انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تقاص اشتباه


مرد

 
وقتی یک کم اتاقش مرتب شد مدارک رو هم پیدا کردیم
و دوباره مامانش صداش کرد بره نهار بخوره
میلاد هم رفت بیرون و با یک سینی غذا برگشت تو اتاقش و دوباره در وقفل کرد
گفتم =واسه چی اومدی اینجا؟
گفت=گفتم کار دارم تو اتاق میخورم بیا بخوریم
نگاه کردم یک قاشق و چنگال بود و من اصلا دهنی کسی رو نمیخوردم
میلاد = که از نگاهم انگار منظورمو فهمید گفت اول تو بخور بعد من میخورم
گفتم=یعنی تو از قاشق دهنی بدت نمیاد؟
میلاد=چرا ولی نه دهنی هر کس اگر تو با اون قاشق خورده باشی خیلی هم
دوست دارم


ساعت 1ظهر بود و منم چون زود صبحانه خورده بودم دلم ضعف میرفت
در نتیجه دیگه بیشتر از این تعارف نکردم و شروع کردم به خوردن
خداییش دست پخت مامانش حرف نداشت خیلی قیمه ی خوشمزه ای بود
شایدم من گشنه ام بود وبه نظرم خوشمزه میومد
یکم که خوردم سیر شدم و از خوردن دست کشیدم
میلاد در حالیکه نگاهم میکرد گفت =چرا دیگه نمیخوری؟
گفتم میدونی که نمیتونم بیشتر بخورم بیا دیگه نوبته تو البته اگر بدت نمیاد
خندید و گفت = خیلی هم خوشم میاد بعد گفت توروخدا ببخش روز تولدتو خراب
کردم
قرار بود ببرمت یک جای قشنگ نهار بخوریم میز هم رزرو کرده بودم ولی......................
گفتم اشکال نداره عوضش این روز واسمون خاطره میشه فقط امیدوارم به خیر بگذره
اونم دیگه چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن غذاش
بعد از چند دقیقه که غذاش تموم شد سینی غذا رو برد بیرون و دوباره اومد تو اتاق و گفت =ستایش مامان من بعد نهار میخوابه من به هوای حرف زدن میرم
تو اتاقش درو هم میبندم چون از تو اتاقش دم در معلومه
بعد هم تو سریع از خونه برو بیرون فقط در وجوری ببند که صدایی ازش در نیاد
باشه؟
منم با سر تاییید کردم
سویچ ماشین رو هم داد دستم گفت از خونه رفتی بیرون سریع سوار ماشین شو
چند دقیقه بعد هم من میام و رفت از اتاق بیرون
منم از لای در نگاه میکردم که کی در اتاق مامانشو میبنده وبه محض بسته شدن
در پریدم از اتاق بیرون درو اروم باز کردم اومدم بیرون و اروم در وبستم و نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم پایین!
بعد چند دقیقه میلاد هم اومد پایین و سوار ماشین شد و حرکت کرد
و رو به من گفت
-خب نهارو که مامانم زحمتشو کشید ولی من غیر از نهار یک مراسم دیگه هم داشتم میریم که حداقل اونو اجرا کنیم
و سرعت ماشین و بیشتر کرد
یکم که گذشت دیدم داریم از شهر میریم بیرون ترس برم داشت اون از صبح
اینم از ظهر پیش خودم گفتم خدایا خودت امروزو به خیر بگذرون
بعد فهمیدم میخواد بره کن و اروم شدم
وقتی رسیدیم جلومون یک دیوار بود که پله میخورد میرفت بالا و طبقه بالا
یک جایی شبیه رستوران بود که تخت زده بودن
به محض پیاده شدن یهو سوز سرما پیچید تو تنم باورم نمیشد تو خرداد هوا سرد باشه
همون لحظه میلاد گفت=این جا هوا یکم خنک تر از جاهای دیگه است زود بیا بریم بالا
و با هم رفتیم بالا
از اون بالا دیدن شهر خیلی قشنگ بود انگار همه چیز کوچیک شده بود

داشتم ازاون بالا شهرو نگاه میکردم که میلاد دستمو گرفت کشید سمت یک میز و گفت بشین
بعدا هم میتونی شهر وببینی
وقتی نشستم بلافاصله گارسون یک کیک صورتی که روش با توت فرنگی تزیین شده بود اورد گذاشت رو میز و من با دیدن کیک ذوق زده شدم

بعد هم میلاد یک جعبه بزرگ گذاشت رو میز کادوی جعبه هم به رنگ صورتی بود
و من رو به میلاد گفتم تو از کجا میدونستی من میخوام ست صورتی بزنم که همه چی رو صورتی سفارش دادی؟
گفت = دیگه دیگه ........ما اینیم
بعد هم گفت اول شمع های کیک ات رو فوت کن بعد هم کادوتو باز کن
اومدم شمع ها رو فوت کنم که گفت نه اول یک ارزو بکن بعد فوت کن
بعد هم با خنده گفت خواهشن دعات زودتر رسیدنمون بهم باشه
خندیدم ولی دوباره اون عذاب وجدان اومد سراغم
واقعا من باید چه دعایی میکردم ؟چه جوری جواب محبتهای میلاد و میدادم؟
در نتیجه تو دلم دعا کردم خدا هر راهی که به نفع هردومون هست رو جلو پام بزاره
و شمع ها رو فوت کردم و میلاد هم دست زد و شروع کرد به شعر تولد خوندن
همه ی ادمایی که از کنارمون رد میشدن انگار باحسرت نگامون
میکردن شاید فکر میکردن ما چه ادمای خوشبختی هستیم و چه قدر خوش به حال منه
اما فقط من میدونستم که این خوشی زیاد دووام نخواهد داشت
بعد هم کادورو باز کردم و در کمال تعجب دیدم یک لباس شب خریده!
با تعجب بهش گفتم ولی تو که سایز منو نمیدونی بعد هم اخه من اینو کجا بپوشم
به مامانم بگم از کجا اوردم
خندید و گفت نه دیگه اینو فقط جایی که خودم هستم باید بپوشی ...........یک لحظه
ساکت شد و بعد دوباره گفت = کاش اون موقع که تو خونه بودیم میدادم تنت میکردی مطمئن بشم اندازه ات هست یا نه البته مغازه دار گفت اگر بخوام سایزشو عوض میکنه
گفتم=دیگه چی حتما هم جلوی تو من میپوشیدم
و اونم خندید
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل چهارم

بعد از خوردن کیک و یک سری تنقلات میلاد منو رسوند خونه
وقتی در خونه رو باز کردم دیدم مامانم خونه است تا اومدم برم تو اتاقم
گفت=سلام ..............و من سر جام میخکوب شدم
من=سلام مامان
مامانم=اون چیه دستت؟
من= اهان این دوستم به خاطر تولدم بهم کادو داده
مامان=بازش کن ببینیم چی هست؟
من= حالا بعدا بازش میکنم
مامانم طاقت نیاورد واومد خودش ازم گرفت و باز کرد
وبا دیدن لباس با چشم های گرد شده گفت ای چه دوستیه که برات از این لباسا
کادوی تولد اورده؟
گفتم =خب منم روز تولدش واسه اون کادو بردم
مامانم=یعنی تو هم لباس شب براش کادو بردی؟
من= نه ......ولی اون وضعش خوبه اینو اورده
مامانم= ببر پسش بده
من= چرا !ناراحت میشه ..................من اول نمیخواستم قبول کنم اما ناراحت شد مجبور شدم قبول کنم عوضش منم تولد سال دیگه براش جبران میکنم
مامانم=خیلی خوب برو لباستو عوض کن بابات کیک گرفته الان میاد
گفتم چشم و رفتم تو اتاقم و به این فکر میکردم که امسال 2 تا کیک تولد میخورم!
روزها سپری میشدن و من وابسته تر به میلاد
تا اینکه کنکور دادم و خودم خوب میدونستم که خراب کردم و در حد پزشکی نیستم
برای همین کلی بهونه جور کردم و به همه تحویل دادم سر جلسه حالم بهم خورد
استرس داشتم و..........
با لاخره نتیجه کنکور بعد 2 هفته اومد و رتبه ام شده بود 5000و من با این رتبه پزشکی قبول نمیشدم
قرار شد دوباره سال دیگه بخونم تا رتبه ام بهتر بشه
توی مدت تابستون هم چون کلاس نداشتم نمیتونستم دیگه میلاد وببینم مگر اینکه
مامانم اینا میخواستن برن مهمونی و من به یک ترفندی همراهشون نمیرفتم
توی تابستون گاهی قلبم هم تیر میکشید که این طبیعی بود چون ما خانوادگی
مشکل دریچه میترال داشتیم و اکثرا دریچه شونو عوض کرده بودن
و من بیشتر با قرص دردشو ساکت میکردم
دوباره مهر شد و قرار شد منو بعضی کلاسا ثبت نام کنند البته نه اموزشگاه
قبلی چون در اونجا رو به خاطر نداشتن مجوز بسته بودند
بعد از ثبت نام کلاس ها دوباره با میلاد قرار میزاشتم و میرفتیم بیرون
اما دیگه جاش نزدیک دانشگاه نبود و قرارمون رو هم اونجا نمیذاشتم
که باعث شده بود میلاد شک کنه ولی من بهش گفتم نمیخوام برام حرف در بیارن
و اونم قبول کرد
27 ابان تولد میلاد بود و همزمان شده بود با عروسی دختر عمه ی من و من خیلی ناراحت بودم ولی بعد یک فکری به سرم زد و دوباره رفتم پیش مامانم
و گفتم
-مامان میشه من نیام عروسی؟
مامان=واسه چی؟
من= اخه من ناسلامتی کنکور دارم بچه ی کنکوری که عروسی نمیره
مامان= اوه حالا یک شب کسی رو فیلسوف نکرده یک شبه دیگه بیا و بعد برو سر درست
من=مامان شما که میدونی من بیام عروسی دیگه تا صبح اش که با هم غیبت مهمونا رو میکنیم فرداشم پاتختی و دوباره بعدش غیبت این جوری کلی روز و از دست میدم
مامان= باشه هر جور خودت دوست داری ولی پشیمون میشی بعدا
من= نه نمیشم مرسی
و رفتم تو اتاقم در وقفل کردم و شماره ی بهار و گرفتم

سریع رفتم زیر پتو که صدام نره بیرون و بعد از 2 تا بوق بهار جواب داد
-جانم؟
من=سلام بهارجون خوبی؟
بهار=به به خانم دکتر کم پیداشدی دختر تحویل نمیگیری مارو دیگه
من=ای بابا اختیار داری ..........باور کن سرم شلوغ بود و اگرنه چند دفعه
میخواستم بهت زنگ بزنم حالتو بپرسم.............. ببخشید
بهار=اره دیگه سرت با اقا میلاد گرم ...........مارو میخوای چیکار
خندیدم و گفتم اتفاقا برای همین زنگ زدم یک زحمتی برات داشتم
بهار = جونم بگو ؟
من= بهار میشه واسه 27 ابان روز تولد میلاد دوستاشو دعوت کنی
منظورم ساشا و مهیارو پروانه است
بهار= چرا خودت دعوت نمیکنی؟
من =اخه روم نمیشه
بهار= ای بابا تو میزبانی من دعوت کنم؟
من= بهار خواهشن این لطف و در حقم بکن من پس فردا جاشم برات اس ام اس میکنم
بهار= باشه عزیزم فقط دوستای دیگه اش رو هم دعوت کنم ؟
من= دوستای دیگه هم مگه داره؟بعد با شک پرسیدم بینشون دختر هم هست؟
بهار در حالی که میخندید گفت = چیه شاخکات فعال شدن؟نترس بابا به قول مهیار این اقا میلاد شما بی بخار همه ی دوستاش پسرن فقط چند تا همکلاسی
دختر هست که شمارشو دارن اونا هم باهاشون فقط در حد کارای دانشگاه
رابطه داره و زیاد بهشون رو نمیده.
البته منم شماره ی دوستای دیگشو ندارم باید بگم مهیار دعوت کنه حالا بگم یا نه؟
گفتم = نمیدونم هر جور خودت میدونی
گفت= منظورم اینه که از لحاظ مالی و........
پریدم وسط حرفو گفتم نه مشکلی نیست بیشتر از 20 نفر که نمیشیم ؟
بهار=نه بابا احتمالا کمتریم ........باشه پس من منتظرم زود جاشو اس ام اس کن
من دعوت کنم
من= فقط توروخدا میلاد نفهمه ها
بهار خندید و گفت باشه خیالت راحت و بعد خداحافظی کردیم
از اون موقع کلی ذوق داشتم و هر موقع مامانم اینا میرفتن لباس برای عروسی
بخرن منم میرفتم کادو واسه میلاد بخرم و یک رستوران سنتی که یک جورایی
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
هم کافی شاپ بود تو شریعتی رزرو کردم و گفتم کیک رو هم خودم میخرم میارم
بهشون تحویل میدم و وقتی گفتم بیارن سر میز
و شام هم میخواستم 2 رنگ سفارش بدم دیدم دیگه هیچی پول برام نمیمونه
همون یک رنگ جوجه ی زعفرونی با برنج سفارش دادم
تقریبا 300 تومن شد که 100تومن رو برای رزرو دادم وبقیه اش رو هم قرار
شد اون روز بعد از مراسم بدم
این پول پس اندازی بود که بابام برام تو بانک گذاشته بودم
بابام برام یک حساب 5 ساله باز کرده بود و سوداش جمع شده بود و چون دیگه
18 سالم شده بود راحت میتونستم سوداشو برداشت کنم
بعد از اون رفتم یک ادکلن براش خریدم که اونم 80 هزار تومن شد و یک ست
چرم کمربند و کیف پول که اونم 50 تومن شد
و بعد هم رفتم یک کیک سفارش دادم شکل قلب که اونم 20 تومن پولش شد
وروی هم تقریبا با شمع و کلاه و نوار های تزئین 500تومن شد
و من مکان رو برای بهار اس ام اس کردم وبی صبرانه منتظر 27 ابان بودم
بالاخره 27 ابان رسید و چون خانواده ی ما مراسم عقد هم دعوت بودن از ساعت 4 از خونه رفتن و من مطمئن بودم حداقل تا 1 شب خونه نمیان
اول زنگ زدم به میلاد
میلاد= الو ؟
من= سلام تولدت مبارک
میلاد= ممنون عزیزم
من=ببخشید میخواستم صبح بهت تبریک بگم ولی گوشی ات انتن نمیداد
میلاد= اشکال نداره عزیزم
من= میلاد ببخشیدا امروز عروسی دخترعمه ام هست نمیتونم برات تولد بگیرم
ولی فردا از خجالتت در میام
میلاد= ای بابا تو خودت یک پا تولدی تولد میخوام چیکار برو عروسی ایشالا
بهت خوش بگذره ایشالا یک روز هم عروسی خودمون
باز عذاب وجدانه اومد سراغم دلم میخواست بگم چرا نمی فهمی ما نمیتونیم با هم
باشیم ولی نمیتونستم هیچی بگم...............
من= ممنون
میلاد=اتفاقا بچه ها امشب دعوتم کردن بیرون برام تولد گرفتن دوست داشتم تو هم باشی ولی گفتن مردونه است!بعد هم که تو گفتی میری عروسی
من= ای شیطونا میخواین چیکار کنید که خانوما رو راه نمیدید؟
میلاد= چه میدونم والا دیونه اند دیگه از همین الان میدونم اصلا بهم خوش نمیگذره ولی خب گناه دارن بیچاره ها کلی خرج کردن
تو دلم گفتم غلط کردی بهت خوش نگذره من این همه پول دادم
بعد گفتم=اره زشته نری حالا کی دعوت کرده؟
میلاد= ساشا و مهیار دیگه
من= اهان باشه دیگه من برم تو هم مواظب خودت باش بهت خوش بگذره
میلاد= تو هم همین طور ........راستی از عروسی اومدی یادت نره بهم زنگ بزنی
من =باشه خداحافظ
میلاد = خداحافظ
صبح حمام رفته بودم در نتیجه سریع شروع کردم به ارایش کردن
و بعد هم یک مانتوی طلایی براق با همون شال مشکی که میلاد برام خریده بود
و کفش مشکی پاشنه بلند پوشیدم که یهو یادم افتاد گفته بود کفش پاشنه بلند نپوشم
رفتم یک کفش مشکی دیگه اوردم پوشیدم پولام و کارت عابر بانکمو گذاشتم تو کیفم کادوها رو برداشتم و ماشین در بست گرفتم اول رفتم کیک و شمع ها و کلاه وسایل تزئینی رو گرفتم بعد هم رفتم به سمت جای مورد نظر
ساعت 6 بود که رسیدم کیک رو دادم گذاشتن تو یخچال بعد هم شروع کردم به
چسبوندن کاغذ رنگی ها که بهار و پروانه هم اومدن کمکم و با هم اونجا رو تزئین کردیم
کم کم همه ی دوستاش اومدن به غیر از مهیار وساشا 5 نفر دیگه از دوستاشم
اومده بودن که اسماشون نوید /ایمان/سپهر/شها ب و اشکان بود و یکی یکی
به من معرفی شدن دیگه همه چیز حاضر بود اما هنوز میلاد نیومده بود مهیار بهش زنگ زد و گفت که تو ترافیک مونده داره میاد
و من دل تو دلم نبود

یک لحظه رفتم هماهنگ کنم که همه چیز مرتب باشه که دیدم صدای دست وسوت و هورا میاد برگشتم دیدم میلاد اومده ولی اون هنوز منو ندیده بود
همه اهنگ تولدت مبارک و میخوندن و دست میزدن بعد از سلام و احوال پرسی
میلاد با دوستاش بالاخره نشست و من از پشت رفتم اروم دستمو گذاشتم روی چشماش
دستشو کشید روی دستم و مهیار گفت اگر گفتی کیه؟
ومیلاد گفت نه باورم نمیشه!
ساشا= حالا واسه ما خودتو لوس نکن ما خر نمیشیم بگو کیه اگر راست میگی
و میلاد گفتم عقشم .....س...تا.....ستایش
دستامو از روی چشاش برداشتم و اون توی یک حرکت منو برگردوند سمت خودش بغلم کرد
این دفعه نوبت اشکان بود که به حرف بیاد و گفت
-اهای اقا اینجا جوون مجرد نشسته .........خانواده نشسته یکم مراعات کن
و میلاد همون جور که منو بغل کرده بود برگشت به طرفشون و گفت =تا چشم
حسودا دربیاد بعدم نه که این جا همتون بچه مثبتین و یک دونه هم دوست دختر ندارین واسه همین میگی
شهاب= داریم ولی الان که در دسترس نیستن اصلا تقصیر دوست دختر تو که دوست دخترای مارو هم دعوت نکرده
میلاد با تعجب نگام کرد و گفت مگه تو دعوت کردیشون؟
من= بله البته به صورت غیرمستقیم چون من نمیشناختمشون اقا ساشا و اقا مهیار
زحمتشو کشیدن
مهیار=خاک تو سرت که هنوز نفهمیدی ما واسه تو از این خرجا نمیکنیم
واقعا فکرکردی ما میایم برات تولد بگیریم؟
میلاد= ستایش یعنی این جا رو هم تو گرفتی؟
من= اره حالا هم انقدر سوال نکن و بشین مثل یک پسر خوب تا برنامه هامون بهم نخوره
و همون لحظه اشاره کردم کیک رو اوردن و با اومدن کیک تو سالن اهنگ تولد مبارک پخش شد
و من شمع ها رو روشن کردم و همه یکی یکی کادوهاشونو رو میز میچیدن منم کادومو گذاشتم رو میز روی همه ی کادوها
بعد هم میلاد منو کشید طرف خودش ورو صندلی کناری خودش نشوند و در حالی که دستشو دور شونه ام حلقه میکرد گوشیشو داد به ساشا و گفت یک عکس ازمون بگیره
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
و میلاد گفت همه ساکت باشن تا تو دلش ارزو بکنه و با 1....2.........3 گفتن بچه ها شمع هاشو فوت کرد و کیک رو دادیم بهار قسمت کرد
و کیک خوردیم
بعد هم کادو هار وباز کردیم و شام واوردن خوردیم و مراسم به خوبی تموم شد
ساعت تقریبا نزدیک 11 بود که رفتم بقیه پول رو حساب کردم و اومد که با میلاد برم خونه
که میلاد گفت=ستایش پولش چه قدر شد؟
من= نمیدونم
میلاد= یعنی چی؟ستایش اذیت نکن همون کادو برام بس بود من به یک شاخه گل هم راضی بودم
بگو چه قدر شد؟
من= اگریک بار دیگه قیمت و پولشو بپرسی دیگه جوابتو نمیدم .......خجالت نمیکشی ادم کادو رو که قیمت اش و نمیپرسه و از در رفتم بیرون
بعد از چند دقیقه میلاد هم اومد ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
تو راه گفت ستایش خیلی دیوونه ای مگه نگفتی عروسی دعوتی؟
من= چرا ولی نرفتم
میلاد= دختر تو عروسی نرفتی که واسه من تولد بگیری؟واقعا که
اونم این همه خرج؟حالا دوستای من نمیومدن چی میشد
من= میلاد خواهشن غر نزن امشب رو هم خراب نکن
و میلاد دیگه ساکت شد سر کوچه که رسیدیم گفت =تنها که نمیترسی ؟
من= نه بابا ترس نداره
میلاد = پس میبرمت دم خونه پیاده ات میکنم بری تو بعد میرم ........شبه خطرناکه
گفتم باشه
ولی دیدم حرکت نمیکنه گفتم= چرا وایسادی پس؟
گفت =ستایش
لحن اش یک جوری بود که دوباره دلم ضعف رفت
من=جانم؟
میلاد= اون موقع که بغلت کردم میخواستم بوست کنم ولی جلوی اونا نشد حالا
یک بوس بهم میدی؟
نمیدونستم چی بگم وسکوت کردم که یهو گونه ام داغ شد و فهمیدم بوسم کرد
نگاش کردم گفت سکوت علامت رضایته!
یک لحظه دلم میخواست منم بوسش کنم
اون صورت اصلاح شده و سفیدش برق میزد و من دلم میخواست فقط یک بار فقط یک بار لبمو بذارم رو صورتش ولی میترسیدم فکر بدی بکنه
همین جوری که با خودم کلنجار میرفتم و بهش خیره شده بودم
میلاد گفت=رسیدیم
نگاه کردم دیدم دم خونه ایم
خواستم پیاده شم ولی نمیتونستم دستم نمیرفت در و باز کنم
یک لحظه برگشتم سمتش سریع لبمو گذاشتم رو لپ اش و بوسش کردم و سریع پیاده شدم بدون اینکه برگردم عقب و نگاه کنم در خونه رو باز کردم و رفتم توخونه

وقتی رسیدم خونه یک حس خوبی داشتم و وقتی لباسم رو عوض کردم دیدم گوشیم زنگ میخوره
نگاه کردم دیدم میلاده ..........دیگه خجالت میکشیدم باهاش حرف بزنم
این بار اول نبود که همیدگرو میبوسیدیم اما باراول بود که من بوسش میکردم
یک بار که زنگ زد جواب ندادم ولی بار دوم جواب دادم
-الو؟
میلاد=الو سلام چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
من=دستم بند بود داشتم لباسموعوض میکردم
میلاد= اهان .خوبی؟عروسی خوش گذشت؟
من=اره جای شما خالی .........یک پسره هم تو عروسی بود که من عاشقش شدم میلاد= ا جدی؟شنیدم پسررو بوس هم کردی؟
یک لحظه حس کردم صورتم قرمز شد
میلاد= حالا نمیخواد خجالت بکشی .ولی خیلی بد جنسی که زود در رفتی میخواستم تلافی کنم
من= منم در رفتم که تلافی نکنی دیگه
میلاد=باشه به هم میرسیم ..............خب نمیترسی که؟
من= نه بابا یک ساعت یا دو ساعت دیگه مامان اینا میان
میلاد= باشه من دیگه میرم خونه کاری داشتی زنگ بزن
من= مگه هنوز نرفتی؟
میلاد=نه هنوز دم خونتونم
من= دیوونه برو دیگه یکی ببینت ابروم رفته حالا خدا کنه......اصلا ولش کن برو مواظب باش
میلاد= خدا کنه کسی ندیده باشه بوسم کردی؟نترس انقدر تاریکه که تو ماشین معلوم نیست..........باشه مواظب باش فعلا
من=خداحافظ
میلاد= خداحافظ
رفتم دم پنجره و دیدم ماشین رو روشن کرد و رفت
یک هفته گذشته بود و منو میلاد یک روز دوباره قرار شد نهار بریم بیرون
این بار قرار شد بریم پیتزا پدر خوانده
توی راه که داشتیم میرفتیم یهو گفتم
-میلاد تو عقایدت خیلی با من فرق میکنه فکر نمیکنی این بعد مشکل ایجاد کنه؟
میلاد=تو عقاید منو از کجا میدونی؟
من=خب از رفتارت
میلاد = خب ببین من به خدا اعتقاد دارم ولی هنوز دین اسلام وقبول نکردم تو چطور؟
من= خب ولی من دین اسلام و قبول دارم
خندید و گفت = منظورت دین سوپر مارکتی دیگه؟!!
من که تعجب کرده بودم گفتم =دین سوپر مارکتی دیگه چیه؟
گفت=ببین یا دینی رو قبول نکن یا همه ی مواردشو قبول کن دین داشتن ادمایی مثل تو سوپر مارکتی یعنی مثلا دین میگه همه ی امام ها و نماز و روزه و حجاب
ولی تو میگی من امام حسین و قبول دارم ولی حجاب رو قبول ندارم یا مثلا
نمازو قبول دارم ولی روزه رو قبول ندارم
به این میگن دین سوپر مارکتی یعنی هرچی رو که دوست داری از تو دین انتخاب میکنی
من= خب خدا گفته لا اکراه فی الدین یعنی اجباری تو دین نیست
میلاد= بله گفته اجباری نیست دین داشته باشی ولی نگفته که اجباری نیست وقتی دینی رو قبول کردی به اعمالش عمل نکنی تا وقتی تو دین نداری که تو زمره ی کافرها هستی حالا ممکنه کافری باشی که صفات انسانی ات تکمیل باشه و ممکنه بخشیده بشی ولی وقتی تو دین ات رو قبول کردی دیگه خدا بر مقیاس اعمالی که باید انجام میدادی می سنجه تورو
گفتم = خب اگر این جوریه که کافر ادم باشه بهتره
میلاد= نه اتفاقا اون موقع سخت تره چون تو انتخاب درست و اشتباه هیچ راهنمایی نداری در نتیجه این که اعمال انسانی وخوب انجام بدی و بدونی کدوم عمل به نفع تو هست کدوم نه خیلی سخته در نتیجه اکثرا گمراه میشی
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ولی وقتی یک دین مشخص رو انتخاب کنی و به اعملش عمل کنی خدا هم تو رو بر اون مبنا می سنجه و تو هم راه درست و غلط رو بهتر تشخیص میدی
من= تو که انقدر حرف های قشنگ میزنی چرا خودت دین اسلام رو قبول نداری؟
میلاد= خب هنوز جواب یک سر ی سوالاتم رو پیدا نکردم شاید وقتی پیدا کنم منم
مسلمون بشم ببین من از دین زرتشت بگیر تا دین یهود و مسیح رو امتحان کردم
و حالا هم دارم راجع به اسلام تحقیق میکنم اگر بتونم جواب سوالامو بگیرم
اسلام رو قبول میکنم
ولی تو همه ی دین هایی که راجع بهش تحقیق کردم یک چیز برام خیلی جالبه
اونم اینه که اکثرشون انجام دادن بعضی کارارو گناه دونستن
حالا میدونی چرا؟
من=نه
میلاد=منم نمیدونستم اینو یک ادم اهل تصوف بهم گفت
من خندیدمو گفتم مگه هنوزم هستن ؟نکنه تو اهل خانقاه هستی؟
میلاد= اره هستن اتفاقا ادم های خیلی خوبی هستن و تنها ادم هایی که راجع به دین بهت توضیح کاملی میدن و قانع ات میکنند و به نظرم اگر گاهی زیاده روی نمیکردن بهترین تبلیغ کننده ی ادیان میشدن
من= خب نگفتی چرا بعضی کارارو بیشتر ادیان گناه دونستن؟
میلاد= اها داشتم میگفتم .......ببین اون ادم اهل تصوف به من گفت همه ی ما روح داریم و وقتی به دنیا میایم روحمون سفید و پاک اما وقتی یک کار اشتباهی
میکنیم این تو روح یا همون ضمیر نا خوداگاه ما میمونه و روحمون کم کم خاکستری میشه و حتی تو همین دنیا گاهی مارو ازار میده
مثلا وقتی دروغ میگی همش میترسی برملا نشه یا گاهی عذاب وجدا ن میگیری
و همش با روح خودت درگیر میشی .........خب پس روحت اذیت شده و
از سفیدیش کاسته شده
برای همین خدا میگه دروغ گناهه چون روح خودتو باهاش ازار میدی
میلاد با حرفاش انگار داشت صاف قلب منو نشونه میرفت راست میگفت منم
با این گناه ها و دروغ هایی که گفته بودم همش عذاب و جدان و ناراحتی داشتم
بعد از چند دقیقه رسیدیم به رستوران و موقع خوردن نهار هردوساکت بودیم
بعد از اون هم باز عموی میلاد زنگ زد کارش داشت که باعث شد
نتونیم بیشتر با هم باشیم و من برگشتم خونه
توی خونه مدام به حرف های میلاد فکر میکردم و به اینکه واقعا من دارم چیکار میکنم چه دینی دارم؟چه راهی دارم؟
تصمیم گرفتم منم یکم را جع به دینم تحقیق کنم
رفتم یک قران اوردم شروع کردم به خوندن معنی قران ولی واقعا فهمیدن بعضی جملات اش که کلی ابهام داشت برام سخت بود
تا اینکه رسیدم به یک جمله
(انان که گرفتند دین خود را به بازی و سرگرمی و زندگی دنیا انان را فریفت
پس امروز انان را از یاد ببریم همانطور که انان دیدار امروزشان را از یاد بردند)سوره اعراف
یک لحظه فکر کردم چه قدر این ایه مصداق منه!
من زندگی خودمو اینده امو خانواده امو میلاد و حتی دینمو به بازی گرفتم!
بازی که اخرش معلوم نیست چی میشه اصلا من ازش چی میخوام!
اخر این بازی که من با میلاد شروع کردم چیه؟
اینده ام با این طرز درس خوندن چی میشه؟12 سال درس خوندنم با اون معدل های بالا اخرش به چی ختم میشه؟
اگر امسال بدتر از سال بعد بشه نتیجه کنکورم چی؟این همه پولی که بابام به سختی در اورد تا منو بفرسته کلاس که پزشکی بخونم من در مقابلش چی کار کردم؟
ولی من دلم میلاد و میخواست من با تمام وجود دوستش داشتم
ولی بین میلاد و اینده ام باید یکی رو انتخاب میکردم تازه اگر میلاد و انتخاب میکردم و راستشو بهش میگفتم اون که با من نمی موند فقط بی ابرویش برام
می موند
من باید هر جور شده این رابطه رو تموم کنم حتی اگر به زجر کشیدن خودم منجر بشه
از اون روز به بعد سعی میکردم سر هر موضوع چرتی باهاش دعوا کنم و بعدش قهر کنم هر چند که هر دفعه که این کارو میکردم خودم شبش تا صبح گریه میکردم از دوریش
ولی هر دفعه اون میومد منت کشی و منم که طاقت نمیووردم جلوش مقاومت کنم
برمیگشتم

یک روز که داشتم درس میخوندم گوشیم زنگ خورد و شماره ی یک ادم

نا شناس افتاد روش و منم جواب دادم
-بله؟
-سلام ستایش خانم
من=ببخشید شما؟
-حدس بزن عزیزم
وقتی گفت عزیزم یک جوری چندشم شد صداش یک جوری بود
من= چه میدونم شما کی هستین؟
داشتم فکر میکردم بگم من ستایش نیستم بعد ترسیدم از طرف میلاد باشه ولو برم
-من یاشارم
من=یاشار دیگه کیه؟
-یادت نمیاد عزیز؟همون که فوتبالیست بود رفتم سربازی ؟
یک لحظه یادم اومد همون پسره ی دروغگو چندش با اون لهجه اش
وای حالا همین یکی رو کم داشتم من که داشتم با میلاد هم بهم میزدم پس این دیگه چی میگفت این وسط!
من= ببخشید ولی من دیگه اهلش نیستم
-قبلا که بودی عزیز
من= حالا نیستم دیگه هم به من زنگ نزن
-شرمنده نمیتونم من دوست دارم و تمام مدت تو سربازی به فکر تو بودم
حالا هم میخوام بیام خواستگاریت با هم ازدواج کنیم مگه نگفتی تو هم از من خوشت اومده؟
تو دلم کلی به خودم فحش دادم که اون موقع برای این که بزارمش سر کار بهش گفته بودم ازش خوشم اومده ..........چه پر رو هم هست میخواد بیاد ازدواج کنیم
هیچ کس هم نه اونم این!!!!
من= شرمنده ولی من دیگه علاقه ای به شما ندارم خواهشن دیگه مزاحم نشید
-شرمنده عزیز الکی که نیست یک روز بگی میخوای فردا بگی نمیخوای
من=حالا که میبینی الکیه
-این جوریه باشه منم میرم به خانواده ات همه چیز رو میگم تا خودشون جواب منو بدن!
من= اگر میدونی کجا هستن حتما بهشون بگو
-بله که میدونم میخوای ادرس خونتونو بدم؟و بعد ادرس کامل خونه رو گفت
من که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم گفتم
-تو ادرس خونه ی مارو از کجا اوردی؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
گفت=اون روز دنبالت کردم و ادرس و پیدا کردم تازه دیدم عصرش هم رفتی خونه ی یک پسر دیگه
وای پدرام و میگفت ولی از کجا میدونست تو اون خونه پسر بوده؟نکنه دستش با پدرام توی یک کاسه است!!!داشت قلبم میومد تو دهنم ضربان قلبمو کامل میشنیدم
و قلبم مدام تیر میکشید
دستمو رو قلبم فشار دادم و گفتم= چی از جون من میخوای؟
-هیچی عزیز باهام ازدواج کن
من= ولی من از تو خوشم نمیاد تازه تو هیچی نداری منم قبول کنم خانواده ام قبول نمیکنند
-اون دیگه مشکل خودته ......باید راضیشون کنی
حالم داشت بد میشد علنا داشت تهدیدم میکرد!
من= خواهش میکنم دست از سرم بردار
-شرمنده عزیز نمیتونم!
بعد دوباره گفت=البته یک راه دیگه هم داره
اب دهنمو قورت دادم و گفتم چه راهی؟
-یک 10 میلیون اگر بدی شرمو کم میکنم
وای نه این پول میخواست اره باج میخواست وضع مالیش خوب نبود
ولی من نه این همه پول داشتم نه اینکه میخواستم باج بدم چون مطمئن بودم
اگر یک بار باج بدم بازم مجبورم میکنه اینکار و بکنم
من=باشه ........فقط یک هفته بهم وقت بده .........بهت میگم
-شرمنده دیگه نمیشه همین الان انتخاب کن
من= تو که ادرس خونمونو داری پس دیگه مشکلت چیه؟هفته ی دیگه همین موقع همین ساعت زنگ بزن بهت میگم
-باشه چون شومایی و عزیز مایی قبول فعلا
وقتی قطع کردم حس کردم همه جا داره دور سرم میچرخه قلبم بیشتر تیر میکشد
و دیگه نمیتونستم نفس بکشم حتی نمیتونستم از جام پاشم قرص قلبمو بخورم
با تمام توانم سعی کردم جیغ بزنم و دیگران و خبر کنم اما صدام در نمیومد
به زور روتختی ام رو چنگ گرفتم و کشیدمش ولی فایده نداشت
هر چی توان داشتم جمع کردم تو دستم و میز بغل تختمو انداختم که صداش
سهیل و سمیرا رو کشوند تو اتاقم
ولی اونا هم فکر میکردن دستم خورده بهش افتاده تا اینکه سمیرا بالاخره صورت کبود شده ام رو دید و با داد مامانمو صدا کرد
مامانم که داشت تلفن حرف میزد اصلا حواسش به حرف سمیرا نبود و هر چی سمیرا میگفت مامان ستاره حالش بده ........مامانم میگفت بهش عرق نعنا بده
خوب میشه
تا اینکه از روی تخت افتادم پایین و سهیل داد زد مامان ستاره مرد ومن دیگه چیزی نفهمیدم

چشم که باز کردم بالا سرم پر بود از دکتر و پرستار و یک ماسک هم رو صورتم که با فشار هوا رو وارد بینی ام میکرد
توان حرف زدن نداشتم حتی نمیشنیدم اونا چی میگن انگار گوشام بسته شده بودن
یک لحظه فکر کردم من این جا چیکار میکنم؟
ولی چیزی یادم نمیومد بعد از چند دقیقه انگار گوشام باز شد و داشت یادم میومد که چه اتفاقی افتاده ..........اره........اون تلفن.......یاشار....پول.......باج اونم10 میلیون.............دوباره حس کردم چشمام داره بسته میشه
و صدای ضعیفی که یک نفر میگفت زود فشار کپسول و بیشتر کن ادرنالین زود یک سرم دیگه و من باز نفهمیدم چی شد که چشمام بسته شد!
وقتی برای بار دوم چشم باز کردم مامانم کنارم داشت گریه میکرد و دعا میخوند
این بار صداها رو واضح میشنیدم اما نمیتونستم حرف بزنم
انگار لبام بهم چسبیده شده بودن..........مامانم با دیدن چشمای باز دووید بیرون از اتاق و با یک پرستار برگشت تو اتاق
پرستار یکم با سرمم ور رفت و یک امپول به سرمم زد و رو به مامانم گفت
-الان نمیتونه زیاد حرف بزنه نزارید زیاد به خودش فشار بیاره
و بعد رفت و من موندم و مامانم که داشت زنگ میزد به بابام هم خبر بده
یک ساعت بعد یک ظرف سوپ اوردن و مامانم اروم اروم سعی میکرد بزاره
دهنم و منم به زور قورت میدادم تقریبا تمام سوپ و خوردم و این اولین باری بود که من غذامو تمام میکردم
سعی کردم از مامانم بپرسم الان ساعت چنده .........ولی تلاشم بی فایده بود
دوباره سعی کردم ولی این بار خود مامانم شروع کرد به حرف زدن
-چیزی نیست نترس ......فقط همون بیماری ارثی که یکم حاد شده ناراحت نباش
با یک عمل کوچیک درست میشه .........بعد زیر لب گفت=خدا لعنت کنه این فامیلای بابات رو با این ارث هایی که به تو دادن.........و
دوباره با صدای بلند گفت =دیدی عمه ات هم عمل کرد الان حالش خوب شده؟تو هم خوب میشی فقط نمیدونم واسه تو چرا انقدر زود وضع اش وخیم شده
همون لحظه یک مرد مسن که دکتر بود وارد شد و رو به من گفت =مریض
کوچولوی ما چطوره؟دختر تو که همه ی مارو ترسوندی ....و یک نگاه به پرونده ام کرد و دوباره گفت=فشارت 6 بود با مرده زیاد فرقی نداشتی شانس اوردی ...........و رو به پرستاری که همراهش اومده بود گفت = فردا بهش غذا میتونید بدید بعد هم ببریدش برای عکسبرداری و چند تا ازمایش اگر دردش شروع شد از مسکن کم استفاده کنید
و بعد رو به مامانم گفت =هر چه زودتر عملش کنید بهتره
مامانم گفت= بله ولی دکتر قلب خانوادگیشون این موقع از سال المان باید صبر کنیم تا بیان
دکتر=خانم محترم دکتر دکتره حالا یکی اسم در کرده یکی نه .........به فکر جون دخترتون باشید با این فشار خون پایین و افتادگی شدید دریچه ی قلبش
و این همه استرس که به خاطر کنکور داره باید سریع عمل بشه و اگرنه معلوم نیست دفعه ی دیگه که فشارش میوفته قلبش توانایی پمپ کردن داشته باشه
مامانم= ولی دکترش میگفت که چیز مهمی نیست و با قرص خوب میشه
دکتر= شاید اون موقع این طور بوده ولی الان .....چیزی که من میبینم داغون تر از این حرفاست ........ضمن این که من اصرار نمیکنم که چه دکتری عملش کنه
چون کسی که اکثرا فشار خونش پایین عمل کردنش کار سختیه .....یک اشتباه ممکنه باعث بشه .........و دوباره سکوت کرد و چشم دوخت به من و گفت=
دختر کوچولو اخه چرا الکی حرص میخوری تو که خودت میدونستی چه بیماری داری..........چرا الکی خودتو عذاب میدی اخه کنکور هم شد مسئله که سرش خودتو داغون کنی؟اگر از الان سر این مسائل بخوای حرص بخوری بزرگتر بشی سر مسائل بزرگتر چیکار میکنی
پیش خودم گفتم اینارو باش فکر میکنن به خاطر کنکوره !کاش به خاطر کنکور بود
وقتی به خودم اومدم که دکتر رفته بود
اروم با زبون لبامو خیس کردم که راحت تر باز بشن و مامانمو صدا کردم
-مامان......مامان......
مامانم= جانم؟بالاخره تونستی حرف بزنی؟زیاد به خودت فشار نیار چی میخوای؟
من= ساعت چنده؟چند روزه که من این جام؟
مامان= ساعت 6 بعد از ظهر از دیروز تو این جایی چه طور مگه؟واسه کلاسات میگی نترس بعدا میگم بابات برات کلاس خصوصی بگیره اصلا اگر بابات پولشو نداشت پولشو هم خودم میدم
حالم داشت دوباره بد میشد بیچاره مامان من که فکر میکرد من نگران کلاسام هستم!
یهو یاد میلاد افتادم اوه ................گوشیم یعنی الان کجاست ..........
زود گفتم=مامان گوشیم ........گوشیم کجاست؟
مامان= خونه است ..انقدر وقتی دیدم افتادی کف اتاق حالم بد بود که حتی بدون این که یک چیزی بندازم سرم داشتم سوار امبولانس میشدم
من= میشه بگی بابا برام بیارش؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
مامانم=نه........این جا نمیزارن گوشی بیاری تو سی سی یو خصوصا تو که مشکل قلب داری
داشتم فکر میکردم ..........وای خدا نکنه میلاد زنگ زده باشه وبابا جواب داده باشه ..........نکنه یهو بیاد دم خونه .......وای یاشار و بگو فقط5 روز وقت دارم!!!
تو این فکرا بودم که مامان گفت=خب دیگه من باید برم این 2 روز هم به زور میومدم تو ...اینجا نمیزارن کسی همراه باشه من میرم و صبح دوباره میام کاری نداری؟چیزی نمیخوای؟
من= نه ......فقط چندتا کتاب و لباس برام بیارین ..........اگر هم میشه گوشیمو خاموش کنید
مامان=باشه ولی گوشیتو همون دیروز بابات خاموش کرد گفت دیشب زنگ زده بوده بابات از خواب پریده خاموشش کرده
من نفس راحتی کشیدم وگفتم باشه ممنون
مامان= خب من برم بابات پایین منتظر میخواست بیاد بالا نذاشتن ولی فردا میاد
فعلا خداحافظ
من = خداحافظ


وقتی مامانم رفت
سریع دکمه ی کنار تختمو فشار دادم و بعد یک پرستار اومد بالا سرم و گفت
-چیزی شده؟
من= نه میشه خواهش کنم یک تلفن برام بیارین باید به یکی زنگ بزنم
پرستار=تو که همین الان مامانت رفت به کی میخوای زنگ بزنی؟
من= خواهش میکنم
پرستار= باشه بزار به دکترت بگم بعد اخه به خاطر دستگاهی که به بدنت وصل
نمیزارن تلفن پیشت باشه ........و بعد از اتاق رفت بیرون
چند دقیقه بعد یک پسر جوان اومد تو و گفت=دختر جون مریض قلبی که دستگاه بهش وصله تلفن میخواد چیکار؟
من= خواهش میکنم قول میدم فقط چند دقیقه باشه توروخدا
پسر جوان که فکر کنم دکتر کشیک شب بود گفت= دست من نیست اگر دکترت بفهمه همه ی ما بدبخت میشیم یا اگر خدای نکرده اتفاقی برات بیفته ما دادگاهی میشیم
من=اصلا من امضا میدم هر چی بشه پای خودم ..........توروخدا فقط چند دقیقه
پسره یکم مکث کرد بعد گفت = با خانواده ات کار داری؟
من=راستش.............نه!
پسره یک خنده ی معنی داری کرد و گفت= ای بابا پس عاشق و دلباخته ای ؟
پس بگو چرا قلبت به این روز افتاده و بعد گفت میتونی از جات پاشی؟
من= اره فکر کنم بتونم
پسره روبه پرستار گفت = اروم ببرش یک چند دقیقه حرف بزنه و برش گردون
فقط خودت مواظب اش باش از چند دقیقه هم بیشتر نشه
پرستار=ولی دکترش منع کرده ..........اگر حالش بد بشه چی؟
پسره که دیگه حالا مطمئن بودم دکتر کشیکه گفت=اگر هم الان نزاریم با تلفن حرف بزنه عاشق و دلباخته به قلبش فشار میاره و حالش بدتر میشه و دوباره خندید و پشت سرش هم پرستار خندید
و من سریع گفتم
-فقط اگر میشه خوانواده ام نفهمن
پرستارو دکتر به همدیگه نگاه کردن ودوباره یک لبخند نشست گوشه ی لبشون
و هر دو با هم گفتن= به خانواده ات نمیگیم ولی به دکترت چرا
من=پس به دکترم هم بگین به خانواده ام چیزی نگه
پرستار= باشه عاشق ترسو البته اگر قول بدی کم حرف بزنی و حالت بد نشه
با سر حرفشو قبول کردم و پرستار شروع کرد به باز کردن دستگاه
بعد هم اروم منو از تخت تا نزدیک تلفن همراهی کرد
و من سریع شروع کردم به گرفتن شماره ی میلاد بعد از 3 تا بوق در حالی که نگرانی تو صداش موج میزد جواب داد
-بله؟
من= سلام میلاد
میلاد= سلامو..............و داد زد خجالت نمیکشی از دیروز تا حالا کجایی؟
چرا تلفنت خاموشه ؟میدونی چند بار اومدم دم خونتون و خواستم زنگ خونتونو بزنم و منصرف شدم .......میدونی از دیروز تا حالا چه قدر حرص خوردم؟
انقدر صداش بلند بود که پرستار بغلم هم میشنید
برای همین گفت = به عاشق دل خسته ات بگو انقدر داد نزنه!
میلاد که صدای پرستار و شنید گفت= کجایی؟ این کی بود؟
من= اگر بذاری بهت میگم تو مهلت بده ...........بعد اروم تر گفتم من بیمارستان هستم ....الان هم پرستار کنارم ایستاده تا حرفمو زودتر با تو تموم کنم .........
گوشیم خونه است
میلاد=بیمارستان؟بیمارستان چیکار میکنی؟
من= چیزی نیست یک بیماری ارثی .........مربوط به قلبه
میلاد=کدوم بیمارستان؟
من= الان وقت ملاقات نیست منم تو سی سی یو هستم پس نمیتونی بیای
میلاد= گفتم کدوم بیمارستان؟
من = نمیدونم .........
میلاد = مگه میشه از پرستار بپرس
من که از روی ارم لباسم اسم بیمارستان رو میدونستم گفتم=
بیمارستان لبافی
میلاد = باشه مواظب خودت باش ...دیگه برو استراحت کن ......ببخشید سرت داد زدم
من= اشکال نداره...................از دیروز یا بیهوش بودم یا با ارام بخش خواب بودم .......... الان هم به زور گذاشتن باهات حرف بزنم کاری نداری؟
میلاد= نه عزیزم مواظب خودت باش فعلا
به میلاد اسم بیمارستان رو مخصوصا اشتباه گفتم اخه اگر میومد میفهمید اسمم
ستایش نیست
بعد هم با خیال راحت رفتم خوابیدم
وقتی بیدار شدم صبح شده بود و بابام بالا سرم بود
با خنده گفت پاشو باید بری تو بخش دیگه لازم نیست این جا باشی فردا هم مرخص میشی کلی خوشحال شدم و
گفتم=سلام بابا حالا که میرم تو بخش گوشیمو میاری؟
بابام= باشه الان زنگ میزنم مامانت بیاره
و من کلی خوشحال شدم
اون روز به بخش منتقل شدم و اکثر فامیل اومدن ملاقاتم و کلی کمپوت و گل برام اوردن
و مامانم هم گوشیمو اورد فقط بدیش این بود که تو بخش همراه لازم بود و مامانم
پیشم میموند
اما شب که مامانم رفت تو نماز خونه نماز بخونه دوباره زنگ زدم به میلاد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
-الو سلام
میلاد=سلام ...........ستایش راستشو بگو من امروزرفتم بیمارستان ولی تو نبودی کجایی؟
من= اره چون میدونستم تو میخوای بری بهت اشتباه گفتم الان هم مرخص شدم
خونه ی یکی از اقوامم هستم فردا میرم خونه
میلاد=ستایش دروغ نگو من از دروغ متنفرم ..........تو این چند روز کجا بودی؟
من=باور کن بیمارستان بودم
میلاد= پس چرا نمیزاری ببینمت ؟
من= دوست ندارم تو تخت بیمارستان منو ببینی
میلاد= دروغ میگی
من= نه باور کن راست میگم اصلا وقتی همدیگر و دیدیم عکس ها و ازمایش هار و نشونت میدم خوبه؟
میلاد=باشه ......ولی ستایش من از دروغ متنفرم اگر بفهمم دروغ گفتی
من=دروغ نگفتم
میلاد=باشه پس فعلا
من= فعلا
وبعد از قطع کردن به این فکر کردم که باید از همه ی ازمایش ها یک کپی بگیرم و اسمم رو بالاش عوض کنم
فردای اون روز مرخص شدم و من اصرار کردم که میخوام برم کلاس و مامانم نمیذاشت
تا اینکه ترسید دوباره حرص بخورم و اجازه داد اما خودش منو رسوند
منم رفتم سر کلاس و بعد از کلاس رفتم از روی همه ی ازمایش ها کپی گرفتم
بعد اسکن شون کردم و اسمم رو عوض کردم بعد هم زنگ زدم مامانم اومد دنبالم و رفتم خونه
شب میلاد زنگ زد و باز ذکر کرد که از دروغ متنفر و اگر این چند روز جای دیگه بودم بهش بگم
و من گفتم که فردا همه ی ازمایش هارو براش میارم
و فرداش دوباره با کلی اصرار من مامانم اجازه داد برم کلاس
بعد از کلاس زنگ زدم به مامانم گفتم کلاسم طول میکشه ودیرتر میام خونه
بعد هم رفتم سر قرار و عکس ها و ازمایشات رو به میلاد نشون دادم
اونم اول به تاریخ هاش نگاه کرد وبعد گفت چرا نذاشتی بیام بیمارستان؟
من=گفتم که خوشم نمیومد منو تو بیمارستان ببینی
میلاد= میشه ازمایشات و عکساتو به یکی از فامیلامون که پزشکه نشون بدم
من=اره فقط اینا کپیشونه اصل اش رو بابام فرستاده واسه دکترم المان
میلاد =باشه میخوام مطمئن بشم الان حالت خوبه
من =باشه
و بعد هم یک بستنی خوردیم و منو رسوند خونه
تو خونه تازه یادم اومد فقط 2 روز وقت دارم و هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم
تنها یک راه داشتم اونم پلیس بود
ولی پلیس ممکن بود به مامان وبابام بگه
یهو ذهنم جرقه زد اره دوستم بنفشه اون باباش تو اداره ی پلیس کار میکرد
سریع شمارشو پیدا کردم دوباره رفتم زیر پتو وشماره اش رو گرفتم
بعد از چند بار بوق خوردن جواب داد
من=سلام بنفشه
بنفشه=سلام .شما؟
من=دستت درد نکنه دیگه مارو یادت نمیاد؟
بنفشه=نه به جا نمیارم
من=منم ستاره
بنفشه یهو جیغ زد و گفت =تویی ستاره .........وای باورم نمیشه دختر تو کجایی؟
من=زیر سایه شما .....
بنفشه =جون عمه ات ...راستی چی قبول شدی
من = راستش .........راستش من گذاشتم واسه امسال اخه پزشکی قبول نمیشدم
بنفشه =ای وای ببخشید ناراحتت کردم اشکال نداره فدای سرت
من= تو چی؟
بنفشه=منم سراسری قبول نشدم ازاد رفتم زیست سلولی مولکولی
من=افرین ..........برات یک زحمت داشتم
بنفشه =بگو؟
من=ببین راستش یک مشکلی پیش اومده که فقط بابای تو میتونه حل کنه
..................راستش یک مزاحم دارم که نمیخوام مامان بابام بفهمن ولی میخوام دیگه هم مزاحمم نشن
بنفشه =بابای من تو بخش مواد مخدره ولی بذار بهش بگم شاید اشنا داشته باشه
بتونه یک کاری برات بکنه
من =ممنون
بنفشه = نیم ساعت دیگه زنگ بزن بهت بگم
من= باشه
و خداحافظی کردیم
و بعد تازه به این فکر کردم که اگر کل ماجرا رو نگم که نمیشه اگرم بگم ابروم
پیش بنفشه و باباش میره ومدام عرض اتاق و میرفتم و میومدم
اون نیم ساعت به اندازه ی یک روز واسم گذشت تا بالاخره تموم شد و من زنگ زدم
-الو سلام چی شد بنفشه؟
بنفشه=سلام چه قدر هولی ......هیچی بابام گفت یک دوست داره تو یکی از کلانتری هاست ادرس کلانتری رو میدم برو پیشش ولی گفت اگر لازم باشه
خانواده ات رو خبر میکنند!
من= وای نه نمیخوام اونا چیزی بدونن
بنفشه =چرا؟حالا تعریف کن ببینم چی شده؟
من= هیچی گفتم که مزاحمه ولی دوست ندارم مامانم بفهمه میدونی که تو
جامعه ی ما همیشه دخترا مقصر هستن
بنفشه =باشه اگر نمیخوای بگی مجبورت نمیکنم فقط خیلی مواظب باش
من =باشه ممنون

فرداش دعا دعا کردم که خانواده ام نفهمن ولی بهتر از این بود که مجبور بشم
باهاش ازدواج کنم اگر ابروریزی میکرد مطمئنم مجبورم میکردن باهاش ازدواج کنم
وای وقتی یاد قیافه اش میوفتادم چندشم میشد
پیش خودم گفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد .........من دارم تقاص پس میدم تقاص اشتباه خودمو !
و این بار به هوای اینکه برم پیش مشاور رفتم به مامانم بگم دارم میرم از خونه بیرون که دیدم مامان و بابام دارن با هم دعوا میکنند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بابام=اخه من چه جوری بفرستمش المان به فکر جیب من هم باش همین ایران هم که بخوایم عملش کنیم من باید کلی قرض کنم و وام اون وقت تو میگی بریم المان
مامانم= من نمیدونم همه ی فامیلای تو پیش این دکتر عمل کردن بچه ی منم باید
پیش همین دکتر عمل کنه ..........بعد با گریه گفت تو میخوای بچمو بکشی من میدونم
بابام= اخه زن اون بچه ی منم هست به خدا منم دوس دارم ببرمش بهترین دکترا
عملش کنند ولی پول میخواد چیکار کنم؟کل هیکلمو بفروشم خرج رفتنمون به المان نمیشه چه برسه به عمل این دکتر هم که تا 6 ماه دیگه نمیاد
تا اون موقع اگر ستاره دوباره فشارش بیفته چی؟
مامان= من نمیدونم یا همون دکتر عملش میکنه یا اصلا من از این خونه میرم
همون لحظه پریدم وسط حرفشون و گفتم چه خبره تونه ؟من نمیخوام عملم کنید
به جاش با هم دعوا نکنید
بعد رو به مامانم گفتم من دارم میرم مشاوره
بابام= نمیخواد بری فکر نکنم امسال بتونی کنکور بدی
با عصبانیت برگشتم و گفت حتی اگر عمل هم بکنم کنکور میدم
و از خونه زدم بیرون
به ادرسی که بنفشه اس ام اس کرده بود نگاه کردم خیلی دور نبود رفتم سمت تاکسی تلفنی نزدیک خونمون یک ماشین گرفتم و رفتم به اون کلانتری
توی کلانتری انقدر شلوغ بود که حد نداشت و مدام هر کی منو میدید میپرسید چی کار داری
اول گفتم اومدم شکایت و منو به یک اتاقی راهنمایی کردن ولی بعد اسم همون دوست بابای بنفشه که اقای سروری بود رو بردم و گفتم باهاشون یک کار واجب دارم
اول قبول نکردن ولی وقتی به افسری که دم در اتاقش بود گفتم بگه از طرف اقای
حسینی(بابای بنفشه)اومدم اجازه داد برم تو
برعکس اون چیزی که فکر میکردم اقای سروری خیلی مسن نبود بهش میخورد 30 یا 35 سالش باشه
اول اون سلام کرد و منم با ترس و لرز جواب سلامشو دادم
و نشستم رو صندلی رو به روش و اون بدون کوچکترین مکثی گفت بفرمایید
فقط سریع چون من خیلی کار دارم
من=راستش شما رو اقای حسینی به من معرفی کردن من با دخترشون همکلاسی هستم
سروری=خب امرتون
من= اول میخواستم بپرسم اگر من از یک مزاحم شکایت کنم خانواده ام چیزی نمیفهمن؟
سروری=بستگی داره ............حالا چه مزاحمتی بوده ؟
من= ولی من نمیخوام خانواده ام بفهمن خواهش میکنم
سروری =خب تا نفهمم مشکلتون چیه نمیتونم بهتون کمکی بکنم
من =قول بدید به خانواده ام نگید
سروری=دختر جون من وقت ندارم اگر میخوای شکایت کنی زود و اگر نه که متاسفم
من= خب راستش من با یکی تو چت اشنا شدم و....................
سروری=براش عکس فرستادی؟
من= نه
سروری=هک کرد ایدیتو؟
من =نه
سروری = پس مشکلت چیه ؟ببین فکر کنم باید بری پیش پلیس سایبری
من = نه میدونید من یک بار باهاش قرار گذاشتم و اونم ...........اون ادرس
خونه رو پیدا کرده و تهدید کرده که به خانواده ام میگه و در غیر این صورت باید 10 میلیون بدم
سروری=دختر تو که میگی نه عکسی دادی نه چیزی پس چرا از تهدیدش میترسی
من= اخه من.............من انروز با شخص دیگه ای هم قرار داشتم
سروری با چشم های گرد شده فقط نگام میکرد و من کل ماجرای پدرام و یاشار رو بهش گفتم و اون فقط گوش میداد
وقتی حرفام تموم شد گفت=دختر تو که تو خانواده ی مذهبی هستی تو که انقدر
از ابروت میترسی برای چی این کارو کردی؟اخه من چی به تو بگم؟!!
و بعد گفت بعید میدونم بشه به خانواده ات خبر نداد
بعد گفت صبر کن یک زنگ بزنم
و شروع کرد به شماره گرفتن وبا یک نفر حرف زد و به من گفت پاشو
من = کجا ؟بازداشتم؟
سروری در حالی که میخندید گفت نه واسه چی بازداشت بشی تو که کاری نکردی
البته شانس اوردی اگر اون روز تو خونه ی پدرام اتفاقی بین تو و اون میفتاد
شاید محکوم به حد میشدی اما شانس اوردی حالا هم به یکی از سربازا گفتم تورو میبره بخش پلیس های سایبری تا تو میری اونجا من اوضاع تو رو برای مسئول اونجا توضیح میدم ببینیم چی کار میکنیم
من= ممنون فقط به خانواده ام نگین
سروری =دختر تو که اصلا نه اسمتو گفتی نه برگه ای پر کردی که من شماره داشته باشم نترس وقتی بری اونجا معلوم میشه باید چیکار کنی
من= ممنون
سروری=خواهش میکنم وظیفه است
و همون موقع یک سرباز اومد تو اتاق سلام نظامی داد و سروری رو به من گفت این خانم رو ببر بخش پلیس سایبری پیش اقای محبی
و سرباز گفت اطاعت و با هم رفتیم بیرون

فصل پنجم

بالاخره رفتیم قسمت پلیس سایبری وقتی به پشت در یک اتاق رسیدیم صف ادم هایی بود که نشسته بودند
سرباز رفت جلوی در و به سرباز دیگه ای که جلوی در نشسته بود گفت=این خانم و سروان سروری فرستادن
سرباز یک نگاه بهم کرد و گفت برو تو صف تا نوبتت بشه وقتی رفتم تو صف
سربازه گفت خوب دیگه من وظیفه ام تموم شده با اجازه و رفت
و چند دقیقه بعد صدای داد و سیلی محکمی به گوش رسید برگشتم و دیدم
یک مرد یک دختر و گرفته به باد کتک و داد میزد
من چه نان حرومی بهت دادم که همچین غلطی کردی؟
تو واسه من ابرو نذاشتی .......من چه جوری برم تو خونه ........اون کامپیوتر
بشکنه که تو باهاش قرار گذاشتی و رفتی خونه ی یک پسر
تو دیگه دختر من نیستی اسمتو از تو شناسنامه ام خط میزنم
مرد میگفت و دختر و میزد و تلاش سربازا برای اینکه جلوی مرد رو بگیرن بی فایده بود
یک لحظه حس کردم احتمالا منم تا چند ساعت دیگه عاقبت اون دختر رو خواهم داشت
حالم خوب نبود باز قلبم تیر میکشید و مدام نفس بلند میکشیدم تا شاید حالم بهتر بشه اما بیفایده بود بازم استرس بازم فشار پایین
دیگه معطل نکردم سریع از اونجا زدم بیرون یک ماشین گرفتم و رفتم خونه
به محض رسیدن به خونه دوباره مامان داد زد
-کدوم گوری بودی باز؟چرا گوشیت خاموشه؟چرا مشاوره نرفتی؟
اما تا رنگ کبودمو دید سریع رفت قرصامو اورد و یکی یکی گذاشت دهنم
یکم حالم بهتر شد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سمیرا هم برام اب قند درست کرد و قاشق قاشق میریخت تو حلقم
مامانم دوباره گفت =کجا بودی؟چیکار کردی؟چرا این جوری شدی باز؟
سمیرا= مامان بذار برسه بذار حالش جا بیاد بعد سوال پیچش کن
من= هیچی اومدم برم که تو ماشین حالم بهم خورد خدا عمرش بده راننده رو که منو رسوند
مامان= این همه مدت؟
من=اره اخه حالم خوب نبود نمیتونستم خوب ادرس بدم
مامان= مگه با تاکسی تلفنی نرفتی
من= نه !
مامان داد زد غلط کردی چند دفعه گفتم با تاکسی تلفنی برو امن تره
و رفت سمت تلفن وشروع کرد به حرف زدن
-الو سلام ببین بیفکریای تو به کجا رسید .............بله اومد خونه باز حالش بد شده بوده
-..................................
-ببین اینا رو ولش کن من یک راهی پیدا کردم خونه رو اجاره میدیم و میریم
تو پردیس خونه اجاره میکنیم و با باقی مونده ی پولش ستاره رو عمل میکنیم
-...................................
-شدنیه من سوال کردم قیمت گرفتم فوقش یک خونه ی کوچیکتر میگیرم دیگه
وای با شنیدن این خبر انگار داشتم بال در میاوردم اره همین خوب بود
وقتی خونه رو عوض میکردیم دیگه یاشار منو پیدا نمیکرد ولی حالا فردارو چیکار کنم تا فردا که خونمون عوض نمیشه
رفتم تو اتاقم تا دوباره فکر کنم من هیچ جوره نمیخواستم ابروم جلو بابام و مامانم بره
میدونستم اگر بفهمن تو خونه زندانیم میکنن
شب دوباره میلاد زنگ زد و من در اتاق و قفل کردم و رفتم زیر پتو
من=الو
میلاد=سلام ستایش
من=سلان
میلاد=ستایش من همه ی ازمایش ها و عکسات رو به پسر عمه ام که دکتر نشون دادم و گفت که باید زودتر عمل بشی
من= میدونم
میلاد= ولی ........وای ستایش ترو خدا کی عمل میکنی؟
من= معلوم نیست دکترم المان و مامانم اجازه نمیده کس دیگه ای عملم کنه
میلاد= نمیدونم چی بگم ..........فقط خدا کنه هر چه زودتر خطر رفع بشه
بعد با یک لحن خاصی گفت=ستایش
من=بله؟
میلاد=تنهام نزاریا من جز تو هیچ کس رو نمیخوام
من= دیوونه .........مگه قرار بمیرم.....نترس بابا بادمجون بم افت نداره
میلاد= توروخدا مواظب باش
در حالی که اشکم داشت در میومد
من =باشه .........ا مامانم صدا میکنه کاری نداری؟
میلاد= نه فعلا
من= فعلا
وقتی قطع کردم اشکام رو گونه ام میچکید
رفتم لب پنجره اتاقم رو به اسمون گفتم خدایا منم بنده ی گناهکارت من میدونم دیگه پیش تو هم ابرویی ندارم اما هر چی باشم بنده ات هستم
خودت گفتی که مشتاقی بنده هات برگردن پیشت
من ...........دوباره اشکام سرازیر شدن این بار در حالی که هق هق میکردم
و جلوی دهنمو گرفته بودم تا صدام بیرون نره تو دلم گفتم
من اومدم برگردم اومدم توبه کنم ...........خدایا التماست میکنم به حق همه ی
ادم های خوبی که داری کمکم بکن نزار ابروم بره مگه تو ستار العیوب نیستی؟
مگه تو بخشنده نیستی؟مگه نمیگی اعتراف به گناه هم گناهه؟خدایا خواهش میکنم
واشک هام سرازیر میشد
من به پهنای صورت اشک میریختم و به اسمون خیره بودم
و گفتم خدایا یک کاری کن فردا ابروم پیش مامان وبابام نره منم قول میدم با میلاد تموم کنم قول میدم ازش بگذرم قول میدم دیگه اذیت اش نکنم
قول میدم دیگه با هیچ پسری دوست نشم خدایا التماست میکنم
و دوباره زار زدم


اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم کنار پنجره خوابم برده بود از جام بلند شدم
و رفتم صورتمو شستم نگاه کردم ساعت 5 صبح بود وضو گرفتم و 2 رکعت نماز خوندن
بعد هم تصمیم گرفتم از یاشار وقت بیشتر بخوام و صداشو ضبط کنم
رفتم اینترنت یک برنامه گرفتم که بتونم وقتی حرف میزنه پشت تلفن صداشو ضبط کنم و رو گوشیم نصب کردم
تو دلم اشوب عجیبی بود دلهره ام هر ساعت بیشتر میشد و من از هر قرص قلبم 2 تا خوردم تا یک وقت دوباره واسه قلبم مشکل ایجاد نشه
اما فایده نداشتم با هر نفسی که میکشیدم قلبم تیر میکشید
بالاخره زنگ زد ولی من قطع کردم و دوباره بهش زنگ زدم و دکمه ی ضبط صداشو فشار دادم و گفتم
-بله؟
یاشار=سلام عزیزدل...........خب چیکاره ایم؟
من= ببین یاشار من دارم میمیرم یعنی یک مریضی دارم که خیلی زنده نمی مونم پس به دردت نمیخوردم انقدرکه گفتی هم پول ندارم که بهت بدم
یاشار=برو دختر خودتو سیاه کن مگه میشه کسی بالاشهر باشه و پول تو دست وبالش نباشه
من= مگه هر کس خونه اش بالاشهر باشه دلیل بر پولداریشه؟
یاشار= پس چی!در ضمن این داستانا دیگه قدیمی شده دارم میمیرم و پول ندارم و ........
یک چیز جدیدبگو بعد هم یک هفته وقت خواستی بهت دادم حالا انتخاب کن
من= تو مگه نمیخوای به خواسته ات برسی؟خب من الان این پول و ندارم ولی چون نمیخوام این دم اخری ابروم بره باشه برات جورش میکنم ولی 2 هفته وقت میخوام
یاشار در حالی که خنده ی چندشی میکرد گفت=برو دختر .......من میرم به خانواده ات میگم اصلا شاید اونا بیشتر از اینا برای ابروی دخترشون بسلفن!
من= نخیر اونا هم مثل من هستن در ضمن مطمئن باش اگر به خانواده ام بگی دیگه برام مهم نیست بقیه بفهمن و نمی زارم یک پاپاسی گیرت بیاد زنگ میزنم به پلیس فهمیدی؟
یاشار=اولا منو از پلیس نترسون دوما چون دوست دارم باشه 2 هفته ولی زیاده
یک هفته و نیم
من= باشه قبوله
یاشار=یادت باشه پولو ندی ابروتو میبرم فهمیدی؟
من=اره باشه
یاشار= فعلا
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تقاص اشتباه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA