ارسالها: 3591
#631
Posted: 8 Dec 2018 13:08
قلبــــــــــت را مـــــی بـــــوســــــــــم
قلبت رامی بوسم
قلبی به وسعت ستارگان شب
به پهنای دریاهای مهربان
قلبی که مرادرآن جای داده ای
و من به آشیانه عشقمان سلام گفته ام
مرابه قلب خودسپرده ای
تا عشق راباورکنم
باورکنم که دیگرنمی میرم
باورکنم که نازنینی نیمه راه رهایم نمی کند
قلبت رامی بوسم
و توغمهای مرا به خاک خوب داده ای
تا تولدی دیگربروید
امروزمن باتو به دنیامی آیم
تاباتوبخندم
تا با صدای قلبت آرام بگیرم
تا به من بگویی
که نیازنازنینی شده ام
قلبت رامی بوسم
تادرآسمان توگم شوم
تاغرق دریای عشق توگردم
تادرخانه آرامش توخاک شوم
من وتوفرزند زمستان داغیم
درگلستان زندگی شکوفه های باغیم
ومن به تمنای توآمده ام
قلبت رامی بوسم
تولدت راتبریک می گویم
و من به تو سلام می گویم
به مریم پاییزی خود سلام می گویم
به پیوند بهاری ما ..
به پیک پاک زمستان
و به عشق داغ تابستانی خود
تولدت مبارک
ای همه نازو نیازمن !
ای نازنین رویا و رویای نازنین من !
شنبه دوم دی ماه 1396درست یک روز بعد از عقدمن و رویا ..زادروز رویای عزیزم بود ..یعنی حدود 8 ساعت پس از عقدما ...لباس عروسو تحویل دادیم و ناهاروخوردیم و شبش رفتیم خونه مادرم ..کیک گرفتیم و مراسم ساده ای هم برگزارکردیم ..دوباره شده بودیم 7 نفر ..من و دوتاپسرام ..یک عروسم و همسرو مادرو خواهرم . گاه نگاهم به قاب عکسی می افتاد که پدرمرحوم و همسرخدارحمتی منو کنارهم نشون می داد ...اما سعی کردم به زمانی فکر کنم که درآن قراردارم .. به لحظات خوشی که خدابرایم رقم زده بود .. حالا وقت شکرگزاری بود ...وقت شادی , وقت آرامش ...وقت خندیدن به غمها ...ما از بی وفایی دنیامی نالیم .. درحالی که این دنیاست که باید از بی وفایی ما بنالد ..آخروقتی که دوباره بیدارشویم این دنیارانخواهیم دید .. دنیاچه دارد که ما ازاو بنالیم؟! ..آن چه که درقلب و اندیشه ما می ماند جاودانه خواهد شد ..روح ماهرگزنمی میرد ..و روزگاری خواهد آمد که جسم ماهم جاودانه گردد . عکسهای یادگاری گرفتیم ..وچشم روشنی هایی هم به رویا جان دادیم ..من یک سکه ربع بهش دادم ..نمی تونم بگم جای همسراولم خالی ..چون اگه اون زنده می بود هرگز این روز به این صورت شکل نمی گرفت ..ولی جای پدرم رو می تونم بگم خالی بود . اون خیلی راحت رفت . می تونست این عروس خودشو هم خیلی دوست داشته باشه .اصلا پدرم به همه آدما احترام می ذاشت و هرکسی هم که اونو می دید امکان نداشت ازش خوشش نیاد . یه چیزی که اصلا ذهنمو مشغول نمی کرد و خیلی راحت حل شده بود و این باور رو داشتم که درآینده هم مشکل سازنخواهد شد رابطه بچه ها با نامادریشون بود . همون جوری که همسرمهربانم با این قضیه کناراومده بود خداهم مهر و لطفشو نصیب ماکرده بود تا بچه ها هم سازگاری خودشونو نشون بدن ..و مادر وخواهرم هم همون اول یه رابطه قلبی و احساسی خاصی نسبت به همسرم رادرخوداحساس کرده که اینو ازحرکات و رفتار و گفتارشون فهمیدم و می دونستم که رویای من هم به این پی برده .رویای من هم رفتارش خیلی خوب و خالصانه و مهربانانه بود و هنوزهم هست ..طوری که نمیشه دوستش نداشت ..خیلی دیردارم این قسمت رومی نویسم آخه امروزهفدهم دی ماه 1397 بوده 2 روزدیگه اولین سالگرد دیدارمن و همسرمه ..هنوز یه سری اتفاقات رو ننوشتم ..مثل عید و مهمترش روزازدواج دراردیبهشت 97و بعد هم ماه عسل درتیر97و سفر به شهرهای مشهد و شیرازو اصفهان ...سرفرصت ازهمه اینها خواهم نوشت ..تازه 15 روزدیگه هم به زادروزبعدی رویای من می رسیم ...وای که چقدرتنبل شدم ..فکرکنم ازآشپزخونه بوی سوختگی برنج میاد ...با اجازه ..پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#632
Posted: 10 Dec 2018 01:09
درجســــــــــت و جــــــــــوی نــــــــــور
بازهم خورشیدمی درخشید
گویی ابرهای دلتنگی رفته بودند
وقتی که برای اولین باراورادیدم
برقی درآسمان صاف درخشیدن گرفت
وصدای رعدی آرام برخاست
قلب من , تمام وجودم لرزید
احساس کردم که همه چیزرامی داند
احساس کردم که دستم روشده است
کاش قلبم رومی شد !
کاش قلبم رامی دانست !
ونمی دانستم تاکجا باید دوید
ونمی دانستم چگونه باید دوید
تنها همین رامی دانستم
که باید دوید , که باید دوید ..
تاآرزوهای بزرگ نگریزند
اویک رویابود
رویای من , اما نه هنوزرویای من
به مانند آن که از تاریکی رها می شود ..
نوررا عروس دنیای خود دیدم
بازهم خورشیدمی درخشید
این بارتاریکش ندیدم
دیگروجودم رانمی سوزاند
انگاربهاردرپاییز..
بامن آشتی کرده بود
آرزوهای بزرگ ..
آن سوی صخره های بلندبودند
قلب و چشم و اندیشه ام به دنبال اورفت
کاش می دانست برای چه آمده ام !
برای که آمده ام !
کاش می دانست فریادهای مرا!
که چگونه آرام گرفته اند ..
بازهم خورشیدمی درخشید
و من به زندگی سلام گفتم
به عشق و احساس سلام گفتم
گویی من به سرزمینی دیگررفته بودم
سرزمینی که درپاییز مهربانی هم ..
غمها رامی شوید
باوربهاررا ...
به بهارباورعشق می رساند
چه نزدیک بودند آرزوهای بزرگ !
آن سوی صخره های بلند شیشه ای
ومن پاییز دل انگیز را بازهم باورکردم
ونگاه دختر رویا را
ونگاه رویایی خود را
کاش نگاه دختر رویا , رویایی می شد!
******
امروزبازهم خورشیدمی درخشد
امروزمانندهرروزبعدآن روز
نگاه دختر رویا , رویایی شده است
و من ازآن روزدانستم که ..
رویا یعنی خوشبختی
رویا یعنی زندگی
رویا یعنی عشق
رویا یعنی یک احساس داغ
رویا یعنی یک امید
رویا یعنی تبلوریک پیوندپاک
رویا یعنی نفسهای نورانی هدف
رویا یعنی فردای بی بن بست
و من همچنان و تاابد ..
رویای خود را رویایی دوست می دارم
دوستت دارم رویای من ! دوستت دارم ..
نوزدهم آذر97 : سال گذشته درچنین روزی بود که برای اولین بار رویای خود رادرمحل کارش دیدم ..دریکشنبه ای آفتابی ..همه چیز سریع اتفاق افتاد ..درسیزدهمین روز دیدارمون یا بهتره بگم دوازده روزبعد اون شد همسرم ..وسط این ایام وقتی که خواستگاری رسمی شد و بله رو گرفتیم شد یک مبدا..مبدایی برای نوشتن پستهایی به عنوان ازیکشنبه قبل تاجمعه بعد ...ازیکشنبه 19 آذر96 تاجمعه اول دی ماه 96 ...و من آن روزها چون این روزها سپاس ازخدای بزرگ را هرگزازیاد نبرده ازیادنمی برم و من هرچه دارم ازاوست ..خداوندی که به من نشان داد که اگر باما باشد فقری احساس نخواهیم نمود آری می توان پس ازمرگ هم زندگی کرد یا می توان زنده بود و چون برزخی ها زندگی کرد ..خلاصه کاری به این کارها نداریم ..من و رویا آن چنان زندگی می کنیم که زندگی هرگزنمی میرد وجزاین هم نخواهد بود که زندگی هرگزنمی میرد ..وچه زیبا و حکیمانه فرموده حافظ تواناکه :هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ... ثبت است برجریده عالم دوام ما ..پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#633
Posted: 21 Dec 2018 13:16
بیــــــــــدار شــــــــــو یلــــــــــدای مــــــــــا
بیدارشو یلدای ما !
ماراازعشق به عشق برسان
یلدای سرزمین من !
تاج سپیدتو ازخورشیدمی گوید
وقلب توازپاییز مهربانی ها
بیدارشو یلدای ما !
خزان دل انگیز را به زمستان مهربرسان
ستارگان اشک شوق می ریزند
نفسها زندگی می کنند
وامشب زندگی نفس می کشد
بیدارشو یلدای ما!
برگهای خشکیده خزان درآغوش توخفته اند
آنان رابه خاک زمستان بسپار
تادربهاران سبزگردند
بیدارشو یلدای ما !
قلب سرزمین عشق ..
هنوزهم به خاطرتومی تپد
هنوزهم کودک مهر..
آغوش تورامی خواهد
بیدارشو یلدای ما !
بیدارشو ای آبستن نور!
بیدارشو و خوشی هارا زنده کن
بیدارشو! دلخوشی هاخفته اند
ببین که چگونه عاشقانه می خوانمت
وچگونه عاشقانه می خواهمت
بیدارشو یلدای ایران من !
بیدارشو فرشتگان باتواند
آنان که درآغوش توشادند
اهریمن ظلمت را ..
به گورستان تاریخ می اندازند
امشب همه تورا فریادمی زنند
یلدای شب عشق را
شب عشق یلدارا
بیدارشو یلدای ما !
پای ما برپل پاییزاست
وآن سوی پل هم خانه عشق است
خانه من و تو
خانه آدمیان عشق
وتو بازخواهی آمد
وبازهم دست (دستان ) پاییز(خزان )را ...
به دستان زمستان خواهی داد
بیدارشو یلدای ما !
نزدیک است که دیگر ..
اشک کودک گرسنه را نبینیم
وسوختن بچه های بی گناه را ..
درآتش نفت بی عدالتی
نزدیک است که دیگر ..
خون سرخ درظلمت شب محونشود
نزدیک است که فشفشه های شادی ..
شهرمان را چراغان کند
نزدیک است که دشمنان تو
دشمنان نوروز و سیزده به دررا
ازسرزمین مقدسمان به درکنیم
بیدارشویلدای ما !
کدامین شب رادیده ای که به صبح نرسد
بیدارشوای عروس شبهای عشق !
توامشب صاحب خانه مایی
و ما به میهمانی توآمده ایم
ما همه عاشقان توایم
ما همه عاشقانه دوستت می داریم
بیدارشو یلدای ما !
چه زیباست زمین و آسمان خدا !
وقتی که توباشی ..
چه دلنشین است خنده های ما !
وقتی که تورا کنارخودداریم
وچه سخت است سالی انتظار تاتوبیایی
وچه شیرین است شوق لحظات انتظار!
خزان دل انگیز به گاه رفتن تورامی فرستد
وچه مهربان است پاییز !
که به وقت مرگ هم ..
شادی مارامی خواهد
زندگی (زنده بودن ) مارامی خواهد
بیدارشو یلدای ما !
لبان بسته ما , تورافریادمی زند
دلهای ما , توراداد می زند
ودستان خسته ما
به دیدن تو آهنگ شادمی زند
بیدارشو یلدای ما !
بیدارشو ! بیدارشو ! بیدارشو!..
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#634
Posted: 22 Dec 2018 03:24
یلــــــــــدا و بهتریــــــــــن هدیــــــــــه
پاییز رفت و یلدارفت ..و بازهم زمستانی دیگرآمد . آن که احساس می کرد چون برگهای پاییز پرپرگشته برخاک خزان خزیده است جانی دوباره گرفته بود ..لبخند با لبان آن که به وقت غروب پاییز چون ابرهای بهارمی گریست , آشتی کرده بود . یلداوقتی که چشمانش رامی بست چشم روشنی خود را نثارمرد تنهای شب نمود ..وآن کس و آن مرد من بودم .. امروزیک سال ازآن روزمی گذرد .ازآن روز که خداوند عقدمن و رویای مرا را در آسمانها بست ..وچه روزی بودآن روز! روزی که باید ناباوریها راباورمی کردم ..روزی که باید به معجزه معتقدمی شدم ..روزی که دانستم تنها خدامی داند زیرو بم و ریزه کاریهای سرنوشت مارا ..سرنوشت آن چیزی نیست که خدابرای ما تعیین می کند بلکه خداتنها نویسنده آن چیزیست که ما برای خود تعیین می کنیم ..حتی اگرخداوند بخواهد کمکمان کند به اراده ما می نگرد ..وچه پرشکوه بود آن لحظات ! و چه پرشکوه است یاد و خاطرات آن لحظات به یادماندنی ! ساعت 15 و 45 دقیقه جمعه بعدازظهر اول دی ماه 1396 ..چه نمایش زیبایی !یک نمایش واقعی ازحقیقت زندگی ما ...چادرسپید , کت و شلوارسیاه ..جمعیتی بین سی تاچهل نفر ..عقد دفترخانه ای ...وثبت درقباله ای که معلوم نبود جلدشو ازچی ساختند که شش ماه بعدش مجبورشدم شش روزجلدشو کنارباغچه حیاط , روبه آفتاب بذارم تا شاید ازبوی بدو خفه کننده اش کم شه .. این دومین باری بود که داماد یک مراسم عقدمی شدم ولی همسرم دختری بود که برای اولین بارسرسفره عقدمی نشست . و بعد ازمراسم عقد , رفتن به یک باغ و گرفتن چند عکس هم لحظات باشکوهی واسه ما رقم زده بود ..فقط حیف که شب شده بود ..چه عکسهای قشنگی شد !هرلحظه اون شب برام یک خاطره شد ..ویک خاطره ای که هرگزفراموشم نمیشه این بود که دسته گل فانتزی عیالو گذاشتیم داخل یک باغچه ای و بعد از این که چند تا عکس گرفتیم خواستم دسته گلو بردارم ..با تعجب دیدم که دسته گل صاف وایساده ...خواستم برش دارم دیدم تهش به زمین چسبیده .. خدایا این چرا رنگش عوض شده ؟ اون اصلا دسته گل من نبود ... اون از اون گلهای قارچی شکل شبیه کلم بود که به شکلی انبوه توی باغچه کاشته شده فقط قالب و قد و قواره اش اندازه دسته گل عروس بود که دووجب اون ورترو درازکش پیداش کردم ..دیدم بقیه دارن می خندن خب منم خندیدم دیگه ...یک سال می گذرد .. هرچند دوران عقدما حدود 5 ماه بود و بعدش زندگی هرروزه زیر یک سقفو شروع کردیم ولی این یک سال نشون داد که خیلی راحت می تونیم عقل و عشق و احساس رو ترکیبش کنیم ..چون هردومون اینو می خواهیم و برای این کارانگیزه داریم ..یادگرفتیم و شاید هم می دونستیم که ما شریک روزهای سخت و راحت همدیگه هستیم ..نمیگم شریک روزهای خوب و بد .. چون وقتی که دونفرعاشق هم بوده از ته دل و با تمام وجود همو دوست داشته باشند دیگه روزبدبراشون معنایی نداره ..هنوز خواسته ها وآرزوهای زیادی داریم ..آرزوهای بشری هرگزپایان پذیر نیستند اما مادرآرزوها همانیست که به آن رسیده ایم و برای حفظ آن باید تلاش کنیم ... یک زندگی همراه با تفاهم , سرشارازعشق و انتظاربرای دیدارهم وقتی که حتی برای ساعتهایی ازهم دوریم ... زندگی زیباست و آن چه زیباتر از این خاطرات زیبا و فیلم شده ارزش دارد ثبت این خاطرات درذهن و اندیشه های ماست ...آری یک بارشنیده ام و بارها گفته ام که ما درزندگی فقط و فقط مالک لحظات خود هستیم ..می توانیم ازلحظات , تلخیها و شیرینی ها بسازیم ..می توانیم لحظات زندگی خود را جاودانه سازیم ..به یاد آن اشک شوق بریزیم ..می توانیم بازهم آفریننده لحظات باشکوه و پرشکوهی باشیم که بازهم جاودانه گردد بازهم لبخندشادی برلبانمان بیاورد(بنشاند) و اشک شوق برچشمانمان ..خداوندا !خودرابه تومی سپاریم ..عشق راآفریده ای دروجودما به ارمغان نهاده ای ..مهرو مهربانی رابه مابخشیده ای ..به ما شکیبایی بخش و توانی ده که ازداشته های خودمغرورنگردیم وبرای خواسته های دیگرخودامیدوارباشیم ..یلدارفت و عروس امیدرا به قلب پرامیدمن سپرد .. یلدارفت وروح پاکش دراولین روززمستان شاهد پیوندآسمانی مابود .سپاسگزارم ای خداوند یلداآفرین !ای پروردگارآفریننده عشق !مارا به حال خودوامگذار !وهمچنان غرق درعشق آسمانی خودبدارتاکنارهم , هرگزاحساس تنهایی نکنیم ...پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#635
Posted: 23 Dec 2018 00:20
زنــــــــــدگـــــی ســــــــــلام
ومن باتو به دنیاآمدم
یک باردیگر, بی آنکه بدانم
وحالا می دانم که توزندگی منی
توهستی وتولددوباره منی
تولدت مبارک ! وتولدمن ..
و دانستم و می دانم که ...
خوشبختی خریدنی نیست
وتو ستاره روشنگربخت منی
ومن تو را ..
به هفت آسمان هم نخواهم داد
وبه تمام ستارگان دنیای بی تو
ومن چون سایه ات کنارت خواهم بود
وتوصدای قلب منی
نفسهایی که مرگ رامی میراند
بخند ای همه هستی من !
ای پاکیزه شراب سرمستی من !
نگاهت راازمن نگیر
که هیچ ابری بین ما نیست
وقلبت راازقلب من نگیر
که غباری بین آنها نیست
می خوانمت که می خواهمت
و تو همه امیدمنی
وآرامشی که مرابه فردامی رساند
******
با توبن بستی نمی بینم
جزشورمستی وهستی نمی بینم
باتوباران زیباست
آفتاب مهردرچشم من دنیاست
باتوزندگی رویاست
کرده ام باور, بهشت این جاست
من حقیقت گویم و گفتارراست
این خوشی ازبرکت پیوندماست
******
وتوهمچنان به دنیامی آیی
ای دخترگلها !ای زیباترین گلها !
برمزارمرگ می نویسم ...
که من باگلی که هرگزپژمرده نخواهدشد
به گلستان زندگی رسیده ام
به جهان جاودانگی رسیده ام
تولدت مبارک ای همه دنیای من !
ای هستی و رویای من !
پایان
نویسنده : ایرانی
دوم دی ماه ..روزتولدهمسرنازنینم گرامی باد
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#636
Posted: 14 Feb 2019 11:08
سفـــــــــــــــره عشـــــــــــــــق
گاه عشق رادورمی پنداریم وگاه ازآن فاصله می گیریم .. هرنفس ما نفس عشق است ..تابش خورشید ازعشق است ..عشق شب به دیدن ستاره هاست و ستاره ها با عشق شب زندگی می کنند تا احساس تنهایی نکنند تا به من و تو بگویند که که آنها هم هستند گرچه خیلی دورند گرچه خیلی بزرگند اما دربرابر سلطان عشق و عشق سلطانی خیلی خردترازآن چه هستند که هستند ... عشق را دراشک چشمانی می توان جست که هرگزاحساس تنهایی نمی کند , درقلب تشنه محبتی که جزخداو خلق پاک خدانمی بیند .. درقلبی که برای همه انسانها و خوشبختی همه آنها می تپد . عشق یعنی زندگی , یعنی پروازی که به انتها نمی رسد, بالهایی که خسته نمی شود , چشمهایی که بسته نمی شود .عشق یعنی انتظار , یعنی خاکی که سبزمی شود و استخوانی که دوباره جان می گیرد . و من نمی دانم که از کی بیدارم .. تنها همین رامی دانم که جهان را سایه ای ازعشق دیده ام . گاه می خندم , گاه می گریم ,گاه می مانم , گاه می روم , گاه می پندارم که می توانم , گاه ناتوانم ..نمی دانم مراچه می شود .. تنها همین را می دانم که همیشه عاشقم .خواستن دروجودماست .آن چه که ما را به زندگی پیوندمی دهد آن چه که ما را درخاک گذشته ها دفن نمی سازد بلکه چنان می کند که گذشته ها را به خاک سبزبسپاریم . پرستوهای پاییز به عشق بهاری دیگرپروازمی کنند وقلب کوچکشان قلب بزرگ آسمان رامی شکافد تا عاشقانه سوی عشق بروند وخورشیدعاشقی که زمین و زمینیان رافراموش نمی کند ..آی آدمهایی که عشق رافراموش کرده اید و کینه ها را با خون می شوئید ..تا فرصت دارید زندگی کنید و تا زندگی می کنید عاشق باشیدو فرصتها را غنیمت بدانید و عنیمت بدارید . عشق برای همه ما آفریده شده ..عشق همه ما را آفریده است . چرا از هم فاصله می گیرید ؟ چرا یکدیگر را فراموش کرده اید ؟ چرا بیدارنمی مانید وقتی که گرسنه ای ازگرسنگی بیداراست ؟..بگذارید او هم عشق رااحساس کند , بگذارید پرنده قلبتان سوی قلب همنوعتان پربکشد ..خداوند عشق راآفرید و نفرت یعنی دوری ازعشق ...عشق یعنی احساس پاکی که ما را سمت آن چه که دوستش داریم می کشاند ..عشق به فرزند , عشق به همسر , عشق به پیشرفت ...و انسان غرق عشق است .... عشق هست وقتی که حتی نفس نباشد , حتی هوس نباشد.تمام لحظات زندگی نمادی از عشق و حکومت عشق هستند و خداوند لذت عشق را به همه موجودات عالم بخشیده است ..زندگی با همه فراز و نشیبهایش زیباست و اگر به خاطر این زیبایی ها نبود با زشتی ها نمی جنگیدیم و از بدیها دوری نمی کردیم ... انسانهای بد معنای بدی را نمی دانند حس نمی کنند اما بدی را دوست نمی دارند ..خودخواهی آنان را از خویشتن خویش دورکرده است .. اما این محبت است که گرمی و خون عشق را در رگهای ما , در قلب ما به جریان درمی آورد . عشق حکومت می کند ..همه ما ادعای عاشق بودن داریم حتی سنگدلان هم به عشقی پایبندند . اگرمنبع و خالق عشق را بدانیم و به اندازه ای بشناسیم که بدانیم هیچیم نه پوچ ..همه برسر یک سفره خواهیم نشست .. سفره عشق را یکی خواهیم کرد , یکی خواهیم دانست . عشق یعنی صلح , یعنی محبت .. یعنی نفسهایی که به ما زندگی می بخشد . جهان , سفره عشق است , زمین, سفره عشق است ..پس بیائید با جنگ بجنگیم .. زندگی برای همه ما زنده هاست .. آن یهودی را , آن مسیحی را , آن مسلمان را , آن بهایی را و حتی آن کافر را خدا آفریده ..خدا فرزندی ندارد ما همه مخلوق خدائیم توچه می دانی که خدا بنده ای را که خالقش را دوست نمی دارد , دوست نمی دارد و به او امان نمی دهد ؟..بیائید در این روزمقدس بایکدیگر پیمان ببندیم که یکدیگر را دوست بداریم کینه ها را از دلهایمان بشوئیم ..آرامش را برای هم و همه بخواهیم نه آن که آن را از همهمه بخواهیم .آری عشق یعنی این . عشق یعنی تمنای قلبها ..قلب مرد و زنی که برای هم می تپد ... و تپش قلب مادری برای فرزند ..عشق یعنی دویدن برای رسیدن ..و سفره عشق به وسعت زمین و آسمانهاست . از این سفره روزی می خورید و عظمت آفرینش و آفریننده را تحسین می کنید ..ای آفریده ها ! آن چه که باید به آن بنازید به خداییست که به خود می نازد که چه هوشمندانه شما را آفریده . دلهایتان را با هم یکی کنید تا به دلهای پاکتان بنازید . عشق یعنی تو را خواستن برای خود و تو را خواستن برای تو ....ومن هم یک عاشقم عاشقی که درشب عشق زاده شده ام . سالهاست که آن را به فال نیک گرفته ام به امید آن که ما انسانها خالق خود و خالق عشق را که یکیست بهتر بشناسیم و بهتر بپرستیم تا یکدیگر را راحت تحمل کنیم و راحت دوست بداریم و عاشقانه و درصلح و آرامش و امنیت کنار هم زندگی کنیم .. به امید آن روز . نویسنده : ایــــــــــرانـــــی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#637
Posted: 26 Feb 2019 17:36
خــــــــــدای فـــــاطمـــــه و فـــــاطمـــــه خــــــــــدا
خداوندا! بازهم می خواهم از فاطمه ات بنویسم .. ازفاطمه مهربانت , ازبهترین همسر , از بهترین مادر , از بهترین دختر و ازبهترین زن دنیا .. می دانم که دوست می داری ازآن که دوستش می دارم و دوستش می داری , بنویسم ..او را نمی توان با هیچ قلمی و با هیچ احساسی آن چنان که شایسته آن است وصفش کرد .. تنها می توان گفت و نوشت که هست زنی که اصالت یک مادر و یک زن را آن چنان که درخور این واژه مقدس است نشان دهد .. زنان پاک و شایسته عالم کم نیستند اما فاطمه گوهردیگریست ..گوهری که درخششش گیتی رافراگرفته است ..و به فاطمه مقدس می گویم :
رهایم نکن ..تورافریادمی زنم
بگذارچشمان دلم نورتورا ببیند
بگذارقلبم بایادتوآرام گیرد
وروانم بااندیشه توسوی معبود روان گردد
رهایم نکن ای مهربانوی مهربانی ها
رهایم نکن ای که از روح خدایی و ازخاک پاک
خداوندا! توخودمی دانی که بی وجود مبارک زن , زندگی مرگی بیش نیست .. این نسیم احساس ..نوازنده آهنگ عشق و زندگی و عشق به زندگیست . ومادرمی بخشد و بخشیده می شود و بهشتی که مادران رادرآغوش می کشد . زن طوفانیست که مرد را به آرامش می رساند وآرامشی که عبورازصخره های سخت زندگی راآسان می سازد . زن یعنی جاذبه ای برای آغاز و پایان یک حرکت و بهتربگوییم تداوم یک حرکت ..زن یعنی نماد مقاومت و شکیبایی , پاکدلی و صفای قلب و روح . فاطمه جان ! سالهاست که می گویم هستند آنانی که ازدین و عدالت بویی نبرده اند اما سنگ تورا بر سینه می زنند درحالی که برپیکرآزادی و عدالت و انسانیت سنگ می زنند . خود را پرچمدارنهضت تومی خوانند و می خواهند بازور وستم ازدین تو فقط ظاهرآن را..آن هم با اجبار به خورد دیگران دهند ..آنان خود را قیم و وکیل و وصی سایرین می دانند ...وقت است که به خدای فاطمه بگویی که فاطمه خدا از این همه ظلم و بی عدالتی به تنگ آمده است ..شاید خدای بلندمرتبه باورتو راباورکند و به داد خلق محروم این سرزمین برسد ....سالهاست که فرزند تو مهدی رادرخواب و دررویاهای خود می بینیم ...تنها ستم قبل از او را احساس می کنیم .. همان ستم و عذابی که از ما بهتران لمسش نمی کنند گویی که بیشترمادران و زنان سرزمین ما نه برزخیان که دوزخیان روی زمینند .. فاطمه جان ! توشاهزاده ای بودی که با فقر زندگی می کردی .. افتخارفاطمه خدا این بود که خدای فاطمه دوستش می دارد اما فاطمیون دردست گرفته سرنوشت ملت , زن را اسیر زندان دین کذایی و من درآوردی خود می دانند و می خواهند تا خود چون جگرخواران تاریخ خون ملت را درشیشه کنند . فاطمه جان ! به خدابگو که به زنان گرسنه و مادران خسته ما رحم کند .اگرمهدی نیست خدای مهدی که هست .. روح نازنین فاطمه نازنین که هست .
به پاخیز فاطمه جان !
بگو که بیداری
بگوکه خدای توبیداراست
بگو آن که انسان فرستاده انسانیت هم می فرستد
بگو ای راستگوترین بانوی جهان ..
خسته ایم ازاین همه بیهوده بیداری
ازاین همه درماندگی , بیزاری
بگوای پاکیزه بانوی ما
بگو تا بازهم بدانیم که پایان شب سیه سپیدست
بگو که عمرکلاغهای سیاه به سرآمده
همان کلاغهایی که گرگ می گردند
خسته ایم از کلاغها , ازگرگها , از خاله خرسه ها
قسم به خدایی که من و تو راآفریده ..
دین ما این چنین نمی گوید که این چنین می کنند
بگوکه انسانیت هرگزنمی میرد
بگو بازهم بگو که پایان شب سیه سپیدست
روز زن , روزمادر برهمه جهانیان مبارک باد . به امید روزی که ستایش از زن وگفتن از مقام والای مادر تنها یک شعار نباشدآن هم شعاری نمایشی که منحصر به یک روزش گردانیم که زن اوج شعور آفرینش و آفریدگاراست .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#638
Posted: 13 Mar 2019 14:17
نیلــــــــــوفـــــر بـــــهــــــــــاری من !
نیلوفر بهاری من !
تودرزمستان آمده ای
تا بهارمرا نیلوفری سازی
وقتی که غنچه ها بازمی شوند
وقتی که خورشید با مهربهارمی آید
وقتی که سقف آفتاب آبی ترمی شود
وقتی که فرشتگان برلبانت ..
گل لبخندمی کارند
توچشمانت رامی گشایی
وباسکوتت قلبم را , قلمم رامی لرزانی
انگارقصه عشق ازنونوشته می شود
وگلهای تازه احساس تازه
سرازخاک برمی آورند
وتوبا قلب کوچک خود
قلبم را
قلب دنیای مراتسخیرکرده ای
وبرای عشق واحساس
معادله دیگری نوشته ای
وحالاباورم می شود که زندگی را ..
همان طورکه تومی بینی ,می بینم
وحالاباورمی کنم خورشیدرا
وجوانی بی انتها را
وحالا پنجه هایت رامی بوسم
وبه لحظه ای می اندیشم
که صورت لطیف ترازگلت راببوسم
وحالاباورمی کنم ..
بوی تازه زندگی تازه را
وحالاباورمی کنم راه روشن امیدرا
چراغهای هستی روشن شده اند
گیتارزندگی آهنگ شادمی نوازد
نیلوفران , مرداب راگلستان کرده اند
نیلوفران به استقبال تومی آیند
به استقبال نیلوفرمن
به استقبال ملکه نیلوفران
وتو را برتختی ازگل می نشانند
وتاجی ازگل برسرت می نهند
شازده کوچولوی کوچک من
ای همه نفسهای من!
ای همه نورچشمان من !
دنیارادردیدگانت می بینم
عشق رااز(در)صدای قلبت می شنوم
وباتوازجاده های امروزمی گذرم
ازمرزفرداهامی گذرم
باتوغمهارابه خاک می سپارم
باتومرگ را به دست (به ,بر)بادمی دهم
شکست سکوت را به فریادمی دهم
صدای فریادرابه آهنگ شادمی دهم
باتوازصخره های سخت می گذرم
باتوازهرچه تاج وتخت می گذرم
دلم می خواهد دنیا رابرای توبنویسم
آخردررگهای من خون نیلوفریست
آری نیلوفربهاری من !
این زندگیست که چشمانش را ..
به رویت گشوده است
این دنیاست که باتوزیباشده است
فرشته نازنین من !
کاش فرشته ها هرگز تنهایت نگذارند
کاش همیشه با خدایی باشی ...
که همیشه باتوست
و من باخون نیلوفری خود می نویسم
که همیشه دوستت خواهم داشت
پایان ...تقدیم به نوه عزیزم که تنها پنج ساعت ازتولدش می گذرد
نویسنده :ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#639
Posted: 21 Mar 2019 02:35
زود مـــــی آیــــــــــی و زود مـــــی روی
پروردگارپرستیدنی راسپاس می گویم که بازهم فرصت نوشتن ازبهار راداده است .فرصتهایی که چون برق و باد می گذرد ولحظاتی که دیگربازنمی گردد .زندگی کانون غمها و شادیهاست و بهار هرچه باشد سمبل شادی وآرامش است حتی اگر خلاف خصلت خود عمل کند و باران غم بباراند . هنوزازیاد نبرده ام بهار95 و96 راکه تلخ ترین روزهای زندگی ام رارقم زد هرچند هرعزیزی جای خود رادارد اما پاییز و زمستان همان سالها و زمستان 97 ..خداوند بلند مرتبه جای عزیزان ازدست رفته ..عزیزان دیگری را وارد زندگیم نمود تا به من بگوید بهار راستین آن روزهاییست که دل آدم خوش باشد و سبز ..باهمه اینها مگرمی توان سربرآوردن سبزه ها از خاک رادید و سبزنشد ..؟ مگرمی توان پروازعاشقانه پرستوها را دید و ازبهارننوشت ؟ مگرمی توان زمزمه های جویباران دردامن کوهساران راشنید و چیزی نگفت ؟ مگرمی توان آوازنسیم را شنید و رقص چمنها را دید و پایکوبی نکرد ؟مگرمی توان لبخندخورشیدرادیدوسگرمه ها درهم کشید ؟ مگرمی توان زیبایی گلها وشکوه شکوفه های رنگ و وارنگ رادید و به گل آفرین , آفرین نگفت ؟مگرمی توان غنچه نیلوفرپاک رادیدوخود را غرق پاک ترین احساسات و اندیشه ها نکرد ؟مگرمی توان بهشت زندگی رادید و چشم برجهنم مرگ نبست ؟خداوندا!چون همیشه سپاست می گویم حتی چون آن وقتها که روان خود را باخاک یکسان شده می دیدم . سپاست می گویم به خاطرنعمتهایی که به من داده ای به خاطرآن که یک باردیگر چشمانم را به جمال بهار مهربان و گاه نامهربان روشن نموده ای که به هرسو که می نگرم جلوه تورا می بینم . سپاست می گویم به خاطرآن که قلب و قلم و روان مرا چون جسم خاکی ام از زمستان به بهارمی رسانی .. خداوندگارا! تو بهاران رابرای همگان آفریده ای .آفریده ای تا همگان شاد باشند تا ازدیدن این همه زیبایی لذت ببرند ..توبه انسان نعمتها داده ای تاشکرگزارتوباشد وسوی توحرکت کند .خداوندا!نگذارکنارتوباشیم وامادورازتو , نگذارهمه چیز را خودخواهانه برای خودبخواهیم .وقتس تشنه مان می شود مشتی آب کافیست تا بازهم توان نگریستن به آنچه آفریده ای راداشته تا توان بودن , خواستن و پرستیدن راداشته باشیم . مشتی آب کافیست که خروارسیلی می گردد و غرق خودپرستی هایمان می کند .پس ازغروردورمان سازو چنان کن که نپنداریم خودهم خالقیم و هم مخلوق .. بازهم عیدمی آید بازهم بهارمی آید بازهم روزی نومی آید ..به راستی چه چیزمان نو می شود ؟!چه چیزمان تغییرمی کند ؟!به هم تبریک می گوییم .. سال خوشی برای هم آرزومی کنیم . اما احساس بیشترما همان احساس است ..ادعا می کنیم بهاررادوست می داریم عاشق نوروزهستیم عید را , این سنت نیک نیاکان راپاس می داریم اما نمی دانیم چگونه شاد باشیم ..نمی دانیم چگونه شریک شادیهای دیگران بوده چراشاد باشیم ؟می گویند انسان اشرف مخلوقات است اما آنان که اشرف مخلوقات نیستند بهار را بهارانه تردوست می دارند . آری ما انسانها آمده ایم تا بمانیم .بهارمی آید تا به ما ازماندن وجاودانگی بگوید ..بایدکه دوستش بداریم .. دوست داشتن بهار را ازمورچه هایی بیاموزیم که ازخواب بیدارمی شوند ..ازسبزه هایی که ازخاک سربرمی آورند ..ازپرندگانی که لانه عشق می سازند . دوست داشتن بهار را ازجویبارهای دامنه کوهستان بیاموزیم که چگونه ازصخره های سخت می گذرند تا به بسترآرام زندگی برسند ..و بیاموزیم که خورشیدچگونه به زمین می نگرد تا به فرمان خالق یکتا , بازهم بیافریند . خداوندا! به من توانی ده که آرامش و شادیهایم رابادیگران قسمت گردانم و شریک شادیها و غمهای آنان باشم .خداوندا! ایران گرامی و اهورایی مارا از شراهریمنان درامان بدار ..وقت آن رسیده است که مهربانان ازآئین مهرو مهربانی لذت ببرند وقت آن رسیده است که ایران برای ایرانی باشد ..نظرلطفت را از ما دریغ مدار ...خداوندا ! ناسپاسی های ما را به حساب نادانی ها و زیاده طلبی های ما بگذار ..هزاران هزار بهارآمده است و رفته است ..هزاران آدمیان آمده اند و رفته اند ..اما تنها تومانده ای ..تنها تومی دانی پایان دنیا و پایان بهاران را ...بگذارتورا و بهار زیبایت را همچنان دوست بدارم .صدای دلنشین گنجشگکانت برایم آوای آرامش باشد .بگذارشکوفایی (شکفتن ) شکوفه ها را ببینم , بگذارجهان بی جنگ راببینم دنیای صدرنگ یکرنگ راببینم ..خداوندا ! بگذارخداراببینم اوراکه زیباترین است زیباترازهمیشه ببینم ..خداوندا!هرگزیادم نمی رود که این تویی که قلمم رامی گردانی ..می گردانی تا بازهم بنویسم .. این تویی که به من ناتوان ,توان نوشتن می دهی .بگذار تو را بهتر از همیشه ببینم تو را که زیباترینی ..تو را که بهترینی ..مهربان ترینی ..پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3591
#640
Posted: 5 Aug 2019 21:21
Peymanshahvat20: زیبا بود. احسنت
ممنون از لطفت و وقتی که برای خوندنش گذاشتی .. راستش خیلی وقته این جا پست نذاشتم و مطلب تازه ای ننوشتم البته این شعر کوتاه یا مطلب رو امروز ردیفش کرده و چون خیلی کوتاه بود در تاپیک دیگه ای منتشرش کردم باید تنبلی رو کنار بذارم و به نویسندگی ادامه بدم ..شادکام باشی دوست خوب من ..
هموطن ! وطن ..فروشی نیست
وقت فریاداست
وقت خاموشی نیست
خزرت راداده اند برباد
کیش راکیش کرده اند (داده اند )ای داد
نشویدمات وسردرلاک
نشویدچون مرده ای درخاک
نیست گاه گذشت و بستن پلک
وقت تسلیم (خفتن )..چشم پوشی نیست
نویسنده : ایرانی (علی آزاد)
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود