ارسالها: 3668
#651
Posted: 21 Dec 2019 01:21
بیــــــــــا از نــــــــــور بـــــــــــگو یــــــــــلدا !
یلدا بیا ! دیو را به ظلمت بسپار تا مرغ سحر از آزادی بخواند تا به وقت خروس خوان , سرخی شفق از سپیده آزادی بگوید ..
یلدا بیا ! بیا سفره عشق پهن است .. عاشقان تو دورت را گرفته اند ..
یلدای روشندل ما ! کی صدای مرا به گوش خدای من خواهی رساند ..؟ کی به خداخواهی گفت که ما را از تاریکی به طول عمرمان خواهی رهانید ..
یلدای ما ! تو آبستن نوری ..توصدای عشقی ..تو مظهر آرامشی ..تومی آیی و نور را با خودمی آوری ..می آیی و می گویی که تاریکی خواهد رفت ..تو می گویی که ستم خواهد مرد و ستمگر راه به جایی نخواهد برد ..می آیی و می گویی که برای دیدن نور باید که خورشید چشمانمان را بگشائیم و با مشعل آزادی دیو را دربندکشیم .توپایان نمی پذیری ..تو با عشق می آیی برسرسفره عشق می آیی ...ببین چگونه بر سفره مهر تو اشک می ریزم ..ببین که چگونه چون خورشید غروب خون می بارم ...آخر امسال جای بسیاری از ستارگان عشق بر سفره نور تو خالیست ..کجایند آنها که با تیغ دیو سیاهدل, بار اندوه را بر سفره عشق نشانده اند ؟..
چگونه بخندیم ؟! چگونه شاد باشیم وقتی صدای قاصدان عشق را دربسترپاییز خاک کرده اند ! شاید صداها به خاک رفته اما به خواب نرفته است ..چگونه شاد باشم وقتی که آزاد نباشم ؟!...
یلدای ما ..بیا و بیدارمان کن ..و من می بینم روزی را که این قفس بشکند وسرزمین من آزاد گردد ...قفسی که دور ایران زمین ما کشیده اند ..
یلدای ما !می بینم که چشمان تو هم خونین است برای آنان که خون پاکشان را نثار خاک مقدسشان کرده اند و گفته اند که برای آبادی و آزادی باید جنگید و بها داد .یلدا بیدار شو و بیدارمان کن .. با روشنی دلت بگو که شبهای تیره زندگی ما به پایان می رسد ..
بیا ای یلدای سپید دل .. بیا و به ما بگو که پایان شب سیه سپید است ..
می دانم که می دانی بسیاری از عاشقان تو به خاک و خون غلتیده اند ..چشمانشان دیگر یلدایی نمی بیند ..بگو که دیو رفتنیست بگو که خروس آزادی درسپیده رهایی خواهد خواند ..بگو که خون سرخ , سرزمینمان را سبز خواهد کرد ..بگو که نداهای نداهای ما فریاد خواهد شد وبنیاد ستم را ریشه کن خواهد کرد ..
یلدا بیا ..می دانم که می آیی و شمشیر سپید بر قلب سیاه اهریمن می کشی ..
چگونه شاد باشیم وقتی هستند آنهایی که عزیزانشان را در راه نابودی نظام فاسد اهریمنی از دست داده اند چگونه بخندیم وقتی که شاهد اشکهای پدران , مادران , برادران و خواهران عزیز ازدست داده هستند ..مگر نه این است که بنی آدم اعضای یک پیکرند ؟ آنان که همه چیز را برای خود می خواهند انسان نیستند آدم نیستند ..
یلدا بیا ! بیا و برای آنهایی که دوستت می دارند ازروزگاران عشق و محبت و صفا بگو .. از دور کرسی مادر بزرگ ...از خوراکی های خوشمزه اش ...از ازگیل و هندوانه و انار و پشمک بگو ..از فال حافظ بگو ..از لبخند به دیروز و امید به فرداها بگو ..بگو .. به دنیا پرستان بگو که همه اینها می گذرد ..دنیا می میرد اما زندگی هرگز نمی میرد .. به انسانها بگو برای چه فخر می فروشند و به مال و ثروت و داشته های خود می نازند ؟ به چه قیمتی خود را اسیر خود خواهی و غرور بیجای خود می سازند ؟ خورشید و ماه و ستارگان عزادارند بیا وشریک سوگمان شو ..بیا که دلها شکسته است دستها بسته و جانها خسته است ..به زودی با همین دلهای شکسته شیشه عمر دیو را خواهیم شکست ..
یلدا بیا با ما از خدایی که درتاریکی می بینی بگو ..بگو که خداهم منتظراست تا کاسه صبرش لبریز گردد ..صبرخدابسیاراست ..
دلم تنگ توست بلدا !دلم گرفته از دلهای گرفته ..دلم گرفته از نگاه دوخته شده مادری به مدفن فرزندش ..فاصله یک قدم است اما به اندازه یک دنیا ...دلم گرفته ازبی دلان , ازدلهای سنگی ازآنهایی که شرف خود را به نان می فروشند ..
یلدابیا و بگو این آخرین باریست که درتاریکی ستم می آیی ..بیا و بگو پیروزی نزدیک است ..بیا و بگو که به زودی سوختن دیو دوزخی را خواهیم دید ..بیا و بگو که خدا همچنان مهربان است ..بیا و بگو که نوبت مهربانان است که خدا به آنها مهربانی کند ..بیا از نور بگو ازنوری که تا ابد می تابد ..کینه ها را می زداید و خورشید حقیقت را نمایان می سازد ..یلدا بیا و از بهار بگو ..از بهار عشق و آزادی ..بیا و بگو که فردای روشن در انتظار ایرانیان میهن پرست درانتظاراست. ..پایان..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ویرایش شده توسط: aliazad77
ارسالها: 3668
#652
Posted: 22 Dec 2019 12:53
پــــــــــایـــــان خـــــوش ..آغـــــازخــــــــــوش
یلدا با خود پاییز را برده بود .. زمستان ازبهارمی گفت .دخترباچادر سپید می رفت تا پای به زندگی جدیدی بگذارد ..خدا با اوبود ..همه چیز برایش چون یک رویای شیرین بود .. رویایی دربیداری ..نمی دانست که فرداچه خواهد شد اما سایه ای از آرامش را برزندگی خود احساس می کرد .خدا با او بود ..با او و کسی که می خواست شریک زندگیش گردد .سالها که باید برای لحظه ای جنگید و تلاش کرد ..لحظه ای که آغاز انفجار و التهاب دیگریست . گذشته ها چون یک فیلم و یک داستان خوش ازجلو چشمانش می گذشتند و به اندیشه هایش روشنی می بخشیدند ..و این مرزپایان و آغازی خوش بود . یک تحول , یک انقلاب درونی ..یعنی می شود همه روز مثل امروز بهاری و زیبا باشد ؟می شود همه روز ملکه بود و بر قلب آن که قلبش را به او داده است پادشاهی کرد ؟ لبخند عشق , لبخند عاشق , لبخند خدا و عزیزانش را می دید ..جای تشویش و اضطراب نبود .دختر خود را به دریای زندگانی سپرده بود .. احساس می کرد که شنا کردن می داند اما کنار آن که قلبش را به او داده بود ..نمی دانست انتهای این دریا کجاست آن چنان که انتهای دنیایش را هم نمی دانست اما احساس می کرد که می تواند با آن که دوستش می دارد به ساحل آرامش و به سرزمین خوشبختی برسد ..
مرد می دانست که دختر با احساس شیرینی که قمار ازدواج را یک برد بداند به خانه او می آید برای همین نمی خواست و با خود و خدای خود پیمان بست که این احساسش را تلخ نگرداند تا آن جا که جان دربدن دارد و نفسی هست .مرد نخواست که گذشته هایش را خاک کند آخر این فضا را می شناخت .. خوشیها و ناخوشی های زندگیش را آن سوی ابرها فرستاد آن چنان شد که این فضا برایش تازگی داشت .خود را فراموش نکرد ه بود اما به یاد آورد که آن که کنار اوست قلب و روحش را , امید و اعتماد و امنیتش را به او سپرده است .مرد می دانست که خدای بزرگ لطف و محبتش را شامل حال او کرده پس ازچند سال تحمل رنج و عذابی طاقت فرسا و از دست دادن چند عزیزامانتی را به اوسپرده است که باید برای حفظ آن تا پای جان مایه بگذارد ..اول دی ماه 1396 ..روزعقد اوبا دختری با هزاران امید و آرزو در دفترخانه ..
و دختر می رفت تا با احساس تولدی دیگر خود را به فردای آن روز که زادروزش بود برساند ..او غرق دنیایی از احساسات بود نگرانی , هیجان , شادی , غرور, آرامش و ناآرامی و....اما همه اینها لذت خاصی به او می بخشید ..احساس می کرد گونه هایش گرم و شاید سرخ شده ..و این آغاز تحول دیگری بود ...بالاخره درنیمه بعد از ظهر بله گفته شد .. حالا بسیاری از تابوها را می شد که شکست و این رسم و قانون زندگیست ..دختر خود را به مرد سپرده بود و مرد احساس مسدولیت می کرد ..اما آن لحظات آن چه بر محیط حاکم بود شور و عشق و نشاط و احساسات پاک بود .. لحظاتی بین زمین و آسمان برای دوعاشق ..بین خواب و بیداری ..بین باور و ناباوری .. شاید زندگی خواب و خبالی بیش نباشد ..هرچه باشد شیرین است اگر انسانها به حق خود قانع باشند و شیرینی را برای همه بخواهند ..دوسال ازآن روزمی گذرد ..و آن دو همچنان عاشقانه و عاقلانه یکدیگر را دوست می دارند ..عشق را اندازه ای نیست و محبت با ترازو سنجیدنی نیست ..عشاق هرلحظه متولد می گردند ..آنان به جاودانگی رسیده اند وشاهد خوشبختی را درآغوش کشیده اند ..پایان ..نویسنده : ایرانی
اول دی ماه 1398 دومین سالگرد پیوند من بادختری که همسر دومم شد مبارک باد ..خیال بد نکنید اولیش به آرامش ابدی رسیده ..
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3668
#653
Posted: 23 Dec 2019 00:08
وتــــــــــو بـــــازهـــــم متـــــولـــــد مـــــی شــــــــــوی
وتوبازهم متولدمی شوی
وتو بازهم به من زندگی می بخشی
آخرمرا به دنیا آورده ای
با تو یک بار دیگرمتولدشده ام
امروز زادروزتوست
دیروز با من پیمان خون و نفس بسته ای
و امروز قلبهای پاکمان برای تولدی دیگرمی تپد
وتو بازهم متولدمی شوی
به دیروز و دیروزهایت بنگر
توهمانی که همیشه بوده ای
آخرهمیشه خودت بوده ای
با قلبی پاک و کودکانه
با روحی به وسعت دنیا
تو همانی که همیشه بوده ای
تو همان کودک دیروزی
با یک دنیا صفا و صمیمیت
با یک دنیا آرزوهای کوچک و بزرگ
تولدت مبارک ای بهترین !
وتو امروز بازهم به دنیا می آیی
تو دیروز به دنیای من سلام گفته ای
تو دیروز به دنیای من بله گفته ای
تو از سرزمین خداآمده ای
تا قلبم دیگرنشکند
تا با هم به سرزمین امید و آرزوها برویم
چشمانم را به چشمانت می دوزم
و نگاهم را به نگاهت
همان راز همیشگی رادارد
می خواهم بدانی که رازنگاهت را می دانم
وتومی گویی چه خوب است همیشه خوب بودن
چه خوب است لحظات خوب را به هم سپردن !
تولدت مبارک ای مهربان ترین !
تو را با قلب کودکانه ات دوست می دارم
تو را با نگاه پرستاره ات دوست می دارم
تو را با نفسهای زندگی بخشت دوست می دارم
و تو بازهم متولدمی شوی
تابگویی که سایه های سیاه زندگی من رفته اند
تا بگویی که خورشید خوشبختی دمیده است
دستهایت را به دستهایم بسپار
تا احساس کنم که چگونه خون عشق یکی می شود
چون صدای دلهای ما
چون جانی که یکیست
و تو بازهم متولدمی شوی
تا بشنوی که دوستت می دارم
می دانم که فراموش نکرده ای این عبارت مرا
که دوستت می دارم بیشتر از دیروز ..کمتر از فردا
هرچند که بی نهایت را نهایتی نیست
دوستت می دارم بیشتر از بی نهایت ..
تولدت مبارک ای هستی بخش من !
ای که بی توزندگی نمی خواهم
ای همه امید وهستی من !
تولدت مبارک ای خوبترین خوبان خدا !
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3668
#654
Posted: 3 Jan 2020 13:39
سیــــــــــزده نــــــــــحس نیــــــــــست
ظهر یکشنبه 13 دی ماه 1394: دریک هوای پاک و صاف و آفتابی و دلپذیر .تهران بعد از میدان آزادی (شهیاد ) ابتدای خیابان آزادی(آیزنهاور)ازسمت غرب یابه نوعی همان انتهایش ..مرد از ماشین زن پیاده شد تا دریک مسیر مستقیم خود را از غرب به شرق تهران رسانده راهی شهرخود شود ..چه سخت و جانکاه بود لحظه وداع !غمی سرخ درچشمان زن موج می زد ..مرد دلش گرفته بود به زحمت جلو ریزش اشکهایش رامی گرفت ..می دانست که زن بازهم تلاش می کند که زمینه دیدارشان فراهم شود .. این تنها امیدش بود که با غمی که به قلبش چنگ انداخته بجنگد ..ماشین زن راکه درحال دورشدن بود تا آن جایی که در تیررس بود با نگاهش تعقیب کرد ..آن روز اوج صمیمیت و روزبسیارپرشکوهی در رابطه شان بود ..مرد می دانست و حس کرده بود که زن دربسیاری مسائل به او دروغ می گوید یا نمی خواست باورکند یا آن را مربوط به گذشته هایش می دانست مرد این دروغها ی زن را ویرانگر نمی دانست و آن را به نوعی با ترس یا با عشق مرتبط می دانست ....دوست نداشت به رویش بیاورد وخجالت زده اش کند ...و زن وارد بازی خطرناکی شده بود حس می کرد که آن مردوسادگی و صداقتش را دوست می دارد اما با این همه دروغهای شاخدار و بی شاخی که گفته چه کند ؟انتظار نداشت که مرد رابطه شان را تا به این حد جدی بگیرد وپس از عشقی پرشور ..وارد فاز دیدارهای پی درپی و توقعاتی شود که با فاصله مکانی زیادی که بینشان بودو مسائل خانوادگی درهر دو طرف این مشکلات را چند برابر می کرد ..مرد زن را رویایی دست یافتنی می دیدکه روزی همسرش شود و زن او را واقعیتی دور ...مرد شکوه عشق را دروصال می دید و زن چاره ای نداشت جزآن که چند وقت بعد بگوید شکوه عشق درآن است که عاشق و معشوق به هم نرسند این عشق همیشه زیبا خواهد بود ...زن می دانست بازی خطرناکی را که شروع کرده عاقبت خوشی ندارد ..گاه آدمی به بن بستی می رسد که یکی را باید قربانی کند تا خود و چند نفر دیگر قربانی نشوند ..هرچند آن زن شاید قبل از همه خود را قربانی کرده باشد .پس ازآن که زن از زندگی آن مرد رفت یعنی حدود یک ماه بعد از این دیدار ..عذابها و بد بختی ها یکی پس از دیگری به سراغ آن مرد آمدند ..زن هنوز هم آن مرد را دوست می داشت .نمی توانست عذابش را ببیند اما خیلی سخت بود که ریسک آن را بپذیرد که خیلی ها قربانی شوند .زن مرد را تنها و به حال خود رها کرده بود درحالی که می دانست بیش ازهروقت دیگری می تواند همراه و تسکین دهنده او باشد اما در بد ترین شرایط روحی مرد.. درد و غمی شد بر دیگر مصیبتهای آن مرد .هرچند .به اشکال مختلف وپنهان درچهره های مجازی سراغ مرد می رفت .فکرمی کردمرداورانمی شناسد.گاه می خواست آرامش کند ..گاه با او می پیچید و لجبازی می کرد گاه عشقش را درخشم و گاه دردلداری نشان می داد ..خیلی تلاش می کرد تا مرد او را نشناسد ..مگرمی شد ؟ عشق نیرویی داشت که در دنیای مجازی هم می توانست کاری کند که مردانرژی و بوی آن زن را احساس کند ..یکی ..دوتا ..سه تا ..چهار تا ....ده تا ...بیشتر از ده شکل در دنیای مجازی ...اما همه اینها فقط یک روح بودند .. روح سرگردانی از یک زن که مردی ساده و صادق و عاشق را دربن بست رها کرده بود ..هنرپیشه ای با بیش از ده نقش که درواقع یک نقش بیشتر نداشت ..نقشی که می خواست مرد را آرام کند و از عذاب وجدان زن بکاهد .خیلی ها یعنی دوستان مشترکشان این تراژدی را باورنمی کردند فکرنمی کردند مرد راست بگوید .مرد مجبورشد داستان عاشقانه خود را که خیلی ها باور نمی کردند یا نمی خواستند که باورکنند انکارکند تا مثلا برای آن زن دروغگو حفظ آبروشود ..دراین مورد دروغ گفت تا آن زن را دروغگو ندانند..هرچند بعدها که دریافت آن زن ارزش این همه شکیبایی و سرافکندگی او را ندانسته برای خیلی ها درپیامهای انفرادی کل ماجرا را شرح داد . اما امروز راست و دروغ قضیه برای کسی مهم نیست جز برای خود آن مرد .زندگی یعنی تلاقی غمها و شادیها ..برخورد خاطرات تلخ وشیرین ..شاید کسی بتواند فردای امروزش را حدس بزند که چه خواهد شد اما هیچکس عاقبت خود را نمی داند ..چه خوب است که با هم صادق باشیم گاه دوست داریم واقعیت یا حقیقت را آن گونه که می خواهیم باورکنیم یا بپذیریم ..گاه از شخصی برای خود یک بت می سازیم دلمان نمی خواهد آن بت نازنین را شکسته ببینیم ..اگرکسی علیه آن بت سخنی بگوید خشمگین می شویم ...چون حقیقت را با آن بت می سنجیم نه این که آن بت نازنین را با حقیقت بسنجیم ..چهار سال از آخرین خاطره شیرین این عشق و رابطه واقعی و نافرجام می گذرد..حال آن مرد نمی داند که آن زن چه می کند ..کجاست و روزگارش چگونه می گذرد ..اما آن زن می داند که آن مرد چه می کند و بعد از رفتن او چه بر سرش آمده است ..آن مرد می داندزن هردروغی گفته باشد و با تمام بازیهایش با عشق بازی نکرده است ..گاه بازیهای سرنوشت را نمی توان شناخت ..راه یکیست ..مقصد یکیست به یکی می رسی که احساس می کنی قلبت با قلب او یکیست و نگاهت با نگاه او ..حتی روحت با روح او یکیست ..اما امواجی که شما را باید کنار یکدیگر نگاه بدارد یکی نیست ..شتاب یکی نیست ..شاید به طورتصادفی به این شخص رسیده باشی اوج عشق و لحظات عاشقانه را احساس کرده باشی ...این جا تفاوت اندیشه ها درواقعیت یا واقع نگری نیست .. تفاوت دربرداشت از رویاهاست ..یعنی یکی رویا و زیبایی رویا را دروصال می بیند و یکی اوج و زیبایی رویا و عشق را درجدایی می بیند ..درمورد داستان این زن و مرد.. زن هم اوج عشقشان را در فاصله ها و دوری می دانست ..می گفت که پس از وصلت عشق از میان می رود .. به نظر مرد شاید عده ای این عقیده را داشته باشند ولی درمورد این رابطه احساس می کرد که شاید دروغهای زن به حدیست که می خواهد با بیان این مسئله توجیهی داشته باشد برای گریز و فاصله گرفتن از او آن هم پس از صد ها ساعت گفتگو و رد و بدل کردن هزاران پیام و ساعتها دیدار .بعد از این روز دیگر دیداری نداشتند اما تا ماهها تماس برقراربود وزن سازجدایی می نواخت و مرد ساز ناباوری و امید و انتظار ...هرچه بود گذشت و این روز هم برای خود خاطره ای شد روزی که پس از آن سازگریز نواخته شد و سیلی روزگار چون سیلی برگونه های مرد باریدن گرفت ..شکست و شکست و شکست ...تا آن که خدا از راه رسید ..پاداش صبوری و صداقت آن مرد را داد اما هنوز مشخص نیست که پاداش آن زن را چگونه داده است ..خدای بزرگ خدای عشق و محبت است ..همان خدای بخشنده ما..مرد برای آن زن آرزوی خوشبختی و هدایت به راه راست و راستی می کند . .هرچند درمورد قضیه فوق زن برای توجیه دروغها واعمال بد خود فیلسوف مآبالنه مسائلی را مطرح کرده ولی به راستی شما چی فکرمی کنید ؟ به نظر شما عشق با رسیدن دو عاشق به هم از بین میره ؟ وصلت زیبایی عشق را از بین می بره ؟ عشق دردوری و جدایی مفهوم پیدا می کنه ؟...پایان ...نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3668
#655
Posted: 15 Jan 2020 19:51
چـــــه غـــــم انگیـــــزاست شـــــادمـــــانـــــی بـــــر مـــــرگ شـــــادیهـــــا !
چه غم انگیزاست وقتی که ازخاک شدن داشته هایمان شاد شویم !
چه غم انگیزاست گاه آرامش وقتی که عاشق طوفان باشیم !
و چه غم انگیزاست طوفانی که چون نسیم بیاید و خانه هایمان را ویران نماید !
چه غم انگیزاست وقتی که برگونه های مهربانی سیلی خشم بنوازیم و مهربانی را ازشیاطینی بخواهیم که نمی دانند انسانیت چیست و محبت رانمی شناسند ..
شاها ! چه غریبانه از خانه خود رفتی !ازخانه ای که با خون دل خودساختی و آبادش کردی ..ازخانه ایران خود که می رود ویران شود ..
چه غم انگیزاست وقتی که چشمان خود را به خورشید مهرببندیم و به تاریکی بگشائیم ..!
شگفتا که این روزها نه , که این سالها بوی تو را احساس می کنیم ..روی تو را می بینیم حتی آنهایی که تو را ندیده اند و روزگاری که روحت سلطان راستین این سرزمین بود جزمشتی خاک نبوده اند با تمام وجود تو را احساس می کنند و نام تو را فریاد می زنند ..
چه غم انگیزاست درگلستان به دنبال خار بودن , گلهای پاک و زیبا را پرپرکردن و خار بر خویشتن فروکردن !
چه غم انگیزاست عشق را راندن و کینه و نفرت را جای آن نشاندن !
چه غم انگیزاست ازخوشی خودکشی کردن ,زندگی را راندن به مرگ سلام کردن !..
و ما تو را می بینیم .. ومن تو را می بینم ..روح تو اینجاست ..صدای تو اینجاست ..و اندیشه های توست که هنوزهم به ما توان ماندن و رفتن می دهد ..
شاها ! چه غم انگیزاست وقتی که بیچارگان دارا , انقلاب سپید زندگی را با انقلاب سرخ مرگ عوض نمایند !..
چه غم انگیزاست وقتی که پدران و مادران ..جزنفرین شدگی , میراثی برای فرزندان خود نداشته باشند !
شاها ! تو هنوز هم اینجایی ..هرنقطه از این سرزمین بوی تو را دارد و مهر آریایی و اهورایی سرزمین من , هرروز با یادو مهر تو طلوع می کند .. این نورتوست که در سرزمین من می تابد ..نوری که بر تاریکی پیروز است .. به خدا نور همیشه بر تاریکی پیروزاست ..تنها آنهایی که دلشان کوراست این را نمی دانند و نمی بینند ..
شاها ! تو هنوز نرفته ای ..درحقیقت توهرگز از خاک خود نرفته ای .. ایران سرزمین ابدی توست ..آنان که دلشان کوراست جزتاریکی و شیطان را نمی بینند ..هنوز به یاد داریم اشکهای تو را به وقت رفتنت ...قطراتی چون مرواریدی که نمی توان بر آن قیمتی نهاد ..
چه غم انگیزاست یاد و خاطره 26 دی ماه 57 ! آن که هرگز تنهایت نگذاشت و شریک اشکها و لبخندهایت بود هنوزهم کنارماست ..آن که قلب پاکش خانه عشق و محبت و گذشت و فداکاریست هنوزهم کنارماست .. شاه بانوی ما , ماه بانوی ما , قطرات اشکت را , مروارید چشمانت را درصدف قلب پاک و بی ریایش جای داده همین روزها این گنجینه را به ایرانمان می آورد ...می آید تا ازگذشت و مهربانی ها بگوید ..
چهل و یک سال گذشت ..پانزده هزارروز..آن روز همه جا تاریکی بود و ظلمت ..جز نور شیطان هیچ نبود ..آن روز , دو انسان والاتر از انسان ..ایرانمان را ترک کردند تا که شاید ملت خفته درتاریکی از خواب نادانی بیدارشوند و دیگر ظلمت را جای نورنگیرند ..
شهبانوی عزیز !صبرملت به سرآمده ..ایران درانتظارتوست ..همه جا بوی شاه و تو بانوی بزرگوارش را می دهد ..ملت می داند که نورچیست و تاریکی کدام است ..بیا تا این قصه تلخ را خوش سازیم ...
نورایمان پادشاهی می کند ...جان فرح را شاه راهی می کند
ای خدامن با رضایت راضی ام ...راه تو (یادتو )دورازدوراهی (تباهی )می کند
ایران , شاه و شهبانویش رامی خواهد ..ایران شادی می خواهد .. دیگربس است مرثیه خوانی و اسیر غمها شدن ..
ما هنوزهم نفس می کشیم ..زندگی هنوزهم زنده است و انسانیت بیداراست ..
به امید فردایی روشن برای ایران و ایرانی
پایان
نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3668
#656
Posted: 13 Feb 2020 12:56
مــــــــــن .. عشـــــــــق و فـــــاطمــــــــــه
به نظر میاد زمین خیلی تند دور خورشید می گرده ..امسال روزتولد من و عشق و زادروزفاطمه جان کنارهم شده ..نمی دونم به خودم تبریک بگم یا تسلیت که هنوز در این دنیای زشت و زیبا باقی موندم و با همه مصرف کردنهام فکر می کنم موجود بی مصرفی هستم ..هنوز نتونستم یه نویسنده درست و حسابی بشم ..با این شرایط و علمی و کلیشه ای شدن مطالب فکر کنم یا باید تا انقلاب مهدی صبر کنم یا تا روز رستاخیز ..تولدت مبارک ای آن که هنوز در حال و هوای کودکی هستی .. نمی دونم چرا هنوز در این حال و هوا هستم ..ممکنه دلایل زیادی داشته باشه .. یک این که درجا زده باشم و بخوام از صفر شروع کنم یک توجیهی باشه برای عقب موندگیهام ..یا این که واقعا کودکی و حس قشنگ اونو دوست دارم مثل خیلی آدما که همین طوره .. دلم می خواد مثل بچه ها باشم و هستم .. از بازیهای کودکانه لذت ببرم ..یه گوشه ای بشینم و به آسمون قشنگ و آبی نگاه کنم .کوه و جنگل و دشت و دریا رو اون جوری که هست حتی بهتر و زیباتر و معصومانه و مظلومانه و شاید هم شاعرانه تر ببینم .بازم برای دقایقی فکرکنم که خورشید زیبا جهنمیه برای سوختن آدمهای بد ... فقط برای دقایقی ..چون این خورشیده که به فرمان خدا به ما آدما زندگی میده ..برم به سینه جنگل وقلب خودمو بسپرم به دستش ...به میان درختا و باغای شمال ... نگاه کنم به دماوند سپید که هم به عروسا می خوره هم به دومادا ...وای خدا چه روزگاری داشتیم! ...از بیشتر نقاط شهر می شد دماوندو دید ...حالا همون لذتی رو از نوشتن می برم که همون روزا می بردم ...اصلا نمی دونستم که من و والنتاین.. این روز عشق بهم چسبیده ایم ..آن روزها همه جا بوی عشق می داد ..حالا هم میشه بوی عشقو حس کرد ولی وقتی که بچه بودم عشق رو می شد در ذره ذره طبیعت دید .. چیزی به اسم نفرت یا نبود یا اگه بود مثل جرقه ای بود که درجا خاموش می شد .روزگار غریبیست و عجیبیست .فرق بین سال و ثانیه دراینه که سال می گذره تازه متوجه میشیم که سرعتش چقدر از ثانیه بیشتره به یاد کتاب هیاهوی بسیار برای هیچ می افتم ولی به راستی همه این هیاهوها برای هیچ و پوچه ؟ پس چرا بیشتر آدما به جان هم میفتن و تا لحظه آخر دست از خودخواهی و ثروت اندوزی و چاپیدن همدیگه بر نمی دارن ؟ دیگه چی بگم از زندگیم ؟ یه روزی دلم می خواست بزرگ شم و حالا دلم می خواد بچه باشم ..دلم برای سگ روستایی که منو بیش از همه دوست می داشت تنگ شده ..برای دیدن درختهای باغ و گلهای صحرایی وگیاهانی که هنوز دور زمینهاش سیم نکشیده بودند ..برای رودخانه ای که زمستون و تابستون همیشه پرآب بود و پراز ماهیهای رنگ و وارنگ ...برای شمردن ستاره ها وقتی که غروب جاشو به شب می داد ودلم تنگ شده برای پرپر زدن دلی که منتظر بود اولین ستاره رو ببینه و به هیجان بیاد .دل خودمو میگم ..من آمده بودم که عشق درجا وبازهم آمد ..شاید آمد تا که به من تبریک بگوید ..بگوید که ما هردو دریک نقطه از گردش زمین به دورخورشید به دنیا آمده ایم .. این روزها عشق نالان است .. از عشق می گویند و کینه می ورزند ..ازعشق می گویند و جز جنگ و مرگ برای عاشقان دنیا نمی خواهند . به که باید گفت ؟ تا کجا باید فریاد زد ؟ چه کسی صدای من و عشق را می شنود و به دادما می رسد ؟ این را هرساله می گویم و هرساله می نویسم که عشق همیشه مطلب تازه ای برای نوشتن و گفتن به من می دهد .. عشق به من می گوید که ما آدمها از یک خدای عشق آفریده شده ایم .. انسانها پرستیدنی نیستند .. انسانها را می توان ستایش کرد اما پرستش تنها از آن خداست .. از آن کسی که عیسی و موسی و ابراهیم و محمد را آفرید .. آن آن کسی که عدالت را آفرید و محبت و رحمت را . عشق زیباست ! چه زیبایی آفرین می شد عشق وقتی که همه انسانها و همه موجودات ,زیبایی دیدنی و حس شدنی آن را می دیدند و حس می کردند . کاش ها بسیارند و آرزوها تا به مرز بی نهایت ..کاش یهودیان و فلسطینیان خانه مقدس را درقلبهای خود می دیدند ..همان دلهایی که از مشتی خاک با ارزش تراست .. همان قلبی که محمد را از بیت المقدس به معراج برد و همان دلی که موسی را درسرزمین اسرائیل فرستاده خدا و رهبر قوم یهود ساخت ..بیائید یکدیگر را دوست بداریم و با هم مهربان باشیم ...شعری می گوید که این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست ...و من اینک می گویم این دنیا قشنگ است ولی دنیای من نیست .. این دنیا قشنگ است ولی دنیای ما نیست . دنیای ما دنیای راستیها و درستیهاست و مهر و محبت ها ...همان دنیایی که خدایی واحد ما آدمیان را درآن آفریده است ..پس چرا به هم فخرمی فروشیم؟ ..
و از عشق به تولد فاطمه پاک , فاطمه مقدس این برترین و بهترین زن عالم از ازل تا به ابد می رسیم ..فاطمه ای که اینک کنار خدای مهربان خویش است ..فاطمه ای نالان ازدست آنانی که سنگ او را به سینه می زنند وخلاف او عمل می کنند ..گفته بودم فاطمه شاهزاده ایست که فقیرانه زیست و زاهدانه جان داد .فاطمه نامش محو نخواهد شد یادش از دلها نخواهد رفت ..مگر خدامحو شدنیست که فاطمه محو شود ؟ مگرخدافراموش شدنیست که فاطمه فراموش شود ؟ آن پلید صفتانی که به نام اسلام چنان جلوه می دهند که این دین چهارده قرن پیش است که بلاهای آسمانی رامی فرستد هرگزنمی توانند حقیقت خداو اسلام و فاطمه را محو نمایند ..دردنیای خاکی و این عالم پاکی هرروز که هرلحظه , لحظه مادراست .هرچه از عشق و زن و مادر گوئیم کم گفته ایم ..تنها خدامی داند این ارزش و منزلت را که فرستاده اش محمد مقدس می گوید بهشت زیر پای مادران است ..آن کس که فاطمه را دوست می دارد باید چون فاطمه عشق بورزد , چون فاطمه خدای خود را دوست بدارد ,چون فاطمه مهربان باشد وچون فاطمه زندگی کند ..چون فاطمه به زر و زیورهای دنیا پشت گرداند و بداند که دنیا جزخوابی گذرا نیست که ما را به خوابی طولانی و زندگی جاودانی می رساند ..ومادریعنی محبت .. یعنی ایثار , یعنی ستایش هرآن چه از جوهر قلم و جوهر اندیشه ها می توان نوشت .و چه خوش لحظاتیست لحظات پرافتخاری که خود را کنار این روزهای خوش احساس کنم .روز تولد خودم برخودم مبارک باد و والنتاین این روز عشق و تولد حضرت فاطمه , روز زن و مادرنیز بر همگان مبارک باشد ..پایان ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3668
#659
Posted: 14 Feb 2020 13:01
sepehr30teh: تو خیال مبر عشق زمینی و است و معشوق اهل زمین
sepehr30teh: عشق اکسیری است برای آسمانی کردن عاشق،و فقط هر آنچه آسمانی است، ماندنی است
عالی بود .. تا عشق خالص به خدا نباشد دیگرعشق ها جلایی نخواهد داشت ودوامی حقیقی و شاید هم واقعی ..
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 3668
#660
Posted: 20 Mar 2020 00:00
بهــــــــــارسیــــــــــاه سیــــــــــاه
این بار بهار سیاه آمده است ..بازهم ناله و اشک و آه آمده است ..بازهم ابرهای تباه آمده است ..بوی عشق و سبزه و سنبل کجاست ..خورشیدسیاه به سراغ ماه آمده است ..
چرا بلبل عاشقانه نمی خواند ؟ چرا گلفروش برای گلهای پژمرده اش اشک نمی ریزد؟ ...چرا خورشید جامه سیاه بر تن کرده است؟ ..چرا من از شادی سیاه می نویسم ؟ انگار بهاری نیامده است .. دنیا درخواب است هیچکس چشمانش را نمی گشاید .. رمقی برای بیداری و بیدارماندن نمانده است ..طبیعت بوی خون سیاه می دهد . دیگر کسی گذشته های خوش را نمی بیند..پلکهای خود را به روی آینده بسته ایم .همه در انتظار معجزه ای هستند ..معجزه ای که حتی خدا ازآن فاصله ها گرفته ..دیگرگریه ها صدایی ندارد مرگها بی صداشده اند هیچکس به استقبال بهار نمی آید .. زندگی ادامه دارد شاید طبیعت بازهم سبزبشودشاید بازهم بتوان از هرکوی و برزنی آوای شادمانی شنید اما این روزها نمی توان شادیهای نداشته را قسمت نمود .. امروز باید که شریک اندوه هم بود ..چگونه می توان از زیبایی های بهار نوشت وقتی که شیطان لبخند پیروزی سرمی دهد ..وقتی که شیطان , بهار و زمستان و دنیا و تمام روزها را مال خود می داند .توای شیطان پلید روزی خواهی مرد استخوانهایت درهم خواهد شکست و با همین بهار سبز درسوگ تو پایکوبی خواهیم نمود .بهارمی آید شاید سبزینه بیاید اما من آن را سیاه خواهم دید . برف را سیاه می بینم اشکهایش راگل آلودمی بینم ..خدایا بهارسبزکجاست ؟ خدای بهارسبزکجاست ؟ هیچکس نمی داند زندگی سیاه کجای مرگ سبز قرارگرفته ..هنوزخرافه پرستان درانتظارمعجزه اند .. پرستوها ! به آشیانه ویرانه برنگردید ..این جا هنوز طوفانیست ..این جا هیچکس برای هیچکس دل نمی سوزاند .این جا سوداگران مرگ تجارت می کنند . چه تلخ است وقتی کودک یتیم بازهم یتیم می شود ..! خداوندا ! این آن جهانی نیست که وقتی آدم را آفریدی برخودآفرین گفتی ...آن آدم هنوزآدم تشده ..مگر شیطان نمی داند که بیهوده می خندد ؟ خداوندا! فرموده ای که باید به دنیا پشت کرد و به آن دل نبست پس چرا آنان که خود را خلیفه تو روی زمین می دانند آن چنان اسیر دنیاشده اند که آن را بهشت برین می دانند . چرا دعاهای ما را که عاشقانه و خالصانه برای توست اجابت نمی فرمایی ؟نمی دانم گاه فراموش می کنم که ستم به طول و بلندای تاریخ است ...پس کی نوبت محرومان می رسد ؟پس دعای آنان را که شکرت به جای آورده و درهرنماز نابودی شیاطین شیطان تر از شیطان را می خواهند کی اجابت می فرمایی ؟ای زیباترین فصل خدا ! همیشه تحسینت کرده ام بیش از همه برای تونوشته ام می دانم که تباهی را دوست نمی داری ..می دانم که تقصیر تو نیست اما چه فایده !چه فایده وقتی که جامه سیاه عزاداران را برتنشان می بینم نمی توانم جامه سبزت را ببینم ..نشاط و شادی و امید در ذات تو بوده است ..تو عروس طبیعت بوده ای ..تو قاصد عشق بوده ای تو مظهر محبت و نور و ایمان بوده ای ..شادی از این خانه از این سرزمین رخت بر بسته است ...ذاتت سیاه نیست اما بیا و با پلیدی بجنگ بیا و نشان بده که جز سبزینگی و امید ارمغان دیگری برای جهانیان نداری .. بیا دیگر خسته شده ایم دیگر نایی برای گریستن نیست و نوایی برای نالیدن .. بیا و نشان ده که تو هم می خواهی همان بهار همیشگی باشی ..همان که از دل خاک خاکستری ..سبزه ها بیرون می آورد همان که پرنده های عشق و امید را بر آشیان محبت می نشاند ..بیا و زندگی را به این دیار بازگردان ..دلم برای دیدن صحنه هایی که پرستوها به جوجکان خود پرواز یاد می دهند تنگ شده ...دلم برای شمردن ستاره هایت تنگ شده و برای دیدن قله سپید دماوند که قلب آبی آسمان را می شکافد ..دلم برای دیدن شکوفه های سفید و صورتی ات تنگ شده و شکوفه های بنفش ...برای رودهایی که پرآب می شوند ..برای پرندگانی که آمدنت را نوید می دهند ..بیدارشو بهار ..می دانم تو وارث زمستان سیاهی ..بیدارشو ..لباس شوم جغد شومی را که جز نحسی ارمغان دیگری برای دنیا نداشته است از تن بیرون کن ..عید می آید ..نوروز می آید ..روز نو می آید ولی ای بهار زیبا و مثلا سپید ..هنوز باورندارم که می آیی آخر هنوزباورندارم رفتن را ..رفتن آنهایی که رفته اند و دیگرنمی آیند ..هنوزباورندارم که می آیی .هنوز دلهای کسی باتونیست .چه حزن انگیزمی آیی ..بیا و زندگی را با خود بیاور ..با نفسهای زندگی بخش خود بیا ..بیا و ازنو روح مسیحایی درما بدم . ازچشمان ما همچنان خون می بارد اما چرا خاکها سبزنمی شوند ؟ ازهرسو ناله و فریاد به گوش می رسد .ناله هایی که انگار خدا آنها رانمی شنود ..می دانم که تو بهار نازنین برای ما جامه سیاه به تن کرده ای ..صدای دردهای ما را , همان فریادهای به کوه رسیده ما را به گوش یگانه بخشنده برسان ..حتما خدا دوستت می دارد ..آغاز زندگی سبز را ..هنوز باورندارم می آیی .هنوزگریزانم ..هنوزحیرانم .نمی دانم این راه چگونه به پایان می رسد ..من بهاری سبزمی خواهم چون آن که مرا به این دنیا آورده جز سبزی و طراوت برای من هیچ نخواسته ..درشگفتم از این روزهای رنج و اندوه ..ای فصل زیبایی ها تومی آیی و می روی ..بازهم به دنیا می آیی .حکمت سبز و سیاه را با تمام وجودپذیرامی شوی اما برای ما آدمها فرصت زیادنیست بعضی حکمت ها ارزش ان را ندارد که زندگی خود را مفت سر آن بگذاریم ..ای روزگار امید و شادیها ! راه خوشبختی را درتومی دیدیم گذرگاه ماه و خورشید و رویش سبزبود ..شاید حالا هم چنین باشد شاید آنان که رفته اند به گذرگاه سبزدیگری رسیده اند اما من زندگی را , امید و و تپشهای زیبای احساس را درقلب تومی خواهم .می دانم ازتو انتظاربسیاراست چه می شود کرد ..تو نماینده سلطان این جهانی ..برسان به گوش سلطان ما که دمی ما رعیتها را دریابد ..آخر مارا هم او آفریده است ..اگرفقیریم و نادانیم و نادار و گناهکار ..نمی خواهیم که چنین باشیم .می گویند شیطان هنوزخدا را دوست می دارد , یعنی خدا هم هنوز شیطان را دوست می دارد ؟ به چه قیمتی ؟! به قیمت مرگ کودکان گرسنه ای که قبلش مرگ مادرخشکیده خود را دیده اند ؟به قیمت آزردن دلهایی که با تمام وجود فریادش می زنند و رهایی می خواهند ؟ دنیا یا جای مظلومین است یا ظالمین ..خداوندا !به داد مظلومین برس تا آنان هم بدانند که بهاری دارند تا بدانند که بهار برای آنها هم سبزمی شود تا بدانند که مخلوق و بندگان تو هستند . دنیا باید که جای شادیها و امید باشد آن چنان که نور بر تاریکی و دانایی بر نادانی پیروزاست .سال نو و نوروز99برآنانی که هنوز به فردایی روشن امید وارند و خدای یگانه و بخشنده را از یاد نمی برند مبارک باد .شادکام باشید ..نویسنده: ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ویرایش شده توسط: aliazad77