ادریس- تو داری من رو از خانواده ام می گیری . عمارخان سیبی از ظرف میوه برداست و به سمت ادریس پرتاب کرد و گفت : زود از جلو چشمم دور شو تا سراغت نیامدم .ادریس از پله ها بالا رفت و سیب را از بالا به طرفم پرتاب کرد که محکم به سرم خورد و روی زمین افتاد .عمارخان جنان فریادی کشید که از ترس کمی خودم را عقب کشیدم .- دختر تو چرا می ترسی ؟- تا به حال چنین فریادی نشنیده بودم .- این فریاد نبود ، نعره است . مگر پدر تو سر برادرهایت نعره نمی کشد ؟- نهادریس از ان بالا خندید و به اتاقش رفت .عمارخان به آرامی شروع به خندن روزنامه اش که از صبح نیمه مانده بود کرد و مهدیده خانم همانطور نشسته بود خوابش برد .عمارخان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت : نادیا جان می خواهی برو به اتاق ادریس ...0 نه عمارخان من همین جا رحتم . اجازه می دهید روی صندلی تان بشینم .البته برو .وقتی روی صندلی گهواره ای نشستم احساس کردم آرامش خاصی دارد و می توانم همه جای خانه را از روی آن ببینم . آن قدر آن صندلی عقب و جلو رفت که چشم های گرم شد و روی آن خوابیدم و با دل ضعف شدیدی بیدار شدم .هیچ کس در سالن پذیرایی نبودو خانه در سکوتی عمیق فرو رفته بود به آشپزخانه رفتم اما کسی انجا نبود انگار همه بیرون رفته بودند و من در ان خانه تنها بودم و با صدای بلند ادریس را صدا زدم اما اثری هم از او نبود و بار دیگر او را بلند تر صدا کردم ادریس سراسیمه از اتاقش بیرون آمد .- چیه نادیا ؟- هیچی .- پس چرا من را آن طوری صدا کردی ؟- فکر کردم تنها هستم . عمارخان و مهدیده خانم کجا هستند ؟- این جا در اتاق من هستند .- سمانه خانم کجاست ؟- او به خانه شان رفته است بیا بالا ما به خاطر تو به اینجا امده ایم تا بیدار نشوی .- نه همین جا می مانم .عمارخان از کنار ادریس رد شد و از پله ها پایین آمد و به دنبال او مهدیده خانم در حالی که لبخند پهنی تمام صورتش را پوشانده بود راهی شد .ادریس گله مند گفت : نادیا بیدار شد و من دوباره فراموش شدم .پشت چشمی نازک کردمو گفتم . حسودی موقوف ادریس بیا پایین .چشم خانم من الان خدمت می رسم .شب آرام و دلپذیری بود و آخر های شب با ماشین هایمان به خانه خودمان برگشتیم .ادریس صبح زود از خانه بیرون رفت و نیمه های شب برگشت دوباره زندگی مان حالت یکنواختی به خود گرفت . با نظافت خانه خدوم را سرگرم می کردم و شب خسته از آن همه کار که تمامی نداشت به خواب می رفتم و ادریس اگر غذا نخورده بود برای خودش غذا می رخید و ظرف هایش را می شست . این وضعیت تا دو ماه ادامه پیدا کرد و مهمانی رفتن هایم به خاطر دیر آمدن ادریس به عصر نشینی های کوتاه تبدیل شده بود دلم هوای مهشید را کرده بود اما می ترسیدم به دیدن او بروم و ادریس من را ببیند و شروع به بدخلقی کند . دلم را به دریا زدم و یک روز صبح به دیدن مهشید رفتم ماشین را میان درختان مخفی کردم و مهشید با دیدنم لبخند زد و سرش را تکان داد .از دیدن آن صحنه ذوق او را در آغوش گرفتم و او باز خندید .- مهشید تو یک آدم فوق العاده ای ، چه طور سرت را تکان می دهی و می خندی ؟- مهشید چشمکی زد و قطرات اشک از گوشه چشمش پایین چکید و ان را با دست پاک کرد . از ذوق اشکم بی اختیار شروع به ریختن کرد و مهشید را بوسیدم . صدای خنده ی ادریس در تمام سالن آسایشگاه پیچید و می دانستم دیدن من در اینجا یعنی دردسر ، به مهشید نگاهی کردم ، دستم را روی بینی ام به نشان سکوت گذاشتم و زیر تختش مخفی شدم .- پا های ادریس وارد اتاق شد و کنار مهشید نشست .- ادریس با ذوق گفت : سلام مهشید جان تو چرا گریه کردی ؟ .... امروز کلی برایت خبر مهم آورده ام . ادریس انقدر حرف زد کخ خسته شدم و در آخر با یک خداحافظی ساده از مهشید جدا شد و رفت . به سختی از زری تخت بیرون آمدم و چند نفس عمیق کشیدم و گفتم : این برادرت چقدر حرف می زند .- مهشید خندید و سری را تکان داد .- - مهشید امیدوارم دفعه ی بعد که به دیدنت می آیم تو را در حال راه رفتن ببینم . این آقای صات تمام وقت من را گرفت ، حتما تعجب می کنی که من چرا با دیدن او مخفی شدم آخه او آدم بداخلاقی است که نمی گذارد من به دیدنت بیایم او تو را فقط برای خودش می خواهد . اما من از او زیرک تر هستم و باز هم به دیدنت می آیم فعلا خداحافظ .- مهشید دستم را محکم فشرد و از آسایشگاه بیرون آمدم و به سمت ماشینم رفتم اما لاستیک ماشینم کم باد شده بود صندوق عقب را باز کردم و زاپاس را به سختی بیرون آوردم و با حرص به آن نگاه کردم من که نمی توانستم آن زاپاس را عوض کنم . اما چاره ای نبود پس دست به کار شدم .- کمک می خواهید خانم ؟ در حالی که به سمت آن مرد بر می شگنم گفتم : لاه آقا ممنون می شوم .- ادریس دستش را به کمرش زده بود و با ابرو های درهم کشیده نگاهم می کربد .- تو ایمجا چه کار می کنی ؟- آمده ام تا مهشید را ببینم .- پس آن فرشته ای که هر روز در حال کمک به مهشید است و برایش کادو می اورد تو هستی ؟- نه من نیستم من از وقتی که از مسافرت آمده ایم تازه امروز به دیدن او آمده ام . ادریس مهشید دست و سرش را تکان می دهد .- می دانم اما پدر و مادرم چیزی نمی دانند تو هم چیزی به آنها نگو .- چرا ؟ مگر آنها خوشحال نمی شوند ؟- من نمی خواهم انها به حرکت کردن کامل مهشید امیدوار باشند و اگر او در همین حد بتواند حرکت کنند آنها دوباره ناراحت می شوند .- ادریس تو در این مدت کجا بودی ؟ چه کار می کردی ؟ حال آن دختر خانم معصوم چطور است ؟- حالش خوب است نادیا من در این مدت خیلی کار عقب افتاده داشتم اما فردا زودتر به خانه می آیم .ادریس سرگرم تعویض لاستیک ماشینم بود که از او دور شدم و به سمت ماشینش رفتم کنار یکی از چرخ ها نشستم و با آن را خالی کردم . مطمئن بودم که ادریس ماشین من را کم باد کرده بود حقش بود که همان بلا را سر خودش بیاورم . کار ادریس که تمام با سرعت از انجا دور شدم و تصور چهره او برایم خنده آور بود زمانی که از تعجب و خشم دهانش باز می ماند . نیمه های شب بود که ادریس امد جلوی تلوزیون نشیته بودم و به صفحه آن چشم دوخته بودم که فریاد کشید : نادیا .من اینجا هستم .- کی ماشین منو پنچر کرد ؟- همان کسی که ماشین من را پنچر کرد .- اما من ماشین تو را پنچر نکردم .- دورغ نگو ادریس اگر کار تو نبود پس از کجا جای ماشین من را فهمیدی و به طرف آمدی .- نادیا تو یک احمقی و از سر ندانستن من را در مشکل بزرگی انداختی من بعد از ان که از اتاق مهشید بیرون آمدم پیش دکترش رفتم و بعد تو را دیدمکه از آسایشگاه بیرون امدی دنبالت آمدم .- حالا چرا این همه عصبانی هستی ؟- تو هم اگر بدون لاستیک اضافه در یک محیط دور گیر بی افتی از من هم بدتر عصبانی می شوی . تو فکر نکردی که شاید من صبح لاستیک ماشین را عوض کرده باشم و دیگر لاستیک زاپاس نداشته باشم .- ادریس تو خیلی داد و فریاد می کنی ، من حوصله ندارم لطفا آرام باش .ادریس از لحن بی تفاوتم حرصش در آمد و محکم با مشت به شیشه کنار پنجره کوبید و به اتاقش رفت .از کارم پشیمان شدم ادریس به من کمک کرد و من او را آزار داده بودم قطره های خون همراه شیشه های خر شده در اطرف ریخته بود مثل آدم های گیج نشسته بودم و نمی دانستم چه کار کنم که از اتق ادریس صدای افتدن چیزی بلند شد . با عجله پله ها را بالا رفتم و در اتاق را باز کردم ادریس کنار تختش افتاده بود و با دیدنم لیوانی که کنارش بود را دستش گرفت و داد کشید از جلوی چشمم گم شو و زمانی که از اتاقش بیرون آمدم لیوان را پشت سرم به در کوبید .تا به حال او را آن طور عصبانی ندیده بودم .در اتاقم بودم که ادریس از خانه بیرون رفت . خیلی نگران بودم و دلهره آرامم نمی گذاشت و وقتی دلم می گفت او کنار آن دختر است حالم دگرگون می شد . بیاد می فهمیدم که ادریس کجا رفته و با چه کسی در ارتباط است که اگر من خودم را برای او قربانی کنم او بی توجهی می کند . بنابراین تصمیمم را گرفتم اما نمی دانستم که باید این تصمیم را چگونه عملی کنم و مدت زیادی در این باره فکر کردم . باید به بهزیستی که مهشید در آن بود می رفتم و از آنجا محل ادریس را پیدا می کردم صبح روز بعد دومین روز غیبت ادریس بود از خانه با تردید به سمت بهزیستی رفتم و با دیدن ماشینش دلهره عجیبی پیدا کردم . دستانم روی فرمان می لرزید و انقدر عصبی و مضطرب بودم که انگار قرار بود در بزرگترین دادگاه زندگیم محاکمه شوم . ماشین را پایین تر از ماشین ادریس متوقف کردم و منتظر او نشستم . ساعتی گذشته بود و حسابی کلافه شده بودم . دلم می خواست می توانستم به دیدن مهشید بروم و بفهمم ادریس برای او از چه صحبت می کند که ادریس با موهای به هم ریخته و لباس های تقریبا نامرتب با قدم های شل و بی جان به سمت ماشین رفت و قبل از ان که سوار شوم با لبه ی آستین دستش که پارچه ای سفید آن را بسته بود عرقش را پاک کرد . ماشین ادریس به آرامی در خیابان حرکت می کرد و با فاصله او را تا رسیدن به محل کارش تعقیب کردم و مابقی روز در انجا له انتظارش نشستم از طولانی شدن انتظارم در ماشین نیمه خواب بودم که ادریس از ساختمان سفید چند طبقه در حالی که کتش روی دستش انداخته بود بیرون آمد . سوار ماشینش شد و تا ، تاریک شدن کامل هوا در خیابان ها چرخید بعد کنار پاکری ایستاد و چراغ های اتوموبیلش خاموش شد . چند ساعتی بعد به این امید که شاید با آن دختر قرار داشته صبر کردم انگار ادریس می خواست شب را در ماشین همانجا بخوابد . در حالی که نگاهم به او بود به آرامی از کنارش گذشتم به خانه که رسیدم در و دیوار خانه برایم غریب بود از تصور این که قرار بود تنها در ان خانه بخوابم احساس وحشت کردم . اما چاره ای جز تحمل نبود برای غلبه بر این ترس مدام به خودم دلداری میدادم که ادریس مثل همیشه در اتاقش است و خوابیده کمی غذا خوردم و به اتاقم رفتم و ساعت را برای صبح کوک کردم تا خستگی زیاد باعث نشود که خواب بمانم . برای دیدن دختر رویایی ادریس لحظه شماری می کردم پیش خودم چهره های مختلفی از آن دختر مجسم می کردم تا زمانی که او را همراه ادریس دیدن قلبم از نایستد . از این که ادریس شب را بیرون در ان وضعیت می گذراند ناراحت بودم . دلم می خواست او را به بهانه ای به خانه برگدانم . صدای مادرم در گوشم پیچید که قبلا می گقت : زن برای داشتن مرد در کنار خود باید از خیلی دلخوری هایش صرف نظر کند و از حق خود بگذرد . اما اگر این کار را می کردم نمی توانستم دختر مورد علاقه ی ادریس را ببینم . با صدای زنگ ساعت بیدار شدم با عجله به جایی که ادریس بود رفتم اما او رفته بود و دست از پا دراز تر به خانه برگشتم تازه به خانه رسیده بودم ، در آشپزخانه به ادریس فکر می کردم که ادریس آمد و به اتاقش رفت . از آن به بعد بازی ما شروع شد تا زمانی که مطمئن نمی شدم او به اتاقش نرفته من هم در اتاقم می ماندم . بعد از او بیرون می امدم . برایم میل روحی سرگردان بود که باید در خانه از او فرار می کردم . در کتابخانه کتاب ها را مرتب می کردم که ادریس در را باز کرد به آرامی روی صندلی نشست . او من را ندیده بود ، با اشتیاق زیادی او را نگاه می کرده و تمام دلتنگی هایم را برطرف کردم . در حالی که دور دستش پارچه ای سفید پیچیده بود ، بی حوصله کتابی را ورق می زد . گاهی چند صفحه از ان را می خواند و دوبارهه چند ورق پشت سرهم می زد یکی از کتاب ها را عمدا انداختم با صدای برخورد آن به زمین ادریس به طرفم برگشت . سریع نگاهش را دزدید و با صندلی چرخید و پشتش را کرد . کتاب را از روی زمین برداشتم سرجایش گذاشتم و از کتابخانه بیرون آمدم .ادریس به دنبالم از کتاب خانه بیرون آمد سریع شروع به بالا رفتن از پله ها کرد . آنقدر عجله داشت که پایش روی یکی از پله ها سر خورد و نزدیک بود پایین بفتد . بی اختیار شروع به خندیدن کردم که نگاه تیزی بهم کرد . برای فرار از آن به آشپزخانه دویدم هنوز می خندیدم که ادریس آمد و لیوانی آب برداشت و ان را یکجا سر کشید .نمی توانستم خودم را کنتارل کنم درحالی که با دست خنده ام را پنهان می کردم به او نگاه کردک با عصبانیت دستم را کشید و داد زد : به چی می خندی .رویم را برگرداندم و گفتم : به تو ربطی نداره .- تو به من می خندی ؟- نه یاد دوستم افتادم به خاطر او می خندیدم .ابرو هایش را در هم کشید و همان طور که نگاهم می کرد از دیدن آن چهره که دوستم داشتم دوباره شروع به خندیدن کردم .ادریس با حرص به اتاقش رفت که گفتم : مواظب پله ها باش.باز پاییش به لب پله ها گیر کرد مکثی کرد ، بعد با عجله پله ها را بالا رفت و در اتاقش را محکم بهم کوبید .صدای خنده ام تمام خانه را گرفته بود . ادریس از بالای پله ها نگاهم کرد و گفت : دیوانه ها هم در دیوانه خان اینطور نمی خندیدند .- مگر تو در دیوانه خانه بودی که بینی چه طور می خندند . ؟- نه نبودم اما الان یکی از آن دیوانه ها اینجاست که با صدای بلند خنده اش آرامش من را برهم زده .- مگر خبر نداری دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید .- ادریس دوباره به اتاقش رفت در را ممحکم تر از قبل بهم کوبید .- برای خودم کمی غذا آماده کردم که روغن آن به لباسم پاشید وقتی کارم تمام شد برای تعویض لباس هایم به اتاقم رفتم . وقتی به آشپزخانه برگشتم از غذا ها خبری نبود و بشقاب خالی روی میز بود .- ادریس غایم را خورده بود ان هم در آن مدت کم .- با صدای بلند ادریس را صدا زدم . با قامت لندش روی پله ها ایستاد .- کی به تو اجازه داد غذای من را بخوری ؟دستش را روی شکمش به حالت چرخشی کشید و گفت : خب اینجا دیوانه خان است و دیوانه ها هر کاری که می خواهند می کنند .بعد دستش را به نشانه موفقیت بالا برد و با خنده به اتاقس رفت .باید کاری می کردم. ادریس دلش می خواست با من بازی کند و من هم منتظر فرصت مناسبی بودم . روز بعد که ادریس در کتابخانه بود غذای مفصلی درست کردم ، مقداری در ان دارو ریختم . ان را روی میز گذاشتم ، با گوشی ام شماره خانه را گرفتم و به بهانه جواب دادن تلفن از آشپزخانه بیرون رفتم وقتی برگشتم ادریس غذا ها را برده بود نقشه ام گرفته بود . ساعت بعد ادریس به سمت دستشویی دوید تا از ان بیرون می آم دوباره بر می گشت .از بالای پله ها پرسیدم حالت خوبه ؟بله عالی هستم .پوزخندی زدم و چیزی نگفتم . حقش بود از کارم احساس رضایت می کردم .ادریس از پایین صدایم کرد و گفت : تلفن مادرت است .پله ها را چندتا یکی کردم به سمت گوشی دویدم مدت زیادی بود که با او صحبت نکرده بودم وقتی گوشی را کنار گوشم رفتم صدای بوق آن را شنیدم صدای خنده ی ادریس بلند به درغو شروه به احوال پرسی کردم و شماره خانه پدرم را گرفتم از آشپرخانه بیرون آمد زمانی که دید من با تلفن صحبت می کنم گوشی را از دستم گرفت و گفت : اول دیوانه خانه ؟یک باره سرخ شد و شروع به احوال پرسی با پدرم کرد و کمی بعد در حالی که با دستش به پیشانی اش می کوبید به آشپزخانه رفت .ادریس برای خودش اب میوه آماده کرده بود و در یخچال دنبال یخ می گشت لیوان را برداشتم آن را یک جا سر کشیدم . به کتابخانه رفتم و در ان مخفی شدم .نادیا نادیا کجایی ؟ بیا مادرت می خواهد با تو صحبت کند .از کتابخانه با احتیاط بیرون آمدم و گوشی را از دست ادریس گرفتم .
ادریسسلام مادرمادر با دلخوری گفت : نادیا این چه حرفی بود که ادریس به پدرت زده مگر تو با او چه رفتاری کردی که او فکر کرده تو در دیوانه خانه بزرگ شدی ؟نه مادر من و ادریس شوخی می کردیم من مثلا داشتم به دیوانه خان زندگ می زدم که بیاید او را ببرد . ادریس به آشپزخانه رفت ، من هم شماره خانه را گرفتم و ادریس که فکر کرد من به دروغ با تلفن صحبت می کنم برای خنده گوشی رو از من گرفت و گفت : الو دیوانه خانه که پدر گوشی را جواب داده بود . باور کنید که این فقط یک شوخی بود . مادر از ظرف ادریس از پدر عذرخواهی کنید . ادریس خیلی ناراحت است و التماس می کند که شما او را ببخشید .نادیا گوشی رو بده به ادریس اگر شوخی بود او که نباید ناراخت باشد .- نه مادر ادریس دارد گریه می کند و نمی تواند با پدر صحبت کند او خیلی پشیمان است .ادریس شکلک در می اورد و مادر اصرار داشت پدر با او صحبت کند . گوشی را به طرف ادریس گرفتم و گفتم : بیا پدرم با تو کار دارد .ادریس نفس صداداری کشید و به سمت تلفن آمد پایش را محکم روی پایم گذاشت هرچه تلاش کردم نتوانستم پایم را از زیر پایش بیرون بکشم . با انگشت به ادریس کوبیدم او در حالی که با پدر صحبت می کرد سرش را تکان داد و دستش را به نشان صبر کردن بالا برد .ادریس گوشی را سرجایش گذاشت با تمام توانش پایم را فشار داد و گفت : نادیا هنوز به تو یاد ندادند میان حرف دیگران نپری ؟لبخند اجباری زدم و گفتم : مگر تو حرف زدن هم بلد هستی و من نمی دانستم .ادریس که رفت روی زمین نشستم و پایم را در دست گرفتم خودم را تکان تکان می دادم که دوباره با خنده آمد . این ورزش برای تقویت ماهیچ های کمر خیلی خوب است . خنده ندارد تو هم بیا ورزش کن .- این ورزش برای برطرف کردن درد پا هم خوب است ؟- پیرمرد تو پایت درد می کند . من می دانستم که تو یک عیبی داشتی که خوانده ات تو را به من انداختند تو خودت نمی توانستی تشکیل زندگی بدهی .ادریس سرخ شد به اتاقش رفت با سر و صدایی که می امد متوجه شدم او باز می خواهد از خانه بیرون برود سریع آماده شدم به محض بیرون رفتن ادریس به دنبالش برای دیدن آن دختر که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن آرامش پیش او می رود راهی شدم . ادریس از شهر خارج شد و کنار کوهی از ماشین پیاده شد و در حالی که با تلفن صحبت می کرد به گوه نگاه کرد . مثل این که برای دیدن کسی بالای کوه لحظه شماری می کند .به ارتفاع کوه نگاه کردم باید به دنبال ادریس از آن بالا می رفتم .و تکلیفم را با دختری که در ذهن مرد رویاهایم بود مشخص می کردم . با احتیاط پشت سر ادریس شروع به بالا رفتن کردم . ادریس زودتر از من به بالاترین نقطه ی کوه رسیده بود . پشت تخت سنگی مخفی شدم و همانطور که نفس نفس می زدم و استراحت می کردم به او که بی قرار شده بود و پشت سرهم نفس های عمیق می کشید نگاه کردم . ادریس به لبه کوه نزدیک شد و دست هایش را به طرفین باز کرد و شروع به فریاد کشیدن کرد . فریاد هایی جیگر سور که دل سنگ را آب می کرد . آن قدر نعره کشید که صدایش تغییر کرد و دورگه شد . بعد روی زمین زانو زد و دستهایش را چهار ستون بدنش کرد و مثل شیری خشمگین چندین بار فریاد کشید و یمی از دستانش را مشت کرد و روی زمین کوبید و با التماس سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت : چرا ؟ آخر چرا ؟ مگر من با بقیه چه فرقی دارم ؟ مگر من حق شادی ندارم . حق عاشق شدن ندارم ، نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ چرا نباید با کسی که دوستش دارم زندگی کنم ؟ چه روز های سختی که داشتم و به امید عشق آنها را پشت سر گذاشتم اما او من را دوست ندارد و به خاطر گناه نداشته ام همیشه حرفی برای تحقیرم دارد و باید مورد بی مهری اش قرار بگیرم. تاوان کدام گناه را پس می دهم ؟ کدام حماقت ؟ کدام اشتباه ؟ من می خواهم مثل بقیه آدم ها زندگی پر محبتی داشته باشم . چرا میان این همه آدم فقط قلب من باید بشکند و چشمانم گریان باشد و مثل پاییز برگ های زندگیم زرشود و به زمین بریزد ؟ پس چرا زنده ام ؟ من می خواهم دوستم داشته باشد ، خواسته بزرگی است ؟ آخر من هم نفس می کشم و راه می روم . قلبم باز به خاطر او شروع به تپیدن کرده و رنگی گرفته . چرا باید این رنگ سیاه باشد و من به خاطر او نفس بکشم ؟ از عشق بیزار شدم از خودخواهی های او بیزار شدم . این همه سهم من از زندگی بود ؟ این جوانی من است ؟ نگاه کن جوان هستم اما کوله بارم فقط غم و تنهایی است .ادریس با هق هق در گریه اش ادامه داد : به کی شکایت کنم که شاد در زندگی ام آرامشی به وجود آورد ؟ چرا باید زیر نگاه و سکوت سسنگین دیگران خرد شوم و حتی برای سکوت شان جوابی نداشته باشم .شانه های ادریس شروع به لرزیدن کرد و به حالت سجده سرش را روی سنگها گذاشت و با صدای بلند شروع به آه کشیدن کرد و میان گریه هایش گفت : من لیاقت هیچ کدام از این ها رو ندارم ؟ این سرنوشت است یا بازی غم انگیز که باید در شکنجه کند زمان زجر بکشم و منتظر جدایی از کشی باشم که قلبم را برای همیشه به او سپردم . آخر چرا باید تنها بمانم .و با غم زندگی کنم .ادریس ساکت شد اما صدای گریه اش در فضا پیچیده بود و چندبار منعکس می شد و اه های سوزناکش تمامی نداشت اشک هایم را که بی اختیار سرازیر شده بود پاکرکردم . و به اطراف نگاهی انداختم . همه چیز زیبا و تمیز بود . و فکر می کردم با دراز کردن دستم به سوی آسمان آبی می توانم آن را در چنگم بگیرم و مثل پرنده ای پرواز کنم . ادریس بهترین جا را برای پیدا کردن آرامش انتخاب کرده بود و می دانست این سنگ ها و آسمان محرم اسرارش هستندو غم هایش را حفظ می کنند وقتی به ادریس نگاه کردم او رفته بود به مسیر برگشت نگاه کردم . ادریس نیمی از راه را پایین رفته بود . به آرامی و با ترس از راهی که به نظر غیرممکن می امد پایین رفتم . هنگام بالا آمدن این ترس را نداشتم و برای برگشت بع مشکل برخورد کرده بودم . با استرش پاهایم را روی تخته سنگ میگذاشتم گاهی پایم از روی آنها سر می خورد و چند لحظه ای بی حرکت می ماندم . زمانی که دیدم ماشین ادریس که از آن فاصله کوچک شده بود دور شد اضطرابم بیشتر شد و روز به آخر می رسید که موفق شدم و به پایین کوه برسم. به خانه برگشتم . با خستگی به اتاقم رفتم و بی طاقت خودم را روی تخت انداختم صبح روز بعد ادریس به خانه بازگشت و با عصبانیت از کنارم که روی پله ها نشسته به اتاقش رفت و در را محکم بهم کوبید ساعتی بعد عمارخان به بهانه خرید به خانه مان آمد بعد از احوال پرسی کناری نشست و پرسید : ادریس کجاست ؟در اتاقش است .با صدای بلند ادریس را صدا کردم اما او فکر می کردم که من قصد فریبش را دارم هرچه ثدا کردم جواب نمی داد ناچار به اتاقش رفتم و او کلدان گلی را در دستش گرفت و گفت : تا سه می شمارم اگر نرفتی پرتاب می کنم .ادریس پدرت پایین منتظر توست .من گول نمی خورم 1....2....3گلدان را پرت کرد به دیوار خورد و تکه تکه شد .- نیا به جهنم اما حق نداری وسایل خانه را بشکنی .در را محکم بهم کوبیدم و از پله ها پایین امدم .با خنده گفتم : خب عمارخان چه خبر ؟ چرا در این مدتی که ما ازدواج کردیم مهدیده خانم به دیدن ما نیامده . من خجالت می کشم از بس که مزاحم شدم . الان هم کلی تعجب کردم که شما به ما افتخار دادید و به اینجا آمدید . همه یشه فکر می کردم که شما مارا لایق نمی دانید .نه نادیا جان ما از دیدن تو خوشحال می شویم اما این خانه برای ما غیر قابل تحمل است . همه جای این خانه نشانی از یاسین دارد و مهدیده با آمدن به این جا تا جند روز غمگین است . تو هنوز هم با ادریس مشکل داری ؟نه نه باور کنید .نادیا ؟بله عمارخان ادریس خیلی بداخلاقی می کند شب ها دیر به خانه می اید و گاهی هم اصلا به از خانه بیرون نمی رود . البته من هم در این امر مقصر هستم دلم می خواهد جواب حرف ها و کار های بد ادریس را بدهم و او را بیشتر عصبانی کنم .تو را کتک هم می زند ؟نه نه مگر او دست بزن هم دارد ؟نه فقط می خواستم بدانم که تو او را تا چه حد عصبانی می کنی ؟اما همیشه ادریس شروع به دعوا می کند .- الان چه کار می کند ؟- تو اتاقشه- عمارخان بلند شد تا به اتاق ادریس برود ، گفتم : خواهش می کنم به او نگویید من پیش شما درد دل کردم .نه دختر ، من می خواهم بروم ببینم او چرا پایین نیامده . عمارخان از پله ها بالا رفت در دلم دعا می کردم گوش ادریس رابگیرد و او را کشان کشان با خود پایین بیاورد تا ادریس از من عذرخواهی کند .اما صحبت آنها طولانی شد و از سر کنجکاوی ظر شیرینی را برداشتم و به اتاقش رفتم ضربه ای به در زدم .عمارخان گفت : الان نه نادیا برو پایین .در دلم غوغا برپا شد .این خانواده عجیب به نظرم غیرعادی می امدند و سعی می کردند ادریس را برای زندگی ارام نگه دارند و حرف های مخفیانه شان تمامی نداشت . عمارخان آن همه من را دوست داشت چرا نگذاشت وارد اتاق شوم . اهسته صحبت می کردند طوری که صدای شان را از پشت در هم نمی شنیدم .در سکوت کناری نشسته بودم که عمارخان از پله ها پایین امد و روبه رویم نشست . چشمانش ان برق محبت را نداشت و کمی عصبی به نظر می رسید . عمارخان حال ادریس خوب است ؟- بله خوب است من امده بودم تا به شما بگویم ارمیدا برای فردا شب شما را به خانه اش دعوت کرده است و اگر دوست نداری به آنجا نرویم .- من که مخالفتی ندارم عمارخان این به ادریس بستگی دارد من با ارمیدا خانم مشکلی ندارم . و فقط در زندگی با ادریس شکست خورده اما آنها که با هم دشمن نیستند .- چرا هستند انها با هم دشمنی دارند .- من تصمیم را به عهده خود ادریس می ذارم .- آرمیدا آمده تا زندگی تو را از بین ببرد .- عشق من وادریس بیشتر از این حرف ها دوام دارد که با یک دشمنی آشکار از بین برود .- تو این حرف را از صمیم قلب می زنی ؟- عمارخان خب من ... دروغ نمی گویم دوست ندارم ادریس با او دست می دهد و شوخی می کند .- علت تمام این بداخلاقی هایی که می کنی این است ؟- من ! من که بداخلاقی نمی کنم این ادریس است که فریاد می کشد و با مشت به شیشه می کوبد لیوان پرتاب می کند گلدان می شکاندو من باید تمام اینها را تحمل کنم . از صبح تا شب این خانه را تمیز کنم ادریس که می آید یه راست به اتاق خوابش می رود تا روز بعد بیرون نمی آید و من را در اتاقش راه نمی دهد . دو روز تمام در خانه مادرم بودم و اصلا نپرسید کجا بودی ؟ من را تنها می گذارد و با دیگران به خوشگذارنی می ورد بدون این که بداند من چه کار می کنم . شما هم اگر باشدی اعتراض می کنید . ادریس اسمش در شناسنامه ی من است اما خودش برای کس دریگری است . ادریس که من را دوست نداشت چرا برایش به خواستگاری من آمدید و او را مجبور به ازدواج کردید .- ببین نادیا تو هم ادریس را پذیرفتی با همه شرایطش ما تو را مجبور نکردیم که حالا با خشم با من صحبت می کنی .- بله عمارخان حالا هم پشیمان نیستم اما اریس زندگی را برای خودش سخت می کند . و مظلومانه خودش را کنار می کشد و همه تقصیر ها را به گردن من می اندازد .- کی به تو گفته که ما تو را مقصر میدانیم .- وقتی می گویید علت این همه بداخلاقی هایی مه می کنی و یا ان نگاه های مردد که به من می اندازید همه نشان از ....- نه نادیا باور کن .ساکت به عمارخان نگاه کردم و او سرش را به علامت تایید تکان داد و نفس راحتی کشیدم و گفتم : ما هنوز خیلی جوان هستیم و از این مشکلات برای مان پیش می اید متاسفم اگر بد حرف زدم و کمی تندروی کردم . من و ادریس با هم مشکلمان را بر طرف می کنیم . شما هم بفرمایید میوه و شیرینی بخورید .عمارخان با صدای بلند ادریس را صدا زد و او با بی حالی از پله ها پایین آمد و کنار پدرش نشست و شیرینی کوچکی در دهانش گذاشت .- ادریس من چه جوابی بدهم ؟- در چه مورد ؟- در مورد آرمیدا به مهمانی او می آیی ؟- اگر نیایم او فکر می کند که من هنوز به او فکر می کنم و به خاطر قرار از عشق او تحمل رو به رو شدن با او را ندارم .- نادیا هم مشکلی ندارد و با تو همراه می شود درست است نادیا ؟- بله عمارخان .- ادریس تو حق نداری در این مهانی با آرمیدا شوخی کنی و بخندی تو الان یک مرد تاهل هستی و این رفتار در شان تو نیست . من آن روز خیلی ناراحت شدم که تو آن طور با آرمیدا گرم گرفته و نادیا را فراموش کرده بودی .- من هیج وقت نادیا را فراموش نمی کنم او خودش در صحبت ها شرکت نمی کند . مثل آدم های عقب مانده ساکت می نشیند و ما را تماشا می کند و یا به حای دیگری می رود .- نمی دانم با اقوامتان در چه موردی صصحبت کنم . تا می فهمم موضوع صحبت چیست آن را عوض می کنند و من می ترسم حرفی بزنم که اشتباه باشد و این طوری آبروی خانواده ی شما را ببرم .- تو دختر فهمیده ای هستی . ادریس بلند شو کنار نادیا بشین و از او عذرخواهی کن .- چرا عذر خواهی کنم ؟ چون نادیا هم می خواهد از تو عذرخواهی کند .عمارخان دستش را مشت کرد و به شوخی به ادریس نشکان داد و ادریس کنار نشست و در حالی که دستش را روی شانه ام می گذاشت گفت : پدر شما ما را نگان نکنید تا ما از هم عذرخواهی کنیم .عمارخان صورتش را به طرفی گرفت و گفت : نمی توانم شما را تنها بگذارم چون می ترسم دوباره با هم دعوایتان شود .ادریس لب هایش را به گوشم نزدیک کرد و گفت : - هیج وقت از تو عذرخواهی نمی کنم. و بعد محکم موهایم را کشید . از فرصت استفاده کردم و گفتم : من هم همین طور تو کی هستی که من از تو عذر خواهی کنم و با انگشت در چشم ادریس کوبید م .ادریس دستش را روی چشمم گذاشت و ناله ای کرد .- چی شد ؟- هیچی پدر خاک بی وفا به چشمم رفته و چشمم را می سوزاند .- پدر من و ادریس دیگر با هم مشکلی نداریم و از لطف شما ممنونیم .ادریس لبخند تصنعی زد و دستش را از روی چشمش برداشت. عمارخان بعد از این که کلی نصیحتمان کرد رفت .ادریس هنوز کنار در برای بدرقه عمارخان ایستاده بود که به اتاقم برگشتم .- نادیا باید هم مثل یک موش در آن اتاق مخفی شوی .- ادریس مزاحم نشو من می خواهم بخوابم .- چی شد امشب غذا نمی خوری ؟- نه می ترسم مثل تو چاق و بداندام بشم .- همان بهتر که مثل یک چوب خشک باشی و آن طوری راحت تر می شکنی .- بله اینطوری بهتر است حداقل جنازه ام روی دوش دیگران سنگینی نمی کند و گلی فحش نمی شنوم و مردم پشت سرم خدابیامرز می گویند .- تو بمیر نادیا من خودم تو را تا گور بدرقه می کنم .- ادریس دوست داری وقتی مردی من برایت چی خیرات کنم طناب کوهنوردی خوب است ؟ مردم بروند ان بالا و برایت فاتحه بفرستند ؟- نه چسب زخم بده تا روی انگشتان پایشان بزنند و چند روز در رختخواب بمانند .- واقعا ادریس آن وقت چند روزی آرام و بی دردسر می توانم راحت بخوابم .- نادیا من به تو پیشنهاد می کنم وقتی خواستی برای همیشه آرام و بی دردسر بخوابی با خودت تله موش ببر تا موشها و حی.وانات را در آن به دام بیندازی .- نه ادریس من فکر کردم عکس تو را کنارم بگذذارم تا آنها فرار کنند .صدای خنده ریز ادریس را می شنیدم و خودم هم خنده ام گرفته بود . حالا اگر تو دلت برای من تنگ می شود چرا بهانه می آوری- نه ادریس من هر وقت دلم برایت تنگ شد خودم به دیدنت می ایم جهنم و جلوی در ان می ایستم .- نه این کار را نکن همان یه ذره آبرویی هم که دارم با دیدن تو می رود و همه مردمی که در صف ایستادند داوطلب میشوند و خودشان را در آتش می اندازند .جوابی برای گفتن نداشتم و ادریس در حالی که می خندید به اتاقش رفت .صبح روز بعد ادریس هنوز خواب بود که برای خریبد بیرون رفتم زمانی که برگشتم چون فکر می کردم او خواب است آرام از پله ها بالا رفتم . ادریس کنار اتاقم زانو زده بود و از جا کلیدی داخل اتاقم را نکاه می کرد آرام پرسیدم . چیزی می بینی ؟او هم ارام جواب داد : نه جایی معلوم نیست .ادریس با چهره جالبی به طرفم برگشت و بعد چهار دست و پا به سرعت به اتاقش رفت و در را بستعمدا بلند خندیدم .نزدیک عصر بود که ادریس از اتاقش بیرون آمد و جولی تلوزیون نشست و با پروری گفت : باید قفل در را عوض کنم و یک فقل بزرگ تر بخرم ..
ادریس16اشکم بی اختیار روان شد ، احساس سرخوردگی می کردم و دلم می خواست زمین دهان باز کند و من در آن فرو بروم . آرمیدا چطور توانست من را آن طور خرد کند من مهمان او بودم .مهدیده خانم برای دلداریم گفت : نادیا جان گریه نکن .مهدیده خانم من خیلی ناراحتشدم .- می دانم عزیزم . همه ما ناراحت شدیم اما تو خوب توانستی جواب او را بدهی .- ادریس از آینه نگاهم کرد و اخم هایش را در هم کشید و گفت : مادر پدر به خانه ی ما می آیید .- مهدیده خانم گفت : نه ترجیح می دهم به خانه خودمان برویم .- حوصبه خانه ی خودمان را نداشتم و برای همین گفتم : مهدیده خانم می شود من هم به خانه ی شما بیایم ؟- البته من دوست دارم که تو در آن خانه باشی .- نادیا من کمی در خانه کار دارم .- نه من حوصله ی آن خانه ی بزرگ را ندارم .- ادریس خندید و گفت : حالا گریه می کنی که مادر در خانه شان تو را بپذیرد- عمارخان گوش ادریس را کشید و گفت : ادریس شوخی نکن مگر نمی بینی که نادیا حوصله ندارد .- نه پدر شما چه قدر ساده هستید . نادیا گریه می کند که برای امشب غذا درست نکند.- عمارخان فشار بیشتری به گوش ادریس داد و گفت : تو دلت برای یک گوش مالی تنگ شده ؟- ادریس ماشین را کناری متوقف کرد و از ان پیاده شد و گفت : اصلا من قهرم و به سمت دیگر خیابان رفت .- مهدیده خانم واقعا ادریس غش ......هق هق گریه امانم نمی داد تا بخواهم حرف بزنم اما عمارخان می دانست که من می خواهم چی بپرسم برای همین جواب داد : نه نادیا جان فقط یه بار که آرمیدا و ادریس با هم بیرون رفته بودند ادریس بر اثر فشار عصبی زیاد بی هوش شد و دیگر آن اتفاق نیفتاد .- اما من چند وقت پیش دیدمم که ادریس تو اتاقش افتاده .مهدیده خانم با دست روی صورتش کوبید و گفت : راست می گویی ؟بله اما بی هوش نبود .عمارخان به ادریس اشاره کرد و گفت : کافیه دیگر ادریس آمد .ادریس ظرف غذا را در ماشین گذاشت و گفت : این آرمیدا امشب کلی خرج روی دستم گذاشت چی شد نادیا با دیدن غذا ها دیگر گریه نمی کنی ؟کمی در ماشین جا به جا شدم و گفتم : ادریس کاری نکن امشب سهم غذایت را بخورم .تو اگر توانستی غذای خودت را بخور سهم من هم پیشکش خانم .با ورودمان به خانه ادریس با عمارخان مدتی در اتاق صحبت کرد و بعد با عجله بیرون آمد و گفت : نادیا بیا بالا کارت دارم .وقتی وارد اتاق شدم گفت : بشین .روی مبلی نزدیک ادریس نشستم نادیا می خواهم در مورد مطلبی برایت توضیج بدهم .من می دانم که تو غشی نیستی .پس چرا آن حرف را به پدرم زدی ؟ تو انها را نگران کردی اما هیچ اشکالی ندارد . من آن روز که در اتاقم افتاده بودم پایم به پایه میز گیر کرده و زمین خورده بودم .برایم مهم نیست تو اگر مشکلی هم داری ....اما برای من مهم است که تو چه برداشتی در موردم می کنی نادیا من می فهمم که تو چه قدر ناراحتی .ادریس به نظر تو من این حق را داشتم که بخواهم در برابر آرمیدا از تو دفاع کنم ؟نادیا تو بهرتین کار دنیا را کردی .واقعا دایی ستارم این حرف را زده بود ؟ادریس نگاه گذرایی به صورتم انداخت و گفت : متاسفم نادیا . اما این حرف را خیلی واضح زد و همه را میخکوب کرد .پس چرا من متوجه نشدم .چون تو در جمع نبودی .آه جیگر خراشی کشیدم و هرم نفسم را با آن بیرون دادم .ادریس آخر وقت برگردیم خانه خودمان .باشه من هم می خواستم به خانه خودمان برگردم اما وقتی تو گفتی به اینجا بیایم قبول کردم . نادیا من دارم در مورد موضوعی فکر می کنم که برای ان هنوز تصمیم نگرفته ام .می خواهی چه کار کنی ؟صبر کن ببینم اگر به کارم لطمه ای وارد نشد به تو هم می گویم . می ترسم الان بگویم و تو قبول کنی و من نتوانم آن را بر عهده بگیرم .بقیه شب را در آرامش به سر بردیم و با اصرار مهدیده خانم شب را پیش انها ماندیم .ادریس با پتویش را روی زمین پهن کرد و در اتاقش را قفل کرد و خوابید اما من تا دیروقت بیدار بودم و به حرف های کینه توزانه ی آرمیدا و دایی ستار فکر می کردم . نیمه شب بود که ادریس گفت : نادیا بخواب دیگرمن به تو کاری ندارم هیچ سروصدایی نمی کنم .چرا صدای فکر کردنت را می شنوم . حالا آرمیدا هر چی گفته تمام شده دایی ستار هم منظوری نداشته پس بخواب .تو از کجا می دانی که من به آننها فکر می کردم ؟از بس آه می کشی جیگرم را سوزاندی .ادریس نمی دانم چرا احساس می کنم به بن بست رسیده ام .این غم ها با زندگی هیچ کس غریبه نیست نادیا مهلت زندگی ما فقط به اندازه ی یک نفس است و زود تمام می شود و غم ها آن را کوتاه تر کرده و از آن برای مان یک قفس درست می کند .دشمن ما همیشه از خودمان و میان ماست و ما در بیگانه ها به دنبال دشمن می گردیم .نادیا هیچ وقت تصور هم نمی کردم تویی که همیشه از من فاصله می گیری آن طور قوی مقابل آرمیدا بایستی و از من دفاع کنی .ما مدت زیادی است که با هم زندگی می کنیم و من نمی توانستم ببینم آرمیدا تو را در آن جمع تحقیر کند اما او من را تحقیر کرد دلم می خواست یک جواب دندان شکن به آرمیدا می دادم . ادریس اگر تو اول شروع نمی کردی به آرمیدا طعنه بزنی او هم آنطور من را به بازی نمی گرفت .ادریس نشست و گفت : تو نمی دانی که آرمیدا چه اخلاقی دارد اگر من با او آن طور حرف نمی زدم که او گستاخ تر می شد و فکر می کرد من به خاطر تو از او می ترسم .تو بهتر از ان هم می توانستی با آرمیدا برخورد کنی .نادیا تو تمام آن حرف ها را از صمیم قلب زدی ؟به ظاهر بی تفاوت گفتم : نه آنها را در کتاب ها خوانده بودم .ادریس آهی کشید و دوباره خوابید و به سقف نگاه کرد و گفت : دختری که ممن دوستش دارم شاید این حرف ها را مثل تو از صمیم قلبش می زد اما بعد منکر آن نمی شد . تو اگر آن حرف ها را صمیمانه در مورد من نمی زدی در کسی اثری نمی کرد و خودت هم از ادامه آن منصرف می شدی به هر حال من از تو ممنونم که چه صمیمانه و چه از سر دلسوزی از من دفاع کردی .چه عجب ادریس تو بلاخره از من تکشر کردی .کی من ؟ حتما اشتباه شنیدی من چرا ابدید از تو تشکر کنم ؟ چه قدر از خود متشکری!تو از من تشکر کردی پس منکرش نشو .زیادی خوابت می آید نادیا خیالاتی شدی شب به خیرشب به خیر اما تو از من تشکر کردی .ادریس متکایش را روی سرش گذاشت و گفت : بخواب شاید در خواب ببینی که من از تو تشکر کردم .اما هنوز کاملا نخوابیده بودم که ادریس گفت : نادیا .... نادیابله چه می خواهی ؟ می خواستم بگویم شب به خیر .بعد خندید و خودش را به خواب زد اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد .نادیا بلند شو ....بله دیگه چی شده ؟هیچی می خواستم بگویم شب به خیر .متکا را به سرش کوبیدم و او خوابید چشم هایم تازه گرم شده بود که ادریس پاهایم را تکان داد .نادیا ؟می دانم ادریسمن کی گفتم که مادرت تماس گرفت ؟با هیجان بلند شدم و پرسیدم چه کار داشت ؟هیچی گفت یادم نرود به تو شب به خیر بگویم .خیلی بدجنسی .همه جا ساکت بود که ادریس با ناله صدایم کرد .چی شده ؟نادیا دلم .... دلم ....دلت چی ؟دلم می خواهد به تو شب بخیر بگویم .با کلافگی داد زدم : ادریس می گذاری بخوابم ؟خب من نمی توانم این جا روی زمین بخوابم نادیا تو هم نخواب .باشد بیا این جا بخواب من روی زمین می خوابم .ادریس ر.وی تخت آمد و تا سرش را روی متکایش گذاشت خوابش برد اما حالا من بودم که روی زمین خوابم نمی برد . به آرامی قفل در را باز کردم و پله ها را پایین رفتم و روی صندلی عمارخان نشستم و با حرکت گهواره ای آن خوابم برد و با افتاد شی روی دامنم جیغ کوتاهی کشیدم و چشمم را باز کردم . عمارخان با ترس به طرفم دوید و با تعجب نگاهم کرد . او من را روی صندلی ندیده بودو غیر عمد از راه دور روزنامه صبح اش را به روی صندلی پرتاب کرده بود .عمارخان به ظرفم دوید و پرسید : نادیا تو چرا اینجا هستی ؟معذرت می خوام الان می روم .نه نه من ناراحت نمی شوم که تو روی صندلی ام بشینی اما چرا اینجا خوابیدی ؟دیشب نمی توانستم بخوابم برای همین به اینجا آمده ام .عمارخان از پله ها بالا رفت و در اتاق ادریس را باز کرد و با صدای بلند او را صدا کرد و گفت : نادیا کجاست ؟ادریس مضطرب از پله ها پایین آمد و صدایم کرد پدر نادیا نیست کجاست ؟ عمارخان جدی گفت : او همسر توست از من می پرسی ؟مهدیده خانم از اتاق خوابش بیرون آمد و گفت : چه خبر است ؟ مادر نادیا نیستیعنی چی مگر او در اتاق تو نبود ؟چرا اما دیشب که روی زمین خوابیده بود .مهدیده خانم متعجب پرسید : چی روی زمین خوابیده بود ؟ چرا ؟چون من روی زمین خوابم نمی برد جایمان را عوض کردیم .ادریس که انگار خواب بود نمی دانست چه می گوید داشت اوضاع را بدتر می کرد . از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم .ادریس به طرفم برگشت و گفت : نادیا پیدا شدی ؟عمارخان آرام پشت کمر ادریس کوبید و گفت : برو صورتت را بشور بعد بیا حرف بزن .ادریس کمی سرش را به طرفین تکان داد و گفت : سلام پدرسلام آقا پس بیدار شدی ؟ادریس به اتاقش برگشت و دوباره خوابید .عمارخان با خنده گفت : چقدر این پسر بی خیال است .عمارخان شما او را ترساندید ؟سر میز صبحانه عمارخان پرسید : تو با ادریس آشتی کردی ؟بله عمارخان به لطف شما .....عمارخان یکی از چشمانش را تنگ کرد و گفت : نادیا من که دیدم تو با انگشتت به چشم ادریس کوبیدی . شیری که در حال نوشیدن آن بودم له گلویم پرید و شروع به سرف مردم مهدییده خانم با تعجب نگاهمان کرد واما عمارخان ادریس ....می دانم او هم موهای تو را کشید .بله .تو اگر با ادریس قهری پس چه طور با او این همه مهربان هستی ؟درسته با او قهرم اما دشممن خونی نیستم که بخواهم او را نابود کنم .مهدیده خانم پرسید : شما با هم قهر هستید ؟نه با هم آشتی کردیم عمارخان در جریان هستند .عمارخان با دست به مهدیده خانم زد و گفت : من خودم برایت تعریف می کنم مهدیده صبحانه ات را بخور .به بهانه پیدا کردن ادریس آنها را ترک کردم . در اتاق کنار پنجره ایستاده بودم که متوجه ی دختری شدم که از خانه همسایه به اتاق ادریس زل زده بود آن دختر سمبلی از زیبایی بود چقدر طریف و اندامش چشم نواز بود و موهایش مثل نورهای خورشید در هوا پرواز می کرد و شرار چشممش عمیق بود و دل ربایی کی ککرد . قلبم شروع به تپیدن کرد و می خواست از سینه ام بیرون بزند . امکان داشت ااین همان دختری باشد که ادریس او را دوست داشت .ب عجله از کنار پنجره کنار آمدم نمی خواستم ادریس بفهمد که او را دیده ام . دستم به کتابی که روی میز بود خورد و کتاب روی زمین افتاد و چند عکس از میان ان بیرون ریخت کنار کتاب نشستم و به عکس ها نگاه کردم عکسی از ادریس و برادر و خواهرهایش در یک فضای سبز با لباس های کوهنوردی بود که درآن ادریس در کنار یاسین ایساده بود و قدش تا سرشانه ی او می رسید و هیبت بزرگ یاسین شگوه و زیبایی چهره ادریس را کمتر می کرد و مهشید دستانش را د.ر گردن یاسین انداخته بود و مهدیس با ناراحتی به آنها نگاه می کرد .عکس دیگری که توجهم را جلب گرد عکسی بود قدیمی که عده زیادی بچه کنار یک کوه نشسته بودند و خانمی کنار آنها ایستاده بود آن عکس خیلی برایم آشنا بود و انگار خودم در آن عکس بودم و همه آن چهره ها را دیده و با آنها بازی کرده بودم .چیه نادیا تا به حال بچه ندیدی ؟بیدار شدی ؟نادیا ردیف آخر یک پسر بچه نشسته کخ لباس کرمی پوشیده و کلاه آفتابی به سر داردبله می بینمش .آن من هستم و یک دختر کنارم ایستاده .او کیست ؟آن دختر در تمام مدت اردو دنبالم می امد و انگار عاشقم شده بود .ادریس شما ها در این عکس فقط 6 سال کمتر یا بیشتر ندارید .نه نادیا گوش کن تا برایت بگویم .این دختر که اسمش یادم نیست همه جا در کوه دنبال من می آمد و ادریس ادریس می کرد مثل جوجه ای که به دنبال مادرش روانه باشد من تا به حال کوه نرفته بودم و هر چه بالاتر می رفتم بیشتر تمایل به فتح کوه پیدا می کردم ان دختر هم با وجود مخالفتم به دنبالم آمد خانم مربی مان چند با صدایمان کرد . آن دختر که از مربی مان می ترسی و حساب می برد دستش را از دیوار کوه برداشت در آخرین لحظه نزدیک بود سقوط کند که پایمم را گرفت و آویزان شد . دستان من هم داشت کم کم از کوه رها می شد که شروع به گریه کردم . پایم درد گرفته بود و دختر انگشتانش را از ترس در پایم فرو می کرد یکی از دست هایم را آزاد کردمم تا روی پایم که درد گرفته بود و می سوخت بکشم که درختر دستم را گرفت و نادیا نمیدانم در ان لحظه ترسی در چچشمان آن دختر دیدم یا آن حالت التماسش باعث شدد که همه نیرویم را جمع کردم ، آن دختر بیست کیلویی را بالا کشیدم و کنار خوردم روس صخره ای نشاندم تا ککمی نفس مان بالا بیاید . بعد دست او را گرفتم و از کوه پایین بردم . همه بچه ها برایم دست می زدند و آخرفین قهرمان می گفتند . و خانم مربی دستش را روی قلبش گذاشته بود و روی زمین نشسته بود و خدا رو شکر می کرد . می دانی نادیا بعد از آن دختر جلو آمد و با آن لب های کوچکش صورتم را بوسید و گفت : ادیس از تو ممنونم . اما خانم مربی جلو آمد سیلی محکمی ....با خنده حرف ادریس را قطع کردم و ادامه دادم :به صورت او کوبید و گفت : دختر بی ادب آدم هیچ وقت صورت یکک پسر را نمی بوسد بعد از ان دختر دیگر به مهد کودک یاس ها نرفت ؟تو از کجا می دانی ؟لبخندی زدم و گفتم : من هنوز این عکس دسته جمعی را دارم اما فراموش کرده بودم که خودم هم در این عکس هستم جون سال ها بود که این عکس را ندیده بودم و مادرم آن را در انباری گذاشته است . ادریس یادت هست که من لنگه کفشت را در آوردم و تو به من گفتی پول کفشم را از تو می گیرم . بعد من تو را بوسیدم ؟من که نکمی دانستم آن دختر تو بودی چقدر از تو متنفر بودم و دلم می خواست زدوتر از دستت خلاص شوم . نادیا تو دختر زیبایی بود و من از این که همه بچه ها دوست داشتند با تو بازی کنند خوشم نمی آمد . ماما نادیا آن آفرین گفتن های بچه ها باعث شد که من به کوهنوردی علاقه پیدا کنم و حالا یک کوهنورد حرفه ای باشم . از ان روز به بعد تنها تفریح من کوهنوردی است .کسی هم هست که بعد از پایین آمدن از کوه از تو تشکر کند و به تو آفرین بگوید ؟نه نادیا بعد از مگر یاسین کسی صبح ها پایین کوه نمی ایستد اما تصمیم دارم تو را همراه خودم زیاد به کوه ببرم .پس لطفا بند کفشت را محکم ببند چون من پول کفشت را به تو نمی دهم .
ادریس17ولی باید از من تشکر کنی ، یک تشکر مخصوص .ادریس بلند شد و کنار پنجره رفت و از پشت پنجرخ کمی بیرون رو نگاه کرد و گفت : امروز هوا آفتابی است .با کنایه گفتم : مخصوصا اگر آن خورشید هم در حیاط باشد که عالی هست .بله خورشید همه حیاط را گرفته .ادریس برویم خانه خودمان .باشد صبر کن تا من کمی صبحانه بخورم .حالا فهمیده بودم که ادریس هر روز صبح به کوه می رود و کمی خیالم از بابت ندیدن آن دختر راحت شده بود .با بدرقه خانواده اش به خانه خودمان برگشتیم و ادریس میان در اتاقش گفت : نادیا نیم ساعت دیگه درکتابخانه منتظرت هستم .چرا چی شده ؟سرش را خاراند و گفت : فکر می کنم تصمیمم را گرفته ام و می خواهم خودم را بدبخت کنم .نیم ساعت بعد در کتابخانه نشسته وبدم اما از ادریس خبری نبود و میان قفسه ها قدم می زدم ادریس کمی لای در را باز کرد و سرش را داخل آورد و می خواست بیرون برود که صدایش کردم . من اینجا هستم .ادریس داخل کتابخانه شد و پشت میز چوبی بزرگ نشست و گفت : نادیا می خواهم به تو یک پیشنهاد بدهم من در مورد حرف هایت خوب فکر کردم و می خواهم برای .....صدای زنگ تلفن در تمام خانه پیچید و ادریس گفت : نادیا صبر کن تا من بروم تلفن را جواب بدهم .ادریس چه می خواست به من بگوید که ان طور مقدمه چینی می کرد . ادریسس از میان در کابخانه صدایم کرد و گفت : تلفن با تو کار دارد مادرت است .سلام مادرسلام نادیا جان ببخشید کار داشتی .نه مادر من در کتابخانه پیش ادریس بودم چیزی شده .نه زنگ زدم حالتان را بپرسم .ما خوبیمم و پدرو پسر ها چطورند .خودت که خوب می دانی نریمان در حال تدارک مراسم عروسیش است و پدرت مثل همیشه مشغول کار ، اما نعیمم یک مدتی است که رفتار های مشکوکی می کند و هر روز از خانه بیرون می رود و خیلی ساکت شده است . امروز صبح به نعیم گفتم که تو با او کار داری و خواسته ای به خانه تان بیاید . خواهش می کنم به ادریس بگو کمی با او صحبت کند تا شاید مشکلش را بفهمد و به من و پدرت که چیزی نمی گوید .مادر شاید نعیم از ازدواج نریمان ناراحت است .نمی دانم نادیا جان کم که نمی توانم حال نعیم را درک کنم .منتظرش هستم مادر شما هم می توانید با او به خانه ام بیایید من می خواهم با شما صحبت کنم .من که تازه آنجا بودم نادیا چی شده .لطفا بیایید کار مهمی دارم .باشد خداحافظ .ادریس در کتابخانه بود و با کنجکاوی پیش او رفتم و گفتم : گوش می کنم .نادیا می خواهم پیشنهاد کنم که تو هم از این همه کار رحت شوی .من دوست ندارم کسی در خانه برایمان کار کند .نه نادیا این امکان ندارد چون او در روز اول متوجه وضعیت من و تو می شود .من می خواهم که کار ها خانه را نوبتی کنیم . و من هم در کار ها کمکت کنم .چطوری /یک هفته تمام کار ها را تو انجام می دهی و آشپزی می کنی و هفته دیگر من این کار ها را می کنم . اما حق نداریم در غذا های همدیگر نمک زیاد یا سم بریزیم . شوخی هایمان را به غذا مربوط نکنیم و اگرمهمانی به این خانه آمد نوبت هر کسی هم که بود آن یکی به کمک بیاید . آن کار ها به اتاق شخصی هم ربطی ندارد و اتاق هایمان را هم تمیز می کنیم . اما چیزی را بدون اجازه دور نمی اندازیم و هرکسی که نوبت استراحت اش است می تواند به خانه اقوامش برود و دیگری حق اعتراض ندارد جحتی پیشنهاد مسافرت هم پذیرفته می شود.و مهمان دعوت کردن ؟آن هم آزاد است به شرطی که برای آن کسی که مسئول نظافت است مشکلی پیش نیاید .قوبل می کنم اول نوبت من باشد یا تو ؟نوبت من چون تو تا به حال همه کارها را می کردی و نادیا تو از امروز تا آخر هفته دیگر فقط بشین و استراحت کن .ادریس به نظر من تو از فردا شروع کن جون امروز که از نیمه گذشته و من همه کار ها را انجام دادم اما امروز هم جزئی از کارت به حساب می آید .باشد نادیا چه کار دیگری مانده که من باید انجام بدهم .خب می خواستم پله ها را تمیز کنم .من تمیز می کنم . در ضمن هیچ کدوم بهانه نمی آوریم که خانه تمیز است چون خانه بزرگ است و سریع روی همه ظروف ها و وسایل پز از خاک می شود .بعد بلند شد و گفت : من می روم کارم را شروع کنم .پس کار خودت چه می شود ؟شب ها غذا درست می کنم و ظهر ها آن را گرم می کنیم و می خوریم .بقیه کارها را بعد از ظهر انجام می دهم .این وطری که خیلی سخت است .نگران نباش نادیا بعدش یک هفته استراحت می کنم .می شود پیشنهاد داد که چه غذایی پبزی ؟اگر توانستم آن را تهیه کنم.ادریس از بیرون غذا گرفتن ممنوع .اگر غذای مان سوخت چی ؟آن وقت یک فکری می کنیم .ادریس از کتابخانه بیرون رفت و من جلوی تلوزیون دراز کشیدم و آن را روشن کردم ادریس ددستمالی برداشت و مشغول گردگیری شد . مدام جلوی تلوزیون راه می رفت و با دستمالش روی آن می کشید .تمامم نشد ؟ خب باید کار را درست انجام بدهیم .ادریس برای گردگیری آن قدر این طرفو آن طرف رفت که من هم گیج شده بودم همه جا تمیز شده بود . ادریس با حساسیت خاصی همه جا را تمیز می کرد . بعد از گدگیری جارو را برداشت و شروع به حارو کرد . گاهی دستش را به کمررش می زد و با ناله صاف می شد و دوباره خم می شد .ادریس می خواستم تو را راهنمایی کنم .ادریس وسط اتاق نشست و نگاهم کرد .بهتر بود اول جارو می کردی جون با ایت همه خاکی که تو بلند کردی دوباره همه جاهایی را که تمیز کردی پز از خاک شده است . درضمن آقا ادریس جارو برقی آنجا زیر میز است .ادریس بلند شد و در حالی که کمرش را گرفته بود جا رو برداشت و آن را به برق طد و شروع به جارو کشیدن کرد و بعد از آن دوباره دستمال را برداشت و شروع به گردگیری مرد .نادیا این پله ها را با چه دستمالی باید تمیز کنم ؟آنجا زیر ظرف شویی است .ادریس با لباس هایی نامرت و سرو وضعی به هم ریخته با خستگی شروع به ددستمال کشیدن پله ها کرد .ادریس غذا درست کردن یادت نرود .نادیا دوست نداری امروز بیرون بروی ؟ نه من هنوز از شب قبل خسته ام .با صدای زنگ در ادریس نگاهم کرد و به طرف در رفتم مادر و نعیم وارد خانه شدند .نعیم بی مقدمه گفت : ادریس تو چه کار می کنی ؟ادریس با دیدن مادر و نعیم حسابی دست پاچه شده بود . با خنده سلام کرد و با نعیم دست داد .پسر تو روز اول خواستگاریت طوری رفتار کردی که من گفتم از این به بعد خواهرم را باید در آسمان ها ببینم . اما انگار باید تو را در آسمان ها ببینم .نه نعیم جان نادیا هم گناه دارد او که نمی تواند تنها همه این کارها را انجام دهد .چه عجب آقا نعیم یادی از من کردی ؟راستش مادر گفت تو و نادیا با من کار داریدادریس نگاهم کرد و چشمکی به او زدم .با خخنده گفت : بله البته .بفرمایید بشینید مادر . تا ادریس برای تان چای بیاورد و بخورید .نه آقا ادریس شما زحمت نکشید .نه مادر زحمتی نیست . ادریس دوست دارد از همه پذیرایی کند .ادریس به آشپزخانه رفت و من هم به دنبالش رفتم .ماجرا چیه نادیا ؟من باید با نعیم در مورد چه کاری صحبت کنم .خب مادرم می گوید نعیم مدتی است در خودش فرو رفته و گوشه گیر شده و نتوانسته اند مشکلش را بفهمند .نادیا من با او چنان صمیمی نیستم .سعی خودت را بکن اگر نتوانستی خودم با او صحبت می کنم .ادریس ظرف میوه را برداشت و گکنار نعیم نشست و شروع کرد با او شوخی کردن اما نعیم جندان راغب نبود و فقط لبخند های کوتاه می زد .ادریس ناچار گفت نعیم اتاق ما را دیده ای ؟نه ندیده امپس بلند شو پسر که باید عککس یاسین را ببینی .نعیم با بی میلی به دنبال ادریس به اتاق خوابش رفت و مادر آهی کشید و گفت : کلی با او صحبت کردم تا به همراه من به اینجا بیاید . تو با من چه کار داشتی که این همه اصرار کردی من هم به اینجا بیایم ؟ خهمه ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او محکم روی دستش کوبید و. پرسید : ستار چنین حرفی زده ؟بله مادر آن همه کاملا واضح من فکر می ککنم آن موقعی که هیچ کدام از ما حواسمان نبوده او این حرف را زده .مادر شوهرت چه می گوید .او هیچ حرفی نمی زند و مدام دلداریم می دهد اما مادر انها در مقابل حرف آرمیدا خیلی تحقیر شدن و ادریس برای دفاع حرفی زد اما بی فاید بود مادر من خیلی گریه کردم چون خانوادده ادریس با محبت زیادشان به من ...راستی نادیا سلمان برگشته ...
ادریس18چی چرا ؟ به بهانه ازدواج نریمان ، اما خاله کتی می گفت او برای همیشه به اینجا آمده و برای تو هم خط و نشون کشیده به چه حفیازدواج کرده ای ؟بی خود کرده ! مادر ببین ادریس انقدر من را دوست دارد که حتی ححاضر نیست من خم شوم و خانه را برایش تمیز کنم درست است که او کارش خیلی زیاد است اما باز هم به من رسیدگی می کند و خانواده اش برایم ارزش زیادی قایل هستند دایی ستار هرگز نمی تواند مثل خانواده ی ادریس باشد . هنوز مدالیومی که خانواده ادریس به من هدیه داده بودن را به مادر نشان نداده بودم وقنی آن را به او نشان دادم از تعجب دهانش باز ماند و خیره نگاهم کرد . مادر دایی ستار و پسرش سلمان نمی توانند جنین کاری در حق من کنند همه چیز که مال و ثروت نیست اما انها من را از هر لحاظ تامین می کنند . صدای خنده نعیم و فریاد های ادریس بلند شد فهمیدم ادریس عصبانی شده و باز نعیم با خخرف های بی سرو ته او را گیج کرده کاری که همیشه با من می کرد و می خواست از جواب دادن طفره برود . از پله ها بالا دویدم . نعیم کنار ادریس روی مبل نشسته بود و ادریس با دستش مدام میان موهایش می کشید . نادیا ببین به خاطر تو جچیزی به نعیم نمی گویم .مگر حرفی هم مانده که تو به نزده باشی ؟ ادریس مصرانه گفت : نعیم همین حالا می گویی او چه کسی است ؟ادریس تو که نمی شناسی اش در ضمن الان هم وقتش نیست . اگر باز هم به من جواب تگکراری بدهی تو را در این اتاق زندانی می کنم تا به حرف بیایی حتی اگر این کار را بکنی به تو نمی گویم که او چه کسی است . با خنده پیش مادر برگشتم و مادر پرسید : جی شده ؟ادریس رویش را از نعیم برگرداند و با لحن خنده داری گفت : هیچی من دیوانه شدم این پسر درست حرف نمی زند . چرا آقا ادریس به موقع اش حرف می زنم ببگذار اول به نتیجه برسم . مادر به نادیا ماجرا ی برگشت سلمان را گفتی ؟ بله گفتم . نادیا دایی ستار می خواهد به مناسبت برگشتن سلمان مهمانی بگیرد و همه را دعوت کرده . او می خواهد از شما هم دعوت کند که به آن مهمانی بیایید . اما من نمی آیم . ادریس کمی فکر کرد و گفت : چرا نادیا ما می رویم . ادریس تو که می دانی من نمی خواهم با سلمان رو به رو شوم . نعیم کمی خودش را به ادریس چسباند و گفت : آقا ادریس شما در مورد سلمان جیزی نمی دانید . او باعث شده بود که نادیا دچار مشکل شود . اما من همه چیز را می دانم . نادیا برایم تعریف کرده که او چه بلایی به سرش آورده . و با این حال می خواهی به مهمانی بیایی ؟ بله البته نعیم جان من دوست دارم در ان مهمانی باشم و او نادیا را ببیند که مال من شده تا باور کند که نادیا از او خوشش نمی امده و همه چیز را تمام کند . اما سلمان تهدیدد کرده که می خواهد .....کتایون خانم شما نگران نباشید اگر نادیا دوست داشته باشد ما به آن مهمانی می آییم و از عهده همه چیز در کنار هم بر می آییم . ادریس نگاهی مزمئن به صورتم انداخت و گفتم : حالا این مهمانی کی هست ؟سه روز دیگر . پس چندان وقتی نداریم . برای چی ادریس ؟ تهیه لباس و انجام کارهایمان . نادیا بعد از مدت ها می خواهد در میان اقوامش حاضر شوئ و من می خواهم برای او سنگ تمام بگذارم . من و نادیا می خواهیم در کنار هم باشیم ....ادریس عجله نکن من هنوز تصمیمی نگرفته ام که با تو بیایم .نادیا اگر دوست نداری نمی رویم .صبر کن ادریس این موضوعی نیست که بخواهم سریع در مورد آن تصمیم بگیرم . گفتم که دوست نداری نمی رویم . نادیا من هم فکر می کنم اگر سلمان تو را با ادریس ببیند دیگر کاری به تو نداشته باشد . نه نعیم من با دیدن سلمان ناراحت می شوم او آینده من را خراب کرد . ادریس معترض گفت : یعنی تو الان با بودن در کنار من آینده خوبی نداری ؟ منظورم این نبود من دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم و برای خودم شغلی داشته باشم اما سلمان کاری کرد که من مجبور شدم از آرزویم دست بردارم . نعیم به ساعتش نگاه کرد و گفت : مادر من باید بروم شما هم با من می آیید ؟بله .با رفتن نعیم و مادر ادریس دستمالی که با آن پله ها را تمیز می کرد برداشت و به سمت پله ها رفت و پرسید : نادیا جرا نمی خواهی به آن مهمانی بروی ؟ادریس من اگر با تو ازدواج هم نکرده بودم به این مهمانی نمی رفتم . چون تحمل دیدن دایی ستار رو ندارم و می ترسم حرفی بزنم که باعث کدورت بیشتر شود . با وجود سلمان آنها حتما کاری می کنند که تو بخواهی در مقابل انها سکوت کنی و با سرشکستگی به خانه برگردیم . ادریس اینها آرمیدا نیستند که مودبانه آدم را تحقیر کنند دایی ستار یک راست می رود سر اصل مطلب و همه چیز را خراب می کند و انها با دروغ و اقترا بستن به من سعی می کنند که من را در مقابل تو ادم غیر معقولی نشان بدهند . اما آنها نمی دانند که تو چه گوهر گرانبهایی هستی . این نظر توست اما شاید برای سلمان که از من کینه گرفته جایم در .....نه نادیا این فکر را نکن آنها تو را هم دوست دارند و شاید از این ناراحت شدند که تو را از دست داده اند . نادیا به نظر من بیا به این مهمانی برویم . ادریس فکر می کنم که تو می خواهی در مقابل سلمان کاری کنی که من با آرمیدا کردم و می خواهی به این ترتیب کارم را جبران کنی . ادریس میان پله ها نشست و گفت : نه نادیا این تو بودی ککه می گفتی خیلی وقت است به دیدن اقوام نرفته ای و دوست داری انها ببینی . من فکر کردم این موقعیت خوبی است که تو به دیدن آنها بروی و من با خانواده ات بیشتر آشنا شوم . ادریس من نگرانم . من هم وقتی می خواستم به خانه آرمیدا بروم نگران بودم و دلهره زیادی داشتم نادیا من اعتماد کن . پس حدس من درست بود تو می خواهی ....نه نادیا باور کن . ادریس دوباره شروع به تمیز کردن پله ها کرد و زیر لب شعری را زمزمه ممی کرد با خودم کلنجار می رفتم که به آن مهمانی بروم و با سلمان رو به رو شوم یا در خانه بمانم . اما ادریس دوست داشت به آن مهمانی برود . روز بعد اریس که به سر کارش رفت کاری برای انجام نداشتم تا آمدن او در کتابخانه ماندن و کتابی را باز کردم و ان را مطالعه کردم و آن را به ظاهر می خواندم اما ذهنم مشغول ان دختر مو طلایی که در حیاط دیده بودم بود . چقدر زیبا و طناز بود اما چرا خانواده ادریس با ازدواج آنها مخالف بودند . با صدای باز و بسته شدن در خانه با اشتیاق به استقبال ادریس رفتم و او که کلی خرید کرده بود به آشپزخانه رفت . سلام خسته نباشی . سلام نادیا کمی برایم آب خنک بیاور که حسابی خسته شدم .... نه نه خودم بر می داررم حواسم نبود که من باید کارها را انجام بدهم . بی توجه به حرف ادریس برایش اب خنک بردم و او که در اتاقش کتش را در می اورد با دیدنم لبخند زد و گفت : خودم می امدم . اگر ناراحتی بروم . لب های خشکش را جمع کرد و گفت : نه نادیا باور کن صبح تا به حال هنوز نتونستم جیزی بخورم . بعد لیوان آبب را یک جا سر کشید و به صورتم زل زد چیه ادریس چرا نگاهم می کنی ؟ آخر من می خواهم ....چند بار بلوزش را تکان دداد و فهمیدم می خواهد لباسش را عوض کند و من مزاحمش هستم .من گرسنه ام زود بیا و برایم غذا آماده کن . ادریس کمی سرش را تکان داد و در اتاق را پت سرم بستم .
ادریس غذا را آماده کرد روی میز گذاشت از جولی تلوزیون صدایم کرد و خودش پشت میز نشست . دنبال بهانه ای برای حرف زدن می گشتم ادریس ساکت غذایش را می خورد ادریس امروز به دیدن مهشید رفته ای ؟ بله حالش خوب بود ؟ بله در حرکتتش پیشرفتی داشت ؟بله جواب های کوتاه ادریس کمی ناراحتم کرد و برای این که فکر نکند به همین راحتی دست از سر او بر می دارم پرسیدم : ادریس مرا سر خاک یاسین می بری ؟ قاشقش را میان زمین و هوا نگه داشت و با تعجب پرسید : خاک یاسین بله می خواهم ...من نمی دانم کجاست این من بودم که از تعجب دهانم باز مانده بود . چرا ؟ من هنوز در این چند سال نتوانسته ام ... لطفا در موردش صحبت نکن نادیا .تو در این مدت .... منظورم این است که خودت نخواستی و .... نه نادیا این تحمیل خانواده ام است . گمان می کنم که فقط پدرم گاهی سری به ...ادریس قاشقش را گذاشت و و با ناراحتی بلند شد و گفت : من هنوز نتوانسته ام بپرسم یاسسین را کجا به خاک سپرده اند . ادریس من می خواهم بیشتر بدانم . من امروز کلی کار دارم زود غذایت را تمام کن . بعد از آشپزخانه بیرون رفت و کیک علامت سوال بزرگ بر سرم گذاشت . همه جای خانه تمیز بود و برق می زد اما ادریس دیگر خوشحال نبود و من با سوال هایم باعث شده بودم او در خودش فرو برود . ادریس خستته بود و با پشت کار خانه را تمیز می کرد دلم برایش سوخت کمی میوه اماده کردم و به طرفش رفتم . دستمالی را روی شانه اش انداخت و به طرفم نگاه کرد . خسته نباشی . ممنون نادیا به اتاقت می روی نه پس این مویه ها را به مجا می بری ؟ برای تو آورده ام . ادریس کمی چشمش را تنگ کرد و گفت : نادیا من هیچ جوابی برای دادن به تو ندارم . به چی به سوال های تو که ...من فقط برایت مویه آوردم و هیچ سوالی ندارم . دستانم کثیف است و نمی خورم . از کی تا به حال انقدر بهداشتی شدی ؟ کنار پای او روی زمین نشستم برایش سیبی پوست کندم . آن را خر کردمم و به طرف ادریس گرفتم . من که گفتم با دست ها کثیف نمی خورم . برو دستت را بشور هنوز کلی کار دارم . همه جای خانه تمیز است ادریس ، لازم نیست که دوباره همه را تمیز می کنی. ادریس کش و قوسی به بدنش داد و بینی اش را بالا کشید و دوباره شروع به کار کرد و گفت : مرد است و قولش . اما من به این خوبی خانه را تمیز نمی کنم . چرا می کنی نوبت تو همی میرسه . تکه ای سیب برداشتم و به دهان ادریس بردم . نادیا دست هایت را شسته ای ؟ گمان می کنم سال گذشته اخرین باری بود که دستانم را شستم من که مثل تو بهداشتی نیستم . ادریس خندید و دهانش را باز کرد اما من تکه سیب را در دهان خودم گذاشتم و گفتم : صبر کن ببیننم اگر میکروب ندارشت به تو هم می دهم . ادریس سرخ شد و با خنده گفت : نوبت من هم می رسه . مگر صف است که نوبت به تو هم برسد . تکه بعدی سیب را برداشتم و به طرف ادریس بردم . نه نادیا من نمی خورم . بیا ادریس شوخی نمی کنم . ادریس دهانش را باز کرد و دوباره سیب را خودم خوردم . تو که گفتی شوخی نمی کنی ؟بله من خیلی جدی هستم . این مسئله اصلا شوخی بردار نیست و چون میکروب ها موجودات مضری هستند .ادریس بلند خندید و گفت : بله حق با توست .. ادریس مشغول کار شد و سیب را به طرف دهانش بردم اما او دهانش را باز نکرد و با نگاه غریبی که تا عمق وجودم را لرازند نگاهم کرد .بخور ادریس به جان خودم راست می گویم . ادریس دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که سیب را در هانش قرار دادم و با خنده رویش را برگداند . صدای زنگ تلفن در تمام خانه پیچید و ادریس پرسید : منتظر کسی هستی ؟ نه تو چطور ؟ ادریس کمی لباس هایش را مرتب کرده و در را باز کرد و با تعارف او کسی وارد خانه شد . برای بردتت طرف میوه به آشپزخانه رفتم که ادریس با صدای فریاد مانندی گفت : نادیا جان عزیزم . بیا ممهمان داریم . می گوید پسر دایی شماست . باشنیدن صدای ادریس موهای تنم راست شد . از همان حا ادریس را صدا کردم و او با چهره ای جدی به آشپرخانه آمد .کی بود ادریس ؟ می گوید سلمان است . او اینجا آمده چه کار ؟ من نمی دانم اما به نظر آدم منظقی می آید . بیا با هم برویم . ادریس دستم را کشید و با خود به سممت پذیرایی برد . سلمان به احترامم بلند شد و سلام کرد و به سختی جواب سلامش را دادم و او قامتم را در کنار ادریس از بالا تا پایین نگاه کرد و گفت : تبریک می گویم . با صدای لرزان گفتم : ممنون از چه بابت . ازدواج تان . ادریس خنده ای کرد و گفت : متشکرم . خانه زیبا و بزرگی دارید ادریس نگاهم کرد و با مهربانی گفت : نه چندان هم بزرگ نیست . به نظر من این خانه برای این ملکه ی زیبا خیلی کوچک است و او لایق بیشتر از این است . امیدوارم نادیا با بودن در کنار شما این قصر رویایی را به دست بیاورد . ادریس پایش را روی پای دیگرش انداخت و پرسید : آقا سلمان به شما خوش گذشت ؟ نه آدمی که از عزیزانش دور باشد هیچ جا به او خوش نمی گذرد می بخشید بدون دعوت آمده ام . ادریس دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت : خواهش می کنم من از دیدن اوقام همسرم خیلی خوشحال می شوم . راستش امده ام تا از شما خواهش کنم ...چرا خواهش آقا سلمان شما امر بفرمایید . آقا ادریس من می دانم که شما آدم خوبی هستید من آمده ام از شما خواهش کنم در مهمانی ما شرکت نکنید . چی ؟ چرا آقا سلمان ؟ بین من و نادیا ییک لجاجت بود که محرک اصلی ان پدررم بود و من باید تن به خواسته او می دادم . او مهمانی را ترتیب دداده تا در ان شما را در جمع ...شنیدن آن حرف ها از دهان سلمان برایم غیر قابل باور بود و به سختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم : سلمان تو می دانی با آن لجلجت چه به روز می اوردی ؟بله اما از اول هم لجاجت نبود . عذر می خواهم آقا ادریس نادیا من تو را دوست داشتم و می خواستم با تو ازدواج کنم اما وقتی این عشق را از جانب خودم تحمیلی دیدم پشیمان شدم و از صمیم قلب برایت آرزوی خوشبختی کردم . آقا سلمان ما می خواستیم در ان مهمانی شرکت کنیم و با شما آشنا شویم . بله آقا ادریس برای من هم افتخاری بود اما نمی خواهم .... آقا سلمان اگر از ننظر شما ایرادی نداشته باشد ما به آن مهمانی بیاییم ادریس من نمی خواهم به آن مهمانی بروم . نادیا چرا متوجه نیستی ؟ اگر ما الان با دایی ستار رو به رو نشویمم در مجلس عروسی نریمان باید با او روبه رو شویم ممکن است رفتار های دایی ستار در ان مجلس بدتر باشد و در این مهمانی که از اقوام خودتان هستند شرکت کنیم تا در مقابل اقوام پریناز باعث تحقیر نریمان نشویم . حق با ادریس بود دیر یا زود باید در مقابل دایی ستار می ایستادم و از خودم و ادریس دفاع می کردم .
ادریس19ادریس دستش را از پشت سرم برداشت و کمی خم شد و گفت : مخصوصا که حالا می دانم شما با نادیا مشکلی ندارید .-اما پدرم از نادیا خیلی دلگیر است ومی دانم با آمدن شما به او توهین می کند .شما ناراحت نباشید .آقا ادریس من ناراحت شما نیستم بلکه ناراحت آبروی خودمم هستم . دوست ندارم کسی به من بگوید هنوز چشمت دنبال نادیا است . از طرفی هم حق باشماست و ممکن در مهمانی نریمان دچار دردسر شود . ای کاش هیچ وقت ....آقا سلمان ما به کمک شما احتیاج داریم .سلمان که حسابی کلافه به نظر می رسید چشماهایش را کمی بازک در و پرسید : چه کمکی آقا ادریس .مادر مهمانی با شما حسابی صمیمی می شویم و وقتی همه ما را کنار یکدیگر ببینند متوجه رفع کدورت ها می شوند . نادیا هم تا آنجا که بتواند با دایی ستار مهربان و سر به زیر رفتار می کند و....شما از همه ماجرا با خبر نیستید .من به دختری علاقه مندم که پدرم با او مخالف است نم اما هنوز یکتا از اینکه من به نادیا علاقه ای ندارم بی خبر تسن و می دانم اگرنادیا در آن مهمانی باشد و زمزمه ای بلند شود یکتا از ممن حسابی دلگیر می شود و من باید قید او را بزنم .خوشحال از این که سلمان می خواهد ازدواج کند گفتم : اگر یکتا خانم از دهان من بشنود که هیچ عشقی در کار نیست مشکل برطرف میشود .به نظر من نادیا راست می گوید آقا سلمان ما باید در این مهمانی تکلیف خیلی چیز ها را روشن کنیم .سلمان مظلومانه گفت : نادیا خانم می شود از اون در مورد من سوال کنید ؟ و ببینید با من ازدواج می کند یا نه ، البته نمی خواهم چندان هم رسمی باشد و...ادریس با افتخار گفت : نادیا کارش را خوب بلد است .من با او صحبت کردم اما یکتا هیچ جوابی نداده ، او خیلی شرم و حیا دارد و از من خجالت می کشد .من با او صحبت می کنم مظمئن باشید .سلمان بلند شد و گفت : من امیدوارم در ان مهمانی اتفاقی نیفتد که مجبور به انجام کاری شویم که روال مهمانی به هم بریزد . من از بابت تمام رفتار های زشتی که کردم عذرخواهی می کنم و نمی دانم چطور باید آن را جبران کنمهمین که الان اینجا هستید خودش کلی ارزش دارد .خوشحالم از این که نادیا همسر مرد فهمیده ای مثل شما شده است .سلمان دستش را به طرف ادریس دراز کرد و با بدرقه او رفت .ادریس روی مبل سیاه دسته چوبی نشست و گفت : آن چنان هم که می گفتی آدم بدی نبود . من فکر می کردم او ادم بی فرهنگی باشد .من هم فکرش را نمی کردم که سلمان اینطوری حرف بزند . ادریس من هنوز هم می ترسم در آن مهمانی شرکت کنم به نظرم این حرف های سلمان بیشتری برای این بود که ار رفتن ما به آن مهمانی مطمئن شود و برای آن برنامه ریزی کند .نادیا ما باید یک روز با دایی ستار روبه رو شویم و این بهترین فرصت است . کمی به فکر نریمان باش همه چیز درست می شودامیدوارمچشمان ادریس برقی از شیطمن زد و گفت : خب ما کجای کار بودیم ؟ یادم آمد تو داشتی به من سیب می دادیمن دیگر حوصله ندارمبرو هودت بخور ظرف میوه ات را آنجا گذاشتم .دستانم کثیف است .من حوصله ندارم ادریس برو دستت را بشور .دوست ندارم آنها را با پوست بکنم .سیب را گاز بزن ادریس من دلنگرانم و می خواهم به اتاقم بروم .میان پله ها بودم که ادریس صدایم کرد و پرسید : نادیا تتو در شب مهمانی چه می خواهی بپوشی ؟برای چچی می پرسی ؟می خواهم بدانماز میان لباس هایی که دارم یکی را انتخاب می کنم .هر وقت تصمیم گرفتی به من بگو جون می خواهم رنگ لباسم را با رنگ لباس تو به شکلی هماهنگ کنم .ادریس ما فردا شب به مهمانی می رویم که خودمان از عاقبت آن باخبریم آن وقت تو در مورد رنگ لباس صحبت می کنی .بله تو هم باید خیلی به سر و وضع خودت برسی و مثل ملکه هاباشی .برای تو چه اهمیتی دارد ؟در حال حاضر تو با من زندگی می کنی و من می خواهم در کنار تو با ظاهر آراسته ای وارد شوم و تو هم همینطور .ادریس حال من را در ک نمی کرد . به اتاقم رفتم و بی قرار در آن قدم زدم . سلمان چه طور توانسته بود بعد از خراب کردن زندگی ام بیاید و بگوید که می خواهد با یکی دیگر ازدواج کند در حالی که تمام آن رفتار های زشت را به خواسته پدرش انجام می داده . از دشت غم و ناراحتی گریه ام گرفت . دوست داشتم عقده تمام این سالها را خالی کنم . تمام خاطرات بدم با سلمان جلو چشمم ظاهر شد از عصبانیت جیغی کشیدم . متکایم را به طرفی پرتاب کردم و اتاقم را به هم ریختم .ادریس مضطرب در اتاقم را باز کرد و پرسید : نادیا چی شدهبرو بیرون می خواهم تنها باشممی خواهی با مادرت تماس بگیری ؟نه فقط برو بیرون .به خاطر این که سلمان می خواهد ازدواج کند ناراحتی ؟ادریس می فهمی چی می گویی ؟بله من ...با عصبانیت حرف او را قطع کردم و گفتم : نه نفهمیدی ادریس ، تو نمی فهمیخب یه دفعه بگو من نفهمم اما من می دانم حالا که تو فهمیدی سلمان پسر خوبی است ناراحت شدی که چرا با او ازدواج نکردی .با تهدید گفتم : ادریس برو بیرون وگرنه من می روم .مثلا کجا می خواهی بروی ؟با حرص لباسم را پوشیدم . ادریس بی تفاوت نگاهم کرد و گفت : کلید مماشین کنار در آویزان است اما تو بگو کجا می خواهی برویمی خواهم بروم ....با گریه خودم را روی تخت انداختم و گفتم : من از دست سلمان ناراحتم و زندگی و آینده من را خراب کرد حالا آمده می گوید من تمامم این کار ها را به خاطر پدرم کردم و از من می خواهد که برایش دختری را خواستگاری کنم .ادریس کنارم لبه تخت نشست و گفت: سلمان باید می دانست اشتباه کرده که فهمید . درد تو چهدرد من خیلی چیز هاست و درد من بی توجهی آدم های اطرافم است که نمی دانند وچی را نمی دانیم .هیچی ادریس . هیچی .....اگر چهره آن دختر موطلایی جلوی چشمم ظاهر نمی شد و لبخند نمی زد به ادریس می گفتم که از بی توجهی او به عشقم خسته شدم و دلم می خواد او هم من را دوست داشته باشد .ادریس ساکت از اتاق بیرون رفت و در دلم آنشی به پا شد . من باید به ادریس می فهماندم که او را دوست دارم اما چطور ؟ من که راه و رسم عاشقی را بلد نبودم و ادریس برای عشقم اهمیتی قایل نبود . من باید تمام . سعی ام را می کردم و از هر راهی که می توانستم دل او را به دست می آوردم. اما آن وقت من هم با سلمان که من را با عشق یک طرفه می خواست فرقی نداشتم . دلم نهیب زد تو ادریس را دوست داری پس تمام تلاشت را بکن و ذره ذره وجودم آن را تایید کرد . من باید خودخواهی ام را کنار می گذاشتم و با ادریس مهربان تر صحبت می کردم .ادریس ضربه ای به در زد و از میان آن برای ورود اجازه خواست . بیا توروی تخت نشستم و ادریس لیوان آب را به طرفم گرفت و گفت : بیا آب خنک بخور تا جیگرت هم خنک شود . می ترسم الان بوی کباب آن راه بی افتد و من دوباره گرسنه شوم و جیگرت را بخورم .از حرف ادریس آب به گلویم پرید و در حالی که سرفه می کردم به او نگاه کردم و خندیدم .بامزه بود ؟ خندیدی .با خنده گفتم : ادریس تو می خواهی چی کار کنی ؟هیچی جدی نگیر .برای این که حرف را هوض کنم پرسیدم : تومی خواهی در مهمانی کدام لباست را بپوشی ؟نادیا بدجنسی نکن قرار بود تو بگویی تا من هم تصمیم بگیرم .من نمی دانم .ادریس به سمت کمد لباسم رفت در ان را باز کردم و از میان آنها لباسی گران قیمت که خودش برایم خریده بود را بیرون کشید و گفت : من دوست دارم این را بپوشی .این لباس را می خواستم در مراسم ازدواج نریمان بپوشم .تا مراسم ازدواج نریمان فکری می کنیم . من هم کت و شلوار طوسی ام را می پوشم تا به این لباس بخورد .نگاهی به پیراهن بلند بنفش کم رنگ کردم و گفتم : اگر تو دوست داری می پوشم .من دوست دارم تو فردا شب از هر نظر از همه بهترین باشیو تمام تلاشت را بکن و آن مدالیوم را هم به گردنت بینداز .باشد اما در عوض یک قولی به من بده .چی ؟باید من را بیشتر به دیدن مهشید ببری .این هم شد شرط ؟ باشد می برمت اما از من نخواه که با هم وارد اتاق شویم .چرا ؟یک بار مادرم به دیدن او رفت و به او گفت که می خواهند برایم به خواستگاری بروند مهشید چشمش را بست و تا مدتی آن را باز نکرد . من چند شبانه روز پیش او بودم تا باور کرد که من راهایش نمی کنم . و او را دوست دارم . مهشید نمی داند که ما با هم در این خانه زندگی می کنیم . هنوز خانواده ام به چیزی نگفتند .ادریس چرا مادرت از این خانه بی زار است ؟بی زار نیست . اما نمی تواند این خانه را که زمانی یاسین درآن نفس می کشیده هیاهو می کرده و می خندیده بدون او تحمل کند . آخر تو نمی دانی نادیا ما همیشه به دعوت یاسین به این خانه می آمدیم و او برای مان از آرزوهایش می گفت و با شوخی از دختر سفید برفی صحبت می کرد تایژ شده توسط عاشقان رمان . هیچ کدام از ما آن را ندیده ایم . مادرم با آمدن به این خانه اولین کاری که می کند یاسین را صدا می کند و وقتی جوابی نمی شنود از غصه بی هوش می شود چند بار تا به حال به این خانه آمده و هر بار ما پشیمان شدیم که چرا او را به اینجا آوردیم . دیدن مهشید و جای خالی یاسین تمام شور و نشاط را از خانواده ام گرفته مادرم افسرده است اما همیشه سعی می کند خودش را بی خیال نشان دهد .ادریس نفس عمیقی کشید و آن را بیرون دادلیوان در دستم را به سمت ادریس گرفتم و گفتم : تو لان بیشتر از من به این آب خنک احتیاج داری . بخور تا جیگرت کباب نشده جون من گرسنه ا و تو را درسته می خورم .ادریس لیوان آب را یک جا سر کشید و بعد با خنده گفت : چه خطرناک به رمن رحم کن .نه ادریس تو خیلی بامزه ای حتی به تو نمک هم نمی زنم چون زیاد از حد نمک داری وادریس با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت : نادیا گریه نکن من مزاحمت نمی شوم حتی اگر خئاستی می توانی بیرون هم بروی ، این بهتر از این است که من را بخوری .ادریس می خواهم اگر موفق شدم غافگیرت کنم .چه جوری با خوردنم ؟هنوز نمی دانم که موفق می شوم یا نه می خواهم کاری کنم که نمی دانم درست است یا نه .بگو نادیا . بگو... من طاقت ندارم .نه ادریس این غافلگیری را شاید آخر هفته دیگر انجام دادم .نادیا می خواهی ترکم کنی .نهادریس در حالی که فکر می کرد به اطراف نگاه کرد و گفت : تو هم می دانستی نوبت کارکردن من است این اتاق را بهم ریختی ؟ خب می گفتی ایین جا را هم تمیز می کردم و این همه نمایش بازی نمی کردی .
ادریس20ادریس در حالی که فکر می کرد به اطراف نگاه کرد و گفت : تو هم می دانستی نوبت کارکردن من است این اتاق را بهم ریختی ؟ خب می گفتی ایین جا را هم تمیز می کردم و این همه نمایش بازی نمی کردی .بعد از اتاق بیرونم انداخت و ادامه داد : حالا که این کار رو کردی برو کتابخانه تنبیه تو این است که من این اتاق را به سلیق خودم می چینم .ادریس صبر کن من تو را بخورم از دستت خلاص شوم .دهانم را بازک کردم و به سمت اتاق برگشتم که ادریس در را به رویم بست و با صدای بلند شروع بهخندیدن کرد . در کتابخانه نشسته بودم که ادریس در را باز کرد و وارد شد و گفت : غذا آماده است .مگر هوا تاریک شده ؟خیلی وقت است .من آن قدر در فکر فرو رفته بودم که اصلا متوجه اطارفم نبودم بیا تا بعد غذا برویم اتاقت را ببینی .کنار ادریس ایستادم و گفتم . تو امروز خیلی کار کردی خسته نباشی .اگر هم خته بودم الان دیگر برطرف شد .ادریس تو مرد خوبی هستی . خوش به حال دختری که دوستش داری .جدی تو به حال او غبطه می خوری ؟نه جدی نگیر .شانه هایش آویزون شد و گفت : بیا برویم . تو خوب بلدی که همه چیز را تلافی کنی .شام را در سکوت خوردیم و با او به طرف اتاقم رفتم . ادریس جای تخت را عوض کرده بود . چند قاب عکسبه دیوار اتاقم کوبیده و در گلدان ها گل گذاشته بود . روی تختم را هم عوض کرده و جالب شده بود . با خوشحالی خودم را روی تخت انداختم و گفتم : ادریس ممنون اینجا خیلی عالی شده . تو این رو تختی را از کجا آ.ورده ای ؟من رو تختی زیاد دارم و این را برای تو آوردم .ادریس فوق العاده رویایی است . من از اینجا خیلی هئشم آمده . ادریس در حالی که از اتاق بیرون می رفت برق را خاموش کرد و در تاریکی گفت : نادیا امیدوارم خواب های خوب ببینی .پس من خواب تو را می بینم . خواب در قلب تو بودن را .چه می گویی نادیا . زمزمه می کنی من نمی شنوم .گفتم امیدوارم تو هم خواب های خوبی ببینی و در رویاهات با آن دختری که دوستش داری قدم بزنی .همین قصد هم دارم . می خواهم به زودی با او بیرون بروم و قدم بزنم .قلبم از جایش جهید و از هم متلاشی شد . با حرص گفتم : امیدوارم خوش بگذرد .حتما می گذرد .ادریس در اتاق را بست و به اتاقش رفت . روی تختم آن قدر غلتت زدم و در دلم به آن دختر حسادت کردم و برایش آرزوهای شوم کردم تا نزدیک صبح خوابم برد .تنبل خانم بلند شو صبحانه حاضر است و گدر رختخوابم کمی به بدنم کش و قوس دادم. به طرف دیکری چرخیدم و پتو را روی سرم کشیدم .با تو هستم نادیا بلند شو .برو نریمان به مامان بگو من هنوز خوابم می آید خودم بعدا صبحانه می خورم .نریمان کجا بود دختر من ادریس هستم .پتو را از روی سرم کنار زدم و با دستپاچگی بلند شدم . سلام تو در اتاق من چی کار می کنی ؟سلام آمدم بیدارت کنم تا با هم صحبانه بخوریم .آقا نمی دانی رفتن در اتاق یک خانم محترم که در خوابه کار زشتی است ؟ادریس کمی خم شد و با لحنی مقید گفت : خانم محترم این جسارت بنده را ببخشید اما... نادیا بلند شو دیگر نمی خواهم تنها صبحانه بخورم .نگاهم را در نگاهش دوختم و از این که او بیدارم کرده بود خیلی خوشحال بودم .نادیا دیشب چی خواب دیدی ؟برای چی می پرسی ؟چون داری می خندی و سرحال هستی .من خواب ... تو به خواب من چه کار داری شاید یک خواب خیلی خصوصی دیدم .ادریس سرش را تکان داد و گفت : بله بله درک می کنم .ادریس امروز کلی کار داریم که انجام بدیم .پس بجنب بلند شو تا وقت کم نیاوریم .من بیرون کمی کار دارم می خواهم بروم ...باشد خانم خودم می برمت .تو از کجا می دانی که من کجا می روم .شما زن ها مگر کجا می روید ؟ می روید آریشگاه تا بتوانید کمی با آن مواد به صورتتان نما بدهید و ما مرد ها را به این که با خانم های زیبا صحبت می کنیم دل خوش کنید .شما مرد ها که از ما هم بدترید . وقتی به یک مهمانی می خواهید بروید آن قدر به خودتان عظر می زنید صورت هایتان را می تراشید که صاف و تمیز دیده شود و بعد مدت زیادی وقت می گذارید تا کفش های تان را براق کنید . حالا اگر آن آقا مثل تو مو داشته باشد که دیگر بدتر . نیمی از روز را برای رون زدن بهموهایش جلو آینه می ایستد و حالا فکر لباس های اتو نکرده اش را هم بگن و ببین خانم ها بیشتر برای رفتن به مهمانی کار دارند یا آقایون ( من که می گم خانم ها )تازه خانم ها باید اول به آقایون کمک کنند و بعد خودشان حاضر شوند .چه دل پری داری ؟خب من شانس آورده ام که نباید هیچ کدام از این کارها را برای تو بکنم .اما اگر آن کسی که دستش داری بود برایش تمام آن کار ها را با دل و جون می کردی .نه ادریس فعلا تنها جیزی که مهمه رفتن به این مهمانی نحس است وهنوز هم نمی خواهی به این مهمانی برویم ؟ادریس جان به خاطر قولی که به سلمان دادم مجبورم . من باید یکتا را برای او خواستگاری کنم .من که از کار های تو یسر در نمی اورم نادیا اگر نمی خواهی که من گرسنگی بمیرم بلند شوبه دنبال عشقم از اتاق بیرون رفتم و در کنارش دلنشین ترین صبحانه را خوردم . ادریس من را برای انجام کارهایم بیرون برد . سر ساعتی که مقرر کرده بودیم آمد و با دهان باز نگاهم کرد .ادریس ناراحت می شوم تو اینطوری نگاه می کنی .اما من ناراحت نمی شوم . تو هم منو نگاه کن .با سماجت تمام به چشمان ادریس بدون آن که پلک بزنم چشم دوختم و از این کار حس خوبی داشتم در عمق چسمانش غرق شده بودم و دلم می خواست تا آخر عمرم همینطور او را نگاه کنم .ادریس هم چشم در چشمم دوخته بود و در همان حال پرسید : نادیا تا به حال کسی له تو گفته که چشمانت مثل شب است ؟منظورت اینه که چشمانم زیبا است ؟نه نادیا کجای شب زیباست ؟ بلکه ترسناک است .پس تو از چشمان من می ترسی .نه می ترسم در که در سیاهی آن چشمان گم شوم .اما من می دانم تو در چشمان آبی مثل آسمان گم می شوی . نه سیاه مثل شب .ادریس چند بار پلک زد و سرش را تکان داد : تو از کجا می دانی ؟چشیمان از حرفی که زده بودم گفتم : تو وقتی از کوه بالا می روی مثل پرنده ای می شوی که در آبی آسمان گم می شود .ادریس تفکر نگاهی کرد و گفت : اما لحن صحبتت چیز دیگری می گفت .منظوری نداشتم . اگر آماده شده ای برویم ؟بله برویم /وقتی پشت در خانه دایی ستار که با لامپ های رنگی تزیین و روشن شده بود رسیدیم نفسم به شماره افتاد و احساس کردم پاهایم تحمل بدنم را ندارد .نادیا چی شده ؟ چرا چهره ات را اینطوری درهم کرده ای ؟به زور لبخند زدم و گفتم : برویم ادریس من دیگر تحمل ندارم .دستش را درمیان دستانم گرفت و به دنبال خودش کشید .نادیا حسابی یخ کردی .بله هوا سرد است اما دست من از گرمای وجودت گرم می شود . دستم را بیشتر فشرد و گفت : آنقدر مضطرب نباش مضطرب نیستم . فقط قلبم دارد می ایستد .وارد که شدیم همه مهمان ها در جا میخکوب شدند . ادریس که شوکه شده بود گفت » نادیا بیا برگردیم این ها چرا اینطوری نگاه می کنند ؟همه خیره شده بودند و چشم از ما برنمی داشتند . آب دهانم خشک شده بود اما با این حا به ادریس گفتم اینها به تو که تازه وارد هستی نگاه می کنند . من که گفته بودم به این مهمانی نیاییم .مادرم از میان جمع با رنگ پریده بیرون آمد و گفت : آمدی عزیزم بیا تا ادریس را به همه معرفی کنیم .ادریس لبخند زد و سرش را برای سلمان به نشان سلام تکان داد و او به استقبال مان آمد .سلام آقا ادریس با آمدنتانهمه را غافلگیر کردید پسر با آمدن تو من دیگر باید بروم برای خودم فکری کنم . همه دخترها و جوان ها محو تماشای شما هستند .ادریس دستم را دوباره در میان دستانش گرفتنادییا تو مردی ؟ چر این قدر سردی ؟نه ادریس ما هنوز دایی ستار را ندیدیم .او را هم می بینیم . مادیا اگر بر خودت مسلط نباشی حتما اوضاع را برهم می ریزی .به آرامی نفس عمیقی کشیدم و گفتم همه چیز را به تو می سپارم .نگران نباش . دست من را رها نکن . تا بیشترگرم شوی . نریمان و نعیم به طرفمان آمدند و با سر و صدا و خنده ادریس را از من جدا کردند تا او را برای معرفی با خودشان ببرند .ادریس در اخرین لحظه دستم را دستش فشرد و آن را در دست مادرم گذاشت و گفت :من زود برمیگردم .همانطور که نگاهم می کرد با نریمان رفت .مادر دایی ستار کجاست ؟او در حیاط است .نادیا امشب چقدر زیبا شدی ؟به دنبال صدا به عقب برگشتمسلام پریناز جان حالت چطور است ؟خوبم خوشگل خانم . دختر چه کردی هم تو هم آقا ادریس حسابی سنگ تمام گذاشتید .نه پریناز خانم . ما در مقابل پری نازی مثل تو هیچ هستیم .دایی ستار در حالی که می خندید وارد اتاق شد و با دیدنما با تعجب به طرفی رفت .ادریس با قدم های منظم و مستحکم به طرفم آمد و گفت نگاه کن دایی ستار آنجا نشسته . ما باید برویم و به او سلام کنیم .نه نمی خواهد ادریس .بیا نادیا وبعد دستم را کشید و با خود به سمت دایی ستار برد و سلام کرد . سلام آقا ادریس مشتاق دیدارتان بودیم . چه عجب قابل دونستید در مهمانی ما فقیر ها شرکت کردید .ادریس مغرور و مدب گفت : اختیار دارید دایی جان . ما همیشه هر کجا که باشیم از سایه بلند و پر لطف شما غافل نیستیم و به یادتان هستیم . اگر کوتاهی کردیم به خاطر مشکلات کاری من بوده معذرت می خواهیم .دایی بادی به غبغب انداخت و گفت : نادیا شوهرت خیلی زبان باز است . برعکس خودت که همیشه زبانت تلخ است .با دلهره گفتم : من هم نادان بودم دایی ستار و از شما عذر می خواهم .دایی ستار جایی کنار خودش باز کرد و تعارف کرد کنارش بشینیم و ادریس با وقار کنار دایی نشست و گفت : دایی جان اگر اجازه می دهید نادیا پیش بقیه خانم ها برود و با آنها صحبت کند .دایی عصبی گفت : نه می خواهم هر دوی شما امشب کنار من باشید و به دوستان معرفی تان کنم .ناچار کنار ادریس نشستم :البته برای ما هم لاعث افتخار است وسلمان در سمت دیگر ادریس نشست و با او مشغول صحبت شد . با دست آرام به پهلوی ادریس کوبیدم . با تمام وجودش گفت : جانم عزیزم .متعجب به ادریس نگاه کردم که می خندید .کمی خودم را به او نزدیک تر کردم و گفتم :لازم نیست من را اینطوری صدا کنی از سلمان بپرس که یکتا کجاست ؟ادریس لبناش را کنار گوش سلمان برد و بعد دوباره به سمتمم برگشت و گفت : سلمان می گوید او با خانواده اش نیامده اند و امشب برای همیشه از کشور خارج می شند .بپرس یکتا جوابی به او نداده ؟خانم مگر فضولی ؟لطفا بپرس .ادریس با سلمان صحبت کرد و بعد سلمان برای دیدنم کمی خم شد و موهای لختش را به طرفی انداخت و با خنده گفت : باورت نمی شه نادیا او نازمد داشته و تمام خجالتی که می کشیده برای همین بوده .با تعجب به سلمان نگاه کردم و او چشمکی رد که از دید ادریس مخفی نماند و قلبم از ترس فرو ریخت .ودر یک لحظه از ذهنم گذشت : اصلا ما تا به حال دختری به نام یکتا در جمع مان نداشتیم و حتما سلمان نقشه ای در سرش داشت وسلمان همانطور که به صورتم نگاه می کرد لبخند می زد . داشتم دیوانه می شدم . خودم را پشت ادریس مخفی کردم و سلمکان سر جایش صاف شد . تحمل نگاه های سنگین اقوام را نداشتم و برای رفتن لحظه شماری می کردم .ادریس التماس می کنم بلند شو برویم خانه خودمان .چی شده نادیامن فکر کنم این نقشه سلمان بوده تا من را در کنار خودش در این مهمانی داشته باشدادریس آرام گفت پس حدسم درست بوده همان لحظه که او به خانه مانآمد شک کرده بودم .ادریس من طاقت ندارم خواهش می کنم .باشد نادیا می رویم اما کمی صبر داشته باش .من سنگینی نگاه اطرافیان را نمی توانم تحمل کنم و نمی خاهم زیر نگاه های ناپاک سلمان حلاجی شوم .ادریس که تازه متوجه شده بود من چی می گویم به سلمان که خبره نگاهم می کرد و غرق رویاهایش بود نگاهی انداخت و کمی سرخ شد . دستم را گرفت که آرام دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم : هیچ توضیحی نمی خواهم فقط برویم .می خواستم برای بلند شدن کمکت کنم .با خوشحالی دست ادریس را گرفتم و گفتم : برویم ؟باشه .ادریس بلند شد و شروع به عذرخواهی کرد و با همه مرد ها دست داد و خداحافظی کرد و پاپیچ شدن اطرفیان به خاطر رفتنمان بی نتیجه ماند و مادرم گفت : بعدا خود نادیا برایتان توضیح می دهد .
ادریس21ادریس در ماشین را باز کرد و در آن نشستم . سلمان برای بدرقه مان تا کنار در آمده بود و از پنجره باز ماشین سرش را به داخل آورد و گفت : ملکه خانم به قصرشان تشریف می برند .نه من و ادریس مدتی می خواهیم با هم به مسافرت برویم . اخه ادریس خیلی آدم دوست داشتنی است و در کنار او مسافرت به آدم خوش می گذرد . من مسافرت با ادریس را به این مهمانی ترجیح می دهم و ....سلمان به ادریس نگاه کرد و گفت : آقا ادریس شما هم زود از ما خسته شدید .اختیار دارید آقا سلمان من آنقدر عاشق نادیا هستم که همیشه دوست دارم او راحت و خوش باشد و الان جون نادبا می خواهد به مسافرت برویم . می رویم .وقت رفتن برای دیدن همدیگر زیاد .دستم را روی دست ادریس گذاشتم و گفتم : عزیزم . لطفا حرکت کن چون در مهمانی همه منتظر سلمان هستند و او به خاطر ما اینجا ایستاده .سلمان از ماشین کمی فاصله گرفت و ادریس حرکت کرد .نفس راحتی کشیدم و به بیرون زل زدم .ادریس عجولانه گفت : هنوز هم ناراحتی ، مقصر ممن بودم .مهم نیست . فقط خوشحالم که از آن خانه بیرون آمدم .حالا کجا برویم ؟خانه خودمان .اما اگر الان به خانه پدرم برویم سمانه خانم برای مان چیزی درست می کند و بعد به خانه خودمان برمیگردیم.کمی فکر کردم و گفتم : باشد برویم . من هم دلم برای انها تنگ شده .ادریس دستم را که فراموش کرده بودم از روی دستش بردارم را کمی میان انگشتانش گرفت و گفت : پس به سوی خانه پدری .با خجالت دستمک را از دستش بیرون کشیدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم صدای خنده ادریس در تمام ماشین پیچید و گفت : نادیا تو فراموش کاری هایت هم جالب است .وقتی مهدیده خانم در را به رویمان باز کرد با خوشحالی بغلم کرد و بوسید . با دیدن رفتار محبت آمیز او دلم شسکت و از این که خانواده خودم اینطور رفتار می کردیند شروع به گریه کردم . ادریس پشت سرم به مادرش سلام کرد و صدای پای او را که کمی جلوتر آمد و با عمارخان سلام و احوال پرسی کرد را شنیدم .مهده خانم با عصبانیت پرسید : باز با نادیا چی کار کردی .من کاری نکردم مادرم . مما از یک مهمانی می آییم که مادیا را خیلی نگاهش کردند و او هم ناراحت شده .دروغ نگو ادریس تو نادیا را اذیت کردی ؟با فشار دست ادریس از مهدیده خانم جدا شددم و به سمت او برگشتم .تو چرا گریه می کنی .من .... من ..... من ....عمارخان گفت : ادریس بیایید داخل با هم صحبت کنیم .وقتی در را پشت سرمان بستیم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : هر چه بوده تمام شد نادیا ..عمارخان با چند قدم بلند به سممت ادریس رفت و با داد و فریاد شروع به زدن او کرد . ادریس متعجب از عمارخان گفت : پدر من چه کار کردم که کمستحق این ضربات باشم . عمارخان فقط ناسزا می گفت و او را می زد و ادریس برای فرار از دست او تقلا می کرد . متوجه شدم عمارخان فکر می کند که من و ادریس با هم اختلاف داریم و حاضر نبود و به حرف های ادریس گوش کند .با گریه خودم را روی ادریس که کنار نشسته بود انداختم و با البتماس از عمارخان خواهش کردم او را رها کند .عمارخان که کشان کشان به وسیله مهدیده خانم می رفت . با عصبانیت وحشتناک بر سر ادریس نعره کشید : برو بمیر زنت این قدر خوب است که حاضره در همه حال به تو احترام بگذارد . ادریس خونی را که گوشه لبش بود پاک کرد و به آرامی به طرفی حرکتم داد و بلند شد و به سمت اتاقش رفت .مهدیده خانم کمکم کرد روی مبل نشستم و کمی بعد که آرام تر شدم تا حدودی از اتفاقی که برایم افتاده بود تعریف کردم . عمارخان متفکرانه از جایش بلند شد . به اتاق ادریس رفت و از انجا به اتاق خواب خودشان رفت و در را بست . کنار مهدیده خانم که با دلسوزی دلداریم می داد نشسته بودم که ادریسصدایم کرد .نادیا نادیا بیا بالا کارت دارمبه اتاق ادریس رفتم و با ضربه ای وارد شدم .ادریس سرش را میان دستانش گرفته بود و روی مبل کنار تختش نشسته بود . در را ببند .در را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم .بیا بشین .ادریس من متاسفم .نادیا گفتم بشین .نه نمی خواهم فریاد کشید : بشین .گفتم نمی شینم .ادریس با عصبانیت به طرفم آمد و سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : این یادت باشد هیچ وقت ... برو بیرون نادیا برو بیرون که نمی خوام ببینمت . اما من ...از اتاق بیرون آمدم و با عجله از پله ها پایین دویدم نگاهی به عمارخان و مهدیده خانم کردم . صدای فریاد های ادریس که دنبالم می دوید را پشت سرم شنیدم . برای همین با سرعت بیشتری دویدم که ادریس از پشت لباسم نگهم داشت و گفت : با تو هستم . عمارخان در حالی که نفس نفس می زد سر رسید و گفت : نادیا چه کار می کنی .هیچی می خواهم به خانه ی پدرم بروم .ادریس داد کشید » ما باید همین حالا با هم حصحبت کنیم .بی خود سر من فریاد نکش .بچه ها این وقت شب وسز کوشچه داد و بیداد نکنید زشت است . همه متوجه می شوند بیایید به خانه برویم .نادیا جان مهدیده خانم خیلی نگران است و بیا بعد زود برو ادریس به آرامی به سمت خانه حرکت کرد . من و عمارخان را تنها گذاشت .عمارخان ملتمسانه گفت : نادیا بیا دیگر . باور کن ادریس هم ناراحت است .نه عمارخان من تا به حال از پدر خودم سیلی نخوردم که حالا ادریس جرات کرده بی جهت به صورت من سیلی بزند .چی کار کرد ؟از خجالت سرم را پایین انداختم . عمارخان دستم را گرفت و محکم به دنببال خود کشید و به خانه برگشتیم .ادریس کنار مهدیده خانم نشسته بود و سیگاری گوشه لبش دود می کرد که با ورودمان آن را به روی زیر سیگاری خاموش کرد و به پشتی مبل تکیه داد . سمانه خانم یک لیوان برای ادریس اورد و مهدیده خانم گفت : برای همه سربت درست کن .سمانه خانم با نگاهی کنجکاو به سمت آشپزخانه رفت .همه ساکت بودیم ادریس یکی از پاهایش را مرتب تکان می داد کمی رنگش پریده به نظر می رسید .ادریس با حرص گفت : نادیا من باید با تو صحبت کنم .تو گفتی که دیگر نمی خواهی من را ببینی پس حرفی برای گفتن باقی نمانده . ادریس با عصبانیت بلند شد و دستم را کشید : بلند شو .با حرص دستم را از میان دستش بیرون کشیدم خواستم حرفی بزنم که نگاهم به نگاه نگران مهدیده خانم افتاد و سرم را پایین انداختم .ادریس دوباره دستم را گرفت و این بار با شتاب بیشتر کشید به شکلی که از روی مبل بلند شدم و چند قدم دنبالش رفتم خواستم دستم را از میان دستش بیرون بکشم که محکم تر دستم را کشید و مثل کسی که بچه ای را به زور با خودش می برد گفت : تو همین حالا با من می آیی .نگاه ملتمسم را به عمارخان دوختم برای آزادی دستم بیشتر تقلا کردم و موفق شددم . در سکوت ایستاده بودیم که عمارخان به مهدیده خانم اشاره کرد از اتاق پذیرایی به آشپزخانه رفتند . مهدیده خانم به سمانه خانم اشاره کرد که لیوان ها را روی میز بگذارد . ادریس روی مبل نشست لیوانی برداشت و شروع به خوردن کرد . می خواستم به خانه خودمان برگردم که ادریس گفت : کجا می رویی . بی تفاوت به سمت در رفتم و او فریاد کشید :نادیا بیا بشین وگرنه .وگرنه چی ؟ می خواهی چچی کار کنی ..ادریس بلند شد و به طرفم آمد و به سمت مبل هلم داد و گفت : تو باید برای این کارت به من توضیح بدهی .من کاری نکردم که در مورد آن توضیح بدهم .کاری نکردی ؟ تو که می خواستی گریه کنی و دلت را خالی کنی برای چی موافقت کردی به اینجا بیاییم ؟ تو می خواهی جه چیزی را ثابت کنی ؟ که من یک بی عرضه هستم تو می خواهی با رفتارت به همه ثابت کنی که من و تو همدیگر را دوست داریم حتی با ترحم ؟ آن طوری جلوی آرمیدا سینه سپر کرده و از من دفاع می کنی و از همه جیز مثل یک زن وظیفه شناس قدرداننی می کنی که خودت را در دل دیکران جا کنی ؟ تو آن دفعه از من گلایه نکردی که چرا به دیدن خانواده ات نمی رویم حالا که تو را بردم انن طوری جشن را ترک می کنی که به فرصت هیچ کاری را نمی دهی بعد اینجا که آمدیم طوری با پدر و کادرم رفتار کردی که انگار در خانه با من مشکل داری من تو را عذاب می دهم و باید بی گناه زیر ضربات پدرم ساکت باشم جلوی چشمان تو از او که تا به حالا فقط سرم فریاد کشیده کتک بخورم . چرا به پدرم میگویی من بی غیرتم که از تو در مقابل سلمان دفاع نکردم . باید چه کار می کردم مثل آدم های عقده ای بلند می شدم و مجلس را به هم می ریختم تا سلمان به هدفش برسد و همه بگویند این نادیا بوده که درگذشته هم مشکل ساز بوده و حالا تحمل ندارد سلمان را که به موفقیت رسیده ببیند و کاری کرده کههمسرش همه جا را به هم بریزد . اگر غیرت این بوده که من با مشت پای چشم های هیز و هوس دار سلمان بکوبم و خودم و تو را انگشت نمای مردم کنم که حتی نگاه های زیرکانه سلمان هم نشده بودند باید بگویم که تو اشتباه می کنی من چنین حماقتی نمی کنم . تایپ توسط عاشقان رمان تو متوجه نشدی که سلمان می خواست در ان مهمانی ما را خراب کند اما من فهمیدم و بدترین کار این بود که آنجا را ترک کردیم . اگر تو به من فرصت می دادی من می دانستم که چه کار کنم .جوابی برای حرف های ادریس نداشتم و آرام روی صندلی که کنارم بود نشستم .ادریس لیوان شربت را یکجا سر کشید و به پشتی صندلی تکیه دداد و پاهایش را روی هم انداخت وبه حرف های ادریس فکر می کردم . ذهنم آماده هیچ جوابی نبود . او همه چیز را با دید دیگری نگاه میکرد . منظق دیگری داشت . واقعا دلم می خوایت که ادریس با مشت به صورت سلمان می کوبید اما متوجه من و آبروی خانواده ام بوده .به شدت احساس حقارت می کردم دوست داشتم حتی از سر لج بازی هم شده حرفی به ادریس بزنم کهاز خودم دفاع کرده باشم اما واقعا هیج حرفی نداشتم . مغزم خالی از حرفی بود و دلم هوش ادریس را میپسندید .ادریس به آشپخانه رفت و نگاهم به زمین مانده بود که عمارخان کنارم نشست و گفت : غذا چی دوست داری برایت درست کنیم .اگر اجازه بدهید به خانه خودمان می رویم و مزاحم شما نمی شویم .این که تعارف است .هرچی شما بخورید من هم می خورم.پس من بروم به سمانه بگویم یک غذایی درست ککند که بعد از این همه عصبانیت لازم است وعمارخان بلند و به آشپزخانه رفت و میان راه دستش را روی شانه ادریس که به طرفم می آمد گذاشت و بعد لبخند رضایتمندی زد و رفت وادریس ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و یک دانه از آن را در دهانش گذاشت و دستانش را در هم قلاب کرد و به اطراف نگاه کرد . همه جا ساکت بود و کوچکترین صدایی شنیده نمی شد . لحظه ها به کندیمی گذشت و ازز سکوت کلافه شده بودم . اما چاره ای نداشتم و نمی دانستم که چهطور سر حرف را باادریس باز کنم . کم کم حضور ادریس را فراموش کردم . در رویاهایم فرو رفتم و خودم را در کنار او می دیدمکه عاشقانه نگاهم می کند که ادریس بلند عطسه کرد از ترس جیغی کشیدم . ادریس شروع به خندیدن کرد و آن قدر خخندید که به سرفه افتاد . رویم را از ادریس برگرداندم در حالی که سعی می کردم او متوجه نشود آهسته می خندیدم . دوباره ساکت شدیم و زیر چشمی به او نگاه کردم . ادریس هم زیر چشمینگاهم مر کرد . که سکسکه ام گرفت و با هر بار سکسکه ام که سکوت را می شکست ادریس می خندید .زیر لب گفتم : دیوانه و ادریس در جوابم با صدای بلند از خنده ریسه رفت .با ناراحتی آهی کشیدم که ادریس شانه هایش از خنده می لرزید . لیوان آبمویه را جلویم گذاشت و گفت : بخور .رویم را از او برگرداندم نفسم را حبس کردم و ادریس که می دانست چه کار می کنم با خنده شروع به شمردن کرد .او رفتار من را زیر نظر داشت به همه کارهایم می خندید .نادیا بسه دیگر . الان خفه می شوی .به آرامی نفسم را آزاد کردم لیوان آب میوه را برداشتم و ان را یکجا سرکشیدم .از خانکس آب میوه جان تازه گرفتم . ادریس زیرچشمی نگاهم کرد . دلم می خواست به او بفهمانم از سیلی که به صورتم زده و خودم هم مس دانستم حقم است ناراحتم و او باید معذرت خواهی کند . دستم را روی صورتم گذاشتم و سرم را مظلومانه کمی خم کردم و آهی کشیدم .ادریس کمی جدی شد و گفت : دیگر پررو نشو . من ...من پررو هستم یا تو که نشستی جلوی من میخندی . خجالت نمی کشی که من را مسخره می کنی ؟ اگر می بینی جوابب تو را نمی دهم به این خاطر است که ...حق با من است .کی همچین حرفی زده ؟خودم .خب پس تو برای خودت حرف زدی چون من اصلا به حرف های تو هیچ اهمیتی نمی دهم
ادریس22شانه های عمرخان لرزید و شنستاز ددن عکس بالای قبر دلم لرزید به آن چشم دوختم .عمارخان با صدای غمگین ادامه داد : این عکس را درست نیم ساعت قبل از سقوطش انداخته و این خنده روی لبش جیگرم را آتش می زند . نگاه کن نادیا این تاریخ روز تولد یاسین است و این تاریخ روز مگر اوست . روز تولدش ادریس و مهشید را دعوت کرده بود تا بیرون خوش بگذرانند و مثلا بچه ها را مهمان کرده بود اما او ...گریه مانع از حرف زدن عمارخان شد و او دستش را روی صورتش گذاشت . با نوک انگشتانم چند ضربه به سنگ کوبیدم که عمارخان گفت : یاسین جان بابا پاشو این کسی که در خانه ات را می زند زن برادرت است که آمده تا تو را ببیند . ببین پسرم این دختر همانی است که ما دوستش داریم و جای همه را برای مان پر می کند . مادرتت از وقتی او آمده خیلی خوشحاله .با دیدن این همه عذاب عمارخان بغض گلویم را فشرد و قطرات اشکم روی صوررتم جاری شد .نه عروسم گریه نکن . پسرم از دیدن تو خوشحال است و با دیدن گریه تو ناراحت می شود .عمارخان روی خاک آب ریخت روی آن دست کشید و بعد چند دقیقه ساکت به آن خیره ماند و گفت :نادیا بلند شو برویم الان ادریس می آید و با نبودن تو نگران می شود . با عمارخان به سمت ماشین حرکت کردیم و از او خواهش کردم اجازه بدهد تا من رانندگی کنم . عمارخان سرش را به شیشه تکیه داد و گفت : تو را هم ناراحت کردم اما باور کن این دردی است که هیچ وقت درمان ندارد مثل استخوان لای زخم است .با صدای گرفته و غمگین گفتم : من خیلی متاسفم عمارخان .صصدای زنگ گوشی در ماشین پیچید به عمارخان گفتم از درون کیفم گوشی ام را بیرون آورد و عمارخان بعد از کمی زیر و رو کردن کیفم گوشی ام را به طرفم گفتبله .نادیا کجا هستی ؟ چرا صدایت گرفته ؟ اتفاقی افتاده ؟نه من همراه پدرت هستم و به سمت خانه می آییم .من خیلی وقت پیش با مادرم صحبت کردم و او گفت : که شما از خانه بیرون رفته اید . برای پدرم اتفاقی افتاده .من نمی توانم با تو صحبت کنم بیا با پدرت صحبت کن .گوشی را به سمت عمارخان گرفتم او با بغض که هنوز داشت و صدایش می لرزید گفت : بله ادریس .... نه ما در را خانه هستیم .... نادیا حالش خوب است ... من نمی دانم چرا با تو درست صحبت نکرده ..... او رانندگی می کند .عمارخان گوشی را دوباره به سمتم گرفت و گفت : نادیا ادریس خیلی نگران توست .گوشی را از عمارخان گرفتم و گفتم : ادریس گوش کن من و عمارخان حالمان خوب است .بعد گوشی را قطع کردم و آن را خاموش کردم و کنار دند گذاشتم .تو و ادریس همیشه با هم اینطوری رفتار می کنید ؟نه اما این بار می خواهم بیشتر او را اذیت کنم .عمارخان با تعجب گفت : چی ؟با خنده گفتم : هیچی ببخشید حواسم نبود .عمارخان هم با تمام غمی که داشت لبخندی زد و گفت : تو نباید پسر من را زیاد اذیتش کنی .سرم را به طرفین حرکت دادم و او ادامه داد : فقط کمی اذیتش کن تا قدر مهربانی هایت را بداند .عمارخان از جوانی های خودشان و مهدیده خانم برایم تعریف مرد و با خنده گفت : یادش به خیر که چقدر مهدیده را اذیت می کردم اما حالا انگار روزگار برعکس شده و این زن ها هستند که مرد ها را اذیت می کنند .باید ادریس یک دوره کامل را برای شاگردی پیش شما بیاید .ادریس خودش استاد است اما عشقی که به تو داره مانع از آزار دادن تو می شود . عشق ؟از پیچ کوچه گذشتیم و وارد آن شدیم .با توقف ماشین جلوی در ادریس در را باز کرد و با عجله به طرفمان آمد /نادیا کجا بودی ؟من هر کجا بودم به همراه پدرت بودم .پدر ؟عمارخان با بی خیالی گفت : هر کجا بودیم به خودمان مربوط است برو در کار بزرگتر ها دخالت نکن .ادریس کلافه دست در موهایش کشید و با اخم نگاهم کرد .عمارخان بفرمایید داخلنه عروسم باید بروم .عمارخان پشت فرمان نشست و با بوقی که زد از ما دور شد .وارد خانه که شدیم ادریس در حالی که در را می بست با صدایی مثل فریاد پرسید : کجا رفته بودی ؟موهای تنم از ترس راست شد اما با خونسردی گفتم : به تو مربوط نیست .تو با پدر من کجا رفته بودی .برو از خودش بپرسنادیا خیلی بی خودی برای من پر رئ بازی نیاور که حوصله ندارم کجا بودید که پددرم را به آنحال انداخته ؟کدام حال ؟از پله ها بالا رفتم که ادریس به طرفم دوید و دستم را کشید و گفت : نادیا شورش را در اوردی کجا بودی ؟به تو ربطی ندارد می خواستی همین را بشنوی به تو ربطی ندارد .تو می خواهی با این کارت چه چیز را ثابت کنی ؟تو کی هستی که من بخواهم برایت چیزی را ثابت کنم ؟با عجله مابقی پله ها را بابا رفتم در اتاقم را پشت سرم بستم و آن را قفل کردم ادریس مدام دستگیره در را بالا و پایین می کرد و فریاد می کشید . با نگرانی روی تخت نشستم . ادریس لحن تهدید آمیزی گفت : تو که تا ابد نمی توانی در این اتاق بمانی بلاخره بیرون می آیی آن وقت ...با سرعت به سمت در رفتم و آن را باز کردم و ادریس که به در تکیه داده بود وسط اتاقم افتاد .آن وقت چی مثلا می خواهی چه کار کنی ؟ادریس که بدنش از افتادن روی زمین درد گرفته بود در حالی که سعی می کرد به سختی بلند شود گفت : حداقل در را آرام باز کن .بعد ابرو هایش را در هم کشید و گفت : آن وقت مجبورت می کنم با زبان خودت بگویی که کجا بودی ؟مجبورم کنادریس با دست روی کمرش کشید و گفت : تو فکر می کنی حالا که پدر و مادرم تتو را دوست دارند می تواننی با من هرطوری که دوست داری رفتار ککنی ؟من با تو کاری ندارم این تو هستی که دنبال من راه افتادی و می خواهی سر از کار من در بیاوری اگر می خواهی بدانی ما کجا بودیم به پدرت تلفن کن و بپرسادریس به طرفم آمد و دستش را برای کوبیدن به صورتم بلند کرد .بزنمی زنم نادیا . بگو کجا بودی . آخر لعنتی خیلی مهم که بدانم کجا بودی .به سمت گوشی ام که هنوز خاموش بود رفتم و در حالی که پشتم را به او می کردم به دروغ چند شماره گرفتم و با صدایی لرزان گفتم : سلام مهدیده خانم ادریس می خواهد من را بزند لطفا زودتر بیاید او کنترلش را از دست داده .بعد در همان ددوباره چند شماره پشت سر هم گرفتم و گفتم : سلام نعیم به مامان بگو من دیگر نمی توانم با ادریس زندگی کنم . بلند شوید بیایید اینجا تکلیف من را روشن کنید . او می خواهد من را بزند . هدیده خانم هم در را است . زودبیا نعیم .ادریس با دهان باز نگاهم می کرد و گفت : من که هنوز تو را نزده ام . چه می کنی دیوانه ؟بی توجه از کنارش رد شدم و او که متعجب مانده بود با چشم های گرد شده نگاهم می کرد . کنار در اتاق ایستادم و گفتم : بیرون می روی یا من بروم .ادریس که دستش هنوز میان هوا خشک شده بود از اتاق بیرون رفت و در را محکم به رویش بستم .ادریس هم با به هم کوبیدن در اتاقش خشمش را نشان داد و تا شب هیچ کدام از اتاق هایمان بیرون نیامدیم .همه وسایلم را برای مسافرت جمع کرده بودم اما آنها ار در کمدم مخفی کرده بودم صدای خش خش برگه ای که از میان در اتاق به زور می انداخت توجهم راجلب کرد . صبر کردم تا کارش تمامم شود و به سمت آن فتم . نوشته بود : من رفتم تنهایی خوش بگذرد .در حیاط محکم به هم کوبیده شد و خبر از رفتن ادریس داد . با ناراحتی خودم را روی تخت انداختم و به این که با چه دلخوشی وسایلم را جمع کردم فکر کردم . ادریس منو دوست نداشت و تمام کارهایم برایش غیر قابل تحمل بود . برای همین دلش نمی خواست من با انها به مسافرت بروم و دنبال بهانه ای برای قهر می گشت .با بلند شدن زنگ تلفن از اتاق بیرون رفتم و تا آمدمپله ها را پایین بروم قطع شد .کنار میز تلفن نشستم و به آن نگاه کردم .ساعتی طول کشید تا دوباره تلفن شروع به زنگ زدن کرد .بلهنادیاصدای ادریس در گوشم پیچید و گفت : هنوز هم در خانه ای >نه وسط خیابان هستم و با تلفن خانه حرف می زنم .چه می خواهی بگو . من می خواهم بروم کار دارم ؟ چیزه .... منظورم اینه که دسته کلیدم را در اتاقم جا گذاشتم .به من مربوط نیست . می خواستی حواست را جمع کنی و کلیدت را جا نگذاری وپس حداقال در را باز کن خودم کلید را بردارم . نادیا کلیدم ....به من مربوط نیست . ادریس می خواستی حواست را جمع کنی .پس خون من گردن تو می افتد .بوق ممتد تلفن در گوشم طنین انداخت . صدای ناهنجاری از بیرون امد و ترسی بر دلم انداخت . به سمت کوچه دویدم و در را باز کردم . ادریس و پاهایش آویزان شد و با فریاد گفت : در را ببند .خودت گفتی در را باز کنم .حالا می گویم در را ببند .منو متوجه نشدم در را ببندم یا نبندم .ادریس از در پایین پرید و گفت : ببند مگر ندیدی داشتم می افتادم .در را روی ادریس بستم و او شروع به در زدن کرد .از همان پشت در داد زد : در را باز کت چرا بستی ؟خودت گفتی در را ببندم .حالا بازش کن . مگر من مسخره تو هستم .نادیا اگر وارد خانه شوم حقت را کف دستت می گذارم .هرطور که راحتی .ادریس یباز از در بالا آمد و از بالا آن پایین پرید و به سمتم آمد .دختر تو با من بازی می کنی ؟نهمی دانی الان همه مسایه ها چع فکر هایی در مورد من می کنند ؟نهبی خودی برای من پشت چشم نازک نکن و آن قیافه را برای من در نیاور .من هرکاری که دوست داشته باشم می کنم .خمیازه ای کشیددم و به سمت پذیرایی را افتادم .صبر کن ببینم.به طرف ادریس برگشتم و در حالی که دستانم را بغل گرفتم به اون نگاه کردکک ادریس به آرامی هلم داد و گفت : تو چرا اینطوری با من رفتار می کنی ؟مودب باش ادریس .من مودب هستم نادیا این تو هستی که با آمدن و رفتن سلمان رفتارت تغییر کرده .من منظورت را نمی فهمم .چون به نفعت نیست که متوجه شوی .آمده بودی دست کلیدت را برداری وجدی ؟ خوب شد گفتی اما خیال کردی خانم . من از این خانه بیرون نمی رم تا آقا سلمان میدان را خالی ببنید و به اینجا بیاید .از حرف ادریس یکه ای خوردم و دستم را از تعجب روی دهانم گذاشتم انگار من جای ادریس حرف بدی زده بودم .ادریس بی تفاوت از کنار گذشت و وارد سالن پذیرایی شدبی اراده به آشپزخانه رفتم و پشت میز آن نشستم و به رومیزی گلدار ان نگاه کردم . دلم طاقت نداشت و می خواستم به ادریس حرفی بزنم تصمیمم را گرفتم . به پذیرایی رفتم و رو به روی او نشستم . ادریس مثلا تحویلم نگرفت و رویش را به طرف دیگری برگرداند .