انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 74 از 78:  « پیشین  1  ...  73  74  75  76  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 1


پنجشنبه اول دیماه 1401: این روز برایم یک روز فراموش نشدنی بود .چند سال پیش پس از رفتن یلدا و درآغاز زمستان یک بار دیگر خورشید زندگی من تابیدن گرفت و سرنوشت من به گونه ای رقم خورد که بار دیگر روی زمین پیوندی آسمانی بستم نمی دانستم که این روز بار دیگر مبدا محاسبه تولدی دیگرمی شود .
پنجشنبه پانزدهم دیماه 1401: خدایا چه خواهد شد بعد از دوشکست و اقدام ناموفق درتهران , این بار درشهرمان اقدام به کاشت جنین یا همان آی وی اف کردیم .دوباره یا بهتر است بگویم سه باره پدرشدن حس خوب و وصف نتپذیریست ولی برای زنی که تازه می خواهد مادر شود و نمی داند که نتیجه عمل چه خواهد شد بسیار دلهره آوراست ..شاید اگر بگویم که این موضوع برایم بسیار پر اهمیت تر بوده است کسی باورش نشود .زنی که با همه شرایط سخت من کنارآمده بود درآرزوی مادرشدن بود .ومن تمام نیروی خود را به کارگرفته بودم تا بتوانم اورا به آرزویش برسانم .پنج سال تلاش و دوندگی و بارها امیدوارو ناامیدشدن , خیلی خسته مان کرده بود .دردوشکست قبلی تنها یک جنین کاشته بودیم .اما این بار می توانستیم سه تا بکاریم .پزشک و دست اندرکاران هرکاری کردند گفتم مرغ یکپا داره و از خر شیطان پیاده نشدم و گفتم دوتا بکارید ..آمدیم هرسه تا گرفت سرپیری چه خاکی سرم بریزم .این خاطر جمعی را داشتم که دیگه بعد از کاشت جنین , بیش از دویست کیلومتر راه از سعادت آباد تهران تا شهرخودمان را طی نخواهیم کرد ..هرچند به ما می گفتند حرکت یکی دوساعت بعد از کاشت موردی ندارد .آن همه دست اندازهای جاده هراز و بالا و پایین رفتنها و ..یعنی اینها اثر بد داشته ؟.
روزها از پی هم می گذشتند .اول بهمن باید تست بارداری می دادیم .البته من که نه , عیال باید تست می داد . دل توی دلمان نبود .چه خواهد شد ؟ خدایا خسته شدم هرکاری کردم که بشه نشد . پنج سال تلاش و پنج سال خستگی هنوز از پایمان ننداخته بود .دلم می خواست همسرمن هم طعم و لذت داشتن فرزند را بچشد .خیلی مضحک و مسخره این جا بود که خیلی ها در این رابطه اصلا به زن توجهی نمی کردند ..منظورم از این خیلیها درس خوانده هایی هستند که با چهار تا کتاب خوندن نام دکتر را به یدک می کشند ..دوسه تا از دکترها که ربطی هم به نازایی نداشتند بهم می گفتند تو که خودت دو تا بچه داری بچه می خوای چیکار ..و پاسخ من به این پزشکان این بود که زندگی که تنها از آن من نیست .همسر من هم حقی داره . من که دنیا رو نباید تنها از زاویه و دید خودم ببینم .و جالب این جا بود که پس از شنیدن این حرفهای من ساکت می شدند شاید.متوجه می شدند که چه اشتباهی کردند . شب و روز خدا رو صدا می زدم .من به خداایمان دارم و بابت وجودش بارها و بارها با ناخدایان بحث کرده ام .خدارا با تمام وجودم احساس می کنم و باید که احساس کرد . خدایی که علم راآفرید و به ما هستی بخشید . خدایی که به ما قدرت بخشید تا یکی از بی نهایت اصول زندگی و آفرینش و دانستنیها را بدانیم . خداوندا !به زنی که اگرنگویم بیشتر از مادرشان حداقل به اندازه خود مادرشان به فرزندانم توجه دارد کمک کن . ناامیدش نکن . نیمه اول زندگی برای همه ما یکیست و آن مرگ است .زندگی فوتبالیست که پایانی ندارد واشتباه ما در بسیاری از نتیجه گیریها این است که مرگ را پایان زندگی می دانیم درحالی که پس ازمرگ وارد استراحت بین دونیمه می شویم .
بازهم خدا را صدا می زدم .هم با کلام و هم با ندای قلبم . آیا به دادم خواهد رسید .خدایا حتی اگه کمکون هم نکنی من یکی که اعتقادم به تو رو از دست نمیدم .همین که به من حسی دادی که حست کنم بزرگترین نعمته .روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و به اول بهمن نزدیکترمی شدیم .دل توی دلمان نبود .یعنی این بارهم شکست ؟ نه نا امید بودم و نه امید وار..البته امید رو تا حدودی داشتم که اگر انسان امیدوارنباشد حتی نفس کشیدن هم معنایی ندارد .. ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 2


پنجشنبه 29 دیماه 1401: شب جمعه خودمان بود .دلم می خواست خداوند به من پیامی بدهد و آرامم کند .تا شنبه اول بهمن که تست بارداری داده شود ونتیجه آزمایش را بگیرم خیلی راه بود .دوروز و بی شک به اندازه دوسال می گذشت .این سالها ازبس به نام دین ظلم و ستم کرده اند تمام اعتقادات کلیشه ای و غیر کلیشه ای ما را زیر سوال برده اند .اصلا خودمان به دین و مذهب شک می کنیم .اما من کاری به این کارها ندارم .من خدارا باوردارم و اگر کلامی می خوانم که آن را به خدانسبت داده اند آن کلام را می توانم در جان و اندیشه ام جای دهم و احساس کنم که تا چه حد می تواند کلام خداباشد یا نه .خداوندی که دنیا را آفریده بی تردید برای هدایت بندگان خود هم راههایی درنظرگرفته است .این که مغایرتهایی دراین باورها یاروشنگریها وجود دارد آن بحث و دقتی جداگانه می طلبد .ما خود تعیین کننده آن نبوده این که چه دین و مذهبی داشته باشیم اما یقین می دانم که خداوند بندگان خود را رها نمی کند تا بهانه ای برای فرار از مسئولیت داشته باشند .به استخاره هم چندان اعتقادی نداشته و ندارم اما به گفتگوی خالصانه و عاجزانه با خدا ایمان داشتم و دارم .
دلم گرفته اشک به چشمانم راه یافته بود .خدایا تنهایم نگذار .دلم گرفته .دلم می خواهد زنی راکه به من بله گفته و با همه کاستیهای من ساخته و از هر نظر برتر از من است ناامید نگردانی ..خدایا به من بگو چه می شود .من می ترسم من می لرزم ..خسته ام .پنج سال فراز و نشیب و امید و ناامیدی ..لپ تاب جلوی من بود ..باخدایم حرف می زدم .باتمام وجود طوری که حس می کردم روحم درآسمانها پروازمی کند سمت خدا رفتم .خداوندا !این دوروز برایم بسیار سخت و طاقت فرساست ..به من بگو کمکم می کنی ؟ قلب من و همسرم شکسته نمی شود ؟خدا از دل من آگاه بود .به اونگفتم قلب من و همسرم را نمی شکنی ..گفتم شکسته نمی شود ؟آخر ما بندگان که از خداطلبکار نیستیم که بگوئیم چرا چنین کرده ای و چنان نکرده ای .چرا این را داده ای و چرا آن را نداده ای ؟نیت کرده و کلیکی کردم .با آیه ای روبروشدم که وجودم را لرزاند . باورم نمی شد که میان این همه آیه این یکی به سراغم بیاید .اگر این را برای علم زده های از خدا بی خبر بگویم می گویند تصادف است و تصادف بود .. آیاتی ازسوره مریم درفالم افتاد آن چنان شگفت زده شدم که گمان نمی کنم محمد درغار حرا هم چنین حسی داشته بود . ترجمه بعضی آیات را در این جا می آورم
زکریا به خداوند میگه : دردعای تو ازاجابت محروم نبوده ام .و من از بستگانم بعد از خودم بیمناکم که حق پاسداری ازآئین تو را نگه ندارند و از طرفی همسرم عقیم و نازاست تو از نزد خود جانشینی به من ببخش ..که وارث من و دودمان یعقوب باشد و اورا مورد رضایتت قرارده
خداوند : ای زکریا!ما به تو فرزندی بشارت می دهیم که نامش یحیی است و پیش از این همنامی برای او قرارنداده ایم .
زکریاگفت :خداونداچگونه برای من فرزندی خواهد بود ؟!درحالی که همسرم عقیم و نازاست ومن نیز از شدت پیری افتاده شده ام .
خداوند فرمود :پروردگارت این گونه گفته .این برمن آسان است و قبلا تو را آفریدم درحالی که چیزی نبودی .
نتیجه و شرح استخاره :نتیجه استخاره شما خوب است این مطلب حقیقت دارد وبه زودی برای تو فراهم خواهد شد به طوری که چشمت روشن شود ..
آره این بود اون چیزی که خدا برای من فرستاد . خیلی دگرگون شدم نمی تونستم باورکنم .نه در زمین بودم نه درآسمان .به خدا ایمان داشتم و دارم ولی ..یعنی اون تا این حد بهم توجه کرده ؟حتی نخواسته این دوروز رو در اضطراب باشم ؟شاید هم وقتی که با تمام وجود و خلوص نیت ازش چیزی خواستم جوابمو داده ..از این بابت به کسی چیزی نگفتم که اگه یه وقتی شکست بخورم ممکنه خدا بره زیر سوال ..درحالی که اگه ما خدا رو می پرستیم به خاطر این نیست که چیزی رو به زور ازش بخواهیم .خدا هست وجود داره ..بخوای نخوای خدا هست چه اگه به من اون چیزی رو که می خوام ببخشه چه نبخشه ..درهرحال خدا بخشنده هست ..آخه به من نفس داد زندگی داد ..چشم داد ..بالاخره به همه یه چیزی داد و اگرهم بی عدالتیهای ظاهری هم هست نیمه دوم زندگی جبران میشه ..سرت رو برگردونی سالهای عمرت به پایان می رسه ..کمتر از چهل و هشت ساعت مانده بود ..همه اینا به یک طرف , ظاهرا خدا تعیین جنسیت هم کرده بود ..ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیـــــــــم 3


با این که تا حدودی آرام شده بودم ولی درونم طوفانی برپا بود .سالها تلاش برای این که بتونم هدیه ای به زنی بدم که خیلی راحت بهم اعتماد کرده وارد زندگیم شده تمام فکر و ذکرمو مشغول کرده بود و با این سن بالای خودم دیگه از نظرجسمی و روحی خسته شده بودم .موضوع خواب روقبل از دریافت نتیجه برای کسی نعریف نکردم .راستش می ترسیدم یک تصادف باشه .. مثل همون حالتی که ادعای فضل کنندگان و دانش زدگان بی دانش آفرینش جهان را تصادف می پندارند خواب مراهم چنین بپندارند و این توهینی بشه برای خدایی که همه ما به او مدیونیم
شنبه اول بهمن 1401:بعضی روزها برای من شیرینی دوبله داره و بعضی روزها نحسی دوبله .. این روز ششمین سالگرد آخرین دیدار من با پدرم بود که اونو در شرایط عادی و سرحال می دیدم .یک روزجمعه ..این برای من یک شیرینی خاصی داشت ..غروب باید نتیجه آزمایشو می گرفتم .دل تو دلم نبود .بارها و بارها چه درشرایط طبیعی و چه بعد از آی وی اف , با هزاران امید و دلهره و دست به دامان خدا شدن برای جواب آزمایش به آزمایشگاه می رفتم ..دریغ از یک بار که اچ یا هاش سی جی بالاتر از یک بشه ..حالا سی به بالاشو که بارداری مثبته پیشکش ...دقایقی قبل از آن که برم به آزمایشگاه اون زنی رو که به اتفاق شوهرش بانیان ازدواج من شده بودند دیدم .باهاش سلام و علیک کردم ولی چیزی بهش نگفتم .قلبم به شدت می تپید .یعنی به آخر راه رسیده ام ؟بازهم ناامید خواهم شد ؟آیات سوره مریم با من سخن نگفته اند ؟ای خدای بزرگ !ای مریم مقدس !کمکم کن ..نتیجه رو گرفتم ..دستم نمی لرزید فقط قلبم به شدت می تپید و رنگم پریده بود ..یعنی میشه بالای سی باشه ..ای بابا !مثل این که آزمایشگاه قاطی کرده ..این که بالای دوهزاره ..من فقط سی چهل تا لازم داشتم که پروازکنم .حتما یک اشتباهی شده .رفتم سمت مسئول آزمایشگاه ..
-خب مثبته دیگه
-ولی این که خیلی بالاست
-خب باشه ..
مثل دیوونه ها توی خیابون راه می رفتم .صورتم جمع شده بود از خوشحالی گریه ام گرفته بود ولی نمی تونستم توی خیابون هق هق کنم .پس خدا دوشب پیش بهم پیام داده بود .ناقلا می دونست کدوم آیات رو انتخاب کنه .فوری برای همسرم زنگ زدم اونم اولش باورش نمی شد ..دوبار, سه بار این خبرخوشو بهش داده گفتم فقط نمی دونم ننه نیلوفر صدات بزنم یا ننه .... هرچند خدای بزرگ طوری آیه رو انتخاب کرد که نوید یک پسر رو می داد .ولی ممکنه این دلیل نباشه . دختر و پسر نداره بچه باید عاقل باشه و سالم ..اگه دختر باشه که من تا حالا دختر نداشتم و اگرهم پسر باشه که حالا شاید به باور جامعه راحت تر بتونه عصای دست مادرش باشه ..از طرفی دوتا جنین کاشته بودیم هنوز نمی دونستیم هردوتا گرفته یا یکی ..ولی با توجه به بالا بودن اچ سی چی حس می کردم که احتمال دوقلو بودنش زیاده ..همسرم هم مثل من درحال پرواز درآسمان لایتناهی بود .با هم پرواز می کردیم ولی من فکرکنم جلوتربودم .چون هم برای خودم خوشحال بودم هم برای اون .اگرموفق نمی شدیم من دوتا بچه داشتم ولی اون چی ؟دلم می خواست زودتر برسیم خونه و حال و روزشو ببینم .نباید فراموش می کردیم که این تازه آغاز یک راه سخت و بارداری بسیارپرخطر درمیانسالی یک زنه .شاید قسمتی ازدینمو تونسته باشم اداکنم .خیلی جنگیدم .ولی یه چیزی بیش از بقیه چیزا باعث غرور و سربلندی من شده بود .بالیدن به جای خود ,اما اون چیزی که بی اندازه شادم کرده حس می کردم یکی هست که همیشه به یاد منه بیش از اونی که من به یادش باشم اون خدای بزرگه .چی ازاین بهتر که خداوند به من پیام داد که من و همسرمو به نتیجه زحماتمون می رسونه .بالاخره به خانه رسیدم .اشک شوق درچشمان همسرم حلقه زده بود خیلی عذاب کشیده بود .پس اول بهمن یک روزخوش یمن بود .داستان آیات قرآنی را که این آیات را دوشب پیش درتلگرامم ذخیره کرده بودم نشانش دادم .شگفت زده شد و خدای یکتا را سپاس گفت .هنوزهم درشگفت بودم که چی شد که خدا منو آدم حساب کرده بود ..ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 4


دربهمن ماه یکی دوبار به کلینیک رفتیم .باراول وقتی اندازه هاش سی جی رو درآزمایش دیدند احتمال دوقلو بودن را زیاد دانستند ولی سونوگرافی خلاف اینو ثابت کرد و ازدوجنین کاشته شده فقط یکی ازآنها به بارنشسته بود هنوز راه درازی درپیش داشتیم .راهی پرمخاطره و پراسترس .اما آیاتی که با من سخن گفتند به من آرامش می دادند .هنوز درشوک بودم .اولین باری بود که می خواستیم صدای قلب جنین را بشنویم هیجان خاصی داشتیم . کلینیک زنان بود و منو که داخل راه ندادند ولی این مهم نبود مهم این بود که قلب بچه بزنه و خوشبختانه همه چی نرمال بود .قلبش می زد این سومین فرزند من و اولین فرزند همسرم بود .خدایا طوری همراهمان باش که تا لحظه پایان بتونیم ادامه بدیم .خدایا!تا این جاش با ما بودی از این به بعدش هم باش . زندگی حال و هوایی دیگر داشت .برای من خیلی سخت بود و سخته که دراین سن بخواهم نوزادی را کنترل کنم و مراقبش باشم اما خیلی خیلی سخت تر این بود که شریک زندگی من فرزندی نداشته باشه و این برای من عمری عذاب بود .خیلی سخت تر این می بود که بازهم تلاش کنم و بازهم به بن بست بخورم .پس باید سختیها را به امید شیرینی فرزند و دلگرمی همسرتحمل می کردم .فراموش نکرده و نخواهم کرد که بارها و بارها خدای را فریاد زده بودم که به من بازهم فرزندی بدهد و تحت هرشرایطی از او نگهداری خواهم کرد .شاید حکم پدربزرگش راداشته باشم ولی حضرت ابراهیم که خیلی خیلی از من بزرگتربود .
تحت مراقبت قرارگرفتنها شروع شده بود .آزمایش , سونو گرافی , داروهای تقویتی , سفارشها وخلاصه دیگه یواش یواش باورمون شده بود که زندگیمون میره تا از این رو به اون رو بشه و هرچند همین حالاشم زیرو رو شده بود .خیلیها مخصوصا خانواده همسرم که نگران این قضیه بودند خوشحال شده بودند .
اواخر اسفند دوکار دیگه هم باید انجام می دادیم ..آزمایش ان ای پی تی , سلفری و سلامت جنین ..بازم دلمون مثل سیر و سرکه می جوشید .خدایا چه خواهد شد !قبل از سلفری یک سونوگرافی ازشرایط جنین دادیم که اونو باید تحویل آزمایشگاه می دادیم تا مطمئن شن که الان برای آزمایش خون مادر و بررسی کروموزومها زمان مناسبی می باشد .درهرحال این آزمایش رو هم دادیم و نمونه خون مادر را به تهران فرستادند تا دوهفته بعد جواب بیاد .به تعطیلات عید هم خورده بودیم .نوروز و بهار از راه رسید .خدایا !آیا نوروز دیگه نوزادی کنارمان خواهد بود که به زندگی ما رنگ و بویی دیگر بخشیده دلمان را خوش خواهد کرد ؟پاقدمش سبک و وجودش خوش یمن بوده و مردم ایران از عذاب و نکبت و نحسی خلاص خواهند شد ؟یا این که طفلک وقتی بزرگ شه یقه مون رو بگیره و بگه این چه شری بود که برای من درست کردید ؟
عید نوروز حال و هوایی دیگر داشت .غرق امید و هیجان بودیم .یعنی خدا بقیه راه را هم با ما خواهد بود ؟ سال آینده این موقع کوچولوی من حداقل 6 ماهش تموم شده ؟میانه فروردین بود یا قبل از سیزده به در این قسمتشو خوب یادم نمیاد ولی فکر کنم بعد از سیزده به دربود ..وای چه عالی !23کروموزوم با خطرکم ..اسیرهیجان شده بودم .دوتا پسر و یک نوه دختر داشتم .این که جنسیت بچه چی باشه راستش برام فرقی نمی کرد .اگه دختر بود می گفتم دختر ندارم و خدا بهم داده ولی اگه پسر می شد شاید ته دلم راضی تربودم از این که از اون جایی که این تنها فرزند همسرمه شاید بعدا بهتر بتونه عصای دستش باشه هرچند زنان و دختران جامعه ما نشان دادند که در بسیاری موارد شایستگیهایشان بیشتر از مردانه و قدرت اندیشه و مدیریت بستگی به جنسیت نداره .هرچی نگاه کردم متوجه نشدم کجا نوشته پسر یا دختر ..درحالی که خیلی ساده بود .یه چیزی بهم می گفت که بچه پسره ازبس غذاهای طبع گرم زیاد می خورم ..نتیجه رو نشون پرستاردادم و ازش پرسیدم .-ببخشید بچه پسره یا دختر ..یه نگاهی به کاغذ انداخت و گفت پسره ..ادامه دارد .نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 5


راستش بچه چه پسر می بود چه دختر زیاد برام فرقی نمی کرد .اگه دختر می بود به این فکر می کردم که بالاخره پس از سالها به آرزوم رسیدم و خدا بهم یه دختری داده که اسمشو بذارم نیلوفر و منم عاشق دختر و ناز و مهربونیهای اون .. حالا هم که پسر تو راهه دلم به این خوشه شاید ته دلم همسرم راضی تر باشه از این که تک فرزندش پسر ازآب دراومده ..درهر حال اون چیزی که برایم اهمیت بیشتری داشت این بود که ما و این کوچولو از این آزمایش روسفید در اومدیم ..روزهای ابتدای سال همچنان می گذشتند و ما به امید آن بودیم که بسیار سریعتربگذرند ولی این که نمی شد .ازآزمایش دادنها و سونوگرافیها خسته شده بودیم .البته من که این آزمایشها رو نمی دادم تمام اینها روی دوش مادر بچه بود و خود بچه هم که توی شکمش بود .ای خدا یعنی سال دیگه نوروز رو با نوبچه شروع می کنیم ؟ آرامش خاصی بر زندگی ما حاکم شده بود .درنخستین ماه سال اکوی قلب جنین و آناتومی اون از کارهای دیگه ای بود که انجام شد .خوشبختانه این دوتا آزمایش هم ما رو روسفید کرد .بچه که درحال چرخش بود و تصویر درحال حرکتش مشخص ..دکتر با هیجان می گفت پسره پسره ..شایدم مژدگانی می خواست .خدای بزرگ که تا حالا باهامون راه اومده بود یه حسی بهم می گفت که تا آخرش هم باماست اصلا خدا همیشه باماست و ما رو پیداکرده داره..این ما هستیم که نباید گمش کنیم .این ما هستیم که نباید از یادش غافل بمونیم و درسخت ترین شرایط اون جایی که مصیبتها میاد سراغمون فراموشش کنیم و حس کنیم که فراموشمون کرده .هنوزهم گاه که به یاد آیاتی از سوره مریم میفتم مو بر تنم سیخ میشه و همان طوری که قبلا هم گفتم چیزی که در این پیام برام اهمیت داره اینه که خداوند بهم اهمیت داده و خواسته که به نوعی باهام حرف بزنه .هرچند اون هرروز با بنده هاش حرف می زنه پیام میده بهشون .آخه دنیا نشونه هایی از اونه .و سرنوشت مشابه ما و روزهایی که می گذره همش تجربیاتیه که در زندگی به کارمون میاد مهم اینه که چه جوری از این تجربیات و آموخته ها استفاده کنیم از شکستها نا امید نشیم و پیروزیها و داشته ها مغرورمون نکنه .درسته زحماتمون ما رو به نتیجه می رسونه ولی نباید گرفتار غرور بشیم وچون خودمونو لایق رسیدن به خواسته هامون می دونیم حس کنیم که این جبر روزگار یا زندگی بوده که به هدفمون برسیم که اگه یاری و نظر خداوند یگانه نباشه ما هیچی نیستیم و باید اینو بپذیریم با تمام وجودمون درخون و گوشت و پوست و روحمون و با تمام احساسمون .لحظه ای که این خبر خوش رو به همسرم دادم خوشحالی رو درچهره اش می خوندم .دختر شیرینه دختر دوست داشتنیه مهربونه ..اما نمی دونم چرا خیلیها حتی خود همین زنان و دختران هم که به رعایت حقوق مساوی برای زن و مرد اعتقاد دارند وقتی که شنیدند بچه پسره به همسرم تبریک گفته و طوری خدا رو شکر می گفتند که انگار بهتر شده پسر شده ..شاید به این علت باشه که با همه شایستگیهایی که زن درجامعه ما از خودش نشون داده و در بسیاری موارد بهتر و کارآمد تر از مردان عمل کرده اما هنوز جامعه برای پذیرش این بها دادن به این نیمه شایسته خودش جا نیفتاده شاید مقصر خودمون باشیم و شاید هم حاکمان ما .درهر حال هدیه خدا هرچه باشه روسر و دلمون جا داره .خداوندا !سپاس ..بی نهایت بار سپاس که دراین چند ماهه آزمایشها یکی پس از دیگری عالی و نرمال شده و تا این لحظه که خطری متوجه مادرو بچه نبوده .این آمپول اناکساپارین دست از سرمون ورنمی داشت شبی یکی از اینا به شکمش می زدم .این قرص و اون قرص و داروهای دیگه خسته اش کرده بود .یواش یواش بچه ریخت و قالب شکم مادرشو عوض کرده بود .سومین پسرم ,سومین فرزندم می رفت تا چشم به دنیای پررمز و راز باز کنه .براش آرزوها داشته و دارم .نمی دونم آیا قدرتشو دارم که بتونم باهاش سرو کله بزنم یا نه .رو اون دوتا که بودم سر و کار و حال و حوصله ای نداشتم ولی حالا که دیگه سرکار نمیرم .یه چیزی رو که کمتر می تونم بهش برسم بی تردید نویسندگی ام در سالهای اول زندگیش خواهدبود .
ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 6


چه روزهای آرامش بخش و شیرینی رو پشت سرمی گذاشتیم .ارزش این روزها زمانی بیشتر آشکارمی شد که به این فکرمی کردیم برای رسیدن به آن چه عذابها کشیده ایم .بارها و بارها به تهران رفتن و تحمل سردردهای رفت و آمد و مشتی کارهای تکراری .میان بیم و امید بودن و نتیجه ای نگرفتن ..درحالی که آب درچشمه ای بود که که کمتر از یک کیلومتر با خانه مان فاصله داشت و ما گرد جهان می گشتیم .سن بارداری از چهارماه گذشته بود و برای بررسی قلب جنین هم رفتیم پیش یه دکتر دیگه ..ازبی شعوران جهان معذرت می خوام که بخوام بگم این دکتر خیلی بی شعور بود ..البته کار پزشکی اون حرف نداشت چون قلب بچه رو سالم و نرمال تشخیص داد و همه چی عادی بود و امید وارکننده ..ولی به خانمم گفت شانس آوردی ..در رفتی .با یه لحنی گفت که خب حالا ما عوام اونو به نوعی چشم زدن و یه چیزی درهمین مایه ها تشبیه می کنیم .حداقل ملاحظه ای می کرد .انگار اگه قلب بچه نمی زد یا نارسایی می داشت این جوری طبیعی تر می بود و علم پزشکی زیر سوال نمی رفت . شایدم بعضی از این پزشکان به چاله میدونی صحبت کردن عادت دارند .حتما تغذیه خانمم مناسب بوده , شیوه زندگی درستی داشته و قدرت بدنی اون طوری بوده که تونسته تا این جا خودشو بکشونه .از طرفی مدتی هم تحت نظر پزشکان سنتی بودیم که اگه اینو می گفتیم حتما دود از کله اش بلند می شد و می گفت ای بابا علم اینا رو قبول نداره چرا غیر علمی کار می کنید .
روزها کند و تند می گذشتند هروقت بهش فکر می کردیم کند می گذشت ..چند روز از اردیبهشت گذشته بود که لگد زدنها و تکون خوردنهای این وروجک شروع شد البته اون جوری شدید نبود .ولی هیجان زده شده بودیم .با این که این سومین فرزندم بود ولی خیلی شوق و ذوق داشتم شاید به این خاطر که دیگه شانس خیلی کمی رو برای رسیدن به این روزها قائل بودم .گاه با خودم فکر می کردم یعنی از پسش برمیام ؟می خوام برسم به خونه اول ؟ نه اصلا این طور نیست .شاید مجبورشم یه کارایی رو که درمورد دو فرزند اولم انجام ندادم درمورد این یکی انجام بدم .منظورم نگهداری به وقت نوزادیه .اصلا متوجه نشدم اون دوتا چه جوری بزرگ شدن . با این که مادر خدا بیامرزشون سرکار هم می رفت ولی سعی می کرد که من اذیت نشم .حتی یک بارهم پوشک بچه رو عوض نکردم .اصلا از پوشک استفاده نمی کردیم از این پارچه های قابل شستشو بود فقط گاه که می رفتیم مهمونی یا سفر از پوشک که این روزهای شده مای بی بی استفاده می کردیم ..هزارجور نقشه و فکر و خیال از سرم می گذشت .چه جوری تربیتش کنم ؟حوصله ام می گیره ؟می تونم بخوابم ؟می تونم نویسندگی کنم ؟می تونم بهش نویسندگی یاد بدم ؟وای خدا .اون وقتایی که من بچه بودم موبایل نبود .تلفن نداشتیم .تفریح من کتاب خوندن بود . یعنی میشه دراین جامعه دراختیار بچه کتاب گذاشت و درسالهای نخست زندگی اونو از موبایل دور کرد ؟آخه موبایل مگه چی داره برای بچه ها ؟تق ..تق ..تق ..تق .. چند تا تفنگ به دست میرن همدیگه رو می کشن و یه جاهایی میرن فوتبال کلیشه ای بازی می کنن و آخرش که چی ؟هوش بچه رشد می کنه فکرش بازمیشه ؟ کوفتم بازنمیشه ..بعضی ها هم که اسیر چشم و همچشمی شده و میگن ای بابا اگه ما دست بچه مون گوشی ندیم عقده ای میشه ..میگه این داره اون داره مگه میشه من نداشته باشم ؟ما هم که نمی تونیم نریم مهمونی و خونه نشین بشیم .هیچی عدم هماهنگی در تربیت باعث میشه که نشه یه جورایی بچه رو اون جوری که باید تربیت کرد .تازه بعضیها مثل خر هم کیف می کنن و میگن ببین بجه مون چه قشنگ با موبایل بازی می کنه ..بابا ول کن این که هنر نیست .. باید کتاب در اختیار بچه گذاشت و فکرشو آروم آروم باز کرد ...ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 7


یواش یواش شروع کردیم به خرید لباس و وسایل مورد نیاز نوزاد و بچه در نخستین روزهای تولد و بعضی وسایل مورد استفاده برای یکی دوسال اول زندگیش .دیگه هردومون باورمون شده بود که راستی راستی یه خبرایی هست و میوه شیرین زندگیمون یه شیرینی دیگه ای به زندگی مشترکمون می بخشه .لباسهای نوزادی کوچولو , حوله حموم و کالسکه و ننو و شیشه پستونک و از این دست خرت و پرتها ..این جور مواقع فروشندگان مخصوصا فروشندگان فروشگاههای بزرگ که روانشناسان بسیار قویی هستند از اون جایی که از شوق و ذوق والدین برای قدم نورسیده مطلع هستند حسابی زبون یازی کرده و تا می تونن سرکیسه کرده و گرون فروشی می کنند .درهرحال تا می تونستیم پیاده شدیم از قیمت بعضی وسایل راضی بودم ولی خرید بعضیها رو اسراف و ولخرجی می دونستم و می تونستیم معتدل برخورد کنیم ..آخه آدم برای شیشه پستونک بچه یه چیزی حدود چهار صد هزارتومن میده ..؟سربچه اولم یه کالسکه گرفته بودیم دیگه دنگ و فنگ نداشت ولی این کالسکه رو فروشنده یه هفت هشت دقیقه ای داشت بهمون یاد می داد چیکار کنیم و ما هم با موبایل فیلم گرفتیم .ای روزگار !زمان چه زود می گذره ..انگار همین دیروز بود .سربچه اول یه دوربین عکاسی ساده داشتم به نظرم قیمتش دوهزارتومن بود که بعدش یه یاشیکا گرفتم که کمی گرون تر بود .یه آرامش و امید خاصی بر زندگیمون حکمفرما بود .به روزهای خوش زندگی فکرمی کردیم .به فرداو فرداهایی که کنار کوچولو زندگیمون از این رو به اون رو می شد .میگن خیلیها حس می کنن که نوه عزیز ترازبچه شونه ..ولی به نظر من این می تونه یک حس اشتباه باشه . و ظاهر قضیه این طور نشون میده .علتش اینه که بچه ها شیرینی خاصی دارند و از طرفی اونی که دیروز , پدر یا مادر بوده و امروز دیگه دور فرزند آوری رو قلم کشیده یا کهولت بهش اجازه بازهم بچه دارشدن رو نمیده وقتی می بینه که از ریشه خودش بچه دیگه ای به عنوان نوه به وجود میاد احساس غرورو لذت می کنه .شیرین زبونیهاش یه جلوه خاصی براش داره .حس می کنه دوباره به دنیا اومده برای همین این تصور براش به وجود میاد که نوه اش عزیز تر از بچه هاییه که سالها براشون زحمت کشیده ..ولی من یکی که برای بچه ای که داره به دنیا میاد این حسو ندارم که مثلا بگم نوه ام عزیزتره ..البته اونو هم دوست دارم واسم عزیزه خواستنیه ولی اون کوچولویی که داره میاد با این که پسره و سومین پسر منه ولی این اطمینانو دارم که هیچوقت نوه نمی تونه جای فرزند آدمو بگیره ..مخصوصا حالا که اختلاف سنی من و فرزند سومم خیلی زیاده .بگذریم .برای کوچولو یه حلقه ای هم گرفتیم که دورش چند تا عروسک آویزونه .اون به جایی نصب میشه که که کودک سرشو که به سمتش برگردونه به دیدنش ساکت بشه ..اونم شاید ..قبلا از این چیزا مد نبود .یه تیله می دادن دست بچه و می ذاشتنش به حال خودش .این قدر ادا و اصول نداشت .همه این خوشیها به یک طرف و اون آرامشی که ازآرامش همسرم بهم دست میده یه چیز دیگه ..خیلی سخته آدم چند بار ناامید بشه و باز از صفر شروع کنه .چه حس خوبیه که آدم به خدا ایمان و اطمینان داشته باشه .این روزها بارها و بارها آخر شهریور رو مجسم می کنم این که دربیمارستانم و همسرم سزارین کرده ..منم میرم اتاقش و سمتش ..بهش هدیه میدم .کوچولو رو کی می تونم ببینم ؟قدش , وزنش و هیکلش چه جوریه ؟صدای گریه هاش ؟لبخندش و نگاش ..هروقت همسرم یه سونوگرافی میده یا آزمایشی که مربوط به جنینه و نتیجه اش طبیعی و عادی بودن شرایطه نفسی به راحتی می کشم .همه اینها به یک طرف و یاری خدای بزرگ یک طرف دیگه .تا اون چیزی رو نخواد انجام نمیشه و من با تمام وجود از خدا می خوام که همون جوری که این هدیه رو به من و همسرم داده تا آخرش هم همراهیمون کنه و همیشه و درهرلحظه از زندگی و درهرجا با ما باشه ..ماقراموشش نمی کنیم پس اونم ما رو از یاد نبره و می دونم که خداوند هیچ وقت بندگانشو فراموش نمی کنه ..ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 8


آزمایشهای پی درپی و سونوگرافیها , یکی پس از دیگری از سلامت جنین می گفتند و این چیزی نبود جز همراهی خداوندی که در بدترین و سخت ترین شرایط به کمک ما شتافته بود .خداوندی که صدای ما رو شنیده بود و هرگاه درنهایت امیدواری شکست می خوردیم بازهم ناامید نمی شدیم .کارشناسی کارشناسان از یک طرف و مطالعه دراینترنت از طرف دیگه ..اینو بخور اونو نخور این کارو بکن این کارو نکن ..خیلی جا ها بخور و نخورها شبیه هم شده بود و نمی دونستیم چیکار کنیم .درهرحال کارمون درست بود که چشم بعضی دکترهای حسود رو از حدقه درآورده بودیم .انگار اونا انتظارداشتند که خانومم سقط کنه یا این که بچه ناقص از آب درآد تا علم پزشکی با اما و اگر روبرو نشه ..خلاصه ما خدا رو داشتیم و اگه علمی هم در این دنیا وجود داشته باشه به برکت وجود خداست که پس از میلیاردها سال یه ذره اش از زیر خاک اومده بیرون .یه اعتقاد درست یا نادرست که فکر کنم نادرست باشه این بوده که خیلیها میگن بچه وقتی که برای اولین بار تکون می خورده یعنی از چهار ماه و ده روزش که می گذره شبیه اولین نفری میشه که روبروش قرارمی گیره ..اگه این جورباشه یه نوزاد سیاهپوست افریقایی وقتی به وقت اولین جنبش روبروی یک سفید پوست قرار بگیره رنگ پوستش عوض میشه ؟بابا ول کنین این حرفا رو ..می دونستم که درآینده خیلی کارها رو نمی تونم انجام بدم ولی از این که پس از سالها دوندگی و تلاش تونسته بودم همسرمو خوشحال کنم و بهش نشون بدم که خودخواه نیستم احساس آرامش می کردم .جالا که برای اولین بار دارم این جملات را می نویسم هفت ماه از زمان بارداری همسرم گذشته و درابتدای ماه هشتم هستیم یعنی هست .اعتماد به نفس با احتیاط و تغذیه و استراحت مناسب .اون از امروز دیگه سرکار نمیره و رفته پیشواز زایمان .اگه بخواد سزارین کنه که احتمالا برای بارداریهای پرخطر و سن بالا از این کارا می کنن میشه اواخر شهریور..درست همزمان با سالگردقیام ملت درسال گذشته . راستش از همین حالا که چه عرض کنم از خیلی وقت پیش به فکر هدیه ای برای همسرم بودم .دوست دارم یکی از این هدایا رو وقتی بهش میدم که اولین دیدار ما پس از تولد بچه و روی تخت بیمارستان باشه .چند وقت پیش با هم از کنار جواهرفروشی می گذشتیم ..بنده خدا اهل این نیست که اینو بخواد و انتظار داشته باشه که تازه نصف بیشتر حقوقشو واسه خونه خرج می کنه ..از دوسه تا انگشترخوشش اومده بود ..منم توی دلم گفتم بهتره متوجهش کنم که زیاد درکار طلا و انگشتر مهارت ندارم ..بهش گفتم که من اگه بخوام چیزی برات هدیه بگیرم خشکه حساب می کنم که خودت هرچی دوست داری با میل و اراده خودت بخری و مجبورنشی پسش بدی ..خونه نشین شدن عیال باعث شده که برای بیرون رفتن و دنبال خرید های این جوری رفتن هم باید به زحمت بیفتم .خلاصه رفتم به یکی از بانکها تا یه کارت هدیه بیست میلیون تومنی بگیرم که هدیه علی الحساب من در بیمارستان باشه که آب پاکی رو رو دستم ریختند و گفتند که حداکثر مبلغ کارت هدیه بیست میلیون ریاله ..ای بابا تمام سیستم و برنامه های من بهم ریخت حالا چیکار کنم ..یا باید پول نقد می کشیدم یا یک چک دروجهش صادرمی کردم ..راه افتادم سمت جواهری .البته قبلش یک کارت هدیه دومیلیون تومنی گرفتم ..و اما از خرید انگشتر برای همسرم ..دلم می خواست وقتی که کوچولوی من به دنیا میاد اونو روتخت بیمارستان به مادرش هدیه کنم .چند روز قبلش از کنار یه جواهر فروشی رد می شدم .همین جوری فقط داشت نگاه می کرد ..دو سه تا از انگشترا رو گفته بود که مدل جدیده وخوشش اومده بود نه به اون صورت که به شکلی جدی قصد خرید داشته باشه .یکی از اونا رو که به نظرم خوشگلتر اومد و یه حالت دو طبقه ای مورب داشت رو انتخاب کردم و درمدتی کمتر از 5 دقیقه خریدمو انجام دادم .منتها برای پرداخت وجهش که سیزده میلیون بود ده دقیقه وقت صرف شد .همراه شاگرد مغازه رفتم به یکی از بانکها وجه رو به حساب طرف دریکی از بانکها ریختم .که احتمالا اون حساب مالیات نداشت ..فرار از مالیات ..البته این که ملت مالیات بدن و این مالیات در راه سازندگی کشور خرج بشه کار بسیار پسندیده ایه ولی نه به این شیوه که معلوم نیست این پولها کجا میره ...ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 9


زندگی با همه فراز و نشیبهایش می گذرد و آن چه برای ما باقی می ماند خاطرات آن است و این که به این می اندیشیم که نسبت به گذشته پیرترشده ایم .و می رود تا یک بار دیگر پدرشوم و فرزند من زمانی به دنیا می آید که نوه ام چهار سال و نیمش گذشته است .مرداد ماه هم از راه رسیده و من در انتظار شهریورم که شمارش معکوس را شروع کنم .این که بخواهی به یکی تولد بدهی حس قشنگیه .انگار خودت به دنیا آمده ای ..و بی تردید خداوند بلند مرتبه به اندازه ای که خود نهایتش را می داند این حس زیبا را داشته است .دستانم را بارها و بارها سوی خدامی گشایم و از او می خواهم که این کشتی را در دریایی که تا به حال آرام بوده سالم به مقصد برساند و احساس می کنم که چنین خواهد کرد .وقتی که معجزه اش را نشانمان داد پس این راه را تا به انتها با ما خواهد بود همان گونه که همیشه با ماست و اگر گاه او را نمی بینیم به این خاطر است که گاه چشمانمان را می بندیم . من درشرایط ظاهرا مناسبی انگشتری رابرای همسرم خریدم قیمت طلا درآغاز محرم افت کرده بود ولی اینها برایم مهم نبود .این روزها آن لحظاتی را مجسم می کنم که وقتی نماینده خدا , هدیه خدا را به من می دهد کنار تخت بیمارستان هدیه ناقابل بنده خدا را تقدیمش می دارم تا به یاد داشته باشد که به یادش هستم .سومین فرزند , سومین پسر.. همه در یک بیمارستان .کوچولوی ما این روزها طوری لگد می زند و ورجه وورجه می کند که انگاری برای بیرون آمدن عجله دارد .البته این حرکات درهفته های آخر طبیعیست .اگه به خاطر سزارین چند روز زودتر به دنیا بیاد مصادف میشه با سالگرد انقلاب سال گذشته ...گاه سال گذشته این روزها را به خاطر آورده و وقتی به این فکر می کنم که چقدر استرس داشته و در امید واری بسیار کم ..دل به خدا بسته بودم آرامش خاصی بهم دست میده .بعضیها به من میگن تو در این سن حوصله بچه دارشدن داری ؟نمی دونم جوابشونو چی بدم ؟البته می دونم و جواب میدم این که نمی دونم یک اصطلاحه که به وقت شگفت زده شدن یا عصبانیت و یه حالتهای این چنینی آدم بی اختیار بر زبون میاره ..جواب این جور آدما اینه که من که فقط حق زندگی و لذت بردن از نعمت داشتن فرزند رو ندارم .شریک زندگی من هم یک انسانه با حقوقی که باید برابر باشه .وقتی به پشت سرم نگاه می کنم به نظرم میاد که این مدت چه زود گذشته ولی وقتی به یک ماه و نیم دیگه فکر می کنم راهی خیلی طولانی رو می بینم .انسانها وقتی زنده اند زندگی را دنیا را احساس می کنند .حالا کوچولوی من , کوچولوی ما چه احساسی داره ؟میگن جنین خیلی چیزا حالیشه ..من که چیزی ازدرشکم مادر بودن را به یاد ندارم و تا قبل از سه چهار سالگی چیزی یادم نمیاد .اگه با یکی دراین مورد صحبت کنی میگن علمه دیگه از نظر علمی ثابت شده که اگه فلان کارو کنی در آینده برای آدمی که فعلا به عنوان جنین در شکم مادر قرار داره اثر خاصی داره ..ای روزگار!کارخدا رو می بینی ؟همیشه یه احساسی بهم می گفت که خدای بزرگ دستمونو می گیره .حالا که دارم این مطالبو می نویسم دوازدهم امرداد ماهه و دومین روزیه که به خاطر گرمای هوا اعلام تعطیلی کردند که اگه همیشه از این کارا بکنن سالی یکی دوماه تعطیلی کمه .خلاصه ملتو گیرآوردن ولی کدوم کارمنده که خوشش نیاد بره خونه و حقوقشو بگیره .کوچولوی من !می دونم توی شکم مادرت جات تنگه ولی همین زندان دنیای توست وقتی بیای بیرون و این همه روشنی و لطافت رو هم ببینی بازم دلت واسه اون فضای تاریکی تنگ میشه که بهت اعتماد به نفس و آرامش و زندگی می داد .چرا آدما وقتی که بزرگ و بزرگ و بزرگتر میشن حسرت گذشته و روزها و سالهای قبلشونو می خورن .به نظرمن به این دلیل نیست یا تنها به این علت نیست که اون روزا خیلی راحت تر و بی شیله پیله تربوده و بی دردسرترزندگی می کردند علت مهمش اینه که انسانها دوست دارند همیشه جوان باشند و بنابراین از یاد روزهایی که آینده و روزهای آینده را خیلی طولانی می دیدند لذت می برند .البته نوزاد دنیای دیگه ای داره .دنیایی که بعدها یادش نمیاد که چی بوده ..ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 10


الان که این مطالب را می نویسم روزهای زیادی با نوشته و قسمت قبلی فاصله افتاده حتی فرصت به عقب برگشتن و این که بدانم درکجا بوده ام را ندارم .خانه نشینی همسرم و پاسکاری پزشکان و به هم نان قرض دادنشان به این بهانه که همسرم دوران بارداری پرخطر را می گذراند جان به لبمان رسانده حالمان را بهم زده است با این حال این روزها را به امید شیرینی روزی که با تولد فرزندو میوه شیرین زندگی مشترکمان جشن بگیریم سپری می کنیم .دکترزنان و زایمان همسرم را جهت معاینه و کنترل نزد پزشک یا پزشکان دیگری می فرستد که مثلا ببیند مشکل خاصی نداشته باشد اما به نظر من بسیاری از همین پزشکان خود ایجاد کننده مشکل هستند ..ساعتها درمطب نشستن و درانتظار ویزیت بودن خود بزرگترین خطر برای یک زن بارداراست مخصوصا زنی که چند هفته آخر بارداری راطی می کند . نامه پزشک مبدا را به منشی پزشک مقصد نشان می دهیم منت می گذارد می گوید به خاطر این نامه پذیرش می کنیم ..سی چهل مریض درمطب منتظرند با شرایطی بسیارآسوده تر.. با این حال انتظار نداریم که عدالت را زیر پا گذاشته و دکتر اول به کار ما رسیدگی کند .به منشی می گوئیم پس برویم به خانه و سه چهار ساعت دیگه برگردیم نمی پذیرد و می گوید همین جا منتظر بمانید..خیلی خسته شده ایم ..کمتر از دوهفته و احتمالا دوازده روز به زایمان مانده ..زیاد فرصت نوشتن ندارم گوش شیطان کر با وجود این که همسرم یک بارداری پرخطر را گذرانده اما بهتر از هر تازه جوانی این دوران را طی کرده و اگر خدا بخواهد که می دانم می خواهد و این را دوروز قبل از دریافت نتیجه آزمایش بارداری در تاریخ 29دی ماه به من گفته , این ده روز را هم به خوبی و خوشی پشت سر خواهیم گذاشت .
وقتی عید نوروز میشه خونه تکونی می کنیم وقتی مهمون می خواد بیاد سعی می کنیم همه جا تمیز باشه و به میهمان سخت نگذره ..کمی خستگی داره ولی لذتبخشه ..اما وقتی یک نورسیده ای می خواد بیاد که اصلا شریک خونه و زندگی آدم بشه و جزیی از وجود آدم ..این دیگه از همه شون بیشتر کار می بره و بیشتر باید تلاش کرد ..این جا رو تمیز کن به اون جا برس ..این کارو بکن اون کارو بکن اینو بخر اونو بخر ..فقط این دکترهاخیلی خسته مون کردند .عیب بیشتر پزشکان اینه که کلیشه ای کارمی کنند .مثلا اگه زن سنش از یک حد معینی بالاتر باشه میگن بارداری برای اون پرخطره و خنده دار و احمقانه و تاسف برانگیز اینه که یکی مثل همسرم که بزنم به تخته الان در اوایل هفته سی و هشتم بارداری تقریبا مشکلی نداره ..دهها عکس و آزمایش و غربالگری و ..از روز نخست تا حالا یکی از یکی بهتر و طبیعی تربودند ..من نمی دونم چه کوفتیه چه مرضیه که بعد از قطع آمپول اناکساپارین ..روزی دوتا آمپول هپارین 5000 براش تجویز کردند چهار روز بعد از شروع آزمایش کبد و کلیه داد مشکلی نداشت اما حالا داره اذیت میشه..یه دکتر میگه یکی کافیه یکی دیگه میگه دوتا بزنه پرخطره .این میگه بیا پیش من سزارین اگه بری جای دیگه مسئولیت قبول نمی کنم .. خدایا اینا پزشکن یا آدمکش ؟خداوندا تا حالا که به خیر گذشته این دوازده روز را هم به خیر بگذران ..حالا من میگم دوازده روز شاید یکی دوروز عقب جلو بشه . امسال با سال 1357 یعنی سالی که آغاز بد بختی و فلاکت مردم ایران شد و اونا به دست خود بر سرشان خاک ریختند برابری می کنه ..چون جمعه ای که گنده اش کردند و بهش می گفتند جمعه سیاه و هفده شهریور بود در 1402 خورشیدی هم 17 شهریور جمعه شده . یعنی امسال سالی میشه که نحسی اون سال رو پاکش کنه ؟ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
صفحه  صفحه 74 از 78:  « پیشین  1  ...  73  74  75  76  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA