انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تقاص اشتباه


مرد

 
ولی با این وجود خیلی خوب بود
وقتی از جلسه اومدم بیرون میدونستم حداقل جزوه3 رقمی هستم
2هفته بعد رتبه ها اومد و همونطور که فکر میکردم به خاطر بی دقتی هام رتبه ام 220شد
اما همین هم منو به ارزوم میرسوند
و باعث شد خبرش مثل توپ تو فامیل صدا کنه ..................هیچ کس باورش نمیشد
منم برای اینکه هیچ حرف و حدیثی پیش نیاد از رتبه ام و کارنامه ام پرینت گرفتم و به همه نشون دادم
اواسط شهریور هم که نتیجه ی قبولی ام تو رشته ی پزشکی اومد مامانم یک مهمونی گرفت
و همه ی فامیل رو دعوت کرد
همه هم برام کادو اورده بودن و از همه بهتر کادوی مامان و بابام و مامان بزرگم بود
که یک رنوی پیکی بود و این نشان دهنده ی داشتن ازادی بیشتر من از این به بعد بود
هر چند من دیگه برعکس قبل زیاد دوست نداشتم ازاد باشم شاید میترسیدم
انگار از همه ی پسر های جامعه فراری شده بودم
اون روز کلی کادو گرفتم از طلا گرفته تا لباس و ادکلن و دیگه به جای تیکه هایی که تو عید بهم مینداختن
همه به به و چه چه میکردن و من به این فکر میکردم که چه قدر بده که ادم رو به خاطر خودش نمیخوان بلکه به خاطر مدرکش و جایگاه اجتماعی اش میخوان حتی اقوام و فامیل!
اما سعی میکردم به روی خودم نیارم



--------------------------------------------------------------------------------

بعد از مدت ها من به ارزوم رسیده بودم و دانشجوی رشته ی پزشکی شده بود
مهر اسباب کشی کردیم و برگشتیم خونه ی قبلیمون هر چند که من خیلی راضی نبودم
اما هنوزم جای خالی میلاد و حس میکردم
هنوزم بعضی شبا صداشو گوش میکردم
هنوزم با عکسش حرف میزدم
هنوزم دلم فقط میلاد رو میخواست
حالا سال سوم رشته پزشکی بودم و با 2 تا از هم رشته ای هام دوست بود
یکی نازنین که خیلی دختر خوبی بود و یکی ملیسا
ما 3 تا اکثرا کلاسامون هم با هم بود و با هم واحد میگرفتیم
یک روز منو ملیسا کنار هم نشسته بودیم تو کلاس و منتظر استاد بودیم و ملیسا گفت =هی ستاره اونجارو
اون پسره چه قدر شبیه یکی از بازیگرای امریکایی ..........خدایش خیلی خوشگل و خوشتیپه
من که تا اون موقع سرم پایین بود و داشتم جزوه هامو نگاه میکردم سرمو اوردم بالا
یک نگاه به پسره کردم دیدم راست میگه خیلی شبیه بازیگرای امریکایی مخصوصا تیپ اش
و دوباره سرمو انداختم پایین
ملیسا=خب نظرت چیه؟
من= راجع به چی؟
ملیسا= پسره دیگه
من= بد نیست
ملیسا= بد نیست.........................................! !!دختر تو دیوونه ای پسر به این
خوشگلی و خوش تیپی تازه بد نیست ؟!!خاک تو سرت کنن لیاقت نداری اصلا
من= مبارک صاحبش باشه
ملیسا= خب تلاش کن تا صاحبش تو بشی
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم = هیچ کس به خوشگلی میلاد خودم نمیشه
ملیسا= ای شیطون تو هم یکی رو داشتی و مارو خبر نمیکردی ؟........خب حالا این
اقا میلاد خوشگل کجا هستن
من=نمیدونم
ملیسا= نمیدونی؟یعنی چی که نمیدونی؟دیوونه شدی دختر؟
من= نه واقعا نمیدونم کجاست
ملیسا= عکسشو داری؟
من= اره............ صبرکن
رفتم از تو گوشیم عکسشو پیدا کردم و بهش نشون دادم
ملیسا=خاک بر سر بی سلیقه ات این کجاش بهتر از این پسر امریکایی است
این که خیلی بینمکه .........واقعا که ازت نا امید شدم
من که طاقت نداشتم کسی پشت میلاد بد بگه سرش داد زدم=ساکت شوووووووووو
که یهو کل کسایی که اونجا بودن برگشتن سمت ما
و من وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون
ملیسا هم دنبال من می اومد
نمیدونم چی شد که دوباره صورتم خیس شد ولی فقط میدونم که دوباره خاطراتم با میلاد
اومد جلو چشمم
برگشتم به سمت ملیسا گفتم تنهام بزار ملیسا
خواهش میکنم تنهام بزار
ولی ملیساگوش نمیکرد و دنبالم میومد
تا اینکه بالاخره رفتم یکجا نشستم و اونم اومد کنارم نشست و گفت =ببخشید دیوونه
اگر میدونستم انقدر برات مهمه این جوری نمیگفتم ............ببخشید اصلا غلط کردم
خوب شد؟
من= نه ..........نه دیگه فایده نداره میلاد من دیگه هیچ وقت مال من نمیشه
ملیساخندید و گفت= اوه میلاد تو.............چه زود مال خودت کردیش!
من=ملیسا خواهشا ولم کن
ملیسا= من که نگرفتمت .............اصلا فکر کردی من انقدر دخترای تیکه بهم پیشنهاد دادن و رد کردم عمرا اگر تو رو بگیرم!
من= ملیسااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا
ملیسا= جونم ؟ بگو ؟ بعد در حالی که منو غلغلک میداد گفت جون من بگو قضیه این میلاد چیه؟ تورو خدا بگو .....توروخدا
و من در حالی که خندم گرفته بود گفتم =هیچی بابا هیچی
اما ملیسا دست بردار نبود
نمیدونم چی شد که دوباره بغضم ترکید و همه چی رو براش تعریف کردم و ملیساهم پا به پای من گریه میکرد
بعد که حرفام تموم شد گفت = بیچاره میلاد .........چی کشیده ..............
من با ارنج زدم تو پهلوش و گفتم= بیچاره میلاد ؟ تو دوست منی یا میلاد؟پس من چی؟
ملیسا= ستاره واقع بین باش تو خودت خواستی ولی اون چی ............اون وارد بازی شده که ازش خبر نداشته ..............
میدونستم حق با ملیسا ست ولی دلم میخواست یکی بهم دلداری بده حتی اگر شده الکی!
هنوز داشتیم حرف میزدیم که دیدم نازنین با عجله دووید سمتمون!
نازنین= سلام ..........شما 2 تا کجا بودین 3 ساعته دارم دنبالتون میگردم!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ملیسا= در جوار شما خانم دکتر
من= ببخشید اومدیم از کلاس بیرون دیگه اصلا یادمون رفت همه چی
نازنین= بله کلاس هم نیومدید ..............منم عمرا جزوه هامو بهتون بدم
ملیسا=خانم دکتر دلت میاد ؟...............نه واقعا دلت میاد .........دلت میاد ما یک درس
4 واحدی رو بیفتیم بعد بابامون مارو با کمربند سیاه کنه بعد مجبور بشیم بریم رخت شویی
بعد به زور شوهرمون بدن به اسمال اقا با 4 تا بچه اش بعد ..............
نازنین پرید وسط حرفشو گفت =خب ......خب .............بسه بابا...........بیا جزوه رو بگیر ببر کپی کن کچلم کردی از بس حرف زدی
ملیسا= قربون خانم دکتر خوشگل خودم برم ...............خدا یک شوور خوب نصیبت کنه
نازنین در حالی که میخندید گفت= تو هم که همه ی دعاهات را جع به ازدواج
ملیساهم در حالی که جزوه رو از نازنین میگرفت که بره کپی کنه گفت= بیچاره همه ی عاقبت به خیریت به اون مربوط میشه
بعد از رفتن ملیسا نازنین اومد کنارم نشست و گفت = چرا چشمات قرمزه ؟چیزی شده؟
من= نه یکم دلم گرفته بود
نازنین ول کن بابا دنیا همش 2 روزه
حالا هم باید بگم که من مامور شدم یک چیزی رو بهت بگم
من= چی؟
نازنین= مهدی صبایی رو میشناسی؟
من= نه اون دیگه کیه؟
نازنین= همون پسره که تو کلاسا میز اول میشینه ..........همون که خیلی بامزه است
بعضی وقتا تیکه میندازه
من =باور کن من اصلا نمیشناسمش یعنی هر چی فکر میکنم اصلا یادم نمیاد
نازنین = تو اصلا تا حالا تو این 3 سال یک بار پسرای کلاس رو درست حسابی دیدی؟
من= خب ببینم که چی بشه به من چه؟
نازنین = خدایا منو نجات بده از دست این 2تا ...............نه به ملیساکه باید بگیرمش
نپره تو بغل پسرا نه به تو که اصلا انگار تو کلاس ما هیچ پسری نبوده
من= خب که چی؟
نازنین= هیچی بابا دیروز که تو زود رفتی خونه جلوی منو گرفت گفت بهت بگم اگر میشه امروز باهات حرف بزنه ........گفت از تو خوشش اومده و به خانواده اش همه گفته که اگر با هم به تفاهم رسیدین بیاد خواستگاری
چشمام داشت از تعجب در می یومد
گفتم = چی؟چه زود هم واسه خودش بریده و دوخته ...........برو بهش بگو من مخالفم
نازنین = چرا ؟ به نظر من که خیلی پسر خوبیه .............برو با هاش حرف بزن شاید نظرت عوض شد
من= خواهش میکنم نازنین ...........همین که گفتم دیگه هم راجع بهش حرف نزن
و بعد هم با هم رفتیم تا به کلاس بعدی برسیم
--------------------------------------------------------------------------------

تو کلاس همش به این فکر میکردم که من حتما تا اخر عمرم مجرد میمونم اخه هیچ کس واسه من نمی تونست جای میلاد رو بگیره و من هم نمیخواستم چنین اجازه ای رو به کسی بدم
من شب و روزم با میلاد میگذشت هرچند تو ذهنم بود!
هفته ی بعد اقای صبایی به ملیسا رو انداخته بود و این بار نوبت اون بود که بیاد بهم بگه
این بار رفته بودم تو کتابخونه ی دانشگاه و داشتم دنبال یک مطلب میگشتم که هم زمان نازنین و ملیسا وارد شدن و با دیدن من اومدن طرفم
من خیلی اروم سلام کردم و اون 2 تا هم جواب دادن و دوباره مشغول گشتن تو کتابایی
که جلوم بود شدم
ملیسا اومد کنارم نشست و در حالی که خیلی اروم حرف میزد گفت=ستاره
من هم اروم تر از اون گفتم = بله؟
ملیسا = میشه چند دقیقه بیای بیرون؟
من= واسه چی؟
ملیسا = تو بیا می فهمی
من= ملیسا باور کن کلی کار دارم هنوز هیچ کدوم رو انجام ندادم
ملیسا = جون من فقط چند دقیقه ............
من یک نگاه بهش کردم و گفتم = خیلی خوب
وبلند شدم رفتم کتاب رو امانت گرفتم وبا هم از کتابخانه اومدیم بیرون
هنوز خیلی از کتابخانه دور نشده بودیم که دیدم یکی از پسرای دانشگاه وایساده وسط راه
و هرچی ما بهش نزدیک تر میشدیم رو لبش لبخند بیشتر خود نمایی میکرد
یکم فکر کردم بعد رو به نازنین گفتم= نازنین این همون اقای صبایی؟
نازنین=افرین
من= پس زود از بغلش رد بشیم اصلا دلم نمیخواد باهاش هم کلام بشم
همون موقع ملیسا دستمو گرفت و گفت = اتفاقا اوردیمت هم کلام بشی!
میخواستم اعتراض کنم که دیگه دیر شده بود و جلوی پسره بودیم!
نازنین= سلام اقای صبایی
ملیسا= سلام اقای صبایی ببخشید منتظر شدید نمیدونید به چه بدبختی اوردیمش
عروس دیگه ناز میکنه
منم همون لحظه با ارنج زدم تو پهلوی ملیسا که بلند گفت اخ .....چرا میزنی
و بعد اقای صبایی گفت =سلام خانم پارسیان ببخشید مزاحمتون شدم ولی واقعا واجب بود
من= سلام ...........خواهش میکنم بفرمایید فقط سریع اگر میشه
ملیسا= خب با اجازتون من و نازنین بریم نخود سیاه ها رو جمع کنیم .........برمیگردیم
این بار من دست ملیسا رو محکم گرفتم و گفتم = نه باشید کارتون دارم .........وبعد رو به
صبایی گفتم بفرمایید
صبایی یک نگاه به نازنین و ملیسا کرد و گفت= راستش ...........راستش میخواستم
اگر اجازه بدید خدمت برسیم برای امر خیر .....خانم پارسیان باور کنید من .........یعنی
اصلا ...........بعد یک نگاه به من کرد
و گفت = من از همون سال اول از شما خوشم میومد
دوباره ساکت شد و گفت = چه جوری بگم ............من همیشه فکر میکردم ادم پررویی هستم ولی الان .............این بار به نازنین و ملیسا نگاه کرد
و گفت= میشه اجازه بدید خدمت خانواده برسیم بعد من بقیه حرفامو بگم؟!
من که حس میکردم دارم به عشقم به میلادم خیانت میکنم بدون این که فکر کنم
بلند گفتم= نه ....................نه اقای صبایی نمیشه ..........خواهش میکنم دیگه هم راجع بهش حرف نزنید .........هیچ وقت
و دوویدم که از دانشگاه برم بیرون
وقتی رسیدم دم ماشینم دیدم نازنین و ملیسا هم دارن میدوون
سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم رو فرمون و اشکام بی اختیار ریختن رو صورتم
چند دقیقه بعد ملیسا و نازنین هم سوار ماشین شدن
نازنین = این چه کاری بود دختر.........پسره بدبخت سکته کرد
ملیسا= خب مثل ادم بهش میگفتی نمیخوای باهاش ازدواج کنی این اداهات چی بود دیگه؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
من در حالی که صدام میلرزید گفتم =
-ملیسا از تو دیگه توقع نداشتم تو که میدونی دیگه چرا ؟
و دوباره با صدای بلند گریه کردم
ملیسا = دختر چه ربطی داره؟...........الحق که عاشقی واقعا چشم و گوشت کور و کر شده
اخه نمیشه که تو تا اخر عمر مجرد بمونی .........اصلا خودت مگه نگفتی هیچ وقت اون مال تو نمیشه خب پس
من= ملیسا بس کن خواهش میکنم
نازنین =صبر کن ببینم این جا یک خبرایی که من ازش بیخبرم زود تند سریع بگین ببینم
ملیسا= هیچی بابا ......این خانم یک عشق قدیمی دار که پاش مونده
نازنین با تعجب گفت= واقعا؟..............بعد صورت منو برگردوند طرف خودش
و گفت = اره ستاره؟تو عاشق بودی و ما خبر نداشتیم
هیچ نگفتم و فقط نگاش کردم
ملیسا= اره ولی این عشق با بقیه عشقا فرق میکنه
نازنین=چرا ؟
هیچی معشوق سر کاره!فکر میکنه این عاشق مرده!
نازنین =ا ..............ملیسا مثل ادم حرف بزن ببینم ..............یعنی چی اخه؟
ملیساهم به صورت خلاصه ماجرا رو برای نازنین تعریف کرد و
نازنین گفت= ای مارمولک اصلا فکر نمیکردم تو هم از این کارا بلد باشی ولی حالا
مگه مرض داشتی که بهش دروغ بگی؟
نمیدونم چرا ولی دلم هوای ازاد میخواست بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم
و تکیه دادم به ماشین ویک نفس عمیق کشیدم که همون موقع یک اتوبوس از بغلم رد شد
و هر چی دود بود رفت تو حلقم
ملیسا سرشو از پنجرا ماشین اورد بیرون و گفت= حقته خانم ..............بخور جدول مندلیف رو بخور تا تو باشی که واسه ما افه نیای
من= ملیسا بس کن حوصله ندارم
نازنین= سوار شو بابا اینو ولش کن بیا بریم نهار بخوریم از گشنگی مردم
ملیسا= من که نمیام امروز نهار دانشگاه سبزی پلو با ماهی
نازنین = خاک تو سرت به اونم میگن غذا؟
ملیسا =بهتر از ساندویچی که شما سق میزنید
و بعد پیاده شد و رو به من گفت = فعلا خداحافظ خانم عاشق پیشه
من و نازنین هم رفتیم به قول ملیسا ساندویچ سق زدیم
و نازنین و رسوندم خونشون
اون شب فقط یک اهنگ مونس تنهاییم بود
کسی جاتو نمیگیرههههههههههههههههههه ههه
تو این خونه هوایی نیست
غروبایی که غمگینم
نفسی اگه با من هست هوای تو....... تو سینه ام
خیالت با منه هرشب
نفس میسازم از یادت..................
دلی که خونه از غصه ات هنوزم خیلی میخوادت
کسی جاتو نمیگیره
هنوزم پای تو هستم
مثل درهای این خونه چشامم رو همه بستم
تو نیستی و لبای من فقط عکست رو میبوسه
تو رو انقدر بوسیدم که عکست داره میپوسه
هنوزم خاطرات تو نمیزاره که تنها شم
من حتی بعد مرگم هم میتونم عاشقت باشم
هنوزم هیچی مثل چشمات منو و از من نمیگیره
تو احساسی به من دادی که با دوری نمی میره
کسی جاتو نمیگیره
هنوزم پای تو هستم
مثل درهای این خونه چشامم رو همه بستم
تو نیستی و لبای من فقط عکست رو میبوسه
تو رو انقدر بوسیدم که عکست داره میپوسه


-------------------------------------------------------------------------------------


امتحان های ترم بود و من به شدت در حال درس خوندن بودم
کتابامون سنگین بود و استادا سختگیر
به قول ملیسا ما هر امتحانی که میدادیم یک سال از عمرمون کم میشد
برای یک امتحان یک هفته وقت داشتیم و من از اول هفته در حال درس خوندن بودم
تا اخر هفته که مامان اومد تو اتاقم و گفت = ستاره امشب شام میریم پارک مامان بزرگت اینا هم میان
من= مامان شما که میدونی من امتحان دارم فردا
مامان= خب که چی؟تو که از اول هفته درس خوندی بسه دیگه پاشو
من= مامان خواهش میکنم ...........من شب باید زود بخوابم ........خسته ام
مامان= نخیر زود پاشو وسایلتو جمع کن
هر کاری کردم نذاشتن تو خونه بمونم
و مجبور شدم باهاشون برم ولی انقدر خسته بودم که جلوی پامو به زور میدیدم
وقتی هم تو پارک حصیر انداختن من بیتوجه به بقیه خوابیدم اما کمرم درد گرفت
چون چمن زیر حصیر خیس بود و رطوبت داشت
موقع شام منو بیدار کردن شام خوردم و برگشتیم خونه
و من دوباره رفتم رو تختم خوابیدم
صبح که از خواب بیدارشدم دیرم شده بود
سریع لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون
دقیقا5 دقیقه مونده بود به امتحان رسیدم
انقدر تند تند لباس پوشیده بودم که سر جلسه ملیسا با خنده گفت =خاک بر سرت کنند مقنعه ات کجه درست کن ابرومونو بردی!
منم با اعتماد به نفس کامل اینه رو از تو کیفم در اوردم و مقنعه ام رو درست کردم
و بعد رو به ملیسا گفتم =خوب شد مادر شوهر ؟
ملیسا= حالا ببینم میتونم پسرمو راضی کنم بگیرت یا نه!
اومدم بزنمش که دیگه وقت امتحان شد و برگه ها رو توزیع کردن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سریع شروع کردم به نوشتن و هر خطی که مینوشتم پای ملیسا میخورد به پشتم و اروم میگفت = هی برو اون ور ..........خوش خط بنویس .........ا چرا خط زدی
و من داشتم از خنده میمردم!
وقتی امتحان تموم شد انقدر خوابم میومد که بدون اینکه منتظر نازنین و ملیسا باشم
وسایلمو جمع کردم دوویدم به طرف در دانشگاه که برم خونه بخوابم
وا قعا چشمام از خستگی جایی رو نمیدید
سر جلسه هم به زور باز نگهش داشته بودم
کلاسور و کیفم رو بغل کرده بودم و میدوییدم که یک دفعه
شونه ام به یک نفر برخورد کرد
و افتادم زمین و کلاسورم و برگه هام پخش زمین شد
و خودم هم برای اینکه زیاد اسیب نبینم کف دستمو ضامن صورتم کردم
در حالی که کف دستم به شدت میسوخت بلند شدم که به طرف بگم مگه کوری
که به محض بلند شدنم خشکم زد!!!!!!
وای نه ...............چند بار چشمامو باز و بسته کردم ..............گفتم شاید اثر بیخوابیه
..................نفسم بند اومده بود و فقط خیره بودم ..............باورم نمیشد اون چیزی رو که میدیدم!
میلاد کنار مهیار و یک پسره ی دیگه دم در دانشگاه ما ایستاده بودن و با هم حرف میزدن!!!
فاصله امون شاید 50 متر بود اما از همون فاصله هم تشخیص میدادم اش
من اشتباه نمیکردم اون میلاد خودم بود ..................
ولی اینجا چیکار میکرد!
در حالی که هنوز به میلاد خیره بودم حس کردم یکی کلاسورمو گرفت جلوم
و من بدون اینکه نگاش کنم کلاسور و از دستش گرفتم
و اون هم مشغول جمع کردن برگه هام از روی زمین شد
بعد از چند دقیقه حس کردم دستشو جلوی صورتم تکون میده و من تازه به خودم اومدم
من=بله؟
تازه دیدم که اون موقع با یک پسر جوان برخورد کردم و اون برای معذرت خواهی همه ی
برگه هامو جمع کرده بود و در حالی که برگه هامو بهم میداد گفت=ببخشید خانم .....حواسم نبود ..........شما هم با سرعت میومدید به هم برخورد کردیم الان حالتون خوبه؟
من= بله ..............بله ..........ممنون
پسر=خواهش میکنم بازم ببخشید
و رفت
اما من هم چنان اونجا خشکم زده بود
و خداروشکر میلاد حواسش اصلا به سمت من نبود و با دوستاش دیگه داشتن از دانشگاه میرفتن بیرون که یهو حس کردم یک دستی محکم خورد به پشتم................

--------------------------------------------------------------------------------

برگشتم دیدم ملیساست و در حالی که میخندید گفت =هوی کجا رو دید میزدی؟

بعد صداشو بلند کرد و گفت= اصلا تو خجالت نمیکشی مارو......................
سریع دستمو گذاشتم رو دهنش و برگشتم که دیدم میلاد و دوستاش نیستن
دستمو از روی دهنم ملیسا برداشتم و دوویدم سمت در دانشگاه وقتی رفتم بیرون هر چی
گشتم نبود انگار اب شده بود رفته بود تو زمین
در همون حین هم ملیسا پشت سر من اومد و دوباره گفت= چته؟دیوونه شدی؟
فکر نکن با اینکارات از خطات میگذرم که منتظر نموندی ما هم بیایم بعد پاشی از جلسه بری بیرون
ولی من بی توجه به حرفش فقط این طرف و اون طرف و نگاه میکردم که یهو ملیسا
با جیغ گفت=خاک بر سرت دستتو چیکار کردی؟
نگاه کردم دیدم کف دستام خراشیده شده و داره خون میاد
من= ملیسا ول کن اینارو .................دیدمش ............من دیدمش خودش بود
................خود خودش!
ملیسا= کی خودش بود؟خب همه خودشونن؟نکنه صبایی رو میگی کلک؟راست بگو
واسه ما عشوه میای که شیرینی عروسی رو ندی؟
من= نه احمق جون اونو نمیگم که .................
ملیسا= ای کلک .........چند تا چند تا ؟بابا یواش یواش .......خب بزار به ما هم برسه این
دفعه کدوم یکی از پسرای کلاس رو تور کردی؟ بگو نترس ........بعد یهو گفت
-فقط اون پسر امریکایی عشق من نباشه ها گفته باشم
من= اه .......ملیسا یک دقیقه خفه شو ببینم چه غلطی میکنم..............
ملیسا =بابا دیونه همش 4 تا امتحان دادی دیونه شدی اخر امتحانا چی میشی دیگه؟
من= ملیسا بس کن مسخره بازی رو جدی باش خواهش میکنم .............بابا من مطمئنم
خودش بود میلاد بود مطمئنم با دوستش...........
ملیسا دستشو گذاشت رو پیشونیم و بعد گفت= تب که نداری ولی خب اثربیخوابی و افتاب که به کلت خورده است ..........چیزی نیست بخوابی خوب میشی
من= ملیسا اذیت نکن باور کن راست میگم
ملیسا = دختر چرت نگو اخه میلاد این جا چیکار میکنه؟ اون الان باید 3 سال باشه که لیسانسشو گرفته باشه ...........تازه تو که میگفتی دانشگاهش هم این جا نیست .......پس این جا نمیتونه باشه
نترس اینا اثرات بیخوابیه ...........دیگه زیادی بهت فشار اورده
بعد هم درحالی که میخندید گفت= چشماشو ببین اندازه ی چشمای قورباغه شده ......خاک بر سرت تو تا تخصص بگیریا کور میشی از بیخوابی
من= ملیسا به خدا خودش بود ..............اه اصلا همش تقصیر تو ..........اگر نیومده بودی الان میدیدم کجا رفته .............و بعد حس کردم دوباره بغض داره گلومو خفه میکنه
ملیسا در حالی که عین مادرا که بچه هاشونو دلداری میدن بغلم کرده بود گفت=
غصه نخور دیوونه .........باشه حالا ولش کن بیا ببرمت تو خونه بخوابی بعد راجع بهش
حرف میزنیم
و منو کشوند سمت ماشین سویچ رو گرفت وخودش نشست پشت فرمون و منم نشستم کنارش و حرکت کردیم
میدونستم که ملیسا حرفمو باور نمیکنه
یعنی اگر منم با چشمای خودم ندیده بودم باور نمیکردم اما خب کاری هم نمیتونستم انجام بدم
اون روز وقتی خوابیدم شبش از خواب بیدار شدم و مدام به میلاد و صحنه ای که دیده بودم
فکر میکردم
چه قدر دلم براش تنگ شده بود
هنوزم همون شکلی بود فقط یکم لاغر شده بود
هنوزم 6 تیغ صورتش میزد و هنوزم خوشتیپ بود
تو تمام روز های امتحانم چه موقع رفتن چه موقع برگشتن چشم مینداختم شاید بازم ببینمش
اما اصلا اثری ازش نبود نه خودش نه مهیار
کم کم به این نتیجه رسیدم که حق با ملیساست و من اون روز از زور خستگی
اشتباه دیدم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ترم جدید در راه بود و من و ملیسا و نازنین داشتیم فکر میکردیم که چه واحدهایی رو با
هم میتونیم بگیریم که تو یک کلاس باشیم وبالاخره هم کاری کردیم که همه ی کلاس ها
با هم باشیم به غیر از یک کلاس که نازنین و ملیسا مجبور بودن دوباره اون درس رو بردارن چون افتاده بودن ویک درس 4 واحدی هم که من تنها برداشته بودم
هفته ی اول کلاس ها گذشته بود
و من به فکر حذف و اضافه بودم چون حس میکردم خیلی سنگین برداشتم و تصمیم
گرفته بودم اون درس 4 واحدی رو حذف کنم
اما نازنین نذاشت و گفت بعدا سخت شد همین 4 واحد هم کمک ات میکنه
داشتم با نازنین و ملیسا حرف میزدم که اصلا حوصله ی این همه درس سنگین رو ندارم
و تو حیاط دانشگاه راه میرفتیم
که یک دفعه یک صدای اشنا میخکوبم کرد!....................برگشتم ............وای نه
این دفعه دیگه مطمئن بودم خودش بود
داشت داد میزد سر مهیار که بجنب دیگه ................بابا خسته شدم انقدر وایسادم تا
تو بیای !و مهیارهم همراه یک پسره دیگه داشت میومد سمت اش
برگشتم به ملیسا و نازنین نشونش بدم که در کمال تعجب دیدم نازنین به پسری که کنار مهیار بود گفت= به به پسر خاله ی عزیز ما چطورن!
و بعد با ملیسا رفتن پیشش
نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم
اگر میرفتم جلو میلاد منو میشناخت خصوصا که فامیلی ام رو میدونست
سریعا برگشتم و در حالی که ملیسا داد میزد ستاره کجا؟من به سمت پایین دانشگاه میدوویدم!



انقدر دوویده بودم که نفسم بالا نمیومد بعد چند دقیقه که به خودم اومدم بیرون دانشگاه بودم
و نفس نفس میزدم!
موبایلم مدام زنگ میخورد و من اصلا حال نداشتم در بیارم
رفتم یک اب معدنی کوچیک خریدم یکم ریختم روی صورتم و چند دقیقه نشستم
وقتی حالم بهتر شد یک چند قلوپ(عاشق این کلمه ام)اب خوردم
انقدر این گوشیم زنگ میزد که فرصت فکر کردن راجع به میلاد و اتفاقی که افتاده
بود رو نداشتم
نگاه کردم دیدم ملیساست!
من=بله؟
ملیسا=چت شد تو باز؟جنی شدی؟بابا خجالت بکش الان پسر خاله ی نازنین فکر میکنه
تو ازش ترسیدی
من= ملیسا من حالم خوب نیست میرم خونه ..........فعلا
ملیسا=قطع نکن ببینم .........چی چیو حالم خوب نیست ...........تو ماشین باش الان میام
قطع کردم ورفتم تو ماشین نشستم ملیسا هنوز نیومده بود
اهنگ های مازیار فلاحی رو گذاشتم تو ضبط ماشین
اهنگ ها رو زدم جلو تا رسیدم به این اهنگ
تازه عادت کرده بودم که تو تنهایی بمونم
ولی وقتی تورو دیدم
دیگه گفتم نمیتونم
تازه عادت کرده بودم
که باشم تنهای تنها
تا که دیدمت دلم گفت
تویی اون عشق تو رویا
تازه عادت کرده بودم
تازه عادت کرده بودم.........................
گریه میکردم و مدام این اهنگ رو ری پلی میکردم !
داشت گریه هام به هق هق تبدیل میشد که نازنین و ملیسا با هم سوار ماشین شدن!
نازنین=سلام دختر فراری
ملیسا=سیندرلا که میگن اینه دیگه مگه نمیدونی؟
من= ملیسا توروخدا .................تو که نمیدونی من چی دیدم
ملیسا= خیلی هم خوب میدونم .............میلاد و دیدی
سریع برگشتم طرفش و گفتم =تو هم دیدی اش؟
ملیسا= بله؟پس چی فکرکردی فقط خودت دیدی اش تو انقدر عکسش رو تو گوشیت نگاه
میکنی من قیافه اش رو حفظ شدم!
نازنین=ببخشید تقصیر من شد .من نمیدونستم و اگرنه نمیرفتم جلو.............
من در حالی که اشکام رو پاک میکردم گفتم= اونم منو دید؟
نازنین =نه فکر نکنم ...........ما که رفتیم سمت پسرخاله ام و دوستش اون تازه چند دقیقه بعد مارو دید چه برسه به تو!
من=اون این جا چیکار میکنه؟...........اومده منو زجر کش بکنه؟
ملیسا=اوه ..........یکم خودتو تحویل بگیر دختر .............نخیر اومده مثل تو درس بخونه
من= ولی اون که ................
ملیسا= اره لیسانس ا ش رو گرفته فوق لیسانس همین امسال قبول شده !
من= مطمئنی؟.....
ملیسا = اره بابا ............خودش گفت ............تازه چه دوست تیکه ای هم داره
نازنین زد توسرش و گفت =به پسر خاله ی من چشم نداشته باش
ملیسا هم تلافی کرد و گفت =برو بابا کی به پسر خاله ی تو نگاه میکنه من اون یکی مهیار
رو گفتم
من= مهیار؟اون کجاش تیکه است .............تازه اصلا هم ادم خوبی نیست ..........دوست دختر هم داره
ملیسا = اولا که تیکه است منتها تیپ اش ...........میدونی قیافه اش افغانیه ولی تیپ اش امریکایی!!بعد خودش خندید و گفت به هر حال این جنگ امریکا و افغانستان یک مزایایی
هم داشته دیگه!
من= ملیسا واقعا که دیوونه ای!
ملیسا= ما چاکر شما هم هستیم
نازنین= حالا میخوای چیکار کنی؟
من= چی رو؟
نازنین=خب معلومه دیگه میلاد رو میگم
من= وای یادم ننداز تو روخدا ............نمیدونم تنها کار اینه که جلوش افتابی نشم
راستی حواستون باشه یک وقت فامیلی ام رو نگید ها .........اخه اون فامیلی ام رو میدونه
ملیسا=بابا تو خیلی خری ..........من اگر بودم میپریدم بغلش و ماچ بارونش میکردم!
نازنین = ازبس بی حیایی
من=والبته بعد هم از دانشگاه اخراج میشدی؟
ملیسا=وا؟چرا؟
من= چون واسه بچه های دانشگاه فیلم بالای 18 سال پخش زنده کرده بودی
ملیسا= چه بهتر بچه ها هم روحشون شاد میشد هم معروف میشدم!
نازنین به ساعتش نگاه کرد و گفت خب دیگه بریم دیر شد من خونه کار دارم
و من ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم
و تو راه همچنان صدای مازیار فلاحی طنین انداز بود!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
فصل هفتم

به محض رسوندن بچه ها به خونشون رفتم خونه وبی معطلی بدون اینکه لباسامو عوض کنم با حالت شاکی رفتم طرف مامانم
من=مامان..................مامان....... ......کجایی؟
مامانم از توی اتاق گفت اینجام
من= سلام
مامان= علیک سلام
من= مامان همش تقصیر شماست
مامان=چی؟باز چی کارکردی که میخوای بندازی گردن ما؟
من= ا ................مامان واقعا که ...........این دفعه واقعا همش تقصیر شماست
مامان= بگو دیگه حوصله ندارم
من= بابا چند دفعه بگم همه ی بچه های دانشگاه مسخره ام میکنند ...........اخه الان دختر
14 ساله هم ابروشو برمیداره ولی شما نمیزاری
مامانم= همین که وقتی 18 سالت بود گذاشتم بند بندازی برو خداروشکر کن
اون موقع هم با همین حرفات خرم کردی و اگرنه اینا همش چرته
والا ما دختر بودیم دست به صورتمون نمیزدیم هیچ کس هم مسخره مون نمیکرد حالا تو
یکم ابروهات پر باشه مسخره ات میکنن؟اصلا به درک بزار مسخره ات کنند
من= ا................مامان خواهش .............بابا مثلا دیگه واسه خودم دارم دکتر میشما
مامان= دکتر و کارگر نداره که دختر باید حیا داشته باشه ..........بعد هم اصلا تو همین حالا هم ابرو هات کمه
من=مامان توروخدا خواهش میکنم ...........مامان ......
مامانم= اصلا به من چه به بابات بگو ................سر همین که گذاشتم بری صورتت رو بند بندازی هنوزم شاکیه!
من =باشه من خودم بابامو راضی میکنم
ورفتم تو اتاقم در حالی که لباسمو عوض میکردم به این فکر میکردم که با برداشتن ابرو چه قدر مگه عوض میشم؟نه به تغییر بیشتری نیاز بود
گفتم لنز بزارم ............ولی نه من همیشه از لنز بدم میومد ......یعنی راستش میترسیدم
وقتی میدیدم کسی لنز میرازه تعجب میکردم که چه جوری چشماش بسته نمیشه
ولی باید تغییر میکردم
اصلا دماغم رو هم عمل میکرد
اما دماغم که مشکلی نداشت تازه من به نفس کشیدن حساس بودم اگر بینی ام زیاد تر از این
کوچیک میشد صد در صد خفه میشدم
خب پس چیکار کنم؟
لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم
وای کاش میشد اصلا جراحی پلاستیک بکنم
از فکرخودم خنده ام گرفت عین ادمای مجرم دنبال راه فرار بودم .............ولی از کی فرار میکردم؟از خودم یا از میلاد؟
وای مرده شورمو ببرن که زندگیمو به بازی گرفته بودم
کاش از اول عاقل بودم کاش انقدر خر نبودم که حالا کارم به اینجا بکشه
یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم تا خوابم برد
چشم که باز کردم مامانم داشت صدام میزد
-ستاره .............ستاره پاشو مهمون داریم
به زور پاشدم یک اب به صورتم زدم و رفتم تو اشپزخانه
من=حالا مهمونمون کی هست؟
مامان= دایی بابات
من=ا اونا که با ما قهر بودن
مامان= چه میدونم لابد اومدن اشتی
من= نمیشه من نباشم انقدر از پسرش بدم میاد .............بچه که بودم همیشه منو اذیت میکرد
مامان=خجالت بکش یک نگاه به خودت بکن...........فکرکردی هنوز بچه ای؟
خب تو بزرگ شدی اونم بزرگ شده ...........نکنه فکرکردی الانم مثل بچگیاتون میگه
بیا بریم بازی کنیم
از حرف مامانم خنده ام گرفت و گفتم=چه میدونم والا از این بشر هیچی بعید نیست
یکم به مامانم تو کارای خونه کمک کردم تا اینکه یهو زنگ زدن
نمیدونم چرا هول شدم شاید چون خیلی دوست داشتم ببینم قیافه ی اون پسر بچه ی شیطونی که منو اذیت میکرد حالا چه شکلی شده
با ورودشون به خونه از تعجب داشتم شاخ در میاوردم
وای که چه قدر عوض شده بود
بعد از سلام و احوال پرسی بالاخره همه رفتن به سمت پذیرایی و نشستن
خواهرم سمیرا هم مشغول پذیرایی شد ومن رفتم دوباره تو اشپزخانه چایی ریختم و بابامو
صدا کردم تا بیاد چایی ها رو ببره
وقتی برگشتم تو پذیرایی زن دایی بابام رو به من گفت=به به .......ماشالا چه بزرگ و خانمی شدی برای خودت ......شنیدم پزشکی هم میخونی ..درسته؟
من= لطف دارین ........با اجازتون
دایی بابام=باریکلا دختر .............من از بچگی ات میگفتم که تو باهوشی
بعد رو به پسرش گفت =این پسر ما هم صنایع میخونه البته دانشگاه ازاد....شهرستان
سراسری قبول میشد ولی ما گفتیم پیشه خودمون باشه
اما پسره هیچی نمیگفت حتی سرشو بلند نمیکرد و من داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم!
یعنی این همون پسر شیطون دوران بچگی من بود ؟!!
چرا انقدر اروم و گوشه گیر شده بود و فقط گوش میکرد
اگرم کسی ازش سوال میکرد فقط با بله و خیر جواب میداد!
سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم تا کسی فکر بد نکنه اما یواشکی زیر چشمی نگاش میکردم
تا ببینم چه قدر تغییر کرده
یک شلوار لی پوشیده بود با یک پیراهن اسپرت یشمی و چون خیلی لاغر بود به تن اش زار میزد!
موهاش هنوزم مثل قدیم بور بود ولی چشماش رو نمیتونستم ببینم
یادمه بچه که بودم چشماش خیلی خوشرنگ بود و با هرلباسی که میپوشید رنگش تغییر میکرد
بالاخره بعد از یک ساعت نشستن و رفع کدورت ها پاشدن که برن و من درموقعی که
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
داشتن بلند میشدم سریع چشمای پسردایی بابامو دیدم
اره هنوزم چشماش مثل قبل بود اما اثر از شیطنت تو چشماش نبود
سریع رومو برگردوندم تا توجه کسی رو جلب نکنم
بعد هم خداحافظی کردن ورفتن
بعد از رفتن شون مامان هم انچه من فکر میکردمو میگفت =که خیلی پسره عوض شده و گوشه گیر شده
و بابا هم میگفت به هر حال بعضی پسرا وقتی به سن بلوغ میرسن این جوری میشن!
حالا نوبت من بود رفتم پیش بابام و گفتم=بابا ....من اگر ابروهامو بردارم شما ناراحت میشی؟
بابا اخمی کرد و گفت = خوشم نمیاد
من= بابا ولی همه این کار ومیکنند!
بابام=شاید همه بخواهند بروند تو چاه تو هم باید بری؟
من= بابا ...........خواهش ............باور کنید همه مسخره ام میکنند(باز داشتم دروغ میگفتم)
بابا=خودشونو مسخره کنن .......اصلا بگو کی مسخره کرده بیام دانشگاه چشماشو در بیارم
دیدم اوضاع خطریه سریع بحث و عوض کردم
شب تو اتاقم داشتم فکر میکردم وای اینم نشد
ولی لنز رو حتما اجرا میکنم
بعد گفتم اصلا میرم پیش یک گریمور میدم کل قیافه ام رو عوض کنه!
بعد خنده ام گرفت .......اخه مگه میشه از میلاد فرار میکنی از خودت چی؟از اونم فرار
میکنی؟از قلبت که اسمش و صدا میزنه هم فرار میکنی؟
کلی به خودم بد و بیراه گفتم و خوابیدم!


---------------------------------------------------------------------------

صبح باید میرفتم دانشگاه ولی اصلا دوست نداشتم
بدبختی یکی دو سال هم نبود 4سال دیگه از درسم مونده بود هر چند میلاد فقط 2سال میخوند
یهو دلم براش تنگ شد برای نگاهش برای صداش برای نفساش اما............به خودم تشر زدم بسه...........هر چی به دلت راه اومدی بسه ...........اصلا دیگه حق نداری
صدای ضبط شده اش رو هم گوش کنی
و دیگه بدون اینکه به غر زدن های دلم توجه کنم لباس پوشیدم و سر راه رفتم یک لنز خریدم
ولی من که بلد نبودم لنز بزارم !وقتی رسیدم دم دانشگاه شماره ی ملیسا رو گرفتم
بعد دوتا بوق جواب داد=سلام سیندرلا
من = کوفت ............سلام ..........سیندرلا عمه اته
ملیسا= اوا .....راست میگی ...........یعنی تا حالا عمه ی من سیندرلا بوده و من نمیدونستم
وای خدا فکرشو بکن ............ولی عمه ی من بیشتر شبیه اون نامادری هستا ............
مطمئنی اشتباه نمیکنی؟
من=ملیسا ..........ملیسا .........ملیساااااااااااااااا

------------------------------------------------------------------------------------------


ملیسا= جانم؟
من= الهی بگم چی نشی .کجایی؟بیا دم در دانشگاه کارت دارم
ملیسا= خیلی بی تربیتی ..............اگر راست میگی خودت بیا تو دانشگاه !
من= ملیسا اذیت نکن حوصله شوخی ندارم
ملیسا =باشه کجایی؟
من= جلوی دکه روزنامه فروشی
ملیسا=باشه اومدم
چند دقیقه بعد در حالی که سوار میشد گفت = بسوزه پدر عاشقی ...........خب امرتون
با خنده گفتم یک کاری برام میکنی؟
ملیسا= نیشت رو ببند و بگو چیکار داری؟
من= ببین نخندیا ولی این لنز رو واسم بزار
ملیسا= با چشم های گرد شده گفت= قدیما سیندرلا کفشش رو جا میذاشت حالا تو لنزتو جا گذاشتی
داد زدم =اه ملیسااااااااااااااااااااا ااااااا
ملیسا = باشه ......حالا مگه خودت بلد نیستی
من= خب راستش نه ...........!
ملیسا= الان که نمیشه باید دستم تمیز باشه بیا بریم تو دستشویی دانشگاه
من= وای نه اگر بین راه میلاد ببینه چی
ملیسا= بیا بابا ترسو ............دانشگاه ما کجا دانشگاه اونا کجا کلی فاصله است تا ساختمونامون
من=ولی...............
ملیسا= ولی نداره پارک کن وبیا
بعد از اینکه پارک کردم عین ادمای دزد یواشکی و با احتیاط کامل رفتیم تو دانشگاه و ملیسا
هم مدام بهم میخندیدو میگفت مگه داری میری دزدی که این جوری راه میری
وقتی رسیدیم تو دست شویی یک نفس راحت کشیدم وملیسا دستاشو شست
و بعد گفت هر کاری میگم بکن چشماتم اصلا نبند
من= باشه
ولی به محض نزدیک شدن لنزبه چشمام نمیتونستم باز نگه اشون دارم وبسته میشد
دیگه ملیسا از دستم کلافه شده بود
اخر گفت خب بابا تو که نمیتونی لنز بذاری مگه مرض داری؟
من=اخه اگر میلاد منو بشناسه
ملیسا= خب بشناسه ...............بهتر شاید خر شد اومد گرفتت ما از دستت راحت شدیم!
یک لحظه به این فکر کردم که میلاد فکر کنه مردم برام راحت تره تا ازم متنفربشه
و بهم بی محلی کنه
و گفتم =ملیسا قول میدم چشمامو نبندم بزار
و با تمام توانم نذاشتم چشام بسته بشه وبالاخره لنز گذاشتم
وقتی رفتیم سر کلاس همه تعجب کردن قیافه ی صبایی که دیدنی بود انگار جن دیده!
منو ملیساطبق معمول رفتیم گوشه ی کلاس کنار نازنین که زودتر اومده بود نشستیم
و نازنین گفت= چشماتو چیکار کردی دختر؟
من=لنز گذاشتم
نازنین =حیف چشمای به اون خوش رنگی نبود ؟
من=نه !
و استاد اومد و دیگه همه حواسشون به درس بود
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
وقتی کلاس تموم شد صبایی توی راهرو دوباره جلومو گرفت
خواستم دست نازنین و ملیسا رو بگیرم که اونا زودتر در رفته بودن و من گیر افتاده بودم
صبایی=ببخشید خانم پارسیان ...........من قصد مزاحمت ندارم ولی...........ببینید
من نمیدونم شما مشکلتون چیه ..........حداقل بگید شاید بشه حلش کرد
من...................من خیلی شما رو دوست دارم ...........میدونم الان میگید چه پرروه
اما باید میگفتم ..................همه ی فامیل ما میدونن که من عاشق یک دختر تو دانشگاه
شدم و همه منتظر هستن تا شما رو ببینند .............من حاضرم هر کاری بگید بکنم
خواهش میکنم ..................
وقتی داشت حرف میزد به این فکر میکردم که ازش چه ایرادی بگیرم
ویک چیز دیگه که توجه ام رو جلب کرده بود این بود که وقتی میگفت دوستم داره اصلا هیچ حسی نداشتم
در حالی که وقتی میلاد بهم میگفت عزیزم
یعنی من تو ابرا سیر میکردم و قند تو دلم اب میشد
چه برسه به وقتایی که میگفت دوستم داره
بعد گفتم شاید چون اولین بار بود که یک پسر بهم اینو میگفت
ولی نه قبلش هم پدرام بهم گفته بود هر چند به دروغ!
تو فکر بودم که یهو صبایی گفت =خانم پارسیان حواستون هست؟
من= بله ..........بله ..........راستش شما هیچ مشکلی ندارید و امیدوارم یک شخصی بهتر
از من گیرتون بیاد ..........ولی من اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
صبایی= تا کی؟اخه نمیشه که همیشه مجرد بمونید ...............اصلا من تا هر وقت
بگید صبر میکنم
من با عصبانیت گفتم= تا قیامت ................
بعد از کنارش رد شدم
اون روز بابدبختی از ملیسا گذاشتن و در اوردن لنز رو یاد گرفتم وبعد رفتم خونه
چند روز گذشته بود اما من دیگه میلاد و ندیده بودم
تا اینکه یک روز در حالی که داشتم از ماشین پیاده میشدم
یهو یکی داد زد ستایش!!!!!!!!
سر جام میخکوب شدم!
وای نه خودش بود ............حالا باید چیکار میکردم .............چند بار بلند نفس کشیدم
و برگشتم که زودتر برم تو دانشگاه اما دیر شده بود و حالا میلاد جلوم وایساده بود!

--------------------------------------------------------------------------------

حس میکردم دارم خفه میشم
میلاد به خاطر اینکه دوویده بود نفس نفس میزد و من که عاشق نفس هاش بودم
در حالی که سعی میکردم خودمو کنترل کنم به صدای نفساش گوش میدادم
که یهو گفت=ستایش خودتی؟..............بعد یکم به چشام خیره شد و گفت اخه این همه شباهت ................!امکان نداره .............ولی ستایش که..............
من نفسمو تو سینه حبس کردمو خواستم حرف بزنم ولی ترسیدم اخه دیگه صدام که عوض نمیشد!
سعی کردم صدامو هم تغییر بدم و یک کم صدامو زیرتر کردم و گفتم=ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتید و از بغلش رد شدم
اما سنگینی نگاهش رو هنوزم از پشت سر حس میکردم
بغض داشت خفه ام میکرد و نباید میدوویدم واگر نه میفهمید
از رو به رو نازنین رو دیدم که داشت میومد طرفم فکر کنم از چشمام فهمیده بود چه خبره
که اونم اروم اروم اومد طرفم و بعد اروم زیر گوشم گفت =چی میگفت
من= دیدیش؟
نازنین=اره .........چنان داد زد که فکر کنم کل خیابون فهمیدن
من= دارم خفه میشم نازنین ...............
نازنین= چی بهش گفتی؟
من= گفتم اشتباه گرفته ................و بغضم ترکید و اروم وبدون صدا اشکام ریخت پایین
سرمو پایین گرفتم تا کسی نبینه و رفتم تو دستشویی
چند مشت اب به صورتم زدم
و رفتم توکلاس و این بار ته کلاس نشستم
انگار ملیسا ونازنین هم میدونستن که به تنهایی نیاز دارم که پیشم نیومدن
وقتی کلاس تموم شد ملیسا اومد پیشمو گفت=ستاره داری خودتو داغون میکنی
اصلا تو دلت با خودتم صاف نیست اقا یا رومی روم یا .....................
که وسط حرفش دوباره بغضم ترکید
اه دیگه حالم داشت از خودم بهم میخورد همیشه از دخترایی که همش گریه میکردن بدم میومد حالا خودم شده بودم یکی از اونا.............
خدایا یک اشتباه چه قدر زندگیمو عوض کرد ............چند سال ازعمرمو تباه کرد
تمام کلاس ها ی اون روز رو به زور نشستم و وقتی تمام شد سریع رفتم خونه
تصمیمم رو گرفته بودم من و میلاد به درد هم نمیخوردیم
من بهش دروغ گفته بودم حتی اگر راستش رو هم میگفتم اون دیگه بهم اعتماد سابق رو نداشت
ضمن این که از لحاظ اعتقادی خانواده هامون فرق داشت توی عروسی اونا مشروب سرو
میشد
توی عروسی ما زن و مرد هم جدا بودن
و خود من هم خیلی تغییر کرده بودم من دیگه اون دختر قبل نبودم حس میکردم من با بعضی اعتقادات مامان و بابام موافقم به هر حال منم تو این خانواده بزرگ شده بودم
دوست نداشتم بعد ازدواج شوهرم با دخترای فامیلشون دست بده و روبوسی کنه
کاری که خودم هم خوشم نمیومد انجام بدم
منم دوست نداشتم با پسرای فامیل اش دست بدم و روبوسی کنم
من تو این خانواده ها بزرگ نشده بودم و باهاش بیگانه بودم
وحالا هم دختر 18 ساله نبودم که عقاید مامان و بابام رو امل بدونم حالا به خاطر بعضی تجربه هایی که پیدا کرده بودم منم با اونا هم عقیده شده بودم
من و میلاد هیچ وقت بهم نمی رسیدیم ما 2 خط موازی بودیم
پس وقتی رسیدم خونه شروع کردم هر چی عکس از میلاد داشتم پاک کردم بعد رفتم سراغ
صداهای ضبط شده اش پاک میکردم و گریه میکردم وسطاش از پاک کردن دست کشیدم
دلم میگفت که دیگه نمیتونه ............دیگه نمیخواد یادگاری های کسی که دوستش داره رو
پاک کنه
گوشیمو پرت کردم رو تخت و نشستم رو زمین هر چی بد وبیراه بلد بودم نثار خودم کردم
و بعد دوباره رو به پنجره ی اتاقم گفتم =خدایا ..............تو که میدونی چه قدر دوستش دارم تو که میدونی من به قولم با تو عمل کردم .............کمکم کن........خدایا خواهش میکنم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
یک هفته ی دیگه هم گذشت و من توی این یک هفته انقدر سریع میرفتم دانشگاه و برمیگشتم که نازنین و ملیسا هم به زور منو میدیدن
یک روز تو خونه داشتم درس میخوندم که ملیسا زنگ زد
من= سلام ملیسا خانم
ملیسا=سلام سیندرلای قصه ها!
من =ملیسا خواهشن بس کن
ملیسا= چی رو بس کنم بابا اخه ....................این پیشرفت علم هم مصیبتی جون تو
اخه اون موقع که لنز نبود سیدرلا کفشش رو جا گذاشت بعد پسر حاکم گفت هر کی کفش به پاش بخوره زن من میشه .............اما الان تو اگر لنزتو جا بذاری و پسر حاکم بگه هر کس لنز به چشمش بخوره زن من میشه میدونی چه قدر دختر تو این مملکت کور میشن؟
من=ملیسا خیلی بی مزه ای ها بگو چیکار داری حال ندارم
ملیسا =خبرو که بدم حالت هم میاد سر جاش
من=خب بنال
ملیسا= عرض به خدمتتون که امروز پسر حاکم اخ ببخشید یعنی همون اقا میلادتون اومده بودن پیش ما...................
من=دروغ میگییییییییییییییییییی
ملیسا=نه دیگه ...............اگر بدونی انقدر از من خوشش اومده بود که نگو هی مدام میگفت تورو خدا بزار ننمو فردا بفرستم خواستگاری ...............ولی من که قبول نکردم
من= ملیسا خودتو لوس نکن
ملیسا= ا............فهمیدی دروغ میگم؟
من= پ ن پ نفهمم!
ملیسا= خوب باشه ...........هیچی دیگه اقاتون جلوی مارو گرفت گفت ضعیفه وایسا بینم
منم گفتم چشم ...............بعد هم گفت اسم دوستتون ستاره پارسیانه
من= تو چی گفتی؟
ملیسا=گفتم کدوم دوستمو میگید ..........اونم مشخصات تورو گفت!
من= بهش که نگفتی؟
ملیسا= وا ............خب دروغ که نمی تونستم بگم میفهمید!
من=وای ملیسا................................
ملیسا=کوفت ...........به من چه خودش قبلا ناقلا اسمتو پیدا کرده بود!............بعد م گفت
ازت بپرسم فامیلی به اسم ستایش ندارین؟حالا هم من زنگ زدم همین رو ازت بپرسم!
من=یعنی اون فکر میکنه من فامیل ستایشم؟
ملیسا= فکر کنم..........................
من= اخه میلاد خیلی تیز بود بعید میدونم گول خورده باشه................
اصلا چرا خودش نیومد ازم بپرسه؟
ملیسا =منم همین و بهش گفتم .....................گفت چهره ات اونو یاد کسی میندازه نمیتونه تو چشات نگاه کنه !
من=خدا کنه واقعا فکر کرده باشه من فامیلشم!
ملیسا= حالا چی بگم ؟بگم دارین از این فامیلا یا نه؟
من=نمیدونم..............فعلا چیزی بهش نگو
ملیسا= باشه ..........اخ جون فوتبال شروع شد فعلا بای
من=بای
وقتی قطع کردم مدام به این فکر میکردم که یعنی واقعا فهمیده یانه؟!!
بعد هم زنگ زدم به نازنین تا ازش کمک بگیرم اما گوشیش خاموش بود
فردا صبح اش بعد کلاس 3تایی قرار شد بریم نهار بیرون بخوریم
توی راه نازنین و ملیسا ساکت بودن که من گفتم
-خب چرا ساکتین؟
نازنین= داریم فکر میکنیم گند کاری سیندرلا خانم رو چه جوری ماست مالی کنیم!
من = ا............نازنین داشتیم ؟تو ..هم اره؟
نازنین=خب بابا تو با این کاری که کردیا واقعا کل شهر هم جمع بشن فکرشون به جایی قد نمیده......................اگر بگیم ستایش فامیلته که کلی سوال پیچت میکنه و لو میری
بگیم فامیلت نبوده که از این همه شباهت شک میکنه و بیشتر تحقیق میکنه و میفهمه
ملیسا= راست میگه ها فکر بدی هم نیست اون که اخرش میفهمه
حداقل خودت برو بهش بگو
من= وای ..............نه اصلا ..............من نمیتونم
نازنین=پس ممکنه وقتی خودش بفهمه عواقب بدتری داشته باشه
من= اره میدونم ولی فعلا که حرفی نزده .......اصلا ملیسا بهش بگو که گفته زیاد با فامیلش رفت و امد نمیکنه نمیدونه !
ملیسا = دختر تو خیلی ضایعی!
من= نه کجاش ضایع است ................بگو شاید تو فامیل های دور پدریش باشن
ولی خبرنداره
نازنین= اره فعلا مجبوری همین رو بگی
بعد نهار برگشتیم دانشگاه چون بازم کلاس داشتیم که یهو میلاد و مهیار و پسرخاله ی نازنین که حالا فهمیده بودم اسمش ارمان جلومون سبز شدن
نازنین =به به سلام پسر خاله ی محترم ما چه طورن ؟
ارمان= سلام از ماست دختر خاله خوبیم نفسی میاد و میره
مهیار و میلاد هم سلام کردن و من و ملیسا هم جواب دادیم
مهیار= واییییییییییییییییییییییی یییی. ستاره خانم شما چه قدر شبیه دوست دختر قبلیه میلادین!
وقتی بهم گفت باور نکردم ولی الان که دیدم اصلا مو نمیزنید!خواهر دوقلوش نیستید؟
ملیسا= اوا اتفاقا میخواستم بیام بهتون بگم اقا میلاد که ستاره شاید یک همچین فامیلی
تو خانواده ی پدریش داشته باشه ولی اطلاع دقیقی نداره
میلاد= ممنون
ملیسا = خواهش میکنم
من هیچی نمیگفتم چون میدونستم اگر حرف بزنم دیگه مهیار هم میفهمه که من کی هستم!
نازنین=ببخشید ما کلاسمون دیر شد با اجازه
و همه گی خداحافظی کردن اما من فقط سرمو تکون دادم
وقتی از جلوشون دور شدیم نفس راحتی کشیدم
و ملیسا هم گفت = دختر پاشنه کفش طلا خوب پسری رو تور کرده بودیا !
من= ملیسا خواهش میکنم
نازنین= راست میگه ملیسا الان وقت شوخی نیست ..............منم داشتم سکته میکردم
------------------------------------------------------------------------

نازنین=راست میگه لو میریم
و دیگه تا اخر مسیر همه سکوت کردیم
یک ماه بود که دیگه نه میلاد حرفی میزد نه من سعی میکردم کاری بکنم
اما گاهی اوقتا که همدیگرو اتفاقی میدیدم من سرمو مینداختم پایین و اون زل میزد به من!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
و در اون لحظه حس میکردم قلبم داره تیکه تیکه میشه
خیلی وقت بود دلم براش تنگ شده بود اما دیگه حتی صدای ضبط شده اش هم ارومم نمیکرد!
دیگه فقط خودشو میخواستم زنده مستقیم علنی رسمی.................
ولی مدام قلبمو سرکوب میکردم
توی اون یک ماه فهمیدم هیچ جنگی سخت تر از جنگ ادم با خودش نیست
وقتی با کس دیگه میجنگی میتونی حداقل یک بلایی سرش بیاری و راحت بشی
یا ازش پیشه یکی شکایت کنی
اما وقتی دشمنت خودت باشی چی؟....................اون وقت میخوای چه بلایی سرش
بیاری؟.............پیش کی میخوای شکایت اش رو بکنی؟
فقط باید بسوزی و بسازی
اون یک ماه هر شب تا صبح بیدار بودم و خاطراتم با میلاد رو دوره میکردم
چند بار زد به سرم زنگ بزنم و بهش همه چی رو بگم
اما هر بار به زور جلوی قلبم و دلم می ایستادم
واقعا دوباره قلبم سر ناسازگاری گذاشته بود
و من از درس افتاده بودم
میدونستم این ترم خیلی افت میکنم
تو دلم گفتم خاک بر سرت تو یک بار سر عشق و عاشقی از درس و زندگیت افتادی
ولی بازم تنبیه نشدی!
-------------------------------------------------------------------------


اواخر ترم بود و یکی از استادامون که خیلی سختگیر بود گفت هر کس میخواد
این ترم پاس بشه باید کاری که میگم رو انجام بده
همه سر وپا گوش بودن که یک دفعه استاد گفت باید برید ملخ بیارید و سوسک زنده
مواظب باشید هیچ کدوم نباید زخمی شده باشن یا مرده باشن
سالم سالم میخوام !
همه دادشون رفت هوا که استاد ما نمیتونیم و..............
که استاد داد زد همین که گفتم اگر انجام ندید پاس نمیشید!
من از سوسک نمیترسیدم ولی از ملخ چرا!!!
و این دقیقا برعکس اکثریت بود ولی مهم این بود که از کجا زنده ی اینارو پیدا کنیم و بدون
اینکه بهشون اسیبی برسه بیاریم واسه استاد.................
ملیسا=واییییی
..................من چندشم میشه سوسک رو بکشم
چه برسه به اینکه زنده بیارمش
نازنین=اره من هم از سوسک میترسم هم از ملخ ............حالا چیکار کنیم؟
من=نمیدونم .............عجب نامردیه ها اخه سوسک زنده کجا بود !
ملیسا= خب حالا اگر یک سوسک پیدا کردیم که مادر زادی مشکل داشت چی؟اونکه دیگه به ما مربوط نیست
نازنین= ملیساااااااااااا.................. ....اهان یادم افتاد..........ارمان
من= ارمان چی؟
ملیسا= ارمان سوسکه یا ملخ؟شایدم پرورش سوسک و ملخ داره هان؟
نازنین=نه ...............یعنی اره ..........ببین اون موقع که ما بچه بودیم رفته بودیم
باغ خالم اینا اونجا پر بود از ملخ وسوسک .........ارمان هم وقتی میخواست دخترارو اذیت
کنه میرفت یکیشونو میگرفت میاورد طرف ما...............
من= یعنی هنوزم باغشون ملخ داره؟
نازنین=اره تازه میتونیم بگیم خودش برامون بگیره
ملیسا= اخی خدا عمرت بده.............
بعد سریع هر 3 دوویدن سمت دانشکده معماری اما وسط راه من وایسادم و گفتم
-ممکنه میلاد باهاش باشه من اینجا هستم تا شماها بیاید
ملیسا=باشه ................و دست نازنین و گرفت و دوویدن
منم در حالی که تکیه داده بودم به یک دیوار تو افکار خودم بودم که یهو ارمان و میلاد
و دیدم
تا اومدم به خودم بجنبم جلوم بودن وسلام کردن
منم باز صدامو زیر کردم و جواب دادم
ارمان= شما اینجا چیکار میکنید ................
من= راستش..................یهو نازنین و ملیسا رسیدن و اونا هم سلام کردن و نازنین رو به ارمان گفت= کجایی؟ دارم دنبالت میگردم
ارمان= همین جا بودم کلاس نداشتم رفتیم با میلاد نهار بخوریم
نازنین= ببین میشه یک کمکی به ما بکنی؟؟
ارمان =چی؟بگو
نازنین =ببین ما به ملخ وسوسک زنده نیاز داریم
اگر میشه تو از تو باغتون برامون بگیر
ارمان در حالی که میخندید گفت شما که جرات ندارید بگیرید پس واسه چی میخواید؟
ملیسا= ما نمیخوایم که استادمون گیر داده اگر نیاریم پاسمون نمیکنه!
ارمان = اخه من فردا دارم میرم مسافرت تا یک هفته هم نیستم .............کلاسامو هم هماهنگ کردم
نازنین= نمیشه حالا یک کاریش بکنی؟
میلاد یهو پرید وسط و گفت = خب من که الان ماشین دارم اگر باغتون نزدیکه الان بریم
رنگم پرید باز سخت نفس میکشیدم و ملیسا هم که فهمیده بود دستمو گرفت تو دستش و فشار داد
ارمان= اره فکر خوبیه فقط مزاحم تو میشیم
میلاد= نه چه مزاحمتی؟
ارمان پس بریم
من دوباره با صدای زیر گفتم باشه پس من میرم خونه شما برید
نازنین = تو که امروز ماشین نیاوردی بیا با هم میریم و برمیگردیم
نمیدونستم چی بگم گیر کرده بودم
ولی خیلی دوست داشتم چند دقیقه هم که شده بتونم نزدیک میلاد باشم
واسه همین قبول کردم
و همگی راه افتادیم به طرف ماشین میلاد
ماشین اش عوض شده بود اما هنوزم بوی همون عطرقدیمی اش تو ماشین پیچیده بود
وقتی سوار شدیم همه ساکت بودن و فقط ارمان مسیر رو به میلاد میگفت
بعد از چند دقیقه میلاد ضبط رو روشن کرد و بعد از رد کردن چند تا اهنگ روی یکی اش نگه داشت
اگه حالم پریشونه
اگه دلتنگ و غمگینم
تمام بی کسی هامو من از چشم تو میبینم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تقاص اشتباه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA