انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تقاص اشتباه


مرد

 
حالا این اتفاق امروز برای تو افتاده فردا شاید واسه همون دخترایی که میگی همه کار میکنند
بیفته
باور کن من کم مراجعه کننده ندارم که بهشون تجاوز شده و حالا مشکل روحی روانی پیدا کردن
ببین تو هنوز دختر هستی و به خاطر یک اتفاق چه قدر روحیه ات بهم ریخته
پس ببین اونا چی میکشن که هم روحیه اشون هم جسمشون بهم ریخته هم دیگه جامعه طردشون میکنه
اره میگن عمل میکنند اما مگه میشه با ترس وکابوسش زندگی کرد
ترس اینکه شوهرش یک روز بفهمه یا اونجایی که رفته ازش اخاذی کنند یا اگر دوستاش بدونند اونا به شوهرش بگن و یا قبل ازدواج بهش بگن باید برگه بگیره از پزشک قانونی
که در اون صورت حتی اگر لیزر هم بکنند مشخص میشه و ابروش میره
شاید باورت نشه اما بعضی از این دخترا خودشون رفتن خونه ی پسر و خودشون حتی خواستن اما حالا پشیمونن
یک حس دیگه اون لحظه نفهمیده داره چیکار میکنه ........غریضه است گاهی بعضیا نمیتونند کنترل کنند و بعد وقتی به خودشون میان تازه میفهمن چیکار کردن
به جای اینکه بگی اتفاق چرا برای من افتاد سعی کن پیشگیری کنی
خیلی خوب الان این اتفاق افتاده درس بگیر پیشگیری کن از اتفاقات بعدی ........به جای
اینکه وا بدی وبترسی و بگی چرا...... مواظب باش نذار اتفاقات بدتری برات بیفته
اتفاق برای همه میفته اما یکی شانس میاره یکی نمیاره این دیگه دست من و تو نیست
اما پیشگیریش که دیگه دست من و تو هست؟نیست؟
من= چرا ولی خوب بازم...............
پرید وسط حرفمو گفت =بله ولی بازم ادمای بیمار تو جامعه ی ما وجود دارن ..........
ما که نمیتونیم با یک نگاه تشخیص بدیم باید سعیمونو بکینم و خودمون پیشگیری بکنیم
وبقیه اش هم بر میگرده به جامعه که باید درست بشه
اون جامعه رو هم منو تو در اینده میتونیم درست کنیم
اگر پسر امروز هر کاری میکنه و براش مهم نیست و دختر امروز هم هر شب یک
جا میگذرونه خوب قائدتا نمیشه توقع داشت بچه ی اونا ادم سالمی از اب دربیاد مگه به زور معجزه و یا اینکه اونا اصلاح بشن
خانم دکتر اون روز خیلی حرف زد بعضی حرفاشو قبول داشتم اما بعضی حرفاش قانعم نمیکرد
من بازم معتقد بودم که حق من این نبود اما دیگه کاری نمیشد کرد


--------------------------------------------------------------------------------

امتحانای اخربود که وقتی از کلاس اومدم بیرون در کمال تعجب دیدم میلاد تو دانشکده ی
ما کنار یک دیوار ایستاده
سرجام ایستادم و از دور نگاهش کردم بعد از چند دقیقه هوش از سرم پرید
دختری که اون دفعه دیده بودمش با میلاد توی دانشکده ی ما بود!
وای نه هم رشته ای من بود یعنی؟یعنی اون میخواست منو بچزونه .............
چند تا نفس عمیق کشیدم سرمو اندختم پایین و با دوویدن از جلوش گذشتم
نفهمیدم چه جوری پله ها رو اومد پایین
فقط میخواستم سریع از دانشگاه برم بیرون .............
حتی به نازنین که داشت صدام میکرد هم توجه نکردم و رفتم سوار ماشین شدم و رفتم خونه
دوباره میخواستم اون 2 تا عکس میلاد و صداهاشو هم پاک کنم اما دلم نمی یومد
مدام به خودم میگفتم اون که دیگه مال تو نیست پس حق نداری هیچی ازش نگه داری
اما دلم نمیذاشت ................
پیش خودم گفتم کاش به جای پهلوم اون چاقو میرفت تو قلبم اون وقت دیگه زجر نمیکشیدم


دستام میلرزید واین واسه من خیلی بد بود برای تخصص و خصوصا جراحی نباید لرزش دست داشته باشم اما حالا..........................
حس میکردم این ارزوم هم بر باد رفته
حالم بد بود و مجبور شدم یکی از قرصایی که خانم نظری داده بود رو خوردم
من به خودم قول داده بودم که امتحان اخر رو خوب بدم
پس مدام سعی میکردم به میلاد فکرنکنم به صحنه ای که دیدم به از دست دادن میلاد
به از دست دادن کلیه ام به ازبین رفتن ابروم پیش خانواده ام اما نمیشد........
با هزار بدبختی وسختی امتحان اخر و دادم و وقتی از جلسه اومدم بیرون باز هم میلاد
رو با همون دختر دیدم
سرمو اندختم پایین و این بار اروم به سمت پله ها حرکت کردم
که یک دفعه ملیسا اومد کنارم و اروم گفت = دختری که با میلاد هست رو دیدی؟
من=اره ......
ملیسا=تحقیق کردم یک سال از ما عقب تره متاسفانه باید بگم
ممکنه بعضی کلاسامون ترم اینده یکی باشه پس تو انتخاب واحدات دقت کن
من=مهم نیست
ملیسا=خودتی.................وبعد از کنارم رد شد
و من به یک چیز داشتم فکر میکردم اما خودم هم نمیدونستم چیه!!!!
فقط میدونم تو فکر بودم انقدر که نفهمیدم بابام اومده دنبالم و داره صدام میکنه
فقط یهو دیدم یکی منو برگردوند عقب دوباره ترسیدم اما تا بابام رو دیدم یک نفس راحت
کشیدم
بابام=حواست کجاست دختر؟2ساعت دارم صدات میکنم
من=سلام ببخشید اصلا حواسم نبود ............ ولی من که امروز ماشین اوردم
بابا=سلام اره میدونم منم با مترو اومدم دنبالت با هم بریم امام حسین یک سری خرید کنیم
و دوباره با مترو برگردیم اینجا با ماشین تو بریم
من= باشه بریم
و با بابام راه افتادیم هنوز خیلی از دانشگاه دور نشده بودیم که اقای صبایی با ماشین کنارمون ترمز کرد
و رو به بابام گفت =سلام اقای پارسیان جایی تشریف میبرید
برسونمتون
بابا= خیلی ممنون ..........ببخشید شما؟
صبایی=بنده هم کلاسی دخترتون هستم مادرم هم با خانونمتون فکر کنم راجع به من صحبت کرده باشن
.................بعد از ماشین پیاده شد و به طرف بابام اومد دستشو دراز کرد و گفت=بنده مهدی صبایی هستم
بابام هنوز به جا نیاورده بود شایدم مامان اصلا در موردش باهاش حرف نزده بود
ولی الکی سرشو تکون داد و باهاش دست داد و گفت =خوش بختم
صبایی=بنده هم همین طور سعادتی بود برای بنده که شما رو زیارت کنم
بابا=ممنون شما لطف دارید................
صبایی=اگر جایی تشریف میبرید برسونمتون
بابا= نخیر ممنون ماشین هست ما باید با مترو بریم جایی اینه که دیگه مزاحم شما نمیشیم
صبایی= هر جور راحت هستین .............سلام بنده رو به خانواده برسونید
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بابا= چشم حتما ..........شما هم به خانواده سلام برسونید .........خدانگهدار
صبایی =چشم خدانگهدار .................و سوار ماشین شد و رفت
و من وبابا به راهمون ادامه دادیم
بابا=این پسره دیگه کیه؟
من= همکلاسی خودش که گفت
بابا=میدونم منظورم اینه که.............
پریدم وسط حرفش وگفتم= هیچی ازم خواستگاری کرده
بابا با تعجب نگام کرد و گفت =پس چرا من خبر ندارم؟
من=چه میدونم تو بیمارستان مادرش با مامان حرف زد لابد مامان جوابش منفی بوده که به شما نگفته
بعد از اون بابام هم رفت توفکر
سوار مترو شدیم و نزدیک میدان امام حسین پیاده شدیم کلی خرید کردیم و دوباره سوار مترو شدیم که برگردیم
تو مترو بابام گفت =
-ستاره پسر دایی منو که یادته ؟همون که تقریبا هم سن تو ............فکر کنم یک سال بزرگتره
من=همون که با باباش قهر بودین واشتی کردین؟
بابام=اره .............اره همون
من=خب اره .......
بابا= نظرت راجع بهش چیه؟
من=یعنی چیه؟نظر خاصی ندارم فقط خیلی عجیبه و برعکس بچگیش زیادی گوشه گیر
بابا= ولی اون از تو خواستگاری کرده
یک لحظه حس کردم بهم شوک وارد شد
واقعا باور کردنی نبود من فکر میکردم اون از من متنفره ............خصوصا که تو بچگی
خیلی منو اذیت میکرد ..........
تازه خانواده اش اصلا مارو ادم حساب نمیکردن اونا وضع مالیشون خیلی خوب بود
و همین یک پسر رو داشتن و کلی براش ارزو داشتن یادمه همون موقع که بچه بود
باباش کلی نقشه میکشید که فلان دختر و براش میگیرن و فلان هتل براش عروسی میگیرن
حالا چی شده بود که از من خواستگاری کرده بود؟!!!!
وقتی به خودم اومدم رسیدیم و باید از مترو پیاده میشدیم
توی راه بین فاصله ی ایستگاه مترو وماشین به بابا گفتم=به نظرم عجیبه که از من خواستگاری کردن
ضمن این که من هیچ حسی بهش ندارم
بابا=من مجبورت نمیکنم ولی به نظرم بهترین گزینه است ..........حالا بازم خود دانی
وقتی به ماشین رسیدیم وسایل رو گذاشتیم صندوق عقب و سوار شدیم و حرکت کردیم
توی راه هیچ کدوم دیگه حرفی نزدیم و من فقط به این فکر میکردم که چرا از
من خواستگاری کردن به خاطر اینکه پزشکی میخونم؟
یا شایدم پسرشون مریضه!...........بعد گفتم عیب رو بچه ی مردم نذار بابا
بده یک پسر که باباش میلیونر اومده خواستگاریت؟!!!
ولی واقعا نمیتونستم شک ام رو بر طرف کنم

--------------------------------------------------------------------------------

دیگه امتحانام تموم شده بود و منتظر نتیجه اش بودم خدا میدونه چه قدر نذر کردم که


این ترم نیفتم
و وقتی جوابا اومد در کمال تعجب دیدم معدلم شده 18!!!!
اصلا خودم هم به خودم شک کردم و جالبیش این بود که کمترین نمره ام نمره ی اخرم
بود و این دقیقا برعکس خواسته ی من بود
برای ترم جدید با روحیه بیشتر رفتم ثبت نام کردم و واحد های زیادی برداشتم
بازم میخواستم سر خودمو گرم کنم ولی از طرفی هم از روبه رو شدن با اون دختر
می ترسیدم
برای انتخاب واحد رفتم خود دانشگاه اخه راستش میترسیدم شاید معدلم اشتباه شده باشه
و بعد برام دردسر ساز بشه
موقع بیرون اومدن از دانشگاه مهیار و چند تا پسره دیگه رو دیدم
مهیار بلند و با طعنه گفت=اهای خانم ...........امروز واسه کدوم پسر دام پهن کردی؟
خواهشا واسه هم رشته ای های خودت باشه چون اگر این دفعه طرف دانشگاه ما بیای
میدم قلم پاتو بشکنن
دلم میخواست برم بزنم تو گوشش دلم میخواست هر چی فحش بلدم نثارش کنم
دلم میخواست با دستام خفه اش کنم
اون داشت با حرفا و کنایه هاش منو له میکرد و من دیگه طاقت اش رو نداشتم
انقدر حالم بد بود که نه جوابشو دادم نه میتونستم عکس العملی به خرج بدم
من ضعیف تر از این حرفا شده بودم دیگه برام نه غروری مونده بود نه ابرویی
فقط اشکام رو صورتم سر میخوردن و من سرمو پایین گرفتم و میرفتم به سمت ماشین
توی وسط های راه صدای میلاد از پشت سرم میومد
-خانم پارسیان................خانم پارسیان
ولی من بیتوجه بهش فقط به راهم ادامه میدادم ...........فکر میکردم اونم اومده یک تیکه ی
دیگه بارم کنه
و از طرفی هم نمیخواستم اشکامو ببینه واسه همین سرعتمو بیشتر کردم
اما میلاد دووید و جلوم وایساد و در حالی که نفس نفس میزد گفت= خانم پارسیان
وایسین کارتون دارم
بدون اینکه سرمو بیارم بالا گفتم=چیه میخوای بازم بهم تیکه بندازی؟
به اندازه ی کافی امروز دوستتون ابرومو بردن شما بذار واسه یک روز دیگه
و از بغلش رد شدم
حس کردم دیگه دنبالم نمیاد که یهو دوباره صدای پاش اومد و در حالی که میدووید
پرید جلومو گفت =فقط یک دقیقه ستاره خواهش میکنم
این بار حواسم نبود و سرمو بلند کردمو گفتم= نه ........حتی یک ثانیه هم نه
و خواستم از بغلش رد بشم که دستمو گرفت
سر جام میخکوب شدم چه قدر دستاش گرم بود چه قدر این گرما رو دوست داشتم
اما من قول داده بودم به خدا
برای همین خواستم دستمو از توی دستش بکشم بیرون که محکم تر دستمو گرفت
گفتم=چیه؟نقشه ی جدیدت اینه که ابرومو تو دانشگاه ببری؟
دیگه از این بیشتر؟چه قدر دیگه میخوای برام حرف در بیاری؟
میلاد که تازه انگار متوجه شد نزدیک دانشگاهیم دستمو ول کرد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
و دستشو گذاشت زیر چونه ام وسرمو اورد بالاو گفت=باشه هر چی تو بگی فقط گریه نکن
خواهش میکنم گریه نکن............اصلا من خودم میگم مهیار دیگه هیچی بهت نگه
میگم هر کس برات بخواد حرف در بیاره دهن اشو گل بگیرن
اصلا اتش بس؟خوبه ؟ولی گریه نکن
اون میگفت و من اشکام بیشتر میشدن و دیگه اصلا نمیتونستم جلوشونو بگیرم
میلاد= اصلا نمیخوام باهات حرف بزنم ولش کن برو ولی گریه نکن توروخدا ستاره بس کن............این بار با صدای بلند گفت لعنتی بسه دیگه میگم گریه نکن
حس کردم الان همه دارن نگامون میکنند واسه همین بدون خداحافظی رفتم سمت ماشین و سوار شدم و رفتم خونه اونم سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد
چند روز مونده بود به شروع ترم که یک شماره ی ناشناس به گوشیم زنگ زد اول نمیخواستم جواب بدم اما بعد جواب دادم
-بله؟
-سلام ببخشید مزاحم شدم خانم پارسیان؟
من=بله خودم هستم شما؟
-من یغمایی هستم سارا یغمایی دختر خاله ی میلاد ............
وای یک لحظه ترسیدم دختر خاله ی میلاد با من چیکار داشت اصلا منو از کجا میشناخت
ولی سعی کردم عادی باشم
من=خیلی خوشبختم از اشنایی تون .................
سارا=منم همین طور ........راستش نمیدونم منو دیدین یا نه من تو دانشکده ی خودتون هستم و همه رشته ای هستیم فقط یک سال از شما دیرتر وارد دانشگاه شدم
راستش من راجع به موضوع مهمی میخوام باهاتون حرف بزنم
من=بفرمایید ............سرا پا گوشم
سارا=ببینید ...........من تو بچگی هم بازی میلاد بودم یعنی با وجود اینکه از من خیلی بزرگتر بود ولی با هم خیلی خوب بودیم
مامانم دوست داشت ما با هم ازدواج کنیم
در اینجا یک لحظه سکته زدم که در ادامه ی حرفش گفت=
اما نه من نه میلاد هیچ کدوم دوست نداشتیم به
چشم همسری به هم نگاه کنیم این شد که جلوی همه وایسادیم
چند سال پیش بود که میلاد خیلی گرفته شده بود .............راستش میلاد برعکس بیرون
که اکثرا جدیه تو خانواده خیلی شوخه و وقتی گرفته شده بود اینو همه متوجه شدن
بعد از یک مدت از زیر زبونش کشیدم بیرون که کسی که دوست داشته از دنیا رفته
خیلی سعی کردم کاری کنم که حالش بهتر بشه اما نشد
حتی برای فوق هم امتحان نداد گفت میخواد بره سربازی
گفت میخواد سختی بکشه ...........میگفت شاید هم بفرستنش یک جای دور و لب مرز و کشته بشه
شاید باورت نشه ولی اون میگفت ترجیح میده بمیره تا جای خالی تو رو حس کنه
رفت سربازی و هر دفعه که میومد از مرخصی لاغر تر از قبل شده بود
حالش خوب نبود و خیلی عصبی شده بود
تا اینکه بالاخره سربازیش تموم شد و قبول کرد امتحان فوق لیسانس بده
خدا میدونه با چه بدبختی میفرستادیمش کلاس
خیلی از وقت هایی که همه دور هم جمع میشدیم میلاد الکی عصبی میشد و میرفت تو اتاق
و من میفهمیدم که اون روز یاد تو افتاده
گاهی اوقات که بهش میگفتیم بیا بریم خرید یا رستوران و یا سینما قبول نمیکرد
یا اگرم به زور میبردیمش یهو وسط اش ول میکرد و میرفت
تا اینکه دانشگاه قبول شد روحیه اش بهتر شده بود که یک روز بهم گفت یکی رو دیده
که عین تو گفت مطمئن خودتی
ولی من گفتم شاید اشتباه میکنه
قرار شد یواشکی من تحقیق کنم ...............و متاسفانه وشایدم خوش بختانه حق با اون بود
میلاد سعی میکرد کسی نفهمه منو اون با هم فامیل هستیم تا من راحت تر تحقیق کنم
ولی وقتی فهمید خودتی ......................داغون تر از قبل شد
مدام میگفت چرا بهش دروغ گفتی
مدام میگفت یعنی پای چه کسی در میون بوده..............
و شبی نبود که بخوابه تا اینکه به خودت گفت و تصمیم گرفته بود تلافی کنه که..............
چند وقت پیش گفت این کار رو هم نمیتونه بکنه
راستش میخواد بهش بگی چرا بهش دروغ گفتی و از من خواسته یک جا قرار بذارم هم دیگر و ببینید
قبول میکنی؟
من گیج و شوکه بودم نمیدونستم چه جوابی باید بدم
برای همین گفتم بهش تا شب خبر میدم
اولین شماره ای که گرفتم نازنین بود و اون مخالف بود بعد هم ملیسا که اونم مخالف بود
میگفتن شاید کاسه ای زیر نیم کاسه است
منم دوباره ترس اومده بود سراغم ولی از طرفی هم خیلی دوست داشتم برم
و همه چی رو بهش بگم
برای همین بالاخره قرار شد من با ملیسا برم سر قرار
و اینو با اس ام اس به سارا خبر دادم اونم ادرس رو برام اس ام اس کرد و گفت
از حرفاش چیزی به میلاد نگم چون اون مغروره
منم قبول کردم

--------------------------------------------------------------------------------

اون روز خیلی استرس داشتم قرار شد با تاکسی بریم سرقرار
ملیسا اومد دم خونه ی ما و من خیلی ساده شاید ساده تر از همیشه لباس پوشیدم
ورفتیم
توی راه استرس زیادی داشتم استرسی که نمیدونستم علت اش چیه؟!!!
وقتی رسیدیم اونا هم تازه رسیده بودن و داشتن از ماشین پیاده میشدن
سارا اومد جلو و خیلی گرم باهامون سلام و احوالپرسی کرد
اما میلاد فقط یک سلام کرد و رفت تو
ملیسا اروم نزدیک گوشم گفت=نخیر مثل اینکه این پسر حاکم هنوز ادب نشده
رفتیم تو ویک میز انتخاب کردیم و نشستیم دورش بعد از چند دقیقه سارا رو به ملیسا
گفت=ملیسا جان راستی این کنار یک مرکز خرید بزرگ هست میای بریم من یک چند تا وسیله بخرم؟
ملیسا= اگر منظورت اینه که بریم نخود سیاه بخریم باشه بریم
وهر دو بلند شدن و رفتند
و این باعث شد استرسم بیشتر بشه شاید اگر ملیسا بود کمتر استرس داشتم
اما خوشبختانه پیش میلاد هم عین بابام نمیترسیدم
دوست داشتم نگاهش کنم و مثل قبلا باهاش حرف بزنم اما نمیدونم چرا نمیتونستم
تو فکر های خودم غرق بودم که یهو میلاد گفت=خب میشنوم
من= ببین ..............من .............من نمیخواستم تو رو بازی بدم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
خب سن ام کم بود به نظر من این یک تفریح بود که اکثر دوستام انجام میدادن و فکر میکردم بی خطره
شاید به خاطر تعریف های بیش از حد اونا وسوسه شدم تا یک بار تجربه اش کنم
من خانواده ی مذهبی دارم برای همین نمیخواستم اونا بفهمن
اولش فقط یک بازی بود اما چشم که باز کردم این بازی جدی شده بود و من عاشق تو شده بودم
هر وقت برام کاری میکردی عذاب وجدان میگرفتم از خودم بدم میومد
دلم میخواست واقعا میمردم اما نمیشد
اخرش دیدم ما که با این همه اختلاف عقیده و خانواده به هم نمی رسیم منم که بهت دروغ گفتم
پس با دروغ اخر همه چیز رو تموم کنم
به خدا قول دادم که دیگه این کار و نکنم و تا الان هم سر قولم هستم و دیگه با هیچ پسری نبودم
راستش اولش که گفتم بگم مردم فکر نمیکردم انقدر سخت باشه
اما خیلی سخت بود من دیگه حق نداشتم صداتو بشنوم دیگه حق نداشتم ببینمت
دیگه تو مال من نبودی ................من داشتم خودمو زجر میدادم
البته یواشکی صداتو ضبط کرده بودم و وقتایی که دلم برات تنگ میشد گوش میکردم
یا با عکسات حرف میزدم اما..................................اینا هیچ کدوم فایده نداشت
فکر تو نمیذاشت من هیچ کاری بکنم
من داشتم با قلبم میجنگیدم با احساسم با خودم
من تو رو میپرستیدم بدون این که خودم بدونم ..................من ..........من تورو
از خودم هم بیشتر دوست داشتم
بارها میخواستم بیام یواشکی ببینمت اما میترسیدم
میترسیدم طاقت نیارم وهمه چیز خراب بشه میترسیدم بزنم زیر قولم با خدا
من......................من...............
میلاد پرید وسط حرفم و گفت =خیلی نامردی...............خیلی
اگر تو یواشکی صدامو ضبط کرده بودی و تو دلتنگیات گوش میکردی ..........من به چی
گوش میکردم؟............
اگه تو دلت رو خوش میکردی که یواشکی میتونی منو ببینی من به چی دلمو خوش میکردم؟
به قبری که نداشتی؟به داغی که رو دلم گذاشته بودی؟به خاطراتی که وجودمو میخورد؟
چرا راستشو بهم نگفتی؟؟
من انقدر وحشتناک بودم ؟من انقدر به نظرت بد بودم که اگر راستش و میگفتی ..........
با کلافگی دستشو برد لای موهاشو گفت= اخه لا مروت من الانشم نمیتونم تلافی کارات رو
سرت در بیارم بعد چه طور فکر کردی اگر راستشو بگی من کاری میکنم؟
من=میترسیدم...............میترسید م طردم کنی.............
میلاد= حالا چی؟حالا با هم هستیم ؟حالا همه چی ارومه؟حالا همه خوشبختی ایم؟
قضیه چاقو خوردن ات چیه؟
من=خب...............خب.........ببین من سنم کم بود قبل از تو با ادمای دیگه ای هم چت
کرده بود ولی خب نمیخواستم باهاشون باشم که متاسفانه از شانس من اونا ادمای درستی نبودن
و منم میخواستم ازشون شکایت کنم که گرفتنشون ...........حالا هم ازاد شدن و اومدن تلافی
میلاد خیره بهم نگاه کرد و در حالی که مردمک چشمش بزرگ شده بود گفت=
وای ..........وای ..........وای دختر تو چیکار کردی؟اخه من چی به تو بگم؟
بعد شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش و گفت= ستاره واقعا برای خودم متاسفم
متاسفم که برای کسی گریه کردم که نمرده بود بلکه منو بازی داده بود
متاسفم که روزامو شبامو به خاطر کسی هدر دادم که من بازیچه اش بود
که هنوز عقلش رشد نکرده بود
من ..........من فقط اون شب که با تو چت کردم برای اولین بار اینکار کردم
خواهر بهار از من خوشش اومده بود ومن میخواستم محترمانه بهش بگم که نمیخوام باهاش باشم
میدیدم که مهیار چت میکنه و در همه مورد حرف میزنه
منم تصمیم گرفتم برم تو چت و از یک نفر سوال کنم ............وقتی وارد شده بودم
کاملا ناامید شدم و میخواستم برم که نمیدونم چرا به تو پی ام دادم
و وقتی با تو حرف زدم حس کردم ادم بدی نیستی تو به من کمک کردی و من هم به تو
من حتی با اون دختره هم دوست نشدم و همه ی کار ها رو مهیار کرد و من فقط فلش رو بهت تحویل دادم
نمیدونم.................نمیدونم اگر قرار بود کار ما به اینجا بکشه چرا باید شماره بابای تو
عین شماره ی من میشد چرا من باید تو همون دانشگاهی قبول میشدم که تو بودی ........
چرا.........چرا ..........چرا؟
دستشو دور سرش قلاب کرد و من بدون اینکه چیزی بگم از سر میز بلند شدم وبدون خداحافظی رفتم بیرون
دم در سارا و ملیسا اومدن به سمتم
و من با خداحافظی سر سری ازشون جداشدم یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه
حالم خیلی بد بود
دلم میلاد و میخواست با تمام وجود تمام سلول های بدنم انگار اسمشو فریاد میزدن
دوباره مثل اون موقع ها که میدیدمش و دلم براش ضعف میرفت
توی بدنم یکم ضعف رفت و سر انگشتام یک جوری شد!
اون شب بازم با عکس اش حرف زدم و کلی عکس اش رو بوسیدم و بعد خوابم برد

--------------------------------------------------------------------------------

من میلاد رو دوست داشتم هنوزم مثل قبل شایدم بیشتر اما اون از من متنفر بود
اینو این دفعه که بهش راستشو گفتم بیشتر حس کردم
دوباره ترم جدید شروع شده بود و من و ملیسا و نازنین با هم واحد گرفته بودیم
حالا یک جورایی سارا هم دوستم محسوب میشد هرچند که سعی میکردم زیاد باهاش
قاطی نشم دوست نداشتم میلاد ناراحت بشه
چون هر وقت منو با اون میدید اخماش میرفت تو هم............و این منو ازار میداد
با کمک خانم دکتر نظری حالم خوب شده بود
خانم نظری دیگه داشت بهم کمک میکرد که با دوری میلاد کنار بیام چیزی که شدنی نبود
اون میگفت عکساشو پاک کن صداشو گوش نکن اگر دلت براش تنگ شد بهش فکر نکن
اما اینا تو حرف اسون بود
ولی تو عمل من تیکه تیکه میشدم
و اخر هم عکساش وصداشو پاک نکردم ............خدا میدونه که چه زجری میکشیدم
وقتی دلم براش تنگ میشد و نمیخواستم به صداش گوش کنم
حس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه
یک روز منو ملیسا و نازنین رفتیم کتاب خریدیم و چون کتاب ها زیاد بود من با ماشینم همه
رو دم خونشون رسوندم اخرین نفر ملیسا بود
وقتی از دم خونه ی ملیسا اینا حرکت کردم حس کردم یک ماشین داره تعقیبم میکنه
سعی کردم به حرف خانم دکتر فکر کنم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ومدام به خودم میگفتم شکت بی مورده ................
ولی نه اون واقعا دنبالم میومد
کنار اتوبان نگه داشتم تا شاید از بغلم رد بشه اما اون هم پشت سرم نگه داشت
و از ماشین داشت پیاده میشد که من دوباره گازشو گرفتم
واقعا ترسیده بود همش حس میگفتم نکنه از طرف یاشار باشه .........نکنه میخواد بلایی سرم بیاره
نکنه توی یک کوچه ی خلوت بپیچه جلوم ..............
دوباره ترس چند وقت پیش اومده بود سراغم ترسی که خیلی وقت بود درمانش کرده بودم
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که برگردم طرف خونه ی ملیسا اینا چون به اونجا
نزدیک تر بودم تا خونه ی خودمون ضمن اینکه تا اونجا همش خیابون بود و کوچه ی خلوت کم بود
وقتی رسیدم سر خیابونشون با موبایلم شماره ی ملیسا رو گرفتم و در حالی که میلرزیدم
گفتم=الو سلام ملیسا
ملیسا=سلام ..........چرا صدات میلرزه؟
من=ملیسا توروخدا بیا دم خونتون من میترسم دارم می یام اونجا یکی داره تعقیبم میکنه
ملیسا=دختر باز خیالاتی شدی؟
من= نه به خدا باور کن راست میگم چند بار امتحان کردم
ملیسا =باشه به داداشم میگم با هم میایم دم در تو نترس و مواظب باش
من=باشه فعلا
و گوشیو پرت کردم رو صندلی بغل
همه ی وجودمو جمع کرده بودم تو دستم وپام و روی فرمون و پدال گاز فشار میاوردم
سر کوچه ی ملیسا اینا بودم که یهو پیچید جلوم!
نفسم بند اومد و زدم رو ترمز
سریع درهارو از تو قفل کردم و در حالی که هل شده بودم و
مدام گوشی از دستم لیز میخورد شماره ی ملیسا رو گرفتم
و در همون حین پسره از ماشین پیاده شد و اومد طرفم
من=الو ملیسا من سر کوچه اتونم تو رو خدا بیا زود باش
ملیسا=چرا نمیای تو کوچه؟
منداد زدم=ملیسا نپرس فقط زود بیا
و قطع کردم
دیگه داشتم اشهد مو میخوندم که پسره اومد کنار پنجره ی طرف من و چند ضربه با انگشت زد به شیشه ...............
چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو فرمون
صدای ضربه هاش به پنجره بیشتر شد وبعد از چند دقیقه حس کردم یک چیزی با ماشین برخورد کرد
سرمو از روی فرمون برداشتم
دیدم داداش ملیسا یقه ی پسر رو گرفت و چسبوندش به در عقب ماشین
سریع در و باز کردم و پریدم بغل ملیسا که کمی اون طرف تر ایستاده بود
توبغل ملیسا گریه میکردم و میلرزیدم
باز همه ی خاطرات پیش چشمم زنده شد
تو گوشم صدای یاشار که تهدیدم میکرد میپیچید
دستمو گذاشته بودم روی گوشام تا صداشو نشنوم اما قطع نمیشد
گریه ها م تبدیل به جیغ شده بود
که یهو صدای میلاد رو شنیدم!



--------------------------------------------------------------------------------

سرمو بلند کردم و دیدم میلاد داره پسره رو از داداش ملیسا جدا میکنه و داشت اروم باهاشون حرف میزد
طوری که منو ملیسا نمیشنیدیم
و یک دفعه صدای سیلی که داداش ملیسا زد تو گوش میلاد فضای کوچه رو پر کرد
و انعکاس پیدا کرد
بعد هم داداش ملیسا بلند گفت =خاک بر سر بی غیرتت کنند
بعد رو به من با دست اشاره کرد و گفت =ببین داره میلرزه..............تازه خوب شده بود
تو نمیدونی حالش خوب نیست؟فقط به فکر خودتی ؟
و این بار با داد بلندتر گفت میخواستی امتحانش کنی؟این جوری؟میخوام صد سال سیاه نکنی
پسره ی روانی
میلاد دستش روی صورتش بود و چشم به من دوخته بود و من هر چه قدر سعی میکردم نلرزم نمیشد
مغزم هم هنگ کرده بود
یعنی چی؟یعنی این پسره از طرف میلاد بود ؟میخواست چی رو امتحان کنه ؟
حالم بد بود فشارم افتاده بود پایین و از توی بغل ملیسا لیز خوردمو دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی چشم باز کردم خونه ی ملیسا اینا رو تخت اش بودم و ملیسا و مامانش بالاسرم بودن
سرم تیر میکشید وچیزی یادم نمیومد
سعی کردم به مغزم فشار بیارم که اینجا چیکار میکنم
که دوباره همه چی یادم اومد دستمو گذاشتم رو گوشام و دوباره باگریه گفتم نمیخوام
چیزی بشنوم نمیخوام
اما صدای تهدیدات یاشار بلند تر میشد
من جیغ میزدم و ملیسا و مامانش به زور منو گرفته بودن
و ملیسا قرص هامو میریخت تو حلقم
بعد از چند دقیقه بابام اومد دنبالم و با ملیسا و بابام رفتیم بیمارستان
یک ارامبخش بهم زدن اما فایده نداشت من هنوزم تو گشوم صدای اون لعنتی
میپیچید
مدام اون لحظه که پسره از ماشین پیاده شد و اومد طرف پنجره ام میومد تو ذهنم وبه جای
اون یاشار رو میدیدم که با چاقو اومده طرفم
دستمو میذاشتم رو گوشام و جیغ میزدم
انقدر جیغ زدم که صدام گرفته بود
حالا دیگه بابام هم با دیدن وضعیت من گریه اش گرفته بود
اومد طرفم و دستاشو باز کرد و من پریدم بغلش
بغل بابام احساس ارامش میکردم سرمو گذاشتم روقلبش و دیگه هیچ صدایی تو گوشم
انعکاس پیدا نمیکرد جز ضربان قلب بابام
تو بغل بابام اروم شدم اما حالا بابام گریه میکرد
شاید فکر نمیکرد دخترش به چه وضعی افتاده شاید فکرشم نمیرسید که یک روزدخترش
این جوری بشه
ملیسا سریع زنگ زد به خانم نظری و اونم خودشو رسوند بیمارستان
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
2 تا سرم زدم وچند تا امپول وقرص بهم دادن و خانم نظری یک سری دستورات به بابا
داد و بعد هم گفتن میتونم برم خونه
حالم بهتر شده بود دیگه صدا تو گوشم نمی پیچید اما بازم دست بابامو سفت گرفته بودم
و میترسیدم ازش جدا بشم
بابا هم بعد از گرفتن قرصا منو سوار ماشین کرد و رفتیم خونه
اما وقتی به خونه رسیدیم به مامان گفت فقط سرما خوردم و چیزی نیست
شاید میترسید به مامان بگه و همه با خبر بشن شایدم نمیخواست اونم حرص بخوره و ناراحت بشه
اون شب هر وقت چشم باز میکردم بابامو کنار پنجره ی اتاقم میدیدم
از خودم متنفر بودم
من باعث این همه بدبختی وعذاب بودم من باعث شده بودم اشک بابام در بیاد
من ..............من لعنتی.............کاش واقعا مرده بودم
من به هیچ دردی نمیخورم و فقط باعث عذاب پدر و مادرم بودم
کاش همه ی اینا یک کابوس باشه و وقتی بیدار بشم که هیچ کدوم از این اشتباهات رو نکرده باشم

فرداش دانشگاه نرفتم و به خاطر قرص هایی که خورده بودم مدام خواب بودم
بعد از ظهر هم ملیسا و نازنین اومدن عیادتم
نازنین= وای ستاره وقتی ملیسا برام تعریف کرد باورم نمیشد ............یعنی میلاد
یکی رو فرستاده که ببینه تو باهاش دوست میشی یانه؟این پسره دیوانه است
ملیسا=اره بابا پسر حاکم هم پسرای حاکم قدیم عقل داشتن این دریغ از یک جو عقل
تو کله اش
من= چه فرقی میکنه عاقل یا غیر عاقل ؟..........اصلا به من چه؟
نازنین =ا ..........فرق میکنه دیگه اقا امروز زنگ زدن خونتون برای امر خیر.........
یک لحظه از جام پریدم ..........من که تو خونه بودم خبر نداشتم اونوقت اینا خبر داشتن!
من= شوخی میکنی؟
نازنین=نه.............الان که داشتیم میومدیم تو مامانت راجع به میلاد پرسید و گفت
صبح مامانش زنگ زده بیاد خواستگاریت!
من=نننننننننننههههههه......... ........
ملیسا=نگمه
و من دوباره شروع کردم به خندیدن بازم انقدر خندیدم که اشک از چشام میریخت
نازنین=ببین باز این دیوونه شد
ملیسا=بیا این لیوان اب رو بریز رو صورتش
با سرمای قطره های ابی که روی صورتم سر میخورد به خودم اومدم
من الان باید خوشحال میشدم یا ناراحت؟؟!!!
خودم هم نمیدونستم
من=نازنین مامانم قبول کرده بیان؟
نازنین= اره فکر کنم
ملیسا=بالاخره پسر حاکم سیندرلا رو پیدا کرد حالا باید مواظب باشی
که زمبه و درزیلا و اناستازیا و نامادریشون هه چی رو خراب نکنند
نازنین=الان درزیلا و اناستازیا و نامادریشون کیا هستن؟
ملیسا=افرین دختر خوب به نکته ی خوبی اشاره کردی...........ببین نامادری
استعاره از همون مادر شوهر ودرزیلا و اناستازیا هم خواهر شوهرو پدر شوهر میشن!
من=واقعا که ملیسا.........
ملیسا= ما چاکر شوماییم!
نازنین =در حالی که میخندید گفت راست میگه ها مواظب باش همون روز اول باید قاپ
مادر شوهر رو بدزدی
من=ولی من.................من نمیدونم که میخوام باهاش ازدواج کنم یا نه!
ملیسا= چیزی نیست اثر قرصاس خوب میشی
نازنین=دختر تو دیوونه ای ..............اخه این همه با عکس اش هرشب شب زنده داری
کردی حالا میگی نمیدونی میخوای باهاش ازدواج کنی یا نه؟
ملیسا= اخی .........بچم تحمل زنده اش رو نداره همون از راه دور فقط از روی عکس
تحمل اش روداره
من=اخه .............میترسم ..........میترسم بعدا تو زندگیمون مدام این دروغ هایی که
بهش گفتم رو بزنه تو سرم
ملیسا= خب تو هم با ملاقه بزن تو سرش!
من=ملیسا جدی باش............بابا حرف یک عمر زندگیه!تازه من که باور نمیکنم
اصلا اون قصدش ازدواج باشه .....شاید اینم نقشه اش که منو سنگ رو یخ کنه
نازنین=اینو راست میگه ..........هنوز نمیشه بهش اعتماد کرد
ملیسا=به هر حال هم خوب فکر کن هم تحقیق ............خصوصا از سارا
مطمئن باش اون بهت دروغ نمیگه
من= باشه
نازنین=خب مادیگه بریم کاری نداری؟
من= نه ممنون که اومدین
ملیسا=کوفتت بشه ببین چه قدر برات کمپوت اوردیم
من=خب بیا تو هم بخور
ملیسا= نه من فقط اون گیلاسشو که نازنین اورده میخوام بده میبرم خونمون
من در حالی که خنده ام گرفته بود کمپوت گیلاس و دادم دستش
و ملیسا و نازنین خداحافظی کردن و رفتن



نمیدونستم باید چیکار کنم خیلی دلم میخواست برم از مامانم بپرسم که چه روزی میان
خواستگاری اما روم نمیشد
تا اینکه موقع شام بالاخره مامانم صدام کرد تو اشپزخانه
مامانم=ستاره ..................ستاره بیا
من=بله مامان؟
سمیرا و سهیل هم دنبال من اومده بودن تو اشپزخانه
مامانمرو به اونا گفت=شما دو تا درس و زندگی ندارین دنبال خواهرتون راه افتادین؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سهیل =ما که مشق نداریم
سمیرا=منم درسام تموم شده
مامانم =خب باشه بیاین این وسایل شام رو ببرین
و بعد بشقاب ها و لیوان اب رو داد دستشون و اونا هم به زور از اشپزخانه دل کندن
مامانم یکم این ور و اون ور و نگاه کرد که اون 2تا گوش واینساده باشن
بعد با صدای ارومی گفت=ستاره ....امروز یک خانمی زنگ زد واسه پنج شنبه
قرار خواستگاری گذاشت پسرش همون میلادست که تو دانشگاتونه من که ازش خوشم نمیاد تازه

بابات گفته بود من خواستگار راه ندم حالا نمیدونم چه جوری بهش بگم
من= نگران نباشین .........با هم میگیم بعد هم که معلوم نیست جواب من مثبت باشه
و با هم بقیه وسایل شام رو بردیم و نشستیم سر میز
بابا= چه غذای خوشمزه ای شده
سهیل=بابا............بابا.......باب ا پنج شنبه واسه ستاره خواستگار میاد
غذا پرید تو گلوی بابام
و من و مامان هم فهمیدیم بلههههههههههه
اقا و خانم گوش وایساده بودن
بابام بعد از چند تا سرفه و خوردن یکم اب در حالی که هنوزم یکم سرفه میکرد
گفت=خواستگار؟مگه من نگفتم راه ندین؟
مامانم=ای بابا من که نمیتونم در خونه رو روی همه ی مردم ببندم
بابا= خب بگو دختر شوهر نمیدیم
مامانم= وا خاک به سرم ..........اونوقت میگن لابد دختره عیب و ایرادی داره
بابام=حالا کی هست؟صبایی؟
مامانم=ا............مگه تو هم از اون خبر داری؟
بابام= با اجازتون .......شما که چیزی نمیگید ما خودمون فهمیدیم
مامانم= نه اون یکم موهاش پسره کم پشت بود خوشم نیومدهمون اول به مامانش گفتم نه
اخه نه اینکه درس هم میخونه پس فردا موهاش میریزه بچم باید بغل یک کچل راه بره!!!
سمیرا= مامان مگه شما میخوای باهاش زندگی کنی که از تیپ و قیافه ی پسر ایراد میگیری
مامان=نخیر ولی داماد منم میشه
بابام با اخم به مامانم نگاه کرد و گفت پس این یکی کیه دیگه؟
مامان= نمیدونم اینم تو دانشگاهشونه ولی رشته اش فرق میکنه .....نمیخواستم بذارم بیان
اما مادرش انقدر اصرار کرد انقدر اصرار کرد که دیگه روم نشد بگم نه!
بابا=خیلی خوب حالا بذار بیان ببینیم چی میشه ............بعد دوباره رو به من کرد وگفت
-ببین ستاره حالا که داریم خواستگار راه میدیم میخوام بذارم پسر دایی ام هم بیاد
به هر حال خواستگاریه دیگه اخرش خودت سبک و سنگین کن ببین کدوم بیشتر به دردت میخوره
سهیل=بابا مگه هندونه است
بابام=اره ازدواج مثل هندونه ی در بسته است
من در تمام مدت حرف ها ی اونا داشتم به این فکر میکردم که من با این حالم با هیچ کدوم
نمیتونم ازدواج کنم
فردا صبحش رفتم پیش خانم نظری و قضیه رو بهش گفتم و اون برعکس انتظار من خوشحال شد
و گفت =تو یک بیمار روانی نیستی ..........تو یک مشکل روحی داری که با مراقبت
وبعد از گذشت یک مدت زمان خوب میشه در نتیجه میتونی ازدواج کنی و هیچ مشکلی هم نداری
فقط چشم هاتو خوب باز کن که بعدا پشیمون نشی
بعد از مطب خانم دکتر رفتم دانشگاه چون کلاس داشتم
ملیسا و نازنین که فکر میکردن همه چی تموم شده است واسه خودشون عروسی گرفته بودن تو دانشگاه
اما من مدام تو فکر بودم و هر چی دنبال سارا گشتم پیداش نکردم
تصمیم گرفتم شب بهش زنگ بزنم ولی شماره اش رو پیدا نمیکردم تو گوشیم
رفتم سر کلاس و ملیسا کنفرانس داشت اما هیچی اماده نکرده بود
به محض اینکه استاد گفت بفرمایید کنفرانس رو شروع کنید
ملیسا پرید بالا و رفت سمت تخته و گفت =خب دوستان امروز نوبت منه
منم براتون میخوام کلیه رو کنفرانس بدم
کلیه که همتون میدونید مثل لوبیا میمونه اما همین لوبیاست که باعث میشه ابروتون نره
بچه که بودین عرضه نداشتین خودتون رو نگه دارین چرا؟
چون لوبیاهاتو به مغزتون وصل نبود
یک پسره از ته کلاس گفت =ملیسا خانم الان که وصله پس چرا بعضیا شب ادراری دارن؟
ملیسا=اهان به نکته ی خوبی اشاره کردی ببین پسرم بعضیا از لحاظ هیکل رشد میکنند
ولی مغزشون رشد نمیکنه برای همین لوبیاهاشون به مغزشون وصل نمیشه
یا اگرم وصل بشه اتصالی پیدا میکنه و شب ادراری به وجود میاد
خب حالا بریم سر درس خودمون
بعد رو به یک پسر دیگه ته کلاس گفت =اهای پسر .........دستتو از تو دماغت در بیار
پس فردا میخوای دکتر مملکت بشی دنبال چی توش میکردی؟
یهو کل کلاس رفت رو هوا
و استاد داد زد ساکت
و ملیسا ادامه داد=بله
این لوبیا از 2 بخش قشری و مرکزی تشکیل شده که تو هر کدام لوله هایی وجود داره
و..................
خلاصه ملیسا هر چی بود میگفت و سط اش هم تیکه مینداخت و بچه های کلاس
خصوصا پسرارو مسخره میکرد تا اینکه کلاس تموم شد! و خطر از بیخ گوشش گذشت
وقتی ملیسا اومد پیشمون نازنین گفت=ملیسا بابا عجب فیلمی هستی تو .........من گفتم
الان میری اون بالا سکته میکنی
ملیسا هدفونی که تو گوشش بود و در اورد و گفت =تا دوستای خوبی دارم غم ندارم!
و من و نازنین مات نگاهش کردیم
ملیسا برگشت طرفمون و گفت=چیه؟چرا این جوری نگاه میکنی؟
سارا کلاس نداشت منم گفتم بچه بیکار نمونه گفتم زنگ بزنه بهم تقلب برسونه تا من کنفرانسم تموم بشه!


من و نازنین هم خندمون گرفته بود هم تعجب کرده بودیم
یهو تو ذهنم جرقه زد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سارا تو دانشگاهه!!!یهو صدام رفت بالاو گفتم = ملیسا سارا کجاست؟
ملیسا=چه خبرته؟تو حیاط دانشگاه
وسایلمو جمع کردم و دوویدم پایین
وقتی رسیدم تو حیاط سارا و میلاد یک گوشه وایساده بودن و داشتن حرف
میزدن منم اروم رفتم جلو و سلام کردم
سارا با لبخند جوابمو داد و میلاد هم این بار بلند جواب سلامم رو داد و گفت=خوبی؟
من=ممنون
میلاد= ستاره من...........من به خاطر اون قضیه واقعا معذرت میخوام نمیدونستم
این جوری میشه واقعا ببخشید
اما من هیچی نگفتم و به جاش رو به سارا گفتم میشه وقتت رو چند لحظه بگیرم؟
سارا=اره عزیزم چرا نشه بیا
میلاد= کجا میخواین برین خوب من میرسونمتون
من= قرار نیست از دانشگاه بریم بیرون
میلاد= اهان خوب باشه ............فقط بعدش منم کارت دارم
سارا یواشکی یک لبخند زد
و من نمیدونم چرا عصبانی شدم و گفتم=شرمنده دیگه وقت ندارم ...........و دست سارا
رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم
یک جای خلوت پیدا کردیم و نشستیم
من= ببین ساراجون راستش............من ..........من نمیدونم باید چیکار کنم
سارا=چی رو چیکار کنی؟
من=خب همین خواستگاریه میلاد و دیگه
سارا یک جیغ کوچیک کشید و گفت =مگه خواستگاری کرده؟
من= اره دیروز مامانش زنگ زده به مامانم واسه پنج شنبه بیان خواستگاری
سارا=وای باورم نمیشه............خوب این که خیلی خوبه
من=شاید ..............اما من حس میکنم میلاد میخواد بازم سنگ روی یخم کنه
و بیاد خواستگاری و بعد بگه نه
سارا=دختر تو هنوزم میلاد و نشناختی..............بابا چرا باور نمیکنی که اونم دوست داره
بیشتر از تو نباشه کمتر نیست
ببین من بهش قول دادم بعضی چیزارو بهت نگم ولی خب باور کن من خودم شاهد بودم
که چه زجری میکشید وقتی به تو تیکه مینداخت و یا بد و بیراه میگفت
وقتی بهت بد وبیراه میگفت و جوابشو نمیدادی و از کنارش رد میشدی 2 دفعه انقدر حالش بد شد که بقیه کلاساش و نموند!
باور کن این نقشه نیست ستاره اون دوست داره ............
نگا هی به چشمای سارا کردم ...........چشماش خیلی معصومانه بود و
ادم نمیتونست باور کنه که دروغ بگه
بعد از حرفامون ازش تشکر کردم و اونم بغلم کرد و گفت = خوشحالم که چند وقت دیگه
با هم فامیل میشیم
اما من هیچی جوابشوندادم و فقط خداحافظی کردم
نزدیک ظهر بود و من دیگه کلاس نداشتم هر چی دنبال ملیسا و نازنین گشتم تا با هم بریم
نبودن
منم خودم رفتم سوار ماشین شدم و رفتم خونه
بالاخره پنج شنبه فرارسید
ملیسا و نازنین مدام زنگ میزدن و گزارش لحظه به لحظه میخواستن
منم استرس داشتم و این کار اونا استرسمو بیشتر میکرد
سعی کردم خیلی ساده لباس بپوشم
برای همین یک تونیک ابی بلند پوشیدم با شلوار لی و یک شال ابی هم اندختم روی سرم
بابام گفت چادر سرم کنم و منم به حرفش گوش کردم
وقتی صدای زنگ خونه بلند شد
یک لحظه نفسم تو سینم حبس شد
چند تا نفس عمیق کشیدم یک حمد خوندم ونشستم تو اشپزخانه
مامان در حالی که به سمت در میرفت گفت بیا تو هم سلام و احوالپرسی بکن بعد برو تو
اشپزخانه هر وقت گفتم شربت بیار
منم به تبعیت از حرف مامانم از جام بلند شدم و به سمت در رفتم با دیدن مامان میلاد یک لحظه خشکم زد
یاد اون روز افتادم که رفته بودم خونشون و تو اتاق میلاد قایم شدم
یاد اون لحظه که میلاد لبش رو گذاشت رو لبام و مامانش مدام صداش میکرد
یک لحظه با یاد اوری اون صحنه حس کردم صورتم قرمز شد
سرمو انداختم پایین و همون لحظه مامان میلاد رسید جلوم
سرمو بلند کردم و سلام کردم
مامان میلاد= سلام دختر گلم .............شما ستاره خانم هستی؟
من=بله
مامان میلاد= ماشالا ..........ماشالا
من=بفرمایید ..............و با دست به سمت پذیرایی هدایت اشون کردم
بعد نوبت بابای میلاد بود که در حالی که لبخند روی لبش بود به سمتم اومد و گفت=
سلام
من=سلام ..........خوش امدید بفرمایید
بابای میلاد= عروس گلم شما هستی؟
من نمیدونستم چی بگم اگر میگفتم اره میگفت چه پر رو اگه میگفتم نه که زشت بود جوابشو
ندم
که خداروشکر مامان میلاد به دادم رسید و گفت=اره خودشه محمود
بابای میلاد= ماشالا بعد رو به میلاد گفت پسر تو هم کلکی بودی و ما نمیدونستیما
و میلاد قرمز شد
بعد بابام بابای میلاد رو به سمت پذیرایی هدایت کرد
و حالا نوبت میلاد بود
در حالی که سلام میکرد دست گل پر از گل های رزقرمز رو گرفت جلوم
و من بعد از گفتن سلام یک لحظه مات شدم
وای چه خوشگل شده بود دلم باز براش ضعف رفت
کاش میشد بپرم بغلش ..............بعد خودم به خودم نهیب زدم که خاک بر سرت
تو ادم بشو نیستی این همه توبه میکنی بازم از این افکار شیطانی داری
یهو به خودم اومدم و دیدم مامانم میگه مادر درست گل رو بگیر از دستشون
و من اروم دست و گل رو گرفتم و این بار اون بود که زل زده بود به من
و با صدای مامانم که هدایتش میکرد به سمت پذیرایی به خودش اومد و رفت به سمت
پذیرایی...............
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
منم سریع رفتم تو اشپزخانه
صداهاشون کم و بیش میومد و بیشتر صدای بابای میلاد بود که شوخی میکرد
و معلوم بود ادم شوخیه
تا اینکه بالاخره مامان میلاد رفت سر اصل مطلب و گفت =اقای پارسیان
غرض از مزاحمت اینه که پسر ما دختر شما رو تو دانشگاه دیده و خوشش اومده
ببینید ما مثل شما مذهبی نیستیم اما ما هم یک اعتقاداتی داریم
اما پسرم تو این چند ساله خیلی عوض شده قبلا فقط میگفت با دختری دوست میشه
که باهاش ازدواج کنه و تقریبا با هیچ دختری تا حالا نبوده
تو دل خودم اون لحظه گفتم البته به جز من!
مامان میلاد= بله قبلا اینو میگفت اما خب اعتقادات مذهبی نداشت جدیدا خیلی مذهبی شده
و شاید دلیل انتخاب دختر شما هم همین بوده که به اعتقادات اش بخوره
ببینید ما مذهبی نیستیم ولی به اعتقادات طرف مقابلمون احترام میذاریم
ما خودمون مراسممون قاطی اما اگر بدونیم طرفمون خوشش نمیاد زن و مرد رو جدا میکنیم
یا مثلا خیلی به حجاب اهمیت نمیدیم
امااگر کسی براش مهم باشه به احترام اون ما هم سعی میکنیم حجابمونو حفظ کنیم
بعد بابام پرید وسط حرفشونو گفت=ببینید من برام خیلی مهمه که دخترم تو چه خانواده ای
بره اگر قرار باشه دختر من هم اعتقادات اش رو از دست بده با عرض معذرت باید
بگم که بنده با این وصلت مخالفم
همون لحظه میلاد سریع گفت=ببخشید اقای پارسیان که تو جمع بزرگتر ها من حرف میزنم
اما من اعتقاداتم با خانواده ام فرق میکنه
منم به اعتقادات شما اهمیت میدم و تا حدودی خودم هم الان معتقد هستم
خصوصا به حجاب و حاضرم تضمین کنم که دخترتون رو از عقایدش برنگردونم
من خودم اگر شما خانواده ی مذهبی نبودین نمیومدم خواستگاری من اعتقادات خاص
خودمو دارم و شیوه ی زندگی من با خانواده ام فرق میکنه
بابام=خب ببین پسرم شما فرض کن توی یک مهمونی دختر من حجاب داره وبقیه
همه بی حجاب هستن خوب به نظرم این جوری زندگی شما استحکامی نخواهد داشت
چون شما مدام تو مهمونی خانم های رنگارنگ میبینی که جلوت میگردن وبعد از یک
مدتی چون زمینه ی مذهبی نداری زده میشی
بابای میلاد گفت= حرف شما کاملا متین ولی همون طور که گفتیم ما هم اعتقاداتی داریم
ما بیحجاب نیستیم بلکه خیلی مقید به حجاب نیستیم
ما اتفاقا یک اخلاق بدی که داریم یکم زیادی هم غیرتی هستیم
اگر هم خیلی مقید به حجاب نیستیم بیشتر تو جمع خودمونه که همه اشنا هستن
من به شخصه تا حالا اجازه ندادم خانمم جلوی مرد غریبه یک لباس استین کوتاه بپوشه
یا بدون جوراب باشه
اتفاقا ستاره خانم باید بدونند که خانواده ی ما هم یک تعصبات خاصی دارن
وای دیگه داشتم دیونه میشدم چه قدر حرف میزدن ..............
پس کی حرفاشون تموم میشد ............خب من خودم هم برام مهم که میلاد
با دخترای فامیلشون زیاد قاطی نشه چون خیلی حسودم ولی اینارو
وقتی جوابم مثبت بود باید خودم بهش میگفتم نه اینکه اینا چونه بزنند
بالاخره بحث رسید به مهریه که میلاد خودش گفت هر چی ستاره خانم بگن من قبول میکنم
بعد هم باباش با خنده گفت=چیزی نیست پسرم عین خودم داغ!اقا ما هم روز خواستگاری
همینو گفتیم بعد از عروسی تازه فهمیدیم چه غلطی کردیم!
مامانش گفت=محموددددددددد
بابای میلاد=جانم .............نه منظورم این بود که چه غلط خوبی کردیم
بعد همه خندیدن
مامان میلاد گفت =حالا نمیگین این عروس ما بیاد ببینیمش؟
وای من یک لحظه سنگ کوب کردم
همون موقع مامانم صدام زد =ستاره جان مادر شربت هارو بیار
و من به زور این چادر و جمع اش کردم و سینی شربت ها رو بلند کردم و رفتم به
سمت پذیرایی
الحق که پذیرایی کردن با چادر خیلی سخت بود
ما مذهبی بودیم اما من چادری نبودم و هیچ وقت با چادر پذیرایی نکرده بودم
اول از همه رفتم سمت بابای میلاد و خیلی سعی کردم که دستم نلرزه
بابای میلاد یک شربت برداشت و گفت=قبلا عروسا چایی میاوردن
مامان میلاد هم گفت= چه عجولی الان که هوا گرمه کی چایی میخوره ایشالا
در اینده چایی عروسمونو هم میخوریم
وبعد من سینی رو گرفتم جلوی مامان میلاد اونم یک شربت برداشت
و من رفتم به سمت بابام که بابا اشاره کرد اول جلوی میلاد بگیرم
قلبم داشت میومد تو دهنم
مدام مواظب بودم پام به جایی گیر نکنه چادرم زیر دست و پام نمونه و سینی شربتا برنگرده
برای همین وقتی میلاد شربت رو برداشت اصلا حواسم بهش نبود و بعد از اون سریع شربت ها رو جلوی مامان و بابام گرفتم و رفتم نشستم کنار مامانم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل دهم

بابای میلاد رو به بابام گفت اگر اجازه بدید این 2 تا جوون برن حرفاشونو بزنن
بابام گفت بفرمایید خواهش میکنم و بعد رو به من گفت =بابا جان اقا میلاد رو راهنمایی کن تو اتاقت
منم زیر لب یک چشم گفتم و رفتم به سمت اتاقم و میلاد هم دنبالم اومد
وقتی وارد اتاق شدیم میلاد در وپشتش بست
و نمیدونم چرا من خنده ام گرفت
بعد نشست کنار تخت و گفت وای انقدر دوست داشتم اتاقتو ببینم اخه تو اتاق منو دیده
بودی ولی من نه!
بعد گفت چه قدر اتاقت ارامش داره
من =ممنون
میلاد= تو چرا قبلا باهام رسمی حرف نمیزدی ولی حالا حرف میزنی؟
من= چون حالا فرق داره
میلاد=اوممم.................اون وقت چه فرقی؟
من=خب ..............نمیدونم شاید یک مدت از هم فاصله گرفتیم
میلاد= اهان از اون لحاظ بعد گفت
خب من بگم که اولش اصلا دوست نداشتم حتی اسمتو بیارم اما نمیدونم تو چی به خوردم
دادی که دوباره خر شدم و قبول کردم بیام خواستگاریت
از این حرفش خیلی لجم گرفت حس میکردم همه انگار فکر میکنند من باید جواب مثبت بدم
برای همین چیزی بهش نگفتم
بعد گفت =ببین من یک خونه ی کوچیک دارم
البته هنوز قسط هاش تموم نشده و یک ماشین که دیدی بعد هم توی یک شرکت نقشه کشی کار میکنم البته جدیدا میخوام تو شهرداری هم برم
چند تا کار بهم پیشنهاد شده
من خندیدم و گفتم سوپوری؟
میلاد= شما بفرمایید سوپوری هم میکنیم
خب دیگه حرفی ندارم حالا شما بفرمایید
من= منم حرفی ندارم
میلاد= باریکلا عروس هول ............چه خوب پس مبارکه بریم دیگه
این حرفش هم حس کردم نیش و کنایه داره و بدم اومد
وقتی از اتاق اومدیم بیرون مامان میلاد گفت =اوا چه زود حرفاتون تموم شد
من و محمود روز خواستگاری 3 ساعت حرف زدیم
بابای میلاد رو به من گفت=خب عروس گلم نظرت چیه؟
همه سکوت کرده بودن و میلاد با لبخند نگاهم میکرد
و من در کمال ناباوری رو به همه گفتم =نه
چنان این نه رو محکم گفتم که لبخند روی لب میلاد ماسید!
وبعد از چند دقیقه همه انگار به خودشون اومدن و بابای میلاد گفت= چرا دخترم
پسر من اگر مشکلی داره بگو شاید بشه رفع اش کرد
من= نه مشکل حل شدنی نیست
بلافاصله میلاد سرشو انداخت پایین و رو به مامان باباش گفت بهتره بریم دیگه
بیشتر از این مزاحم نشیم و سریع با یک خداحافظی کوتاه رفتن
بعد از رفتن اونا مامانم گفت=پسر خوبی بودا ولی یکم زیادی سفید و بی نمک بود
پسر که نباید سفید باشه !
بابام هم رو به من گفت تو که جوابت نه بود چرا این بد بخت ها رو سنگ روی یخ کردی
من= قبل از اینکه از من جواب بخوان خودشون خواستن بیان و اگرنه من جوابم منفی بود
و سریع رفتم تو اتاق
خودم هم نمیدونستم دارم چیکار میکنم
من داشتم با کی لج میکردم؟با خودم با سرنوشتم یا با میلاد؟
هر چی بود میدونستم دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که از اول منو دروغگو شناخته
ولی خب با هر کس دیگه هم ازدواج میکردم اگر اشتباهاتم رو بهش میگفتم صد در صد
پا پس میکشید
اون شب یک قرص خوردم و خوابیدم
روز جمعه هم همش تو اتاقم بودم و حتی جواب نازنین و ملیسا رو هم ندادم
فقط به هردوشون اس ام اس زدم که جواب رد دادم و گوشی رو خاموش کردم
روز شنبه کلاس داشتم
ولی بازم صبح خواب موندم و دیرم شده بود سریع لباس پوشیدم و یک لیوان شیر خوردم
سوییچ رو برداشتم و سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم که سر یک کوچه میلاد پیچید جلوم
این بار برعکس دفعه ی قبل اصلا نترسیدم و چون سرعتم کم بود با یک ترمز
ماشین رو کنترل کردم
میلاد هم از ماشین پیاده شد و دست به سینه تکیه داد به ماشین و خیره شد به من
اول میخواستم دنده عقب بگیرم ولی برگشتم دیدم پشت سرم یک کامیون داره بار خالی
میکنه

از ماشین پیاده شدم و به سمت اش رفتم و گفتم=امرتون؟
میلاد در حالی که دندوناشو روی هم فشار میداد گفت=گفتی یک بازی نبود
گفتی دوستم داری ...............گفتی گفتی .............دروغ پشت دروغ
کی میخوای بس کنی؟چه بلایی میخوای سرم بیاری؟
چه دشمنی با من داری؟هان؟لذت میبری از این که سنگ روی یخ بشم نه؟
من= نخیر ..................هیچ لذتی نمیبرم اما نمیخوام یک عمر با اشتباهاتم زندگی
کنم خسته شدم از بس هر روز منتظر یک اتفاق جدید بودم که نتیجه و تقاص اشتباهاتی
که یک زمانی مرتکب شدم.................من خسته ام ...........اصلا نمیخوام زنده باشم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تقاص اشتباه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA