ارسالها: 3650
#61
Posted: 13 Feb 2013 20:04
والنتـــــــــــــاین ، روز عشــــــــــق
می خوام بگم روز عشق مبارک باد ولی می بینم هر روز روز عشقه . حالا یکی میگه بابا ول کن این ولنتاینو . این مال غر بیهاست . مگه ما خودمون روز عشق نداریم . شاید این روز عشقو اونا ردیف کرده باشن ولی عشق که دیگه غربی شرقی نداره . دین و زبون نمی شناسه .. عشق راز نگاه و دلهاست . یه قطب مثبت یه قطب منفی رو به طرف خودش می کشونه . هرچی ازش بگیم بازم کم گفتیم . بذار اینم یه بهونه ای باشه تا دوباره ازش بگیم وبنویسیم . از غم و غصه بگیم خوبه ؟/؟ از بد بختی و نداری بگیم خوبه ؟/؟ از این بگیم که ای کاش پارسال این موقع هزار کیلو طلا می خریدیم خوبه ؟/؟ ولی خب اینو فراموش نکنیم که نمیشه رو عشق قیمت گذاشت . همدیگه رو دوست داشته باشین به هم وفادار باشین . در عشق و دوستی ثابت قدم باشین . اون وقته که این خاک هم واستون طلا میشه . راستی خاکو دست کم گرفتین ؟/؟ از همین خاکه که آفریده شدین . زیاد از موضوع پرت نمیشیم . امروز روز عشقه هرروز روز عشقه . دیگه نباید مثل اون خواننده ای که صداش بهشتی بود بگیم امشب شب عشقه همین امشبو داریم . باید بگیم هر شب شب عشقه همش هرشبوداریم . عاشقای عزیز هوای همو داشته باشین . به بهانه های پوچ و واهی از هم جدا نشین . پول نداری و خونه ندارم و سربازم و جانبازم و.... این بهانه ها رو بذارین کنار . هزاران سال پیش تو چادر زندگی می کردند حالا هم بعضی جا ها چادر نشینی داریم شما هم برین تو چادر نمی دونین چه کیفی داره .. هر چند من خودم چند بار بیشتر تو چادر نخوابیدم . دم صبح آدم سردش میشه . عادت می کنین عاشقا . هیچی سرد تر و درد ناک تر از جدایی نیست .. یه عمر حسرت و پشیمونی . کاش این کارو می کردم کاش اون کارو می کردم .. اگه این جوری می شد اون جوری می شد ... تورو خدا ول کنین خدا بهتون عقل داد . از وقتی هم که بالغ شدین دیگه اعمالتون حساب میشه ... بابام مخالف ازدواج من با فلان دوست پسرم بود و فلان دختره روسریشو تا نصفه کله اش می برد عقب و ننه ام خوشش نیومد و.... ول کنین این حرفا رو اگه عاشق هم نیستین اون یه چیز دیگه .. الان روز عشقه و من یه داستان عاشقونه به نام لبخند عشق واستون نوشتم واز دو هفته پیش آماده اش کردم که یه وقتی کم نیارم . چون من آزادی عمل ندارم هر وقت دلم خواست بنویسم . این داستان می تونست واقعی باشه ولی خیالیه . کاش واقعی بود . شاید یه روزی بگم که علت خاصی که این داستانو نوشتم چی بوده ولی علت عمومیش همون عشق و نیازیه که تو وجود همه ما آدماست . نیاز به این که دو تا عاشق دوست دارن به هم برسن وبلایی مثل بلای لیلی و مجنون وویجنتی مالا و راجندر کمار (فیلم سنگام )سرشون نیاد . یه نوزادی هست که البته حالا دیگه نوزاد نیست از وقتی که فهمید 14 فوریه روز ولنتاینه هی میگه چی می شد چهار پنج ساعت دیرتر به دنیا میومدم و منم عشقی می شدم . ولی خدا رحم کرد دوروز زود تر به دنیا نیومد یعنی آخرای 11فوریه .البته اون خودش از اون عشقیهاست یه خورده اگه بیشتر توضیح بدم می شناسینش . من و امیر عزیزم این روز رو به همه شما تبریک میگیم . همه اونایی که نظر میدن و نمیدن . در این مورد خاص مهم اینه که عاشق عشق باشین . هیشکی نمی تونه بگه که من عاشق چیزی نیستم . به هم احترام بذارین . همدیگه رو دوست داشته باشین . دنیای فانی مثل یه رودیه که ما فقط تو یه قسمتش شنا می کنیم . چند متر کم و زیاد آب تنی کردن دردی رو دوا نمی کنه . مهم اینه که قبل از این که نفس کم بیاریم دست یکی رو بگیریم و اونو از غرق شدن نجات بدیم . روز عشقه و دوست داشتن . عشق هم انواع و اقسام مختلف داره . حالا از نوع خاصش یه خورده میاییم این ور تر . من و داداش امیر شما رو دوست داریم اون حالا گرفتار یه سری مشکلاتیه که طلسم شده و به امید خدا رفع میشه . منم که می دونین همه شما رو دوست دارم و دلم میخواد اینو بدونین که به همه شما احترام میذارم . در این شب عشق یا به حرمت این شب اگه بی توجهی و کم کاری از من دیدید به بزرگواری و قلب عاشق خود عفوم کنید . اگه یه وقتی حس کردید به خواسته یکی اهمیت بیشتری داده ام اصلا این طور نیست . می بینی تصادفی یه روز آدم فرصت بیشتری داره .. یا در اثر زیادی کارها یه مطلب و تقاضایی از دست آدم در میره . الان هم که قربونش برم وقت هم اگه داشته باشی به این نون و ماستها نمی تونی چیزی ذخیره کنی . زبونم دیگه مودر آورد از بس در مورد عشق و دوست داشتن گفتم . خودمم می دونم بعضی حرفام تکراری شده . با این که از تکراری نوشتن و تکراری گفتن خوشم نمیاد باید متوجه شده باشین که این موضوع چقدر واسم اهمیت داره . منظورم عشق و جداییه . آخه دلم می سوزه جیگرم آتیش می گیره وقتی هرروز می بینم و می شنوم که عده ای عاشق که در اصل عاشق نما هستند و بودند میگن ما به عشقمون نرسیدیم . اگه راست میگین می جنگیدین یا بجنگین . مبارزه کنین . زیر بارون چند ساعت وایسین تا عشقتونو ببینین . عین مگس کوهستان سماجت کنین . پاتونو تو یه کفش کنین وبگین من همینو میخوام . کار کنین . تلاش کنین . به خدا امید وار باشین . طوری به طرف محبت کنین و عشق بورزین که طرف دلش نیاد از شما دل بکنه . البته صادقانه محبت کنین نه تقلبی . عاشق واقعی اینارو می فهمه . اگه کسی حمایتتون نکرد مگه شما خودتون مرده این ؟/؟ تازه خدا هم همیشه زنده هست . الکی ولنتاین وا لنتاین نکنین . در عمل عشقی باشین .کاری کنین که طرف از جدایی حسرت بخوره و دلش نیاد شل بگیره . اون موقع که سکه دویست هزار تومن بود همه ناله داشتن وای به حالا که چهار پنج برابر قیمت اون موقع شده . پس باید قویتر باشید . چقدر دوست داشتم ودارم از خاطراتم بگم ولی خب مصلحت نیست . خیلی از عشقای این دوره زمونه شده بچه بازی یه سایه ای از عشقه . بعضی هاش هوسه . بعضی هاش سرگرمی و تنوعه اونایی هم که اسمش عشقه پایه هاش شله . آخه من باید چیکار کنم . چیکار می تونم بکنم . شمشیر زورو رو که دستم نگرفتم و آدم که نکشتم . وای این خدای بزرگ هم عجب خداییه بار ها و بار ها شده که آدم پس از مبارزات زیاد می رسه به اوج نا امیدی یه دفعه ورقو بر می گردونه وبه آدم اونچه رو که میخواد میده . تا اینجای متن رو نوشته بودم که داداش مرتضی گفت و پیام داد که ما ایرانی ها هم روز عشق داریم حرف درستی می زنه منم یه چیزایی نوشتم و خودشم حدس زد که نظر و ایده من چیه آخه هر روز روز عشقه همین هرروزو داریم هایده جان ! .یه موقع فکر نکنین عشق زیادی زده به کله ام امروزو با 14 فوریه اشتباهی گرفتم .یه فیلسوف میگه تقریبا 30 ساعت زود تر رسیدن بهتر از هر گز نرسیدنه .29 بهمن هم اگه عمری باقی بود خدمت می رسم . البته واسه روز عشق ایرونی . فعلا بهتره تا همین جا رو ببندم بقیه گفتنی ها و نوشتنی ها رو بذارم برای عشقی نویسی های دیگه هر چند تکراری هم بشه چون این چونه گرمی که دارم به این زودی ها خنک نمیشه و می ترسم به ولنتاین سال دیگه هم برسیم و این عشق نامه من تموم نشده باشه .عاشقای عزیز برای همه شما آرزو می کنم که قلبی پر از عشق و صفا وروحی پاک و عمل و اندیشه ای با وفا داشته باشین . یعنی فکر خیانت میانت تو کله تون نیفته . من و امیرعاشق هم ، دوباره این روز را به تمام عاشقان دنیا .. مسلمانان .. مسیحیان , یهودیان , زرتشتیان و بی دینان و.... تبریک میگیم . فراموش نکنید که با همه اینها عشق حقیقی از آن خداست وغرق شدن در او . ما از ( با )عشق آمده ایم و به سوی عشق می رویم .. امیر و ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#62
Posted: 13 Feb 2013 20:08
روز عشــق و تـــــولد عــــاشــق مبـارک بـــــــــاد
مثل این که باز هم روز عشق از راه رسیده وبازم باید از عشق بنویسم . البته این نوشتن منم اجباری نیست . با عشق می نویسم . من نمی دونم چرا هر چی میشه می بندیم به این عشق .. با عشق می خوانم .. با عشق می گویم با عشق می نویسم . با عشق ازدواج می کنم با عشق ازدواج نمی کنم . هرچی هم از این عشق بنویسیم بازم کم نوشتیم و هر چی هم بگیم بازم کم گفتیم . حالا می خواد خودمونی باشه مثل نوشته پارسال من و مثل همین سه چهار خطی که الان نوشتم و معلوم نیست چه جوری ادامه اش بدم . ولی به جون خودم و روز عشق قسم تقلب نمی کنم نوشته پارسالو نگاه نمی کنم . راستش باید بخونم تا یادم بیاد چی نوشتم . حالا من با لحنی خودمونی شروع کردم یهو بخوام بپرم ادبیش کنم بی ادبی میشه . میشه شبیه چند تا داستان سکسی که اون اولا نوشتم . عشق قشنگه گاهی وقتا هم میگیم که نفرت انگیزه . ولی ما از عشق متنفر نیستیم . نفرت چیز دیگه ایه . دلم می خواد سبک صحبتو عوض کنم برم اون بالا بالاها . برم رو قله های خیال بشینم و بازم از عشق بگم . هیچی در این دنیای بزرگ مثل عشق تقسیم پذیر نیست . هیچی مث عشق دوست داشتنی نیست . عشق والدین به فرزند ..عشق فرزند به والدین ..عشق به خدا ..عشق دخترا و پسرا .. حتی دوست داشتن یه سگ وفا داری که همه چیزشو در صاحبش خلاصه شده می بینه زیباست .. پس بیایید در این روز زیبا همه با هم یک دل و یک صدا دم بگیریم و بگیم عاشقتیم عشق ..عاشقتیم ای کسی که عشقو آفریدی حالا ایرانی جون اگه می خوای یه دور بگردی و تغییر سبک بدی ایرادی نداره .. دوست دارم که باز هم از عشق بنویسم . از روز عشق از ثانیه های عشق .. عشقی که در قلبهای ماست عشقی که در وجود و جانهای ماست . عشقی که با آن زنده ایم و با آن به فر دا و فر دا های خود می نگریم . عشقی که با آن حسرت گذشته ها را می خوریم . عشق زیباست به زیبایی لبخند نوزادی که در خواب می خندد . می گویند که این لبخند زیبای فرشته ای پاک است عشق زیباست به زیبایی پیمان مقدسی که شکسته نمی گردد . آنان که از یافتنش ناامید می گردند می گویند که وجود ندارد . به هر سو که بنگری عشق است . .عشق چشمه ایست که سیراب نمی سازد عشق اسارتیست که رهایی نمی طلبد . عشق یعنی لحظه های پیوند غم و شادی . لحظه هایی که دو عاشق در کنار هم قدر لحظه های با هم بودن را می دانند . شادیها را قسمت می کنند غمها را قسمت می کنند . اما آن عشق قسمت شده ای که بر دلهایشان حکومت می کند دیگر قسمت پذیر نیست . عشق یعنی شکست دلها در لحظه های هجران .عشق زیباست . حتی اگر با چهره غم آراسته گردد . غمی که در کنار وفا و یکرنگی باشد .. اما عشق با شادیها زیبا تر است . وقتی که در لحظه های وصال بوی خوش زندگی را احساس کنیم عشق را زیبا تر از همیشه می بینیم . وقتی که غنچه ها ی سبز به شکوفه های بهاری لبخند می زنند تا سرخی لبهای خود را به رخ آسمان آبی بکشند عشق را زیبا تر از همیشه می بینم وقتی که پاییز در حسرت برگهای سبز بهاری جامه از تن می درد ومظلومانه اشک می ریزد عشق را زیبا تر از همیشه می بینم . وقتی که مجنون پای درخون را در آغوش لیلی سبز می بینم عشق را زیباتر از همیشه می بینم . ........خب بازم کانالو عوض کردم امروز روز عشقه .. نمی دونم بگم یا نگم فرقی هم به حال کسی نداره . 14 فوریه روز تولد منم هست . چاخان نمی کنم . تقصیر من چیه عشقی شدم . اینم یه روز خدا بود دیگه . من وسطای شب به دنیا اومدم . به حساب نیمکره شرقی از والنتاین جلو زده بودم . به حساب نیمکره غربی چند ساعتی مونده بود و اون موقع هم که یه مدت کوتاهی مونده بود به این که بگیم نه شرقی نه غربی ... به حساب خودمون که دیگه عشقی عشقی بود . اون پارسال یه چند پهلویی بهش اشاره کردم راستش می ترسیدم اگه معمای تاریخ تولد منو کشف کنند بیان منو ببرن ولی حالا که فکرشو می کنم این آخرین چیزی بود که ممکن بود بفهمن .. یه وقتی فکر نکنین اعتراف کردم که چند تا تبریک هم بهم بگین . از بس دوستای با محبت دارم فکر می کنم هر روز واسم روز عشقه و هر روز روز تولد منه . . البته فکرکنم پارسال کبیسه میلادی داشتیم که از نظر ایرانی یه روز خراب شد ولی عدد 14 که سر جاشه . . آره حالا می تونم قیافه بگیرم و بگم که من بچه روز عشقم .. ولی خب مهم اینه که راستی راستی عاشق باشم . شایدم واسه والنتاینی بودنمه که این جور احساسی و عاطفی هستم . بگذریم من که تا ده یازده سال پیش نمی دونستم والنتاین چیه . یه روز که تازه 25 بهمن وتولد خاموش شروع شده بود رفتم رو کانال محبوبم ایران تی وی یا همون حمید خان خودمون و دیدم همه دارن روز والنتاین و عشقو بهم تبریک میگن .. تازه فهمیدم که درچه روز مقدسی به دنیا اومدم . یه بادی به غبغب انداختم که انگاری زمین و زمان درروز والنتاین مال منه . بهتره یه تبریک هم به خودم بگم . ... تولدت مبارک ای همیشه عاشق . تولدت مبارک ای آن که در روز عشق دیده به جهان گشوده ای . آمده ای تا همیشه عاشق باشی . همیشه از عشق بنویسی . آمده ای تا به دلهای عاشق بگویی که یکدیگر را دوست بدارند . آمده ای تا بگویی که عشق ، با وفا جانی دیگر می گیرد . عشق با وفاست که نفس می کشد . عشق با وفاست که پیوند ها را مستحکم می گرداند . آمده ای تا که انسانها را دوست بداری . حتی آنهایی که خود را دوست نمی دارند . آمده ای تا دیگران را دوست بداری حتی آنان که تورادوست نمی دارند . آمده ای تا بگویی که عشق زیباست و گذشت و ایثار زیبا تر از آن . آمده ای تا با لبخند دیگران بخندی وبا اندوه آنان اشک بریزی . آمده ای تا شریک تنهایی انسانهایی باشی که عشق را باورندارند اما می توانند خود را باور بدارند هستی را باور بدارند تا عشق را باور کنند . آمده ای تا بگویی وقتی که تو دوست می داری وقتی که عشق را عاشقانه می بوسی درحالی که معشوقه ات سیلی بر گونه هایش (صورت عشق ) می نوازد نه این که عشقی نیست این اوست که نیست توهستی .. تووجود داری این عشق است که تو را آفریده و تو با عشق است که خورشید فردا را خواهی دید حتی اگر چشمانت را تا ابد ببندی . حتی اگر بپنداری که عشق چشمانش را به روی تو بسته است . تولدت مبارک ای همیشه عاشق !ای که انگشت حسرت به دندان گزیده ای که چرا عشق تکه ها را می بینیم اما آن که این تکه ها را آفریده نمی بینیم . حبابها را می بینیم اما آبها را نمی بینیم . بپاخیزید ای عاشقان عشق !عشق زیبا و جاودان برای شماست که نفس می کشد . عشق را بپرستید اگرخود و خدای خود را دوست می دارید . عشق مقدس است از آن زمان که اوبوده ونمی توانیم بگوییم که ازچه وقت عشق بوده است وتا آن زمان که باشد وتا نهایت بی نهایت ها عشق خواهد بود . تولدت مبارک ای همیشه عاشق . ای که دیگران رادوست می داری . ای آشنا ی بیگانه و بیگانه آشنا و آشنا با بیگانه که بیگانگی نمی دانی فرمانروای عشق تازیانه نوازشش را بر پیکره جان و جهان می نوازد تا بدانید که عشق همیشه بیداراست . تولدت مبارک ای همیشه عاشق ای آن که اگر قلم اندیشه و اندیشه قلمت را راها کنی تا ابد از عشق خواهی گفت تا ابد از عشق خواهی نوشت و تا آنجا که فریادی درگلو داری فریاد خواهی زد که تا ابد عاشق عشق خواهی ماند .........خیلی خیلی باید منو ببخشید که همش دارم کانال عوض می کنم . باکلمات بازی می کنم ولی این یه نوع عشقبازیه . هرکدوم از این بازیها یه معنای خاصی دارند این عشقه که منو وادار به بازی می کنه .. ..حالا چی بود و چی شد و چی نشد که امروز شد روز عشق بالاخره یه بهونه ای شد تا بازم ازش بگیم و بنویسیم . ولی در عشق متداولی که ما بین یه دختر و پسر و زن و مرد تصورشو می کنیم پیش از این که از دیگری انتظار داشته باشیم بایداز خودمون توقع داشته باشیم هرچقدر می نویسی بازم می بینی وقت کم میاری . هر قدر هم که از کارای دیگه ات می زنی می بینی که به خود نوشتن هم نمی رسی .. وای امان از دست این عشق ..عشق به نوشتن عشق به محبت و مهربونی عشق به خدا ..عشق به ندا .. عشق به زندگی .. ولی عشق اگه افراطی بشه و وآدم خودشو اسیریه چیزای الکی بکنه چی میشه . الان که دارم این مطالبو می نویسم یه مجلس عروسی دعوت بودم که نرفتم ریشمو هم نتراشیدم که وقت نوشتنم تلف نشه . نمی دونم فقط می دونم که این عشقه که به من میگه از عشق بنویسم و بگم که چقدر دوستتون دارم این روزا خیلی حرص می خورم که چرا خدا شبانه روزو 48 ساعت نیافریده تا من بتونم بیشتر بنویسم .هرچند داستان من شده داستان ملا نصرالدین . بخوای همه رو دوست داشته باشی خیلی هم سخت نیست ولی اگه همه بخوان دوستت داشته باشن خیلی سخته . یکی میگه این جوری بنویس یکی میگه چرا این جوری کم می نویسی .. یکی میگه چرا اون جوری می نویسی من دیگه تو و نوشته هاتو دوست ندارم . هرکاری کنم یه طرفم با من بد میشه ول کن بابا امروز روز عشقه .. این عشقه که باعث میشه حتی انتقاداتو با جون و دل قبول کنم و واسه بهتر شدن تلاش کنم . .دلم می خواد بیشتر روده درازی کنم ولی سه چهار روز بعد از عشق والنتاینی عشق ایرانی یا سپندار مذگانو داریم . روز عشق و والنتاین رو یک بار دیگه به همه آدما و غیر آدمای دنیا تبریک میگم . آخه همه عاشقند . هرکی میگه عشقو قبول ندارم الکی میگه شایدم بیچاره راست بگه ولی خودش خبر نداره که الکی میگه . عشق ، بنده خدا آدم نیست که بگه گناه من چیه .. با درود به همه عاشقان با وفای دنیا و همه با وفاهای عاشق خدا نگه دار همه شما ... پایان ... نویسنده ...ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#63
Posted: 18 Feb 2013 14:19
بـــازم روز عشـــــق
امروز 29 بهمن نود ویکه . این متن ذیل رو هم سال قبل نوشته منتشرش کرده بودم . می دونم خیلی ها نخوندن و خیلی ها هم زورشون میاد برگردن عقب هرچند اون عقب ترا هم میشه داستان و مطالب قابل خوندن زیادی گیر آورد و اینم متن یک سال پیش ......نوبتی هم که باشه دیگه این دفعه نوبت عشق ما ایرانیهاست . پس اون چهار روز پیش چی بود .؟/؟ ایرونی ! داداش ! توهم شوخیت گرفته ها . دیگه این قدر سر کاری ننویس دیگه . حالا عشق هم شده مثل جنگ قر مز و آبی .. داداش عشق داریم عشق ! از اون عشقای ناب ایرانی . 29 بهمن مصادف باروز عشق ایرانیه . چند هزار سال قبل از والنتاین تو ایران خودمون مد بوده . زنا به مردا ومردا به زنا هدیه می دادند . جشن می گرفتند . به هم احترام می گذاشتند . راستی می دونین همه این گفتن و نوشتن ها واسه اینه که راستی راستی عاشق باشیم . چقدر خوبه که ما هم سنتهای ایرونی خودمونو حفظ کنیم . البته عشق مثل نوروز نیست که اونو مختص به یه روز کنیم . عشق مال هرروزه . چقدر خواستند و میخوان که مارو از فرهنگ اصیل خودمون دورکنند و نتونستن . یونانیان مغولها و عربها و... هیچ کاری نتونستن بکنند . نمونه اشو تو چهار شنبه سوری می بینیم . توسیزده بدر و مهمتر از همه تو نوروز می بینیم . خیلی باشکوهه . باشکوه تر از هر گرد همایی دیگه . اسم روزعشق در ایران قدیم ما بود سپندارمذگان که ظاهرا مصادف با پنجم ماه اون موقع تقویم ایرانی بود . سپندار مذ هم به معنای زمین بخشنده و مظهر عشق و عدالت بوده و ایرونیهای دوست داشتنی دیگه در این روز سنگ تموم می ذاشتند . این دوسه خط رو من از اینترنت تقلب کردم . دیگه بیشتر وارد جزئیات نمیشم می ترسم متقلب تر بشم . اونچه که بیشتر از شجره نامه اهمیت داره خود عشق وآدمای عاشقند . راستی اصلا هیچوقت پیش خودتون فکرکردین که چه سهمی از این زندگی از این دنیا از روز ازل تا حالا مال شما شده یا میشه .. راستی اون آدما کجان ؟اونایی که با عشق به هم هدیه می دادند . اونایی که تودلشون یه دنیاشور ونشاط بود . یعنی اونا هم مثل ما مرگو باورنداشتند ؟/؟ یادش به خیر چه شور وحال وصفایی بود . نه اینترنتی بود نه ماهواره ای نه رادیویی نه تلویزیونی . فقط عشق بود . کوه و دشت و دمن بود . اون آدما الان کجان ؟/؟ روحشون داره مارو می بینه و به ریش ما می خنده . اونا فکر می کردند که از اون دنیا چی می خوان ببینند ؟/؟ بیچاره این ارواح شبیه به ماشینهایی هستند که فکرمی کنندبه جای پیشروی چند هزار سال دنده عقب رفتند . بگذریم اون صفا و صمیمیت عشق ایرونی کجا رفت ؟/؟ وای کاش اون آدما زنده بودند . کاش ستونهای باشکوه تخت جمشید زبون باز می کردند و از اون آدما می گفتند . هرچند ایرونیهای اصیل زبونشو می فهمند ونفهما می خوان سرشو بکنن زیر آب . بگذریم وقتی از آدمای عادی و بی نام و نشان گذشته یاد می کنیم آدم اگه آدم باشه دلش می گیره . اونا کجان . ما به کجا میریم ؟/؟ بی اختیار یاد ترانه کوچه های شکیلا خانوم میفتم با یه ترانه دیگه اش که تو همین مایه ها خونده . چرا نام کورش در تاریخ جاودانه شد ؟/؟ چون مظهر عشق ومحبت بود . چون آدما واسش اهمیت داشتند . می دونست اگه آدما رودوست داشته باشه آدما هم دوستش دارن . اون وقت دیگه از خودخواهی وکینه خبری نمیشه . کورش یا کوروش جان کجایی که یادت به خیر . یه عبارتی هم که هم بازی باکلماته وهم یه معنایی درش هست گفتم واست یادم نمیاد که آیا دریکی ازداستانهام بهش اشاره کردم یانه ولی گذاشتمش واسه روز تولدت که اگه زنده بودم روز تولدت بهت بگم . وای از روز عشق به کجا رسیدیم . دنیای ما دنیای عجیبیه . راستی فکرمی کنین کدوم آدما خوشبخت تر بودند . اونایی که ماهها می کشید تا یه پیغومی به هم برسونن یا اونایی که با یک ثانیه از این سر دنیا به اون سر دنیا به هم پیام میدن ؟/؟ عشق تودل ما آدماست . توفکر ما هم هست . منی که دارم از دورنگیها ناله می کنم می تونم خودم دورو نباشم وقدم اولو بردارم . بگم که عشق قشنگه . دوستیها و همبستگی ها قشنگه . چه اشکالی داره کارای خوب انجام بدیم . شیطان هم اگه کار خوب انجام بده میره بهشت . اون اگه بره بهشت همه ما میریم بهشت . آهای ایرونی از عشق بگو این قدر جاده خاکی یاهمون حاشیه نرو .. دیگه چی بگم اگه همه حرفا رو الان بزنم واسه دفعه بعد چی می مونه . اینایی رو هم که الان دارم میگم همه تکراریه .مثل میکاپ یا معمولی تر همون آرایش و خیلی خودمونی تر بزک دوز خودمون می مونه که کلمات رو رنگ می کنیم و یه جور دیگه تحویل میدیم ولی اونچه که مهمه اینه که خودمون یکرنگیم . دلمون عاشقه با یه دنیا محبت .. با یه دنیا عشق .. دور هم هستیم و غرق در دنیای منطقی خودمون و اونقدر جنبه اشوداریم که با این سکس نویسی ها از کوه پرت نشیم .. یه داستان نوشتم به اسم شتر درخواب . نیاز به توضیح نداره همه چی تو خود داستان توضیح داده شده . آینه ماست . می تونست یه رمان باشه . خیلی کلی این داستانو نوشتم . هرکی از اول ژانویه 2012 واسه مون نظر فرستاد دونه دونه اسمشو یاد داشت کردم و به یه نحوی اسمشونو آوردم تو داستان . حتی از این سیزده بی وفای فراری هم یاد کردم کسی چه میدونه شاید تا موقع انتشار داستان یا همین پیام سروکله اش پیداشد ولی من دیگه لقب یاد شده در جمله قبلی رو سانسور نمی کنم . داستانو که تموم کرده بودم دیدم فائزه عزیزهم پس ازمدتی غیبت یه پیام محبت آمیزی هم فرستاد بالاخره قانونی که خودم واسه خودم درست کرده بودم بایستی رعایت می شد واونو هم واردش کردم . درهر حال 29 بهمنه و عشق و عشق ایرونیه . کاشکی می تونستیم پدرانمونو ببینیم گذشتگانمونو یاهمون درگذشتگان دورمونو .. فکرمی کنین چی به هم هدیه می دادند ؟/؟ چی می پوشیدند ؟/؟ ازچه عطری استفاده می کردند ؟/؟ چی می خوردند ؟/؟ واسه رفتن از شهری به شهر دیگه از چی استفاده می کردند ؟/؟ فکر می کنین عشقای اون موقع یه لذت وصفای دیگه ای داشت ؟/؟ درسته که حالا از طبیعت بکر کم شده ولی کوه و دشت و جنگل و خورشید و ماه و مهتاب همونه .. عاشقا هنوز می تونن سرشونو بالا بگیرن وبه جای زمین به آسمون نگاه کنند . دل همون دله سرخی و تب عشق همونه . هیجان همون هیجانه . خون جاری تورگها همون خونه . پس چی کم شده ؟/؟ بازم مثل این که زیاد دارم حرف می زنم .من و امیر گلم همدل و همصدا این روز خجسته رو به همه شما عزیزان و عاشقای گل حتی اونایی هم که عاشق نیستن و تا به حال عاشق نشدن تبریک میگیم . همه می دونن که عشق قدیمی ترین چیزیه تو دنیا که همیشه هم از همه چی تازه تره واسه همینه که هروقت حتی خودم نوشته های خودمو در این مورد می خونم با همه تکراری بودنش تعجب می کنم که چطور بازم ازش نوشتم . خب اینا همه معجزه عشقه دیگه . خیلی بده آدم اگه بخواد بهش پشت کنه . منم که الان روبروی شما وعشق هستم باهاش همگامم خداحافظی هم که می خوام بکنم با دنده عقب وبدون این که به عشق پشت کنم میرم تا بهش برنخوره . عاشقای عزیز دوستت دارم گفتن ها روفراموش نکنید مدلهای مختلف عشق رواز یاد نبرید و یادتون باشه که سلطان عشق وعاشقا خداست .. پایان .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#64
Posted: 18 Feb 2013 14:20
ستـــاره سبــــــز
ستاره سبز ! ستاره سرخ ! ستاره عشق ! ندای عشق ! ستاره جان و جهان !ستاره نگاه پرستاره ! امروز روز عشق است و من به بهانه عشق از تو می نویسم امروز روز عشق ایرانیست . روزی که خورشید از غرب و شرق طلوع می کند . امروز عشق برای ما از عشق می خواند . عاشقانه می خواند . امروز عشق از راز نگاه می خواند از راز نگاه می گوید . اما تنها یک نگاه است که هنوز هم نتوانسته است رازش را بخواند تا به من بگوید . آن نگاهی که ندایش را به خدایش رسانیده است . آری عشق آن ندا . ندا را به خود و خدا رسانیده است بی آن که بداند راز آن نگاه زیبا و پراحساس را . آن نگاهی که دلها را سوزانید واشک از دیدگان قلمهای سنگی جاری ساخت . . ستاره سبز امروز روز توست . امروز ماه تولد توست . ماه تولد من .. ومن باز هم از نگاه تو می گویم . آن نگاهی که از سنگینه های وجودم چشمه های پر حرارت عشق می سازد تا با جوهره احساسم همچو آرش آنچه را که در توان دارم تقدیم تو دارم و برای تو بنگارم . برای تو که مپنداری فراموشت کرده ایم برای تو که اسطوره عشقی . نماد روز عشقی . باز هم روز عشق است . روز حرارت دلها .. هزاران بار می گویم هرروز می گویم که هرروز روز عشق است . امروز دل بهانه تو دارد بهانه ستاره هفت رنگ یکرنگیهای هفت آسمان . امروز روز توست . هرروز روز توست . امروز با تو عاشقانه می خندم . ببین که آن نگاه همچنان مرا به نوشتن از عشق و نوشتن از تو وا می دارد . کدامین تیر می پندارد که می تواند قلب عشق را بسوزاند . ستاره سبز با من از گلبرگ های سرخ و سبز بخوان .. از گلهای بهشتی که تو را در بر گرفته اند تا همیشه تازه بمانند تا به بهشتیان بگویند که ما تازگی و طراوات خود را از تو می گیریم . ستاره سبز با من از گلستان بهشت بگو . با من از خار هایی بخوان که پای دیوان را از گلستانت دور می دارد . بگذار تو را ببینم که خاکستر دیوان آتشین گلوله را چگونه بر دوزخ هفتم می پاشانی . ستاره سبز با من از خون سرخ پاکت بگو که چگونه زمین و آسمان عشق را گلگون نموده است تا امروز همچنان از سپیدی نگاهت بگویم تا همچنان غرق در اندیشه های نگاهت باشم . گاه می پندارم که جوهر قلم اندیشه ام در نوشتن از تو به انتها رسیده اما گوهر ارزشمند وجود تو آنچنان پهنای گیتی را در نوردیده که احساس می کنم هزاران هزار قلم دیگر برای نوشتن و سرودن از تو کم باشد . بگو چگونه برای تو بنویسم ..عاشقانه ..عارفانه ..مظلومانه ..بگو تا فریاد بزنم تا با ندای خود از خدای ندابخواهم که همچنان به من توانایی نوشتن از عشق را داده تا تا هر دم با واژگانی دیگر از تازگی عشق همیشه تازه بخوانم . ستاره سبز! امروز گلها پژمرده اند درختان خشکیده اند چشمه ها بی آبند سینه ها نایی برای نالیدن ندارند برگهای سبز بهار بر شاخسار های پاییز خشکیده بر زمین افتاده اند اما درختها همچنان ایستاده اند . می دانند که بهار عشق , بهار سبز عشق از راه خواهد رسید . ستاره سبز من ! با قلب خونینت بخند و با راز نگاهت از عشق بگو . بگو که با اشک خونینت درخت عشق ایرانت را سبز کرده ای تا در هوای تو و عشق به ایرانی بودن خود ببالیم . ببالیم که با گفتار و پندار و کردارنیک خود عشق ایرانی را عاشقانه ترین عشقها می دانیم . ستاره سبز ! امروز خورشید عشق بیش از هر زمان دیگری می تابد . می درخشد .. می سوزاند سنگها را و دلهای سنگی را می سوزاند تا جوانه های سبز عشق سر از خاک بر آورند تا بدانند که چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست می دارند تا بدانند که ریشه ها در خاک هم پیوندی عاشقانه دارند همچون زمانی که نسیم عشق در زیر آسمان آبی عشق وزیدن می گیرد وچمنها ی نغمه خوان عشق را در آغوش هم جای می دهد وچه زیباست سرود عشق وچه زیباست آن زمان که من تصویر زیبای تو ستاره سبز را در سیمای خورشید سرخ می بینم ودر قلب آسمان آبی ودر قلب سپیده دلانی که به صفای عشق می اندیشند ودر صورت عروس آسمانی که به خورشید سرخ می نگرد اما نگاهش را از او می گیرد . امروز روز عشق ایرانیست . روز دلهای پاک روز ی که شاید به ظاهر در کنارت نباشیم اما تو در کنار مایی . آنان که قلب پاکشان را مالامال از عشق سازند تو ستاره همیشه سبز را در آسمان عشق ایران زمین می بینند .. می بینند تو یاقوت خدایی خویش را .. یاقوت عشق را .. دلها برای عاشق شدن می تپد دلها به عشق عشق می تپد اما همه جا سخن از بی وفاییست این دشمن اصلی عشق .. ستاره سبز من ! می دانم که تو اینک راز عشق را می دانی . به آنان که می خواهند عاشق باشند و عاشق بمانند بگو که رازعشق چیست بگو که زنده ها باید چگونه زندگی کنند . امروز در ایران من در ایران تو در ایران ما غوغای دیگریست . امروز دلها به خاطر عشق می تپد . به من بگو چه باید کرد تا قلب عشق برای همیشه بتپد . ستاره سبز می دانم می دانم از وقتی که به بزرگ آسمان رفته ای عشق به زمین را کوچک می دانی اما این عشق به او عشق به بی نهایت هاست که ما را به تو می رساند . امروز روز عشق ایرانیست هر جا سخن از عشق است سخن از ندای عشق است . سخن از نیاز عشق و نیاز به عشق است . عشق محتاج وفاست و ما محتاج عشقیم . ایرانی عاشق ! به آسمان آبی عشق بنگر . پرچم سبز و سپید سرخ را این درفش کاویانی را دردستانت بگیر . با خون سرخت بر آسمان آبی باران بباران تا شیطان صفتان عشق ستیز در سیلاب عشق ایرانی بپوسند . آن گاه با قلب سپید خود و با دعای جاودانه عشق آن چنان کن که زمین و آسمان سراسر سبز و خرم گردد واین است راز درفش کاویان .. راز پرچم مقدس ایران . آن روز من , تو تازه سبز عشقم را سبزینه تر از همیشه خواهم دید . آن روز آسمان نورانی تر از همیشه خواهد بود . آن روز اگر بخواهم پیدایت کنم باید به دنبال سبزینه ترین سبزینه ها باشم به دنبال زیباترین ستاره آسمان به دنبال ستاره سبز .. به دنبال ستاره سبز .... پایان .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#65
Posted: 21 Feb 2013 20:48
آرامکده
بازم یکی دیگه مرده .. این یکی رو نمیشه از زیرش در رفت . راستش وقتی که یکی می میره و من میرم قبرستون یا همون آرامگاه شاید به خاطر تنها کسی که نمیرم همون مردهه باشه ..مرده بیچاره مرده .. یه چند ساعتی رو من باهاشم و تازه اگه غسلم درست باشه فاتحه خونی منم درسته . وگرنه به جای این که براش خیر رسون باشم ممکنه شر هم درست کنم . درواقع می رفتم آرامگاه تا زنده ها رو ببینم . زنده هایی که قدر همو نمی دونن . وقتی که یکیشون مرد اون یکی میگه حیف شد عجب آدم خوبی بود . البته بد شیطونه .. یه بنده خدایی بود چند تا آدم کشته بود من که مجلس ترحیمش نرفته بودم ولی از کنار مسجد که رد می شدم دیدم طرف داره از سجایای اخلاقی و خوبیهاش میگه .. بگذریم . از همون لحظه ای که پامو گذاشتم قبرستون به این فکر بودم که کی بر می گردم . آخه باید داستان می نوشتم و حداقل سه تا تیکه داستان دنباله دارو عقب می افتادم . تازه این بدون رفت و بر گشت بود .. من نمی دونم این فک و فامیلا واسه چی می میرن واسه چی عروسی می گیرن .. میرن مکه .. گاهی هم مهمونی میدن .. خبر ندارن که من وقت واسه نویسندگی کم میارم .. هیجان خاصی داشتم . حداقل می تونستم بیشتر از دویست نفرو که سالها بود ندیده بودمشون یا فقط چند بار دیده بودمشون ببینم . راستی حالا مرده اون زیر چیکار می کنه . راستی راستی با چوب و چماق میان بالا سرش ؟/؟ به نظرم این زنده ها بیشترشون فقط واسه خودشون گریه می کنن . بیشترش به دو علت . یکی این که خودشون هم باید یه روزی بمیرن و باید زیر همین خاک دفن شن .. خدایا میشه پارتی بازی کنی ما نمیریم ؟/؟ یه علت دیگه اش اینه که به نوعی یکی از تکیه گاههاشونو از دست میدن . ولی خب به نظر شما اون مرده کیف می کنه که یکی براش گریه می کنه . به خودش می باله ؟/؟ وای با همه سلام علیک می کردم . همسایه های سی سال پیش و دوران کودکی خودمو می دیدم . قلبم می لرزید . احساس عجیبی داشتم . دلم می خواست به جای فاتحه خونی همونجا بشینم و از بچگی هام از همون زمانی که بزرگترا رو خیلی بزرگ می دیدم بنویسم . حالا اونا واسه من احترام قائل بودند . اون موقع هم که به بچه ها بی احترامی نمی کردند ولی آدم بزرگا یه کلاس دیگه ای دارند . راستی راستی من بزرگ شدم ؟/؟ .. بیشتر از این که دخترای آقا مرده گریه کنند نوه های دختریش اشک می ریختند .. دلم واسشون می سوخت . بابا بزرگو بابا صداش می زدند . یاد داستان بابا بر گرد خودم افتاده بودم طوری داستانو پیچونده بودم که هر کی نصفه اولشو می خوند فکر می کرد پدر دختره مرده ولی بعدا پیچش احساسی غم رو به شادی تبدیلش کردم که در هر دو قسمت اشک خودمم در اومده بود .. بگذریم ولی اینجا باباهه راستی راستی مرده بود . واااااییییی همکلاس دانشگاهم رو دیدم . بعد از فارغ التحصیل شدن دوبار بیشتر ندیده بودمش .. دبیر مدرسه راهنمایی خودمو هم دیدم بیست و پنج سال پیش معلم ما بود . -استاد خیلی زود گذشت .. -آره خیلی .. ولی ایرانی جان انگار خیلی سنت رفته بالا .. معلوم نبود این معلم یا آقا دبیر دوره راهنمایی من چی داره میگه . موهاشو که نگاه می کردی عین برفی بود که رو کوههای زمستون نشسته باشه به من می گفت خیلی سن بالا شدی . معلم سختگیری بود . فامیل بازی هم نمی کرد ولی من که خودم در اون دوران شاگرد اول بودم . البته با اجازه شما . فقط اون دو سال آخر سقوط کردم که تقصیر عشق بود .. صدای گریه و شیون و زاری و... چقدر بده این مراسم عزایی .. وای خدا یعنی منم باید یه روزی بمیرم ؟/؟ اگه نمیرم یعنی اگه زود تر نمیرم و زود تر شاهد مرگ عزیزانم باشم همین جور باید آبغوره بگیرم ؟/؟ من بیشتر , غم رو دلم می شینه و کمتر گریه ام می گیره . حتما فکر می کنن من خیالم نیست . ولی من بیشتر درقبرستون خاطرات زندگی رو مجسم می کنم . به یاد گذشته ها روز هایی که دیگه بر نمی گردند . هرچند میگن دوربین خدا اونا رو ضبط کرده داره . اگه به کسی نگین من به این مسئله اعتقاد دارم . وای سیل سلام علیک و خوش و بش از هر طرف .. با دوستان می گفتیم و می خندیدیم .. مرده رو می خواستند به خاک بسپارن .. همه وایساده بودیم . در عالم خودم بودم . دو دقیقه ای گذشت تا بفهمم که دارن نماز میت می خونن . درحالی که گند زده بودم و داشتم با بغل دستی حرف می زدم . یه گشت و گذاری در این آرامگاه بزرگ زدم .. زیاد از محوطه دور نشدم .. اوووووخخخخ مدیر دوسال آخر دبیرستانمو دیدم . جواب سلام منو نداد . آخه طفلکی مرده بود . دستش کوتاه بود ولی مرد خوبی بود . یه مرد دوست داشتنی عکسشو دیده بودم . ریش تیغ می کرد . بیچاره با آخوندا محشور نمیشه .. زنا و مردای فامیل چقدر به دیدن من و هم خوشحال می شدند . راست میگن که صله ار حام عمرو طولانی می کنه . مرده بد بخت خودش مرده رفته و ما اینجا سر خاک داشتیم عمر خودمونو طولانی می کردیم . چقدر دلم می خواست با هر آشنایی دقایقی رو سر کنم . واقعا زندگی چه زود می گذره . کودکی من و بعد , دوران راهنمایی از همه اینها بیشتر تخت تاثیرم قرار می داد . . از این نظر که در چه دوران بی شیله پیله ای زندگی می کردم . اون علاقه های دوران کودکی .. بااین حال دلمم پیش سایت و نویسندگی بود . خیلی از دخترا و زنایی که اومده بودند سر خاک انگاری که می خواستن برن عروسی . شاید خیلی هاشون خیلی ها از این جمعیت داستانهای سایت امیر و لوتی رو می خونن . اگه بدونن اینی که هم شیطونی می نویسه هم فرشته ای روبروشونه چی فکر می کنن ؟/؟ فکرشو نمی کنن من همچین آدمی باشم . چیکار کنم من که از مریخ نیومدم . این دخترایی که گریه می کردند باید خواهر زاده های شیما باشن . شیما دختر دوم همین مرحوم بود . یه گوشه ای یکی رو دیدم که نشسته با چشایی سرخ شده از گریه . هر چند چشمان آبی زیبایی داشت . شیما بسیار سفید رو جذاب بود . خیلی خوشگل بود . هم سن من بود و تا دوازده سالگی هم بازی بودیم ..خونه هم زیاد میومدیم و می رفتیم . هم کلاس هم بودیم .. آدم که به فامیلای درجه دو خودش سر نمی زنه همینه دیگه . هر پنج سال ده سال درمیون شاید شانسی اونا رو ببینه . تازه اگه در یه مجلسی همه با هم حضور داشته باشند . شیما خیلی زود از دواج کرد . شاید اگه بگم اون زیبا ترین دختری بود که من تا به حال دیدم اغراق نگفته باشم با زیبا ترین چشمان آبی .. صورتی گرد لبایی غنچه ای . خیلی خوشگل تر از الیسای ساکن قصرفارسی وان بود تازه کک و مک هم نداشت و تپل تر بود . اون روز ها به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که باهاش دوست شم . هم بازی بودیم و دوست ....پسر همسایه شون که همکلاس منم بود بهم گفت که عاشقش شده و ازمن می خواست که مراتب عشقشو به گوش این فامیل برسونم .. من همچین غلطی نکردم چون اصلا سرم به این راهها درد نمی کرد . البته اگه دوسال بعد همچین تقاضایی می کرد می گفتم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی . هرچند من دوسال بعدش عاشق یکی دیگه شدم که ده سال بعدش باهاش ازدواج کردم . می خواستم برم جلو با شیما سلام علیک کنم . نمی دونستم خودشه یا نه .. نکنه این دخترش باشه . آخه شیما خیلی زود از دواج کرده بود و اینم بیشتر به این می خوره که دخترش باشه .. می خواستم بهش سلام کنم روم نمی شد .. اگه اون شیماست چرا بهم سلام نمی کنه .. خیلی دوست داشتم به یا د خاطرات کودکیم بیفتم .. یعنی واسه یه سلام کردن غرور داره ؟/؟ رفتم جلو تر . تا سلام کردم یه لبخندی زد و جوابمو داد . خداپدرشو بیامرزه بااین که باباش مرده بود ولی اولین برخودش با لبخند بود آره خودش بود . تقریبا نصف سنش نشون می داد . -ببینم فامیل باید این جور مواقع پیداش شه ؟/؟ می دونستم که اونم یه حسی مثل حس منو داره . یه احساس قوی که ما رو به گذشته ها پیوند میده نه این که خدای نخواسته نظر خاصی به هم داشته بودیم یا باشیم فقط حسرت گذشته ها عمر از دست رفته و باقیمونده نامعلوم رو می خوردیم . اون پیوند عاطفی که بین فامیلا داره از بین میره . همه افراد قبیله دیگه همیشه همدیگه رو نمی بینن . اشکو در چشای آبی شیما می دیدم. -ازکارت راضی هستی ؟/؟ اوقات فراغتو چیکار می کنی ایرانی ؟/؟ اون وقتا خوب انشا می نوشتی .. راست می گفت چند بار واسه شیما هم انشا نوشته بودم . -خیلی قلم زیبایی داشتی .... می دونستم خونواده اونا از همون هیجده سال پیش کامپیوتر داشتند . شایدم اون و بچه هاش داستانهامو می خوندند . خیلی دلم می خواست که شیما بدونه که من عشقی و احساسی می نویسم . اگه واسه سکسی نویسی هام یه اسم دیگه می ذاشتم مثلا پارسی .. اون وقت می تونستم بگم من اون ایرانیه هستم پارسیه من نیستم اون یکی دیگه هست .. میگن تا موقعی که آدم رازشو به کسی نگه اون راز اسیر اوست ولی اگه پیش یکی بگه اون وقت اون بنده اون راز میشه .. تازه اگه دو نفر به غیر خود آدم بفهمن که لو رفتن رو شاخشه .. نزدیک بود یه راهنمایی دو پهلو بکنم که شیما رو حساب احتمالات بفهمه که من چی می نویسم .. شیطونو لعنت کردم و گفتم مرد حسابی چهار کلمه از یمین و یسار نوشتی و آسمون ریسمونو به هم بافتی فکر کردی واسه خودت کسی شدی .. من نمی دونم .. نههههه خدایا دبیر ادبیات اول دبیرستان من . اینجا چیکار می کنه . من چهارده سالم بود و اون تازه استخدام شده بود . بیست و خوردی سال بیشتر نداشت . با همون اولین متنی که در کلاس خوندم بهم گفت بچه ها این آقا یه روز نویسنده بزرگی میشه . .. .. رفتم تا باهاش سلام علیک کنم میون جمعیت گمش کردم . دوباره بر گشتم پیش شیما .. نمی دونم چرا نمی رفت جلوتر .. -با همین نامه های عاشقونه بود که شکارت رو انداختی توی تور ...حیف شد ادامه ندادی -تو از کجا می دونی ادامه ندادم .. آدم که همه چیزو نباید بگه .. شاید از نظر کمیت کسی به اندازه من در سالهای اخیر مطلب ننوشته باشه .. -ببینم کتاب نوشتی ؟/؟ -نه شیما جان .. شوخی کردم .. آدم در این دوره زمونه که نمی تونه مطلب بی سانسور بنویسه . ... پیش چند تا از همکلاسای قدیم نشستم . یکی از هم خدمتیهای خودمو دیدم که اونم مرده .. البته خودشو که ندیدم عکسشو دیدم . شک داشتم که خودش باشه .. یعنی تشابه اسمیه ؟/؟ به سال تولدش که نگاه کردم دیدم هم سن منه . اصلا باورم نمیشه که منم باید بمیرم . اون که مرده حتما داره به ما می خنده و به حال خودش گریه می کنه . فردا پس فردا که ما بریم و سر ما هم بلا بیاد این دلخوشی رو داره که جمعیت هماهنگ بیشتری دورشو گرفتن . یعنی آخر و عاقبت منم که به اینجا می رسه اسیر گرز گران میشم ؟/؟ خیلی از اونایی هم که فطرتا به اون دنیا اعتقاد دارن میگن ول کن بابا اون طرفو کی دیده همه اینا کشکه .. فکر می کنن اینم مثل انرژی دادنهای مثبت و منفیه که گاهی وقتا هرچی بخوان همون میشه .. نخیر جانم این جوری از زیر بار مسئولیت نمیشه در رفت . درهمین افکار غوطه وربودم که دیدم از بغل یه چادر مشکی بالای هشتاد سال بغلم زد و هفت هشت ده بار پشت سر هم صورتمو ماچ کرد .. نشناختمش کی بود . بوی عطر و گلاب می داد . نمی دونم چرا محرم نامحرم نکرده بود . شروع کرد به گله گذاری کردن و نالیدن از دست زمونه بی وفا و فحش دادن به اونایی که می خواستن آب و برق و تلفنو مجانی کنندو نتونستن هیچ بین فامیلا فاصله هم انداختن . داشتم فکر می کردم اون کیه . با این همه شور و حرارت منو بوسیده بود زشت بود اگه می گفتم نمی شناسمش .. -ببینم منو شناختی ؟/؟ .. تواضع و فروتنی رو با چاخان گویی ادامه دادم -خواهش می کنم .. چه دورانی بود ..چه زود گذشت .. -می دونم نشناختی .. من فلانی هستم .. ووووییییی خدای من دختر خاله مامان بزرگم بود خدا رحمتش کنه مامان بزرگو . یعنی همون ننه آقامو .. منو بیش از هر کس دیگه ای دوست داشت . -مگه میشه من پروین خانومو فراموش کنم . این بار رفتم جلو و سرشو بوسیدم .. دیگه داشت دیرم می شد . چون باید می رفتم چند تا داستان سکسی می نوشتم . حالا هم که دارم همین متن آرامکده رو می نویسم بازم مثل همون وقتی که در آرامگاه بودم به خودم میگم که این قدر متنو ادامه اش ندم و باید برم چند تا داستان سکسی بنویسم . امان از دست این سکس .. یه سری می خواستند برن خونه همونی که تازه دفنش کردند . من باید یه جوری جیم می شدم . همه منو دیده بودند دیگه بس بود .. رو چند تا از این قبرها نشستم وواسه در رفتن فاتحه ای می خوندم تا یواش یواش از تیررس دور شده ازخروجی دیگه ای مسیر خونه رو پیش گرفتم . هرچه از آرامگاه دورتر می شدم انگاری که دارم از مرگ هم دور تر میشم . راستی به نظر شما اصلا مرگی هم وجود داره ؟/؟ من که این طور فکر نمی کنم .چون مرگ که پایان زندگی نیست .... پایان ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#66
Posted: 28 Feb 2013 19:34
بهترین هدیه خدا
وقتی فهمیدم زری نمی تونه بچه دار شه خیلی ناراحت شدم ولی بیشتر ناراحتی من به خاطر ناراحتی اون بود نه این که از نعمت پدر بودن محروم باشم . نه این که حسرت دیگران رو بخورم . -زری جون من و تو یه عمره که باید با هم باشیم . با عشق ازدواج کردیم .. هیچ چیزی جز مرگ نمی تونه ما رو از هم جدا کنه و به کانون گرم عشق و خونوادگی ما ضربه بزنه .. -یا باید از هم جدا شیم یا از دواج کنی و یه زن دیگه بگیری -من نمی خوام . من بچه نمی خوام . من تو رو می خوام . اون داشت افسرده می شد ولی من کمکش کردم . پا به پاش بودم . نازک تر از گل بهش نگفتم . طوری رفتار کردم که احساس واقعی منو درک کنه اون ملکه من بود . همه چیز من بود . خودمونو کشته بودیم تا به هم رسیدیم . حالا چه طور می تونستم به این سادگی ازش دست بکشم . اونو خردش کنم . نه .. نه ... عشق اون و عشق به اون برام از هر چیزی در این دنیا بالا تر بود .. -رضا تو حالا این حرفو می زنی ولی یه روزی پشیمون میشی . یه روزی میای رو حرف من .. -ببین من بچه نمی خوام . حوصله بزرگ کردن بچه یه نفر دیگه رو هم ندارم اگه یه وقتی تو دلت خواست حرفی ندارم . دوستت دارم . عاشقتم . ولت نمی کنم . یه زن دیگه هم نمی گیرم -وای تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستی .. روزی یه ساعت توی بغلم اشک می ریخت و آروم می گرفت .. خدایا چرا باید این قدرتو ازش بگیری . چرا باید عشق من عذاب بکشه . چرا چرا .. مدتها گذشت تا سر انجام من و اون یه بار دیگه آزمایش دادیم .. وقتی که دیدم اون واسه بار دار شدن مشکلی نداره و آزمایش نشون میده که می تونه بار دار شه از تعجب و خوشحالی داشتم شاخ در می آوردم ولی مشکل از من بود . من نمی تونستم بچه دار شم .. هم از نظر تعداد و هم حجم نطفه مشکل داشتم . خیلی سخت بود در مان شدن .. حالا این من بودم که افسرده نشون می دادم . غرورم در هم شکسته شده احساس ناتوانی و پوچی می کردم . حس می کردم که زری داره بهم تر حم می کنه .. اون خیلی بیشتر از وقتی که من در روز های رنج و اندوهش هواشو داشتم هوای منو داشت . ولی من دیگه نسبت به همه چی بی اعتنا شده بودم -زری باید از هم جدا شیم ..-معلومه چی داری میگی ؟/؟ -من نمی خوام تو رو از نعمت داشتن فرزند محروم کنم . -رضا تو درمان میشی .. مگه من نشدم .. خواست خدا بوده .. چرا صبر نداری -اومدیم و نشد . اومدیم و به پیری رسیدیم اون وقت چی ؟/؟ -دیوونه من بدون تو می میرم . من بچه نمی خوام . من تو رو می خوام .. حرفاش آرومم می کرد ولی بعد دوباره همون جوری می شدم .. -زری من می خوام طلاقت بدم .. -خیلی بچه ای .. مگه اون روزایی که من وضع تو رو داشتم تو تنهام گذاشتی که من بخوام تنهات بذارم ؟/؟ این قدر عذابم نده . اگه دوستم داری این قدر شکنجه ام نکن . باهام راه بیا .. مثل اون وقتا .. دیگه بهم نمیگی دوستم داری ؟/؟ دوستت دارم رو از یاد بردی .. دیگه دوستم نداری ؟/؟ بگو نداری .. سرمو انداحتم پایین مثل بچه های لجوج شده بودم -دوستت ندارم . دوستت ندارم .. -سرتو بالا بگیر بگو . متاسفم برات . هیچوقت فکر نمی کردم حتی به شوخی و همین جوری بهم بگی دوستت ندارم .- تو به خاطر این که کار اون روز های منو جبران کرده باشی داری این حرفو می زنی ؟/؟ من می خوام تو خودت باشی . هر کاری رو که دلت می خواد انجام بدی ..-رضا این جور باهام حرف نزن . تو واقعا دلت می خواد من بایکی دیگه ازدواج کنم ؟/؟ وقتی این حرفو زد نتونستم توروش نگاه کنم . می دونستم دارم اذیتش می کنم ولی نمی خواستم زندگیشو خراب کنم . زندگی رو براش تلخ کرده بودم . طوری که حتی برادر زاده های نوزادشو بغل نمی گرفت یا نازشون نمی داد تا من ناراحت نشم . اینا رو به خوبی در حرکاتش می دیدم . حتی وظایف خاص زناشویی رو هم به زور و اکراه و به سردی انجام می دادم . -زری من با چه زبونی بگم که از این زندگی از تو از خودم از همه چی بدم میاد ولی اون تنهام نذاشت . دلم می خواست بمیرم . هروقت میومدم خونه فقط میومد یه سلام می کرد و می رفت به یه اتاق دیگه تا بد و بیراه نشنوه . بیشترین عذابو وقتی می کشیدم که به این فکر می کردم اون با یکی دیگه ازدواج کنه . چرا اون باید تا این حد دوستم داشته باشه . تنهام نذاره . مثل پروانه دورم بگرده . پیش اون از زنای دیگه حرف می زدم . وقتی با هم بودیم و از کنارمون زنا و دخترای خوشگل رد می شدن چش چرونی می کردم ولی اون خیلی صبور تر از این حرفا بود . اما یه روز دیگه حس کردم بریده . دیگه می خواد قید همه چی رو بزنه . با همه اینها برق خاصی رو در نگاش می دیدم . از این که می خواد مهرشو ببخشه طلاقشو بگیره . ولی من می خواستم حقشو بدم .. -رضا خودت خواستی که ازم جدا شی . خودت خواستی که منو بدی دست یکی دیگه . فردا دیگه نگو من بی وفایی کردم و دوستت نداشتم . . رضا خیلی عذابم دادی . من خدا رو داشتم .. خدا رو صدا زدم .. عذابم دادی ولی از خدا خواستم که عذابت نده . ازش خواستم که کاری کنه که تو باورم کنی . باورم کنی که من تو رو به خاطر خودت دوست داشتم . ولی تو نخواستی باور کنی . می دونی خدا این کارو واسم انجام نداد . ولی می دونم اون بخشنده هست . من میرم . از پیشت میرم ولی قول دادی که منو دیگه به حال خودم بذاری . حالا من یکی رو پیدا کردم . یکی که دیگه تنهام نمی ذاره .. منم تنهاش نمی ذارم . ما به هم وابسته ایم .. -زری چی داری میگی . صبر می کردی ازم جدا می شدی بعد این کارو می کردی ولی آنچنان درگوشی درگوشم زد که تا چند دقیقه ای گوشم در حال زنگ زدن بود . -هنرپیشه خوبی نیستی رضا .. اصلا نتونستی تظاهر کنی که خیلی بدی . ولی حالا می فهمم که خیلی بدی . هیچوقت نمی بخشمت . این من نبودم که گذاشتم زیر گوشت . این دستای کوچولوی کوچولویی بود که توی شکم منه . همونی که باباش تویی . همونی که نخواستی خبر خوش وجود و هستی اونو از زبونم بشنوی . همین امروز فهمیدم . بگیر اینم جواب آزمایشگاه .. رفت اسباباشو جمع کنه بره . من تصور بدی در موردش کرده بودم . آخه اون یه جوری حرف زده بود که ... هم خوشحال بودم هم ناراحت . دلم می خواست زری منو ببخشه تا لذت این خوشحالی چند برابر شه . ولی من خوشی بدون اونو نمی خواستم . -زری همه این کارام به خاطر تو بود . واسه این که نمی خواستم همراه با من عذاب بکشی . ولی حالا می خوام که شریک خوشیهای هم باشیم . من دوستت دارم . عاشقتم . حاضر بودم تو رو به حال خودت بذارم تا خوشبخت شی .. -اگه این طور بود رهام نمی کردی . عذابم نمی دادی . نمی دونی چقدر در تنهایی و خلوت خودم خدای خودمو صدا زدم تا تو رو عذاب نده ؟/؟ تا بهت آرامش بده ؟/؟ تو که این چیزا رو حس نکردی . چطور میگی دوستم داشتی . دنبالم نیا -زری تنهام نذار . اگه دوستم داری نرو .. -تو توانشو داشتی که حالا به دروغ هم که شده بگی دوستم نداری ولی من دروغشم نمی تونم بگم . زری داشت اشک می ریخت . قلبش شکسته بود . نمی دونستم چه جوری باید باهاش رفتار کنم تا تنهام نذاره . -زری من بدون تو می میرم .. -چطور حالا که ما شدیم دو نفر بدون من می میری ولی یه ساعت پیش که فکر می کردی من تنهام بدون من نمی مردی ؟/؟ -زری به خدا به خود تو که از همه دنیا واسه من عزیز تری اون موقع هم می مردم ولی به خاطر این که تو به زندگی برسی و به خواسته ات حاضر بودم که مرگو تحمل کنم . -تومگه نمی دونستی که خواسته من همه امید و زندگی من تویی ؟/؟ -حالا می خوای به خواسته ات پشت پا بزنی ؟/؟ می خوای شاهد مرگ من باشی ؟/؟ می خوای کوچولوی من بابا نداشته باشه ؟/؟ خودشو انداخت توی بغلم .. زار زار اشک می ریخت .. -کی گفته من دیگه دوستت ندارم . کی گفته می خوام تنهات بذارم . من مث تو سنگدل نیستم . من درکت می کنم . می دونم همه اون حرفا رو به خاطر من زدی . چون فکر می کردی نباید به خاطر ترحم در کنارت باشم ولی ته دلت می دونستی این طور نیست . نمی خواستی باور کنی . من تا آخرش باهات بودم و هستم . من دیوونتم . اینجا صدای گریه و ریزش اشکش بیشتر شد . به زور می فهمیدم که چی داره میگه .-من از خدای مهربون خواستم که خوشحالت کنه تو رو از این عذاب نجات بده . که باورم کنی که باورمون کنی ولی اون فقط این کارو نکرد . اون به جای این که به تو صبر بده به ما نعمت داد برکت داد . به ما رحم کرد .. میوه عشق و زندگی رو بهمون هدیه داد . تو چه جوری می خوای از هدیه خدا نگه داری کنی . -زری تو بازم یه قدم ازم جلوتری . از این که منو بخشیدی . از این که درکم کردی . دوستت دارم دوستت دارم .. زری تو برام بهترین هدیه خدایی . هدیه ای شیرین تر و بهتر از اونی که توی شکمت داری . . تو بهترین هدیه خدایی برای منی که بد ترین بنده اونم . بنده نمک نشناسی که قدرشو ندونستم . وقدر تو رو . -بهم هدیه نمیدی ؟/؟ -هرچی در توانم باشه واست می گیرم زری . هر چی دارم مال تو .. -به این کوچولو نمی دی ؟/؟ حسودی می کنه ها . -چرا واسه اونم هدیه می گیرم . خب حالا بگو چی می خوای -یه بوسه گرم و داغ .. بیشتر از هر هدیه دیگه ای که بخوای بری بخری واسم عزیز تره . مجانی هم هست خرجی نداره ولی یه دنیا می ارزه . به ارزش نگاهی که هیچوقت نتونست بهم دروغ بگه . چشامو بستم تا خودمو غرق اقیانوس بوسه بر لبان داغ بهترین هدیه خدا کنم . چقدر به این بوسه و به این لبان گرم نیاز داشتم .. -رضا جونم کوچولو رو نمی بوسی .؟/؟ اگه اذیتش کنی اون وقت از همین حالا با باباییش قهر می کنه .. پیراهن زری رو دادم بالا دستامو دور کمرش حلقه زده لبامو گذاشتم رو شکمش . دیگه نمی تونستم صورتشو ببینم . مثلا داشتم بچه مو می بوسیدم ولی دلم می خواست در اون لحظه چهره زیبا ترین و بهترین هدیه خدا رو ببینم . خدایی که دعای اونو شنیده بود . یه چیز ازش خواست ولی یه دنیا نعمت بهش داد . . به خاطر قلب پاکش به خاطر خوبی ها و مهربونیهاش . با لذت خوابگاه فرزندمو می بوسیدم . دست زری رو روی سرم احساس می کردم . اون ازم جلوتر بود . اون عاشق تر از من بود . بهتر از من .. ولی منو بهترین می دونست . -زری واست چه هدیه ای بگیرم که خوشحالت کنه ؟/؟ -من حالاشم خیلی خوشحالم چون تو رو دارم . خورشید زندگی بخش خودمو . تمام اون خورشید داره به تمام من نور میده . هستی و زندگی میده . اون خورشید فقط مال منه . دیگه چی می تونم ازت بخوام . خودتو برام بهترین هدیه ای رضا .. بهترین هدیه خدا .. بهترین هدیه عشق .. لبامو از رو استراحتگاه بچه ام بر داشته چشامو به چشای زری دوختم .. می دونستم که داره فکرمو می خونه از این که نمی دونم چه جوری متوجهش کنم که دیوونه وار دوستش دارم . -نمی دونم چرا هر کاری می کنم بازم ازت عقب می مونم -این قدر فکر نکن . -چیکار کنم فکر نکنم . -اینجوری .. تا بخوام بفهمم چه جوری لباشو نشوند روفرودگاه لبای من . راست می گفت بازم ازم جلو زده بود . چون دیگه به چیزی جز بوسه و آرامش و بوسه آرامش فکر نمی کردم ... پایان ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#67
Posted: 2 Mar 2013 19:08
شکایت از زندگی ؟!
متن ذیل از دفتر خاطرات دوران سربازیم می باشد . از یکی دو ماه آخر آن . از زمان بیست و یک سالگی ام . می توان گفت بدون ادیت و اصلاح بدون تغییر سبک و تغییر در جمله بندیها و موسیقی کلام ... اگر دروغ نگفته باشم فقط چهار پنج کلمه آن را تغییر داده ام فقط همین .عادت داشتم در لابه لای خاطرات و ماجراهای روزانه , عقاید خودمو در مورد مسائل مختلف بنویسم و گاهی هم با نوشتن مطالب ادبی و احساسات عاشقانه , مطالب دفترمو از یکنواختی درش بیارم ........1-لبخند پر شکوهت را به دنیایی نمی دهم وقتی که مردان مرگ , وقتی که انسانهای فنا می گویند که با من هم آواز شو من مشتهای گره کرده خود را به آنان نشان می دهم .. فردا را فراموش نکنید حتی اگر فردا شما را از یاد برده باشد . ای آنان که در آغوش خود غم می پرورانید به این امید واهی که شادی و نشاط خریده اید آن که روحم را تسخیر کرده مرا از فنا , مرا از مرگ , مرا از پلیدی , مرا از زشتی , مرا از هر چه بدیست باز می دارد . آن که برایم از زندگی و از جاودانه بودن می گوید مرا از نا امیدی باز می دارد . آن که مرا از گرداب رنج به در آورده و غرق دریای محبت ساخته مرا از سوختنی که جز خاکستر شدن نتیجه ای ندارد باز می دارد . شکستن انسانهای فانی نخواهد توانست که مرا در هم شکند چون که می دانم آن قدر زنده خواهم ماند که از لبان تو از لبان پر عطشت جرعه ای آب حیات نوشم که چشمه جوشان زندگی چشمه امید مرا غرق در خود سازد . آری آری تبسمت را لبخند پر شکوهت را به دنیایی نمی دهم . انسانهای فانی مرا درک نمی کنند . آن که با عشق به جاودانگی پیوست آن که با عشق به جاودانگی می پیوندد درکم می کند . چه کسی می تواند برای غریبه آن چنان آواز بخواند که از خون و جسم و روحش نیز برای او آشنا تر گردد . آری ای آشنا ترین !در کنار تو از فنا سرودن گناهیست نا بخشودنی . در کنار تو از مردن نباید گفت . بگذار تا زمانی که زنده هستم زندگی کنم در کنار تو باشم بگذار که در آغوش تو جان دهم که این اوج جاودانگی من است ......2 -شکایت از زندگی ؟!چه کسانی می توانند از زندگی شکایت داشته باشند آنانی که احساس می کنند خوشبخت نیستند آنانی که خوشبختی را در مسائلی می جویند که دسترسی به آن را بس دشوار و غیر ممکن می یابند و یا این طور به تصورشان می رسد . ولی به راستی شکایت از زندگی چه مفهومی می تواند داشته باشد . خواسته های آدمی بسیارند و نیاز هایی که به دنبال بر آورده شدن نیاز های دیگر پیدا شده و با گذشت زمان و بالا رفتن سن در ابعاد گوناگون بسط و یا گسترش یافته و با توجه به فراخور حال و مقتضیات زمان و زوایای مختلف تغییر می یابد و آرزوهای بزرگ و رویایی .. آن چه که مانع رسیدن آدمی به خوشبختی می گردد . البته آرزوهایی بزرگ و تلاش برای تحقق آن را نمی توان محکوم کرد که در واقع این راز بقاست ولی اگر انسانی خود را غرق آرزوهایی سازد که تمام هم خود را صرف آن نموده و از اندیشیدن به حال باز بماند در حقیقت نه تنها خود را از آینده دور داشته بلکه آن طور که باید نمی تواند بر امور خود در زمان حال مسلط گردد و از گذشته چیزی جز حسرت برای او نمی ماند . در هر حال آنان که هدف از زندگی را دریافته می دانند به چه باید اصالت داد و خود را با اندیشه هایی که به آن اعتقاد یافته می سازند هرگز نمی توانند از زندگی شکایتی داشته باشند . خوشبختی چیست و خوشبخت کیست . شاید بار ها و بار ها در مورد آن تفسیر های مختلفی داشته ولی آن چه که خود بیش از دیگر تفاسیر مشابه به آن توجه دارم این است که خوشبخت کسیست که از مرگ هراسی نداشته باشد . آن که احساس می کند خوشبخت است از زندگی شکایتی ندارد . آن کس که از مرگ هراسی ندارد باید گفت که خوشبخت است . منتها هستند انسانهایی که در ناامیدی آرزوی مرگ نموده حس می کنند که از مواجهه با آن هراسی ندارند ولی در واقع باید گفت این عشق به زندگی وآرزوهای دست نایافتنی (از نظر آنان ) است که آنها را از زندگی بیزار می سازد . به یاد جمله ای می افتم که مدتها پیش از زبان انسانی که نومید بوده واحساس می کردم که می توانم درونش را بخوانم ساختم ....از زندگی نفرت دارم چون که آن را دوست می دارم . به عنوان مثال انسانی در عشق شکست می خورد و تصمیم به خود کشی می گیرد . . آیا باید گفت از زندگی بیزار است ؟/؟ .نه او از زندگی بیزار نیست چون این عشق به زندگیست که اورا وادار به اتخاذ چنین تصمیمی نموده . آری عشق به زندگی , چون نمی تواند شکست در آن را تحمل کند . در حالی که گاه شکستهایی هستند که از بزرگترین پیروزیها ارزشمند ترند . شکستهایی که ما را به زندگی پیوند می دهند اگر آن طور که باید و شاید از آن پند گیریم . آن کس که خدا و فطرت خویش را درک نکرده نشناخته و به آن یقین ندارد آسان تر از بقیه تسلیم دشواریهای زندگی می گردد و تسلیم دشواریها گشتن همان و لب به شکوه گشودن همان . و باز باید عنوان نمود هستند عده ای که این حقایق را می دانند ولی نمی خواهند خود را پای بند آن سازند . چرا آیا آن طور که باید جو سازی نکرده اند ؟/؟ یا نتوانسته اند بر تنبلی خود که به قول آندره ژید بزرگترین شهوات است فایق آیند . شکایت از زندگی رابطه مستقیمی با بی ایمانی دارد . با بد بینی و این که انسانهای دیگر را خود خواه دانسته و دیگران را به طور مستقیم یا غیر مستقیم دشمن خود پنداریم دردی را درمان نکرده ایم . ولی جای تعجب است که اکثرا از خود خواهی می نالیم ولی دیگران را به همان دیدی که به آنان (به نظر خودمان )به ما می نگرند مورد بر رسی قرار می دهیم .. اگر واقعا هستند عده ای که از خود خواهی بیزارند و از آن بد می گویند چرا به جای سمینار هابی در هم و بر هم و انواع و اقسام کمیسیونها .. کمیسیون و اتحادیه ضد خود خواهی تشکیل نمی دهند . درد ها بسیارند و درد مندان بسیار تر ... آیا در جامعه امروز کسی را می شناسید (به غیر از تعداد انگشت شماری که منکر تلاشهایشان نبوده ولی زحماتشان گویا مشت کوفتن بر آب دریاست )به فعالیتهای خود در جهت خدمت به دیگران جهت بخشیده و از زاویه او نیز به مسائل اجتماعی و زندگی بنگرد ؟/؟ آیا هرگز نیروی روحانی و تن خود را در دیگری نیز قرار داده ایم؟/؟ تا بهتر بتوانیم خود را به جای غیر انگاشته و لااقل خواسته های او را هم مورد توجه قرار داده باشیم ؟/؟روابط خصمانه انسانها آتش افروزیهایی که نتیجه مستقیم نفع شخصیست ... جنگ طلبی ها ..خود خواهی ها .. غیره و غیره است که انحصار طلبی ها می آفریند . آدمی خود را اسیر میدانی می بیند که گریز از آن غیر ممکن بوده هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر می گردد .. مرگ خود را نزدیک می یابد . تنها همین زندگی تنها همین میدان . به نظر او زندگی ماوراءمیدانیست که چند نقطه آن سوتر قرار دارد . همان نقطه ای که خود را نمی تواند به آن برساند . اینجاست که با تمام وجود و رنج و نومیدی و ناراحتی لب به شکایت از زندگی می گشاید . می پندارد که این تنها خود اوست که این چنین از زندگی رنج می برد . حس می کند که تا به حال هیچ مبارزی چون او نتوانسته آن چنان که درد و مشکلات زندگی را تحمل می کند تحمل کند . حتی هستند انسانهایی که از این ناراحتی و از رنجی که می برند احساس لذت می کنند ( دسته ای از آنها که از زندگی شکایت دارند از همین رویه پیروی می کنند ) از این نوع لذت بردن نیز نوعی احساس غرور می کنند . به خیال آنان زمین و زمان با آنان سر ناسازگاری داشته خداوند آنها را فراموش کرده یا اصلا آنان را انکار می کند و فردی که خود را اسیر تامین مخارج عائله اش می بیند .. ولی از زاویه ای دیگر آن کس که به تلاش و نیروی ایمان و قناعت اعتقاد داشته برای این مسائل خود را زجر نمی دهد در بد ترین شرایط و احوال خود را در پناه نیرویی بسیار قوی تر از آن چه که در خیال گنجد دیده و با سلاح ایمان و به یاری خدا با مشکلات می جنگد . خدا .. خدا .. خدا و این تنها یک کلمه نیست . کلمه ای که بتوان آسان از آن گذشت . این یک روحست . روحی والاتر از هر منبع نیرویی . و ما به خواسته خود متولد نشده ایم . همچنین پدران و مادران ما . همچنین پدر بزرگان و مادر بزرگان ما ..همچنین اجداد و نیاکان ما ..همچنین آدم و حوا .. آری عدمی بودیم که در آفرینش خود دخالتی نداشته .. باز گشت همه ما به سوی اوست . بی ایمانی و ایمان ضعیف است که از رنجهای کاه مانند , کوهی می سازد ولی وقتی که به عظمت الهی بیندیشیم دیگر هیچ رنجی هیچ مشکلی از زندگی بیزارمان نخواهد ساخت . کینه توزیها دشمنی ها خود خواهی ها .. پول پرستی ها دورویی های انسانها .. جنگ و ستیز ها .. مشکلات مالی گرفتاریهای روحی و حتی از دست دادن عزیزان دیگر هیچ نمی تواند وادارمان سازد که بر بخت بد خویش لعنت فرستاده لب به تمسخر سر نوشت خویش بگشاییم که زندگی جبریست که اراده ما را در بر گرفته .. زندگی کمتر از آن است که بخواهیم در مقابل آن خود را محکوم احساس نموده زیبا تر و دوست داشتنی تر از آن که بخواهیم خود به دست خود از آن جدا گردیم هرچند که مرگ آغاز زندگی راستین است . این تفسیر یا شرح خلاصه ای بود در مورد شکایت از زندگی .. شاید منی که این چنین قلم در دست گرفته از آن می نویسم نتوانسته باشم در عمل خود را با اعتقادات خود وفق دهم چون گاه پیش می آید که از آن نالیده باشم . ولی می دانم که چنین نباید کرد . نمی دانم تا چه حد این تشبیهی را که مدتها پیش در مورد زندگی نموده ام می تواند از نظر استادان ادب و اندیشه صحیح باشد . زندگی نمایشنامه ایست که هر یک از ما در آن ایفاگر نقشی هستیم . نمایشنامه ای با بازیگرانی به نام تصنع و کار گردانی به نام حقیقت . نقل از دفتر خاطرات دوران سر بازی ...نویسنده ....ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#68
Posted: 8 Mar 2013 17:28
رفتنت را باور ندارم
مطالب این متن هم برگرفته از دفترخاطرات دوران سربازی می باشد . خودم که متنو با نوشته های فعلی ام مقایسه می کنم تفاوت خاصی رو نمی بینم ...1-دستهای بیگانگی را گمگشته می بینم به تار های موی تو می نگرم . از مرگ تا زندگی از امید تا فردا . تار های سخن .. دستهای شکسته بیگانگی ! به من نخند ای آشنا که آن دستها هنوز برای لمس سیمای عشق حرکت دارند . به یاد آور زمانی که نسیمی می وزد . من صدای خود را به آن نسیم سپرده ام تا زمانی که زمزمه ای گردد و آرام بشنوی که دوستت دارم که دوستت می دارم . به تار های موی تو می نگرم . تصویر زیبای تو درکنار تارهای مویت در پاکتی که نام خود را بر آن نوشته ای . ای میراننده الهام شوم فریاد بزن که روزی خواهم توانست در آغوشت بگیرم که روزی خواهیم توانست آغوش و آرامش و یکرنگی را باهم آشنا سازیم . تو نخواهی رفت . این را نگاه ستاره می گوید و نگاه چشمان زیبای تو . آن گاه که در آغوشت گیرم به خود این اجازه را نخواهم داد که چشمانت با لبانت قهر گردند پس تو پلکهایت را خواهی بست تا چشمان تورا نیز از ورای پرده ای که پرده و فاصله ای نیست ببوسم همانند لبانت چون تار های مویی که نوازششان خواهم کرد . لبان خود را بر آن خواهم نهاد . به من بگو که دریای آرزوهاهرگز نخواهد خشکید تا با طوفانی که از آن هراسانی بجنگم و نشانت دهم که دریای آرام پیروز خواهد شد . خدا حافظت باد ای پاک تر از سپیده و سحر . بدان که با تو وداع نمی گویم چون آغاز راهیست خوش که بخت خود را به آن خواهیم سپرد . بگو که دریای آرزوها هر گز نخواهد خشکید تا با طوفانی که از آن هراسانی بجنگم و نشانت دهم که دریای آرام پیروز خواهد شد ...2-.این مطلب در سوگ یکی از فرماندهانیست که برایم مثل یک دوست بود یک برادر . یک رفیق مهربان ...همراه و یاور من .......دیگر چه کسی تو را خواهد دید . تصور آن را نمی نمودم که روزی قلم دردست گرفته برای تو بنویسم . تصور آن را نمی نمودم که روزی برای تو اشک بریزم . تو رفتی . افسوس افسوس تا زمانی که مرگ را به چشمان خویش نبینیم تا زمانی که به سراغمان نیاید باورش نداریم . . آن گاه برای باور داشتن دیر خواهد بود . به تو غبطه می خورم ولی می خواهم که زنده بمانم حال برای تو اسرار مبهم آشکار گردیده . وقتی که نازنین 4 ساله سراغ بابایش را بگیرد به او چه جوابی خواهم داد . خوشحالم که کوچولو را نمی بینم . بابا کجاست . بوی پیراهن آشنا را بوی پدر را دیگر احساس نخواهد نمود . و من اینک در سوگ تو و برای تو که می دانم خوشبختی می نویسم . و ما چون در یوزگانی دست گدایی به سوی زندگی دراز کرده ایم . تپه های بیرحم , خار های وطن , عاقبت در آغوش خود جایت داده اند . دیشب تنها خفته بودی . نه شیطانی بود نه شیطان صفتی . نه انسانی بود و نه انسان نمایی . تنها تو بودی و ملائکه و خدا . نمی دانم بر ما چه گذشت . چرا آخر خشم خدا گریبانمان را گرفت . کابوس بود و یا واقعیتی ؟/؟ تنها همین را می دانم که اگر کوچولویت همانی که در سالگرد تولدش عروسش ساخته بودی بپرسد که پدر کجاست به او چه خواهند گفت . اونه مرگ را می شناسد نه خدا را . او تنها پدر را می خواهد . او نمی داند که بد بختی چیست و خوشبخت کیست . روح تو می داند . می بیند که من اینک برای تو می نویسم . احساس می کنم که این ماییم که از دست رفته ایم . آری تو زنده و جاویدی . ما را می بینی و ما نا بینایان جاهل دلبستگان به زندگی مدت زمانی دیگر آرام خواهیم گرفت . اینجا همه در اندیشه خویشند . کسی به حال دیگری دل نمی سوزاند . تو در خاطره ها خواهی ماند و ما مدت زمانی دیگر آرام خواهیم گرفت . زن تنها , کودک تنها , زندگی زشت و زیبا .. همه بر جای خویشند . تو نه بر روی زمینی و نه در برزخ . تو اینک در بهشتی . تپه ها عزا دارند و پرندگان سپید . هنوز باور ندارم که تو رفته ای . با آن که به فنای جسم معتقدم هنوز مرگ را باور ندارم وطن در مرگ تو می گرید . که در میان خار ها که در کوهستان تنها , تنهای تنها جان داده ای ......پیکر مطهرت را در آمبولانس دیدیم . به دنبال آن به راه افتادیم . اشک ریختیم . بر سر و روی خود کوفتیم . غم به چهره گرفتیم . نه ریاکارانه بلکه این سوز دل ما بود . چه فایده که فردا خود را و فردای خود را فراموش خواهیم کرد که انگار مرگی به سراغمان نخواهد آمد . چه فایده ! که همچنان بر پایه های سست و لرزان زندگی تکیه داده ایم . هنوز رفتنت را باور ندارم . ساعتی قبل از مرگت تو را دیدم مهربان تر از همیشه به نظر می رسیدی . نمی دانستم که این آخرین دیدار ماست . نه این که چون رفته ای پرستشت کنم تو اینک نزد خدایی . می دانم که به خواب فرشته کوچکت خواهی رفت تا دیگر نگوید که بابا کجاست . ولی سرانجام در خواهد یافت که زندگی سراسر خواب و خیال که اندوه دلهای گرفته است که گاه طلب مرگ می کنند ولی از آن می گریزند . روانت شاد ای بیدار ترین خفتگان ! ای پاک تر از سپیده راهت را ادامه خواهیم داد .3-سرگروهبان ارسلان صاحب یک پسر شده .. قدم نورسیده رو بهش تبریک گفتم اسمشو گذاشتن محمد . با خوشحالی خاصی از بچه اش می گفت . خب این طبیعیه که هر کی بچه خودشو خیلی دوست داره . اگه روزی صاحب بچه ای بشم پیش بقیه طوری نازش نمیدم که طرف خیال کنه ندید بدیدم و حالت خاصی درش ایجاد شه . ولی روی هم رفته از این که دیگه کمک من در کار دفتری نیست خوشحال نیستم . از درجه دار های دیگه چه خبر .. ه.ع هم با اون لهجه شیرین شیرازیش میگه بالاخره من یه عکس با این ایرانی ننداختم آخه می دونم فردا پس فردا چیزی میشه و همه جا معروف میشه و من اون وقت تاسف می خورم که چرا عکسی باهاش ننداختم .(وقتی که داشتم این عبارت رو از قول ه .ع می نوشتم یادم نبود که همچین حرفی بهم زده چون پس از سالها این قسمتو می خوندم . دفتر خاطراتم حرفاشو به یادم آورد . دلم گرفت .. آخه اونم یکی دوروز بعدبدون این که باهاش عکسی بندازم از این دنیا رفت . روحش شاد ) منم که بازم می خوام از اصل فروتنی استفاده کنم وقتی که جمله اش به آخر می رسه و به کله ام اشاره می کنه که آخه این تو چیه .. میگم هیچی . پوکه . خبری نیست .توی کله یک سرباز صفر مگه چی جا می گیره . منم اینو با لبخند میگم ........ نقل از خاطرات دوران سربازی . .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#69
Posted: 8 Mar 2013 17:32
یا من یا هیچ کس دیگه
این داستانو با الهام از ماجرایی که تقریبا سی سال پیش ودر ابتدای کودکی خوندمش نوشتم . ازمجله اطلاعات هفتگی تقریبا چهل سال پیش , بایگانی شده اون روز ها در انباری خونه مون .. یعنی ده سال پس از انتشار .. سرنوشت راوی رو دقیقا نمی دونم یا یادم نیست چی شده ولی نباید خوب بوده باشه و خودم یه جوری ردیفش کردم اما هسته اصلی همونیه که ازش استفاده کردم اگرهم در بعضی زمینه ها حق مطلب رو ادا نکرده باشم به بزرگواری خودتا ن ببخشید . سرانجام مینا و مسئله ای به نام دفترخاطرات و مجید و منیژه وبسیاری از ریزه کاریها زائیده تخیل خودمه اما مطلب کلی و هسته داستان واقعیه . اون روز ها که تازه رفته بودم دبستان اطلاعات علمی قویی نداشتم وگرنه شاید با دقت بیشتری می خوندمش که امروز این قدر به مغزم فشار نیارم . نقش آفرینانش علی الظاهر دخترند و اینم از داستان .................صورتم درشت بود . نمی شد گفت زشتم ولی زیبا هم نبودم . تمایل زیادی به کارای ظریف و حرکات دخترونه نداشتم . خوشم میومد با پسرا بازی کنم ولی علاقه خاصی به دخترا داشتم . من و مهین از همون سال اول دبستان با هم هم کلاس بودیم . مهین خیلی خوشگل بود . از همون اولش یه محبت خاصی از اون به دلم نشست . دلم نمی خواست کس دیگه ای با اون دوست باشه دوست داشتم فقط با من بگه و بخنده . یه حسادت بچه گانه ای داشتم . همیشه حامی اون بودم . اگه کسی اذیتش می کرد من از مهین دفاع می کردم . نمی دونم شاید از اون جایی که اون خیلی خوشگل بود و من چهره زمختی داشتم می خواستم این جوری خودمو آروم کنم و به دوستی با اون ببالم . اینو واسه خودم یه افتخاری بدونم . با گذشت ایام دوستی من و اون محکم تر می شد . بیشتر این من بودم که واسه محکم تر کردن این دوستی تلاش می کردم .. وقتی هردو از سن بلوغ گذشتیم حس می کردم که یه علاقه خاصی نسبت بهش دارم . این که نمی تونم اونو از دستش بدم . این که اگه یه روزی ازم جدا شه بدون اون می میرم . همه جا با هم بودیم . با هم درس می خوندیم سینما می رفتیم و حتی به حموم .. اونو توی حموم با تما م وجودم بغلش می زدم .. دلم می خواست که مالک جسم و روحش باشم ولی با همه اینها عشق و محبتی که نسبت به اون داشتم خیلی بالاتر از اینا بود . اگه یه روز نمی دیدمش دیوونه می شدم .. یه فدرت عجیبی داشتم . می تونستم از چاقو استفاده کنم . می تونستم با یه پسر گلاویز شم و بذارم زیر گوشش یا کتکش بزنم . مهین عشق من بود مهین همه چیز من بود . با هم درس می خوندیم . هیچوقت حسرت اینو نخوردم که کاش منم خوشگلی مهینو می داشتم . اونم مینای خودشو دوست داشت . یه بار یه پسری بهمون متلک انداخته بود .. رفتم جلو طوری گذاشتم زیر گوشش که دیگه از اون به بعد ندیدمش . یه بار که من و مهین تنها بودیم اونو بغلش کرده و بوسیدمش و مراحل ابتدایی کارایی رو که نباید انجامش می دادم انجام دادم . هم من لذت بردم هم اون . ولی من بیشتر خوشم اومد . اون ازم انتظار داشت که زیاد به این مسائل فکر نکنم . من کنیز و شاید غلام اون بودم . هر چی می گفت گوش می کردم . برای خودم و اون یه دور نمای وسیعی رو تصور می کردم . یک دوستی که تا آخر عمر باقی بمونه . . کاش می دونست که چقدر دوستش دارم . من عاشقش شده بودم . با این که دلم می خواست بدن لختشو در آغوش بکشم ولی عشق و محبت به اونو بالاتر از مسائل دیگه می دونستم -مهین قول میدی هیچوقت تنهام نذاری ؟/؟ -آره حتی وقتی هم که شوهر کردم دوستی ما با هم محفوظ می مونه . -مهین اصلا چرا شوهر کنیم . همین جوری با هم دوست می مونیم .. مهین فقط می خندید . چقدر از حالت دندونای سفید و یه دستش وقتی که می خندید خوشم میومد . نگاه مظلومانه و معصومانه اش .. صورت گرد و لطیفش . حتی وقتی در تیم مدرسه بسکتبال بازی می کردیم یه لحظه رهاش نمی کردم . چقدر سختم بود از این که با شورت ولباس فانتزی ورزشی جلو پسرا ظاهر شه . دلم نمی خواست کسی اونو با لباس اسپورت ببینه ..وقتی در استادیوم مسابقه می دادیم و توپ به دستش می رسید پسراهمه سوت می زدند . به خاطر خوشگلی مهین بود . با هم سینما می رفتیم .. پارک می رفتیم . حتی یکی دوبار هم رفتیم مسجد .. از این که اونم به من توجه داشته باشه احساس غرور می کردم . گاهی سرشو می ذاشت رو پام و من نوازشش می کردم . وقتی که می خوابید تا وقتی که چشاشو باز نمی کرد بیدار نمی شدم . اون باید فقط مال من می بود . . به تمام اونایی که بهش توجه می کردند حسادت می کردم . حتی گاهی وقتا دلم می خواست خونواده اشو خفه می کردم . تک تکشونو با همین دستای خودم می کشتم . لبخند زیباشو دوست داشتم . هر وقت غمی رو درش می دیدم تا وقتی که خوشحالش نمی کردم ول کن قضیه نبودم . دوست داشتم که اون هر چی می خواد فقط از من بخواد .. نمی دونم با همه اینا چرا از دوستی با پسرا باهام می گفت .من اصلا دوست نداشتم دوست پسر داشته باشم . به دوران نوجوانی رسیده بودیم . یواش یواش دیگه باید پا به دنیای جوونی می ذاشتیم . اون بازم از دوست پسر و احساسات یک دختر می گفت .. هرچند رابطه من و اون از این هم فرا تر رفته بود . با هوس بیشتری اونو می بوسیدم . به اندامش دست زده اونم اعتراضی نمی کرد . حتی گاهی باهام همراهی می کرد . این خیلی آرومم می کرد . خشم منو می خوابوند . در اون لحظات بود که حس می کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم . حس می کنم که اون تمام لذتها رو با من می خواد و اگه این تصور رو می کردم که یه روزی کسی به غیر ازمن مینا به جسم و روح اون دسترسی داشته باشه دیوونه ام می کرد . من به دختراش هم حسادت می کردم چه برسه به این که شوهر کنه و کارای خاصی باهاش انجام بده .. -مهین من اون پسری رو که بخواد به دنبال تو باشه می کشمش .. جدی میگم .. با خشم این حرفا رو بهش می زدم تا حساب کار دستش بیفته . وقتی از خواب بیدار می شدم اولین چیزی رو که به خاطرمی آوردم اون بود .. زود خودمو بهش می رسوندم تا کسی اونو ازم نگیره .. هنوز خونواده ها آن طور که باید و شاید متوجه رابطه و رفتار عجیب و غریب ما نشده بودند . ولی رفتار ش به تدریج تغییر کرد . دیگه اون شور و حال گذشته رو برای ارتباط روحی و جنسی با من نداشت .. خیلی مشکوک شده بودم . نمی خواستم که عشق من متعلق به کس دیگه ای باشه . عشق یک دختر به یک دختر دیگه . دختری که شاید باید پسر به دنیا میومد . این سر نوشت من بود که با این احساسات و خواسته ها پا به این دنیای خاکی بذارم . یه روز با یه بهونه ای ازم جدا شد . منم خودمو خیلی خونسرد نشون دادم .. اونو تعقیبش کردم .. دیدم که در یه کوچه خلوت یه پسر خوش قیافه ای جلوش سبز شد دو تایی دست تو دست هم می رفتند و حرف می زدند . خون جلو چشامو گرفته بود . می خواستم صبر کنم تا بعد از تموم شدن حرفاشون برم و پسره رو بزنم ولی نتونستم تحمل کنم . زورم چند برابر شده بود . می تونستم از عهده اش بر بیام . رفتم جلو -حضرت آقا چیکاره باشن ؟/؟ ظاهرا مهین منو بهش معرفی نکرده بود . اونم فکر کرد مثلا من خواهرشم یا این که حق دخالت در کار هاشونو دارم همون اول جا رفت .. ضربات دست و سیلی مثل سیلی بر گونه هاش فرود می اومد .. لت و پارش کرده بودم . هر چند اگه از خودشم دفاع می کرد بازم شکستش می دادم ولی سرشو انداخت پایین و رفت . مهین گریه می کرد .. -مینا من دوستش دارم . عاشقشم . چرا دست از سر من بر نمی داری . چرا نمی ذاری زندگی خودمو بکنم . دوستی من و تو فرق می کنه . تا به کی باید به خاطر تو عذاب بکشم . -مهین ما می تونیم بدون وجود پسرا هم خوش باشیم . نیازی به اونا نداریم . خواهش می کنم ولش کن . تو چی می خوای که من بهت نمیدم .. -مینا اون عشقی رو که بهم هیجان بده می تونم از یه پسر بخوام . تو هم می تونی واسه خودت دوست پسر بگیری .. یه پوزخندی زده گفتم اونم مث تو بی وفا .. از بس هلش داده بودم تا واسطه بین من و مرتضی نشه خیلی آشفته شده بود -خیلی بد جنسی مینا .. دستمو گذاشتم رو صورتش اشکاشو پاک کردم . ساعتی بعد اونو در بغلم داشتم . با بوسه هام گرمش کردم . می خواستم بازم باهاش عشقبازی کنم اما اون بدن خودشو خیلی سرد در اختیارم گذاشت . با این حال حریصانه و گرسنه تمام وجودشو غرق بوسه کرده بودم . کمی حالش بهتر شد . رفتارش هم تا حدودی تغییر کرد ولی دیگه اون مهین سابق نبود .. یه روز دستشو گذاشت تو مانتوش وخواست یه چیزی بر داره یه تیکه کاغذ از جیبش افتاد که متوجهش نشد . اونو بر داشتم و وقتی که ازش جدا شدم خوند .... مرتضی جون می دونی که چقدر دوستت دارم . تو مرد رویا ها و آرزوهام هستی . بدون تو زندگی برام امکان نداره . این مینا موی دماغم شده . مایه رسوایی و آبرو ریزیه .. اون یه دوست خوب واسمه ولی همش حس می کنم که خدا باید اونو پسر می آفریده . شایدم چون قیافه نداره و پسرا اونو نمی خوان این جور حسادت می کنه . شایدم دوستی منو واسه خودش می خواد .. مرتضی جون من خودم همه چی رو درست می کنم . صبر داشته باش . عاشقتم می بوسمت . .. جوش آورده بودم . رفتم سراغ مرتضی .. -این دختر به دردت نمی خوره . اون مال منه . اون روز مرتضی که دیگه فهمیده بود من دوست مهین هستم یقه منو گرفت و مثل دو تا مرد گلاویز شدیم . زورش زیاد بود ولی لگد محکمی به لاپاش زدم که از درد به خودش می پیچید .-آشغال عوضی بهت گفتم که دست از سرش ور داری . مهین مال منه .. اون یک همجنس بازه . من باهاش حال می کنم . اونو لختش می کنم . با همه جاش ور میرم .. اون اخلاقش اینه . نمی تونه دوست پسر داشته باشه . نه تو نه هیچ پسر دیگه ای نمی تونه اونو خوشبخت کنه .. مردم اومدند و ما رو از هم جدا کردند .. -دختر خجالت بکش آدم این جوری که با یه پسر گلاویز نمیشه .. یه عده هم به مرتضی بد و بیراه می گفتند و فکر می کردند که چون یه دختر بد قیافه به تورش خورده بهش جسارت کرده انتظار سکسو ازش داشته .. مهین که موضوع رو فهمیده بود منو از خیلی از امتیازات محروم کرد . دیگه باهام حموم نمیومد . خودشو در اختیار من نمی ذاشت .. ازم ناراحت بود که چرا هر کاری که باهم کردیم رفتم گزارششو به مرتضی دادم . خواب و خوراک نداشتم . هشت نه سالی می شد که با هم بودیم . من نمی تونستم فراموشش کنم . من محبت اونو می خواستم . راستش سکس و همجنس بازی آن چنان اهمیتی واسم نداشت . اگه این کارو می کردم در درجه اول واسه خودش بود و این که نشون بدم همه چی رو می تونه از من بخواد . البته لذت می بردم ولی اگه اون با همون کلام شیرین و محبتش بهم می گفت که دوستم داره و دیگه نمی خواد لز کنه من حرفی نداشتم . مرتضی از زندگیش رفت بیرون . مهین همش بهم سر کوفت می زد -شانس آورد رفت .. یه چاقو ضامن دار از جیبم در آورده و بازش کردم و گفتم اینو واسش کنار گذاشته بودم . مدتی بعد مهین با یکی دیگه دوست شد . مث سابق ازم نمی ترسید . درعوض من از روی لج می خواستم به زور ببوسمش و لختش کنم که اون با مقاومت و دست و پا زدن خودشو ازم خلاص می کرد . یه بار طوری عصبی شده بودم که با دستام گلوشو گرفته نزدیک بود خفه اش کنم . با این حال نمی دونم چرا رهام نمی کرد . شاید از خشم من می ترسید . من عاشقش بودم . واسش می مردم . اگه ازم جون می خواست می دادم . اون همه چیز من بود . هستی و زندگی من . ارزش من .. دین و دنیای من . .. اون همش می گفت که باید یه روزی شوهر کنه .. من نمی تونستم اون روزو ببینم .. گاهی به تب راضی می شدم تا مرگو نبینم . اون باید فقط مال من باشه . فقط مال من . دنیا و زندگیمو ویران شده می دیدم . کاخ آرزوهام خراب شده بود . خدایا چرا منو زشت و با احساسات دوگانه آفریدی .. اینو که حس دوگانه ای دارم مهین بهم گفته بود . وگرنه من که از لذت زندگی طبیعی داشتن چیزی رو نفهمیده بودم . . یه روز که من و مهین با هم در پارک نشسته بودیم بهم گفت مینا من می خوام واسه همیشه از زندگیت برم بیرون . باید به این وضع عادت کنی . دوستی من و تو دیگه فایده ای نداره . هم تو عذاب می کشی هم من .-مهین من عذاب نمی کشم . من قول میدم تا آخر عمر ازدواج نکنم با تو باشم .-وای من چی . تو اگه دوستم داری باید دست از سر من بر داری . مهین رفت و دیگه تحویلم نگرفت .. من داغون شده بودم . اون حتی از تهدید های منم نمی ترسید . اونو با دوست پسر جدیدش می دیدم که میرن پارک و با هم حرف می زنن . یه روز که تنها نشسته منتظر دوست پسرش بود خودمو بهش رسوندم و گفتم برای همه وقت داری جز من ؟/؟ -برو مزاحم نشو من کار دارم -مهین تو چشام نگاه کن ؟/؟ اینه رسم رفافت و دوستی ؟/؟ ما از بچگی با هم بودیم . از اون وقتی که رفتیم مدرسه .. هشت سال نه سال ده سال ..این یک عمره .. چرا به این سادگی می خوای همه چی رو فراموش کنی ؟/؟ -طوری حرف می زنی که انگاری یک پسر باشی و عاشقم شدی .. -شاید این طور باشه مگه دوست داشتن به چی میگن . چرا یه دختر نباید عاشق یه دختر دیگه شه .. -تو نرمال نیستی مینا -چون دوستت دارم ؟/؟ دنیا دور سرم می گشت . قلبم داشت از جاش در میومد . به من داشت می گفت دیوونه یا مثلا یه کسی با احساساتی وارونه .. من که فقط دیوونه اون بودم . من که واسش می مردم . مهین نباید مال کس دیگه ای می شد . یا من یا هیچکس دیگه -مهین متاسفم برات .. متاسفم .. بازم خون جلو چشامو گرفته بود . هیچ چیز در این دنیا برام ارزشی نداشت . -پس بیا واسه آخرین بار بغلت بزنم و ببوسمت . خیلی نامرد و بی معرفتی مهین . این رسمش نیست . -حالا داری میشی یه بچه خوب . کسی که کسی رو دوست داره باید به خواسته هاش اهمیت بده . -چیکار داری می کنی .. بوسه لب به لب ؟/؟ -عیبی نداره . این آخرین بوسه من و توست .. وقتی صدای ضامن چاقو رو شنید یکه خورد تا بیاد عکس العملی نشون بده چاقو رو تا نیمه فرو کردم تو شکمش که راحت تر بکشمش بیرون و ضربه دیگه رو بزنم به جای دیگه .. . سرشو تکون می داد . توانی برای فرار نداشت . خودشو باخته بود . چاقو رو کشیدم بیرون چند سانت پایین تر و اونو زیر نافش فرو کردم . باید روده هاش پاره شده باشه .. دست هیچ کس نباید بهش برسه . اون فقط مال منه مال من . می ترسیدم زنده بمونه .. و برای سومین بار واسه محکم کاری این بار چاقو رو به قلبش فرو کردم . همونجایی که دوست داشتم یاد من برای همیشه باقی بمونه . دیگه حسی نداشت از دهنش خون میومد . احساس آرامش می کردم . دیگه کسی نمی تونست مهین منو ازم بگیره . منم باید می رفتم پیش اون . واسه این که خودمو بکشم دودل بودم . من دیگه یه آدم مرده بودم . واسه کشتن خودم دستام می لرزید . چاقو رو آوردم بالا و تا بخوام اونو با تردید به طرف شکمم حرکت بدم باران مشت و لگد بر سر و روم باریدن گرفت . قبلش من جز خودم و مهین هیشکی دیگه رو اون اطراف نمی دیدم . منو دستگیر کردند و به همه چی اعتراف کردم . داستان زندگی خودمو گفتم . خبر نگارا ول کنم نبودند . دلم می خواست بمیرم . اعدامم کنن . ولی می گفتند به سن قانونی نرسیدی .. اگه به سن قانونی نرسیدم پس واسه چی عاشق شدم . پس واسه چی مهین من عاشق شد . من می خوام بمیرم . من بدون مهین نمی تونم . می خوام برم پیشش . به مرده ها حسودیم میشه . اگه اون در اون دنیا به کسی دل ببنده .... من جون مهینو گرفته بودم . تازه اگه به سن قانونی هم می رسیدم وکیل من می خواست منو به عنوان یه روانی و این که جنون دارم از اعدام خلاص کنه .. جنون کجا بود . این مزخرفات چیه . خب معلومه تا کسی که جنون نداشته باشه آدم نمی کشه . پس اونایی که آدم می کشن نباید اعدام شن تا بقیه حساب کار دستشون بیاد ؟/؟ من می خوام بمیرم بمیرم . خانواده مهین می خواستند که قصاص شم . منم همینو می خواستم .خدایا چرا این قدر زجر کشم می کنین . مهین تنهاست اون منتظرمه . می خوام برم بهش بگم دوستش دارم . می خوام بهش بگم که کنار هم خوشبخت میشیم . بهش میگم اگه اون دنیا قراره عذابی بهش بدن همه رو خودم گردن می گیرم .. خدایا من چیکار کردم . گاهی وقتا از این که کشتمش پشیمون می شدم . دلم واسش تنگ شده بود . برای خنده هاش . برای بغل کردناش . واسه اون لحظه هایی که سرشو می ذاشت رو سینه ام یا رو پام و می خوابید و من نوازشش می کردم .. واسه اون لحظه هایی که منتظر بودم که زنگ کلاس بخوره و دست تو دست هم بریم طرف خونه .. واسه اون لحظه های نیمه شبی که بار ها و بار ها به امید فردا از خواب بیدار می شدم . مهین دیگه نبود .. در این سلول خیلی ها میان ملاقاتم .. ولی چرا مهین من نمیاد به ملاقاتم . چرا اون نمیاد تا ببینه که من چقدر دارم عذاب می کشم تا ببینه که زندگی بدون اون برام از هزاران مرگ هم بد تره . حالا من موندم و این دفتر خاطراتم . با خاطره هایی تلخ و شیرین از مهین .. چقدر بیرحم و سنگدل بودم .. ولی اون می خواست تنهام بذاره .. خدا کنه وقتی چاقو رو توی شکم و قلبش فرو کردم زیاد دردش نگرفته باشه . شبا کابوس می دیدم .. گاهی وقتا هم خوابای خوشی می دیدم . می دیدم که مهین زنده هست و ما با همیم . دوباره اونو در بغلم دارم . بوی تنشو حس می کردم . مهینم داشت بهم می گفت که دوستم داره . از خواب که بیدار می شدم فقط دنیایی از حسرتو احساس می کردم . بر پسرا لعنت می فرستادم . یه دختر هروئینی رو آورده بودند هم سلولی من کرده بودند . اونم مث من آرزوی مرگ می کرد . پدرش مرده بود و مادرش شده بود یک زن هرزه .. نمی دونستم شایدم خودش هرزگی می کرد می خواست خودشو با یه قرص سمی بکشه . -منیژه تو بدنت پر از سمه فکر نکنم اثر کنه -چی میگی مینا ربطی نداره -منیژه نصفشو بده به من -اون وقت شاید هیشکدوممون نمیریم . -پس همه شو بده به من . مهین منتظرمه .. به طرز عجیبی نگام می کرد -اون دنیا منتظرته ؟/؟ بازم خوبه که یکی منتظرته ولی فکر نکنم که مهین چشم انتظار یک قاتل باشه .. اینو که گفت گلوشو گرفتم و خواستم که خفه اش کنم -آشغال مهین دوستم داره . اون منتظر منه . دیر شده باید برم پیشش . من نمی خواستم اون بمیره . ولی حالا می خوام که تو بمیری .. قرص سمی روازش گرفتم .. یعنی همش مال من .. ولش کردم . -منیژه به کسی چیزی نمیگی وگرنه می کشمت .. نشستم و واسه مهین نوشتم و نوشتم .. مهین عزیزم دارم میام سراغت .. هر مرده ای رو که دور و برتن از خودت دور کن وگرنه سر و کارشون با منه .. می دونم دلت واسم تنگ شده . منم همین طور . کاش قبل از این که چشاتو ببندی یه چیزی بهم می گفتی . تو که می دونستی چقدر دوستت دارم و دوری از تو رو نمی تونم تحمل کنم . بالاخره عذابم تموم میشه و میام سراغت . امیدوارم فهمیده باشی که چقدر دوستت دارم . من خود خواه نیستم . اگه خود خواه بودم نمیومدم طرف تو . میام تا برای همیشه مال هم باشیم . تا بهت بگم که چقدر دوستت دارم . تا بگم که بدون تو می میرم و مردم . حالا وقتی که مردم واسه همیشه زنده میشم . می دونم الان روحت داره این نوشته هامو می خونه . دفترمو که نمی تونم بگیرم بیارم اون دنیا .. اشک از چشام سرازیر شده و برگهای دفترمو خیس کرده بود . دلم واسه مهین تنگ شده بود . دیگه بیش از این نمی تونستم دوری اونو تحمل کنم .. این بار واسه مردن تردیدی نداشتم . من بدون مهین نمی تونستم ادامه بدم . چند تا لگد به منیژه زدم -بیدار شو .. قلمو از کاغذ جدا نمی کردم . نمی دونستم مرگ چه طعمی داره . فقط می دونستم طعم شیرین مهینو داره . واسه رسیدن به اون همه چی واسم آسون شده بود . اصلا هیجانی نداشتم که ببینم و بفهمم که اون سوی دیوار چه خبره . فقط معتقد بودم که مهین اون طرف نشسته و من اگه خودمو بهش برسونم دوباره می تونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم . می خواستم دفترو بدم به منیژه و قرص سمی رو بخورم . مرگ چه احساس قشنگ و لطیفیه . یه احساس پاک که آدمو از ناپاکیها نجات میده . خدایا سپاسگزارم که مرگو آفریدی .. اگه مردن نبود معلوم نبود چه جوری باید زندگی می کردیم . ........... این آخرین جملاتی بود که از این دفتر خاطرات به جا مونده .. لحظاتی بعد مینا با خوردن سم به استقبال مرگ میره و دفتر رو میده به دست منیژه . منیژه با فریاد کمک میاره ولی فایده ای نداشت . البته مطالب دفتر خیلی بیشتر از اینا بود .. و بیشترش هم در روز هایی تنظیم و نوشته شده بود که مهین زنده بود و مینا کلی نویسی نداشت .. منیژه این دفتر رو داد به من .. من خبر نگار یکی از مجلات بوده و با استفاده از این دفتر تونستم که شهرت و تا حدودی ثروتی به هم بزنم . همه اینا رو مدیون دختری بودم که منم رفتم کمکش تا اونو از اعتیاد نجاتش بدم .. باهاش در زندان آشنا شده بودم . هم با مینا مصاحبه کرده بودم و هم با اون . مینا حال و حوصله چندانی نداشت ولی منیژه از درد هاش گفته بود . از پدر ش که مرده بود . از مادر هرزه ای که اونو به امون خدا ول کرده و معتادش کرده بود . مادرش ازش می خواست که تن فروشی کنه ولی اون یعنی خود منیژه عمدا با فروش هروئین کاری کرده بود که به زندان بیفته .. . معتاد هم بود ... بطن چهره اش نشون می داد که باید خیلی زیبا باشه -مجید واسه این که باهات مصاحبه کردم و دفتر مینا رو دادم بهت دوستم داری ؟/؟ -نه -واسه این دوستم داری که دلت واسه من می سوزه ؟/؟-نه -پس واسه چی دوستم داری .. -واسه این که حس می کنم با بقیه فرق داری .. حاضر شدی خودتو مث یوسف پاک بندازی زندان تا یه دختر بد کاره نشی .. من دیگه همچین دختری رو از کجا گیر بیارم -خیلی قیافه ام بد شده -ولی عکس یه سال پیشتو که دیدم بهم میگه تو می تونی ملکه زیبایی بشی -من می خوام فقط ملکه تو باشم .. . تنهام نمی ذاری ؟/؟ همیشه پیشم می مونی ؟/؟ عاشقم می مونی ؟/؟ -فقط در یه صورت ازت جدا میشم ولت می کنم و میرم .. -درچه صورتی مجید .. -درصورتی که بفهمم بالاتر از عشق من هم برای تو یه چیزی هست . اگه دوباره هروئین بکشی یا هر چیز دیگه ای که نشون دهنده اعتیادت باشه من ولت می کنم . چون می دونم دوستم نداری . به خاطر خودت میگم . دیگه هیچوقت فکر خودکشی به سرت نزنه .. -مینا یک بد بخت بود .. -ولی مهین هم ناجوانمردانه کشته شد . اونم حق زندگی کردن داشت -آره خدا بنده هاشو به دنیا میاره تا از زندگی و نعمتهاش لذت ببرن . به همه همه چی رو نمیده. -شاید واسه این باشه که می دونه یه روزی همه چی رو از بنده هاش می گیره . دوستت دارم مجید . دوستت دارم که یه دریچه تازه ای رو به روی زندگی به روم باز کردی . -عزیزم افق زندگی و زندگی روشنه این ما هستیم که جلو چشامون یه پرده سیاهی می کشیم تا روشناییها و زیباییها رو نبینیم . منیژه دوستت دارم ازت می خوام که با عشق بری به جنگ مشکلات -ولی کابوس مینا هنوز جلو چشامه .. در آخرین لحظات مهینو فریاد می زد می گفت دارم میام . دارم میام تا تو رو از تنهایی نجات بدم . مجید بهم قول بده هیچوقت تنهام نذاری . من با تو جونی دوباره گرفتم . قول میدم بازم خوشگل شم -تو حالاشم خوشگلی .. دلت , درونت قشنگه .. -فکر می کنی من دوباره معتاد شم ؟/؟ -اصلا .. لبامو رو لبای خشکیده منیژه گذاشته در حالی که سعی می کردم کابوس مینا و مهینو فراموش کنم به امید لحظه های شیرین زندگی با تمام وجودم به منیژه عشق می دادم ترکیب چشای گود افتاده اش درکنار صورت و حالتش حکایت از زیبایی قبل از اعتیادشو داشت . نگاش بهم می گفت که می تونم بهش اعتماد کنم . آن چنان عذاب کشیده بود که می دونستم قدر لحظه های خوش و راحتی رو می دونه . هرچند می گفت که خوشبخت ترین زن دنیاست .. ولی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#70
Posted: 8 Mar 2013 17:34
ادامه ( یا من یا هیچ کس دیگه )
هرچند می گفت که خوشبخت ترین زن دنیاست .. ولی می دونم که برای حفظ و نگه داری این خوشبختی تا پای جان می جنگه .... پایان .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم