انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 63 از 78:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
کامپیوترا لمسی دستت میخوره یه جایی صدا گوگوش درمیاد.
دوستم میگه یه تاپیک جدا بزن. درخواست باید بکنی. خب یه حرفی رو صدبار نمیگن . منم یه بار درخواست کردم گوش ندادن بهم . ولی خب راستشم باید بگم. هیچیز مثل راستشو گفتن نیست. اون تاپیکو برا یه چیز دیگه میخواستم
ولی میشد همین چیزا رو هم توش نوشت .
اگه اجازه دادن اینجا مینویسم . اگرم اجازه ندادن خب خب ندادن . دوست ندارن اجازه بدن . من که گردنم کلفت نیست.
این اجازه هم خوب چیزیه ها. دادنش دوست داشتنیه . اگه خدا این اجازه رو بوجود نمیاورد مردم میخواستن چکار کنن؟
باید می کوبیدن توی کله هم.
دیشب تا صبح بوی از اودکلن گیج شدم. هیچی توی دنیا چای گیج شدنو نمی گیره. اگه یکی گیج نشه پس میخواد بجاش چی چی بشه؟
جایگزین گیجی نداریم.من انقدره گیج شدم . بعضیا اصلا گیج افریده شدن خیال می کنن گیج نیستن . ولی گیجن.
گیج شدن هیچم بد نیست . خب ادم گیج میشه. درخت که گیج نمیشه
حالا یه ادم گیج میخواد اجازه بده یا نده.
پارسال همین روزا بود. یه خورده اونوردتر . اینورتر دیگه همه شهید شدن حالا که شهید شدن همه میرن خونشون
اون موقع که دارن میجنگن همه عزاداری میکنن. برعکسه دیگه. حالا هرچی
شب بود . رفتم نگاه کنم .یه پله نیم متری نزدیک خونمونه .شیش هزار نفر نفر روی اون نشسته بودن . طولش نیم متره .نمیدونم من چطوری جام شد ؟ !!!! ولی نشستم دیگه .تو تاریکی هم نفهمیدم کیا نشستن . حالا هر چی
پای راستمو جمع کردم پای چپمم دراز کردم .اگه برعکس بود همه چیز برعکس میشد
یه پسره لباسا مشکی اصن ندیدمش تک من نشسته بود.تا منو دید منم دیدمش یهو همو عشق در نگاه اول
فهمیدم پدر پسر روالقدس کارتو بکن هیچی نپرس الان پیش میاد
توی اون شلوغی و تاریکی و هیشکی به هیشکی انگشت یکی از دستاش مثل عنکبوت لنگ درازا از روی پا و زانوی خودش اومد روی زانو من و اومد اومد اومد بالای رون.
توی خونه ما اگه خواهرم یه عنکبوت تازه از اون کوچولواش ببینه یهو مثل کارتن میغ میغ در میره. بنگ . بعد پس فرداش میبینی دارن از پشت کوه الوند تماس میگیرن .الو الو .... بله بفرمایین .... یه خانم اینجاس داره میلرزه ... اااا خب اقا یه پتو بهش بدین .... اخه سرد نیست وسط تابستون .... پس چرا میلرزه ؟ ... از ترس ..... عنکبوت ... ادم یاد مرد عنکبوتی میفته .
اقا لطفا برسونینش خونه بهشونم بگید اون عنکبوته همون پریشبا به سزای عملش رسید. بچه کوچولو داره . حالا خواهش میکنم یه کمکی کنین دیگه .کوففففف مثل میغ میغ میرسه خونه و حتما کاسه کوزه ها سر من خورد میشه دیگه .
حتما هم خواهند پرسید رضاااااا عنکبوته کار تو بود؟ با یه علامت سوال گنده توی کله ی من که چرا همه به من گیر میدن . این علامت سوال هم خوب چیزیه . اگه نبود میخواستیم چکار کنیم ؟
من میگم علامت سوال شکل یه پسریه که داگی نشسته . یا یه مرد چاق که شکمش امروز دیدیه میشه بقیه سر و دست و پاهاش چند روز دیگه از راه میرسن . یا یه چیز دیگه . این بهتره . شکل این بدن سازا که سر و سینه و بازوهاشون خیلی گنده س ولی پاها نازک مثل پای خروس . حالا چکار داریم
پسره دستشو گذاشت یه جایی . با نوک انگشتش مث رادار لمسش کرد فهمید اون زیر شورته. یه میلی متر اومد پایین. یه میلی متر و یک صدم میلیمتر. اهاااا یه اپسیلون اونورتر .. انگشت بزرگه دستشو ...اون نوک نوکشو ارووووم مالید به همونجا.من چشامو بستم . وای وای .... انگشتشو یکم فشار داد و دوباره ارووووم شروع کرد به مالیدن
وای وای وای وای وای وای وای.....اووووه اووووه .... هووووف همینجوری نفسم در حالت دم بود . هیچ بازدم نداشتم
آی آی آی آی آی آی .... چه مزه ای میداد .ولی اونجا اخه . نمیدونم .....
اون که نمیدونست ولی من که میدونستم اون زیر میرا در همون یک سانتی متر مربع چه خبره.... اگه میتونست ببینه فرداش باید میرفتیم تشییع جنازه ش .
در یه وضعیت به شدت بحرانی شصت دستشم هم وارد عملیات شدروی اون یکی رونم.وااای واای واای .ولی نقطه اوجش نبود. تازه راند اولش شروع شده بود....
احساس کردم نزدیکه قلقلکم بیاد. الانه که شورتمو خیس کنم و بله تماااام .خیس شد. ولی برای دو سه ثانیه . اصل مطلب ادامه داره. شصت ش کم بود انگشت وسطی کم بود که یکباره عملیات ازاد سازی شروع شد. همه انگشتای همون دستش مثل موشک کاتیوشا داشت میرفت تو.دوتا رون بهم چسبیده مثل یه سد از اینا که میگن زیادی درست کردن جلوشو گرفته بود ولی قدرت موشکی بشکل فراصوتی همینطور داشت میرفت تو.
این شلوار زبر و تنگ حتما باعث انهدام موشکا میشه ولی به شکلی کاملا متافیزیکی موفق شد راهشو باز کنه. رون نرم با تمام فشاری که بهش وارد میکردم حدودای یک میلیون ژول بر سانتی متر مکعب بلا اثر شد
کتابی که خیلی قبل ترش برام خونده بودن و نفهمیده بودم و تفهیم اتهام به یه صفر گنده شده بودم اینجا داشت عملا اتفاق میفتاد .
انگشتاش رفت رفت رفت .همینطور داشت میرفت ولی باسرعتی نزدیک به یک/ صد هزارم سانتی متر .... رفت تا رسید به جایی که هرگز هیچ انسانی با هیچ وسیله ی بلند و کوتاه کلفت و نازک و به هیچ فرمی نتونسته بود به اون سرزمین دست پیدا کنه ولی اون تونست .
من در وضعیتی به شدت بحرانی تمرکزفکر نداشتم که. فقط با دهانی که یه سر مویی باز بود شایدم دو تا مو. ( نه رضا باید راستشو بگی اندازه هفت هشت تار مو ) فقط میتونستم با چشمانی بسته که بجای پرده آبی یا سبز که کارگردانا دارن ... یه پرده قرمز میدیدم و هی میگفتن وای وای وای وای وای وای وای. اوخخخخ . اوفففففف ....
شایدم ته ته ته دلم جایی که معده با یه زاویه فوق العاده ملایم به روده متصل میشه ... دقیقا در همون نقطه ...دلم میخواست بهش یه بیست بدم با یه آفرین صد افرین .
این روده هم خیلی چیز خوبیه ها. اگه روده نبود هرکی چای داغ میخورد کونش میسوخت . خیلی لازمه دیگه
اونجا ...اونجا ...وااااا ی .. وااای دیگه یه انگشت دیگه کارساز نبود. با همه ی مشتش مثل یه چنگک پولادین همممه ی گوشت و پوست و رگ و ریشه و اعصاب محیطی و غیر محیطی و هر سر راهش بود گرفت و د فشار ... احتمالا گیج شده بود فکر کرده داره سیخ رو کباب میگیره .یا کباب رو سیخ میگیره ؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!! نمیدونم .باید برم بپرسم اینو
از حرکات و سکناتش حدس میزدم برای بار دوم شورتشو خیس کرده. اونا هم مث من یه قطره و نیم قطره که نیستن . یهوی مثل شلنگ اتشنشانی میزنه بیرون . وقتای که ار روی رون لخت میخورد به رونم خیال میکردم سوزن داره فرو میکنه ....
ولی سوزن نه داغه نه غلیظه نه روونه .مث میخه دیگه. حالا هرچی
حالا اون داشت هی گناه میکرد هی گناه میکرد میخواس منو هم بکشه ته ته جهنم دیگه. من گناهی نکرده بودم.
نمیدونم چرا گوشامم هیچی نمیشنید. صدای رعد اسای موشکای بالستیک قاره پیما مگه میزاره چیزی ادم بشنوه.
تاااازه موشکاش رسیده بودن به هدفای مورد نظر .... بنگ بنگ بنگ داشتن منفجر میشدن .... منم از اوج اون صحنه های هالیوودی فقط میتونستم بگم چی؟؟؟؟؟؟؟
بگم اخخخ ... وای وای ....... تازه من که فقط نشسته بودم . کسی سرشو میاورد نزدیک خیال می کرد همه سلسله جبال زاگرس ( حالا طولشو نه ولی کم کم عرضشو که 300...400 کیلومتره ) دویدم که اونهمه نفس نفس میزنم
خودم توی کتاب دیدم نوشته بود بین سیصد تا چهارصد کیلومتر عرضشه .یعنی از کجا تا کجا ؟ من که نمیدونم
شاید در طول تاریخ کسی نتونه بفهمه چی شد که یکباره دستشو کشید و بلند شد و رفت !!!!!!!!!
منم با یک دنیا اندوه از یه لذت پس از گناه رفتم خونه. و دعا می کردم خواب باشن. ولی دعای ادم گناه کار که مستجاب نمیشه. همین که خواستم پاورچین پاورچین برم تو اتاقم یهو یه صدایی رعد اسا گفت رضااااااااااا.....
کجاااا بودی تا این وقت شب؟
ساعت نه شبه . بچه تا این وقت شب بیرون میمونه؟ گفتم خب رفته بودم تماشا .نشسته بودم روی همین پله نزدیک خونمون . با یک قسم که همیشه فریاد رس موارد بحرانی هستش از قسمت اول سین جین تونستم در برم.گفتم بجووون خودم .
اما قسمت دومش مشکل شد. گفت چرا صدات میلرزه؟
هر چی به سخت افزار مخ پوکم فشار اوردم تا یه یکی از نرم افزار های دم دستش اجازه ریکاوری بده دستم به هیچ کجا بند نشد. قسمت اول مبحث امروزمون به دادم رسید. گفتم مامااااان من گیج شدم. صدا این طبل و سنج و دهل و اینا گیجم کرده میشه بدون امضا اجازه بدین برم بخوابم.
گفتم حتما مهر مادری این اجازه رو میده ولی با کمال ناباوری فرمودن : نههه. میری مث بچه های خوب یه دوش میگیری میای یه بوس میدی و میری میخوابی.
بری زیر دوش گیجی میپره .
یه سری گفتگوی تمدنها هم شد که بماااند .
همممه اینا قسمت اول ماجرا بود. فرداش همونجا یه ادم لنگ دراز واساد روبروم خوب شد کلاه سرم نذاشته بودم وگرنه میخواستم ببینمش از سرم میافتاد خاکی میشد دردسر داشتم.دیشبیه هم کنارش و اشاره میکرد که ایناهاش. همین پسره رو میگفتم
بلند شدم گفتم چی چی همین پسره ؟ منکه کاری نکردم . یه چشمکی زد و سرشو جنبوند و گفت بیا بریم. خوش میگذره خوشگله . منو میگی اعصابم داشت خط خطی میشد. توی اون ماه عزیز. گناه ؟ تازه با یه بار گفتن؟ شاید شیش ماه میگفت اثری داشت . همین که گفتم برو بابا . ریختن سرش. اهل محل . خانومای همسایه .چه کتکی خورد طفلی .دلم سوخت براش. خب باید میبخشیدنش دیگه .
من همیشه میبخشم همه رو. حتی اونی که ازش میترسم رو هم همون وقت بخشیدمش.نمیدونم کدوم کتاب بود که اونجا نوشته دل جای عشق خداس .جای کینه و نفرت نیستش که. حالا انجام وظیفه هم میخوای بکنی خب بکن ولی بدون نفرت و اینا.
اونا رفتن و من چه کیفی کردم اونهمه توی محلمون طرفدار دارم. اینو باید همین قسمتشو هر چی دیده بودم و گفته بودم برو بابا توی اون شلوغی و بقیه درگیریا رو مینوشتم تقدیم مامان خانوم میکردم. خب تشویقی هم گرفتم دیگه
حالا هرچی
تشکر که خوندین و نظرتونم مینویسین
ما آدمیم نه ربات !!
     
  
مرد

 
rezasefidbarfi: تشکر که خوندین و نظرتونم مینویسین
دستام بالاس دارم از اونهمه جمعیت تشکر میکنم. مثلا دیگه.
تشکر تشکر از حمایت شما. حتمن میگم از استقبال بینظیر شما خیلی خوشحالم .
بعد به خودم شاید بگم. دیوونه تو مینویسی تا ار کله ات بپره بیرون چکار داری کی چی میگه. خب لایک ندارن که لایکت کنن دیگه.
یه ماشینی رو داره نشون میده از ماهواره که همینطوری داره دور خودش میچرخه . واااو .حیف که اینجا الو سبز هم نمیتونی ارزو کنی بفروشی وگرنه ارزو می کردم راننده ماشینای مسابقه می شدم
الانشم دارم دور خودم می چرخم
یه نفری میره مدرسه بعد میاد خونه باز میره مدرسه دوباره میاد. تااااا دوازده سال. بعدش بهش میگن این دوره زمونه خودتون باید شغل ایندتونو انتخاب کنید .خانواده ها مثل قدیما نمی گن که باید چکار کنید
ولی فکر نمی کنن اخه ما تجربمون توی چیه
هیچی
خسته نباشی
از هر کی هم بپرسم می گه خب البته خودت باید توانای های خودتو بسنجی.
عه ههه ک توانایی ندارم .کدوم توانایی؟
حالا خواهش می کنم دیگه یه کمکی کن بگو چی بهتره؟
میگن ....نه خب دیگه اون وقتا گذشت خانواده ها می خواستن نظرشونو تحمیل بکنن .
خب من می خوام بشم وزیری وکیلی رییسی چیزی .... شما بگو ارزوم اینه لب خیابون الو سبز بفروشم
بنظرتون به این ارزوتون میرسین؟
یه پسری بود ازش یکی پرسید میدونی اگه الهیه بودی با این چشما خوشگلت چی میشدی؟ ارزو داری چکاره بشی .الهیه نمیدونم کجاس . شهره دهاته خیابونه ... نمیدونم . ولی گفت ارزو چیه ؟
بعدشم گفت دوست دارم اشغال بیشتری بتونم جمع کنم !!!!!!!!!!!!
مامان خانوم هم فرمود ...ببین قد تویه ها ولی دو برابر تو عرضه داره
منم اب شدم رفتم زمین . الانم همونجام . هنوز بخار نشدم بیام همین روی زمین .
میگم که اگه خدا چونه برای ادم نمی افرید وقتی نمی دونی چکار کنی دستتو زیر چی میگرفتی ؟ حالا میفهمم چونه برای این کار توسط خدا اختراع شده
برای همینم هست که خدا دوتا دست رو اختراع کرد که یکیشو بزنی زیر چونه ان با یکی دیگش اینا رو بنویسی . وگرنه همون یه دونه دست بس بود
با همون یکی میشه دست داد . میشه نوشت میشه بای بای کرد . میشه ترمز گرفت .واااووو ترمز دوچرخم خرابه تعطیلیا نشد بر م دستش کنن.
فردا هم حمعه .بازم هیچی.
نمیدونم چرا برای لبتاب این چیم و جیم و حیم و خیم انقدر توی همدیگه س. اگه یکیش اینور بود یکیش اون ور بود نمیشد نوشت ؟
خب میشد دیگه
من اگه لبتاب سازی درست کنم اینو قول می دم درستش کنم. باید میذاشتنش همین جلو دست . بالای اف ان و شیفت و همین جاها دیگه
رفتن گذاشتنش چهل کیلو متر اونورتر.
اگه سیگاری بودم الان باید یکی می کشیدم . خب نیستم دیگه. پس الو سبز میخورم . اینم تموم شده . فصلش بهاره نه اخرای تابستون
پس الان من چکار کنم ؟
بیکار میمونم دستم میره یه جاهای که نباید بره.
یه خورده اب معدنی بخوریم . این کجاش اب معدنیه؟ مزه اب مرده شور خونه میده
دیشب دیدی چه گندی زدم؟ امشبم حتمن یه گندی میزنم . مگه می شه مث بچه ادمیزاد برم بخوابم.
همین الانشم گند زدم خودم حالیم نیس. ساعت چهار صبجه . صدای موتور گشت پلیس هم میاد. توی کوچه بن بست هم میان سر میزنن .
من خیلی اینا رو دوست دارم چرا نمیزارن برم ازشون تشکر بکنم. بوسشونم بکنم ها.
کاشکی اجازشو میدادن . اگه اجاه نیدادن اخرش یکطوری می شد که خودشون بگن .اقا پسر نصف شبه برو خونتون . ولمون کن زندگیمونو کنیم .
بعدش تفنگشونو گم می کنن میزارنش تقصیر من .
اگه الان بگن ساعت چهار نصف شب چرا بیداری من چی بگم اخه؟ حتما تفنگش گم شده وگر نه نمیاد سراغ من
تاااازه باید برم براش تفنگ پیدا کنم. یهو میبینی پس فرداش میگه ببین رضا جان .... مهم نیس ها ... خونه گذاشته بودمش جا ...
اگه صورتمو خیس کرده بودم و ترق خورده بود بیخ گوشم . اون وقت چی؟
حالا دست مامان خانم درد نکنه که میزنه .حتما لازمه دیگه. خب الکی هم خیلی خوردم. بعضی وقتا نمیدونم چرا دارم کتک می خورم فقط دارم میخورم.
خب حتما میگه نمیخوام لوس بار بیای
بعدش میگه برو بنویس چرا از مامانمون کتک می خوریم ؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اصلا نمیگه غرورمون شکسه میشه ها.
حدس میزنم دوست دارن اشکمون در بیاد بعد پاکش کنن بگن اخی چه اشکای نازی !!!!
اشک که الکی در نمیاد . برای همینه که مجبورن بزنن. منم پوست کلفت میشم . باید تشکر هم بکنم که نذاشته لوس بشم . اگه لوس میشدم ناز می کردم . خب الانم ناز میکنم. همه بچه ها برای ماماناشون ناز می کنن. مزه ش به همینه .ولی بعضی وقتا نمیگیره..... شترق .... بعد میگه نمی خوام خودتو لوس کنی ها. بعد با اون انگشتا بلندش میگه لوس بازی نکنی هااا. مثل تهدید ولی با دوتا دستاش....
منم مث همییییشه باید بگم ...من ؟ من غلط بکنم لوس بازی دربیارم . مگه من خرم ؟ یهو شترق یکی دیگه ... این چه کلمه بی ادبیه که گفتی ؟
هاااااااای ..... ایییی خداااااا.....
کاشکی یه الو سبز داشتم . میخوردم .... ترش ترش که دهن اب بیفته .... ملچ و مولو چ ....
یه بار داشتم با چه کیفی الو سبز می خوردم . شترق یکی دیگه اومد.... بعدش گفت این چه ملچ ملچیه راه انداختی؟
بچه ی ادمیزاد مگه اینطوری چیز میخوره ؟ چند بار باید بهت بگم ؟
دو بار گفته بود . این خیلی مهمه که دوووو باااار گفته بود . وگرنه همممه چیییز یک بار.
خلاصه هیچی دیگه . کوفتم شد رفت پی کارش
تااازه باید می نوشتم بچه ی ادمیزاد چطوری باید غذا بخورد ؟
از روی کتابای که برام خونده و مجبورم یاد بگیرم باید بنویسم چطوری غذا بخورم . سرچ کنم که قبول نیس .
خودشم ملچ مولوچ بکنه تقصیر منه . حتما تقصیر منه .
اصلا تقصیر منه که زمین گرد شده وگرنه مکعبی بود .
بعد اون گوشه ی اونوریش نزدیک ماه خونه ما بود. ته یه بن بست .
حتما امنیتش برا ما دوتا بیشتره دیگه.
صبح شد خورشید خانوم الان میاد گیر میده .
راستی اگه خورشید یه اقا بود چی میشد؟ هیجی ... میرفت میشد پلیس و همون اتفاقا ... تشکر و بوس و تفنگ و همونا و اخر اخرش .....شترق ....
واااای صداش درومد .... برم برم .....
راستی شمام فکر می کنید وقتی کپی پیست میکنید میچسبه نوک انگشتتون ؟
بروووو دیگهههه ...
ما آدمیم نه ربات !!
     
  
مرد

 
کیسه به چی میگن؟
یه نفر داشت تعریف می کرد( خیلی وقت پیش بود.قبلاز میلاد مسیح ...شیش هفت سال پیش)که اون قدیم ندیما مردم وقتی می رفتن حموم یه چیزی داشتن اسمش کیسه بوده . اونو میمالیدن به بدنشون !!!!!!!!!!!
شاید می رفتن توی گونی .باید تحقیقات می کردم اطلاعاتم در مورد گونی و کیسه و ربظش به حمام چیه .
مامان ... اون قدیمیا چرا توی حموم گونی به خودشون میمالیدن؟
- گونی ؟ نهههه. اشتباه می کنی
- بوده دیگه. یه نفر داشت می گفت گونی یا کیسه میمالیدن به سرشون توی حموم !!! چشام باز میشه و سرم خود به خود میاد جلو . ده تا انگشتامم همینطوری توی هوا معلق مونده ... رو به هوا... علامت تعجبه منه دیگه
- خووووب ... کیسه منظورته ... اطلاعات غلط از کی دریافت می کنی ؟ یه پارچه زبری بوده یه چیزی به اسم ((( نفمیدم چی بود ولی به رو خودم نیوردم ))) ... روی اون کیسه هه میمالیدن و می کشیدن به پوستشون تا چرکش در بیاد . بهش میگفتن چرک کردن . برای تو خوبه که میری حموم گربه شور می کنی
چشام شد شیش تا .... گربه شور؟ سگ شور که نیست ؟ گربه ترشی هم نیست ؟ مطمعنی مامان گربه شور درستشه؟
- یه اهییی کشید که منظورش حتما اینه تو هیچی حالیت نیس.... بعد گفت که فردا پس فردا وقت کنم برم بازار یکی بخرم یا مادر بزرگت شاید داشته باشه . میبرمت یه کیسه بهت می کشم تا بفهمی گربه شور یعنی چی...
خدا به دادم برسه .... گفتم ... گربه شور رو نمی خواستم یاد بگیرم ها. همون کیسه هه بسه برام ها...
همیشه حرف زدنامون مث اینه که جدی جدی داریم شوخی می کنیم . من میدونم داره باهام شوخی می کنه ولی خیلی جدی صحبت می کنه
سیلی هایی هم که میزنه .... سه مدل داره . شماره سه سه چهار تا انگشته همچین بگی نگی میخوره به لپ ...مدل شماره دو یه خورده صدا دار تره ... رفته رو اسپیکر ... مدل شماره یک همونه که دست در امتداد شانه خیلی دقیق میزنه و اشکمو در میاره و حتما شما هم نوش جون کردین دیگه. ولی معمولا سالی یکی دوتا بیشتر گاهی بیشتر ...
شماره دو خب خیلی بیشتره .... شماره یک هم به تعداد دم و بازدم یه آدم زنده... شدم کیسه بوکس ... چپ و راست ..هوک ...آپر گات...
فرداش منو برد حموم ... خب خیلی بچه بودم ولی ... نمیدونم همون ولی کافیه ....
لباسامو کنده .... رسیده به یه تیکه شورت....
- میشه لطفا اینو درنیاری ؟ اخه خجالت میکشم.... همینطوری در مورد کیسه میشه آموزش بدی ها
- نه اینو در بیار ... یهو یه داد زد صدا پیچید توی حموم ..نزدیک بود شیشه های خونمون بشکنه ... دربیاارررر اینوووو دیگهههه ....من مامانتم از بچگی تر و خشکت کردم .... انگار دوازده سال خیلی بزرگه....
- دوازده و نیم ..خب باشه .
-فکر کردم الان دولمو میگیره میکشه و نگاش میکنه و یه سخنرانی هم در موردش میگه ..میکنه ... نمیدونم... جمله بدون فعل که نمیشه ... ولی اصلا نگاشم نکرد ... ولی اموزش شروع شد
-به این میگن کیسه .. به اینم میگن رو نمیدونم چی چی
.یه چیزی مثل جیب شلوار ولی انقدر زبر و خشن بود که اصلا نفهمیدم دلیل اختراعش چی بوده .لیف هست .پس این کیسه چی بوده؟
بعد ادامه داد .... اینطوری میکشیدن به بدن تا چرکشون دربیاد و کشیدش به این پاهای وامونده ی من..واااای وااای .. پوستمو کند.هر چی جیغ و داد و فریاد عدالت خواهی و واحسرتا کشیدم کسی به دادم نرسید که نرسید
پوستم سرخ شد .هیچ اتفاق دیگه ای هم رخ نداد.
وقتی دید جدی جدی دارم گریه میکنم ...باورش شد که این شکنجه برای من که هر روز میرم دوش میگیرم خیلی زیاده .تازه میگفت وازلین هم همون قدیما میمالیدن به بدنشون تا این چرک راحت تر در بیاد. من هیچوقت نفهمیدم چرک چطوری درمیاد و چه شکلیه .رنگش چیه .مثل اینکه قدیما کسی خونه حموم نداشته ماهی دوماهی سالی یکبار میرفتن حموم و حتما چرک داشتن .ولی چرا کیسه ؟ حتما لازم بوده . مثل حرف که اگه لازم نباشه که نمیگن. مثلا یکی داره حرف میزنه یهو وسط حرفاش بگه شامپو السا . خب نمیگه دیگه چون لازم نیست .
اصلا هیچ چیز غیر لازمی وجود نداره. همیشه هرچیزی هست لازمه . حالا ما نمیدونیم چراشو .
مثلا یکی داره فحش میده. وسط فحشاش که نمیگه شامپو السا .... چون لازم نیس.
با این شکنجه یه قرون وسطایی معنی کیسه رو یاد گرفتم و چقدر به اطلاعاتم افزوده شد!!!!!!!
ترسیدم بگم ربطش به گونی چیه.شاید توی حموم گرم و اون همه بخار یه گونی میکشید سرم بعد دولمو میکشید تا صدام دربیاد .اگه لازم بود این کارو می کرد تا یاد بگیرم .منم از خیرش گذشتم
حالا میخواست بخندم. دولمو میکشید و مثل بنگ ولش میکرد مثل کش قیطونی... گفت ببین ... الان توی یه سنی هستی که باید خودارضای رو یاد بگیری. چیزی در موردش بلدی؟ منم با یه دنیا افتخار گفتم بلهههههه ... شما خانما که از این چیزا بلد نیستین... فقط ما مردا بلدیم اینا چیه... بهش میگن جلق !!!!! بعد دستامو بهم زدم انگار دارم برای افتخاراتم کف میزنم.یه نگاهی بهم کرد که نفهمیدم منظورش چیه... منم نپرسیدم تا به تاریخ بپیونده...
کاشکی یه خورده الو سبز داشتم.. یا الو ... یا یه چیز سبز ... اون وقت میگن چرا مردم میرن سیگاری میشن. یه دونه سیگار زیر تختم در یه زاویه یه تاریک قایم کردم . خب متاسفانه بو داره . بوی سطل اشغالی که اتیشش میزنن ...
فردا یادم باشه برم تمر هندی بخرم .
امروز رفته بودم نونوایی ... سنگکی.. یه مرد گنده زل زده بود بهم ... منم یه لبخند بهش زدم .. هههه... اونم فکر کرد من لبخند ژوکوندم .. میخ شده بود به ریخت من ... نشسته بود .. اگه واساده بود میشد بفهمم نیم تنه پایینش خیس شده یا نه... معمولا میشه ... حتما لازمه که بشه وگر نه وسط نونوایی میگفت شامپووووو السااااااااا. ولی نگفت . چون لازم نبود دیگه .
اینا که ترس ندارن . ترس فقط پسرایی دارن که از الان من بزرگترن و فکر می کنن من و پسرای دیگه وظیفمون اینه کارشونو راه بندازیم تا وقتی که ازدواج کنن !!!!
من که نمیدونم ولی شاید راستی راستی لازم باشه . وگرنه میرفتن شامپو السا میخریدن
توی نونوایی در یک لحظه طلایی ... یا نقره ای... یا اهنی ... اهن زیاد به همون قیمت یک کم طلا ارزش داره دیگه. صد کیلو اهن ارزش یک گرم طلا داره . پس چه فرقی دارن که میگن لحظه طلایی؟ حتما فرق داره وگرنه میگفتن لحظه شامپو السایی !!!!
یه نفری رو دیدم که با همدیگه ماجراها داشتیم. نمیشد دستور نون لواش داده میشد؟ که اینو نبینم؟
چهار سال پیش یود .تا وقتی اون سیلی رو نخوردم فکر میکردم چهارده سال و نیممه حتما خیلی بزرگ شدم .
سیم کارتمو شکوندم تا مزاحمید کمتر بشن.رفتم موبال فروشی و یه شماره انتخاب کردم ولی سند نمیزدن. میگفت کارت شناسایی معتبر و کارت ملی میخواد !!! کارت چی چی ؟
-کارت ملی اقا پسر
- نمیشه پارتی بازی کنید و این کارتو از من نخوای؟
-نج ..نععع . برو از بابات کارت ملیتو بگیر و بیار
-بابا؟ نمیششه از مامانم بگیرم؟
همین پسره توی نونوایی همون اقا رضا بود که اونجا توی موبال فروشی کار می کرد و مثل همیشه از شانس من اسمش رضا بود. مگه اسم دیگه نیست که این اسمو میزارن رو بچه هاشون؟ توی کرمانشاه همه شهرام و شاهرخن . توی تهران همه سینا و ارش و اشکان. اینجا هم فقط رضا . بهش گفتم میشه الان تلفنی شماره کارت ملیمو بپرسم و بگمش و شما فعالش کنید تا بعدا کاراشو کنیم؟ اخه من الان سیم کارت ندارم .
قبول نمیکرد ولی دوسه بار گفتم خواهش می کنم تورو خدا... لطفا ... خب اونم ادمه دیگه قبول کرد .سیم کارتو داد و یه کارای کرد و اخرش تونستم تلفن بزنم. فقط موند سند سیم کارت. چه کار بیهوده ای .مگه دوچرخه س که سند بخواد.؟
تلفن زدم . الو ببخشین با خانم دکتر .... کار دارم .میشه لطفا بگید گوشیشو برداره ؟
-شما؟
باید مثل ادم خودمو معرفی میکردم ولی مگه من ادم بشو هستم اخه؟
گفتم شما خواهش می کنم بهشون بگید گوشیشو جواب بده
- ببین دختر خانم اینجا جای اینکارا نیس برو خدا روزی جای دیگه بده
منو میبینی گوشام شد مثل گوش فیل .... دختر خانم ؟؟؟؟؟؟ به منه؟ یعنی چی اخه؟ صدای من مثل دختر خانماس؟
اونا بد نیستن ها ولی خب من که دختر خانم نیستم . شامپو السا هم نیستم.
هر چی گفتم اونم یه چیزی گفت و شترق گوشی رو گذاشت.
همین پسره گفت با مادرت میخوای صحبت کنی؟ خب بذار من یه کلکی میزنم .بعد کله شو تکون داد و گفت ..خب تو هم باید جبران بکنی ها . باشه اقا خوشگله ؟ موتورم دارم ها.... واای اسم موتور اومد. نقطه ضعف من همین یکیه . یا اینم هست ...
جبران ؟ با چی؟ یعنی پول بیشتر باید میگرفت؟ منم گفتم بااااشههه قبولههههه . پیش خودم گفتم حالا بیست هزار تومن هم بیشتر بگیره . چیزی نیس. اصلا سی هزار تومن بگیره. اصلا صد هزار تومن بگیره. حاضر بودم دویست هزار تومن بهش بدم . میلیاردی که نبود. پیشم پول داشتم .
به همونجا تلفن زد و گفت ..ببخشید اینجا یه تصادفی شده به خانم دکتر... نیاز جدی داریم... لطفا بگید سریعا پاسخ بدن .... اگه اتفاقی برای مصدوم بیفته شما مقصرید.به یه دکتر خیلی نیاز داریم.
من اصلا گیج شدم این چرا اینطوری میگه. اونم از اون طرف خط گفت من متوجه نمیشم. وایسا تا وصل کنم به اتاق رییس . وصل شد و شروع کرد دوباره همون حرفا رو به اون اقاهه گفتن
اون اقایی که اونطرف خط بود گفت ... مصدوم سانحه خودشما نیستید؟ احیانا سرتون به جایی نخورده؟ اینجا دانشکده پزشکی نیست ها. بوعلی.... پزشک... دانشگاه....
من صداشو شناختم .گوشی رو گرفتم و گفتم سلام اقای ....
میدونستم الان صدای سرفه اش درمیاد. نمیدونم چرا اینقدر سرفه میکنه. اونم خب منو میشناخت. خونمونم اومده برامم کادو اورده .چقدرم دوستم داره ... خب منم خودشو خانمشو بچه هاشو خیلی دوست دارم دیگه
گفتش بهههه اقا رضا ... حالت چطوره عزیزم؟ سری نمیزنی بهمون... و از این حرفا ... خب ما هم عادت داریم پونصد بار سلام کنیم و سیصد هزار بار تشکر از همدیگه و خداحافظیمونم از توی خونه تا کوچه و بوق ماشین و شیشصد هفتصد بار بگیم خداااحافظظظظظظظظ. یاد نگرفتیم دو سه بار بگیم و تموم. حتما باید اعدادش نجومی باشه
ما هزار بار میگیم خارجیا هیچی . نمیشه تقسیم بردو کنیم و همون پونصد بار بگیم سلام و خداحافظ؟ حتما باید دوهزار بار باشه؟
من که نمیدونم ولی شاید در اینده مردم نشستن و تصمیم گرفتن اندازه گیریش کنن و مثل سکه بهار ازادی برای مهریه خاننما 1380بار به تعداد سال تولدمون بگیم سلاممم خداحافظظظظظ.
1380 خب یه 13 داره که نحسه اصلا نگیمش بهتره. یه 80 داره که نصفش کنیم. نصفیشو منبگم نصفیشو اون یکی بگه. نفری چهل بار بگیم سلاام ...خداحافظظظظ.اگه چهار نفر بودن با هرکدوم نفری 10 بار.
این بهتره ها...اصلا به من چه
اخرش گفتم ببخشین من سیم کارت خریدم و مامانم باید شماره کارت ملی مو بهم بگه. توی موبایلش داره این چیزا رو.اون اقا هم چند تا سرفه کرد که نزدیک بود اسپیکر گوشیم بپره بیرون ..
صدای چنگالی رو داشت که با بشقاب پر برنج و خورشت گذاشتم توی مایکروویو و نزدیک بود چهار واحد اپارتمان 220 متری بشه یک وجب خاکستر.خب اهن توی ماکرویو؟ صداش به سرفه این اقاهه شبیه .... شانس اوردم ولی میشه چی. کتکو خوردم. از مدل شماره دو .... شایدم شماره یک بود.یا یک و نیم. همین حدودا بود
گفتش ( همون اقای معاون ) مامان الان سر کلاسه .یه طوری گفت انگار مامان خودشه!!!! مال منه. از دستش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم . خب باید همدیگرو ببخشیم دیگه.
گفتم خب باشه .یه ساعت دیگه تمومه؟ گفتش ارهههه. میتونی یه ساعت صبر کنی؟ منم میدونستم باید بگم بله. وگرنه انقدر چاخان پاخان می کرد که بگم باشه .
گفتم اقا رضا یه ساعت دیگه . اشکالی نداره. با خوشحالی عجیبی گفت ..بهترررررررر. بیا بریم موتور سواری....مغازه خب پر بود فروشنده . یکی دوتا خریدار بیکار هم واساده بودن منو نگاه میکردن. اون همه موبایل ..خب نگاه اونا کنید منکه موبایل نیستم!!!! چه کارای می کنن بعضیا هااا
خب منم رفتم دیگه. منکه نمی خواستم کار بدی کنم. رفتم موتور سواری کنم. وااای چه سرعتی... بیست کیلومتر در ساعت... دوچرخه چیه ..... دستامو باز کرده بودم ... خیال میکردم هواپیماس منم خلبانشم. دااااد میزدم از خوشحالی و لذت و همینطوری به چپ و راست میچرخید و منم با چشمای بسته چه کیفی میکردم.
یه جایی واساد و گفت بیا بریم تو. خب منم رفتم . تو رفتن که کار بدی نیست. به من گفتن کار بد نکنی ها. این که کار بد نیستش. بعد نمیدونم دیگه چی شد. فقط توی فکر موتور بودم که یه جای پرسیدم میتونی بیشتر گاز بدی؟ اونم گفت اره خوشگلم چرا نمیتونم !!!! و گاز داد.... عه عه عه ...اینکه اگزوز نیست .... یواش اقا رضا... هیچی دیگه یه ساعت هم نشد ولی گذشت. خب زمان میگذره دیگه.
منم بچه و نادون... خیال میکردم همه چی بازیه... خوابیده بود روی زمین و از حال رفته بود. گفتم اقا رضا این پزشک و مصدوم و اینا چی بود که گفتی؟ گفتش خب وقتی بگیم با یه خانم دکتر کار داریم باید بگیم مجروح داریم که زودتر کارمون راه بیفته دیگه.چه هوشمندانه !!!!
گفتم خب اینکه دکتر نیست. مامان من دکتر نیست. گفتش عه.. خودت گفتی دکتر.
گفتم خب بله ولی همه دکترا که پزشک نیستن. گفتش پس دکتر چیه؟ رشته اش چیه؟ درس میده؟ منم خیلی راحت گفتم خب بله دیگه درس میده. حقوق ... یه چیزای توی خونه میگه من که نمیفهمم چی میگه. کیفر شناسی و جرم شناسی و نمیدونم تجارت و سرمایه گذاری بین المللی و یه چیزایی اینطوری... ولی با دل و روده ادما کار ندارن... پزشکی نیست ها ...
حدس میزنم اسهال شد.... یهو رفت دستشویی و صداهای ناهنجار و اومد. شکلش بعد از دستشویی شده بود مثل
بطری اب معدنی خالی که با دوچرخه از روی اون رد بشی...گفتم .. عهه؟ اقا رضااا؟
سرشو مثل بچه یتیم انداخت پایین و هی می گفت نچ ... عجب غلطی کردیم ها...
خب اون از من بزرگتر بود دیگه .ولی هی میگفت اقا رضا... اقا رضا... ببین... تو خیلی پسر خوبی هستی ... خیلیم ساده ای ... خب منم یکم سو استفاده کردم... نری به مامانت چیزی بگی... تورو خدااا. به مامانت نگی اومدیم اینجا...
منم از همه جا بیخبر. گفتم خب چرا نگم؟ چون دست به دودولم زدی؟ اشکال نداره ...
- ببین رضا منو اعدامم میکنن ها... میفهمی اعدام چیه؟
- خب بله که میدونم. مثل اونی که پارسال دست به دولم زد و دارش زدن دیگه... منظورتون همونه؟
از هوش رفت ... من نمیخواستم از هوش بره... اگه به هوش نمیومد موتور سواری در کار نبود.... از کجا خودمو برسونم خونه... باید تلفن میزدم 110 که منو برسونن خونه دیگه...
همین که گفتم الو 110؟ یهو از هوش درومد و موبایلمو گرفت و مثل فیلما هندی دستاشو چسبوند به هم و با چشمای از حدقه در اومده شروع کرد به التماس...
من که نمیدونستم چی شده... فقط میخواستم برم خونمون. یا تلفن بزنم مامانم شماره کارت ملی مو بده بهم.
تا ساعت هفت و هشت منو با موتور اینور اونور میکرد و دو سه ماهی خیلی موتور سواری کردیم و دیگه همه چیز کم کم تموم شد.
اخرشم نفهمیدم جریان چی بود....
امروز توی نونوایی منو دید بازم دستاش میلرزید... نوبتشم داد به من. نمیدونم چرا ... شاید لازم بوده دیگه. وگرنه برام شامپو السا میخرید.
برم در یخچال ببینم تمر هندی نداریم ... دهنم اب افتاد. ابغوره هم خوبه ها...
ما آدمیم نه ربات !!
     
  
مرد

 
از یکشنبــــــــــه قبــــــــــل تــــــــــا جمعـــــــــه بعــــــــــد ۱۶

شاید اگه به من می گفتن دستات مثل بالهای یک هواپیما میشه , برفراز ابرها پروازکرده دنیا رو زیر پات کوچیک می بینی و قدرت خودت رو خیلی زیاد, تعجب نمی کردم که شرایط خودمو در اون لحظات شگفت انگیز می دونستم .. شروع یک زندگی دیگه .. گذشت ازمرزهایی که روزی حس می کردم نه ویزایی برای زندگی آن سوی مرز ها را داشته نه این اجازه رو به خودم میدم که برای خودم پاسپورت بگیرم . و حالا من در دنیای دیگه ای سیرمی کردم . آن قدر احساس آرامش می کردم که هرگزاین تصورو نمی کردم که دیگه اون تازه جوان سالهای گذشته نیستم و حتی ممکنه به همین زودی ها پدر بزرگ بشم . حالا دیگه می تونستم عاشقانه هامو غلیظ ترش کنم . رویا نگران بود که نکنه من با خاطراتم زندگی کنم و من هم مدام می خواستم این آرامش رو در اون به وجود بیارم که من به اون شکلی که اون تصور کنه و نگرانش باشه با خاطراتم زندگی نمی کنم . آدم نمی تونه خاطراتشو دفن کنه .اما خاطرات نباید بازدارنده ما از رسیدن به آینده شیرینی باشند که می تونیم زندگی رو واسه خودمون شیرین ترش کنیم . من روزهای بسیار سخت و تلخی رو گذرونده بودم و باید به آرامش و رفاهی می رسیدم که حق من بود . خیلی از آدما دنیا رو واسه خودشون به آخر رسیده فرض می کنند اما دنیای من تازه شروع شده بود ..
تمام لحظات اول دیماه به شکلی بود که دلم می خواست زمان حتی برای مدتی هم که شده متوقف شه و من در این روز به یاد ماندنی بیشتر احساس کنم که اول دی ماه یک سر و گردن بالاتر از روزهای دیگه ایه که در رابطه ما وجود خواهد داشت . هرچند تمام روزهای کنار هم بودن من و رویا ارزش خاص خودشو داره مثل ابتدای 22 آذرماهی که به من بله رو گفت ..اواسط 19 آذرماهی که برای اولین بار می دیدمش ... همه و همه در سال 97 واسه خودشون یه سالگردی خواهند داشت . بعضی وقتا حس می کنیم که فرصتها چقدرکمه و اون جوری که دوست داریم نمی تونیم از لذتهامون لذت ببریم .. ازبس شادیها و لذتها زیادند .
پسربزرگم رفته بود خونه ..شب شده بود .. دلم می خواست روزبود و عکسهای آتلیه ای ما در فضای روشن تری گرفته می شد .. فیلمبردار زن با هامون بود و پی درپی عکس می گرفت و دستور می داد که این شکلی وایسیم و اون شکلی وایسیم .خوشم میومد که می شد خیلی از مرزها رو شکست .فیلمبردار به کارش وارد بود و می دونست که کدوم حالت با احساس ترمیشه ..ولی بعضی وقتا حس می کردیم دیگه زیاد کلیشه ای شدن هم فایده ای نداره و اگه خودمون طبیعی تر کنار هم وایسیم و تو چشای هم نگاه کنیم و به شکلی خودکار حالات مناسبی برای عکس گرفتن درست کنیم بهتره ..ولی درمجموع بچه های حرف گوش کنی بودیم و اتفاقا همون عکسهای کارگردانی شده توسط فیلمبردارزن ..عکسهای خیلی خوشگلی هم از آب در اومد . جمله قبلی رو گفتم یادم اومد که اون قدیما یه جورایی عکسا رو می ذاشتن توی آب و درش می آوردند ...
درسته که هردومون از این که کنار همیم خوشحال بودیم و احساس آرامش و خوشبختی می کردیم ولی خیلی دقت می کردم که طوری درکش کنم و نشونش بدم که می دونم این حس خوب و قشنگش رو و می تونم این شور و حالش رو که برای اولین باره درک کنم . دنیا پر از حوادث عجیب و غریبه ..باید شاد بود ... اگه بخواهیم خودمونو به غمها عادت بدیم و با غم ورزیدن احساس غرورکنیم دردی از دردها را دوا نخواهیم کرد . پس شادیها برای کی و برای چی آفریده شدند ؟!...
اول دی ماه 96 , آغاز زمستان و فصل سرما , برای من شد داغ ترین روز روزهای عاشقانه من و رویایی که آمده بود تارویاهای به خاک و به خواب رفته مرا سبز و بیدارکنه . من خواب نبودم ....خاکی بودم اما خاک نبودم ...در مراسم عقد قبلی ام پسر نداشتم فرزندی نداشتم .. ولی حالاپس از سالها در این دومین مراسم و روزعقدم پسرم با من همراهی می کرد . اون مهر و عاطفه مادری رو از یاد نبرده بود . اون هرگز مادرشو , همسراولمو فراموش نمی کنه .. اما خیلی منطقی با من همراهی کرده مادربزرگشویعنی مادرمنو قانع کرده بود که کارمن اشتباه نیست ...
نمی دونستم اسم این نمایش و بازی زندگی رو چی بذارم .. فقط می دونستم اول دی ماه 96 آغاز و پایان خوشی داره ...آره ..نازنین رویای واقعی من آمده بود تا بهم نشون بده معنای عشق و محبت واقعی رو ...دردنیایی که نازنین نماها با دروغها و فریبهای خودشون راه به جایی نمی برند و جز پشیمانی و چشیدن میوه غم بهره دیگه ای از زندگی ندارند نازنین حقیقی من آمد تا به من نشان دهد معنای عشق راستین را ...
یه حسی بهم می گفت این عشق پس از عقد پرشکوه تر خواهد شد ..آخر می خواستم که این عشق همچنان به عشقی آسمانی متصل باشد .. و هردومان می خواستیم و می خواهیم که شور بی نهایت , نهایت این رابطه عاشقانه و بی نظیرباشد و تا امروز نشان داه ایم که اشتباه نکرده ایم و آینده هم چنین چیزی را نشان خواهد داد ..چون خدای عشق باماست . همان خدایی که عشق را آفرید , هستی راآفرید ..همان خدایی که من و رویای مرا آفرید ...ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی

در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
و تــــــــــو خــــــــــواهــــــــــی آمــــــــــد

خورشیدهمچنان می درخشد
حتی اگر ابرهای تیره و تار
آسمان سرزمین مرا پوشانده باشد
عشق تو را فریادمی زند
مرغ سحربرای تومی خواند
ومن چشمانم را به ابرهای تیره شب تیره دوخته ام
ابرهای سیاه به گورسیاه می روند
وقتی ستارگان سپید بیایند
من با امید در انتظارطلوع خورشید خواهم بود
و تو می آیی
و تو خورشید مقدس سرزمین مقدس من
تابناک ترازآن روزها می آیی
با نگاهی پراز هزاران معنی
و می دانم
وقتی ازتوبپرسند چه احساسی داری
اشک امانت نخواهد داد
آخرازکدامین احساست بگویی
که اشکهای پاکت
آتش احساست را می شوید ..
و رویای من
دیدن تو بانوی خوبی هاست
هیچ کس ..چون تو نشد
هیچ کس چون تو
اشکهایش را پشت لبخند هایش پنهان نکرد
هیچ کس چون تو غریبانه وقریبانه نبخشید
هیچ سربلندی چون توسربه زیر نشد
تومشکی بودی که خود ببوئیدی
چه گویم ازتوچه نویسم
که قلم دروصف تو ناتوان است
کفران نعمت خواهد بود
اگر شکر نعمت وجود تو را نکنم
به خدا که پرستش مخصوص خداست
به خدا که من ستایشت می کنم
و من درهر زادروزت
به امید زادروزدیگرت می نشینم
تا تو سوگلی گلها را
میان گلهای سرزمین خود ببینم
تو خواهی آمد
چکمه بلندت را به پا خواهی کرد
به آب خواهی زد
و بی خانمانان را با خانمان خواهی کرد
و باز هم برسرفرشته کوچولوها ..
دست نوازش خواهی کشید
وجذامیان را نوازش خواهی کرد
توخواهی آمد و به انسان خواهی گفت ...
که انسانیت نمرده است
چقدردلم هوای تو را دارد
چقدردلم تو را می خواهد
دلم می خواهد همگان بدانند که توکه بوده ای
که تو چه بوده ای
به خدا که خدا می داند
اما این کافی نیست
نمی دانم تاریخ منتظرچیست ؟
نمی دانم خدا تا به کی صبرخواهد کرد ؟
تولدت مبارک خورشیدایران زمین
تولدت مبارک بانوی مهر و مهربانی ها
تو نیکو ترین بی ادعای تاریخی
و بی ادعا ترین نیکوی تاریخ
خیلی سخت است خوب بودن
و چه سخت است عمری دردکشیدن و صبوری کردن !
این همه نمک نشناسی دیدن و دندان بر جگر نهادن
خیلی سخت است کینه رادرسینه کشتن
اما همه اینها را درتو می بینم
به خدا وقت است که بازآیی
ایران درانتظاربانوی خود است
درانتظار شهبانو ..مهربانو ..پاک بانو
درانتظارآن که می گرید
تا خنده و امید را به ملت خود بازگرداند
وچه سخت است خندیدن با قلبی که اشک می ریزد
به خدا که نزدیک است ..نزدیک است
که با دل پاک و مهربان خود بخندی
وچه زیباست اشکهای شوق !
وقتی که لحظه وصال فرارسد
به خداکه اگرخدا عمردوباره ای به من دهد
هرگزنخواهم توانست
یک ازصدکردار نیکت راوصف کنم
ای همیشه تابنده ! دلم تنگ توست
زنده بمان ..زنده بمان بازهم زنده بمان
و به کالبدهای افسرده روح زندگی بدم
تولدت مبارک ای مظهرهرچه خوبی !....

۲۲ مهرماه ..زاد روز بانوی محبت ورزی بی ریا ..
زادروزشهبـــــانو فـــــرح پهلـــــوی برپاکدلان دنیا مبارک باد

نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
دختــــــــــر خــــــــــوب خــــــــــدا

پاییز را بهاری ترازهمیشه می بینم
عطروجودتو راخوش ترازهمیشه احساس می کنم
من هنوز بیدارم تادمیدن سپیده را ببینم
من هنوزبیدارم تا ببینم ...
که چگونه ماه بانوی من مهربانو می شود
کاش می توانستم رازهزاران سپاس رابنویسم
شاه بانوی من ! ماه بانوی من !..
تونزدیک تراز همیشه ای
تو فرداخواهی آمد
بازهم با محبت تو خارها گل خواهد شد
وکودک گرسنه آرام خواهد گرفت
وبرباد رفته به خاک سبزخواهد رسید
تو فرداخواهی آمد
باتو عشق هم می آید
بخشش می آید گذشت می آید
با تو زندگی به مردگان لبخندمی زند
ای مسیحای سرزمین ما !...
ای مریم پاییزی ما !..
ای بانوی صبر وصداقت!
بگو تو ازکدامین مکتبی
که درس زندگی و انسانیت را
آن جا بیاموزیم
زورق ها راآماده خواهیم کرد
وبه دریای اشک شوقمان خواهیم فرستاد
تا تو را به سلامت به ساحل انتظار برساند
هنورهم باورم نمی شود
که خداوند موجودی چون توآفریده باشد
وقتی چون تو می توان آفرید
چراشیطان آفریده می شود ؟!
چرا از فرشته می گوئیم ؟!
توادت مبارک ای همه رویای من
ای همه دین و دنیای من
آری همین روزها تو خواهی آمد
و من با تمام وجود
با سپاس و با عشق
بی هیچ تملق و انتظار
بردستانت بوسه خواهم زد
تولدت مبارک ای همه رویای من !
ای همه دین و دنیای من !...

ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
نیـــکنـــــــــــــــام نمـــی میـــــــــــــــرد

آن کس که با سربلندی می میرد و نامی نیک در تاریخ , ازخود برجای می گذارد هرگزنمی میرد ..و من بازهم می خواهم ازمردی بنویسم که با همه فراز و نشیب های زندگی خود یک مرد بود ...او راه و رسم مردانگی راازیاد نبرد . بیچاره ملتی که نمی دانستند چه می خواهند و نه می دانستند که چگونه بخواهند و نه می دانستند که از که بخواهند . و امروز تولد آن مرداست ..مردی که به هراندازه که جوانمردی کرد ملت درحقش ناجوانمردی کرد و خاکی برسرخود ریخت و برسرش ریختند که آیندگان آن روزو نفس کشان امروز هم ازآن بی بهره نگشتند ..بیچاره ملتی که غرق مرداب گشت و برای خود هورا می کشید .. بیچاره ملتی که درجنگ شکست خورد و فریاد پیروزی سرداد ..بیچاره آنان که می پنداشتند آزادی را به سرزمین خود, به خانه خودآورده اند و سالهاست که اسیر زندان اهریمنی به نام دین وحشی گری هستند ... امروز روزشادیست ..و بازکردن و افشاندن فشفشه های اندوه دردی رادوانمی کند و من هرآن چه دردل داشتم و گلایه ها را سال پیش و سالهای پیشتر بر زبان قلم آورده ام ..... تولدت مبارک ای ستاره ای که هرگزخاموش نمی گردی .. و من هرسال به امید سالی دیگرمی نشینم که دراین روزپرشکوه فشفشه های شادی را درآسمان ایران ببینم .. تولدت مبارک ! ای گل پاک و خوش عطر ایران زمین که وقتی مرداب ها و لجنزارهاو بوی گند و تعفن ازخدا بی خبران حاکم بر این آب و خاک رادیدیم تازه دانستیم که توچه بوده ای و که بوده ای ؟!بگذار تو را کنارخود ببینیم .. ببین که همه تو را فریادمی زنند ... ببین که برای تو را شناختن چه بهای سنگینی پرداخت کرده ایم ..زندگی همچنان نفس می کشد و تو هم برای ما زنده ای .. و تو هم برای ما همچنان نفس می کشی ..ذره ذره خاک ایران زمین تو را فریاد می زند .. خورشید سرزمین من امروز با یاد و نام تو طلوع کرده است ...نمی دانم چرا روزها همه امروزمی شوند ؟ همین رامی دانم که فردای شادی ها در راه است ..تولدت مبارک ای آن که دمی از یاد ملت و کشور خود غافل نبوده ای ...مردم سرزمین تو بیدارشده اند ...کشاورزانی که زمین های ارباب را بینشان قسمت کرده ای تو را می خواهند ...مردم دیگر خواب و نمک نشناس نیستند .. همه و همه تو را فریاد می زنند ..حتی اگرنیایی نشانی از تو می خواهند .. نشانی ازآن که ازوجودتوست ...کارگران دیگردرسودکارخانه ها سهیم نیستند ... ملی شدن آبها معنایی ندارد ... حتی کوه و جنگل و دریا هم از این اهریمنان به ستوه آمده اند .. چون دیگر ملی نیستند آنان هم زندانی شده اند اما امروز در این خجسته زادروز دیده به جهان گشودنت نورامید درسبزینه های وجودشان تابیدن گرفته است . جای تو درجشن آزادی خالی نیست .آخر تو برای همه زنده ای ..ذره ذره خاک ایران زمین تو را می خواند تو را می خواهد ...شاید که فردا نیایی اما بوی تو , نشان تو , آن که به فرمان خدا به او هستی بخشیده ای را کنار خود احساس خواهیم نمود . تولدت مبارک ای مظهر صبر و ستایش !آری امروزبایدشاد بود ... باید که خندید , باید جشن گرفت ..وقتی که یادگارت بیاید عقده های تلخ راخاک خواهیم کرد و کابوس های ترس راخواب ..بازهم جوان خواهیم شد ..دیگردلمان از این همه بی عدالتی نمی شکند ..و من امروز , روزتولدت را دوست می دارم چون دراین روزخورشید عدالت , آزادی , استقلال و انسانیت فروغ دیگری دارد ...امروزچراغ امید را روشن تراز همیشه می بینم ..تونرفته ای تو همیشه بامایی و فرشته بانوی تو نیز دمی ازیادمان نبرده است ...مرواریدهای چشمانم راپشت سایبان احساس و امیدم پنهان نموده ام تا وقتی هستی تو یک باردیگرپای برسرزمین مقدس من بگذارد نثارخاک پاکش نمایم ..تا ازخدابخواهم خاک سرزمینم راسبزنماید ..تولدت مبارک !ای که به ایرانت افتخارمی کردی و ایرانت به تو افتخارمی کند ...اینک آرامش قبل ازطوفان است و روح بیدارتو ناآرام ...به زودی طوفان آزادی, خانمان ازخدابی خبران رابه آتش کشیده به باد خواهد داد و و کالبد متعفن و یاد و نام آنان رادرمرداب تاریخ دفن (غرق ) خواهد کرد و تو شاهنشاها به آرامش خواهی رسید وقتی که ببینی چراغهای تمدن بزرگ , آسمان تیره وطن و وطن پرستان را تابناک نموده است . و من روشنی روزی رامی بینم که پیروزی و بهروزی به ما سلام بگوید ... به ما که جز انسانیت , وطن پرستی و ادامه راهت نمی طلبیم .. شاهنشاها !دوست می دارم بگویم آسوده بخواب زیرا که ما بیداریم ..ولی می دانم به خواب آرام نخواهی رفت تا خواب آرام برچشمان بیدارملتت نبینی ... تولدت مبارک ! پس بیداربمان .. بیداربمان و ببین که چگونه ایران ستیزان سیلی می خورند .. بیداربمان و ببین این خوابیدگان چگونه می خوابند .. بیداربمان و ببین که چگونه ویرانی ها را آبادمی ساخته .. نامت را بر قلب دماوند همیشه استوار حک می سازیم ...تولدت مبارک ای همیشه سرور! ای همیشه برتر ! توبه ملت نمک نشناس را بپذیر تا خداوند یکتا نیز توبه آنان رابپذیرد .... پایان ..نویسنده ... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
کــــــــــوروش ! من بـــــه تـــــو مـــــی بالــــــــــم

کوروش! من به تو می بالم . تو شکوه تاریخی ! تو فرزند شایسته ایران زمینی ..هزاران سال است که ایران مقدس من شاهد فراز و نشیب های بسیاری بوده تلخیها و شادکامیها دیده است اما همچنان استوار و پا بر جاست ..بیگانگان خواسته اند ویرانه اش سازند آن گونه که امروز چنین می خواهند .. اما به کوری چشم دشمنان هنوزهم نفس می کشد وتا دنیا باقیست ایران ما پا برجا خواهد بود .. تولدت مبارک ای آن که دنیا ستایشت می کند اما انگشت شماری بیگانه پرست داخلی که حیف است نام ایرانی بر آنان بگذاریم می خواهند کوروش اسطوره و اسطوره کوروش را بسیار عادی جلوه دهند ...کوروش مظهر انسانیت بود .. دین او دین انسانیت بود ..و خدای او عشق بود و خدای عشق ...و یادگار او محبت است و مهربانی ...آن جا که نیاز بود می جنگید و هرجا احساس می کرد محبت بهتر و بیشتر از جنگ موثراست لطف و مهربانی خود را حتی نثار دشمنان و اسیرانش می کرد ...کوروش ! بیگانه و آشنا دوستت می دارند . و خفتنگاه تو را چه پرشکوه و با ابهت دیدم وقتی که چند وقت قبل کنارش بودم ..سکوت خاصی بر فضای پاسارگاد حکمفرمابود .. دقایقی بعد همنوعانی ازکشورهای چین و مکزیک و ژاپن و چندکشوراروپایی رادیدم .. درآن گرمای تابستان برای دیدن مردی آمده بودند که انسانیت را برای تمام انسانها می خواست . مردی که نه مثل هیتلربود نه مثل ولایت فقیه ..مردی ازتبار بشر ..مردی که حقوق بشر را برای تمام انسانها می خواست .. و من آن لحظه به ایرانی بودن خود افتخارمی کردم .. افتخارم به آن نیست که وحشی ها ی به ظاهر مسلمان و بویی نبرده از بشریت حاکم بر این کشورند .. افتخار من به آن است که از نسل تو کورورش بزرگ هستم ... چیزی نمانده که زمین و آسمان سرزمین مقدس تو را گل افشان سازیم ..هرچند تا دنیا باقیست ازپاسارگاد و ایران پاک ما بوی بهشت می آید ... لجن های استبداد هرگزنمی تواند سرزمین مرا ناپاک سازد چون ایران من , خاک مقدس سرزمین من , سرشت و دلی پاک دارد ..سرزمین پروراننده کوروش بزرگ هرگزنمی تواند ناپاک باشد حتی اگر ناپاکان چند صباحی خودنمایی کنند ..کوروش! من به تو می بالم .. دلم می خواست زبان آن توریست ها را می دانستم و به آنان می گفتم من یک ایرانی آریایی هستم نه از نسل بیگانه غیر ایرانی ..من از نسل مردی هستم که با اسرا مهربان بود ..هموطنانش را دوست می داشت . مردی که یهودیان جهان هم به اومی نازند ..من از سرزمینی هستم که رهبر آن منشورحقوق بشر را برای جهانیان نگاشت ..نه از سرزمینی که رهبرآن حقوق بشر و هموطنان حتی هم دینانش را به زیر پای نهاد و تورا قبول ندارد ... اگر بدانی درمیان طرفداران استبداد دینی چه ابلهانی که پیدانمی شوند ! این را اولین باری نیست که برایت می گویم ...ولی ازبس مضحک است و حماقت آنان را می رساند دلم می خواهد باز هم تعریف کنم .. یک بار با یک حزب الشیطانی بر سر تو بحثم شد .. نهایتا به آن جا رسیدیم که به من می گفت فرض می کنیم کوروش , خوب , کوروش , انساندوست , و....ولی اون مسلمون نبود ..پیرو دین محمد نبود .. برو بر نگاهش می کردم و بی اختیار این عبارت معروف را با کمی تغییر بر زبان دل آوردم که خدایا شکرت که دشمنان ما را از ابلهان آفریدی .. هرچند که سرو کله زدن با این ابلهان سخت تر از کلنجار رفتن با دیوانگان است .. وقتی موضوع را به اوگفتم که زمان کوروش هنوز اسلام نیامده بود سکوت کرد و گفت خب حالا ... آری این بی دینان حتی به دین خود هم اعتقادی ندارند .. بگذریم ..ملت خوب می داند که چه را دوست بدارد و که را دوست بدارد .. ملت خفتنگاه تو و سرزمین مقدس پاسارگاد را با شکوه تر از بهشت بی شکوه امام اتوبوس و برق مجانی می داند ..ملت پدرمقدس ایران زمین را فریاد می زند .. من به تومی بالم چون در این سرزمین چیزی برای بالیدن باقی نگذاشته اند ... دولتمردان ما بوی مرگ و جنایت و اختلاس می دهند .. کوروش! من به تو می بالم چون ایران پرست بودی .. اما دریوزگان حاکم برکشورمقدس من جز شیطان پرستی هیچ نمی دانند . آن چه آرامگاه دورافتاده ات را پرشکوه ترین معبد جهان می سازد این است که تو درآن آرمیده ای .. خیلی ها قدرتمند بوده اند ..خیلی ها کشور گشا بوده اند .. اما هیچکس چون تو نشد ..چون تو قدرت خود را با چاشنی پرقدرت عشق درهم آمیختی ... این عشق بود که قدرتت را با شکوه ترین قدرتهای دنیا ساخت ...این عشق بود که کورش قدرتمند را دوست داشتنی ترین فرد تاریخ ساخت ... من به تو می بالم که خاک سرزمینت را نه تنها به بیگانه ندادی بلکه ایرانت را آن چنان وسیع و وسیع تر ساختی که ملتهای دیگر زیر سایه تو و ایران مقدسمان احساس بزرگی کنند ... توآن قدرمحبوب و مهربان و پر قدرت بودی و هستی که حتی خاک تو..نام تو , یاد تو مایه مباهات ماست ..و این بوی تو و تو را احساس کردن است که به ما توانی دوباره می دهد که برای رهایی و آبادی ایران بکوشیم ... کوروش ! همچنان بیدارباش و ببین که فرزندان بیدارتو چگونه خفتگان از خدا بی خبر را از خاک پاک ایران پاکمان به زباله دانی تاریخ خواهند انداخت ... تولدمبارک ! ای ابر مرد تاریخ !ای پادشاه ایران زمین !ای رهبر انسانهای روی زمین ! تولدمبارک ای پیامبرعدالت و آزادی !من به تو می بالم کوروش ! ...پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
مــــــــــلتی در انتظــــــــــار می بینــــــــــم

پایان شب تارمی بینم
ابرهای تیره به کنارمی بینم
پیش بینی آن شاه شریف به کارمی بینم
شعور جای شعارمی بینم
شیطان پیرسردارمی بینم
تاج عمامه را خارمی بینم
صاحب عبارا بی قرارمی بینم
آدمی رادربهشت کردگارمی بینم
شیخ شیطان صفت درفرارمی بینم
شاهزاده باسوارمی بینم
دوستدارملتی غمگسارمی بینم
خبرگان راخمارمی بینم
روبه پیرچومارمی بینم
دزدرا من شکارمی بینم
من سکوت راهوارمی بینم
شاه ایران تبارمی بینم
شاد و امیدوارمی بینم
گرنخواهد تاج ..اورا تاجدارمی بینم
کارشاهزاده راشاهکارمی بینم
همتش راپایدارمی بینم
دادرا من دادیارمی بینم
ظالمان زیربارمی بینم
کاخشان خاک و آوارمی بینم
من رضای کردگارمی بینم
نه که این سال, زپارمی بینم
مهرایران رضای یارمی بینم
من بهارپربهارمی بینم
بر(در)بساط یار, خاویارمی بینم
گل وبلبل و سنبل درسبزه زارمی بینم
من رضای محمد و نعمت شاه درجوارمی بینم
من ولیعهدرابرقرارمی بینم
آسمان عشق راپرزنارمی بینم
سرزمین مهرراکامکارمی بینم
منجی ایران زمین هوشیارمی بینم
خوشی و کارو بارمی بینم
هوای روزتولدش بی غبارمی بینم
دشمنش درحصارمی بینم
گریزومرگ و تسلیم پاسدارمی بینم
بخشش شهریارمی بینم
ایران زمین راخوش دیارمی بینم
نان وآب و نعمت بسیارمی بینم
می زندبرآب دشمن بی گدارمی بینم
غرق درآب , نابکارمی بینم
کردوترک وبلوچ وفارس و..همسوارمی بینم
من وصال یاران وشکردلدارمی بینم
شاهبانو , قاصدپروردگارمی بینم
مادرشاهزاده راکامیارمی بینم
یتیمان فرح گویان را,دوستدارمی بینم
شاهزاده رضابرسرکارمی بینم
تولدش مبارک !ملتی درانتظارمی بینم
ملتی درانتظارمی بینم
ملتی درانتظاریارمی بینم
ملتی درانتظاریار, بی قرارمی بینم
ملتی بی قرار, درانتظاریارمی بینم
ملتی درانتظارمی بینم
پایان
نویسنده :ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
از یکشنبـــــه قبـــــل تـــــا جمعـــــه بعـــــد ۱۷ (قســـــمت آخـــــر)

دیگه اول دیماه 96 می رفت که به آخراش برسه . اون همه سختی و عذاب جهنمی تبدیل به یک آرامش بهشتی شده بود . هرچند خاطرات تلخ و شیرین زندگی آدمی رو رها نمی کنه ..ولی انگارخدا اومده بود که بهم بگه باورهای زندگی همیشه اون چیزایی نیستند که ما آدما فکرشومی کنیم .. این که پس از سخت ترین عذابها و شکنجه ها حس کنیم که پایان زندگی اومده آرزوی مرگ کنیم ..من بنده خوب و شایسته ای نبوده و نیستم ..خداهم مثل یک قاضیه که نباید دلش به حال کسی بسوزه رای خودشو برگردونه ولی فکر کنم اون لحظه که همسراولم توی خونه و درآغوش من چشاش گرد و به سقف دوخته شد و من خدا و محمد و علی و فاطمه رو صداش می زدم دلش واسم سوخت ...و اون لحظه ای که توی بیمارستان به قلب جسد بی روح همسرم شوک می دادند و من به دهها سال رابطه بر باد رفته ام با اون فکر می کردم ...انگار تمام دنیا به قلبم چنگ انداخته بودند . برای لحظاتی به اون لحظات فکرکردم تا به یادم بیاد من این لحظات رو به همین سادگی و مفت به دست نیاوردم ..و از طرفی این خدا بود که کمکم کرد . خدایی که می دونست من از همه طرف زجرهای زیادی کشیدم . و بعد از مرگ همسر.. مرگ پدر ...اون شب دختری به خانه من پای نهاده بود که نگرانی های زیادی داشت .. نگرانی هایی که به نظرمن مهم نبود چون خیلی راحت می شد حلش کرد ...این که با دوپسر و مادر و خواهرم تعامل و سازش داشته باشه .. و می دونستم که داره ...چون وجودش سرشار از عشق و محبت و مهربانی و بی ریایی بود و هست . بازم به این فکر می کردم که این وجود مهربان و زیبا چطور شده تا حالا از دواج نکرده ...؟ چطور شده که این قدر راحت بهم گفته بله ...؟ خودشم در این مورد باهام حرف زد و گفت که نمی دونه چی شده که در نخستین دقایق 22 آذر96 ..اونم درکمتر از یکساعت صحبت با من موافقتشو واسه ازدواج با من اعلام کرده . بارها و بار ها به این مسئله فکر کرده بازم فکر می کنم ...چون برای من مثل یک نماز می مونه ..نمازهای تکراری که روزی 5 بار می خونم . درسته که در این نماز ها کلماتی عربی رو تکرار می کنم ولی به معنای فارسی اون فکر می کنم .. درسته که دولا راست شدنهای تکراری داره ولی به خدایی فکرمی کنم که به من زندگی داد روزی داد لحظات شاد و شیرین بخشید و گفت که اگه استقامت کنی تلخیها معنایی ندارند و بعد از دنیای گذرا به زندگی و دنیای جاودان خواهی رسید ..و من تا به حال هزاران بار به اون لحظات فکر کردم تافراموش نکنم که خدافراموشم نکرده .. تا فراموش نکنم که زندگی فقط برای نالیدن نیست .. فقط برای شکوه کردن نیست . که باید قدر لحظات خوب خودمونو بدونیم . اون لحظه نماز بود و نیاز ..من همراه خودم برگه جادویی نداشتم تا مهر و مومی بر دهان و قلب آن دختر بزنم که جز من به مرد دیگه ای فکر نکنه و منو شاهزاده ای بر اسب سپید بپنداره ..من ناخواسته تنهای تنها اومده بودم برای دیدنش و دیدن خانواده اش .. اواخر 21 و اوایل 22آذر96 رومیگم ..اما یه حسی بهم می گفت که من تنها نیستم چون قبل از اومدن خدا رو بارها و بار ها صدا زده بودم که هیشکی باهام نیومده پس تو باهام باش ..ومن اون لحظات رو به یاد میارم که مغرورنشم که این موهبت رو از شایستگی خودم ندونم ..بلکه باید کاری کنم که شایسته این موهبت بشم . و من خدا را در لبخند و صورت سرخ و خجالت زده دختری دیدم که وقتی می خواست درهمون دیدار اول و پیش خواستگاری توی خونه اش بهم بله رو بگه ..دیدم .دختری که خیلی راحت بهم اعتماد کرد و این چیزی نبود جز حس درونی و شاید الهامی که بهش شده بود و جز خدا چه کسی می تونه یه حس امنی در آدم به وجود بیاره . و من زود به زود روحمو به فضای اون شب می برم و خدا را ستایش می کنم تا خدا و فرستاده خدابرای خود را از یاد نبرم . خیلی سخته با دنیا و بعضی قوانینش کنار اومدن ... بهتره بگیم با بعضی عقاید آدما ..هرگز نمی خواستم همسر اولم در بهترین سالهای زندگیش پرپرشه و تنهام بذاره ...من یک انسانم و هرگزنمی تونم فراموش کنم اون همه تلاشی رو که برای رسیدن به همسر قبلی ام کرده بودم ...اما فقط اینو می دونستم و می دونم که درسته که نمیشه خیلی چیزا رو فراموش کرد ولی وقتی که می دونی بعضی خاطرات به قلبت چنگ میندازه پس از چند ثانیه اونا رو از سر و دلت خارج کن ...به این فکر کن که این قانون زندگیه که همه ما رهسپار یک مقصدیم . بریم به همون اول دی ماه ..نخستین شبی بود که کنار هم سر می کردیم .من و دو تا پسرام و عروسم یعنی همسر پسر دومم و همسرم شامو با هم خوردیم وپسر متاهل من و همسرش رفتند به خونه شون ....البته ازدواج و این که همسرم به شکل همیشگی بیاد خونه من رو موکول کرده بودیم به بعد از مراسم سالگرد فوت پدرم ...میگن خیلی سخته با خاطرات تلخ و شیرین گذشته کنار اومدن ولی چاره ای نبود ...یه مدت حس می کردم شاید این یک ستمی باشه درحق زنی که سالها با من سرکرده ...ولی بازم به قانون زندگی که فکر می کردم بدون این که نمک نشناس و فراموشکار باشم به این نتیجه رسیدم که دنیای ما آدما همون دنیاییه که دراون زندگی می کنیم .. شاید همسراولم حالا جاش خیلی راحت باشه اصلا به این دنیا فکر نکنه ..و من همیشه خودمو قانع می کنم که درهر بار بیش از بیست ثانیه به خاطرات گذشته فکر نکنم تا از لحظات شیرین حالم بیشتر لذت ببرم .. رویای خودمو تحسین می کردم همسردوممو میگم .. چون درشرایطی پابه خونه من گذاشته بود که خیلی از وسایل مربوط شرایط قبلی من سرجاش بود و هنوزم هست ..و تعجبم وقتی زیاد شد که از من خواست آلبوم عروسی من و همسر اولمو ببینه ..یکه خوردم . برای یکی دوثانیه دلم خواست که ظفره برم ولی حالت و طرز گفتارش طوری بود که به من نوعی اطمینان خاطر داد که هیچ مشکلی پیش نمیاد و نیومد ..همینا بود که بهم اعتماد به نفس و آرامش خاصی می داد و منو بیش از پیش به این امید وارکرد که می تونم با رویای خودم تعامل داشته به خوبی زندگی کنم . دلم می خواست اون شب به انتها نرسه یا این که خیلی طولانی شه .. شب بعد از یلدا ...شب بعد از نخستین روز زمستان 96 که فرداش روزتولدرویای من بود.. ازخدای بزرگ خواستم که این رابطه خوب و عاشقانه ما رو همیشه حفظ کنه . و خدا به من این درس عملی رو داد که هرگز نا امید نباشم .. این درسو به من داد که وقتی با تمام وجود صداش کنم بالاخره جوابمو میده و یک جواب خوب ..خداوندا ! دوستت دارم .. سپاسگزارم که برای من یک رویای واقعی فرستادی ..سپاسگزارم , سپاسگزارم , سپاسگزار.. پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
صفحه  صفحه 63 از 78:  « پیشین  1  ...  62  63  64  ...  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA