ارسالها: 1484
#31
Posted: 15 Dec 2012 15:43
من=فعلا
وقتی قطع کردم دکمه ی قطع ضبط رو زدم و یک نفس اروم کشیدم ولی ضربان قلبم انقدر زیاد بود که به وضوح میشنیدمش سریع از اتاقم رفتم بیرون یک لیوان شربت قند خوردم
و برگشتم تو اتاقم و رو به پنجره گفتم خدایا الوعده وفا
دیگه تصمیم رو گرفته بودم باید با میلاد بهم میزدم ولی به یکی دیگه نیاز داشتم کمکم بکنه
تنها کسی که بهش اعتماد داشتم مروارید بود
چون خودش از دوست زخم خورده بود و بهم خیانت نمیکرد
هر چند دوست نداشتم هیچ کدوم از دوستام بفهمن ولی مجبور بودم!
زنگ زدم به مروارید و به طور خلاصه و با سانسور ماجرای خودم و میلاد و براش تعریف کردم
و ازش خواستم وقتی ما خونمون عوض شد و من برای عمل رفتم المان بعد از یک مدتی مروارید زنگ بزنه و بگه من اونجا مردم و همون جا خاکم کردن!
مروارید اول مخالف بود و میگفت این جوری هم خودم عذاب میکشم هم میلاد
اما من به خدا قول داده بودم باید تمومش میکردم
در نتیجه سر حرفم وایسادم و ازش خواستم این کارو برام بکنه و اونم قبول کرد
البته قرار شد یک سیم کارت ایرانسل که ثبت نام نشده بگیره و با اون بهش زنگ بزنه که بعدا براش مشکلی پیش نیاد!
توی اون مدت هم من وقتی با میلاد حرف میزدم صداشو ضبط میکردم یواشکی واسه روزای تنهاییم که دلم براش تنگ میشه
حتی یک چند تا عکس هم ازش گرفتم و به هوای اینکه میخوام داشته باشم تو گوشیم
سیوشون میکردم
شبا وقتی خواب بد میدیدم یا کابوس میدیدم هر ساعتی که بود زنگ میدم به میلاد و اونم حتی اگر خواب بود و از خواب میپرید جوابمو میداد و انقدر باهام حرف میزد تا اروم میشدم
بعضی شبا هم از زور خستگی وسط دلداری دادنش خوابش میبرد و من با همون صدای نفساش اروم میشدم گاهی حتی همون صدای نفساشو ضبط میکردم
بالاخره یک هفته تموم شد و چون خونه ی ما هم جاش خوب بود هم بزرگ بود
50 میلیون ماهی 500 تومن اجاره کردن
این خونه زمین اش هدیه عروسی مامان بابام بود و دوستای بابام چند سال پیش تازه ساخته بودنش و یک واحدش رو داده بودن بابام و واحد های دیگه رو هم خودشون فروخته بودن!
بعد هم یک خونه ی کوچیک تو پردیس با 10 میلیون ماهی 200تومن اجاره کردیم
و بابا بازم کلی وام گرفت و پول قرض کرد تا اونجا پول کم نیاریم
در این حین هم مدام دنبال کارای ویزا و پاسپورت المان مون بود
و همه مدام بابام و مامانمو سرزنش میکردن که این عملی نیست که بخواید به خاطرش برید
اونجا اما مامانم راضی نمیشد
هنوز وارد هفته ی دوم نشده بودیم که مامان وبابام برای گرفتن کارتون برای بسته بندی وسایل رفته بودن خونه ی یکی از فامیل ها و از اون طرف هم میخواستن برن خونه ی
پردیس رو نظافت کنند
منم به محض رفتنشون ماشین گرفتم رفتم بخش پلیس سایبری خوش بختانه اون روز خلوت بود
اما اجازه نمیدادن من اقای محبی رو ببینم میگفتن تو جلسه است اما من انقدر پافشاری کردم تا خود اقای محبی از اتاقش اومد بیرون و گفت
-چه خبر خانوم ؟این جا رو گذاشتی رو سرت
من=ببخشید اقای سروری منو فرستادن و همین الان باید ببینمتون
-خیلی خوب 5 دقیقه صبر کنید جلسه الان تموم میشه
و رفت تو اتاقش
مدام میترسیدم مامانم اینا بیان خونه خصوصا که سمیرا و سهیل رو هم به هوای من تو خونه گذاشته بودن و من اونا رو تنها تو خونه ول کرده بودم و گفته بودم اگر کسی زنگ زد
یا بگین رفتم حموم یا خوابم !
بالاخره بعد از 5 دقیقه اجازه دادن برم تو
من=سلام
محبی=سلام بفرمایید
من= ببخشید من وقت ندارم فقط روی این سی دی صدای کسی که منو تهدید کرده رو ضبط کردم شماره ی ماشین اش رو هم دارم میدم بهتون فقط تورو خدا زود بگیریدش .....اهان ایدیشم دارم اونم بدم؟
محبی=شما همون خانمی هستین که چند وقت پیش اقای سروری سفارش کرده بود؟
من=بله
محبی=پس چرا همون موقع نیومدید؟
من= میترسیدم ...........یعنی الان هم میترسم .....راستش نمیخوام پیششون بی ابرو بشم
محبی لبخند کجی زد و گفت = دختر خوب از این به بعد قبل از اینکه کاری بکنی به فکر عاقبت اش باش و ابروریزیش نه وقتی انجام دادیش
من=بله میدونم خیلی اشتباه کردم الانم دارم تقاصشو میدم
محبی= شانس اوردی زود اومدی اتفاقا چند روز دیگه میخواستیم بیایم خونتون تحقیق
من=تحقیق .........و........واس.....واسه چی؟
محبی= نترس دیگه خطری تهدیدت نمیکنه .اون پسر از دخترای زیادی اخاذی کرده
پرونده اش خیلی سنگینه یک همدست هم داره که دخترا رو میکشیده خونه و ازشون فیلم برداری میکرده تو شانس اوردی واست اتفاقی نیفتاده
یکم ساکت شد و بعد بلند شد اومد روبه روی من نشست و گفت
-قبل از تو یک دختر پر دل و جرات ازش شکایت کرد و ما هم خط اش رو پیگیری کردیم
البته هر دفعه خط اش رو عوض میکرد اما یکی از خط هاش که مربوط به تو میشد رو هر دفعه روشن میکرد وباهات تماس میگرفت و بعد قطع میکرد
اگر اون روز به جایی اینکه بری اومده بودی شکایت میکردی میگفتیم باهاش قرار بزاری وزودتر دستگیرش میکردیم
اما متاسفانه تو اینکار و نکردی و ما باسختی دوباره ردشو زدیم تا چند روز پیش که ادرسشو گیر اوردیم و گرفتیمش
طبق اقرارش قرار بود بیایم خونتون از تو هم تحقیق کنیم که خودت اومدی
و اگرنه خانواده ات میفهمیدن
وبعد دوباره خندید و گفت البته حالا هم باز باید به عنوان شاکی تو دادگاه حاضر بشی
من در حالی که نفس راحتی کشیدم اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد
من= ولی من باید به خاطر عملم از ایران برم ضمن این که اگر ازش شکایت کنم
خانواده ام هم میفهمن ...........من اون موقع مجبور بودم ولی الان به اندازه ی کافی شاکی داره دیگه چه نیازی به من هست
محبی=میل خودته ولی به نظر من شکایت بکن حالا هم بیا این برگه ای که قرار بود بیایم دم خونتون به عنوان تحقیق که تو شکایت میکنی یا نه رو پر کن
در حالی که دستم میلرزید اروم برگه رو از دستش گرفتم و پر کردم و امضا کردم و دادم دستش ولی شماره ی خونه رو خالی گذاشتم
محبی= چرا شماره ی خونه رو خالی گذاشتی؟
من= گفتم که داریم از ایران میریم
محبی= یعنی دیگه برنمیگردید؟
من= چرا ولی نمیدونم کی باشه و فکر نمیکنم شماره ی من دیگه نیازی باشه
محبی =باشه ............فقط یادت باشه دختر جون همیشه شانس باهات یار نیست
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#32
Posted: 15 Dec 2012 15:44
و مواظب خودت باش
من= چشم .............ممنون از لطفتون
محبی=خواهش میکنم ما وظیفمون رو انجام میدیم
خدا میدونه از اونجا چه جوری برگشتم خونه انگار سبک شده بودم و در حال پرواز کردن بودم!
توراه برای خودم و خواهر وبرادرم هم بستنی خریدم و وقتی رسیدم خونه همه باهم خوردیم وپوستشو انداختیم
تو شوتینگ تا مامان بابام نفهمن
دوباره 2 رکعت نماز شکر خوندم و از خدا به خاطر کمکش تشکر کردم
شب هم بابا ومامان شام گرفته بودن و اومدن خونه بعد از شام یکم با میلاد حرف زدم و بعد از مدت ها اولین شبی بود که با ارامش میخوابیدم
خیلی زود خوابم برد و دیگه کابوس ندیدم
اما صبح وقتی بیدار شدم تازه فهمیدم که باید این بار دیگه حتما به قولم عمل کنم ولی برام خیلی سخت بود
هر بار که میلاد و میدیدم دلم میلرزید
هربار که باهاش حرف میزدم و اون با لحن خاصی میگفت=ستایش........تنهام نزاریا
دلم هوری میریخت پایین و کلی خودمو نفرین میکردم و نمیدونستم چی بهش بگم!
بالاخره بعد از دو ماه ویزا و پاسپورتمون درست شد قرار بود من وبابام و مامانم بریم
و خواهر و برادارم خونه ی مامان بزرگم بمونند
خونه ای که تو پردیس گرفته بودیم نیاز به نقاشی داشت و یک هفته قبل از رفتنمون
نقاشی اش تموم میشد و قرار بود همون موقع اسباب کشی کنیم و کارتون ها رو همون جوری بزاریم تو خونه و درشو قفل کنیم تا وقتی برگشتیم وسایل رو بچینیم
توی اون مدت کلی حواسم رو جمع کرده بودم که میلاد نفهمه اسباب کشی داریم
و مروارید رو بهش معرفی کرده بودم که وقتی من المانم از اون خبر منو بگیره
چند روز بیشتر به رفتنمون نمونده بود و من دیگه نمیتونستم زیاد میلادرو ببینم
چون دلیلی برای بیرون رفتن از خونه نداشتم
اما خیلی دلم میخواست یک بار دیگه ببینمش
وقتی به مروارید گفتم گفت که جورش میکنه
ولی مامان من اجازه نمیداد من خونه ی هیچ کدوم از دوستام برم
اما مروارید که خودشو مدیون میدونست زنگ زد به مامانم تلفن روی ایفون بود وکلی التماس کرد که مامانم بذاره من نهار برم خونشون اما مامانم نمیذاشت
تا اینکه نمیدونم این مروارید یهو این همه اشک رو از کجا اورد که شروع کرد به گریه و گفت
-توروخدا بزارید بیاد من طاقت دوری دوستمو ندارم.....خواهش میکنم و افتاده بود به پای مامانم
من که داشتم از تعجب شاخ در میاوردم!
ولی از اونجایی که مامان من رو گریه خیلی حساس بود خودشم گریه اش گرفت و برای اولین بار تو عمرم اجازه داد من نهار برم خونه ی مروارید اینا
البته یکی دیگه از دلایل اش هم این بود که خانواده ی مروارید هم مذهبی بودن
اون روز رو خوب یادمه قرار بود اول برم پیش میلاد و بعد برم خونه ی مروارید اینا واسه نهار !
خوشبختانه انقدر سر مامانم شلوغ بود که فقط گفت وقتی رسیدی زنگ بزن و منم قبول کردم البته قرار بود تمام تلفن های خونه ی مروارید اینا رو هم خودش جواب بده که اگر مامانم بود بگه من اونجام
یک مانتوی مشکی پوشیدم با همون شالی که خودش برام خریده بود و یک کفش مشکی بدون پاشنه ..................شاید یک جورایی داشتم عزای این رابطه رو میگرفتم
وقتی از در رفتم بیرون مامانم گفت= این شال رو از کجااوردی؟
من= یکی از دوستام بهم کادو داده بود تولدم
مامان=پس چرا به من نشون نداده بودی؟
من= حتما یادم رفته بوده
مامان=باشه حالا چرا قیافه ات انقدر گرفته است ؟............یکم بخند ببین اون دختر چه قدر گریه کرد نذار دوباره گریه کنه
من= چشم فعلا خداحافظ
مامان=خداحافظ
مامان از قبل تاکسی تلفنی برام گرفته بود بالاتر از خونه ی مروارید اینا گفتم پیاده میشم
زنگ زدم به مامانم گفتم رسیدم
و دوباره ماشین گرفتم رفتم پیش میلاد
قرارمون رو به روی پارک ملت بود
وقتی رسیدم و دیدمش حالم بد شد
مثل همیشه خوش تیپ و خوشگل تکیه داده بود به ماشین اش
انگار میخواست دل منو بسوزونه!
یک پیرهن ابی پر رنگ پوشیده بود که همرنگ چشماش بود با شلوار لی تنگش
و صورت بدون ریشش که برق میزد!
یک لحظه یاد چند روز قبلش افتادم که بهش گفتم برام عکس ام ام اس کنه ولی گفت صبر کنم بره حموم بعد میفرسته و وقتی از حموم اومد 2 تا عکس فرستاده بود
وزیر یکیش نوشته بود
Before shave
وزیر یکی دیگه که اصلاح کرده بود نوشته بود
After shave
یک لحظه دلم براش ضعف رفت و دلم میخواست میتونستم بپرم بغلش اما نمیشد
دلم میخواست این روز اخری بهش خوش بگذره
واسه همین دور زدم و رفتم از پشت سرش گفتم پخخخخخخخخخخخخخخخخ
میلاد هم که انگار حواسش نبود یهو پرید و گفت
-سلام شیطونک خودم دیر کردی؟
من=دیر نکردم تو حواست نبود منم داشتم نگات میکرد
میلاد= خیلی بدی .........دلت میاد منو منتظر بذاری؟
من=اره
میلاد= از بس بدجنسی ........بیا بریم هوا سرده بریم این جاها یک چیزی بخوریم
من=باشه
و میلاد دستمو گرفت تو دستاش اصلا دلم نمیخواست این کارو بکنم من به خدا قول داده بودم اما این بار اخر بود
و تو دلم گفتم خدایا ببخشید بار اخر قول میدم
دستای من سرد سرد بود و دستای اون گرم گرم
حس میکردم گرما دستش داره به تمام وجودم رسوخ میکنه
بالاخره یک جا پیدا کردیم و رفتیم تو نشستیم
و میلاد یک چیزایی سفارش داد و برگشت پیشم
من فقط دلم میخواست لحظه به لحظه ی اون موقع رو به ثبت برسونم دلم میخواست
فقط نگاش کنم و به حرفاش گوش کنم
دلم میخواست با تمام وجود پیرهن اش رو بو بکشم تا عطرش تو مشامم بمونه
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#33
Posted: 15 Dec 2012 15:45
تو این فکر بودم که حس کردم بی اختیار گونه ام خیس شد
و میلاد در حالی که اشکامو پاک میکرد گفت =نبینم عشق من گریه کنه ها نترس دختر
زود خوب میشی برمیگردی پیش خودم..........تازه باید بگم که من دیگه طاقت ندارم
وقتی برگردی میام خواستگاری نامزد بشیم بعد من میرم سربازی و بعد هم عروسی
با این حرفش گریه ام بیشتر شد وباعث شد همه ی نگاه ها برگرده به سمت ما
و هر چی میلاد سعی میکرد ارومم کنه بیفایده بود
بلند شدم رفتم به سمت دستشویی چند مشت اب به صورتم زدم و یکی دوبار زدم تو صورت خودم و گفتم محکم باش ستاره توروخدا محکم باش
یک سوره حمد خوندم و دوباره رفتم بیرون نشستم پشت میز و سعی کردم بخندم
اما حس کردم چشمای میلاد هم خیسه
و دوباره با همون لحنی که من عاشقش بودم گفت=ستایش
من=جانم؟
میلاد=تنهام نزاریا من منتظرت میمونم تا برگردی بعد به بغل اش اشاره کرد و گفت
-بغل من جز برای تو مال هیچ کس نیست.................
داشتم خفه میشدم سعی کردم با تمام توان مقاومت کنم که اشکم نریزه
گفتم=میلاد خیلی دوست دارم خیلی باور کن خیلی
میلاد= منم دوست دارم
بعد از خوردن کیک و شیر کاکائو یکم رفتیم تو پارک قدم زدیم
و میلاد به شوخی گفت=ستایش دریچه ی قلبت رو عوض کردن یهو منو از قلبت در نیارن!
خندیدم و گفتم نمیدونم شاید در بیارن!
یهو میلاد وایساد
برگشتم سمت اش و گفتم شوخی کردم دیونه اخه مگه تو توی دریچه اش هستی تو وسط قلبم هستی وسط اش فهمیدی
و میلاد دووید دنبالم که منو بگیره و من فرار کردم
وسط دوویدنم گوشیم زنگ زد ودیدم مروارید
من در حالی که نفس نفس میزدم گفتم =جانم مروارید؟
مروارید= جانم و کوفت ....پاشو بیا دیگه دیر شده ها اگر نرسی دیگه خود مامان من زنگ میزنه خونتون
من =باشه عزیزم الان میام فعلا
و قطع کردم
وای نه لحظه ی جدایی بود و برای من کشنده بود
رو به میلاد که از پشت منو بغل کرده بود گفتم = وقتمون تموم شد
میلاد اهی کشید و گفت= باشه بریم سوار ماشین بشیم
بهش یک جایی نزدیک خونه ی مروارید اینا رو ادرس دادم ولی ادرس دقیق ندادم که دردسر ساز نشه
توی راه ضبط ماشین روشن بود و انگار خواننده داشت حرف دل منو میخوند
کاشکی چشمامو می بستم
کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم...........
کاش ندونی بیقرارم
کاش اصلا دوست نداشتم......
اما دارمممممممممممممممممممممم مممم
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میکشت
کاش ندونی که نگاهم خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت دیگه می مرد
با اهنگ اشک های منم بی اراده میلغزید روی گونه ام و میلاد ضبط رو خاموش کرد و گفت=ستایش تورو خدا گریه نکن خواهش میکنم .........گریه که میکنی حالم بد میشه
منم اشکامو پاک کردم و دیگه تا برسیم فقط نگاش میکردم
وقتی گفت رسیدیم انگار بدترین حرف دنیا رو بهم زده بود
گفت= میشه بیام فرودگاه؟
من= نه توروخدا اونوقت من دیگه نمی تونم برم
میلاد= قول میدم جلو نیام
من=باشه برات اس ام اس میکنم ............فقط یک چیزی
میلاد= چی؟
من=قول بده مواظب خودت باشی
میلاد= چشم تو هم مواظب باش
من =باشه ..........میلاد........ یادت باشه همیشه دوست دارم
میلاد = تو هم یادت باشه همیشه عاشقتم
من= ممنون خداحافظ
میلاد= فعلا خداحافظ
وقتی پیاده شدم و رفت انگار داشت قلب منو با خودش میبرد
ومن خیره به رفتن ماشینش نگاه میکردم
پیاده رفتم دم خونه ی مروارید اینا وزنگ زدم مروارید سریع اومد دم در و با دیدن قیافه ام گفت=داری چیکار میکنی با خودت دختر؟
من= هیچی ..........هیچی . دوباره اشکم سرازیر شد
همون موقع مامان مروارید اومد دم در و رو به مروارید گفت بزار دوستت بیاد تو بعد دوباره شروع کن
من=سلام
مامان مروارید= سلام دخترم بیا تو عزیزم
اون روز کلی به مروارید سفارش کردم که جوری به میلاد بگه که هول نکنه ویا شک نکنه
و کلی گریه کردم پیشش و اون هر بار نصیحتم میکرد که برم راستشو بهش بگم
و هردومونو نجات بدم اما من زیر بار نمیرفتم حس میکردم اگر این کار و بکنم دوباره
سر و کله ی یاشار پیدا میشه و خدا به خاطر قولی که من بهش دادم شر اون رو از سرم کم کرده
از مروارید کلی تشکر کردم به خاطر کمکی که بهم کرد و ازش خواستم این راز فقط بین منو اون بمونه
اونم قول داد که تا من نخوام به کسی نگه
و من ازش حلالیت طلبیدم و گفتم =مروارید به نظرت خدا منو میبخشه؟
مروارید= اره دیوونه خدابخشنده تر از این حرفاست
من= اره ولی کابوس کارها و اشتباه هایی که کردم تا اخر عمر با منه
اگر یک روز دوباره یاشار پیدام کنه اگر میلاد بفهمه ............وای مروارید من خیلی دختر بدی بودم خیلی.......
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#34
Posted: 15 Dec 2012 15:46
مروارید= دختر انقدر چرت نگو دخترایی هستن که میرن صدتا غلط میکنند ککشون هم نمیگزه تازه بازم امید دارن خدا ببخششون اون وقت تو به خاطر چند تا دروغ این جوری میگی؟
من= همین دروغ ها وقتی به چشم کوچیک بیاد راه رو برای بقیه گناه ها باز میکنه تازه دیگران چه میدونند که فقط من میخواستم بازی بکنم و طرف و سر کار بذارم
مروارید=ستاره من میگم برو به میلاد بگو همش یک اسم دیگه فامیلیتو که میدونه خب برو
بگو که دوستات ستایش صدات میکنند ولی اسمت ستاره است
من= کاش فقط اسم بود من سن ام تحصیلات ام اعتقادات خانواده ام و حتی خودم رو بهش دروغ گفتم ........نه ....دیگه راه بازگشتی نیست من به خدا قول دادم که ازش بگذرم
پس میگذرم!
بعد هم نهار خوردیم و با مروارید هم کلی عکس گرفتم و بعد از ظهر بابام اومد دنبالم و رفتم خونه
2 عید ما از ایران میرفتیم المان و من ساعت پرواز و شماره ی پرواز رو به میلادگفته بودم
تقریبا ساک هامون هم جمع بود و چون وسایلمون تو پردیس بود و ما بازشون نکرده بودیم
این یک هفته ی اخر خونه ی مامان بزرگم بودیم
داشتم چک میکردم که چیزی جا نذاشته باشم و اهنگ های موبایلمو گوش میکردم که یهو رفت روی این اهنگ
وقت رفتن نمیخوام ببینمت
میدونم ببینمت کم میارم
اگر یک لحظه فقط نگام کنی
دلمو پشت سرم جا میزارم
اگه خونسرد نگام به دل نگیر
دل تو...... یک روز ازم خسته میشه
اگر اسمم رو فقط صدا کنی راه رفتن واسه من بسته میشه
وقت رفتن نباید گریه کنی
این جوری دلم برات تنگ نمیشه
میدونم هر جای دنیاا که باشم
تو دلم عشق تو کمرنگ نمیشه
اگر خونسرد نگام به دل نگیر
دل تو یک رو ازم خسته میشه
اگر اسمم رو فقط صدا کنی راه رفتن واسه من بسته میشه
اهنگ رو قطع کردم و دوباره گریه کردم
بالاخره روز رفتن رسید تو فرودگاه همش چشم مینداختم که شاید بتونم بازم ببینمش اما
طبق قولی که بهم داده بود یک جایی قایم شده بود که نبینمش
تو دلم گفتم کاش ازش چنین چیزی نمیخواستم
وبالاخره شماره پرواز مارو خوندن و این یعنی خداحافظی با عشقم
وقتی سوار هواپیما شدیم حالم بد بود حس میکردم سرم گیج میره مامانم سریع قرص هامو
بهم دادخوردم اما مشکل من جای دیگه بود
وقتی هواپیما از زمین بلند شد انگار داشتم جون میدادم شاید هم بدتر
چشمام رو بستم تا دور شدن از عشقم /شهرم و کشورمو نبینم
چشمام رو بستم و هندزفری گوشیمو گذاشتم تو گوشم و یکی از کلیپ های ضبط شده ی صداشو گذاشتم گوش بدم
وای که چه قدر دلم برای این صدای بم اش تنگ شده بود برای نفساش برای بوی ادکلن اش
برای همه چیز
تو این فکرا بودم که خوابم برد وقتی چشم باز کردم مامانم گفت تا یک ساعت دیگه میرسیم
پیش خودم گفتم پس من خیلی خوابیدم
بعد از 45 دقیقه یکی از مهمان دارای هواپیما اومد به سمت بابام و گفت =شما گفته بودین
که بیمار قلبی دارین؟
بابام=بله ............و رو به من گفت ایشون هستن
مهماندار= میخوایم فرود بیایم اگر میشه شما ماسک اکسیزن تون رو بزنید و اگر حس میکنید حالتون بده پزشک هواپیما رو مطلع کنم
من که از ناراحتی دوری میلاد باز فشارم افتاده بود و داشت سرم گیج میرفت گفتم=
اگر میشه دکتر رو صدا کنید حالم خوب نیست
چند دقیقه بعد دکتر بالا سرم بود یک قرص داد خوردم و بعد گفت چند تا نفس عمیق بکش و ماسک رو گذاشت رو صورتم
بعد هم منو بلند کرد و برد یک جایی کنار خودش نشوند و مدام بهم توصیه میکرد به چیزی فکر نکنم و یک ابنبات داد و گفت فقط تو دهنت مک بزن و اصلا نخورش
منم به حرفش گوش کردم تا بالاخره اعلام کردن هواپیما به زمین نشسته
و بعد از پیاده شدن و تحویل گرفتن ساک ها به سمت یک هتل رفتیم که قبلا یکی از دوستای
بابام رزرو کرده بود
شب که میخواستم تو هتل بخوابم بازم صدای میلاد رو گوش کردم و بعد خوابیدم
وصبح منو بردن بیمارستان و فوری بستریم کردن
اما دکتر اجازه ی عمل نداد گفت اضطراب داری و با اضطراب نمیشه قلب رو عمل کرد
چند جلسه مشاور به همراه مترجم برام اوردن که مراحل عمل رو توضیح بده وبگه که عمل
خیلی ساده است تا من ترسم بریزه اما من از عمل نمیترسیدم من مشکلم چیزه دیگه ای بود
که نمیتونستم به هیچ کس بگم!
وقتی دیدن مشاوره فایده نداره خود دکتر متخصص که اقای جاوید بود اومد تو اتاقم و یکم از عملم گفت و اینکه تا حالا چه قدر این عمل رو انجام داده و هیچ اتفاقی نیفتاده
ویک دفعه به چشام خیره شد و سکوت کرد
بعد گفت =تو چه قدر شبیه دختر من هستی اونم هم سن تو بود حتی روز تولدتون هم یکی هست
و بعد خواست از اتاق بره بیرون که گفتم=دکتر دخترتون الان کجاست؟
دکتر=زیر خروارها خاک ......................
دلم براش سوخت معلوم بود خیلی دخترشو دوست داشته
پیش خودم گفتم شاید به اینم دروغ گفتن دخترش زنده است و من هستم!
بعد خودم از حرف خودم خنده ام گرفت
بعداز اون روز دکتر بیشتر میومد تو اتاق من و تقریبا عین یک پدر باهام رفتار میکرد
طوری که باز گیر دادن مامانم شروع شد و همش میگفت
چرا با دکتر نامحرم میگی و میخندی؟
چرا اصلا این دکتر همش تو اتاق تو؟
فکر نکن اومدی کشور دیگه ای میتونی هر غلطی خواستی بکنی و..........
اخرش خود دکتر واسه مامانم ماجرای دخترش و شباهت اش به من رو توضیح داد
ولی بازم مامان خیلی محتاط بود
بالاخره گفتن برای عمل اماده ام
شب قبلش تصمیم گرفتم به میلاد زنگ بزنم از یکی از پرستارا میخواستم خواهش کنم
برام تلفن بیاره اما چون زبانم خوب نبود نمیفهمید
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#35
Posted: 15 Dec 2012 15:46
تا اینکه بعد یک ساعت مترجم اومد و گفت با این تلفن نمیتونی به ایران زنگ بزنی و
بهتره بزاری بعد عملت اما من دلم نمیومد حداقل برای اخرین بار صداشو زنده نشنوم
انقدر بیتابی کردم که مترجم موبایلشو از جیب اش در اورد و گفت با موبایل من میتونی
تماس بگیری!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون زنگ زدن با موبایل اون اونم به ایران خیلی گرون میشد
اما اون داشت این کارو میکرد
گفتم حتما پولشو بهش میدم در نتیجه سریع گوشی رو از دستش قاپیدم اما یهو یادم اومد
من که بلد نیستم به ایران زنگ بزنم
دوباره گوشی رو گرفتم سمت اش و گفتم اگر میشه خودتون بگیرید
فکر کنم فهمید بلد نیستم که یک خنده نشست گوشه ی لبش
من شماره رو میگفتم و اون میگرفت
چند بار شماره رو گرفت اما جواب نداد تا اخرین دفعه یهو گوشی رو گذاشت کنار گوشم
و صدای میلاد پیچید تو گوشم
-الو؟............بله؟................بفر مایید؟............الو ؟الو؟
من=س....سل...........ا..........م ......و در حالی که اشکام میریخت رو صورتم گفتم
منم میلاد
میلاد=ستایش تویی؟الهی قربونت برم من الهی فدای صدات بشم اگر بدونی چه قدر دلم برای
صدات تنگ شده بود ..........اگر بدونی من تو این یک هفته که رفتی چی کشیدم
هر روز زنگ میزنم به موبایل دوستت ........بیچاره از دستم عاصی شده
اون حرف میزد و من کلمه به کلمه اش رو به ذهن میسپردم و بیصدا اشک میریختم
نباید اون میفهمید که من دارم گریه میکنم
صدامو صاف کردمو گفتم= من دلم برات تنگ شده ............ببخشید تو بیمارستان بودم
نتونستم بهت زنگ بزنم
میلاد=اشکال نداره ایشالا زودتر میای این دوریت تموم میشه .......عمل کردی؟
من= نه .........فردا قراره عمل کنم ..........راستش .......راستش زنگ زدم حلالیت
بگیرم ازت
میلاد= این چه حرفیه دختر اولا که ایشالا 100سال زنده باشی وبا خنده گفت سایه ات بالا سر من و بچه هام باشه .............بعد هم اونی که باید حلال کنه تویی نه من
تو که اذیت بلد نیستی بکنی اخه دختر
من= ا میلاد تو بچه هم داشتی وبه من نگفته بودی ؟.........واقعا که ........شرمنده من منصرف شدم و در حالی دوباره اشک از روی صورتم میریخت گفتم =دیگه باهات ازدواج نمیکنم
میلاد= دیوونه منظورم بچه ی من و تو که در اینده به دنیا میاد
من= اهان باشه حالا میبخشمت
میلاد دوباره با همون لحنی که دوست داشتم گفت =ستایش............
من=جانم؟
میلاد= قول دادی تنهام نزاریا ..............من بدون تو هیچی نیستم ..........میمیرم .......میشم مرده ی متحرک
من= نه بابا من پوست کلفت تر از این حرفام
میلاد= ستایش چرا صدات میلرزه؟
من= نه بابا مال خط هاست و اگرنه جات خالی این جا انقدر خوش میگذره
میلاد= در حالی که میخندید گفت امیدوارم همیشه خوش باشی .........
حس میکردم دیگه نمیتونم جلوی هق هق کردن و زار زدنمو بگیرم و بدون صدا گریه کنم
گفتم =خب دیگه میلاد من باید برم زود بخوابم فردا عمل دارم ........تو مواظب خودت باش
میلاد= اگر تو مواظب باشی منم مواظبم .............راستی بعد عملت هر موقع تونستی بهم زنگ بزن
من دیگه طاقت نداشتم و گفتم=باشه .....کاری نداری
میلاد=نه مواظب باش
من گفتم خداحافظ و دیگه منتظر جواب میلاد نشدم قطع کردم و گوشی رو دادم دست مترجم
و انقدر بلند گریه کردم که تو عمرم این جوری گریه نکرده بودم
همه ی پرستارا ریخته بودن تو اتاقم و با تعجب به من نگاه میکردن ونمیدونم مترجم داشت چی براشون بلغور میکرد که اونا هم فقط سرشونو تکون میدادن!
بعد هم یک ارام بخش بهم زدن و خوابم برد
----------------------------------
صبح با صدای بابام بیدارشدم که صدام میکرد
وقتی چشم باز کردم حس کردم دیگه هیچ توانی در بدنم نیست هیچ انگیزه ای برای زندگی
ندارم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#36
Posted: 15 Dec 2012 15:47
من به ارزوهام به رویاهام به ارمانهام نرسیده بودم
حالا دیگه نه به پزشکی که ارزوم از بچگی بود و به خاطرش 12 سال به شدت درس خونده بودم رسیده بودم
نه اون ستاره ی سابق بودم که وقتی یک تار موش بیرون بود عذاب وجدان میگرفت و بزرگترین گناهش دروغ های کوچیک بود ویا غیبت هایی که با مامانش بعد از عروسی میکرد
به قول میلاد حالا روح سفید من لکه دار شده بود و یک جورایی خاکستری شده بود
حالا حتی اگر خدا هم منو میبخشید من خودمو نمیبخشیدم که عمرم رو 2 سال از بهترین
سالهای عمرم رو به بازی گرفتم و تبدیل شون کردم به بدترین سال های عمرم و کابوس
اشتباهاتم ولم نمیکرد
کم کم پرستارا اماده ام میکردن برای اتاق عمل و من فقط یک ارزو داشتم این که از اتاق
عمل برنگردم هر چند میدونستم پرونده ام تو اون دنیا هم سیاه بود
دیگه حس میکردم انقدر غم دارم که به غم هام دارم عادت میکنم و یک جورایی بی حس شده بودم
دیگه نه خوشحالی میفهمیدم نه غم ............فقط میخواستم زودتر بی هوشم کنند و از دنیا
برم دلم میخواست دروغی که قرار بود به میلاد بگم به واقعیت تبدیل بشه
بعد از اماده شدنم مامانم اومد پشیم و کلی برام دعا خوند و بهم گفت که مقاوم باشم
بعد هم بابام در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود دستش رو گذاشت رو قلبم و یک
سوره ی حمد خوند و بعد گفت =یادت باشه خیلی دوست دارم دخترم
تا حالا بابام یک همچین حرفی بهم نزده بود شنیدن این جمله از زبون بابام برام عجیب بود
شاید اگر هر وقت دیگه بود کلی ذوق میکردم اما اون موقع اصلا احساسی نداشتم
و فقط الکی لبخند زدم
بعد از خداحافظی با مامان بابام دکتر جاوید اومد پیشم و نشست کنارم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم دکتر عمل رو کی شروع میکنید؟
دکتر جاوید=عجله داری؟
من= نمیدونم
دکتر جاوید = من خیلی تا حالا تو عمرم عمل کردم میدونی شاید انقدر هست که خودم تعدادش از دستم در رفته شاید یک میلیارد شاید کمتر شاید بیشتر .............اما هیچ وقت
حسی که امروز دارم رو نداشتم
امروز برای اولین بار بعد از سال ها عمل کردن میترسم
بعد یک عکس از تو جیبش در اورد و بهم داد و گفت=این عکس دخترمه
وقتی عکس رو نگاه کردم باورم نمیشد اون دختر خیلی شبیه من بود و فقط یک تفاوت داشت و اونم این که چشم های اون ابی بود و یکم درشت تر از من بود
اگر من لنز میذاشتم شاید میشدم خواهر دوقلوش
همینطور که به عکس نگاه میکردم دکتر گفت =سرطان گرفت !ومن ............من دکتر جاوید معروف که جون خیلیا رو نجات داده بود نتونست براش کاری بکنه!
پیش بهترین جراح دنیا بردم اش اما...........................
اه کشید و گفت =خدا میخواست بهم بگه مغرور نشو همه چیز دست تو نیست
بعد در حالی که چشماش پر از اشک بود بهم نگاه کرد و گفت =من یک بار یک دخترم رو از دست دادم دیگه نمیخوام این یکی رو هم از دست بدم و یک لبخند نشست رو لبش
من= ممنون دکتر ولی فکر نکنم من لایق دختری شما باشم
دکتر=هستی دخترم هستی تو لیاقتت بیشتر از این هاست مگه من کی هستم که این جوری میگی؟
و بعد درحالی که از اتاق خارج میشد گفت =قول بده مقاوم باشی نمیخوام این یکی دخترم زیر دست خودم ازبین بره..........سکوت کرد و بعد دوباره گفت =راستی به خانواده ات بگو من برای عمل کردن دخترم پول نمیگیرم فقط پول بیمارستان رو بدن
تا خواستم اعتراض کنم از اتاق رفته بود
دیگه لباس اتاق عمل رو تنم کرده بودن و داشتن منو میبردن توی یک اتاق ابی که هواش خیلی سرد بود
بعد از چند دقیقه چند تا دستگاه دیگه هم بهم وصل کردن و دکتر جاوید و چند خانم و اقای
دیگه هم دورم جمع شدن
یکی از اقایون رو به من به انگلیسی گفت اسمت چیه؟ لبخند زدم و گفتم ستاره
و دوباره اون اقا به انگلیس پرسید چند سالته؟و من هم به انگلیسی گفتم 18
یک ماسک اومد رو صورتم و بعد همه چیز سیاه شد
وقتی چشم باز کردم یک نور سفید چشمم رو اذیت میکرد ولی کم کم عادت کردم
و وقتی مامانم و بابام رو کنارم دیدم فهمیدم ارزوم براورده نشده!
توان حرف زدن نداشتم ولی صداها رو میشنیدم
مامانم قربون صدقه ام میرفت ...........بابام خدا رو شکر میگفت و این وسط
تنها کسی که ناراحت بود من بودم که اشک اروم از گوشه ی چشمم میچکید
روی قلبم حس سنگینی داشتم و سخت نفس میکشیدم و کلی دستگاه بهم وصل بود
حس میکردم چرخوندن مردمک چشمم هم برام سخته
برای همین فقط چشم دوختم به سقف اتاق و صورت میلاد رو مجسم کردم
چه قدر دلم میخواست الان پیشم بود
چه قدر دلم میخواست اجازه داشتم صورتشو بازم ببینم یا صداشو بشنوم
چه قدر تقاصی که باید میدادم سخت بود
فردای اون روز دکتر جاوید اومد ملاقاتم و هر چه قدربابام اصرار کرد پول عمل رو ازش نگرفت
وفقط یک لبخند زد و گفت خوشحالم که حداقل تورو نجات دادم
وبعد به بابام شماره ی خونه اش تو ایران رو داد وشماره ی خونمون رو گرفت و گفت
که حتما با همسرش به دیدنم میاد چون از وقتی راجع به من برای زنش تعریف کرده اونم
مشتاق شده منو ببینه
چند روزی بیمارستان بستری بودم بعد هم که مرخص شدم حق نداشتم با هوا پیما مسافرت کنم برای همین چند وقتی خونه ی یکی از دوستای دبیرستان بابام که اونجا زندگی میکرد
موندیم تا بالاخره اجاز دادن من با هواپیما سفر کنم
توی اون مدت دستم نمیرفت که نه به مروارید دیگه زنگ بزنم نه به میلاد
میدونستم مروارید بهش گفته که من از دنیا رفتم چون طبق قرارمون همون فردای روز
عمل باید میگفت
ولی من نمیخواستم دیگه راجع بهش با کسی حرف بزنم
هر شب با صدای ضبط شده ی میلاد میخوابیدم و عکساش رو تو گوشیم نگاه میکرد
و خودمو با این چیزا اروم میکردم
ولی وقتی قرار شد برگردیم ایران دوباره بغض و غم گلوم رو گرفته بود
فکر این که برگردم ایران ولی نتونم برم پیش میلاد دیونه ام میکرد!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#37
Posted: 15 Dec 2012 15:48
فکر اینکه الان اون داره زجر میکشه و من این جا زجر میکشم
فکر اینکه بعد از من با چه کسی میخواد ازدواج کنه دیونه ام میکرد
و برای اینکه بهشون فکر نکنم به شدت سعی میکردم توی جمع های شلوغ باشم و یا کار
انجام بدم
کمک زن دوست بابام تو کاراش کمکش میکردم اصلا تنها تو اتاق نمیرفتم و حتما با مامانم و بابام میرفتم بخوابم که وقت نکنم به میلاد فکر کنم
اما همه ی اینا بیفایده بود من فقط داشتم خودم رو گول میزدم
میلاد تو قلبم بود و من نمیتونستم جداش کنم
وقتی بلیط برگشت رو بابا داد دستم هم خوشحال بودم که دیگه جایی نفس میکشم که میلاد
نفس میکشه هم ناراحت که نمیتونم باهاش باشم
بالاخره سوار هواپیما شدیم با وجود اینکه دکتر اجازه داده بود اما بازم یک سر پیشگیری ها
و قرص ها رو داده بود و گفته بود به پزشک هواپیما حتما از قبل اطلاع بدیم
این بار برعکس قبل اصلا حالم بد نشد فقط بغض داشتم اونم تو گلوم گیر کرده بود
و با شنیدن صدای ضبط شده ی میلاد ترکید!
خوشبختانه مامان وبابام خوابشون برده بود و نفهمیدن که دارم گریه میکنم
و منم چشمام رو بستم و به خاطرات خودم و میلاد فکر کردم و اشک هام رو ازاد گذاشتم
تا از روی صورتم بیان پایین
-----------------------------------------------------------------
وقتی از هواپیما اومدیم پایین با تمام وجود هوای کثیف تهران رو کشیدم تو ریه هام
هر چند که دکتر گفته بود این کار ونکنم
اما من حس میکردم میلاد هم این هوا رو تنفس کرده پس منم باید تنفس کنم
به محض رسیدن ما گوشیم مدام زنگ میخورد و میلاد بود و من نمیدونستم باید بهش چی بگم !
وقتی رسیدیم پردیس دیدیم مامان بزرگم خونه رو تو نبود ما چیده و فقط خورده ریزا مونده بود که اونا رو هم خودمون انجام دادیم
راه پردیس تا محل کار بابام دور بود اما خب مجبور بود
خواهر و برادرم رو هم یک مدرسه تو همون نزدیکی مامان بزرگم ثبت نام کرده بود
من قرار شد اون سال هم کنکور ندم و بزارم سال دیگه و فکر اینکه من 2 سال ازعمرم رو
سر هیچ و پوچ و یک بازی مسخره از دست دادم ازارم میداد
بعد میگفتم خب در عوض بامیلاد اشنا شدی
اما یک ندایی از درون بهم میگفت چه فایده تو که هیچ وقت نمیتونی باهاش باشی
فقط حسرت اش به دلت موند!
یک هفته از اومدنمون میگذشت که زنگ زدم به مروارید تا ازش بپرسم چیکار کرده
و اون هم گفت هر چی به میلاد گفته باور نکرده!
گفت از چند تا از دوستاش که دوست پسر دارن خواهش کرده تا اونا هم به عنوان
فامیل های من بهش بگن که من فوت شدم اما بازم باور نمیکنه!
به مروارید گفتم بهش بگه که به گوشیم زنگ نزنه چون گوشیم مثلا دسته فامیل هامه
وبعد از اون دیگه زنگ نزد
اما هر شب همون ساعتی که با هم حرف میزدیم اس ام اس میداد
اولین شبی که اس ام اس داد نوشته بود
ستایش مگه قول ندادی تنهام نزاری پس چرا؟چرا رفتی؟
ستایش من دارم داغون میشم کمرم شکسته
تورو خدا منم ببرم پیش خودت
با خوندن این اس ام اس اش اون شب تا خود صبح گریه کردم
اما اس ام اس هاش هر شب ادامه داشت و من هر شب 10 بار اس ام اس هاشو میخوندم
و گریه میکردم
تا اینکه مروارید اومد خونمون و ازش خواستم بهش زنگ بزنه وبگه گوشیم رو قرار بدن
به بابام ودیگه اس ام اس نده
هیچ وقت ان روز یادم نمیره نزدیک ظهر بود و مامانم کلاس خصوصی گرفته بود
و خواهر و برادرم کلاس زبان بود
مروارید قرار بود پیشه من باشه تا تنها نباشم ................مروارید
شماره ی میلاد رو گرفت و گذاشت رو ایفون
-الو سلام اقا میلاد
میلاد در حالی که صداش گرفته بود و خیلی اروم حرف میزد گفت =سلام
مروارید=اقا میلاد ببخشید مزاحم شدم میدونم ناراحت هستین و دوست ندارین من زنگ بزنم
اما راستش ............گوشی ستایش رو قرار بدن به باباش گفتم ازتون خواهش کنم
اگه میشه اس ام اس ندید یک وقت فکرای بدی پیش خودشون نکند
میلاد انگار یهو شکست صدای هق هق گریه اش بلند شد و گفت =نه میتونم ببینمش نه صداشو بشنوم و نه برم سر مزارش .....................حالا هم میگین اس ام اس هم ندم!
به محض شنیدن صدای گریه اش میخواستم باهاش حرف بزنم و بگم
-میلاد غلط کردم ...........میلاد ببخشید ............اصلا بیا منو بکش ولی گریه نکن
میلاد توروخدا گریه نکن .............دلم میخواست التماسش کنم گریه نکنه......... دیگه هیچی برام مهم نبود چون من طاقت گریه های میلاد و نداشتم و تا حالا ندیده بودم گریه کنه اونم با هق هق!
اما همون لحظه ی اول مروارید دستشو گذاشت روی دهنم و نذاشت چیزی بگم و من بازم
اشکام سر میخوردن پایین!
حس میکردم میلاد خورد شده ............اره من خوردش کردم من لعنتی ...........هر چی سرم بیاد حقمه ...........هر چی!
اما خودم هم با شنیدن صدای گریه میلاد خورد شدم ............سوختم و خاکستر شدم!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#38
Posted: 15 Dec 2012 15:48
فصل ششم
بعد از اون روز دیگه نه اس ام اس میداد نه زنگ میزد
وباز من بودم و شب های تنهایی و عکس ها و صداهای ضبط شده ی میلاد
گاهی دلم میخواست برم نزدیک خونشون و یواشکی ببینمش اما میترسیدم..........میترسیدم
طاقت نیارم و برم جلو و همه چیز خراب بشه
تصمیم گرفتم با یک تیر 2 تا نشون بزنم ...........
از اول شهریور شروع کردم به درس خوندن اونم به شکل سفت و سخت این جوری هم میتونستم پزشکی قبول بشم هم کمتر به میلاد فکر کنم
اما این وسط چند تا مشکل وجود داشت
بابا برای اینکه بتونه پول پیش خونه رو اماه کنه و خونه رو از اجاره در بیاره باید مدام پول پس انداز میکرد و دیگه پولی واسه کلاس رفتن من نمیموند
و بدتر از اون دوری راه تا کلاس ها بود چون ما پردیس بودیم و تا تهران حداقل 20 دقیقه
راه بود
اوضاع مالیمون انقدر وخیم شده بود که حتی نمیتونستم یک ازمون ثبت نام کنم
و مدام خودمو سرزنش میکردم که اون موقع که بابام این همه کلاس منو فرستاده بود
و ازمون میدادم قدرشو ندونستم ..............اما حالا که میخوام بخونم ...........پول
یک ازمون رو هم نمیتونم بدم
تو گیر و دار این بودم که چیکار کنم که یک روز بابام گفت =ستاره یادته من هر سال عیدی هات رو جمع میکردم و 6 سال پیش گذاشتم برات تو حساب سپرده بلند مدت5ساله؟
خب الان دیگه 5 سال تموم شده و اینکه سود هاشم باید خیلی شده باشه برو از سود های اون بردار و کلاس ثبت نام کن
و من اون لحظه دوباره فهمیدم که اشتباهات من انعکاسش تمومی نداره
مونده بودم چی بگم فقط گفتم=ا ........راست میگین .........اره باشه
و بعد کلی فکر کردم که چیکار کنم من تقریبا 500 شایدم 600 تومن خرج کرده بودم و بعد از اون هم خیلی دیگه جمع شده باشه 100 تومن یا 200تومن و با این پول فقط میتونم
ازمون ها رو ثبت نام کنم
به خودم دلداری دادم که اشکال نداره بگو فقط میخوای امسال ازمون بدی و کلاس نمیری
تازه این جوری تو وقت هم صرفه جویی میشد و لازم نبود راه های طولانی رو برم و برگردم
اما وقتی رفتم با بابام ازمون ثبت نام کنم گفتند چند تا کتاب عوض شده و باید حتما کلاس ثبت نام کنم
پیش خودم گفتم =اخه الان هم وقت عوض کردن کتاب ها بود؟!!!وای خدایا اینو کجای دلم بزارم
قیمت کلاس هایی که باید ثبت نام میکردم دقیقا میشد 600 هزارتومن و من دیگه هیچ پولی نداشتم چون فقط ته حسابم 200 تومن به زور مونده بود و من اونو برای ثبت نام ازمون داده بودم
به بابام گفتم بعدا میام کلاس ها رو ثبت نام میکنم و کلافه برگشتم خونه
نمیدونستم چیکار کنم هیچ راهی نداشتم به بابام میگفتم اون پول رو خرج چی کردم ؟!!!
اونم 10 تومن 20 تومن نبود 500 هزار تومن حداقل بود
پیش خودم گفتم خب تو که قرار نبود باهاش باشی مرض داشتی این همه براش خرج کنی؟!!!
بعد دوباره دلم بهم میگفت خب اونم خرج کرد برات
و من در جواب دلم میگفتم خب اون پسره !
اما حقیقت این بود که من نمیخواستم زیر دین اش باشم وبرای همین اون تولد رو براش گرفتم
داشتیم به مهر نزدیک میشدیم و خیلی از کلاس ها هم از مرداد تشکیل شده بود و من باید
زودتر ثبت نام میکردم
--------------------------------------------------------------------------------
تنها یک راه برام باقی مونده بود..................................
فروختن یکی از طلاهام!
اما اینم یک گناه دیگه بود چون من بدون اجازه ی مامان بابام باید میفروختم
تازه اگر سرم کلاه میذاشتن چی؟
اگر ازم میپرسیدن طلا تو چیکار کردی چی؟
اصلا کدوم یکی از طلا هامو باید میفروختم که 600 هزارتومن بشه؟!!!
ولی چاره ای نبود راهی نداشتم
رفتم سر صندوق طلاهام به هرکدوم که نگاه میکردم دلم نمیومد بفروشمش ولی باید
دل میکندم
همین جور که میگشتم یک گردنبند که مامانم بچگیام برام خریده بود پیدا کردم
یک گردنبند به شکل
S
که خیلی هم بزرگ بود و من خیلی وقت بود گردنم نمیکردم شاید چون دیگه مد نبود
کسی اول اسمشو بندازه گردنش!
اره این بهترین گزینه بود باید میفروختمش و بعد هم میگفتم گم شده ...........
وای خدایا بازم باید دروغ میگفتم .........پس کی دروغ گفتنام تموم میشد
کی میشد که راحت بدون دروغ گفتن و ترسیدن زندگی کنم
اما یک مشکل دیگه هم بود .....................
من که دیگه کلاس نمیرفتم پس کی میتونستم برم گردنبند رو بفروشم
خیلی فکر کردم اما هیچ راهی نبود
فقط اون شب یواشکی رفتم سر فاکتور های طلاها و فاکتور گردنبندم که دیگه داشت
می پوسید رو پیدا کردم
بعد فکرکردم من چه قدر ضایع هستم اخه کدوم طلایی با فاکتورش گم میشه!
اما حالا تا مامان بابام میفهمیدن که این گردنبند نیست خیلی طول میکشید تا اون موقع هم
من دانشگاه قبول شده بودم و یک کار پیدا میکردم یک دونه عینشو میخریدم و میذاشتم
سر جاش
خندم گرفت ................چه خوب خودمو قانع میکردم و سر خودم کلاه میذاشتم
من علنا داشتم دزدی میکردم اونم از کی از خودم و پدر و مادرم!
وای خدایا نه همین یکی مونده بود........... فقط دزدی به گناهانم اضافه بشه
چند روز دیگه هم صبر کردم تا ببینم کی موقعیت برای رفتن از خونه جور میشه اما نشد
یک شب خواب دیدم یاشار اومده بود سراغم و چاقو رو گذاشته بود زیر گلوم و هر چی بهش التماس میکردم اون چاقو رو بیشتر فشار میداد
وقتی از خواب پریدم از ترس داشتم سکته میکردم دلم میخواست مثل قبل زنگ بزنم به میلاد و باصداش اروم بشم اما دیگه نمیشد
یک لیوان اب خوردم و صدای ضبط شده اش رو گذاشتم تا کمی اروم بشم
میلاد=ستایشم ..........نفسم .........بیا امروز ببینمت
من= نه امروز نمیشه
میلاد= چرا ؟ من دلم برات تنگ شده خواهش میکنم
من= اخه امروز کلاس دارم
میلاد= خب بعد کلاست میام
من= نه بزار واسه فردا
میلاد= ستایش خواهش میکنم فقط یک دقیقه
سریع کلیپ رو قطع کردم ...............توی این کلیپ هم داشت خواهش میکرد و این حال منو بدتر میکرد
کلیپ و عوض کردم و کلیپ صدای نفسش وقتی خواب بود رو گذاشتم
اره این ارومم میکرد
و بعد به این فکر کردم که چرا این خواب رو دیدم من تا کی باید مجازات بدم ؟تا کی بترسم؟
فرداش تصمیم رو گرفته بودم رفتم پیش مامانم و گفتم =مامان
مامانم=بله؟
من= یک چیزی میخوام بگم میترسم
مامان= چی؟
من=یک کار بدی کردم
مامان= تو که همیشه کار بد میکنی ..............حالا بگو ببینم چه دست گلی اب دادی
من= ا ...........من کی کار بد کردم؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#39
Posted: 15 Dec 2012 15:49
مامان= بگو ؟
من= خب راستش ..............راستش من ............من پول تو حسابم روقبلا خرج کردم
مامان=چی؟
من= ببین مامان عصبانی نشو خب ...........ببین مگه اون پول مال من نبود خب منم خرجش کردم یعنی ..........یعنی اهان یادته گفتم یکی از دوستام یک لباس شب بهم کادو تولد داد............خب منم باید جبران میکردم براش یک کادوی گرون خریدم
مامان با چشمای گرد شده گفت =چی؟چه غلطی کردی؟......................
گفتم= مامان خب پول خودم بود
مامان= حالا چه قدر خرج کردی؟
من= چیزه خوب ببین اون پولدار بود منم که نمیتونستم مارک دار نخرم .............واسه همین یکم گرون شد
مامان= گفتم چه قدر؟
من= 500تا
مامان= چی؟...................دیوونه ای تو دیوونه ای ...........خاک بر سرت دختره ی احمق اخه کدوم خری 500تومن کادو میخره که تو خریدی؟
من= ببخشید ..........میدونم اشتباه کردم
مامان= حالا دیگه ؟ حالا چه فایده داره ؟حالا پول کلاسات رو از کجا میاری؟
من=خب یکی از طلاهامو میفروشم
مامان= غلط کردی ...........دست به طلاهات بزنی بابات کشتت
من= پس کلاس نمیرم
مامان= ساکت شو برو تو اتاقت جلو چشمم نباش تا ببینم چی میشه
من سریع رفتم تو اتاق و یک نفس راحت کشیدم ..............اخیش چه قدر خوبه ادم راست بگه
واقعا راستشو گفتم فقط نگفتم اون دوست پسر بوده و اگرنه بقیه اش تقریبا درست بود
این جوری بهتر بود
و فرداش هم قبض گردنبند رو بردم گذاشتم سرجاش
بالاخره مامان قسطی منو کلاس ثبت نام کرد و من واقعا درس میخوندم انقدر درس میخوندم
که گاهی باورم نمیشد این منم !
در شبانه روز 4 یا 5 ساعت میخوابیدم اونم واسه اینکه زنده بمونم
همه جوره سر خودمو با درس گرم میکردم که به یاد میلاد نیفتم اما بازم نمیشد شبا با وجود خستگی زیاد .........اما تا صدای میلاد رو گوش نمیدادم خوابم نمیبرد
--------------------------------------------------------------------------------
بالاخره 27 ابان رسید ..............تولد میلاد
روز تولدش به مروارید گفتم تولدشو بهش تبریک بگه
و مروارید اس ام اس ایی که در جوابش داده بود برام فرستاد
نوشته بود
ممنون مروارید خانم
ولی چه فایده امروز باید بهترین روز زندگیم باشه اما بدترین روز زندگیمه چون ستایش پیشم نیست اما خاطراتش داره دیوونه ام میکنه
دعا کن سال دیگه پیش ستایش باشم
به محض خوندن اش اشکم سرازیر شد و زنگ زدم به مروارید انقدر گریه کردم که اونم از گریه من گریه اش گرفت
واقعا اون شب تمام خاطرات سال قبل جلوی چشمم دوره میشد
اواسط دی بود که بابام خودشو بازخرید کرد و در عوض تو یکی از دانشگاه ها بهش پیشنهاد تدریس دادن
این جوری هم پول پیش خونه جور میشد هم وضع مون بهتر میشد
اما من اصلا خوشحال نبودم چون قرار بود باز برگردیم به اون خونه ای که من کلی
خاطره ی بد ازش داشتم
خوش بختانه مامان پیشنهاد داد بعد از کنکور من اسباب کشی کنیم که من حواسم پرت نشه!
و همه قبول کردن
توی ایام عید برعکس تو سال که در حد خودکشی درس میخوندم و جایی نمیرفتم
اون سال گفتم میخوام خونه ی همه فامیل عید دیدنی برم
و مامانم هم که میدید من چه قدر تو سال زیاد درس خوندم بهم اجازه داد
البته من این کار و کرده بودم که تو خونه نمونم و به یاد سال پیش و خاطره هام با میلاد نیفتم
اما اوضاع بدتر شد چون هر جا میرفتم تیکه ای بود که بارم میکردن
-اخی سال سومته؟
- اخی با این وضعت میخوای پزشکی هم قبول بشی؟حتما واست گذاشتن!
- دختر تو دیگه شوهر کن ادم یک سال پشت کنکور نه 2 سال .........تو دیگه دانشگاه برو نیستی!
-دختر اخر مامان بابات از دست تو دیوونه میشن ........اخه چه قدر حرف مردم رو بشنون
که دخترشون پشت کنکوریه!!!!
خلاصه تیکه بارون میشدم و خیلی خودمو کنترل میکردم که جوابی ندم اما خوب بعضی وقت ها هم از دستم در میرفت
وسط عید بابا پیشنهاد داد بریم سینما تا هم حال و هوای من عوض بشه هم تفریح کرده باشیم
که ای کاش نمیرفتیم!
دقیقا همون سینمایی بابا بلیط گرفته بود که قرار بود با میلاد و دوستاش بریم!!!
همه ی انچه که ازش فرار میکردم انگار به زور میخواستن بیان طرفم انگار همه ی شهر
میخواستن نبود میلاد رو به رخم بکشن
یاد یک اهنگ افتادم که انگار واسه من خونده بودنش
اخرین روزهای با هم بودن
دیگه کم کم وقت رفتن رسیده
حالا هر لحظه برام غنیمته
فرصت دیدن تو سر رسیده
تو میخوای سفر کنی از شهر من
تو میخوای من تک و تنها بشینم
خاطرات روزهای عشقمونو ..............توی کوچه های شهرم ببینم
اره این خیابونا این کوچه ها شاهد های خسته ی عشق منن
بعد رفتن ات همین خیابونا تو گوشم اسمتو فریاد میزنن
اره این خیابونا این کوچه ها.............شاهد های خسته ی عشق منن
بعد رفتن ات همین خیابونا ..........تو گوشم اسمتو فریاد میزنن
یک نفس عمیق کشیدم و رفتیم تو سینما
من از اول تا اخر فیلم هیچی نفهمیدم فقط مواظب بودم بغضم نترکه
فقط مواظب بودم کسی از چشمام درونمو نفهمه
یک بار هم وسط فیلم بلند شدم رفتم کلی اب به صورتم زدم که یکم خنک بشم
بالاخره فیلم تموم شد و من فکر کردم راحت شدم
وقتی از سینما اومدیم بیرون یک نفس عمیق کشیدم و سریع سوار ماشین شدم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#40
Posted: 15 Dec 2012 15:50
اما انگار تکرار خاطرات اون شب تمومی نداشت چون قرار شد شام رو بیرون بخوریم
و بابام دقیقا همون رستورانی رو انتخاب کرد که منو میلاد رفته بودیم
بله رستوران سندباد!
وای نه این دیگه واسم قابل تحمل نبود
انگار بابام دقیقا میدونست ما کجاها رفتیم و داشت مارو دقیقا همون جاها میبرد
خواستم اعتراض کنم ولی انقدر تو صدام بغض داشت که میترسیدم حرفی بزنم و همه متوجه بشن!
ضربان قلبم رفته بود بالا و دوباره فشارم افتاده بود
بلافاصله یک قرص ارام بخش که دکتر برای مواقع احتیاط بهم داده بود در اوردم و بدون اب خوردم و بعد پامو گذاشتم تو رستوران
خداروشکر یکم عوض شده بود ولی نه خیلی..............نه اون قدر که منو یاد میلاد نندازه!
تو دلم گفتم خدایا تو هم میخوای با من بازی کنی؟اره؟ خدایا خواهش میکنم من تحملش رو ندارم .............خدایا التماس میکنم ............خدایا التماس
و چشمام پر از اشک شد!
مامانم= ستاره چرا چشمات قرمز شده؟
من= نمیدونم مثل اینکه پشه رفته توش!
وای بازم دروغ گفتم ................خب چی بگم .......؟!!!
بگم ببخشید مامان جون منو عشقم قبلا اومدیم این جا منم الان دلم براش تنگ شده میخوام گریه کنم؟!!!
بابا اومد سفارش غذا بگیره از ما
و گفت=خب چی میخورین ؟من که همبرگر دوست دارم
مامان= برای منم هر چی برای خودت میگیری بگیر
سهیل=منم همبرگر میخورم
سمیرا= ولی من پیتزا میخورم
ومنم از دهنم در رفت و گفتم اره پیتزاهای این جا خوشمزه تر از همبرگراشه!
و مامان وبابام با تعجب نگام کردن
من که تازه فهمیدم چه سوتی دادم سریع گفتم=اخه دوستم همیشه اینجا میاد غذا میخوره اون میگفت !!!
سهیل=پس منم پیتزا میخورم
من= اره منم پیتزا میخورم
و بابا رفت سفارش بده
حالم بد بود ولی مدام خودمو سرگرم میکردم و به خودم میگفتم نه تو این جا نیومدی نه .......نه ............اینا شایعه است ...............نه اصلا تو با میلاد جایی نرفتی .......خواب دیدی !!!
کم کم داشتم چرت و پرت میگفتم که خودمو اروم کنم برای همین خودم هم خنده ام گرفته بود
وقتی غذا رو اوردن انقدر سریع شروع کردم به خوردن که همه تعجب کرده بودن
بعد هم زودتر از همه بلند شدم و گفتم میرم تو ماشین تا اونا بیان !
چون مامان خوشش نمی یومد من تنها برم تو ماشین اونا هم زود غذاشونو تموم کردن
و اومدن تو ماشین و بالاخره رفتیم خونه
ولی اون شب تا صبح نخوابیدم و گریه کردم
و فرداش تصمیم گرفتم دیگه اصلا هیچ جا نرم و همون سرمو با کتابام گرم کنم
اصلا حال و هوا عوض کردن به من نیومده بود
دوباره شروع کردم به درس خوندن انقدر درس میخوندم که دیگه در شبانه روز3ساعت میخوابیدم
چشمام قرمز شده بود و گاهی از زور خستگی روی جزوه هام خوابم میبرد و من اینو دوست داشتم
من همین و میخواستم این که از زور خستگی خوابم ببره و به میلاد فکر نکنم!
-------------------------------------------------------------------------------------
چند روز از بس نخوابیدم دیگه چشمم کتابا رو نمیدید گاهی حتی تو خواب کتابا رو برای
خودم دوره میکردم !
اخر اردیبهشت بود و هر روز داشت به تولدم نزدیک تر میشد
دلم میخواست میتونستم روز تولدمو رو از تاریخ حذف کنم دلم نمیخواست اصلا بدونم کی 10 خرداد میشه
چون اونم خاطرات با میلاد بودن رو برام زنده میکرد
واسه همین به مامانم گفتم امسال برام تولد نگیرین اما مامانم قبول نمیکرد
و اخر هم کار خودشو کرد و کیک گرفتن البته کسی رو که دعوت نمیکردن خودمون بودیم
ولی همین هم من رو ازار میداد
و باعث شد اون شب تا صبح با عکس میلاد حرف بزنم !
کم کم داشتم دیوونه میشدم گاهی تو دل خودم با میلاد حرف میزدم و جواب میدادم
و بعضی شبا هم با عکس میلاد حرف میزدم
تیر بود و یک روز مونده بود به کنکورم
تمام تلاشم رو کرده بودم و دیگه مثل سال های قبل نمیترسیدم
اون روز یکم عمومی ها رو دوره کردم عصر رفتیم پارک و من بعد از خوردن شام خوابیدم!
ساعت4 صبح بود که به خاطر خواب بدی که دیده بودم از خواب پریدم
بالشتم خیس بود از بس عرق کرده بودم
خواب دیده بودم که صبح کنکور شده و من نرسیدم به کنکور!
فوری زدم زیر گریه ..........اخه وقتی خواب بد میدیدم همیشه زنگ میزدم به میلاد
وحالا از هر وقت دیگه ای بیشتر بهش نیاز داشتم
دوباره عکسش رو از توی گوشیم پیدا کردم و گرفتم جلوم وشروع کردم به حرف زدن باهاش
-میلادم ...........سلام ..........میلادی میدونم همش تقصیر من ..........میدونم خیلی نامردم
میدونم داغونت کردم ................ولی تو ببخش ........تو به مهربونی خودت ببخش
...............باور کن این واست بهتره .........تو لیاقتت بیشتر از منه .
میلاد اگر بدونی چه قدر دلم برات تنگ شده ............اگر بدونی چه قدر بهت احتیاج دارم!
میلاد کمکم کن .............کمک کن به ارزوم برسم .......دوست دارم متخصص اطفال بشم
دلم میخواد هیچ بچه ای تو این دنیا به خاطر نداشتن پول از دنیا نره ............دلم میخواد
برم تو بیمارستان محک کار کنم ........دلم میخواد بتونم بچه های سرطانی رو نجات بدم
.........دلم نمیخواد فرشته های کوچولوی رو زمین به خاطر سرطان ارزوهاشون به باد بره
میلاد کمکم کن خواهش میکنم
بعد عکس اش رو بوسیدم گوشیمو تو بغلم گرفتم و دوباره چشمام رو بستم
صبح با صدای بابام از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم و با دعای مامان و بابام رفتم سر جلسه کنکور
انقدر همه ی کتاب ها رو دوره کرده بودم که سریع همه رو جواب میدادم که البته این کار دستم داد چون باعث شد خیلی دقت نکنم به سوالها و بعضی موارد ریز از دستم در بره
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .