادی پرکنیم
نزدیک است که نداهایمان فریادهاشود (گردد)
نزدیک است ..نزدیک است ..نزدیک است


سالروز شهادت دختر خوب خدا ..نداآقاسلطان بر آزادیخواهان جهان به ویژه ملت رنجدیده و رنجیده ایران تسلیت باد ..باشد که نداهایمان فریاد هایی شود برسرآنانی که نمی خواهند فریاد و ندای آرادی و آزادیخواهی ما را بشنوند ..

پایان
نویسنده : ایرانی


در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  ویرایش شده توسط: aliazad77   
مرد

 
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۱۴

نمی دونم حال خودمو در اون لحظات چگونه وصف کنم . یه حالت رویایی , بین زمین و آسمون .. یا در برزخ .. شایدم داشتم خواب می دیدم . باورم نمی شد که این جور رویاهای واقعی زندگی آدم تکرار شدنی باشند . یه نگاه به همسرم انداخته یه نگاه به جمعیت .. باورم نمی شد که همه اونا دارن برای ما دست می زنن.. جمعیتی که بیشترشو خانواده پرجمعیت همسرم تشکیل می داد . پسرام که به خوبی با من همکاری داشتند .. شاید اگه سنشون کم بود واسه مادرشون بی قراری می کردند .. دیگه این مسئله رو که خانواده همسر سابقم چی میگن تا یه حدی واسه خودم حل کرده بودم هرچند بیشتر نگرانی من از اندوهی بود که پدر و مادرش خواهند داشت ..تصور این که یه روزی دخترشون کنار من بود و حالا نیست .. دلم می خواست همسرم بدونه که اگه بعد ها جشنی بگیریم به شکوه و ابهت این روز نخواهد بود . دیگه خودمو بی هویت و گمشده احساس نمی کردم . دلم می خواست شریکی داشته باشم که منو به زندگی برگردونه . و حالا پیداش کرده بودم ... خیلی دلم می خواست با رویای خودم خلوت کنم و خوشی این لحظات رو در غیاب دیگران باهاش قسمت کنم . انگار خدا این لحظات را برای ما قرار داده بود .. برای ما که به آرامش و خوشبختی واقعی نزدیک شیم . از کوچک و بزرگ همه به نوعی خودشونو آراسته بودند ... اون روز و در مجلس یکساعته عقد گویی که داشتم یه فیلمی رو می دیدم که حقیقتش من بودم و شریکی که کنار من بود .. سابیدن قند روی سر عروس , خوندن خطبه عقد , گفتن بله توسط عروس .. امضاء زدن های پی درپی روی قباله و دفتر عقد , روبوسی کردن ها .. فیلمبرداری فیلمبردار و بقیه .. اونایی که داشتن با موبایل فیلم می گرفتن .. یعنی این منم که یک بار دیگه در میانسالی دارم داماد میشم ؟ همه اینا به یه طرف , سختی هایی که در این چند ساله کشیده بودم می رفت تا یه جورایی خاک شه هرچند خاطرات تلخ و شیرین زندگی آدمی نابود شدنی نیستند .. صورت همسرم در اثرآرایش تپل ترشده و نگاهش زیباتر از همیشه به نظرمی رسید . می دونستم اونم حس منو داره و دلش می خواد هرچه زود تر بریم به فضایی که احساسمونو از این پیوند پرشکوه بیان کنیم ..تازه 12 روز از اولین دیدارمون در 19 اذر96می گذشت که خب در محل کارش چیزی بهش نگفته بودم و در واقع نه روز و نیم می شد که بله رو در ابتدای 22 آذر96 ازش گرفته بودم ... مثل همیشه در احوالپرسی ها , دلم نمی خواست کسی فکر کنه که بهش بی توجهی کردم . دلم می خواست لبخند و احساس شادی از رو لبا و صورتم محو نشه ...پسر دوم و عروسم در وقت کمی که داشتند پذیرایی مختصری از جمعیت کرده درپایان مراسم با هم یعنی ما چهار تا راه افتادیم سمت باغ و آتلیه ... رد و بدل کردن نگاههای عاشقانه را از یاد نمی بردیم .. اول زمستون بود ولی هوا مطبوع و دلپذیر بود فقط بدیش این بود که وقتی به باغ اطراف شهر رسیدیم هوا داشت تاریک می شد و ما باید در فضایی عکس می گرفتیم که مناظر و گلهاش اون درخشندگی روز رو نداشت .. چاره ای نداشتیم ... باید این لحظات خوشو علاوه در ذهن و روح و اندیشه مون .. در ظاهر هم ثبت می کردیم .. فیلمبردار که زن بود و حالا واسه گرفتن عکس اومده بود مدام بهمون می گفت که چیکار کنیم و چیکار نکنیم که عکسا رمانتیک و شاعرانه و عاشقانه شه . با لبخندی از خجالت به چهره عشقم نگاه کردم .. حس کردم اونم سختشه که دستای همو لمس کنیم هرچند موقع انگشتر زدن این حس خوب و قشنگو داشتیم . مدام این واژگان در ذهنم نقش می بستند .. زنم , عشقم ,همسرم , محرم من ...حالا می تونم هر قدر که دلم بخواد واسش حرفای عاشقونه بزنم و عاشقونه نگاش کنم ..حالا باید وقت هر نماز از خدا بخوام که این حس قشنگ و باور عشق و دلبستگی رو واسه همیشه در وجود ما حفظ کنه ..یه کاری کنه که هر روزمون مثل اول دی ماه 96 باشه و من از اون روز تا حالا که 25 تیر نود و هفته روزی نیست که به اون دوازده سیزده روز فکر نکنم.. و با این اندیشه ها و رفتار عاشقانه مون تا حالا که موفق بودیم و می دونم اگه هزاران سال دیگه هم زنده باشیم عشقمونم زنده و تازه خواهد بود چون هردومون اینو می خوایم .. و من بیش از اونی که بخوام به خاطر خود عکس گرفتن ها خوشحال باشم از حالتهایی که درست می شد و باید پیاده اش می کردیم خوشحال بودم .. دست تو دست هم , نگاههای عاشقونه , دست دورکمر حلقه زدن ..هوا تاریک شده بود .. ستاره ها بهمون لبخند می زدند . پسرم و زنش هم در گوشه ای در حال دور زدن بودند . و ما سوار بر اسب بالدار مراد همچنان در حال پیاده کردن حالتهایی بودیم که درآسمان آرزوها ما را به خدای عشق نزدیک و نزدیک تر می کرد .. بارخدایا !ما همه مدیون توهستیم جز سپاسگزاربودن و واگذاری خود به تو , کاری از دستم بر نمی آید ..ما و عشق ما را در پناه خود گیر .. ای مهربان ترین مهربانان ! ... ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
صفحه  صفحه 61 از 78:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA