انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تقاص اشتباه


مرد

 
من از چشم تو میبینم
اگر همرنگ کابوسم
اگر کنج سکوت شب دارم از غصه میپوسم
تو رفتی و نمیدونی
چه زجری داره این دوری
چه قدر خوبه که راضی شم به این حس که تو مجبوری
نمیدونی که توووووووووووو قلبم چه طوفانی به پا کردی
ولی از پا نمیفتم تا اون روزی که برگردی
دارم با خاطرات تو به احساسم نفس میدم
نمیدونم چرا رفتی
تقاص چی رو پس میدم
از اون روزی که دل کندی
غریبه ام با خودم انگار
تو راه و اشتباه رفتی
ولی من گم شده ام انگار
تو رفتی و نمیدونی
چه زجری داره این دوری
چه قدر خوبه که راضی شم
به این حس که تو مجبوری
نمیدونی که تو قلبم چه طوفانی به پا کردی
ولی از پا نمی افتم تا اون روزی که برگردی
من و ملیسا بهم نگاه کردیم
حس میکردم میلا فهمیده چون هر از چند گاهی از تو اینه نگاهم میکردم
ملیسا هم دستمو گرفته بود و محکم فشار میداد
انقدر دستمو فشار میداد که حس میکردم الان استخونای دستم میشکنه
نگاش کردم شاید دستشو شل کنه ولی فایده نداشت
سرمو تکیه دادم عقب و چشامو بستم اهنگ تموم شده بود ولی میداد دوباره از اول گذاشتش!
این واسم خیلی معنی داشت
ولی سعی کردم بی تفاوت باشم


---------------------------------------------------------------------


وقتی رسیدیم به باغ
ارمان به میلاد گفت 3 تا بوق بزنه و بعد یک پیرمرد در وباز کرد و با ماشین رفتیم تو


باغ قشنگی بود
پر بود از درخت و وسط اش یک خونه ی کوچیک بود با یک استخر که البته اب توش
نبود
میلاد جلوی ساختمون نگه داشت و ما پیاده شدیم
ارمان رفت با پیر مرد سلام و احوال پرسی کرد و پیرمرد هم چند دقیقه بعد با یک سبد میوه اومد پیشمون
ما هم بهش سلام کردیم و سبد و ازش گرفتیم و تشکر کردیم وپیرمرد هم رفت ته باغ
ارمان= خب بچه ها باید بریم پشت ساختمون فقط یک چندتا شیشه میخوایم
که گفتم مشت تقی برامون بیاره
بعد هم رو به ما گفت شما که نمیخواید بگیریدش حداقل دنبال من بیاید ببینین چه جوری میگیرم
نازنین و ملیسا و میلاد راه افتادن دنبالش اما من همون جا ایستادم
ملیسا برگشت به سمتم و گفت تو نمیای؟
من= نه ممنون ترجیح میدم همین جا بمونم تا شما بیاید
نازنین=باشه هر جور راحتی
و همه رفتن پشت ساختمون
منم تکیه دادم به ماشین میلاد و چشم دوختم به میوه های تو سبد که رو صندوق عقب
ماشین میلاد بود
هوس کردم یک هلو بخورم
تا هلو رو برداشتم یهومیلاد جلوم سبز شد!
سعی کردم خیلی عادی هلو رو بخورم که همون لحظه میلاد هم اومد کنارم به ماشین تکیه داد و گفت =دیدم خوب نیست یک خانم این جا تنها بمونه برگشتم
چیزی نگفتم و به خوردن هلو ادامه دادم
که یهو برگشت طرفم و گفت= من رو سرم شاخ دارم؟
من که نمیدونستم منظورش چیه؟
با صدای اروم گفتم=نه
میلاد دندوناشو رو هم دیگه سایید و گفت =پس حتما رو پیشونیم نوشته خر هان؟
من که نمیدونستم چی باید بگم سعی کردم خودمو جمع و جور کنم
که یهو میلاد یقه ام رو گرفت و چسبوند به ماشین و هلو از دست من افتاد
و میلاد در حالی که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود گفت=منو به کی فروختی؟هان؟
فکر کردی انقدرخرم که نشناسمت ستایش قلابی؟فکر کردی پسره چه قدراحمقه که من گذاشتمش سر کار؟اره
دوباره دندوناشو بهم چسبوند و گفت =خیلی پستی ...........حالم ازت بهم میخوره
تا اومدم حرف بزنم گفت =خفه شو.................فقط خفه شو ..............
اون روزایی که من ساده برات له له میزدم چه قدر پشت سرم میخندیدی؟اون روزایی که الکی بهم میگفتی
دوستم داری؟هان؟چه قدر؟
فکر کردی میزارمش سر کار اونم نفهم ............وبعد در میرم هان؟
اره من نفهمم اگه نفهم نبودم با تو مثل ادم رفتار نمیکردم ............باید مثل پسرای دیگه ازت سو استفاده میکردم و ولت میکردم

.................به شما دخترا خوبی نیومده
یقه ام رو ول کرد و برگشت پشتش رو بهم کرد و من که شوکه شده بودم داشتم
جای دستش رو روی گردنم میمالیدم
که یهو دوباره برگشت و گفت = تقاص تک تک کاراتو میبینی ............نمیزارم یک اب
خوش از گلوت پایین بره .........کاری میکنم که دیگه تا اخر عمر از بازی کردن با پسرا خسته بشی
.................کاری میکنم روزی صد بار ارزوی مرگ کنی
تو باید تقاص پس بدی ..............تقاص همه ی این 4 سال رو
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
تقاص قطره قطره اشکی که برات ریختم و ازت میگیرم
تقاص لحظه به لحظه ای که باهام بودی رو ازت میگیرم
حالا میبینی خانم ستاره پارسیان
اون تهدید میکرد و من هیچی نمیگفتم فقط نگاش میکردم
اون حق داشت ..............حتی اگر منو میکشت هم حق داشت .............برام مهم نبود
و اصلا هم نمیترسیدم که میخواد چیکار کنه ............نمیدونم شاید چون دوستش داشتم
شایدم چون فکر میکردم اون نمیتونه ادم بدی بشه
میلاد دوباره اومد طرفم که صدای خنده ی ملیسا و نازنین باعث شد عقب بره و سوارماشین بشه
------------------------------------------------------------------------

ملیسا و نازنین با ارمان به همراه 3 شیشه که توش ملخ بود اومدن سمت ماشین
من= گرفتین؟
ملیسا=اره ولی سوسک پیدا نکردیم قرار شد یکی دیگه از دوستای ارمان برامون بیاره
ارمان= خب دیگه بهتره برگردیم اینجا وقتی هوا تاریک میشه ترسناکه
همه قبول کردن وسوار شدن
شیشه ها رو هم گذاشتیم صندوق عقب ماشین میلاد
وقتی راه افتادیم برعکس دفعه ی قبل احساس ارامش میکردم فقط یک حس گریه داشتم
که حس میکردم اگر گریه کنم دیگه سبک سبک میشم
اما نه یک چیز دیگه هم تو گلوم گیر کرده بود وازارم میداد و اون این بود که میلاد
فکر میکرد من به خاطر یکی دیگه ولش کردم
وای نه اصلا دوست نداشتم چنین تصوری بکنه تو این حال و هوا بودم ملیسا با سر بهم اشاره کرد چته؟
و من هیچی نگفتم .................فقط بیرون رو نگاه کردم
تا اینکه میلاد درست جلوی در خونمون ایستاد و گفت بفرمایید خانم پارسیان اول گفتم
شما رو برسونم منزلتون
دیگه نازنین و ملیسا هم فهمیده بودن یک خبرایی هست
اما جرات نداشتن چیزی بگن
من رو به میلاد گفتم =ممنون و بعد رو به همه گفتم خداحافظ و پیاده شدم
وقتی رفتم خونه مامان و بابا داشتن تلویزیون میدیدن بیتوجه بهشون حتی بدون سلام
رفتم تو اتاق و در و بستم و از پشت قفل کردم
دلم میخواست گریه کنم
اما حالا دیگه گریم هم نمیگرفت
انگار بغضم تو گلوم خشک شده بودم
دلم میخواست همون لحظه میمردم
دلم میخواست دیگه نفس نمیکشیدم ولی میلاد اون حرفارو بهم نمیزد
اون حرفا واسه من شنیدنش از زبون میلاد که جز قربون صدقه چیزی بهم نمیگفت
خیلی سخت بود
سخت تر از اولین سیلی بابام وقتی دیر اومده بودم خونه
سخت تر از قبول نشدنم تو دانشگاه اونم 2سال متوالی
سخت تر از درد قلبم وقتی که مریض بودم
خیلی سخت بود.....................
رفتم سر کامپیوتر روشن اش کردم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم
اهنگ بابک جهانبخش رو گذاشتم حس منو توصیف میکرد
برگرد و اتیشم بزن
شاید یک راهی باشه که این فاصله کوتاه شه
قلب تو واسه یک ثانیه با حس من همراه شه
شاید یک راهی باشه تشویشمو کمتر کنی
یک عمر عاشق تو ام یک لحظه با من سرکنی
تو نیستی و بدون تو با گریه خلوت میکنم
دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم
تو نیستی و بدون تو دچار بیقراریم
بی تو از این سایه ها
از خودم فراریم
برگرد و اتیشم بزن
کی گفته که من مانعم
تها بزار ببینمت
من به همینم قانع ام
تو نیستی واین فاصله
اتیش به جونم میزنه
تصور لبخند تو هر جا که هستم با منه............هر جا که میرم با منه
شاید یک راهی باشه که باور کنی غرق توام
این اوج خواسته ی منه
ببین چه کم توقع ام
شاید یک راهی باشه تشویشمو کم تر کنی
یک عمر عاشق توام یک لحظه با من سر کنی
تو نیستی و بدون تو با گریه خلوت میکنم
دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم
تو نیستی و بدون تو دچار بی قراریم
کاش میفهمیدی که چرا من از خودم فراریم
برگرددددددددددددددددددددد دددددددد و اتیشم بزن
کی گفته من مانعم
تنها بزار ببینمت من به همین هم قانع ام!
دیگه نفسم بند اومده بود اشکام دیگه راهشونو پیدا کرده بودن و می ریختن پایین
و من فقط دستمو گرفته بودم جلوی دهنم که صدای هق هق ام بیرون نره
کاش یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم
کاش منم مثل امام علی یک چاه داشتم و دردامو بهش میگفتم دردایی که خودم برای خودم
ساختم
درد گریه های بیصدا
درد دلتنگی ها یواشکی
درد ...............................................
حالم بد بود
صدامو صاف کردمو داد زدم مامان من سرم درد میکنه واسه شام بیدارم نکن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
و یک قرص خوردمو خوابیدم
تو خواب صدای زنگ موبایل رو میشنیدم ولی میخواستم تنها باشم
دستمو از زیر پتو اوردم بیرون و گوشی رو خاموش کردم و دوباره چشمام رو بستم
همش کابوس بود و من از خواب میپریدم
اخرین بار انقدر تو خواب گریه کرده بودم که بالشتم خیس خیس بود
یک قرص دیگه خوردم و نفهمیدم کی خوابم برد
صبح هم نرفتم دانشگاه


تا اینکه نزدیک ظهر ملیسا و نازنین اومدن خونمون
فهمیده بودن یک اتفاقی افتاده و دلشون شور می زده
محکم در میزدن که از خواب پریدم
بلند شدم با بیحالی درو باز کردم و دوباره رفتم توی رخت خواب
مامانم=بفرمایید اینم از دوستتون به خرس قطبی گفته زکی ............همش خوابه
ملیسا=اشکال نداره الان 6 ماه دوم سال شده ما بیدارش میکنیم بفرمایید
وبعد صدای بسته شدن در اومد
نازنین پتو رو از روم زد کنار و گفت =چته دختر؟چرا نیومدی دانشگاه؟این چه وضعیه
من در حالی که چشمام بسته بود گفتم =خواهشن فقط تنهام بذارید ...........فقط تنها میخوام
باشم ...............حوصله هم ندارم
ملیسا=پاشو ببینم خودشو لوس کرده ...........پاشو از دیروز داریم از فوضولی میمیریم
ببینیم چی شده .........پاشو
بی حوصله نشستم رو تخت و گفتم چی رو میخواید بدونید؟
نازنین=میلاد چی بهت گفت ؟فهمیده نه؟واسه همین رسوندت دم خونه؟
من با سر تایید کردم و ملیسا شروع کرد به دست زدن و گفت این که خوبه
پس یک عروسی افتادیم
و من هم همزمان شروع کردم به خندیدن ..........غش غش میخندیدم و ملیسا و نازنین
با تعجب نگاهم میکردن!
انقدر خندیدم که دیگه پخش زمین شده بودم ولی نمیتونستم جلوی خنده ام و دیگه بگیرم
گاهی که زیاد عصبی میشدم این جوری میشد!
دیگه خنده هام به قهه قهه تبدیل شده بود و اشک از چشمام سرازیر بود
که نازنین فهمید نمیتونم جلوی خنده ام رو بگیرم
چند بار محکم زد تو صورتم و ملیسا هم رفت یک لیوان اب اورد ریخت رو صورتم
تا خنده ام بند اومد خیره به سقف نگاه کردم
ملیسا=وای نازنین بدبخت شدیم دیوونه شده
نازنین=چرت نگو ببینم ..............ستاره .............ستاره .......با تو هستم خوبی؟
ولی من حال جواب دادن نداشتم تو خاطرات خودمو میلاد سیر میکرد
که دوباره ملیسا یک لیوان دیگه اب ریخت رو صورتم
عین ادمی که از خواب پریده باشه یهو به خودم اومدم وشروع کردم به گریه کردن
و نازنین بغلم کرده بود و دلداریم میداد
همون موقع مامان میخواست بیاد تو و پشت در اتاق گفت=بچه ها چیزی شده؟
ملیسا=نه خانم پارسیان ...........ستاره دلش برای ما تنگ شده چیزی نیست
مامان= اونو ولش کنید .......بیاید بشینید میوه بخورید
نازنین=چشم میایم حالا
وبعد منو از خودش دور کرد و گفت =نمیگی چی شده؟
من= میلاد ............میلاد..........ازم متنفر شده ...........میخواد انتقام بگیره
ملیسا=ننننننننه


من= چرا..............و دوباره اشکام ریخت پایین و نازنین در حالی که بغلم میکرد
گفت= اروم باش عزیزم ..........من که گفتم خودت بهش بگو .......حالا هم بس کن
خدا بزرگه .............من مطمئنم اون دروغ گفته
من= نه ...............راست میگفت
ملیسا= به خدا تو هنوزم میتونی همه چی رو درست کنی ستاره ..........انقدر گریه نکن
من= دیگه هیچی درست نمیشه اون فکر میکنه من به خاطر یک پسر دیگه باهاش بهم زدم
ملیسا= خب از بس خنگه دیگه ...........اخه اگر این طوری بود که الان تنها نبودی
نازنین و ملیسا دلداریم میدادن و من گریه میکردم
بعد از یک ساعت بالاخره اشکام تموم شد یعنی دیگه اب بدنم تموم شده بود
و رفتم صورتمو شستم و با ملیسا و نازنین رفتیم تو پذیرایی
مامانم= دختر چرا انقدر الکی گریه میکنی ؟مگه چند وقته ندیدیشون؟
ملیسا= اخه دیروز سر یک قضیه ای با هم قهر کردیم ...........حالا هم ستاره عین سگ
پشیمون
شده و فهمیده خودش اشتباه کرده ..................
میدونستم منظور ملیسا از اینکه عین سگ پشیمون شده چیه و این بیشتر عذابم میداد
مامان= وا دختر مگه بچه دبستانی هستی که با دوستات قهر میکنی بعد گریه میکنی؟
تو دلم گفتم اخه ملیسا دروغ بهتر از این بلد نبودی؟
من= ببخشید این چند وقته فشار درس زیاده ..........یهو قاطی میکنم
بعد از چند دقیقه نازنین و ملیسا پاشدن که برن و نازنین بهم گفت حتما فردا برم دانشگاه
و از چیزی نترسم
فردا صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم یک دوش گرفتم و لباس پوشیدم یکم صبحانه خوردم و از خونه زدم بیرون
وقتی ماشین رو جلوی دانشگاه پارک میکردم میلاد و دیدم ولی به روی خودم نیاوردم
پیاده شدم درها رو قفل کردم و اومدم برم تو دانشگاه که یادم اومد طبق عادتم دوباره صبح لنز گذاشتم
اینه ام رو دراوردم ولنز رو از چشمام کشیدم بیرون و انداختم تو جوب و رفتم تو دانشگاه
نازنین و ملیسا هم تا منو دیدن با خنده بهم سلام کردن و سعی میکردن با شوخی هاشون
حال منو عوض کنند ولی عوض شدنی نبود
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل هشتم

وقتی وارد کلاس شدیم یکی از پسرا گفت=به به خانم پارسیان .....شنیدیم عاشق شدین
برای همین دیروز نیومدید دانشگاه
نازنین در گوشم گفت=کار مهیاره قبل از اینکه تو بیای داشت باهاش حرف میزد
خودم هم حدس میزدم جنگ منو میلاد شروع شده اما میلاد همه چیز رو میسپاره به مهیار
که از اون مارمولک هاست
با خشم برگشتم سمت پسره و گفتم= فکر نمیکنم برای نیومدنم و مریض شدنم نیاز داشته باشم به شما توضیح بدم ..........
ولی شما خودتون رو با ما اشتباه نگیرید که یک هفته
از عشق طرف دیگه پیداتون نمیشه
پسره خواست جوابمو بده که استاد اومد تو کلاس
و بعد از حضور غیاب گفت خانم پارسیان امروز نوبت کنفرانس شماست
و من هم که قبلا همه چی رو اماده کرده بودم گفتم بله و اومدم بلند شم که پسره
دوباره گفت= استاد ایشون کسالت دارن فکر نکنم بتونن کنفرانس بدن
استاد=رو به من گفت راست میگن؟حالتون خوب نیست؟
من= خیر استاد اگر بعضیا چشم داشته باشن ببینن حالم خیلی هم خوبه
و شروع کردم به کنفرانس دادن
حس میکردم صبایی از این که با پسره کل کل میکنم ناراحته
ولی به اون ربطی نداشت و منم دیگه حوصله نداشتم حواسم به اونم باشه
در حین کنفرانس پسره مدام تیکه مینداخت و من سعی میکردم خونسرد باشم و جوابشو ندم
اما بدبختی این بود که من وقتی عصبانیتم رو نگه میداشتم یک دفعه چنان منفجر میشدم که
مرد ها هم ازم میترسید
بار 4 بودی که داشت تیکه مینداخت و وقتی من داشتم مکانیسم عصبی رو توضیح میدادم
پسره گفت = نه بابا ............راست میگی واقعا نمیدونستیم
و من با عصبانیت یهو برگشتم طرفشو گفتم = اگر نمیدونستید پس جای شما تو این دانشکده
و سر این کلاس نیست بفرمایید بیرون
پسره اومد جوابمو بده که استاد هم گفت =بله اقای میثاقی بفرمایید بیرون از کلاس به
اندازه ی کافی امروز خوشمزگی کردید دیگه هم سر کلاس من نیایید
پسره که صورتش قرمز شده بود وسایلش رو برداشت واز کلاس رفت بیرون
و من با خیال راحت دیگه کنفرانسم رو برگزار کردم
بعد از تموم شدن کلاس پسره صدام کرد =اهای خانم پارسیان .........اگر من تو اون
کلاس نباشم شما هم دیگه نمیتونید برید
دوباره با عصبانیت برگشتم سمت اش وگفتم= یک لیوان اب یخ فکر کنم ارومت کنه ......
در ضمن درسای دبیرستان ات رو دوره کن که یک وقت تو درسای دیگه هم از
کلاس نندازنت بیرون
و برگشتم سمت ملیسا و نازنین و گفتم بچه ها من کتابخونه کار دارم کلاس بعدی میبینمتون
ملیسا=باشه فقط زود بیا تا کلاس بعدی خیلی وقت نیست
من =باشه
و راه افتادم سمت کتابخونه داشتم میرفتم تو کتابخونه که میلاد صدام کرد
-خانم پارسیان ............
اهمیت ندادم و خواستم برم تو کتابخانه که دوباره بلند تر صدام کرد
-خانم پارسیان ..............برگشتم سمتش و بهش نزدیک شدم و گفتم امرتون؟
میلاد=فکر نمیکنم کتابخانه جای مناسبی برای پسر باز ها باشه گفتم راهنماییتون کنم
بگم شما به جای کتابخانه بهتره برید...........
پریدم وسط حرفشو گفتم =خوب گوشاتو باز کن ........هرغلطی که میخوای بکن
میخوای بکشی ..........بکش .......اتیش بزنی ............بزن ......ولی حق نداری
بهم تهمت بزنی فهمیدی ؟!
و بدون اینکه منتظر جوابش بشم رفتم تو کتابخانه کتابی که گرفته بودم رو پس دادم
و اومدم بیرون که دوباره دیدم میلاد و مهیار کنار هم ایستادن
خواستم از بغلشون رد بشم که مهیار پاشو اورد جلوم و من هم حواسم نبود داشتم میخوردم
زمین ولی تعادلم رو حفظ کردم
که یهو میلاد بلند گفت =خانم پارسیان کمتر پسرا رو نگاه کنید تا این جوری نخورید زمین
دلم میخواست برگردم وبزنم تو گوشش اما بی اعتنا رفتم به سمت کلاسم و در حالی که حس میکردم از عصبانیت صورتم قرمز شده رفتم نشستم کنار ملیسا
و همون موقع استاد اومد
ملیسا کنار گوشم اروم گفت= چته ؟ البالو ریختن رو صورتت
من= ملیسا هیچی نگو
ملیسا= اهان فهمیدم پسر حاکم و زمبه دوباره اذیتت کردن؟
برگشتم سمت اش و گفتم =زمبه دیگه کیه؟
ملیسا=مهیار دیگه
یکم از عصبانیتم کم شد و یک لبخند زدم و گفتم =اره
استاد= خانم ها اگر حرفی هست بلند بگید ما هم بدونیم
من= ببخشید استاد
--------------------------------------------------------------------------------

بعد از اینکه کلاسم تموم شد زود از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه
اون شب باز تا صبح بیدار بودم
پیش خودم گفتم کاش عکس های میلاد زبون داشتن تا بهش بگن من چه شبایی که باهاشون
سر نکردم ..........ولی من که بیشترش رو پاک کرده بودم فقط 2 تاش مونده بود
تو دلم گفتم همون 2 تا هم اگر زبون داشتن خوب بود
رفتم دوباره کنار پنجره ی اتاقم ورو به اسمون گفتم =خدایا ..........یادته چند سال
پیش همین جا کنار همین پنجره توبه کردم؟
یادته قول دادم با هیچ پسری دوست نشم ؟من که به قولم عمل کردم ولی............
ولی تو چرا داری زجر کشم میکنی؟چرا میلاد رو هی میزاری سر راهم؟
خدایا یعنی هنوزم توبه ی منو قبول نکردی؟............خدایا خواهش میکنم
اگر بدونی چه قدر به اغوشت نیاز دارم
دلم میخواست تو هم مثل ادما یک بغل داشتی و من تو بغلت اروم میگرفتم
تو تنها کسی هستی که ادم رو به خاطر هوس بغل نمیکنه
خدایا التماست میکنم ............تو رو به همه ی امامات و پیامبرات قسم میدم
اگر من و میلاد به درد هم میخوریم یک کاری بکن به هم برسیم
اگر هم نه ............کاری کن از انتقام گرفتن منصرف بشه
خدایا من تا کی باید اشتباهاتمو به دوش بکشم
خواهش میکنم ..........من که جز تو کسی رو ندارم اگر تو هم به حرفام گوش ندی .....
خدایا میدونم من گناهکارم نباید ازت چیزی بخوام یعنی اصلا روم نمیشه که دیگه ازت چیزی بخوام
ولی به هر حال منم بنده ات هستم و توبه کردم .........مگه نمیگی تو مشتاق تری ما
برگردیم پیشت؟پس کو؟..................منم بنده ات هستم ..........باور کن منم بنده ات
هستم .............بنده ی تو .........نکنه فراموشم کردی؟اره تو هم مثل ادما فراموشم کردی؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
میدونم همش تقصیر خودمه میدونم هر چی بلا سرم میاد از کارای خودمه
ولی خودت گفتی امیدمونو ازدست ندیم
من امیدم به تو!تو کمکم میکنی؟
اون شب تا صبح گریه کردم وباز کنار همون پنجره خوابم برد
فردا دوباره دیرم شده بود و سریع لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه که دیدم ملیسا و نازنین
با 3 تا شیشه پر از ملخ و سوسک منتظر من هستن
رفتم جلو و سلام کردم
ملیسا= سلام و کوفت بگیر ملخ و سوسکت رو
نازنین= اون روز شیشه ی ملخ ات روجا گذاشتی ملیسا با خودش برد خونه
من=ا..........دستت درد نکنه
ملیسا= درد میکنه خیلی هم درد میکنه .............نمیدونی تو این چند روز با چه بدبختی
به این ملخ من غذا دادم که ..................
من =ببخشید افتادی تو زحمت
ملیسا= خب برای اینکه جبران بشه منو ببر شاندیز
من=دیگه چی؟
ملیسا خندید و گفت =سلامتی ...............جون تو انقدر هوس شیشلیک کردم
نازنین=بدووین کلاس شروع شد بابا
و هر سه رفتیم تو کلاس
اکثر بچه ها نیومده بودن و بعضیا هم ملخ پیدا نکرده بودن
استاد هر کی ملخ و سوسک نداشت انداخت بیرون و بعد گفت =خب حالا باید تشریحشون کنیم
حواستون باشه از دستتون در نرن!
یهو ملیساگفت=وای عجب غلطی کردیم کاش ما هم ملخ نمیاوردیم
نازنین و من هم خیلی میترسیدیم و هم چندشمون میشد
ولی بالاخره که مجبوربودیم انجام بدیم
با کلی سلام و صلوات دستکش دستمون کردیم و اول ملخ رو دراوردیم و تشریح اش کردیم
حالا نوبت سوسک بود
یک اسپری بهش زدیم و بعد با گیره نگهش داشتیم و بند بند پاشو باید تشریح میکردیم
چشممون دراومده بود
اخه بند های پاش ریز بود و باید مدام با ذره بین و میکروسکپ چک میکردیم که هر بند کجاست!
بالاخره کلاس تموم شد و ملیسا دووید طرف دستشویی دانشگاه
منو نازنین هم سریع دستکش هامونو در اوردیم ورفتیم دستامونو شستیم ولی هر چی میشستیم بازم فایده نداشت یک حس بدی داشتیم
خصوصا اولش که سوسک تو دستمون وول میخورد!
رفتیم بوفه یک چیزی بخوریم ولی اشتهامون کور شده بود
با یکی از بچه های سال بالایی که حرف میزدیم گفت =این استاد کلا مشکل داره هر سال بچه ها رو زور میکنه یک چیزی بیارن در حالی خیلی به درد رشته ی ما نمیخوره
بعد هم گفت تازه الان که خوبه به تشریح جسد که برسه برای اینکه بدونه ازش نمیترسید
نمیدونید چه کارایی که نمیگه بکنید
ما 3تا محو حرفا های دختره بودیم که یهو حس کردم سرم سوخت برگشتم دیدم مهیار لیوان چای اش رو ریخته رو سرم بعد هم با یک لبخند گفت وای.........
ببخشید حواسم نبود و رفت
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم
خداروشکر مقنعه ام تیره بود و زیاد معلوم نبود ولی خیلی چای اش داغ بود
-------------------------------------------------------------------------------


سریع رفتم تو دست شویی اب سرد ریختم رو سرم و جایی که چایی ریخته بود رو مقنعه رو
شستم و دوباره سرم کردم چون کلاس بعدی نزدیک بود و من نمیتونستم برم خونه
اومدم برم سر کلاس که صبایی جلومو گرفت و گفت= خانم پارسیان حالتون خوبه؟
من=بله ممنون
صبایی= اخه دیدم اون پسره چای ریخت رو سرتون گفتم ..............
تو دلم گفتم همین و کم داشتم این ضایع شدنمو ببینه
که یهو میلاد اومد جلو و گفت = به به خانم پارسیان ............بعد رو به صبایی گفت
دوست جدیدتون هستن؟
من = با عصبانیت گفتم نخیر ...........همکلاسی هستن
صبایی = اخم کرد و گفت و شما؟
میلاد= منو معرفی نمیکنید خانم پارسیان؟..........بعد رو به صبایی گفت = مهم نیست کی
هستم فقط بدون فرشته ی نجاتت هستم .مواظب باش گول این خانم رو نخوری وبعد رفت
وای نه میخواست با ابروم بازی کنه ..............
صبایی= منظورش چی بود؟
من= هیچی ایشون یک جورایی با بنده دشمنی دارن میخوان خودشونو خالی کنند
شما ناراحت نباشید
و بدون معطلی رفتم سر کلاس
توی کلاس بازم حواسم به درس نبود
صبایی هم همین طور چون مدام برمیگشت و نگام میکرد
نازنین در گوشم گفت= این صبایی چرا انقدر تو رو نگاه میکنه؟
من= چون میلاد ابرومو پیشش برد
یهو نازنین بلند گفت =نننننننننننننننننه
استاد= خانم محترم مشکلی پیش اومده؟
نازنین= نه استاد ..........ببخشید
بعد از کلاس ملیسا و نازنین منو از کلاس کشوندن بیرون و یک جای خلوت تو حیاط
دانشگاه نشستیم و ملیسا گفت =باز چی شده؟کار زمبه است یا پس حاکم؟
نازنین = زمبه کیه؟
من= مهیار و میگه بابا
نازنین = یک لبخند زد و گفت الحق که بهش میاد دیدی عین زمبه دنبال میلاد میدوه از این
ور به اون ور؟
ملیسا= حالا باز چی شده؟
من= میلاد برگشته جلوی من به صبایی میگه مواظب باش گولش رو نخوری!
ملیسا= اوه ...........اوه ..........پسر حاکم بدجنس میشود
نازنین= تو که از صبایی خوشت نمیاد
من= صبایی خیلی برام مهم نیست مهم ابرومه که میلاد میخواد ببره اش و من برام مهمه
...............بچه ها من دیگه کلاس بعدی نمی مونم میرم خونه یک جوری برام حاضری
بزنید
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ملیسا= باشه ولی مارو از حال خودت باخبر کن
من =باشه
و رفتم به سمت در دانشگاه
وقتی رسیدم نزدیک در از چیزی که دیدم چشمام داشت میزد بیرون
میلاد با یک دختر دیگه در حال خندیدن بود
وای خدا............................................ ....
نفسم بند اومد ..................دیگه تموم شد میلاد با کسی دوست نمیشه بلکه برای تمام عمر
می خوادش
دوویدم از دانشگاه بیرون انقدر دوویدم که نفهمیدم از کنار ماشینم رد شدم
بالاخره خسته شدم و نشستم
دیگه تموم شد همه چی ....................
هم ابروم میره هم میلاد و از دست دادم هم نابود شدم!
دیگه دلم نمیخواست گریه کنم
باید سنگ میشدم دیگه باید مقاوم میشدم
من که دیگه چیزی نداشتم از دستش بدم
هر چه قدرهم برم به میلاد بگم که به خاطر کس دیگه ولش نکردم باور نمیکنه
خصوصا حالا که یک عشق جدید پیدا کرده
این بار اروم تر به سمت ماشینم راه افتادم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم
توی راه ماشین میلاد و دیدم
کاش توشو نگاه نمیکردم
همون دختره کنار میلاد نشسته بود
ضبط ماشین رو روشن کردم و عینک افتابی ام رو زدم و با سرعت از اونجا دور شدم
---------

------------------------------------------------------------------


از فرداش چند روز پشت سر هم تعطیلی بود و بابا دنبال بلیط مشهد میگشت
اما گیر نیومده بود
من تا شب تو اتاقم نشسته بودم و اهنگ گوش میکردم
که یهو حس کردم سمیرا جیغ زد
سریع از اتاق اومدم بیرون و سمیرا و سهیل اومدن طرفم و با خوشحالی گفتن
فردا میریم مشهد بابا بلیط گرفته
من از همشون بیشتر خوشحال شدم حس میکردم بهش احتیاج دارم
و سریع رفتم لباسامو جمع کردم اما تصمیم گرفتم گوشیمو با خودم نبرم
دلم نمی یومد صدا و عکس های میلاد رو پاک کنم و از طرفی هم دیگه حس میکردم هیچ
وقت برنمیگرده پس من باید فراموشش میکردم
فردا صبح اش با هواپیما رفتیم مشهد
یکی از دوستای بابام برامون هتل اطلس رو رزرو کرده بود
وقتی وارد هتل شدیم پسر ودختری رو دیدم که درحال خندیدن بودن و یاد میلاد و اون دختره افتادم
تصمیم گرفتم دیگه سرم پایین باشه تا کسی رو نبینم
اتاقمون به خاطر دوست بابا رو به حرم بود و من گنبد رو میدیدم
روز اول که همه رفتن حرم من نرفتم راستش خجالت میکشیدم برم حس میکردم گناهکارم
و روم نمیشه برم حرم ..............و الکی گفتم عذر دارم نمیتونم امروز بیام و فردا میام
وقتی مامان اینا رفتن
منم از پنجره به گنبد طلایی چشم دوختم و اشکام بی اختیار میریختن پایین اما هیچی
نگفتم نه تو دلم نه به زبون فقط سکوت کردم و اشک ریختم
و بعد که اروم شدم خوابیدم
وقتی چشم باز کردم بابام بیدارم کرده بود بریم شام بخوریم
بعد از شام همه رفتن بخوابن ولی من دوباره رفتم و زل زدم به گنبد
بعد دوباره خسته شدم و رفتم رو تخت بخوابم اما خوابم نمیبرد تا اینکه نزدیک اذان
یک فکری به سرم زد
رفتم حمام غسل زیارت کردم
وقتی بابام برای نماز صبح بیدار شد ازش خواستم بریم حرم نماز بخونیم و اونم قبول کرد
این جوری مامان دنبالم نبود و راحت میتونستم با امام رضا درد و دل کنم
وقتی وارد صحن شدیم بابام گفت نیم ساعت دیگه جلوی همین صحن و من هم قبول کردم
به محض وارد شدن اشکام ناخوداگاه میریخت رو صورتم و من فقط به ضریح چشم دوخته
بودم
حالم بد بود نمیدونستم باید چی بگم چی بخوام ............اما بعد چند دقیقه به خودم اومدم
و گفتم=یا امام رضا اومدم توبه ............ضامنم میشی؟
اشک میریختم و زار میزدم که ضامنم بشه پیشه خدا توبه ام قبول بشه
انقدر گریه کردم و التماس کردم که بغل دستیم از گریه های من گریه اش گرفت
وقتی سبک شدم نماز صبح و نماز زیارت خوندم
دیگه دیر شده بود وباید دل میکندم که بغل دستیم گفت=دخترم من نمیدونم تو چه گناهی
کردی ولی انقدر گریه کردی و زجه زدی که منم دعا میکنم خدا توبه ات رو قبول کنه
و خودش زد زیر گریه و گفت =کاش همه مثل تو بودن ...........این که ادم بتونه توبه
کنه خودش خیلیه ...........بعضیا تا دم مرگ هم نمیفهمن و توبه نمیکنند
واسه منم دعا کن دختر ...........دعا کن
و بعد بلند شد و رفت
یک نگاه به ضریح کردم و گفتم =امام رضا من ازت هیچی نمیخوام جز اینکه ضامنم
بشی پیشه خدا که کمکم کنه همین ..........................
و بلند شدم و رفتم به طرف صحنی که با بابام قرار داشتیم
بعد هم با هم برگشتیم هتل
از اون روز به بعد تا روزی که اونجا بودیم میرفتم حرم ولی هردفعه مامانم از کنارم تکون
نمیخورد و میگفت موبایل نیاوردی گم میشی!
هر چی میگفتم مگه من بچه ام گوش نمیکرد!
برای همین دیگه تو حرم گریه نکردم و فقط تو دلم دعا میکردم
روز اخر موقع خداحافظی رو به گنبد وایسادم
و تو دلم گفتم = میگن تو خیلی ها رو شفا دادی ..........میگن ضامن خیلی ها شدی
میگن ............میگن چون تو غربت دفن شدی خیلی عزیزی پیش خدا
میگن ..........بغضم ترکید نشستم زمین و سجده کردم که کسی اشکامو نبینه
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
و گفتم فقط همین یک بار ضامن من گناهکار هم باش
و بلند شدم اشکامو پاک کردم و با مامانم اینا از اونجا دور شدیم

وقتی برگشتیم تهران خیلی خسته بودیم یکم خوابیدم
و وقتی بیدار شدم به این نتیجه رسیدم که فقط یک راه دارم
اره باید زنگ میزدم به بهار یا پروانه ولی نمیدونستم اونا هنوز با ساشا و مهیار هستن یا نه
بی اختیار شماره ی بهار رو گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد
-بله؟
من=سلام بهار منم ستایش
بهار= ستایش؟
من= دوست میلاد
بهار= ولی اون که ..............
من= اره میدونم قضیه اش مفصله راستی من اسم اصلیم ستاره است
حالا بعدا توضیح میدم.........فقط تو هنوزم با ساشا دوستی؟
بهار= به کجای کاری ازدواج کردیم
من= واقعا ؟تبریک میگم ...............ببین به کمکت نیاز دارم میشه ببینمت
بهار = ولی اخه ...............
من= خواهش میکنم کارم فوریه
بهار= باشه ...ادرس یک پارک دم خونمون رو برات اس ام اس میکنم
بیا اونجا همدیگرو ببینیم.................ببخشید دعوتت نمیکنم خونه اخه ..........
من= اشکال نداره من الان راه میفتم خداحافظ
بهار= حالا چرا انقدر هولی؟
من=بهار خواهش میکنم .........میام توضیح میدم خداحافظ
بهار=خداحافظ
میخواستم برم به بهار بگم به میلاد بگه که من چرا بهش دروغ گفتم چون میدونستم
اگر من بگم گوش نمیکنه .........
حالا که از دست داده بودمش حداقل ابرومو نبره
سریع لباس پوشیدم و واسه مامانم که خواب بود نوشتم من میرم یکی از دوستای
قدیمم رو ببینم و چسبوندم به اینه
خداروشکر که بیدار نبود واگرنه کلی سوال پیچم میکرد
از خونه زدم بیرون و یادم افتاد سویچ رو جا گذاشتم
حوصله نداشتم برگردم خونه ضمن این که ممکن بود مامان بیدار بشه و نزاره برم
سر خیابونمون یک تاکسی تلفنی بود گفتم تا اونجا پیاده میرم بعد ماشین میگیرم
و میرم سر قرار
داشتم عرض کوچه رو طی میکردم که یهو یکی منو از پشت کشید
و چسبوند به دیوار اول فکر کردم میلاده ......................
اما وقتی صورتش رو دیدم جا خوردم ...............وای ......نه
این دیگه اینجا چیکار میکرد؟!یاشار......................
در حالی که میخندید گفت =به به خانم ترسو ............فکرکردی ما انقدر پپه ایم
اره؟
من= ولی توکه تو زندان بودی
یاشار= اره بودم ولی از همه شاکیا رضایت گرفتم میدونی چه جوری؟کاری نداشت
کافی بود تهدید کنی که اگر شکایت کنند ابروشونو تو محلشون میبرم و عکساشون
پخش میشه..................البته یکم طول کشید تا تک تک پیداشون کنم

من=ببین خواهش میکنم ...........ببین من که اصلا ازت شکایت نکردم
یاشار= اره ولی لو دادی که ...........و اگرنه که ما این همه سال زندان نبودیم
بودیم؟
من=باور کن ..........یک دفعه زد تو صورتم حس کردم لبه ی یکی از دندونام پرید
یاشار= از مادر زاده نشده کسی که منو دور بزنه ............بلایی سرت میارم که اون وقت
به خاطر ابروت کل زندگیت رو بفروشی بدی بهم
و بعد یک ماشین ایستاد کنار پیاده رو خواستم جیغ بزنم که یاشار دستشو گذاشت رو دهنم
و منو میکشوند به سمت ماشین
دیگه چاره ای نداشتم فقط یک راه داشتم با زانوم زدم بین پاش و اون افتاد اومدم فرار کنم
که راننده پیاده شد یک چاقو هم دستش بود و با چاقو بهم اشاره کرد برم سوار شم
من که دیگه از همه چی گذشته بودم
شروع کردم جیغ زدن و مغازه دار های کوچه بغلی بعضیا اومدن بیرون
تا اومدم در برم از دستش و بدووم دستشو کشید رو پهلوم و سوار ماشین شد یاشار هم پرید بالا و در رفتن
حس کردم پهلوم یکم سوخت و بعد داغ شد دست کشیدم رو پهلوم و دیدم داره خون میاد
نشستم رو زمین یکی از مغازه دار ها زنگ زد امبولانس بیاد
یکی از همسایه ها که منو میشناخت اومد جلو و گفت چی شده دخترم؟چرا این جوری شدی؟
اما من هیچی نمیتونستم بگم فشارم به اندازه ی کافی پایین بود این خونریزی
هم حالمو بدتر میکرد فقط دستم رو پهلوم فشار میدادم
مغازه دارا برام اب میاوردن و همسایه امون میخواست مامانم رو خبرکنه که نذاشتم
گفتم نگران میشه
خون داشت ازم میرفت و من بیحال تر میشدم
میدونستم اگر زیاد خون از دست بدم کارم تمومه چون من به خاطر عمل قلبم کم خونی گرفته بودم
انقدر امبولانس دیر کرد که یکی از مغازه دار ها ماشین اش رو اورد سوارم کرد و منو
رسوند به بیمارستان نزدیک خونه
دوباره صداها رو نمیشنیدم حرف هم که نمیتونستم بزنم و فقط یادمه اخرین لحظه
گفتم خدایا فقط بذار به میلاد بگم که من خیانت کار نیستم بعد منو ببر
--------------------------------------------------------------------------------

وقتی چشم باز کردم
دیدم یکی با یک عینک افتابی مشکی ولباس یک تیغ مشکی جلوم وایساده
ترسیدم پیش خودم گفتم تموم شد دیگه رفتی اون دنیا دیدی وقت نکردی به میلاد راستشو بگی
بعد که دقت کردم دیدم اوا این که مامانمه!!!!
اون طرف تر هم ملیسا و نازنین با چشمای قرمز شده وایساده بودن
خنده ام گرفت از فکر خودم خواستم بخندم که یهو پهلوم تیر کشید
ملیسا و نازنین دوویدن سمتم و گفتن=خوبی؟ستاره؟میشنوی چی میگیم؟
و من با چشم بهشون اشاره کردم که میشنوم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
مامانم هم دوباره شروع کرد به گریه کردن و رفت بیرون
و من متعجب که چرا مامانم این جوری میکنه!!
ملیسا=چیزی نیست مامانت میخواد تو نفهمی گریه کرده عینک زده بود مثلا که به هوش
اومدی نفهمی ولی بازم نتونست جلوی خودشو بگیره
نازنین=دختر تو چیکار کردی با خودت ؟واقعا یعنی میلاد تا این حد ازت متنفره که میخواد
بکشت
حالم بد بود اینا هم مدام چرت و پرت میگفتن و من نمیتونستم جوابشونو بدم
تا اینکه دوباره چشمام بسته شد وقتی چشم باز کردم حالم بهتر بود دیگه میتونستم حرف بزنم
ولی دهنم خشک بود و تشنه ام بود
خواستم زنگ بزنم پرستار بیاد
که دیدم مامانم پیشمه اروم گفتم =اب
مامانم هم بلند شد و گفت بذار دکترت بیاد اگر اجازه داد باشه
دکتر که اومد معاینه کرد گفت فردا صبح مایعات میتونی بخوری
و من از تشنگی دیگه داشتم میمردم
بعد از چند دقیقه هم پلیس اومد تو اتاقم و خواست ماجرا رو براشون تعریف کنم
و جالبیش این بود که ملیسا و نازنین به پلیس گفته بودن کار میلاده!
میخواستم حرف بزنم ولی نه جلوی مامانم
که دکتر اومد وگفت امروز حرف نزنه بهتره اما من میخواستم زودتر بگم
برای همین گفتم اگر میشه تنها بهتون بگم و همین امروز
دکتر و مامانم از اتاق رفتن بیرون و من ماجرا رو تعریف کردم البته وسطاش چند بار
کم اوردم دهنم خشک بود جون هم نداشتم به زور و با ناله تعریف میکردم
و سرباز کنار دست پلیسه مینوشت بعد هم ازم امضا گرفت و رفت بیرون
مامانم به محض ورودش تو اتاق گفت =این پسره چه صنمی با تو داره که دوستات
میگن اذیتت میکنه؟
من= کدوم پسره؟
مامان= همین که اسمش میلاده
من= نه بابا به اون بدبخت مربوط نبود که یک مزاحم دیگه بود .................
وای سوتی دادم باز
مامانم چشماشو گرد کرد و گفت =یک مزاحم دیگه؟مگه تو چند تا مزاحم داری؟
من= مامان خواهش میکنم من الان حالم خوب نیست بعدا همه چی رو براتون میگم
و مامانم دیگه چیزی نپرسید
فردا صبح اش عین ادمای قحطی زده چنان ابمیوه ها رو میخوردم که انگار تو عمرم
هیچی نخوردم
اصلا حس میکردم بهترین غذای دنیا رو دارم میخورم
حتی موقع نهار هم که یک سوپ بی مزه بهم دادن انگار واسه من چلو کباب بود!
بعد از ظهر هم ملیسا و نازنین با مامان هاشون اومدن دیدنم عیادت
و من یواشکی به ملیسا گفتم= گوشیم کجاست؟
ملیسا اروم در گوشم گفت= من چه بدونم.............خاک تو سرت زده ناکارات کرده بازم
میخوای عکسشو نگاه کنی؟....پسره ی بیشخصیت .............مرده شورشو ببرن
من= ملیسا زود قضاوت نکن ...........کار اون نبود
ملیسا = پس کی بود؟
من= بعدا بهت میگم
مامان ملیسا= چی باهم دو ساعت پچ پچ میکنین
ملیسا= مامان جون شما هر روز با بابا پچ پچ میکنی ما میپرسیم که شما از ما میپرسید؟
مامان ملیسادیگه هیچی نگفت
نازنین هم اومد کنارم نشست و گفت= دختر خیلی شانس اوردیا
اگر بابات زود نمیرسید و بهت خون اهدا نمیکرد الان پیشه ملائک بودی
ملیسا= اخی سیندرلای از دنیا رفته میشدی .........اونوقت میشدی سیندرلای مدل جدیدش
من= خیالتون راحت من تا حلوای شما 2 تا رو نخورم نمی میرم
نازنین= ولی چرا میلاد رو نگرفتن پس؟
من = چون کار اون نبود
نازنین =پس کی بود؟
من= ای بابا ...........بذاریم بهتر بشم واسه جفت تون تعریف میکنم
ملیسا = ولی وقتی پلیس ازش بازجویی میکرد قیافه اش ای دیدنی بود

---------------------------------------------------------------------


همون لحظه صبایی هم با خانواده اش وارد شدن و من دهنم از تعجب بازموند!
این از کجا فهمید
بعد هم مامانش شروع کرد به سلام و احوال پرسی ازمامانم و یکی یکی با ملیسا و
نازنین و خانواده هاشون
به من که رسید نه گذاشت نه ور داشت گفت سلام عروس گلم!
من= یک لحظه هنگ کردم
مامانم = هم از دور برام خط و نشون میکشید
و من به خودم اومدم و گفتم =سلام ............ممنون زحمت کشیدید
صبایی= اختیار دارید خانم پارسیان وظیفه بود زودتر خدمت برسیم منتها ملیسا خانم
دیر خبردادن
چشم دوختم به ملیسا که داشت بهم میخندید
میخواستم خفه اش کنم
بعد از نیم ساعت خداروشکر وقت ملاقات تموم شد و رفتن
----------------------------------------------

چند روز بیمارستان بستری بودم و تو این چند روز بهم گفتن یک خراش بوده که با بخیه
خوب شده اما من حس میکردم چیز بیشتر از ایناست
کاملا حس میکردم پهلوم راه و بیراه تیر میکشید
روزای اخر بود و مامانم حسابی خسته شده بود برای همین نازنین و ملیسا قرار گذاشتن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
این 1 روز اخر رو اونا نوبتی همراه من باشن
اواخر وقت ملاقات بود و دیگه تقریبا همه رفته بودن و فقط نازنین و ملیسا مونده بودن
تا ساعت عوض کردن جاشونو با هم چک کنند
که یهو با صدای پای 2 نفر به خودمو اومدیم !
در کمال تعجب دیدم میلاد و ارمان اومدن عیادت من!
هر دوشون به ملیسا و نازنین سلام کردن و ارمان به من هم سلام کرد اما میلاد فقط سرشو انداخت پایین
چند دقیقه هنوز نگذشته بود که یهو ملیسا از کوره در رفت ورو به میلاد گفت=چیه؟اومدی ببینی خوب ناکارش کردی یا نه؟
اومدی دست گلی که اب دادی رو ببینی؟
ببین .............اره هنوز زنده است ..............متاسفم کارت رو خوب انجام ندادی
...............هنوز نفس میکشه............


واسه چی اومدی؟هان
اومدی که چی؟که زخم زبون بزنی؟اره
اصلا گیریم که یک زمانی به تو دروغ گفته .............تقاصش مرگه؟تقاصش اینه؟
اره ؟با توام به من نگاه کن اره؟
میلاد هیچی نمیگفت و سرش پایین بود
و این منو زجر میداد .........چرا ملیسا نمیخواست بفهمه که کار میلاد نبوده .........
با هر حرف ملیسا این من بودم که نابود میشدم و بدتر از اون این بود که میلاد هیچی نمی گفت
حتی سرشو بلند نمیکرد
ولی ملیسا ول کن نبود
ملیسا= د لامسب اگر تو ساده بودی اینم ساده بوده ............اینم بچگی کرده ..............
انقدر دخترا هستن که پسرارو تیغ میزنن ولشون میکنند ............انقدر دخترایی هستن
که کارشون اینه که از پسرا دزدی کنند ...................ولی اون پسرا یک کدومشون کاری
که تو کردی رو نمیکنه ................اما تو ................
این بار صداشو بلند تر کرد و رو به من با داد گفت=خاک بر سرت ستاره ..........خاک بر سرت که هر شب 4 سال با عکس یک همچین ادمی خوابید
خاک بر سرت که هنوزم عاشق یک همچین ادمی هستی که حتی نمیخواد تو زنده باشی
این بار دیگه طاقت نیاوردم و بلند داد زدم=خفه شو ملیسا .................خفه شو
و ملیسا دوباره گفت=باشه خفه میشم ..........خفه میشم اما جایی که این هست نمیمونم
و از اتاق رفت بیرون
با رفتن ملیسا سکوت تو اتاق برپاشد و پرستار اومد تو اتاق و گفت چه خبر این جا ؟
مثلا بیمارستانه ها دعوا دارید بفرمایید بیرون ...........در ضمن وقت ملاقات هم تموم شده
نازنین خودشو جمع کرد و گفت ببخشید چشم الان میرن
و پرستار از اتاق رفت بیرون
ارمان هم برای اینکه جو رو عوض کنه شیرینی روی میز رو برداشت وگرفت جلوی میلاد
اما میلاد بر نداشت و رو کرد به نازنین و گفت=
-نازنین خانم به ملیسا خانم بگید دزد اموال ادم رو میبره ...........ایشون راست میگن خیلی
دخترا هستن که پسرا رو تیغ میزنن و یا پولاشونو میزنن اما کاش کیفمو میزدن کاش ماشینمو میدزدیدن ...........
.اینا شاید ناراحت کننده باشه اما کاش دزد اموالم بود نه دزد..............
دوباره ساکت شد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت بیرون
ارمان هم رو به من گفت ایشالا حالتون بهتر بشه و خداحافظی کرد و رفت
و دوباره سکوت تو اتاق پا برپا شد!
بعد از چند دقیقه نازنین مدام سوال پیچم میکرد و من میگفتم یک مزاحم بوده که میخواسته به زور سوارم کنه..................
دوست نداشتم ابروم بیشتر از این بره
اما نازنین هم فهمیده بود یک قضیه ای هست که من نمیخوام بگم
از اون به بعد ترسی بود که دیگه تو وجود من رخنه کرده بود از همه چیز و همه کس میترسیدم
همه رو یاشار میدیدم همش دلم میخواست پیش بابام باشم وقتی پیشش بودم احساس ارامش داشتم اما وقتی ازش دور میشدم تمام وجودم ترس بود
به بابا و مامانم گفتم یک مزاحم بود که میخواسته من باهاش دوست بشم و قبول نکردم و بعد
منو میخواسته به زور سوار ماشین کنه
اونا هم دیگه سوال پیچم نکردن و این بیشتر برام جای تعجب داشت چون مطمئن بودم بابام
رفته کلانتری و حتما همه چیز رو بهش گفتن
روزی که از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه مامانم گفت =مادرا وقتی بچه هاشون بهشون دروغ میگن میفهمن شاید به روشون گاهی اوقات نیارن اما میفهمن
یک مادر هیچ وقت امکان نداره از چشمای بچش نفهمه که چشه!
این حرف مامانم واسم صد تا معنی داشت اما جرات اینکه ازش چیزی بپرسم یا دیگه چیزی
بگم و نداشتم!
حالا دیگه تبدیل شده بودم به یک دختر گوشه گیر وترسو
حالا دیگه من بودم که دوست نداشتم تا سر کوچه هم تنها برم .............حالا من بودم که میترسیدم و به زور میخواستم یکی همراهم بیاد

--------------------------------------------------------------------------------

وقتی حالم بهتر شد صبح ها با بابا میرفتم دانشگاه و بعد از ظهر ها هم یا بابا میومد دنبالم
و یا با ملیسا و نازنین برمیگشتم!
اما تو دانشگاه هم میترسیدم از همه ی مردا از همه پسرا از همه چیز............یک صدای کوچیک کافی بود تا من از جام بپرم
ملیسا و نازنین هم روزای اول گیر داده بودن براشون قضیه رو تعریف کنم و من هر بار یک جوری از زیرش در میرفتم
دلم نمیخواست ابروم بیشتر از این بره هرچند سکوت من شک اونا رو بیشترمیکرد
رفتارام غیر طبیعی بود اکثر شبها کابوس میدیدم اما تمام سعیمو میکردم کسی نفهمه
دوست نداشتم فکر کنند دیونه شدم
یک روز با ملیسا و نازنین رفته بودیم کتاب بخریم که حس کردم یکی چسبیده به پشتم
اول فکر کردم اشتباه میکنم چند بار برگشتم و هر با که برمیگشتم کسی پشتم نبود
دفعه ی اخر کاملا حس کردم که یکی چسبیده بهم و دستاش کاملا داشت دورم حلقه میشد
و من جیغ زدم
همه فروشگاه برگشتن سمت من و من هم برگشتم دیدم پسره از من جدا شد و سریع از فروشگاه رفت بیرون فروشنده که انگار فهمیده بود پرید از مغازه بیرون بره دنبالش
اما بهش نرسید منم همون جا نشستم زمین و نازنین و ملیسا به زور بهم اب قند میدادن بخورم
مردمی که از کنارم رد میشدن یا میگفتن حتما خودش یک کرمی ریخته
یا اگر انصاف داشتن میگفتن چه جامعه ی بدی شده !!!
و فروشنده هم در حالی که رگ گردنش زده بود بیرون مدام میگفت خواهرم خوبی؟
ببخشید تروخدا اخه چرا زودتر نگفتی تا بزنم فکشو بیارم پایین ............ببخشید
از این به بعد میگم صف خانم ها و اقایون رو جدا کنند
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
خوبی؟میخوای ببریمت بیمارستان؟
و من فقط میلرزیدم و گریه میکردم هر چه قدر سعی کردم رفتارم عادی باشه نشد
و ملیسا و نازنین فهمیدن
خصوصا که هیچ جوره لرزش بدنم قطع نمیشد و دندونام بهم برخورد میکردن!!
بالاخره با کمک ملیسا و نازنین از روی زمین بلند شدم
و یک تاکسی در بست گرفتیم و منو رسوندن بیمارستان اونجا فورا منو به یک روانپزشک
معرفی کردن
دوست نداشتم جلوی ملیسا و نازنین برم اما اتفاقی بود که افتاده بود نمیتونستم دیگه پنهانش کنم
انگار ملیسا و نازنین هم فهمیده بودن که رو به من گفتن =ما به هیچ کس نمیگیم ستاره
نترس..............چیزی نیست ...........یک شوک روحی ممکنه برای خیلی ها پیش بیاد
بعد از اون یک سرم و یک امپول ارامبخش زدم و روانپزشک برای فرداش بهم وقت داد
وقتی دیدم روانپزشکش مرده گفتم نمیرم
هر چی ملیسا و نازنین میگفتن چرا ؟.............چیزی نمیگفتم و بهونه میاوردم
روم نمیشد بگم من از مردا میترسم!
تا اینکه ملیسا گفت=ببین ستاره توی محل ما یک روانپزشک خانم هست خیلی کارش خوبه
میخوای برو پیش اون............اصلا میتونی بهش اسم حقیقی ات رو هم نگی اون میگه براش مهم اینه که مریضاش سالم بشن و همیشه رازاشونو نگه میداره
و من هم که دیدم دکترش زن ..............پس قبول کردم
قرار شد برای فردا ازش وقت بگیرم البته یواشکی ...........دوست نداشتم خانواده ام بفهمن
هنوزم خیلی چیزای رو از خانواده ام مخفی میکردم و شاید هم بزرگترین مشکلم همین بود
----------------

فصل نهم

توی این مدت یک چیز دیگه هم خیلی برام عجیب بود و اینکه بهار اصلا به گوشیم زنگ
نزده بود که چرا سر قرار نرفتم !
شاید میلاد بهش گفته بود بیمارستانم ولی خوب میتونست حداقل حالم رو بپرسه
شاید اون هم ازم متنفر شده بود
خیلی ذهنم مشغول بود و فشار زیادی روم بود از طرفی هم تو این ترم از درسام عقب افتاده
بودم و مطمئن بودم این ترم میفتم خصوصا که اخر ترم نزدیک بود
بالاخره به همون اسم ستایش پیش روانپزشکی که ملیسا معرفی کرده بود رفتم
روز اول پوشیه زدم که حتی اگر یک وقت منو جایی هم دید نشناسه و ابروم نره
اما روانپزشک که اسمش خانم نظری بود انقدر با ارامش باهام حرف میزد و
بهم اطمینان داد که جز خودش کسی از اسرارم با خبر نمیشه که کم کم دیگه بعد از جلسه3
بدون پوشیه رفتم
از خانم نظری خواسته بودم بهم قرص نده تا هم عوارضی برام نداشته باشه هم زیاد نخوابم
چون میخواستم درس بخونم و وقت زیادی نداشتم
اونم سعی میکرد کم قرص بده و اکثرا میگفت فقط در مواقع نیاز بخورم
حدودا10 جلسه بود که پیشش میرفتم و چون خیلی عجله داشتم یک روز در میون میرفتم پییش و اکثرهم باز به مامان بابام میگفتم دانشگاه میرم
امتحانام شروع شده بود و من با توصیه خانم دکتر دیگه خودم تنها میرفتم دانشگاه و بر میگشتم
سعی میکردم با پسرا عادی برخورد کنم ولی بازم خیلی کم باهاشون حرف میزدم
در این فاصله میلاد و مهیار هم دیگه تو دانشگاه کمتر میدیدم و اونا هم انگار از تلافی منصرف شده بودن
تقریبا 2 روز در میون امتحان داشتم و بعد امتحان با ملیسا و نازنین میرفتیم نهار بیرون میخوردیم ویا یکم میگشتیم و بعد میرفتیم خونه
اینا سفارشات خانم نظری بود که بیشتر تو جامعه و مردم باشم و باور کنم که همه مثل هم نیستن
و مدام بهم سفارش میکرد که ادمای مریض تو جامعه زیادن اما من باید طوری تو جامعه برم که ادمای مریض فکر ازار من به سرشون نزنه
منم برای همین خیلی ساده بدون کوچک ترین ارایش و یا حتی برق لب میرفتم دانشگاه
از قبل هم لاغر تر شده بودم و بازم گاهی پهلوم تیر میکشید
بالاخره ازمایشات و عکس هارو به یکی از استادام نشون دادم و همون طور که حدس میزدم بیشتر از یک خراش بود..............
بله کلیه ام اسیب دیده بود و دیگه کار از کار گذشته بود
وقتی استاد بهم گفت با وجود اینکه حدس زده بودم اما بازم شوکه شدم
حالم خیلی بد بود ..............حس میکردم تقاص اشتباه من انقدر نبود
حس میکردم تاوان سنگینی رو پرداخت کردم اونم به خاطر یک اشتباه مسخره فقط به
خاطر چت کردن و قرار گذاشتن که در روز خیلی دخترا این کار و میکنن..........
پیش خودم گفتم چرا بین این همه من............چرا من باید این بلا سرم بیاد ؟!!
این همه دختر همه کار میکنند هیچیشون نمیشه چرا من باید کلیه ام رو از دست بدم
چرا من باید ابروم جلوی خانواده ام بره ؟
چرامن باید عاشق پسری بشم که قرار بود فقط بذارمش سر کار؟!!

با توپ پر اون روز رفتم مطب خانم نظری و هر چی تو دلم بود گفتم و گریه کرد
و خانم نظری فقط نگام کرد
بعد یک لیوان اب داد دستم و گفت=
-راست میگی عزیزم چرا تو؟.............این همه ادم تو این جامعه ........این همه گرگ
این همه بره ...........چرا تو؟
اول بذار یک چیز رو برات روشن کنم
کمتر دختری میتونه پسرارو بذاره سر کار اونم از لحاظ احساسی
وقتی یک دختر برای یک پسر دام احساسی پهن میکنه اول خودش با کله میفته توش بعد پسر این یادت باشه اکثرا دخترا احساسی تر هستن تا پسرا
تو دلم حرفشو تایید کردم راست میگفت
بعد ساکت شد و گفت=ببین این همه ادم تو خیابون خلاف میکنند لایی میکشن تند میرن
کمربند نمیبندن اما از بین اونا یک عده ای فقط تصادف میکنند به نظر چرا؟
من=خب شاید اونا رانندگیشون خوب نیست
خانم نظری=نه ..............ببین اصلا بذار یک مثال بهتر ..........ما یک بدلکار داشتیم
که میگن تو المان هم بدلکاری میکرده برای فیلم هشدار برای کبری 11 حتما دیدیش نه؟
من= بله
خانم نظری=خب...........این ادم این همه بدلکاری کرد تو ایران تو المان تو
خطرناک ترین فیلم ها اما یک دفعه توی یکی از فیلم ها که شاید خطرش از فیلم های قبلی
هم کمتر بود جونشو از دست داد به نظرت چرا؟
من=نمیدونم ...........خب شاید حواسشو جمع نکرده .............شایدم عمرش به دنیا نبوده
خانم نظری=اینایی که تو گفتی درسته .........اما چرا به این فکر نمی کنی که
حادثه و یا اتفاق یک دفعه میفته بدون خبر کردن بدون اینکه تو امادگیشو داشته باشی بدونه این که تو بدونی ..............اسمش روشه اتفاق...........
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تقاص اشتباه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA