ادریس23شانه های عمرخان لرزید و شنستاز ددن عکس بالای قبر دلم لرزید به آن چشم دوختم .عمارخان با صدای غمگین ادامه داد : این عکس را درست نیم ساعت قبل از سقوطش انداخته و این خنده روی لبش جیگرم را آتش می زند . نگاه کن نادیا این تاریخ روز تولد یاسین است و این تاریخ روز مگر اوست . روز تولدش ادریس و مهشید را دعوت کرده بود تا بیرون خوش بگذرانند و مثلا بچه ها را مهمان کرده بود اما او ...گریه مانع از حرف زدن عمارخان شد و او دستش را روی صورتش گذاشت . با نوک انگشتانم چند ضربه به سنگ کوبیدم که عمارخان گفت : یاسین جان بابا پاشو این کسی که در خانه ات را می زند زن برادرت است که آمده تا تو را ببیند . ببین پسرم این دختر همانی است که ما دوستش داریم و جای همه را برای مان پر می کند . مادرتت از وقتی او آمده خیلی خوشحاله .با دیدن این همه عذاب عمارخان بغض گلویم را فشرد و قطرات اشکم روی صوررتم جاری شد .نه عروسم گریه نکن . پسرم از دیدن تو خوشحال است و با دیدن گریه تو ناراحت می شود .عمارخان روی خاک آب ریخت روی آن دست کشید و بعد چند دقیقه ساکت به آن خیره ماند و گفت :نادیا بلند شو برویم الان ادریس می آید و با نبودن تو نگران می شود . با عمارخان به سمت ماشین حرکت کردیم و از او خواهش کردم اجازه بدهد تا من رانندگی کنم . عمارخان سرش را به شیشه تکیه داد و گفت : تو را هم ناراحت کردم اما باور کن این دردی است که هیچ وقت درمان ندارد مثل استخوان لای زخم است .با صدای گرفته و غمگین گفتم : من خیلی متاسفم عمارخان .صصدای زنگ گوشی در ماشین پیچید به عمارخان گفتم از درون کیفم گوشی ام را بیرون آورد و عمارخان بعد از کمی زیر و رو کردن کیفم گوشی ام را به طرفم گفتبله .نادیا کجا هستی ؟ چرا صدایت گرفته ؟ اتفاقی افتاده ؟نه من همراه پدرت هستم و به سمت خانه می آییم .من خیلی وقت پیش با مادرم صحبت کردم و او گفت : که شما از خانه بیرون رفته اید . برای پدرم اتفاقی افتاده .من نمی توانم با تو صحبت کنم بیا با پدرت صحبت کن .گوشی را به سمت عمارخان گرفتم او با بغض که هنوز داشت و صدایش می لرزید گفت : بله ادریس .... نه ما در را خانه هستیم .... نادیا حالش خوب است ... من نمی دانم چرا با تو درست صحبت نکرده ..... او رانندگی می کند .عمارخان گوشی را دوباره به سمتم گرفت و گفت : نادیا ادریس خیلی نگران توست .گوشی را از عمارخان گرفتم و گفتم : ادریس گوش کن من و عمارخان حالمان خوب است .بعد گوشی را قطع کردم و آن را خاموش کردم و کنار دند گذاشتم .تو و ادریس همیشه با هم اینطوری رفتار می کنید ؟نه اما این بار می خواهم بیشتر او را اذیت کنم .عمارخان با تعجب گفت : چی ؟با خنده گفتم : هیچی ببخشید حواسم نبود .عمارخان هم با تمام غمی که داشت لبخندی زد و گفت : تو نباید پسر من را زیاد اذیتش کنی .سرم را به طرفین حرکت دادم و او ادامه داد : فقط کمی اذیتش کن تا قدر مهربانی هایت را بداند .عمارخان از جوانی های خودشان و مهدیده خانم برایم تعریف مرد و با خنده گفت : یادش به خیر که چقدر مهدیده را اذیت می کردم اما حالا انگار روزگار برعکس شده و این زن ها هستند که مرد ها را اذیت می کنند .باید ادریس یک دوره کامل را برای شاگردی پیش شما بیاید .ادریس خودش استاد است اما عشقی که به تو داره مانع از آزار دادن تو می شود . عشق ؟از پیچ کوچه گذشتیم و وارد آن شدیم .با توقف ماشین جلوی در ادریس در را باز کرد و با عجله به طرفمان آمد /نادیا کجا بودی ؟من هر کجا بودم به همراه پدرت بودم .پدر ؟عمارخان با بی خیالی گفت : هر کجا بودیم به خودمان مربوط است برو در کار بزرگتر ها دخالت نکن .ادریس کلافه دست در موهایش کشید و با اخم نگاهم کرد .عمارخان بفرمایید داخلنه عروسم باید بروم .عمارخان پشت فرمان نشست و با بوقی که زد از ما دور شد .وارد خانه که شدیم ادریس در حالی که در را می بست با صدایی مثل فریاد پرسید : کجا رفته بودی ؟موهای تنم از ترس راست شد اما با خونسردی گفتم : به تو مربوط نیست .تو با پدر من کجا رفته بودی .برو از خودش بپرسنادیا خیلی بی خودی برای من پر رئ بازی نیاور که حوصله ندارم کجا بودید که پددرم را به آنحال انداخته ؟کدام حال ؟از پله ها بالا رفتم که ادریس به طرفم دوید و دستم را کشید و گفت : نادیا شورش را در اوردی کجا بودی ؟به تو ربطی ندارد می خواستی همین را بشنوی به تو ربطی ندارد .تو می خواهی با این کارت چه چیز را ثابت کنی ؟تو کی هستی که من بخواهم برایت چیزی را ثابت کنم ؟با عجله مابقی پله ها را بابا رفتم در اتاقم را پشت سرم بستم و آن را قفل کردم ادریس مدام دستگیره در را بالا و پایین می کرد و فریاد می کشید . با نگرانی روی تخت نشستم . ادریس لحن تهدید آمیزی گفت : تو که تا ابد نمی توانی در این اتاق بمانی بلاخره بیرون می آیی آن وقت ...با سرعت به سمت در رفتم و آن را باز کردم و ادریس که به در تکیه داده بود وسط اتاقم افتاد .آن وقت چی مثلا می خواهی چه کار کنی ؟ادریس که بدنش از افتادن روی زمین درد گرفته بود در حالی که سعی می کرد به سختی بلند شود گفت : حداقل در را آرام باز کن .بعد ابرو هایش را در هم کشید و گفت : آن وقت مجبورت می کنم با زبان خودت بگویی که کجا بودی ؟مجبورم کنادریس با دست روی کمرش کشید و گفت : تو فکر می کنی حالا که پدر و مادرم تتو را دوست دارند می تواننی با من هرطوری که دوست داری رفتار ککنی ؟من با تو کاری ندارم این تو هستی که دنبال من راه افتادی و می خواهی سر از کار من در بیاوری اگر می خواهی بدانی ما کجا بودیم به پدرت تلفن کن و بپرسادریس به طرفم آمد و دستش را برای کوبیدن به صورتم بلند کرد .بزنمی زنم نادیا . بگو کجا بودی . آخر لعنتی خیلی مهم که بدانم کجا بودی .به سمت گوشی ام که هنوز خاموش بود رفتم و در حالی که پشتم را به او می کردم به دروغ چند شماره گرفتم و با صدایی لرزان گفتم : سلام مهدیده خانم ادریس می خواهد من را بزند لطفا زودتر بیاید او کنترلش را از دست داده .بعد در همان ددوباره چند شماره پشت سر هم گرفتم و گفتم : سلام نعیم به مامان بگو من دیگر نمی توانم با ادریس زندگی کنم . بلند شوید بیایید اینجا تکلیف من را روشن کنید . او می خواهد من را بزند . هدیده خانم هم در را است . زودبیا نعیم .ادریس با دهان باز نگاهم می کرد و گفت : من که هنوز تو را نزده ام . چه می کنی دیوانه ؟بی توجه از کنارش رد شدم و او که متعجب مانده بود با چشم های گرد شده نگاهم می کرد . کنار در اتاق ایستادم و گفتم : بیرون می روی یا من بروم .ادریس که دستش هنوز میان هوا خشک شده بود از اتاق بیرون رفت و در را محکم به رویش بستم .ادریس هم با به هم کوبیدن در اتاقش خشمش را نشان داد و تا شب هیچ کدام از اتاق هایمان بیرون نیامدیم .همه وسایلم را برای مسافرت جمع کرده بودم اما آنها ار در کمدم مخفی کرده بودم صدای خش خش برگه ای که از میان در اتاق به زور می انداخت توجهم راجلب کرد . صبر کردم تا کارش تمامم شود و به سمت آن فتم . نوشته بود : من رفتم تنهایی خوش بگذرد .در حیاط محکم به هم کوبیده شد و خبر از رفتن ادریس داد . با ناراحتی خودم را روی تخت انداختم و به این که با چه دلخوشی وسایلم را جمع کردم فکر کردم . ادریس منو دوست نداشت و تمام کارهایم برایش غیر قابل تحمل بود . برای همین دلش نمی خواست من با انها به مسافرت بروم و دنبال بهانه ای برای قهر می گشت .با بلند شدن زنگ تلفن از اتاق بیرون رفتم و تا آمدمپله ها را پایین بروم قطع شد .کنار میز تلفن نشستم و به آن نگاه کردم .ساعتی طول کشید تا دوباره تلفن شروع به زنگ زدن کرد .بلهنادیاصدای ادریس در گوشم پیچید و گفت : هنوز هم در خانه ای >نه وسط خیابان هستم و با تلفن خانه حرف می زنم .چه می خواهی بگو . من می خواهم بروم کار دارم ؟ چیزه .... منظورم اینه که دسته کلیدم را در اتاقم جا گذاشتم .به من مربوط نیست . می خواستی حواست را جمع کنی و کلیدت را جا نگذاری وپس حداقال در را باز کن خودم کلید را بردارم . نادیا کلیدم ....به من مربوط نیست . ادریس می خواستی حواست را جمع کنی .پس خون من گردن تو می افتد .بوق ممتد تلفن در گوشم طنین انداخت . صدای ناهنجاری از بیرون امد و ترسی بر دلم انداخت . به سمت کوچه دویدم و در را باز کردم . ادریس و پاهایش آویزان شد و با فریاد گفت : در را ببند .خودت گفتی در را باز کنم .حالا می گویم در را ببند .منو متوجه نشدم در را ببندم یا نبندم .ادریس از در پایین پرید و گفت : ببند مگر ندیدی داشتم می افتادم .در را روی ادریس بستم و او شروع به در زدن کرد .از همان پشت در داد زد : در را باز کت چرا بستی ؟خودت گفتی در را ببندم .حالا بازش کن . مگر من مسخره تو هستم .نادیا اگر وارد خانه شوم حقت را کف دستت می گذارم .هرطور که راحتی .ادریس یباز از در بالا آمد و از بالا آن پایین پرید و به سمتم آمد .دختر تو با من بازی می کنی ؟نهمی دانی الان همه مسایه ها چع فکر هایی در مورد من می کنند ؟نهبی خودی برای من پشت چشم نازک نکن و آن قیافه را برای من در نیاور .من هرکاری که دوست داشته باشم می کنم .خمیازه ای کشیددم و به سمت پذیرایی را افتادم .صبر کن ببینم.به طرف ادریس برگشتم و در حالی که دستانم را بغل گرفتم به اون نگاه کردکک ادریس به آرامی هلم داد و گفت : تو چرا اینطوری با من رفتار می کنی ؟مودب باش ادریس .من مودب هستم نادیا این تو هستی که با آمدن و رفتن سلمان رفتارت تغییر کرده .من منظورت را نمی فهمم .چون به نفعت نیست که متوجه شوی .آمده بودی دست کلیدت را برداری وجدی ؟ خوب شد گفتی اما خیال کردی خانم . من از این خانه بیرون نمی رم تا آقا سلمان میدان را خالی ببنید و به اینجا بیاید .از حرف ادریس یکه ای خوردم و دستم را از تعجب روی دهانم گذاشتم انگار من جای ادریس حرف بدی زده بودم .ادریس بی تفاوت از کنار گذشت و وارد سالن پذیرایی شدبی اراده به آشپزخانه رفتم و پشت میز آن نشستم و به رومیزی گلدار ان نگاه کردم . دلم طاقت نداشت و می خواستم به ادریس حرفی بزنم تصمیمم را گرفتم . به پذیرایی رفتم و رو به روی او نشستم . ادریس مثلا تحویلم نگرفت و رویش را به طرف دیگری برگرداند .
ادریس24دلم طاقت نداشت و می خواستم به ادریس حرفی بزنم. تصمیمم را گرفتم به پذیرایی رفتم و روبه روی او نشستم. ادریس مثلا تحویلم نگرفت و رویش را به طرف دیگری برگرداند.-ادریس تو فکر کردی من هم مثل تو هستم که هر دقیقه چشمم دنبال یکی دیگر است؟- نادیا خفه شو.- نه ادریس تو ساکت باش و خوب گوش کن. تا به حال اگه به تو چیزی نگفتم به این خاطر بود که فکر می کردم درمورد من درست فکر می کنی اما آقا ادریس من آن دختر مو طلایی را در حیاط همسایتان دیدم که پشت پنجره منتظرت ایستاده بود تا تو را ببیند. من نگاههای دلربای آرمیدا را دیدم که دنبالت بود به آنها هم وعده عاشقی داده بودی ؟ادریس مغرور گفت:-من هر کجا بروم همه دخترها به من نگاه می کنند.- جدی! پس حتما تو هم به آنها نگاه می کنی که متوجه نگاههای آنها می شوی.- برای خودت خیالبافی نکن. من فقطیک نفر را از صمیم قلب دوست دارم اما او آنقدر نادان است که متوجه نمی شود و همیشه در عالم دیگری به سر می برد.-شاید او نمی داند که دوستش داری و یا شاید می داند که تو همه دخترهای زیبا را دوست داری.- هیچ کدام نادیا مگر همه آدم ها مثل تو هستند.- اگر من مثل او نیستم اما تو مثل آدمهای بددلی هستی که نمونه اشان را هزاران بار دیده ام و داستانهای وحشتناکشان را شنیده ام.- حتما همه مردهای بد دل از زنهایشان مورد دیده اند که به آنها شک می کنند.- من که همسر تو نیستم اما میشود بگویی از من چی دیدی که بهم شک داری؟- نگاههای عاشقانه سلمان سرد شدن دست هایت فرار از مقابلش و گریه های عاشقانه برای او- جدی آقا ادریس حالا که حرف را به اینجا کشاندی بهتره تو هم بدانی من عاشق هستم و منتظر فرصتم تا عشقم را به او ابراز کنم.ادریس که صاف میان مبل نشسته بود میان آن وا رفت و آب دهانش را قوت داد و گفت:- من می خواهم امشب با پدر و مادرم بروم. -باید هم بروی چون می خواهی تجدید خاطره کنی و به یاد خاطرات خوبت با آرمیدا خانم بمانی. تو فکر میکنی من متوجه نشدم از اینکه با آرمیدا آن طور حرف میزنم ناراحت می شوی. اگر عشق به سردی دست است باید بدانی که تو عاشق تری چون دستت از من سردتر بود. برو آقا ادریس من با تو نم آیم می توانی از آرمیدا خانم یا آن دختر مو طلایی به بهانه ای دعوت کنی که به ویلا بیاید. من نمی توانم مثل یک مترسک به آنجا بیایم تاتو به اسم اینکه من همسرت هستم با یکی دیگر خوش باشی.-پس بمانم و ببینم که تو چطور برای دیگران ناز میکنی و این وسط ننگ بی غیرتی برای من بماند.-ادریس در مورد چیزی حرف بزن که من خنده ام نگیرد.ادریس دستش را مشت کرد و روی میز کوبید. در همین لحظه صدای زنگ در بلند شد و ادریس برای باز کردن در بیرون رفت.بعد با صورتی رنگ پریده آمد پشتسرش عمار خان وارد خانه شد و سلام کرد.-سلام از ماست عمار خان ببخشید حواسم نبود.- چرا هنوز حاضر نشدی؟ دیدم دیر شده آمدم ببینم چرا نمی آیید.ادریس سریع گفت:-الان حاضر می شویم.-نه عمار خان من با شما نمی آیم.-چرا نادیا مهدیده منتظر توست.-متاسفم.عمار خان به طرفم آمد و کناری نشستیم. ادریس به اتاقش رفت.-باز هم دعوایتان شد؟-نه.-خواهش می کنم نادیا تو می دانی مهدیده چقدر خوشحال است پس دوباره او را غمگین نکن و با ما بیا.-اما ادریس نمی خواهد که من آنجا باشم.عمار خان با صدای بلند ادریس را صدا کرد و او از روی نردهها خم شد و نگاهمان کرد.-ادریس نادیا به خاطر من و مادرت به این مسافرت می آید و تو حق ناری به او در این مسافرت کاری داشته باشی.ادریس خیلی گستاخ و بی تفاوت گفت-اگر نیامد هم چندان مهم نیست.-چرا فرق می کند چون مادرت بعد از مدت ها با صدای بلند می خندد و آن قدر خوشحال است که نمی توانی تصورش را کنی بعد از این مسافرت شما می توانید تصمیم جدی در مورد زندگیتان بگیرید.ادریس دوباره شانه بالا انداخت و گفت:-برای من فرقی نم کند.بعد به اتاقش برگشت و عمار خان نگاه ملتمسش را به صورتم انداخت.صبر کنید حاضر می شوم اما عمار خان من دیگر در کنار ادریس زندگی نم کنم و می خواهم از او جدا شوم.-نگو نادیا در همه خانه ها از این مشکلات پیش میاید.-اما ادریس به من تهمت می زند که ....از حرفم پشیمان شدم وو عمار خان با صدای مستحکمی گفت:-بلند شو تا با هم برویم در کتابخانه صحبت کنیم.-خب گفتی ادریس به تو تهمت میزند؟-بله... نه...-من به تو قول میدهم که حتی کوچکترین کلامی از صحبت هایمان را برای ادریس یا کس دیگری تعریف نکنم.نه مسله اطمینان به شما نیست، فقط نمی دانم که چطور برایتان تعریف کنم چون این میان من هم مقصر هستم.-من می خواهم همه ماجرا را بدانم. -عمار خان لطفا به من فرصت دهید.-نادیا من را پدر شوهر خودت ندان.-شما همیشه آن قدر به من لطف داشتید که هیچ وقت به شما به چشم پدر شوهرم نگاه نکردم و احترامی بیشتر از آنچیزی که به پدر خودم می گذارم برای شما قایل هستم اما می ترسم همه ماجرا را برایتان تعریف کنم.عمار خان ساکت شد و فرصت داد تا کمی فکر کنم.تصمیمم را گرفتم و از اول روز خواستگاری برای عمارخان تا آن لحظه ایکه کنارم نشسته بودم را تعریف کردم. عمارخان وقتی شنید من و ادریس با چه شرایطی با هم ازدواج کردیم با آن نگاه بی رمقش به صورتم زل زد و بعد نفس عمیقی کشید. من به عشقم به ادریس در مقابل او اعتراف کردم و او سرش را از روی رضایت تکان داد.-اوضاع چندان هم خراب نشده نشده و می شود آن را درست کرد. اگر دوست داشته باشی من هم به تو کمک می کنم تا محبت ادریس را جلب کنی و آن دختر را از زندگیت خارج کنیاما ادریس مرا دوست ندارد و به همین راحتی با من کنار نمی آید. او نمی تواند مرا به جای او دوست داشته باشد.-تا به آنجا که من می دانم ادریس تا وقتی که در آسایشگاهبود به کسیدلبستگی نداشت و بعد از بیرون آمدن از آنجا با آرمیدا نامزد شد ولی به سرعت معلوم شد که ؟آنها با هم تفاهم ندارند. ادریس بهانه تراشی می کرد، دوست نداشت چون یاسین زیر خاک خوابیده او ازدواج کند و برای همین همه خواستگاری ها را بهم میزد. من می دانم که دختر دیگری را دوست ندارد. او احتمالا خود تو را دوست دارد. ما رفتارهای ادریس را به دقت زیر نظر داریم چون می ترسیم با یک شک ساده او دباره به آسایشگاه برگردد. او تو را دوست دارد که لباس تنش را به تو میدهد در حالی که حتی به من هم لباسهایش را نم دهد، غذایش را در بشقاب تو می ریزد که باتو بخورد، در حالی که مادرش همیشه با او به خاطر تمیز غذا خوردن مشکل دارد و کسی اجازه ندارد در غذای او دست ببرد. او خیلی آدم حساسی است و به خاطر تو همه حساسیت هایش را کنار گذاشته است.-پس آن دختر مو طلایی چه می شود؟ او که از حیاط به اتاق ادریس نگاه میکند...-من خودم در مورد او تحقیق میکنم.-الان بلند شو برو وسایلت را بیاور تابرویم.-من آمادهام و کاری ندارم می توانیم همین حالا برویم.با باز شدن در کتابخانه ادریسکه روی مبل نشسته بود به ساعت اشاره کرد و گفت:-شما آنجا درباره چی صحبت می کردید-من باید با نادیا در مورد خیلی چیزها و مشکلات مادرت صحبت می کردم . این اولین مسافرتی است که بعد از مدتها مادرت می خواهد برود و من نگران او هستم. ادریسبه تو هم سفارش می کنم کاری نکنید که مادرت ناراحت شود.-من خودم می دانم، پدر شما نگران نباشید.چمدانم را برداشتم و تا بالای پله ها کشیدم. عمارخان به ادریس نگاه کرد و ادریس شانه هش را بالا انداخت و عمار خان به طرفم آمد و چمدانم را برداشت و گفت:-بیا برویم عروسم، بیا همه چیز درست می شود.وقتی به در خانه پدر ادریس رفتیم مهدیدهخانم خیلی خوشحال بود و رفتارش تعییر کرده بود. از همه چیز تعریف می کرد و با شادی در مورد وسایله ای که میخوات بردارد نظرم را می پرسید. عمارخان به طرفم آمد و با اشاره به ادریس که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و چرت می زد گفت:-نگاه کن. ادریس از اینکه بی توجهی تو را می بیند خسته و کلافه شده، برو و با او صحبت کن و این یادت باشد که ادریس خیلی به خاطر تو غرورش را زیر پا گذاشته.-من نمیدانم که با او درباره چی صحبت کنم.-خودت بهانه ای جور کن.-اما عمار خان.-برو نادیا ، برو کنارش بشین . او خودش با تو سر صحبت را باز می کند .و قوس دادن به بدنم دستهایم را از هم باز کردم و خمیازهای کشیدم و دستم را به شکم ادریس کوبیدم.ادریس دستش را روی شکمشگذاشت و کمی از من فاصله گرفت.عمارخان کهازدور نگاهمان می کرد خندید، سرش را تکان داد و پیش همسرش رفت.برای برداشتن میوه کهکمی آن طرفتر جلوی ادریس بود روی پای او خم شدم و دستم را دراز کردم.ادریس باحالتی که نمی تواغنستم آن را درک کنم نگاهم کرد و گفت:-نادیا کاری نکن که من را ناراحت کنی و خاطره بدی از من داشته باشی.-با من حرف نزن ادریس، منت کشی ممنوع.-نادیا خفه شو.من می خواهم میوه بخورم.در دلم آتشی به پا بود و دیگر نمی توانستم تحمل کنم که ادریس این طور بی ادبی کند.در همان حال که میوه را برداشتم روی مبل دراز کشیدم و سرم را تقریبا نزدیک پای ادریس گذاشتم.ادریسمدتی مدتی نگاهم کرد و بعد گفت:-چه کار می کنی؟-دراز کشیدم.-اینجا جای خواب نیست.-من در این خانه مهمان هستم ودوست دارم این جا دراز بکشم، اگر صاحبخانه ناراحت باشد خودش اعتراض می کند.-تو داری از این همه مهربانی پدر و مادر من سوء استفاده میکنی. تو با این کارها آبروی پدر و مادرت را پیش ما می بری.-تو نگران آنها نباش.عمارخان و مهدیده خانم به طرف ما می آمدند که با عجله روی مبل نشستم و به آنها لبخند زدم.-نادیا جان راحت باش اگر می خواهی برو در اتاق ادریس استراحت کن.-ممنون مهدیده خانم، ترجیح میدهم فعلا در کنار شما باشم.-ادریس جان ناراحتی؟-نه مادر، کمی ذهنم مشغول است.-برای چی؟صدای زنگ در بلند شد و مهدیده خانم با خوشحالی گفت، مهدیس هم آمد و به سمت در رفت. مهدیس صورتم را بوسید، امین را از او گرفتم و با مازیار احوالپرسی کردم. کنار عمارخان نشستم. او با امین کهتقریبا یازده ماهه شده بود بازی می کرد و امین با سخاوت به او می خندید.-عمار خان دیدید، ادریس کوچکترین توجهی به من نکرد.-بله متوجه شدم اما نادیا تو به او ضربه سختی زدی و از اینجا به بعد هر وقت ادریس با تو صحبت میکند تو تو هم با او صحبت کن، سعی کن لحن صحبتت جدی اما دلپذیر باشد. راستی نادیا سر میز شام با غذایت بازی کن و بقیه کارها را هم به من بسپار. من آن دختری را که در حیاط بود را چند لحظه پیش دیدم.مهدیس پرسید:-نادیا،ادریس چرا ناراحتاست؟نگاهی به ادریس که با کنجکاوی نگاهم می کرد انداختم و گفتم:-این برادر شما همیشه بد اخلاق و ناراحت است، اما هیچ کس در دنیا مثل او خوش سفر نیست.-من خودم میدانم. ما وقتی فهمیدیم که شما هم در این سفر هستید کلی تلاش کردیم تاراهی شویم. نمی دانید که مازیار چقدر تلاش کرد تا توانست یک هفته مرخصی بگیرد. امین را به دست عمار خان دادم، به اتاق ادریس رفتم و به مادر تلفن زدم.-سلام مادر.-سلام نادیا جان، حالت چه طور است؟-چی شده مادر، چرا صدات گرفته؟-نه عزیزم چیزی نیست.-مادر خواهش میکنم اگر چیزی شده به من بگویید.-نه نادیا...صدای هق هق مادر در گوشم پیچید و با نگرانی فریاد کشیدم:-چی شده؟لحظهای سکوت برقرار شد و صدای پدر در گوشی پیچید.-سلام نادیا.-پدر بگویید چی شده جان به سر شدم.-هیچی ماجرا مربوط به آن شب مهمانی است. راستش بعد از رفتن تو وادریس، نعیم و نریمان درس خوبی به سلمان دادند و موقع درگیری نعیم با مشت به شیشه کوبید و دستش را برید.-نعیم الان کجاست؟-بیرون است،چیز مهمی نیست خیالت راحت باشد.-نریمان چی؟-خب دایی ستار برای حمایت از سلمان با چوب روی سرش کوبید و او هم سرش را بسته.-باشد پدر به همه سلام برسان، خداحافظ.-خداحافظ نادیا، ناراحت نباش.با ناراحتی کنارعمارخان برگشتم ودر حالی که بی اختیار اشک در چشمانم جمع شده بودآهی کشیدم.-چیه نادیا؟آرام زمزمه وار گفتم:-من می خواهم همین حالا به خانه پدرم بروم.عمارخان نگران پرسید:برای چی؟-درست نمیدانم، برای برادرهایم اتفاقی افتاده که من تا آنها را نبینم خیالم راحت نمی شود.قطره اشکی که بی اجازه روی صورتم دویده بودرا سریع پاک کردم.ادریس نگران نگاهم کرد و پرسید:-چی شده پدر؟-هیچی، منو نادیا چند لحظه میرویم بیرون و زود بر می گردیم.-کجا پدر؟-خانه آقای زندی.مهدیده خانم پرسید:-چیزی شده؟-هنوز نمیدانم.ادریس گفت:-من با نادیا میروم.-نه، خودم هم می خواهم بدانم که چی شده؟ادریس بلند شد و گفت:-من هم می آیم.مهدیده خانم با دندان لبش را گزید و پرسید:-نادیا جان تو هم نمیدانی که چی شده؟-برادرهایم به خاطر دعوا با پسر داییم زخمی شدند و می خواهم آنها را ببینم.-باشه عزیزم برو.-ممنون مهدیده خانم.ادریس با ماشین کنارمان نوقف کرد و همراه عمارخان سوار شدیم، تارسیدن به خانه پدریم در دلم دعا می کردم که اتفاق خاصی نیفتاده باشد. با باز شدن در به رویمان و دیدن نریمان که سرش را بسته بود نفس راحتی کشیدم و او را در بغلم فشردم.نریمان با خنده گفت:-نگاه کن نادیا داماد شبیه بستنی قیفی شده.-نعیم کجاست؟-بیرون است اما الان پیدایش میشود-من باید با نادیا در مورد خیلی چیزها و مشکلات مادرت صحبت می کردم . این اولین مسافرتی است که بعد از مدتها مادرت می خواهد برود و من نگران او هستم. ادریسبه تو هم سفارش می کنم کاری نکنید که مادرت ناراحت شود.-من خودم می دانم، پدر شما نگران نباشید.چمدانم را برداشتم و تا بالای پله ها کشیدم. عمارخان به ادریس نگاه کرد و ادریس شانه هش را بالا انداخت و عمار خان به طرفم آمد و چمدانم را برداشت و گفت:-بیا برویم عروسم، بیا همه چیز درست می شود.وقتی به در خانه پدر ادریس رفتیم مهدیدهخانم خیلی خوشحال بود و رفتارش تعییر کرده بود. از همه چیز تعریف می کرد و با شادی در مورد وسایله ای که میخوات بردارد نظرم را می پرسید. عمارخان به طرفم آمد و با اشاره به ادریس که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و چرت می زد گفت:-نگاه کن. ادریس از اینکه بی توجهی تو را می بیند خسته و کلافه شده، برو و با او صحبت کن و این یادت باشد که ادریس خیلی به خاطر تو غرورش را زیر پا گذاشته.-من نمیدانم که با او درباره چی صحبت کنم.-خودت بهانه ای جور کن.-اما عمار خان.
ادریس25برادر هایم به خاطر دعوا با پسر داییم زخمی شدند و می خواهم آنها را ببینم .باشه عزیزم . بروممنون مهدیده خانمادریس با ماشین کنارپایمان ترمز کرد و همراه عمارخان سوار شدیم . تا رسیدن به خانه پدرم در دلم دعا می کردم که اتفاق خاصی نیفتاده باشد . با باز شدن در به روی مان و دیدن نریمان که سرش را بسته بود . نفس راحتی کشیدم و او را در بغلم فشردم .نریمان با خنده گفت :: نگاه کن نادیا . داماد شبیه بستنی قیفی شده .نعیم کجاست ؟بیرون است الان پیدایش می شود .نریمان به استقبال عمارخان و ادریس رفت . به آنها تعارف کرد و وارد خانه شدند .مادرم رنگ پریده و ننارحت بود پدرم صوبر نشسته بود و با عمارخان صحبت می کرد . نریمان با چنان هیجانی در مورد آن شب تعریف می کرد که ادریس هم به وجد آمده بود . می دانستم او هم دلش می خواست همین بلا ها را بر سر سلمان بیاورد .ادریس دستی به چال روی چونه اش کشید و پرسید : حالا آقا نریمان بیشتر زدید یا خوردید ؟نریمان خندید و گفت : راستش چه عرض کنم . از حال و روزمان معلوم اشت .از نبود نعیم دل نگران بودم و احساس بدی داشتم برای همین پرسیدم .راستش را بگویید نعیم کجاست ؟مادر جواب داد . نعیم از در خانه ماندن کلافه شده بود و رفته بیرون تا کمی گردش کند . با صدای زنگ در با اشتیاق به طرف در دویدم و در را باز کردم . نعیم در حالی که با تعجب نگاهم می کرد گفت : سلام خانم . از این طرف هانعیم .... نعیم ...بله .نفس راحتی کشیدم و دسست نعیم را در دست گرفتم و به آن بوسه ای زدم .نادیا تو حالت خوب است ؟نعیم وارد اتاق شدیم . او به گرمی با عمارخان سلام کرد و کنار ادریس نشست .نادیا تو چنان از دیدنم ذوق زده شدی که نگار قرار بود من به خانه نیایم .عمارخان با خنده گفت : راستش آقا نعیم من هم کم کم داشتم شک می کردم که شاید شما پشت میله ها باشید .نه عمارخان ما با هم فامیلیم اگر پوست و گوشت همدیگر را هم بخوریم استخوان هایش را دور نمی ریزیم .ادریس گفت : ما از ان مهمانیی بیرون آمدیم که درگیری ایجاد نشود و مراسم به هم نریزد اگر می دانستیم که قرار است این طوری شود با عرض شرمندگی می ماندیم و کمی با هم گرد و خاک می کردیم .نریمان دستی روی سرش کشید و گفت : ما هم طوری گرد و خاک کردیم که همه از چشم شما می بینند .نریمان خندید و نعیم به او چشم غره رفت .ادریس اف نشست و پرسید : یعنی چی ؟نعیم سینه اش را صاف کرد و گفت : هیچی همینطوریآقا نعیم راستش را بگویید .نریمان با خنده گفت : ما چون دلیلی برای ادب کردن سلمان نداشتیم ونعیم کمی با او از قبل خرده حساب داشت هرچی فکر کردیم نتوانستیم بهانه ای برای ادب کردن سلمان که زیر چشمی به نادیا نگاه می کرد پیدا کنیم . من و نعیم خیلی محترمانه به سمت سلمان رفتیم و نعیم گفت : سلمان جان ؟نریمان کمی صدایش را عوض کرد و گفت : بله . نعیم گفت : راستش آقا ادریس گفتند که یک امانتی به شما بدهیم . و بعد دستش را مشت کرد و به صورت سلمان کوبید و گفت : این هم دست مزد جشم چرانی هایت که ادریس خودش تو را قابل ندانست تقدیمت کند . و درگیری شروع شد .راستش اینطوری با یک تیر دو نشان زدیم .عمارخان یه ساعت نگاه کرد و گفت : خب نادیا جان خیالت راحت شد . بلند شو برویم که در خانه همه نگران هستند . مادر گفت : همین جا را قبال بدانید و بمانید .ادریس هم نگاهم کرد و گفت : ما فردا عازم مسافرت هستیم .بله مادر من هم تماس گرفتم که به شما بگویم نگران نشوید اما .....نادیا جان من ککه به تو گفتم اتفاقی نیفتاده اما خودت باور نکردی .خب شما طوری گریه کردید که من فکر کردم اتفاقی افتادهنریمان خنده ای کرد و گفت : اتفاق که افتاده راستش ....چی شده نریمان ؟هیچی نگران نباش فقط روی سلمان کم شد .ادریس بلند شد و به ساعتش نگاه کرد و گفت : برویم .با مادر روبوسی کردم و از بچه ها قول گرفتم که هر اتفاقی افتاد به من هم خبر بدهند و به راه افتادیم .عمارخان در ماشین به آرامی با ادریس صحبت می کرد و چشمانم محو چراغ های روشن در خیابان بود . ادریس با صدای بلند گفت :نه پدر این امکان نداردبعد دوباره با صدایی آرام شروع به صحبت کردند .صدای ادریس در ماشین پیچید نادیا با تو هستم .به ادریس در آینه نگاه کردم و گفتم : بله ؟پرسیدم حالت خوبه ؟بله خوبم چطور ؟ مگر چی شده ؟عمارخان برگشت و چشمکی رد و ادریس گفت : خیلی وقت است بدون این که پلک بزنی بیرون رو نگاه می کنی .فهمدیدم عمارخان تلاش می کند تا فرصت مناسب دیگری پیدا کند و ما را بیشتر به هم نزدیک کند .نگرانم ادریس حواسم پیش برادرهایم بود .تا رسیدن به خانه دوباره صحبت های زمزمه وارشان ادامه پیدا کرد و بعد از تعریف کردن ماجرا برای بقیه به زور مختصر به دعوت سمانه خانم همه سر میز نشستیم واقعا اشتهایی به غذا نداشتم و مدام این فکر ببه ذهنم هجوم می اورد که اگر سر یکی از برادرهایم بلایی می آمد که غیر قابل جبران بود و یا اگر نریمان سرش به شدت آسیب می دید آن وقت باید چه کار می کردم . با نفسی حرارت دورنم را بیرون دادم و عمارخان با لبخندی گفت : ادریس چرا تو و نادیا با غذایتان بازی می کنید ؟نگاهی گذرا به غذای ادریس کردم . او هم غذایش را ننخورده بود . عمارخان ادامه داد : خجالت نکش غذایت را روی غذای نادیا بریز و بخور و تا او هم بخورد .ادریس لیوانی آب ریخت و گفت : نه من اصالا نمی توانم غذا بخورم .مهدیده خانم لبخندی زد و گفت : بهانه نیاور ادریس ما که می دانیم شما با هم غذا می خورید .مهدیس خندید و گفت : من هم خیلی ناراحتم که شما غذا نمی خورید .ادریس با بی میلی غذایش را روی غذایم ریخت و از کنار آن شروع به خوردن کرد هر دو هم زمان دستمان را برای برداشتن نمک دان دراز کردیم . ادریس دستش را پس کشید و کمی نمک روی غذا پاچیدم . عمارخان ابوریش را بابا آورد و گفت : چه تفاهمی دارید ؟ادریس خنده ی مسخره ای کردلطفا کمی آب بریز .ادریس لیوان را آب کرد و خودش آب درون آن را خورد .با تعجب نگاهش کردم و عمارخان گفت : نادیا تشنه بود تو چرا آب را خوردی ؟ببخشید حواسم نبود فکر کردم برای خوردم ریختم و خوردمش .ادریس دوباره آب ریخت و لیوان را به دستم داد .شما دو تا امشب چرا اینطوری شدید ؟ادریس با سردرگمی نگاهم کرد و دنبال جوابی می گشتم .به ادریس نگاه کردم و در جواب مهدیس گفتم : راستش مهدیس جان ما دیشب دیر خوابیدیم و روز پرکاری داشتیم برای همین خیلی خسته هستیم و من از خستگی میلی به غذا ندارم .عمارخان گفت : خب اگر دیگر غذا نمی خوردی بروید بخوابید که فردا خورشید بیرون نیامده باید راه بیفتیم .ادریس دست از خوردن غذا کشید و گفت :بلخ من هم موافقم .ادریس بلند شد به عمارخان نگاه کردم و او شاره کرد که به دنبالش بروم .از بابت غذا تشکر کردم و به دنبال ادریس به راه افتادم .ادریس با اتاقش رفت و در را به روی من که پشت سرش بودم بست . دهانم از تعجب باز ماند . من باید کجا استحرات کنم ؟ ادریس با بستن در اتاق به رویم من را از آمدن به اتاقش منع کرده بود .می خواستم پله ها را پایین بروم که در اتاق باز شد و ادریس در حالی که لباس هایش را عوض کرده بود به سمت پنجره رفت .با خجالت از این که مزاحم ادریس می شدم و به او که پشت پنجره ایستاده بود گفتم : وقتی همه خوابیدند من از اتاقت بیرون می روم و پایین می خوابم .برایم مهم نیست هر کاری که دلت می خواد بکن .روی تخت ادرییس دراز کشیده و از خستگی نفسی صدا دار کشیدم و گفتم : ناراحت نباش این بار خواب نمی مانم و بیرون می روم .ادریس گوشه تخت دراز کشید و گفت : هر دوی ما روی این تخت جا می شویم بیرون نرو تا مهدیس متوجه نشود که ما با هم مشکل داریم .با این حرف ادریس خیالم راحت شد و چشم هایمم را روی هم گذاشتم . ساعتی گذشته بود و خانه در سکوت فرو رفته بود . ادریس کنارم غلتی زد و دستش را روی صورتم کوبید . دستش را از روی صورتم برداشتم و به آرامی کنارش گذاشتم . هنوز خوابم نبرده بود که دوباره دستش را به صورتم کوبید .ادریس بیدار بود و می خواست اذیتم کند . دستش را دوباره به آرامی کنارش گذاشتم و و قبل از این که او دوباره دستش را به صورتم بکوبد پایم را روی تن او انداختم .ادریس این بار محکم تر دستش را کوبید و من دستم را در حالی که فشار می دادم روی گلویش گذاشتم .ادریس پایش را بلند کرد و تا آنجا که می توانست بالا آورد و روی تنم انداخت . آن یکی از پاهایم را بالا آوردم و روی شکم ادریس انداختم و تقریبا به هم گره خورده بودیم . از فشار دست و پای ادریس عرصه برایم تنگ شده بود و او بی تفاوت خودش را به خواب زده بود . دستش را که روی صورتم بود گاز گرفتم و ادریس با حرکتی سریع دست و پایش را جمع کرد . دلم می خواست درس خوبی به ادریس بدهم و برای همین خودم را به طرفش کشیدم او کمی خودش را جمع کرد و به لبه تخت نزدیک تر شد . دوباره خودم را به طرفش کشیدم و ادریس آن طرفتر رفت و آخرین بار از آن طرف تخت پایین افتاد .از خنده متکا را روی سرم گذاشتم . ادریس همانطور روی زمین خوابیده بود . وقتی متکا را از روی صورتم برداشتم ادریس را دیدم که دستش را روی صورتش گذاشته بود و شانه هایش از خنده می لرزید . روی تخت غلتی زدم سر جای خودم خوابیدم و متوجه نشدم که چه زمانی خوابم برد . صبح زود که بیدا شدم ادریس کنارم خوابیده بود و دستش روی صورتم بود اما این بار واقعا خواب بود و با هر حرکتم ممکن بود بیدار شود برای همین چشم هایم را بستم و منتظر بیدا شدن ادریس شدم .ضربه ای آهسته به در خورد و مهدیس آرام ادریس را صدا کرد . ادریس دستش را از روی صورتم برداست و با حرکت فنر تشک تخت متوجه شدم از تخت پایین رلفت و در را به روی مهدیس باز کرد . مهدیس گفت : پدر می گوید آماده ی رفتن شوید .نادیا هنوز خواب است .بیدارش کن .باشد بیدارش می کنم .ادریس در را بست و کنارم ایستاد و صدایم کرد : نادیا بلند شو .در جوابش سکوت کردم و ادریس با دست تکانم داد . بیدارم چه می خواهی ؟بلند شو باید برویم .ادریس که از اتاق بیرون رفت با عجله آماده شدم و پایین رفتم . ادریس با دیدنم با نگاه متعجبی سریع پله ها را بالا رفت و لباسش را پوشید و پایین آمد و گفت : من هم حاضرم .مهدیس گفت : ما که ماشین نیاوردیم چه جوری تقسیم شویم ؟مازیار گفت : چه طوره خانم ها با یک ماشین بروند و آقایون هم با یک ماشیننه مازیار من که نمی توانم با امین رانندگی کنم . البته پیشنهادت خوب است چون اینطوری خانم ها هم به راحتی می توانند حرف هایشان را بزنند.ادریس کنار مهدیس ایستاد و گفت : حرف بزنید یا غیبت کنید ؟مهدیده خانم گفت : ادریس تو دیگر چرا ؟ ما باید در مورد چه کسی غیبت کنیم ؟ عمارخان حق به جانب گفت : در مورد ما مرد ها .عمارخان شما هم که حرف این دو تا را تایید می کنید .مقداری از مسیر به این شکل برویم وقتی خسته شدیم در ماشین ها جا به جا می شویم .عمارخان سوار ماشین خودش شد و ادریس و مازیار بعد از کلی سفارش کنار او جا گرفتند و ما هم با ماشین ادریس به راه افتادیم .عمارخان به آرامی رانندگی می کرد و من که مسیر را نمی دانستم به دنبال او می رفتم هوا هنوز روشن نشده بود و چشم هایم از بی خوابی می سوخت .برای لحظه ای ماشین ها کنار هم قرار گرفت . مهدیس گفت : نگاه کنید ادریس خوابیده به نظرم الان خیلی خسته و خواب آلود است .با شیطنت گفتم : دوست داری بیداش کنم ؟چه طوری برایم خیلی جالب اسن نادیا او را بیدر کن .برای عمارخان چراغی زدم و او سرش را از پنجره بیرون اورد و با اشاره فهموندم که می خواهم بوق بزنم و عمارخان خندید و سرش را تکان داد .
ادریس26مهدیده خانم با شکایت گفت:-ادریس چه کار میکنی نادیا خواب است.-چه اشکالی دارد من هم خواب بودم.-پس تلافی میکنی؟ادریسخندید و گفت:-چی رو؟در همان حال که دراز کشیده بودم گفتم:-ادریس این آهنگ و عوض کن و یک آهنگ شادئتر بگذار.مهدیده خانم با صدای بلند خندید و گفت:-ادریس چرا قیافه ات این شکلی شد؟-آخر خر تا به حال آدم پررو ندیدم.-من که حرفی نزدم فقط گفتم، یک موسیقی شادتر بگذاری. اگر دوست نداری خوب همین را گوش می کنیم.مهدیده خانم دوباره خندید و ادریس صدای موسیقی را کم کرد. بلند شدم و در آینه برایش شکلک در آوردم. او کمی چشمش را تنگ کرد و سریع سرش را تکان داد.ادریس با سرعت رانندگی می کرد و مسیر طولانی را کوتاه و کوتاهتر میکرد. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و غرق زیبایی های طبیعت شده بودم.ادریسبا مهدیده خانم، غافل از حظور من چنان گرم صحبت شده بودند که گاهی صحبت به عروسیمان کشیده می شد و در مورد دایی ستار و بعضی از رفتارهای ناپسند اقوامم صحبت می کردند.دلم می خواست زمین دهن باز کند و در آن فرو بروم. اگر چیزی از اقوام ادریس دیده بودم به خاطر خوبیهای خود او و خانواده اش نادیده گرفته بودیم.کمی سینه ام را صاف کردم. آنها که تازه یاد حضور من افتاده بودند ساکت شدند و مهدیده خانم با حالت عصبی شروع به گاز گرفتن انگشتش کرد.با دلخوری گفتم:-ادریس من می خواهم بروم پیش مهدیس و با امین بازی کنم.ادریس پریشان جواب داد:-ما منظوری نداشتیم نادیا.-در چه مورد؟ من متوجه منظورت نمی شوم.-ما فقط داشتیم فرق آدمهارا با هم می گفتیم که چه سلیقه هایی دارند و در شرایط مختلف واکنشهای مختلف نشان می دهند.-بله مهدیده خانم حرف شما درست است. الان خود من هم سلیقه ام با شما خیلی فرق میکند، اما می خواهم...مهدیده خانم دلجویانه گفت:-نادیا تو از ما ناراحتی؟-نه، چرا همچین فکری میکنید؟ من داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم و متوجه شدم که امین باز گریه میکند و مهدیس را خسته کرده، بری همین می خواهم امین را پیش خودم بیاورم تا مهدیس هم کمی استراحت کند.ادریس بوق زد و ماشینها کناری توقف کردند. مهدیس با بچه اش به ماشین ما آمد و مهدیده خانم با ناراحتی به ماشین عمارخان رفت.مهدیس، امین را بغلم داد و نفسی کشید. امین با صدای بلند گریه می کرد و زمانی که درآغوشم فشردم و کمی تکانش دادم آرام گرفت و خوابید.-نادیا تو هم بچه داری بلد هستی، دیگر کم کم دارد وقتش می شود که شما هم بچه دار شوید. ادریس شروع به سرفه کرد و نگاهش را از آینه ماشین گرفت و گفت:-در کار ما دخالت نکن.- حالا من یه بار آمدم خواهر شوهر بازی در آورم تو حتما باید تو ذوق من بزنی.امین انگشتش را در دهان فرو برد شروع به مکیدن کرد.چه حس خوبی بود که بچهای آرام در بغل آدم با اطمینان بخوابد و مادرش رشد کردن و قد کشیدن او را ببیند.صورتم را به صورت نرم امین کشیدم در خواب لبخندی زد.مهدیس گفت:-نادیا من در ویلا روی کمک تو حساب می کنم، خیلی وقت است که نتوانستم راحت گردش کنم.-من از همین حالادر خدمتم و تا هر وقت که دوست داری امین را نگه می دارم.-بفرمایید آقا ادریس این هم حس مادرینادیا خانم که به وضوح می شود آن را یافت.این بار من بودم که خجالت کشیدم و سرخ شدم. ماشینها جاده ای سبز و روستاهای میان راه را پشت سر گذاشتند و به مقصد رسیدیم.ویلای سرخ واقعا سرخ بود. ویلا را با آجرهای قرمز ساخته بودند و تمام درها و پنجره را رنگ قرمز زده بودند و تمام حیاط را گلهای سرخ پوشانده بود. کنده های درختانی که وسط حیاط بود را به شکل میز و نیمکت در آورده بودند و روی آنها را رنگ قرمز درخشانی زده بودند. همه جا را بوی گلهای سرخ پر کرده بود. ادریس به آرامی کمی هلم داد گفت:-سر راه نایست، تا بقیه هم بتوانند داخل بیایند.کمی آن طرفتر رفتم و همه با خوشحالی وارد حیاط شدند. پیرمردی که در را به رویمان باز کرده بود، در را بست و به سمت خانه کوچکتری رفت، پیرزنی فرتوت از در بیرون آمد و با او احوالپرسی کرد. عمارخان پرسید:-بچه ها کجایند؟-در خدمتند آقا، الان می آیند.-نه کاری ندارم بگذار راحت باشند.به سمت ساختمان خانه راه افتادیم. با باز شدن در دهانم از تعجب باز ماند ر خلاف تصورم خانه خیلی ساده و معمولی بود و ازتمیزی برق میزد.عمارخان که متوجه حالم شده بود پرید:-چیه نادیا جان چرا تعجب کردی؟-نه کمی غافلگیر شدم.-خوبه خودت که دیدی آنها یک پیرزن و پیرمرد بیشتر نیستند و نمی توانند کارهای زیادی انجام دهند برای همین ما هم وسایل این خانه را ساده گرفتیم تا آنها هم راحتتر باشند.
-الان پسرش هم اینجا زندگی میکنه؟عمار خان به ادریس نگاه کرد و گفت:-مثلا برای کمک به این پیرمرد آمده، اما بیشتر به خاطر این خانه است تا این جا راحت زندگی کند.برای ما که فرقی نمیکنه چون زیاد به اینجا نمی آییم برای همین وقتی تماس گرفتند تااجازه بگیرند من هم مخالفت نکردم.ادریس کناری روی زمین نشست و کمی کش و قوس آمد و گفت:-چند روزی سخت و خوش زندگی میکنیم.به سختی در حالی که امین در آغوشم خوابیده بودکنار ادریس نشستم و او را روی زمین خواباندم، اما امین شروع به گریه کرد.و مهدیس او را برای شیر دادن بغل کرد.عصر بود که به پیشنهاد عمارخان برای گردش بیرون رفتیم. هوا سرد بود و گاهی باد می وزید. دستهایم را در بغلم گرفتم. قدم زدن روی شنهایمرطوب روان که با حرکت موجها به این طرف و آن طرف می رفت آن قدر لذت بخش بود که غرق آن همه زیبایی شده بودم. مهدیس و مازیار با شادی کنار هم می دویدند و امین در بغل مهدیده خانم خوابیده بود. ادریس سلانه سلانه به دنبالم می آمدند که مهدیس محکم دستی به پشت ادریس کوبید و با شوخی او را مجبور کرد با آنها بدود. عمارخان کنارم آمد و گفت:-تا به حال چه کاری کرده؟-امیدوار کننده نبود.-درست می شود. مهدیده گفت که در ماشین چه اتفاقی افتاد و تو چه طور ماراحت شدی؟-من نمیدانم که شما باور میکنید یا نه، اما من اصلا ناراحت نشدم. خواهش میکنم این را به مهدیده خانم هم بگویید. من شاید کمی به حرفهای آنها فکر کرده باشم اما ناراحت نشدم.-این از خوبی توست، حقیقت اینه که مهدیده هم اصلا قصد توهین به تو نداشته.-خب من هم که گفتم ناراحت نشدم. من بیشتر از بی توجهی ادریس ناراحت شده ام.-نادیا من خوب در این مورد فکر کردم، به نظرم تو باید کاری کنی تا ادریس بفهمد که به او احتیاج داری و برای بر طرف کردن مشکلاتت روی او حساب می کنی. تو با آوردن رقیب برای او مسءله ای درست کرده ای که نمی تواند آن را برای خودش حلاجی کند و الان تو را در ذهنش کنار یکی دیگر می بیند همان طور که تو او را در کنار کسی دیگر می بینی.-من نمی دانم که چطور باید این کار را کنم.-هر وقت که موقعیتش فراهم شد خودت می فهمی، من باید کمی هم با ادریس صحبت کنم.-عمار خان، ادریس بیشتر به این فکر میکند که با من رقابت و لجاجت کند.-تو چی؟-خب من هم از همان اول به این کار عادت کردم و مثل خودش رفتار میکنم و گاهی...ادریسدر حالی که میدوید به طرفمان برگشت و با خنده به عمارخان گفت:-پیر شدم، خیلی وقت بود که با این سرعت ندویده بودم. مادر می گوید کمی سریعتر بیایید تا امین را به شما بدهد، دستانش خسته شده. بعد نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت و گفت:-گمان میکنم می خواهد باران ببارد . در همان لحظه گوشی ادریس با آهنگ ملایمی به صدا در آمد و او با لحن مهربان و کشداری گفت:-الو جانم.در حالی که سعی میکرد صدایش را پایین بیاورد دستش را جلوی دهانش گرفت و با چند قدم بلند از ما دور شد و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.عمار خان هم که مثل من متوجه شده بود ادریس با یک دختر صحبت میکند سرش را تکان داد و گفت:-انگار قضیه خیلی جدی است.-شما هنوز هم اصرار دارید که من غرورم را بشکنم آن هم در مقابل پسری که اصلا دوستم ندارد. شما به مهدیس اجازه همچین کاری را می دهید؟ -نه نمی دهم اما این تنها راهی بود که به ذهنم می رسید، ادریس باید خودش را در کنار تو باور کند. من هنوز هم باور نمی کنم که ادریس با یک دختر صحبت کند.با صدای بلند ادریس را که کمی جلوتر میرفت در جا میخکوب کرد و گفت:-ادریس با کی صحبت میکنی؟-با دوستم، چه طور مگه؟-هیچی می خواستم ببینم اگه زحمتی برایش نیست سری به بانک بزند و ببیند که به حساب پول ریخته اند یا نه؟ادریس کمی مکث کرد و گفت:-صبر کنید.مدتی بعد دوباره به طرفمان آمد و گفت:-دوستم می گوید که میتواند این کار را کند فقط شما، شماره حسابتان را بدهید.-اگر امکان دارد من با خود او صحبت کنم.-چرا می خواهید این کار را بکنید؟ شما بگویید من تکرار می کنم. -اما من می خواهم با خودش صحبت کنتم تا خیالم راحت شود.ادریس دوباره شروع به صحبت کرد و گوشی را به سمت عمارخان گرفت. عمارخان سر جایش ایستاد و به من گفت:-تو برو من هم می آیم.بعد درحالی که جیب لباسش را به دنبال چیزی می گشت به ادریس نگاه کرد، از کنارشان گذشتم و با دنیایی کنجکاوی آنها را تنها گذاشتم.باد هر لحظه به شدتش افزوده میشد و بیشتر دستهایم را به بغل می فشردم. به دور دست جایی که مهدیس و مازیار دنبال هم میدویدند و می خندیدند چشم دوخته و حس حسادت در وجودم بیدار شد. من باید برای به دست آوردن ادریس تلاش کرده و شانسم را امتحان میکردم. مهدیده خانم با ناراحتی امین را که بیقرار در بغلش گریه می کرد تکان می داد و با صدای بلند مهدیسرا صدا میکرد اما باد صدایش را به سمت دریا می برد و مهدیس و مازیار سرگم بازی بودند. خودم را به مهدیده خانم رساندم و گفتم:-امین را به من بدهید.-نه عزیزم تو اذیت می شوی.-نه مهدیده خانم، بدهید من آن را نگه میدارم.امین را از بغلش گرفتم و او رامحکم به خودم فشردم.-مهدیده خانم امین سردش است.
-فکر نمیکنم این همه لباس به تنش دارد.-اما او بچه است. اگر شما اجازه بدهید منو و امین به ویلای سرخ می رویم و او را آنجا آرام میکنم.-نادیا جان تو هم آمده ای که تفریح کنی.-حالا وقت زیاد است، خودم هم سردم شده.-صبر کن من هم با تو بیاییم.-نه احتیاجی نیست خودم می روم. عمار خان هم االان پیش شما می آید.از میان درختان راهی مانبر به سمت خانه زدم و زودتر از آن چه که فکر میکردم به ویلا رسیدم و از در نیمه باز آن وارد حیاط شدم. زن و مرد جوانی در حیاط ایستاده بودند، با حالتی تقریبا عصبی با هم بحث میکردند به محض دیدنم آرام شدند و سلام کردند.-سلام.دختر که صورت سبزه و با نمکی داشت شروع کرد به احوالپرسی و مرد سر به زیر عقب تر ایستاد.زن جوان که صدایش کمی می لرزید گفت:-من عروس بابا جبار هستم واسمم تکتم است.-تکتم؟ چه اسم زیبایی.-ممنون مهدیس خانم.-نه من مهدیس نیستم، من نادیا عروس عمارخان هستم، همسر ادریس.از حرف خودم قلبم گرفت و آهی کشیدم. تکتم بائ مهربانی نگاهم کرد و گفت:-خوشبخت باشید.-متشکرم،شما هم همین طور.امین بی قراری می کرد و در بغلم تکان می خورد.با یک عذر خواهی کوتاه از آنها به داخل ویلا رفتم.امین را میان پتوی کوچکش پیچیدم، آن قدر در بغلم فشردمش وبه طرفین تکانش دادم تا خوابش برد. هوا تقریبا تاریک شده بود که بقیه هم آمدند، ادریس خسته خودش را روی زمین انداخت و شروع به خندیدن کرد. ادریس که بلوز سفید پاییزی با شلوار مشکی پوشیده بود و باد موهایشرا به هم ریخته بود خودش را به طرفم کشید کمی چشمهایش را تنگ کرد و به امین که در بغلم خوابیده بود نگاهی انداخت. با حالت جدی گفت:-مهدیس، نادیا همسر من است، پرستار بچه تو که نیست، برو آن بچه را بگیر نادیا خسته شد.مهدیس با لحن مسخره ای گفت:-تو خودت اصلا حواست بود نادیا کجاست؟-بله من می دانستم نادیا سردش است و به ویلا برگشته، تقریبا چند ساعتی است که او با این بچه ی جیغ جیغوی تو آمده اینجا تا مادر بتواند راحت باشد.مهدیس با خنده به طرفم آمد و گفت:-نادیا خودش می خواهد بچه داری را روی امین تمرین کند تا بچه هایتان را خوب بزرگ کند، اصلا تقصیر من است که بچه ام را مجانی در اختیار او می گذارم تا آموزش ببینید.همه با صدای بلند خندیدند و از خجالت سرم را پایین انداختم.چشمان ادریس برق شیطنت داشت، دیگر زیر چشمی نگاهم نمی کرد و هر هر بار که به صورتش نگاه می کردم لبخند می زد. اول از این مسله خیلی خوشحال شدم که فرصت بیشتری برای ابراز عشق دارم اما وقتی این فکر که ممکن است عمارخان به او حرفی زده باشد و او می خواهد از این ماجرا استفاده کند و فکر دیگری برای سرگرم شدنش دارد، دلم لرزید و ناخواسته ابروهایم در هم کشیده شد.-نادیا؟-بله عمارخان.-دخترم حواست کجاست؟ می گویم بلند شو برو ببین اتاقی کهبرایتان در نظر گرفتیم را می پسندی؟-عمارخان، مگر اتاقها با هم فرق دارد؟-نه اصلا، ما می خواهیم تو راحت باشی.-پس هیچ فرقی نمی کند.ادریس بلند شد و به سمت اتاق رفت. عمارخان اشاره کرد که با او بروم انگار قرار بود من آن جمع را ترک کنم تا آنها بتوانند حرف هایشان را بزنند.به دنبال ادریس وارد اتاق شدم و او در را پشت سرم بست.چه اتاق زیبا و چشم نوازی بود. پردههای قرمز و روتختی آبی آنچنان چشمگیر بود که دوست نداشتم از آن چشم بردارم. ادریس کنار تخت نشست و در آینه قدی کنار آن نگاهی به خودش انداخت،درحالی که با خودش حرف می زد گفت:-پسر امروز چه قدر دویدم ، حسابی خسته شدم .دلم می خواست حرفی بزنم اما ترسیدم ادریس با بی اعتنایی اش ناراحتم کند .سمت دیگر تخت نشستم وبه دیوارهای اتاق چشم دوختم . ادریس پرسید : -این جا خوش می گذره؟ فکر کردم باز در آینه با خودش حرف می زند و به او جوابی ندادم . ادریس متکا را برداشت واز پشت آرام به طرفم پرتاب کرد . به او نگاهی انداختم ، گفت : -این جا خوش می گذره ؟ -چرا که نه ، عمار خان مهمان نواز خوبی است اما به شما که خوش نمی گذرد . -چرا چنین فکری می کنی ؟ -چون تو باید من را تحمل کنی ، مثل الان که آنها می خواهند حرف های خصوصی بزنند ، تو باید به اجبار این جا کنار من باشی ومن رو سر گرم کنی و... -نه ف من همیشه از کنار دوستان بودن خوشحال می شوم واز این که بخواهم کسی را تحمل کنم بیزارم چون اصلاً نمی توانم نقش ادم های بی تفاوت را بازی کنم وحتماً از او فاصله می گیرم .-این جا چند اتاق خواب دارد؟ -متاسفم نادیا چون بجز این اتاق دو اتاق دیگر هم هست که یکی برای مهدیس ومازیار ودیگری برای پدر ومادرم است . من از این اتاق خاطره های خوب زیاد دارم هر وقت که به ویلای سرخ می آمدیم یاسین ومن در این اتاق می خوابیدم ، دختر ها هم در یک اتاق دیگر وتا صبح حرف می زدیم . ضربه ای به در خورد و مهدیس با اجازه ی کوتا وارد اتاق شد وگفت : - کبوتران محترم بلند شوید که همه گرسنه منتظر شما هستند .ادریس گفت : - تو برو ما هم می اییم . مهدیس رفت و در را پشت سرش بست . -نادیا تو با خودت لباس گرم بر نداشتی ؟ این وقت سال هوا خیلی سرد است اما طراوت دیگری دارد ، این جا همه فصل هایش زیباست . نگفتی لباس گرم داری یا نه ؟ -نه با خودم نیاوردم اما مهم نیست چون سرما این جا طاقت فرسا نیست . - من بعد از غذا بیرون می روم ، چند جایی کار دارم .توچیزی احتیاج نداری ؟ -نه ، چیزی نمی خواهم . مهدیده خانم بلند صدایمان کرد وبا ادریس دور سفره ی گلی قرمز روی زمین نشستیم . ادریس با غذایش بازی می کرد و گاهی یک قاشق در دهانش می گذاشت . -چیه ادریس ، از چی ناراحتی که باز غذایت را نمی خوری ؟ ادریس به زور خنده ای کرد و گفت : -من که دارم می خورم . پس تمام آن رفتار های ادریس تظاهر بود . او به دروغ می خندید ، شوخی می کرد وشاید تامی آن کارها را به خاطر مهدیده خانم کرده . ادریس نیمی از غذایش را خورده بود که عذر خواهی کرد و از خانه بیرون رفت . همه در سکوت به هم نگاه کردن وعمار خان پرسید : - چند دقیقه پیش در اتاق اتفاقی افتاده ؟ -اتفاق ؟ نه . ادریس گفت که می خواهد برای انجام کاری بیرون برود . باز همه متعجب نگاهم کردن . ساعتی از نیمه شب گذشته بود اما از ادریس خبری نبود . هممه خسته از مسافرت و راهی که آمده بودن به اتاق هایشان رفتن وخیلی زود چراغ هایشان خامئش شد واین سوال هزاران بار در ذهنم نقش بست که چرا بی تفاوت از نبودن ادریس خوابیدن . صدای گریه امین در همه جا پیچیده بود وسکوت نیمه شب را می شکست . برق پذیرایی را خاموش کردم تا آنها راحت تر باشند وصدای گریه امین قطع شد . تا پاسی از شب منتظر ادریس بودم و عمار خان گاهی بیرون می آمد و می پرسید ، ادریس هنوز نیامده و با هر بار جواب منفی ام سرش را تکان میداد ومی رفت . کم کم نگرانش شدم و در فکر تماس گرفتن با او بودم که صدای ماشین پشت در ویلا متوقف شد ، ادریس از ماشین پیاده شد و در بزرگ ویلا را باز کرد وسوار شد وبا ماشین وارد حیاط شد.
ادریس27بیرون می آمد و می پرسید : هنوز نیامده و با هر بار جواب منفی ام سرش را تکان می داد و می رفت . کم کم نگرانش شدم و در فکر تماس گرفتن با او بودم که صدای ماشین پشت در ویلا متوقف شد . ادریس از ماشین پیاده شد و در بزرگ ویلا را باز کرد و باز سوار شد و با ماشین وارد حیاط شد .سایه بلند ادریس پشت در پیدا بود و با خیال راحت تری به سمت اتاق دویدم خودم را روی تخت انداختم و چشمم را بستم سعی کردم نقس هایم را که از هیجان تند شده بود را منطم کنمبا نفس های عمیق و آرام وانمود به خواب کنم . ادریس به آرامی در را باز کرد از فرط هیجان کمی چشمانم تکان خورد و صدای ریز خنده ی ادریس بلند شد و گفت : قبول تو خوابیدی اما بلند شو دمپایی هایت را در بیاور و برق را خاموش کن تا لبخند و حرکت چشمانت معلوم نشود . به سختی خودم را کنترل می کردم که خنده ام نگیرد . ادریس صورتش را جلوی صورتم گرفت و گفت : پشتکار و جدیتت عالی است .نفس ادریس به صورتم می خورد زمانی که بی توجهی ام را دید چراغ را خاموش کرد . لباسش را عوض کرد و لبه تخت نشست و گفت : سمج حالا که مثلا خوابیدی خودم اینها رو از پایت در می آورم.دستش را دراز کرد آنها را به آرامی از پایم بیرون کشید و با خنده گفت : نادیا خیلی آدم عجیبی هستی .بعد بلند شد و کنار پنجره ایستاد . خستگی و خواب زودتر از آنچه که فکر می کردم به سراغم آمد اما امین مدام گریه می کرد و با صدای بلند او بیدار می شدم و ادریس کلافه در جایش غلت می زد . امین آرام و قرار نداشت ناچار بلند شدم و چند ضربه به در زدم . مهدیس عصبی و کلافه در را باز کرد و نگاهم کرد .مهیس چی شده ؟ امین چرا انقدر گریه می کند .نمی دانم نادیا جان به او دارو هم داده ام اما نمی خوابد ببخشید تو هم بی خواب شدی .نه من خوابم نمی آمد امین را به من بده تا آرامش کنم .الان می خواستم مادرم را بیدار کنم تا ببیند امین چرا گریه میکند >صبر کن اگر من نتوانستم امین را آرام کنم آنوقت مادرت را بیدار کن .من که مادرش هستم نمی توانم آن را آرام کنم .مازیار که با امین در اتاق قدم می زد به طرفم آمد و با عذرخواهی امین را به دستم داد و گفت : من خسته شدم .من آرامش می کنم آقا مازیار شما بخوابید .به امین کمی آب دادم و در حالی که تکانش می دادم و راه می رفتم برایش لالایی خواندم تا خوابش برد .می دانستم با ساکت شدن امین مهدیس و مازیار که خسته هم بودند خوابیده اند . برای همین آرام به اتاق رفتن و امین را که طبق معمول مشغول مکیدن انگشتش در خواب بود کنار ادریس گذاشتم و خودم هم کنارش دراز کشیدم .صبح با صدای ضربات آرامی که با نوک انگشت به در می خورد بیدار شدم . ادریس با تعجب روی تخت نشسته بود و به امین با دهان باز نگاه می کرد .ادریس برو در را باز کن .نادیا بچه ؟دیشب بی قراری می کرد آوردمش اینجا بخوابد .ادریس از روی تخت بلند شد و در را به روی مهدیس باز کرد .سلام من آمده ام ببینم اگر بچه ام را دیگر لازم ندارید پسش بدهید .ادریس با تعجب گفت : این امین است ؟ادریس هنوز خواب هستی ؟ پس می خواستی کی باشه .مهدیس جان امین هنوز خواب است بیدار شد برایت می آورمش .ممنون نادیا جان انگار به تو عادت کرده و اححساس محبت تو را خوب درک می کند .ادریس دوباره به روی تخت برگشت و دراز کشید . مهدیس با لحن شوخی و معترض گفت : بلند شو ببینم دیشب کجا بودی ؟ادریس ککمی جا به جا شد و جواب داد : رفته بودم .... رفته بودم بیرون . تا ببینم چه کسی از همه فضول تر است که تو بودی .مهدیس با نارحتی بیرون رفت و در را بست .ادریس عمارخان شب قبل برای تو نگران بود .و مدام سراغ تو را می گرفت . به او هم می خواهی اینطوری جواب بدهی ؟نه چون اصلا از من نمی پرسد که کجا بودم ؟ او من را درک می کند و خودم با او صحبت می کنم . پدرم متوجه همه رفتار های من است و در کارهایم تا آنجا که خودم بخواهم دخالت می کند .من هم متوجه شدم و همیشه برایم جای سوال بوده که او چرا اینقدر با .....ادریس میان حرفم آمد و پرسید : تو می دانی پدر من جه کاره بوده ؟بله عمارخان یک بازنشسته است ( زحمت کشیدی چه کاره بوده ؟! بلاخره باید از کاری بازنشسته شده باشه یا نه ؟)نه حدست اشننباهه است .نمی دانم خودت بگو .پدرم استاد دانشگاه بود که بین دانشجوهایش طرفدارن زیادی داشت و با نها به خوبی ارتباط برقرار می کرد .ادریس سر صبحب شوخی می کنی ؟نه باور کن فقط پدرم بعد از مرگ یاسین و معلول شدن مهشید دیگر نتوانست آنطور که خودش می خواهد کار کند خودت که می دانی او خیلی حساس است .ادریس نفسی کشید و ادامه داد : نادیا فکر کردم خوابم تعبیر شده .چه خوابی ؟ هیچی بهرت است نگویم .ادریس تو گرسنه نیستی ؟نه .پس اینجا مراقب امین باش تا من برگردم .نادیا تو خسته نیستی ؟کمی .پس من اینجا جای تو می خوابم تا تو برگردی ؟ابروهایم را بالا دادم و گفتم : فقط حرف می زنی که بیکار نمونی .ادریس بلند خندید از اتاق بیرون رفتم و کنار مازیار و مهدیس روی زمین صبحانه می خوردم که صدای گریه امین بلند شد و مهدیس به سمت اتاق رفت . ادریس در حالی که با قیافه خنده داری اخم کرده و امین را با فاصله به حالت عجیبی بغل کرده بود بیرون آمد و گفت : بگیرش مهدیس این جیغ جیغو بود میده .ادریس بچه ام را درست بغل کن می ترسد او لنگه جوراب نیست که بو بدهد .مهدیس بچه را بگیرش تا رهایش نکردم .ادریس صورتش را شست و حوله اش را روی دوشمم انداخت و گفت : به اتاق ببر .
یعنی من باز هم در اتاق باشم .ادریس دستپاچه گفت : خب نه اما اگر در اتاق کاری داری این را هم ببر .منظورت لطفا ایت ؟ نه منظورم عمرا ایت .بعد بع حالت مسخره ای گفت : لطفا .حوله را با ناراحتی به سمت ادریس انداختم و به اتاق برگشتم . به محض ورود به اتاق شالی چهارخانه و سفید سرخ توجهم را جلب کرد . چقدر آن شال نرم و بزرگ بود زمانی که آن را به دورم پیچیدم پنهایش شانه هایم را گرفت و بلندیش تا پایین کمرم آمد . حتما ادریس شب قبل را برای پیدا کردن این شال بیرون بوده و آن را به عنوان سوغات برای دختر موطلایی خریده بود . شال را با دلخوری و حس حسادت از دورم باز کردم و سر جایش روی تخت گذاشتم و آن چشم دوختم و آرزو کردم کاش ادریس آن را برای من خریده بود . ادریس ضربه ای به در زد و خوشحال وارد اتاق شد .نادیا بیرون باران می بارد خیلی رمانتیک است راستی سلیقه ام چطور است ؟بارش باران خیلی خوب است احتیاج به سلیقه خاصی ندارد .نظرت در مورد شال چیست ؟خیلی زیباست اگر خواستی در کادو کردنش کمکت کنم .ادریس متعجب پرسید : کادویش کنم ؟بله اگر کادویش کنی بیشتر خوشحال می شود .راست می کویی نادیا . من باید آن را کادو می کردم .به سمت کمد قهوه ای کهنه ای رفت و از ان کاغذ کادو رنگی بیرون کشید و به دستم داد و گفت : نادیا سعی کن عالی کادویش کنی .ادریس بگو لطفا .عمرا .ادریس خندید و از اتاق بیرون رفت . با چه آه و حسرتی ان شال را کادو کردم و کنار چمه دان ادریس گذاشتم . ادریس به اتاق برگشت و گفت : ببینم چه کار کردی ؟بعد در حالی که سعی می کرد خنده اش را در صورتش محو کند گفت : جدی آدم غافلگیر کننده ای هستی من این شال را برای تو خریدم . شب قبل تمام بازار را زیر پا گذاشتم دنبال لباس گرم گشتم امما لباس دلخواهی پیدا نکردم و این را برایت خریدم . حالا کادو را باز کن و شالت را بردار .از خوشحالی شروع به خنده کردم .ادریس هم خندید و گفت : باید هم بخندی این کارهای تو خنده هم دارد .ادریس عمارخان با تو کار داشت .چه کار داشت من الان پیش پدر بودم . نمی دانم برو ببین چه کارت داشت .ادریس با تردید از اتاق بیرون رفت و با شوق کادو را باز کردکم و شال را به دورم پیچیدم و با خوشحالی می خندیدم و بالا پایین می پریدم . که ادریس در را باز کرد و با دیدنم گفت : چه کار می کنی پدرم که با من کاری نداشت .مثل بچه ای که در حال ارتکاب جرم غافلگیر شده باشد به من من افتادم و سرم را پایین انداختم .ادریس خندید و گفت : حالا یادم آمد حق با تو پدرم با من کار داشت چرا زدوتر متوجه نشدم . الان می روم .با بسته شدن در پشت سر ادریس دستم را روس صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع به خندیدن کردم . دوباره در باز شد و ادریس گفت :نادیا می خواستم بپرسم مدلش ....با شنیدن صدای ادریس موهای تنم راست شد و با چشم های گرد شده و دهان باز به ادریس نگاه کردم او ادامه داد : بله بله متوجه شدم پدرم با من کار دارداین بار وقتی رفت جرات نکردم هیچ عمس العملی را نشان بدهم و منتظر برگشت او بودم اما مهدیش در را باز کرد و خیلی آهسته گفت : بیا زودباش بیا .چی شده اتفاقی افتاده .مهدیس دستش را روی بینی اش گذاشت و اشاره کرد که ساکت باشم و کشان کشان دستم را گرفت و برد گوشه ای مخفی شدیم .نگاه کن تو چه کردی که ادریس اینطور می خندد .ادریش شانه هایش می لرزید و بی صدا می خندید و جلوی چشمان متعجب پدر و مادرش و مازیار سرخ شده بود .عمارخان با تعجب گفت : ادریس به چی می خندی نادیا چه کار کرده که تو اینطور می خندی ؟ادریس محتاط به اطراف نگاه کرد و گفت : هیچی پدر چیز مهمی نیست .مهدیده خانم با دست به کمر ادریس کوبید و با نگرانی گفت : ادریس ؟مادرم می گویم صبر کنید .نفس عمیقی کشید و گفت : علت اصلی خنده ام را نمی گویم اما کمی هم به خواب دیشبم بستگی دارد و اتفاق صبح را برایتان تعریف می کنم .چه خوابی دیدی ؟راستش مادر دیشب این جیغ جیغو آن قدر گریه کرد که من خواب دیدم صصاحب بچه شدم و نادیا داشت آن را می خواباند من کلی با آن بچه بازی کردم و با صدای در زدن مکهدیس بیدار شدم و دیدمن یک بچه کنارم خوابیده .ادریس به خنده افتاد و آب دهانش را قورت دادباور کنید از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورم آن قدر متعجب از خوابم و آن بچه بودم که امین را نشناختم فکر کردم بچه خودم اشت و آخر امین خیلی آرام خوابیده بود و زمانی که مهدیس گفت : امین بچه من است اصلا باور نکردم این بچه دوست داشتنی که در دلم جا باز کرده بود همان جیغ جیغو است .همه شروع به خندیدن کردند و با خود فکر کردم الان بهرتین زمان است که کار ادریس را تلافی کنم برای همین پاورچین پاورچین به سکت ادریس رفتم و با نوک انگشتانم روی شانه اش زدم و ادریس با خنده به طرفم برگشت و خنده روی لبانش خشک شد و گفتم : آقا ادریس خواب های خوب خوب می بینی .ادریس سرخ شد و سرش را پایین انداخت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد . کنارش نشستم و او گفت : خوشحالم .معلوم است اما از چی ؟از این که تو از شالت خوشت اومده .به خوشم آمده . تو سلیقه خوبی داری و من از تو ممنونم .مهدیس گفت : بیرون باران می آید ورگنه به کنار ساحل می رفتیم خیلی روز قبل خوش گذشت .ادریس معترض جواب داد : حتما باز می خواهید نادیا مراقب امین باشد .مازیار که اکثر اوقات ساکت بود مداخله کرد و گفت : خب نادیا زن دایی امین است .ادریس از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت : تا بعد ظهر هوا صاف می شود .
بعد از ظهر طبق نظر ادریس هوا صاف شد و بنا بر تصمیم عمارخان همه برای گردش و پیاده روی به جنگل رفتیم امین سرحال بود و در حالی که در آغوش عمارخان می خندید مهدیس و مازیار کم کم راهشان را از ما جدا کردند و میان درخت هها از دید ها مخفی شدند. ادریس عمارخان در مورد کارهاییی که من از آنها سر در نمی اوردم صحبت می کردند و مهدیده خانم خسته و بی حوصصله از میان راه برگشت. امین را برای بازی از عمارخان گرفتم و آرام آرام دنبال آنها می رفتم . ادریس گاهی نگاهمان می کرد و مرقب مان بود . با خیال آسوده سرگرم بازی با امین بود زمانی به خود آمدم که متوجه شدم گم شده ام از ادریس و عمارخان خبری نیست تا چشم کار می کند فقط درخت دیده می شود باید چه کار می کردم . هوا هر لحظه سردتر می شد ترسیده بودم و گریه ها و بی قراری های امین بیشتر نگرانم کرده بود . تمام حواسم را متمرکز کردم تا شاید بتوانم مسیر برگشت را پیدا کنم اما هرچه بیشتر می رفتم فایده ای نداشت . هوا تاریک شده بود و امین از سرما بیشتر گریه می کرد. شالم را دورش پیچیدم و سعی کردم از گرمای بدنم او را گرم کنم . امین از گرسنگی انگشتانش را در دهانش کرده بود و می مکید . باران نم نم می بارید و نا امید از پیدا کردن راه زیر درختی نشستم و با هر صدایی که اغلب از وزش باد بود می ترسیدم و احتمال آن را می دادم که حیوانی وحشی به طرفمان بیاید امین خوابیده بود اگر می خواستم با صدای بلند کمک بخواهم بیدار می شد و باز از گرسنگی گریه می کرد . از سرما دندان هایم به هم می خورد . تمام تنم می لرزید و لب هایم سوزن سوزن بی حس شده بود بلند شدم و با پاهای بی جان به راه افتادم . از دیدن نوری ضعیف گام هایم را بلند تر کردم و به سمت نوری که امیدوار ککنده بود ر فتم و با شنیدن صدایی مه آششنا نبود اما به اسم صدایم می کرد جوابش را دادم و با سرعت بیشتری به سمتم امد پسر جبارخان بود . او با صدای بلند ادریس و عمارخان را صدا زد چون جوابی نشنید به راه افتاد و میان راه باز با صدای بلند آنها را صدا زد . ادریس پاسخش را داد و ان مرد با همان صدای بلند گفت : خانم را پیدا کردم برگردید .نزدیک ویلا رسیده بودم که سه نور دیگر به چشم آمد و ادریس به طرفم دوید . دست مهربان عمارخان روی شانه ام نشست و امین را از بغلم گرفت و گفت : حسابی یخ کردی بچه ها زود باشید که مهدیس از گریه خودش را کشت .دندان هایم از سرما می لرزیدو ادریس ساکت در کنارم راه می رفت . مازیار متربا غر می زد و اواع را متشنج تر می کرد . ادریس گفت : مازیار خفه شومگه دروغ می گم نادیا خانم باید این همه با امین از خانه دور می شد ؟ اگر اتفاقی برای امین می افتاد جی میشد ؟ادریس به طرف مازیار برگشت و گفت : جان خود نادیا هم ممکن بود در خطر باشه .عمارخان مداخله کرد : کافیه دیگر به خانه می رویم و انجا به صحبت ها ادامه می دهیم .عمارخان با حالت جدی این حرف را زد و مازیار ساکت شد و ادریس نفس صدداری کشید .....وقتی به خانه رسیدیم مهدیس با گریه و نگرانی امین را از دست عمارخان گرفت و با مهدیده خانم به اتاق رفتند . با ناراحتی به اتاق رفتم و صدای بحث ادریس و مازیار بلند شد . پتویی دورم پیچیدم از سرما خودم را تکان می دادم صدایی فریاد های مازیار که مدعی بود بلند تر شد با دلخوری پتو را به طرفی انداختم از اتاق بیرون آمدم و گفتم : آقا مازیار شما چرا داد و فریاد هایتان را سر ادریس می کشید من که خودم می دانم ....ادریس به طرفم آمد و گفت : نادیا تو برو تو و استراحت کن .صبر کن ادریس آقا مازیار من که بیشتر از خودم مراقب امین بودم . چرا آن وقت که فکر تفریحتان هستید نمی ایید سر ادریس فریاد بکشید که حالا به خاطر کاری که او نکرده سرش فریاد می کشید .ادریس بیشتر به طرفم آمد و داخال اتاق کشیدم . در را محکم به هم کبید آن را از داخل فقل کرد و روی تخت نشست . سرش را میان دستانش گرفت و ککمی خم شد . روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم کم کم از گرما جان تازه ای گرفته بودم چند ضربه به در خورد و عمارخان چند بار صدایم کرد . خواستم جوابی بدهم که ادریس گفت : بله ؟می خواهم ببینم نادیا حالش خوب است .بله پدر او خوب است .ادریس چرا در را بستی باز کن می خوام نادیا را ببینم .عمارخان من حالم خوب است نگران نباشید .صدای لرزان مهدیده خانم پرسید : شما چرا از ما ناراحت شدید ؟نه مهدیده خانم اینطور نیست صبر کنید الان بیرون می آییم . و برای باز کردنن در بلند شدم .نادیا بشین سر جایت تو حق نداری در باز کنی .به طرف ادریس رفتم و دستم را روی شانه او گذاشتم و گفتم : همه چیز را خراب تر اینی که هست نکن .ادریس سرش را به طرفین تکان داد . در را به روی مهدیده خانم و عمارخان باز کردم . مهدیده خانم محکم بغلم کرد و عمارخان نگاه کاوش گرش را از سر تا پایم گذراند . کنار ادریس که بی قرار راه می رفت ایستاد و سعی در آرام کردن او داشت .مهدیده خانم نگران گفت : نادیا هنوز تنت سرد است .نه مهدیده خانم خوبم . الان خیلی گرم شدم فقط نتوانستم لباسم را عوض کنم .با این حرف عمارخان نگاه معنی داری به ادریس انداخت و بعد سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد .مهدیس تک ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد شالم را به طرفم گرفت با حالتی که خیلی ناراحت و پیشمان بود گفت : نادیا این از شالت خیلی ممنونم که از امین به این خوبی مراقبت کردی .مهدیس آقا مازیار کجاست ؟در اتاق پیش امین است .می خواهم عذرخواهی کنم من خیلی عصبانی بودم و نمی توانستم خودم را کنترل کنم اگر امکان داد پیش او برویم .ادریس خیلی جدی گفت : نادیا تو می خواهی چه کار کنی سرجایت بایست .ادریس من نباید سر آقا مازیار فریاد می کشیدم . او حق داشت که نگران امین باشد . ادریس رو به عمارخان و مهدیده خانم گفت : من را ببخشید اما می خواهیم تنها باشیم پس لطفا ما را تنها بگذارید .ادریس خونسرد باش .من خونسردم . فط می خواهم با نادیا کمی تنها باشم .عمارخان و مهدیده خانم رفتند ادریس با نگاهش انها را دبرقه کرد و در را بست .ادریس معلوم هست که چه کار می کنی ؟ آنها پدر و مادر تو هستند که از اتاق بیرون شان کردی .چرا نادیا ؟ چرا ؟چی چرا ؟ ادریسنادیا چرا اینطوری رفتار می کنی ؟من چه طور رفتار کردم ؟چرا مثل آدم های بی اراده رفتار می کنی . نادیا می خواهی از مازیار عذرخواهی کنی ! تویی که تا چند لحظه پیش فریاد می کشیدی حالا می خواهی بروی بگویی ببخشید که به این خوبی در برابر سرما لرزیدم و دیدن هایم به هم خورد و شالم را به دور بچچه تو که باید بغلت می بود اما او به دنبال خوشگذرانی با مهدیس بودی . پیچیدم و مرقب او بودم ....
ادریس انقدر بلند فریاد نکش . همه می شنوند که تو چه می گویی .من هم می خواهم انها بشنوند تا بدانند که اگر تو هم کم شدیی به خطار بی توجهی همه به تو که تا به حال به اینجا نیامده بودی است .کمی خود را بیشتر به سمت ادریس کشیدم و خیلی آرام گفتم : من الان بین شما یک غریبه نیستم . مهمان امروز و فردایی که معلوم نیست چه زمانی باید از این هانه و خانواده جدا شوم . می فهمی ادریس ؟ یک دوست چیزی که حودت گفتی فقط این میان چزیز که بعد از رفتن من می ماند کدورت است . من حق نداشتم سر آقا مازیار که نگران بچه اش بود فریاد می کشیدم . او هم مثل همه ی ما کنترلش را از دست داده بود . شاید اگر تو هم جای او بودی بیشتر داد و فریاد می کردی .ادریس بلند شد و به سمت کمدش رفت و از درون آن سیگاری برداشت و کنار پنجره رفت . شروع کرد پک های محکم به آن زدن و دود آن را از پنجره بیرون می داد .صدای بارش باران سکوت را می کشست ادریس پنجره را بست و از پشت آن به بیرون نگاه کرد و گفت : وقتی دیدم پشت سرم دیگر نمی آیید فکر کردم خسته شدی و به ویلا برگشته ای . ام وقتی مادرم گفت که تو اصلا نیامده ای نگرانت شدم . سراغت را از مهدیس و مازیار گرفتم اما آنها هم بی خبر بودند و فهمیدم که در جنگل گم شده ای و تا پیدایت کنم هزاران بار این سوال را از خودم پرسیدم که تو چرا اینجایی ؟ اگر اتفاقی برای تو امبن بی افتد من باید جواب مازیار و پدر و مادرت را چه بدهم . وقتی تو را در ان شرایط پیدا کردم که از سرما می لرزیدی اما امین را گرم نگه داشته بودی و دندانهایت به هم می خورد جرات بیشتری برای جواب دادن های کوبینده به مازیار و زبان درازی هایش پیدا کردم و با دفعا تو از من مازیار فهمید که نازه باید از تو هم تشکر کند تا پرخاشگری و حالا تو می خواهی غروری که برای من در مقابل مازیار به وجود آوردی با فکر های احمقانه ات خراب کنی و به او بگویی کارت درست بود که به من تویهت کردی و مازیار را بیشتر پررو کنی که دفعات بعد راحت تر سر من و تو فریاد بزند و هر چه خواست بگوید . من مازیار را خوب می شناسم اگر جوابش را نمی دادم بددتر فریاد می کشید .....ادریس به این فکر می کنم که حضور من قرار بود باعث آرامشت بشه اما فقط تو را به دردسر انداخته ام . من پیشمانم نه از این کهخ پشنهاد تو را قبول کردم و در کنار تو این مدت زندگی کردم بلکه به خاطر این که با وجود من تو رنگ آرامش را نمی بینی . من متوجه همه ناراحتی ها و نا آرامی های تو شده ام . صاحب خونه و زندگی شدم که در تمام آن رنگ و بو و نشان یاسین است . زمدگی که متعلق به من نیست و باید روزی ان را که از همه وجودم بیشتر دوستش دارم به صاحب اصلی اش بدهم . حق با توست . من واقعا اینجا چه کار می کنم .. چه طور به خودم اجازه دادم که امین به من خو بگیرد .تایپ شده توسط عاشقان رمان . در این وب نظر بذارید تا با سرعت بیشتری به روز کنیم . من خودم دست تو امنت هستم و امین دست من امانت بود . من متاسفم که این همه باعث ناراحتی ها و نابه سامانی های تو شدم . باعث بحث تو با مازیار و ناراحتی های خانواده ات اما هیچ وقت خانواده تو را جدا از انچه که تو فکر می کنی تصور نکرده ام . من به طاهر با آنها انس نگرفتم و به آنها احترام نمی گذارم و دوست شان دارم اما تو .....من چی نادیا ؟ چرفت را تمام کن .متاسفم ادریس اما تو هوب تظاهر به شاد بودن می کنی اگر من به تو لبخند می زنم یا مثل یک بچه از گرفتن هدیه ات خوشحالم می شوم . تظاهر نیست . من طروات را در چشمان مهدیده خانم می بینم . به خاطر او این همه شاد و سرزنده می شوم . به روزی فکر می کنم که باید از پیش او بروم و کسی دیگر غرق این محبت شود . من مهشید و مهدیس را دوست دارم خودم را جزئی از انها می دانم در این چند ماه بیشتر وقتم رابا آنها می گذرانم تا با خانواده ی خودم و برادرهایم . مدت هاست که مثل قدیم با نعیم و نریمان صحبتت نکردم و هم راز و هم دردم عمارخان شده .ادریس گفت : هیچ کس هیچوقت قرار نیست آنها را از تو بگیرد چون خانه مال توست همانطور که محبت ها مال توست .نه ادریس خودت می دانی که من چه می گویم آن خانه مال ان دختری است که قرار است در آینده تو را شاد کند مال تو و عشقت و یاسین که برای آن تلاش کرده . نمی دانم که تو چرا نمی توانی با آندختر ازدواج کنی اما از طرف من به او بگو ان خانه برایش امانت است و نگه می دارم تا او بیاید .ادریس خرمن پرپشت موهایش را دست کشید و گفت : باشد نادیا به او می گویم .ادریس برق را خاموش کرد و روی تخت افتاد و پتو را روی سرش کشید در تاریکی چمه دان لباسم را بیرون کشیدم و لباس خیسم را عوض کردم و لبه تخت نشستم .ادریس بیداری ؟بلهتو هم لباست خیس شده عوض کن .من تنم داغ است و سردی و خیسی لباسم را دوست دارم .ادریس تو گرسنه نیستی ؟نه اما تو برو غذایت رو بخور.من هم میلی به غذا ندارمم .روی تخت دراز کشیدم و مثل ادریس پتویم را روی سرم کشیدم شب از یمه گذشته بود که ادریس بلند شد و چند عطسه پشت سر هم زد .چی شده ادریس وبیدارت کردم .نه بیدا بودم . آن قدر زهنم مشغول است که خوابم نمی برد .من هم همینطور .ادریس نگاهی به ساعت کرد .از اتاق بیرون رفت و نیم ساعت بعد با ظرفی که در آن چند کلوچه بود برگشت و گفت : بلند شو بخوریم که من گرسنه ام .با خنده گفتم : این یعنی این که فکرهاین نتیجه داد ؟بله فکر های تو چی نتیجه داد .هنوز نه ؟از گرسنگی که فکر ادم خوب کار نمی کند .ادریس به کلوچه گازی زد و گفت : خوشمزه است فقط نمیدانم چه کسی این ها را برای سوغاتی خریده بود که من آنها را برداشتم خدا کند مال مازیار و مهدیس باشد .از حرف ادریس خنده ام گرفت و او خیره نگاهم کرد .چیه ادریس چرا نگاهم می کنی .هیچی مگر دزدی خنده داری ؟ نه ندارد من این کلوچه ها را برای خودمان خریده بودم تا در خانه داشته باشیم .نادیا تو کی رفتی خرید که دروغ می گویی ؟به تکتم گفتم برای مان بخرد . ادریس من وقتی تو جنگل می لرزیدم این فکر به ذهنم رسید که تو الان داری کلوچه ها را می خوری برایت مهم نیست مه من کجام .راستش نادیا من اگر این گکلوچه ها را زودتر پیدا میکردم قطعا همانزطور بود اول کلوچه را می خوردم و بعد به دنبالت می امدم .ادریس یادم بنداز فردا بفرستمت بازار کلوچه بخری .ولی یادت باشد تو به سمت جنگا نروی چون می دانم که کلوچه داریم .راستی اسم آین آقایی که من را پیدا کرد چی بود ؟اسم او جواد است پسر آقا جبار .فردا برای تشکر پیش او هم برویم ؟بله می رویم . خانم راستی چرا امین گریه نمی کند ؟در همین لحظه صدای جیغ و گریه امین بلند شد و با تعجب به هم نگاه کردیم بعد خندیدیم .ادریس بسه من سیر شدم و می روم بخوابم .نادیا به نظرت از 20 تا کولچه چندتا مانده که تو بخواهی سیر شوی ؟نمی دانم خودت بگونگاه کن همین یک دانه مانده فقط خوب ایت که هیچ کدام گرسننه نبودیم وگرنه سر این دعوایمان می شد . بیا نادیا این را هم بخوریم که شب با خیال راحت تری بخوابیم .ادریس کلوچه را نصف کرد و به طرفم گرفت .با خنده گفتم : من سهمم را زیر متکایم قایم می کنم ( خب خره خرد میشه )از خستگی کش و وقسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم کخ ادریس کلوچه را در دهانم گذاش و گفت : از آسمان اینجا هم غذا می آید و خودش را روی تخت انداخت . متکا را برداشتم و روی سرش کوبیدم و گفتم : گاهی هم متکا می اید .ادریس متکار را برداشت و به طرفم انداخت و با خنده گفت : چرا از آسمان برای تو خوراکی می آید و برای من متکا ؟ الان نشانت می دهم .