انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

تقاص اشتباه


مرد

 
کاش واقعا مرده بودم اون وقت تو هم راحت میشدی
اصلا بیا و من وبکش مگه نمیگی اذیتت میکنم مگه نمیگی من دروغگو هستم
و زندگیت رو به باد دادم بیا با چاقو بزن منو بکش
میلاد نفسشو فوت کرد و گفت=دلامصب اگر میشد همون موقع به تلافی دروغات این
کارو میکردم
با خنده گفتم =چیه؟میترسی؟انقدر بزدل و ترسو هستی؟هنوز انقدر بزرگ نشدی
که از پس قلبت بر بیای؟
یک دفعه حالت صورت میلاد عوض شد دوباره دندوناشو روی هم فشار داد و رفت سمت ماشین من
ماشین رو یک جا پارک کرد درها رو قفل کرد و اومد سمت من سوار ماشین خودش شد
و گفت =سوار شو
و من همچنان داشتم نگاهش میکردم که میخواد چیکار کنه
که این دفعه داد زد مگه نمیگی ترسو و بزدلم؟مگه نمیگی میخوای بمیری سوار شو
تا هردومونو از این زندگی لعنتی خلاص کنم
نمیدونم چرا ولی بی اختیار سوار شدم


--------------------------------------------------------------------------------

اولش اصلا نمیترسیدم ...............میلاد ماشین رو روشن کرد و چنان پاشو گذاشت
رو گاز که ماشین از جاش پرید
با سرعت دیوونه کننده ای رانندگی میکرد و هیچی نمیگفت اما صورتش از عصبانیت
قرمز بود و هنوزم دندوناشو روی هم فشار میداد
چنان لایی میکشید و با سرعت میرفت که حس میکردم از پنجره دیگه اطراف رو نمیشه دید
و فقط رنگ های قاطی شده دیده میشد
چشمامو بستم و با دستم صندلی رو چنگ میزدم
صدای بوق ماشین ها از عقب و کنار به گوش میرسید
ولی میلاد بیتوجه به راهش ادامه میداد
یک لحظه به ذهنم رسید نکنه به جای اینکه بمیریم فلج بشیم
وای نه من طاقت این یکی رو نداشتم
چشمامو باز کردم که بهش بگم برای مردن راه خوبی رو انتخاب نکرده که یهو کنار اتوبان
زد روی ترمز
و پشت سرمون بازم صدای بوق ماشین ها بلند شد
برگشتم نگاهش کردم رگ گردنش زده بود بیرون و دستشو مشت کرده بود رو فرمون
گفتم=راه خوبی برای مردن نیست راه های دیگه ای هم هست
میلاد= ساکت شو................این بار با داد گفت=فقط ساکت شو .....
و مشتشو کوبید رو فرمون
بعد گفت =لعنت به من ...............لعنت به تو ..................لعنت به این زندگی
لعنت به من بی عرضه که از پس قلبم بر نمیام
راست میگی من از اولشم از پس قلبم برنمیومدم .........خودمو میشناختم که نمیخواستم
با هیچ دختری باشم ............اما تو .............تو همه چی رو خراب کردی
زندگیمو داغون کردی
اونم فقط به خاطر یک بازی بچگانه و الکی............
این بار صورتشو برگردوند طرفمو گفت=مگه نمیخواستی بمیری؟خوب بمیر و منو راحت
کن اصلا مگه نگفته بودی مردی؟پس چرا هنوز زنده ای لعنتی؟هان؟چرا؟
اشکام بی اختیار رو صورتم غلتید این میلاد بود که حالا ارزوی مرگ منو داشت
نه باورم نمیشد ...........میلاد که یک روز به خاطر فقط شکستگی پام کلی نگرانم
شده بود حالا بهم میگفت چرا زنده ای ؟حالا ارزوی مرگ منو داشت
سرمو برگردوندم طرف پنجره و فقط اشکام میریختن
که دوباره داد زد =چند بار بگم خوشم نمیاد گریه کنی؟هان؟با توام
میگم گریه نکن
برگشتم سمت اش اما گریه ام به جای اینکه قطع بشه شدت گرفت
دستمو گذاشتم روی دهنم که گریه ام قطع بشه اما نمیشد بدتر به هق هق تبدیل شد
و میلاد با عصبانیت از ماشین پیاده شد و در محکم بهم کوبید
منم سرمو گذاشتم روی داشتبرد و با صدای بلند گریه کردم
چند دقیقه که گذشت سرمو بلند کردم و با دستمال کاغذی تو ماشین میلاد اشکامو پاک کرد
چشمم افتاد به فرمون ماشین دلم میخواست روی فرمون رو بوس کنم اخه اونا جای دست میلاد بود
یک نفس عمیق کشیدم که بوی عطرش که تو ماشین پیچیده بود رو بیشتر حس کنم
وای که چه قدر من این بو رو دوست داشتم دلم میلاد و میخواست اما.........
نه من بازم باید با قلبم میجنگیدم من نباید وا میدادم
بعد یهو یاد میلاد افتادم هر چی دور و ور ماشین و نگاه کردم نبود!
سویچ رو دراوردم و از ماشین پیاده شدم و درها رو قفل کردم
هر چی گشتم نبود از پل هوایی رفتم اون طرف اتوبان ولی بازم نبود
یک لحظه گفتم نکنه یک بلایی سر خودش اورده باشه
وای نه من تحمل اش رو نداشتم
داد زدم میلاد کجایی
اما کنار اتوبان با اون همه ماشین وسرعت صدای من مگه به کجا میرسید
شماره ی موبایلش رو گرفتم اما جواب نمیداد
دوباره برگشتم تو ماشین و دیدم موبایلشو تو ماشین جا گذاشته!

----------------------------------------------------



نمیدونستم چیکار کنم اصلا نمیخواستم فکر اینکه میلاد بلایی سر خودش اورده باشه رو
بکنم
سریع گوشیشو برداشتم وشماره ی سارا رو از توش پیدا کردم
و شمارشو گرفتم
یک بوق............دوتا بوق.......سه تا بوق ..و.............
جواب نمیداد
اه لعنتی اینم حالا وقت جواب ندادنش بود
دوباره شمارشو گرفتم جواب نداد
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بار سوم بعد از چند تا بوق جواب داد
-بله؟
من=سارا کجایی؟
سارا=ا..........تویی ستاره فکر کردم میلاده............ببخشید تو کلاس بودم
من= سارا تورو خدا یک کاری بکن میلاد نیست
سارا خندید و گفت =یعنی چی که نیست ............خب تقصیر خودته زدی تو برجک
بیچاره پسر خالم حالا دنبالش میگردی.......
اصلا ببینم گوشیش دست تو چیکار میکنه؟
من=ببین با هم بودیم بعد یهو گذاشت رفت
سارا=به به چشم و دلم روشن حالا دیگه با پسر خاله ی ما میری بیرون ..........
بابا تو دیگه کی هستی میاد خواستگاری بهش میگی نه بعد باهاش میری بیرون
وای دیگه داشت اعصابم از دست این سارا خورد میشد
یک دفعه داد زدم بس کن
تو که نمیدونی چی شده ...............به جای این حرفا یک فکری بکن من دارم از نگرانی میمیرم
سارا=وا مگه بچه است که نگرانشی هر جاباشه پیداش میشه
من= نه الان یک ساعت میشه که رفته همه جا رو دنبالش گشتم بابا من با ماشین اش
وسط اتوبانم
سارا=وا ..........اونجا چیکار میکنی؟
من= سارا ...........سارا.......توروخدا بس کن فقط کمکم کن
سارا =خب حالا تو کدوم اتوبان هستی؟ادرس رو اس ام اس کن من الان میام پیشت
من=باشه فعلا خداحافظ
سریع گوشی رو قطع کردم و ادرس رو اس ام اس کردم
بعد هم درای ماشین و قفل کردم
خواستم زنگ بزنم خونشون ولی روم نشد ترسیدم اونا هم مثل سارا بگن
جواب خواستگاریشو نمیدی اونوقت باهاش رفتی بیرون
ای خدا عجب غلطی کردما
حالا این وسط مامانم هم مدام زنگ میزد
جواب دادم =بله مامان؟
مامانم=دختر تو کجایی؟کلاست هم که تموم شده
من= سلام مامان من یک کلاس رو نرفته بودم حالا رفتم سر یک کلاس دیگه ی این استاد
بشینم عقب نیفتم
مامان= خوب میمیری به من یک خبر بدی دلم هزار راه رفت
من= ببخشید .........حواسم نبود.........من عصر میام خونه
مامان= مگه کلاست چند ساعت طول میکشه؟
من= بعدشم اخه میخوام برم پیش مدیر گروهمون کار دارم ویکمی هم کتابخانه
مامان=باشه .............میخوای بگم بابات بیاد دنبالت
تو دلم گفتم وای همینو کم دارم
گفتم=نه ...........نه خودم ماشین اوردم برمیگردم........هر موقع کارم تموم بشه
اصلا زنگ میزنم که شما نگران نشید
مامان=خیلی خوب خداحافظ
من=خداحافظ
یک نفس راحت کشیدم و کلی خداروشکر کردم که مامانم به نازنین و ملیسا زنگ نزده
و اگرنه لو میرفتم
که همون موقع حلال زاده نازنین زنگ زد
من=بله؟
نازنین=بله و بلا
من= سلام
نازنین=کجایی تو دختر 2روز جوابمونو نمیدی امروز هم که نیومدی دانشگاه
من=قضیه داره حالا بعدن سر فرصت بهت میگم فقط توروخدا مامانم زنگ زد نگی
من نیومدم امروز دانشگاه
صدای ملیسا میومد که میگفت =خاک بر سرت سیندرلای بی شخصیت به ما میگی جواب
نه دادی بعد با پسر حاکم رفتی ماه عسل؟
من=نازنین به ملیسا بگو ساکت بشه من اصلا حوصله ندارم
نازنین در حالی که میخندید گفت =باشه فقط توروخدا دوباره خرابکاری نکنیا
ما حوصله نداریم
من=باشه خداحافظ
نازنین=بای
-------------------------------------------------------------------

بعد از چند دقیقه سارا با تاکسی رسید دم ماشین
درهای ماشین رو باز کردم و پیاده شدم بعد از سلام پریدم بغل سارا و گفتم
-سارا تروخدا غلط کردم اصلا باشه قول میدم بمیرم ولی میلاد چیزیش نشه
سارا=وا دیونه شدی واسه چی بمیری؟
من=میلاد خودش گفت..........گفت واسه چی زنده ام گفت بمیرم تا راحت بشه
سارا= دیونه عصبی بوده یک چیزی گفته اون حاضر هر کاری بکنه تو یک خراش
برنداری
من= ولی میبینی که گذاشته ورفته ................
سارا سوار ماشین شد و منم کنارش نشستم
اول زنگ زد خونشون و جوری که مثلا کارش داره از مامانش پرسید خونه هست یا نه
که اونجا هم نبود
بعد یکی یکی شماره ی دوستاشو از تو گوشی پیدا کردیم و به همشون زنگ زدیم
اما پیش هیچ کدوم نبود
حالا دیگه سارا هم رنگش پریده بود و ترسیده بود
سارا= نگفت کجا میره؟
من= نه من سرمو بلند کردم دیدم نیست
سارا=اخه چرا عصبی اش میکنی ؟بابا دختر انصافتو شکر
مگه این پسر خاله ی من چیکار کرده انقدر می چزونیش
من=غلط کردم اصلا تو پیداش کن من قول میدم هر کاری بگه بکنم وبعد دوباره اشکام
ریختن رو صورتم
سارا=همین ..........همین اشکات ...........بابا میلاد از این که یک زن گریه کنه بدش میاد
حتی اگر غریبه باشه چه برسه به تو ............اون خیلی رو گریه خانم ها حساس
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
من=خوب دست خودم نیست خیلی میخوام کنترلش کنم اما نمیشه
سارا=خوب میلاد هم عصبی میشه
من=حالا چیکار کنیم؟
سارا =نمیدونم ............بعد با شک و تردید گفت =......میگم .........بریم....بیمارستان ها
من= وای خاک به سرم یعنی چیزیش شده ؟وای اگر میلاد یک چیزیش بشه
من خودمو میکشم اصلا همش تقصیر منه ............وگریه ام شدت گرفت
سارا= بابا حدس دیگه شایدم سالم باشه حالا این جوری گریه نکن
بابا این جوری که تو گریه میکنی من دلم ریش میشه چه برسه به میلاد بدبخت!
اشکامو پاک کردم و چند تا نفس کشیدم که حالم بهتر بشه
وسارا هم ماشین روروشن کرد و به بیمارستان ها ی اون اطراف سر زدیم اما هیچ کجا نبود
دیگه نزدیک عصر بود و من دیرم شده بود
سارا گفت=تو برو خونه من یک کاریش میکنم
من=کجا برم؟اگه چیزیش بشه اگه بلایی سر خودش بیاره؟
سارا=نه میلاد عاقل تر از این حرفاست اگر میخواست بلایی سر خودش بیاره
اون موقع که گفتن تو از دنیا رفتی این کارو میکرد
من= ولی من خیلی میترسم توروخدا منو بی خبر نذار
سارا =باشه ...............وبعد از چند دقیقه نزدیک خونمون رسیدیم
من=میشه سر کوچه پیادم کنی؟
سارا =برای چی؟
من=هنوز که هوا تاریک نشده ............دلم میخواد یکم راه برم در ضمن به مامانم گفتم
با ماشین خودم هستم نمیخوام ببینه از یک ماشین دیگه پیاده شدم
سارا=باشه ولی مواظب خودت باش
من=بادمجون بم افت نداره ..........ولی باشه
سارا سر کوچه نگه داشت و من پیاده شدم و خداحافظی کردم
هنوز چند قدم بر نداشته بودم که حس کردم میلاد صدام میکنه !
--------------------------------------------------------------------------------

فکر کردم خیالاتی شدم اما این بار بلند تر صدام کرد
برگشتم دیدم خودشه سر کوچه تکیه داده بود به دیوار
دوویدم سمت اش و خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم اما نتونستم خودمو نگه دارم
و نروم بغلش برای همین پریدم بغلش!
میلاد که شوکه شده بود اولش هیچ حرکتی نکرد و همون جوری وایساده بود
بعد از چند دقیقه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و من حس کردم در بهترین لحظه ی زندگیم هستم
ارامشی رو بدست اوردم که تا حالا تجربه اش نکرده بودم
حس میکردم بغل میلاد امن ترین جای دنیاست
اگر بهم میگفتن الان جنگ جهانی سوم شده و میخوان دقیقا همون جا که من توبغل میلاد
هستم رو بمب بارون کنند من اصلا نمیترسیدم حس میکردم همین که بغل میلاد هستم کافیه
اصلا دیگه بیخیال ابرو و دیدن همسایه ها و یا حتی مامان بابام شده بودم
و دیگه هیچی جز میلاد برام مهم نبود
صدای قلبش بهترین صدایی بود که میشنیدم
میلاد اروم سرشو اورد کنار گوشم و گفت =کجابودی؟
من =خیلی بدی چرا تنهام گذاشتی؟
میلاد= مثل اینکه تو اول منو تنها گذاشتیا
من= از اون موقع همه جارو دنبالت گشتم ولی هیچ جا نبودی
میلاد = داشتم قدم میزدم که یهو از اینجا سر دراوردم
من=میلاد هر کاری بگی میکنم ..........اصلا اگر تو بگی خودمو میکشم ولی ..........
سرمو از خودش جدا کرد و با اخم گفت=تو غلط میکنی
من=خب خودت گفتی...........
میلاد=اهان این چیزارو که میگم میخوای به حرفم گوش بدی بگم باهام ازدواج کن
گوش نمیدی
من یک لبخند زدم و گفتم =خب اونم گوش میدم
یکم نگام کرد و گفت=واقعا؟
من=اره ................دیگه مهم نیست اصلا اگر خواستی تا اخر عمر این که بهت دروغ
گفتم رو بزن تو سرم ولی من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
میلاد در حالی که میخندید این بار خودش محکم بغلم کردو گفت =قربونت بشم الهی من
من= میلاد
میلاد=جانم؟
من= یادته گفتی بغلت فقط ماله من؟
میلاد= اره هنوزم میگم
من= جر من هیچ کس وبغل نکنیا
میلاد=چشم
من=حتی بچمون
میلاد در حالی که میخندید دوباره منو از خودش جدا کردو گفت =یعنی واقعا انقدر حسودی؟
من =اوهوم ..........
دوباره رفتم بغلش که این بار میلاد در گوشم گفت=فکر نمیکنی الان خیلی زشته که تو
نیم ساعته تو بغل من هستی اونم سرکوچتون؟
من=نخیر شوهر خودمه
میلادخندید و گفت= نترس دیگه در نمیرم
و همون موقع صدای موبایلم منو به خودم اورد ............
وای مامانم بود
سریع جواب دادم
-سلام مامان جون من سر کوچه هستم
مامانم=الهی بگم چی نشی دختر که تو منو اخر دق میدی
من=ببخشید توروخدا نفرینم نکنیا الان اومدم
مامان=زود باش خداحافظ
من =خداحافظ
میلاد یکم نگاهم کرد وبعد گفت =خب به سلامتی شما کی مال من میشی؟
من خودمو لوس کردمو گفتم=نیدونم هر موقع اقامون بگه
میلاد یکم نگام کرد وگفت =اقاتون؟
من اره دیگه قدیمیا به شوهر شون میگفتن اقامون!
میلاد دوباره خندیدوگفت =اگه به اقاتون باشه که فردا میبرت خونه ی خودش
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ولی احتمالا اخر هفته رو جور کنم واسه عقد
درضمن فردا دم دانشگاه منتظرم .............بعد یهو گفت=اخ ماشینت
ولش کن فردا میام سر کوچتون برای اخرین بار یواشکی مثل اون موقع ها با هم بریم
بیرون سر وقت ماشین ات بعد بریم دانشگاه...........
من= توکه ماشین خودتم دست ساراست
میلاد= الان میرم ازش میگیرم
من=باشه مواظب خودت باش
میلاد=چشم
من=میلاد قول بده تنهام نذاری
میلاد= با دو تا انگشتاش دماغمو گرفت و گفت فینگیلی تو منو تنها نزاری من نمیزارم
من= منم نمیزارم
میلاد = خداکنه
من =دوست دارم میلاد
میلاد خندیدو گفت= چه عجب !
من =مواظب باش فعلا
میلاد= تو هم مواظب باش فعلا
وقتی رسیدم به خونه تو پوست خودم نمیگنجیدم!
بعد از اینکه بلند سلام کردم سریع رفتم تو اتاقم در و بستم و کلی از خوشحالی بالا و پایین
پریدم و بازم جلوی دهنمو گرفته بودم که صدای ذوق کردنم بیرون نره
بعد هم لباس عوض کردم ورفتم خودم شام درست کردم



--------------------------------------------------------------------------------

اون شب سر شام بابام گفت
-ستاره خوب بگم اخر این هفته دایی ام اینا بیان؟
من که پیش خودم میدونستم این اخر هفته کار تمومه گفتم
-نه بابا احتمالا این هفته خیلی کار دارم باشه واسه هفته ی بعد
بابا=پس من بگم هفته ی دیگه بیان
مامان= چه عجله ای داری حالا همون هفته ی دیگه بهشون بگو
بابا=اخه منتظرن
من=بابا مامان راست میگه حالا یک وقت کاری پیش میاد بذارید همون هفته بگید
بابا=باشه
بعد شام هنوزم کلی انرزی داشتم واسه همین همه ی ظرف هارو شستم
میخواستم به ملیسا و نازنین بگم ولی گفتم بذار فردا غافلگیر بشن
شب خوابم نمیبرد که طرفای ساعت 1 شب میلاد اس ام اس داد=
ستاره منم خیلی دوست دارم
منم در جوابش نوشتم= به قول خودت چه عجب
میلاد=خیلی نامردی ............
من =میدونم ......فردا دیر نکنیا
میلاد= اگر خوابم ببره دیر نمیکنم ولی خوابم نمیبره
منم خوابم نمیبرد ولی چیزی بهش نگفتم و به جاش بهش اس ام اس دادم
-تو رویا سیر نکن خوابت میبره ...........
میلاد هم در جوابش نوشت
-اخه رویاهام دارن واقعی میشن ......فعلا شب بخیر
منم جواب دادم
-شب بخیر
اما تا خود صبح بیدار بودم صبح زودتر از همه صبحانه خوردم و خواستم
یکم ارایش کنم که حرفای خانم نظری تو گوشم زنگ زد(ادمای مریض تو جامعه زیادن)
من تو دلم گفتم حالا نمیشه این ادمای مریض یک امروز منو نگاه نکنند
بابا خوب من میخوام واسه میلادم تیپ بزنم!!!!
ولی بعدش گفتم خوشم میاد رو هم نیستا چه زود میلاد خودم شد!
یک مانتوی زرشکی با شلوار مشکی و کفش و مقنعه مشکی و کیف زرشکی برداشتم
و یکم هم برق لب زدم و گفتم خدایا خودت کمک کن امروز گیر این ادم ها مریض
نیفتم!بعد هم من که ارایش نکردم یک برق لب که ادمای مریض رو نمیکشونه
میکشونه؟!!!
بعد هم سریع از خونه اومدم بیرون وقتی به سر کوچه رسیدم میلاد مثل
همیشه به ماشین تکیه داده بود و منتظر من بود و داشت خمیازه میکشید
تو دلم گفتم
وای باز این صورتش رو 6تیغ کرد اخه لامصب نمیگی من هوس میکنم نمیتونم
جلوی خودمو بگیرم
بعد با خنده به سمت اش رفتم و سلام کردم
میلاد هم خندید و سلام کرد
من =دیشب نخوابیدی؟
میلاد= نه بابا تا صبح بیدار بودم بعد هم ترسیدم خواب بمونم
خندیدم و گفتم =منم نخوابیدم
و بعد هر دو سوار شدیم
نزدیک جایی که ماشین رو روز قبل پارک کرده بود نگه داشت و سویچ رو داد به من
و گفت= دم دانشگاه میبینمت
من=باشه فعلا
نزدیک دانشگاه ماشین رو پارک کردم و رفتم به سمت در دانشگاه هنوز به در نرسیده بودم
که میلاد بلند گفت=خانم پارسیان
برگشتم به سمتش یک لبخند شیطنت امیز زد و اومد طرفم بعد اروم
گفت= خانم پارسیان امروز میخواین کدوم پسر و تور کنید که اینقدر تیپ زدین ؟
منم خندیدم و گفتم =اقای اشراق دیشب پسر مورد نظر رو تور کردم دیگه امروز لازم
نیست کاری بکنم
میلاد هم خندید وبا هم رفتیم تو دانشگاه به سمت دانشکده ی من که یهو گفتم
-میلاد کلاست امروز کی تموم میشه؟
میلاد= امروز که اصلا کلاس ندارم
من=پس چرا اومدی؟
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
میلاد=چون تو کلاس داشتی
من =ا پس میخوای چیکار کنی تو این مدت؟
میلاد= هیچی میرم پیش بچه ها یکم تو دانشگاه میگردم بعد هم میریم با هم نهار میخوریم
راستی دیشب به مامانم گفتم قرار شد دوباره پنج شنبه بیایم خواستگاری
البته جات خالی کلی از مامانم فحش خوردم که مگه خلی میخوای دوباره سنگ روی یخ بشی..............ولی گفتم این دفعه عروس بله رو داده
من= وای خاک به سرم گفتی؟
میلاد= نه بابا شوخی کردم ............گفتم به زور قرار بذاره من عروس رو راضی
میکنم!
من=ولی فکر کنم مامانم این دفعه قبول نکنه
میلاد=چرا؟
من=اخه هفته ی دیگه پسر دایی بابام قرار بیاد خواستگاریم!
میلاد= چه غلطا ..........چشاشو در میارم
از لحن اش خندم گرفت
داشتم میخندیدم که یهو با جیغ ملیسا و نازنین به خودم اومدم

--------------------------------------------------------------------------------

ملیسا دوید طرفم و یک دونه زد پس کله ام و گفت= دختره ی ورپریده .........به ما
میگی جواب رد دادی بعد دیروز با پسر حاکم رفتی ماه عسل الانم گل میگین و گل میشنوین
ما هم که بوقیم دیگه؟
میلاد= پسر حاکم دیگه کیه؟
من=تو رو میگه
میلاد خندید و گفت چشمم روشن پس رو پسرای دانشگاه اسم هم میزارین؟
ملیسا= نه به جون عمه ام اگر من روی یک ادم یا یک پسر اسم بذارم
بعد یهو گفت =ا...............نازنین ببین پسر امریکایی اومده .........بعد سریع
دستشو گذاشت رو دهن اش
و منو میلاد دوباره خندیدیم
نازنین هم جلو اومد و به من و میلاد سلام کرد و گفت=خب پس بالاخره جواب مثبت دادی؟
من= با اجازه ی شما
ملیسا دوباره زد تو سرم و گفت=اره جون عمت ...........چه قدر هم از ما اجازه گرفتی
خیر سرت
من= ا ............چرا میزنی؟ببخشید خوب همه چی رو توضیح میدم
ملیسا = میخوام صد سال سیاه توضیح ندی
همون لحظه پسر امریکایی از بغلمون رد شد و ملیسا الکی زد زیر گریه!
من= ا............چی شد تو که داشتی میخندید؟من دارم میرم ناراحتی؟
ملیسا سرشو بلند کردو گفت= نه بابا ...........تو که میری ما تازه خوشحال هم
میشیم باید دست این اقا میلادو بوسید که مارو از دست تو راحت میکنه
واسه اینکه پسر امریکایی از دستم پرید ناراحتم
بعد دوباره الکی ادای گریه رو در اورد
نازنین=اوا چرا پرید؟
ملیسا= مگه ندیدی الان که رد شد دستش حلقه بود قبلا حلقه دستش نمیکرد
من= خب شاید الکی دستش کرده
ملیسا = نه بابا اگر این جوری بود قبلا هم این کار و میکرد
میلادخندید و گفت =حالا گریه نکن خودم یک دونه بهترشو برات پیدا میکنم
ملیسا سریع گریه اش رو قطع کرد و با خنده گفت=جون من راست میگی؟کو کجاست
میلاد= به این زودی که نمیشه ولی واست پیدا میکنم
ملیسا= اخ جون ..............خدا از بزرگی کمت نکنه پسر که دلمو شاد کردی
بعد رو به من گفت = خاک بر سرت لیاقت نداری که ببین چه شوهر خوبی داری
تو دست و بالش پر پسر امریکایی
و این بار همه زدیم زیر خنده
نازنین= بدووید بابا کلاسمون دیر شد
و از میلاد خداحافظی کردیم و رفتیم سر کلاس
کلاس بعدیم بعد نهار بود برای همین وقتی کلاس اولم تموم شد میلاد اومد دم کلاس تا با هم بریم نهار بخوریم
که حس کردم صبایی داره با عصبانیت نگاهم میکنه ولی من سعی کردم خیلی عادی باشم
نازنین و ملیسا هم دنبالمون اومدن ورفتیم یک رستوران نزدیک دانشگاه نهار بخوریم
سر میز نشسته بودیم تا سفارشات رو بیارن که یهو میلاد
رو به نازنین گفت=خب به سلامتی شما و ارمان کی میرین سر خونه و زندگیتون؟!
من و ملیسا خشکمون زد
دوباره ملیسا زد تو سر نازنین و گفت=ذلیل مرده تو هم برای خودت شوهر پیدا کرده بودی
و مارو خبر نمیکردی؟
نازنین سرشو انداخت پایین و گفت=نه بابا هنوز که خبری نیست
من= اگر خبری نیست چرا میلاد میدونه ولی ما نمیدونیم ؟خیلی بدجنسی
نازنین= خب از بس این ارمان دهن لقه!
میلاد= حواست باشه ها راجع به دوست من درست حرف بزن پسر به این خوبی
نازنین=اوه خوبه پسر خاله ی خودمه
ملیسا= و شوهر اینده ات ...............بعد یک اه بلند کشید
و گفت= هیییییی........روزگار همه رفتن خونه ی بخت و فقط ما موندیم
میلاد خندید و گفت نترس واسه تو هم خودم سراغ دارم
ملیسا یهو از دهنش در رفت و گفت= نکنه زمبه رو میگی؟
و منو نازنین زدیم زیر خنده
خودشم سریع دوباره دستشو گرفت جلو دهن اش
میلاد هم با تعجب مارو نگاه میکرد بعد رو به من گفت=زمبه دیگه کیه؟
من= مهیار و میگه
میلاد با عصبانیت ملیسا رو نگاه کرد و گفت =پس که این طور ...........که شما
واسه پسرا اصلا اسم نمیزاری؟!!!
ملیسا= نه.............نه ...........چیزه.........اینا همش شایعه است
میلاد = که شایعه است
ملیسا =هان ............اوا غذا رو اوردن ولش کنید اصلا
و دیگه همگی مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از نهار هم میلاد رفت خونشون و منم رفتم سرکلاسم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ولی اصلا حواسم به درس نبود رو ابرا سیر میکردم
این صبایی هم باز گیر داده بود به من هی برمیگشت عقب منو نگاه میکرد
این اخریا میخواستم بگم تخته اون طرف کلاسه
ولی گفتم ولش کن
اون روز وقتی رفتم خونه مدام منتظر بودم مامانم یک چیزی بگه تا اینکه خودم صبرم
تموم شد و گفتم مامان خانم اشراق زنگ نزد؟
مامان=اوا چرا اتفاقا ............انقدر اصرار کرد که دوباره بیان که حد نداره
ولی من بهش قول ندادم باباتو که میشناسی ........بعد میگه دایی منو گفتی هفته ی دیگه
اونوقت این غریبه رو قبول کردی
من=بهشون قول بده ...........من بابا رو راضی میکنم
مامان=وا تو که بهشون گفتی نه ..........پس حالا چی شد نظرت عوض شد
من= خوب راستش اره تحقیق کردم دیدم خیلی پسر خوبیه
مامان= بله دیگه .............انقدر پسر خوبیه که خودش باهات حرف زده
خوشم باشه خوب مخت رو زده
وای حالا چی به مامانم بگم تا راضی بشه.............
من= مامان جون مگه شما خوشبختی منو نمیخوای؟خوب من دیدم نه خواهر شوهر داریم
نه فامیل بدی هستن پسره هم خوبه تازه هم من سفیدم هم اون سفیده نوه ات سفید میشه
مامانم=خجالت نمیکشی؟
من= واسه چی؟
مامان= جلوی من از این حرفا میزنی؟
من= حرف بدی نزدم حقیقت رو گفتم
مامان=خیلی وخوب حالا جمع کن خودتو ...........خودم به بابات میگم
فقط ضایع بازی در نیاری ابرومونو ببری ...............اه اه دختره ی بی جنبه
معلوم نیست پسره چی بهش گفته که انقدر هوله!!!
منم خوشحال پریدم تو اتاقم وبعد به ترتیب به ملیسا و نازنین زنگ زدم و جریانات این
چند روز رو براشون تعریف کردم
توی اون یک چند روز هم من و میلاد خودمون همه ی شرایط رو برای عقد جور کرده بودیم البته یواشکی اونم به اصرار میلاد که خیلی هول بود

بالاخره دوباره پنج شنبه شد و روز خواستگاری..........................
من این بار استرسم بیشتر بود و میلاد بدتر از من
همش اس ام اس میداد توروخدادوباره ضایعم نکنیا
ومن میگفتم نه

این دفعه یک تونیک صورتی پوشیدم با شلوار لی و شال صورتی
و بازم بابام گفت چادر سرت کن اینا غریبه هستند و منم گوش کردم
وقتی وارد شدن این دفعه برعکس دفعه ی قبل خیلی سریع سلام کردن
و خودشون رفتن به سمت پذیرایی و میلاد دسته گلی که پر بود از رز های صورتی رو
خودش داد دستم و اونم سریع رفت تو پذیرایی
این دفعه بابا سر صحبت رو باز کرد و گفت =ببینید من تو این مدت تحقیق کردم
الحمد الله خانواده ی خوش نامی هستید و همین طور پسرتون
ولی خب دخترم دفعه ی قبل جوابش منفی بود الان همه هر چی اون بگه
هر چند من خودم دوست دارم اون با کس دیگه ای ازدواج کنه اما اگر خودش
شخص دیگه ای که مناسب باشه رو انتخاب کنه ما نه نمیگیم
بابای میلاد هم گفت = والا ما هم نمیخواستیم مزاحم بشیم ولی این پسر ما مثل اینکه
این دفعه با خودش مهره ی مار اورده دخترتون رو راضی کنه
وبعد از چند دقیقه مامانم گفت=بفرمایید توروخدا اون دفعه هم چیزی نخوردید
و بعد گفت ستاره جان چایی رو بیار
مامان میلاد خندید و گفت=از دست تو محمود اون دفعه گفتی چرا عروس چایی نیاورده
حالا باید تو این گرما چایی بخوریم
بابای میلاد= اشکال نداره شاید این چایی یک فرجی بکنه و ما بله رو از عروس خانم
بگیریم
این دفعه راحت تر از دفعه ی قبل چایی رو جلوشون گرفتم
و وقتی نوبت به میلاد رسید برعکس دفعه ی قبل سعی کردم زیر چشمی نگاهش کنم
میلاد هم در حالی که با یک دستش عرق روی پیشونیشو پاک میکرد
با دست دیگه چایی رو برداشت و گفت=خیلی ممنون
و من رفتم نشستم کنار مامانم که این بار میشد رو به روی میلاد
و باز زیر چشمی نگاهش کردم
الهی بمیرم تو اون گرما یک کت شلوار مشکی پوشیده بود با یک کروات زرشکی مشکی
بیچاره کلی روز قبل بهم گفت هوا گرمه کت شلوار نپوشه ها
اما من گفتم اگر کت شلوار نپوشی مثل دفعه ی قبل میگم نه!
اما حالا پشیمون شده بودم گناه داشت

--------------------------------------------------------------------------------

تو این مدت که زیر چشمی نگاش میکردم نفهمیدم بزرگتر ها چی گفتن
فقط یهو به خودم اومدم و دیدم که میگن برید صحبت هاتونو بکنید
و بازم بابای میلاد به شوخی گفت=پسر تا بله رو نگرفتی نیای بیرونا
و ما رفتیم تو اتاق
به محض اینکه در اتاق رو میلاد بست سریع کت اش رو در اورد و گره کروات اش رو شل کرد
و گفت=ستاره دستمال داری تو اتاقت؟
من= اره بیا
بیچاره میلاد کلی عرق کرده بود بعد از خشک کردن عرق هاش گفت =یادت باشه
روز عقد بگیم یک پنکه بزارن جلومون
من= روز عقد؟
میلاد = اره دیگه ببین الان رفتیم بیرون من میگم فردا بریم واسه مراسم عقد
من=میلاد..............مگه میشه به این زودی؟
میلاد= اره دیگه اگه به من بود امروز عاقد اورده بودم بابام نذاشت
من در حالی که میخندیدم گفتم عمرا اگر بابام قبول کنه
میلاد= حالا میبینی که من پدر زنمو چه جوری راضی میکنم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
من=اوه اقا رو ................اعتماد به نفس
میلاد= حالا عروس خانم بالاخره وکیلم؟
من =با اجازه ی بزرگترا ...................نخیر
میلاد= ستاره به جان خودم این دفعه بله رو نگی تو همین اتاق یک بلایی سر خودمو و
خودت میارم!
من= هیییییییییییییییییییییییی یی..........
وای خاک به سرم خیلی بی تربیتی میلاد
میلاد خندید و گفت= خودت بی تربیتی منحرف منظورم کشتن بود
من= اهان از اون لحاظ
میلاد= حالا اگر از لحاظات دیگه هم بخوای من مشکلی ندارم و خندید
من=بی تربیت...............
میلاد =حالا بله رو میدین به ما یا نه؟
من یک قدم رفتم جلوش دلم میخواست لپاشو بوس کنم اما خب نمیشد
هم ممکن بود برداشت بد بکنه هم اینکه من تا همین جاشم زیادی رفته بودم جلو و نمیخواستم زیر قولم بزنم
هر چند که ما دیگه قرار بود با هم ازدواج کنیم و شاید خیلی اشکال نداشت

به چشماش نگاه کردم
وای چه قدر دوستش داشتم
دوباره نزدیک تر رفتم حالا کاملا نفساشو حس میکرد
نفسش به صورتم میخورد و فاصله امون خیلی کم بود
انگار اونم دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره سریع بغلم کرد و درست مثل همون روز
توی خونشون لبش رو گذاشت روی لبم
این دفعه از همون لحظه ی اول همش لذت بود
بعد از چند دقیقه از هم جداشدیم و میلاد گفت=عروس خانم وکیلم؟
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم =بله
میلاد فورا از اتاق رفت بیرون وبه باباش گفت بابا دیدی بله رو گرفتم
باباش هم هول تر از اون سریع شیرینی رو میز رو برداشت به همه تعارف کرد و گفت مبارکه
و مامانش شروع کرد به کل کشیدن
میلاد بالاخره با کلی التماس و خواهش نظر بابامو جلب کرد که فرداش بریم عقد کنیم
البته بابام گفت به شرطی که توی یک سالن بزرگ عقد کنیم که فامیل های درجه یک هم
بتونن تو عقد شرکت کنند
و میلاد هم قبول کرد
اما یهو بابای میلاد گفت تا جواب ازمایش نباشه که عقد نمیکنند!
میلاد با خنده سرشو اندخت پایین وگفت =حاضره
مامانم=وا چه جوری؟
میلاد= با اجازتون ما چند روز پیش رفتیم خودمون ازمایش دادیم اخه من خودم میدونستم بالاخره جواب بله رو میگیرم
بابام با عصبانیت به من نگاه میکرد
و منم تو دلم گفتم =خاک بر سرت ابروت رفت!
میلاد= ازمایشگاهش اشنا بود همین امروز صبح جوابشو داد منم رفتم گرفتم و پاکت ها رو از تو جیب اش در اورد
بابای میلاد یک لبخند زد و گفت=خوب مثل اینکه پسرم هم مثل خودم خیلی سریعه!پسرم تو که انقدر عجله داشتی خوب به ما هم
میگفتی
بعد رو به بابای من گفت= میبینید اقای پارسیان ما که جوون بودیم اگر مثل این پسر انقدر سرعت عمل داشتیم الان 4تا زن داشتیم
وباز صدای مامان میلاد بلند شدو گفت=محموددددددددد
بابای میلاد= جانم؟.................نه گفتم اگر .......ولی ما که از این سرعت عمل ها نداریم!و همه خندیدن

من خیلی نگران بودم چون فکر نمیکردم بتونه اتاق عقد جور کنه اما یکی از دوستاش باباش سالن عروسی داشت
و میلاد با پارتی بازی اتاق عقدو جور کرد
مامانم اصرا داشت سفره ی عقد رو خودم انتخاب کنم اما من به میلاد اعتماد کردم
و گفتم خودش یک دونه رو انتخاب کنه تا بچینند
و در اخر هم قرار شد مهریه ام 1000سکه به همراه1000شاخه گل رز باشه و
قرار شد عروسی یک سال بعد باشه
انقدر همه چیز سریع بود که حد نداشت
مامانم که از همون شب پنج شنبه نشست پای تلفن یکی یکی مهمونا رو دعوت کرد
و منم لباسامو نگاه میکرد ولی هیچ کدوم برای پای سفره ی عقد خوب نبود
با بابام رفتیم یک مرکز خرید نزدیک خونمون که لباس عروس و نامزدی داشت
ساعت 9 شب بود و مغازه ها داشتن می بستن اما ما به موقع رسیدیم
ومن یک لباس شیری رنگ دکلته که روش شنل داشت و پایین دامن اش فنر رو انتخاب کردم خداروشکر هیکلم جوری بود که لباس اندازه ی اندازه بود
بیچاره بابام هم برام خرید
فردا صبح هم رفتم ارایشگاه نزدیک خونه و نگفتم عروس هستم گفتم میخوام برم عروسی
ولی میخوام ابرو هامو بردارم اونم اول ابروهامو برداشت و بعد ارایش کرد
وای که چه قدر درد داشت وسطاش پشیمون شده بودم ولی قضیه بکش و خوشگلم کن بود!



--------------------------------------------------------------------------------

موهامو بالاشو یک جمع کوچیک کرده بود و بقیه موهامو صاف دورم ریخته بود
یک ارایش کمرنگ صورتی هم کرده بود که من خیلی دوست داشتم
بعد من اومدم خونه و مامانم و خواهرم رفتن ارایشگاه من سریع لباس پوشیدم
شنل ام رو انداختم روسرم و وبا صدای ایفون به خودم اومد
سریع با اسانسور رفتم پایین
و میلاد باز هم مثل همیشه تکیه داده بود به ماشین اش
این بار کت و شلوارش مشکی براق بود با کروات نقره ای
وای صورتش هم بیشتراز همیشه برق میزد انقدر دوست داشتم بوسش کنم ولی دیگه واقعانمیشد
اون صورت منو نمیدید چون زیر شنل بود فقط در وباز کرد و من سوار ماشین شدم
وقتی رسیدیم به سالن یک دسته گل کوچیک داد دستم که اصلا نمیدیدم چی هست
بعد هم دستمو گرفت و با هم رفتیم تو
کلی برامون اسفند دود کردن و بعد از چند دقیقه اکثرا همه اومدن
و عاقد شروع به خوندن کرد
واقعا باورم نمیشد همه چیز انقدر سریع بشه
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ملیسا سر عقد مدام زیر گوشم میگفت =خاک بر سرت تحمل نکردی
یک روز از خواستگاریت بگذره دختره ی هول
ومن خندم میگرفت
وقتی خواستن برای بار سوم بپرسن یک سوره ی کوچیک خوندم و بعد مامان میلاد زیر لفظی یک گردنبند بهم داد و من در حالی که باورم نمیشد دارم با میلاد ازدواج میکنم
به میلاد نگاه کردم که سرش پایین بود
و گفتم=با اجازه ی بزرگتر ها و پدر و مادرم بله.................
وصدای کل و جیغ و سوت و دست پیچید تو گوشم و میلاد خیلی اروم شنل رو از سرم برداشت
وبلافاصله یک بوسه گذاشت رو پیشونیم که انگار فامیلاش خوششون اومده بود
که همه با هم میگفتن دوباره دوباره یک بار فایده نداره
و میلاد این بار دستمو بوسید
وای منم دلم میخواست لپشو بوس کنم اما روم نمیشد
همه یکی یکی کادوهاشونو دادن و عکس باهامون میگرفتن
و بالاخره عکاس گفت همه برن بیرون عکس تکی بگیره
وقتی همه رفتن بیرون عکاس یادش اومد یک چیزی جا گذاشته و یک لحظه رفت بیرون و
ما تنها شدیم و من گفتم =میلاد
میلاد=جانم؟
من=چیزه..............من................... من ..........من میشه .........بوست کنم؟
میلاد خندید وگفت =اره که میشه دیوونه
و من با کلی ترس و لرز اروم لبمو گذاشتم روی لپش که همون لحظه ملیسا با جیغ
اومد تو گفت =اخ جون صحنه ی بالای هیجده سال زنده
بعد گفت=خاک بر سرت ستاره بذار چند دقیقه از عقدت بگذره بعد دختر زشته
ومن قرمز شدم
بعد رو به میلاد گفت=جون من اون صحنه ی سر عقد رو تکرار کن
میلاد= کدومشو؟
ملیسا=همون که پیشونیشو بوسیدی
انقدر صحنه ی بالای18 سال زنده دوست دارم
و میلاد گفت= من موافقم دوستت نمیذاره
من=ملیسا .............زشته خجالت بکش
ملیسا= اهان تو بوسش بکنی من ببینم اشکال نداره اون بوست کنه زشته
من= خیلی بدی............
ملیسا= ببین اقا میلاد من دوست زنت میشم دلمو نشکون
و میلاد هم در حالی که میخندید منو برگردوند سمت خودش به چشام نگاه کرد
و لبشو گذاشت رو پیشونیم که بازم دقیقا همون لحظه مامان من و مامان میلاد اومدن
تو اتاق ودیگه ابرو برامون نموند!
و ملیسا خوشحال دست زد و کلی کل کشید که نزدیک بود بقیه هم بریزن تو اتاق!
بعد از اینکه عکسامونو گرفتیم از دور بهار و دیدم که داشت میومد به سمتم
پیش خودم گفتم اینو کی دعوت کرد ؟!!!
اومد نزدیکم و سلام کرد و گفت=تبریک میگم
ببخشید ستاره جون من باید زودتر میومدم پیشت راستش ............وقتی فهمیدم به میلاد
دروغ گفتی گفتم لیاقت اش رو نداری وازت بدم اومد
اون روز هم که دیر کردی خیلی برام مهم نبود ولی زنگ زدم به اقا میلاد
و اونم گفت بیمارستانی
راستش زنگ میزدم بیمارستان حالت رو میپرسیدم ولی دوست نداشتم دیگه ببینمت
راستش من فکر میکردم تو باعث شدی که بیتا و میلاد بهم نرسن
اما حالا که فکرشو میکنم میبینم هرکسی تقدیری داره
من=اشکال نداره عزیزم ...........مهم اینه که از این به بعد دوست خوبی برام باشی
اونم با لبخند گفت =حتما
و همون لحظه باز صدای ملیسا در اومد
دوماد عروس وببوس یالا .........یالا .............
و همه هم باهاش همراهی میکردن
این بار دیگه بابای من وبابای میلاد هم اومده بودن پیشمون و هیچ کدوم جرات هیچ کاری
نداشتیم
اما بالاخره انقدر گفتن تا میلاد اروم روی گونه ام رو بوسید
ومن بعد از مدت ها رنگ ارامش و خوشبختی رو دیدم
ولی هنوزهم یادم نمیره که برای هر اشتباهی ما باید تقاصی پس بدیم
که گاهی شاید این تقاص بیشتر از اشتباهاتمون باشه!
من با وجود اینکه تقاص اشتباهم رو پس دادم اما فکر میکنم اخرش ختم به خیر شد
اما شاید این اتفاق برای شخص دیگه نیفته
به قول خانم نظری اتفاق اتفاقه و معلوم نیست تا چه حد بد باشه
شاید تقاص بعضی اشتباهات هیچ وقت به خوبی ختم نشه!



پایان

YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
خاطرات و داستان های ادبی

تقاص اشتباه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA