انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Idris | ادریس


مرد

 
ادریس28

-اسم او جواد است پسر آقا جبار .- فردا برای تشکر پیش او هم برویم ؟- بله می رویم خانم ، راستی چرا امین گریه نمی کند ؟در همین لحظه صدای جیغ وگریه امین بلند شد با تعجب به هم نگاه کردیم وبعد خندیدیم .-ادریس بسه ، من سیر شدم ومی روم بخوابم .- نادیا به نظرت از بیست تا کلوچه چند تا مانده که تو بخواهی سیر شوی ؟-نمی دانم ، خودت بگو .- نگاه کن همین یک دانه مانده فقط خوب است که هیچ کدام گرسنه نبودیم وگرنه دعوایمان می شد، بیا نادیا این را هم بخوریم که شب با خیال راحت تری بخوابیم .ادریس کلوچه را نصف کرد وبه طرفم گرفت .با خنده گفتم :-من سهمم را زیر متکایم مخفی می کنم .از خستگی کش وقوسی به بدنم دادم وخمیازه ای کشیدم که ادریس کلوچه را در دهانم گذاشت وگفت ، از آسمان این جا هم غذا می آید و خودش را روی تخت انداخت متکا را برداشتم روی سرش کوبیدم و گفتم :-گاهی هم متکا می آید .ادریس متکا را برداشت به طرفم انداخت وباخنده گفت :-چرا از آسمان برای تو خوراکی وبرای من متکا ؟ الان نشانت میدهم .شروع کرد با متکا به سرم کوبیدن. متکایم را برداشتم با آن به سر و صورت ادریس کوبیدم که با صدای سرفه های عمار خان که از پشت در می آمد سریع خودمان را به خواب زدیم وبه همان سرعت خوابمان برد.صبح با تکان های دست عمارخان چشمانم را باز کردم ، چشمانم می سوخت به سختی روی تخت نشستم .-نادیا جان بلند شو دیگر ظهر است ، شما دیشب غذا هم نخوردید و اگر این طور پیش بروید مریض می شوید.-من که گرسنه نیستم ادریس را بیدار کنید .با دست ادریس را تکان دادم وگفتم : -ادریس ،عمار خان با تو کار دارد.- نادیا چرا دروغ می گویی پدرم با من کار ندارد ، او می گوید عروس قشنگش برود صبحانه بخورد .عمار خان بیرون رفت وبعد از چند دقیقه دوباره آمد وگفت :-ادریس ،نادیا بلند شوید مهدیده فکر می کند از دیشب ناراحت هستید وگریه می کند ،بلند شوید بیایید بیرون که خیالش راحت شود .ادریس خمیازه ای کشید وگفت :-باشد پدر شما بروید ما هم می آییم.وقتی عمار خان رفت کششی از خستگی به بدنم دادم و به ادریس سلام کردم وگفتم :-بیا برویم که الان دوباره عمار خان می آید .با ادریس وارد هال شدیم . من برای شستن صورتم می رفتم که ادریس با عجله وارد دستشویی شد وگفت :-شرمنده کار من واجب تر است.مهدیده خانم با خنده گفت :-پسر مگر مجبوری هستی که تا الان بخوابی ؟ادریس هم با خنده بیرون آمد وگفت : -سلام به خانواده صامت .عمار خان گفت :-تازه ما رودید ؟-نه پدر .وقتی سر سفره صبحانه نشستیم من وادریس میلی به صبحانه نداشتیم . عمار خان که فکر می کرد ما هنوز به خاطر دیشب ناراحت هستیم گفت :-خودم برایتان لقمه می گیرم .نگاهی به ادریس کردم و وقتی عمار خان لقمه را گرفت ، گفت :-اول به کدامتان بدهم .هم زمان هر دو به هم اشاره کردیم وادریس گفت :-خانم ها مقدم تر هستند .به ناچار لقمه را از عمار خان گرفتم وشروع به خوردن کردم که از شدت سیری حالم دگرگون شد و خودم را به سمت دستشویی رساندم . وقتی بیرون آمدم مهدیس تازه از خواب بیدار شده بود با خنده گفت :-مبارک باشد، من گفتم بچه خوب است اما نه این قدر زود .از خجالت دوباره به سمت دستشویی رفتم و بعد از چند دقیقه بیرون آمدم که مهدیده خانم گفت :-عزیزم اگر حدس مهدیس درست باشد من خیلی خوشحالم . امیدوارم بچه ها دوقلو باشند ، یکی دختر ویکی پسر .از خجالت به دستشویی پناه بردم . وقتی بیرون آمدم ادریس را دیدم خجالت زده نگاهم می کند و می خندد با لحن ملایمی گفت: -مادر ،مهدیس ، دیگه کافیه ف اگر ادامه بدهید باز نادیا از خجالت مخفی می شود .عمار خان گفت :-عروس خوشگلم چیزی شده ؟کمی به خودم مسلط شدم وگفتم :-نمی دانم شاید مسموم شدم .عمار خان که از ماجرای ما با خبر بود گفت : -از دیشب تا به حال چیزی نخوردی به همین خاطر است . مهدیده خانم گفت :-با این حال باید پیش دکتر بروی.زیر نگاه های مهدیده خانم و عمارخان نتوانستم دوام بیاورم وبه اتاق برگشتم . در راه شنیدم که ادریس می گفت :-بروم ببینم نادیا چه شده است.وقتی ادریس به اتاق آمد به هم نگاه کردیم و به خاطر این که صدای خنده هایمان بیرون نرود متکا را به سمت صورتمان بردیم، شروع به خندیدن کردیم که به تکان دست ادریس به خودم آمدم با دیدن عمارخان رنگم پرید. عمارخان با تعجب به ما نگاه می کرد و گفت:-شما حالتان خوب است؟ادریس که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت:-چیزی نشده برای نادیا خاطره تعریف کردم نادیا خندید من هم به خنده ی او خنده ام گرفت.-خیلی خب ما داریم می رویم بازار شما هم اگر می آیید آماده شوید.-ادریس گفت:-من که نمی آیم، نادیا تو اگر می خواهی برو.-نه، من هم نمی توانم بیرون بروم.عمارخان پرسید:-نادیا حالت بهتر شده؟-بله.با چشم به ظرفی که در آن کلوچه ریخته بود اشاره کردم و عمارخان فهمید که چه شده و گفت:-هر جور خودتان دوست دارید.عمارخان برای گفتن حرفی من... من... می کرد، به بهانه ای بیرون رفتم و کنار پنجره ایستادم. همه برای بیرون رفتن در تکاپو بودند و هیاهویی بر پا بود.عمارخان صدایم کرد.-نادیا.-بله امری دارید؟-الان بهترین موقع است پس حواست را جمع کن.مازیار در حالی که خمیازه می کشید از اتاق بیرون آمد و جواب سلامم را با ابروهای در هم کشیده داد.عمارخان با ناراحتی گفت:-او هنوز دلخور است تو ناراحت نشو.-نه، ناراحت نمی شوم فقط دوست ندارم بین ادریس و آقا مازیار اختلافی ایجاد شده باشد. شما که می دانید من باید دیر یا زود از ادریس جدا شوم.عمارخان لبخند زورکی زد و با تلخی گفت:-این اتفاق نمی افتد.همه با شادی از خانه بیرون رفتند آهسته سرکی به اتاق کشیدم. ادریس خوابیده بود خسته از تنهایی به حیاط رفتم و در آن قدم زدم و به لحظات خوبی که می توانستم برای ادریس به وجود بیاورم فکر کردم و برای آن نقشه می کشیدم.روی تنه رنگ شده درختی در حیاط نشستم، با همه وجود غرق آن زیبایی شده بودم در پوستم نمی گنجیدم.ادریس آمد و گفت:-خانم اینجا نشستی من کلی دنبالت گشتم.-تو که بخوابی معلوم است که من هم از اینجا سر در می آورم. من با خانواده ات نرفتم چون تو تنها نمانی، اما تو رفتی و خوابیدی.-خب چه کار کنم! بلند شو برویم بیرون ببینم می توانیم تلافی کنم.-با چی؟-کلوچه.-نه نه من دیگر کلوچه نمی خواهم، حالم را به هم میزند.دریس خندید و با دست آرام به پشتم کوبید و گفت:-آماده شو که من کلی کار دارم.صورتم را با صابون شستم به اتاق رفتم و سعی کردم بهترین لباسم را بپوشم و بهترین آرایش را بکنم، کم کم آماده می شدم که ادریس در زد و وارد شد. همان طور به هم زل زده زده بود که گفتم:-ادریس تو هروقت که من را مرتب می بینی می خواهی اینطوری خیره نگاهم کنی؟ادریس خنده ای کد و کفت:-خانم شما آماده شدید بروید تا من هم آماده شوم.-ادریس من در حیاط منتظرت هستم، بیا ببینم می توانم حسابی به خرجت بیاندازم؟-شما امر بفرمایید چه کسی است که گوش بدهد.مطمن گفتم:-ادریس گوش میدهد.در بازار کنار ادریس راه می رفتم و او با شادی به همه چیز نگاه می کرد برای خرید هر چیزی مسخره بازی در می آورد، کلی سر به سر فروشنده ها می گذاشت و بعد از آنها تخفیف می گرفت.-ادریس تو که پول داری چرا چانه می زنی؟-تمام مزه خرید به همین چانه زدنش و سر به سر گذاشتن هایش است.ادریس به مقدار زیادی خرید کرد و با هم سوار ماشین شدیم.-نادیاالان کجا برویم؟-کنار دریا.-باور کن من هم می خواستم آنجا برویم.ادریسدر حالی که به سرعت رانندگی میکرد گفت:-دریا صبر کن که ما آمدیم در تو غرق شویم.با تعجب گفتم:-من نمی خواهم غرق شوم.-چی نادیا؟ تو از کجا فهمیدی که من چی گفتم:-خب تو بلند و واضح صحبت کردی.-نادیا دیوانه شدم و از دست رفتم.کمی ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم:-یعنی تا به الان نمی دانستی؟- نادیا؟- بله؟ادریس به شوخی گفت:-دلت میآید که به من این حرف را می زنی؟-کدام حرف؟ تو خودت اعتراف می کنی و من تایید می کنم.ادریس ماشین را کنار دریا نگه داشت و گفت:-پس خیلی مواظب باش.-مواظب تو؟با خنده از ماشین پیاده شدم و ادریس به دنبالم دوید با سرعت از او فاصله گرفتم.-نادیا اگر راست می گویی بایست.-ادریسمن که حرفی نزدم، خسته شدم بسته دیگه.-نادیا اگه بگیرمت زیر این شنها دفنت می کنم.-ادریس بترس از خشم من که تو را زیر این شنها خاکت نکنم.خسته نشستم و ادریس در حالی که نفس نفس میزد کنارم نشست و گفت:-خوب توانی برای دویدن داری.-تو هم نفس خوبی داری.به شانه ادریس تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم و گفتم:-چه قدر دنیا زیباست ؟ مخصوصا که آدم در کنار دوست داشتنی هایش باشد.-منظورت چیه ؟ چی می خواهی بگویی ؟ -خب من ...من دریا را دوست دارم وهمیشه از رنگ آبی آن استقبال می کنم .ادریس دستش را ستون بدنش کرد و گفت :-من همه چیز این دنیا را دوست دارم .-ادریس ،آن دختری زا که دوستش داری چه شکلی است؟-پسری را که تو دوست داری چه شکلی است ؟-بد جنسی نکن اول من پرسیدم .-خب خودت هم اول جواب بده .به صورت ادریس زل زدم و گفتم :-صورتش سفید وگرد است وموهای حالت دار مشکی دارد که معمولا در صورتش تاب می خورد. لب هایش قلوه ای و چشمان مشکی ویاقوتی دارد و ابروهایش تاج دار است . روی چانه اش فرورفتگی دارد و با خنده اش دل همه را آب می کند وآرزوی همه دختر ها ست که با او ازدواج کنند .ادریس دستی به صورتش کشید و گفت :-خوش به حالش .-چرا؟-چون همه دختر ها دوستش دارند .-تو بگو آن دختری که دوستش داری چه شکلی است ؟ -شرمنده من نمی توانم بگویم .-ادریس این به دور از نصاف است .-خب چه فایده ای برای تو دارد که بدانی ؟ اصلا برایت چه اهمیتی دارد؟-مگر حرف های من برای تو اهمیتی دارد، ادریس زیر قولت نزن . -بله اهمیت دارد، می خواهم بدانم کسی که می خواهد در آن خانه با تو زندگی کند لیاقت آن جا را دارد یا نه ؟ یاسین کلی برای آن خانه زحمت کشیده بود .نمی دانم چرا کنترلم را از دست دادم وبا تلخی گفتم :-ادریس حالم را به هم زدی با آن خانه ،مطمن باش وقتی خواستم از تو جدا شوم آن را به تو بر می گردانم . آن خانه مبارک تو وآن دختر باشد .با ناراحتی از کنار ادریس بلند شدم وشروع به قدم زدن کردم .ادریس با صدایی بلند گفت :-حالا چرا ناراحت می شوی؟-من ناراحت نشدم ، تو هستی که به خاکستر غم و غصه من هیزم می گذاری .-ادریس دستش را در هم قلاب کرد و زیر سرش گذاشت و رو به آسمان دراز کشید و با صدای بلندی گفت :-نادیا بیا کارت دارم .-من حوصله ندارم ،بعدا صحبت می کنیم .-بیا تا برایت حرف هایم را بزنم وبرو .کنجکاو بودم ، می خواستم زود تر کنار ادریس بنشینم اما خودم را به بی اعتنایی زدم و آرام آرام به سمت او رفتم با فاصله کنارش نشستم .ادریس به طرفم چرخید و دستش را عصای زیر سرش کرد و گفت :-باور کن منظوری نداشتم . دختری که من دوستش دارم خیلی زیباست ،اصلا نمی دانم که چه طور او را توصیف کنم . او یک فرشته است یک فرشته ، کمر باریک وخوش اندام که موهایش از هر حریری نرم تر است و وقتی موها ی مشکی اش را روی شانه اش می ریزد من مست آن موها می شوم . وقتی با لب های باریک و کوچکش می خندد وبرای حرف زدن مثل یک غنچه از هم باز می شود انگار همه دنیا به رویم لبخند می زند . چشمانش مثل یک آهوی وحشی است و رنگ قهوه ای آن من را به یاد استوار ترین کوها می اندازد . کمان ابروهایش مثل کمان رنگین کمان است . همیشه در خیالم او را در آغوشم می گیرم و می فشارمش و با او می خندم . هیچ وقت نمی توانم او را کنار مرد دیگری ببینم و اگر بفهمم مردی هست که او را دوست دارد حتما می کشمش .-چه دختر زیبایی ، او حتما لیاقت عشق تو را دارد .ادریس خنده مسخره ای کرد وگفت :-اگر او بداند که من دوستش دارم حتما به حماقتم می خندد.-مگر نمی داند ؟- نه نادیا هنوز به او نگفتم . نمی دانم که او چه عکس العملی نشان می دهد ، می ترسم بیشتر از من فاصله بگیرد . حداقل الان به خیلی چیز ها دل خوش کرده ام . نادیا آن پسری را که تو دوستش داری چرا به سراغت نمی آید ؟-چون او خودش دختر دیگری را دوست دارد.-به نظر من ،او یک دیوانه است اگر از تو بگذرد .-شاید او هم مثل تو یک دختر زیباتر از من پیدا کرده .ادریس آهی کشید و خودش را روی شن ها انداخت . -نادیا تو اگر جای آن دختر بودی و می فهمیدی من ، تو را دوست دارم چه کار می کردی ؟-نمی دانم ادریس ، شاید با شوق زیادی قبول می کردم . تو چی ، اگر جای آن پسر باشی و بدانی که من دوستت دارم چه کار می کردی ؟- به خواستگاریت می آمدم .به حرف ادریس خندیدم وگفتم : -تو که آمدی .-وتو هم قبول کردی .-خب دلم برای تو سوخت .-من هم با کنار تو بودن از خودگذشتگی کردم .-تو آمدی وپیشنهاد دادی ! با ادریس به خنده افتادیم و او مشتی شن به صورتم پاچید . دستم را روی صورتم گذاشتم وبا لحن گلایه آمیزی گفتم :-چشمم... چشمم .-چی شد نادیا ؟-شن ها درون چشمم رفت .ادریس صورتش را نزدیک آورد وبا کنجکاوی محو نگاه کردن به صورتم شد.دستم را از روی صورتم برداشتم و جیغ کشیدم که ادریس از ترس خودش را به عقب انداخت .-خندیدم وگفتم ترسیدی ؟ادریس آب دهانش را قورت داد وگفت :-یکی طلبت . تا اخر 380 تایپیدم. -اختیار داری آقا من همیشه به شما بدهکارم. راستی ادریس الان اگر الان آن دختر اینجا بود چه کار می کردید؟ -نمی دانم، شاید به او حقیقت را می گفتم. تو چی؟ -من او را می ترساندم. چرا ادریس نمی فهمد که او را دوست دارم و منظورم از آن پسر خود اوست. -نادیا تنی به آب می زنی؟ -نه، هوا سرد است. - برویم ویلا؟ -باشه. با باز شدن در ویلا و دیدن جواد، ادریس از او به خاطر دیشب تشکر کرد نزدیک در ورودی ویلا رسیده بودم که صدای مازیار در جا میخکوبم کرد. او با صدای بلند صحبت می کرد و موضوع صحبتش من بودم. -نه مهدیده خانم این همه طرفداری شما از نادیا اصلا منصفانه نیست. او ارزش این همه محبت شما را ندارد، به اندازه کافی از این خانواده سود برده و جیبهایش را پر از پول کرده و زبانش دراز شده. او با آن برادرها و پدر بدجنسش گه خود را به مظلومیت می زنند با آن مادرش که وانمود به خانمی و صبوری می کند. اگر من هم بودم وآن همه ثروت یک جا به پای دخترم می رختند صبوری می کردم و حاضر می شدم دخترم همسر مردی شود که مدتی در آسایشگاه بود حتی اگر آن پسر الان سالم باشد که هست. شما برای راضی کردن نادیا به ازدواج با ادریس بیش از اندازه به او پول دادید. باور کنید ادریس می توانست همسر لایقتر از نادیا پیدا کند. عمارخان گفت: -تو چرا در زندگی ما دخالت میکنی؟ -چی عمارخان؟ تا همین دو روز پیش که همه تان شده بودم و نور چشمی تان بودم. قبل از آن اتفاق من بودم که دنبال یاسین مثل سگ پاسوخته می دویدم از خواب و خوراکم می گذشتم به او کمک می کردمتا آن خانه رنگ و رویی پیدا کند و از آن خرابه به آبادی بشیند. حالا که این دختر آمده در زندگیتان من شده ام هیچ کاره؟ مهدیده خانم گفت: -ما زحمت تو را بی نتیجه نگذاشتیم. -نه نگذاشتید اما آن دختر حق نداشت از اتاق بیرون بیایید و آن طوری سر من فریاد بکشد. دختری که از زحمات ما به آن خانه رسید به خاطر پول ادریس به او احترام می گذارد و خانواده اش از ترس این که فاصله های فرهنگی اش با شما بر ملا نشود با شما رفت و آمد نمی کنند. عمارخان گفت: -مازیار تو داری زیاده روی مینی، به نادیا بی احترامی نکن. -من تمام این حرفها را در مقابل نادیا هم می زنم. دختر بی فرهنگ بچه من را به خطر انداخته و مهدیس این همه گریه و زاری می کرد. دست سنگین ادریس روی شانه ام نشست، به زور بغضم را قوت دادم و به او لبخند زدم. -نمی خواهی بروی داخل و از خودت دفاع کنی؟ -نه ادریس مهم نیست. -پس من می روم. دستش را گرفتم و گفتم: -ما که چیزی نشنیدیم. -من خیلی وقت است که این جا ایستادم و همه چیز را شنیدم. نادیا این درست نیست. با صدای صحبت مان ، عمار خان در را باز کرد و با دیدنمان متعجب نگاهمان کرد ادریس سرش را به نشانه تاسف تکان داد. به زور لبخندی زدم و به عمارخان گفتم: -خرید کردید؟ عمارخان به آرامی بله ای گفت و به چشمانم زل زد انگار در عمق آن غم وجودم را میدید. -ادریس بیا برویم کمی در حیاط قدم بزنیم انگار هنوز احتیاج داریم که نفس عمیق بکشیم. -نادیا من با تو نمی آیم و باید بروم حق یک نفر را دستش بگذارم. -نه ادریس مهدیده خانم ناراحت می شود. ما نباید پشت در می ایستادیم و به حرفهایشان گوش میدادیم. به زور دستم را در دست ادریس قلاب کردم و او را کشان کشان به سمت یکی از کنده های قرمز بردم و روی آن نشستیم. ادریس چنگی به موهایش کشید و گفت: -می بینی این هم یکی دیگر از مشکلات من است که نمی توانم راحت زندگی کنم. -ادریس زندگی با مشکلاتش زیباست. -بله مشکلات، نه توهین ها و طمع هایش. -هر دختر دیگری هم که با تو زندگی کند این حرفها برایش بی معنی است. ادریس به خاطر خوبی هایی که مازیار به تو و خانواده ات کرده حرفهای او را نشنیده بگیر. -من مثل تو نیستم. -چرا هستی، هر دوی ما عاشقیم و مثل هم هستیم. -نادیا تو یک فرشته ای. -خوب می دانم. -راستی نادیا تو می خواستی من را غافلگیر کنی پس چی شد؟ -بگذار وقتی به خانه برگشتیم حتما این کار را می کنم. -نمی توانی بگویی که در چه زمینه ای است؟ -شاید اعتراف. -این جوری که عذاب آورتر است، بهتر بود اصلا حرفی نمی زدی. -ادریس آن قدر فضول نباش. -من کنجکاوم خانم، مودب باش. عمارخان سینه اش را صاف کرد و بیشتر به طرفمان آمد و گفت: -جوانها مهمان نمی خواهید؟ -البته عمارخان، همیشه از بودن در کنار شما خوشحال می شویم. عمارخان کنار ادریس نشست و گفت: -چه مزه ای است؟ ادریس پریسد: -چی؟ -عشق چه مزهای است؟ -تست هوش می پرسید عمارخان؟ -پس نادیا اول خودت جواب بده؟ -شور و شیرین و تلخ و ترش. -تو چی ادریس؟ -مگر دیگر مزه ای مانده است که نادیا نگفته باشد؟ -ادریس با من بازی میکنی؟ -نه پدر باور کنید. من هم با نظر نادیا موافقم. -پس هر دوی شما عاشق های عاقل هستید؟ -عمارخان در عقل ما شک داشتید؟ -نه دختر تسلیم، من هر حرفی بزنم شما می خواهید من را محکوم کنید. -بلند شوید برویم تا بیشتر از این سرما زده نشدید. ادریس تو چه شوهری هستس که نمی بینی دستان همسرت از سرما سرخ شده؟ ادریس دستم را در دستش گرفت و به سمت دهانش برد و با حرارت دهانش کمی آن را گرم کرد و گفت: -من بخاری خوبی هستم ، اما بلند شوید برویم که خود بخاری هم سردش است. با خنده بلند شدم و به ادریس گفتم: -ما چیزی نشنیدیم پس با لبخند وارد خانه شو. -سعی می کنم. -ادریسمن مطمن باشم؟ عمارخان گفت: -نترس نادیا جان، ادریس چندان هم که نشان می دهد آدم بد اخلاقی نیست. با ورودمان مازیار بلند شدو به اتاقشان رفت. با اشاره ادریس به دنبال او به سمت اتاق رفتم. ادریس خودش را روی تخت انداخت و گفت: -نادیا تازگی ها خودت را در اینه قدی دیده ای؟ -نه چه طور؟ -پس این کار را بکن. -چرا؟ اتفاقی افتاده؟ لباسم نامرتب است؟ -می خواهم غافلگیرت کنم. -یعنی چی؟ منظورت چیه؟ -اگر تو بگویی آن غافلگیری چیست من هم می گویم. -ادریس من که سر در نمی آورم. -راستی نادیا شاید فردا به خانه برگشتیم، می خواهم به پدر بگویم تا همه با هم برگردیم. -اما ما قرار بود یک هفته در اینجا بمانیم. - عجب مهمان پررویی هستی؟ -هم نشینی با تو من را پررو کرده. -من می روم نظر پدرم را برای رفتن بپرسم. ادریس از اتاق بیرون رفت و در سکوت به انتظارش نشستم و ما بقی روز در آرامشی شیرین سپری شد. شب شده بود همه چراغها خاموش بود. ادریس باز کنار پنجره ایستاده بود به چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود فکر می کرد. به تمام حرفهای و رفتارهای ادریس فکر می کردم که دراز کشید و بازویش را روی صورتش گذاشت. دختری که ادریس برایم توصیف کرده بود را در ذهنم تجسم می کردم آه می کشیدم که ناگهان یادم آمد ادریس گفت: وقتی موههای مشکی اش را روی شانه اش می ریزد من مست می شوم. با هیجان بلند شدم و گفتم: -موهای مشکی پی آن مو طلایی چه می شود؟ ادریس که بیدار شده بود با نگرانی پرسید؟ -چی شده؟ -هیچی، ببخشید. -خواب بد دیدی؟ - نمیدانم. ادریس دوباه خوابید و من هم سر جایم خوابیدم. آن دختر توصیفی خیلی شبیه من بود و باز با صدای بلند فریاد کشیدم؟ -شبیه من؟ و ادریس با ترس بلند شد و برق را روشن کرد. -نادیا تو مشکلی داری؟ -نه. -مریضی؟ -نه -پس چی؟ -هیچی باور کن. -بخوابم؟ -بله. ادریس برق را خاموش کرد و گفت: -دیگر نمی خواهی با تعجب فریاد بکشی؟ -نمی دانم. -بخواب ما فردا صبح به خانه بر می گردیم. ادریس به خواب عمیقی فرو رفته بود اما من تا صبح به حرفهای او فکر می کردم به این نتیجه رسیدم اگر ادریس آن دختر مو طلایی را دوست ندارد من را هم دوست ندارد چون مدعی شده بود که اگر بفهمد کسی به آن دختر نظر دارد او را می کشد و در مقابل نگاه های حریص سلمان ساکت و بی تفاوت نشسته بود. -نادیا بلند شو باید حرکت کنیم. -ادریس من الان خوابیدم. -به من مربوط نیست بلند شو. -فقط چند دقیقه دیگر بگذار بخوابم. دوباره خوابم برده بود که ادریس تکانم داد و گفت: -باور کن همه در حیاط منتظر ما هستند. ادریس در برداشتن چمدان کمکم کرد و به سمت ماشین راه افتادیم. مهدیس با مازیار در ماشین عمارخان نشسته بودند و مهدیده خانم کنار ماشینها این پا و آن پا می کرد. با سر به مهدیس و مازیار سلام کردم و مهدیس در جوابم فقط لبخند زد. مهدیده خانم وقتی به گرمی در آغوشش فشردم و صبح به خیر گفت، در ماشین کنار مهدیس نشست و عمارخان به سمت ماشین ادریس آمد و گفت: -جوانها مهمان نمی خواهید؟ -پیر مرد تو هم که مدام خودت را به ما بچسبان. -پیرمرد باباته که مثل چسب می ماند. عمارخان کمی خودش را به سمت ادریس کشید و گفت: -شاید این نوع چسب نتواند به مازیار بچسبد و با شما بیشتر خوشباشد. در ماشین عمارخان که جلو کنار ادریس نشسته بود مدام با او سر به سر می گذاشت و وقتی سکوت من را دید پرسید: -باز هم با هم قهر کردید؟ ادریس گفت: -نه پدر این خانم....نادیا بگم دیشب چه کار کردی؟ --چه کار کردم؟ چه می خواهی بگویی؟ -پدر جان نمی دانی که من از دست این دختر چی کشیدم؟ خوابیده بودم داد کشید «موهای مشکی پی آن موطلایی چی میشود» دوباره خوابیدم فریاد میزد«شبیه من؟» و بعد تا صبح در خواب حرف زد و صبح که بیدارش کردم گفت، من تازه خوابیدم پس اگر تو تازه خوابیده بودی آن همه حرف را در خواب من زدم؟ -ادریس اغراق نکن. -نه باور کن نادیا دیشب حرفهایی در خواب می زدی که من اصلا نمی توانستم آنها را بفهمم. عمارخان با لبخند گفت: -امیدوارم اعتراف نکرده باشی؟ متعجب پرسیدم: -به چی؟ عمارخان با خنده گفت: به همان چیزی که خودت میدانی؟ -ادریس من در خواب چی می گفتم؟ -نا مفهوم بود.
     
  
مرد

 
ادریس29
نفس راحتی کشیدم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. عمارخان و ادریس با هم صحبت می کردند و من محو تماشای جاده بودم.
-ادریس چقدر با سرعت رانندگی می کنی؟
-شما که میدانید پدر،... من... الان... منتظرم هستند.
-تو از همه چیز مطمئنی؟
-بله.
-چی شده ادریس؟
-یک قرار کاری دارم. نادیا تو که به خانه برویم می خواهی چه کار کنی؟
-برنامه خاصی ندارم.
-با من به یک مهمانی می آیی؟
-به کجا؟ صحبتی از مهمانی نکرده بودی؟ ما خیلی خسته هستیم.
-خانه یکی از دوستان، نادیا من به آنها قول دادم در آنجا استراحت می کنیم.
-باشد می آیم، اما باید خیلی صبر کنی تا من حاضر شوم.
-من خودم هم کلی زمان برای آماده شدن احتیاج دارم پپپپپپس با هم آماده می شویم و به آن مهمانی می رویم.
همه ساکت شده بودیم که ادریس از آینه نگاهم کرد و گفت:
-نادیا این یک مهمانی خیلی همه است که من می خواهم تو در آن مثل همیشه بدرخشی و آن مدالیوم را به گردنت بی اندازی.
-چرا؟ کمی نگران شدم. ادریس به خانه ی کدام دوستت می رویم؟
-چه قدر حرف میزنی نادیا.
-تو که بیشتر با عمارخان حرف می زدی و من ساکت بیرون را نگاه می کردم.
-ادریس ما از تکتم و آقا جبار خداحافظی نکردیم.
-ما خداحافظی کردیم چون آمدن تو طولانی شد آنها به داخل خانه اشان رفتند.
-دوست داشتم از تکتم خانم و آقا جبار خداحاقظی کنم.
عمارخان گفت:
-چندان هم مهم نبود نادیا جان، تو باید کمی رفتارت را عوض کنی به همه زود انس نگیری و خودت را مجبور به کارهایی نکنی که خیلی پیش پا افتاده است.
-به نظر شما احترام و تشکر پیش پا افتاده است؟
ادریس گفت:
-نادیا باز که خانم معلم شدی.
-حق با نادیاست ادریس دخترم در مسافرت بعدی به اینجا تلافی کن.
-راستی پدر، نادیا می خواهد من را با چیزی غافلگیر کند به نظر شما من اول او را غافلگیر می کنم یا نادیا من را غافلگیر می کند؟
-تو، چون از او بدجنس تری.
ادریس خندید و صدای موسیقی را زیاد کرد و صدا در ماشین پیچید. مازیار با سرعت زیادی پیچ جادهها را دور می زد و ادریس بی توجه به او غرق رویاهایش بود. عمارخان گفت:
-ادریس نگه دار من می خواهم بروم عقب کنار نادیا بنشینم.
- از پیش من بودن خسته شدید؟
-من اصلا تو را آدم حساب نمی کنم.
عمارخان خندید، ادریس گفت:
معلومه من یک فرشته ام.
-ادریس خجالت بکش، تو مردی و اسم فرشته اصلا مناسب تو نیست.
-پذر شما برای من آبرویی پیش نادیا نگذاشتی همان بهتر که بروید و عقب بنشینید.
ماشین باز در جاده پر پیچ و خم به راه افتاده و عمارخان با صدای آرام پرسید:
-چه طور می خواهی ادریس را غافلگیر کنی؟
-شاید با اعتراف.
- تصمیمت را گرفته ای؟
-بله بهتر از بلا تکلیفی است، اما چه زمانی او را غافلگیر کنم.
-ادریس هم می خواهد تو را غافلگیر کند شاید او هم می خواهد پیش تو به عشقش اعتراف کند.ادریس و تو آدمهای با منطقی هستید پس با آرامش بیشتر فکرهایت را بکن.
-ادریس هم اگر از من خوشش نیاید باز میدانم که او میداند من دوستش دارم و برایش بیشتر از یک دوست ارزش قایل هستم.
ادریس از آینه نگاهی کرد و گفت:
-کمی بلندتر صحبت کنید که من هم بشنوم.
عمارخان گفت:
-اگر لازم بود که تو هم بشنوی خودم می گفتم.
-پدر حالا من غریبه شدم؟
-غریبه بودی، نمی دانستی؟
عمارخان با دست روی شانه ادریس کوبید و گفت:
-حواست به کار خودت باشد.
ادریس کنار فصایی سر سبز ماشین را نگه داشت و از ان پیاده شد.
-چی شده ادریس؟
-هیچی من دیگر رانندگی نم کنم باید به من بگویید که در مورد چه صحبت می کردید، اصلا پیرمرد تو بیا رانندگی کن من با نادیا صحبت می کنم.
عمارخان پشت فرمان نشست و ادریس خودش را در کنارم انداخت و گفت:
-خوب نادیا اعتراف کن.
-به چی؟
-به همان حرفهایی که الان به پدرم زدی؟
-من حرفی ندارم.
-می گویی یا خودم به خدمتت برسم.
با صدای بلند داد کشیدم:
-عمارخان کمک این می خواهد از من اعتراف بگیرد.
عمارخان در همان حال که رانندگی می کرد دستش را به سمت ادریس دراز کرد و چند ضربه به او زد و گفت:
-نادیا را اذیت نکن پسره بی ادب تو که فضول نبودی.
ادریس مثلا گریه کرد و گفت:
-من می روم به مادرم می گویم شما با من بازی نمی کنید و حرف نمی زنید، اصلا من قهرم.
لحن کودکانه ادریس چنان جالب بود که خودش هم خنده اش گرفت.
عمارخان لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-حالا که با ما قهری پس همانجا بمان.
ماشین را نگه داشت و گفت:
-نادیا بیا جلو کنار من بشین.
ادریس معترض گفت:
-عجب گیری افتادم.
-عمارخان گفت:
-تو قهری پس با ما حرف نزن.
ادریس دوباره لحن بچه گانه گرفت و گفت:
-پدر قول میدهم که دیگر قهر نکنم.
عمارخان پایش را روی گاز ماشین فشرد.
ادریس خودش را روی صندلی انداخت و سرش را به طرفم آورد و روی شانه ام گذاشت و گذاشت و گفت:
-من خوابیدم هر وقت رسیدیم بیدارم کن.
ادریس چشمش را بست، صبر کردم تا کمی چشمانش سنگین شود بعد با ریشه روسری ام به صور او کشیدم و بینی اش را قلقلک دادم.
ادریس با دست روی صورتش کشید و عمارخان از آینه نگاهمان کرد. دوباره خوابید و این بار ریشه ها را در گوشش فرو کردم.
ادریس انگشتش رادر گوشش کرد و چند بار تکان داد.
با صدای خنده ام، چشمانش را که حسابی سرخ شده بود باز کرد و گفت:
-اذیت نکن.
-من که متکا نیستم، خسته شدم.
ادریس آهسته طوری که خودم هم به زور می شنیدم گفت:
-تو آرامش بخش تر از متکا هستی.
از این حرف ادریس قلبم شروع به تپیدن کرد از خجالت سرم را پایین انداختم و با تکانی که خوردم ادریس گفت:
-نادیا تو شنیدی که من چی گفتم؟
-بله...
ادریس دستش را به پیشانی کوبید و شروع به خندیدند کرد و گفت:
- خراب کردم.
کمی برای اعتراف به عشقم که مثل کوه در قلبم می سوخت جرات پیدا کردم و با خودم گفتم در اولین فرصت به او خواهم گفت که دوستش دارم. او هر عکسالعملی که می خاهد نشان دهد. عمارخان گفت:
-بچه ها موافقید که کمی کنار این دریاچه استراحت کنیم؟
با خوشحالی گفتم:
-بله من هم از نشستن در ماشین خسته شدم.
عمارخان ماشین را متوقف کرد و ماشین مازیار هم ایستاد همه پیاده شده اند. امین با دیدنم دست و پا می زد و می خواست به بغلم بیایید اما مازیار با نگاه های غضبناکش به مهدیس مانع می شد و من به اجبار با بی تفاوتی از کنار آنها گذشتم.
وقتی با ادریس کنار دریاچه رفتیم، نسیم خنکی می وزید، عکس درختان سر به فلک کشیده روی آب افتاده بود و چند برگ زرد و قرمز روی دریاچه می رقصید.
ادریس با آرامش کنار آب نشسته بود و به عمق آن چشم دوخته بود.
     
  
مرد

 
هم زمان همدیگر را صدا کردیم.
-نادیا اول تو حرفت را بزن.
-نه ادریس اول تو بگو.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ادریس... ادریس...
در دلم غوغایی به پا شده بود تمام حرفهایی که آماده کرده بودم یادم رفت.
-چی شد نادیا، تو چی می خواهی بگویی که این قدر برایت سخت است؟
-ادریس اول تو حرفت را بزن تا من کمی گوشه های ذهنم را جمع کنم و حرفم را درست بزنم.
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت گفتم:
-اسم آن پسری که دوست دارم ادریس است.
بعد با عجله بلند شدم و به سمت بقیه دویدم. ادریس همانطور بی حرکت نشسته بود.
مهدیده خانم نگران پرسید:
-چی شده نادیا؟
-هیچی.
-ادریس کجاست؟
-کنار دریاچه نشسته.
به آرامی به سمت عمارخان رفتم و او که حال آشفته ام را دید پرسید : چی شده ؟
به ادریس ... به ادریس ... به ادریس گفتم .
الان
بله من به او گفتم که دوستش دارم .
ادریس چی گفت ؟
من از خجالت زود از او دور شدم .
حالا چی ؟ می خواهی چه کار کنی ؟
نمی دانم بستگی به خود ادریس دارد
عمارخان از من فاصله گرفت با صدای بلند ادریس را صدا کرد اما او همچنان بی حرکت مانده بود . عمارخان با قدم های بلند به سمت ادریسرفت شانه هایش را تکان داد و صدایش کرد بعد به او کمک کرد تا بلند شود .
از چشم در چشم شدن با ادریس می ترسیدم او نگاهم نمی کرد و متفکر و ساکت بود . وقتی کمی استراحت کردیم همه به سمت ماشین ها رفتند و عمارخان به سمت ماشین مازیار رفت .
با دلهره به سمت عمارخان رفتم و پرسیدم : شما با ما نمی آیید ؟
نه نادیا جان می خواهم کمی پیش مهدیده ابشم .
عمارخان التماس می کنم من و ادریس را تنها نگذارید باور کنید اینطوری خیلی عذاب آور است .
عمارخان با خنده شانه ای بالا انداخت و سوار ماشین دور شدند . ادریس در ماشین را باز کرد بعد پشیمان به مت دسگر ماشین آمد و کلید را به طرفم گرفت . ماشین را روشن کردم و به آرامی به راه افتادم .
ادریس دستش را روی لبه پنجره گذاشته بود و ناخنش را می جوید و در سکوت بیرون را نگاه می کرد . در دل خوم را سرنزش می کردم که چرا به او گفتم دوستش دارم . آرزو می کردم می توانستم حرفی بزنم یا ادریس حرفی بزند . از این حالت خسته کننده بیرون می امدیم اما انگار هر دوی ما لال شده بودیم از بی توجهی ادریس خسته شده بودم و می دانستم در ذهنش دادر من را با آن دختری که دوستش دارد مقایسه می کند برای کوتاه کردن راه پایم را روی گاز گذاشتم از ماشین مازیار سبقت گرفتم و در پیچ بعدی آنها را جا گذاشتم . وقتی به خانه رسیدیم ادریس چمه دانش را کناری گذاشت و با عجله به اتاقش رفت . وقتی از پله ها بالا می رفتم صدای صحبت ادریس را شنیدم که با تلفن صحبت می کرد .
حتما دداشت با آن دختر صحبت می کرد من را آدم بی شخصیتی معرفی می کرد و با ثدایی بلند می خندید . صدای خنده یی ادریس در تمام خانه پیچیده بود و عذابم می داد .
صدای باز و بسته شده در اتاق ادریس آمد . فهمیدم از خانه بیرون رفته از سر دلتنگی با مادم برای تما گرفتن با او از پله ها پایین رفتم ادریس چمه دانش را به هم ریخته و از خانه بیرون رفته بود . میان لباس هایش جعبه ای کادو شده نظرم را حلب کرد ان را برداشتم و کنار گوشم تکان دادم تا ببینم در ان چیست چه قدر جعبه اش زیبا بود و تمام سلیقه ادریس در ان خودنمایی می کرد . با عصبانیت از بی توجهی ادریس به حرفم و نبودنش در خانه جعبه را محکم به طرف دیوار پرتاب کردم و صدای خرد شدن شیشه ای در دروان جعبه بلند شد پشیمان از کاری که کرده بودم به سمت جعبه دویدم و آن را برداشتم از دورن جعبه چنان بوی خوبی آمد که احساس کردم در دنیای دیگری هستم . حتما ادریس پول زیادی برای آن کادو داده بود . جعبه ی کادو شده را سرجایش گذاشتم و با دل نگرانی به اتاقم برگشتم .
کمی از غروب گذشته بود و آرام تر شده بودم که ادریس آمد و برگه ای زیر درانداخت .
نادیا آماده باش با هم به مهمانی برویم .
مهمانی مهمانی چه کسی ؟
با بی میلی آماده شدم و به خاطر ادریس بهرتین لباس و آرایش را انتخاب کردم و مدالیوم را به گردنم انداختم در حالی که در آینه به خودم نگاه می کردم به یاد حرفم ادریس افتادم که گفت : خودت را در آینه قدی تازگی دیده ای ؟
با دقت بیشتری در آینه نگاه کردمم اما منظورش را نمی توانستم درک کنم . ادریس من را دوست داشت پس چرا رفتار و کردارش چیز دیگری را نشان می داد . ان دختری که دوستش داشت خیلی شبیه من بود ولی ادریس در مقابل من فقط سکوت کرد و از من فرار می کند .
ضربه ای به در خورد و صدای پای ادریس ازکه از پله ها پایین می رفت بلند شد زمان رفتن رسیده بود و دلم به شدت در تلاطم بود با ثدم های لرزان به دنبال او راهی شدم .
ادریس در ماشین نشسته بود و صدای موسیقی آن را بلند کرده بود به آرامی چند نفس عمیق کشیدم کنارش در ماشین نشستم و او بدون انکه نگاهم کند به راه افتاد .
ماشین به سمت خانه پدرم می لفت اما خجالت می کشیدم از او سوال کنم که چه خبر است ؟
هر چه بود خودم به زودی متوجه می شدم .
ماشین کنار ماشین های دیگری که همه شان را می شناختم ایستاد و ادریس دستانش را از روی فرمان برداشت با صدای خیلی آرام گفت صبر کن تا من هم بیایم و سرش را پایین انداخت . باز از خجالت سرخ شدم و ادریس نیشخندی زد .
کنار ماشین ایستادم و ادریس با آن لباس رسمی و ظاهری چشم گیر کنارم ایستاد دستم را در دستش گرفت .
کنار در دستم ررا از دست ادریس بیرون کشیدم او با سماجت دستم را دوباره گرفت و زنگ خانه را زد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ
و زنگ در را فشرد دلگیر از رفتار ادریس به او اخم کردم و گفتم : می خواهی این جا هم با من مثل یک عروسک بازی کنی اما احتیاج نیست همه من را در اینجا می شناسند .
دستم را از دست ادریس بیرون کشیدم و با ناراحتی به سمت خیابان به راه افتادم .
ادریس با چند قدم بلند به سمتم امد و با حالتی عجیب دستم را در دستش گرفت و گفت : بیا نادیا به خاطر من بیا
کدام خاطر ادریس ؟ کدام احترام ؟ تو در مقابل من که ....
نریمان که برای باز کردن در بیرون آمد با دیدنمان به طرفمان امد و گفت : حالا زنگ می زنید و فرار می کنید ؟
دستم در دست ادریس از عصبانیت می لرزید و ناچار به دنبال آن ها وارد خانه شدیم با ناراحتیی سرم را پایین انداخته بودم که صدای سوت و دست زدن بلند شد . با تعجب به همه دوستانن و اقوام که با شادی ایستاده بودند و دست می زدند نگاه کردم . دانه های سفید و طلایی که در هوا پر شدده بود به زیبایی آن می افزود با تکان دست ادریس به سمت مهمان ها رفتیم . ادریس با مهربانی با همه احوال پرسی می کرد و از انها به خاطر حضورشان تشکر میی کرد .تایپ شده توسط وبلاگ آرمیدا کناری ایستاده بود و با صدای بلند تبریک می گفت . عمارخان و مهدیده خانم و مهدیس هم با شوق سیت می زدند و مادر و پدرم با بوسیدن صورتم بهم تبریک می گفتند اما آنها برای چه جشن گرفته بودند و این قدر شاد بودند . شاید همه فکر می کردند که من باردارم و برای مان جشن گرفته بودند .
نعیم و که هنوز مشانی ازز زخم روی دستش بود به طرفم آمد و در حالی که پیشانی ام را می بوسید تبریک گفت با خنده دستش را دور شانه ام انداخت و گفت : مثل مجسمه نایست تو هم با مهمان ها شاد باش
نگاهی به ادریس انداختم و گفتم چه خبر است ؟ اینها چرا اینجا هستند و به من تبریک می گویند . لب هایش از خنده باز شد و به نعیم گفت : خانم هنوز نمی داند جه خبر است ؟
نعیم کمی چشمش را تنگ کردو گفت : در چه ماهی هستیم ؟ فکر می کنم آذر ماه
نعیم خندید و گفت : نه آذرنیست دی ماه است .
تازه فهمیدم روز تولدم است و با خنده گفتم تولدمه ؟
چه عجب بلاخره فهمیدی
سلمان و دایی ستار باا چهره ای در هم کشیده به ما نگاه می کردند و نعیم از ما کمی فاصله گرفت . ادریس به گرمی دستش را دور کمرم انداخت و روی مبلی کنار هم نشستیم . انگار باز مراسم ازدواج مان بودد و همه چشم به ما دوخته بودند .
هنوز از ادریس خجالت می کشیدم و از خودم حرصم در امده بود که چند لحظه قبل آنطور با ادریس صحبت کرده بودم و از او دوست داشتنم را گذایی می کردم . همه چیز خوب و عالی بود . ادریس محبت های بی درغیش را به راحتی ابراز می کرد و سلمان کلافه از این کار ادریس دست در موهایش می کشید و با فشار دست دایی ستار در جایش نشسته بود و دندان هایش را روی هم فشار می داد .تایپ شده توسط وبلاگ عاشقان رمان زمان باز کردن کادو ها فرا رسید با دیدن کادو های کوچک و بزرگ ذوق زده شدم و از مهمان ها تشکر کردم . همه کادو ها داده شده بود سلمان این پا و ان پا می کرد که کادو ادریس را ببیند سلمان و دایی ستار گردنبند مرواریدی برایم اورده بودند و آرمیدا دستبندی مشابه آن گردنبند در جعبه ای برایم گذاشته بود .
     
  
مرد

 
وقتی کادویی که دست ادریس بود را دیدم مثل این بود که ظرفی از آب جوش روی سرم خالی کردند و تمام تنم اتش گرفت .
کادو را به طرفم گرفت و با صدای تقریبا بلند گفت : این هم کادویی من مه بدانی جه قدر دوستت دارم .
با ناباوری کادو را از دست ادریس گرفتم و یکی از مهمان ها فریاد کشید .
باز کن
با نگرانی گفتم : نه نه
ادریس که می خندید گفت : من برای نادیا یک عطر خریدم که از خالص ترین نوع عطر است و هر کس آن را ببوسد عاشق می شود اما نادیا یادت باشد این عطر را علیه خودم استفاده نکنیی .
همه با صدای بلند خندیدند و دست زدند .
مادر نادیا بازش کن ما هم می خواهییمم آن عطر را ببینیم .
نه نه
باز همه خندیدند و هم اوا با هم در حالی که دست می زدند گفتند : بازش کن . .... بازش کن .
می دانستم با باز کردن کادو و دیدن شیشه ها خرد شده ادریس هم می کشند و دایی ستار و سلمان بهانه ای برای متلک انداختن به او پیدا می کنند اما این هم آوایی که ما را به سمت رسوایی می کشاند تمامی نداشت .
به ناچار با دست لرزان و اهسته شروع به باز کردن چسب ها و ربان های دور کادو کردم و هر لحه بیشتر و بیشتر بوی عطر ان در هوا می پیچید
وقتی آن را باز کردم و همه شیشه های خرد شده را در ان دیدند ادریس رنگش زد شد سلمان و دایی ستار با صدای بلند خندیدند و ادریس روی مبل نشست .
ادریس تو که نمی توانستی آن کادو را درست نکه داری چرا خریدی ؟ نکند یکی دیگر ان را دور انداخته و تو شیشه خرده اش را جمع کردی ؟
نریمان بادی به گلو انداخت و گفت : سلمان باز دلت کتک می خواد که زبان درازی کردی ؟
سلمان با حماقت گفت : نه حقیقت را گفتم .
ادریس با رنگی پریده اما چهره ایی جدی گفت : سلمان شاید آن کسی که عطر را بیرون انداخته یک ادم بی سرو پایی بودهه مثل تو که بویی از آدمیزاد نبرده .
حالا می بینی با وحودی که بی سروپا هستم برای زن تو گردنبند مروارید آورده ام من ارزش زت تو را بیشتر از خودت می دانم .
آرمیدا از طرف دیگر مجلش بلند شد و گفت : ادریس این همان عطری نیست که تو برایم خریدی و من آن را نپسندیدم ؟
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم : آرمیدا خانم حتما سرماخورده اید و شامه تان خوب کار نمی کند چون این عطر با آن عطر هایی که از مرد های دیگر گرفته ای فرق می کندد و بوی یک رنگی و صداقت می دهد نه بوی گند هر مرد دیگری راکه تو گول شان می زنی
آرمیدا وقیحانه گفت : خب ادریس هم یکی از همان مردهاست که مدتی دنبال من بوده .
جدی آرمیدا برو در آینه اینن حرف را به خودت بزن ببین باور می کنی ؟
حالا نادیا جان چرا نارحت شدی من که دیگر ان عطر را لازم نداشتم .
همه با دهان باز به ادریس نگاه می کردند و ادریس در هم شکست .
دایی سلمان بلند شد و با سلمان در حالی می خندید به سمت در رفتند ...
با عصبانیت گفتم : دایی ستار صبر کنید .
دایی به طرفم برگشت و نگاه کرد . سلمان چشمان هیزش را به اندامم انداخت . چیه مادیا جام چیزی احتیاج داری ؟
نه می خواستم بگویم گردنبندتان را با خودتان ببرید . چون من چند تا از این دارم که ادریس برایم خریده و از چیز های تکراری خوشم نمی آید . درضمن شما لطف کنید از این خانه که بیرون رفتید دیگر هرگز برنگردید چون من قصد دارم شما را برای همیشه فراموش کنم و سایه نحستان را از روی سرمان جمع کنید . من الان زیر سایه بزرگ تر هایی زندگی می کنم که خودشان حرمت قایلند و با وحود ادریس هرگز جای خالی هیچ کدام از شما را احساس نمی کنم . دایی ستار زن دایی تو را خوب شناخت که حاضر نشد با تو در این مهمانی حاضر شود او می دانست که تو چه آدم بی آبرویی هستی ( بابا ایول به شهامت )
سلمان خواست حرفی بزند که
گفتم : سلمان خودت می روی یا بگویم نعیم و نریمان تو را بدرقه کنند .
آرمیدا در حالی که کیفش را روی دوشش جا به جا می کرد گفت : نادیا زیاد هم به ادریس امیدوار نباش هرچه نباشد او مدت زیادی را در آسایشگاه کنار دیوانه ها بوده . تو خیلی خوش خیالی که با ادریس زندگی می کنی . چقدر به تو پول می دهند که با او زندگی کنی ؟
آرمیدا این حرف را زد و در حالی که با بی قیدی سرش را به نشان تاسف تکان می داد ادامه داد : کادر بلند ششو برویم که ادریس چیزی به جز یک آبرو ریزی نیست . من که دیگر حاضر نیستم در جایی که ادریس حضور دارد حضور پیدا کنم . همه فکر می کنند ککه ما هم مثل او دیوانه ایم . من نمی دانم که نادیا چطور با او زندگی می کند .
سلمان از کنار در گفت : خانم مگر نشنیده اید دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید .
آرمیدا با صدای بلند خندید و ادریس چنگی در موهایش زد و با نگاه نگران به صورتم زل زد .
با سر اشاره ای به نعیم و نریمان و کردم و گفتم : از آقا سلمان به خاطر این که حضور نحسشان را می برند تشکر کنید الان ادریس نمی تواند از او تشکر کند . پریناز به سمت آرمیدا رفت و با صدای بلند گفت : یادم است وقتی در مدرسه درس می خواندم یک دختر در مدرسه مان بود که با همه مغازه دارها و پسر های بی کار که سر راه دختر ها را می گرفتند دوست بود . درست که فکر می کنم آن دختر تو هستی . آرمیدا خوب به سر و وضعت رسیدی یادت است آن سال خانم مدیر تو را با یک پسر که از مدرسه بیرون رفته بودی اخراج کرد . هنوز هم به دنبال پسر ها می روی و از انها پول می گیری ؟
     
  
مرد

 
ادریس30
رمیدا سرخ شد و با لبخندی تلخ گفت : داشتم با خودم فکر می کردم که این قیافه را کجا دیدوم پس تو همان پریناز هستی که در مدرسه خودش را پیش مدیر و معلم لوس می کرد و نمره می گرفت ؟
من اگر خودم را برای کسی لوس می کردم ارزش داشت اما تو خودت را برای کسانی لوس می کردی که حتی ارزش نگاه کردم را نداشتند چه برسد به این که التماس شان هم می کردی . آرمیدا حالا مه همدیگر را خوب به یاد آوردیم می بینم هنوز همان لحن لوندی و عشوه دروغیت را داری
آرمیدا با عصبانیت به سمت در رفت و مادرش به حالت دویدن به دنبال او رفت و در را باز کرد که نعیم و نریمان وارد خانه شدند نریمان خون کنار لبش را پاک کرد و گفت : نادیا جان سلمان از بدرقه ما کلی تشکر کرد .
همه با صدای بلند خندیدند و نعیم دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید خانم شما هم احتیاج به بدرقه داری ؟
آرمیدا از حرص پایش را به زمین کوبید و بیرون رفت و دوباره صدای خنده بلند شد .
ادریس انگار که مرده بود و خونی در وجودش نبود . نذیمان با صدای بلند شروع به سر و صدا کرد و جشن را به حالت اول برگرداند و شادی ها از سر گرفته شد اما از گوشه و کنار صدای پچ پچ بلند بود و هر کسی حرفی برای زدن داشت .
دیدی نادیا این هم از مهمانی که من در مسافرتمان کلی برای آن برنامه ریزی کرده بودم آرمیدا باز هم مزاحم زندگی ما می شود و من باید فقط بایستم و او را نگاه کنم و نعیم و نریمان حق سلمان را کف دستش بگذارند .
ببین ادریس مهم این است که آنها سرشکسته می شوند .
نادیا دیگر آبرو برایم نمانده آرمیدا همه غرور من را به باد داد .
نه ادریس اینطوری نیست . ندیدی که همه به او خندیدند و او با حرص بیرون رفت .
این معنایش برگشت آبروی من نیست . همین که این مهمان ها پایشان را از این در بیرون بگذراند همه زمزمه ها و حرف ها شروع می شود .
اقوام تو که از ماجرا با خبر بودند و اقوام من هم مهم نیستند مادرم خودش همه را سرجایشان می نشاند .
نه نادیا کسی در جریان نبود و همه فکر می کردند من به مسافرت رفته ام .
با این که همه شادی می کردند و عمارخان و پدر همه چیز را رفه و رجوع می کردند اما دلم می خواست زودتر مهمان ها بروند با رفتن مهمان ها ادریس بی طاقت شد و به اتاق خوابم رفت و در را بست .
می خواستم به اتاق پیش او بروم که عمارخان گفت : بگذار تنها باشد خودش بیرون می آید .
ادریس ساعتی بعد بیرون آمد و به زور لبخندی زد و عمارخان گفت : حالت بهتر شد ؟
بله پدر ممنون .
پدر گفت : ادریس جان ما از این که ستتار و سلمان آنطور با شما رفتار کردند خیلی معذرت می خواهیم .
ادرشیر خان خواهش می کنم مقصر من بودم که هدیه ای بهتر برای نادیا نخریدم و خواستم که دایی ستار و سلمان هم در مهمانی باشند فکر می کردم اینطوری باعث آشتی انها با شما میی شوم اما بدتر شد .
ادریس هنوز دستانش از عصبانیت می لرزید و به سختی آب دهانش را قورت می داد . مهدیس بلند شد و گفت : اگر اجازه بدهید من می رم می ترسم امین مازیار را اذیت کند .
مادر به طرف مهدیس رفت و گفت : آقا مازیار ما را قابل ندونستند .
نه کتایون خانوم او خیلی خسته شده بود و راستش ما اصلا در جریان تولد نادیا جون نبودیم و وقتی به ویلا رسیدیم پدر به ما گفت که چندان آمادگی نداشتیم .
عمارخان بلند شد و گفت : مهدیده خانم بلند شو تا ما هم برویم .
مادر گفت : نه آقای صامت امشب را در منزل ما بمانید من برای شب تدارک دیده ام و غذا آماده است .
عمارخان کمی فکر کرد و گفت : پس بروم مهدیس را برسانم و برگردم .
نریمان کلید ماشین را درستش چرخی داد و گفت : ببخشید عمارخان من می خواهم پریناز را به خانه شان برسانم آنها هم شب مهمان دارند و پریناز باید منزل خودشان باشد اگر اجازه می دهید مهدیس خانم را هم برسانم .
پریناز و مهدیس رفتند و مادر و مهدیده خانم وارد آشپزخانه شدند . وقتی برای کمک به آنها از میان در نیمه باز نگاه کردم مهدیده خانم و مادر گریه می کردند و در همان حال آرام حرف می زدند می دانستم دوست ندارند من آنها را در آن شرایط ببینم به اتاقم رفتم . ادریس و نعیم سرگرم صحبت بودند . در را به آرامی قفل کردم. بوی سیگاری که ادریس در اتاقم کشیده بود در اتاق پیچیده بود . به بدبختی خودم گریستم و بار غم هایم را کم کردم . تمام حرف هایی که از مازیار شنیدم و بی توجهی ادریس و بعد هم این جشن که بیشتر به یک میدان بحث تبدیل شده بود و در هم شکستن ادریس همه چیز هایی بود که مثل یک شی راه نفستم را بسته بود .
چند ضربه به در خورد با صدایی که سعی می کردم معمولی باشد پرسیدم : بله
نادیا در را باز کن کار دارم .
چی شده ادریس ؟
هیچی استکان چاسم را روی لباسم ریختم و می خواهم ان را عوض کنم .
در را به روی ادریس باز کردم او در حالی که شلوارش را تکان می داد وارد اتاق شد و شلوار نریمان را که روی دوشش بود را روی تختم انداخت و گفت : شوختم اصلا حواسم نبود .
ادریس به طرفم برگشت و نگاه گذرایی به صورتم انداخت و گفت دوباره سریع به طرفم نگاه کرد و پرسید : نادیا گریه کردی ؟
نه
تو گریه کردی معلوم است .
خب اگر معلوم است چرا می پرسی .
من دوست ندارم تو گریه کنی
فرقی نمی کند
چرا می کند .... ببین نادیا من باید خیلی چیز ها را به تو بگویم .
در چه مورد ؟
درمورد همه چیز
گوش می کنم ادریس اگر حرفی داری بزن .
باید در یک فرصت مناسب این کار را کنم .
اگر دوست داری الان این کار را کن من فرصت زیاد دارم .
من و یاسین یک روح بودیم در دو بدن یاسین همیشه نقشه می کشید من اجرا می کردم و مهشید هم دستمان بود مهدیس هیچ وقت خودش را در جمع ما شریک نمی کرد به شکلی از ما بیزار بود . یاسین به تازگی عاشق یک دختر شده بود و همه از این که یک نفر هم به جمع ما اضافه می شود خوشحال بودیم . ان روز در کوه می خواستیم از یاسین بپرسیم آن دختر کیست که آن اتفاق افتاد . بعد از آن تا مدتی که من در آسایشگاه بودم از مهشید خبر نداشتم از او دلگیر بودم که چرا به دیدنم نمی آید و زمانی که فهمیدم او نمی تواند حرکت کند تمام تلاشم را برای بهبودی مهشید کردم تا بتوانم او را از تنهایی بیرون بیاورم . در این میان خودم از آن حالت افسرده بیرون آمدم . خانواده ام تصمیم به ازدواج من گرفتند و آرمیدا شد دختر انتخاب شده از طرف خانواده ام و من با بی میلی با او عقد کردم اما هرجا می رفتم آرمیدا از آبرویش به خاطر ماندن من در آسایشگاه احساس خطر می کرد و بهانه گیری هایش را شروع می کرد که با او به خارج از کشور بروم اما من اینجا مهشید را داشتم که باید او را می دیدم . من به مهشید قول داده بودم که هر روز به دیدنش بروم و او این حرفم را باور کرده بود . وقتی از ارمیدا جدا شدماو باز ازدواج کرد و با همسرش به خارج از کشور رفت وقتی او در آنجا از او جدا شد همه فهمیدند که آرمیدا اصلا برای تشکیل خانواده ازدواج نکررده بلکه دنبال راهی برای رفتن می گشته چون پدر و مادرش راضی نبودند این تنها راه او برای عملی کردن نقشه اش بود . وقتی آرمیدا رفت مادرم باز شروع کرد که ساز ازدواج من را بزند و برایم خواستگاری برودتایپ شده توسط وبلاگ عاشقان رمان من وقتی به دختر ها می گفتم من را به زور به اینجا آورده اند و بعد از ازدواج روز خوش نمی بینند همه جواب رد می دانند و می دانستم که با ازدواج من این همه مشکلات به وجود می آید مازیار که دندان برای خانه یاسین تیز کرده به هر طریقی آن را به دست می آورد. بعد از هر بار خواستگاری مادرم ساعت ها در خانه گریه می کرد و در حالی که به سینه اش می کوبید می گفت : الان باید برای یاسین به خواستگاری می رفتم آن دختر منتظر یاسین است . و کری می کرد که من واقعا از ازدواج دچار عذاب وجدان شوم / تو در کنار من هستی و مثل یک دوست با من رفتار می کنی اما همیشه مشکلاتی مثل آرمیدا و مازیار و رقیبی مثل سلمان باعث ناراحتی تو می شود . من باید به قولم به مهشید عمل کنم و همیشه یاد و خاطره های یاسین رو زنده کنم و در مقابل مازیار بایستم و این میان مواطب مادر و پدرم باشم که چه خواسته ای از من دارند نادیا من نمی توانم طوری که می خواهم و دوست دارم به همسرم رسدیگی کنم وو با تو ساد باشک در حالی که خودم را مقصر مرگ یاسین می دانم . من باید با تو شاد باشم اما هر وقت که تو می خندی چهره بی رمق مهشید در مقابلم ظاهر میشه . من هنوز از خواب بیدار می شوم فکر می کنم تمام ان اتفاق ها خواب بودم اما نیست . من زیر نگاه های ساکت پدرم ذوب می شوم و منتظرم یک روز صبرش تمام شود از من بپرسد که چرا چنین کاری کردی و حالا یاسین زیر آن همه خاک خوابیده و تو چه طور می توانی زندگی راحتی داشته باشی . نادیا تو وقتی گفتی ان پسری که دوستش دارم اسمش ادریس است با خودم فکر کردم که تمام حرف های مازیار درست است و تو به خاطر خودم این پیشنهاد رو قبول نکردی و وقتی امروز رفتارت را دیدم باز بر سر دوراهی قرار گرفتم . نادیا زندگی با من یعنی جهنم یعنی فراموش شدن یعنی همیشه به خاطر من در عذاب بودن .
ادریس آن دختری که تو دوستش داری می تواند دراین زندگی که تو گفتی دوام بیاورد ؟
نمی دانم نادیا
ادریس تو کنار دریاچه چه می خواستی بگویی
می خواستم به تو ....
صدای ضربه ای که به در خورد مانع صحبت ادریس شد و نعیم در را باز کرد و گفت : عمارخان با تو کار دارد نادیا با تو هستم .
به دنبال نعیم از اتاق بیرون رفتم و عمارخان که تنها نشسته بود اشاره کرد که به طرفش بروم .
     
  
مرد

 
پدرم کجاست ؟
رفته پیش مادرت ادریس چطور است ؟
خوب است .
نادیا من فهمیدم آن دختر چه کسی است ؟
با تعجب پرسیدم کدام دختر ؟
دختر موطلایی
با هیجان گفتم : خب
عمارخان صدایش را پایین اورد و گفت : او دختر یک کارخانه دار است که مدتیپیش به خارج از کشور رفته و هیچ شناختی نسبت به ادریس ندارد و تازه چند روز است که برگشته . او دنبال ادریس نیست .
پس چرا آن طور منتظر به پنجره نگاه می کند .
نمی دانم اما من مطمئنم که او عاشق ادریس نیست و ادریس او را نمی شناسد .
ادریس در اتاق را باز کرد و سریع به آشپزخانه رفت صدای خنده ی نریمان بلند شد و به دنبال ان همهمه ای برپا شد .
با عمارخان به آشپزخانه رفتیم ادریس دست به کمر ایستاده بود و به نعیم که می خندید نگاه می کرد . پرسیدم : چی شده ؟
نعیم با دوست اشاره ای به ادریس کرد .
شلوار نریمان برای ادریس کوتاه بود و فقط تا روی ساق هایش را پوشانده عمارخان به ادریس خندید و گفت : نگاه کن پسر تو مگر چقدر رشد کردی ؟
ادریس کلافه گفت : به اندازه مشکل از نریمان است که رشد نکرده .
پسرم بیا من برایت یک شلوار دوختم . اگر از همان اول به خودم می گفتی آن را به تو می دادم . سپس مادر با مهربانی دست ادریس را کشید .
نعیم به شوخی گفت : امیدوارم من هم صاحب مادرزنی شوم که قدرم را بداند و برایم شلوار بدوزد.
پدر متعجب به طرف نعیم برگشت .
نعیم حرف های جدید می شنوم .
ادریس به دنبال مادرم به راه افتاد کمی بعد با شلوار جدید برگشت و گفت : دیدی پدر من به اندازه رشد کرده ام .
نعیم دست ادریس را کشید و با خودش به اتاقش برد ما مقدمات غذا را اماده می کردیم که نریمان هم آمد و با ورودش به اتاق نعیم صدای خنده و شوخی بلند شد بعد از غذا به اصرار پدر و مادر شب را همانجا خوابیدیم و عمارخان و مهدیده خانم با خاطری خوش به خانه شان رفتند و ادریس خیلی زود از خستگی خوابش برد و من با دنیای سوال تا صبح بیدار ماندم .
ادریس گفت:
-برویم خانه خودمان.
-باشه من هم کلی کار دارم.
با ورودمان به خانه ادریس گفت:
-خانم نوبت شماست که خانه را تمیز کنید الان یک هفته من تمام شده.
-ادریس این بی انصافی است.
-نه نیست شروع کن تا من برگردم همه جا را خوب برق بی انداز.
واز خانه بیرون رفت. می دانستم که به دیدن مهشید می رود شروع به تمیز کردن خانه کردم. تقریبا از ظهر گذشته بود و مشغول تمیز کردن کتابخانه بودم کهادریس با سرو صدا آمد. مستقیم از پله ها بالا رفت چند بار صدایم کرد و وقتی به دنبال او رفتم کنار قفل در خم شده بودو از جا کلیدی داخل اتاقم رانگاه مکرد. کمی صبر کردم و آهسته پرسیدم:
-چیزی می بینی؟
ادریس در همان حال که خم شده بود شروع به سرفه کرد و با صورتی سرخ به سمتم برگشت با سرعت به سمت اتاقش دوید و در را بست.
ضربه ای به در اتاقش زدم و گفتم:
-از مهشید چه خبر؟
ادریس با صدایی که از خنده می لرزید گفت:
-خیلی خوب بود، تقریبا تمام بدنش را تکان می دهد.
-حالا چرا مخفی شدی؟
-چون غافلگیرم کردی.
-یعنی خجالت می کشی.
ادریس با صدای بلندتری خندید و گفت:
-نه اصلا.
-معلوم است بیا بیرون.
در را باز کرد و از میان آن سرکی کشید و بعد بیرون آمد.
-حالا داخل اتاق من را نگاه می کنی؟
-اینجا خانه خودم است و هر کاری بخواهم می کنم.
همانطور که می خندیدم گفتم:
-اینجا خانه من هم است پس می آیم و اتاق تو را نگاه می کنم.
خنده روی لبهای ادریس خشک شد و شانه هایش آویزان شد و گفت:
-خوب بلدی از حقت دفاع کنی.
-ادریس ما داشتیم شوخی می کردیم تو چرا ناراحت شدی؟
-اگر شوخی بود تو چرا با این لحن صحبت می کنی؟
-من خیلی هم آرام صحبت می کنم.
-آرامی و لحن پرخاشگری گرفته ای و دست به کمرت زده ای.
تازه متوجه شدم که از خستگی دستم را به کمرم زده ام و ادریس دلخور شده بود.
-من بارها و بارها گفتم که این خانه را به تو پس می دهم .این خانه مبارک خودتان باشد. من عادت به تصرف مال دیگران ندارم، تو باید با همان خاطراتت زندگی کنی نه با من. دلم می خواهد این خانه خراب شود و تو با خیال راحت از این خاطرات پوسیده دست برداری و من را محکوم به بی صفتی نکنی. یاسین باید این خانه را هم با خودش زیر خاک می برد تا آدمی مثل تو و مازیار مدعی آن نبودند و همه رفتار آدمها را به حساب مال پرستی نمی گذاشتی. یاسین یک احمق بود برای این خانه که به او وفایی نداشت آنطور تلاش کرد و آن را برای شما گذاشت. ادریس خسته شدم از بس که هر جا رفتم گفتی من اینجا با یاسین بودم و من آنجا با یاسین خاطره دارم.
ادریس دستش را مشت کرد ومحکم به دیوار زد و از خانه بیرون رفت.
حالا ساعتها از رفتن ادریس می گذشت و من دلنگران او در آن تنهایی و تاریکی نشسته بودم و روزهایی که در کنار ادریس بودم را مرور می کردم از ترس خودم را مچاله کرده بودم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم شب از نیمه گذشته بود. صدای چرخیدن کلید در قفل بلند شد و با خیال راحت تری در تاریکی نشستم. ادریس به اتاقش رفت در را محکم به هم کوبید و هم زمان با آن صدای رعدی بلند شد از ترس جیغی کشیدم و با شعله ی لرزان شمع به سمت اتاق ادریس رفتم و با چند ضربه به آن وارد شدم. ادریس خودش را با لباسهای خیس روی تخت انداخته و پشتش را به من کرده بود، ساکت کنارش نشستم و شمع را روی میز انداخته و پشتش را به من کرده بود، ساکت کنارش نشستم و شمع را روی میز گذاشتم. عکس یاسین در تاریک و روشن نور شمع ترسناک به نظر می رسید و ماندن در آن اتاق با آن حرفهایی که زده بودم سختتر شده بود. به عکس یاسین زل زدم و از او که شباهتی با ادریس داشت در دل عذر خواستم که به نظرم رسید عکس در قاب به صورتم لبخند می زد. چشمهایم را روی هم فشار دادم و وقتی باز کردم یاسین را دیدم که کناری ایستاده و با لبخند نگاهمان می کند.
جیغ بلندی کشیدم و سرم را روی تن ادریس گذاشتم.
با ترس پرسید:
-چیه نادیا؟
گفتم، یاسین و در همان حال به سمت او اشاره کردم.
دوباره پرسید:
-یاسین؟ یعنی چه؟
او آنجا ایستاده و لبخند می زند.
-نادیا آنجا که کسی نیست.
-من خودم دیدمش. مطمئن هستم، درست نگاه کن.
-این کارها را می کنی که باز حرفهایت را توجیح کنی؟
-نه ادریس باور کن خودم دیدمش، اول در قاب عکس لبخند زد و بعد کنار اتاق ایستاد.
با ترس از ادریس فاصله گرفتم و صدای رعد بلند شد.
-مثل اینکه یاسین خودش حقت را کف دستت گذاشته.
ادریس بیا برویم آن یکی اتاق.
-من نمی آیم.
-بیا برویم دیگر.
-خواهش کن نادیا.
حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم نمی کنم به اتاقم رفتم و پتو را روی صورتم کشیدم. از تصویر مجدد آن چیزی که دیده بودم ترسیدم و موهای تنم راست شد.
صدای آرام و کشداری اسمم را صدا زد از ترس جیغ بلندی زدم و متکایم را روی سرم گذاشتم. صدای کشدار بلندتر و بلندتر میشد می دانستم ادریس است که سر به سرم می گذارد اما ترس به تمام بدنم رخنه کرده بود می ترسیدم چشمانم را باز کنم و با قیافه ترسناکی که ادریس درست کرده بود روبه رو شوم. دستی محکم متکا را از روی صورتم برداشت و چشمم را باز کردم و چهره یاسین در مقابلم ظاهر شد. از ترس نفسم به شماره افتاد همه چیز در مقابل چشمانم تاریک شد و چیزی نفهمیدم.
با تکانهای دستی چشمهایم را باز کردم. عمارخان کنارم نشسته بود و صدایم می کرد.
با دیدن عمارخان شروع به گریه کردم و ادریس با حالتی غمگین گفت:
-نادیا تو چرا از من ترسیدی؟ مگه خودت نگفتی که با تو به این اتاق بیایم.
-ادریس از این اتاق بیا بیرون.
-نادیا مقصر خودت بودی.
-مقصر من بودم یا تو که که با آن صداهای وحشتناک صدایم می کردی؟
-من فقط تو را صدا کردم خیلی معمولی، این تو بودی که متکا را روی گوشهایت می فشردی خب معلوم است که صداها را ترسناک می شنوی.
-برو بیرون ادریس، وگرنه نه حقت را کف دستت می گذارم. تو همه چیز را بازی می دانی.
عمارخان برای دلداریم گفت:
     
  
مرد

 
-نادیا جان فریاد نکش این اصلا درست نیست.
-چی درست نیست عمارخان، شما که نبودید تا بدانید منچقدر ترسیده بودم. اگر از این اتاق نمی روی من از این خانه میروم.
با سستی به سمت تلفن رفتم و شماره خانه پدرم را گرفتم. ادریس دستش را روی تلفن گذاشت و آن را قطع کرد.
-ادریس تو مگه مدعی این خانه نبودی، من در این خانه یک مهمان موقتی بودم.
-من با رفتن تو مشکلی ندارم فقط الان زمان خوبی برای تماس گرفتن نیست هوا هنوز کاملا روشن نشده، هر کجا خواستی بروی بگذار برای بعد.
-بعدی وجود ندارد، من همین حالا به خانمان می روم.
عمار خان گفت:
-خب اینجا هم خانه توست.
-نه، نیست خانه ای که در آن دیده نشوم و هم خانه ایم به تصور یک فرد بی صفت به آدم نگاه کند آن خانه که دیگر خانه نیست. در این چهار دیواری که شمابه آن خانه می گویید فقط بوی مرگ می آید و نوری از آینده در آن روشن نیست. چرا باید باز در این خانه بمانم و بازیچه دست این پسر باشم. ادریس من از این همه قهر و آشتیها خسته شده ام تمام زندگی ام این شده است که با تو قهرکنم و یا تو با من قهر کنی و بعد خیلی ساده با هم آشتی کنیم. بشین فکر کن ببین به جز این چیز دیگری بوده؟
عمارخان برای آرام کردنم گفت:
-تو این حرفها را از روی عصبانیت می زنی.
-باشد عمارخان من عصبانی هستم پس بهم فرصت بدهید تا با بودن در خانه پدرم کمی از این خشمم کم کنم.
دوباره شماره را گرفتم و صدای خواب آلود نعیم در گوشم پیچید.
-نعیم جان سلام.
-سلام نادیا، چی شده این وقت تماس گرفتی؟
-نعیم اگر می شود به خانه بیا و من را به خانه ببر.
-ادریس اذیتت کرده؟
-نه فقط من کمی عصبی هستم که می خواهو به خانه بیایم و آنجا کمی آرامش پیدا کنم، دیگر تحمل این خانه را ندارم.
-گوشی را به ادریس بده.
-نعیم گفتم که من باادریس مشکلی ندارم، فقط می خواهم در اتاق خودم باشم.
نعیم با حالتی مثل فریاد گفت:
-گفتم گوشی را به ادریس بده.
گوشی را به سمتادریس گرفتم و او با نعیم شروع به صحبت کرد.
معده ام می سوخت و بی طاقتم کرده بود دستم را روی آن فشردم و روی یکی از مبلها نشستم.
عمارخان کنارم آمد و گفت:
-نادیا وقتی که آرام شدی به خانه برگرد.ادریس هم پشیمان است و نمی خواسته انطور تو را بترساند. باور کن او خیلی نگرانت بود. وقتی با من تماس گرفت و گفت چه اتفاقی افتاده گریه می کرد. ادریس برای مرگ یاسین گریه نکرد اما برای تو نگران بود و گریه می کرد.
دستم را محکم تر روی شکمم فشردم و اشک در چشمانم حلقه زده بود. همه مشکل من که می خاهم بروم فقط ترسیدن شب قبل نیست بلکه خیلی چیزهای دیگر است.
ادریس با لحن جدی گفت :
-نعیم حرفی نزن که بعدا پشیمان شوی . این حرف های طعنه دار بی معنی است .
به سرنوشت شومی که برای خودم درست کرده بودم گریه می کردم وادریس ساکت به صورتم چشم دوخته بود و عمارخان بی قرار قدم می زد .
ادریس با ناراحتی گفت :
-نادیا وقتی از این خانه بیرون رفتی توقع نداشته باش که من به دنبال تو بیایم .
-من هیچ وقت از تو توقع هیچ چیز را نداشتم ، مثلا با آن جشنی که گرفتی می خواستی چه چیز را ثابت کنی . تویی که در کنار دریا با دلبرت صحبت می کنی و شاد می شوی چرا به فکر خوشی من هستی ، مگر ما قبلا با هم توافق دیگری نداشتیم .
-نادیا من به خاطر آرامش تو و شادیت خیلی کارها کرده ام . در کنار دریا با نریمان برای تدارک جشن صحبت می کردم .
-کدام آرامش ، کدام کارها ؟
ادریس سرش را پایین انداخت و نفسش را با صدایی غمگین بیرون داد .
-بگو ادریس ، بگو برایم چه کار کرده ای ؟
-من برایت هیچ کاری نکرده ام ؟
-ادریس باد به گلو می اندازی و حرف می زنی اما برای هیچ کدام از آنها دلیل نمی آوری .
ادریس کمی عصبی شد وگفت :
-خوب گوش کن نادیا ، اگر دوست داری که بدانی من برایت چه کار کرده ام پس از همان اول برایت می گویم .
ماه عسل دروغی که رفتیم را به خاطر داری ؟ آن خانه که تو در آن ماندی را من برای خودم اجاره کرده بودم اما وقتی دیدم که تو جایی برای ماندن نداری خودم از آن خانه بیرون آمدم در حالی که با بیشتر پولم برای تو مواد غذایی خریدم وتنها پولی که برایم مانده بود برای اجاره خانه ای که برای خودم پیدا کردم دادم ، شب و روز سر گرسنه روی زمین می گذاشتم تا تو راحت باشی . با مرد کنار ساحل در گیر شدم چند جای بدنم کبود شد و تو در آخر به من گفتی مگر برای من چه کار کردی ؟ من باید همه جا مراقب غذا خوردن و عصبی شدن تو باشم اما تو هیچ وقت حتی زحمت این را که به فشارهایی که روی اعصاب من وارد می کردی فکر کنی را هم به خودت نمی دادی . چرا وقتی روز آخری که در ماه عسل بودیم در آن جنگل به تو گفتم دوستت دارم بی تفاوت رفتار کردی؟ این همیشه تو بودی که راهت را از من کج کردی و گفتی من در زندگی تو فقط یک اسم هستم . چرا کاری کردی که حس کنم اون قدر برایت بی ارزشم که حتی به من فکر هم نمی کنی تا من بتوانم راحت تر باتو از عشقم حرف بزنم . نادیا آن روز کنار دریاچه می خواستم بگویم که تو را دوست دارم اما نمی خواهم به خاطر من بدبخت شوی . مگر من غیر مستقیم به تو نگفتم برو در آینه خودت را نگاه کن چرا نفهمیدی ؟ هر وقت هر حرفی زدم گفتی ، در کنار من دخالت نکن. هر وقت دستم را دور شانه ات حلقه کردم تا گرمای بدنت را حس کنم گفتی ، تظاهر نکن .هر وقت علت ناراحتی هایت را پرسیدم گفتی ، مگر فرقی هم می کند . من عاشق تو ودست پختت بودم و همیشه مخفیانه کمی از غذایت می خوردم ،اما تو غذایت را مسموم کردی که من از آن نخورم و من را بارها و بارها در مقابل پدر ومادرم محکوم کردی . نادیا من دوستت دارم ، می فهمی دوستت دارم اما آن قدر که تو می گویی خودخواه نیستم و دلم نمی خواهد که تا آخر عمرت باعث آبروریزی تو شوم و با تو با نگاه های مردم به پای من که همه دیوانه می نامند بسوزی وبسازی . برایت خیالی درست کردم تا تو زیاد به این زندگی دل نبندی و هر وقت از من خسته شدی به راحتی ترکم کنی اما آن دختر خیالی هم نتوانست در مقابل عشق تو قد علم کند ...
با بلند شدن صدای زنگ ، عمارخان به سمت در رفت وادریسگفت :
-من به دنبالت نمی آیم چون نمی خواهم وقتی به این خانه برمی گردی به اجبار من باشد .چون نمی خواهم عذاب وجدان داشته باشم که تو را دوباره به این بدبختی کشیدم . من هر روز این خانه را تمیز می کنم و منتظرت می مانم ، اگر دوست نداشتی دیگر به این خانه برنگرد .
-می دانستم آخر این بازی به این جا ختم می شود ، من نباید می گذاشتم با زندگی خواهرم بازی کنی . قبول کردم آن پیشنهاد و شرط از جانب نادیا یک حماقت بود که باید زودتر جلویش را می گرفتم .
ادریسنگاه کنجکاوی به صورتم انداخت ومن با تردید به نعیم نگاه کردم .
-با تو هستمادریس ، جواب من را بده .
عمارخان ،نعیم را به عقب کشید ومن به ادریس گفتم :
-برای چی به نعیم گفتی که ما با هم چه طور زندگی می کنیم .
ادریس به نشانه ، نه سرش را تکان داد وبه پدرش نگاه کرد و عمار خان متفکر شانه اش را بالا انداخت .
با تردید از نعیم پرسیدم:
-از کجا می دانی ؟...
-من حواسم به زندگی شما بود و نمی توانم بگویم که چه کسی در این مورد با من صحبت کرده . نادیا برویم مادر دل نگرانت است .
برای پیدا کردن آرامش به دنبال نعیم به راه افتادم و نعیم کنار در هنگام بیرون رفتن به ادریس گفت :
-خانواده ام هنوز از شرایط زندگی شما چیزی نمی دانند پس مواظب باش که چه رفتاری می کنی.
تا رسیدن به خانه پدرم ساکت به حرف های نعیم گوش می کردم به محض ورودم به خانه مادرم روبوسی کردم و به اتاقم رفتم . تا چند روز فقط کارم شده بود که به حرف های ادریس فکر کنم و از سر درماندگی به حال خودم گریه کنم .
ادریس هم من را دوست داشت و هم نمی خواست قبول کند که من را در کنار خود داشته باشد ، دلم برایش تنگ شده بود اما هنوز از او به خاطر کار هایی که کرده بودم خجالت می کشیدم . ادریس واقعا محبت داشت و من بیشتر در فکر بیرون کردن رقیب از زندگیم از او غافل بودم . تمام مقدمات ازدواج نریمان آماده شده بود وهمه شاد بودند .یک ماه بود که از ادریس خبری نداشتم و به شدت به خاطر دوری از او لاغرشده بودم. وقتی برای جشن می خواستم به تالار بروم به یاد ادریس بهترین لباسم را پوشیدم و زیر دست آرایشگر بی رمق نشستم تا شاید او بتواند به صورت بی روحم رنگی ببخشد و مدالیوم را که همیشه در کیفم می گذاشتم را به گردنم انداختم و با ورودمان به جشن همه با نگاههای متعجب استقبالمان کردند.
     
  
زن

 
ادامه نداره؟
     
  
مرد

 
ادریس31


من هوایم به زندگی شما بود و نمی توانم بگویم که چه کسی در این مورد با من صصحبت کرده نادیا برویم مادر دل نگرانت است .
برای پیدا کردن آرامش به دنبال نعیم راه افتادم و نعیم کنار هنگام بیرون رفتن به ادریس گفت : خانواده ام هنوز از شرایط زندگی شما چیزی نمی دانند پس مواظب باش که چه رفتاری می کنی .
تا رسیدن به خانه پدرم ساکنن به حرف هایی نعیم گوش می کردم به محض ورودم به خانه با مادر روبوسی کردم و به اتاقم رفتم . تا چند روز فقط کارم شده لود که به حرف های ادریس فکر کنم و از سر دردمندگی به حال خودم گریه کنم .
ادریس هم من را دوست داشت و هم نمی خواست قبول کند که من را در کنار خود داشته باشد . دلم برایش تنگ شده بود اما هنوز از او به خاطر کارهایی که کرده بودم خجالت می کشیدم . ادریس واقعا محبت داشت و من بیشتر در فکر بیرون کردن رقیب از زندگی ام از او غافل بودم . تمام مقدمات ازدواج نریمان آماده شده بود و همه شاد بودند . تایپ توسط عاشقان رمان پانته آ .یک ماه بود که از ادریس خبری نداشتم و به شدت به خاطر دوری از او لاغر شده بودم . وقتی برای جشن می خواستم به تالار بروم به یاد ادریس بهرتین لباسم را پوششیدم و زیر دست آرایشگربی رمق نشستم تا شاید او بهتواند به صورت به روحم رنگی ببخشد و مادلیوم را که همیشه در کیفم می گذاشتم را به گردنم انداختم و با ورودمان به جشن همه با نگاه های متعجب به استقبالمان امدند.
چشمم در میان جمعیت به دنبال ادریس می گشت پدر و خانواده او را دعوت کرده بود و هنوز از انها خبری نبود . به همه جواب های کوتاه و کلافه می دادم که مهدیس و مهدیده خانم وارد شدند و به دنبال آنها عمارخان در حالی که با پدر دست می داد دیده شد .
کمی روی پاهایم بلند شدم تا ادریس را ببینم اما او نیامده بود . سراغش را از مهدیده خانم که محکم در آغوشش می فشردم گرفتم و او فقط گفت : خوشحالم که باز تو را می بینم .

حتما ادریس نیامده بود که مهدیده خانم آن طور جوابم را داد و ناراحت و سرخورده در کنار ستونی آینه کاری شده ایستادم باید از عمارخان می پرسیدم که ادریس کجاست اما من که نمی توانستم درچشمای دانای عمارخان نگاه کنم .
دسستی گرم روی شانه ام نشست و به سمتش برگشتم .
سلام .
سلما عمارخان
نادیا تو با خودت چه کار کردی دختر ؟
این همه نشان .... نشان ...
بلخ دخترم ما از این نشان در صورت ادریس هم دیده ایم .
عمارخان ادریس الان کجاست ؟
خب او ... او ... چطور بگویم .
دستان عمارخان را در دستم فشردم و گفتم :
چی شده لطفا بگویید عمارخان ؟
تحملش را داری ؟
بله بله خواهش می کنم .
ادریس الان پشت سرت ایستاده .
دستتم در میان دستان عمارخان شل شد و ضربان قلبم بالا رفت . چشمم را بستم و به آرامی به پشت سرم برگشتم و با دلهره چشمانم را باز کردم و
وقتی ادریس را ندیدم با ناراحتی به عمارخان نگاه کردم و او دوباره به پشت سرم اشاره کرد .
عمارخان گول نمیی خورم شما هم می خواهید من را آزار بدهید ؟
عمارخان ساکت شد و شانه ای بالا انداخت . با دلخوری می خواستم پیش مادرم بروم که در حال چرخیدن به چیزی برخورد کردم که بوی آشنا می داد . ادریس مغرور گفت : ببخشید خانم متوجه نشدم سر راهتان امده ام متاسفم .
نه خواهش می کنم شما من را ببخشید که مدت زیادی بدون توجه به شما راه خودم ادامه دادم .
خانم امشب به من افتخار می دهید کدر این جشن همراهی تان کنم ؟
من همسر مهربانی دارم که باید از او اجازه بگیرم .
ادریس کمی خودش را عقب کشید و هر دو به هم نگاه کردیم انگار تا به حال او را ندیده ام .
نادیا هنوزز هم عصبانی هستی ؟
بله
به خانه بر می گردی
نه
نادیا تا به حال گسی به تو گفته که چقدر آدم عجیبی هستی
بله یک پسر به اسم ادریس که خودش آدم عجیبی است .
عمارخان سینه اش را صاف کرد و گفت : نمی خواهید از وسط سالن کنار بروید ؟
بعد دست ادریس را کشید و با خودش برد .
خوشحال بودم و سر میزی که مهدیده خانم نشسته بود نشستم و با شوق به صحبت هایش گوش دادم . با ورود عروس و داماد همه ای برپا شد و نریمان که تا بناگوش سرخ شده بود در حالی که کت خوش دوخت مشکی پوشیده و دست پریناز را که در لباس عروسش مثل پری زیبایی شده بود را در دستش می فشرد به جایگاه شان رفتند . به ادریس نگاه کردم و هر دو خندیدیم . حتما او هم یاد شب جشن عروسی مان افتاده . همه سرگرم شادی بودن و همراه موسیقی بالا و پاییین می پریدند اما من و ادریس فقط از راه دور به هم نگاه می کردیم . نعیم به طرف ادریس رفت و صورتش را بوسید و دستش را روی سینه اش گذات و بعد از او فاصله گرفت .
ادریس اشاره کرد که به طرف بروم . با پاهای لرزان و هیجان زده به طرفش رفتم .
ببخشید خانم امشب افتخار می دهید که با هم درست رقصیدن را به مهمان ها یاد بدهیم ؟
نه من نمی توانم
نادیا ما با هم می توانیم .
به نظر شما کار درستی است ؟
بله چون من نمی دانم باز شما را چه زمانی ملاقات می کنم . دوست دارم امشب را با شما سر کنم .
ادریس همانطور که نگاهم می کرد دستم را در دستش گرفت و به دنبال خودش به وسط سالن کشید و دستش را دور کمر حلقه کرد . عمارخان و مهدیده خانم با ولع نگاهمان می کردند و از خجالت آنها سرم را پایین انداختم . من مثل ادریس قهر بودم و او حالا دییتش را به دور کمرم حلقه کرده بود و منتظر نگاهم می کرد تقریبا اکثر مهمان هایی که درر اطرافمان بودند به ما خیره شده بودند. به زحمت آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم لبخند بزنم اما آن قدر قلبم تند می زد که هر لحظه احتمال داشت از حرکت بایستد .
ادریس دستم را به طرف کمرش کشید و گفت : محکم بگیر که وسط رقص خراب نکنی .
دست دیگرش را روی شانه ام گذاشت و شروع به حرکت کرد . خنده ام گرفته بود ناخودآگاه در چشمانادریس خیره شدم و همراه او شروع به حرکت کردم . در چشمان ادریس غرق شده بودم و انگار روی ابر ها حرکت می کردیم که با صدای خنده به خودم امدم . مدت زیادی بود که موسیقی قطع شده بود و من و ادریس در عالم خودمان می رقصیدیم .
اادریس ... ادریس ..
چیه نادیا ؟
موسیقی تمام شده بایست .
ادریس چند تا پلک پشت سر هم زد و شروع به خندیدن کرد و سرش را تکان داد
نعیم در مقابل آن همه چشم و دهان خندان فرشته نجاتم شدو صدایمان کرد و با رفتن ما جشن به حالت عادی برگشت .
ادریس رو به نعیم گفت : پسر نجاتمان دادی وگرنه من تا آخر همانجا می ایستادم و از خجالت می خندیدم .
خب من هم باید به شکلی تلافی بداخلاقی ام را بکنم . نادیا می خواهی از اینجا به خانه خودتان بروی ؟
نه نعییم جان .
نعیم نگاهی به ادریس کرد و گفت : این دختر چه می گوید ؟
ادریس با لحن شوخی گفت : می گوید نه نعیم جان .
نعیم که به سخیت خودش را کنترل می کرد تا بلند نخندد گفت : جدی خوب شد برایم ترجمه کردی من که نمی فهمیدم او چه می گوید .
هنگام غذا خوردن ادریس ادریس دستم را گرفت و به سمتی کشید و به آرامی گفت : نادیا یک جای خلوت پیدا کن می خواهم با تو تنها غذا بخورم از ان غذا خوردن های ترسناک چون خیلی وقت ایت که یک غذای درست و حسابی نخوردم .
حال ادریس را درک می کردم اما جایی نبود که بخواهیم در ان غذا بخوریم . ادری من جایی را ....
به دنبال خط نگاه او نگاه کردم به اتاق خصوصی عروس و داماد که عروس و داماد ها در ان غذا می خوردند و نگاه می کرد و گفت : نادیا حواست به آن اتاق است ؟
ادریس انجچا برای عروس و داماد است
خب ما هم عروس و دامادیم دیگر . نگاه کن تو از پریناز زیباتریو من مثل نریمان از دیدن این همه مهمان دستپاچه شده ام .
با ادری به سمت اتقا رفتیم و به متسخدم انجا گفتیم غذایمان را به این اتاق بیاور.
وقتی غذای مان را اوردند ادریس با ولع شروع به خوردن کرد و گاهی قاشقش را به طرف دهانم می اورد و به زور ان را در دهانم خالی می کرد . دهان ادریس پر از غذا بود و لپ هایش بیرون زده بود و به سختی آن را می جوید که در اتاق باز شد و نریمان و پریناز وارد اتاق شدند همه با تعجب به هم نگاه می کردیم نریمان با خخنده گفت : بلند شوید بروید بیرون ما گرسنه مان است و
ادریس که غذایش را قورت داد گفت : اول ما به این اتاق آمده ایم پس شما بروید بیرون .
پریناز گفت : آقا ادریس ما عروس و داماد هستیم .
ادریس بلند شو برویم اینها را تنها بگذاریم .
خب ما هم عروس داماد هستیم .
ادریس بلند شو
نه من می خواهم همین جا بمانم .
ادریس را با خنده کشیدم و از اتاق بیرون رفتیم . همه غذا خورده بودند و برای رفتن اماده می شدند . کناری ایستادیم تا مهمانی تمام شد و نریمان و پریناز با اشک پدر و مادر ها بدرقه شدند .
آخر وقت بود که مهمان ها رفته بودند ادریس کنار ماشینش ایستاده لود و عمارخان با خداحافظی به همراه مهدیس و مهدیده خانم سوار ماشین شدند و برای اادریس که همچنان ایستاده بود چند بوق زدند و اادریس دستش را به نشان خداحافظی بالا آورد و سوار ماشین شد .
چند روزی از آن شب به یادماندی گذشت دلم هوای خانه خودمان را کرد و تصمیم گرفتم به آنجا بگردم . می خواستم ادریس را غافلگیر کنم و سرزده به خانه بروم . اما هنوز وجدانم از ان حرف هایی که با یاسین زده بودم نارحت بود و می ترسیدم پا به ان خانه بگذارم به مادرم گفتم باادریس تماس بگیرد و از او بخواه تا به خانه مان بیاید و ساعتی بعد اادریس خندان امد و دسته گلی که کل های زر سرخ بود را به طرفم گرفت و گفت : بلاخره تصمیمت را گرفتی ؟
تو چطور ؟ خیلی ملایم گفت : من همان روز خواستگاری که آمدی و سلام کردی تصمیمم را گرفتم و خودم را باختم حالا به خانه برمی گردی تا شریک بدبختی هایم باشیو
با جسارت گفتم : انسان های موفق همیشه خطر می کنند و برای رسیدن به هدف شانسان را امتحان می کنند .
ملکه خانه ام می شوی ؟
بله اما باید با من درست رفتار کنی نه مثل یک دوست پیش پا افتاده . قول می دهم که بهترین شوهر دنیا باشم .
یعنی تو دیگر نمی خواهی مثل ما دو تا دوست باهم زندگی کنیم .
نه نادیا اگرر تو نخواهی من هم نمی خواهم .
به شوخی اما با لحن جدی گفتم پس من باید باز هم بمانم و فکر کنم .
شانه های ادریس از ناراحتی افتاد و دهانش باز ماند .
خندیدم و گفتم : شوخی کردم .
مادر متعجب نگاهمان کرد و گفت : نادیا ما که نفهمیدیم در این مدت مشکل تو چیست و این بیشتر به خاطر اصرار های نعیم بود . اما این حرف های شما چه معنی می ده ؟
ادریس گفت : هیچی مادر جان خودمان هم ننمی دانیم که چه خبر است .
ادریس جان در این مدت نادیا زیاد غصه خورده و ما نمی خواهیم این وضعیت دوباره برای او تکرار شود شما نادیا را اذیت می کنیی و او را به گریه می اندازی اگر روزی نادیا بخواهد از تو جدا شود هیچ راه برگشتی برای خودت نگذاشتی ای و ما نمی گذاریم با تو زندگی کند .
ادریس با تحکم گفت : نه کتایون خانم . این بار هم یک سوءتفاهم بود و حرف هایی نکفته مانده بود که باید می گفتیم .
مادر دوباره جدی گفت :به هر حال نادیا از همه زندگی مان برایمان مهم تر است .
ادریس شرمنده نگاهم کرد و گفت : بله کتایون خانم از این به بعد همه زندگی شما برای من شده .
ادریس نگاهی به ساعتش کرد و گفت : برویم ؟
کجا جایی کار داری ؟
نه می خواهم زودتر به خانه برویم .
اما من به خانه نمی ایم و می خواهم به دیدن یکی از دوستانم بروم . در مورد او درست حرف نزده ام و باید حتما ازش معذرت خواهی کنم .
خانه دوستت خیلی دور است . بله کمی دور است .
نادیا بیا به خانه مان برویم من دیگر طاقت ندارم .
مادر سرش را پایین انداخت و خندید .
نه ادریس اول من برای عذرخواهی می روم و بعد به خانه می رویم .
نادیا ....
ادریس تو امروز خانه برو و فردا باز برای منت کشی به اینجا بیا . ادریس بلند شد و گفت : کتاییون خانم اینجا نشسته وگرنه جوابت را می دادم .
خب بده
ادریس سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید کتایون خانم و بعد کنارم نشست و سرش را روی پایم گذاشت و با گریه دروغی گفت » نادیا التماست می کنم و منتت را می کشم که برگردی چون خانه به طرز وحشتانکی احتیاج به تمیز شدن دارد و اگر تو نیایی مجبورم یک مستخدم بگیرم .
ادریس ؟
بله ملکه خدمتکار ؟
بلند شو برو و فردا بگرد . دوست ندارم خودم تنها به خانه برگردم .
ادریس متعجب گفت : هنوز هم می ترسی ؟
من باید از تو بترسم که هر لحظه رفتاری متفاوت داری
     
  
مرد

 
ادریس بلند شد و در حالی که به سمت در می رفت گفت : از طرف من از دوستت معذرت خواهی کن
از طرف تو چرا ؟
محض بی کاری گفتم : ادریس با خنده از در بیرون رفت کمی بعد آماده شدم و به مت مزار یاسین به راه افتادم . حرف هاییم را در ذهنم مرتب می کردم تا بتوانم انچه را که واقعا در دلم است برای یاسین بگویم و از او معذرت خواهی کنم . چهره یاسین در مقابل چشمانم ظاهر می شد و موهای تنم راست می شد . برای این که کمی زمان بیشتر بکذرد ماشین را کناری گذاشتم و پیاده به سمت سنگ قبر او به راه افتادم هنوز چند قدمی مانده بود که سایه دختری سیاه پوش را بر سر خاک یاسین دیدم . با تعجب بیشتری دقت کردم و چهره دختر مو طلایی که همیشه در حیاط به پنجره ادریس زل می زد را شناختم .
به آرامی کنارش نشستم و دختر نگران نگاهم کرد و با عجله بلند شد . چند قدم بلند به سمت او برداشتم و گفتم : خانم صبر کنید
دختر ایستاد و با چشمان گریان نگاهم کررد .
نمی خواستم خلوتتان را به هم بزنم . من شما را بار ها دیده ام که از حیاط خانه تان به اتاق همسرم نگاه می کردید .
صدای ضعیف دختر پرسید : همسر شما ؟
ادریس صامت را می گویم .
دختر دستش را روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد . خانم شما اینجا چه کار می کنید .
من اشتباه آمده ام معذرت می خوام .
ببینید خانم این امکان ندارد خودم بار ها شما را دیده ام نسبتی با این صامت ها دارید و
دختر با ناراحتی دستش را بالا آورد و بینی اش را با دستمال پاک کرد و با نفس بلندی که می کشید گفت : من ساغر هستم . ساغر بیاتی . من و خانواده ام سال ها پیش در خانه ای در همسایگی خانه آقای صامت زندگی می کردیم هر روز پسری قد بلند و زیبا پنجره اتاقش را رو به حیاط ما باز می کرد و با خوش رویی سلام می داد . دیری نگذشت که فهمیدم او هم مثل من عاشق شده . عشاقی که هر لحظه منتظر دیدن هم بودیم . من از نبود پدر و مادرم در خانه استفاده می کردم و با او در حیاط صحبت می کردم . او برایم از عشقی به جنس حریر صحبت می کرد و من او را از دنیای خودم بیشتر دوست داشتم . اما به خاطر مشکلی که پیش آمد مجبور شدیم چند سالی از ان خانه برویم و در جای دیگری زندگی کنیم . حال که برگشتک هر چه به آن خانه و پنجره هایش چشم دوختم خبری از او نبود . چند بار سنگ به شیشه اتاقش زدم اما او باز هم نیامد و فکر کردم او ازدواج کرده زمانی که سایه شما را پشت پنجره اتاق برادرش دیدم فکر کردم تو همسر یاسین شده ای برای اطمینان بیشتر به در خانه سان رفتم با خانومی که در انجا کار می کرد صحبت کردم و خودم را دوست عروسشان معرفی کردم اما او گفت که شما و آقا ادریس در خانه دیگری زندگی می کنید وقتی گفتم یاسین و همسرش کجا زندگی می کنند او خبر مرگ یاسین را به من داد . تمام دنیا رو سرم خراب شد و با هزار بدبختی و چرب زبانی ادرس اینجا را از او گرفتم و حالا به جای این که روز ها منتظر چشم به آن پنجره بدوزم به اینجا می ایم و یاسین را از تنهایی بیرون می اورم تمام حرف هایی که برایم از عشق زده بود را برایش تکرار می کنم تا بداند هنوز هم به فکر او هستم و قبلم مثل روز اول برای او می زند و شراره عشقش در وجودم شعله می کشد تا این عمر بی خودم بگذرد و به او برسم .
دختر دستش را روی صورتش کشید و گفت : آن قدر یاسین برایم از زندگی گفته که حالا با وجود مرگ او نمی توانم اسم این دم و بازدم را زندگی بگذارم .
من متاسفم ساغر خانوم یاسین لیاقت عشق شما را دارد و می دانم او هم شما را دوست دارد لطفا کمی صبر کنید تا من هم با شما بیایم باید شما را به حایی ببرم که حضور او را بهتر بفهمید من شما را به خانه ی او که حالا ما در آن زندگی می کنیم می برم .
کنار سنگ سردی که اسم یاسین را روی ان نوشته بود زانو زدم دختر کمی دور تر روی صندلی زیر درختی نشست . همه حرف های دلم را به او زدم و ازش عذرخواهی کردم به سختی در حال بلند شدن بودم که دستی زیر شانه امم را گرفت با دیدن ادریس دهانم باز ماند .
تو اینجا چه کار می کنی ؟
دنبالت آمدم تو را بعد از دیدن دوستت به خانه ببرم اینجا با دوستت قرار گذذاشتی .
ادریس به سمت شاغر اشاره کرد و گفت : این دوستت حتما خیلی پدرش را دوست دارد که اینطور برایش گریه می کند . من چرا این خانوم را در مراسم ازدواج خودمان و بقیه مهمانی ها ندیدم .
ادریس فکر می کرد که ساغر دوست من است و پدرش مرده و او سر خاک پدرش امده و من برای عذرخواهی از ساغر به آنجا رفته ام . ادریس هنوز اسم روی سنگ را ندیده بود و وقتی سکوتم را دید گفت : ندیا دوستت هنوز از تو دلخور است بیا با هم برویم از او عذرخواهی کنیم . مگر تو با او جه کرده ای که آنطور از دست تو ناراحت است .
بله ادریس برویم تا من از او عذرخواهی کنم .
دستش را درستش گرفت و گفت : صبر کن من هم اول از پدر این دختر عذرخواهی کنم بعد برویم و از ان دختر عذرخواهی کنیم .
لازم نیست بیا برویم .
ادریس با خنده شانه ای بالا انداخت و گفت : برویم .
ادریس نگاهی گذرا به اسم روی سنگ کرد و قدمی برداشت اما یک باره دستش سرد شد و مثل مجسمه ایستاد و به آن زل زد .
با نگرانی دست سرد او را کشیدم و گفتم : ادریس ... ادریس ... بیا برویم .
زانو های ادریس شل شد و کنار اسم یاسین نشست دستش را روی سنگ کشید و ارام گفت : یاسین این امکان ندارد این دروغ است .
دستم را برای بلند کردن ادریس زیر شانه اش گرفتم و کمی او را به طرف بالا کشیدم اما او آنقدر سنگین بود که باز سرجایش برگشت .
ادریس حالت خفگگی پیدا کرده و سرخ شده بود با دست به ساغر اشاره کردم . و او به طرف مان آمد . ساغر نگاه نگرانی به ادریس انداخت و گفت : این چه کسی است . یاسین تو هستی ؟
ادریس به طرف صدا نگاه کرد و ساغر زانو زد و با آشفتگی گفتم : ساغر اشتباه می کنی این ادریس است
ساغر مصر تر گفت : یاسین تو هستی ؟
اادریس ساکت به سنگ نگاه کرد و دوباره دستی روی ان کشید و سرش را تکان داد . گفتم : ساغر ادریس فقط کمی به یاسین شباهت دارد .
ساغر ناباورانه گفت : این امکان ندارد غیر ممکن است .
ساغر شانه ادریس را گرفت و با حالتی عصبی تکانش داد و گفت : یاسین من را می شناسی ؟ من همان دختری هستم که قرار بود با تو زندگی کنم و در کنار تو بمیرم . همان دختری که برایم از خانه ای بزرگ صحبت می کردی و می گفتی بدون تو نمی توانم زندگی کنم . من همان ساغر هستم که در تو در گوشم نجواهی عاشقانه می کردی یاسین حرف بزن تا دوباره صدای زیبایت را بشنوم و این روح سردم گرم ود . یاسین جان چرا با من این بازی را کردی ؟ تو که من را دوست نداشتی خودت به من می گفتی تا برای همیشه از زندگیت بیرون بروم . و با این خیال که تو هنوز دوستم داری زندگی کنم و به عشق نفرین بفرستم که چچقدر بی ارزش است .
ادریس دستش را روی گلویش فشرد و سرش را به حالت سجده روی اسم یاسین گذاشت و با مشت روی ان کوبید . نمی دانستم چه کار کنم و احساس می کردم ادریس در حال مردن است و مثل سنگ صفت شده بود . با نگرانی شماره عمارخان را گرفتم و در حالی که سعی می کردم لحن حرف زدنم آرام باشد شروع به صحبت با او کردم اما چنان نگران بودم که با گریه به او گفتم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده عمارخان با فریادی نگران گفت : تو چه کا کردی نادیا ادریس از دست رفت .
ملتمس گفتم : عمارخان خواهش می کنم زودتر خودتان را برسانید . من نمی توانم او را بلند کنم .
عمارخان تماس را قطع کرد و با نگرانی به سمت ادریس دویدم او را تکان دادم که ادریس بی جان روی زمین افتاد . ساغر در آن شرایط سرش را روی ادریس گذاشته بود و او را یاسین صدا می زد و گریه می کرد .
ساغر را به کناری کشیدم و کمی آب در گلوی ادریس ریختم اما او همچنان بی حرکت بود . سر ادریس را روی پایم گذاشتم و او را صدا می کردم . عمارخان آمد و با حالتی عصبانی که به سختی خودش را کنترل می کرد فریاد کشید : چه کسی به تو اجازه داد ادریس را به اینجا بیاوری ؟
جسم سرد اریس را روی شانه اش انداخت و به سرعت به راه افتاد .
عمارخان ....
سکت باش نادیا و به خانه ات برو تا من خبرت ننکردم به دیدن ادریس نیا حتی به خانه ما هم نرو برایش دعا کن زنده بماند .
به ددنبالش دویدم : اما عمارخان ....
عمارخان در همان به سرعت راه می رفت نگاه غضبناکی به صورتم کرد و گفت : این به نفع هر دوی شماست همین جا صبر کن تا کسی را به دنبال تو بفرستم .
موهای ادریس که روی دوش عمارخان به سمت پایین اویزان شده بود با راه رفتن او مثل موج دریا تکان می خورد و به این طرف و آن طرف می رفت و دنستتان بی جان و بی رمقش به کمرعمارخان کوبیده می شد . عمارخان ادریس را در مقابل چشمان متحیرم در ماشین گذاشت و ماشین با صدای جیغی از جا کنده شد و کسی که همه زندگیم بود از جولی چشمم دور شد . وقتی ببه سمت ساغر برگشتم او رفته بود و کت ادریس که هنگام آمد روی دستش انداخته بود روی زمین افتاده بود کت را برداشتم و آن را محکم در بغلم فشردم و بو کردم . اصلا باورم نمی شد که ادریس به آن سرعت از پا دربیاید و من نتوانم برای او کاری کنم آن قدر شوکه شده بودم که حتی نمی توانستم درست فکر کنم . صدای زنگ گوشی ادریس از داخل جیب کتش بلند شد و با تردید آن را جواب دادم
بله
صصدای مرد میانسالی گفت : سلام خانم .
سلام امرتان را بفرمایید
من از رستوران با شما تماس گرفتم و می خواهم با آقای صامت صحبت کنم .
ایشون نیستند .
خانم آقای صامت امروز امدند و برای فردا یک کیز انتخاب کردند و چند نوع غذا و دسر سفارش داند اما هنوز نتوانستیم ان گلی را که خواسته بودند پیدا کنیم . برای همین تماس گرفتم تا اگر خودشان می توانند ان را تهیه کنند .
معذرت می خواهم اما آقای صامت نمی توانند در حال حاضر با شما صحبت کنند و فکر نمی کنم برای فردا هم بتوانند به آنجا بیایند من خسارت شما را می دهیم .
برای آقای صامت اتفاقی افتاده
متاسفانه بله
مرد ناراحت گفت : ما از شما معذرت می خواهیم چون آقای صامت از شتریان ثابت ما هستند و در مهمانی های بعدی شان جبران می کنند .
آقای صامت برای چند نفر میز در نظر داشتند ؟
برای سه نفر .
ممنون آقا خداحافظ .
صدای مرد قطع شد و اتشی دیگر در دلم برپا شد مدام چهره خندن ادریس در مقبال چشمانم ظاهر می شد و من را دیوانه می کرد قدرت هیچ کاری را نداشتم حتی نمی توانستم روی پاهایم بایستم روز از ظهر هم گذشته بود و آفتاب مستقیم به صورتم می تابید که صدای زنگ از کیفم بلند شد .
وشی را جواب دادم
صدا نگران نعیم بود : نادیا چرا حرف نمی زنی
دهانم خشک شده بود و با تلخ کامی گفتیم : نعیم
نادیا ما الان به دنبال تو می اییم نگران نباش عمارخان با ما تماس گرفت و گفت که چی شده .همان جا بمان تا ما بیاییم .
نمی دانم جچه قدر گذشت تا سایه سه مرد نزدیکم امدند و یکی از آنها چند با شانه ام را تکان داد پدر و برادرهایم را می دیدم ام صدایشان را نمی شنیدم با کمک پدر بلند شدم نریمان دست در کت ادریس کرد و دستته کلیدش را برداشت و به سمت ماشین رفت .تایپ عاشقان رمان نعیم هم بدون هیچحرفی کیفم را کشید دست در ان کرد و با دسته کلید به راه افتاد . همراه پدر به آرامی به سمت ماشینش رفتم که نعیم دوان دوان به طرفم آمد جند بار محکم تکانم داد و من که می داسنتم به دنبال ماشینم می گردد با دست به آن سمت اشاره کردم و نعیم باز شروع به دویدن کرد و به سمت آن رفت .
کنار پدر در ماشین نشستم کت ادریس را روی صورتم گذاشتم و شروع به گریه کردم .
نادیا گریه نکن .
این صدای ادریس بود با خوشحالی سرم را بلند کردم وقتی دیدم هنوز در ماشین کنار پدر هستم ناامید شدم .
از بوی تن ادریس که از کتش می امد سرمست شدم و کمی آرام گرفتم . ماشین از پیچ بعدی که می گذشت به سختی خودم را کنترل کردم و با صدای گرفته به پدر گفتم : من را به خانه خودمان ببر .
پدر با مهربانی گفت : من هم داشتم تو را به خانه خودمان می بردم دخترم ناراحت نباش
نه پدر منظورم خانه من و ادریس است
امروز را به خانه ما بیا بعد که بهتر شدی به خانه خودتان برگرد .
خواهش می کنم پدر من را به انجا ببر
پدر کمی فکر کرد و گفت : پس نعیم باید پیش تو بماند .
زمانی که سکوتم را دید چند بوق برای نعیم که جلو تر از ما می رفت زد و به او اشاره کرد که به ددنبال او بیاید نعیم سرعت ماشین را کم کرد
با دلهره پرسیدم .
پدر ادریس مرده ؟
نمی دانم تا همین چند لحظه قبل که من با عمارخان تماس گرفتم گفت که او زنده است اما ...
اما چی ؟
پدر مکثی کرد و گفت : ایست قلبی کرده و چندان حالش خوب نیست
من را پیش او می برید ؟
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Idris | ادریس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA