ارسالها: 3591
#611
Posted: 21 Jul 2018 11:33
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعــــــــــه بعــــــــــد ۱۵
هوا تاریک شده بود و ما همچنان سرگرم گرفتن عکس بودیم .. با همه خاطره ساز بودن اون لحظات دلم می خواست زود تر باهمسرم خلوت کنم و احساسمو از این روز قشنگ و به یاد ماندنی بهش بگم .. براش حرف بزنم بهش بگم چقدر خوشحالم ...
شاید یکی که شرایط زندگی منو بدونه واسش سخت باشه درک احساسات من از این نظر که بگه چطور میشه آدمی که یه بار ازدواج کرده و همسرشو از دست داده اون هم پس از اون همه تحمل زجر و سختی های بسیار ...بتونه یک بار دیگه این جوری از عشق و آرامش و خوشبختی بگه .. یعنی این آدم عاشق نبوده ؟ وفادار نبوده ؟ نکته همین جاست . این به معنای این نیست که انسانها فراموشکار باشند ..معناش اینه که زندگی ادامه داره و ما باید برای جبران لحظاتی که جز ناامیدی و درد ارمغان دیگری برای ما نداشته اند تلاش کنیم . ما نمی تونیم با جبر روزگار در از بین بردن خودمون دست به یکی کنیم . زندگی ادامه داره و ما نباید قبل از ورود به برزخ احساس برزخی داشته باشیم .
خیلی راحت عکس می گرفتیم .. هرگز فراموش نمی کنم همه اون نگاههای عاشقانه و پر امیدشو به وقت گرفتن عکسها .. عکاس خانوم واسه مون کارگردانی می کرد اما بیشتر لحظات حس می کردم که این یک نمایش نیست .. این یک حقیقته .. حقیقت عشق من و همسرم ..که می دونستم با گذشت زمان همچنان اوج می گیره ...
دیگه باید یواش یواش افکار مزاحمو از خودم دور می کردم . نازنین حقیقی زندگی من کنارم قرار داشت .. نازنین باوفا و دوست داشتنی که می دونستم ترکم نمی کنه ... چون نفسهای اونو نزدیک تر از نفسهای خودم به خودم حس می کردم . اون اومده بود تا همه چیز من بشه .. اون بهم اعتماد کرده بود و من وظیفه سنگینی داشتم .. هم سنگین و هم خیلی راحت .. چون عشق اگه خالصانه و با تمام وجود باشه هیچ چیز به راحتی وفادار بودن نیست . و من نفسهای زندگی بخشمو از کسی می خوام که ازم می خواد بهش زندگی بدم .
هردومون می دونستیم که چه رفتاری داشته باشیم می دونستیم که از زندگی چی می خوایم ... دستای همو می گرفتیم تو چشای هم نگاه می کردیم .. کتاب عشقو تو چشای هم می خوندیم .. و به اندازه عمری حرفای ناگفتنی داشتیم که به هم بزنیم .. حرفایی که در این دوازده روزه به اشکال مختلف بر زبون آورده بودیم . حرفای تازه عشق .... حالا که ماهها از اون روز گذشته هرگز حس نکردیم که عشقمون , لحظات با هم بودنمون واسه ما یکنواخت شده .. تازه هر روز بیشتر از روز قبل احساس وابستگی و دلبستگی می کنیم . و ازدواج مثل تاجی بر تارک عشقمان درخشیدن گرفته ...
یه سوتی عجیبی دادم که کلی خندیدیم ...دسته گل عقدمون یه دسته گل جمع و جوری بود که به شکل قارچ گنده شده بود اونو گذاشتیم یه گوشه باغچه تا یه عکسی رو بدون دسته گل بگیریم .. پس از این که عکس گرفتیم یه نگاهی به دور و بر انداختم دیدم دسته گل عمود وایساده .. تعجب کردم چرا این فرمی شده ...هرچی هم می خواستم از رو زمین بردارمش بالا نمیومد ...متوجه هم نشده بودم که رنگ گلهاش با رنگ دسته گل ما فرق می کنه .. فقط قالبش یکی بود ...اون دسته گل ما نبود .. اونا گلهایی بود که توی باغچه به طرح قارچهای گنده کاشته بودند که من یکی از اونا رو با دسته گل خودمون اشتباه گرفته بودم . دیگه هوش و حواس واسه دوماد نمونده بود . پسرم و زنش هم که متوجه این موضوع شده بودند مدام تیکه مینداختن .
اون باغ اون شب واسم شده بود باغ بهشت ..و من در دل شب , یک روز روشن و آفتابی رو می دیدم ..روزی به اندازه تمام زندگی ... دلم نمی خواست اول دی ماه 96 تموم شه . حس می کردم خدا دوستم داره که نازنین پاک و راستگو و عاشق ومهربان و خوش اخلاق و خونگرمی رو سراغم فرستاده ..نازنینی که درکم کرده عشق را با تمام وجودش احساس می کرد . یک روز مونده بود به تولد رویای من .. دوم دی روز تولد عشقم بود ...ومن داشتم یاد می گرفتم شایدم یادگرفته بودم که زندگی فقط غم و اندوه و نالیدن نیست .. این عشق و امیده که به آدم آرامش میده . خدا رو شکر می کردم که به اندازه ای داریم که من و همسرم بتونیم زندگی تقریبا راحتی رو داشته باشیم و کنار هم احساس خوشبختی کنیم . شکوه لحظات پرشکوه رو باید نشونش داد .. درسته که با تمام وجودمون این ارزش و ابهت رو احساس کرده ولی قشنگی این لحظات رو با کلمات عاشقانه وپر احساس خودمون قشنگتر پرشورترش می کردیم .. فردا و فرداهای ما چی می شد ؟! چی می شه ؟! فقط همینو می دونستیم که کنار هم سختی ها معنایی نداره ..ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#612
Posted: 10 Aug 2018 12:49
تـــــوبـــــه مـــــان را بپـــــذیـــــرآزادی !
چشمانت را بازکن آزادی
لبانت رابگشای
این باربال پرنده عشق رانمی چینند
شاهین شجاعت ازشادی می سراید
خورشیدشب از طلوع دوباره می گوید
چشمانت رابازکن آزادی
ازخواب چهل ساله ات برخیز
بیدارشوتا ببینی ...
که چگونه گلوله ها ازتو دورشده اند
بیدارشو تا ببینی که خواب نمی بینی
چشمانت رابازکن آزادی
دیگر گرسنگان شب..
غذای گربه ها را نمی خورند
و تو ای مردتنهای شب
چشمان تو با اشک حسرت وداع خواهد گفت
چشمانت را بازکن آزادی
ببین که زباله ها....
چگونه در زباله دانی تاریخ آتش می گیرند
دیگر کسی تو را به بند نخواهد کشید آزادی
دیگرکسی درخانه اش را به روی تو نخواهد بست
بیدار شو تا شکوفه هایت را ببینی
لاله های سرخ را ببینی
دشت های سبز را ببینی
لبخند ها را ببینی
دیگرچشمه ها نخواهد خشکید
ببارای باران آزادی
بباربرهرزاینده آبادی
چشمانت رابازکن آرادی
ببین که مردم سپاهان چگونه اشک می ریزند
تا به زاینده رود خود نفس بخشند
و مردم خوزستان چگونه با آتش عشق
به کارون خود زندگی می بخشند
بیدارشو آزادی !
سرزمین من سرزمین شیاطین نیست
بیدارشو آزادی !
فرشتگان بیدارشده اند
بیدارشو تا آخرین نفسهای شیاطین را ببینی
دیگرکسی پیاله ای ازخون دلش سرنمی کشد
دیگرمادری برای سیرکردن بچه اش ...
تن فروشی نمی کند
پدری بی کسب وکار..
خود را به زیر ماشین نمی اندازد ..
تا تنش را این گونه بفروشد
بیدارشو آزادی !
دیگر روزنامه نویس را به خاطر تو نمی کشند
نترس ای آزادی
هیچ کس ازتو انتقام نمی گیرد
تورا همه جا می توان دید
درچشمان بیگناه آهوی گریزنده ازشیر
درچشمان سرخ ندای سبز
درفریادهایی که به گوش خدامی رسد
چمن ها باملودی نسیم آماده اند
غنچه ها لب گشوده اند
شکوفه ها درحجله زفافند
ایران بانو منتظراست
هزاران بلبل عندلیبانه می خوانند
کویران سبز ازشادی می لرزند
تخت جمشید ..خلیج پارس
دریای شمال وجنگل سرزمین ما
و دماوند استوار تر از همیشه
نام تو و ایران را فریاد می زند
بیدار شو آزادی
توبه مان را بپذیر آزادی
و مابه تو نزدیک تراز همیشه ایم
و تو به مانزدیک تر از همیشه ای
تا درآغوشمان جای گیری
آزادی ! به خدای آزادی قسم
که دیگر با طناب عمامه
تو را بردارعبا نمی آویزیم
که دیگر با طناب عمامه
تو را بر دارعبانمی آویزیم
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 394
#613
Posted: 18 Sep 2018 22:55
اینجا بود که
دستت میخوره به یه دکمه همه چی عوض میشه. لمسیه دیگه .
اولین اشتباه اخرینشه
باید مواظب باشی بچه جون
ادم بدا منتظرن تو اشتباه بکنی
کنار ویرایش و پیش نمایش یه حذف اگه بود چی میشددددددد؟
ما آدمیم نه ربات !!
ویرایش شده توسط: rezasefidbarfi
ارسالها: 3591
#616
Posted: 20 Sep 2018 01:16
قشنگ بود رضا جان ..نمی دونم قبلا هم خاطرات و احساسات خودت یا مطالبی از این دست رو می نوشتی یا نه .. ولی درمجموع خوب بود و جا داره که بهتر و پیوسته تر هم بشه ..هرچه بیشتر بنویسی و احساسات خودت رو بیان کنی قدرت قلمت بیشتر و بیشتر میشه و خیلی خوب تونستی اون چه رو که می خوای و بهش فکر می کنی با زبان قلم بنویسی و یا این نویسندگی خوبت جا داره که درخواست تاپیک بدی تا علاقه مندان به نوشته های زیبایت بتونن مطالب ارزشمندت رو راحت پیدا کنن و با این پدیده در امر نویسندگی آشنا بشن و من لذت می برم از این که دوستانی رو می بینم که شوق و ذوق نویسندگی داشته و با اراده و اندیشه و احساس و پشتکاری قوی می نویسند و می نویسند .. موفق باشی . .. دوست و برادرت : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 374
#617
Posted: 20 Sep 2018 01:28
rezasefidbarfi: اون شب چه شانسی اوردم . هم برام کتاب نخوند هم مجبور نشدم شعر حفظ کنم . نوشتن همون قسمت کافی بودش .این شکر خدا نداره؟؟؟؟؟؟؟ خب داره دیگه
ایول
زیبا نوشته بودی رضاجانم،
زمانی که ایرانی باامیرسکسی همکاری میکردو یاداوری شدبرام
همین طوری ادامه بده،خودایرانی میدونه قدربچه های بااستعدادو
تونگارشم هم راهنمایت میکنه،
بازم هردوتای شما رودوست دارم
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود