ارسالها: 3650
#81
Posted: 20 Mar 2013 13:32
خـــــــــــانومی ســـــــــــــلام !
نـــــــــــــوروز 1392
ای وای بازم که داره بهار میاد . خانومی سلام . هر بار که از راه می رسی انگاری با خودت بهارو میاری . اصلا چی دارم میگم . تو که خودت بهاری . دیگه همه می دونن وقتی که از راه برسی چی میشه .. عین عروس خانوما میشی . یه عروس خاموم با کلی آقا دوماد . خیلی هم با شکوه میشی . مثل شکوه یک عروس و هزار دومادو نمیگم . تو حسابت جداست . دوست داری واست چی بخونم . چی بنویسم . در گوشت چی بگم . دلت می خواد برات یه چیزای تازه ای بگم ؟/؟ یه چیزای تازه ای بنویسم ..؟/؟ خسته شدی از بس که اومدی و گفتم با بهار غنچه ها می شکفند وبستر طبیعت سبز می گردد ؟/؟ من که دروغ نمیگم ؟/؟ مگه غیر اینه ؟/؟ تو هم کارای تکراری می کنی . منم تکرارتو خیلی دوست دارم .. تو هم باید تکرار منو دوست داشته باشی . من ناز و عشوه هاتو دوست دارم . وقتی به تو می رسم مرگو حس نمی کنم . آبجی پاییزت با این که ظاهرا خیلی خوشگله ولی هر چی باشه بازم پاییزه . سنش بالاست . من با توست که تازگی و جوونی رو حس می کنم . وای دوباره اومدی و همه جا صحبت از توست . دلم می خواد بازم برم به کوه و صحرا به دشت و دمن به جنگل و دریا .. زیر آسمون خدا .. برم به بچگی هام . اون وقتا وقتی که از راه می رسیدی خورشید خانومتو یه جور دیگه ای می دیدم . آسمون آبی تو رو .. گلها و چمنهای سبز تورو . اون وقتا وقت داشتم که به ریشه چمنها ت هم نگاه کنم . خیلی دوستت دارم بهار جونم . من خود خواه نیستم . نمیگم فقط منو دوست داشته باش . دلم می خواد همه رو دوست داشته باشی . همه ازت لذت ببرن . همه حس کنن که خودشون یه بهار دیگه ان . از همه جا صدای ساز و آواز میاد . چقدر دلم می خواد از حال و هوای شهر برم به روستا .. اون آفتاب معتدل تورو رو زیر پوستم حسش کنم . پرنده های خدا رو ببینم که دارن با خس و خاشاک لونه می سازن .. یادم میاد پارسال هم یه اشاره ای به این خس و خاشاک کرده بودم . دلم می خواد رو چمنهای خیس دراز بکشم . بین آسمون آبی و زمین سبز قرار داشته باشم یه لباس قرمزم تنم باشه که از خودم دلخور نشم که یه وقتی به تیم محبوبم بی احترامی نکرده باشم .. چقدر دلم هوای آقا سگه ای رو کرده که بیست و خوردی سال پیش مرده . چقدر خوشش میومد رو سرش دست می کشیدم . چشاشو می بست .. -پسر این دم عیدی اومدیم مهمونی تا از این آب و هوا لذت ببریم . پسر به سگ دست نزن نجسه .. ولی مگه من گوشم به این حرفا بدهکار بود . فقط اونو نبوسیدم . بیچاره سگ چه می دونه نجاست و پاکی چیه . اون فقط می دونه وفا چیه .. ما خودمون الان کلی بد تر از سگ داریم که نه تنها لباسای بلندشون نجسه بلکه روحشون هم نجسه .. وای مامان کاش اونا رو هم می دیدی .. ولی حالا می بینی می دونم که می بینی .. بگذریم بریم به بهار خانوم خودمون برسیم که اگه دست اینا بود تو رو هم می کردند توی شیشه و می گفتند پول بدین تا بهار خانومو نشونتون بدیم . چقدر دوست داشتم که آقا سگه دنبالم بدوه .. می دویدم و ازش فاصله می گرفتم . می دونستم که می خواد بذاره که من برنده شم . هوای منو داشت . طوری می دویدم که فکر می کرد که من سگ پام .. یه روزی دویدم و دویدم تا رسیدم کنار رود خونه . این پاپی معلوم نبود کجاست .. . رود خونه پر آب بود . همه جا بوی خانومی رو می داد . خانومی خوشگل ما . بوی عطر خودشو داده بود به طبیعت . نیازی نبود که واسه عطرش پول بدیم .. پاپی کجایی من ازت جلو زدم . ولش بالاخره پیداش میشه . به روبروم نگاه می کردم . رود خونه و تخته سنگها چقدر خوشگل بودند . پرنده ها داشتند آواز می خوندند . فقط من بودم کنار رود خونه . البته اگه یک میلیون موجود ریز دیگه و جن و پری رو آدم حساب نکنیم . مثلا مهمون بودم ولی هیشکی باهام نیومد بگردیم . یه لحظه سرمو بر گردوندم سمت راست . پاپی کنارم وایساده بود . یه سگ محلی درشت هیکل به رنگ نخودی . با یه مقداری حاشیه های سفید . -پاپی کی اومدی ؟/؟ چه سریع و بی صدا قهرمان من . دستمو فرو بردم لای موهای تنش . بازم داشت خوابش می گرفت یه خورده سر و صدای خفیف هم می کرد . انگاری داشت ازم تشکر می کرد . بازیش گرفته بود . یه تیکه بیسکویت و شکلات همرام بود و یه شیرینی که کش رفته بودم که اگه پاپی همرام اومد بدم بهش . آخه دعوام می کردن می گفتن اینا رو بهش ندم . اینا مال مهموناست . دلم برای پاپی جونم می سوخت . مال من که نبود ولی خیلی دوستم داشت . همون یه بار که بهش غذا دادم باهام خوب شده بود .. خدای من چقدر همه جا آروم بود . رنگ آسمون آبی سیر سیر بود . از اون دور منو صدام می زدند . می خواستند برن یه خونه دیگه عید دیدنی .. من حوصله شو نداشتم . دلم می خواست بشینم و همین جوری به خورشید خانومم زل بزنم و به بهار زیبا . به شکوفه های سفید و صورتی روی درختا .. به عشقی که به شکلهای گوناگون می رفت که در وجودم شکل بگیره و رشد کنه .. خدایا چقدر زندگی زیباست .. نمی دونستم این آدم بزرگا چه جوری بزرگ شدند و من برای رسیدن به مر حله اونا باید از چه مراحلی بگذرم . چقدر این سکوتو دوست داشتم . فکر می کردم که این همه خوشگلی واسه منه . دارن به من لبخند می زنن . از همون موقع دلم می خواست هرچی رو که احساس می کنم بنویسم . نمی دونم چرا هر وقت آسمون و کوه و جنگل و جلگه و دشت و دمن و دریا رو که می دیدم حس می کردم واسه اولین باره که می بینمش . همه اینا رو در بهار تازه تر احساسش می کردم . واسه همین بود که زیبایی نشاط آور و شسته و رفته بهار رو بیشتر از زیبایی خاک گرفته پاییز دوست داشتم . بهار خانوم با خودش بوی زندگی می آورد . یه تفاوت بین بهار و پاییز و زیباییهاش در اینه که زیبایی های پاییز ممکنه آدم جوونو به سوی پیری بکشونه ولی یه آدم سن بالا با بهاراحساس جوانی می کنه . -پاپی پاپی تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستنی . همیشه دنبال من راه میفتی . خیلی دلم می خواست بدونم چشای درشتش بهم چی میگه . این طور به نظر میومد که داره مث آدم بزرگا فکر می کنه .. اون موقع این کتابو که حضرت سلیمون زبون حیووناتو می دونست خونده بودم . چی می شد منم زبون این پاپی گندهه یاهمون زبون بسته رو می فهمیدم . ولی حس می کردم که می تونم بفهمم . چون وقتی بچه های بی تربیت و بی ادب به طرفش سنگ مینداختند من همون سنگو به طرف اونا پرت می کرد م . با همون عقل بچگی خودم می خواستم بهشون بگم که شما هم واسم ارزش یه سگو دارین در رابطه با خودتون ولی برای من از سگ هم بد ترین . چون من به سگ سنگ نمی زنم . آره دیگه وقتی آدم بی دلیل به یه سگ سنگ بزنه معلومه از اون سگ پایین تره .. حالا حسابشو بکن این روزا آدما به آدما سنگ می زنن . خیلی دلم می خواست پرنده هایی رو که آواز می خونن ببینم . صاحب خونه یه بچه گربه خیلی خوشگلی هم داشت . هر وقت این سگه رو از دور می دید قایم می شد . این آقا سگه هم با آدمای آشنا مهربون بود با غریبه های مهربون هم مهربون می شد ولی شغالها رو تیکه پاره می کرد . یه روزی این بچه گربه رو بغلش کرده رفتم طرف آقا سگه .. بیچاره گربه از بس میو میو یا مئو مئو می کرد حنجره اش گرفته بود با پنجه هاش دستمو زخمی کرده بود . اون سگه هم واق واق می کرد یه قدم میومد جلو دو قدم می رفت عقب .. خلاصه سرتونو درد نیارم در اون بهار زیبا من این سگ و گربه رو با هم آشتی دادم . اگه نگم بینشون رفاقت به وجود آوردم اینو می تونم بگم که دیگه دشمنی با هم نداشتند . وقتی هم که استخون و ته مونده غذا می ریختم جلوشون کنار هم نوش جون می کردند فقط آخرای غذا که می شد یه کمی غر غر می کردند از این که چرا دو نفری دارن می خورن . از این به بعد من و سگ و گربه سه تایی می رفتیم بهار خانومو ببینیم . راستش وقتی برگشتیم خونه مون دلم به جای این که واسه فامیلامون تنگ شه واسه اون سگ و گربه تنگ می شد . نمی دونم چرا در دنیایی که سگ و گربه با هم رفیق میشن آدما هنوز با هم دشمنی می کنن . حالا دیگه اون دو تا حیوون زنده نیستند . خیلی وقته مرده ان . ولی من و بهار خانوم زنده ایم . می دونم اونم دلش واسه اونا تنگ شده .. شایدم دلش واسه من کوچولو هم تنگ شده باشه . ولی این خانومی که همون خانومی نیست . اینو قبل از این که من بگم ملا صدرا گفته . واقعا بچگی هم واسه خودش یه عالمی داشت . بالای درختای بلند این پرستو ها و یه سری پرنده های دیگه لونه می ساختند . اونا می ساختند و من کیف می کردم . روزایی که مهمون صاحب درخته بودم هرروز و هر ساعت می رفتم یه دیدی به این لونه ها می زدم که ببینم پیشرفت کار تا چه حده . نمی دونم چند تا دیگه از این بهار خانوما رو می تونم ببینم . یه بار که نه دوبارشو از خونه ام دور بودم که بهش سلام دادم . یه بار دیگه که شکوفه های سفید رو بر سر عشقم نشوند تا اونو به آشیونه اش راهنمایی کنه .. .خانومی می دونی ما ازت چی هدیه می خوایم ؟/؟ .. ازت می خواهیم که یه بهاری بیاری به سر زمین ما که هر چهار فصل سالو مثل خودت بهاری و خوشگل ببینیم . چی ؟/؟ .. نخیر خانومی دلمونو نمی زنه و خسته هم نمیشیم . کیه که از طراوت و تازگی و بهار بودن و بهار داشتن و بهارانه خندیدن خسته شه . یه کاری کن این اجنه ها و شیاطین دست از سر ما وردارن و فرشته های سپید دلمونو به آفتاب گرم و طبیعت سبز خوش کنن . اصلا دل ما رو بهاری کن .. ممنونم خانوم خوشگله . واسه همینه که خیلی دوستت دارم . منو ببخش که اون قدیما در پاییز عاشق شدم . دست خودم نبود . چقدر صبر می کردم تا تو از راه برسی . ولی دست خودم بود و تا از راه رسیدی پرنده خوشبختی رو بردم به آشیونه اش . این یکی دیگه دست خودم بود . حالا دیگه زیاد وقت نمی کنم خودمو بسپارم به دست طبیعت قشنگت .. حالا بیشتر از همین جا تصورشو می کنم . بهار جونم فقط یه دلخوری ازت دارم که چند سال پیش وقتی که داشتی می رفتی ندا جونو با خودت بردیش . هرچند می دونم اون حالا خندون خندونه ولی به گریه های ما نمی خنده . خانومی خیلی دوستت دارم . کیه که دوستت نداشته باشه . وقتی که میای دلم می خواد بیشتر بیدار باشم و بیشتر ببینمت . ولی تو همش می خوای خوابمون کنی . بوی بهار نارنج شمالتو دوست دارم . شکوفه های گیلاس خراسان و آذربایجانتو دوست دارم . صدای بلبلای همه جاتو دوست دارم . رقص چمنها ملودی رود خونه هاتو دوست دارم . نسیم ساخل دریای تو رو .. جایی که نوک قله سفید دل آسمون آبی رو می بوسه دوس دارم . بزرگی خدای تو رو دوست دارم . خانومی خیلی چیزا دارم که بنویسم ومی تونم بنویسم .. ازم دلخور نباش . این قدر بهم نگو بد نویس و مبتذل نویس . من دلخور میشم . به خدا دوستت دارم خانومی . بیا خانومی من ! دو تایی دستمونو بگیریم طرف آسمون و از خدا بخواهیم که یه کاری کنه من و تو همیشه باشیم . من نمیرم و دنیا همیشه بهاری باشه . چه حالی میده ! چی ؟/؟ تا پاییز و زمستون و تابستونی نباشه خوشگلی تو معلوم نمیشه ؟/؟ این جور که میگی نیست . اگه این طور بود که خدا به ما وعده بهشت بهاری رو نمی داد . آخ که چقدر دوستت دارم کاش می تونستم حالا هم مث اون وقتا برم کنار رود خونه ها باخودم این ترانه خانوم رامشو زمزمه کنم .. رود خونه ها رود خونه ها منم می خوام راهی بشم برم به دریا برسم ماهی بشم .. ولی نه , کنار رود خونه اگه بمونم خوشگلیهای بیشتری رو می تونم ببینم . راحت تر می تونم عاشق بشم یا غاشق باشم . خانومی ! من باهات خدا حافظی نمی کنم . می خوام که سایه ات همیشه رو سر ما باشه . دلت با ما باشه . . یه دنیا بوسه سرخ نثار خانومی سبز خودم .. دوستت دارم بهار خانوم . شازده خانوم ! ملکه ای که هر گز به پیری نمی رسی . دوستت دارم خانومی رنگارنگ یکرنگ خودم . دوستت دارم .. دوستت دارم .. پایان .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#82
Posted: 20 Mar 2013 13:33
نـــــــــــدای بهــــــــار
بهار 2572 شاهنشاهی
زمزمه بهار به گوش می رسد . زمزمه آزادی ، زمزمه طبیعت سبز . ندای بهار به گوش می رسد که به فرمان بهار آفرین همه سبزینه های زندگی آفرین را به میهمانی عشق فراخوانده است تامادر طبیعت دست نوازش بر سرشان کشد. ندای بهار را می شنوم ، ندای بهار را می بینم که با من از آزادی می گوید می گوید که شکوفه ها آزادند غنچه ها آزادند . ، جوانه ها آزادند چمنها آزادند می گوید که آزادی آزادست . چه زیباست طبیعت زیبا !نسیم می نوازد پرندگان می خوانند چمنها می رقصند . کس را با آزادگان کاری نیست . آنها عشق را قسمت می کنند شادیها را قسمت می کنند . دوست می دارم که با ندای بهار به خواب روم اما ندای بهار خود به خواب رفته است . بیدارشو .. بیدار شو ندای من !بهاری دیگر از راه رسیده است . بیدار شو می بینم که می خندی ندای من .می بینم که بیداری . می بینم که چشمانت را به روی طبیعت زیبا گشوده ای تا بهار بانو را از این شرمنده تر نبینی . ندای همیشه بهاری من با نگاهت به من می گویی که درد آخرین نگاهت را از یاد برده ای با نگاهت به من می گویی که زندگی زیباست عشق زیباست . بهار به دیدن تو شرمنده گشته است . احساس می کند که پیمان شکنی کرده . اما تو با نگاه و لبخند مظلومانه ات آرامش را به بهار باز می گردانی . بهار با تو آرام می گیرد و ما با ندای تو ندای همیشه بیدار به آغوش بهاری دیگر می رویم تا با ما از روشنی فردا بگوید . توبه بهار جانی دوباره داده ای تا بر این باور باشد که اورا بخشیده ای . چه زیباست آزادانه در سرزمین تو خرامیدن با تو که خرامان و ناز فروشان سایه ات را بر زمین سبزافکنده ای تا بار دیگر معجزه آفرینش را ببینیم . سلام بر ندای بهار بر بهار ندا . سلام بر ندای فریادی که به جای گل گلوله بر سینه اش نشانده اند تا با خون سرخش آخرین دقیقه های بهار خشک را آبیاری کند . تا به بهار بانوی خسته ما جانی دوباره دهد تا در سر زمین با نوی ما باز هم چمنها برقصند ونسیم بهاری بنوازد . تورا در کنار خورشید می بینم و در میان ماه . ندای بهار به گوش می رسد که ندا ندای توست گل بوته های سبز وقتی که سر از خاک بر می آورند از خون سرخ تو می گویند . چه زیباست همه جا ! چه با شکوه می دانم که هنوز زیباییها در پس پرده زیباییها پنهان گشته اند رستاخیز آمده است در حالی که تو را در بهشت می بینم . از آن روز هراسانم که دیگر تو را نبینم . چون که با خون پاکت بهشت جاودان را خریده ای و من تنها به بهار دنیا دل خوش کرده ام . ندای بهار می آید صدای چشمه سار می آید تمنای یار می آید . صدای پای گلزار می آید . ندای من تنها تو می دانی که آنها در کدامین بستر خفته بودند . تنها تو می دانی راز دلهای سبز را . تنها تومی بینی اشک بهار را ومی شنوی ندایش را. وقتی که راز ها با ساز ها هم آواز می گردند وقتی که چون پرنده ای سبکبال بر قله های عشق اوج می گیری بهارکان را می بینم که به فرمان معبود و خالق خویش در برابر نگاه جاودانه تو سرفرو می آورند . ندای بهار با من از بوی یار می گوید . باز هم تکرار ، باز هم عشق در خانه عشق ، عاشقانه می خندد باز هم تکرار باز هم سر معشوقه بر سینه یار که این است ندای بهار . ندای بهار به من بگو که تنها نیستی . بگو که خوبان همه با تواند . بگو باز هم بگو . می خواهم که محبوب را در نگاه تو محبوبه محبوب ببینم . می خواهم که با تو بخندم با تو که ندای بهاری شده ای . آری می دانم که ندای بهار از ندای بهار می گوید . احساس می کنم که در کنار منی با من . احساس می کنم که هیچ فاصله ای بین من و تو نیست . آخر هر دو بها ررا دوست می داریم . هر دو به بهاران عشق می ورزیم و من تو و بهاران هر دو را دوست می دارم . تصویر تو را در آسمان می بینم و تو را می بینم که بر ما و بهاران منت گذاشته ای از بهشت برین به بهشتک زمین آمده ای تا در جشن طبیعت همراهمان باشی . می خواهم در کنار تو باشم . فاصله ای نمی بینم اما این خیالی بیش نیست . تو در دنیای پاکیهایی . آن روز که بهار بانو می رفت تا خود را برای خوابی دیگر آماده سازد تو چشمانت را بستی تا که محبوب تو بهار گونه تو را با چشمانی بسته غسل تعمیدت دهد . او تو را چون نوزادی پاک و بیگناه به نزد خود و به آسمانها برد . چه سخت است از عرش بر فرش غنودن . اما ملکه بانوی من تو به بهار بانوی ما حیاتی دیگر بخشیده ای . تو از بهار به بهاران رفته ای . ای زیبا ترین بهار خدا . هنوز رفتنت را باور ندارند .. رفتنت را باید که باور کرد ولی خفتنت را نه . با رفتنت بیدار گشته ایم . با ندای بهار با ندای همیشه بیدار بیدار گشته ایم . ندای بهار آمده است که زندگی ادامه دارد . که این است سایه ای از بهشت خدا که وعده اش را فرموده است . ندای آرمیده در بهار جاودان بهشت برین !این بوی عطر توست که همه جا به مشام می رسد . میهمان بهشتی ما باز هم بمان تا که شاید از برکت وجود تو هدیه هایی بهشتی نثار این سر زمین گردد . تا که شاید بهار بانو به لطف تو زیور طلایی ، خود را چون تازه عروسی زیبا بیش از پیش بیاراید . ندای بهاری من تو را برای تمام فصول به یاد خواهم داشت . از تو خواهم نوشت تا زمانی که چشمانم را چون چشمان زیبای تو برای همیشه به روی این دنیا ببندم . بهار بهشتی وبهشت بهاری برتو مبارک باد !.. پایان .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#83
Posted: 20 Mar 2013 13:42
فقط یک ثــــانیه
ساعت چهارده و سی و یک دقیقه و پنجاه شش ثانیه روز چهار شنبه سی ام اسپند ماه یک هزار و سیصد و نود و یک خورشیدی .. فقط یک ثانیه یک لحظه .. لحظه ای که هزاران ساعت انتظارش را می کشیدیم لحظه ای که در آن آغوش های گرم خود را برای عزیزانی که در کنار خود داریم بگشاییم . لحظه ای که دوستت دارم ها را به هم بگوییم . لحظه لبخند ها و امید به آینده . لحظه ای که غمها را نشناسیم و جز شادی نبینیم . لحظه انفجار نور , انفجار عشق , لحظه اشکها و لبخند ها .. لحظه ای که بی اختیار به یاد می آوریم عزیزانی را که دیگر در کنار ما نیستند اما یادشان همچنان در دلها و اندیشه های ما باقیست . بیایید به تقدس این لحظه ها سوگند خوریم که جز عشق ومحبت توشه دیگری بر سفره پاک پیوند نچینیم . به خود بگوییم که فردا وفرداهای دیگرمان نیز عید خواهد بود . شاید خورشید و زمین ندانند که امروز عید است اما خدای خورشید و زمین می داند . من و تو می دانیم . من و تو می دانیم که اگر ما شویم اگر خود را شریک احساس عزیز خود بدانیم هرروزمان به زیبایی عید خواهد بود . به زیبایی لحظه تولد به شکوه لحظه ای که احساسش نکرده ایم اما اینک زمان تولدی دیگر است . تولدی دوباره , تولد عشق و پیوند های پاک . بیایید تا همه با هم یک دل و یک صدا از خدا بخواهیم که دلهایمان را آکنده از عشق سازد . از خود خواهی ها نالیده ایم . از آن خود خواهی نالیده ایم که فقط خود را در محور زندگی دیده و گردش فلک را تنها برای خود بدانیم اما اگر به درستی بیندیشیم شاید که خود خواهی زشت را با دگر خواهی و خدا خواهی زیبا سازیم . وقتی که با لبخند دیگران شاد گردیم وقتی که دوستان و دشمنان خود را دوست بداریم هم خود را خواسته ایم هم دیگران را . بیایید تا به شعارهای زیبا و زیبا گونه خود شعوری دیگر ببخشیم بیایید تا در کنار هم به هم نشان دهیم که تنها نیستیم . بیایید تا احساس ها را قسمت کنیم . تا شادی ها و غم ها یکدیگر را در آغوش کشند .. بیایید تا آنچنان کنیم که غمها شاد گردند امروز روز تاسف و غم و اندوه نیست . امروز روز حسرت خوردن بر جدایی ها نیست اگر شادی خود را در سینه اخلاص نهاده و نثار برادر و خواهر خود سازیم . امروز روز نالیدن ها نیست اگر با بی نوایان بنالیم .. بنالیم تا آهنگ شاد بهاری را باور کنند تا عشق را باور کنند تا باور کنند که برادر برادر را دوست می دارد . امروز بهار زیبا عشقش را با همه قسمت کرده است . بیایید عشق و دوستی را از بهار زیبا بیاموزیم . این زیبا ترین و یگانه عروس حقیقی طبیعت روی از کسی بر نمی گیرد . بهار زیبا خوبان و بدان همه را دوست می دارد . بهار فقط خوبی ها را می شناسد . بیایید تا از او بیاموزیم اگر تا به حال نیاموخته ایم . بیایید تا آزاده باشیم . بیایید تا خدای بهار را بپرستیم . همان خدای عشقی که به بهار عشق و زیبایی داده تا به ما بگوید که از رحمت اومایوس نباشیم تا به ما بگوید که باز هم می توانیم بهاری باشیم . باز هم می توانیم با کودک درون خود بخندیم . با کودک بهاری و بهار کودکی خود زندگی کنیم . تنها خداست که می داند تنها خداست که می تواند . بیایید تا عشق را گذشت را از بهار بیاموزیم و از خدای بهار . بیایید تا باز هم به یاد آوریم نقطه آغاز را .. آن نقطه ای که به من می گوید آدمیان همه برادران و خواهران منند و تمام زنان جهان خواهران مردان حتی خواهران شوهران خود هستند . به یاد آوریم آدم و حوا را .. بیایید تا با دلهایی پاک آن احساس رانده شدگی را از خود بزداییم و یک دل و یک صدا به سوی سرزمین موعود برویم . امروز جهان بهاریست .. امروز دلهای جهانیان بهاریست .. امروز همه با هم باید که شاد باشند . امروز باید چشمان غم را ببندیم . غمی که خود می خواهد شاد باشد . امروز باید که ساز بی نوایی ها را شکست امروز بهار و خدای بهار عشق را بر سفره آسمان و زمین چیده اند تا به هر اندازه که بخواهیم و بتوانیم طعم آن را چشیده لذت ببریم . اما آن که لذت عشق را دانست هر گز سیراب نخواهد شد چون عشق و لذت عشق را نهایتی نیست . . بیایید تا فقط در ثانیه ای با یک لبخند با یک محبت دلها را شاد سازیم . آنچنان که لحظه تحویل سال فقط ثانیه ای بیش نیست بیایید تا در ثانیه ای متحول گردیم . نوروز بر همه مبارک باد ! ....ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#84
Posted: 23 Mar 2013 00:43
از هـــــــــــر دری
چند دقیقه بیشتر به تحویل سال نمونده .. رسیور رو طبق معمول دوازده سیزده سال اخیر رو کانال ایران تی وی یا همون حمید شب خیز خودمون روشن گذاشتم . نمی دونم چرا از دو سه روز اول عید و این که بخواهیم خونه رو به امون خدا ول کنیم یه خورده هراس داشتم . بیشترش غصه این کامپیوتر رو می خوردم .. وای یه دقیقه مونده به تحویل سال . بر نامه ایران تی وی روی هارد داره ضبط میشه این مسعود فرد منش چرا صحبتاشو تموم نمی کنه . هرچند ضبط شده بود. چرا بر و بچه های ایران تی وی مثل خیلی از سالها شمارش معکوسو شروع نمی کنند . مثلا چهارده سیزده دوازده تا برسن به سر تحویل سال . مثل بچه ها شدم که از یه چیزی خوششون میاد و ول کن قضیه نیستن . ولی در این مورد امسال حالم گرفته شد و فقط پنج ثانیه مونده بود این حمید خان ما اعلام کرد .. بالاخره سال کهنه رفت و سال جدید اومد . هنوز هیچ فرقی نکرده بودم . زود بود مگه همین چند لحظه ای میشه فرق کرد ؟/؟ من خیلی کم اصطلاح دمت گرم رو به کار می برم یا چیزایی مثل چاکرتیم مخلصتیم . نمی دونم چرا .. ولی واقعا دمت گرم حمید جون که پس از آغاز سال 1392 خورشیدی یا 2572 شاهنشاهی که یه فراز هایی از منشور کوروش کبیر یا گفته هاشو پخش کردی .. کوروش بزرگ و نازنین که درد و بلات بخوره تو سر این بی پدر و مادر ها .. وجالب تر این که بعد اون هم با صدای گرم خودت ترانه خلیج همیشگی فارس از ابی رو خوندی .. بدنم می لرزید وقتی که داشتی این ترانه رو می خوندی . الحق که اگه به خوانندگی ادامه می دادی دست بیشتر اینایی رو که امروز ادای خواننده ها رو در میارن از پشت می بستی .. من هر سال یه دعایی سر تحویل سال می کنم که امسال هم همون دعارو کردم ولی نمی دونم چرا اجابت نمیشه . شاید واسه اینه که ما اون چیزی رو که می خواهیم در عمل نشون نمیدیم . دعا می کنیم . پیش خدا ناله می کنیم پیش خلق خدا هم ناله می کنیم . بابا جان تحریم توتون و تنباکو رو به یاد بیارین . اگه ما می تونیم تحریم بشیم چرا تحریم نکنیم . بگذریم بریم به عید دیدنی خودمون . نمی خواستیم ماشین ببریم ولی آژانس ها جواب نمی دادند و اگرم می خواستند ماشین بفرستند می شد برای سال بعد .. بازم اسیر هیجان دیگه ای شده بودم . شور و التهابی که همیشه اول سال و آغاز بهار بهم دست میده . جوووووووون خیابونایی که درش همه به هم تنه می زدند حتی تا چند ساعت قبلش حالا دیگه عین قبرستون روزای غیر از پنجشنبه جمعه شده بود . خدایا ملت ایرانو از شر شیاطین نجات بده .. این دعا رو که بکنی دیگه یک دعای تکمیلیه .. این خودش سلامتی میاره برکت میاره . دوستی و محبت و عشق و آزادی میاره . فقط شیاطین برن گمشن . بابا مامان گل و خواهر نازمو در آغوش کشیدم و عیدو بهشون تبریک گفتم . من که عمر و زندگی رو چهار تا بیست سالش کردم و هر بیست سالی رو هم هم ردیف با یک فصل گرفتم . مثلا من الان آخرای تابستونمه . مامان آخرای پاییز و بابا هم اولای زمستونشه .راستی چند تا دیگه از این بهار ا رو میشه با هم دید . ولی خدا جون بعد از زمستون هم اگه یه بیست سالی رو وقت اضافی می دادی بد نبود . چند بار دیگه می تونم در این روز عزیز اونا رو در آغوش بگیرم . فرقی هم نمی کنه چه من زود تر برم چه اونا زود تر برن یه روز نویی می رسه که من نمی تونم اونا رو در آغوش بکشم بس کن در این روز خوش هم می خوای همش منفی گرایی کنی ؟/؟این مامان هم شده اسطوره عشق ولی بابای بیچاره اکثرا مظلوم واقع میشه . من که بابامو خیلی دوستش دارم مثل مادرم . مثل بقیه اعضای خونواده که بعد از ازدواج نصیبم شده . سر بابامو میون دو تا دستام قرار داده و قبل از این که صورتشو ببوسم چند ثانیه بوش کردم . بوی زندگی و عمری احساس و خاطره رو می داد .. بابا بابا تو دیگه کی هستی .. اگه امروز این همه دوستت دارم فقط به این خاطر نیست که هنوز مدرسه نرفته کلی مجله و روزنامه و کتاب می ریختی جلوم تا بخونم . به این خاطر نیست که همیشه همرام بودی و هرچی که در توانت بود دریغ نکردی ... به این خاطره که باید دوست داشتنی ها رو دوست داشت . یه دستمو دور کمر مامان و یکی دیگه رو دور کمر بابا قرار داده بودم . خدایا یه کاری کن که ما ایرانیان خوشی واقعی رو در کنار خوشی حقیقی ببینیم . با این که داستانهای چند روز رو در سایت گذاشته بودمش ولی بازم فکرم مشغول این بود که اگه بتونم شب زود تر بر گردم خونه و یکی دو داستان دیگه بنویسم بد نمیشه . زندگی با همه سختیهاش خیلی زود می گذره . زیباها زشت میشن زشتا زیبا میشن . مریضا سالم میشن سالما مریض میشن . جوونا پیر میشن ولی پیرا دیگه جوون نمیشن . ای خدا چقدر من زندگی جاودانه رو همراه با رفاه و راحتی دوست دارم . ببینم شماها دوست ندارین ؟/؟ یه لحظه ده دوازده تا از این عید ها رو به خاطرم آوردم . دو تا از این عید ها رو که بودم سربازی . در دو شهر مختلف . سال دوم رو که دلم خیلی گرفته بود از رادیوی جیبی خودم زدم این کانال سوپر شیطان بزرگ امریکا رو گرفتم . هایده خواننده ای که مادر دهر خوش صدایی مثل او نزاییده و تا زمانی که من زنده هستم صدایی بهشتی تر از صدای او نخواهم شنید ترانه بهار رو می خوند .. بهار بهار باز اومده دوباره باز تموم دلها چه بیقراره ... اما برای من دور زخونه بهارا هم مثل خزون می مونه .... اون روزاول عید چقدر با این ترانه رفته بودم توی حس . خدایا خداوندا کارم چی میشه .. من سربازم . کار ندارم .. خونه ندارم . پول ندارم .. یکی خیلی خوشگل تر از خودمو دوست دارم خیلی بهتر و خیلی مهربون تر و ... تازه اگه بتونم صاف و سالم این روزا رو تمومش کنم . خدایا همه شادند و بذار خوش باشن . دلم گرفته بود . دلم می خواست گریه می کردم ولی این اشکای لعنتی پایین نمیومدند . فقط بغض راه گلومو بسته بود . بهتره حسرت خوشی اونایی رو که در حضرن نخورم . ما هم در سفریم و خواست خدا بوده .. هرچی این سربازا می گفتند بریم و بگیم و بخندیم و خوش باشیم گفتم ولش .. ولی با این حال دلشونو نشکستم . خیلی دوستم داشتند و منم دوستشون داشتم . نمی دونم چرا با این که بهترین نبودم ولی اونا خیلی باهام صمیمی بودند و بهترینم می دونستند . تعجب می کردم ولی می تونم حدس بزنم چرا با همه نقطه ضعفهام دوستم داشتند .. شاید به خاطر سادگی ام بود یا شایدم به خاطر این که مشکلات اونا رو مشکلات خودم می دونستم . یادم میاد یه بار یه سربازی مرخصی می خواست فرمانده یک کیلومتر دور از قرار گاه قرار داشت . حتما باید اون امضامی زد .. ماشین هم دم دست نبود . از وقت استراحتم زده برای اون سرباز رفت و بر گشت دو کیلومتر پیاده روی کردم تا مرخصیش رو ردیف کنم . اونم لحظاتی رو که ازش واسه خاطره نویسی استفاده می کردم . آخه اون سرباز یه روستایی بود که زود ازدواج کرده زنش واسش پسر زاییده بود . روز اولی بود که بابا شده بود . حالا من خونه ام دور بود ولی اون خونه اش تا اونجا سه ساعت راه بود . وقتی برگه مرخصی رو دادم دستش اشک تو چشاش جمع شده بود .. داشت دستمو می بوسید نذاشتم ولی پیشونی منو بوسید . شاید باورتون نشه ولی اون سردسته همونایی بود که وقتی به این منطقه منتقل شده بودم به اتفاق هم زبانان خودش به زبان محلی خودشون با لبخند حرفای رکیک تحویلم می دادند . من که حالیم نمی شد ولی حس می کردم که چی دارن میگن . اونا از این که زبون محلیشونو نمی فهمم و درمقابل این فحشها ساکتم می خندیدند ولی خیلی خونسردانه آن چنان محبتی بهشون کردم و همدلی نشون دادم و با قدرت منشی گری کمکشون کردم وغیبتاشونو ردنمی کردم که حتی به وقت رختشویی لباسامو به زور از دستم می گرفتند تا واسم بشورن . همه شون مهربون و خوش زبون شده بودند . ای بابا زیادی پرت شدم از عید غم انگیز و دل گرفته ای که هایده داشت ترانه بهار رو می خوند رسیدیم به اینجا می خواستم از کار خدا بگم چه جوری ورق رو بر می گردونه . یه روز شادی یه روز غم .. درست یک سال بعد در چنین روزی من بودم و صدها نفری که مثلا فرد اول مجلسشون بودم . البته من که خادم همه شون بودم ولی اون روز در اون عید خدا نشون داد که صدای دلهای گرفته رو می شنوه . به ما نعمت میده تا شکر نعمتهاشو به جا بیاریم . خدایا این دیگه کار خودته . از دنیای غم به جهان شادیها رسیدن . تنها و صدها کیلومتر دور از خونه کجا و درست یکسال بعد رسیدن به اوج آرزوها کجا! خداوندا چی رو باور کنم ؟/؟ من که عظمت تو رو قبول دارم . چقدر سریع همه چی رو جورش کردی . اصلا نذاشتی من نفس بکشم . خودت هم می دونستی چه روزی رو انتخاب کنی . در اون روز شاد در جشن عروسی روز غم و تنهایی رو به یاد آوردم تا یادم نره که چه جوری به اینجا رسیدم . فقط یک سال گذشته بود . خدایا غم ها و شادیهای این دنیا ماندگار نیستند . پس ما را از رحمت خود مایوس نکن .. از پنجره به خیابون نگاه می کردم .. البته دوباره اومدم به سال 92.. خیلی ها داشتند می رفتند عید دیدنی . بچه ها پدرا مادرا .. جوونا و پیرا .. با ماشین و بی ماشین .. همه اینا خواهرا و برادرای منند . به حساب آدم و حوا .. کاش می تونستم برم و به اونا تبریک بگم . بی مقدمه .. می دونم جواب منو میدن . آخه امروز روز عیده . روز شادیه روز عشقه .. روزیه که نیاکان ما هم این روز رو جشن می گرفتند . کاش یه فیلم و یه هاردی بود که درش هزاران هزار نوروز حتی برای یه دقیقه هم ضبط شده بود و مثلا ما عید زمان داریوش کبیر رو هم می دیدیم یا حرکت مردم در عید دویست سال پیشو می دیدیم حالا که نمیشه پس میشه تصورشو کرد . سعی کنین به وقت عید دیدنی شیرینی و چایی نخورین . اول آجیل بخورین بعد پرتقال اگه باشه . بعدشم شکلات . قرص سردرد و معده هم همراهتون باشه . وقتی هم که صاحبخونه داره آجیلو به بغل دستی تعارف می کنه یه قلق گیری بکنین و ببینین که کدوم قسمت حجم بیشتری از بادام و پسته رو در خودش جا داده که تا نوبتتون شد درجا به همون جا حمله کنین وپیش صاحب خونه کلاستونو پایین نیارین . یعنی بیشتر تخمه ژاپنی بادام سنگی و پسته حرف نداره . این آخر سالی می گفتند که بهتره پسته و آجیلو تحریم کنیم وقبل از عید یه مجلس ترحیم واسش بگیریم . ولی خدا پدرتونو بیامرزه مشکل ما فقط پسته و آجیله ؟/؟ همه روزا روزه بگیریم بهتره .. حتی عید فطر رو .. دیگه راهی نمونده . الان در تهران بزرگ به اندازه دو برابر چین ماشین داریم . ثبت نام ماشین نکنین . خرید ماشین رو تحریم کنید . وخیلی از کالا های دیگه رو .. گریه و ناله کارخانه دارا رو نگاه نکنید همه شون جزو دانه درشت ها هستند . کوکاکولای 800 تومنی شده 2000 تومان این کارخانه دار ضرر کرده ؟/؟ من شنیدم که حتی یه سری از عروس خانوم های ایثار گر از خود گذشته قبول کردن که شا دوماد بره جواهرات بدلی براش بگیره ولی داماد بد بخت همونشم کم آورده . رسیور بود رو کانال صدای امریکا .. خونم به جوش اومد . حساسیت عجیبی پیدا کردم به این دولتمردان متظاهر امریکا که دستشون با دانه درشت ها ی ایرانی در یک کاسه بوده و کسر بود جه امریکا رو از حق ملت ایران تامین می کنند و از یه طرف این مفسران سیاسی رو میارن که بگن مثلا ما مخا لف دوستامون هستیم . فوری کانال رو عوض کرده و یه کانالی اومد که دیدم فارسی زبانهای ایرانی و افغانی و تاجیکی کنار هم نشستن و دارن عید و جشن می گیرن . منصور خودمون هم اونجا بود . منم خیلی دوست دارم با هم زبونای خودم که اهل کشور های دیگه هستند دوست شم . مخصوصا بااین تا جیکی ها . شاید یه علتی که تا جیکستان رو بیشتر از افغانستان بیشتر دوست دارم و مردماشو این باشه که درحفظ سنت ها و احترام به بزرگان شعر و ادب و تاریخ , تاجیکی هاهمبستگی و وحدت بیشتری با ما دارند . ولی در کل همه شونو دوست دارم . می دونم بیش از این که من به یاد گذشته ها بیفتم بابا مامان به روز های جوونی خودشون فکر می کنند . چی میشه گفت جز این که خدا عمرشونو طولانی کنه وگرنه نمیشه گفت که خدا کنه هیچ وقت نمیرین . این که نمیشه .. یکی دو جای دیگه رفتیم و دوباره شب رسیدیم خونه .. .. نکنه آقا دزده ( بیچاره این آقایون )یا خانوم دزده لپ تاب ما رو برده باشه . همه چی امن و امان بود . فکرم دوباره رفت پیش داستانها . همین چند ساعت گشت و گذار مثلا وقت چند تا داستان نویسی رو گرفته . الان دو سه هفته هست که به طور متوسط روزی یک نظر هم در سایت امیر نداریم اون وقت من بیچاره باید حرص اینو بخورم که شرمنده این دوستان غایب نشم . انگار که من از کره مریخ اومدم ولی به نظر خودم خیلی هم معجزه می کنم که تا این حد هم می نویسم . سر کار برو به خونه و زندگیت برس و هزار جور مشغله دیگه اون وقت با تمرکز هم بخوای بنویسی کار حضرت فیله . مثلا چند شب قبل ازعید ده دقیقه ای پسته و آجیل خریدم تازه پنج دقیقه شوواسه حساب کردن معطل شدم . یک دقیقه هم واسه خرید کفش وقت صرف کردم که زودتر برگردم خونه داستان بنویسم یکی میگه از مامان بیشتر بنویس یکی میگه از مامان ننویس .. یکی میگه عشقی بنویس .. یکی میگه آبروی هرچی نویسنده رو بردی .. یکی دیگه میگه تو فوق العاده ای .... من شدم ملا نصرالدین .. راستش همه شونو دوست دارم . خودم خیلی خیلی راحت می تونم حداقل هشتاد درصد ایراد یا نقاط مثبت کار خودمو متوجه شم . ولی فرصت نمیشه اگه آدم بخواد یه اثر کم نقص ارائه بده حداکثر در هفته باید دو سه تا داستان بنویسه . بازم خوبه که من تا همین حد هم دست و پا شکسته یه چیزی می نویسم . بعضی از داستانهای بعضی از سایتها رو چی بگم اصلا به همه چی شباهت داره جز داستان واسه این که به کسی بر نخوره زیاد تفسیر نمی کنم سعی می کنم داستانهای خودمو بیشتر تفسیر کنم . یه ایرادی که در کار بیشتر نویسنده ها به چشم می خوره حتی خود من در داستانهایی که راوی نویسنده هست اهمیتی که نویسنده به یکی دو تا از این شخصیتها میده سبب میشه که در بیشتر موارد فقط همین یکی دو نفر برن زیر ذره بین . البته اهمیت دادن به چند نفر موردی نداره ولی یک نویسنده در شخصیت پردازی باید اشخاص بیشتری رو تجزیه و تحلیل کنه این که چرا به این شخصیت گرایش پیدا کردند و چرا رفتارشون به این صورت در اومده و علت داشتن این خصلتها چیه . وچطور میشه در مقابل این صفات رفتار های صحیحی در پیش گرفت . حتی گاه یک نویسنده در این گونه داستانها فراموش می کنه که میشه همه رو به عنوان سوم شخص مفرد در نظر گرفت . من که تازگیها برای مبارزه با یک بعدی شدن داستانها در این سیستم تلاش زیادی می کنم . داستانهایی مثل آبی عشق ومادر فداکار و به دادم برس شیطان ... بعضی از داستانها رو هم نمیشه به زودی تمومش کرد ولی اونایی رو که می تونم سعی می کنم زود تر این کارو انجام بدم . کلی سوژه جدید یا کمتر استفاده شده در ذهنم دارم که این داستانها باید یکی یکی تموم شن بعد شروع کنم . چند هفته دیگه داستان شیدای شی میل رو جای داستان تولدی دوباره ادامه میدم و پرواز هوس رو به جای مادر فداکار . جالب اینجاست که تا یکی دو سال پیش نمی دونستم که شی میل ها مادر زادی این جوری شدن . ولی حالا با تمام وجود و احساسم افتخار می کنم که به احترام اونا داستان بنویسم وبا این که از گی نویسی چندشم میشه ولی حالت این داستان طوری خواهد شد که شاید قسمت هایی از اونو گی ها هم بدشون نیاد ودرمواردی گی رو به شی میل بچسبونم که از نقطه نظر خودمم حلال در بیاد . چون از همجنس بازی مردان نفرت دارم . چیکار کنم شی میل ها که خودشون نمی خواستن شی میل شن . حرف زیاده می دونم حوصله تون سر اومده .. یه کمی از من یاد بگیرین . خیلی زور داره یه خط نظر دادن ؟/؟ با شمام دوستان سایت امیر .. البته نظر بدین ندین که واسه من یکی که سود مالی نداره . آمار بره بالا بیاد پایین تاثیری برام نداره . من کار خودمو ادامه میدم وبازدید کننده هم زیاد داریم . فقط می خوام حس کنم که این هزاران نفر باز دید کننده یه همدلی و همراهی باهام دارند . و این چک و چونه ای که توی خونه می زنم ارزششو داره . امروز ناهار بودم دعوتی و عید دیدنی . بعد از ناهار زدم به چاک و تنهایی اومدم خونه . دوست داشتم بشینم و با فامیلا پاسور بازی کنم تخته نرد بازی کنم .آخه این رسمشه ؟ /؟ هم به خودم دارم میگم هم به شما . ولی دست خوانندگان عزیز سایت لوتی درد نکنه که این روزا خیلی با محبت تر از خوانندگان سایت خودمون شدند . چیه این جوری نگم و ننویسم ؟/؟ خب هست دیگه . دروغ بگم ؟/؟..فعلا در این دقایق دارم به مصاحبه با ارمیا برنده آکادمی گوگوش گوش می کنم . این چند هفته آخر دقایقی از اجراهاشو دیدم . بی برو برگرد عاشق صدای ارمیا شده بودم وباارسال پیام بهش رای هم دادم . یک بار دیگه فرا رسیدن سال نو را که تا چند روز دیگه کهنه میشه به همه خوانندگان خوب و دوست داشتنی وفراموشکار و فراموش نکار نازنین تبریک گفته امیدوارم که سال آینده , ما بهتر از فرشته ها , با فاتحه خونی واسه شیاطین نشون بدیم که آدمای خود خواهی نیستیم . لبخند یادتون نره . خوش باشید .. پایان ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#85
Posted: 29 Mar 2013 13:58
ازهــــر پنجــــــــــــــره ای
چی بگم از این هوای خیلی عالی بهار.. یکی دوروزشو یه قلقلکی داد اونم نعمت خدا بود . این عید خودش خوبه ولی یاباید بری یا باید بیان . دیدها تموم شده الان بازدیدها شروع میشه . تازه بیست جا رو نرفتم . اون هفته از هر دری رو داشتیم ولی خب این پنجره ربطی به اون در نداره . این پنجره مال هوای بهاره .. باید که پنجره ها رو باز کنیم که بوی خوش بهارو بشنویم . هرچند که بهار بانو رفته تو خون ما . دلم می خواد بازم تازگی خودشو داشته باشه . هیچ بویی مثل بوی بهار نارنج بهار آدمو مست نمی کنه .. میگن در بعضی از شهر های مازندران غلظت این بو به حدی می رسه که آدم حس می کنه در باغ بهشت داره نفس می کشه هر چقدر خودمو توی خونه زندونی کنم و عید دیدنی ها رو فاکتور بگیرم ولی نمی دونم چرا یه عشق و علاقه خاصی به این سیزده به در دارم . حاضرم صد تا دعوتی معمولی و دویست تا عروسی و سیصد تا عید دیدنی رو نرم اصلا سیصد و شصت و چهار روز خودمو حبس کنم ولی این یه روز رو از خونه بزنم به چاک . همه آدما میان بیرون . با عشق به شادی و لذت بردن از طبیعت . عشق به این که با هم و در کنار هم باشند . عشق به این که با عشق زندگی کنند . عشق به ارزش گذاری به سنتها . سنتهای زیبا و پسندیده . سنتهایی که به ما انگیزه میده تا بتونیم بهتر و امید وارانه تر زندگی کنیم . انگیزه ای همراه با روحیه ای درراه تلاش برای رسیدن به فردا و فرداهایی بهتر .. شاید بیشتر از پنجاه میلیون ایرانی از خونه هاشون میان بیرون .. دشمن دیگه مجبوره در مقابل عظمت سیزده به در سر تسلیم فرو بیاره . جراتشو نداره بگه که این سنت خرافیه و مال پدران ماست و ریشه مذهبی نداره .. هر بی ریشه ای که این حرفو زد ما فرشته ها باید که این دیو عجوزه رو از کوه دماوند پرتش کنیم پایین .. از الان دارم با خودم میگم بارون میاد یا آفتابه .. سرده یا گرمه ؟/؟تا آخر اسفند لباسای کت و کلفت می پوشیدم همین که اول فروردین شد و جسم و جان بهار دوتایی وارد زندگیم شد لباسارو کم کردم وبا استناد به این شعر مولانا بی خیال تر شدم . گفت پیغمبر به اصحاب کبار ..تن مپوشانید از باد بهار .فکر کنم همه شهر های ایران مسافر داشته باشه ولی خب چون بعضی شهر ها خروجی اونا بیشتر از ورودیشونه خلوت به نظر می رسند . حالا من به ورودی خروجی های خودمون کار ندارم ..این هفته اصلا حوصله سکسی نویسی نداشتم . دلم می خواست تمام حس خودمو بذارم رو داستان عشق و ثروت و قلب . به ویژه وقتی که ترانه جاده نادیا سایا رو گوش می کنم انرژی مغزی وروحی منو زیاد می کنه . یه سری با این که خودشون میان به سایت های سکسی داعیه حقوق بشر و ایجاد مدینه فاضله رو دارند . خیلی از ما آدما عادت داریم که بدها رو قسمت می کنیم یا تقسیم می کنیم خودم قاطی کردم کدوم کلمه درسته . فر هنگ زیبای خودمونو ول می کنیم میگیم هرچی غرب گفت خوبه . هرچی عموسام پسندید خوبه .. اوووووووووو .. بیا و ببین در غرب چه حقوق بشری دایره .. چقدر با فر هنگن . عجب قانونی دارن .. تا هیجده ساله نشدی حق نداری سکسی بخونی و سکس کنی و بالاخره یه تابوهایی اینجا وجود داره .. اون وقته که می رسی به سن قانونی .. آفرین بر این قانون غرب کافر.... مرده شور مذهب نماهای ما رو ببرن که زیر هیجده های ما رو به زور شوهر میدن ومیگن از وقتی که تکلیف شدی و هیجان سکسی داشتی باید زن بگیری .... وارد این سایتها که میشی اولین چیزی که قبل از ورود نظرتو جلب و جذب می کنه اینه که 18 سال باشی ها .. وگرنه حق ورود نداری ..حالا ؟/؟! بسته به وجدان خودت داره ولی گوگل گفته ها .... یه سری قوانینی می خونی که با تمام وجود بهشون آفرین میگی .. اگه یه داستان سکسی بخونی که چهار تا بچه توش باشن ومعمولا بالغ هم شدن و زورو تجاوزی هم درش نباشه وحرفای قشنگی هم رد و بدل شه اون حس چغولی گل می کنه انگار که حقوق بشر لگد مال شده .. درحالی که بد بختی ما آدما اینه که به اونایی که زورمون بهشون نمی رسه کاری نداریم ..البته من کاری به صحیح و غلط بودن این قانون 18 و زیر 18 ندارم . خودم در 11 سالگی بالغ شدم . خیلی چیزا هم حالیم بود . تا سیزده سال بعدش هم مثل مرتاض های هندی ریاضت می کشیدم . هفت سال مونده بود به سن قانونی من ..اصلا کاری به غرب و شرق و جنوب و شمال و کفر و مذهب ندارم . به نظر شما چه باید می کرد ؟/؟! این اینترنت گوگلی مگولی زیر 18 ساله ها رو واسه سکس یا ورود و....ممنوع می کنه اما من عکسهای سکس و صحنه های دلخراش زیر ده ساله ها رو دیدم .. چرا ؟/؟ چون گردانندگان این سایتهای سکسی کودکان زیر ده سال که تصاویر مستهجن و دلخراشی رو میدن بیرون پول میدن .. مجوز می گیرن . انسانیت کجا رفته ..چرا باید کودکان خرد سال تن فروشی کنند حالا این کارو کردند چرا باید در جایی نشون داده بشه که از قوانین بین المللی حرف می زنه .. هیچ توجیه و منطقی برای این کار وجود نداره ..خب حقوق بشری ها کجایین ؟/؟ در هر حال یک انسان باید جایگاه خودشو بشناسه . با خود نمایی و ادعای فضل کردن آدم به جایی نمی رسه . چیه خواهرم برادرم به قاضی نمیشه اعتراض کرد ؟/؟ من شجاعت و شهامت اونو دارم که بگم اشتباه می کنم و از سکس نوشتن چه محارم باشه چه حتی سکس زن و شوهر با هم باشه .. چه بچه باشه و چه بزرگ راضی نیستم . همه بده .. اگه خوب بود که همه چی آشکار بشه می رفتیم خیابون لخت می گشتیم .. حالا من یه جوری توجیه می کنم و میگم که داستانهای سکسی رو می نویسم در جهت تنوع و کنترل غرائز جنسی و یکنواخت نبودن زندگی .. دارم سر خودم شیره می مالم . یه چند تا دوست و رفیق مجازی پیدا کردیم و می دونم اونا هم منطقی هستند ودوست دارن بنویسم به هر حال فعلا پیش میریم تا ببینیم چی میشه .. اینم یه توجیه دیگه درمورد این که فعلا نمیشه از سکس نوشتنو قطعش کرد . ولی یه سری عادت به خود نمایی دارند میان داستانهای سکسی همه رو می خونن همه زیر و بم ها رو می دونن تازه عشقشون گل می کنه .. .. آهههههه مادر ..مادر فرشته مقدس .. چرا باید اورا در این داستانها آورد .. آهههههه عمه جان دوستت می دارم چرا باید تو را که محرم منی در داستانهای سکسی ببینم .. .... وایییییی دایی جان از روزی که نام تو را به عنوان بازیگر در داستانهای سکسی خواندم وقتی که می خواهم به تو بنگرم احساس بدی به من دست می دهد .. واااایییییی پدر چه کنم که دیگر نمی توانم به تو نگاه کنم . خود را در آغوشت بیفکنم .احساس می کنم که به من نظر بد داری . چرا ایرانی چنین می نویسد .. نه .. نه... ایرانی بیمار است او مشکل روانی دارد . من نمی دانم چرا هر چه از داستانهای او می خوانم چندشم می شود ولی چه کنم که معتاد شده ام ! کاش می توانستم بگویم لعنت به تو ایرانی نویسنده ! ولی فرهنگ من چنین اجازه ای نمی دهد . آههههههه خدایا خدایا مرا ببخش . من عذاب وجدان دارم . گناهکارم .. .. .... اینایی که گفتم از زبون اون چغول خان بود . نمی دونم تو ضیح بدم یا ندم ولی میدم . خب خواهر ..برادرمن چی بگم اگه بگم خنده ام می گیره ناراحت میشین .. اگه خوشت نمیاد چرا می خونی ؟ این که نمیشه دنیا فقط به کام تو باشه . اگه قراره ما خودمونو غرق بدیها کنیم دیگه سبک سنگین کردن نداره .مادر، پدر ، خواهر، برادر ، پیر، جوان ،کودک ، زن ،شوهر و......همه ارزش دارند تو نمی تونی حتی حساب دوست دختر رو در این تابو شکنی از مادر یا پدر جدا بدونی . یعنی روابط همه و همه درسکس اصالت خاصی داره . یک شخص هرچقدر مقدس باشه در قبال قانون و یا هر مسئله دیگه ای با بقیه فرقی نمی کنه . مولا علی رهبر مملکت بود ولی همراه با یک شهروند عادی بر سر مالکیت زره تا پای میز محاکمه رفته رودرروی قاضی هم قرارگرفت ... دورانی در تاریخ وجود داشته که پسران با خواهران و مادران خود ازدواج می کرده اند حتی در ایران خودمان . اما امروز فرهنگ ها و تابوها تغییر کرده . ما خود را با این فرهنگ وفق داده ایم . اگر تو می توانی خوب باشی و زشتیها را از زیباییها جدا سازی این کا ررا انجام بده . نوشتن این گونه داستانها به معنای جسارت به شخصیتی نیست اما بیان و پیش کشیدن این بحثهاست که نوعی توهین به این شخصیتها می باشد و اگر من در این مورد بحث می کنم در مقام یک پاسخ گو به انگشت شماری مخالف هستم . یاباید در این خانه باشی یا کلا به سفر بروی . خود را اسیر تار های عنکبوتی داستانهای خیالی نساز . یادم میاد دو سال و نیم پیش خیلی دلم می خواست یه سری مطلب عشقی و احساسی و خاطره از همینایی که در دل نوشته هاست رو بنویسم اومدم یه دوری توی سایتها زدم .. دیدم سکسی رو راحت تر منتشر می کنند . خیلی از سایتهایی که حالا به اسم کاربران دیگه نوشته هامو میذارن نوشته هامو نمیذاشتن . قبل از سایت امیروارد لوتی هم شده بودم نمی دونم چرا فقط قسمت داستانهای سکسی اونو دیده بودم .. اون موقع مثل حالا اینقدر چاق نبود . شاید حجم داستانهاش نصف چیه یک سوم حالا هم نمی شد . آبان 89 بود . رفتم عضو بشم دیدم یه جا نوشته وقتی داستان می فرستید این جوری باشه اون جوری باشه .. اونجا رو با قرمز بنویسید . اینجا رو آبی کنید .. تعداد کلمات این قدر باشه جدول کشی کنین . من که تازه وارد این بر نامه ها شده بودم ولپ تاب خریده بودم وهنوز نمی دونستم کپی پیست چیه کجا برم توی ایمیل یا جای دیگه بگردم قرمز کدومه آبی کدومه . گفتم برم یه جایی که راحت تر و بی درد سرتربنویسم و بفرستم وسوتی ندم . .. این جا رو خودم وارد نشده بودم . هرکی ندونه فکر می کنه من با این نوشته هام چقدر هوسباز باشم . من تازمان از دواج حتی یک مورد هم به اندازه سر سوزنی بیراهه نرفته سکس نداشتم . درحالی که بار ها می تونستم . بیست و سه چهار سال ..البته در واقع نصف این مدت رو میشه به حساب ریاضت کشی گذاشت .. درهر حال ایرادی هم به این انگشت شماران نمیشه گرفت که این عقیده رو داشته باشن واسه این که کسی رو بشناسی باید باهاش زندگی کنی و در مورد من باید تمام نوشته های منو خوند . که این خیلی سخته . دو سه سال باید خونه نشین شد تا همه رو خوند .. به اندازه پنجاه تا داستان حجم نظرات من میشه . هزار بار هم گفتم البته قبلا گفتم صد بار .. تعداد این داستانهای سکسی به اندازه قورباغه های برکه های دنیا شده .. چه انتظاری میشه از این داستانها داشت . رمان نویسان چند قرن پیش فرانسه که دیگه مثل اونا نمیاد الان اگه چش باز کنن و به کارامون نگاه کنند بهمون می خندند .. اون موقع که این همه تفریح نبود و بیشتر وقت داشتند اونا این جور اثر نمی دادند .( از نظر تعداد ).. بخوای ننویسی یا کم بنویسی هم نمیشه . دوستان انتظار دارن .. خیلی ها فکر می کنند نویسندگی مثل پختن نان لواشه .. خمیر رو به تنور بچسبونی نون فوری می پزه . حالا که ماشینی شده .. پس تا اینجاش نتیجه می گیریم که چه کم بنویسی چه زیاد حرف درش هست . حالا ما زیاد نویسی رو انتخاب کردیم . این سی چهل تا داستان طول هفته رو باید قسمت قبلشو اول به دقت بخونم که سوتی ندم . گاهی وقتا یادم میره داستان در چه فصلیه . یعنی بهار و .... بعضی وقتا می بینی اسم بازیگر یه داستان میره توی داستان دیگه .. گاهی می بینی لباسا عوض میشن .. مثلا آنی در داستان هرکی به هرکی یه پیرهن با دامنه یادامن کوتاه داره .. یهو می بینی دورم شلوغ میشه و اون پیرهن تبدیل به تاپ و شلوار میشه که قبل از انتشار متوجه شدم . باید دقت کنم که حالتهای بازیگران چه جوریه . مثلا یه زنی لباش بسته شده نمی تونه حرف بزنه ولی شروع می کنه صحبت وسطای داستان فکرمی کنم که واسه یکی اسم نذاشتم اون وقت میشه دو اسمه .. اینایی رو که دارم میگم موردی هستند وگرنه من این قدر ها هم که فکر کنین شوت نیستم . ... خیلی دقت های دیگه لازمه درهر حال معتقدم داستانهای سکسی به اون اندازه قابلیت ندارند که کلی روش چک و چونه بزنیم مخصوصا قسمتهای مربوط به عملیات سکس رو که صد ها هزار بار تکرار میشه یه کاری سخت تر از ساختن دوباره دیوار چین به همون طول . من تعجب می کنم چرا برای نوشته های ارزشمند ادبی و داستانهای غیر سکسی نظر داده نمیشه . منظورم نوشته های خودم نیستند . کلی دارم میگم . ارزش ادبی رو باید در این داستانها جست . دوروزدنیا ارزش اینو نداره که بخواهیم سر به سر هم بذاریم وبا ظاهر بینی هامون به دنبال خود نمایی باشیم . باید همدیگه رو دوست داشته باشیم واسه شیطون هم دعا ی خیر کنیم اگه آدم نشد اون وقت هر کاری دوست داریم درحقش انجام بدیم . دنیا به کسانی عشق می ورزد که به او عشق نمی ورزند . دنیا به دنبال کسانیست که به دنبال او نیستند .. اینم یه پیام تکمیلی برای موازنه سازی عبارتی بود که چند ساعت پیش ساختم .البته کلمه.. نیستند.. کمی افت موسیقی ایجاد کرده . برای همه تون دعا می کنم همیشه خوش باشید اگه در دلهاتون نسبت به کسی کینه دارین اون کینه رو پاک کنین تا با آرامش و خونسردی بتونین با اون شخص مبارزه کنید . مبارزه ای درجهت آدم سازی وراهنمایی او.. تا باورکند که می تواند باور هایش را تغییر دهد . در غیر این صورت از او فاصله بگیرید .. با عشق و محبت درپی جذب دلها باشید . درد دیگران را درد خود بدانید هرچند هرچه کنیم اولویت با خود ماست ولی حداقل هم درد دیگران باشید .اگر کاری کنید که دیگران و تنهایان احساس تنهایی نکنند هرگز تنها نخواهید ماند . شعری هست که میگه دلا خوکن به تنهایی که از تنها بلا خیزد . اگر از تنها بلا خیزد پس خود من هم بلا پخش کن هستم دیگه .. از خودم به کجا فرار کنم . ؟/؟!یعنی من آدم هستم دور از جون بقیه آدم نیستند ؟/؟ اگه تک تکتون خوب باشین همه خوب میشن . به عجب چیزی گفتم . از کرامات شیخ ما چه عجب .. مشت را باز کرد و گفت وجب ..خدا رحمتت کنه سعدی جان جات خالیه بعد از قرآن و نهج البلاغه کتاب گلستان تو به آدم درس زندگی میده انگار همین الان واسه همین آدما نوشتی . خیلی سخته آدم باور کنه مال هفتصد سال پیشه . چقدر خوب همه مدل آدما رو می شناختی . تو و حافظ و فردوسی شانس آوردین که در دوران طاغوت زندگی می کردین وگرنه اگه زمان شما یاقوتی بود امروز دیگه نمی تونستیم از نوشته های شما بهره مند شیم . یک بار دیگه برای همه شما آرزوی سالی خوش و پر برکت در کنار عزیزان را نموده امید وارم خداوند به اونایی که عزیزی رو در این عید در کنارشون ندارن وخاطره بهار و بهار هایی رو که با عزیز از دست رفته بودن آزارشون میده صبر وشکیبایی عنایت کنه .. پنجره های خونه و پنجره های دلتونو به روی بهار قشنگه باز کنین . بهار خانوم میهمانی از بهشته .. میاد و میره میاد و میره .. ولی تودل ما همیشه هست . گفتنش آسونه ولی ای کاش بی ارزش بودن دنیا رو از همون جوونی حس می کردیم . اگه خوب دقت کنیم دنیا بی ارزشه ولی پوچ نباید باشه . دنیا میدان جنگ با دنیاست در خانه دشمن باید که با دشمن بجنگی .... البته صاحب خانه حقیقی خداوندگاریکتاست . خدایا من گناهکار، سپاسگزارم .امیدوارم سیزده به در من شما آفتابی باشه اگرم نشد خب حتما یه مصلحتی بوده چه میشه کرد ! به امید پیروزی همه شما عاشقان راه حقیقت بر دنیای دنی.. سرفراز باشید ... پایان .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#86
Posted: 4 Apr 2013 15:23
حماســـــــــــــــه سیــــــــــــــــزده به در
بازهم سیزده به در آمده است .. لاله و سنبل و بلبل از سفر آمده است .... شب سرما به سفر رفته سحر آمده است ... دیودرخانه گذاریم به طبیعت برویم .. که خطر رفته کنون وقت ظفر آمده است . بازهم سیزده به در آمده است . یارخندان , بهار باهنر آمده است .. دست افشان .. پای کوبان دیوررادورکنید ازدل این شهر ودیار.. که فرشته ازدل ابر ومطر آمده است .. گره سبزه به پیشانی اومی بینم, دختر سبزه سیزده به تمنای دگر آمده است .. ماه وخورشید وستاره دست دردست همند . آسمان سرزمین من به سودای دگر آمده است . خانه غم را رها کرده گریزان شوید از لانه ترس .. که کنون شیر شجاع سینه پرشور وشرر آمده است ... کورباد دشمن این روز طبیعت که همان شیر, به خونریزی ظلم وستم وزشتی وشرآمده است .. من ندای عشق درهرگذری می شنوم .. آن نگاه پاک با دیده تر آمده است . بازشوچشم عدالت ! نور حق از در خان ما به در آمده است . من نگاهت را ستایش می کنم نادی عشق .... جاودان , ناله کنان بایک نظر آمده است . برسردشمن غم دشمن شادی بزنید .. غم گریزان شده است و شادفر آمده است . شاد باشید وهمیشه خندان که کنون سیزده بدر آمده است . بازهم سیزده بدر آمده است .. بازهم سیزده بدر آمده است ....... سیزده بدر یک حماسه است شکوه یک اجتماع بزرگ . به جرات می توان گفت که چهل تا پنجاه میلیون ایرانی در سراسر جهان دراین روز که روز طبیعت نام گرفته به بیرون از خانه های خود ودامان طبیعت پناه می برند واین سنت زیبای نیاکان ما را گرامی می دارند . یکی سیزده را نحس می داند یکی فرخنده اش می شمرد یکی می گوید که نحسی سیزده از آن است که که عیسی و حواریونش چون سیزده تن می شده اند و یهودای اسخر یوطی خائن به عنوان سیزدهمین نفر به عیسی خیانت کرد این عدد را نحس دانسته اند .. یکی می گوید در کتابهای تاریخی ما به این جشن اشاره نشده دیگری می گوید چون نیازی نبوده که از جشن عمومی و عوام یاد شود و در قدیم تنها توجه خاصی از نظر ثبت وقایع فقط به اعیادی می شده که اشراف هم در آن نقشی داشته اند ضرورتی برای ثبت آن احساس نشده است . درهر حال سیزده بدر سیزده بدر است و صحیح تر آن است که بنویسیم سیزده به در و در اینجا به معنای دشت و دمن می باشد . یعنی سیزده را در دشت وطبیعت سپری کنیم نه این که نحسی آن را از خود دور سازیم . وفلسفه آن به این صورت بوده که چون ماههای سال حتی در ایران قدیم 12 بوده دوازده روز از نوروز را جشن گرفته, درپایان این مدت روز سیزده را به دشت و کوه و جنگل و طبیعت می روند تا غمهای خود را به فراموشی سپارند و انس دوباره خود را با طبیعتی جوان اعلام نمایند .این روز سنتها و مراسم مخصوص به خودش را دارد هرچند همگان آن را رعایت نمی کنند و مهم همان استفاده از طبیعت زیباست .خوردن آش رشته و گره زدن سبزه که این یکی معمولا کار جوانان و به ویژه دختران جوان برای یا فتن همسر و جفت مورد علاقه شان می باشد .سیزده به در سال دگر بچه بغل خونه شوهر ..به امید آن که عاشقان پاکدل ویکرنگ به خواسته های خود برسند همه شما را به خدای بزرگ می سپارم فقط یادمان نرود اگر ازتماشای نقاشی زیبای طبیعت لذت می بریم این نقاش است که ستودنیست ....ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#87
Posted: 4 Apr 2013 15:30
مـــــــــــــنو ببــــــــــــــــر سیــــــــــــــــــزده به در
وای چقدر هوا آفتابی و قشنگه .. همه از خواب پا شدیم . یکی از یکی چرتی تر . می خوایم بریم سیزده به در . بسه دیگه یه امروزرو کوتاه بیا . تو خودت عاشق اینی که همیشه در این روز بری دنبال گردش و تفریح و این که طبیعت زیبا رو ببینی . روز روز طبیعته .. نپوسیدی از بس خونه نشستی و هی گفتی داستان داستان ؟/؟ کم میاری و نمی دونم زیاد میاری ؟/؟کم بنویسی میشی بد قول ..زیاد بنویسی میگن داستانهات افت کرده .. راست میگن بیچاره ها . حق دارن . چیه این نوشته ها که همش به خورد این ملت میدی . حالا خوبه نمی خواد این قدر واسه خودت کلاس بذاری . هرچی به خودم گفتم این امشبه رو که حالا شده دیشبه رو زود بخوابم نشد که نشد . برم ببینم این چی گفته این چی نظر داده .. آخ سرم چقدر درد می کنه .. چند تا ماشین فک و فامیل بند و بساطو جمع کرده بودند و دنبال خوردنی ها و روش نشستنی ها و... بودند ولی من داشتم دنبال راکت و توپ بد مینتون و توپ لاستیکی و ورق بازی می گشتم . تازه عادت هم داشتم که بعد از ظهر ها یه ساعتی بخوابم .. من بیشتر از این که برم طرف گروه خودم میرم طرف ده بیست سال کم سن ترای خودم . چیکار کنم بیشتر عاشق تفریحات سالمم و از یک فرسخی اگه دود سیگار به مشامم برسه کله پا میشم .. چقدر همه جا شلوغ بود . طبیعت چه زیبا بود . توی خونه پوسیدیم . البته همچین همچین هم نپوسیده بودیم یه چند تا از برگای ما هنوز سبز بود . عید دیدنی خودش خوبه ولی از حد که می گذره یه جوری میشه .. قدیم رسم بود که اگه صبح از خونه میومدی بیرون واسه عید دیدنی وقتی که بر می گشتی شب بود . ولی حالا خیلی خوب شده فاکتور می گیرن و پشت پرانتزی کار می کنند .. تو رو خدا نکنه این معادله رو ضربدر صفرش کنین .. اگه این عید هم همدیگه رو نبینیم پس کی ببینم .. ببخشیدا ولی حرف حقه .. کی و کجا ببینیم ؟/؟ قبرستون ؟/؟ بگذریم از این که الان خارج از قبرستون هم قبرستونی زیاد داریم . مثل این که امساله رو خیلی دیر حرکت کردیم فکر کنم این جوری که ما می رفتیم و دنبال جا می گشتیم غروبی می تونستیم ناهار بخوریم . بالاخره یه جای مسطح رو در دل کوه و جنگل وجلگه و دشت پیدا کردیم .. این جوری میگم که یه موقع متوجه نشین بچه کجام . هنوز جا به جا نشده یکی از بچه ها ورقشو در آورد و گفت بیا بریم پاسور .. یکی توپشو دست گرفت گفت بریم فوتبال .. یه دختره هم راکت بد مینتون به دست اومد کنارم و گفت هیشکدوم نه بیا با من بد مینتون کن ..عجب شری شده بود . یعنی خیر زیادی .. دوبرابر همه شون هم سن داشتم .. چیکار کنم دختر که ندارم رفتم بد مینتون .. عین بازیکنان مالزی و اندونزی و مثل فرفره این ور و اون ور میکردم . بقیه رو هم نا امید نکردم . یعنی من حالا دوبرابر این بچه های بزرگ سن دارم و شایدم بیشتر .. وای وای . یادم میاد بچه که بودم به دبیرستانی ها می گفتم چقدر گنده ان . دبیرستانی که شدم بیست به بالا ها رو غول می دیدم .. بعدشم گفتم عیبی نداره تا سی سال هم خوبه .. یواش یواش باید مثل این خانوما سنمو قایم کنم . .. به این خانوما که میگی یا به هرکی دیگه میگن این حرفا چیه مگه میشه آدم سنشو از عزرائیل قایم کنه ؟/؟ ولی همشون کلکن اینا رو میگن ولی بازم ته دلشون دوست ندارن کسی بدونه چند سالشونه . ناهارو که خوردم چشام سنگین شد . .. -بچه ها ولم کنین آدم با شکم پر که فوتبال نمی کنه .. -تو دروازه بایست .. من در فوتبال خرکی خودم یا باید دروازه باشم یا فوروارد . عجب دروازه بانی هستم من . تا خوبم خوبم ولی یه عیب بزرگ دارم هر وقت فورواردای حریف حمله می کنن با دو تا دست طوری گارد می گیرم که انگاری دارم فرمون کامیونو می گردونم گارد دستام باز میشه می خوام حس بگیرم همون حسی رو که وقت نویسندگی می گیرم گارد دستم که باز میشه پاهام هم از پایین باز میشن .. لایی خورم ملسه .. آخ که چقدر می خندند بقیه . صد تا توپ سختو می گیرم فکرمی کنم از حجازی و عابد زاده هم بهتر شدم ولی این جوری هم گند می زنم . ولی درگل زدن خیلی سرعتی ام . نذاشتند بخوابیم .. بابا این شکممون تر کید چقدر بخوریم . هیچی ...امشب که بر گردیم چرت آلوده نمیشه رفت سر کامپیوتر . دلم می خواست برم قدم بزنم همین کارو هم کردم . یه جای خلوت تری زیر درختی نشسته بودیم . تا چشم کار می کرد جمعیت بود . همه شاد و خندان . بوی منقل و کباب از هر گوشه ای به مشام می رسید . آسمون کاملا صاف و آفتابی بدون لکه ای ابر به سیزده به در خوش آمد می گفت . دختران و دخترکان زیبا و پسران به دنبال دختر در دنیای پر هیاهوی خود سیر کرده شکارچی به دنبال شکار و شکار به دنبال شکار شدن بود . همه اونایی که اینجان حس می کنن که هرچی که در اون لحظه وجود داره پایداره . حس می کنن . فکرشو نمی کنن . برگای روی درختا سبز شدن ودرکنارشون درختای بی برگ و سوزنی .. درختای جنگلی .. چمنهایی به رنگ سبز تازه .. خدایا طبیعتت چقدر قشنگه . هنوز این سبزینه ها غبار آلوده نشدن . مثل دل ما وقتی که بچه بودیم . اون دل مثل همین سبزه ها تازه بود . تازه و پاک پاک . شفاف مثل آینه بی غبار . وقت ندارم همه اینا رو بتونم ببینم . من که همش می خوام فکر کنم و بنویسم ولی آخرشم آدم نمیشم . بس کن پسر گندهه . شاید فردا مردی . .. مردن شبیه به خوابیه که آدم وقتی بیدار شه احساس سبکی می کنه .. عجب حرف مفتی زدم . آخه بنده خدا تو کجا حسش کردی که داری اینو می نویسی .. توکی مردی که دوباره زنده شی . هر لحظه صدامون می زدند که بریم یه چیزی بخوریم . آخه امروز سیزده به دره . ..ای بابا درسته که امروز سیزده به دره ولی این شکم صاحاب مرده که حالیش نیست . هرکی هرچی ته مونده آجیلی داشت از خونه آورده بود . به تک تک چهره ها نگاه می کردم .. هیشکی نمی دونه که من نویسندگی می کنم .. پیش اون دختره فامیل زبونم پریده بود که دفتر خاطرات دارم گفته بود پس بده من بخونم .. ندادم به چند علت یکی این که آخه اگه یه چیزایی داخلش نوشته شده باشه که زیادی عاشقونه باشه چی .. اینم از اون حرفاست معلومه که نوشته شده .. اگه بابا مامانش که هم سن منند ناراحت شن چی .. اگه سر دفترام بلایی بیاد چی ؟/؟ من واسه اون کلی زحمت کشیدم . از داخل دستشویی گرفته تا وسط گلها و گیاهان، داخل اتوبوس ، کنار دریا، روی کوهها ، هرجایی که گیر می آوردم می نشستم و می نوشتم ....چند بار نزدیک بود بزنم به سیم آخر و بگم من یک راز اینترنتی دارم . من ایرانی هستم .. فقط به هیشکی نگو .. دیدم که اینم از اون دیوونگی هاییه که از اون به بعد هر شب نباید بخوابم . آخه تا وقتی که رازت فاش نشده تو پادشاه و فرمانده اونی و اون اسیرته . ولی اگه رازت رو افشا کنی اون وقت تو اسیرش میشی . این از عادت منه که هر وقت پس از روز ها و هفته ها میرم به دل طبیعت میگم به به ! چه منظره ای !چه آرامشی !چی می شد من همچین جاهایی دور از هیاهو خونه داشتم . البته یه لپ تاب و یه رسیور و تلویزیون هم داشتم بد نبود .. طبیعت کاملا شبیه به یک نوزاد پاک ومعصوم در حال رشده . تا به کی و تا به کجا می تونم به این چیزا فکر کنم . چقدر خوشم میاد وقتی غریبه ها حتی برای دقایقی با هم آشنا میشن . مثلا یکی میاد جلو میگه ببخشید می تونم سیخ کبابتونو برای چند دقیقه به امانت بگیریم ما هم میگیم بفر مایید خواهش می کنم ..چقدر محبت و دوستیها قشنگه . انگاری خورشید سیزده یه رنگ دیگه ای داره . ما هایی که اینجا نشستیم همه خواهران و برادران هم هستیم . ولی بیشترا اینو نمی دونیم . چقدر دوست داشتم حس کنم که این زیباییها ، خورشید و ماه و ستاره به من وفادار می مونن . تنهام نمی ذارن . تا حالا یعنی تا همین یه ثانیه پیش همش فکرم این بود که عجب دنیای بی وفایی داریم . ولمون می کنه و میره . برای بی وفایی دنیا خیلی چیزا نوشتن و بازم می نویسن .. منم نوشتم و بازم می نویسم . ولی یه بار پیش خودتون فکر کردین که ما خیلی از دنیا بی وفا تریم ؟/؟ سرمونو میندازیم پایین و در خونه شو می بندیم و میریم . فکر کردین اون دوست داره ولمون کنه بره ؟/؟ تنهامون بذاره ؟/؟ به چشای زرد و سرخ خورشید که همون نارنجی میشه نگاه کنین ؟/؟ از بس واسه ما آدما و غیر آدما اشک ریخته این جوری شده . از اولش که این نبوده یه خورشید سبز و داغ بوده . نمی دونم آیا می شد همین خورشیدو از بهشت خدا هم دید یا نه .. اصلا بهشت چیه وجود داره یا نداره حالا من که بهش اعنقاد دارم ولی بهشتک های زیادی هم در دنیای خودمون داریم . وقتی که با یه لبخند دوستانه از ته دل میریم سراغ یکی دیگه وقتی که حس می کنیم که دیگری هم حق زندگی کردن داره حتی اگه اون همچین حسی رو نداشته باشه وقتی که به جای حسادت تخم محبت در قلبمون می کاریم اون وقته که می تونیم بگیم که بهشتو آوردیم پیش خودمون . تونستیم تسخیرش کنیم . آره دوستان دنیا که ما رو نساخته .. این ما هستیم که وقتی ابر و باد و مه و خورشید و فلکو می بینیم واسه خودمون یه دنیایی می سازیم . ما در این دنیا دنیایی از دنیا ها داریم . ما حتی می تونیم با دنیا هم دوست باشیم از بس آسمون بلند و کوه و جنگل و خورشید و درخت و سبزینه های خدا زیبا به نظر می رسند فرصت نمی کنم نگاهی به زیر پام بندازم . نمی دونم چرا ما همش واسه این که خدا رو صدا بزنیم دستمونو طرف آسمون دراز می کنیم . شاید این یه عادت باشه . خدا که مث یه پادشاه نیست رو یه تختی بشینه ودستور بده . خدا پادشاه همه پادشاهانه . اون یه نیروییه که بر همه ما احاطه داره . یه نگاه به زمین زیر پام میندازم . به مورچه هایی نگاه می کنم که اونا هم اومدن سیزده به در . اگه من یه مورچه می شدم چی می شد . یا همون سگ کثیف و زشت و مهربون و با وفایی که کنار رود خونه به دنبال ته مونده غذا هاست . بعد از ظهری شد و چند گروه کنار هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن میوه و کاهو و آجیل و شکلات و... سبزه نوروز رو هم قبلش انداخته بودیم یه گوشه ای . بیچاره اون سبزه .. اول عید چه ارج و قربی داشت . همون گندمی رو میگم که سبزش کرده بودیم . هم دلم می خواست بر گردیم و هم دلم می خواست بر نگردیم . بازم صدا ی پرنده ها رو می شنوم که اونا هم به زبون خودشون دارن شکر نعمت خدا رو می کنن . خیلی بده آدم به دوست دختر و پسر خودش بگه دوستت دارم ولی از این که بخواد به خدای خودش بگه عاشقتم خجالت بکشه . وای این زنا هم حالمونو گرفتند اصلا حوصله این بازیها رو ندارم . ده بیست نفر به دو دسته تقسیم میشن و بازی وسط با توپ می کنن و توپ نباید بهت بخوره و به هرکی بخوره میره بیرون و اونایی هم که موندن باید توپ پرتاب شده از طرفو رو هوا بگیرن یعنی گل بگیرن تا یارشون بیاد داخل . اسم این بازی رو هم می دونم ولی چون نمی دونم اصطلاحش مال منطقه خودمونه یا همه جا چیزی نمیگم . نفسمون دیگه در اومد از این طرف به اون طرف دویدیم . من طوری از دست توپ فرار می کردم که انگاری در میدان تیر از دست گلوله در میرم . خیلی هم فرز می دویدم . حتی پیرمردا هم اومده بودن وسط . بابا این بچه ها رو از زیر دست و پامون دورکنین . بیشترا دوست داشتن فقط بخندن . ..غروبی دوباره چند تا سیخ کبابو گذاشتیم رو آتیش .. خیلی هاشون مخصوصا چند تا از زنا دل نداشتند پاشیم . ..غروب شده بود . سیزده به در می خواست تا یه سال دیگه بخوابه . ولی شایدم دوست داشت بیشتر از اینا بیدار باشه. آخه اونم به این آدما عادت کرده بود . اونم دوست داره خوشش میاد از این که همه دوستش داشته باشن . مثل ما آدما که دوست داریم دوستمون داشته باشن . مثل خدای خوب ما که دلش می خواد همه دوستش داشته باشن . اونو بپرستیم . چون پرستیدن حق اونه . .. هیشکی حق نداره که بگه خدا خود خواهه . اگه ما آدما خودمونو بشناسیم می فهمیم که خود پرستی با خدا پرستی فرق می کنه . دلم نمی خواد بهت بگم خدا حافظ سیزده .. می دونم فردا به این فکر می کنم که دیروز این موقع کجا بودیم . راستی خیلی بده ها . دو تا هم دیگه رو دوست داشته باشن ولی نتونن کنار هم بمونن یا نخوان کنار هم باشن . ولی وضع ما با تو فرق می کنه سیزده جون . می دونم توهم دوست نداری به چهارده برسی . منم نمی خوام دیدن طلای سبزتو از دست بدم . یعنی اون لحظه هایی رو که نور خورشید به سبزینه های تو جلوه ای دیگه میده . به غروبی زیبا ولی غم انگیز تبدیل شه . سیزده زیبای من یعنی عمرت این قدر کوتاه بود ؟/؟مثل عمر دوازده و چهارده ؟/؟ ولی نه تو همیشه در قلب ما جا داری . همیشه زنده ای .. وقت برگشتن غصه ام شده بود . بازم ترافیک بازم شاخ و شونه کشیدن واسه هم . بازم عجله و چند تا تصادف .. من نمی دونم بعضی از این آدما چرا گذشت ندارن . دوهزار تا ماشین در یه ردیف گیرکردن یه ماشین پشتی هی واسه جلویی بوق می زنه که داداش تند تر .. یکی سرشو از ماشین بیرون آورده و با متلک از رانندگی زنان میگه و میگه معلوم نیست به اون خانومه کی گواهینامه داده .. منم که اعصابم خراب شده بود و همش منتظر بودم کی زودتر می رسیم تا دوباره بیفتم به جون کامپیوتر . وقتی هم که ماشینو توخونه پارک کردیم همچین به دو در هال و پذیرایی رو باز کردم ومثل تشنه های از کویر در اومده رفتم سراغ کامپیوتر ببینم چه خبره که نزدیک بود با مخ بخورم زمین -آهاااااییییی .. این وسیله ها رو کی باید از ماشین بیاره پایین . اصلا کف پاهاتو یه آب زدی همین جوری داری رو قالی پا میذاری ؟/؟ من میگم به خونه زندگی بی توجه شدی میگی نه . آخرش نفهمیدم این لپ تاب چی داره که همه چی از یادت رفته . -چیکار کنم دارم شو دانلود می کنم . دنبال مسائل علمی و خاصیت خیار و گوجه هستم -آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم . واسه ما هوو آوردی . آخه کدوم مرد رو دیدی بی خیال روزی هفت هشت ساعت این لپ تابشو بغل بزنه از دور و برش بی خبر باشه . هرچی می گفت حق داشت . -الان میام .. فقط تاریخ که عوض شده یکی این آماده سازی فایل ها رو بزنم برمی گردم .همچنین از آماده سازی فایل ها گفتم که انگار اینجا اداره ای جایی باشه .. خودم نمی دونستم چی دارم میگم .. فقط می خواستم یه پنج دقیقه ای یه سرو گوشی آب بدم ببینم در سایت چه خبره . در قسمت نظرات فقط دو سه نفر درخواست داستان داشتند .. سریع جواب دادم که باشه وقت کنم می نویسم و به نوبت می نویسم .. عجب بساطی شده فعلا برم این پاهامو بشورم تا ببینم چی میشه ولی این سیزده به در هم عجب روزی بود. البته این چیزایی که نوشتم مال قبل بود یه وقتی نگین ایرانی داره سر ما کلاه میذاره . الان که می خوام منتشرش کنم یازده به در نود و دوست . در هرحال اون سیزده هم گذشت . بازم خدا رو شکر می کردم که روز قبل از سیزده به در ، سیزده به در نشده وگرنه به نحسی سیزده اعتقاد پیدا می کردم .... پایان ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#88
Posted: 4 Apr 2013 16:48
مریــــــــــــــــــــــــــم بهـــــــــــــــــــــــاری من
پامو کردم تو یه کفش و گفتم که مرغ یک پا داره و باید سیزده به در رو بریم به جنگلای مازندران . تک پسر خونواده هم بودم ویه تیپ درست و حسابی هم داشتم و خلاف اون چه که فکر می کردند در کنکور سال قبل هم قبول شده بودم و مادرمم که رو حرف من حرف نمی آورد همون جوری که پدر رو حرف مادر حرفی نمی زد . ولی خیلی هم اعصابش خرد بود از این که نصفه شبی باید راه بیفتیم طرف شمال . -بابا زیاد راهی نیست سه چهار ساعتی رو که بریم می رسیم . سه تا خواهر بزرگتر از من هم که یکی از یکی فضول تر -بابا !هرمز که اصلا اون جا رسیدیم ما رو ول می کنه به امون خدا . -هایده فضولی موقوف -ببین من مث مامان نیستم لوست کنم . حرف دهنتو بفهم . آدم با بزرگتر از خودش این طور حرف نمی زنه -بزرگتر هستی که باش . پیش بقیه که نباید این طور حرف بزنی . هایده و هانیه و هدیه خواهرام بودند . هرسه تاشون هم مثل من دانشجو بودند .من از همه شون کوچیک تر بودم . از اون خجالتی های فراری از پسر بودند . خلاف دادششون که با یه اشاره واسه خودش دوست دختر جور می کرد از اونا کاری بر نمیومد . از جاده فیروز کوه رفتیم .هوا مطبوع و ملایم و معتدل بود . گرمای لذت بخشی داشت . منطقه خشک سرد بود و به منطقه معتدل ومرطوب که رسیدیم گرمای هوا زیاد تر شده بود . من فقط محو دخترا شده بودم . فقط دلم می خواست باهاشون دوست شم و حال کنم . درمورد دخترا با یکی که دوست می شدم هوس یکی دیگه رو می کردم . همین که یکی بهم بله رو می گفت دیگه واسم هیجانی نداشت . حس می کردم تلاش کردن واسه اون فایده ای نداره . فقط هیجان مخ زنی واسم ارزش داشت . این که حس کنم چون خوش تیپم و خوش زبون می تونم دخترا رو بکشونم طرف خودم . اگرم اونا رو می بردم یه گوشه خلوت با یه بوسه ای و یه دستی به سرو روشون کشیدن قال قضیه رو می کندم . اون جوری هام هوس باز نبودم راستش بی میل نبودم ولی هم از خودم می ترسیدم و هم از پدرم . خلاصه کلام با خونواده دایی اینام اومدیم شمال . اونا هم سه تا دختر داشتند ..ولی حال و حوصله دختردایی های قد و نیم قد خودمو که هم ردیف خواهر ام بودند رو نداشتم . باز خوب بود که از همه دخترا یعنی اون 6 تایی که همرامون بودن کوچیک تر بودم . اونا هم همه شون دانشگاهی بودند . مثل اربابا نشسته بودم و تکون نمی خوردم . فقط در چیدن وسایل یه کمکی کرده بودم و نگاه می کردم . یه جایی رو هم انتخاب کرده بودیم روی یه تپه ای که از اونجا بتونیم اطرافو به خوبی ببینیم . طبیعت سبز تازه بود . بدون غبار . هنوز تا ناهار کلی وقت بود . من باید خودمو از دست این 6 تا دختر خلاص می کردم . همش بهم می گفتن ما رو ببر یه دوری بزنیم . آخرش واسه این که خفه شون کنم و دیگه بعد از ناهار کاری به کارم نداشته باشن هفت نفری به راه افتادیم . . چشمم فقط این ور و اون ور رو می پائید که ببینه کدوم دختر خوشگل تر و ناز تر از بقیه هست . تا میومدم یکی رو ببینم از جلو چشام محو می شد و یکی دیگه جاش میومد . هدیه : داداش از چش چرونی خسته نشدی ؟/؟-چیکار کنم میگی چشامو ببندم و راه برم ؟/؟ یا این که همش به این سه سین ها نگاه کنم . آخه دختر دایی هام اسمشون بود سحر و سپیده و ساناز . بهشون می گفتم شما اگه دور سفره بشینین چهار تا سین دیگه بچینن کافیه . سحر : خیلی هم دلت بخواد . می بینی چقدر دختر لوس اینجا ریخته . خوشت نمیاد با شش تا خانوم قدم می زنی ؟/؟ -مگر این که خودشون از خودشون تعریف کنن . یه دختری توجه منو بیش از بقیه به خودش جلب کرده بود . با این که سبزه بود ولی جذابیت خاصی داشت . اندام زیبا و متناسبی هم داشت . در عالم خودش بود . با این که کنار بقیه نشسته بود . تا حالا این مدلی دوست دختر نداشته بودم . چهره اعضای خونواده شون نشون می داد که باید جنوبی باشن . مثلا مال خوزستان یا طرفای کرمان . چه جورم داشت نگام می کرد . این دیگه از اوناییه که با همون نگاه اول میشه جورش کرد . چقدر نازه . هر چند پوستش سفید نیست ولی خیلی خواستنیه . حالا با این 6 تا مزاحم چیکار می کردم . از طرفی این دختر که پیش خونواده اش نشسته بود . بدتر از همه با چه بهونه ای می رفتم طرفش . اسمش بود مریم . یکی اونو به این اسم صداش زد . اسمشم مثل خودش زیبا بود . سپیده دستمو کشید و گفت اوهوی پسر عمه چیه این همه دختر خوشگل دور و برتن اون وقت پیله کردی به این سبزه غریبه ؟/؟ تو کی می خوای دست از این اخلاقت بر داری . جمعیت زیادی هم دور و برش نبودند . دو سه تا دختر و پسر کوچیک تر از خودش دورشو گرفته بودند با یه زن و مرد میانسال . اونم داشت نگام می کرد . یه لبخندی تحویلش دادم که یعنی دوباره بر می گردم . از دست این 6 تا نگهبان گردن کلفت که خلاص شدم دوباره بر می گردم . به جای این که من مراقبشون باشم اونا ازم مواظبت می کردند . مامانم سفارش منو به اونا کرده بود . ناهاررو که خوردیم فوری خودمو زدم به خواب . دخترا رفتن ظرف بشورن و من هم گفتم حالا بهترین موقعیته که جیم شم .. -مامان من برم همین طرفا دستشویی و بر گردم .. رفتم و دیدم مریم سر جاش نیست . همه بودن جز اون . چند بار از این سمت به اون سمت رفتم .اطرافو نگاه کردم ولی مریمو ندیدم . یه لحظه که سرمو بالا گرفتم و به تپه بالا نگاه کردم دیدم مریم به یه درخت تکیه داده به گوشه ای نگاه می کنه . نمی دونستم چیکار کنم . در همین لحظه دوستم کامبیز رو دیدم که اونم با خونواده اش اومد اینجا . از بس حواسم پیش مریم بود در حال پرت و پلا گفتن بودم . یه نگاه به مریم انداختم دیدم سرش اون طرفه .. -کامی برو پشت اون درخت بزرگه کارت دارم زود باش برو -چه خبر شده .. -زود باش .. من و او با هم خیلی علافی می کردیم و در مخ زنی یاور هم بودیم . با کامی حرف زدم وازش خواستم که این یه کارو برام انجام بده . یعنی بره به مریم متلک بگه -اگه رسوایی بار بیاره چی -چی میگی بابا . الان اگه یه دختری رو خیابون اونم به زور بغل کنی اون جوری گیرت میدن . تا متلک اولو بگی من میام .. کامی ! تهرون که رسیدیم جبران می کنم ولی خوب شد که دیدمت شما این جا اطراف پل سفیدرو از کجا بلد بودین .. -مثل این که این دختره حواستو پرت کرده ها . الان دومین باریه که همو اینجا می بینیم . دوسال پیشو که یادته .. -حالا برو . کامی رفت و منم با یه فاصله ده متری دنبالش راه افتادم . همین که به مریم نزدیک شد ظاهرا یه چیزی بهش گفت .. -آهای مرد حسابی مگه تو خودت خوار مادر نداری . فرهنگ و ادب ایرانی تو کجا رفته .. کامی یه نگاه عجیبی بهم انداخت یه جوری سر تکون داد که انگار هنوز چیزی نگفته و متلکی نپرونده . من از هول هلیم افتادم تودیگ .. اون رفت و من و مریم تنها موندیم . -ببخشید خانوم اذیتتون کرد حالشو بگیرم ؟/؟ -مرسی آقا -ببخشید شما بچه این طرفا هستین ؟/؟ -براشما چه فرقی می کنه -هیچی ولی خیلی ناراحت شدم که اون بچه پررو بهتون متلک گفت -اولا که چیزی بهم نگفت ثانیا من خودم زبون داشتم و از خودم دفاع می کردم ثالثا یه پسر خوب یه بچه خوب این جور به دوستش حرف بد که نمی زنه . من خودم شما رو دیدم که رفتین پشت اون درخت و با هم حرف می زدین . شما پسرا همه تون یه جورین . سر و ته یک کرباسین .. حالا بفرمایید مزاحم نشین . -مگه شما از پسرا چه بدی دیدین که این جور در موردشون قضاوت می کنین .اتفاقا من یه دوست دختر داشتم که نامردی کرد . بهم خیانت کرد . من جز اون هیشکی دیگه رو دوست نداشتم .. همچین رفته بودم توی حس و خالی بندی که خودم داشت گریه ام می گرفت . دنیای خیلی کثیفیه . حالا تو واسم از بدی پسرا میگی ؟/؟ چرا باید اونا قلب ما رو احساسات ما رو به بازی بگیرن ؟/؟ مگه همه جا نمیگن که دخترا مهربونن .. عاطفی هستن . مگه من چیکار کرده بودم که بهم خیانت شد . مخشو واقعا کار گرفته بودم . -من با این عقیده شما مخالفم -چی رو مخالفی یعنی من دروغ میگم دیگه . یعنی این چاکرت که اینجا نشسته حقه بازه دیگه . -نه قصد توهین نداشتم . مریم از جاش بلند شد . درجهت مخالف جایی که خونواده اش نشسته بودند قدم زدیم . یعنی من با کمال پررویی خودمو بهش چسبونده بودم . اون و خونواده اش در اصل آبادانی بودند که در تهران زندگی می کردند . چقدر خوشحال شده بودم . -الان تو اولین دختری هستی که بعد از شکست عشقی دارم باهاش حرف می زنم . -باور کردنش واسم سخته که تو همچین حسی داشته باشی . قیافه ات نشون میده که از اون حقه بازا باشی .. -اگه این جوره پس چرا این قدر راحت باهام قدم می زنی . -نمی دونم چرا .. نمی دونم . ولی حرفاتو باور نمی کنم . نمی تونم بهت اعتماد کنم . -حق داری ما الان نیم ساعت نیست که با هم آشناییم . -راست میگی . این روزا دوستی و عشق بین دختر و پسر اون ارزش قدیمو نداره . می بینی یک ساعته دوست عوض می کنن . خیلی راحت بهم می زنن . دلش پر بود . -ببین مریم خانوم من میگم که یه دختر و پسر می تونن دوستای خوبی باشن .ادامه دارد .............نویسنده ..........ایـــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#89
Posted: 4 Apr 2013 16:49
ادامه مریــــــــــــــــــــــــــم بهـــــــــــــــــــــــاری من
مثل دو تا دختر یا مثل دو تا پسر . از دوستی میشه به عشق رسید ولی از عشق به دوستی رسیدنو من فکر نکنم . -این حرفی که زدی درست حالت اینو داره که دو نفر بدون عشق بخوان با هم ازدواج کنن . -درسته مریم خانوم همون میشه . واقعا حرفای پخته ای می زنی .. خلاصه طوری مخ زنی کردم که شماره موبایل رد و بدل کردیم . -ببین هرمز من امروز حوصله ام سر اومده بود . دلم گرفته بود . فکرای الکی به سرت نیفته . از زیر زبونش کشیدم که کدوم مدرسه میره . یعنی طوری که نفهمه واسه چی می پرسم اسم و نشونی مدرسه اش رو گفت . . نمی دونم چه به دردم می خورد . آدرسو نمیگم خودشو میگم . با خیلی خوشگل تر از مریم دوست شده بودم ولی مریم یه جوری حرف می زد که دوست داشتم دیر تر از بقیه ازش جدا شم یا بیشتر از بقیه باهاش حرف بزنم . خالی بندی رو به آخررسونده بودم . طوری که گفتم وقتی دوست دخترم ولم کرد خواهرام دستمو داشتن و منو می بردن دکتر اعصاب و روان . یه مدت هم منو بسته بودن به تخت .. خیلی دلش به حالم سوخت.هرمز تو واقعا دیوونه ای . یعنی همه این کارا رو داری می کنی که مثلا ببوسیش و بری ؟/؟ واقعا که قاطی داری . سادیسم داری .. آخه چرا از شیره مالی الکی خوشت میاد . یکی سر یکی شیره بماله که سود کنه .. خلاف دقایق اول آشنایی خیلی راحت حرفامو قبول می کرد . وقتی که بر گشتیم تهرون تمام فکر و ذهنم این بود که کی می تونم اونو ببینم . دو سه روز بعدش باهاش تماس گرفتم جواب نداد . . حتما موقعیتش طوری بود که نتونست گوشی رو بگیره . یکی دوروز بعد از دوسه روز بعدش با تماس های دریافتی موبایلم که ور می رفتم دیدم شماره مریم افتاده و به نظرمیومد که چند دقیقه هم حرف زده باشه .. به ساعت تماس که نگاه کردم فهمیدم مربوط به زمانی بوده که احتمالا رفته بودم حموم ..شاید یکی از خواهرام باهاش حرف زده .. کار کار هایده باید باشه . اون تا صدای زنگو می شنوه اگه من نباشم عین فرفره گوشی رو می گیره و می خواد هر جوری که شده دور منو از دخترا خلوت و خالی کنه . -هایده یه دختری به اسم مریم واست زنگ نزد ؟/؟ -چرا اتفاقا حرفای عجیب و غریبی می زد . می گفت حال داداشت چطوره .. مشکل اعصاب و روانش رفع شد ؟/؟ اون دیگه کی بود داداش این دیوونه ها رو از کجا پیدا کردی .. منم بهش گفتم دیوونه خودتی داداشم ده تا دوست دختر داره و به خاطر یکی هیچوقت دیوونه نمیشه . بی خود هم فکر نکن می تونی گولش بزنی -اون مگه بهت چی گفت تو این حرفو زدی -هیچی گفته بود تو به خاطر یه دختر ناراحت و افسرده شدی .. -هایده اصلا کی بهت گفت از این حرفا باهاش بزنی . به تو چه ربطی داشت -هرمز خیلی پررویی . مدل به مدل دوست دختر عوض می کنی حالا به خاطر دختر مردم داری خواهرتو می بری زیر سوال ؟/؟ فردا پس فردا که زن بگیری چه جوری میشی . .. هرچی به شماره مریم زنگ می زدم یا بر نمی داشت یا خاموش بود . اون نمی خواست باهام حرف بزنه . تنها راهم این بود که برم دم مدرسه اش . یه دروغ دیگه تحویلش بدم . مثلا بگم که خواهرم نمی خواسته که همه جا منو به عنوان روانی معرفی کنند . یا فکر کنن من دیوونه ام . این هایده آبرومو برده بود . می دونستم اگه از یه شماره دیگه هم واسش زنگ بزنم باهام حرف نمی زنه .. رفتم جلو مدرسه اش .. واااااای دریایی بود . میون این همه دختر . من که نمی تونستم به صورت تک تکشون خیره شم .. سردر مدرسه وایساده بودم . خیلی ها اومده بودند دنبال دختراشون . می رفتم جلو از بچه ها می پرسیدم خانوم شما پیش دانشگاهی تجربی هستین ؟/؟بالاخره یکی جواب مثبت داد -عذر می خوام شما یه نفر به اسم مریم توی کلاستون دارین ؟/؟-اگه کار بدی کرده به خانوم مدیر بگین . -خواهش می کنم کمکم کنین .. بچه آبادانه . یه خورده سبزه هست . دیگه نگفتم خیلی جذاب و با نمکه .. دختره از چند نفر دیگه پرس و جو کرد و گفت الان داره میاد . قلبم داشت از جاش در میومد . تا حالا این جوری نشده بودم . کارم خیلی زشت بود . از خودم بدم اومده بود . هرمز احمق اون که داشت باهات حرف می زد تو چه لزومی داشت بهش دروغ بگی که حالا مجبور باشی دروغای دیگه بگی . مریم اومد بیرون .. -مریم خانوم سلام -کی بهت گفته سر در مدرسه دخترونه بایستی و مزاحم شی . اگه دوست داری دوست دختر پیدا کنی می تونی با خیلی ها دوست شی . دست از سرم وردار . دیگه هم مزاحم نشو -مریم می خوام باهات حرف بزنم -خانومشو جا انداختی . من با آدمای دروغگویی که به دختر به چشم یه کالا نگاه می کنن خوشم نمیاد . برو آبروم پیش دوستام رفت -مریم من باید باهات حرف بزنم . خواهش می کنم .. -ببین برو انتهای پارک روبرو.. من پشت سرت میام .. فقط رسوام کردی تو دروغگو ی بدی هستی . این کارو هم به خاطر این دارم می گنم که جلو مدرسه اگه به گوش خانوم مدیر برسه .پدرمو در میاره . جاسوس زیاد داریم . .خلاصه مریم اومد ..-خب بگو حرف حسابت چیه اصلا من واسه چی دارم باهات حرف می زنم . چرا من این قدر بد بختم که به آدمایی مث تو اعتماد می کنم . اصلا چه لزومی داشت که دوباره با هم حرف بزنیم . فقط به خاطر نیم ساعت صحبت در فضای باز ؟/؟ واسه چی دروغ گفتی ؟/؟ -دروغ نگفتم . خواهرم چون نمی خواست ... حرفمو قطع کرد . سرتو بالا بگیر تو چشام نگاه کن .. -مریم من پسر بدی نیستم -معلومه خیلی خوبی -دختری رو اذیت نکردم -بازم معلومه . این دخترا هستند که تو رو اذیت می کنن خواهرتم اینو می گفت . خیلی هم خوش تیپی دوست دختر هم زیاد داری -نه این طور نیست . -یا تو دیوونه ای یا من فکر نکن برام خیلی باارزشی که من دارم باهات حرف می زنم . اونم شبیه تو بود . حرفاش کاراش قیافه اش . از این که یه پسر خوشگل و مودب باهام دوست شده احساس غرور می کردم ولی قیافه اش واسم مهم نبود . تو زرد از آب در اومد . با یکی دیگه رفت . فهمیدم که دوست داشتن و عشق پوچه . یه دختر روح و فکر و عشق و وجودشو تسلیم و وقف عشقش می کنه ولی شما پسرا همه تون حقه بازین . اون روز تو جنگل یه لحظه فکر کردم اونو دیدم . -مریم منو ببخش . امیدوارم دوباره با هم جورشین . متوجه اشتباهش بشه که چه گوهری رو از دست داده .. -من که دیگه دوستش نداشتم . درسته اولین عشقم بوده ولی وقتی که منو نخواسته وقتی که بهم خیانت کرده من چرا خودمو عذاب بدم . من هیچوقت نفرینش نکردم ولی اون و دوست دخترش وقتی که واسه تفریح می رفتن اطراف شهر ماشینشون تصادف می کنه و هر دو تاشون می میرن . -متاسفم -من برای خودم متاسف نیستم . حالا برو . دیگه مزاحمم نشو .. -مریم منو بخشیدی ؟/؟ -چه تاثیری داره !آره بخشیدمت حالا برو -نمی تونم . نمی تونم این جوری با یه دختر خدا حافظی کنم . شاید قبول نکنی . من با دخترای دیگه در حد سلام علیک و یکی دو ساعته دوست بودم . شاید یه بازی بود ولی در مورد تو می دونم وقتی که ازت جدا شم بازم بهت فکر می کنم -ولی اینو مطمئنم که دیگه به تخت نمی بندنت .می دونستم که میشه احساساتشو تحت کنترل خودم در بیارم ولی این بار با هدفی خالصانه . نگاه مظلومانه خودمو بهش دو ختم و یه آهی کشیده گفتم مریم این جوری ازم جدا نشو -طوری رفتار می کنی که گویی چند ساله با هم دوستیم . -مریم فقط یه فرصت بهم ده -حالیت نیست ؟/؟ فرصت برای چی ؟/؟ به این که بگی دوستم داری یا می خوای باهام دوست شی ؟/؟ -باشه مریم حالا که این جور می خوای باشه . نمی خوام بیشتر از این اذیتت کنم . این حرفمو از ته دلم زده بودم . بدون این که بخوام به دلش نشست . هفته ای سه چهار بار تلفنی حرف می زدیم . با هم می رفتیم پارک . سینما .. حرفایی می زدیم که وقتمونو پر کنه . حس می کردم که دوستش دارم ولی جراتشو نداشتم که بهش بگم . می ترسیدم که کاررو خرابش کنم . واسش مهم نباشه . اون چند بار بهم گفت که من کپی مرحوم عشق اول بی وفاش هستم . هر بار این حرفو می زد بیشتر به این فکر می کردم که اون هیچوقت نمی تونه دوستم داشته باشه و تنها به این خاطر که من سایه ای از اون هستم بهم توجه داره . یه روز بهش گفتم مریم می دونی من خیلی وقته می خوام یه چیزی بهت بگم ولی می ترسم . می ترسم که از دستت بدم . -من از مردای ترسو خوشم نمیاد . ترس برادر مرگه .. حرفتو بزن .. -مریم من دوستت دارم . خیلی وقته که می خوام اینو بهت بگم . ولی حس می کنم که من یه آینه یا یه تصویری هستم از اونی که یه روزی دوستش داشتی و به خاطر اونه که بهم توجه داری . -اگه این طور فکر می کنی پس همین بهتر که بری .. برو هرمز .. -دلمو می شکنی مریم ؟/؟ پس من اشتباه نمی کردم ؟/؟ آره ؟/؟ اینه دوستی ما ؟/؟ -من که بهت حرفی نزدم . وعده ای ندادم . دوست داشتن و عاشق شدن هم که اجباری نیست . -مریم من برم ؟/؟ برات اهمیتی نداره ؟/؟ تو این طور دوست داری ؟/؟ این آرومت می کنه ؟/؟ باشه مریم من میرم . میرم تا تو خوشحال باشی . پشت سرمم نگاه نمی کنم . .شاید حالا با جدایی از تو منو به تخت ببندن ولی می ترسم اگه یه روز تو رو با یکی دیگه ببینم نتونم زندگی رو تحملش کنم . هر چند خوشبختی تو از هر چیزی واسم مهم تره . بهتره قبل از این که توقعم زیاد شه و بخوام که تو هم عاشقم شی خودم راهمو بگیرم و برم . -بهتره همین کارو بکنی .. دستمو رو سینه ام گذاشته و با درد و رنج ازش دور شدم . حتی صدام نکرد . صبح روز بعدش برام زنگ زد و گفت خیلی بچه ای هرمز . نذاشتی من حرفامو بزنم منم می خوام آخرین حرفامو بهت بزنم باید به منم فرصت دفاع کردن بدی . من امشب چند ساعتی رو خونه تنهام . بیا خونه مون کارت دارم یعنی آخرین حرفامو بهت بگم . به شرطی که همین چند ساعته دوست دختر نگرفته باشی -مریم تو نمی ترسی که من و تو با هم توی خونه تنها باشیم ؟/؟ -یه کارد یا یه میله آهنی می گیرم دستم .. ولی می تونستیم دوستای خوبی باشیم . این حرفای مسخره عشق و دوستی پاک عشق نما مال قصه هاست . وقتی رفتم خونه شون اونو زیبا تر از همیشه دیدم . طوری که این حسو در من به وجود آورد که اومدم خواستگاریش . با همون لحن سرد و بی تفاوتش گفت امید وارم ازم گله مند نشده باشی .این همون رابطه ایه که یه روزی باید به همین نقطه می رسید . -منو آوردی که همینا رو بهم بگی ؟/؟ این که همون حرفای قبلت بود . -انتظار داشتی چی بشنوی . این که خیلی دوستت دارم . عاشقتم ؟/؟ ازت می خوام که بمونی ؟/؟ -نه اگه من این انتظارو ازت داشتم که خودم زودتر نمی رفتم . نمی دونم مریم . ولی بهت عادت کردم . -آره هرمر بیشتر عشقا همه نوعی عادته . دوستت دارم گفتن ها . آدما همه به فکر خودشونن . دوستت دارم یعنی این که دوستم داشته باش . دوستت دارم یعنی خودمو دوست دارم . عاشقتم یعنی عاشقم باش . .. مریم دلش پربود . از دست اونی که رهاش کرده بود و حالا دیگه در این دنیا نبود . می دونی هرمز . خیلی ها به حرفی که می زنن اعتقادی ندارن . خیلی ها هم به خاطر هوس عاشق میشن . -وخیلی ها هم دنیا رو فقط با یه چش می بینن و فکر می کنن که دنیا رو باید با یه چش دید . -هرمز سرتو بگیر بالا . به من نگاه کن . تو نباید به خاطر من اشک بریزی . چرا واسه من گریه می کنی . من ارزششو ندارم . ولی من دیگه این فکرو نمی کنم . سردر نمی آوردم چی داره میگه . سردر گمی من وقتی بیشتر شد که آغوششو برام باز کرد و دید که طرفش نمیام به طرفم دوید و بغلم زد . -هرمز دوستت دارم دوستت دارم .. می دونم که تو هم دوستم داری . نمی خوای بغلم بزنی ؟/؟ نمی خوای بازم بهم بگی که دوستم داری ؟/؟ اصلا بهت نمیاد که با خیلی از دخترا دوست بوده باشی . راست می گفت دستاشو دور کمرم حلقه زده ولی من دستام آویزون بود . هنوز گیج بودم نمی تونستم حرفاشو باور کنم . نمی تونستم اشکاشو باور کنم .. می خواستم بهش بگم حساب تو از حساب بقیه دخترا جداست . می خواستم بهش بگم من هوسباز نیستم . ولی حس کردم همه اینا رو خودش فهمیده . سرش رو شونه ام خم شده بود . منم دستامو دورش حلقه زدم و خیلی آروم گفتم باورم نمیشه که تغییر کرده باشی . -فقط به خاطر تو .. به خاطر تو . نمی دونم چرا حس کردم که صادقانه دوستم داری -حتما یه علتی داشته . -خیلی سخته که زنا رو بشناسی -راست میگی یه لحظه سنگ میشن یه لحظه شیشه . -ولی من هیچوقت سنگ نبودم . .فقط به خاطر یه حرفت بود که دنیای من زیر و رو شد . گفتی که میری تا من خوشحال باشم . گفتی که پیشم نمی مونی . چون تحملشو نداری که یه روزی منو با یکی دیگه ببینی . تو نخواستی بمونی و فریبم بدی . گفتی که خوشبختی من برات از همه چی مهم تره . این حرفا رو خیلی شنیدم ولی هیچوقت تا حالا حسش نکرده بودم . اگه دوستم داری . اگه می خوای پیش من بمونی این حس قشنگو ازم نگیر . هیچوقت ازم نگیرش . چرا ساکتی هرمز . پشیمون شدی . دیگه دوستم نداری ؟/؟ دیگه نمی خوای باهام باشی ؟/؟ -می دونی چه حسی دارم مریم ؟/؟ حس یه آدمی که در خواب داره پرواز می کنه . در سکوت داره پرواز می کنه . پروازی که منو به اوج می رسونه . -باشه این دنیای لطیف و قشنگ تو رو بر هم نمی زنم . -مریم اشتباه نکن من با تو دارم پرواز می کنم . در کنار تو . سرشو به عقب بر گردوند . یه دستشو گذاشتم پشت سرش تا راحت تو چشام نگاه کنه . خیلی دلم می خواست ببوسمش . خیلی از دخترا رو تا حالا بوسیده بودم ولی به خودم نمی تونستم این اجازه رو بدم که مریمو ببوسم . مریمو که حالا می تونستم بگم مریم من . حالا این من بودم که نگاهشو می خوندم . حس کردم که می تونم ببوسمش . اگه الان نبوسمش پس کی ببوسم . لحظه به لحظه صورتمونو به هم نزدیک تر کردیم . حالا لبام رو لبای مریم قرار داشت . لبهایی به طراوت و تازگی بهار . -هرمز می خوای چیکار کنی ؟/؟ -می خوام بازم با چشایی بسته در یک سکوت طوفانی پرواز کنم . -نمی خوای یکی کنارت باشه ؟/؟ -تو که می دونی بی تو بالی برای پرواز ندارم . چشامونو بستیم تا در سکوت عشق با هم پرواز کنیم . من زندگی رو پیدا کرده بودم و مریم به زندگی بر گشته بود . بیشتر از نیمساعت لبامون به هم چسبیده بود . -گل مریم من مال کیه ؟/؟ -مال هرمز قشنگشه . می دونی مریم تو دیگه مریم پاییزی نیست ؟/؟ مریم از روی زمستون پریده . حالا دیگه به بهار رسیده . شاید بهار ولمون کنه بره . ولی من بهارو ولش نمی کنم . من می خوام مریم بهاری تو باشم . همیشه برای تو . برای همیشه بهت بگم که دوستت دارم . دوستم داشته باش . -دوستت دارم دوستت دارم مریم بهاری من !این بار اون لباشو رو لبام قرار داد . پروازی در آسمان یکرنگی عشق و احساس و عاطفه و محبت ..هیکدوممون نمی دونستیم که پرواز عشقمون چقدر طول می کشه ولی اینو به خوبی حس می کردیم که با پایان بوسه ، پرواز به پایان نمی رسه .... پایان ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#90
Posted: 9 Apr 2013 12:42
زاینــــــــــــــــــــــــــــــده رود می خنـــــــــــــــــــــــدد
همه جای ایران سرای من است . ایران من برای من است . نصف جهان زیر پای من است . سلام بر زاینده رود، بر زاینده زندگی .. سلام بر تو که با دیدگانی خشک اشک می ریختی و اینک با چشمانی تر می خندی . . سلام بر خدایگان نصف جهان . بر افتخار سرزمین اصفهان . ببار ای ابر . ببار ای آسمان شهر آزادی ببار ای قلب تپنده ایران زمین ! ببین من امشب با چشمانی گریان می خندم . خود را به تو می سپارم . اشکهایم را به تو می سپارم . امشب ستارگان با تو می خوانند امشب برای تو می خوانند . امشب ستارگان هم آوا با دلهای پر ستاره می خوانند با چشمان پر از اشک شوق .. امشب همه با هم برای تو می خوانیم . ابر ها باریده اند و رفته اند تا صدای ستارگان به گوش زمینیان برسد . امشب همه به میهمانی عشق و نور آمده اند . ای مقدس تر از گنگ مقدس !ای پاک تر از چشمه جاودانی آب حیات ! ما برای تو شادیم و تو برای ما خندانی . امشب همه با تو و برای تو می خوانند . ببین که امشب دعای دلهای خسته دعای ستارگان دلشکسته به بار نشسته تا یک بار دیگر فریاد بزنیم که قلب سرزمین مقدس من همچنان می تپد . ای قوم به حج رفته چرا آب زندگانی را در ظلمات می جویید ؟/؟ بستر مقدس زندگانی همین جاست . همین جا .. همین که به شما زندگی بخشید و هیچ نخواست . همان بخشنده ای که بر مرگ خویش نمی گریست . بلکه بر این اشک می ریخت که دیگر نمی تواند زندگی ببخشد دیگر نمی تواند در کالبدی خسته روحی تازه بدمد . زاینده من ! آن قوم به حج رفته ای که به آنان حیات بخشیدی با چشمانی بسته در دنیای ظلمانی خویش در جستجوی ظلمات و چشمه آب حیات بودند . سنگ بر شیطان نمک نشناس سنگسار شده رانده شده از بهشت ... جرعه ای از آب تو را می نوشم این است زندگانی جاودان که خود را به تو بسپارم تا به من بگویی که عشق هنوز هم در این سرزمین نفس می کشد . در سرزمین مقدس من .. ببین همه برای تو می خوانند همه برای تو می خندند . جرعه ای از آب تو را می نوشم . شیرین تر و زندگانی بخش تر از آن چه خضر جاودان نوشید . احساس می کنم که با تو جاودان گشته ام . با تو برای تو ، با تو در تو و با تولدی دیگر فریاد می زنم ایران من! سرزمین مقدس من ! به تخت جمشید تو به خلیج همیشه فارس تو ، به خزر تو سوگند که دیگر اجازه نخواهیم داد که قلب زاینده ، زاینده رودت را بخشکانند . حتی اگر قطره قطره خو ن قلب خود را نثار دل پاکش سازیم . ای قوم به حج رفته بگذار من بازهم زاینده رودم را آبی و بخشنده ببینم .. آبی تر از آسمان آبی . خروشان تر از دلهای عاشقان آرام . بگذار تا عاشقان ، باز هم در کنار تو عهد و پیمان مقدس خود را جشن بگیرند . بگذار تا سر مست از عطر خوش تو دیگر از خدا هیچ نخواهم . بگذار تا همچنان به تو ببالم . به آن که می بخشد و هیچ نمی خواهد . دلم می خواهد خود را به آب پاک تو بسپارم تا گناهانم را بشوید . رود مقدس سرزمین من !اینک باید فریاد بر آوریم که هر روز با نفسهای تو جشن می گیریم با خروش تو می خروشیم و با نگاه توست که به آسمان می نگریم . زاینده من ! تو مهرت را از کسی دریغ نداشته ای . حتی از آن نا جوانمردانی که می خواستند مرگ تو را ببینند . تو بیدار گشته ای . آمده ای تا بگویی که باز هم در کنار ما خواهی بود تا بگویی که فرزندان خود را فرزندان این سرزمین ، این شهر مقدس را از یاد نبرده ای . آمده ای تا باز هم به عاشقان بگویی که از عشق بخوانند و از وفا بسرایند . آمده ای تا بگویی که در کنار ما خواهی ماند . تا بگویی که باید باز هم جشن بگیریم در کنار تخت جمشید در کنار دریاچه مقدس و شور اما شیرین تر از جانمان اورمیه پاک . آمده ای تا بگویی خلیج فارس سرزمین ما همیشه فارس خواهد ماند . آمده ای تا بگویی که ایرانی بیدار است ایرانی با خون دل خود با اشکهای خونین خود با روح پر توان آریایی خود و با الهام از اسطوره ابر مرد تاریخ بنیان گذار حقوق بشر کوروش کبیر همچنان برای حفظ میراث های مقدس خود می جنگد . زاینده من ! ما در کنار توییم . . مگر می توانستیم و می توانیم فراموشت کنیم ؟/؟ بخند باز هم بخند، بیشتر بخند مگر اشکهای شوقمان را نمی بینی ؟/؟ مگر آغوش بازمان را نمی بینی که می خواهیم خود را به دامان پر مهر تو بسپاریم .. بخند باز هم بخند . بخند بگذار قوم به حج رفته به دنبال معشوق سرگردان باشند . بگذار به جای آب حیات ، زهر بنوشند . بگذار تا تاریخ نشان دهد که شعار های ایشان جز بی شعوری نبوده است . زاینده من! زاینده رود شهر مقدس من ! ما می رویم اما تو همچنان خواهی ماند . خواهی ماند تا به فرزندانمان زندگی ببخشی . بگذار بخوانم بگذار بخندم بگذار بگریم بگذار برقصم . زاینده رود من بیدار است . تا صبح و طلوع آزادی با من خواهد خندید تا همیشه .. تا آنجا که جان در بدن دارم تا آنجا که نفسی هست فریاد خواهیم زد رود مقدس سرزمین مقدس من ! خشک باد ریشه آنانی که خشکیده ات می خواهند .. اما اینک زمان جشن و شادیست . زنده باد زاینده رود من ، کودکی من ، جوانی من ، هستی من ، زندگانی من ! زنده و پاینده باد ایران من ،ایران جاودان.من .... بادرود و تبریک به همه ایرانیان عزیزبه ویژه اصفهانی های دوست داشتنی و خونگرم ومهربان و مبارز ... پایان ... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم