انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 75 از 78:  « پیشین  1  ...  74  75  76  77  78  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 11


نوزدهم شهریور 2582شاهنشاهی یا همان 1402خورشیدی : پسرم !شمارش معکوس برای تولد تو آغاز شده است .حداکثر ده روز دیگر به تولدت باقی مانده .خانه را برای ورودت تمیز و آماده می کنیم این روزها بیشترین توجهم معطوف این مسئله شده که کی از دست بازیها و رقابتهای پزشکان خلاص می شویم .کار به جایی رسیده که بعضی پزشکان بی شخصیت قصد دارند آزادی و اختیار انتخاب پزشک برای سزارین را از ما بگیرند .البته به زور که نمی توانند کاری بکنن منتها به شیوه های دیگر قصد تحمیل دارند که قسم به همان واکسن نزده کرونا اگه بتونن افکار خودشونو به من بچپونن .
ورجه وورجه کردنهای تو درشکم مادر ادامه داره و برنامه ریزیهای ما برای آینده .چند دهه از تولد برادرت گذشته نمی دونم چقدر توانایی نگهداری تو را دارم ولی هیجان زده ام .حس خوبی دارم .تولد یک حس قشنگیه ..انسان درلحظه تولد, تولدرو حس نمی کنه و اگرم حسش کنه هوشیارانه نیست و بعد ها یادش نمیاد .اونایی که وجودی رو به دنیای خاکی هدیه دادند یه حس خوبی دارن .حس زندگی بخشی ..وجودی که از خون وگوشت و پوست و اصلا از وجود آدمه ...زندگی شبیه به یک فیلم سینمائیه ..منتها اگه زیاد زنده بمونی میشه یک فیلم طولانی .فراز و نشیبهای زیادی داره ..خوشی و ناخوشیهای زیادی داره .من خودم تا سه چهار سالگی چیزی رو به یاد ندارم جز یک صحنه که به نظرم میاد دوسال یا دوسال و چند ماه داشتم .بغل شوهر خاله پدرم بودم و اون منو برد بقالی تا یه چیزی برام بگیره ..سال تولد و سال وفات اون مرد و پالتوی بلندی که تنش بود حکایت از این داره که من توهم نزدم و حالا دقیقا چند ماه از دوسالگی ام می گذشت رو نمی دونم پس باید فصل سرما بوده باشه ..خلاصه پسرم یه وقتی چش باز می کنی که حواست بیشتر جفت دور و بریهات میشه ..یواش یواش حافظه ات قوی و قوی ترمیشه .دنیایی که در نخستین روزهای زندگیت می بینی با دنیایی که بعدها خواهی دید از زمین تا آسمون فرق می کنه .شاید بدیها به اون معنا که بعد ها معنا پیدا می کنند برای تو نازنین مفهومی نداشته باشه .وقتی که بچه ای همش دوست داری بزرگ و بزرگتر بشی و جا پای بزرگترا بذاری اما به جایی می رسی که دلت واسه رسیدن و برگشتن به کودکی یه ذره میشه ..شاید به خاطر بی غل و غش بودن اون دورانه و شاید هم به خاطر این که دوست نداریم باورکنیم که پیرشدیم و یه روزی ما هم باید بمیریم .چقدر این روزا دلم می خواد برم به خونه ای که محل تولد من بود و یک ماما منو فارغ کرد سربزنم ..هرچند اون خونه ویلایی حالا شده یک آپارتمان سه طبقه و سه واحده . حیاط سنگفرشش , شده موزائیکی ولی حال و هواش همون حال و هوای کودکی منو نداره .دلم می خواد زنگ اون خونه رو بزنم و برم به حیاط ..شاید فکر کنن دیوونه شدم و شاید هم مثل خودمن دیوونه باشن .
سه شنبه بیست و یکم شهریور:صبح یه سری زدیم به پزشکی که قراره تو رو به دنیا بیاره .تاریخ سزارین رو انداختیم به دوشنبه شش روز دیگه ..من هم مثل تو در یک دوشنبه به دنیا اومدم .خیلی خسته ام ولی خوشحال و آرام اما خوابزده .باید استراحت کنم تا بتونم روز تولد تو خسته نباشم ..این چند ماهه دهها ساعت در مطب پزشکان و درمانگاهها نشستن حسابی منو آب بندی کرده .منتها مرتب کردن خونه و ازنظر جسمی سرحال بودن رو باید با تلاش بیشتری ردیفش کنم ولی خیلی خسته ام سرم درد می کنه ..عزیزم تو اومدی تا به زندگی من که رنگ و بوی تکرار گرفته بود جلوه ای دیگر ببخشی و بخشیدی .آخر این تابستون دیگه احساس افسردگی نمی کنم .چون تو هستی و پاییز منو مثل تابستون گرم و پربار و مثل بهار تر و تازه و سبز می کنی .هرچند پاییز هم قشنگیهای خودشو داره و تا حالا بیشتر از بهار بهم لطف و محبت داشته . نمی تونم خوب تمرکز کنم و بنویسم .مادرت هم درانتظاره و شور و شوق و هیجان خاصی داره ولی خیلی خسته است ...ادامه دارد ...نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 12


جمعه بیست و چهارم شهریور :سه روزمانده بود به تاریخی که دکتر برای سزارین تعیین کرده بود .خب پسرم !نیمه های شب یا بهتره بگم دم صبح و ساعت 4 بود که مادرت به ناگهان صدام کرد ..به سمت حمام فرارکرد و وسط حمام ایستاد طوری آب ازش می ریخت که ترس برم داشت .این روزا مد شده که کیسه آب چند روز قبل از زمان تخمینی زایمان پاره بشه . من قبلش خیالم راحت شده بود که دیگه از این کیسه بازیها نداریم .از بس بچه شیطونی بودی واین اواخر تکون خوردنهات زیاد شده بود و همش از این سمت به اون سمت می رفتی .شاید هم وقت بیرون اومدنت بود و ما دقت نکردیم .حالا که دارم این جملات رو می نویسم حدود یک ساعت مونده تا به بیست و پنج شهریور برسیم .اصلا توان و قدرت نوشتن ندارم بهتره بگم حالشو ندارم .روحیه شو دارم ولی خیلی خسته و داغونم .خلاصه چهار صبح جمعه ..دستپاچه و این که در اون شرایط بخواهیم وسایل رو مرتب کنیم خیلی خونسردی می خواد و تسلط و دستپاچه نشدن و اعتماد به نفس .کمی نگران شده بود که ضعیف بشی و نتونی به این نون و ماستها بزنی بیرون ..سریع خودمونو رسوندیم به بیمارستان و تشکیل پرونده دادیم .دل تو دلم نبود بالاخره پزشک اومد ..وقتی اونو دیدم دلم آروم گرفت .مادرت رو سمت اتاق عمل بردند و من هم دنبالش راه افتادم حالت بغض آلوده اونو دیدم من هم گریه ام گرفته بود .فکر کنم کمی می ترسید از این که نکنه بلایی سربچه اش اومده باشه .راستش اون آیه ای که در29 دی ماه گذشته و دوروز قبل از دریافت نتیجه تست بارداری برای من اومده بود بهم دلگرمی خاصی می داد .ساعت 7 صبح آخرین دیدار ما قبل از ورودش به اتاق عمل بود ..کنار در اتاقهای عمل ایستادم .مامایی بهم گفت همین جا وایسا بچه که اومد من میگم بیا داخل برای لحظاتی اونو ببین ..دل توی دلم نبود ..یعنی بالاخره داره میاد ؟آره پسرم تو بالاخره داشتی میومدی ..خیلی عجول بودی ..درب سالن اتاقهای عمل باز شد ماما پیداش شد صدام زد .موبایلمو آماده کردم بالاخره به دنیا اومدی پسرم ..امید وارم پشیمون نشی ولی فعلا زوده که پشیمون شی .هیشکی جز من و خدای من نمی تونست احساس منو در اولین لحظه دیدار با تو توصیف کنه .شاید مادرت تا حدودی احساس منو حس می کرد و می تونست درکم کنه .چه احساس قشنگیه وقتی که حس کنی که باز هم به دنیا اومدی .منتها این بار کاملا هوشیاری ..قلبم به شدت می زد بالاخره دیدمت .خوشگل تر و تپل تر از اونی بودی که تصورشو می کردم .کمی اخم کرده بودی و چشات بسته بود .یه عکس ازت گرفتم و صدهزارتومان به ماما شیرینی دادم .واسه داداش تو دویست تومن شیرینی داده بودم وقتی که دنیا امده بود ..صدهزار تقسیم بر دویست میشه پونصد .. دوندگی دیگه به اوجش رسیده بود پنج سال تلاش بی وقفه و حرص خوردنهای ما نتیجه داده بود .احساس عجیبی داشتم به چیزی جز خوشبختی و پیروزی فکرنمی کردم می دونستم کار سختی دارم و داریم و بچه بزرگ کردن به این سادگی نیست ولی وقتی که امید و دلگرمی باشه و این که از یک احتمال ضعیف و کوچک یک موفقیت قوی و بزرگ بسازی چرا اعتماد به نفس نداشته باشی ؟چرا خودت رو برای آینده آماده نکنی ؟چکهای تضمینی پنجاه و صد تومنی یکی یکی از جیبم درمیومد و به اونایی که همراهی مستقیم می کردند و بیشتر در ارتباط با کار همسرم بودند شیرینی می دادم خسته و خواب آلود بودم ولی احساس قدرت می کردم لحظاتی بعد به اتاق نوزادان احضار شدم .ای بابا سر بچه قبلی با همون دویست تا یک تومنی که خیلی هم پول بود تمومش کرده بودم که اونو داده بودم به اولین نفری که خبر تولد پسرمو بهم داده بود این دوره زمونه انگارراه میری باید شیرینی بدی .. ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 13


پسرم !عجب لحظاتی به دنیا اومدی ؟و چه لحظاتی باید ترخیص می شدی ؟!قراربود مثل من روز دوشنبه به دنیا بیای ولی شد جمعه یعنی سه روز زودتر .در اتاق نوزادان به پرسشهای پزشک و ماما پاسخ دادم چقدر مهربون و خوشرفتاربودند ..دل دل می کردم و با خودم می گفتم اگه این جا شیرینی بدم بد نیست ..پسرم ! داخل یک تخت کوچولو خوابیده بودی و کوچولوتر از ساعت تولدت شده بودی .ساعت هشت و نیم صبح بود و ساعتی از تولدت می گذشت .خیلی ناز خوابیده بودی .دم در اتاق نوزادان دقایقی قبل از این که صدام کنن برم داخل مثل ندید بدید ها گفتم بهتره چند تا عکس هم این جا بگیرم ..قاطی کرده بودم جای این که روی صفحه نمایش گوشی آرم دوربین رو لمس کنم و عکس بگیرم همش زمان سنج رو فشار می دادم وزمان سنج میومد جلو و نمی فهمیدم چی شده . پیش خودم فکر می کردم گوشی هنگ یا قاطی کرده در حالی که این خود من بودم که هنگ و قاطی کرده بودم ..
بعد از پرسش و پاسخ چند تا عکس ناز ازت گرفتم .چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودی !خبر نداشتی که مملکت چه خبره ..اگه یه روز دیرنر به دنیا میومدی می شد روز آغاز پادشاهی شاهنشاه آریامهر و اولین سالروز انقلاب انسان , زندگی , آزادی درایران .
یه شلوار و پیراهنی تنت کرده بودند که به نظرم اومد دخترونه هست ولی شاید مدلش این بود .چند تا عکس هم ازت گرفتم و درحال خداحافظی و این که شیرینی بدم یا ندم دوتا پنجاه تومنی هم اون جا دادم ..اون قدیما که بچه در بیمارستان به دنیا میومد شاید یکی دوبار در روز و برای شیرخوردن اونو می آوردند پیش مادر و بعد می بردنش اتاق نوزادان تا همراه مادرش ترخیص شه ولی حالا از همون اول تو پسر گلمو گذاشتن کنار مامنت باشی و اما از مامان گلت ..دلم می خواست هدیه شو بهش بدم یعنی انگشتر طلا رو .البته این دست گرمی بود ولی بزرگوارانه خواست که این کار رو در بیمارستان انجام ندم چون ممکنه خیلی از خانوما یه حس خاصی پیدا کنن که چرا در شرایطی مشابه همسرشون برای اونا از این کارا نکرده .به نظرم حق با اونه ..خوشحالی و آرامش و دل نگرانی به خاطر تو رو در چشاش می خوندم .و تو اومدی لاغر تر و کوچولوتر از ساعت هشت صبح که برای اولین بار دیده بودمت .آروم و مظلوم چشات بسته بود حتی گاه که گریه می کردی صدای گریه هات آزاردهنده نبود و خیلی زود آروم می شدی .میگن کوچولوها به ویژه اونایی که تازه به دنیا اومدن رو نباید صورتشونو بوسید دستتو بوسیدم و تنتو بومی کردم .بوی خوش تازگی ,آرامش و خوشبختی .میگن یک مادر حس ملکه بودنو داره من هم احساس یک پادشاه رو داشتم .چشاتو خیلی کم بازمی کردی و بیشتر در خواب بودی ولی هربار که چشات باز می شد یه نگاه خاصی داشتی که فکرمی کردم انگار داری هوشمندانه فکرمی کنی بالاخره اون وروچک خانی که ماهها منظرش بودیم از راه رسید .با احتیاط بغلت کردم کف دست راستمو طوری زیر سرت قرار می دادم که بهت فشار نیاد ..با این که موهای سرت کم پشت بود و از ابرو هم فقط یک خطشو داشتی اما به نظرم خوش تیپ و ناز اومدی .این جا نباید مادر و نقش اونو در بارداری و تحمل ماهها سختی برای زایمانی موفق را فراموش کرد و تو پسرم بهترین و بزرگترین و شیرین ترین هدیه برای همسرم , برای مادرت بودی .در آن لحظات نگرانی این برتر و بالاتر از فرشته این بود که آیا شیر داره ؟ می تونه سیرت کنه ؟و پی درپی بهت شیر می داد تا لبان و احساس تو را به شیرخوارگی عادت بده .غافلگیرم کردی .کاش می تونستم یه گوشه ای بشینم و بنویسم و احساس شیرینمو از این روز شیرین بگم .نوشتن خیلی خیلی موندگار تر از عکس و فیلمه برای اونی که می نویسه .چون روح لحظات رو به شکل ادامه داری برای خودش و حتی برای دیگران زنده می کنه .
خستگی و کم خوابی رو فراموش کرده بودم همه چیز در سه ساعت اتفاق افتاد .چهار صبح شرایط اضطراری , پنج صبح ورود به بیمارستان و هفت صبح ورود به اتاق عمل و دقایقی بعد تولد سه نفر..پدر, مادرو پسر ...ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 14


ازدهه هفتاد به این طرف نوزادی رادرآغوش نگرفته بودم فکر کنم این اولین باری بود که نوزاد یک روزه ای رو بغل می کردم .تجربیات قبلی شجاعم کرده بود .وقتی چشاتو بازمی کردی و می گردوندیش یا خیره به اطراف نگاه می کردی آدم فکر می کرد اندیشمندانه داری این کارا رو انجام میدی .ملاقاتها شروع شده بود از همون بیمارستان و من هم عین فرفره می گشتم ناسلامتی بابا شده بودم ..با همه خستگیها هر وقت تنها گیرت می آوردم باهات حرف می زدم نازت می دادم .آخه پنج سال تمام کنار و همراه با زنی جنگیدم و تلاش کردم تا به این روز برسم پوست سرخ و سفید و چهره نازت نشانی از زیبایی بود و نگاه معصومانه و مظلومانه ات که حرف نداشت .فقط یه کمی دماغت درآفساید بود که نمیشه فعلا در این مورد چیزی گفت فرم بینی خیلی از بچه ها تغییر می کنه .دلم می خواست زود تر از شر این بیمارستان خلاص شم و برم خونه تا با تو تنها باشم و راحت تر باهات حرف بزنم .لب و زیر لب و چونه ات که به من رفته بود و بقیه قسمتها رو نمیشه فعلا نظر داد .دیروز این موقع کجا بودی و حالا کجا هستی ..من که نه از در شکم مادر بودن چیزی یادم هست نه از لحظه تولد و نه از سه سال اول زندگی جز یه خاطره ای کوتاه که تعجب می کنم چطور به یادم مونده ..خدایا سپاس که نا امیدمون نکردی و من یکی رو رو سیاه نکردی تا بتونم به نتیجه تلاشم برسم.
شنبه 25 شهریور 2582 شاهنشاهی یا همان 1402: خورده بودیم به تعطیلات رسمی و از طرفی رژیم به خاطر ترس از سالگرد انقلاب سال گذشته همه جا مامور گذاشته بود .دومین روز تولدت بود و من که نمی تونستم برم بیرون سرک بکشم ببینم چه خبره ولی ظاهرا درمنطقه ما خبر آنچنانی نبود ..درهر صورت خستگی شدید و کم خوابی و هی از این طرف به اون طرف رفتن و دویدن و رسیدگی به مسائل مختلف دیگه حسابی ذهنمو مشغول کرده بود طوری که اصلا نمی دونستم درکشور چه خبره و مردم چیکار می کنن .خلاصه این اینترنت هم اذیتمون می کرد و آقای تصفیه کن می گفت پول همه رو بده بعدا بگیر چون اینترنت معلوم نیست کی وصل بشه .ولی من رضایت ندادم می دونستم به دردسر میفتم طوری خسته و ناامید و عصبی شده بودم که جای این که به یارو بگم من هم مثل پدر شما یا جای پدرتون ..سهوا سوتی دادم وگفتم من هم پدر شما ..طرف کله اش سوت کشید و حالا خر بیار و باقلی بارکن و از دلش در بیار ..خلاصه پسر گلم اینترنت وصل شد و از پونزده شونزده میلیون هزینه , دومیلیون و خوردی رو پرداخت کردیم و از شر بیمارستان خلاص شدیم .یکی دو انعام دیگه هم دادیم و اومدیم سمت خونه .اینو هم بگم داداش ...ماشینشو آورد و سوارمون کرد و اومدیم خونه ..گلپر هم برات دودکرد و به اونم شیرینی دادیم .بچه که دنیا میاد یه دوسه هفته ای رو باید بگذره تا از پل صراط زردی بگذره ..البته فعلا جای فکر کردن به این چیزا نبود . عزیز جون یا مادر مادرت اومد تا چند روزی رو کنارمون بمونه خیلی مهربون و ساده و بی شیله پیله و بی حاشیه و دوست داشتنیه .مادرم خیلی دوست داشت بیاد کمک و خیلی هم برای داداشات زحمت کشید ولی شکستگی و جراحی پا و کهولت , توانی براش نذاشته ..
انگاری شیر مادر درمرحله آغوز قرارداشت که ما به زبان مازندرانی میگیم ماک ..نمی دونم چرا همش فکر می کردم این شیر برای بچه کافی نیست ولی می گفتند که باید چند روز بگذره تا شیر اصلی وارد گود یا میدون بشه . تو رو گذاشتیم داخل ننو ..به یاد قدیما افتادم .پسرم تو حالا هم پدر داری و هم مادر ..مامان مهربون و دوست داشتنی تو عین مامان اصلی داداشات بهشون می رسه .مادرمرحوم داداش بزرگت بارها و بارها به خوابش اومده و اونو از خیلی چیزا آگاه کرده . اون یکی دو ماه قبل اومده به خواب داداش بزرگت یعنی پسر اولم و طوری نشون داده که از هووی خودش یعنی از مادر تو خیلی راضیه خیلی ..تبریک گفته و گفته از طرف من هدیه بدین یعنی به تو و اینو هم گفته که این پسر منم هست ..وقتی پسرم این خوابوقبل از تولدت واسمون تعریف کرد موبر تنم سیخ شد ..ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 15


عوض کردن مای بی بی و شیر دادن دیگه شروع شده بود .من هم باید گوش به زنگ می بودم تا برم پی کم و کسریها .احتمالا مهمانها هم برای تبریک تشریف می آوردند .خدا می دونست می دونه که این دوران خستگی و فرفره ای چند روز طول می کشه..بعضی وقتا دیگه از خستگی و درد بدن و کم خوابی نایی نداشتم ولی وقتی که به تو فکر می کردم نیرویی چند برابر می گرفتم و این که هرقدر خسته شم و هر قدر تلاش کنم به اندازه تلاش و خستگی زنی نمیشه که تو رو 9 ماه در شکم داشته و انواع و اقسام قرصها رو خورده و غذاها رو . صد ها آمپول زده .فقط سیصد تا آمپول به شکم و بازوهاش تزریق کردم .تقریبا تمام بستگان درجه یک در همان یکی دوروز اول برای شاد باش اومدن به خونه ما و کلی هم پول جمع کردی ..من هم شوخی می کردم و به زبان کودکانه از طرف تو می گفتم فقط بابا می تونه پولهای منو خرج کنه . از درآغوش کشیدنت بی اندازه لذت می بردم .شکم و پشت سر و دستاتو می بوسیدم .یکی دوبار هم زیر سبیلی و قاچاقی صورتتو بوسیدم البته یه قسمتی رو که با بینی و دهنت فاصله داشت که مثلا اگه میکربی هم رو صورتت نشسته باشه احتمال انتقال از راه تنفس خیلی خیلی کم باشه .
دوشنبه 27 شهریور : کار خدا رو می بینی ؟ همون روزی که قراربود به دنیا بیای اومدم برای گرفتن شناسنامه ات ..شناسنامه رو گرفتم اسمتو گذاشتم .... که با اسامی داداشات هماهنگی داشته باشه .وقتی شناسنامه ات رو گرفتم و لمسش کردم طوری ذوق زده شده بودم که انگار پروانه عبور از پل صراط رو گرفته باشم .هنوز خستگی این یک ماه اخیر روی تنم نشسته بود که دکترهای زنان و زایمان هم کم ما رو نگردونده بودند . این نوشته هام هم مدام از سوم شخص به دوم شخص و بالعکس می پره .چیکار کنم دلم می خواد هم با همه و هم با پسرم حرف بزنم .خب پسر عزیزم در بیمارستانی که به دنیا اومده بودی و بیلی روبین یا زردی تو رو اندازه گرفتیم گفتند بالاست ولی برای این که دقیق ترباشه ما را به بیمارستان کودکان ...... فرستادند اون جا هم عدد 10/8رو نشون داد .دکتر بیمارستان گفت با توجه به چند روزه بودن نوزاد این مقدار بالاست بهتره بستری کنید می تونید فردا هم دوباره آزمایش بدید .یعنی کوچولوی من آزمایش خون بده .درآزمایش روز بعد این عدد تقریبا شد 15و دیگه درنگ جایز نبود ..روز از نو روزی از نو .ای خدا تازه دوروز بود که آورده بودیمت خونه .دایی ح و زندایی م و دختردایی ن و ن اومده بودن دیدنت ..خیلی بد شد ولی چاره ای نداشتیم باید بار و بندیل را برای بیمارستان می بستیم حسابی گیج و منگ شده بودم .دوروزبعد با بیلی روبین 8 و رسیدن به نقطه امن از بیمارستان کودکان ترخیص شدی ..البته زردی درنوزادان امراجتناب ناپذیریست که اونایی که تازه به دنیا میان کم یا زیاد دچارش میشن به خاطر تغییر محیط ..فقط مسئله پوست نیست که با نور لامپهای خاص حل شده ..کل اعضای بدن به خصوص کبد و قسمت گوارشی درگیره ..منتها کنترل و مدیریت آن برنامه می خواد و اما امان از دست کارشناسان .آدمو دیوونه می کنن خدا نکنه شانسی یا غیر شانسی با یه داروی گیاهی یا شیمیایی درمان بشن ..دوست دارن اطلاعات علمی یا تجربی خودشونو در اختیار دیگران بذارن و لذت هم می برن از این که سطح آگاهی اونا در این زمینه بالاست دیوونه شدیم یکی می گفت بچه رو زیر لامپ فلور سنت بگیرید یکی می گفت نه ..نور فلور سنت سفید نه ..نور زرد رنگ بذارید .یکی می گفت هم به مادر هم به بچه شیر خشت بدید ..یه بنده خدایی کاسنی و شکر سرخ که ما در شهرمون بهش میگیم شکر سیاه و خاکشیر رو توصیه می کرد ..خلاصه ما هم خسته شده بودیم و یک درمیون به توصیه های نا ایمنی بعضی از این دلسوزان توجه می کردیم که زردی بچه رو از 8 به 16 رسوندیم و بچه رو دوباره در بیمارستان بستری کردند .به ما گفتند شما بچه رو دچار کم آبی کردید ..این موضوع که به گوش یکی از کارشناسان خانگی رسید کلی هم ازمون انتقاد کرد و گفت دیدی نگفتم ..اگه حرف منو گوش می کردین آب قند می دادین این جوری نمی شد ...ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــاز هــــــــــم بــــــــــه دنیــــــــــا می آیــــــــــم 16 (قســـــمت آخـــــر )


چهارشنبه پنجم مهرماه 1402 یا بهتره بگم 2582 : دیگه دارم آنلاین می نویسم . پسرم !این بار پس از سه روز بستری بودن خبر اومد که حالت خوب شده و باید ترخیص شی .من هم از فرصت استفاده کرده و دیگه مطالب و نوشته هام با عنوان بازهم به دنیا می آیم رو تمومش می کنم تا بعد اگه فرصتی پیش اومد بازم بنویسم که بعید می دونم حالا حالاها مثل گذشته فرصت داشته باشم .حتی غذاخوردنهای ما هم دیگه سرعتی و ضربتی شده .و ...ی عزیزم حالا این دفتر رو با حس قشنگی که جسم و روح قشنگت بهم داده می بندم .اما درآینده باز هم از تو خواهم نوشت .توکنار من خواهی بود و به من امید خواهی داد امید به این که احساس جوانی کنم و زندگی را از زاویه ای دیگر ببینم .شاید تا وقتی که تو بزرگ شی همه چی در این مملکت گل و بلبل بشه و دیگه مهاجرت مغزها را نداشته باشیم آدمهانسبت به هم مهربون تر شن حرص مال دنیا چشاشونو کور نکنه .از این که دنیا برای همه باشه لذت ببرن .و تو آمدی و با خود بهار را آوردی .آمدی و پاییز مرا بهاری کردی .آمدی تا بتوانم خورشید پاییزی را احساس کنم . تو با خود مهر را آوردی و این هدیه پایان تابستان به من و مادرت بود .دیگر از احساس اندوه در نخستین روزهای پاییز مهربان نمی گویم .تابستان گرم و روزهای بلند وقتی که جای خود را به پاییز سرد و برگ ریزان می سپرد احساس می کردم که به خزان زندگی رسیده ام اما حالا دیگر چنین احساسی ندارم و اگر شاهد پاییز و پاییز های دیگر باشم به یاد خواهم آورد که چگونه صبر و انتظار من میوه امید داده است .توبا مهرو لطافت فرشته گونه ات مرا به مهر سپردی و انگیزه های تازه ای به من بخشیدی .انگار که در ابتدای راهم انگار که تازه به دنیا آمده ام .آری من هم با تو متولد شده ام تا باهم بزرگ شویم با هم به زندگی لبخند بزنیم با هم با سختیها بجنگیم .و من تو را به خدا خواهم سپرد آن چنان که خدا تو را به من سپرده است .و تو باید که چون خورشید مهر , مهربان باشی انسانها را دوست بداری و زندگی را .تو باید بدانی و احساس کنی آن نیرویی را که تو را به وجود آورده و ماهها در شکم مادر نگهداری کرده است .آن نیرویی که علم را آفریده و دانش را , نیرویی که جهان را آفریده و به ما عقل و احساس و اندیشه داده تا زندگی و زیبائیها حتی زشتیهای آن را احساس کنیم و سوی همان نیرو برویم .پسرم !من تو را به خدا می سپارم و از او می خواهم آن چنان هدایتم کند که بتوانم به یاری او درهدایت و تربیت تو نقشی داشته باشم . زندگی فراز و نشیبهای بسیاری دارد نمی دانم کی این نوشته های مرا خواهی خواند شاید زمانی باشد که من دراین دنیا نباشم و شاید هم چنین نباشد اما تو هم روزی خواهی رفت به همان جایی که گذشتگان رفته اند و آیندگان خواهند رفت .پس سعی کن با نیکی ازخود نامی نیک برجای بگذاری که اگر زمین و آسمانها با همه دشت و کوه و دریاهایش ازآن تو باشد هیچ فایده ای ندارد اگر مالک جسم و جان خود نباشی و تو مالک لحظه هایت هستی با اراده ای که می توانی خود را به آغوش مالکت بسپاری .و تو به خانه برمی گردی و من باز هم با تو سخن خواهم گفت آن چنان که احساس کنم که می دانم که می دانی که چه می گویم .و من آن قدرخواهم خواند و تو آن قدرخواهی شنید که احساست , اندیشه هایت را بارورخواهد کرد .تو با مهر آمدی تا مهربانی را بیش از گذشته ها احساس کنم آمدی تا نورچشمان من باشی .احساس نکن ناتوانی تو بیش از همه ما قدرت داری پس به توانایی تو سوگند که دستانت را خواهم گرفت و پا به پایت خواهم برد تا برجای بایستی و احساس کنی قدرتت را اگر که خود را همیشه به خدای بزرگت بسپاری .
خداوندا !سپاس ..گاه اشک ازچشمانم جاری می گردد وقتی احساس می کنم تو فراموشم نکرده ای ..وقتی احساس می کنم با من سخن گفته ای هرگزفراموش نخواهم کرد که چگونه با قسمتی از سوره مریم و در29 دیماه گذشته پیامت را به من داده ای ..من گناهکار را لایق دانسته ای وگفتی که اگر بخواهی هیچ چیز غیر ممکن نیست .
نیست خدایی جز خدای یکتا و بازگشت همه سوی اوست ..و بازگشت همه سوی توست ای مهربان ترین مهربانان !ای بهترین !ای یگانه بخشنده راستین !..پایان

نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
شــــــــــهبــانــو , شــــــــــکــوه عشــــــــــق


همچنان بتاب خورشیدمهر!عقربه زندگی همچنان می گردد ..زمین هنوزهم می چرخد و ما هنوز دیده به آفتاب مهردوخته ایم .وقتی که تابستان می رود گلها نمی میرند عشق درپشت ابرها پنهان نمی گردد و زندگی رنگ حسرت به خود نمی گیرد , آخر خداوند درپاییز بود که بهترین و زیباترین هدیه اش را برای ما فرستاد .برای آنانی که بدانند هیچ فصلی بی گل نمی ماند .
زادروزت مبارک شاهبانوی ما !خستگی و امید و انتظار را درچهره ات می بینم .توکوهی استوار از عشق و محبت و مهربانی هستی که هرچه ازتوبگویم کم گفته ام و هرچه بسرایم کم سروده ام .
تولدت مبارک ای بانوی گذشت و نیکیها !ای سمبل شکیبایی !یادباد آن روزگارانی که خداوند , خانه عشقت را با نور خود نورانی ساخت تا عاشقان مهرتو راهشان رابیابند .
ای شکوه عشق !ای مظهر پاکی و مهربانی !ای سنگ صبورملت ستمدیده و یارو همراه پادشاه مظلوم ووفادار به او حتی پس ازمرگش !به ما بگو با کدامین مهر به وطن بازمی گردی ؟با کدامین مهر ابرهای پاییزی قلبمان را به کناری می زنی و نورعشق و محبت خود را آن چنان هویدامی سازی که خورشید زندگی , محو تابش توگردد ؟چگونه دوست داشتن را از تو آموختیم و چگونه مهربان بودن را . نشان دادی که چگونه می توان سربلند بود و افتاده .چگونه می توان مهربی انتظار را نثار یارکرد . آن سوی چهره ات , دنیایی از رنج و امیدمی بینم . می بینم که خوبیها را , خوشیها را برای همگان می خواهی . دلمان گرفته .سالهاست که چشم به راهیم سالهاست که منتظریم بیست و دوم مهری بیاید که این فاصله های مکانی را بشکند . مهری بیاید و به ما بگوید که دیگرغم مخورید یوسف گمگشته به کنعان بازآمده است , برای آن که آفتاب همچنان بتابد و گلهای عشق همچنان سرازخاک برآورند , برای آن که میهن مقدسمان ایران را همچنان سربلند ببینیم خونها داده ایم . چرا ازتودرس نمی گیرند ؟چرا کینه ها را با مهرنمی شویند ؟مگرنمی دانند که نیمه زندگی چگونه به پایان می رسد ؟مگرنمی دانند و ندیده اند سرنوشت خمینی ملعون و شاه مظلوم را ..هردو دربسترخاک خفته اند اما از زمین تا آسمان تفاوت دارند .
شهبانوی ما !ماه و ستارگان مهر دربرابرتو زانو زده اند و لب به ستایش پروردگارعالم گشوده اند که چون تویی راآفریده است .بگذارشیطان آتش گرفته خاک شده , همچنان برتوسجده نکند , عیبی ندارد دنیای راستیها همه چیز را می بیند و می بیند که چگونه شهبانوی ما پرستشگر راستین خداست .
قلم قلبم و قلب قلمم همچنان ازتو و برای تو می نویسد , عاشفانه و با تمام وجود و می دانم که خدا از تو نوشتن و ازتو گفتن و از تو ستودن را دوست می دارد چون هربارکه از تو می خوانم و می گویم و می نویسم این خداست که به من ناتوان , توان بیان احساسات را می دهد .
دلم گرفته , می خواهم که ببارم می خواهم که با تمام وجود گریه کنم اشک بریزم و ازخداوند یکتای عالم بخواهم که فرشته مرگ خود را تا آن گاه که احساس نکنی رسالت خود را به پایان رسانده ای از تو دورگرداند ..هرچند تو همیشه زنده ای اما دلم می خواهد فرشته مرگ از تو دورباشد تا آن زمان که احساس آرامش و امنیت نکرده باشی ..
فرشته مرگ ازتو دورباشد و سالهای سال زنده بمانی به میان مردمت بازگردی تا اندک شمارانی که نمی دانند چه نعمتی را سالهای سال است که به یمن کفران نعمت کنار خود نداشته اند بدانند که خدای مهربان یک باردیگر آن گوهر بی بدیل را سراغشان فرستاده است .
خداوندا !جسم و جان بانوی ما را از بلایا دورنگاه دار . ستارگان رانورانی ترازهمیشه می بینم و ماه را درخشان تر ..آخر روزتولد شهبانوی من است شاهبانوی ما ..روزی که مهر را مهربان ترازهمیشه می بینم روزی که غنچه امید راشکوفا می بینم روزی که فردا و فرداها را روشن می بینم .ایران و ایرانی منتظرتوست .زادروزت مبارک ای زاده عشق و مهر و وفا!تولدت مبارک ای بانوی خوبیها !تولدت مبارک ای آموخته ازخدابخشندگی را !ای مظهرگذشت , ای مظهربخشش بی انتظار!تولدت مبارک !..پایان

نویسنده : ایرانی
به مناسبت بیست و دوم مهرماه 2582شاهنشاهی
زادروزبی نظیر بانوی روزگار , شاهبانوی بی همتا
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
دلم گرفته
برای وطنم
برای این پرنده پر در خون
برای بیگناهانی که خونشان ریخته میشود یا به نا حق در بندند
دلم برای مهدی یراحی تنگ شده
برای پرچم زیبا، برای سرود ملی غرور آفرین، برای پیشرفت، برای ریاست بر اوپک، برای قدرت اول منطقه بودن
دلم برای ایمان، فرهنگ، نان، آزادی و عشق تنگ شده
دلم برای انسان تنگ شده ...
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
     
  
مرد

 
رای وطنم
برای این پرنده پر در خون
برای بیگناهانی که خونشان ریخته میشود یا به نا حق در بندند
دلم برای مهدی یراحی تنگ شده
برای پرچم زیبا، برای سرود ملی غرور آفرین، برای پیشرفت، برای ریاست بر اوپک، برای قدرت اول منطقه بودن
دلم برای ایمان، فرهنگ، نان، آزادی و عشق تنگ شده
دلم برای انسان تنگ شده ...[/quote]
درود به خاطر احساس پاک و لطیفت
من هم دلم برای ان روزگاران و ابتدای زندگی تنگ شده , برای برای شهبانو و شاه مظلوم , برای این که روی دیوار کلاس دبستانم ببینم واژگان خدا -شاه -میهن را ..دلم برای یاردبستانیهای اهل تسنن و بهایی و یهودی ام تنگ شده و برای کودکی و ساحل بابلسر که دارا و ندار یعنی از هر طبقه ای کنار هم شاد بودند و پنجشنبه جمعه ها ساحل و دریا صفای دیگه ای داشت ..لعنت بر ناسپاسانی که گور خود را با دستان خویش کنده بر سر خود خاک ریخته اند ..خاک برسرآنان که بهشت را مفت فروخته و برای زندگی درجهنم هم باید هزاران بار بمیرند و زنده شوند .
دلم برای خیلی چیزها تنگ شده و بیش از همه برای خدایی که می گوید با ستم بجنگید تا رستگار شوید ..برای خدایی که نمی دانم کی به وعده هایش عمل می کند ؟و دلم تنگ بی دغدغه غروب آفتاب و ستاره ها را دیدن است و عشق و مهربانیها را و صلح و انسانیت را ..
کاش خدا به عقب برگردد و آدم و حوا را از تو بیافریند شاید این بار جهانی دیگر داشته باشیم ...
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
پــهلـــــــــــــــوانـــــان همیشـــــه زنـــــــــــــــده انــد


توهمیشه زنده ای توهرگزنمی میری وطن پرستانی که برای میهن خود و سربلندی آن می کوشند و می جنگند هرگز نمی میرند .روزتولدت را گرامی می داریم روزی که کاش تکرارمی شد !
شاهنشاه ما !پادشاه بزرگوار و ایران ساز و مردم نواز ما این روزها هرساعت و هرلحظه به دنیا می آید و بیشتر ما ملت ایران به خصوص قشر ناسپاس 57 را در این حسرت و پشیمانی فرومی برد که چگونه به داشته های خود پشت کرده اند .
اگرامروزطالبانهای شیعه چون طالبانهای تسنن نمی توانند سیطره خود را بر ملت شریف و انقلابی ما دیکته نمایند علتش خدمات ارزنده و شایستگیها و شایسته پروریهای شاهنشاه آریامهر بوده که ایران را به شکلی ساخته که هنوز هم آثار و آبادانیهای او را می بینیم .هرچند نتوانست اکثریت جامعه را از تحجر فکری و مذهبی و اعتقاداتی که او را به بیراهه می کشاند برهاند .این امر زمان می برد و شاید اندک اشتباه شاهنشاه این بود که بسیار جلوتر از زمان خود با ملت سخن می گفت . فکرمی کرد ملت درکش می کند و ملت درک می کند که چگونه کشور ایران در دو دوره پهلوی از این رو به آن رو شده و در زمینه های گوناگون علمی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی پیشرفت کرده است . دشمنان غربی و حتی شرقی که می خواستند خود را بر جهان دیکته کنند ازآخرین فرصتهای خود استفاده کرده تا بتوانند ما را از داشتن چنین نعمت خدادادی محروم کنند که هنوز هم اثرات این ناسپاسی درجای جای ایران زمین مشهوداست
.ارتجاع سرخ و سیاه یعنی روشنفکران تاریک فکرو احمقهای مذهبی که هردو را می شد درگروه احمقها جای داد به همراه زرنگهای غارتگر آن چنان کردند که آثارش را امروزمی بینیم .اگر بگوئیم دولتهای غربی درانتظارمعجزه ای بودند تا از رژیم پهلوی خلاص شوند سخنی به گزاف نگفته ایم .این تکرارها یعنی اعتراف به اشتباهات را بازهم باید تکرار کرد . تکرار و تکرار و تکرار تا دیگر از همان سوراخ گزیده نشویم .
چه بایدکرد !چاره ای نیست .شاید درست باشد که تقصیرها را به گردن بیگانگان بیندازیم اما تا پذیرش فکری شورشیان به اصطلاح ایرانی 57 نمی بود هرگز جیمی کارترها با مشاورانی چون بایدنها همراه با گلوبالیستها موفق نمی شدند که ایران و ایرانی را به خاک سیاه بنشانند .
چهارم آبان زادروزمردیست که رفاه را برای همه ایرانیان می خواست و می خواست که ایران را به درجه ای از پیشرفت و بزرگی برساند که همگان حیرت زده شوند از همین روی او شفاف بود و صادقانه با مردم خود سخن می گفت و آنها را درکم و کیف فعالیتهای خود قرارمی داد , با این تصور که درکش می کنند .افسوس و هزاران افسوس که مرتجعین و مرموزها انگشت روی بعضی نقطه ضعفها گذاشته آن چنان بزرگش می کردند که انگار پهلوی جزآن کار دیگری نکرده است انگار پهلوی جز برگزاری جشن دوهزارو پانصد ساله شاهنشاهی هیچ کاری نکرده که آن هم فلسفه خاص خود را داشت و به امید خدا پس از پیروزی انقلاب ملت و بازگشت پادشاهی باید که چنین جشنهایی بسیار باشکوهتر برگزارشود .
تولدت مبارک !امروز یکصد و چهار ساله می شوی هنوز صدای تو طنین انداز گوش دل و جانهای ماست که از تمدن بزرگ و بهترینها را برای ایرانیان خواستن می گفت . و هنوز حسرت می خوریم از شنیدن این عبارتت که کوروش آسوده بخواب زیراکه ما بیداریم .شاید بهترآن بود که می فرمودی کوروش آسوده بخواب زیرا که من بیدارم ..
پهلوانان زندگی را تنها برای خود نمی خواهند . آنان دوست می دارند که همگان در رفاه و آرامش باشند .خیلیها چون تو پادشاه بزرگوار آینده را پیش چشمان خودمی بینند اما هستند انسانهایی که دهها سال بعد تازه درمی یابند که درگذشته چه گذشته ..و بسیاری از شورشیان 57چنین هستند . شاید درتاریخ ازاین حماقتها بسیارباشد . بسیاری تازه درک می کنند که توچه بودی و که بودی و چگونه به ملت خود خدمت کرده و بازهم این همه را کافی نمی دانستی .
تولدت مبارک !ای که درهرلحظه از زمان متولدمی شوی و ملت درانتظار یک منجی چون توست از ریشه و اندیشه تو ..تولدت مبارک ای پادشاه راستیها و درستیها !و بازهم دراین خجسته روز بر زبان می آوریم جاوید شاه ای شاه جاودان !جاوید شاه !...جاوید شاه !...پایان

نویسنده : ایرانی
به مناسبت چهارم آبان 2582 شاهنشاهی
زادروزشاهنشاه آریامهر
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
صفحه  صفحه 75 از 78:  « پیشین  1  ...  74  75  76  77  78  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA