ارسالها: 1484
#1
Posted: 7 Dec 2012 12:43
درخواست تاپیکی بنام تقاص اشتباه در تالار خاطرات و داستانهای ادبی رو داشتم که رمانی بر گرفته از زندگی واقعی هست در ۱۰ فصل و نوشته پرستو.م
داستان راجع به دختری از خانواده مذهبی که عقاید خانواده شو قبول نداره و خیلی دور از چشم خانوادش شیطنت میکنه و پسرای زیادی رو میذاره سرکار تا اینکه.....
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#2
Posted: 15 Dec 2012 01:16
فصل اول
اوایل تابستون بود و من سال دوم دبیرستان رو تموم کرده بودم ....معدلم شده بود19/90 و به همه میگفتم میخوام پزشکی بخونم!
پدرم یک کارمند ساده بود و مادرم خانه دار یک خواهر برادر کوچکتر از خودم هم داشتم .....
پدرم تصمیم گرفته بود اون سال تابستون برای من معلم خصوصی بگیره تا درس های سال بعد و جلوتر بخونم!
خصوصا که تنها درسی که مشکل داشتم فیزیک بود .........در نتیجه عملا تابستون من پریده بود و من خیلی ناراحت بودم چون هیچ تفریحی نداشتم
نه مسافرتی میرفتیم نه فامیلامون با ما خوب بودن که با هم بریم بیرون.....نه مامانم اجازه میداد من با دوستام رفت و امد کنم و برم بیرون
خلاصه یک جورایی عملا زندانی تو خونه بودم ....تنها امیدم تو خونه به کامپیوتر بود و اینترنت ...گوشی هم نداشتم چون اون موقع هنوز ایرانسل نیومده بودو موبایل دست هر کسی نبود
خلاصه بالاخره قرار شد صبح ها یک استاد فیزیک بیاد و بهم فیزیک درس بده اسمشو شنیده بودم میگفتن خیلی خوشتیپ و پولداره و من خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمش
بالاخره روز موعود رسید و ساعت9 صبح اقای فرجاد دم خونه ی ما بود منم یک سارافون بلند پوشیدم و دور از چشم مامانم اسپری رو خالی کردم رو خودم و برق لبمو زدم........اخه مامانم خیلی به این چیزا گیر میداد .....تازه کلی سفارش کرده بود که موهام بیرون نباشه
درنتیجه منم یک شال همرنگ سارافونم سرم کردم و رفتم دروباز کردم .........به محض باز شدن در دیدم وای چه تیکه ای اصلا نمیتونستم ازش چشم بردارم.......که با صدای سلام اون به خودم اومدم و گفتم س...س..سلام...
واون با یک لبخند دخترکش گفت اجازه هست و من کنار رفتم تا بیاد تو خونه ....به محض ورود مامانم هم باهاش سلام وعلیک کرد ودعوتش کرد تو پذیرایی
ومن رفتم از تو اشپزخانه براش شربت اوردم و اون داشت شیوه ی کارشو واسه مامانم توضیح میداد و قیمت هر جلسه رو هم گفت بعد هم قرار شد بریم تو اتاق من و درس رو شروع کنیم
بازم مامانم تاکید کرده بود درو نبندم ولی من اصلا حواسم به این چیزا نبود .........با هم با اتاق رفتیم و اون پشت میز نشست منم کنارش .................دفترو خودکارو مداد هم گذاشتم جلوش روی میز و اون شروع کرد به درس دادن ولی من که تا حالا با یک پسر تنها نشده بودم اصلا حواسم به درس نبود که یهو ازم پرسید خب حالا فرمول qچی میشه؟
وای تازه فهمیدم ابروم رفته یک نگاه به دفتر کردم و از روش خوندم خداروشکر به خیر گذشت و بعد از اون سعی کردم حواسمو به درس جمع کنم
اون ابتدا یک مبحث و درس میداد بعد هم سوال طرح میکرد و میپرسید و من همه ی سوالاشو خوب جواب دادم وبالاخره یک ساعت و نیم تموم شد و اون رفت
بعد از رفتن اش همش تو فکرش بودم و تصمیم گرفتم حسابی درس بخونم تا از من خوشش بیاد .....وقتی خودکاری که دستش گرفته بود و دستم گرفتم یهو بوی عطرش زد تو دماغم وای چه خوشبو بود
تصمیم گرفتم هر روزیکی از خودکارامو بهش بدم تا همشون بوی عطر اونو بگیرن
روزها میگذشت و من هر روز با اقای فرجاد کلاس داشتم و خیلی خوب درسو یاد میگرفتم ...اما خیلی دلم میخواست میشد باهاش دوست بشم خصوصا که خیلی خوش تیپ بود و عطرش هر روز منو مدهوش میکرد
اما نمیشد کاری کرد چون هم مامانم خیلی مواظب بود همون خیلی جدی کار میکرد البته گاهی یک لبخند خوشگل روی لبش میشست که منو دیونه میکرد اما من دوست داشتم بیشتر باهاش باشم
اواخر مرداد بود که تلفن خونه زنگ زد جواب دادم
-بله بفرمایید
-سلام خانوم خانوما
-ببخشید شما؟
-خاک تو سرت 2 ماه نگذشته دیگه به جا نمیاری؟ منم فرشته
- ا فرشته تویی ببخشید نشناختمت خوبی چه طوری؟ چه عجب یادی از ما کردی؟
-خوبم خیلی هم خوبم در ضمن من اگر زنگ نزنم که تو زنگ نمیزنی بیمعرفت .....حال تو خوبه؟
-اره خداروشکر چیکارا میکنی؟
-هیچی الافی الانم زنگ زدم بهت بگم بیای فردا بریم پارک دم خونتون
-واسه چی؟
-وا واسه چی نداره که بگردیم دیگه جات خالی با یک پسر هم دوست شدم تو چت قرار گذاشتم باهاش اونجا بریم ببینیمش
-فرشته تو که وضعیت منو میدونی مامانم نمیذاره
-وا یعنی چی رو مخش کار کن راضی میشه اصلا بگو میخوای بری کتابخونه
- نه بابا اونوقت میگه پس منم میام
-وای خدا به دادت برسه چه میکشی تو دختر من جات بودم دیوونه میشدم
-خیلو خب بازم حالا روش کار کن شاید تونستی راضیش کنی اگرokشد خبرم کن
-باشه ممنون که زنگ زدی
-خواهش خداحافظ
-خداحافظ
وقتی گوشی رو قطع کردم مامانم با خشم نگاهم میکرد
اومدم برم سمت اتاقم که گفت چند دفعه گفتم با این دختر حرف نزن .....خانواده ی خوبی ندارن
گفتم ای بابا چرا پشت سر مردم حرف میزنی خیلی هم خانواده ی خوبی هستن ............ورفتم تو اتاقم در و هم بستم ........داشتم فکر میکردم که چه قدر تنهام خوش به حال فرشته حتما کلی فردا بهش خوش میگذره که یهو ذهنم جرقه زد .........چت .........اره چت
این جوری منم سرگرم میشم
شب وقتی مامان وبابام خواب بودن یواشکی وصل شدم به نت و رفتم تو روم همون اول یک صفحه باز شد که نوشته شده بود
asl plz؟ منم که تا حالا تو روم چت نکرده بودم داشتم فکر میکردم یعنی چی ؟اسمش عسل یا منو با عسل اشتباه گرفته ؟
جواب دادم سلام عسل جون !
که یهو طرف یک شکلک خنده برام گذاشت
بعد گفت بار اولته چت میکنی؟
گفتم اره چه طور مگه؟
گفت asl plzمخفف از اصطلاحات چت و برام کلی اصطلاح چت کردن و توضیح داد
پسر خوبی بود با هم اون شب تا صبح حرف زدیم و اون راجع به دوست دختراش تعریف میکرد تا اینکه یهو گفت راستی اسمت چیه؟
منم ساده لوحانه راستشو گفتم ستاره هستم و 15 سالمه
دوباره شکلک خنده گذاشت وبعد گفت پس با یک بچه طرفم و دیگه
جوابمو نداد
نزدیک های صبح بود که خوابم برد و هنوز چشمم گرم نشده بود که مامانم بیدارم کرد و گفت نیم ساعت دیگه اقای فرجاد میاد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#3
Posted: 15 Dec 2012 01:18
منم به زور پاشدم یک چیزی خوردم و اماده شدم تا اومد
سریع رفت سر درس ولی این بار وسط حل تمرین کلی باهام شوخی هم میکرد که منو ذوق مرگ میکرد
اما بعد رفتن اش مامانم کلی دعوام کرد که چرا باهاش میخندیدم!!!
بعد از اون تصمیم گرفتم از راه چت پسرارو بذارم سر کار
و اسم و سنمو بهشون اشتباهی میگفتم و کلی اونارو تو خماری میذاشتم و در اخر هم ایگنورشون میکرد .........دیگه وارد شده بودم
این وسط یکی 2 تا پسر هم بودن که ادشون(اضافه کردن به لیست)کرده بودم و پسرای خوبی بودن و فقط راجع به دوست دختراشون حرف میزدن و ازم راه میخواستن تا رگ خواب اونارو بدست بیارن گاهی هم با هم درد و دل میکردیم
اواخر شهریور یکیشون که اسمش پدرام بود گفت از من خوشش اومده و عاشقم شده
اولش اصلا احساس نداشتم بهش اما بعد انقدر قربون صدقه ام رفت
تا من هم ازش خوشم اومد 2 هفته بود که حرفای عاشقونه با هم رد وبدل میکردیم
تا اینکه یک شب گفت یک عکس از خودت بهم میدی
من=مگه منو به خاطر ظاهرم دوست داری؟
پدرام=نه عزیزم ولی دوست دارم صورت عشقمو هم ببینم
یکم فکر کردم بعد عکس یکی از دخترای فامیلمونو براش فرستادم
میترسیدم عکس خودمو بدم پخش کنه
اونم یکی از عکساشو فرستاد 30 یا 35 میخورد بهش ولی انقدر قربون صدقه ام رفته بود که من زیاد به چشمم نیومد
شاید چون بار اولی بود که یک پسر قربون صدقه ام میرفت!
از اون زمان به بعد هر شب با هم چت میکردیم
دیگه مهر شده بود و مدرسه ها هم باز شده بود اما من هنوز چت میکردم
و پدارم علاقه مند بود منو ببینه و من هر دفعه به یک بهونه ای از زیرش در میرفتم
اخه مامانم نمیذاشت من تا سر کوچه تنها برم چه برسه به اینکه بخوام با پسر برم بیرون
6 ماه از سال گذشته بود و من تو درسام افت کرده بودم همش تورویای حرف های پدرام بودم
تا اینکه یک روز مدرسه برامون کلاس فوق العاده گذاشته بود قرار بود بعد از تعطیلی مدرسه تا ساعت 6 بمونیم فوق العاده
منم از فرصت استفاده کردم و شبش به پدرام گفتم که فردا ساعت 5/30 همدیگرو ببینیم و ادرس یک پارک بین خونمون و مدرسه رو دادم اونم با خوشحالی قبول کرد
فرداش دل تو دلم نبود وقتی کلاس فوق العاده شروع شد از اولش دلمو گرفتم
و همش الکی از کلاس میرفتم بیرون تا اینکه بالاخره معلممون ساعت 5 گفت اگر حالت بده میتونی بری خونه
و از اونجایی که جز معلم ما و بچه های کلاس فوق العاده کسی تو مدرسه نبود من زود قبول کردم
و بعد هم با حالت دل درد از مدرسه زدم بیرون
وقتی رسیدم به پارک ساعت 5/15بود رفتم تو دستشویی پارک مانتوی مدرسه امو با مانتویی که تو کیفم صبح گذاشته بودم عوض کردم
و کلی هم ارایش کردم کوله ام رو انداختم رو دوشم و منتظر نشستم تا پدرام بیاد
بعد از چند دقیقه دست یک نفر و روی شونه ام حس کردم میخواستم جیغ بزنم
که یهو گفت ستایش خانوم(اسم مستعاری که تو چت به همه میگفتم)
فهمیدم خودشه گفتم اقا پدرام؟ و اونم گفت خوشبختم
و یک شاخه گل رز بهم داد!
من از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم و داشتم گل و بو میکردم که دستشو اورد جلو که دست بده!
اما من تا حالا با هیچ پسری دست نداده بودم
ناچارا باهاش دست دادم و تماس دستم با دستش منو یک جوری کرد
بعد اشاره به کوله ام کرد و گفت از دانشگاه میای؟
منم با خنده گفتم اره تو هم از سر کار میای و اونم با سر تایید کرد
بهش گفته بودم 22 سالمه و چون قدم بلند بود اون باور کرده بود
با اشاره ی دستش نشستم رو نیمکت و اونم کنارم نشست و زل زد به صورتم!
نمیدونم چرا من نمیتونستم به چشماش نگاه کنم ولی اون بی پروا تمام اجزای صورتمو نگاه میکرد جز به جز!
بعد گفت زیبا تر از عکسی که فرستاده بودی هستی
و تازه یادم افتاد من عکس دختر عموم بهش نشون داده بود
گفتم خب خوش عکس نیستم
گفت اخه تو عکس سبزه بودی الان سفیدی تو عکس چشمات مشکی بود
الان عسلیه تو عکس ابروهاتو برداشته بودی الان پره!!!
اوه تازه یادم اومد چه سوتی دادم
ولی خودمو از تک و تا ننداختم گفتم حالا بده خوشگل تر شدم؟
اون عکس مال چند سال پیشه چند ماه پیش یکی از اقوام فوت شدن واسه
همین ابروهامو بر نداشتم دیگه !
یکم نگام کرد و بعد خنده رو لباش نشست وگفت
میدونی ستایش تو خیلی زیبایی من قبل از اینکه ببینمت عاشق افکارت شدم
و حالا عاشق صورتت
چشمات سگ داره دختر ادم توش غرق میشه
منم خندیدم گفتم حالا خوبه چشام سگ داره خر نداره
یک خنده ی کج زد و گفت زد حال نزن
تو خیلی خوبی من میخوام تورو برای خودم کنم قبول میکنی؟
گفتم نه
گفت چرا ؟گفتم فاصله سنیمون زیاده
گفت مهم تفاهمه عزیزم من دوست دارم حاضرم هر چی بخوای به پات بریزم
ولی فقط مال من بشی ...مال من
تو دلم گفتم چه خوش اشتها هم هست
و یهو چشمم به ساعت افتاد 5 دقیقه مونده به 6 بود
سریع گفتم باشه راجع بهش فکر میکنم ولی الان دیگه باید برم
گفت کجا چه عجله ای داری؟
گفتم راستش امروز خیلی کار دارم باید زود برم خونه
گفت پس بذار برسونمت گفتم نه ممنون
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#4
Posted: 15 Dec 2012 01:20
گفت پس منتظر خبرت می مونم
گفتم باشه و خداحافظی کردیم
صبر کردم تا با ماشینش دور بشه بعد رفتم دستشویی سریع لباس مدرسه
رو پوشیدم و رفتم خونه
وقتی برگشتم خونه قلبم تند تند میزد خیلی میترسیدم ......دستمو چند بار شستم حس میکردم نجس شده و از خودم بدم میومد .........اما بعد چند ساعت نمیدونم چرا دوباره برام عادی شد
ولی اون شب باهاش چت نکردم
فردا صبح زودتر از همیشه رفتم مدرسه و دیدم به جز من فقط مروارید از کلاس ما اومده
هوا خیلی سرد بود برای همین ناظم اجازه داد بریم سر کلاسامون و برنامه صبحگاهی نداشته باشیم .............نشسته بودیم پشت نیمکت و منتظر
بچه ها بودیم که دیدم مروارید خیلی ناراحته گفتم چی شده دختر گرفته ای؟
گفت پرستو یک چیزی میگم به کسی نگو
و من سرمو به علامته قبوله تکون دادم و اون گفت.......راستش ...راستش
من عاشق پسر خالم شدم اونم میگه منو دوست داره اما من بهش شک دارم!
خندیدم و گفتم دختر تو دیوونه ای ! ......شما همدیگرو دوست دارید پس مشکل کجاست چرا بهش شک داری؟
گفت اخه اون خیلی از من سرتره خیلی خوش تیپ همه دخترا دنبالشن اونم
با دخترا زیاد میگرده
گفتم خب تو هم خوشگلی دختر.....باید ازخداشم باشه که تو دوستش داری...ساکت شد و چشم دوخت به تخته و دوباره گفت ................من براش میمیرم اما اون فقط حرفشو میزنه من دوست ندارم باهاش دوست بشم و بعد
ولم کنه دوست دارم بیاد خواستگاری اما میگه الان زوده!
گفتم شایدم راست بگه ......حالا میخوای چیکار کنی؟
گفت نمیدونم و همون لحظه شراره یکی از دوستای صمیمی مروارید وارد کلاس شد
من=چه عجب یکی بالاخره اومد
شراره= اول سلام دوم من یکی نیستمو خودم کل کلاسم!!بعد هم خندید و گفت مروارید خانوم چه طورن دیشب مهمونی خونه ی خاله خوش گذشت ؟محمدرضا خوب بود؟
مروارید=نه اصلا!همش حواسم به محمدرضا بود و اصلا نفهمیدم چی خوردم چی شد کی چی گفت ............اونم که عین خیالش نبود ........همش میگه دوست بشم با اخلاق هم جورتر بشیم بعد ازدواج .........بعد هم اه کشید و دوباره خیره شد به تخته کلاس
شراره = غصه نخور دیوونه پسرا همه همین طورن .......تو که دوستش داری خب باهاش دوست بشو
مروارید =اخه بهش اعتماد ندارم حس میکنم با چند نفر دیگه هم دوسته
شراره=خندید و گفت خب کاری نداره امتحانش میکنیم
مروارید = چه جوری اخه اون دم به تله نمیده
شراره = اونو بسپر به من خودم جورش میکنم برات و تا فردا بهت خبر میدم
حالا بخند ............د بخند دیگه دختر
من که تا اون لحظه ساکت بودم گفتم میخوای چیکار بکنی شراره؟
گفت هیچی زنگ میزنم و واسش عشوه خرکی میام ببینم باهام دوست میشه
یا نه اگر قبول کرد که حدس مروارید درسته اگرم نه که پسر خوبیه.......همون لحظه 4 تا دیگه از بچه ها وارد کلاس شدن و من داشتم فکر میکردم خوبه منم
پدرامو امتحان کنم ولی دوست نداشتم دوستام چیزی بفهمن
اونا منو ادم مذهبی میدونستن و این جوری ابروم و وجهم پیششون خراب میشد ..........نه کسی نباید میفهمید خودم باید یک کاری میکردم
چند روز دیگه هم گذشت و من دوباره با پدرام چت میکردم ..............تا اینکه یک روز کل خانواده قرار شد برن خونه ی مامان بزرگم مهمونی ومن یک فکر ی تو ذهنم دوباره جرقه زد..............اره خودشه!
رفتم پیش مامانم و با ناراحتی گفتم
-مامان
-بله؟
-میشه من نیام خونه ی مامان بزگ اخه درس دارم 2 تا امتحان دارم
-خب بیا اونجا بخون
- نه نمیشه مادر من اونجا کلی شلوغه خواهش میکنم ...ببین با اینکه تابستون کلی کلاس رفتم بازم درسام انقدر سخته که همه رو 20 نمیشم خواهش میکنم ؟
- باشه ولی در و قفل کن و روی کسی هم باز نکن نهار هم تو ی یخچال از دیروز مونده گرم کن بخور
-چشم بلندی گفتم .......................و خوشحال رفتم تو اتاقم و خودمو مشغول درس خوندن نشون دادم
به محض اینکه مامانم اینا رفتم وصل شدم به نت ولی پدرامonنبود و من با یکی
دیگه چت کردم اسم پسره یاشار بود و خیلی ادعاش میشد
اهل یکی از دهات های یک شهرستان بود که به خاطر عشق به فوتبال اومده
بود تهران و تو یکی از تیم های جوانان فوتبال بازی میکرد اما نه وضع مالی خوبی داشت نه بازیش خوب بود ولی کپسول اعتماد به نفس بود
کلی هم چاخان میکرد ..........منم دیدم حوصلم سر رفته باهاش یک ساعت بعد قرار گذاشتم..........مامانم تا شب نمی یومد و من میتونستم از خونه برم بیرون
و هر کاری میخوام بکنم .....کلی خوشحال بودم
پاشدم کلی به خودم رسیدم یک ارایش غلیظ کردم و یک مانتو ابی تنگ با شلوار لی ابی و شال ابی و کیف ابی ست کردم و رفتم سر قرار
وقتی دیدمش باورم نشد خیلی زشت بود حالم بد شد ..خصوصا که لهجه هم داشت و یک جورایی شبیه لات ها بود
هنوز سلام نکرده شروع کرده بود به چاخان گفتن
منم کم نیووردم و واسش کلی چاخان کردم و به دروغ گفتم ازش خوشم اومده!(کاش لال میشدم نمیگفتم)
اونم گفت از من خوشش اومده و میخواست ادرس خونه رو بدم که قبول نکردم و بعد هم خداحافظی کردیم و رفتم خونه
دوباره حوصلم سر رفت رفتم نت دیدم پدرام on شده برای عصر باهاش قرار گذاشتم اما اون گفت میگیرنمون و من برم خونشون
اول قبول نکردم اما اون اصرار کرد و کلی خواهش و التماس وقربون صدقه منم
قبول کردم
دوباره تیپ زدم اما این بار صورتی و از خونه رفتم بیرون دم خونه ای که گفته بودرسیدم که یهو در باز شد...!.........منم رفتم تو طبق ادرسی که داده بود طبقه دوم بود ..........اپارتمان تک واحدی بود ..........وقتی رسیدم طبقه دوم در یهو باز شد و یکی منو کشید تو خونه و در و بست
پیش خودم گفتم حق با مامان بود من خیلی احمقو ساده لوح هستم اخه چرا قبول کردم ....که یهو دیدم پدرامه .گفت ببخشید ترسیدی
اخه نمیخواستم همسایه ها ببیننت میدونی که حرف در میارن و بعد رو به مبل تو پذیرایی اشاره کرد گفت تو بشین من میرم برات شربت بیارم
نشستم و به عکس رو شومینه نگاه کردم عکس پدرام بود با یک خانوم دیگه
شک کردم گفتم پدرام این خانومه تو عکس رو شومینه کیه؟
از تو اشپزخانه داد زد خواهرمه!
چند دقیقه طول کشید تا از اشپزخانه بیاد بیرون و من در این مدت تو خونه رو نگاه میکردم که یهو گفت لباساتو در نمیاری عزیزم؟هوا گرمه
گفتم نه خوبم ....که یهو اومد کنارم نشست دست انداخت گردنم و منو به خودش نزدیک کرد
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#5
Posted: 15 Dec 2012 01:43
نمیدونم چرا انقدر بهش اعتماد داشتم شاید چون هنوز بچه بودم و نفهم و فکر میکردم واقعا دوستم داره پس با اعتماد کامل تو بغل اش شربت و سر کشیدم
بعد گفت میای اتاقمو بهت نشون بدم؟
منم قبول کردم و دنبالش راه افتادم
در اتاق و رو که باز کرد دیدم تخت اش 2 نفره است و عکس خودش با کت شلوار با یک زن دیگه تو لباس عروس بالای تخته !!!
به حالت تمسخر گفتم تو با خواهرت ازدواج کردی یهو منو کشید تو بغلش و گفت خوب با تو هم عروسی میکنم و من تازه فهمیدم قضیه چیه!!!!
و شروع کردم به جیغ زدن ولی اون توجه نمیکرد که یهو تلفن خونه اش زنگ زد
و رفت رو پیغام گیر!
-الو سلام علی راستش پروازم کنسل شده دارم میام خونه تو راهم زنگ زدم
از ناراحتی درت بیارم نزدیک خونه ام خداحافظ
یهو دستاشو از دور کمرم شل کرد و من سریع پسش زدم دوویدم وسایلمو برداشتم و از خونه زدم بیرون
چون کفشام پاشنه بلند بود نمیتونستم خوب بدوم در نتیجه رفتم رو چمن های کنار اتوبان کفشامو در اوردم و دوویدم انقدر میدوویدم که حد نداشت وصدای ضربان قلبمو میشنیدم نفسم بالا نمیومد یکم وایسادم نفس تازه کنم
که چند تا ماشین وایسادن برام بوق زدن و من بی توجه دوباره دوویدم
ولی باز نفسم بند اومد و مجبور شدم بایستم
یک 206 سفید نگه داشت و گفت به خدا کاریت ندارم فقط میخوام برسونمت
بیا سوار شو ....من دوباره شروع کردم به دوییدن ولی ماشینه کنار من میومد
اخر جیغ زدم برو نمیخوام سوار بشم و اون گفت به درک و رفت
بالاخره به یک تاکسی تلفنی رسیدم و یک ماشین گرفتم و رفتم خونه
اصلا حالم خوب نبود رفتم حموم یک دوش گرفتم و خوابیدم اما تو خواب همش کابوس میدیدم
تا چند ماه تو شوک بودم و حالم از همه ی مردا بهم میخورد
امتحان های نهایی رو دادم ولی هیچ کدومو مثل قبل ندادم من هر چی بلد بودم مال تابستون بود و اصلا دیگه حس درس خوندن نداشتم
بالاخره با معدل 19 سال سوم رو هم تموم کردم هر چند واسه همه این همه افت عجیب بود و باعث شد اون مدرسه ای که میخوام نتونم
ثبت نام کنم و به پیشنهاد دوستم رفتم توی یک اموزشگاه به عنوان
دانش اموز ازاد ثبت نام کردم
دوباره تابستون بود و درس خوندن های من ...........................
تو اموزشگاه همه ی معلم هامون مرد بودن و وقتی میومدن سر کلاس انگار اومده بودن مهمونی و الحق همه هم یکی از یکی خوش تیپ تر
بچه ها خیلی به استادا شماره میدادن اما من چون ظاهرم مذهبی بود
نه استادا جرات نزدیک شدن بهم و داشتن نه من
و سعی میکردم حریم خودمو حفظ کنم
همه ی استادا تو کلاس حداقل ابرو داری میکردن اما اقای رضایی
استاد زیستمون خیلی راحت بود و تو کلاس جلو چشم همه ی بچه ها با بچه ها لاس میزد یا شماره میداد
اما ما به روی خودمون نمیاوردیم
علاوه بر من مروارید و بنفشه هم تو اون اموزشگاه ثبت نام کرده بودن
اما مروارید دیگه مروارید سابق نبود خیلی سعی کردم ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده اما هیچی نمیگفت!
اموزشگاه خیلی بی در و پیکر بود و این مامان منو عاصی میکرد چون خیلی رو این مسائل حساس بود
مثلا میگفت 3 تعطیل میشید بعد 6 تعطیل میکردن یا میگفتن5 تعطیل میشید 2 تعطیل میکردن
بعدا مامانم نحقیق کرد و معلوم شد اصلا مجوز هم ندارن
خوب یادمه یک روز من و بنفشه و مروارید کنار هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم
نیم ساعت میشد استاد نیومده بود
من گفتم مروارید یک سوال ؟با محمدرضا چیکار کردی؟
-هیچی
و یهو اشکاش ریختن رو صورتش
من هول شدم گفتم چی شد؟حالت خوبه ؟ ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
بنفشه گفت= محمدرضا کیه دیگه؟شیطون تو هم دوست پسر داشتی و نمیگفتی؟
گفتم= بنفشه تو هم وقت گیر اوردی؟دوست پسر چیه پسر خالشه
همدیگرو دوست دارن و....................هنوز جمله ام تموم نشده بود
که مروارید گفت نه ننننننننننننه و اشکاش شدت گرفت!
همه ی بچه ها دورمون جمع شدن و گریه مروارید بند نمیومد اروم بغلش کردم و سعی میکردم دلداریش بدم اما اشکاش تمومی نداشت ...........خداروشکر هنوز اقای رضایی(استاد زیستمون)نیومده بود
یکم که گذشت اروم تر شد ولی سرش پایین بود گفتم مروارید نمیخوای بگی چی شده؟
-نه ولش کن مهم نیست
-یعنی چی مگه میشه مهم نباشه و تو این جوری اشک بریزی
یک نگاه به جمعیت بچه ها که دورمون جمع شده بودن کرد و سرش دوباره انداخت پایین...........منظورشو فهمیدم ...........نمیتونست جلوی بچه ها حرف بزنه .........یکم بهش اب دادم خورد و اروم شد
منم برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم راستی بچه ها این دختره طناز هم نیومده امروز و اگرنه میگفتیم زنگ بزنه به استاد ببینیم چرا نیومده؟
بنفشه گفت وا مگه شمارشو داره؟گفتم اره مگه یادت نیست هفته ی پیش
با استاد شماره رد و بدل کردن که برای رفع اشکال کلاس خصوصی بگیره باهاش
یکی دیگه از بچه ها گفت اره اونم چه کلاس خصوصیییییییییییی............
یکی دیگه از بچه گفت بچه ها غیبت نکنید چه میدونید شاید واقعی.............ت............ که حرف تو دهنش ماسید
طناز وارد کلاس شد اما با سر و وضع به هم ریخته و اصلا جلوی پاشو انگار نمیدید که محکم به میز جلویی برخورد کرد و تازه به خودش اومد و نشست سر جاش
ما همچنان محو طناز بودیم که استاد هم در حالی که موهاش بهم ریخته بود
و عرق رو صورتش نشسته بود وارد کلاس شد............
دستشو گرفت به میز تا بتونه بایسته و بعد گفت بچه ها دفترتونو بازکنید
و شروع کرد به درس دادن
بچه ها امروز درسمون هورمون هاست
و یک شکل کشید پای تخته و گفت این هیپو تالاموسه اینم هیپوفیزه بعد یکم
عقب عقب اومد و شروع کرد به الکی خندیدن داشت می افتاد زمین که دستشو گرفت به میز
و همون لحظه طناز دستشو گرفت جلوی دهن اش و از کلاس رفت بیرون
دیگه تقریبا همه میتونستیم حدس بزنیم که چه اتفاقی افتاده بود ولی چیزی نمیگفتیم و اقای رضایی خودش از کلاس رفت بیرون و همه ی بچه های یک نفس از روی اسودگی کشیدن
بنفشه=این دیگه کیه بابا خجالت نمیکشه مثلا کلاسه ها
مروارید=طناز ودیدی مثل اینکه با هم خورده بودن اخه یکی نیست بگه دختر هم سن باباته خجالت بکش!
و همین طور به همراهش بچه ها هر کدام حرفی میزدن تا اینکه رییس اموزشگاه اومد و گفت تعطیل میتونید برید خونه بعدا براتون فوق العاده میزارم!
همه داشتن وسایلشونو جمع میکردن که دست مروارید و گرفتم
گفتم میشه با هم بریم؟
مروارید=اخه تو که همیشه با ازانس میری راهت هم به من نمیخوره
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#6
Posted: 15 Dec 2012 01:44
من=اشکال نداره تا دم تاکسی تلفنی با هم میریم بعد من میرم
فکر کنم فهمید میخوام فوضولی کنم چون یک لبخند زد و گفت باشه
هر دو کنار هم راه میرفتیم ولی سکوت کرده بودیم که یهو گفتم مروارید بگو دیگه چی شده دختر دارم از فوضولی میمیرم............
مروارید=هیچی ولش کن فقط لعنت به هر چی دوستیه
من=یعنی لعنت به من ؟
مروارید= نه عزیزم منظورم شراره است از پشت بهم خنجر زد!
گفتم وای دارم دیوونه میشم درست توضیح بده ببینم
بغضشو خورد و گفت
یادته قرار بود محمدرضا رو امتحان کنه؟.........گفتم اره
گفت امتحان کرد اونم چه جور امتحانی.........گفتم واضح حرف بزن توروخدا........ چی شده؟
گفت شراره زنگ زد به محمدرضا خودم بهش شمارشو دادم من خاک بر سر
و اونم از محمدرضا خوشش میاد و باهاش دوست میشه و بعد هم به من گفت
اون دوست نداره برو کنار بزار ما با هم خوش باشیم!!!
اون .............شراره دوست من ...........به من
گفت برم از زندگی محمدرضا بیرون
حالا کار به جایی رسیده که محمدرضا میخواد باهاش نامزد کنه مدام ازش تو فامیل تعریف میکنه وداره مامانشو راضی میکنه بره خواستگاریش
بعد با چشم پر اشک نگام کرد و گفت میبینی به من میگفت زوده اما حالا واسه
اون زود نیست .............و دوباره اشکاش ریخت رو گونه اش!!
یک دستمال از تو کیفم در اوردم دادم دستش و گفتم گریه نکن تو خیابون زشته
خودم پدرشو در میارم
گفت چه جوری؟
گفتم اون با من غصه نخور .....یهو یک جوری نگام کرد
گفتم نترس من مثل شراره به دوستم از پشت خنجر نمیزنم
و هر دو خندیدیم
چند روزی گذشته بود و من به این فکر میکردم که چه جوری باید شراره رو بشونم سر جاش!!!
تا اینکه یک شب رفتم سراغ ایدیم دیدم همون پسره یاشار برام پیغام گذاشته که میدونه خیلی سخته ولی من باید تحمل کنم چون اون باید بره سربازی و دیگه نمیتونه بهم دسترسی داشته باشه
کلی خوشحال شدم گفتم کور از خدا چی میخواد د وچشم بینا ...........بری دیگه برنگردی ........پسره ی زشت از خود راضی دروغگو .........بعد هم دوباره رفتم تو روم یکم گشتم ولی همه دنبال مسائل جنسی بودن و منم جواب نمیدادم
تا اینکه از یک پسره خوشم اومداسمش میلاد بود راجع به مسائل جنسی حرف نمیزد
و داشت راجع به دختری حرف میزد که بهش گفته دوستش داره و اون میخواد طوری که ناراحت نشه بهش بگه که نمیتونه باهاش باشه
من کمکش کردم و در عوض ازش در مورد شراره کمک خواستم اونم گفت فکر میکنه و نتیجه رو بهم میگه و شمارش و بهم داد اون موقع تازه ایرانسل اومده بود !
اما من نه گوشی داشتم بهش زنگ بزنم و نه میخواستم دیگه با پسری دوست بشم درنتیجه گفتم بهش زنگ نمیزنم ..........اما اون گفت فقط قول میده یک راهنما باشه و تا من نخوام بهم زنگ نزنه و خداحافظی کرد
فرداش بعد از مدرسه رفتم کنار بابام نشستم
-بابایی؟بابا جون؟
-بله
-ببین الان از این سیم کارت اعتباری ها اومده همه دارن جز من
-خب که چی؟
-برام یک دونه بخر ببین من هی این کلاسامم دیر و زود میشه مامان نگران میشه این جوری میتونم بهش زنگ بزنم
-مامانم هم که تا اون موقع داشت تلویزیون میدید گفت راست میگه یک دونه براش بخر من که دیگه اعصابم از دست این اموزشگاهش خورد شده
بابا هم گفت باشه حالا ببینم فردا چیکار میکنم
و من کلی خوشحال رفتم سر به سر داداشم بذارم
رفتم پیش خواهرم نشستم گفتم سمیرا میای بریم سهیل و اذیت کنیم؟
سمیرا یکم نگام کرد بعد گفت اره بریم
سهیل محو پلی استیشن اش بود که یهو منو سمیرا پلی استیشن رو از برق کشیدیم و در رفتیم
سهیل داد میزد و دنبال ما 2 تا میدوید ما هم براش شکلک در میاوردیم چون نمیتونست مارو بگیره
اونم نامردی نکرد و هر چی کوسن روی مبل بود به طرف ما پرت کرد و من جاخالی میدادم و برخورد میکرد به سمیرای بیچاره!!!
بعد چند دقیقه دنبال هم دوویدن بالاخره سهیل خسته شد و دوباره رفت سراغ
بازی اش اما ما دست بردار نبودیم رفتیم یک پر برداشتیم و میکشیدیم به گوشش و اون حواسش پرت میشد و بازی رو میباخت
انقدر این کارو کردیم که دوباره بلند شد دنبالمون کنه و منو سمیرا رفتیم تو اتاق منو درو بستیم!
اون شب سعی کردم خوشحال باشم و به فردا فکر کنم وموفق هم شدم
فردا عصر وقتی اومدم خونه یک سیم کارت ایرانسل روی میزم بود!!!
از خوشحالی کلی جیغ زدم و بابا گفت فردا وصل میشه وشبش رفتیم
گوشی خریدیم
چند روزی سرم با موبایلم گرم بود تا اینکه یاد میلاد افتادم رفتم دوباره سراغ ایدیم و شمارشو تو چت های قبلیم پیدا کردم
اول خواستم اذیت اش کنم واسه همین بهش اس ام اس دادم
میلاد تو خیلی بدی من این همه دوست دارم ولی تو اصلا بهم توجه نمیکنی!
جواب داد شما؟
ولی من هر چی فکر کردم اسم اون دختری که بهم گفته بود یادم نیومد منم یک اسم الکی گفتم!
که اون جواب داد اشتباه گرفتید من شمارو نمیشناسم
و من دیگه اون شب نه زنگ زدم نه اس ام اس دادم تا تو خماری بمونه
در عوض فرداش که تعطیل بودم بهش زنگ زدم
من= الو سلام
میلاد= سلام بفرمایید
من= هنوز نشناختی؟
میلاد= نه والا هر چی دیشب فکر کردم کسی با این اسم نمیشناسم
من= واقعا که بیچاره سر کار بودی منم ستایش(اسم مستعارم تو چت)
یهو یادش اومد بعد گفت ا تویی ستایش خیلی بدجنسی دیشب کلی فکر کردم ......یکی طلبت
-ممنون باشه حالا مشکل مارو کی حل میکنی؟
-نمیدونم به نظرم فقط یک کار میشه کرد بگردید ببینید این شراره دوست پسری
چیزی نداره غیر از اون محمد رضا......... اگه داشته باشه فاتحه اش خوندست
دیدم راست میگه یهو گفتم تو امتحانش میکنی؟
گفت چی ؟من؟واسه چی من؟
گفتم خب چون خودت پیشنهادشو دادی ببین تو بهش زنگ بزن و در خواست دوستی بهش بده بعد هم اگر دیدی داره باهات راه میاد صداشو ضبط کن
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#7
Posted: 15 Dec 2012 01:45
یکم فکر کرد و بعد قبول کرد منم شماره ی شراره رو که مروارید بهم داده بود بهش دادم
یک هفته از اون ماجرا میگذشت که یک روز عصر زنگ زد گفت شراره باهاش
دوست شده حتی با هم قرار هم گذاشتن و اون یواشکی گوشی شراره رو چک کرده دیده اون با کلی پسر دیگه هم دوسته !!!
بعد هم با هم توی یک پارک قرار گذاشتیم و قرار شد من برم صدای ضبط شده ی شراره رو بگیرم .......اون روز کلاسمون ساعت 11 صبح تعطیل میشد
ولی من به مامانم گفتم 2 ظهر تعطیل میشیم و رفتم اموزشگاه
اون روز کلاس شیمی داشتیم و استاد شیمی خیلی با من خوب بود با اینکه
سن اش زیاد بود ولی اونم خوش تیپ بود و هیچ وقت منو ستاره صدا نمیکرد
به من میگفت نازی و میگفت اسم نازنین بهت بیشتر میاد تا ستاره!
اون روز هم طبق معمول گفت نازی بیا پای تخته چند تا مسئله حل کن
و من با غرور رفتم پای تخته و مسئله رو حل کردم اومدم بشینم که گفت یک لحظه اون کتاب تست رو بیا من یک چند تا برات علامت بزنم جواب بدی به دردت میخوره
و منم کتاب تست و دادم بهش و بالا سرش ایستادم اونم با یک مداد بالاش یک
شماره نوشت وکنارش نوشت بهم زنگ بزن کارت دارم!!!
اولش یکم تعجب کردم ولی بعد گفتم شاید مسئله درسیه ؟!!
ولی خب مسئله ی درسی رو تو اموزشگاه هم میتونست بگه
کلاس تموم شد و من باز رفتم پارک لباسمو تو دستشویی پارک عوض کردم یکم ارایش کردم و اومدم بیرون منتظر میلاد شدم
میلاد بعد از چند دقیقه بالاخره اومد
میلاد پسر ساده و فوق العاده خوشگلی بود عین خودم سفید بود و من عاشق ادمای سفید بود
اومد کنارم با فاصله نشست و گفت سلام
-سلام شما اقا میلاد هستین درسته؟
-بله و شما هم ستایش خانم؟
-بله خوشحالم که میبینمتون
- ممنون منم همین طور .........دست کرد تو جیبش و یک فلش بهم داد گفت اینم امانتی تون اگر باور نکرد بگید گوشیشو چک کنه
گفتم ممنون لطف بزرگی کردید
گفت خواهش میکنم فقط دیگه از اینکارا به من نگید خواهشا راستش من اصلا
از این بازی دوست دختر و دوست پسر خوشم نمیاد
ولی اگر سوالی ازم داشتید یا کمک خواستید به غیر از این موارد در خدمتم تشکرکردم و بعد خداحافظی کردیم
تا چند لحظه اصلا از فکرش نمیتونستم بیام بیرون وای چه قدر خوشگل بود
چه قدر مودب بود
بعد با خودم گفتم اینم یکی مثل بقیه خاک بر سرت که تا یک پسر میبینی غش و ضعف میکنی
داشتم بر میگشتم خونه که یاد استاد شیمی افتادم
گفتم از گوشی زنگ نزنم رفتم از باجه تلفن عمومی شمارشو گرفتم بعد کلی انتظار بالاخره جواب داد
-بله؟
من=سلام استاد منم ستاره
-یک لحظه گوشی ............و بعد چند دقیقه دوباره صداش پیچید تو گوشی.......سلام نازی خودم چه طوری دختر؟
-خوبم ممنون گفتین کارم داشتین؟
-اره ببینم تو موبایل نداری؟
-چرا چطور؟
- اخه میخواستم شمارتو داشته باشم
پیش خودم گفتم مشکوک میزنه نکنه اینم اره ولی اخه با این سنش!
-گفتم شرمنده استاد پدرم اجازه نمیده موبایل زیاد دستم باشه
-میخوای خودم برات یک خط بخرم؟!!
خدایا این دیگه چی میگفت؟!!
-نه ممنون استاد خب نگفتین چیکار داشتین؟
-هیچی......راستش میخواستم بیشتر ببینمت تو خیلی شبیه همسرم هستی
گفتم بیشتر ببینمت
-ممنون استاد ما به اندازه ی کافی تو کلاس مزاحمتون هستیم ..........خب دیگه اگر اجازه بدید مرخص بشم
یکم مکث کرد بعد گفت باشه مواظب خودت باش خداحافظ
-خداحافظ
فرداش فلش و دادم به مروارید و اونم کلی خوشحال شد
ولی من ..............دیگه خوشحال نبودم
انگار دلمو یک جایی گم کرده بودم وای نه ادم با یک نگاه که عاشق نمیشه
ولی اخه خیلی جذاب بود کاش میشد مال من باشه!
مال من.........؟!!!چه زود پررو شدم
ولی دلم براش تنگ شد تو همین یک روز
ولی اگر اونم مثل بقیه باشه چی؟نه بهتر یک کاری کنم اره بهتر بزارمش سر کار بهتر یک کاری کنم عاشقم بشه اره این جوری بهتره
عصر که رسیدم خونه بهش زنگ زدم بعد 2 تا بوق صدای بم و جذابش پیچید تو گوشم
-بله؟
- س........سلام ......اب دهنمو قورت دادم و گفتم خوبین؟
-شما؟
این نشون میداد شمارمو سیو نکرده
-منم ستایش
-اخ ببخشید من گوشیمو عوض کردم تو این شماره ات سیو نیست نشناختم ببخشید ستایش خانوم .....شما خوبین ؟ مشکلتون حل شد؟
- بله ممنون خیلی لطف کردین راستش دلم گرفته بود زنگ زدم به شما
-خوب کاری کردین منم چون دانشگاه ندارم جز باشگاه رفتن دیگه کاری ندارم
-چه جالب رشته اتون چیه؟
- معماری میخونم البته کارشناسی.........شما چی میخونید؟
تازه یادم افتاد به اینم دروغ گفتم که دانشجو هستم
- من.......راستش من پزشکی میخونم!
- باریکلا پس خانم دکتری برای خودت یادم باشه مریض شدم بیام پیشت
تو دلم گفتم اره حتما بیا!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#8
Posted: 15 Dec 2012 01:47
-ایشالا که هیچ وقت مریض نشین
-یعنی دوست نداری ریختمو ببینی نه؟
- ای وای این چه حرفی به خاطر خودتون گفتم
یهو مامانش صداش زد میلاد ...میلاد
اونم گفت الان میام مامان ...........بعد گفت ببخشید مامانم کارم داره فعلا کاری ندارین؟
گفتم نه ممنون خداحافظ
خداحافظ
چند روز گذشت و من دوباره دلم براش تنگ شده بود ولی دیگه به چه بهونه ای بهش زنگ میزدم؟
خیلی فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم
نشسته بودم سر درسم که مامانم داد زد ستاره زنگ بزن به بابات بگو سر راهش شام بگیره بیاد من کار دارم وقت نمیکنم شام درست کنم
رفتم سمت تلفن خونه و
همین جوری که داشتم شماره رو میگرفتم داد زد مامان بگم چی بگیره
که یهو بعد چند تا بوق وصل شد و میلاد گفت بله بفرمایید!!!
گفتم ببخشید با اقای پارسیان کار داشتم
میلاد گفت ستایش تویی؟
گفتم بله ولی گوشی بابای من دست شما چیکار میکنه؟
خندیدگفت دختر حواس پرت این گوشی خودمه تو اشتباه گرفتی !!
گفتم ولی من مطمئنم شماره ی بابامو گرفتم و بعد گفتم شمارش .
.....................091223
خندید گفت پیش شمار رو اشتباه گرفتی من همین شماره رو ایرانسلشو دارم
این خط جایزه ی اون یکی خطمه!
در حالی که میدیدم مامانم داره نزدیکم میشه سریع گفتم باشه ببخشید خداحافظ و اصلا نذاشتم اون حرف بزنه و گوشی رو گذاشتم
بعد پیش خودم گفتم خدایا تو هم میخواستی دل منو بسوزونی ؟.............
ولی دستت درد نکنه همین چند دقیقه شنیدن صداش هم خوب بود
فصل دوم
هنوز تو فکر بودم که مامانم نزدیکم شد و گفت به بابات زنگ زدی؟..........هول و دست پاچه گفتم هان ؟ چی؟اهان نه اشتباه گرفتم شمارشو الان زنگ میزنم
مامانم گفت حواس پرت .......زود زنگ بزن و بگو جوجه بگیره
من= چشم الان زنگ میزنم
این دفعه دقت بیشتری کردم و شماره رو گرفتم بابام جواب داد
-بله؟
-سلام بابا مامان گفت بگم داری میای سر راهت شام جوجه بگیری بیای
-ای بابا باز مامانت شام درست نکرد ؟باشه کاری نداری؟
-نه زود بیا خداحافظ
-خداحافظ
رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم دیگه حس درس خوندن نبود
وای چه قدر دلم میخواست بازم بتونم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم خدا جون چی میشه عاشق من بشه؟.................ولی نه اون گفت اصلا از دوست دختر و دوست پسر خوشش نمیاد پس اصلا به این چیزا فکر نمیکنه ..........هی خدا
همون لحظه مامان گفت پاشو سالاد درست کن بابات اومد با غذا بخوریم و منم بیحوصله قبول کردم
شب که بابا اومد شام خوردیم و من یک قرص خوردم تا بدون فکر کردن به میلاد بخوابم و موفق هم شدم زود خوابم برد
اما یک خواب دیدم منو میلاد توی یک باغ تک و تنها بودیم و داشتیم از دور بهم نزدیک میشدیم که یهو جلوی پای هر دو یک گودال باز شد و پرت شدیم توش!
از خواب با جیغ پریدم خیس عرق بودم و نفسم بالا نمیومد
خوشبختانه تو خونه ی ما انقدر همه خواب سنگین بودن که کسی بیدار نشده بود منم در اتاقمو قفل کردم و سریع بدون اینکه به ساعت نگاه کنم شمارشو گرفتم
یک بوق .......دو تا بوق .......سه تا بوق ........چهار تا بوق .........
اه چرا جواب نمیده نکنه گوشیش سایلنته نکنه اتفاقی افتاده براش؟
دوباره شمارشو گرفتم این بار بعد از 3 بوق با صدای خواب الود جواب داد
-بله؟
-سلام خوبی ؟توروخدا راستشو بگو؟
و بدون اختیار اشکام سرازیر شد
میلاد که شوکه شده بود انگار تازه خواب از سرش پرید و گفت
-خوبی؟چیزی شده ؟چرا گریه میکنی؟
با گریه گفتم
- من خوبم تو خوبی توروخدا بگو خوبی؟اتفاقی برات نیفتاده؟
میلاد یک نفس عمیق کشید و گفت اره خوبم چه طور مگه چیزی شده؟
گفتم اخه من یک خواب بد دیدم ............ترسیدم فکر بد بکنه واسه همین نگفتم منم تو خواب بودم
گفتم خواب دیدم توی یک باغ بودی که یهو افتادی توی یک گودال....
خندید و گفت دختر خوب خواب بوده هر خوابی که نباید تعبیر بشه تازه خواب زن چپه حالا هم برو بگیر بخواب خیالت راحت من حالم خوبه
یهو چشمم افتاد به ساعت 4 صبح بود گفتم
-ببخشید ترسیده بودم اصلا حواسم به ساعت نبود
میلاد= اشکال نداره حالا ترست ریخت؟
-اره ممنون
میلاد= منم باید یک ساعت دیگه بیدار میشدم کار داشتم
راستی من و دوستم فردا داریم میریم در بند اگر بخوای تو هم میتونی بیای
-دوست که دارم من عاشق دربندم ولی مزاحم میشم بعد هم زشته من بیام کسی منو نمیشناسه
میلاد=نه بابا چه زشتی خیلی هم خوبه راستش همه ی دوستام دوست دختر دارن و با اونا میان منم که از دوست دختر خوشم نمیاد با کسی نیستم و تنهام تو بیای از تنهایی در میام
تو پوست خودم نمی گنجیدم فردا کلاس ادبیات داشتیم تو اموزشگاه
انقدر هم اموزشگاهمو بی در و پیکر شده بود که وقتی نمیرفتیم به خونه زنگ نمیزدن خبر بدن خصوصا که جدیدا منشی اموزشگاه هم اخراج شده بود
پس قبول کردم
میلاد= شبای دربند قشنگ تر ولی ما میخوایم ظهر بریم کجا بیام دنبالت؟
گفتم میدان ونک خوبه ؟گفت اره فقط زود نرو که تو خیابون معطل نشی
و خداحافظی کردیم
داشتم بال در میاوردم از خوشی وای چه زود اروزم براورده شد
دیگه از خوشی خوابم نمیبرد
------------------------------------------------------------------------
صبح زود به هوای کلاس از خونه ماشین گرفتم و رفتم نزدیک اموزشگاه پیاده شدم ........پیاده رفتم تو پارک نزدیک میدان ونک باز لباسامو عوض کردم یک ارایش ملیح کردم و اومدم بیرون هنوز نیم ساعت مونده بود تا بیاد
در نتیجه رفتم توی یکی از مرکز خریدهای نزدیک میدان ونک یک ادکلن جدید بخرم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#9
Posted: 15 Dec 2012 01:48
اما از هیچکدوم خوشم نیومد داشتم میومدم بیرون که یهو گشنم شد
دم در پاساز ذرت مکزیکی میفروختن یک دونه خریدم و شروع کردم به خوردن
وقتی تموم شد برق لبمو دوباره زدم و راه افتادم سمت میدان که یهو گوشیم زنگ زد!
نگاه کردم خودش بود با خوشحالی جواب دادم و گفتم بله؟
-کجایی دختر من منتظرم
-نزدیکم .....بالای میدان .......ا دیدمت الان میام پیشت
-نه نمیخواد بیای من الان با ماشین میام بالا که از همون ور بریم
و قطع کرد
به ثانیه نکشید که یک پرشیای خاکستری جلو پام ترمز کرد نگاه کردم دیدم میلاده سلام کردم و سوار شدم
اونم سریع گازشو گرفت و حرکت کرد...........یک چند ثانیه که گذشت برگشت نگام کرد و گفت سلام ببخشید اونجا افسر بود نمیتونستم وایسم حواسم نبود
جواب سلامتو ندادم
گفتم اشکال نداره و ساکت شدم ...........
با تمام توان سعی میکردم تو صورتش نگاه نکنم میترسیدم از تو چشام بخونه
که دوسش دارم
اما اون هر چند دقیقه یک بار برمیگشت نگام میکرد و من سنگینی نگاهشو حس میکردم ..........تا اینکه بالاخره رسیدیم
وقتی ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم دیدم 2 تا ماشین دیگه دور تر از ما پارک کردن و 2تا پسر و 3 تا دختر کنارش ایستادن و دارن واسه میلاد دست تکون میدن
میلاد کلید دزدگیر ماشین رو زد و در حالی که دستشو میذاشت پشت کمرم گفت بریم ..........و همین جوری که راه میرفتیم گفت ببخشید واسه اینکه شک نکنند مجبوریم یکم صمیمی باشیم و من به علامت قبول سرمو تکون دادم
وقتی به دوستاش رسیدیم یکی یکی همگی سلام کردن و من هم جوابشونو دادم بعد هم میلاد رو به دوستاش یکی یکی معرفی کرد
ایشون اقا مهیار و این خانمی که کنارشون هست پروانه خانم دوست دخترشون
این اقای گوله ی نمک هم ساشا و اون خانم کنارشون هم بهار خانوم دوست دخترشون هستند و این خانم که کنارشون هستند رو خودم هم نمیشناسم
که بهار پرید وسط حرفش و گفت خواهرمنه و اسمش بیتاست
میلاد گفت بله .......
منم رو به همگی گفتم از اشنایتون خوش بختم
که یهو ساشا گفت میلاد جان ایشونو معرفی نکردید
میلاد=اوه ببخشید بله حق باشماست ایشون هم تاج سر بنده ستایش خانم هستند
یهو مهیار گفت اوه بابا بیخی میلاد تو و این کارا ؟تو که دوست دختر نداشتی راستشو بگو شیطون قایمش کرده بودی یا عمو جونت برات تیکه گرفته؟
از مهیار تو همون نگاه اول بدم میومد نمیدونم چرا حس خوبی نسبت بهش نداشتم برعکس ساشا که به نظر پسر خوبی میومد مهیار اصلا خوب به نظر نمیرسید و به نظر میرسید زبون تندی هم داشته باشه!
من تو این فکرا بودم که یهو میلاد گفت
نخیر خودم باهاش اشنا شدم و از این به بعد بنده هم دوست دختر دارم مشکلی هست؟
ساشا گفت نه خیلی هم خوبه دیگه لازم نیست تو رو یالغوز و تنها ببینیم
راستش ما بیتا رو اورده بودیم تو از تنهایی در بیایی نمیدونستیم تو خودت زرنگ تر از این حرفایی!!
و همه خندیدن به جز من و بیتا
حس کردم بیتا ناراحت شده از این که من اومدم شاید هم حق داشت احتمالا
کلی برای خودش نقشه کشیده بوده که چه جوری میلاد و تور کنه و حالا همه ی نقشه هاش نقش بر اب شده بود
کم کم همگی راه افتادیم به سمت بالا که مهیار میگفت یک جای زیبا سراغ داره که غذای خوبی هم داره.......برای همین اول مهیار و پروانه جلو رفتن
بعد هم ساشا و بهارو بیتا ................و من و میلاد پشتشون بودیم
توی راه جاهایی که خیلی سر بالایی بود میلاد دست منو میگرفت که نیفتم
و من کلی ذوق مرگ میشدم و مدام به این فکر میکردم که کاش میلاد واقعا
دوست پسرم میشد و یا نامزدم و مال من میشد
بالاخره رسیدیم جای مورد نظر یک رستوران سنتی که تخت زده بودن و پشت اش یک اب نما شبیه چشمه و ابشار بود
یک تخت بزرگ پیدا کردیم و همگی به سختی روش جا شدیم
که یهو مهیار گفت اضافه ها پایین مردم از بس سخت نشستم بابا
بعد ساشا گفت اضافه خودتی بپر پایین ببینم
مهیار هم گفت
- نخیر تک ها بپرن پایین زوج ها که نمیتونن برن چون باید بغل عشقشون باشن
یهو صورت بیتا مثل لبو شد
منم رو به میلاد گفتم موافقی ما بریم تخت اون طرفی بشینیم به اب نما هم نزدیکتره
میلاد که منظورمو فهمیده بود گفت باشه بریم
مهیار=شما چرا میرین شما که زوجین
میلاد= اره ما زوج جدیدیم با هم تنها باشیم بهتره شماها دیگه قدیمی شدین
همین جا پیش هم باشین
مهیار = اخه نه که تو تازه کاری میترسم تنهات بذارم کار دست خودت بدی
و خندید
میلاد= مهیار جان یک لطف کن خفه شو فکر نکن ستایش هست جوابتو نمیدما
سرت به کار خودت باشه تا ابروتو نبردم
و دست منو گرفت کشید سمت تختی که گفته بودم
با هم نشستیم روی تخت و منو رو نگاه میکردیم که چی بخوریم من گفتم جوجه میخورم و میلاد هم سفارش کباب داد ولی بقیه مثل هم باقالی پلو با ماهیچه سفارش دادن
منتظر بودیم که غذاهارو بیارن و من داشتم اطرافو نگاه میکردم که یک دفعه چشمم افتاد به بیتا که داشت منو میلاد و نگاه میکرد
پیش خودم گفتم چه قدر ارزو داشته الان جای من بشینه ..........اگر منم جاش بودم شاید همین ارزو رو داشتم
که یک دفعه میلاد گفت ستایش ؟
-بله؟
- ببین خیالم جمع باشه که تو پیش خودت فکر بدی نمیکنی دیگه؟اخه ببین من
نمیخوام نه کسی بهم وابسته بشه نه من به کسی وابسته بشم میفهمی که............
یک لحظه خشکم زد بعد حس کردم داره بهم توهین میکنه واسه همین پیش خودم گفتم باشه اقا میلاد بچرخ تا بچرخیم کاری میکنم خودت اعتراف کنی عاشق شدی
بعد هم جواب دادم خیالت راحت منم از این بازیا خوشم نمیاد.............و همون موقع غذاها رو اوردن
من کلا عادت نداشتم زیاد غذا بخورم و همیشه غذام میموند
کلا از بچگی همین طور بودم واسه همینم تقریبا لاغر بودم ........این بار هم طبق عادت یکم که غذا خوردم دست از غذا خوردن کشیدم و کنار نشستم
میلاد نگام کرد و گفت چرا نمیخوری؟دوست نداشتی؟
- نه اتفاقا خوشمزه بود ولی من همیشه کم میخورم
-خندید و گفت واسه همین لاغری دیگه .....بخور دختر بی خیال
- نه ممنون دست خودم نیست از بچگی عادت کردم راستی یک خواهش؟
- بگو میشنوم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#10
Posted: 15 Dec 2012 01:49
-میشه بگید پول غذای من چه قدر میشه تقدیم کنم
ابروهاشو گره کرد و یک اخم کرد و گفت نداشتیما اولا این جا همه دونگ دوست دخترای خودشونو حساب میکنند دوما درسته شما دوست دختر من نیستید ولی دارید به من کمک میکنید پس منم باید جبران کنم
سوما که از همه مهم تره من بدم میاد دختر دست تو جیبش کنه ...افتاد؟
-اخه من دوست ندارم زیر دین کسی باشم
-نترس زیر دین کسی نیستی
و دوباره مشغول خوردن بقیه غذاش شد
و من داشتم به ابشار نگاه میکردم که یک تیکه سنگ افتاد وسط سفره مون
برگشتم دیدم مهیار داره میخنده و بلند گفت عاشق معشوق ما چه طورن
چرا ساکتین؟
ساشا هم رو به میلاد گفت خاک بر سرت کنند دختررو اوردی بیرون خودت داری میلومبونی؟بابا یک حرفی حدیثی .......و با خنده ادامه داد بوسی........
میلاد هم گفت اونارو گذاشتیم واسه وقتی که فوضولا دورمون نبودن
ساشا = نه خوشم میاد راه افتادی ...........پسرم چرا نگفتی تازه به سن بلوغ رسیدی اگر میدونستیم انقدر واست جلز و ولز نمیزدیم
میلاد= حالا که فهمیدی بزار غذا مو بخورم
ساشا= چشم بفرمایید
بعد از خوردن غذا پسرا رفتن پول غذا رو حساب کردن واومدن که برگردیم
راه برگشت خطرناک تر بود چون هم لیز بود هم سر پایینی
همه خیلی دقت میکردن
مهیار دست پروانه رو گرفته بود و ساشا هم دست بهار و بهار هم دست بیتا رو گرفته بود که نیفتن
اما هر چه قدر میلاد اصرار کرد من دستشو نگرفتم و تو دلم گفتم فکر کردی فقط خودت مغروری
تو همون لحظه که داشتم فکر میکردم میلاد گفت این جا خیلی لیز نیفتی
و منم با اعتماد به نفس کامل گفتم نه حواسم هست و همون لحظه از پشت سر لیز خوردم و میلاد از پشت منو بغل کرد
یک لحظه هر دو چشم تو چشم شدیم ولی سریع میلاد منو وایسوند ودستمو
گرفت و گفت چه قدر گفتم دستتو بده به من
لجبازی نکن دختر
و من دیگه حرفی نزدم خداروشکر بقیه جلوتر از ما بودن و نفهمیده بودن چه اتفاقی افتاده
وقتی رسیدیم پایین بهار گفت خیلی خوش گذشت
پروانه = اره دست اقایون درد نکنه ایشالا جبران کنیم
مهیار با یک لحن شیطنت امیزی گفت
-جبران میکنی عزیزم وبعد گونه ی پروانه رو بوسید
همون لحظه ساشا داد زد
- هوی این جا خانواده نشسته مراعات کن بچه
مهیار= جون تو خیلی چسبید رو غذا تو هم امتحان کن
بعد رو به بهار گفت بهار جایزه ساشا رو بده
بهار قرمز شد ولی ساشا هم به تبعیت از مهیار گونه ی بهار وبوسید
همون لحظه میلاد گفت خب بریم دیگه
ساشا= چیه میترسی تو هم هوس کنی؟خیلی بی بخاری بابا
مهیار= اینو ولش کن ...........فقط من موندم این ستایش رو چه طوری تور کرده
میلاد= به فوضولاش مربوط نیست
مهیار =باشه پس قرار بعدی هفته ی دیگه همین روز بریم توچال
همه قبول کردن اما میلاد گفت نه ما کار داریم نمیتونیم بیایم
ساشا=ای شیطون راستشو بگو چیکار دارین میخواین برین ماه عسل؟
مهیار = اگه جای خوب سراغ داری ما هم هستیم
داشتم از خجالت اب میشدم که یهو میلاد داد زد
-بچه ها خجالت بکشید......... باشه تا هفته ی دیگه خداحافظ
و بدون این که منتظر جواب اونا باشه دست منو گرفت کشید به سمت ماشین
و هر دوسوار شدیم
توی ماشین هر دو ساکت بودیم ..........تا اینکه میلاد گفت ستایش من از طرف دوستام ازت معذرت میخوام اینا یکم بی حیا هستن
ولی تو رو خدا فکر بد نکن
هفته ی دیگه هم اگر دوست نداری نیا من خودم یک بهونه جور میکنم
و ساکت شد
داشتم فکر میکردم اگر بگم نه میام ممکنه فکر کنه عاشقش شدم و ازش خوشم اومده و خودشو بگیره ولی اگرم بگم نمیام خوب با بیتا میره
توی خلا دست و پا میزدم و نمیدونستم چی بگم ولی دل وزدم به دریا
و گفتم فکر کنم نیام بهتر باشه
اونم با سر حرفمو تاییید کرد و بعد گفت کجا برسونمت ؟
گفتم اگر میشه نزدیک خونه ولی تو محله نرو نمیخوام برام حرف در بیارن
اونم قبول کرد و منو چهار راه پاسداران پیاده کرد
دوباره رفتم توی یک پارک لباسامو عوض کردم و رفتم خونه
دیگه داشتم سعی میکردم فراموشش کنم
و حدودا 3 روز گذشته بود که یک روز سر کلاس ریاضی گوشیم رفت رو ویبره
وچون من همیشه صندلی جلو می نشستم استاد فهمیدم
استاد ریاضیمون اقای احمدی بود که من خیلی دوستش داشتم چون حرکات جالب و بامزه ای داشت طرز نوشتن اش حرف زدن اش و درس دادن اش برام جالب بود
اونم عادت داشت وقتی میخواست تمرین حل کنه کتاب منو بر میداشت و از
روی کتاب من تمرین ها رو مینوشت که این باعث شده بود بعضی بچه ها فکر کنند منو دوست داره
خلاصه اون روز اقای احمدی رو به من گفت تب و لرز کردی که میلرزی؟
ویکی دیگه از بچه ها گفت نه استاد شاید کسی که پشت خط تب اش تنده!
و همه زدن زیر خنده
بعد هم استاد با اشاره دست بهم گفت برم تلفن و بیرون جواب بدم و برگردم
منم همین کارو کردم اما تا رفتم بیرون قطع شد
نگاه کردم دیدم شماره ی میلاد افتاده با کنجکاوی شماره اش رو گرفتم
بعد یک بوق خیلی سریع جواب داد
-بله؟
-سلام خوبین؟کاری باهام داشتین؟
- سلام ببخشید مزاحم شدم راستش ....چه جوری بگم ......راستش دوباره واستون یک دردسر دارم
-گفتم بفرمایید
- ببخشید میدونم خوشتون نمیاد ولی با بچه ها قرار شده بریم سینما به منم گفتن با شما بیام هر چی خواستم بهونه بیارم نشد ..میدونم خوشتون نمیاد
ولی قول میدم بار اخر باشه خواهش میکنم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .