انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

نقاب عاشق


زن

 
رمان نقاب عشق(8)
می رم که از شرم خلاص شید.
مامانم ترسید و گفت:
وایستا ببینم. این کارها برای چیه؟
چیزی نگفتم. به سمت پله ها رفتم. آروشا از اتاقش بیرون آمد و گفت:
آرسام نرو.
مامانم بازویم را گرفت و گفت:
پسر من این راهش نیست. این وقته شب کجا می ری؟
داد زدم:
قبرستون.
بابام با خونسردی روی صندلی گهواره ای نشست و گفت:
بذار بره. بذار دو شب بیرون بخوابه و بفهمه همه جا خونه ی خاله نیست.
مامانم گفت:
چی می گی؟ این چه حرفیه؟ آرسام صبر کن.
به سرعت از پله ها پایین رفتم. مامانم گفت:
تو رو ارواح خاک علی قسمت می دم نرو.
با عصبانیت برگشتم و گفتم:
اسمش رو نیار! فهمیدی؟ دیگه اسمش رو جلوی من نیار. نمی بینی شوهرت داره من رو از خونه بیرون می کنه؟ انتظار داری التماس کنم که من رو ببخشه؟
مامانم گفت:
باباته! چه عیبی داره ازش معذرت خواهی کنی؟
گفتم:
من جلوی هیچکس غرورم رو نمی شکنم. این رو یادت باشه. حتی جلوی مامان و بابام.
آروشا که دوباره اشک هایش صورتش را پوشانده بود گفت:
آرسام تو رو خدا نرو.
پشتم را بهش کردم و گفتم:
آدم بده داره می ره. نگران نباش. شما خوب ها بمونید همین جا.
از خانه خارج شدم. مامانم به بابام التماس می کرد که جلوی من را بگیرد ولی بابام سر حرفش بود. آروشا هم گریه می کرد. مش رجب بازویم را گرفت و گفت:
پسرم همیشه بحث و دعوا پیش می یاد. نباید سریع از میدون به در بشی.
گفتم:
مش رجب بذار برم. به خدا خسته ام. دو روز دیگه می فهمند که تقصیر من نبوده و دنبالم می یان. به خدا حوصله ی این حرف هاشون رو دیگه ندارم.
دست او را از بازویم باز کرد. سوار ماشینم شدم. از توی آینه او را دیدم که با دلواپسی نگاهم می کرد. دلم به حالش سوخت. او هم جای بابام بود. آروشا تا دم در دنبال ماشین دوید و التماسم کرد که نروم. هیچ وقت گریه هایش را فراموش نکردم. هنوز هم به روشنی تک تک قطرات اشکی که صورتش را پوشانده بود را به خاطر می آورم. هنوز هم با به خاطر آوردن اشک هایم آتش می گیرم. مو به تنم راست می شود. هیچ وقت فراموش نمی کنم که به خاطر غرورم در بدترین شرایط زندگیش تنهایش گذاشتم.
بهاره آهسته بهم سلام کرد. من هم جوابش را با بی توجهی دادم. بهاره با تعجب نگاهم می کرد. گویی در چشم هایم دنبال علاقه ای می گشت که گهگداری به او ابراز می کرد ولی من دنبال باربد می گشتم. بهاره چیزی پرسید ولی نشنیدم. بی توجه به سوالش پرسیدم:
باربد رو ندیدی؟
بهاره ابتدا کمی مکث کرد. نگاهش را به زمین دوخت و آهسته گفت:
نه!
توجهم به او جلب شد. انگار تازه می دیدم چه قدر تغییر کرده است. روسری ابریشم سبز رنگی به سر داشت که به چشم های سبز تیره اش می آمد. مدل زیبایی به روسریش داده بود. مانتوی مشکیش با اینکه به تنگی مانتوهای اکثر دخترهای دانشگاه نبود ولی به همان شیکی بود. نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و بی اختیار گفتم:
چه قدر عوض شدی!
لبخندی به لب هایش نشست. سرم را چرخاندم و باربد را دیدم که اخم کرده بود و خونی که از بینیش می آمد را با دستمال پاک می کرد. به طرفش رفتم و گفتم:
می دونی دکتر چیه؟ یه موجودیه که وقتی آدم یه مرگیش می شه می ره پیشش.
باربد گفت:
خون دماغ شدن هم چیز غیر عادیه؟
گفتم:
اگه نیست چرا من نمی شم؟
باربد گفت:
تو چیت به آدمیزاد رفته که این یکی رفته باشه؟
خندیدم. باربد دستمال را در سطل انداخت و گفت:
نه! مثل اینکه این چند وقته بهت خوش گذشته! انگار نه انگار که یه هفته ست خونه نرفتی.
شانه بالا انداختم و دست هایم را در جیبم کردم. گفتم:
سختیش به اینه که لباس زیادی با خودم نیوردم. می دونی که عادت ندارم یه لباس رو بیشتر از یه بار بپوشم.
باربد پرسید:
منت کشی نکردن؟
اخم کردم و گفتم:
نه! یعنی... مامانم چند بار زنگ زد و گفت از خر شیطون پیاده شم ولی بابام نه. انتظار داشتم آروشا هم زنگ بزنه ولی مثل اینکه از دستم ناراحته. اونم زنگ نزد.
باربد پوزخندی زد و گفت:
حالا انتظار داری همه ی اهل خونه بسیج بشن و منت کشی کنند؟
گفتم:
این قدر می مونم که بابام زنگ بزنه بهم. در ضمن! آروشا فرق می کنه. اون باید زنگ بزنه. تو که می دونی من چه حسی بهش دارم.
باربد گفت:
خیلی بچه ای که سر همچین چیزی از خونه بیرون زدی.
خندیدم و گفتم:
نه بابا! دست پیش گرفتم پس نیوفتم.
باربد گفت:
راستی! ساناز کارت داشت. از دستت عصبانی بود. فکر کنم می خواد باز نصیحتت کنه.
گفتم:
آره!هر ترم یه بار اتفاق می افته. حتما مربوط به پارمیداست. به هر حال دوست بودن دیگه. همه که مثل عسل بی خیال نیستند.
باربد گفت:
حالا بده که حق رو به تو داده؟
آهی کشیدم و گفتم:
ولش کن! بذار ببینم این دختره ساناز چی کارم داره. کجاست؟
باربد گفت:
آخرین بار که دیدمش توی سایت بود.
از دانشکده بیرون رفتم. به سمت سایت می رفتم که ساناز را دیدم. روی نیمکتی نشسته بود و با اخم و تخم با یکی از پسرهای ترم بالایی صحبت می کرد. او را زیر نظر گرفتم. پسر می گفت و می خندید ولی مشخص بود که ساناز مایل به ادامه ی صحبت با او نیست. برای صدمین بار در این چند سال به این فکر افتادم که چه قدر ساناز از آرتین سر است. دختربازی و مواد مصرف کردن های آرتین را می دید و زجر می کشید ولی باز هم به او خیانت نمی کرد. حس برادریم گل کرد. گاه و بیگاه این احساس را نسبت به ساناز پیدا می کردم. جلو رفتم و به شانه ی پسر زدم و گفتم:
برو رد کارت.
پسر نگاهی به صورت به ظاهر عصبانیم کرد. یک نگاه با حسرت به ساناز کرد که با اخم زمین را نگاه می کرد. دست هایش را در جیبش کرد و ما را ترک کرد. روی نیمکت نشستم. ساناز گفت:
نه بابا! یه کم غیرت هم داری.
از لحنش فهمیدم که مسخره ام کرده است. در دل گفتم:
باز امر به معروف و نهی از منکر شروع شد.
با کلافگی پرسیدم:
باز چی شده؟
ساناز آهی کشید و گفت:
بین تو و بهاره چی می گذره؟
با گیجی پرسیدم:
بهاره کیه؟
ساناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
معرفتی! همونی که هر وقت امتحان داریم عاشقش می شی.
خنده ام گرفت. ساناز اخم کرد و گفت:
بخند! ... بخند!... از این کارهای زشتت پشیمون نیستی که هیچ به نظرت خنده دار هم هست.
گفتم:
اتفاقا امروز دیدمش. چه قدر عوض شده. خیلی بهتر شده.
ساناز گفت:
برای اینکه فکر می کنه مورد توجه پسر مورد علاقشه.
سر تکان دادم و گفتم:
بهش بگو نگران نباشه. تا یکی دو ماه دیگه که امتحان های نیم ترم شروع می شه بازار عشق و عاشقیم داغ می شه. می دونی که بعد از پارمیدا یه کم تنها شدم. اگه توی ظاهرش همون پشتکاری رو به کار ببره که توی درساش به کار می بره می تونه جای پارمیدا رو بگیره.
به طرز غیر منتظره ای ساناز سرم داد زد:
بسه دیگه آرسام! این چه اخلاق گندیه که تو داری؟ تا یه دختری ازت خوشش می یاد شروع می کنی به نقش بازی کردن و سوء استفاده کردن. بس کن دیگه! از وقتی شناختمت شاهد این بودم که چه طور دخترهای مختلف رو بازی دادی. خجالت بکش.
انگشتم را روی بینم گذاشتم و گفتم:
چه خبرته؟ چرا داغ می کنی؟ آروم حرف بزن. به من چه که دخترها تا صورتم رو می بینند و چشمشون به ماشینم می افته عاشقم می شن؟
ساناز با حرارت گفت:
نه! اونا عاشق ماشینت نمی شن. عاشق اون مرد عاشقی می شن که نقابش رو به صورتت می زنی. عاشق اون نقشی می شن که خیلی حرفه ای بازیش می کنی. صورتت فقط توجهشون رو اول قضیه جلب می کنه. اون چیزی که دیوونه شون می کنه حرف ها و کارهاته. برای چی این کار رو می کنی؟ چرا با بهاره این طوری می کنی؟ اون دختر ساده و پاکیه. چرا می خوای آلودش کنی؟
گفتم:
ای بابا! چه قدر شلوغش می کنی! من فقط از روی دستش تقلب می کنم همین! آلوده چیه؟
ساناز گفت:
اون چی؟ اونم فقط بهت تقلب می رسونه یا قلبش رو هم بهت داده؟
گفتم:
من مسئول احساسات دیگرون نیستم. یه دختر با رفتار خودش به آدم ثابت می کنه که چه جوری باهاش رفتار کنند. پارمیدا با اون ریخت و قیافه و ادا و اطوارش باعث شد همچین حسابی روش باز کنم. همین طور که بهاره با کم رو بودن و ساده بودنش باعث شد ازش سوء استفاده کنم. چرا من در مورد تو این طوری نیستم؟ چرا در مورد هزارتا دختر دیگه این رفتار رو ندارم؟ پس مشکل از خود شما دخترهاست دیگه!
ساناز پوزخندی زد و گفت:
جالبه! همه ی حق و حقوق دنیا مال مردهاست و همه ی مشکلات و تقصیرها زیر سر زناست.
گفتم:
چه قدر فمینیستی فکر می کنی!
ساناز چشم غره ای بهم رفت. گفتم:
من که زیاد کاری به کار بهاره ندارم.
ساناز گفت:
اون با تو کار داره. امروز هم اومد سراغ من و یه جورایی باهام درد و دل کرد. فهمیدم بهت علاقه مند شده. از اون بدتر اینکه عسل هم همین حس رو نسبت بهت داره. می دونی اگه باربد بفهمه چی می شه؟
گفتم:
آره! ولش می کنه می ره سراغ یکی دیگه.
ساناز گفت:
جفتتون کثیفید.
گفتم:
مواظب حرف زدنت باش!
ساناز برخاست و گفت:
در مورد پارمیدا کوتاه اومدم چون متعقدم خیلی خودش رو پیشت کوچیک کرد ولی در مورد عسل این کار رو نمی کنم. نمی ذارم به دوستم ضربه بزنی.
ایستادم و گفتم:
عسل حتی خودش رو از پارمیدا هم بیشتر برای من کوچیک می کنه. این سزای عمل هر دختریه که بدبخت و ذلیل یه پسر باشه.
ساناز سر تکان داد و به چهره ام دقیق شد. آهسته گفت:
این صورت جذاب و زیبا رو خدا به چه شیطانی داده. می دونی! تو آخرین پسری هستی که حاضرم بهت دل ببندم.
پوزخند زدم و گفتم:
تو برو دوست پسرت رو جمع کن. خیلی خودت پاک و منزهی حالا اومدی من رو هم به راه راست هدایت کنی.
ساناز گفت:
ادعایی ندارم ولی وقتی آدم هایی مثل تو رو می بینم به خودم افتخار می کنم.
گفتم:
باشه بابا! تو خوبی!
ساناز تا آخر آن روز با من حرف نزد. وقتی کلاسمان تمام شد دیدم که با عسل صحبت می کند. در دل گفتم:
آره! این دختره رو روشن کن و شر یه آویزون رو از سر من کم کن. تا آخر عمر مدیون این لطفت می شم.
مجبور شدم برای رفتن به کلاس موسیقی از آرتین گیتار بگیرم ولی نت ها را مجبور بودم دوباره تهیه کنم. حاضر نبودم برای آوردن گیتارم به خانه یمان برگردم و غرورم را بشکنم. با خستگی به سمت کلاس موسیقی رفتم. کمی زود رسیده بودم. خودم را روی صندلی جلوی میز منشی انداختم. منتظر بودم یکی از هم گروهی هایم بیاید تا نت ها را ازش بگیرم. دعا می کردم آن یک نفر پانی باشد. اولین نفری که رسید الناز بود. با بی علاقگی جواب سلامش را دادم. به خودم گفتم:
صبر می کنم تا از خود پانی نت ها را بگیرم.
موبایلم زنگ زد. پارمیدا بود. در دل گفتم:
لعنت به این آدم کنه! باید یه فکری به حالش بکنم.
جرقه ای در ذهنم زده شد. می دانستم که اگر به این فکر تن دهم فاتحه ی پارمیدا برای همیشه خوانده می شود ولی آن قدر از او بدم آمده بود که با کمال میل از آن فکر استقبال کردم. در ذهنم نقشه ام را تکمیل می کردم که پانی سر رسید. این بار با علاقه جواب سلام او را دادم. در دل زیبایی و خوش تیپی او را تحسین کردم. به سلیقه ی علی آفرین گفتم. چند دقیقه صبر کردم و بعد جلو رفتم و به پانی گفتم:
می شه نت هاتون رو به من قرض بدهید تا کپی بگیرم. راستش مال خودم رو گم کردم.
پانی نگاهی معنا دار به الناز کرد و گفت:
باشه! مشکلی نداره. اتفاقا خودم هم چند تا از نت های الناز رو می خوام کپی بگیرم. اگه دوست دارید باهم بریم.
فهمیدم که می خواهد با من صحبت کند. از آموزشگاه خارج شدیم و به کوچه ی بالایی رفتیم که یک مغازه ی لوازم التحریری داشت. من نت های پانی را برای کپی کردن به فروشنده دادم ولی خبری از نت هایی که پانی می خواست کپی بگیرد نبود. در عوض رو به من کرد و گفت:
راستش می خواستم در مورد یه موضوعی با شما صحبت کنم.
بهتر دیدم که نگویم ( بله! متوجه شده بودم). در عوض گفتم:
بفرمایید.
پانی این پا آن پا کرد و گفت:
راستش... الناز رو که می شناسید... از من خواست به شما بگم که... از شما خوشش می یاد.
خشک شدم. در دل گفتم:
وای نه! این آخرین حرفی بود که دوست داشتم در این دنیا بشنوم.
با چشم هایی گشاد شده به پانی نگاه کردم. نمی دانستم باید بحث بکنم یا باید بهانه بیاورم. قبل از اینکه تصمیم بگیرم بی اختیار از دهانم پرید:
ولی من به کس دیگه ای علاقه دارم.
پانی با تعجب نگاهم کرد. در دل گفتم:
گند زدی. جمعش کن.
به صورت پانی نگاه کردم. دل را به دریا زدم و گفتم:
نمی تونم به الناز خانوم نزدیک بشم چون... اون دختری که دوستش دارم از آشناهای ایشونه.
پانی چیزی نگفت. امیدوار بودم که منظورم را متوجه شده باشد. پانی نت هایش را از فروشنده گرفت. به سمت در مغازه رفت و گفت:
من به انتخاب شما احترام می ذارم ولی... شیما هر هفته عاشق یکی می شه. اگه زیاد باهاتون صمیمی شده رفتارش رو به حساب علاقه نذارید... گفتم که بدونید.
شتاب زده گفتم:
منظورم رو متوجه نشدید.
پانی در حالی که از مغازه بیرون می رفت گفت:
اتفاقا کاملا متوجه شدم.
کیفش را روی شانه اش انداخت و به سرعت دور شد. در دل گفتم:
امان از دست دخترها! وقتی دوستشون نداری فکر می کنند عاشقشونی. وقتی بهشون ابراز علاقه می کنی هم باورشون نمی شه. چه جوری مغزش به شیما رسید؟ حالا بیا و جمعش کن!
آن قدر در ماشین کشیک دادم تا عاقبت بابای پارمیدا را دیدم که از شرکتش خارج شد. مرد میانسال و چاقی بود که آن روز کت و شلوار کرمی به تن داشت. بی اختیار یاد بابام افتادم. یاد او با آن قدر بلند و اندام لاغرش افتادم که چشم های آبیش حکایت از مهربانی بی حد و اندازه اش داشت. موقر و سنگین و متین بود و در کارش تک بود. دلم برایش تنگ شده بود. با اینکه همیشه با کارهایم مخالفت می کرد دوستش داشتم.
پوزخندی زدم. در دل گفتم:
یه وقت بابات رو با این آقا اشتباه نگیری ها!
وصف بابای پارمیدا را از زبان عسل شنیده بودم. می دانستم مردی عصبی است که خیلی زود جوش می آورد. در دل گفتم:
برو که رفتیم!
از ماشین پیاده شدم. می دانستم خودم را چه طور درست کنم که مورد نفرت پدر هر دختری واقع شوم. خودم هم از ظاهر خودم به خنده می افتادم. دست بند چرمی به مچ دست راستم بسته بودم. از صبح سیگار کشیده بودم تا تی شرت مشکی و تنگم حسابی بوی سیگار بگیرد. یقه بازترین تی شرتی بود که در زندگیم پوشیده بودم. آستین هایم را بالا زده بودم و خال کوبی ساعد دستم را که یادگار سفر تایلند بود و به خاطرش حسابی از طرف بابام سرزنش شده بودم، به نمایش گذاشته بودم. اجازه داده بودم تا موهایم کمی چرب شود و ته ریشم بلندتر از حالت عادی شود. ماشین قبلی آرتین را قرض گرفته بودم که زیاد مدل بالا نبود. شلوار لی فاق کوتاهی پوشیده بودم که دعا می کردم از پایم نیفتد. آن قدر رنگ و روی شلوار رفته بود که به درد سابیدن زمین می خورد. هر وقت به ظاهر خودم فکر می کردم خنده ام می گرفت. دعا می کردم دخترهای دانشگاه از آن جا سر در نیاورند. عینک دودی را محض احتیاط زده بودم تا شناخته نشوم. در دل گفتم:
حتما از من بدش می یاد دیگه! کیه که از همچین پسر عمله ای خوشش بیاد؟
هروقت که می خواستم نظر بزرگتر ها را جلب کنم کت تک می پوشیدم و عطر خوش بویی می زدم. موهایم را به سمت بالا می زدم و صورتم را با دقت اصلاح می کردم. این بار ولی هدفم درست برعکس بود.
در حالی که سیگار می کشیدم به سمت بابای پارمیدا رفتم که می خواست سوار ماشینش شود. با لحن بدی گفتم:
مهندس صاحبی تویی؟
پکی به سیگارم زدم و به چشم های خاکستری او خیره شدم که از تعجب چهارتا شده بود. نگاهی به سر تا پایم کرد و با تعجب پرسید:
شما؟
هیچ وقت نتوانسته بودم بابای پارمیدا را به درستی بشناسم. نمی دانستم مراقب دخترش هست که اجازه نمی دهد با دوستانش به مسافرت برود یا بی خیالش است که اجازه می دهد موهایش را نقره ای کند. با این حال آماده بودم تا با بدترین جمله ها او را به جان دخترش بیندازم. با لحنی بدتر از دفعه ی قبل گفتم:
مهندس نمی خوای دختر (...) رو جمع کنی این قدر آویزون من نشه؟
صاحبی محکم در ماشینش را بهم کوبید و به سمت آمد و گفت:
حرف دهنت رو بفهم پسره ی بیشعور! تو کی هستی؟ اردلانی؟
صدایم را بلند کردم و گفتم:
نه خیر! من آرسامم! اردلان دوست پسر جدید دخترته که براش جنس جور می کنه. در ضمن بیشعور تویی با این دختر تربیت کردنت. دختره ی معتادت دم به دقیقه می یاد دم در خونه ی ننه بابای من که چی؟ آقا نمی خوامش. معتاده. خائنه. هر دفعه مچش رو تو خونه ی یکی از دوستام می گیرم. جمعش کن این دختره رو دیگه.
صاحبی یقه ام را چسبید و گفت:
صدات رو بیار پایین مردک! یه کلمه دیگه در مورد دخترم چرت و پرت بگی دهنت رو پر خون می کنم.
حتی خودم را آماده ی کتک خوردن هم کرده بودم. با همان لحن گفتم:
یقه رو ول کن! چرت و پرت کدومه؟ همه می دونن پارمیدا چی کارست. مثه اینکه فقط تو نمی دونی. می خوای حالیت کنم چه دختری داری؟ می خوای بگم با چند نفره؟ می خوای بگم چند مواد مصرف می کنه؟
صاحبی من را به عقب هل داد و فریاد زد:
خفه شو عوضی! می کشمت.
من هم فریاد زدم:
غلط اضافی نکن. یه بار دیگه این دخترت بیاد دم خونمون فیلمش رو می فرستم دم در شرکتت.
مشت محکم صاحبی توی چانه ام خورد. صدای وحشت زده ی مردم را از توی پیاده رو شنیدم که ما را دعوت به آرامش می کردند. سرایدار شرکت به طرفمان دوید و سعی کرد ما را از هم جدا کند. صاحبی که صورت چاق و بورش قرمز شده بود مشت هایش را در هوا تکان می داد و تهدیدم می کرد. چند مرد غریبه او را از من دور می کردند. از فرصت استفاده کردم و گفتم:
بگو دیگه نیاد دم در خواستگاری من. ارزشش پیش من همون شب هایی بود که خونه تون خالی بود و بهم زنگ می زد که برم پیشش. بگو دیگه دور من رو خط بکشه و بره سراغ همون هایی که آمارشون از دست خودشم در رفته.
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(9)
بگو دیگه نیاد دم در خواستگاری من. ارزشش پیش من همون شب هایی بود که خونه تون خالی بود و بهم زنگ می زد که برم پیشش. بگو دیگه دور من رو خط بکشه و بره سراغ همون هایی که آمارشون از دست خودشم در رفته.
سرایدار شرکت و یک مرد غریبه من را کشان کشان از صاحبی دور کردند. خودم را از آن دو دور کردم و سوار ماشین شدم. گازش را گرفتم و به سرعت در خیابان ها به سمت خانه ام راندم. دستی به صورتم کشیدم که مشت محکم صاحبی چند دقیقه پیش بر آن فرود آمده بود. با وجود دردی که داشتم با خوشحالی خندیدم. بلند گفتم:
پارمیدا خانوم! دیگه شرت کنده شد. آرسام رو دست کم گرفتی.
ماشین را دم در خانه پارک کردم و با عجله وارد خانه شدم. دوش گرفتم و صورتم را اصلاح کردم. شلوار لی مشکی رنگی پوشیدم و کت کتان قهوه ای رنگی به تن کردم. عطر خوش بویی زدم و در آینه به نقاب پسر خوش اخلاق و با استعدادی که همه ی آموزشگاه دوستش داشتند لبخند زدم. گیتار را برداشتم و سوار ماشین خودم شدم. دستی به فرمانش کشیدم و گفتم:
این ماشین رو که آدم می بینه قدر پول بابا رو می فهمه.
با به یاد آوردن صاحبی در دل خدا را شکر کردم که بابام آن مرد مودب و متین است.
یک ساعت بعد کنار میز اتاق سلطانی ایستاده بودم و داشتم چای می نوشیدم. به وقایع آن روز فکر می کردم که شیما کنارم ایستاد و شماره اش را بهم داد تا بیشتر با هم آشنا بشویم. من لحظه ای به چشم های شیما نگاه کردم که رنگ واقعیش پشت لنز سبزرنگش مخفی شده بود. سرم را پایین انداختم و گفتم:
مایل نیستم بیشتر از این با شما آشنا بشم.
شیما از رو نرفت. با خنده ای دندان های سفیدش را بیرون انداخت و گفت:
من هم از این نجابتت خوشم اومده آرسام.
لیوان خالی را روی میز گذاشتم و به سمت در رفتم و گفتم:
من هم از همین بی حیایت بدم اومده خانوم شیما!
چشمم به پانی افتاد که به در تکیه داده بود و در حالی که لب هایش را روی هم می فشرد من را نگاه می کرد. اصلا متوجه نشده بودم که او هم در اتاق است. با خودم گفتم:
خوب شد شماره اش رو نگرفتم.
با مهربانی به پانی گفتم:
پانی می شه بری کنار؟ می خوام برم بیرون. تحمل این جو رو ندارم.
پانی با چشم های گشاد شده به من نگاه کردم. قلبم در سینه فرو ریخت. خراب کرده بودم. همیشه او را پانیذ صدا می کردم ولی این بار... .
با این حال سعی کردم به روی خودم نیاورم. پانی در را باز کرد و با سرعت از پله ها پایین رفت. فهمیدم یاد علی افتاده و ناراحت شده است. من هم به دنبالش از پله ها پایین رفتم. او را در کوچه پیدا کردم. پشتش به من بود ولی از لرزش شانه هایش متوجه شدم که گریه می کند. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و او را به سمت خودم برگرداندم. بازوهای لاغرش را گرفتم و با ملایمت گفتم:
من چی گفتم پانی؟ من که حرف بدی نزدم.
پانی صورتش را بالا آورد و گفت:
بهم نگو پانی! بدم می یاد.
رد سیاهی از اشک روی صورتش خودنمایی می کرد. با سر انگشت هایم اشک هایش را پاک کردم و گفتم:
نمی دونستم... این جوری نکن دیگه! ناراحت می شم. خواهش می کنم گریه نکن.
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم ولی در دل با خودم می گفتم:
حقته! پسر مردم رو به کشتن دادی حالا عذاب وجدان هم می گیری؟
پانی آهسته بینیش را بالا کشید. صورتش را پاک کرد و گفت:
آرسام... خواهش می کنم ساعت کلاست رو عوض کن... گروه کنسرت رو هم عوض کن... من نمی خوام دیگه... دیگه... ببینمت!
با تعجب نگاهش کردم. آهسته پرسیدم:
چرا؟
پانی رویش را ازم برگرداند و گفت:
امروز که شیما اومد طرفت از حسودی آتیش گرفتم... یه چیزهایی داره بین ما اتفاق می افته... من نمی خوام به علی خیانت کنم.
در دل گفتم:
خدا رو شکر! بالاخره این دختره آدم شد. بالاخره چشم های کورش رو باز کرد و من رو دید.
پانی با شرم نگاهم کرد. من دست هایم را توی جیبم کردم و گفتم:
این رو ازم نخواه... هر چی بخوای روی چشمام می ذارم ولی این رو ازم نخواه. چطور مهمه که علی که دیگه توی این دنیا نیست ناراحت نشه ولی مهم نیست که من ناراحت بشم؟ مهم نیست دل من شکسته بشه؟
پانی با تعجب نگاهم کردم و گفت:
آرسام! داری چی می گی؟
می دانستم دیگر وقتش رسیده بود تا آن حرف ها را بزنم. برای همین حالت آشفته و ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:
دارم بهت می گم دوستت دارم. می فهمی؟ تو اصلا من رو می بینی؟ اصلا احساس می کنی که منم وجود دارم؟
پانی آن قدرها حرفه ای نبود تا برق شوق را از نگاهش بزداید. ادامه دادم:
کم محلی هایت کم نبود که حالا ازم می خواهی برای همیشه ترکت کنم؟
پشتم را بهش کردم و گفتم:
باشه... ولی... ولش کن... .
با لحنی بغض آلود گفتم:
خیلی دوستت داشتم... نفهمیدی.
به سمت ماشینم رفتم. به خودم گفتم:
می یاد... می یاد سمتت... .
دزدگیر را که زدم پانی صدا زد:
آرسام! صبر کن.
به آرامی به طرفش برگشتم. او دوان دوان خودش را به من رساند. لبخندی زدم. به خودم گفتم:
تو موفق شدی!
پانی با صدای بغض آلودش گفت:
منم دوستت دارم... ولی... نمی دونم آخرش چی می شه. من... نمی خوام به علی خیانت کنم.
لبخندی با محبت به او زدم و گفتم:
به آخرش فکر نکن. قول می دم آخرش رو باهم بسازیم. به عشقمون فکر کن.
پانی گفت:
ولی علی... .
لبخندی زدم و گفتم:
به علی فکر نکن... او هم از دیدن خوشحالی تو خوشحال می شه. بهت قول می دم.
در دل گفتم:
مطمئن باش خوشحال می شه که حال تو رو بگیرم. نگران او نباش.
پانی لبخند کمرنگی بهم زد. دستش را در دستم گرفتم و بوسه ای به آن زدم. هر دو آهسته خندیدیم. به دلم بد آمده بود. از اینکه پانی این قدر زود شیفته ام شده بود تعجب کرده بودم. انگار یک جای کار اشتباه بود. چطور او که تا چند روز پیش از عشق علی دم می زد از من خوشش آمده بود. منی که جای علی را در آموزشگاه گرفته بودم. نکند این دختر نسبت به علی حسی نداشت و برایم فیلم درآورده بود؟ نکند موذی تر از این حرف ها باشد؟ نکند او هم مثل من بازیگر باشد؟با این حال کت کتان قهوه ای رنگم را در آوردم و روی دوش او انداختم که از سرما می لرزید. در دل گفتم:
حتی اگه فیلمم باشه من فیلم ترم. هیچ کس نمی تونه من رو سیاه کنه.
پانی بازویم را گرفت و گفت:
می یای قدم بزنیم؟
گفتم:
آره. بیا امروز تمرین رو بی خیال شیم.
همان طور که پانی بازویم را چسبیده بود مشغول راه رفتن شدیم. پانی گفت:
چی شد که ازم خوشت اومد؟ از چی من خوشت اومد؟
لبخند زدم و گفتم:
دوست داشتن که دلیل نداره. شاید تو هزار تا خوبی داشته باشی ولی دلیل اینکه چرا دوستت دارم هیچ کدوم از اونا نیست. خودم هم نفهمیدم چی شد ولی فکر می کنم یه جورایی توی نگاه اول ازت خوشم اومد... اون لباسهای مشکیت و قیافه ی محزونت دل من رو برد.
پانی ایستاد. رو به رویم قرار گرفت و گفت:
راستش را بگو! قبلا با چند نفر دوست بودی؟ چند نفر را دوست داشتی؟
گفتم:
چند نفری توی زندگیم بودن که به همون سرعتی که اومدن به همون سرعت هم خارج شدن ولی هیچ علاقه و عشقی تا به حال توی دلم احساس نکردم... به جز اون مورد خاص دوران بچگیم که برات تعریف کردم. راستش من به دوستی بدون عشق اعتقادی ندارم. تا حالا با هیچ دختری دوست نبودم.
پانی گفت:
من هم که سفره ی دلم رو پیشت باز کردم. علی رو می گم.
در دل گفتم:
ای کاش این قدر اسم علی رو نیاره.
موبایلم زنگ زد. از خانه تماس می گرفتند. اخم کردم. مامان بابام می دانستند که این ساعت سر کلاس هستم و قاعدتا نباید زنگ می زدند. اصلا چطور شده بود که می خواستند سراغی ازم بگیرند؟ نکند دوباره مامان می خواهد بگوید باید دست بوس بابام بیایم؟ در این لحظه که دارم موفق می شوم چی می خواهند بگویند؟ ولش کن! اصلا جواب نمی دهم. نه! دلم برای صدای با محبت مامانم تنگ شده است. اصلا شاید بابا می خواهد بگوید که می توانم به خانه برگردم. شاید آروشا زنگ باشد تا اظهار دلتنگی کند. لبخندی زدم و با هزاران امید جواب دادم. ماهرخ بود. با شنیدن لرزش صدایش دست هایم یخ کرد. ماهرخ که سعی می کرد لحن صدایش آرام باشد گفت:
آقا حال خانوم زیاد خوب نیست. اگه می شه امشب بیاید خونه.
شتاب زده پرسیدم:
مامانم چی شده ماهرخ؟
ماهرخ گفت:
چیزی نیست آقا. فشارشون افتاده پایین.
از آن طرف خط صدای شیون های زنی را می شنیدم. حال خودم را نفهمیدم. کم مانده بود گوشی از دستم بیفتد. بدون فکر گوشی را در جیبم گذاشتم و به سمت ماشینم دویدم. پانی وحشت زده پرسید:
چی شده؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
نمی دونم.
دیگر او را نمی شناختم. دیگر برایم مهم نبود که چه پیش می آید. دیگر علی برایم اهمیتی نداشت. به صدای زنی فکر می کردم که شیون می کشید... به مامانم... .
سوار ماشین شدم و گازش را گرفتم و به سمت خانه راندم. قلبم در دهانم بود. صدای شیون زن در سرم می پیچید. نکند کسی مرده است؟ نکند کسی سکته کرده است؟ نکند سر بابام بلایی آمده باشد. دستانم می لرزید. بلند گفتم:
لعنت به تو آرسام! لعنت به تو و نقشه ی احمقانه ات. به جای اینکه پیش خانواده ات باشی دنبال یه دختربچه راه افتاده ای. لعنت به تو که به خاطر یه قضیه ی مسخره از خونه بیرون زدی. لعنت!
ماشین را جلوی در خانه رها کردم و دوان دوان وارد شدم. چشمم به مامانم افتاد که روی زمین نشسته بود و زار زار گریه می کرد. بابام با کلافگی قدم می زد. خیالم راحت شد. با چشم دنبال ماهرخ گشتم تا سرش فریاد بکشم که چرا مرا این گونه به خانه کشانده است. ناگهان به یاد آروشا افتادم. قلبم در سینه فرو ریخت. بلند گفتم:
بابا! آروشا!... .
گریه ی مامانم شدت گرفت. بابام روی مبل نشست و سرش را با دست گرفت. دوان دوان از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق آروشا رساندم. در اتاق را که باز کردم بوی خوش عطر او مشامم را پر کرد. به دکور صورتی و خاکستری اتاقش نگاه کردم. به سمت میز تحریرش رفتم. تکه های ریز ریز شده ی کاغذ روی میز ریخته شده بود. دست خط آروشا بود. با خودم فکر کردم:
نکنه او هم مثل علی خودکشی کرده باشه؟
سعی کردم تکه های کاغذ را بهم بچسبانم و نامه را قابل خواندن کنم ولی دست هایم آن قدر می لرزید که نمی توانستم. خودم را روی صندلی انداختم. داشتم دیوانه می شدم. چند بار نفس عمیق کشیدم. خواستم بلند شوم و به هال بروم و از بابام بپرسم که چه شده است ولی انرژی بلند شدن را در خودم احساس نمی کردم. در اتاق باز شد و مینا با چشم هایی سرخ وارد اتاق شد. بلافاصله گفتم:
مینا بهم بگو چی شده؟
مینا اشک هایش را پاک کرد و هق هق کنان گفت:
آقا... خانوم آروشا... خانوم آروشا... این نامه رو انداخته بودن زیر در و مش رجب پیداش کرد. او از خونه فرار کرده.
از جایم پریدم و فریاد زدم:
چی؟
مینا از جا پرید. چنان با غضب نگاهش می کردم گویی او مقصر است. مینا عقب عقب رفت. آب دهانش را قورت داد و گفت:
آقا تقصیر من چیه؟ م م من... من که گناهی نکردم.
تمام آن نگرانی جای خودش را به خشم داد. مینا را با دست کنار زدم و دوان دوان از پله ها پایین رفتم. بابام سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. پرسیدم:
به پلیس خبر دادید؟
بابام فقط توانست سرش را به نشانه ی مثبت تکان دهد. فریاد زدم:
ماهرخ! دو تا آب قند بیار.
رو به بابام کردم و پرسیدم:
کی فهمیدید؟
مینا که دنبالم آمده بود به جای بابام گفت:
یه ساعتی می شه. وقتی دیدیم دیر کرده و از مدرسه نیامده رفتیم اتاقش و نامه اش رو دیدیم.
به صورت رنگ پریده ی بابام نگاه کردم. فشارش پایین افتاده بود و توان حرف زدن نداشت. مامانم روی زمین نشسته بود و سرش را روی دسته ی مبل گذاشته بود و گریه می کرد. از عصبانیت داشتم منفجر می شدم. دیدن مامان بابام در آن حال دیوانه ام می کرد. پنجه ام را در موهایم کردم و در دل گفتم:
مگه دستم بهت نرسه آروشا! می کشمت.
رو به بابام کردم و پرسیدم:
توی نامه چی نوشته بود؟
مینا پشت سرم ایستاد و گفت:
آقا! پدرتون نمی تونن صحبت کنن. فشارشون پایین افتاده.
مثل گرگ زخم خورده با یک حرکت ناگهانی رو به مینا کردم و با فریادی که همه را از جا پراند گفتم:
کی گفته تو بلبل زبونی کنی؟ برو تو آشپزخونه شامت رو درست کن. زود باش از جلوی چشمم گم و گور شو.
بابام آب قند را سر کشید و لیوان خالی را به دست ماهرخ داد و با بی حالی گفت:
ما توی خانه با مستخدما این طوری رفتار نمی کنیم... .
وسط حرفش پریدم و فریاد زدم:
برو بابا شمام با این رسم و رسوماتتون. رفتار و منشتون فقط به درد نوکر و کلفت می خوره.
مامانم صورت خیس از اشکش را بالا گرفت و گفت:
آرسام بس کن!
فریاد زدم:
تو این یکی به من نگو چی کار کنم چی کار نکنم. تویی که دخترت رو با رفتارهای عتیقدت فراری دادی حرف نزن. تو بودی که خواهر من رو فراری دادی. می فهمی؟ تقصیر توست.
بابام از جا برخاست و با صدای بلندی گفت:
اگر نمی تونی خودت رو کنترل کنی برو بیرون.
پوزخندی بلند زدم و گفتم:
یکی رو فراری دادین می خواید دومی رو هم بیرون کنید؟ باشه! من حرفی ندارم. دوباره بیرونم کن. عیبی نداره. مثل اینکه آن قدر ازم متنفری که نمی تونی برای دو دقیقه هم که شده تحملم کنی.
به طرف اتاقم دویدم. صدای فریاد مامانم را می شنیدم ولی خون جلوی چشمانم را گرفته بود. فکر کردن به آروشا دیوانه ام می کرد. چند تکه لباس دیگر و مقداری پول برداشتم و به هال برگشتم. مامانم از جا پرید. لباسم را گرفت و گفت:
تو رو خدا نرو. خواهش می کنم... تو رو ارواح خاک علی نرو... خواهش می کنم... مادرم منو تنها نذار... به خدا خودم رو می کشم اگه بری... به خدا خودم رو می کشم.
نتوانستم در برابر آن چشم های عسلی اشک آلود مقاومت کنم. مامانم را محکم بغل کردم و بوسیدمش. هق هق گریه اش که شدت گرفت خودم هم به گریه افتادم. دلم هزار راه می رفت. نمی دانستم خواهر عزیزتر از جانم کجای این شهر بی در و پیکر است. نمی دانستم چرا رفته است. داشتم دیوانه می شدم. گریه های مامانم قلبم را هزار تکه می کرد. او را بوسیدم و با التماس آرامش کردم. او را روی مبل نشاندم. دستش را بوسیدم و گفتم:
مامان عزیزم خواهش می کنم آروم باش... من آروشا رو برمی گردونم... قول می دم... تو فقط آروم باش... یه شب که تنهایی بکشه می فهمه که هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. برمی گرده... باور کن بر می گرده... این جوری نکن دیگه... به خدا گریه هات آتیشم می زنه.
مامانم صورتم را بوسید و سرش را روی شانه ام گذاشت. کمی که آرام گرفت گفت:
تو راست می گی. اون از من فراری شد. اون به خاطر سخت گیری های من رفت... من اشتباه کردم.
دیگر نمی توانستم آن فضا را تحمل کنم. از خانه بیرون آمدم. هوای سرد که به صورتم خورد آرام شدم. کمی در حیاط قدم زدم و فکر کردم. مش رجب خودش را به من رساند و گفت:
آقا! خبری از خانوم آروشا نشد؟
نگاه غمگینی به او کردم و گفتم:
نه!
مش رجب با محبت به شانه ام زد و گفت:
برمی گرده.
آهسته گفتم:
امیدوارم.
مش رجب پرسید:
دوستاش رو نمی شناسید؟
کمی فکر کردم. ذهنم روشن شد. لبخندی زدم و گفتم:
چرا! الان می رم سراغش.
با عجله به سمت ماشینم رفتم. سوار ماشین شدم و یکراست به سمت خانه ی نینا دوست آروشا راندم. با وجود دلهره ای که داشتم راه را به سختی به یاد آوردم. بعد از نیم ساعت رسیدم. بدون توجه به هیچ آداب و رسومی زنگ اول را زدم و پرسیدم:
نینا خانوم هستن؟
زن با کلافگی گفت:
زنگ سوم را بزنید اگه با خانواده ی حقی کار دارید.
زنگ سوم را زدم و تکرار کردم:
سلام. ببخشید! نینا خانوم هستن؟
مرد با تعجب پرسید:
شما؟
من گفتم:
من برادر دوستش آروشا هستم. اگه می شه می خوام با ایشون صحبت کنم. خواهرم گم شده. خواهش می کنم. من باید با نینا خانوم صحبت کنم.
مرد مکثی کرد و بعد گوشی را گذاشت. نفسم را با صدا بیرون دادم. می دانستم که نینا را در دردسر انداخته ام ولی به خاطر آروشا حاضر بودم به آب و آتش بزنم. دستم را لای موهایم کردم و در دل گفتم:
چرا؟ آخه چرا؟ دختره ی دیوانه! خیلی احمقی! خیلی!
در باز شد و نینا به همراه باباش بیرون آمد. باباش با دیدن قیافه ی آشفته ی من پی برد که راست گفته ام. جلو رفتم و در حالی که سعی می کردم صدایم نلرزد گفتم:
سلام آقای حقی. ببخشید تو رو خدا که این وقت شب مزاحمتون شدم. به خدا چاره ای نداشتم. من فقط نینا خانوم رو از بین دوست های آروشا می شناسم.
آقای حقی که مردی میانسال با موهای خاکستری بود و به نظر متین و مهربان می رسید دستش را جلو آورد و گفت:
خواهش می کنم پسرم. هر کمکی از دستمون بربیاد انجام می دیم. خوشحال می شیم کمک کنیم.
با او دست دادم و تشکر کردم. رو به نینا کردم. مشخص بود که هول هولکی شال سرخابی رنگ را روی موهای مشکی لخت و بلندش انداخته است. چشم های مشکی داشت و پوست سفیدش کمی کک و مکی بود. او که به وضوح رنگش پریده بود پرسید:
چی شده؟ آروشا چی شده؟
نگاهی به آقای حقی انداختم و آرزو کردم که او آنجا نبود. ناچار شدم بگویم:
راستش... آروشا امروز خونه نیومده. هیچ خبری ازش نیست. تا حالا سابقه نداشته که این طوری شه. شما ازش خبری ندارید؟
با امیدواری نگاهش کردم. نینا نگاهی به باباش کرد. فهمیدم که او هم در حضور آقای حقی معذب است. آقای حقی فهمید که مزاحم است. عذرخواهی کرد و داخل رفت. نینا رفتن باباش را نگاه کرد. وقتی مطمئن شد او رفته است رو به من کرد و گفت:
راستش من زیاد از کارای آروشا خبر ندارم... .
میان حرفش پریدم و گفتم:
از خونه فرار کرده.
نینا دستش را روی دهانش گذاشت. چشم های مشکی رنگش از تعجب گرد شده بود. گفتم:
خواهش می کنم کمکم کن.
نینا دستش را پایین آورد و گفت:
با اون پسره رفته؟
سریع پرسیدم:
کدوم پسره؟
نینا گفت:
آخه تازگی ها با یه پسری دوست شده بود که بعد مدرسه با هم بیرون می رفتن.
با تعجب گفتم:
ولی اون که سرویسی بود!
نینا گفت:
یکی دو هفته ای می شد که با سرویس برنمی گشت. برای راننده بهانه می اورد که کلاس داره. چند بار دیدمش که با اون پسره برگشت خونه... البته من پسره رو از نزدیک ندیدم... راستش... اون روزی که قرار بود بیاد خونه ی ما... اومد دم در خونه مون و گفت که قرار گذاشته... رفت خونه ی اون پسره... .
نینا سرش را با شرمندگی پایین انداخت. دهانم از تعجب باز مانده بود. پرسیدم:
این حرف رو داری الان به من می زنی؟
نینا گفت:
می دونستم که باید بگم ولی... خب آروشا دوستمه. باید رازش رو نگه می داشتم.
با ناباوری سرم را تکان دادم. یک لحظه احساس کردم اصلا آروشا را نمی شناسم. انگار این همه سال او را نشناخته بودم. لبم را گزیدم. اگر مامانم می فهمید که او تا کجاها پیش رفته است دیوانه می شد. سرم را بلند کردم و به نینا گفتم:
نمی دونی کجا می تونم پیداش کنم؟
نینا با ناراحتی جواب منفی داد. نگاهی به ساعت کردم. یازده شب بود. گفتم:
ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم.
نینا گفت:
من هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم. اگه خبری شد بهتون می گم... راستش! ... آروشا چند باری هم غیبت داشت ولی می گفت که مریضه... فکر کنم... .
حرفش را با شرم تمام کرد. سرش را پایین انداخت. خواستم بازخواستش کنم که چرا به ما زودتر خبر نداده ولی به یاد علی افتادم که محرم اسرارم بود. نینا هم به خیال خودش در حق آروشا خواهری کرده بود.
از او خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. آن شب همگی به امید بازگشت آروشا بیدار ماندیم. تا صبح چشم به در دوختیم و انتظار کشیدیم. گوش هایمان را تیز کردیم و دعا خواندیم. بهم دلداری دادیم و به بازگشت او امید بستیم. بارها چشم هایم را بستم و در دل گفتم:
ای کاش الان علی این جا بود... ای کاش بود و دلداریم می داد... ای کاش بود و با آرامشش آرومم می کرد.
ولی علاوه بر علی خواهرم را هم از دست داده بودم.
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(10)
ای کاش الان علی این جا بود... ای کاش بود و دلداریم می داد... ای کاش بود و با آرامشش آرومم می کرد.
ولی علاوه بر علی خواهرم را هم از دست داده بودم.
به دوستان آروشا سر زدیم. هیچ کس چیزی نمی دانست. با مدرسه صحبت کردیم. به جز چند غیبت غیر موجه چیز دیگری نیافتیم. مرتب به پلیس سر زدیم. به بیمارستان ها زنگ زدیم. به دوست و آشنا سپردیم و عاقبت بعد از یک ماه انتظار ناامید شدیم.
سری به نشانه ی آشنایی برای نینا تکان دادم و به سمتش رفتم. نینا با دیدنم ایستاد و با نگرانی بهم خیره شد. موهای مشکی رنگش را فرق کج باز کرده بود. صورتش با آن مقنعه ی مشکی و مانتوی سرمه ای از همیشه رنگ پریده تر به نظر می رسید. سلام کردم و آهسته پرسیدم:
می تونم با شادی صحبت کنم؟
نینا گفت:
آره! همین الان دیدمش... اونجاست.
سرم را چرخاندم. شادی از سوپرمارکت جلوی مدرسه بیرون آمد. دلستری در دست داشت و با دختر دیگری می گفت و می خندید. بدون توجه به خنده ها و های و هوی دخترهای دبیرستان به سمت شادی رفتم. او من را شناخت و گفت:
سلام. شما این جا چی کار می کنید؟
گفتم:
می شه چند لحظه با من بیاید؟ می خوام در مورد آروشا چندتا سوال ازتون بپرسم.
شادی اخم کرد و گفت:
فکر نمی کنید جلوی مدرسه بد باشه؟
در حالی که به سمت کوچه ی کنار مدرسه می رفتم گفتم:
نه! این طور فکر نمی کنم.
شادی نگاهی با شک و تردید به دختری که کنارش ایستاده بود کرد. دختر شانه بالا انداخت. از هم خداحافظی کردند و شادی دنبال من آمد. به دیوار خانه ی تکیه دادم و دست به سینه زدم. شادی گفت:
اگه مدرسه بفهمد که من اینجا با یه پسر غریبه ایستادم برام بد می شه.
پوزخندی زدم و گفتم:
چطور برای نینا بد نمی شه وقتی می یام و می بینمش ولی برای تو بد می شه؟ نگران نباش. آروشا جلوی در همین مدرسه سوار ماشین دوست پسرش می شد ولی ما حتی نفهمیدیم که دوست پسر داره.
شادی گفت:
من کمک زیادی نمی تونم بهتون بکنم.
گفتم:
شما در جریان دوستیشون بودید؟
شادی سر تکان داد و گفت:
بله!
پرسیدم:
برای چی به ما نگفتید؟
شادی گفت:
شما اگه بفهمید دوستتون دوست دختر داره می رید می ذارید کف دست مامان و باباش؟
گفتم:
وضع پسرا فرق می کنه.
شادی اخم کرد و با تحکم گفت:
چه فرقی می کنه؟ کی گفته فرق می کنه؟ موقع به دنیا اومدن بچه که می شه دختر پسر بودنش برای مامان و باباها فرق نمی کنه ولی توی زندگی که می شه یک دفعه یه عالمه فرق پیدا می شه. چیزی که آروشا رو از اون خونه فراری داد اون پسره نبود. همین طرز تفکر اعضای خانواده اش بود. اون از این موضوع بیشتر از هر چیزی رنج می برد. رفتارتون اون رو فراری داد. همین فرق هایی که مادرتون بین شما و اون می ذاشت دیوونه اش کرد. برای همین کمبودها به اون پسره رو داد. حالا به جای اینکه یه مقدار شرمنده باشید دوباره همین حرف ها رو می زنید؟
به صورت خشمگین شادی نگاه کردم. دختر تپلی بود که موهای مشکی رنگش را خیلی ساده بالا زده بود. آستین مانتویش را بالا زده بود و چنان محکم دلسترش را در دست می فشرد که انتظار داشتم هر لحظه در دستش بشکند. با یک نگاه کوتاه به او فهمیدم که خیلی با نینا فرق می کند. با آروشا هم فرق می کرد. از آن دخترهایی نبود که بتوان به سادگی با او مخالفت کرد. شخصیت و اعتماد به نفس بالایی داشت. فهمیدم که با نمی توانم مثل بقیه رفتار کنم. آن قدر با دخترهایی مثل عسل و پارمیدا گشته بودم فراموش کرده بودم که دخترهایی هم هستند که نمی توانم خامشان کنم. چنین دخترهایی حتی من را هم روی یک انگشت می چرخانند. صدایم را صاف کردم و گفتم:
خب... .
نمی دانستم چه بگویم. بحث را منحرف کردم و گفتم:
نمی دونید چه جوری با هم دوست شدند؟ چه جوری در ارتباط بودند؟
شادی گفت:
نمی دونم. آروشا زیاد در این مورد حرف نمی زد. نگفت که چه طوری دوست شدند. پسره براش موبایل خریده بود. فقط همین رو می دونستم. آروشا هیچ وقت حرفی نزد که فکر کنم پسره آدم بدی باشه. نمی دونم!... من فقط می دونم آروشا خیلی به خاطر وضعیت خونه تون رنج می برد. این آخرها هم خیلی افسرده و ناراحت بود... من نمی دونم کجاست... نمی دونم... .
برق اشک را در چشم هایش دیدم. می دانستم که چشم هایم خودم هم پر از اشک است. تشکر کردم و از او جدا شدم. با خودم فکر کردم ماجرای آروشا هرچه بود مربوط به دوست های ناباب نبود. دوست های خوبی داشت... شاید حق با شادی بود. شاید ما مقصر بودیم... .
******
به ماشینم تکیه داده بودم و سیگار می کشیدم. چشم به در آهنی سفید رنگ دوخته بودم. دود سیگار را بیرون دادم و به دختری که تازه وارد کوچه شده بود نگاه کردم. پانی بود. با دیدن من با شتاب به سمتم آمد. نفس راحتی کشیدم. تکیه ام را از ماشین برداشتم. تا پانی بهم رسید دستش را بلند کرد و محکم در گوشم زد. صورتم سوخت. خشم را از نگاهم دزدیدم و گفتم:
مرسی از محبتت. بعد این همه مدت این جوری ازم استقبال می کنی؟
پانی که آشکارا جلوی ریزش اشک هایش را می گرفت گفت:
تو منو کاشتی رفتی.
پوزخندی زدم و گفتم:
اصلا توی این یه ماه از خودت پرسیدی برای چی رفتم؟ اصلا سراغی ازم گرفتی؟ اصلا دلت برایم تنگ شد؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟
پانی گفت:
انتظار داشتی چی کار کنم؟ من که حتی شماره ات رو نداشتم.
گفتم:
می رفتی از سلطانی می گرفتی. اگه می خواستی می تونستی این کار رو بکنی ولی مشکل اینجاست که نمی خواستی.
پانی دیگر نتوانست خویشتن داری کند. قطره اشکی از چشمش به روی گونه اش ریخت و گفت:
این طور باهام حرف نزن. من داشتم دیوونه می شدم. اون شب با اون وضعیت تنهام گذاشتی. دلم هزار راه رفت. نباید به من خبر می دادی؟
دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. با سر انگشتم اشکش را پاک کردم و گفتم:
تو که نمی دونی چی شده بود. به یادت بودم ولی نمی شد بیام سراغت... راستش... خواهرم از خونه فرار کرده.
پانی اخم کرد و گفت:
چی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
از خونه فرار کرده. توی این یه ماه هیچ خبری هم ازش نشده.
پانی لبش را گزید. کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
من نمی دونستم. وای خدا! آرسام ببخشید.
دستش را گرفتم و گفتم:
برای چی ببخشم؟ مگه تقصیر تو بوده؟
خواست چیزی بگوید که گفتم:
ولش کن! بعد یه ماه که همدیگر رو دیدیم بیا از این حرف ها نزنیم.
پانی گفت:
پس اول از همه شماره ات رو بهم بده. دیگه نمی خوام گمت کنم.
شماره هایمان را رد و بدل کردیم. بعد سوار ماشین من شدیم تا دوری بزنیم. زیاد صحبت نمی کردیم. من مثل قبل حال و حوصله ی نقش بازی کردن را نداشتم و پانی هم هنوز توی شک دیدن من بود. پشت چراغ قرمز دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
دلم برات تنگ شده بود. دیگه تنهات نمی ذارم.
پانی لبخند زد و گفت:
منم دلم برات تنگ شده بود. می خواستم از سلطانی بپرسم که ازت خبر داره یا نه ولی روم نمی شد.
گفتم:
آره بهم زنگ زد. منم فقط بهش گفتم فعلا نمی تونم بیام. حال و حوصله ی کنسرت رو ندارم.
پانی بازویم را گرفت و گفت:
تو رو خدا لوس نشو دیگه! می دونم چه حالی هستی ولی اگه همه چیز رو بذاری کنار و یه گوشه بنشینی و غصه و بخوری که خواهرت پیدا نمی شه. تازه تو باید به مامان و بابات هم روحیه بدی.
سر تکان دادم و گفتم:
می دونم.
پانی گفت:
پس کنسرت رو حذف نکن. بیا باهم باشیم. مامان من خیلی بهم اجازه ی بیرون رفتن نمی ده. زیاد نمی تونیم همدیگه رو ببینیم ها!
بهش لبخند زد و گفتم:
باشه ولی به خدا فقط به خاطر دیدن تو قبول می کنم که بیام.
پانی با خوشحالی خندید. بعد سکوت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. گفت:
فکر می کردم که همه ی حرفات دروغ بوده. فکر می کردم دیگه برنمی گردی.
خندیدم و گفتم:
دیگه به من شک نکن. من نه دروغ می گم نه تنهات می ذارم.
پانی لبخندی محو زد. ازش پرسیدم:
حالا چی شد که از من خوشت اومد؟
پانی گفت:
کیه که تو رو ببینه و ازت خوشش نیاد؟ فقط به خاطر علی به روی خودم نمی اوردم. از دست خودم عصبانی بودم که عاشقت شدم ولی وقتی وارد گروه کنسرت شدی و اون همه دختر رو دور و برت دیدم ترسیدم که از دست بدمت.
خندیدم و گفتم:
از دست این دخترهای حسود!
پانی گفت:
نمی دونی شیما چی کار می کرد که! مرتب سراغت رو می گرفت. فکر کنم حسابی عاشقت شده.
گفتم:
آخی! عشقش عاشق یکی دیگه شده.
و به پانی چشمک زدم. پانی خندید. پرسیدم:
وقت نداری که بریم یه چیزی بخوریم؟
پانی با ناراحتی گفت:
نه! فردا امتحان فیزیک دارم.
گفتم:
ای بابا! یکم هم برای من وقت بذار.
پانی سر تکان داد و گفت:
از این به بعد می ذارم.
او را رساندم و به طرف خانه رفتم. همین که در خانه را باز کردم احساس کردم که دلم گرفت. دیگر خانه را دوست نداشتم. آن خانه بدون صدای شاد آروشا و خنده های زیبایش هیچ لطفی نداشت. حتی دلم برای جرو بحث هایش با مامانم تنگ شده بود. هر بار که پایم را در خانه می گذاشتم به اتاقش می رفتم و با امیدواری فکر می کردم که او را آن جا می یابم. ساعت ها در اتاقش می نشستم و به او فکر می کردم. شب ها قبل خواب آرزو می کردم که برگردد و یک بار دیگر سرم را روی پایش بگذارم و در حالی که او نوازشم می کند بخوابم ولی هر روزی که می گذشت از بازگشت او ناامیدتر می شدم.
مامانم که زیر بار این درد گویی ده سال پیر شده بود به سمتم آمد. با نگرانی صورتم را بوسید و گفت:
چرا دیر کردی عزیزم؟ نگرانت شدم.
او را بغل کردم و با لحنی منطقی گفتم:
تازه ساعت نه شب شده. دیر نیست که!
مامانم سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت:
می دونی که وقتی پیشم نیستی چه حالی می شم. تورو خدا مراعات حال و احوالم رو بکن.
دستش را بوسیدم و گفتم:
چشم! ببخشید. دیگه دیر نمی کنم.
از وقتی آروشا فرار کرده بود مامان و بابام رویم حساس شده بودند. مرتب فکر می کردند مرا از دست می دهند. کنار مامانم نشستم. هرچه قدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم به او بگویم که برای عید می خواهم با دوستانم به شمال بروم. عاقبت منصرف شدم و به سمت اتاقم رفتم. گوشی را برداشتم و به آرتین زنگ زدم. تا گوشی را برداشت گفتم:
پاشو بیا اینجا حوصله ام سر رفته.
آرتین گفت که تا نیم ساعت دیگر می آید. لباس هایم را عوض کردم و آن قدر با موبایلم بازی کردم تا آرتین رسید. او پسر نسبتا خوش قیافه ای بود. چشم های میشی و موهای قهوه ای رنگ کرده داشت. بینیش را هم عمل کرده بود. آن روز با پوشیدن یک کت تک سفید بسیار خوش تیپ شده بود. با تعجب پرسیدم:
کجا بودی که تیپ زدی؟
روی تختم نشست و کتش را در آورد. گفت:
با ساناز رفته بودیم دور دور. تو چه خبر؟
گفتم:
هیچ خبر! هنوز به مامانم اینا نگفتم که می رم شمال.
آرتین چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
به خدا اگه منصرف بشی و نیای می کشمت.
گفتم:
من که نگفتم نمی یام. گفتم هنوز اطلاع ندادم.
مینا وسایل پذیرایی را روی میز اتاقم چید و بیرون رفت. آرتین قهوه اش را برداشت و گفت:
از اون دختره چه خبر؟ پانی رو می گم. اسمش همین بود دیگه؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم:
اونم امروز دیدم. داره بهم علاقه مند می شه.
آرتین فنجانش را روی میز گذاشت. به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
جدا می خواهی این کار رو بکنی؟ یعنی مطمئنی که این دختره مقصر بوده؟ شاید علی تقصیر داشته. شایدم پانی ناخواسته باعث مرگ علی شده باشه.
با لحن تندی گفتم:
برای من خواسته و ناخواسته فرقی نداره. مهم اینه که علی الان زیر یه مشت خاکه.
آرتین شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم. به نظر من که تو و باربد خیلی کینه ای هستین.
من گفتم:
نه خیر! تو خیلی بی بخاری.
آرتین پوزخندی زد و گفت:
باشه بابا! نمی شه باهات حرف زد... خواهرت چی شد؟ خبری نشد؟
آهی کشیدم و گفتم:
نه بابا! همه جا رو دنبالش گشتیم. نبود. از دوستاش سراغش رو گرفتیم و چیزی دستگیرمون نشد. فقط فهمیدیم که یه دوست پسری داشت که هیچکس نمی شناختش. پرینت تلفن خونه رو هم گرفتیم. حتی یه شماره هم پیدا نکردیم. معلوم نیست چه جوری در ارتباط بودند.
آرتین گفت:
باورم نمی شه که این کار رو کرده باشه. اون موقعی که گفتی فرار کرده فکر می کردم که بعد یکی دو روز دیگه برگرده ولی ... نمی دونم چی بگم. خدا کنه حداقل اگه با اون پسره هستش جاش امن باشه.
گفتم:
امیدوارم. از پارمیدا خبری نداری؟
آرتین خندید و گفت:
چی شده سراغ اونو می گیری؟ زیاد ازش خبر ندارم. بابا و مامانش بیچارش کردند بعد اینکه اون بلا رو سرش اوردی. باباش حتی اجازه نمی ده از خونه بیرون بیاد. تلفن و اینا رو هم قطع کردند. فکر کنم برای پارمیدا خیلی سخت باشه. دیگه نمی تونه پی مواد بره. خلاصه اینکه بدبختش کردی. پسره ی دیوونه! وقتی خون جلوی چشمات رو می گیره هیچی نمی فهمی.
خندیدم. آرتین شکلاتی در دهانش گذاشت و گفت:
خوب قالش گذاشتی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
من نصف دخترهای این شهر رو قال گذاشتم. پارمیدا که جای خود داره.
بعد از کمی صحبت کردن با هم فیلم دیدیم و بعدش هم در رختخواب دراز کشیدیم و تا نزدیک های صبح شوخی کردیم و خندیدم. تقریبا ساعت پنج بود که خوابیدیم.
******
دستم را دور شانه ی پانی انداختم و به دنبال او وارد رستوران شدم. سر یک میز نشستیم و سفارش کباب برگ دادیم. پانی از خاطرات مدرسه اش می گفت و من که اصلا به موضوع صحبتش علاقه نداشتم فقط لبخند می زدم. هر از چند گاهی خیره نگاهش می کردم و لبخند کم رنگی می زدم. پانی تحت تاثیر محبت نگاهم قرار گرفته بود. می دانستم که یک نگاه عاشقانه صد برابر بیشتر از یک جمله ی عاشقانه تاثیر دارد. دست پانی را بوسیدم و به سوالاتش در مورد دانشگاهمان جواب دادم. طوری تعریف می کردم انگار پسر سر به زیری هستم که فقط به فکر رشته ای هستم که عاشقش هستم. در مورد خانواده ام با او صحبت کردم و تقریبا راست همه چیز را گفتم. پانی هم از پدر و مادرش که به نسبت متعصب بودند گفت. از اینکه آنها دوست ندارند دخترشان با پسرها دوست شود و دست در دست آنها در خیابان راه برود. گفت که به او اجازه نمی دهند هرجایی برود و هر لباسی بپوشد. یاد آروشا افتادم و دلم گرفت. پانی را دلداری دادم و همان طور که همیشه به آروشا می گفتم به او هم گفتم که این مسائل طبیعی و از روی علاقه ی پدر و مادر است.
بعد از آن پانی را رساندم. قبل از اینکه از ماشین پیاده شود جعبه ی کوچک کادو شده ای به او دادم و بابت غیبت یک ماهه ام از او عذرخواهی کردم. پانی با دیدن گوشواره ی مرواریدی که برایش خریده بودم خیلی خوشحال شد. با انگشت اشاره به گونه ام اشاره کردم. پانی منظورم را فهمید. با خجالت جلو آمد و آهسته صورتم را بوسید. هر دو خندیدیم. پانی خداحافظی کرد و پیاده شد. با رفتنش دوباره غم دنیا به دلم چنگ زد. آیا واقعا به خاطر علی این راه را آمده بودم؟ یعنی ته دلم پانی را مقصر می دانستم؟ یا فقط به دنبال کسی بودم که بتوانم انتقام تمام عقده ها و ناراحتی هایم را از او بگیرم؟ آیا پانی با سادگی و زودباوریش بهترین گزینه نبود؟
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(11)
دست های پانی را بوسیدم و گفتم:
پانی به خدا مراقبم.
پانی چشم های نگرانش را به چشم هایم دوخت و گفت:
شب حرکت نکنید. مواظب باشید. من نگرانم. نمی دونم چرا.
این بار پیشانیش را بوسیدم و گفتم:
جوجو یه کاری نکن که نرم.
پانی گفت:
نمی گم نرو. می گم مراقب باش.
گفتم:
چشم! به خدا مراقبم. به خاطر تو هم که شده زنده برمی گردم.
پانی لبش را گزید و گفت:
زنده چیه؟ بگو سالم!
دوباره گفتم:
چشم! سالم برمی گردم. حالا نمی شه تو هم بیای؟
پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
نه بابا! مامانم نمی ذاره. بگم بهش چی؟ می خوام با دوست پسرم برم شمال؟ خودمون می خواهیم بریم یزد.
لبخندی زدم و گفتم:
اِه؟ خوش بگذره. جای من خالی. حالا منم نیم ساعت التماست کنم که مراقب باشی؟
پانی خندید و گفت:
نه! من که با خانواده می رم.
دستم را دور شانه اش انداختم و گفتم:
دلم از الان گرفته. یه هفته همدیگر رو نمی بینیم.
پانی گفت:
آره! منم ناراحتم. دارم بهت وابسته می شم.
جلوی پوزخندم را گرفتم و گفتم:
فقط وابستگی؟
با مشت آهسته به بازویم زد و گفت:
اذیت نکن دیگه! تو که می دونی چه قدر دوستت دارم.
پرسیدم:
چه قدر؟
گفت:
یه دنیا!
خندیدم. نگاهی به ساختمان روبه رویم کردم و گفتم:
می دونستی من اینجا خونه مجردی دارم؟
پانی ابروهایش را بالا داد و گفت:
خونه مجردی؟ مگه با خانواده ات زندگی نمی کنی؟
گفتم:
چرا! این رو همین جوری گرفتم. خودم هم یادم نمی یاد چی شد که این کار رو کردم. هر وقت که حوصله ی خونه ی خودمون رو ندارم می یام اینجا. می خوای ببینیش؟
پانی ازم فاصله گرفت. نگاهی عجیب بهم کرد و گفت:
نه!
خندیدم و گفتم:
خیلی خب! چرا می ترسی؟ مگه بهت نگفته بودم بهم اعتماد کن؟ مگه منو نمی شناسی؟ این کارا برای چیه عزیزم؟
پانی گفت:
حرف خوبی نزدی.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
منظورم رو بد گرفتی. فقط خواستم خونه رو نشونت بدم. تا خودت نخوای بهت دست نمی زنم. من که حیوون نیستم.
پانی لبش را گزید و گفت:
منم از این نترسیدم که تو بهم دست درازی کنی. ترسیدم که ... از خودم می ترسم... چه طوری بگم؟
لبخند دل گرم کننده ای بهش کردم و گفتم:
فهمیدم. می دونم چی می خوای بگی. خب حالا برویم رستوران ناهار بخوریم؟ یه روز جمعه گیرت اوردم می خوام بهت ناهار بدم.
پانی نگاه کنجکاوانه ای به ساختمان انداخت و پرسید:
آشپزیت چطوره؟
خندیدم و گفتم:
یه چیزایی بلدم. تیریپ مجردی و اینا!
پانی دستم را گرفت و گفت:
می خوام امروز تو برام آشپزی کنی. بریم از سوپر مارکت مواد غذایی بخریم.
خنده کنان دنبالش رفتم و پرسیدم:
راضی شدی؟
بهم لبخندی زد و گفت:
من بهت اعتماد دارم آرسام. تو پسر خوبی هستی.
در دل گفتم:
خاک بر سر تو و قدرت تشخیصت کنند.
به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم. وارد سوپر مارکت شدیم. مواد غذایی لازم را خریدیم و به سمت خانه ای رفتیم که خیلی کم واردش شده بودم. توی خانه وسایل زیادی نداشتیم. باربد یک دست مبل ارزان قیمت و دو تا تخت یک نفره خریده بود. من هم تلویزیون قدیمیم را آورده بودم و مقداری وسایل برای آشپزخانه خریده بودم. با این حال آپارتمان تمیز و خوش نقشه ای بود که هرکسی را تحت تاثیر قرار می داد. پانی قدم زنان خانه را از نظر گذراند. من با عجله به آشپزخانه رفتم و بطری های مشروب را از روی اپن برداشتم و توی کابینت گذاشتم. در دل گفتم:
لعنت به تو باربد! چه قدر بی ملاحظه و شلخته ای. اگه پانی می دید چی؟
صدای برخورد پاشنه ی بلند کفش پانی را با سنگ سفید می شنیدم. فهمیدم دارد به آشپزخانه نزدیک می شود. برگشتم و نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم:
یه خوراکی برایت درست می کنم که انگشت هایت رو هم باهاش بخوری عروسک!
پانی یک دستش را روی سنگ اپن گذاشت و دست دیگرش را زیر چانه اش زد و گفت:
ببینیم و تعریف کنیم.
من که عادت کرده بودم در مهمانی ها و دورهمی ها غذا درست کنم خوراک خوشمزه ای با سوسیس درست کردم و بشقاب ها را روی اپن چیدم. همان طور که نوشابه را باز می کردم گفتم:
ببخشید دیگه کلبه ی حقیرانه ی ما وسایل زیادی نداره. آخه من و دوستم زیاد اینجا نمی یایم.
پانی خوراک را چشید و گفت:
وای آرسام! محشره! عجب دست پختی داری. اصلا فکرش رو هم نمی کردم این طور کدبانو باشی. ازدواج که کردیم تو آشپزی می کنی ها!
در دل گفتم:
این دخترها هم که فقط به فکر شوهرند. دوست پسر پیدا می کنند که باهاشون ازدواج کنند.
خندیدم و گفتم:
ای به روی چشمم! تو زن من بشو من کل کارهای خونه رو می کنم.
پانی گفت:
قول بده.
خندیدم و گفتم:
قول می دم.
ناهار را خوردیم. وقتی ظرف ها را جمع می کردم پانی گفت:
علی تنها زندگی می کرد ولی دست پختش به این خوبی نبود.
با شنیدن نام علی ناخودآگاه صورتم در هم رفت. دلم برای غذاهای شور و سوخته اش تنگ شده بود. دندان هایم را روی هم سابیدم و به خودم گفتم:
صبر داشته باش. خونسرد باش.
پرسیدم:
مگه خونه اش رفته بودی؟
پانی شانه بالا انداخت و گفت:
یکی دوبار رفتم ولی... علی اذیتم می کرد. دوستم داشت ولی... راستش... مواد مصرف می کرد... دست خودش نبود... یه انتظاراتی ازم داشت.
پشتم را به او کردم و چشم هایم را بستم. به خودم نهیب زدم:
آرسام! خودت رو جمع کن. این قدر زود جوش نیار.
لب پایینم را گزیدم و سعی کردم ظرف ها را بشورم. دست هایم از عصبانیت می لرزید. آب سرد که به دستم خورد کمی بهتر شدم. با همان آب سرد ظرف ها را شستم. من گفتم:
خب خودت می گی دست خودش نبود دیگه! ولش کن. بهش فکر نکن. خودت رو اذیت نکن.
کار ظرف ها را تمام کردم. پانی هنوز کمی گرفته بود. با دستم چانه اش را بالا آوردم و گفتم:
داری ناراحتم می کنی ها!
پانی لبخندی بهم زد و خواست خودش را در آغوشم بیندازد که خودم را کنار کشیدم. رویم را ازش برگرداندم و گفتم:
فقط تو نیستی که از خودت می ترسی.
می دانستم با همین یک حرف اعتماد او را به خودم بیشتر کرده ام. پانی را به خانه اش رساندم و دوباره به خانه ی مجردیم برگشتم. خودم را روی یکی از تخت ها انداختم و به فکر فرو رفتم. با شناختی که از دخترها داشتم می توانستم تشخیص بدهم که پانی شیفته ی قربان صدقه رفتن هایم شده است. او خیلی زود بهم دل بسته بود ولی در مورد رابطه ی او با علی هیچ نظری نداشتم. به هر حال او را مقصر می دانستم. در حالی که سعی می کردم بخوابم گفتم:
بهم اعتماد کن پانی... اعتماد کن... من پسر خوبی هستم.
و بعد با صدای بلند خندیدم.
******
بالاخره مامان و بابام را راضی کردم که با دوستانم به مسافرت بروم. تا آخرین لحظات مامانم با نگرانی نگاهم می کرد. بابام او را دلداری می داد و می گفت که این مسافرت برای روحیه ام خوب خواهد بود. وسایل اسکیم را از ماشین لکسوس بابام که خیلی وقت بود تصاحبش کرده بودم، در آوردم. چمدان کوچکم را در صندوق عقب گذاشتم. مامانم پشت سرم آب ریخت و من به سمت خانه ی آرتین رفتم. قرار بود آرتین، ساناز و دیبا با ماشین من بیایند. دیبا دوست ساناز بود. او را در یکی از مهمانی های آرتین دیده بودم و ازش خوشم آمده بود. دختر زیبا و جذابی بود. چشم های سبز روشن و موهای لخت طلایی داشت. با این که قدش کوتاه بود ولی بسیار جذاب بود. در مهمانی نتوانسته بودم به او نزدیک بشوم. پارمیدا مثل کنه بهم چسبیده بود. از طرفی دور و بر دیبا هم پر از پسر بود. این شد که ساناز را با هزار مکافات راضی کردم تا او را دعوت کند تا با ما به شمال بیاید. دیبا هم بعد از دیدن عکس من بلافاصله به ساناز جواب مثبت را داده بود. ساناز روز قبل از مسافرت بهم گفته بود:
فقط برای این حاضر شدم بهترین دوستم رو بیارم چون می دونم مثل خودت مار خوش خط و خالیه و زود گول نمی خوره.
در دل با خودم گفته بودم:
یه مسافرت چند روزه که گول زدن نمی خواد. به هر حال بازیگرها هم نیاز به استراحت دارند. این چند روز رو استراحت می کنم.
آرتین با سر و صدا از خانه یشان خارج شد و در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید چمدانش را در صندوق عقب گذاشت و جلو نشست. با هم دست دادیم. آرتین گفت:
ساناز خانه ی دیباست.
سر تکان دادم و به سمت خیابان سهروردی رفتم. آرتین گفت:
نمی دانی چه بساطی با پارمیدا داشتیم. وقتی فهمید که داریم می ریم شمال گیر داد که منم باید ببرید. نمی دونی با چه بساطی پیچوندمش.
پرسیدم:
هنوز هم با اردلانه؟
آرتین پوزخندی زد و گفت:
معلومه!
جلوی خانه ی دیبا که رسیدیم آرتین به موبایل ساناز زنگ زد و خبر داد که رسیده ایم. ساناز و دیبا بیرون آمدند. با رضایت به ظاهر فریبنده و زیبای دیبا لبخند زدم. همان طوری که او با رضایت به ماشینم لبخند زد. آن دو پشت نشستند. از توی آینه ساناز را می دیدم. آرزو کردم که ای کاش جایشان را عوض می کردند. ساناز هم دختر نسبتا زیبایی بود. موهای فر قهوه ای رنگش درست مثل موهای عروسک ها بود. چشم های قهوه ای رنگی داشت ولی معمولا لنز سبز رنگی می گذاشت. در مسیر جاده با باربد و عسل قرار داشتیم. وقتی آن دو را پیدا کردیم دنبالشان با سرعت راندم. وقتی گازش را گرفتم و به طرز خطرناکی از باربد سبقت گرفتم ساناز گفت:
آرسام جون هر کی دوست داری ما رو سالم برسون.
آرتین گفت:
نگران نباش. داداشم دست فرمونش حرف نداره.
آهنگ محبوبم را گذاشتم و به سرعتم افزودم. یک توقف یک ساعته برای خوردن ناهار داشتیم و بعد از آن دوباره به راه افتادیم. سرانجام به ویلای بابای باربد رسیدیم که در یکی از شهرک ها بود. ماشین را پارک کردم و با خستگی چمدان خودم و دیبا را به اتاق مشترکمان بردم. ساناز اصرار داشت که دو تا تخت یک نفره ی اتاق ما را به هم بچسباند. عسل دست به سینه ایستاده بود و معلوم بود که خون خونش را می خورد. دیبا با شنیدن پیشنهاد ساناز در حالی که گوشواره اش را در می آورد به او چشم غره ای رفت. من خنده کنان دست به کمر زدم و خواستم از اتاق خارج بشوم که ساناز گفت:
این دبیا یکم حساسه. درست می شه تا فردا. نگران نباش.
گفتم:
اذیتش نکن. بذار راحت باشه.
در دل گفتم:
تا فردا خودش دو تا تخت رو به هم می چسبونه.
به هال رفتم و روی کاناپه کنار باربد نشستم. باربد در گوشم گفت:
دیبا حالت رو گرفت؟
لبخند معنی داری بهش زدم و گفتم:
تو که می دونی دختری وجود نداره که بتونه حال منو بگیره.
باربد خندید و گفت:
آره! هیچ کس نیست که صورت تو رو ببینه و جذبت نشه. خیلی جذابی خدایی!
خندیدم و گفتم:
چاکرتم! نظر لطفته.
وقتی مطمئن شدم که دیبا به حمام رفته است لباسم را عوض کردم و خودم را روی تختم انداختم. به گوشی بابام اس ام اس زدم که رسیده ام و گفتم که نگران نباشند. بعد هم به پانی زنگ زدم. تا گوشی را برداشت گفتم:
سلام عزیزم! چه طوری؟ یزدی؟
پانی با شنیدن صدایم ذوق زده شد و گفت:
سلام آرسام! چه طوری؟ الان شمالی؟ ما یه ساعت پیش رسیدیم یزد.
گفتم:
خب به سلامتی. آره منم الان شمالم و خیلی هم دلم برات تنگ شده.
باربد وارد اتاق شد و به چهارچوب در تکیه داد. دست به سینه مرا نگاه می کرد. چشمکی بهش زدم. پانی گفت:
دل منم برات تنگ شده. هوا چه طوره؟
گفتم:
یک کم سرده. بدون تو همه جا برای من سرده.
پانی بلند خندید و گفت:
خیلی لوسی آرسام.
گفتم:
نه جدی یک کم سرده.
پانی گفت:
دلت بسوزه ما اینجا کولر ماشین رو هم روشن کردیم.
خندیدم. پانی گفت:
خب من دیگه باید برم. عیبی نداره؟ آخه مامانم صدام می کنه.
گفتم:
نه عسلم چه عیبی می تونه داشته باشه. مراقب خودت باش. فعلا خداحافظ.
باربد پوزخندی زد و گفت:
آرسام می کشمت اگه عاشقش بشی.
شارژر گوشیم را به برق زدم و گفتم:
زهرمار! هر دفعه من مخ یه دختر رو می زنم تو همین رو می گی.
باربد به طرف دیگر اتاق نگاه کرد. سوتی کشید و بیرون رفت. با تعجب به طرف دیگر اتاق نگاه کردم. دیبا حوله را دورش پیچیده بود و از حمام بیرون آمده بود. نگاهم را به گوشیم معطوف کردم. نمی خواستم فکر کند برای دیدنش له له می زنم. گفتم:
عافیت باشه.
اصلا نگاهش نمی کردم. دیبا جلوی میز آرایش نشست و گفت:
مرسی. تو هم برو یه دوش بگیر.
پوزخندی زدم و گفتم:
رفتی آب رو سرد کردی حالا می گی دوش بگیر؟
دیبا خندید. حتی وقتی حوله اش را در آورد نگاهش نکردم. با اینکه به سختی می توانستم جلوی خودم را بگیرم که به او نگاه نکنم حواسم را به بازی موبایلم دادم. هوس وسوسه ام می کرد که نگاهش کنم ولی غرور مصرانه چشمانم را به سمت گوشیم هدایت می کرد. غرورم برنده شد. مخصوصا طوری بازی می کردم که سر و صدای بازی بیشتر شود. می خواستم بفهمد بازی گوشی برایم جذاب تر از اوست. وقتی لبه ی تختم نشست لباس پوشیده بود و موهایش را سشوآر کشیده بود. آرایش کرده بود و عطر خوش بویی زده بود. گوشی را از دستم قاپید و گفت:
بده. من می خوام بازی کنم.
گوشی را به دستش دادم و به سمت چمدانم رفتم تا حوله ام را بردارم. دیبا خنده کنان گفت:
هرکی زنگ زد جواب می دهم ها!
گفتم:
خب بده!
در دل گفتم:
کسی الان زنگ نمی زند. با پانی که تازه صحبت کرده ام. به بابام هم که اس ام اس دادم.
     
  
زن

 
دیبا گفت:
خب پس چی بگم اگه زنگ زدند؟
با بی تفاوتی گفتم:
بگو زنمی.
دیبا خندید. آرزو کردم کسی زنگ نزند. به حمام رفتم و خدا را شکر کردم که آب هنوز گرم بود. وان را پر کردم و در آن دراز کشیدم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و کمی استراحت کردم. فکر می کردم و نقشه می کشیدم. بعد از آن که حسابی برای پانی نقشه کشیدم کمی به دیبا فکر کردم. بعد به یاد آروشا افتادم. دستی به صورتم کشیدم. باورم نمی شد که هنوز به خانه برنگشته بود. می ترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد. از وقتی رفته بود مرتب به خودم نهیب می زدم که به پزشکی قانونی هم سر بزنم ولی دلم نمی آمد. می ترسیدم که سر از جاهای نامناسبی در آورده باشد. بهترین حالتی که می توانستم تصور کنم این بود که با پسری که دوستش داشت زیر یک سقف کوچک در حال زندگی کردن باشد. زیر لب گفتم:
دختره ی احمق!
کسی به در زد. صدای باربد را شنیدم:
آرسام زنده ای؟
خنده ام گرفت. گفتم:
تقریبا!
باربد گفت:
باز کن ببینم.
با تنبلی از جایم بلند شدم و در را باز کردم. باربد نگاهی به سرتاپایم کرد و گفت:
داری چی کار می کنی؟ یه ساعته توی حمامی؟ می خوای از زیر شام درست کردن در بری؟
دیبا پشت سر او ایستاد و گفت:
نه بابا! می خواد چرکاش خیس بخوره. کپره بسته آخه!
خندیدم و گفتم:
زهرمار! دیبا من از اینجا بیرون هم می یام ها!
باربد گفت:
فکر نمی کنم تا دو سه ساعت دیگه پیدات بشه.
در را بستم. وان را خالی کردم و ده دقیقه ی بعد از حمام خارج شدم. کسی در اتاق نبود. لباسم را عوض کردم. با بدبینی موبایلم را چک کردم. خوشبختانه کسی زنگ نزده بود. از اتاق که خارج شدم آرتین صلوات فرستاد و همه خندیدند. دیبا گفت:
رنگت روشن شد آرسام.
دوباره همه خندیدند. کنار دیبا نشستم و گفتم:
بگو! عیبی نداره. نوبت منم می شه.
باربد کالباس خریده بود و ساناز از خانه پیراشکی آورده بود. آرتین گفت:
بخورید ببینید دست پخت خانومم چه خوبه.
شام را دور هم خوردیم. بعد از آن همه دور هم نشستند تا فیلم ببینند. صدای موبایلم را که شنیدم به اتاق برگشتم. موبایلم را برداشتم و به بالکن رفتم. به لبه ی بالکن تکیه دادم. پانی بود. جواب دادم:
این قدر زود دلت برام تنگ شد؟
پانی گفت:
همه خوابیدن. حوصله ام سر رفت.
خندیدم و گفتم:
آهان! پس حوصله ات سر رفت. بی معرفت. عیبی نداره. همین بی معرفتیت رو دوست دارم.
پانی گفت:
شلوغ نکن آرسام. فکر می کنم مامانم بو برده باشه که با هم دوستیم.
در دل گفتم:
ای ول! ظاهرا به مرحله ی بعدی نقشه نزدیک شدم.
پرسیدم:
چه طور؟
پانی گفت:
سلطانی بهش گفته که با یکی از پسرهای آموزشگاه خیلی صمیمی شدم. مامانم هم همه ی کارهام رو گرفته زیر نظر.
من گفتم:
خب من الان باید چی کار کنم؟ می خوای بگی دیگه نباید بهت زنگ بزنم؟
پانی با صدای آهسته ای گفت:
نه! ولی باید بیشتر مراقب باشم. نباید بو ببره که با هم دوستیم.
گفتم:
باشه. از این به بعد بیشتر مراقبیم.
پانی گفت:
خب! چی کارا کردی؟
گفتم:
هیچی! یک کمی استراحت کردم و بعدش شام خوردیم. الانم بچه ها دارن فیلم می بینند. تو چی کار کردی؟
پانی گفت:
ما رفتیم آتشکده رو دیدیم. شامم رفتیم رستوران. خوب بود. جات خالی.
از جایی که دیگر حوصله ی صحبت کردن را نداشتم گفتم:
پانی بچه ها صدام می کنند. اگه برم عیبی داره عزیزم؟
پانی گفت:
نه عزیزم. برو. خوش بگذره.
خداحافظی کردیم. به سیاهی شب خیره شدم. از این بازی بچگانه با پانی خسته شده بودم ولی دلم نمی آمد برای علی کاری نکنم. هر وقت به این فکر می کردم که علی دیگر پیشم نیست حس انتقام تمام وجودم را در بر می گرفت.
خواستم به داخل ویلا برگردم. برگشتم و چشمم به دیبا افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود. دیبا خندید و گفت:
خیلی دوستش داری؟
با تعجب پرسیدم:
کی رو؟
دیبا به سمتم آمد. دستش را در جیبش کرد و گفت:
همونی که داشتی باهاش حرف می زدی. اسمش چی بود؟ پانی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
دوستش دارم؟ می خوام سر به تنش نباشه.
دیبا یک تای ابرویش را بالا داد و با لبخند نگاهم کرد. گفتم:
باور کن. دوستم علی رو می شناختی؟
دیبا گفت:
همونی که خیلی مظلوم و ساکت بود؟
گفتم:
آره. پانی دوست دختر اون بود. به خاطر همین خانوم علی خودکشی کرد. منم با پانی دوست شدم تا انتقام علی رو بگیرم.
دیبا پرسید:
چطوری؟ نقشه ات چیه؟
گفتم:
اول می خوام عاشق خودم بکنمش. بعد هم اون چیزی که برای یه دختر از همه مهمتره رو ازش می گیرم.
دیبا پوزخندی زد و گفت:
از کجا می دونی کسی قبلا این رو ازش نگرفته؟
گفتم:
جدا فکر می کنی من با این همه تجربه تشخیص نمی دهم که طرفم چی کاره ست؟ مامانش اینا خیلی گیرند. باربد می گه فیلم بگیریم بدیم به مامانش ولی آرتین می گه این دیگه زیاده رویه.
دیبا پرسید:
چرا می خواهی زندگیش رو سیاه کنی؟
با تعجب گفتم:
اون علی رو ازم گرفته.
دیبا پرسید:
حالا چرا می خواهی مامانش رو نابود کنی؟
اخم کردم و گفتم:
منظورت رو نمی فهمم.
دیبا گفت:
مامانش اگه بفهمه همچین بلایی سر دختری که این همه روش تعصب داشته اومده از بین می ره. مامانش چه گناهی کرده؟
قیافه ای حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم:
گناهش اینه که همچین دختری تربیت کرده.
دیبا پوزخندی زد و گفت:
وقتی بخواهی انتقام بگیری دیگه دیگرون برات مسئله ای نیستند. جالبه! واقعا خودخواهی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
از چیزی که هستم راضیم.
دیبا نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت:
منم اگه جایت بودم راضی بودم. بابای پولدار... قیافه ی خوب و جذاب... تیپ ردیف! ولی آدم باید مثل یه آدم انتقام بگیره. من با آرتین موافقم. تو که نمی خواهی اون دختر رو از خونه فراری بدی؟ می دونی مامانش اگه بفهمه چی کار می کنه؟ اصلا همچین مادرهایی رو می شناسی؟
دیبا سرش را پایین انداخت و گفت:
واکنش مامانت نسبت به ماجرای خواهرت رو دیدی؟ تو می خواهی یه مادر دیگه همین رو تجربه کنه؟
با تعجب پرسیدم:
تو از کجا می دونی خواهر من از خونه فرار کرده؟
دیبا شانه بالا انداخت و گفت:
ساناز گفت.
سرم را پایین انداختم. کمی سکوت کردم. به یاد خواهر عزیزم افتادم. چه قدر دوستش داشتم. دلم برایش تنگ شده بود. یاد چشم های نگران بابام و بی تابی های مامانم افتادم. بغض راه گلویم را بست. دیگر از آن خشم و غیرت و تعصب خبری نبود. حالا که دستم به هیچ جا بند نبود فقط غم به بند بند وجودم چنگ می زد.
زیرلب گفت:
درسته... تو راست می گی.
دیبا گفت:
البته من با قضیه ی انتقام موافقم. اگه مامانش نفهمه تا آخر ساکت می مونه ولی اگه خانواده اش بفهمند برایت دردسر می شه.
حرفش را قبول کردم. دیبا پرسید:
حالا خودش هم می خواد؟
پوزخند زدم و گفتم:
من بیشتر کاری کرده ام که بهم به عنوان یه پسر خوب اعتماد کنه. می خوام همون کاری رو باهاش بکنم که او با علی کرد. می خواهم وقتی شیفته ام شد کنار بزنمش.
دیبا پرسید:
پس چه جوری می خواهی بهش نزدیک بشی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
دارم روش کار می کنم. آرتین می گه یه روز با پانی بیرون برم و به بهانه ای دنبال آرتین برم و اون رو هم سوار کنم. بعد خودم به یه بهونه از ماشین پیاده شم و آرتین به پانی بگه که می خواهند برای من تولد بگیرند و سورپریزم کنند. بعد جدا یه مهمونی جمع و جور بگیریم و یه چیزی هم به خورد پانی بدیم.
دیبا پرسید:
پودری دارویی چیزی دارید؟
گفتم:
نه! باربد فقط تونست یه قرص خیلی تحریک کننده پیدا کنه.
دیبا گفت:
خب همون خوبه. یه چیزی توی نوشیدنیش بریزید که حالت تهوع بهش دست بده. این قرصه رو به عنوان ضد تهوع و اینها بهش بدهید.
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(12)
خب همون خوبه. یه چیزی توی نوشیدنیش بریزید که حالت تهوع بهش دست بده. این قرصه رو به عنوان ضد تهوع و اینها بهش بدهید.
در همان موقع باربد در بالکن را باز کرد و گفت:
بیایید دیگه! دو ساعته اینجا تنهایی چی کار می کنین؟
دنبال باربد به داخل ویلا برگشتیم. کمی دور هم نوشیدنی خوردیم و بعد من به اصرار دیبا برایشان گیتار زدم. بعد از آن خواستیم ورق بازی کنیم ولی آن قدر مست بودیم که کنترلمان را از دست داده بودیم. برای همین بلند شدیم و به اتاق ها رفتیم.
عسل منتظر فرصت بود تا من را تنها گیر بیاورد و ازم طلب محبت کند. می دیدم که چه قدر به رفتار من و دیبا حساس شده است. من تا جای ممکن سعی می کردم با او تنها نشوم. از او خسته شده بودم. موهای مش شده و چشم های مشکیش را دوست نداشتم. حتی بوی عطرش هم دیگر برایم دلپذیر نبود. عسل را نمی شد با دیبا مقایسه کرد. تا وقتی دیبا بود کسی مثل عسل را به حساب نمی آوردم. ظاهرا عسل خیلی عذاب می کشید. مرتب قرص می خورد و در خوردن نوشیدنی زیاده روی می کرد. سیگار لحظه ای از لای انگشت های باریکش خارج نمی شد. روز سوم اقامتمان بود که ساناز من را در حیاط تنها دید و گفت:
این عسل چه مرگشه؟ یه چیزیش می شه ها! خیلی عصبی شده.
شانه بالا انداختم و گفتم:
من از کجا بدونم؟
داشتم کباب درست می کردم و تنها مسئله ای که دوست نداشتم برای ثانیه ای به آن فکر کنم مسئله ی عسل بود. ساناز کنارم ایستاد و گفت:
با دیبا صمیمی شدی.
گفتم:
آره! مگه دختری هم هست که من مخش رو نزنم؟
ساناز خندید. عسل را دیدم که در گوشه ای از حیاط بی حرکت ایستاده بود. می دانستم که منتظر است تا ساناز برود و سراغم بیاید. دعا می کردم که ساناز از جایش تکان نخورد ولی ساناز به بهانه ی کشیدن برنج به ویلا برگشت. عسل از فرصت استفاده کرد و با گام های بلند به سمتم آمد. در حالی که از خشم نفس نفس می زد گفت:
همه اش دروغ بود؟
بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم:
چی؟
سیخ ها را روی آتش برمی گرداندم و خودم را خونسرد نشان می دادم. عسل گفت:
ابراز علاقه هایت. منم برات مثل پارمیدا بودم؟
با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:
آره!
عسل کنترلش را از دست داد. دستش را بلند کرد که توی صورتم بزند ولی مچ دستش را در هوا گرفتم. مچ دستش را پیچاندم. عسل بلند گفت:
آی! ولم کن. دستم رو شکوندی.
گفتم:
یه بار دیگه هوس کنی توی صورتم بزنی دستت رو می شکنم. فهمیدی؟
ولش کردم. عسل که چشم هایش پر اشک شده بود گفت:
آرسام تو نامردترین آدم روی کره ی زمین هستی. می دونستی؟
گفتم:
آره! حالا برو پی کارت.
عسل در حالی که آهسته اشک می ریخت پشتش را بهم کرد و به سمت ویلا رفت.
بعد از ناهار آرتین ما را برای یک دورهمی به ویلای دوستش دعوت کرد. ما هم لباس پوشیدیم و به راه افتادیم. فاصله ی بین ویلای ما و آنها زیاد بود. خوشحال بودم که عسل در ماشین ما ننشست. صدای موزیک را بلند کردم و به سمت رامسر راندم. دیبا بدون توجه به صدای بلند موزیک خوابیده بود. ساناز و آرتین هم با هم صحبت می کردند. من هم مراقب بودم که خوابم نبرد.
ویلای سپهر، دوست آرتین، به بزرگی ویلای ما نبود. فرش ها و جمع کرده و روی اپن را پر از شیشه های مشروب کرده بودند. کاناپه های قرمز رنگ را دور تا دور سالن چیده بودند و دختر و پسرهای مست وسط سالن می رقصیدند. تنها تفاوت آن محیط با پارتی هایی که تا به حال رفته بودم این بود که هوا روشن بود و خبری از رقص نور نبود. با تعجب نگاهی به دی جی انداختم. رو به آرتین کردم و گفتم:
دورهمی؟ تو به این می گی دورهمی؟ فرق بین پارتی و دورهمی رو نمی دونی؟
دیبا گفت:
وای! من لباسم برای پارتی خوب نیست. فکر کردم که دورهمی می ریم.
آرتین گفت:
به خدا سپهر گفت دورهمی! تقصیر سپهر بود.
سپهر که پسری سبزه رو با اندامی لاغر و استخوانی بود به سمتمان آمد. حسابی مست بود. چشم هایش سرخ شده بود و کنترل خنده هایش را نداشت. آرتین گفت:
داداش گفته بودی دورهمی. چرا پارتی از آب در اومد؟
سپهر که با ضرب موزیک هد می زد گفت:
بچه ها گفتند یه کم شلوغش کنیم. این مانتو روسری رو بکنید دیگه.
جلو آمد و دست دیبا را کشید. دیبا که ترسیده بود به دستم چنگ زد. من جلو رفتم و گفتم:
سپهر این دوست دخترمه. الان می ریم لباسش رو عوض کنه می یایم.
سپهر گفت:
ای ول بابا آرسام! داداش خیلی خوش سلیقه ای. عروسکت رو به منم قرض بده.
بدون توجه به سپهر دست دیبا را گرفتم و به سمت اتاقی که درش باز بود رفتم. ساناز و باربد هم وارد اتاق شدند. باربد در را بست و گفت:
این چرا توی روز پارتی گرفته؟ خله؟
دیبا با عصبانیت مانتویش را روی تخت پرت کرد و گفت:
مرتیکه بیشعور!
ساناز گفت:
معلوم نیست که چی زده. آرتین کو؟ باربد نذاری مواد مصرف کنه ها!
باربد گفت:
مگه من باباشم؟
من موهایم را در آینه درست کردم و گفتم:
من زیاد حوصله ی سر و صدا ندارم. زود بریم.
ساناز گفت:
آره تو رو خدا!
دیبا به من چسبید و گفت:
تو رو خدا هوای من رو داشته باش. من از پسرهایی که مواد مصرف می کنند می ترسم. هیچی حالیشون نیست.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
نگران نباش. من هواتو دارم.
وارد سالن شدیم. هرچند که مشخص بود دیبا ترجیح می دهد در اتاق بماند. عسل را دیدم که نزدیک بار کنار سپهر ایستاده بود. آرتین هم مشغول خوش و بش کردن با دوستانش بود. دیبا دست من را گرفت و وسط سالن رفتیم. آن روز دیبا یک پیراهن دکلته ی مشکی رنگ پوشیده بود و به نظرم خیلی زیبا شده بود. با این حال خودش از ظاهرش راضی نبود. آن قدر رقصیدیم تا خسته شدیم. کنار بار ایستادیم و کمی نوشیدنی خوردیم. چشمم به عسل افتاد که با هیجانی غیرعادی وسط سالن با دو پسر می رقصید. دیبا هم متوجه عسل شد و گفت:
عسل این چند وقته خیلی عجیب شده ها!
با چشم دنبال باربد گشتم. دیدم که با بی خیال بین دو دختر نشسته است و خوشحال به نظر می رسد. گویی اصلا متوجه عسل نبود. آرتین با دوستانش عکس می گرفت و ساناز هم با اخم و تخم به سمت ما می آمد. به ما که رسید دست به سینه زد و گفت:
باربد اصلا می فهمه عسل داره چی کار می کنه؟
با سر به طرفی که باربد نشسته بود اشاره کردم و گفتم:
مگه نمی بینی سرش گرمه؟
ساناز با عصبانیت به عسل نگاه می کرد. پرسیدم:
چیزی زده؟ کاراش اصلا طبیعی نیست.
ساناز شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم. بعید نیست.
و بعد با کلافگی به آرتین اشاره کرد و گفت:
آرتینم اصلا نمی فهمه چه خبره. دوست های دبیرستانش رو دیده از خود بی خود شده. وسط روز ما رو اورده پارتی. قرار بود دورهمی باشه.
دیبا با برای ساناز نوشیدنی ریخت و گفت:
چه قدر حرص می خوری. حالا یه جایی اومدیم خوش باشیم.
می دانستم که خودش هم دل خوشی از آن محیط ندارد و برای دلداری دادن دوستش این حرف را می زند. من با بی علاقگی به دخترها نگاه کردم. هیچ کدامشان را نپسندیدم. حالا می فهمیدم که چرا سپهر از دیبا خوشش آمده بود.
ساناز گیلاس را یک نفس بالا رفت. در گوش دیبا گفتم:
تو رو خدا دیگه بهش نوشیدنی نده. مست می کنه بدبخت می شیم ها!
به جمعیت در حال رقص نگاهی کردم. صدای بلند موزیک توی سرم می پیچید. فضا تاریک نبود و می شد به راحتی دید که هرکسی چی کار می کند. عسل بالا و پایین می پرید و دست هایش را در هوا تکان می داد. در دل گفتم:
خاک بر سر! فکر کرده اگه خودش رو داغون کنه من عاشقش می شم.
کمی دیگر با دیبا رقصیدیم. بعد ساناز با دوربین من از من و دیبا عکس گرفت. دوربین را گرفتم و برای رقص با ساناز وسط سالن رفتم. دیبا هم با آرتین می رقصید. در همین موقع دختری با موهای مجعد مشکی جلو آمد و با لوندی گفت:
ببخشید! فکر می کنم حال دوستتون بد شده.
با نگرانی دنبال دیبا گشتم. وقتی دیدم در حال خندیدن با آرتین است خیالم راحت شد. ساناز بازویم را گرفت و بلند گفت:
عسل رو می گه.
من و ساناز دوان دوان به سمت دستشویی رفتیم. عسل تازه از دستشویی بیرون آمده بود. چشم هایش در حدقه دو دو می زد. بدنش عرق کرده بود و تلو تلو می خورد. به ساناز گفتم:
تو پیشش بمون.
به سمت باربد رفتم. خم شدم تا در گوشش چیزی بگویم. یکی از دخترها یقه ام را گرفت و گفت:
بیا پیش ما بشین.
یقه ام را از دستش بیرون آوردم و با خشم به باربد گفتم:
بلند شو! کارت دارم.
باربد دنبالم آمد. کنار بار ایستادیم . من گفتم:
حال عسل خرابه. جمع کن بریم.
باربد گفت:
یعنی چی خرابه؟
با بی حوصلگی گفتم:
یعنی خرابه دیگه! یه چیزی زده.
باربد پوفی گفت و با حسرت به آن دو دختری که تا چند لحظه پیش کنارشان نشسته بود نگاه کرد. وقتی دید که چپ چپ نگاهش می کنم گفت:
خیلی خب! بریم.
به دیبا و آرتین هم خبر دادم که باید برویم. دخترها مانتوهایشان را پوشیدند و دنبال ما وارد حیاط شدند. عسل و ساناز در ماشین باربد نشستند و دیبا و آرتین هم به طرف ماشین من آمدند. به سمت ویلای خودمان به راه افتادیم. باربد جلوتر از ما می رفت. دیبا با کلافگی گفت:
چه قدر جاده شلوغه! جاهای دیگه ای جز شمالم هست به خدا!
آرتین که عکس های دوربینش را نگاه می کرد گفت:
باربد نباید یه خورده حواسش رو به دوست دختر خلش بده؟
من که خودم هم از دست باربد عصبانی بودم گفتم:
باربد کی حواسش به این دختره هست؟ همیشه ما داریم جمع و جورش می کنیم.
دیبا که با ناراحتی از پنجره بیرون را نگاه می کرد گفت:
چشم باربد که به اون دخترها افتاد از خودش بی خود شد. اصلا یادش رفت که با ما اومده.
ناگهان در ماشین باربد باز شد و عسل خودش را از ماشین بیرون انداخت. دیبا بی اختیار جیغ کشید. ماشین را کنار زدم و همگی با عجله از ماشین پیاده شدیم. من رو به ساناز و دیبا کردم و گفتم:
شما دو تا کنار ماشین بمونید.
باربد زودتر به عسل رسید. عسل روی زمین نشست و من نفس راحتی کشیدم. ظاهرا آرتین هم حسی مشابه با حس من داشت زیرا گفت:
خدا رو شکر زنده ست.
شال عسل روی زمین افتاده بود. ظاهرا سرش شکسته بود. از دست ها و سرش خون می آمد. عسل سرش را با دو دوست چسبیده بود و روی زمین نشسته بود. باربد بازوی او را گرفت و داد زد:
بهت می گم پاشو آشغال! آبروم رو بردی. بلند کن هیکلت رو دیگه!
ماشین های اطرافمان نگه داشته بودند و بعضی ها هم از ماشین پیاده شده بودند. بعضی با دلسوزی و بعضی با انزجار نگاهمان می کردند. مرد میانسالی از ماشین پیاده شد و به سمت عسل رفت. من و آرتین شتاب زده خودمان را به آنها رساندیم. مرد می خواست عسل را سوار ماشین خودش کند. فریاد می زد و می گفت:
معلوم نیست چی کارش کردید که خودش رو از ماشین پرت کرده بیرون. بی شرف ها!
باربد که از عصبانیت کبود شده بود فریاد زد:
به تو ربطی نداره! برو سوار ماشینت شو و زن و بچه ی خودت رو جمع کن.
مرد کمر راست کرد و گفت:
جای دخترمه. معلوم نیست شما بی ناموسا باهاش چی کار کردید.
مرد با تحقیر به بلیز تنگ و چسبان باربد نگاه کرد که اندام ورزشکاریش را به نمایش می گذاشت. نگاه سبز تیره اش روی گردنبند عجیب و غریب باربد ثابت ماند. باربد گفت:
بهت می گم ولش کن. به تو چه ربطی داره مرد حسابی؟
آرتین بازوی باربد را گرفت و او را عقب کشید. من به سمت عسل رفتم. با فریاد بهش گفتم:
پاشو دیگه! نمی بینی چه شری درست کردی؟
مشتی آهسته به بازویش زدم و گفتم:
اصلا حالیت می شه چی می گم؟
عسل هنوز توی حال خودش نبود. سرش را به طرفین تکان می داد و زیر لب با خودش حرف می زد. چشم هایش گشاد شده بود و بی هدف به طرفین می چرخید. گویی متوجه نبود که پیشانیش شکافته و خونش زمین را سرخ کرده است. باربد هنوز داشت با آن مرد دعوا می کرد. متوجه شدم که مردها و زنان دیگری هم از ماشین بیرون آمده اند و برای دفاع از عسل جلو می آیند. آرتین با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
الان برایمان دردسر می شه ها!
نگاهی به دیبا و ساناز کردم. ساناز صورتش را چنگ زده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود. دیبا با دست هایش دو طرف صورتش را گرفته بود. از ترس داشتند قبض روح می شدند. من هم می ترسیدم وضع عسل خراب تر شود. زن میانسالی کنار عسل نشست و گفت:
آخه بی وجدان ها این چه کاری بود که با این دختر کردید؟ این انصافه؟ خوبه کسی با خواهر شما هم همین کار رو بکنه؟
با شنیدن کلمه ی خواهر از جا پریدم و فریاد زدم:
چی می گی خانوم برای خودت؟ یکی دیگه اکس خورده و شنگول شده شما می اندازی گردن ما؟ مگه ما هلش دادیم پایین؟ خودش ... اضافی خورده.
بازوی باربد را گرفتم و گفتم:
بیا بریم. حالا که اصرار دارند ازش مراقبت کنند روشون رو زمین ننداز.
آرتین که حسابی ترسیده بود جلوتر از ما به سمت ماشین ها رفت. به دیبا و ساناز اشاره کرد که سوار شوند. ساناز جیغ زد:
نمی شه ولش کنیم. جواب مامانش رو چی بدم؟
فریاد زدم:
کی گفته تو باید جواب پس بدی؟ خودش ... خوری کرده. مگه من و تو قرص دادیم دستش؟
مرد یقه ی من را چسبید و گفت:
عجب بی شرفی هستی! داری ول می کنی می ری؟
یقه ام را آزاد کردم و گفتم:
ولم کن بابا! شما اصرار داشتید پیشتون بمونه.
مرد دوباره با من دست به یقه شد. باربد از کوره در رفت. مرد را به عقب هل داد و گفت:
راهت رو بکش برو. حالت رو می گیرم ها!
ساناز رو به رویم ایستاد و با التماس گفت:
آرسام خواهش می کنم. عسل دوستمونه. نباید ولش کنیم.
باز حس برادریم نسبت به ساناز گل کرد. چشم های پر از اشکش داشت دلم را به رحم می آورد ولی آرتین بازوی او را کشید و گفت:
ول کن بابا! حالا یه روزه عسل شد رفیق جون جونیت.
ساناز بازویش را از دست آرتین در آورد و صورتم را گرفت و گفت:
آرسام! خواهش می کنم. گناه داره. باید کمکش کنیم.
ساناز خوب می دانست که آرتین و باربد از من حرف شنوی دارند. نگاهی به عسل کردم. نفرت وجودم را پر کرد. از طرفی می ترسیدم که وضعیت بدش برایمان شر بشود. رو به ساناز کردم و گفتم:
راه نداره... بریم.
ساناز جیغ زد:
تو رو خدا!
باربد با خشونت بازوی او را گرفت و فریاد زد:
برو تو ماشین بهت می گم. می ری یا ولت کنیم بریم؟
فریاد باربد چنان بلند بود که من هم از جا پریدم. مردها که هیکل ورزشکاری باربد را می دیدند جرئت نداشتند جلو بیایند. نگاهی به اطرافم کردم. می دیدم که جمعیت زیادی دورمان جمع شده اند. پچ پچ هایشان لحظه به لحظه شدت می گرفت. باید زودتر می رفتیم. در دل گفتم:
باید قبل از اینکه با هم متحد بشوند و جلومون رو بگیرند بریم.
من و باربد به سمت ماشین ها رفتیم. دیبا و باربد سوار ماشین من شدند. آرتین ماشین باربد را روشن کرد و ساناز هم کنارش نشست. فهمیدم باربد آن قدر عصبانی است که نمی تواند رانندگی کند. گازش را گرفتیم و رفتیم. صورت های دخترها و پسرهای جوان را می دیدم که با رنگ پریده و با چشم های متعجب ما را نگاه می کردند. زن ها نفرینمان می کردند و مردها ناسزا می گفتند. باربد گفت:
دختره ی دیوونه! به خدا خودم می کشمش.
دیبا که رنگش پریده بود گفت:
حالا چی می شه؟ نباید ولش می کردیم.
باربد که بدجوری عصبانی بود فریاد زد:
انتظار داشتی چی کارش کنیم؟
دیبا هم داد زد:
حالا چی کار کنیم؟ مامانش اینا می دونند با ما اومده بود. حسابمون رو می رسند.
باربد بلند گفت:
غلط می کنند.
من کلافه شدم و فریاد زدم:
بسه دیگه! سرم ترکید.
رو به دیبا کردم و گفتم:
تو هم بس کن. اگه خیلی ناراحتی نگه دارم بری پیشش. اگه این دختره سنگ کپ می کرد چی؟ نمی فهمی اکس زده بود؟ خونش می افتاد گردن ما.
دیبا صدایش را پایین تر آورد و گفت:
همین الانم گردن ماست. مامانش اینا... .
حرفش را قیچی کردم و با صدای بلندی گفتم:
بس کن دیگه! هی حرفات رو تکرار نکن.
از آرتین سبقت گرفتم و با سرعت در جاده راندم. دیبا بازویم را چنگ زد و گفت:
آروم تر آرسام. ما رو به کشتن می دی ها!
باربد گفت:
دیبا ساکت شو! باید زودتر برسیم و جمع کنیم بریم تهران.
با سرعت خودمان را به ویلا رساندیم. وسایل عسل را هم جمع کردیم. آرتین پیشنهاد داد به تهران که رسیدیم وسایل او را با آژانس به خانه یشان بفرستیم. می دانستم توی دردسر افتاده ایم. مطمئنا مامان و بابای عسل سراغمان می آمدند. از همان لحظه توی این فکر بودم که جواب بابام را چی بدهم. لگد محکمی به چمدان نیمه پرم زدم و در دل گفتم:
آروشا کم بود که منم براشون دردسر شدم؟
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(13)
وسایلم را با بی دقتی توی چمدان چپاندم. وسایل خودم و دیبا را توی صندوق عقب ماشین گذاشتم و برای کمک به اتاق باربد رفتم. باربد هنوز از عصبانیت به خودش می پیچید. به چهارچوب در تکیه دادم و سیگار روشن کردم. سیگار دوم را که روشن کردم کمی آرام تر شده بودم. باربد با حرص نگاهم کرد و گفت:
وایستادی داری سیگار می کشی؟ این دختره اگه بمیره چی کار کنیم؟
گفتم:
زنده ست بابا! جمع کن بریم.
باربد روی تخت نشست و گفت:
میان دم خونمون.
گفتم:
می زنیم زیر همه چی.
باربد هم سیگاری روشن کرد و گفت:
بابام می فهمه.
پوزخندی زدم و گفتم:
فکر می کنی نمی دونه با دختر اومدیم؟ آخه پسرهایی مثل من و تو برای چی باید تنهایی برن مسافرت؟ می رن چی کار کنند؟ دور هم فیزیک بخونند؟ یا نقشه ی ساختمون بکشند؟
باربد گفت:
می دونم ولی بابام فکر می کنه بساط مواد هم بوده.
گفتم:
خب فکر کنه! برو آزمایش بده. اون وقت می فهمه معتاد نیستی.
باربد سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
گندت بزنه زندگی!
آرتین وارد اتاق شد و گفت:
بریم دیگه! می ترسم با پلیس بیان سراغمون ها!
با تعجب پرسیدم:
برای چی؟
آرتین گفت:
شماره ی ماشین رو اگه برداشته باشند... اگه عسل حرفی بزنه... اصلا شاید عسل مرده باشه.
باربد از جایش بلند شد و گفت:
الهی بمیره و من رو خلاص کنه.
من گفتم:
نه بابا! زنده بود.
آرتین گفت:
اکس زده بود. می فهمی؟
با عجله سوار ماشین هایمان شدیم و به سمت تهران رفتیم. مسیرمان به طرف تهران برخلاف مسیر تهران به شمال آن قدر خلوت بود که سه ساعته رسیدیم. دیبا تنها کسی بود که مامان و بابای عسل تا به حال او را ندیده بودند. این شد که او وسایل عسل را به آژانس سپرد تا به خانه اش برسانند. ساناز که شاهد نامردی تمام عیار ما در حق دوستش بود سکوت کرده بود و آرام آرام اشک می ریخت. من در ذهنم نقشه می کشیدم که چطور مامان بابام را برای مدتی از خانه دور کنم. با دیدن صورت ساناز به سمتش رفتم. او را در آغوش گرفتم و گفتم:
ساناز راه دیگه ای نداشتیم.
ساناز هق هق کنان گفت:
اگه منم جای عسل بودم ولم می کردید؟
موهای فرش را نوازش کردم و گفتم:
تو این قدر خر نیستی که مواد مصرف کنی.
آرتین ساناز را آرام کرد و با هم سوار ماشین باربد شدند. من دیبا را رساندم و قرار گذاشتیم که بعد از مشورت باربد با یک وکیل حرف هایمان را یکی کنیم و در صورت لزوم تحویل مامان و بابای عسل بدهیم.
یک ساعت بعد جلوی آژانس هواپیمایی دوست بابام ایستادم. وارد آژانس شدم و بعد از خوش بش کردن با آقای رحمانی گفتم:
آقای رحمانی! شما که می دونید مامانم اینا چه قدر سر قضیه ی آروشا ضربه خوردند. راستش این عید هم حاضر نشدند برای مسافرت جایی برند. می خواهم امشب با دو تا بلیط سورپریزشون کنم.
آقای رحمانی که مردی کت شلواری و متشخص بود عینکش را به چشم زد و گفت:
الان که خیلی دیر شده آرسام جان. الان من بلیط کجا رو می تونم تهیه کنم؟ همه ی بلیط ها رو قبل از عید فروختیم رفت.
گفتم:
مبلغش اصلا برایم فرق نمی کنه. حاضرم ده برابر قیمت رو هم بدم.
آقای رحمانی گفت:
شاید تا دو سه روز دیگه بتونم برات کاری بکنم ولی امشب... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
جایش اصلا فرق نمی کنه. من فقط نمی تونم ناراحتی مامان بابام رو ببینم.
شروع کردم به چرب زبانی:
اصلا تحمل این نگاه های آشفتشون رو ندارم. مامانم رو که می بینم دلم ریش می شه. به خدا نمی دونم چی کار کنم. همه جا رو دنبال این دختره گشتیم. دیگه ناامید شدیم ولی من می ترسم مامانم رو هم از دست بدم. شما جای بابام هستید. به خدا خیلی دوستتون دارم. فکر می کنم اگه شما بخواهید حتما می تونید دو تا بلیط جور کنید. مبلغش هم اصلا مهم نیست.
آقای رحمانی آهی کشید و به فکر فرو رفت. بعد از اینکه به چند جایی تلفن کرد و کامپیوترش را بررسی کرد دو تا بلیط کیش با سه برابر قیمت برایم جور کرد. با اینکه ته دلم به نامردی او لعنت می فرستادم ازش تشکر کردم و راهی خانه شدم. مامانم با خوشحالی ازم استقبال کرد. اظهار دلتنگی می کرد و منم مرتب سر و صورتش را غرق بوسه می کردم. بابام را هم در آغوش فشردم و صورتش را بوسیدم. از اینکه تا این حد از بازگشت زود هنگامم خوشحال شده بودند، خوشحال شدم. به اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباس هایم یک دوش آب گرم طولانی گرفتم. از خستگی در حال مرگ بودم. با این حال پایین رفتم و بلیط هواپیما را روی میز گذاشتم. آن دو شگفت زده شدند ولی قبول نمی کردند که بروند. می ترسیدند که از آروشا خبری بشود. من هم دلداریشان می دادم و قول دادم که خودم مراقب همه چیز باشم. عاقبت بعد از یک ساعت راضی شدند. با چشم هایی پر از اشک ازم تشکر کردند و برایم دعا کردند. کمکشان کردم که وسایلشان را جمع کنند. بهشان سفارش کردم که سعی کنند فقط خوش بگذرانند. بعد از آن سراغ ماهرخ رفتم. او داشت ظرف های شام را می شست. مش رجب و مینا برای عیددیدنی به روستایشان رفته بودند و ماهرخ دست تنها مانده بود. من دست روی شانه ی ماهرخ گذاشتم و آهسته بهش گفتم:
تو هم می تونی فردا بری شهرتون.
ماهرخ آهسته گفت:
نه آقا! من نباشم شما چی کار می کنید؟
من لبخندی بهش زدم و سعی کردم مهربانی را در واژه هایم بروز بدهم:
تو هم خسته شدی. نگران من نباش. من از پس خودم بر می یام. این چند وقته خیلی بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتیم زحمت کشیدی. برو. عید رو پیش فامیلات باش. من به مامانم اینا چیزی نمی گم. حقوقت رو هم کم نمی کنیم.
ماهرخ با خوشحالی گفت:
خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا! خیلی خوشحالم کردید.
شب با خیالی راحت در تختم دراز کشیدم. موبایلم را خاموش کردم و در دل گفتم:
حالا آماده ام. هر چیزی می خواد پیش بیاد.
باربد با من تماس گرفت و حرف هایمان را یکی کردیم. بعد از مدت ها در خانه کاملا تنها بودم. تفریحم حرف زدن با پانی بود. بعضی وقت ها گیتار می زدم یا در اینترنت می گشتم. حوصله ی بیرون رفتن از خانه را نداشتم. ساعت ها یک جا می نشستم و انتظار می کشیدم که پلیس یا مامان و بابای عسل به سراغم بیایند. آرزو می کردم هرچه زودتر بیایند و من را از این اضطراب بیرون بکشند. با ساناز تماس گرفتم ولی ساناز خبری از عسل نداشت. هنوز گرفته به نظر می رسید ولی با خودش کنار آمده بود و پذیرفته بود که چاره ای جز رها کردن عسل نداشتیم. می دانستم که دیبا با او صحبت کرده متقاعدش کرده است.
با دیبا تماسی نداشتم. به این نتیجه رسیده بودم که او برای اینکه دوست دخترم باشد کمی عاقل است. ترجیح می دادم دوست دخترهایم مثل پارمیدا باشند تا در اولین فرصت که خسته ام کردند تعویضشان کنم.
دو روز بعد از بازگشتمان از شمال آرتین با من تماس گرفت و گفت که یکی از دوستانش پارمیدا را در یکی از مهمانی ها دیده و تعجب کرده است که چرا من همراهش نبودم. دوست آرتین تعریف کرده بود که پارمیدا حال و احوال درستی نداشت و مقدار زیادی مواد مصرف کرده بود. بدم نمی آمد زنگ بزنم و به بابای پارمیدا اطلاع بدهم. چند ساعت که به این موضوع فکر کردم پشیمان شدم. پارمیدا ظاهرا دور من را خط کشیده بود. لازم نبود خودم را به دردسر بیندازم.
زمان های بیکاریم را در اتاق آروشا می نشستم. گاهی از نبودنش دیوانه می شدم. تمام وسایلش را به دنبال سرنخی می گشتم. لباس های رنگارنگش که هیچ وقت از مدلشان راضی نبود را می بوییدم و می بوسیدم. آلبوم عکس هایش را نگاه می کردم که در تمام آنها لبخند می زد در حالی که می دانستم ته دلش هزار تا غصه دارد. کتاب های درسیش را که با خطی زیبا در آن نکته های مربوطه را می نوشت نگاه می کردم. عاقبت زیر تختش یک کارت شارژ ایرانسل پیدا کردم. نمی دانستم پیش خودم چه فکری کنم. فهمیدم که تمام این مدت پنهانی موبایل داشته است. وقتی از دوستانش در مورد این موضوع پرسیدم اظهار بی اطلاعی کردند. در دل گفتم:
بدون شک ما اون رو فراری دادیم. ای کاش این قدر سخت نمی گرفتیم.
سه روز از رفتن مامان و بابام گذشته بود که آرتین بهم زنگ زد. با بی حوصلگی پرسیدم:
سراغت نیومدند؟
آرتین که سرحال بود با خوش اخلاقی گفت:
نه بابا! شاید چیز مهمی نشده باشه.
من با عصبانیت گفتم:
می دونی چه قدر پول بلیط مامان و بابام شد؟ خودم عسل رو می کشم اگه الکی من رو توی خرج انداخته باشه.
آرتین خنده کنان گفت:
بی خیال! آرسام پاشو بیا اینجا.
پرسیدم:
چه خبره؟
آرتین گفت:
بیا اینجا چند تا دختر خوب هم اوردیم.
پوزخند زدم و پرسیدم:
از کجا؟ باز تو رفتی سراغ اون دخترها؟
آرتین گفت:
پولش زیاد نمی شه. اصلا تو بیا من حساب می کنم.
گفتم:
ممنون ولی من دست رو هر دختری بذارم خودش می یاد سراغم. نیازی نیست بابت این موضوع به کسی پول بدم.
آرتین با شیطنت گفت:
این دخترها با اون دخترها فرق می کنند. اینا کارهایی بلدند که دخترهای دیگه بلد نیستند.
با بی حوصلگی گفتم:
حوصله ندارم آرتین. برو می خوام برم حموم.
خداحافظی کردم. باربد بلافاصله زنگ زد و اظهار دلتنگی کرد. حوصله ی او را هم نداشتم. برای او هم بهانه ی حمام رفتن را آوردم. در همین موقع زنگ خانه را زدند. قلبم در سینه فرو ریخت. دوان دوان به سمت آیفون رفتم. مامان و بابای عسل بودند. ازم خواستند که چند دقیقه پایین بروم. نفسی عمیق کشیدم و به سمت در حیاط رفتم. در را که باز کردم صورت قرمز و عصبانی بابای عسل را دیدم. تا چشمش به من افتاد گفت:
مرتیکه ی بی شرف! دختر من رو وسط راه ول می کنی می ری؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
مرد حسابی درست حرف بزن.
مامان عسل که از عصبانیت می لرزید گفت:
به شما هم می گن دوست؟ دختر دست گل من رو وسط خیابون ول کردید رفتید؟
با عصبانیت گفتم:
انتظار داشتید چی کارش کنیم؟ اکس زده بود. خودش رو از ماشین پرت کرد بیرون. بعدش هم مردم دورش جمع شدند و نذاشتند ما سوارش کنیم.
بابای عسل گفت:
نباید به ما خبر می دادید؟
گفتم:
زنگ می زدم چی می گفتم؟ مگه دخترتون رو دست من سپردید؟ مگه من داداششم؟ مگه من مسئولشم؟ مگه التماس کرده بودم که دخترتون رو با ما بفرستید؟
مامان عسل چنگی به صورتش انداخت و گفت:
واقعا که وقیح و پررویی.
قیافه ای حق به جانب گرفتم و گفتم:
حرف راست رو زدن وقاحته؟
بابای عسل گفت:
دمار از روزگارتون در می یارم. شکر خدا عسل سالمه. مگرنه نشونتون می دادم با کی طرف هستید.
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
برید دختر معتادتون رو جمع کنید.
بابای عسل یک گام به سمتم برداشت و گفت:
نذار اون روم بالا بیادها!
گفتم:
می رید یا زنگ بزنم به پلیس؟
مامان عسل گفت:
اصلا خودمون می ریم پیش پلیس.
من گفتم:
تشریف ببرید ولی اگه پای منو به دادگاه کشیدید و بعد اونجا فهمیدید که هیچ جوری نمی تونید منو متهم کنید اعاده ی حیثیت می کنم. اون وقت می فهمید با کی طرفید. خوش اومدید.
در را محکم به هم کوبیدم. لحظه ای خدا را شکر کردم که همسایه نداشتیم تا صدای داد و بیداد آن دو نفر را بشنوند. نفسم را با صدا بیرون دادم و داخل خانه شدم. خیالم راحت شده بود. می دانستم که نمی توانند من را متهم کنم. انتظار برخورد بدتری از جانب آنها داشتم. با خیال راحت روی کاناپه نشستم و به پانی که تازه از مسافرت برگشته بود زنگ زدم و قرار ملاقات گذاشتم.
******
در آینه به خودم نگاه کردم. آفتاب تند شمال پوستم را برنزه کرده بود. چشم های عسلی و موهای قهوه ایم به رنگ جدید پوستم می آمد. شلوار لی مشکی و تی شرت قهوه ای رنگی پوشیدم. خودم را در آینه بررسی کردم. از همیشه جذاب تر شده بودم. عطر خوش بویی زدم و از خانه خارج شدم. سوار لکسوسم شدم که پانی تا به حال آن را ندیده بود. سر کوچه یشان نگه داشتم و منتظرش شدم. او را دیدم که مانتو و شلوار مشکی پوشیده بود و شال زرد رنگی به سر کرده بود. کفش های پاشنه بلندی پوشیده بود و عینک دودی زده بود. در دل گفتم:
این دختر نسبت به سنش خیلی خوشگل و خوش تیپه.
پانی با تعجب سوار ماشینم شد و گفت:
وای! ماشین جدید گرفتی؟
با دیدن ظاهر جدیدم لبش به لبخندی باز شد. لبخندی بهش زدم و گفتم:
نه! داشتم ولی سوار نمی شدم.
با او دست دادم. پانی خندید و گفت:
چه قدر خوش تیپ شدی. برنز بهت می یاد.
خندیدم و گفتم:
خوبه که مورد پسند قرار گرفتم. حالا کجا بریم؟
پانی گفت:
بریم یه چیزی بخوریم. من ناهار نخوردم.
گفتم:
باشه. کدوم رستوران بریم؟
پانی شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم. هر جا که تو دوست داری.
او را به یکی از بهترین فست فودهای تهران بردم. هر دو پیتزا سفارش دادیم. با شوخی و خنده غذایمان را صرف کردیم. از خاطرات مسافرتمان گفتیم. من طوری در مورد سفرم صحبت می کردم که او فکر کند با دو تا از دوستان پسرم به شمال رفته ایم و تمام مدت گیتار زدیم و ورق بازی کردیم. می گفتم که فقط شب ها کنار دریا می رفتیم و در سکوت به دریا نگاه می کردیم. خودم هم از حرف های خودم خنده ام گرفته بود. پانی حرف زیادی برای زدن نداشت. فقط در مورد آثار تاریخی که دیده بود توضیح مختصری داد.
از رستوران که خارج شدیم طبق قرار قبلی آرتین را دم در دیدیم. در حالی که هر دو نقش آدم های متعجب را بازی می کردیم یکدیگر را در آغوش کشیدیم. من آرتین را به پانی معرفی کردم. پرسیدم:
آرتین ماشین اوردی؟
آرتین گفت:
نه ولی مزاحم نمی شم. با آژانس می رم.
بدون توجه به نظر پانی گفتم:
ای بابا! مگه من مردم؟ بیا می رسونمت.
چند دقیقه ای به هم تعارف کردیم تا عاقبت سه تایی سوار ماشین من شدیم. پانی کمی معذب بود و صحبت نمی کرد ولی ناراحت هم به نظر نمی رسید. خوشحال بودم که صورت آرتین را نمی دیدم. می دانستم که لبخندی از شر شیطنت بر لب دارد که ممکن است من را به خنده بیندازد. چند دقیقه ی بعد گفتم:
می دونید چی الان توی این هوا می چسبه؟ بستنی!
آرتین و پانی هم موافق بودند. جلوی یکی از بستنی فروشی های شلوغ نگه داشتم و رفتم توی صف ایستادم. پانی و آرتین توی ماشین تنها ماندند. امیدوار بودم که آرتین کارش را درست انجام دهد. صف طولانی بود و نیم ساعت طول کشید تا نوبت من بشود. سه تا بستنی میوه ای گرفتم و داخل ماشین شدم. آرتین و پانی ازم تشکر کردند. دوست داشتم نتیجه ی صحبت هایشان را بفهمم ولی آرتین پشت سر پانی نشسته بود و نمی توانستم صورتش را ببینم. بستنی را خوردیم و بعد آرتین را رساندیم. کمی با پانی در خیابان ها گشت زدیم تا مامان پانی زنگ زد و بهش تذکر داد که دیر نکند. پانی هم ترسید و از من خواست که زودتر به خانه برسانمش.
وقتی به خانه ی خودمان رسیدم خودم را روی تخت خوابم انداختم و به آرتین زنگ زدم. تا گوشی را برداشت پرسیدم:
چی شد؟
آرتین گفت:
اوکی شد.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
تعریف کن برام.
آرتین گفت:
تو که رفتی بیرون من به پانی گفتم که تولد آرسام دو هفته ی دیگه س. بهش گفتم که من و دوستام می خواهیم آرسام رو سورپریز کنیم. گفتم که حتما تو هم باید بیای تا آرسام خوشحال شه. پانی به هیچ وجه قبول نمی کرد. می گفت که نمی تونه مامانش رو بپیچونه. قرار شد که ساعت مهمونی رو جلو بکشیم که پانی بتونه برای مامانش بهونه بیاره که می خواد بره خونه ی دوستش. مثلا ساعت پنج و شش باید مهمونی رو شروع کنیم. خلاصه مخش رو زدم دیگه. بهش گفتم اگه تو نیای مهمونی برای آرسام زهر می شه و آرسام بدونه تو بهش خوش نمی گذره. براش خالی بستم که تو همیشه ازش پیش ما تعریف می کنی و بچه ها دلشون می خواد تو رو ببیند و از این جور حرف ها. خلاصه گفت که باید با یکی از دوستاش مشورت کنه و بهونه ی خونه ی اونها رو بیاره ولی من مطمئنم که می یاد.
گفتم:
آفرین داداش! کارت حرف نداشت. حالا باید برنامه ی یه دورهمی ساده رو برای هفته ی بعد جور کنیم.
آرتین از آن طرف خط خمیازه ای کشید و گفت:
کاری نداره که! خرجی هم بر نمی داره... آقا من خیلی خوابم می یاد. برو تو هم بخواب. بعدا در مورد این موضوع صحبت می کنیم.
خداحافظی کردیم.
******
سیگار را زیر پایم انداختم. آن شب با باربد به بام تهران رفته بودیم. باربد پرسید:
حالا چرا می خوای چیز خورش کنی؟
با تعحب نگاهش کردم و گفتم:
پس چی کار کنم؟ اون که راضی نمی شه همین جوری با من باشه.
باربد گفت:
می دونم. منظورم اینه که چرا می خوای ملنگش کنی؟ همین جوری بکشونش توی اتاق و به زور مجبورش کن. این همه دردسرم نداره.
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود باربد را نگاه کردم. بعد بلند زدم زیر خنده و گفتم:
باربد تو دیوونه ای! مگه من حیوونم که با یه دختر همچین رفتاری کنم؟ مگه وحشیم؟ من اصلا نمی تونم کسی رو مجبور کنم که با من رابطه داشته باشه. تا حالا این کار رو نکردم و از این به بعد هم نمی کنم.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
همیشه دخترها خودشون بهم چراغ سبز نشون دادن و من سراغشون رفتم.
باربد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
به هر حال داری این دختره رو مجبور می کنی دیگه.
به تهران نگاه کردم که در آن تاریکی فقط چراغ های خیابان هایش روشن بود. به زیبایی آن شهر از آن منظره لبخند زدم و گفتم:
آره ولی خب...! باربد نمی تونم. من که راننده تاکسی دروغی نیستم که چاقو بذارم زیر گلوی کسی و مجبورش کنم باهام رابطه داشته باشه. این کارا در حد من نیست. دوست دارم وقتی با کسی رابطه برقرار می کنم طرفم هم راضی باشه... می دونی! من لذت می برم وقتی آهسته آهسته کسی رو به خودم جذب می کنم. از این فرآیند طولانی مدت خوشم می یاد. خوشم می یاد دخترهایی رو که بهم کم محلی می کنند دنبال خودم راه بندازم. می فهمی؟
باربد آهی کشید و گفت:
نمی دونم! به نظرم این جوری اون طوری که باید و شاید انتقام علی رو نمی گیریم. پانی با یه دکتر رفتن مسئله اش رو قبل از ازدواج حل می کنه. اصرارم کردی که به مامانش چیزی نگیم. این دیگه چه جور انتقامیه؟
لبخندی شیطانی به باربد زدم و گفتم:
ادعا می کنیم که فیلم گرفتیم و اذیتش می کنیم. هر وقت ازدواج کرد اگه هنوز کینه اش ازش به دل داشتیم با این فیلم خیالی اذیتش می کنیم. تا وقتی هم که مجرده به خاطر مامانش تهدیدش می کنیم. بعدش هم قصد من بیشتر این بود که از لحاظ عاطفی بهش ضربه بزنم. اون عاشقم شده. وقتی بفهمه که هیچ احساسی بهش نداشتم قلبش می شکنه و من هم به هدفم می رسم.
باربد نیشخندی زد و گفت:
می خوای جدا فیلم بگیریم؟
گفتم:
نه! چون نمی خوام تو با اون فیلم بعدا اذیتم کنی.
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(14)
می خوای جدا فیلم بگیریم؟
گفتم:
نه! چون نمی خوام تو با اون فیلم بعدا اذیتم کنی.
باربد خندید. کمی با هم راه رفتیم. به دخترهایی نگاه کردم که با آرایش کامل و موهای درست کرده به موازات ما قدم می زدند. باربد پوزخندی زد و گفت:
این ها رو نگاه کن! اینجا هم دست از شوهر پیدا کردن برنمی دارند.
به دخترها نگاه کردم که با هیجان نگاهمان می کردند. بعضی وقت ها گیج می شوم که ما پسرها باید سراغ دخترها برویم یا باید منتظر باشیم که آنها سراغمان بیایند. نگاهم را از آنها گرفتم و گفتم:
از دخترهایی که دنبال پسر می افتن خوشم نمی یاد. دختر باید سنگین باشه. مثل پانی. باید صبر داشته باشه تا پسر بیاد سراغش.
باربد گفت:
نکنه عاشق پانی شدی.
گفتم:
زهرمار! فقط ازش تعریف کردم.
نگاهی به صورت باربد کردم. با تعجب گفتم:
باربد دماغت داره خون می یاد.
باربد دست در جیبش کرد. با خونسردی دستمالی در آورد. بینیش را تمیز کرد و گفت:
این چند وقته زیاد این شکلی می شه.
پرسیدم:
نمی خوای بری دکتر؟
باربد پوزخندی زد و گفت:
بچه شدی؟ دکتر چیه دیگه؟
باربد دستمال خونی را توی سطل انداخت و گفت:
از خواهرت چه خبر؟ برنگشته؟
آهی کشیدم و گفتم:
نه! مامانم کم کم داره آرزو می کنه دیگه برنگرده. آبرومون رو همه جا برد. هیچ سر نخی هم ازش نداریم.
باربد چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و به کفش هایش خیره شد.
باربد مریض به نظر می رسید. ضعیف شده بود و پای چشم هایش گود افتاده بود. پرسیدم:
نمی خوای بگی چت شده؟
باربد رویش را ازم برگرداند و گفت:
خواهش می کنم نپرس! بذار هر وقت که آمادگی داشتم در موردش حرف بزنم. خودم بعدا بهت می گم.
نگاهی به صورت نگرانش کردم و گفتم:
سرما خوردی؟
باربد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
نه بابا! ای کاش سرماخوردگی بود.
خندیدم و پرسیدم:
زنده می مونی؟ توی جشن تولدم بهت احتیاج دارم.
باربد دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:
نگران نباش. مجبوری حالا حالاها تحملم کنی.
توی سالن پذیرایی خانه ی مادر و پدر باربد بودیم. بابای باربد سرکار بود و مامانش در اتاقش بود. از مامان باربد خوشم نمی آمد. او هم از من خوشش نمی آمد. باربد همیشه خنده کنان می گفت که مامانش معتقد است قیافه ی من شبیه شیطان رجیم می ماند. با به یاد آوردن این قضیه خندیدم. باربد پرسید:
به چی می خندی؟
با سر به در بسته ی اتاق مامان باربد اشاره کردم و گفتم:
از من فرار کرده؟
باربد چشمکی زد و گفت:
یه جورایی. از تو خوشش نمی یاد. ولش کن! بی سلیقه اس.
در عوض بابای باربد من را دوست داشت. مامان و بابای باربد فامیل بودند و هر دو مثل باربد قدبلند و مو مشکی بودند. من و باربد که تازه از بازی بیلیارد فارغ شده بودیم روی مبل نشسته بودیم و در حالی که نوشیدنی می خوردیم صحبت می کردیم. باربد گفت:
عسل رو بگو! مامان و باباش آبروم رو بردند. جلوی در و همسایه سر و صدایی راه انداختند که بیا و ببین. کم مونده بود من رو هم بزنند. همه هم که مثل تو زرنگ نیستند که مامان و باباشون رو بفرستند پی نخود سیاه. بابام بیچاره ام کرد. مرتب بهم سرکوفت می زد که با همچین دخترهایی می گردم.
نچ نچی کردم و گفتم:
سر پارمیدا من هم همین بساط رو داشتم.
در اتاق مامان باربد باز شد. صحبت هایمان را قطع کردیم. لیوان را که پایین آوردم مامان باربد را دیدم که با چشم های مشکی رنگش من را نگاه می کرد. نیم خیز شدم و گفتم:
سلام!
جوابم را نداد. سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. لباس خانه به تن داشت و مشخص بود که تازه از خواب ظهر بیدار شده است. یک لیوان چای برای خودش ریخت و از باربد پرسید:
قرصت رو خوردی؟
باربد نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
آره.
با کنجکاوی از خودم پرسیدم:
کدوم قرص؟ باربد چرا هیچی بهم نمی گه؟
مامان باربد گفت:
من توی هالم.
باربد گفت:
برو توی اتاق! ما رو معذب نکن خواهشا!
مامان باربد نگاهی به من کرد و گفت:
می دونی که با این تنهات نمی ذارم.
پوزخندی زدم. او به هال رفت. من و باربد نگاهی از سر ناراحتی به هم کردیم. آهسته گفتم:
مثل اینکه بیشتر از همیشه از من بدش می یاد. چرا؟
باربد گفت:
ولش کن!
گفتم:
قبلا این طوری نبود.
باربد گفت:
از هر کسی که من دوستش داشته باشم بدش می یاد.
خندیدم و گفتم:
یه جوری حرف نزن که انگار دخترم.
باربد برایم نوشیدنی ریخت و چیزی نگفت. پرسیدم:
مریضیت چیه؟
باربد نگاه سردی بهم کرد و گفت:
بفهم که نمی خوام الان بگم.
شانه بالا انداختم. سعی کردم همه ی این مسائل را دور بریزم و حواسم را فقط به نقشه ام بدهم.
******
ساناز جارو برقی را خاموش کرد. دیبا داشت با حوصله سالاد الویه درست می کرد و من هم با سرعت مورچه داشتم خیارشور خرد می کردم. به دیبا گفتم:
دستت درد نکنه. خیلی زحمت کشیدی.
دیبا خندید و گفت:
خواهش می کنم. به هر حال فردا تولدته.
خندیدم و گفتم:
بابا اینا که همه اش فیلمه!
دیبا چشمکی زد و گفت:
تو بازیگرشی و منم مسئول تدارکاتم.
آرتین که از صبح فقط با نگرانی در خانه قدم زده بود گفت:
آرسام اگه کارت تموم شده بیا بریم برای خرید.
دیبا گفت:
آره آرتین! تو رو خدا ببرش. داره به خیارشورها گند می زنه.
خنده کنان دنبال آرتین راه افتادم. در خانه را بستم و به سمت آسانسور رفتم. آرتین دم در خانه ایستاد و گفت:
وایستا! کارت دارم.
با تعجب به سمتش برگشتم. آرتین گفت:
می خوام باهات حرف بزنم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
باشه. توی راه بگو.
آرتین گفت:
خرید رو بهونه کردم.
نگاهش کردم. اخم هایش توی هم بود. می دیدم که آشفته و نگران است. با نگرانی پرسیدم:
چی شده؟
آرتین گفت:
می گم بهت.
دو نفری از ساختمان خارج شدیم و توی کوچه ایستادیم. به دیوار تکیه دادم و سیگاری روشن کردم. به آرتین هم تعارف کردم و آرتین هم برداشت. رو به رویم ایستاد و دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
آرسام! فردا این کار تموم می شه. حالا ازت می خوام فکر کنی که واقعا می خوای از پانی انتقام بگیری یا نه.
اخم کردم و گفتم:
منظورت چیه؟
به پای آرتین نگاه کردم که با حالتی عصبی تکان می خورد. او گفت:
ببین! هر کاری بخوای بکنی من تا آخرش باهات هستم ولی یه کم دیگه روی این کار فکر کن. تو و باربد توی اوج احساساتتون تصمیم گرفتید که این کار رو بکنید. حالا که اون تب فروکش کرده بازم فکر کن... یادت می یاد چی برام تعریف کردی؟ اصلا تا حالا مواد مصرف کردی؟ از اون قرص هایی که علی می خورد تا حالا خوردی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
چی می خوای بگی؟
آرتین گفت:
جوابم رو بده. تا حالا خوردی؟
با کلافگی گفتم:
خب نه!
آرتین گفت:
من خوردم. از من بپرس که آدم چه جوری می شه. آرسام اصلا نمی تونی خودت رو کنترل کنی. پانی حق داشت علی رو ول کنه. سانازم دور و بر من نمی یاد وقتی از این قرص ها می خورم. دختری که پایه باشه باهات رابطه داشته باشه هم نمی تونه تحملت کنه. فقط دختری می تونه بهت نزدیک بشه که خودشم خورده باشه. همچین چیزی برای پانی که دختر با اعتقادتری هستش و از خانواده ی پایبندتری اومده قابل قبول نیست. اونم ضربه خورده که علی همچین چیزی از آب در اومده. اونم ناراحت شده که علی فوت کرده. خودت برام تعریف کردی که چه قدر افسرده بوده.
با خشم دندان هایم را روی هم فشردم و گفتم:
یعنی می خوای بگی کار من الکیه؟ اشتباهه؟
آرتین گفت:
فکر می کنم این طور باشه... عصبانی نشو. گوش کن ببین چی بهت می گم... اون روزی که علی قرص خورد من پیشش بودم. یادت رفته؟ من حال و احوال علی رو دیدم. کاراش طبیعی نبود. دیوونه شده بود. مرتب می گفت که پانی رو از خودش رنجونده... حتی علی هم پانی رو مقصر نمی دونست. فقط قرص خورد که پانی بیاد دیدنش و دوباره آشتی کنند. علی مواد مصرف کرده بود. حالیش نبود داره چی کار می کنه. می فهمی؟
با لجبازی گفتم:
نه! نمی فهمم. منم نگفتم که پانی علی رو کشته ولی ولش کرد. به جای این که کمکش کنه ولش کرد. مگه دوستش نبود؟ چرا ولش کرد؟ چرا سعی نکرد ترکش بده؟
آرتین سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
این حرف رو داره کسی به من می زنه که عسل رو وسط خیابون ول کرد و رفت.
با عصبانیت گفتم:
تو هم دنبال من اومدی.
آرتین گفت:
آره ولی پانی که زن علی نبود که ترکش بده. پانی دوست دختر علی بود. وقتی دید علی معتاده ولش کرد. خیلی هم دوستش داشت. خودتم این رو می دونی. در حد خودش دوستش داشت. هیچ وقت نمی تونی انتظار داشته باشی یه دختر سوم دبیرستانی یه عشق اسطوره ای داشته باشه. پانی عقلش رو به کار گرفت. اون که هیچ وقت نمی خواست علی بمیره. می خواست؟
گفتم:
این همه شناخت رو از پانی توی همون نیم ساعتی که توی ماشین تنها بودید به دست اوردی؟
آرتین گفت:
بس کن آرسام! اینا چیزاییه که خودت برام تعریف کردی.
آرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
تو ناراحتی که علی ولت کرد و رفت. می دونم... ناراحتی که مواد مصرف کرد و بهت نگفت. می دونم ولی تو که نباید انتقام بی اعتمادی علی رو از پانی بگیری. علی با این کارت زنده نمی شه. می دونم چه قدر مرگش برات سخت بوده ولی... مقصر خود علی بوده... باور کن بعد از این قضیه آروم نمی شی... علی هم آروم نمی شه. پانی مقصر نبوده.
بدون توجه به آرتین به سمت پارکینگ رفتم. آرتین پشت سرم فریاد زد:
کجا می ری؟
گفتم:
تو اگه می خوای می تونی فردا نیای... من راهم رو انتخاب کردم.
سوار ماشینم شدم و به راه افتادم. ضبط را روشن کردم و آهنگ گذاشتم. دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. گوشه ی خیابان پارک کردم و به حال خودم گریه کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم:
علی! به خدا بهت احتیاج دارم... من خیلی تنهام... تنهام... نامرد! قرار بود همیشه با هم بمونیم. علی این رسمش نبود... این قرارمون نبود.
چهره ی مظلومش جلوی چشمم آمد. یادم آمد که چه قدر زجر می کشید که مامان و باباش تنهایش گذاشته بودند. یادم آمد که با چه عشقی به تلفن های پانی جواب می داد. انگار همه ی محبت دنیا را می خواست در وجود آن دختر پیدا کند. دختری که بی رحمانه ترکش کرد. نه! نمی توانستم ساکت بنشینم. همه ی خاطراتم از بچگی تا به آن سن از علی بود. وقتی یادم می آمد که چطور با آن صورت وحشت زده بهم زل زده بود و با التماس می گفت که نمی خواهد بمیرد آتش می گرفتم. یاد بدن سرد و بی جانش افتادم که غریبانه روی تخت بیمارستان افتاده بود. نمی شد همه ی این ها را به خاطر آورد و کاری نکرد. لب هایم را روی هم فشردم و زمزمه کردم:
من فردا کار رو تموم می کنم.
صبح آن روز با اضطراب از جا پریدم. دست و صورتم را شستم و به باربد زنگ زدم. با بی حالی جواب داد:
بله؟
گفتم:
منم... اون سر و صداها برای چیه؟ کجایی؟
صدایی از پشت خط می آمد که نشان می داد باربد در یک جای شلوغ است. او گفت:
ولش کن... بعدا برات می گم.
گفتم:
باربد تو رو خدا یادت نرده این پودره رو بیاری ها!
باربد گفت:
حتی اگه خودم نیام می دم به آرتین.
گفتم:
چی چی و نیام؟ فقط چهار نفرید به جز من و پانی. خیلی خری اگه نیای.
باربد گفت:
نمی دونم.
با تعجب به صدای بیحالش فکر کردم. احساس می کردم که با بغض حرف می زند. با نگرانی پرسیدم:
کجایی؟
باربد گفت:
نپرس آرسام... نمی خوام بگم... نمی خوام چیزی بشنوم... نپرس.
پرسیدم:
کسی مرده؟
باربد گفت:
نه هنوز!
وحشت زده پرسیدم:
چی شده؟ عین آدم حرف بزن. بابا مامانت طوری شدن؟
باربد که گویی کم مانده بود بزند زیر گریه گفت:
نه!
پرسیدم:
پس کی قراره بمیره؟
باربد مکثی کرد و گفت:
من... آرسام... من سرطان دارم... سرطان مغز استخوان.
قلبم در سینه فرو ریخت. خواستم چیزی بگویم ولی نتوانستم. با امیدواری فکر کردم که الان باربد می گوید:
خیلی خری. جدی باورت شد؟
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(15)
انتظار داشتم هر لحظه بزند زیر خنده و بگوید که دروغ گفته است ولی وقتی هق هق گریه اش را شنیدم وا رفتم. روی تختم نشستم و گفتم:
تو... تو... مطمئنی؟
باربد گفت:
الان برای دومین بار آزمایش دادم... بیمارستانم... آرسام!... من نمی خوام بمیرم.
دستی به صورتم کشیدم. در دل گفتم:
نمی خوام شاهد رفتن باربدم باشم. خدایا! نمی تونم مرگ باربد رو هم ببینم... دیگه به آخر خط رسیدم. دیگه بسمه. دیگه نمی کشم... نمی کشم.
با صدای لرزانی گفتم:
باربد همه چیز درست می شه. بابای تو پولداره می تونه خرج درمانت رو بده. بیماریت رو هم که تشخیص دادند... حتی می تونی بری خارج کشور.
باربد گفت:
می دونم... می ترسم... من نمی خوام بمیرم.
قلبم در سینه فرو ریخت. انگار همین دیروز بود که علی همین حرف را بهم زده بود. باربد گفت:
آرسام!... من امروز خودم رو می رسونم... قول می دهم تنهات نذارم... این کاری رو که با هم شروع کردیم رو با هم تموم می کنیم... قول می دم.
ارتباط را قطع کردم. خودم را روی تخت انداختم. وجدانم با صدای آرتین بهم گفت:
حالا می خوای انتقام باربد رو از کی بگیری؟
با مشت روی تشکم کوبیدم. اصلا باورم نمی شد باربد سرطان داشته باشد. در دل گفتم:
مگه چند سالشه؟ اون که ورزشکار و صحیح و سالم بود! اصلا امکان نداره... امکان نداره... .
فکرم مشغول شده بود. اضطراب داشتم. باربد بهترین دوست و بزرگ ترین حامی من بود. نمی توانستم تصور کنم که از دستش بدهم. دندان هایم را روی هم فشردم. دلم می خواست گریه کنم ولی به خودم فشار می آوردم که مقاومت کنم. در دل گفتم:
چیزیش نیست... خوب می شه... مثل همه ی اون آدم هایی که خوب می شن.
وقتی برای ناهار پایین رفتم چیزی از اتفاقی که افتاده بود نگفتم. بابام بعد از مدت ها سر کار رفته بود. می دانستم که از پیدا کردن آروشا ناامید شده است. شاید هم آرزو می کرد که او دیگر برنگردد. مامانم مدت ها بود که مطبش را رها کرده بود. او دندانپزشک بود ولی از ابتدا هم زیاد کار نمی کرد. بعد از آروشا دیگر تصمیم نداشت که سر کار برود. لحظه ای با خودم فکر کردم:
حال کدوم بدتره؟ مامان و بابای من که دخترشون فرار کرده یا مامان و بابای علی که بچشون مرده؟
غم مامان و بابای خودم را کمتر از مامان و بابای علی نمی دانستم. نگرانی مامان و بابای من کم چیزی نبود. دختری چشم و گوش بسته را در جامعه ای گم کرده بودند که هزاران گرگ بدتر از خود من دارد.
مامانم در حالی که برایم دوغ می ریخت گفت:
چرا ناراحتی عزیزم؟
آهی کشیدم. آهسته گفتم:
کارای دانشگاهم مونده... عصر می رم خونه ی باربد که تمومش کنم.
مامانم پرسید:
خب چرا ناراحتی؟
قاشق را در بشقاب انداختم و گفتم:
برای اینکه از این رشته خوشم نمی یاد.
بغضی که خبر بد باربد به گلویم نشانده بود را پایین دادم. نمی خواستم این خبر را به مامانم بدهم. دلیلش را هم نیم دانستم. مامانم گفت:
خب درس بخون و دوباره کنکور بده.
با صدای بلندی پوزخند زدم. از جایم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. مامانم با تعجب گفت:
تو که چیزی نخوردی!
گفتم:
میل ندارم.
ظهر به حمام رفتم. در حالی که زیر دوش آب گرم بودم نگاهی به آینه ی قدی حمام کردم. به پسر چشم عسلی و برنزه ای که به هم خیره شده بود زل زدم. لبخندی زدم و گفتم:
اگه من این جذابیت رو نداشتم چی می شد؟
یاد باربد افتادم و لب و لوچه ام آویزان شد. به خودم امید دادم که او خوب می شود. یاد خون دماغ شدن هایش افتادم. دلم برایش سوخت. برای درد و رنج این بیماری خیلی جوان بود.
از حمام بیرون آمدم. ته ریشم را مرتب کردم. موهایم را درست کردم. لباسی که انتخاب کرده بودم را پوشیدم. عطر خوش بویی زدم و با رضایت به تصویر خودم در آینه چشمک زدم.
از پله ها پایین رفتم. ماهرخ با دیدن من گفت:
کجا به سلامتی آقا؟
با اخم و تخم بهش تشر زدم و گفتم:
باید به توهم جواب پس بدم؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت و گفت:
ببخشید آقا! خانوم اگه ازم پرسیدن چی جوابشون رو بدم؟
به سمت در رفتم و گفتم:
خودش می دونه. شبم بر نمی گردم.
برای مش رجب دست تکان دادم و سوار بنزم شدم. به سمت خانه ام راندم. کمی اضطراب داشتم. با خودم فکر می کردم اگه نتوانم نوشیدنی حاوی پودر را به دست پانی بدهم چه می شود. باز داشتم نقشه می کشیدم. برای خودم سناریو طرح می کردم. پیش خودم کارگردانی می کردم و آماده ی بازی کردن می شدم. از ماشینم پیاده شدم. مثل همیشه روی کینه و کدورتم نقاب مردی عاشق و احساساتی را زدم. با خونسردی و خوش رویی ظاهری به سمت آسانسور رفتم. دم در خانه متوقف شدم. لبخند زدم و زیر لب گفتم:
آرسام آماده شو! بازی نهایی شروع شد!
******
در را که باز کردم صدای جیغ و سوت و دست زدن شنیدم. با قیافه ای به ظاهر متعجب به باربد، آرتین، ساناز و دیبا نگاه کردم که خنده های تصنعی اضطرابشان را به طور کامل نمی پوشاند. چشمم به پانی افتاد. گوشه ای نشسته بود و لبخند کمرنگی بر لب داشت. با دیدن او خیالم راحت شد. با دست هایم صورتم را گرفتم و با خنده گفتم:
بچه ها این چه کاری بود؟ وای خدا!
با پسرها روبوسی کردم و با ساناز و دیبا دست دادم. بعد دست هایم را از هم باز کردم و با آغوشی باز به استقبال پانی رفتم. او را در آغوش کشیدم و موهای خوش بویش را بوسیدم. پانی هم صورتم را بوسید و گفت:
تولدت مبارک عزیزم!
سعی کردم با محبت نگاهش کنم. لبخند زدم و گفتم:
وای پانی نمی دونی چه قدر خوشحالم که این جایی. عشق من بودن تو برای من بزرگترین سورپریزه.
باز او را در آغوش گرفتم. آرتین گفت:
آرسام جون ما رو هم تحویل بگیر. به خدا ما هم زحمت کشیدیم.
دست پانی را گرفتم و خنده کنان به سمت دوست هایم رفتم. به جعبه های خالی کادو خندیدم. دیبا چنان آنها را با دقت جا به جا می کرد گویی حاوی ارزشمندترین هدیه های دنیا هستند. باربد که این همه دقت دیبا را دید زد زیر خنده و آهسته در گوشم گفت:
جدی گرفته ها!
من هم جلوی خنده ام را گرفتم. رو به دوستانم کردم و با صدای بلندی گفتم:
بچه ها! واقعا ازتون ممنونم. نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم. خیلی خیلی خوشحالم کردید. خصوصا اومدن پانی... واقعا نمی تونم بگم چه حسی دارم.
پانی آهسته گفت:
آرتین من رو دعوت کرد. همون روزی که با هم بستنی خوردیم.
آرتین خندید و گفت:
ببین آرسام! دست و دلبازیت چه نتیجه ی خوبی داشت. یه بستنی من رو مهمون کردی در عوض پانی رو امروز دیدی. آفرین پسر خوب! همیشه از این کارا بکن.
پانی با افتخار نگاهم کرد و گفت:
آرسام همیشه همین قدر دست و دلبازه.
لبخندی به پانی زدم و از گوشه ی چشمم دیدم که دوستانم به زور جلوی خنده هایشان را گرفته اند. می دانستم که به گول خوردن پانی می خندند. در دل گفتم:
صبر کن پانی خانوم! تا آخر امشب خیلی چیزها بهت ثابت می شه.
پانی آن روز یک شلوار لی آبی روشن و یک تاپ مشکی رنگ پوشیده بود. کمربند مشکی رنگی هم به شلوارش بسته بود. مثل همیشه کفش پاشنه بلند پوشیده بود. آرایش ملایمی کرده بود و از همیشه جذاب تر به نظر می رسید.
ساناز آهنگ گذاشت و همه برای رقصیدن وسط آمدیم. من لحظه ای از پانی جدا نمی شدم. دیبا با باربد می رقصید و از گوشه ی چشمم می دیدم که ساناز سینی شربت را آماده می کند. قلبم به تپش افتاد. هنوز نمی دانستم که ساناز چطور می خواهد لیوان مذکور را به پانی برساند. روی کاناپه نشستیم. آرتین ازمان عکس می گرفت. مطمئن بودم که بدترین نحو ممکن در عکس افتاده ام. اصلا حواسم به دوربین نبود. نگران ساناز بودم. ناگهان دلهره پیدا کردم. به شک افتادم. در دل گفتم:
نکنه ساناز سر قضیه ی عسل ناراحت شده باشه و تلافیش رو اینجا در اورده باشه؟
ساناز به آرتین که نزدیک به آشپزخانه بود شربت تعارف کرد. آرتین شربتی برداشت و نگاهی پرسش گر به ساناز کرد. چون ساناز عکس العملی نشان نداد آرتین با خوشحالی شربت را سر کشید. ساناز از طرفی شروع به تعارف کردن شربت کرد که به پانی دورتر باشد. تقریبا قصدش را فهمیده بودم. نفس راحتی کشیدم. وقتی دیبا داشت شربت را برمی داشت ساناز تند تند ابرو بالا انداخت. دیبا بلافاصله دستش را عقب کشید و لیوان دیگری را برداشت. متوجه شدم که کدام لیوان مخصوص پانی است. شربت برداشتم و وقتی پانی لیوان شربتش را برداشت همگی نفس راحتی کشیدیم. زیرچشمی شربت خوردن پانی را نگاه کردم. وقتی لیوان خالی را روی میز گذاشت باز نفس راحتی کشیدم.
آن مهمانی یکی از بدترین مهمانی های عمرم بود. وقتی می رقصیدیم حواسم به آهنگ نبود. وقتی می خندیدم حواسم به مخاطبم نبود. وقتی حرف می زدم حواسم به حرف هایم نبود. وقتی سیگار می کشیدم حواسم به دور و برم نبود. تمام مدت منتظر عکس العمل پانی بودم. تا اینکه سری چرخاندم و او را پیدا نکردم. دیبا در گوشم گفت:
رفت توی اتاق. فکر کنم حالش بد شده.
با عجله به سمت اتاق رفتم. نقاب مرد عاشق را باری دیگر به صورت زدم. وارد شدم و قیافه ی نگرانی به خودم گرفتم. پانی روی تخت نشسته بود و دلش را گرفته بود. کنارش نشستم و دستم را روی شانه اش انداختم. پرسیدم:
چی شده عزیزم؟
پانی صورتش را در هم کشید و گفت:
حالم بده... تو برو... منم الان می یام.
پرسیدم:
دلت درد می کنه؟
پانی گفت:
حالت تهوع دارم.
موهایش را نوازش کردم و با لحنی لطیف گفتم:
حیف که نبات نداریم توی خونه... برات قرص بیارم؟
پانی با سر جواب منفی داد. با همان صدای ملایم گفتم:
چرا؟ زود خوب می شی دیگه... نمی خوام حالت بد شه و از تولدم خاطره ی بدی برام بمونه.
پانی گفت:
حالم خوبه آرسام.
در دل گفتم:
ای بابا! قرص رو بخور دیگه! چه اصراری داری که حالت خوبه!
گفتم:
عزیزم رنگت خیلی پریده. وای! اگه امشب حالت بد شه من جواب مامانت رو چی بدم؟ پانی مطمئنی حالت خوبه؟
دستش را گرفتم. لبم را گزیدم و گفتم:
دستت چرا این قدر سرده؟
پانی دستش را به صورتش چسباند و گفت:
سرد نیست.
من برای اینکه حس مریضی را به او منتقل کنم گفتم:
خودت که متوجه نمی شه.
از جایم بلند شدم و گفتم:
من الان بر می گردم.
از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم. ساناز صدای آهنگ را زیاد کرده بود ولی چهار نفری نشسته بودند و با نگرانی نگاهم می کردم. چشمکی به آن ها زدم و به آشپزخانه رفتم. قرص و یک لیوان آب را در بشقابی گذاشتم و به اتاق برگشتم. کنار پانی نشستم و گفتم:
تا نخوری هیچ جا نمی رم.
پانی گفت:
حالم اون قدرها بد نیست آرسام. باور کن!
اخم کردم. گفتم:
بردار... خواهش می کنم.
پانی تسلیم شد. قرص را خورد. گفتم:
می خوای یه کم این جا بشینم؟
پانی با سر جواب منفی داد و گفت:
برو پیش دوستات. منم می یام تا چند لحظه ی دیگه.
از اتاق خارج شدم. نفس راحتی کشیدم. باربد آهسته پرسید:
چی شد؟
چشمکی زدم و گفتم:
خورد.
آرتین نفس راحتی کشید. ساناز که اخم هایش را در هم کشیده بود ناخن هایش را می خورد. می دانستم که از این نقشه راضی نیست. دیبا گفت:
کیک رو بیارم؟
باربد و آرتین خندیدند. خود دیبا هم خندید و گفت:
یه کیک کوچیک گرفتم. توی یخچاله.
آرتین با سر به اتاق اشاره کرد و گفت:
بذار بره بعد دور هم می خوریم.
ده دقیقه ای کنار دوستانم نشستم و بعد دوباره به اتاق رفتم. پانی عرض اتاق را راه می رفت. صورتش عرق کرده بود. لبخندی زدم و گفتم:
بهتری؟
پانی گفت:
آره... برو... می یام.
حال آشفته اش را که دیدم در دل گفتم:
ای ول! قرص کارساز بود.
از اتاق بیرون آمدم. آهسته گفتم:
شماها برید. وقتشه.
آرتین گفت:
چی چی و برید؟
اخم کردم و گفتم:
نه پس! می خواهید بمونید؟
باربد نیشخندی زد و گفت:
آره دیگه!
گفتم:
بلند شید. همه بیرون. تمرکز من رو بهم نزنید.
دوستانم غرغر کنان برخاستند. دخترها مانتوهایشان را پوشیدند و همه با هم بیرون رفتند. باربد آخرین لحظه به شانه ام زد و گفت:
خوش بگذره.
در را پشت سرشان بستم. نفس عمیقی کشیدم. در اتاق را باز کردم. برای اولین بار نقاب عاشقی را از صورتم کندم. دیگر آن نگاه عسلی رنگ محبت نداشت. حالا ابلیس بود که از پشت آن نگاه لبخند می زد. دیگر لبخندم رنگ محبت و عشق نداشت. این بار به پوزخندی استهزاآمیز می مانست. پانی به سمت من چرخید. گفتم:
دیگه مال منی کوچولو!
برشی از کیک شکلاتی در دهانم گذاشتم. بوی خوش شکلات در بینیم پیچید. درست مثل بوی عطری که پانی می داد می ماند. یاد چند ساعت پیش افتادم... .
(( با لبخندی که هر لحظه وسیع تر می شد به سمت پانی رفتم. پشتش به من بود. روی تخت نشسته بود و صورتش را با دست هایش پوشانده بود. شانه هایش را با ملایمت گرفتم. به سمت من برنگشت. پشتش نشستم و موهای بلند و خوش بویش را بوسیدم. احساس کردم که شانه هایش می لرزد. با این حال عکس العملی نشان نداد. موهایش را کنار زدم و گردنش را بوسیدم. لرزش بدنش بیشتر شد. فهمیدم آماده است... آماده تر از هر دختری که تا به آن لحظه در برابرم بوده است.))
به آشپرخانه رفتم و برای خودم قهوه درست کردم. باقیمانده ی کیک را با قهوه خوردم. آخرین جرعه ی قهوه را که پایین دادم گرمم شد... درست مثل زمانی که در اتاق بودم... درست مثل چند ساعت پیش گرمم شده بود.
(( پانی خودش را عقب کشید. ایستاد و گفت:
آرسام من حالم خوب نیست... می شه من رو برسونی خونه؟
خندیدم. با تعجب بهم خیره شد. ایستادم و گفتم:
آخه من راضی نیستم که تو با این حال بدت بری خونه. چند ساعت دیگه خودم می رسونمت. نگران نباش عروسک.
پانی آب دهانش را قورت داد. بی اختیار لبخند زدم. می دانستم از خودش می ترسد. حالا که می دیدم حالش بد است دیگر هیچ حد و مرضی برای خودم قائل نبودم. با لذت به اندام موزون و باریکش نگاه کردم. دیگر مهربان و محجوب نبودم. دیگر مانعی برای دید زدن احساس نمی کردم. او هم بهم خیره شده بود. سعی می کرد نگاهش را از من بکند ولی نمی توانست. جلوتر رفتم و دستم را خیلی آهسته دور کمرش انداختم. او دستم را کنار زد. خنده ی بی صدایی کردم. از این که به راحتی تسلیمم نمی شد لذت می بردم. دستم را دوباره دور کمرش انداختم... این بار محکمتر. او را به طرف خودم کشیدم. پانی با هر دو دستش به سینه ام زد تا خودش را آزاد کند. نی دانم چرا آن طور گرمم شد... شاید از گرمای بیش از حد بدن او بود که آن طور داغ شدم.))
به صدای تیک تیک ضعیف ساعتم گوش دادم. همه جا بیش از حد ساکت بود. بلیز به تن نداشتم و بدنم به چرم کاناپه می چسبید. جایم ناراحت بود. برخاستم و به سمت کابینت رفتم. یک بطری نوشیدنی بیرون آوردم و در گیلاسی ریختم. روی کاناپه نشستم و پایم را روی میز انداختم. جعبه های خالی کادو روی زمین ریخت... .
(( عطرها و ادکلن هایم روی زمین ریخت. یکی از ادکلن ها شکست و بویش در فضا پیچید. خندیدم و گفتم:
چرا این جوری می کنی؟
پانی که از ناتوانی اشکش در آمده بود گفت:
چی به خوردم دادی؟
خندیدم و گفتم:
قرص ضد تهوع!
پانی جیغ زد:
دروغ می گی.
اخم کردم ولی لب هایم به خنده گشوده شد. آهسته او را در آغوش کشیدم و گفتم:
چیزی نمی شه... چرا می ترسی؟ ... من که اذیتت نمی کنم... قول می دم خوشت بیاد.
پانی ناله ی ضعیفی کرد:
نه!
ولی توان این را نداشت که از آغوشم بیرون بیاید. می دانستم بدنش من را می طلبد ولی در آن لحظه دوست داشتم روحش نیز به سمت من پر بکشد. نوازشش کردم. داشت آخرین مرزهای مقاومتش شکسته می شد. صورتش را بوسیدم. دیگر نمی توانست مخالفت کند. اشک هایش نشان دهنده ی مقاومت روحیش بود ولی بدنش در تسخیر من بود. اشک هایش را نادیده گرفتم...))
باز هم برای خودم نوشیدنی ریختم. سرم گیج می رفت و میل زیادی برای خندیدن داشتم. فهمیدم دوباره زیاده روی کرده ام. مست شده بودم... درست مثل چند ساعت پیش... .
(( بوی خوشش مستم کرده بود... نمی خواستم خیلی خشونت به کار برم... نمی خواستم خیلی زود همه چیز را تمام کنم... برای آن لحظه خیلی صبر کرده بودم. نمی خواستم به سرعت به لذتم پایان دهم. لذتی که انتقام علی آهسته آهسته در آن رنگ باخت. دیگر به علی فکر نمی کردم. دیگر فقط به خودم می اندیشیدم... موهایش بوی خوش لیمو را می داد. وقتی صورتم را به پوست صاف و تمیزش نزدیک می کردم رایحه ی ضعیفی از هلو به مشامم می رسید... لباس هایش که بوی شکلات می داد دیگر خیلی از ما دور بود... فقط ای کاش این قدر اشک نمی ریخت...))
چشم هایم گرم شده بود. دیگر برایم مهم نبود که بدنم به چرم می چسبد. روی کاناپه دراز کشیدم. دیگر نه می خواستم صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم ولی خاطرات به مغزم هجوم می آورد.
(( گریه هایش آزارم می داد. حس خوبی داشتم. او هق هق کنان مانتویش را پوشید. روی تخت دراز کشیده بودم. با خنده نگاهش می کردم. گفتم:
ببخشید که نمی رسونمت. حسش نیست.
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و در حالی که پاهایش را روی زمین می کشید از اتاق خارج شد. به صورت دمر روی تخت دراز کشیدم. بالشتم بوی خوب لیمو می داد. تا چند دقیقه ی پیش موهای خرمایی رنگ او روی بالشتم ریخته بود. تمام تختم بوی او را می داد... دیگر مشخص نبود که بوی هلوست یا شکلات... فقط او را به خاطرم می آورد. لبخند زدم و آهسته گفتم:
ارزشش رو داشت که این همه مدت صبر کنم.))
خوابم می آمد. از جایم بلند شدم و خودم را روی تختم انداختم. بوی خوبی در بینیم پیچید. با رضایت لبخند زدم. قبل از اینکه بیهوش شوم به همه چیز فکر کردم به جز علی!
سیگار را روی زمین انداختم. زیر پایم لهش کردم. پرسیدم:
شیمی درمانی باربد کی بود؟
آرتین گفت:
امروز صبح.
گفتم:
هر وقت که وقت ملاقاتش شد بگو که بریم دیدنش.
آرتین گفت:
می دونی که مامانش از تو خوشش نمی یاد.
چشم غره ای به آرتین رفتم و گفتم:
مگه من می خوام برم دیدن مامانش؟
آرتین شانه بالا انداخت. با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
نمی خوای تعریف کنی چی شد؟
خواستم اذیتش کنم. پرسیدم:
چی رو؟
آرتین گفت:
پانی رو.
گفتم:
آهان!... دلم نیومد اذیتش کنم... پنج دقیقه بعد شما رفت خونه شون.
آرتین فریاد زد:
چی؟
چند نفر از بچه های دانشگاه برگشتند و نگاهمان کردند. آهسته خندیدم و گفتم:
خب آخه خیلی مظلوم بود.
آرتین گفت:
تو و باربد ما رو مسخره کرده بودید؟
گفتم:
حرف های تو آخرین لحظه نظرم رو عوض کرد.
آرتین سرش را پایین انداخت. زدم زیر خنده و گفتم:
جدا فکر کردی این قدر روی من تاثیر گذاشتی؟ خیلی خری! آرتین کار رو تموم کردم. جات خالی. خیلی خوش گذشت.
موبایلم زنگ زد. پانی بود. آن قدر جواب ندادم تا قطع شد. اس ام اس هایش را نخوانده رها کرده بود. خیال نداشتم با جملاتش خودم را آزار بدهم. آرتین گفت:
خب! پس همه چیز اوکی شد؟
با سر جواب مثبت دادم. هر دو خنده کنان به سمت بوفه رفتیم.هرچند که می دانستم خنده ی آرتین تصنعی است و دل خوشی از من ندارد.
     
  
زن

 
رمان نقاب عشق(16)
پانی برای بار هزارم زنگ می زد. گوشی را کناری انداختم. ساناز با پا سنگ را داخل جوی آب انداخت و گفت:
تو از هر کسی که دوستت داشته باشه سوء استفاده می کنی. می دونی! تو لیاقت نداری که کسی دوستت داشته باشه.
با بی حوصلگی گفتم:
آره بابا! تو راست می گی.
ساناز گفت:
عسل بستری شده. بعد از اتفاقی که توی جاده براش افتاده شکه شده.
داد زدم:
مگه من بهش قرص دادم؟
ساناز هم صدایش را بالا برد و گفت:
تو دلش رو شکوندی. عسل همه چیز رو برام تعریف کرد. تو اونو شیفته ی خودت کردی تا فقط باهاش خوش بگذرونی. بعد هم که برایت تکراری شد ولش کردی. دروغه؟
گفتم:
عین حقیقته ولی همچین دخترهایی خودشون دوست دارن بازیچه شن. به ریخت و قیافه شون نگاه کن. اینا می خوان که اسباب بازی باشن. اسباب بازیم کهنه می شه دیگه! اینایی که فقط با ریخت و قیافه شون جلب توجه می کنند باید بدونند که یه روز یکی خوشگل ترشون هم پیدا می شه. مگه من قراره با همچین دخترهایی ازدواج کنم؟ اصلا من همچین حرفی بهشون زدم؟ از همین عسل بپرس. تا حالا همچین قولی بهش داده ام؟
ساناز گفت:
اگه احتیاج می شد این قول رو هم الکی می دادی.
پوزخندی زدم و گفتم:
فعلا که احتیاج نشد.
ساناز گفت:
پارمیدا چی؟
نگذاشتم حرف بزند و گفتم:
اون دختره ی معتاد بهم خیانت کرد. من رو قال گذاشت.
ساناز گفت:
بس کن آرسام! این کارا عاقبت نداره. تو دیگه شورش رو در اوردی. باورم نمی شه با پانی این کار رو کردی. اون بچه بود. چطور تونستی؟
با پررویی گفتم:
به تو ربطی نداره. مگه تو مامانشی؟ به تو چه؟ دوست داشتم این کار رو بکنم. دوست دختر خودم بود.
ساناز با نفرت نگاهم کردم و گفت:
ای کاش همیشه این نقاب دخترکشت رو بزنی چون بدون اون واقعا کریهی. واقعا!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
چندشت می شه؟ نگاه نکن!
ساناز سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
پانی همسن آروشا بود. یه لحظه تصور کن که... .
سرش فریاد زدم:
اسم خواهر من رو به زبون نیار. فهمیدی؟ اسم خواهر منو لجن مال نکن.
ساناز گفت:
صداتو برای من بلند نکن.
با عصبانیت به سمت ماشینم رفتم. دیگر حتی به ساناز نگاه هم نکردم. قلبم محکم در سینه می زد. تصور اینکه کسی همچین کاری را با خواهر کرده باشد آتشم می زد. با مشت به فرمان کوبیدم و گفتم:
لعنتی!
با سرعت به سمت مقصدی نامعلوم به راه افتادم. موبایلم دوباره زنگ زد. پانی بود. با عصبانیت جواب دادم:
چی می خوای؟
پانی با صدای لرزانی گفت:
آرسام من باید باهات حرف بزنم.
بهش محلت ندادم و گفتم:
چی می خوای بگی؟ همه اش فیلم بود کوچولو! من هیچ وقت عاشقت نبودم. دیگه بهم زنگ نزن. بازی تموم شده.
پانی گفت:
آرسام من... .
ارتباط را قطع کردم.
یک هفته از ماجرای پانی گذشته بود. به همراه آرتین به دیدن باربد می رفتم. آرتین رانندگی می کرد و من با موبایلم با مامانم حرف می زدم. با بی حوصلگی گفتم:
باشه مادر من!... آروم رانندگی می کنه... نگران نباش... به خدا زود می یام... یه ساعت بیشتر نمی مونم... تو رو خدا این قدر ته دل من رو خالی نکن... با شه عزیزم... قربونت بشم... خداحافظ.
با عصبانیت گوشی را در جیبم کردم و گفتم:
حالا این پانی لعنتی هم هی می یاد پشت خط. نمی فهمه دیگه قرار نیست بهش محل بدم.
آرتین گفت:
صبر کن تازه اولشه!... مامی جونت نگرانت بود؟
با بداخلاقی گفتم:
زهرمار! از وقتی آروشا رفته نگرانه من رو هم از دست بده.
آرتین پرسید:
هنوز خبری ازش نیست؟
گفتم:
نه نه نه! هر وقت ازش خبری شد بهتون می گم دیگه... این قدر نپرسید.
آرتین گفت:
ای بابا! تو چرا این قدر بداخلاقی؟ هاپو شدی.
سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم و گفتم:
حال و حوصله ندارم. به خدا این کارای مامانم دیوونه ام می کنه... همین دلسوزی های بیش از حدش خلم می کنه. ای کاش هنوز کیش بود... می خواد هر کاری که در حق آروشا نکرده رو در حق من بکنه... تو رو خدا هیچی نگو آرتین!... ظرفیت شنیدنش رو ندارم.
آرتین گفت:
بعد از ماجرای پانی دیگه سرحال نیستی... چرا؟... فقط روز اول خیلی خوشحال بودی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
حالا که دیگه پانی توی زندگیم نیست بی حوصله شدم.
آرتین گفت:
می دونم که انتقادپذیر نیستی و الان سرم داد می زنی ولی این رو بدون که تو همیشه می خوای دخترها رو بازی بدی. وقتی کسی نباشه که براش فیلم بازی کنی پکر می شی. تفریحت شده همین... قضیه ی پارمیدا و عسل هم مثل پانی بود... نگران نباش. یه دختر دیگه پیدا می کنی و دوباره سرحال می شی.
با تعجب پرسیدم:
عسل این وسط چی می گه؟ عسل چه دخلی به من داره؟
آرتین لبخند کمرنگی زد و گفت:
خودش گفت که دور از چشم باربد با هم رابطه داشتید.
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
رفته بودی دیدنش؟ یا ساناز بهت گفت؟
آرتین شانه بالا انداخت و گفت:
چه فرقی داره؟
با تحکم گفتم:
خیلی فرق داره. اگه ساناز همه جا رو پر کرده می رم که اون رو بکشم ولی اگه تو رفتی دیدن عسل همین الان خفه ات می کنم.
آرتین گفت:
ای بابا! خب من رفتم دیدن عسل... چیه؟ می خوای من رو بکشی؟... اومده خونشون... حال و احوال روحیش خوب نیست.
گفتم:
به من چه؟... بیا در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم.
آرتین نیم نگاهی به من کرد و گفت:
هنوز دوستت داره.
فریاد زدم:
آرتین دیگه نمی خوام بشنوم.
آرتین گفت:
اه! بهتره برم زودتر برات یه دوست دختر پیدا کنم. داری حالم رو به هم می زنی. این چه اخلاق گندیه که تو داری؟
گفتم:
همینه که هست!... می دونی چیه آرتین؟ می دونی تو چه تیپ آدمی هستی؟ تو هر غلطی می خوای می کنی و بعدش می شی بابابزرگ من و نصیحتم می کنی.
آرتین گفت:
مثلا چه غلطی؟
گفتم:
همین دختربازی و مواد مصرف کردنت.
آرتین گفت:
من به جز ساناز با هیچ کس دوست نیستم. اگه هم با اون تیپ دخترها می گردم باز وضعم از تو بهتره. حداقل دل نمی شکنم. آرسام هیچی بدتر از دل شکستن نیست... مورد تجاوز رو هم از بگذریم.
با تعجب گفتم:
تجاوز؟ خدا رو شکر! همین جور داره به محسنات اخلاقی من اضافه می شه.
آرتین گفت:
آره! کاری که در مورد پانی کردی همین بود. یادت که نرفته! اون راضی نبود.
احساس کردم سرم دارد سوت می کشد. گفتم:
تو و ساناز هم توی مهمونی تشریف داشتید! فکر نکن همه ی تقصیرها گردن منه.
آرتین گفت:
باشه! اگه دوست داری تقصیرها رو بنداز گردن من. می دونم که اشتباه کردم ولی این چیزی از گناه تو کم نمی کنه.
گفتم:
باز شروع کردی به امر به معروف!
آرتین شانه بالا انداخت. حس بدی وجودم را پر کرد. در دل گفتم:
یعنی من ... پسر دکتر ارجمند... با اون همه دبدبه و کبکبه به یه دختر تجاوز کردم؟... منی که دخترها دنبالم می افتادن چرا باید خودم را این قدر ذلیل کنم؟ یعنی همه اش به خاطر علی بود؟... من که می دونم به خاطر خودم بود.
خواستم خودم را گول بزنم. در دل گفتم:
به خاطر علی هر کاری می کنم.
ولی ته دلم می دانستم که در آخرین لحظات فقط به خودم فکر کرده بودم و علی را فراموش کرده بودم. انگار فقط پی این بودم که دختری را به دست بیاورم که نسبت به من کم محلی می کرد. شاید فقط اولش که غم علی بهم فشار آورده بود به فکر انتقام بودم... خودم هم گیج شده بودم.
پانی دوباره زنگ زد. گوشی را برداشتم و چنان فریادی زدم که آرتین از جا پرید:
دختره ی بیشعور نمی فهمی که دیگه نمیخوام ببینمت؟ یعنی این قدر خری؟ یه بار دیگه زنگ بزنی همه چیز رو می ذارم کف دست ننه ات. فهمیدی؟
بدون اینکه مهلت بدهم حرف بزند ارتباط را قطع کردم. آرتین دیگر جرئت نکرد با من حرف بزند.
دسته گلی تهیه کردیم و برای دیدن باربد وارد راهرو شدیم. مامان باربد با دیدن من اخم هایش در هم رفت. با بداخلاقی گفت:
اینجا هم دست از سرش برنمی داری؟
اخم کردم و گفتم:
ای بابا! شما این جا هم ول نمی کنید؟ عجب گرفتاری شدم ها!
بابای باربد که مردی قدبلند و چهارشانه بود با دیدن من جلو آمد و گفت:
سلام آرسام جان! چه خوب کردی که اومدی. باربد منتظرته.
با او روبوسی کردم و چشم غره ای هم نثار مامان باربد کردم. بابای باربد گفت:
خانوم من رو ببخش... به هر حال مادره دیگه! با خاطر مریضی پسرش ناراحته.
با نفرت نگاهی به مادر باربد کردم و گفتم:
ایشون کلا همه ی ناراحتی هایش رو سر من خالی می کنه.
بابای باربد خواست با مهربانی ذاتیش از دلم در بیاورد ولی من پشت سر آرتین وارد اتاق شدم. اتاق بزرگی پر از دستگاه های مختلف بود. دکور اتاق کلا سفید بود و حس مریضی را به آدم منتقل می کرد. با دیدن آن اتاق اعصابم به هم ریخت. آرتین هم حسی مشابه داشت. اخم هایش در هم رفته بود. باربد را دیدم که روی تخت نشسته بود و با چشم هایی پف کرده نگاهمان می کرد. کنارش نشستم و دستش را گرفتم. باربد لبخندی زد و با بی حالی گفت:
مرسی که اومدی... دلم برات تنگ شده بود.
دستم را فشرد. آرتین لبه ی تخت باربد نشست و گفت:
به به! خدا رو شکر که عاشق به معشوقش رسید. ای ول به این عشق افلاطونی شما!
در همین موقع مامان باربد وارد اتاق شد و با شنیدن حرف های آرتین چینی به پیشانیش انداخت. باربد زیرلب گفت:
همین رو کم داشتم که همچین چیزی رو بشنوه.
آرتین گفت:
منم تحویل بگیر.
باربد گفت:
به خدا خیلی از دیدن جفتتون خوشحالم... داشتم اینجا می پوسیدم... هفته ی دیگه مرخص می شم و می یام خونه.
آرتین روی دست باربد زد و گفت:
می یایم دیدنت. زود خوب شو که می خوایم بترکونیم.
مامان باربد از اتاق خارج شد. آرتین چشمکی زد و گفت:
می خوایم از این به بعد بریم دنبال دختر دبیرستانی های دست نخورده. نمی دونی آرسام با چه ذوقی از پانی تعریف می کنه.
چشم غره ای به آرتین رفتم. می دانستم می خواهد حرص من را در بیاورد.باربد به من لبخند زد و گفت:
سراغت رو هم گرفت بعدش؟
پوزخند زدم و گفتم:
روزی شصت بار زنگ می زنه. جوابش رو نمی دونم.
باربد چشمکی زد و گفت:
می دونم! تجربه ی خوبیه!
آرتین گفت:
تجربه کردی کلک؟ نگفته بودی. تعریف کن.
باربد با بیحالی گفت:
حالا واجبه که روی تخت بیمارستان برات تعریف کنم؟ هر وقت اومدی خونه مون بهت می گم.
با نگرانی پرسیدم:
حالت بده؟ فکر کنم بهتره استراحت کنی. صدات خیلی بی حاله. من و آرتین هر روز می یایم دیدنت. برامم مهم نیست مامانت چه حسی نسبت بهم داره.
باربد دستم را فشرد و گفت:
قول بده که می یای.
خندیدم و گفتم:
بچه شدی؟ معلومه که می یام.
به چشم های باربد چشم دوختم که از خستگی روی هم رفت. دلم برایش می سوخت. برای بهترین دوستم که نمی توانستم کاری برایش بکنم... .
******
روی زمین سرد نشسته بودم. به دسته گلی که آورده بودم خیره شدم. گل های رز رنگارنگ که تازه و شاداب بودند روی سنگ سیاه قبر علی قرار داشتند. می دانستم تا فردا پژمرده می شوند. داشتم مثل بچه ها گریه می کردم. حتی فکر کردن به پژمرده شدن گل ها هم اشکم را در می آورد. بغضم می شکست و گریه می کردم و وقتی آرام می شدم بغضی دیگر جای آن را می گرفت. دوباره گریه می کردم... ساعت ها بود که گریه می کردم. آهسته گفتم:
علی... من تنهام... باربد مریضه... اگه اون بره من دیگه هیچکس رو ندارم... آرتین داره حالم رو به هم می زنه... خودش هر غلطی می خواد می کنه ولی من رو نصیحت می کنه... کارم به جایی رسیده که آرتین من رو نصیحت کنه... ساناز ازم فاصله گرفته... دیگه از من خوشش نمی یاد. می خواد سر به تنم نباشه. چرا همه فکر می کنند که فقط من آدم بده هستم؟... چرا یادشون رفته خودشون هم مقصر هستند؟... اگه باربد بود هیچ کدومشون جرئت نداشتند با من این طوری رفتار کنند. فقط باربد من رو دوست داره... می دونم بچه شدم... ای کاش تو بودی... نمی دونی چه حالی دارم... حالم روز به روز بدتر می شه... من با عشقت دوست شدم... می فهمی؟... فهمیدی من با پانی چی کار کردم؟ اولش خیلی خوشحال بودم ولی هر روز داره حالم بدتر می شه. ای کاش هنوز داشتم فیلمش می کردم... ای کاش هنوز این بازی مسخره ادامه داشت... علی من نمی دونم چرا این کار رو با این دختر کردم. اول فکر می کردم به خاطر توست ولی الان می دونم که دروغه. همه ی عقده هام رو سرش خالی کردم. آخه پانی خیلی مظلوم و ساده است. نسبت بهش حریص بودم... دوست داشتم به دستش بیارم. نمی دونم چرا این احساس رو به این دختر داشتم. اولش به خاطر تو رفتم سراغش ولی بعد هدفم رو فراموش کردم... گیج شدم به خدا... من فقط تو رو بهونه کردم... چه بازی مسخره ای بود... حالم از خودم به هم می خوره... از همه چیز بدم می یاد... من تنهام... هیچ دختری دور و برم نیست که دوستم داشته باشه... حتی دوستی هم ندارم که به فکرم باشه... یعنی این قدر نفرت انگیزم که هیچ دوستی ندارم؟... علی... ای کاش بودی... آروشا انگار دیگه نمی خواد برگرده. دارم دیوونه می شم... دلم واقعا براش تنگ شده... .
سرم را روی زانوهایم گذاشتم. اشک هایم شلوارم را خیس کرد. نمی توانستم گریه هایم را کنترل کنم. اصلا نمی خواستم کنترلشان کنم.
ساعتی بعد از جایم برخاستم. نگاهی به اطراف قبرستان کردم. کسی جز من آن جا نبود. هوا داشت تاریک می شد. نگاهی با حسرت به سنگ مشکی قبر علی کردم... تنها چیزی که از بهترین دوستم باقی مانده بود. کی می دانست؟ شاید باربد هم مدتی بعد این جا ساکن می شد. اشک هایم دوباره جاری شد. دست هایم را در جیبم کردم و به سمت خانه یمان به راه افتادم... زیرلب زمزمه می کردم:
چرا این قدر تنهام؟
با حال بدی خودم را به خانه رساندم. وقتی مامانم در را برایم باز کرد کمی حالم بهتر شد. خواستم لبخندی بزنم ولی نتوانستم. مامانم با دیدن من وحشت کرد. پرسید:
کجا بودی؟ چرا گریه کردی؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نقاب عاشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA