رمان نقاب عشق(23)به گیلاس تکیلایی که در برابرم بود نگاه می کردم. ساعت ها بود که به آن خیره شده بودم. به لیمویی که لبه ی گیلاس بود دقت کردم. بویش مشامم را پر کرده بود... و من چه قدر بوی لیمو را دوست داشتم... به رنگ یک دست و خاص تکیلا نگاه می کردم... دوربین ساعت ها بود که در دستم بود ولی نمی توانستم اراده کنم و عکس را بگیرم. صاحب بار که دختری بلوند و لوند بود مرتب از برابرم رد می شد و با کنجکاوی نگاهم می کرد. به ساعتم نگاه کردم... یازده شب بود. زیرلب گفتم:دیر شد!دستم را بالا آوردم و با بی توجهی عکس را گرفتم.از جایم بلند شدم. پول نوشیدنی دست نخورده را حساب کردم و انعام قابل توجهی هم پرداختم. مسئول بار هنوز با کنجکاوی نگاهم می کرد. دست هایم را در جیب کتم کردم. یقه ام را بالا کشیدم و در خلاف جهت باد حرکت کردم. ده دقیقه ی بعد به یک آپارتمان پنج طبقه رسیدم. ساختمان جدیدی نبود ولی نمای زیبای قرمز رنگی داشت. از پله ها بالا رفتم و وارد خانه ی طبقه ی سوم شدم. مامان جلو آمد و گفت:دیگه داشت دیر می شد. صد بار بهت گفتم این خیابونا امنیت نداره. ساعت رو اصلا نگاه کردی؟جوابی ندادم. با بی حوصلگی گونه اش را بوسیدم و به سمت اتاقم رفتم. یک اتاق کوچک و ساده داشتم. یک میز کامپیوتر، یک رختخواب، یک کمد و یک پیانوی قدیمی تنها وسایل اتاق بودند. دوربین را روی میز گذاشتم و چنان خودم را روی تخت انداختم که صدای فنرهایش بلند شد و داد مامانم را بلند کرد:می شکنه اون تخت! این صد بار!لباس هایم را در همان حال درازکش در آوردم. مامان دم در اتاق آمد و گفت:پاشو عزیزم... بیا شامتو بخور.با خستگی گفتم:نمی خوام. یه چیزی خوردم.مامان سر تکان داد و پرسید:عکس هایی که می خواستی و گرفتی؟خمیازه ای کشیدم و گفتم:آره.مامان نسبت به چند سال پیش خیلی لاغر شده بود. پای چشم هایش گود رفته بود. دیگر مثل سابق نبود. مجبور بود هم کارهای خانه را انجام دهد و یک سال بود که بیرون هم کار می کرد. زنگ در را که زدند حدس زدم آروشا باشد. حدسم درست از آب در آمد. آروشا با سر و صدا وارد خانه شد و یکراست به سمت اتاق من آمد. با دو تا زانویش روی تخت پرید و فنر تخت صدای بدی داد. مامان از توی هال فریاد زد:کمر اون تخت و می شکنید آخر سر!آروشا خنده ی ریزی کرد. مامان وارد اتاق شد. لباس های شسته شده ی من را روی صندلی گذاشت و نگاه بدی به دامن لی آروشا کرد و گفت:این و پوشیدی رفتی؟ فکر نمی کنی کوتاه باشه؟آروشا گفت:اذیت نکن مامان! مال بقیه از مال منم کوتاه تره.مامان پوفی کشید. می فهمیدم که حرص می خورد ولی نمی خواهد به روی خودش بیاورد. آهسته به آروشا گفتم:دیگه نپوشش. قشنگ نیست.به دروغ اضافه کردم:به رنگ پوستت هم نمی یاد.آروشا که همیشه نظر من برایش مهم بود گفت:راست می گی؟ باشه... عمرا بپوشمش دیگه.مامان لبخند کمرنگی زد و از اتاق خارج شد. آروشا مثل بقیه ی دخترهای آمریکایی توی زمستان دامن کوتاه لی پوشیده بود و جوراب شلواری نازکی به پا کرده بود. مثل همه ی آنها بوت مشکی رنگی به پا کرده بود و کت به تن کرده بود. موهایش را روی شانه هایش ریخته بود و آرایش نداشت. معمولا با دیدنش کسی حدس نمی زد که آمریکایی نباشد... فقط به نظر همه دختر با انرژی و زیبایی بود. او هم از این که بگوید ایرانی است خجالت نمی کشید.آروشا نگاهی به در کرد. روی پای من زد و گفت:بگو چی شد! تایلر بهم پیشنهاد داد که جشن و با هم باشیم.او منتظر واکنش من نشد. خودش را در آغوشم انداخت و از ذوق جیغ کوتاهی کشید. خنده ام گرفت. تایلر خوش قیافه ترین و ساکت ترین پسر دانشگاهشان بود. خنده ام بیشتر شد. اصلا نمی دانستم او چطور پا پیش گذاشته و به آروشا پیشنهاد دوستی داده است. آروشا صاف نشست و گفت:اومد و بهم گفت که من و دوست داره به خاطر این که خیلی با انرژی و سرزنده ام.پوزخندی زدم و گفتم:خوبه. حداقل مثل مارک نگفت دوستت داره به خاطر این که خوشگل ترین دختر دانشگاهی.آروشا گفت:حالا به نظرت چطوری هست؟ خوبه اصلا؟شانه بالا انداختم و گفتم:نظر خاصی ندارم. هرچند که به نظر می رسه تو جواب مثبت و دادی.آروشا جدی شد و گفت:اگه تو ازش خوشت نیاد منم باهاش به هم می زنم.گفتم:من نگفتم ازش خوشم نمی یاد. پسر خوبیه... من که دو سه بار بیشتر ندیدمش ولی خوب به نظر می رسه.آروشا دوربینم را برداشت و گفت:امروز حشمت زنگ زد. می گه پول گاز زیاد شده و احتمالا قبض گاز خیلی زیاد می یاد.چیزی نگفتم. خانه ی ایرانمان را دست حشمت، ماهرخ و مش رجب سپرده بودیم. مینا به ارومیه رفته بود تا با دخترش زندگی کند.آروشا عکس ها را نگاه کرد. بعد مدتی پوزخند زد. گفت:چرا این قدر بدبینی؟با تعجب گفتم:چطور؟آروشا عکسی را نشانم داد. عکس یک گیلاس تکیلا بود. چیز عجیب این بود که تصویر مات دختر و پسری در پشت آن افتاده بود. دختر دست پسر را گرفته بود ولی نگاهش به پسری دیگر بود... نگاهش پر از حسرت بود. با این که تصویر دختر مات بود ولی احساس می کردم که در نگاهش حسرت است... شاید دوست داشتم این طور احساس کنم.گفتم:اصلا قصدم این نبود که همچین عکسی رو بگیرم. رنگ تکیلا خیلی به رنگ قهوه ای بار می اومد. برای همین این عکس رو گرفتم.آروشا گفت:بذار پاکش کنم. خراب شده. اصلا بار معلوم نیست.دوربین را از دستش گرفتم و گفتم:چرا اصرار داری حقیقت و از بین ببری؟آروش از جایش بلند شد. کتش را در آورد و گفت:تو چرا اصرار داری که فقط حقایق تلخ و ببینی؟گفتم:تو چرا اصرار داری که حقایق تلخ و نبینی؟شانه بالا انداخت و گفت:برای این که دوست دارم زیبا فکر کنم که برایم زیبایی پیش بیاد.از وقتی پیش روانشناس رفته بود خیلی مثبت نگر شده بود. شانه بالا انداختم. آروشا بیرون رفت تا لباسش را عوض کند.صدای زنگ در که آمد آروشا دوان دوان به طرف در رفت. بابا آمده بود. من هم از جایم بلند شدم. آن قدر روی تخت از این پهلو به آن پهلو شده بودم لباس هایم نامرتب شده بود. بابا که آمد اول آروشا را بوسید و بعد خنده کنان دستی به موهای نامرتب من کشید و گفت:به به! پسر شلخته ی خودم! نه به اون وقتات نه به این موقعت.خندیدم و چیزی نگفتم. مامان در آشپزخانه بود. با خستگی تمام داشت ظرف می شست. کنارش ایستادم و گفتم:ول کن! من می شورم.مامان گفت:می شورم.دستش را کنار زدم و گفتم:چرا تعارف می کنی؟ می گم می شورم دیگه.بابا که تازه دست و صورتش را شسته بود روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد. بلند گفت:خانوم یه نسکافه ای چیزی نداری به ما بدی؟نگاهی به بابا کردم که منظورم را فهمید. با همان لحن بلند گفت:آروشا بابا! بیا یه نسکافه بده به من.آروشا به سمت اتاقش رفت و گفت:کار دارم بابا!من لیوان را در سینک گذاشتم و با دست کفی از آشپزخانه خارج شدم. بلند داد زدم:آی! بیا این جا ببینم! مگه بابا با تو نبود؟ بیا برای مامان و بابا نسکافه بیار ببینم!آروشا غر غری کرد و گفت:نمی شه خودت بیاری داداش گلم؟ من تکلیف های فردام و ننوشتم.بلندتر داد زدم:اگه تکلیف داشتی بی خود کردی که رفتی بیرون. بهت می گم بیا نسکافه بیار.بابا به من اشاره کرد که بی خیال بشوم. من بیشتر عصبانی شدم و گفتم:یعنی که چی؟ نه به اون سخت گرفتناتون نه به این ول کردنتون! پیش خوب روانشناسی رفتید! توصیه کرده قشنگ ولش کنید! شل کن سفت کن دارید؟ آخه این جوری درسته؟ حتما باید ضرر این رفتارتون رو هم ببینید که بفهمید راحتون اشتباهه؟آروشا از اتاقش بیرون آمد. به سمت آشپزخانه آمد و با دلخوری گفت:ببینم می تونی یه کم بیشتر شلوغش کنی؟با بی حوصلگی به سمت گاز رفت. من دوباره لیوان را در دستم گرفتم تا بشورم. گفتم:وظیفه ته این کار رو بکنی... نمی بینی مامان چه جوری داره به خاطر تو از پا در می یاد؟آروشا با عصبانیت گفت:به خاطر من؟گفتم:نه پس! به خاطر کی اومدیم اینجا؟ اون خونه و رفاهش و ول کردیم آواره ی این کشور شدیم. به خاطر کی بود؟ مریض بودیم همچین کاری رو الکی بکنیم؟آروشا گفت:مگه اصرار نکردی که برم پیش روانشناس تا عوض بشم؟ مگه مجبورم نکردی که اون شخصیت ضعیف و عوض کنم؟ حالا چرا این قدر با عوض شدنم مشکل داری؟گفتم:برای این که تو عوض نشدی... عوضی شدی.آروشا بلند داد زد:هر چی از دهنت در می یاد نگو دیگه... همه ی عصبانیت هاتو سر من خالی می کنی همیشه.من گفتم:آره عصبانیم... ولی عصبانیتم رو سر کسی خالی می کنم که باعث و بانیش بوده. تو من و عصبی می کنی... به جای این که بفهمی موقعیتمون عوض شده و باید به خاطر خانوادمون زحمت بکشی بیشتر زحمتمون می دی. همه ی این بدبختی و از عرش به فرش رسیدن به خاطر تو ست.آروشا پایش را به زمین کوبید و گفت:خیلی بیشعوری که اشتباه چهار سال پیشم رو به روم می یاری.گفتم:نمی بینی وضع بابا مثل ایران نیست؟ نمی بینی دیگه پولدار نیستیم؟ نمی بینی مامان داره زیر بار زندگی مریض می شه؟ به جای کمک کردن... .بابا وسط حرفم پرید و گفت:کوفت بخورم من! ول کنید دیگه! نسکافه نخواستیم.من با حرص نفسم را بیرون دادم. آروشا بغض کرده بود. زیرلب گفتم:یه ذره شعور نداره... شور همه چی رو در می یاره.آروشا شنید و فریاد زد:تو دلت توی ایران مونده... همه ی بداخلاقیاتم مال همینه. بی خودی به من نسبتش نده. از وقتی از اون جا اومدیم غیر قابل تحمل شدی. انگار تقصیره ما بود که پانی تو رو نخواست.قلبم با شنیدن این اسم در سینه فرو ریخت. دستم شل شد و لیوان از دستم افتاد. صدای شکستن لیوان بابا را به آشپزخانه کشاند. آروشا که دل نازک بود با دیدن رنگ پریده ی من گفت:ببخشید آرسام.خرده های لیوان را برداشتم. آروشا گفت:دست نزن... دستت می بره.و واقعا هم دستم برید. اخم کردم ولی به روی خودم نیاوردم. خرده شیشه ها را در سطل ریختم. دستم را زیر شیر آب شستم. بابا کنارم ایستاد و گفت:بده ببینم چی شد.دستم را کنار کشیدم و گفت:هیچی... فکر کردی چی شده؟ می خوای براش باتری بذاری یا جراحی قلب بازش کنی؟ بریده دیگه! انگار بار اولمه!بابا خندید و گفت:پسره ی بد اخلاق!آروشا گفت:با این اخلاق گندش معلوم نیست چه جوری همه ی دخترها عاشقش می شن.خواستم ظرف ها را بشورم که آروشا گفت:برو من می شورم.بدون حرف از آشپزخانه خارج شدم. انگشت دردناکم را فشار دادم. خون می آمد ولی خیلی برایم مهم نبود. قلبم تندتند می زد. صدای آروشا در سرم می پیچید:انگار تقصیره ما بود که پانی تو رو نخواست.در دل گفتم:چه ربطی به پانی داشت که بی خودی بحثش و وسط کشید؟روی تخت نشستم. بابا در زد و وارد شد. می دانستم که خیلی خسته است. از صبح جراحی داشت. با این حال داشت آهسته می خندید. کنارم نشست و گفت:هنوزم نمی خوای دستت و بدی ببینم؟گفتم:بابا به خدا چیزی نشده.بابا سر تکان داد و گفت:پس برای همین این قدر بداخلاقی! دلت پیش کسی مونده؟خدایا! چرا قلبم این قدر محکم می زند؟ چرا دست هایم سرد شده است؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:نه!... فقط همه چیز خیلی یه دفعه برام سنگین شد... قضیه ی علی و بعدش فرار کردن آروشا... بعد ماجرای باربد که مثلا بهترین دوستم بود و بعدش هم... همین پانی... .نمی دانستم چی باید بگویم. ساکت ماندم. بابا گفت:اون روز که اون قدر آشفته اومدی خونه و گفتی که پشیمون شدی و با ما می خوای بیای آمریکا، هیچ چیزی رو توی دنیا بیشتر از این نمی خواستم بدونم که واقعا چه اتفاقی افتاده. من حتی هنوز ماجرای واقعی آروشا رو هم نمی دونم. چرا اصرار داری همه ی این بار و خودت بکشی؟ چرا در مورد هیچ چیز با من حرف نمی زنی؟آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:برای اینکه... نمی خوام ناراحتتون کنم.بابا شانه ام را فشرد و گفت:من وقتی این جوری می بینمت ناراحت می شم... مامانتم خیلی نگرانته. مرتب می گه ای کاش آرسامم مثل آروشا یه دور بره پیش این روانشناسه.پوزخندی زدم و گفتم:که بی خیال همه چیز بشم؟بابا لبخند معنی داری زد و گفت:می دونم که یه چیزی توی مغزت هست که نمی خوای بیرون بندازیش. برای همین حاضری بقیه ی چیزهای ناراحت کننده رو تحمل کنی... یه خیالی توی سرته یا شایدم یه رویا... نمی خوای دورش بندازی. شایدم... شایدم یه چیزی توی قلبته که نمی خوای فراموشش کنی... پانی کیه؟ دوستت بود؟ دوستش داشتی؟نگاهی به دست مجروحم کردم. بی اختیار شروع کردم به حرف زدن. نمی دانم چه طور جمله ها را آن قدر سریع پشت هم ردیف می کردم. همه چیز را گفتم. از ماجرای فرار آروشا تا کاری که با پانی کردم را تعریف کردم. برایش ماجرای عسل و پارمیدا را هم گفتم. اشک هایم بی اختیار می آمدند و بی اختیار قطع می شدند. بعضی جاها صدایم می لرزید و بعضی وقت ها دوست داشتم از خجالت آب بشوم. سرم را حتی برای یک ثانیه بلند نکردم تا واکنش بابا را ببینم. فقط دستش را روی شانه ام احساس می کردم. در آخر سری تکان دادم و گفتم:همین!... همه ی چیزی بود که آرزو داشتم بمیرم و متوجه نشی.با دست صورتم را پاک کردم. دل و جرئتی به خودم دادم و به صورت بابا نگاه کردم. خونسرد بود ولی کمی شوکه شده بود. مسلما ماجرای آروشا برایش سنگین بود. او شانه ام را فشرد و گفت:می دونی که کم مقصر نیستی ولی نمی خوام نصیحتت کنم. دیدم که این چند سال چه قدر پسر سر به راه و خوبی شدی. می دونم پشیمونی ولی فکر می کنم دلت پیش این آخریه مونده.اخم کردم و گفتم:من دلم پیش کسی نمونده. اون من و ... من و ترک کرد. این قدر شجاعت نداشت که وایسته و به خاطر من مبارزه کنه.بابا گفت:نه! این تو بودی که شجاعت نداشتی و مبارزه نکردی. می دونم چه حسی داری. تو از این که عاشق کسی بشی می ترسی. تو همیشه توی دوستیات برای دخترها عزیز بودی و هیچ وقت نازشون رو نکشیدی. حالا که یه نفر پیدا شده که با همه فرق داره و نمی تونی مثل بقیه آسون به دستش بیاری و در عین حال دوستشم داری ترسیدی. خیلی زود شکست و قبول کردی. اون روز که با اون وضع از خونه شون اومدی پیش ما قشنگ معلوم بود که خورد شدی ولی اگه دوستش داشتی نباید میدون و خالی می کردی.دوباره چشم هایم داشت پر اشک می شد. گفتم:اون نخواست که ادامه بدیم.بابا گفت:اگه بین تو با مامان و باباش تو رو انتخاب می کرد به نظرت درست بود؟ درست بود که مامان و باباش و ول کنه و بیاد سراغ تو؟ دختری که مامان و باباش و بی خیال بشه یه روزی هم تو رو بی خیال می شه. من فکر می کنم اون واقعا دختر خوبی بود. هرچند که خیلی احساساتی و ساده به نظر می رسه.بابا از جایش بلند شد که برود. با تعجب گفتم:برای بقیه ی مسائل حرفی نمی زنی؟بابا گفت:دارم می رم بهشون فکر کنم.با شرمندگی گفتم:می دونم خیلی سنگینه. حاضر بودم بمیرم و ماجرای آروشا رو نفهمی.بابا گفت:مگه تقصیر تو بود؟شانه بالا انداختم و گفتم:آره خب... من نباید می ذاشتم پای باربد به خونمون باز شه. می دونستم که اخلاق گندی داره و برای تفریحش حد و مرزی نمی شناسه.بابا آهی کشید و گفت:هیچ کس به اندازه ی خود آروشا مقصر نبود. خیلی دختر ساده ای بود... الانم هست. اگه باربد نبود... یکی دیگه!احساس کردم تمام سنگینی روی دوشم به بابا منتقل شد.مارشال بحث آزاردهنده ی همیشگی را پیش کشید:بدون دوست دختر که نمی شه! پس با کی می خوای بری جشن؟مارشال یک سر و گردن از من بلندتر بود. درشت تر از من به نظر می رسید و در کل پسر خوش قیافه ای بود. موهای بور و مجعدش را جدیدا از ته تراشیده بود. چشم های درشت آبی داشت و چون وضع مالی خوبی داشت همیشه لباس های مارک دار می پوشید. اوایل دوستیمان امیدوار بودم با راه رفتن کنار او از دید دخترها مصون بمانم. او قد بلند و جذاب بود ولی نمی دانم چرا همیشه دخترها من را می دیدند و با خنده به من چشمک می زدند. گویی گوشه گیری ها و کم محلی هایم برعکس عمل کرده بود و باعث جذابیتم شده بود. مارشال تنها دوستی بود که در دانشگاه داشتم. با هم سر کار می رفتیم و گاهی برای تفریح و گردش بیرون می رفتیم. او از کافه های ایرانی خیلی خوشش می آمد و بیشتر از من به قلیون کشیدن علاقه مند بود. وقتی اوایل دانشگاه با او گرم گرفتم فکر نمی کردم که چنین دوست خوبی از آب در بیاید. آن اوایل فقط خوشحال بودم که من را به خاطر ایرانی بودنم مسخره نمی کند. بعدها متوجه شدم که بیشتر دخترها و پسرهایی که من را به خاطر ملیت و مذهبم مسخره می کردند واقعا به حرف هایشان متعقد نیستند. دخترها اکثرا از دوست شدن با من ناامید شده بودند و پسرها از این که دختر محبوبشان من را پسندیده بود حرص می خوردند. چشم های عسلی و موهای قهوه ایم ظاهرا در آمریکا هم طرفدار داشت.با خستگی به سمت کلاس می رفتیم. مارشال که شب قبل با دوست دخترش آنا به بار رفته بود و در خوردن نوشیدنی افراط کرده بود سردرد بدی داشت و من هم که شب دیر خوابیده بودم از خستگی تلوتلو می خوردم. وارد کلاس شدیم. وسایلم را با خشونت روی صندلی کناریم انداختم. لب تابم را در آوردم و عکس های توی دوربینم را روی سی دی ریختم. مارشال صدایش را پایین آورد تا بقیه حرف هایش را نشنوند:توی جشن همه دوست دختر دارند... اگه کسی و نداشته باشی خیلی ضایع می شی. باید زودتر بجنبی مگه نه همه ی دخترهای خوب با پسرهای دیگه دوست می شن.سی دی را با خشونت در آوردم و گفتم:من به این جشن مسخره نمی یام.مارشال اخم کرد و گفت:احمق نشو... آنا یه دوست خیلی خوشگل داره که اسمش جسیه. دانشجوی گرافیکه... .وسط حرفش پریدم و گفتم:خوب باشه... دیگه چیزی نگو... من نمی یام... .مارشال با صدای بلند آهی کشید و گفت:نمی دونم باز چت شده که بی حوصله شدی.
رمان نقاب عشق(24)مارشال با صدای بلند آهی کشید و گفت:نمی دونم باز چت شده که بی حوصله شدی.هیچ چیزی را بیشتر از این نمی خواستم که مارشال ساکت شود و بتوانم سرم را روی میز بگذارم و بخوابم.جیمی میلر استاد کارگاه عکاسیمان بود و در واقع استاد محبوب من بود. سی و پنج سالش بود و با شاگردانش بسیار صمیمی بود. همه او را با اسم کوچک صدا می کردند. با این که او را دوست داشتم با آمدنش ناله ای کردم. آن روز حتی حوصله ی او را هم نداشتم. جیمی سی دی ها را تحویل گرفت و با خوش اخلاقی مشغول صحبت کردن در مورد پروژه ای شد که باید در طول تعطیلات آماده می کردم. من غرغر کنان سرم را روی میز گذاشتم و آهسته به فارسی گفتم:مرتیکه ی عوضی! توی تعطیلاتم ول نمی کنه آشغال!مارشال خندید. می دانست همیشه وقتی می خواهم فحش بدهم فارسی حرف می زنم. چند تا از فحش های حسابی فارسی را هم بهش یاد داده بودم که با لهجه ی قشنگی آنها را بیان می کرد. البته بعد از اینکه معنی آنها را فهمید دیگر آنها را به زبان نیاورد و من فقط به ادب و تربیت او می خندیدم. او هم اعتراف کرد که من بی تربیت ترین آدمی هستم که تا به حال دیده است.تا آخر کلاس با بی تابی سر جایم جا به جا شدم و چرت زدم. وقتی کلاس تمام شد با خوشحالی کودکانه ای وسایلم را با بی دقتی توی کوله ام ریختم. مارشال سرش را روی میز گذاشته بود و از سردرد ناله می کرد. بدون توجه به او برخاستم. جیمی صدایم کرد. خواستم خودم را به نشنیدن بزنم ولی نگاه سرزنش آمیزش را که دیدم بی خیال شدم. در دل گفتم:حتما در مورد چرت زدن سر کلاس می خواد باهام حرف بزنه.کوله ام را روی شانه جا به جا کردم و کنار میزش ایستادم. جیمی لبخندزنان من را به سمت خودش خواند و گفت:بیا این عکس رو ببین!بدون ذره ای کنجکاوی به تصویر مانیتور خیره شدم. تعجب کردم همان عکسی بود که دیشب در بار انداخته بودم. اشتباه کرده بودم و آن عکس را هم روی سی دی ریخته بودم. جیمی لبخندزنان گفت:از نورپردازی و کادرت بگذریم که کاملا ناامیدم کردی ولی... چرا این قدر بدبینی؟نگاهم را از نگاه حسرت بار دختر درون عکس گرفتم و به چشم های مشکی جیمی و لب های خندانش چشم دوختم. گفتم:این چیزی نیست که من درستش کرده باشم. این واقعیته.جیمی شانه بالا انداخت و گفت:نمی دونم... به نظرم تو فقط واقعیت های تلخ رو می بینی.شانه بالا انداختم و با بی حوصلگی گفتم:واقعیت های شیرین مال تو که زندگی شیرینی هم داری. من دیگه باید برم.جیمی همچنان لبخند می زد با شیطنت پرسید:با کی به جشن می ری؟به او پشت کردم و گفتم:توی جشن شرکت نمی کنم.جیمی تعجب کرد ولی فرصت صحبت کردن بهش ندادم و به سمت در رفتم. یکی از همکلاسی هایم با سرعت به سمتم آمد و گفت:هی! آرسام!به سمتش برگشتم. او لیزا بود. دختری باریک و بلند بود. چشم های آبی و موهای قهوه ایش بین بچه های دانشگاه خیلی طرفدار داشت. او شیشه ی عطری را به سمتم گرفت و گفت:جا گذاشتیش.نگاهی به شیشه ی عطر کردم و گفتم:آهان! ممنون. کیفم رو با عجله بستم و حواسم نبود که همه ی وسایلم رو جمع کنم.عطر را از او گرفتم و در کوله ام گذاشتم. لیزا کمی این پا و آن پا کرد و گفت:ام... با کی می ری به جشن؟در دل گفتم:لعنت به این جشن آخر ترم.سرم را پایین انداختم و گفتم:با هیچکس.لیزا بی اختیار لبخندی زد و گفت:منم فعلا به کسی جواب مثبت ندادم.فهمدم منتظر است که من به او پیشنهاد همراهی بدهم. زیپ کوله ام را بستم و گفتم:می دونم منتظر چی هستی... ببین! اگه منتظری بهت پیشنهاد بدم که با هم بریم... .به چشم های آبی معصوم او نگاه کردم. می دانستم که دختر خوبی است. چشم های منتظرش به دهان من دوخته شده بود. زبانم بند آمد. دلم نیامد اشتیاق او را به یاس تبدیل کنم. لحن مهربان تری به کلامم دادم و گفتم:راستش من دارم می رم مسافرت و نیستم... برای همین توی جشن شرکت نمی کنم.لیزا کمی ناراحت شد ولی من نفس راحتی کشیدم. با او دست دادم و گفتم:ترم بعد می بینمت.لیزا لبخندی زد و خداحافظی کرد. بلافاصله مارشال خودش را به من رساند و در حالی که بازویم را چسبیده بود من را به بیرون از کلاس هدایت کرد. وقتی به اندازه ی کافی از کلاس دور شدیم پرسید:چی گفت؟آهی کشیدم و گفتم:می خواست بدونه با کی می رم جشن... عطرمم جا گذاشته بودم که بهم داد.مارشال با ناامیدی دستم را ول کرد. موبایلم زنگ زد. با دیدن شماره ی آرتین جا خوردم ولی خیلی خوشحال شدم. با مارشال خداحافظی کردم و جواب دادم:به به داداش با معرف خودم.آرتین خنده کنان گفت:لهجه پیدا کردی! غرب زده شدی. مغزت رو شستشو دادن؟ توی منجلاب فساد و فحشا غرق شدی؟ امیدی بهت هست؟با خوشحالی وارد محوطه ی دانشگاه شدم و گفتم:بی خودی حرف در نیار. من از قبلم مثبت تر شدم. حتی دوست دخترم ندارم... از ساناز چه خبر؟آرتین گفت:اونم خوبه... هنوز دلخوره که برای مراسم نامزدیمون نیومدی.آهی کشیدم و گفتم:خب خره که فکر می کنه من می تونم همین جوری سرم رو بندازم پایین و از کشور خارج بشم.آرتین کمی جدی شد و گفت:ولی بهتره برای برگشتن یه بهانه ای برای خودت جور کنی.اخم کردم و گفتم:منظورت چیه؟آرتین گفت:یه اتفاق عجیبی افتاده... راستش آرسام من واقعا دوست ندارم کسی باشم که این خبر رو بهت می دم.کمی ترسیدم و گفتم:چی شده آرتین؟ تو رو خدا مسخره بازی در نیار و سریع برو سر اصل مطلب.آرتین گفت:مطمئنی که می خوای راستش رو بگم؟... اصلا ای کاش بهت زنگ نمی زدم.اخم کردم و گفتم:لوس نشو تو رو خدا!آرتین که آن خوشحالی اولیه کاملا از صدایش پر کشیده و رفته بود گفت:نمی دونم پیش خودم چی فکر کردم که زنگ زدم... راستش... پانی رو یادته؟نمی دانم چرا قلبم در سینه فرو ریخت و دمای دست هایم به سرعت کاهش یافت. بی اختیار صدایم به لرزه در آمد و پرسیدم:چی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟آرتین با عجله گفت:نه نه نه! خیلم خوبه... آخه... آرسام تو دوستش داشتی؟ ساناز می گفت که احساس می کرد که دوستش داری.گفتم:نمی دونم... بگو چی شده؟آرتین گفت:بگو داری یا نه.با عصبانیت گفتم:آرتین بگو چی شده؟ تو به احساس من چی کار داری؟آرتین گفت:پس داری... اگه می تونی زود بیا ایران... داره دیر می شه... آرسام!... پانی داره ازدواج می کنه... .چمدان نه چندان سنگین را روی آسفالت خیس تهران کشیدم. شب سردی بود. من که از درون یخ بسته بودم بیمی از سرمای گزنده ی شهرم نداشتم. می لرزیدم ولی نه از سرما... این ترس و هیجان بود که من را به رعشه انداخته بود. دست چپم را در جیب کتم کردم و به سمت راننده آژانس رفتم. با صدایی خسته گفتم:تهران... نیاوران می ری؟راننده که فکر کرد من آدم ثروتمندی هستم لبخندی زد و گفت:چرا نمی رم؟ بفرمایید!چمدان را از دستم گرفت و در صندوق گذاشت. توی ماشین نشستم و به هوای تاریک و باران زده نگاه کردم. روی شیشه قطرات درشت باران دیده می شد. راننده در حالی که سرش را زیر بارش باران خم کرده بود سوار ماشین شد و به راه افتادیم.آهی کشیدم. یاد چند روز پیش افتادم. سریعا یک بلیط به هلند و یک بلیط از هلند به ایران خریده بودم. درس و دانشگاه و آینده ام در آمریکا را رها کرده بودم و پی احساسی آمده بودم که با آن بیگانه بودم.آن قدر هول شده بودم که بهانه های مزخرفی برای مامان و بابا آورده بودم. پروژه ام که در مورد عکاسی از صحرا بود را به مسافرتم ربط دادم ولی مامان اعتراض کرد. آن قدر عصبی و عجول شده بودم که غیر قابل تحمل تر از همیشه شده بودم. در آخر با بیچارگی تمام ماجرا را برای بابا تعریف کردم. بابا نگران بود و گفته بود:فکر می کنی او دختری هست که آینده و دانشگاهت رو به خاطرش خراب کنی؟نمی دانستم چی بگویم ولی حال خرابم احساسم را به بابام نشان داد. در برابر چشم های نگران مامان و بابا از خانه خارج شدم. با دلهره و هیجان خودم را به ایران رساندم. هیچ برنامه ریزی خاصی نداشتم فقط می خواستم پانی را پیدا کنم و او را از تصمیمش منصرف کنم. در دل می گفتم:چرا؟ چرا این طوری شد؟ چرا نموندم و به دستش نیوردم؟ چرا میدون و سریع خالی کردم؟ چرا این قدر ضعیف بودم؟ پس اون همه اعتماد به نفسی که داشتم چی شد؟ چرا من به این موجود بی اراده و ضعیف تبدیل شدم؟ قبلا هر چه قدرم که بد بودم ضعیف نبودم.آهی از روی حسرت کشیدم. چشم هایم را بستم. راننده از وضع هوا شکایت می کرد. چیزهایی در مورد گران شدن بنزین می گفت. همین طور سر تکان می داد و پشت سر هم حرف می زد. کلافه ام کرده بود. هر چند وقت یک بار می پرید و با لنگ کثیفش شیشه ی بخار گرفته را تمییز می کرد.به خانه که رسیدم زنگ در را زدم. به حشمت اطلاع داده بودم که برمی گردم ولی او ساعت رسیدنم را نمی دانست. بعد از دو بار زنگ زدن در باز شد. چمدان را دنبال خودم کشیدم. ناخودآگاه با چشم دنبال مش رجب گشتم. چون او را پیدا نکردم حدس زدم که خواب باشد.حشمت از خواب بیدار شده بود. موهای قرمزش را تا پایین شانه های ظرفیش کوتاه کرده بود. هنوز هم جذابیت و گیرایی گذشته را داشت. او با چشم هایی پف کرده به استقبالم آمد. به نرده ی چوبی تکیه کرد و گفت:انتظار نداشته باش که از اومدنت خوشحال بشم... چون من و از خواب بیدار کردی دلم می خواد کله ت رو بکنم.خندیدم و گفتم:از این بیشتر هم از تو انتظار ندارم.حشمت آهسته گفت:ماهرخ خوابه. زیاد سر و صدا نکن. برو بخواب که فردا هزار تا بدبختی داریم.چمدان را از زمین بلند کردم و روی پله ی اول گذاشتم. اخم کردم و پرسیدم:کدوم بدبختی؟حشمت خمیازه ای کشید و گفت:برو بخواب... فردا بهت می گم... راستش منم درست خبر ندارم... بذار آرتین بیاد خودش بگه.چمدان را از روی پله بلند کردم و گفتم:آهان! خب... پس توام می دونی که پانی داره ازدواج می کنه.حشمت با لحن بدی گفت:نکنه انتظار داشتی منتظرت بمونه!آهی کشیدم و گفتم:انتظار نداشتم... آرزو داشتم.حشمت پوزخندی زد و گفت:خیلی رو داری به خدا! برای چی باید یه دختر این قدر خر باشه که منتظر پسری بمونه که یه بار بهش نارو زده و بعد از توبه کردن تنهاش گذاشته؟ قبول دارم که پانی به خاطر احساسش به تو خیلی کوتاه می اومد ولی توام باید می دونستی که این کوتاه اومدن تا ابد ادامه پیدا نمی کنه.چمدان را به سمت اتاقم کشیدم. در دل گفتم:درستش می کنم... همه چیز رو درست می کنم.به حشمت گفتم:انتظار داری میدون رو خالی کنم؟ من برای به دست اوردن اومدم نه از دست دادن.در کمال تعجب نگرانی را در چشم های حشمت دیدم. او سری تکان داد و گفت:اگه بدونی که چه قدر آرزو دارم موفق بشی... ولش کن... فردا آرتین برات می گه... فعلا بخواب... شب به خیر.******هیچ جا خانه ی آدم نمی شود. این جا جایی ست که به آن تعلق دارم. با خوشحالی به آفتاب صبحگاهی لبخند زدم. تخت نرم و شاهانه ام را ترک کردم و دست و صورتم را شستم. ماهرخ همه جا را تمییز و مرتب نگه داشته بود.حتی دستشویی و حمام هم برق می زد. لباس هایم را از داخل چمدان در آوردم و در کمد آویزان کردم. بعد لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. صدای برخورد ظرف ها را به هم می شنیدم. فهمیدم حشمت و ماهرخ در آشپزخانه اند. وارد آشپزخانه که شدم ماهرخ جیغی از خوشحالی کشید و بی اختیار من را در آغوش کشید و گفت:وای آقا نمی دونید چه قدر دلم براتون تنگ شده بود. آخه چرا ما رو گذاشتید و رفتید اون طرف؟ حالا بدون من خانوم چی کار می کنه؟ترجیه دادم برای آنها از وضع مامان چیزی نگویم. ماهرخ با گوشه ی روسریش اشک هایش را پاک کرد. روی شانه اش زدم و گفتم:منم دلم برات تنگ شده بود. من که از خدام بود توی ایران بمونم ولی خب! دیدی که چاره ای جز رفتن نداشتیم.ماهرخ همان طور که با شوق و علاقه برایم میز صبحانه را می چید از حال و احوال اعضای خانواده می پرسید. منم لبخندزنان می گفتم که همه چیز خوب است. در مورد این که مامانم تحمل کار خانه را ندارد و بابام به اندازه ی کافی مریض برای ویزیت ندارد صحبتی نکردم. به اوضاع و احوال جدید آروشا هم اشاره ای نکردم. حشمت نشسته بود و با علاقه گوش می داد. او معتقد بود که بابا و مامان من خیلی بهش لطف داشته اند که بهش جا و مکان داده اند.صبحانه ی مفصلی را که ماهرخ برایم تهیه دیده بود را با اشتها خوردم. برخلاف دیشب که مضطرب و ناامید بودم، آن روز احساس خوبی داشتم. دیدن اتاق قدیمیم بهم روحیه داده بود. احساس می کردم همان آرسام قدیمی شده ام که هرچه را اراده می کرد به دست می آورد. دوباره همان آدم بودم که برای اهدافش هیچ سد و مرزی وجود نداشت. به همه ی عقاید و رسوم بی اعتنا بود و فقط نقشه می کشید و به دست می آورد.تا خواستم برای قدم زدن به باغ بروم سر و کله ی آرتین و ساناز هم پیدا شد. از دیدن آرتین آن قدر خوشحال شدم که به سمتش دویدم و بغلش کردم. تیپش مردانه تر شده بود. موهایش دیگر مثل قبل پرپشت به نظر نمی رسید. حتی منش و اخلاقش هم عوض شده بود. فهمیدم که ساناز کار خودش را کرده است و از او یک مرد ساخته است.بعد از آرتین به سراغ ساناز رفت. او هم عوض شده بود. موهای بلند و فرفریش را بلوند کرده بود که خیلی بهش می آمد. آرایش ملایمی داشت ولی لباس هایش مثل همیشه مد روز بود. آن دو نشستند و حشمت هم با خوشحالی به آنها خوش آمد گفت. از انرژی من ماهرخ هم انرژی گرفته بود. مرتب برای پذیرایی وارد سالن می شد. چای و میوه و شیرینی را پشت سر هم می آورد و لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد. سرانجام برای درست کردن ناهار به سراغم آمد و با لحن مادرانه ای پرسید:چی دوست داری برات درست کنم؟خندیدم و گفتم:می دونی که لوبیاپلو دوست دارم.ماهرخ خنده کنان به سمت آشپزخانه رفت. آرتین کمی از شرکت و دانشگاه گفت. او و ساناز فوق لیسانسشان را گرفته بودند و با هم یک شرکت تاسیس کرده بودند. کار و بارشان بد نبود. من هم از دانشگاه و محیط آن جا صحبت کردم. بعد از یک ساعت سکوتی بینمان برقرار شد. ناگهان احساس کردم که قلبم از هیجان به تپش در آمده است. حس کنجکاوی به همراه غم وجودم را در بر گرفت. لب هایم را خیس کردم و گفتم:خب... ام... چیزی در مورد پانی نمی گید؟با نگرانی به آرتین و ساناز نگاه کردم. ساناز سرش را پایین انداخت و با فنجان چایش مشغول بازی شد. آرتین که دید او خودش را کنار کشیده است گفت:می دونم خیلی بهت بد خبر دادم... راستش... خودمم شوکه شدم.ساناز آهی کشید. آرتین باری دیگر با التماس به ساناز خیره شد. ساناز سرش را بالا آورد و گفت:خب... بعد از رفتن تو من ازش بی خبر بودم تا این که او دانشگاه قبول شد. وقتی رفت دانشگاه آزادی بیشتری به دست اورد و تونست با من تماس بگیره... می دونی! بعد از ماجرای تو باباش خیلی مراقبش بود. می ترسید که تو بهش نزدیک بشی. از احساس علاقه ای که ممکن بود بین شما باشه می ترسید.اخم کردم و گفتم:علاقه داشتن هم گناهه؟ساناز شانه بالا انداخت و گفت:می دونی که اکثر خانواده های ایرانی چه طور فکر می کنند. از نظر اونا عشق و علاقه سن و سال داره و این سن برای دوست داشتن زوده.سر تکان دادم و گفتم:من خیلی خوب یادمه که ده سالم بود ولی به تمام معنا عاشق یه دختر شدم.ساناز گفت:در مورد ده سالگی نمی دونم ولی من فکر می کنم که اتفاقا آتیشی ترین احساس های یه دختر توی سن نوجونی و زمان بلوغشه. آدم که بزرگتر می شه این احساس یه شکل دیگه به خودش می گیره. عشق های دوره ی نوجونی خیلی خالصه.آرتین نگاه متعجبی به ساناز کرد و گفت:خب! دیگه چی؟ مثل این که خیلی تجربه داری.ساناز خندید و گفت:ساکت شو! من که خودم توی اون دوران کسی و دوست نداشتم.آرتین چشمکی زد و ساناز ادامه داد:این که می بینی دخترهای نوجوون این طوری خودشون رو به آب و آتیش می زنند هم برای همینه. به هر حال این یه احساسه خاصه... بابای پانی هم تنها بچه شو مسلما دوست داره و با تموم وجودش ازش محافظت می کنه. خلاصه بعد از دانشگاه ارتباط من و پانی برقرار شد. البته اون خیلی مایل نبود که من دور و برش باشم. می خواست با خاطرات اون دوران خداحافظی کنه. می خواست که همه چیز رو فراموش کنه و یه زندگی جدید رو شروع کنه... هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا این که چند وقت پیش پای تلفن بهم گفت که داره ازدواج می کنه. خیلی توضیح نداد ولی من و آرتین کنجکاو شدیم و سر و گوش آب دادیم و آمار طرف رو در اوردیم.آرتین ابرو بالا انداخت و گفت:رقیب سرسخته! اسمش هومن میرشفیعیه. استاد دانشگاه پانیه. سنش یه کم زیاده. سی و دو سالشه... وضع مالی... چی بگم برات آرسام؟ وضع مالیش فوق العاده خوبه. شنیدم باباش هم خیلی پولدار و با نفوذه. خلاصه! از هر نظر تکمیله. خوب کیسی به تور پانی خورده.سرم را پایین انداختم و آهی کشیدم. احساس کردم که غم در دلم تلنبار شده است. دوست داشتم هومن را پیدا کنم و خفه اش کنم. دستی به صورتم کشیدم. عذاب وجدان از کارهای گذشته ام گریبانم را گرفت. هجوم اشک به چشم هایم را احساس کردم. بغض راه گلویم را بست. لرزش کمی بدنم را فرا گرفت. به خودم لعنت می فرستادم که برای به دست آوردن پانی خودم را به آب و آتش نزده بودم. ساناز که متوجه دگرگونی حالم شده بودم کنارم نشست و دستش را دور شانه ام انداخت. با مهربانی گفت:آرسام تو که نباید ناامید بشی. باید تلاش بکنی و پانی رو دوباره به دست بیاری. این ناامیدی و ضعف کاری از پیش نمی بره. آرتین فقط حقیقت رو گفت. باید محکم وایستی و برای چیزی که می خوای مبارزه کنی.سرم را تکان دادم و با صدای گرفته ای گفتم:همه ی اینا رو که می گی می دونم... برام تکرارشون نکن... فایده ای نداره. به یه جایی رسیدم که نمی دونم دیگه باید چی کار کنم.آرتین با تعجب گفت:چیزی شده؟با تعجب و کمی خشم به سمتش برگشتم. در دل گفتم:مگه نمی دونه که پانی رو دوست دارم؟ولی دیدم که آرتین به حشمت نگاه می کند. رنگ حشمت به وضوح پریده بود. دست لرزانش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم هایش از تعجب گشاد شده بود. ساناز پرسید:چی شده حشمت؟حشمت آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان از آرتین پرسید:گفتی کی؟آرتین گفت:کیو می گی؟حشمت پرسید:گفتی هومن میرشفیعی؟آرتین یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:آره! می شناسی مگه؟حشمت دستش را روی گلویش گذاشت و به زمین خیره شد. ما سکوت کرده بودیم و به او خیره شده بودیم. حتی من موقتا ماجرای پانی را فراموش کردم. نگاهی به آرتین کردم. آرتین شانه بالا انداخت و اظهار بی اطلاعی کرد. ساناز با صدای آرامی گفت:حشمت؟ می شناسیش؟حشمت سرش را آهسته بلند کرد و به من گفت:یادته بهت گفتم که آبجیم توی دوبی کار من و می کنه؟چند بار تند تند پلک زدم. یادم نبود. فکر کردم و با عجله اطلاعات مغزم را بهم ریختم. یادم آمد که یک بار در آسانسور خانه ی مشترک من و باربد ماجرای زندگیش را به صورت مختصر برایم تعریف کرده بود. بله! بهم گفته بود که خواهرش در دوبی شغل او را دارد. سر تکان دادم و گفتم:آره یادمه!حشمت از جایش برخاست. شروع کرد به قدم زدن. من و ساناز با تعجب به هم نگاه کردیم. آرتین هم دست کمی از ما نداشت. سرانجام ساناز گفت:نمی خوای به ما بگی قضیه چیه؟
رمان نقاب عشق(25)حشمت از جایش برخاست. شروع کرد به قدم زدن. من و ساناز با تعجب به هم نگاه کردیم. آرتین هم دست کمی از ما نداشت. سرانجام ساناز گفت:نمی خوای به ما بگی قضیه چیه؟حشمت از حرکت ایستاد. دوباره روی کاناپه نشست و گفت:راستش... وقتی شوهرننه م ما رو از خونه بیرون کرد من این شغل رو ادامه دادم... برای شکم آبجیم کار می کردم. بعد یه مدت یه زنی پیدا شد و پیشنهاد داد که حوریه... همون آبجیم... رو ببره دوبی. گفت اگه اون شیخه خوشش بیاد ازش پول خوبی براش می ده... گفت فقط هم یه هفته نگهش می داره. من نمی خواستم بذارم که اون بره... آبجی کوچیکم بود... ننه م اون و دست من سپرده بود. من تمام مدت برای اون و به عشق اون کار می کردم. اگه اون نبود همون موقعی که ننه م مرد خودم و می کشتم.... می خواستم پول در بیارم و اون و بفرستم دانشگاه... ولی اونم از این که من همچین کاری می کردم ناراحت بود. دور از چشم من با اون زنه قرار گذاشت و یه هفته بعدشم پرید دوبی. حوریه خیلی قشنگ تر از منه. خوشگل تر و تر و تازه تره... .حشمت دست هایش را در هم گره کرد و از عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد. خودش را به جلو و عقب تاب می برد. مشخص بود که با فکر کردن به آن خاطرات خیلی عذاب می کشد. او آب دهانش را قورت داد و گفت:نصف پولی که از شیخ گرفت و برای من فرستاد... منم با اون پول اون آلونکی و گرفتم که با آروشا توش بودیم. به حوریه گفتم برگرده ایران ولی گوش نکرد. توی مهمونی شیخ چشم یه آقایی اون و گرفته بود... ایرانی بود. می خواست حوریه رو صیغه کنه. زن خودش رو توی ایران چشم انتظار گذاشته بود و می خواست کیفش و توی این یکی دو سال بیزینسش توی دوبی با آبجی من بکنه... به حوریه گفتم که سوار زندگی کسی نشه... بهش گفتم که این کار عاقبت نداره... گوش نکرد... نمی دونم... پول اون طرف چشمشو گرفته بود. اصلا انگار کور شده بود. پاشو که گذاشت توی خونه ی اون بابا حتی من رو هم فراموش کرد. اون مردک یه پسری داشت که اون جا باهاش زندگی می کرد. پسره دانشگاه می رفت... از حوریه هم خوشش می اومد. بیشعور یه کم غیرت نداشت که به دختری که برای باباش جای ننه ش رو گرفته سخت بگیره و ازش متنفر بشه. برعکس! عاشق سینه چاک حوریه شده بود. البته عاشق خوشگلی و لوندیش شده بود. عشق نبود که! هوس بود.حشمت با پایش تیک عصبی می زد. ناخن هایش را جوید و مکثی کرد. آرتین و ساناز سرشان را پایین انداخته بودند و گرفته به نظر می رسیدند. حشمت ادامه داد:اون مردکم همه ی زندگیش و داشت به پای حوریه می ریخت... ان قدر ازش خوشش اومده بود که داشت بیخیال ایران رفتن می شد. می دونید اسمش چی بود؟ اکبر میرشفیعی!قلبم در سینه فرو ریخت. پس پسرش... هومن بود. با هیجان و کنجکاوی بیشتری به حشمت نگاه می کردم. حشمت ادامه داد:یه روز که اکبر خونه نبود هومن می ره سراغ حوریه و هرکاری می کنه تا حوریه راضی بشه. حوریه م که یه آدم پول دوسته... دیگه همه می دونند... هومن هم می دونست. بهش پیشنهاد پول زیادی رو داد و حوریه هم نه نگفت. خواهر نفهم من! اصلا به ننه مون نرفته بود... خلاصه این قضیه بین اینا تا یه مدتی ادامه پیدا کرد. حوریه م که تا اون موقع همیشه با پیرپاتالا بود این دفعه با یه پسر جوون طرف شده بود که خوشگل و جذاب بود. تازه کار داشت بهش مزه می داد. خلاصه یه روز اکبر زودتر می یاد خونه و این دو تا رو با هم می بینه... حوریه رو تا می خورد زد و بعد از خونه بیرون انداخت. حوریه م همه چیزش رو از دست داد... خودش موند و خودش... آواره ی خیابون ها شد... تازه شد مثل من! ولی من این سر دنیا و او اون ور دنیا. زنگ زد بهم و همه چیز رو با گریه برام تعریف کرد. بهش گفتم برگرده ولی گوش نداد... بازم گوش نداد... الانم... نمی دونم... چهار پنج ساله ازش خبر ندارم.سرم درد گرفته بود. حشمت به آرامی بلند شد و به دستشویی رفت. ما سه نفر ساکت ماندیم. حرفی برای گفتن نداشتیم. همه یمان شوکه شده بودیم. دوست نداشتم پانی را با هومن تصور کنم. من هم پسر چشم و گوش بسته ای نبودم ولی حداقل خانواده ی درستی داشتم. حرف های حشمت حالم را به هم زده بود. بابای هومن هم مثل پسرش عوضی بود. تازه در مهمانی شیخ ها هم شرکت می کردند. حتما مهمانی کثیفی بود که شیخ حوریه را هم با خوش برده بود... .از تصور این که همچین پسری بخواهد شوهر پانی بشود خونم به جوش می آمد. دیگر مسئله فقط برایم این نبود که پانی دارد با یکی دیگر ازدواج می کند. مسئله این بود که آن کس دیگر آدم مناسبی نبود.نمی دانم چه طور بابای پانی با آن همه سخت گیری راضی به این کار شده بود.بعد از این که حشمت دوباره پیش ما نشست ماهرخ ما را برای ناهار صدا زد. همه یمان در فکر بودیم. ماهرخ از این تغییر حال ناگهانی ما تعجب کرده بود ولی طبق عادت خوب همیشگیش چیزی نپرسید. غذا را در سکوت خوردیم. همه در فکر بودیم. من توانایی فکر کردن به آینده را نداشتم. فقط جمله های حشمت در ذهنم تکرار می شد.یک ساعت بعد همگی توی هال نشستیم. ماهرخ ظرف ها را می شست و ما همچنان ساکت بودیم. سرانجام آرتین گفت:حالا چی کار کنیم؟ساناز گفت:همه چیز رو به بابای پانی بگیم؟ می رن تحقیق می کنند و خودشون متوجه می شن که اینا آدم های درستی نیستند.حشمت گفت:فکر نمی کنم فایده داشته باشه. تا جایی که من می دونم میرشفیعی توی ایران خیلی اسم و رسم داره. هر غلطی کرده مال اون ور آب بوده. تازه اونم یواشکی.ساناز اخم کرد و گفت:پس چی کار کنیم؟ نمی شه که دست روی دست بذاریم.حشمت شانه بالا انداخت و گفت:نمی دونم... شاید من اشتباه کردم و این هومن اون هومن نیست... شایدم هومن عوض شده باشه و دیگه اون آدم سابق نباشه.آرتین گفت:خب پس باید ببینیم چطور آدمیه.ساناز پرسید:چی تو مغزته؟آرتین سرش را تکان داد و گفت:فعلا هیچی!من آهی کشیدم. چیزهای مختلفی توی ذهنم آمد. برای این که بتوانم بیشتر رویشان کار کنم به دستشویی رفتم. آبی به صورتم زدم و به تصویر خودم خیره شدم. از جذابیت گذشته ام کمی کاسته شده بود. خیلی وقت بود که به خودم نمی رسیدم. بینی ام هم کمی کج شده بود. با این حال برقی آشنا در چشم های عسلیم بود. ناخودآگاه لبخند زدم. احساس کردم که روح آن آرسام سابق در روحم دمیده شد. انگار دوباره می توانستم مثل او با سرعت نور سناریو بنویسم و نقش هایم را بی عیب و نقص بازی کنم. دوباره همان آدم شدم. دیگر مرز و محدوده برایم معنایی نداشت. دیگر چیزی نبود که اراده کنم و به دست نیاورم.این آخرین راه چاره بود. نه به خاطر خودم و نه به خاطر علی... بلکه این بار به خاطر پانی باید باری دیگر نقاب به چهره می زدم.ساناز موهای فرش را زیر مقنعه مرتب می کرد. برای هزارمین بار گفتم:نری بگی آرسام اومده ایران!ساناز گفت:وای آرسام! خیلی خب! نمی گم... همین جا من و پیاده کن... می ترسم پانی ما رو با هم ببینه.ساناز از ماشینم پیاده شد. آن روز طبق نقشه ساناز به پانی زنگ زده بود و بعد از یک مکالمه ی دوستانه ساناز به پانی گفته بود که دوست دارد به دانشگاه آنها برود تا هم پانی را بعد از مدت ها ببیند و هم ببیند نامزد او چه شکلی است. قرار بود ساناز به صورت مهمان وارد دانشگاه بشود و سر کلاس با پانی بنشیند و در اولین فرصت آمار یکی از دخترهای کلاس را به من بدهد.من توی ماشین نشسته بودم و بی کار بودم. نگاهی به صورت خودم در آینه کردم. بعد از مدت ها ته ریشم را مرتب کرده بودم. لباس مارک دار و نویی پوشیده بودم. بعد از مدت ها سوار بنزم شده بودم. چند سال قبل ماشینم تک بود و یکی از مدل بالاترین ماشین ها بود. با گذشت چهار سال هنوز هم ماشین باکلاسی بود ولی چندتایی مثل آن را در خیابان ها دیده بودم. آهی کشیدم و با خودم فکر کردم:چه قدر وضعمون خوب بود... یادش به خیر!یادم افتاد که چه قدر پول توجیبی می گرفتم و شاهانه خرج می کردم. هیچ کدام از لباس هایم را بیشتر از یکی از دوبار نمی پوشیدم. حسابی بریز و بپاش داشتم. تفریح مورد علاقه ی مامانم خریدن جواهر بود و دست به سیاه و سفید نمی زد. بابا مریض های زیادی داشت و بابت هر جراحی پول کلانی به دست می آورد. به خاطر آوردم که چه قدر همگی ولخرج بودیم. من هم که در ناز و نعمت بزرگ شده بودم بسیار ناشکر بودم. هیچ وقت فکرش را نکرده بودم که روزی دیگر این همه پول نداشته باشیم. دیگر از آن خرج و مخارج بی حساب خبری نبود. مجبور بودم به همراه مارشال توی مغازه ای کار کنم تا دستم را پیش بابام دراز نکنم.به خودم یادآوری کردم که فردا صبح به مامان و بابام زنگ بزنم. بعد یاد مارشال افتادم. بهش خبر نداده بودم که به ایران برمی گردم. حتما تا به آن موقع فهمیده بود و از دستم ناراحت شده بود. به خاطر سپردم که به او هم زنگ بزنم.دو ساعت گذشت تا ساناز بهم اس ام اس داد:دختری که ما داریم پشت سرش از دانشگاه می یام بیرون. یه مانتوی بافت مشکی پوشیده با بوت مشکی... شلوار لی آبی آسمونی داره... موهاش کاراملیه و فرق کج باز کرده. چشم های آبی روشن داره و یه عالمه هم آرایش کرده.نگاهی به در دانشگاه کردم. در دل آرزو کردم که این دختر ماشین نیاورده باشد. با چشم دنبالش گشتم تا بالاخره پیدایش کردم. تازه از در دانشگاه بیرون آمده بود.به ساناز اس ام اس دادم:دیدمش... پانی رو معطل کن.دختر را زیر نظر گرفتم که داشت از خیابان رد می شد. در امتداد خیابان شروع به راه رفتن کرد. ساناز اس ام اس داد:چه جوری معطلش کنم؟سریع و بی دقت اس ام اس زدم:ببرش بوفه به هوای چای.ماشین را روشن کردم و آهسته به دختر نزدیک شدم. شیشه را پایین دادم و با خوش رویی پرسیدم:ببخشدی خانوم! کافی شاپ (...) کجاست؟دختر نگاهی به من کرد. لبخند کمرنگی زد و گفت:همین خیابون رو تا ته برید بعد بپیچید سمت چپ. اونجا یه پاساژه این کافی شاپم هم کنارشه.لبخند زدم و گفتم:جای خوبیه؟دختر سر تکان داد و گفت:آره خوبه.گفتم:اوهوم!... دوست داری با هم بریم؟دختر خندید و مکثی کرد. گفتم:زیاد طول نمی کشه که!دختر باز خندید و گفت:باشه ولی... جلوی در دانشگاه نه!سر تکان دادم و گفتم:برو سر خیابون می یام سوارت می کنم.دختر لبخند زد و رفت. آهسته دنبالش رفتم و سر خیابان سوارش کردم. تا سوار شد بوی خوب عطرش ماشین را پر کرد. دختر خوش رویی بود و مرتب می خندید. ماشین را پارک کردم و با هم وارد کافی شاپ شدیم. هر دو قهوه سفارش دادیم و مشغول صحبت کردن با هم شدیم. دختر خودش را فروغ معرفی کرد. همسن پانی بود ولی ملاحت و سنگینی پانی را نداشت. پرسیدم:چی می خونی؟فروغ موهایش را مرتب کرد و گفت:ترم سوم کامپیوترم. تو چی؟با خودم فکر کردم اگر بگویم آمریکا درس می خوانم باورش نمی شود. برای همین گفتم:من ترم نه معماری دانشگاه (...) م.اسم دانشگاه قبلیم را گفتم. فروغ با خنده پرسید:پس این جا چی کار می کنی؟فنجان را به لب هایم نزدیک کردم و گفتم:اومده بودم دنبال تو.فروغ خندید و دندان های سفیدش را بیرون انداخت. قهوه را مزه کردم و با خودم فکر کردم که چه قدر بدمزه است. فنجان را پایین آوردم و گفتم:خونه ی دوستم این دور و براست . اومده بودم دیدنش.یاد قهوه هایی افتادم که بعد از کلاس های دانشگاه با مارشال می خوردم. حرف نداشتند. به ته فنجان خیره شدم و گفتم:راستی... هومن میرشفیعی می شناسی؟فروغ یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:آره... چه طور؟شانه بالا انداختم و گفتم:همین جوری... می شناسمش... یکی از دوست های خانوادگیه. با داداشم توی دوبی هم کلاس بود. شنیده بودم اینجا درس می ده.فروغ پوزخندی زد و گفت:آره! چه درسی هم می ده! خدایی هیچی حالیش نیست.دوباره روی کلمه ی دوبی تاکید کردم و گفتم:آره داداشم می گه دوبی که بودن همیشه به زور واحداش رو پاس می کرد.فروغ گفت:پس جدا دوبی درس خونده. من که فکر می کردم خالی می بنده که اونجا درس خونده.خیالم راحت شد. فهمیدم که هومن جدا دوبی بوده است و با کس دیگری اشتباه گرفته نشده است. گفتم:توی آشناهای ما که با همه ی دخترها تیک می زد. توی دانشگاه هم این اخلاق و داره؟فروغ گفت:تیک که می زنه ولی الان چشمش فقط دنبال یکی از بچه های کلاس ماست... نامزدن. یکی از دوستام می گه که نامزدش نمی دونه ولی میرشفیعی هر شب توی یه پارتیه.سر تکان دادم و گفتم:اون که آره. فکر کنم نامزدش رو خیلی می پیچونه.فروغ سری تکان داد و گفت:آره ولی خیلی هم دوستش داره. سر کلاس همچین با عشق نگاهش می کنه که حال همه بچه های کلاس رو به هم می زنه.مسلما باید در آن لحظه می خندیدم ولی از عصبانیت فنجان را فشار دادم. در دل گفتم:همچین عشقی نشونت بدم که حالت جا بیاد.یک ربع بعد از کافی شاپ خارج شدیم. خواستم فروغ را برسانم ولی فروغ گفت که ماشین آورده است. شماره هایمان را رد و بدل کردیم و من قول دادم که بهش زنگ بزنم. هرچند که خودم هم می دانستم هرگز این کار را نمی کنم. به خانه برگشتم. حشمت خانه نبود. ماهرخ قیمه درست کرده بود. آن چند روز سنگ تمام گذاشته بود. غذاهایی که دوست داشتم را درست می کرد و مرتب تعریف می کرد که من چه قدر خوش اخلاق و آقا شده ام. در دل با خودم می گفتم:نمی دونه که وقتی اومدم ایران آروشا از دست اخلاق گندم یه نفس راحت کشید.بعد از ناهار سر و کله ی ساناز هم پیدا شد.من توی اتاقم بودم و داشتم با کامپیوتر کار می کردم. ساناز خودش را روی تخت انداخت و مقنعه را از سرش در آورد. پرسید:چیزی دست گیرت شد؟تمام چیزهایی را که فهمیده بودم برایش تعریف کردم. ساناز بعد از شنیدن صحبت هایم گفت:آره! بهش می خورد. خیلی جذاب و خوش قیافه بود ولی من اصلا ازش خوشم نیومد. یه جوری بود. از اون پسرهای نکبت بود. با چشماش می خواست آدم رو قورت بده.گفتم:پس احتمال این که حرف های حشمت درست باشه و این هومن همون آدم باشه زیاده.ساناز گفت:ولی هنوز برای نتیجه گیری زوده.گفتم:خب! می ریم سراغ نقشه ی بعدی.ساناز گفت:گندش بزنن... این همه آدم! باید با این طرف می شدیم؟سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و گفتم:چرا پانی به همچین آدمی راضی شده؟ساناز سرش را پایین انداخت. آهی کشید و گفت:اون موقعیتی نداره که هر کسی قبولش کنه... خیلی هم نسبت به قبل افسرده شده و اعتماد به نفسش هم پایین اومده... من فکر می کنم قبل از هر چیزی تو باید باهاش صحبت کنی.با ناباوری به ساناز نگاه کردم و گفتم:چی؟ تو بهش گفتی که من اومدم ایران؟ساناز سری تکان داد و گفت:خیلی احتیاج داشت که این رو بشنوه. خیلی خره که هنوز تو رو دوست داره.دهانم باز مانده بود. هرچند که با شنیدن جمله ی آخر ساناز خوشحال شدم ولی گفتم:ساناز تو نباید بهش می گفتی که من برگشتم.ساناز نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:خوب کاری کردم. تو باید باهاش حرف بزنی. شاید بتونی با حرفات راضیش کنی که دست از هومن بکشه.با دست سرم را گرفتم و گفتم:هزار بار بهت گفتم که نگو.ساناز با مهربانی گفت:ناراحت نشو دیگه... نترس! پانی نمی خورتت. برو پیشش... شما خیلی حرف ها دارید که بهم بزنید._ می دونم رفیق... ببخشید که از قبل بهت نگفتم. یه دفعه ای شد به خدا. ماجراش که خیلی طولانیه. باید یه روز سر فرصت برات تعریف کنم.... اصلا تعریف کردنش کار یکی دو روز نیست.مارشال آهی کشید و گفت:برمی گردی؟لبخند زدم و گفتم:نمی دونم... اگه همه چیز خوب پیش بره شاید نه!مارشال با لحن مطمئنی گفت:می دونم که پای یه دختر در میونه.خندیدم و گفتم:معلومه؟مارشال گفت:از همون موقع که توی دانشگاه بودیم و به هیچ کس محل نمی ذاشتی مشخص بود.موضوع بحث را عوض کردم و گفتم:جشن چه طور بود؟مارشال خندید و گفت:خب... بدک نبود. آرسام مطمئنی بین تو و لیزا چیزی نبوده؟ توی جشن تنها اومده بود.مطمئنا اگر مارشال می دانست چه طور عذاب وجدان گریبانم را گرفت این حرف را نمی زد. برای چند ثانیه احساس کردم که سرم گیج رفت. چشمم سیاهی رفت. خودم هم از این حالم متعجب شدم. نمی دانستم این یکی را چطوری باید درست کنم. من من کنان گفتم:نمی شه یه جوری بهش بگی که... ام... آرسام رفته ایران ازدواج کنه؟مارشال تقریبا فریاد زد:چی؟به سرعت گفتم:به اون این جوری بگو. نمی خوام منتظرم باشه. من اصلا طوری باهاش حرف نزدم. که امیدوار بشه.مارشال که مشخص بود گیج شده است گفت:باشه... باشه... من که نفهمیدم ماجرا چیه ولی غیرمستقیم بهش می گم.با امید کمی گفتم:ممکنه به خاطر من تنها نیومده باشه.مارشال گفت:نه... خودش یه چیز توی همین مایه ها به آنا گفت.آهی کشیدم. در آخر صحبت مان گفتم:فردا که کلیسا می ری؟مارشال گفت:البته.آهی کشیدم و گفتم:برام دعا کن.
رمان نقاب عشق(26)حشمت پایش را با حالتی عصبی تکان می داد. ناخن هایش را می جوید و چنان اخمی کرده بود که جرئت نکردم یک کلمه باهاش حرف بزنم. هر دو نفرمان چشم به ماشین هومن دوخته بودیم. یک ماشین آخرین مدل عبور موقت داشت. مشخص بود که هنوز هم به دوبی رفت و آمد دارد. بالاخره سر و کله ی او و پانی پیدا شد. با دیدن پانی قلبم در سینه فرو ریخت. بزرگ شده بود. قدش از آروشا بلندتر شده بود ولی همچنان باریک و خوش هیکل بود. موهای خرمایی رنگش را مثل قدیم ها فرق کج باز کرده بود. آرایش خیلی کمی داشت ولی زیبایی و سادگیش قلبم را به تپش انداخت. با دیدنش ذهنم از هر فکری خالی شد. فقط دوست داشتم بهش زل بزنم و زیباییش را در دل تحسین کنم. چه قدر دلم برایش تنگ شده بود. وقتی آهسته به صحبت های هومن می خندید قبل از اینکه حسادت وجودم را پر کند، دلم برای خنده هایش تنگ می شد. چه طور همچین دختری را از دست داده بودم؟ پانی یک پالتوی نازک کرم و کوتاه پوشیده بود که بی نظیرش کرده بود. مثل قبل شیک پوش بود. تغییر خیلی خاصی نکرده بود ولی احساس می کردم خیلی بیشتر از همه ی ما در این چهار سال عوض شده است... حتی بیشتر از آرتین.بالاخره از پانی چشم برداشتم و به هومن نگاه کردم. بی اختیار سوتی کشیدم. او قد بلند بود و هیکل ورزشکاریش برای لحظه ای من را وحشت زده کرد. چشم های خاکستری کشیده و موهای مشکی داشت. بسیار جذاب به نظر می رسید. بینیش را عمل کرده بود و من از پسرهایی که بینیشان را عمل می کنند متنفرم. به نظرم بینیش با هیکل ورزشکاریش تناسبی نداشت. در همان نگاه اول قبول کردم که او به اندازه ی من جذاب است... تیپش نسبت به من مردانه تر بود.صدای حشمت من را به خودم آورد:آرسام! این قدر تابلو بهشون زل نزن. جلب توجه نکن... عینک دودیت هم بزن.به حشمت نگاه کردم و گفتم:آخی کی تو چله ی زمستون عینک دودی می زنه؟دوباره محو تماشای خوش و بش کردن های هومن و پانی شدم. از هومن خوشم نیامده بود. یک جوری به پانی نگاه می کرد انگار او یک تیکه خوراکی است... یا شاید هم من دوست داشتم تصور کنم که هومن خیلی عوضی است. هومن ماشین را روشن کرد و به راه افتادند. به طرز غیرمنتظره ای به سمت ماشین ما آمدند. من و حشمت هم زمان فریاد زدیم:اوه!من به سمت حشمت چرخیدم و دستم را روی پشتی صندلی او گذاشتم و وانمود کردم که دارم با او خوش و بش می کنم. حشمت هم تا جای ممکن سرش را پایین انداخت و با یک حرکت سر موهایش را توی صورتش ریخت. در دل دعا می کردم که آن دو به ما توجه نکنند. ماشینشان درست از کنار ماشین ما گذشت. وقتی دور شدند حشمت سرش را بلند کرد. رنگش پریده بود. با عصبانیت گفت:خیلی احمقی آرسام! بهت گفتم که اون ور تر پارک کنی. اگه پانی ما رو شناخته باشه چی؟با بی خیالی گفتم:نه بابا! از کجا بشناسه؟حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:از ماشینت که تا حالا صد بار دیدتش... از ریخت و قیافه ت که چندان تغییر نکرده.قلبم در سینه فرو ریخت. اصلا حواسم به ماشینم نبود. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم که خونسرد باشم. گفتم:خب! بیا دعا کنیم که ما رو نشناخته باشه... موهای قرمز تو از همه چیز تابلوتره.بعد از دو هفته سر و گوش آب دادن متوجه برنامه ی پانی و هومن شدم. پانی فقط یک شنبه ها بدون هومن به خانه می رفت و هومن برخلاف پانی چهارشنبه ها کلاس داشت.نگاهی به خودم در آینه کردم. بلیز مشکی آستین بلند و کت بژم من را مثل قبل خوش تیپ نشان می داد. دوست داشتم دستم را دراز کنم و از داشبورد سیگاری بیرون بیاورم ولی دوست نداشتم بوی دود بگیرم. برای همین منصرف شدم.پانی را دیدم که سر به زیر و آهسته به سمت ایستگاه اتوبوس می رفت. کوله پشتیش سنگین به نظر می رسید. وقتی چشمم بهش افتاد دست هایم به لرزه افتاد و قلبم به تپش در آمد. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم. در دل گفتم:خدایا به امید تو!کنارش ایستادم. متوجه حضورم نشد. زیرچشمی برندازش کردم. سرش را پایین انداخته بود و بیر حرکت ایستاده بود. بعد چند لحظه آهسته سرش را بلند کرد و با ناباوری به من خیره شد. فهمیدم که من را از روی بوی عطرم شناخته بود. چشم هایش با دیدن من گشاد شده بود. برای چند لحظه نفس در سینه اش حبس شد. بعد با لب های لرزانش گفت:تو... تو... اینجا چی کار می کنی؟به سمتش چرخیدم و بی اختیار گفتم:بزرگ شدی.به صورت زیبا و بدون آرایشش خیره شدم. زبانم بند آمد. تازه فهمیدم که چه قدر دلم برایش تنگ شده بود. ذهنم از هر فکری خالی شد... به هیچ چیز فکر نمی کردم... فقط باورم نمی شد که یک بار دیگر کنار او ایستاده باشم. قطره اشکی از چشمش پایین چکید. متاثر شدم. در حالی که سعی می کردم صدای بلند قلبم را نادید بگیرم گفتم:باهات حرف دارم.پانی اخم کرد و سرش را چرخاند. ناگهان تغییر حالت داد. بر احساساتش مسلط شد و گفت:من با تو حرفی ندارم.انتظار داشتم که تحویلم نگیرد. آهی کشیدم و گفتم:نمی دونم از چی دلخوری ولی فکر می کنم خیلی حرف برای زدن داشته باشیم.پانی با خشونت گفت:دیگه چیزی نیست که به خاطرش مجبور باشی با من بمونی. دیگه بچه ای نیست... دیگه علی نیست... دیگه بهونه ای نیست. چرا دست از سرم بر نمی داری؟با عصبانیت گفتم:من به خاطر خودم و علی و بچه اینجا نیستم. توی این چهار سال حتی یک ثانیه هم به بچه مون فکر نکردم. مطمئن بودم که بابات اجازه نمی ده نگهش داری... .پانی وسط حرفم پرید و گفت:چه قدر به عنوان پدر بچه مون با غیرت و جوون مرد بودی. پشتم و خالی کردی.چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:تو در رو روم بستی. این یعنی اینکه مامان و بابات و انتخاب کردی. منم به انتخاب درستت احترام گذاشتم. این کاری بود که انتظار داشتم آروشا هم اگه تو موقعیت تو بود انجام بده. حرف های بابات منطقی بود. منم به خاطر خوشبختی تو کنار کشیدم ولی... نتونستم بدون تو ادامه بدم... . بابات راست می گفت. من نباید حق یه زندگی معمولی رو از تو که فقط هفده سالت بود می گرفتم. من به خاطر تو کنار کشیدم. به خاطر علاقه ای که بهت داشتم و دارم.پانی با بداخلاقی گفت:بس کن آرسام... من دارم ازدواج کنم. اصلا دوست ندارم به احساس کس دیگه ای نسبت به خودم فکر کنم. تازه احساس آدمی مثل تو که اصلا معلوم نیست دروغه یا راسته.ضربات پی در پی که از حرف های او به قلبم وارد می شد را ندیده گرفتم و گفتم:من این بار به خاطر تو اومدم... نیومدم که به چنگت بیارم و اسیرت کنم... اومدم که خشوبختیت رو تضمین کنم.پانی سری تکان داد و گفت:ممنون ولی نیازی به لطف تو ندارم. من خیلی تلاش کردم که فراموشت کنم و حالا که موفق شدم نمی خوام جلوی دست و پام باشی.پوزخندی زدم و گفتم:ولی حرف های ساناز چیز دیگه ای رو نشون می داد.پانی با ناباوری نگاهم کرد و گفت:باید می دونستم که ساناز به خاطر تو اومده... خدای من! اصلا ازش انتظار نداشتم... من فقط بهش گفتم که من عاشق هومن نیستم... نگفتم که از تو خوشم می یاد... تازه! این اصلا بد نیست که آدم عاشق شوهرش نباشه توی اوایل ازدواج... داشتن یه علاقه ی معمولی باعث می شه که عاقلانه تر تصمیم بگیرم.ضعف و سردی که وجودم را در بر گرفت را با آخرین توانی که برایم باقی مانده بود کنار زدم و گفتم:چه قدرم که داری عاقلانه تصمیم می گیری!پانی با خشم نگاهم کرد و گفت:منظورت چیه؟شانه بالا انداختم و گفتم:مطمئنی که هومن آدم درستیه؟ من یه چیزهایی در موردش شنیدم.پانی با ناباوری نگاهم کرد و گفت:بابام به اندازه ی کافی در موردش تحقیق کرد. هیچ کس چیز بدی در موردش نگفت.پوزخندی زدم و گفتم:اون وقت این تحقیقات مربوط به داخل کشوره یا در مورد خارج کشورم بوده؟پانی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی با تردید دهانش را بست. چشم غره ای به من رفت. دست به سینه ایستاد و گفت:لازم نکرده برای به دست اوردن من هومن و خراب کنی. من هیچ دلیلی برای دوست داشتن تو ندارم... بچه بودم و نمی فهمیدم... احمق بودم که دوستت داشتم. تو یه موجود نحس و بی احساسی... به خاطر یه بدبینی و یه هوس من و توی دامت انداختی. یه مشت حرف دروغ تحویلم دادی و احساسم و به بازی گرفتی. من واقعا دوستت داشتم ولی تو نفهمیدی... بعدش من و بردی توی اون خرابه و خواستی بچه م و بندازی... یادته چه جوری زدی توی صورتم؟ می دونی چه جوری قلبم و با این کارت شکوندی؟ اون نفرتی که توی چشمات بود و فراموش نمی کنم... بعدش به خاطر احساس گناهی که نسبت به خواهرت داشتی اومدی سمتم و بچه ت و قبول کردی... من و هم به خاطر بچه می خواستی... .وسط حرفش پریدم و گفتم:اولش این طور بود ولی بعد به خاطر خودت می خواستمت.پانی اشک هایش را پاک کرد و گفت:بذار حرفمو بزنم... بذار یه بارم که شده من حرف بزنم... من بهت اعتماد کردم... تو بازم ولم کردی.سری تکان دادم و گفتم:فکر می کنی اگه نمی رفتم آمریکا خوشبخت می شدی؟ با اضطراب و استرس دیدن من؟ مامان و بابات چی فکر می کردن؟ با این قضیه کنار می اومدن یا به جای این اعتمادی که الان بهت پیدا کردن بهت سخت می گرفتن؟ من می خواستم خوشبخت باشی. خوشبختی که قبل از دیدن من داشتی و می خواستم بهت برگردونم... می دونم خیلی بهت مدیونم... می دونم نتونستم هنوزم جبران کنم ولی من چیزی رو بهت دادم که یه دختر هفده ساله بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داره... من خونوادت و بهت دادم... این برای من آسون نبود. من تو رو می خواستم ولی مجبور شدم ترکت کنم. توی این چند سال خیلی سعی کردم فراموشت کنم ولی نتونستم... چرا باور نمی کنی که آدما می تونند عوض شن؟ به خدا من... من... .این بار اشک های من بود که داشت جاری می شد. ادامه دادم:پانی! باورم کن! الان مسئله این نیست که من می خوام با تو ازدواج کنم. الان فعلا مسئله اینه که تو نباید با هومن ازدواج کنی. هومن توی دوبی تجربه های بدی داشته... .پانی وسط حرفم پرید و گفت:تو هم تجربه های بدی داشتی.با عصبانیت گفتم:من هر آدم عوضی که بودم حداقل با زن بابام رابطه نداشتم.نفسم را با خشم بیرون دادم و گفتم:بذار حشمت باهات حرف بزنه... اون که باهات دشمنی نداره... بذار اون قضیه رو روشن کنه. تو مجبور نیستی به خاطر مشکلت با تنها مردی که حاضر شده این شکلی قبولت کنه ازدواج کنی.پانی دوباره داشت گریه می کرد. بی اختیار به سمتش رفتم تا بغلش کنم. او به سرعت چرخید و سیلی محکمی بهم زد. سرم جیغ کشید:تو چی فکر کردی؟ آشغال عوضی! نمی خوام دیگه ببینمت... بذار زندگی کنم. نمی دونم چرا دوباره سر و کله ت پیدا شده. من شوهر دارم. فهمیدی؟ من بهش وفادار می مونم. تو هم حق نداری که جلوی من خرابش کنی. دیگه جلوی چشمم نیا. گمشو.سرم را بلند کرد. بغضم را فرو دادم و گفتم:بهت ثابت می کنم که چه قدر دوستت دارم... بهت ثابت می کنم که داری اشتباه می کنی.پشتم را به او کردم و دست هایم را در جیبم کردم. اجازه دادم تا اشک صورتم را بپوشاند. دیگر قلبم آن طور محکم نمی زد. در عوض درد خفیفی قفسه ی سینه ام را فرا گرفت. احساس کردم پشتم خم شده است. دوست داشتم همین که به ماشینم رسیدم و سرم را روی فرمانش گذاشتم بمیرم. دوست داشتم معجزه ای رخ دهد و پانی به سمتم بیاید. مغزم کلا از کار افتاده بود. لرزش دستم را نمی توانستم کنترل کنم. لب هایم بیشتر از دست هایم می لرزید.سرم را روی فرمان گذاشتم و طوری گریه کردم که سابقه نداشت. دیگر برایم مهم نبود که کسی من را در این حالت ببیند یا نبیند. نفسم را بیرون دادم و آب دهانم را قورت دادم. فقط یک چیز در ذهنم می گذشت:باید به پانی ثابت می کردم... نباید می ذاشتم هومن زندگیش را از بین ببرد.ولی خرد شده بودم. جای سیلی پانی روی صورتم می سوخت. داشتم می فهمیدم که شکسته شدن دل چه قدر دردناک است.حشمت برای دهمین بار در زد و گفت:نمی یای برای شام؟با بی حالی گفتم:نه! میل ندارم.حشمت بدون اجازه در را باز کرد و داخل شد. سرش داد زدم:من لختم... برو بیرون.حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:خب بابا! حالا کی تو رو نیگا می کنه؟موهایش را پشت گوشش زد و گفت:چرا بچه شدی؟ میل ندارم یعنی چی؟ پاشو بیا شامت و بخور دیگه!آهی کشیدم و خودم را در پتو پیچیدم. حشمت کنار تختم نشست و گفت:رفته بودی دیدن پانی؟ حالت و گرفت نه؟بلافاصله جواب ندادم. مکثی طولانی کردم و گفتم:حشمت! پانی داره اشتباه می کنه... نمی تونم وایستم و نابودیش و ببینم. می شه بهش زنگ بزنی و هر چی می دونی رو براش تعریف کنی؟حشمت با مهربانی گفت:خیلی خب! خودم بهش زنگ می زنم و روشنش می کنم... تو بلند شو و بیا شامت و بخور.دوباره گفتم:میل ندارم.حشمت گفت:ماهرخ ناراحت می شه ها! کلی برای شام زحمت کشیده. برات الویه که دوست داری درست کرده.اگر هر وقت دیگری بود از جا می پریدم و خودم را بی معطلی به آشپزخانه می رساندم ولی آن روز خیلی بهم سخت گذشته بود. با صدای ضعیفی گفتم:بگو برام بذاره بعدا می خورم.حشمت خندید و گفت:از هر چی بگذری از شکم نمی گذری.دوباره مکی طولانی کردم و بعد چند لحظه گفتم:حشمت! به نظرت هومن همون آدم سابقه؟... منم آدم جالبی نبودم ولی عوض شدم. شاید اونم عوض شده باشه.حشمت آهی کشید و گفت:شاید حق با تو باشه... نمی دونم.گفتم:فردا دارم می رم با بابای پانی حرف بزنم ولی... می ترسم که اشتباه کرده باشم.حشمت پرسید:یعنی اگه هومن آدم خوبی باشه کنار می کشی؟این تصور را از ذهنم به سرعت دور کردم و گفتم:فعلا بهش فکر نمی کنم... بذار اول ببینم هومن چی کاره س بعد به اون قضیه فکر می کنم... کمک می کنی؟حشمت گفت:چی کار باید برات بکنم؟به سمتش چرخیدم و گفتم:بیا دست هومن و رو کنیم... اگه مطمئن شدیم آدم عوضی هست می رم پیش بابای پانی.حشمت با شیطنت گفت:چی تو فکرته؟با هیجان نیم خیز شدم و نقشه ام را برایش گفتم.******حشمت موهای قرمزش را مشکی کرده بود. موهایش را تیکه تیکه کوتاه کرده بود و پایین موهایش را شرابی کرده بود. خیلی عوض شده بود ولی شیطنت توی چشم هایش همچنان برجا بود. او نگاهی به بوت پاشنه بلندش کرد و گفت:وای آرسام اینا خیلی معرکه س... همیشه دوست داشتم از اینا داشته باشم.خندیدم و گفتم:قابل نداره.با هم از خانه بیرون زدیم. حشمت یک مانتوی بافت کوتاه مشکی پوشیده بود. شلوار لی و شالش سفید بود و بوت مشکی رنگش را روی شلوارش کشیده بود. موهایش را باز گذاشته بود و آرایشی غلیظی کرده بود که تا به حال ازش ندیده بودم. در کل خیلی بیشتر از حد انتظارم جذاب شده بود.من تقریبا شبیه لات های بی سر و پا شده بودم. موهایم را توی پیشانیم ریخته بودم –که از نظر حشمت این مورد باعث جذابیت بیشترم شده بود –ته ریشم بلند شده بود و جذابیت صورتم را کم کرده بود. یک سوئی شرت مشکی پوشیده بودم و زیرش بلیز آستین بلند سبز رنگی به تن داشتم که اصلا بهم نمی آمد. شلوار لی سورمه ایم پاره و قدیمی بود. حشمت با کرم پودر کمی صورتم را گریم کرده بود. زیر چشم هایم را کمی سیاه کرده بود. شبیه معتادها شده بودم. حشمت اصرار کرده بود که نوشیدنی بخورم و کمی مست کنم تا بهتر بتوانم نقشم را بازی کنم. با اینکه خیلی وقت بود نوشیدنی نخورده بودم به حرفش گوش دادم. البته کمی زیاده روی کردم و وقتی داخل ماشین نشستم بلافاصله گفتم:الهی بمیری دختر! حالم خیلی بده... سرم گیج می ره.زبانم کمی سنگین شده بود. خیلی وحشتناک شده بودم. حشمت بهم خندید و گفت:دیگه لازم نیست برای نقش بازی کردن زور بزنی.حشمت نشست. داشبورد را باز کردم و شروع به سیگار کشیدن کردم. حشمت خنده کنان گفت:خدا امروز و به خیر کنه.به راه افتادیم. سرم گیج می رفت و ماشین را درست هدایت نمی کردم. حشمت چند بار فرمان را گرفت و مانع از تصادف کردنمان شد. بالاخره به نزدیکی دانشگاه رسیدیم. آن جایی که ایستادیم کوچه ی خلوتی بود که معمولا هومن از آن جا به سمت خانه اش می رفت. وقتی ماشین هومن را از دور دیدیم گاز دادم و درست جلوی ماشین هومن محکم روی ترمز زدم. حشمت بلافاصله از ماشین پیاده شد. من هم پشت سرش پیاده شدم و داد زدم:بیا سوار شو عوضی! با توام دختره ی (...)! گمشو بیا اینجا.حشمت که وحشت زده می نمود جیغ کشید:ولم کن عوضی! چی از جونم می خوای بی وجدان؟به سمتش رفتم و دستش را کشیدم و گفتم:سوار می شی یا سوارت کنم؟حشمت خودش را روی زمین کشید و گفت:ولم کن... جون مامانت... جون بابات... به هر کی می پرستی ولم کن.
رمان نقاب عشق(27)نميدانم چرا ولي آرزو ميكردم كشيک دادن هايم هيچ وقت تمام نشود. از رویا رويي با باباي پاني هراس داشتم. دعامي كردم كه حرف هايم راقبول كند تا حشمت مجبور نشود ادامه ي نقشه را اجرا كند. به وضوح حس مي كردم كه اين كار برايش دشوار است. او هم مثل من از روزهاي گذشته فاصله گرفته بود. همان طور كه من به دلايل خودم دوست نداشتم كه به آن روزها برگردم او هم به دلايل مربوط به خودش دوست نداشت روزهاي گذشته را تكرار كند. او هم به انداه ي من از گذشته فاصله گرفته بود. گذشته ي او تكرار مردهايي مثل هومن بود. مواجهه با هومن تلخي آن روزها را به يادش مي آورد. هنوز نمي دانستم چرا اين كار را قبول كرده است. چند روز قبل با نگراني از او خواستم كه كنار بكشد. هومن وقتي او را طبق نقشه ما نزديك به شركتش ديده بود او را به شام دعوت كرده بود. واقعا نمي دانم و نمي توان محشمت را درك كنم. وقتي از سر قرا ربرگشته بود مرتب دستش را مي شست. هومن فقط دستش را نوازش كرده بود و بوسيده بود. انزجار او تنها زماني برايم قابل درك مي شد كه تبديل به يك دختر شوم. او گذشته اي داشت كه من از آن بي اطلاع بودم و نیاز به هوش زیادی نداشت که حدس بزنم برای همیشه هم بی اطلاع می مانم. زمانی که او را برای این نقشه انتخاب کرده بودم در ذهنم همان دختر مو قرمزی آمده بود که برای اولین بار با لباس توری در خانه ی سپهر دیده بودم و هر چه بیشتر می گذشت بیشتر به این نتیجه می رسیدم که او با تصور من فاصله گرفته است. در دل گفتم:چاره ای نیست... باید زودتر کار رو تموم کنم. فقط خدا کنه بابای پانی برای حرفام ارزش قائل شه.نفسم را با صدای بلند بیرون دادم. سه روز بود که دم خانه ی آنها کشیک می دادم. با ماشین بابام آمده بودم که برای هومن و پانی آشنا نبود. کلاهی روی سرم گذاشته بودم تا آشنا به نظر نرسم. در جایی از کوچه پارک کرده بودم که کمتر مورد توجه باشم. متاسفانه در کوچه ی آنها ماشین مدل بالا دیده نمی شد و یادگار ثروت بابام که زیرپام بود به اندازه ی یک جسد در روز روشن وسط خیابان مشکوک به نظر می رسید. آهی کشیدم. برای هزارمین بار در آن روز با صدایی آهسته گفتم:چاره ای نیست.زمان گذشت و خورشید غروب کرد. عاقبت ماشین هومن را دیدم که دم خانه متوقف شد و چند دقیقه ی بعد پانی از خانه خارج شد. با دیدنش بی اختیار از جا پریدم. خودم را سریع کنترل کردم و سریع سرم را روی فرمان گذاشتم تا دیده نشوم. چند دقیقه در همان حال ماندم. به صدای قلبم گوش کردم که بی امان به قفسه ی سینه ام می کوبید. بدون هیچ فعالیت خاصی نفس نفس می زدم. عاقبت آب دهانم را قورت دادم و سرم را بلند کردم. اثری از هومن و پانی نبود. نفس عمیقی کشیدم و کلاهم را برداشتم. موهایم را در آینه ی ماشین مرتب کردم. از همان تیپ هایی زده بودم که پدر و مادرها دوست دارند و جوان ها دوست ندارند. از ماشین پیاده شدم و از زنگ یک شروع کردم به امتحان کردن. مرتب پاسخ می دادم:منزل آقای آراسته؟واحد سه بهم جواب داد که زنگ واحد پنجم را بزنم. خانمی جواب داد. با این که چهار سال گذشته بود توانستم صدای مامان پانی را بشناسم. گفتم:منزل آقای آراسته؟مامان پانی گفت:بله... شما؟نگاهم را به در سفید رنگ خانه یشان دوختم و گفتم:آقای آراسته خونه هستن؟مامان پانی تکرار کرد:بله... شما؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من آرسام هستم.مامان پانی مودبانه پرسید:بله؟ به جا نمی یارم.با زبانم لب های خشکم را تر کردم. از دست تپش قلبم به ستوه آمده بودم. گفتم:دوست پسر چهار سال پیش پانی... یادتون اومد؟نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم:خدایا به امید تو... .از آسانسور که پیاده شدم چهره ی رنگ پریده ی مامان پانی را دیدم که خیلی با عجله یک شال طوسی رنگ را به صورت نامنظم روی سرش انداخته بود. چهره ی نگران و مضطربش من را به یاد چهره ی همیشه نگران مامانم انداخت که با وسواس کارهای آروشا را زیر نظر داشت. بابای پانی که اصلا شبیه به دخترش نبود پشت سر همسرش ایستاده بود و بیشتر از این که خشمگین باشد متعجب بود. می دانستم من را از ترس آبروریزی راه داده اند. چشم های مامان پانی مشکی بود و موهای خرمایی دخترش به او رفته بود. برعکس بابای پانی چشم و ابرو مشکی و قدبلند و چهارشانه بود. از هیبتش بیشتر از اخلاقش ترسیدم. با بی میلی من را به خانه یشان راه دادند. با یک نگاه متوجه شدم که خانه ی زیبا و مرتبی دارند. هیچ یک از وسایل خانه یشان قیمتی و خاص نبود. از ظرف های کریستال و تابلوهای گران قیمت اثری نبود. خانه یشان صد متری به نظر می رسید و آشپزخانه ی اپنشان درست رو به روی در ورودی قرار داشت. سمت چپ در ورودی دو اتاق خواب بود. سمت راست هم هال و پذیرایی قرار داشت. در پذیرایی یک دست مبل قدیمی و یک میز ناهارخوری شش نفره وجود داشت. در هال هم یک تلوزیون به نسبت قدیمی و چهار کاناپه ی نه چندان قیمتی وجود داشت. حتی آشپزخانه یشان هم بسیار ساده بود. با این حال آرامش خاصی در آن خانه وجود داشت. در آن خانه همان حسی را داشتم که وقتی پیش پانی بودم داشتم. در دل گفتم:ای کاش رابطه مون و با انتقام مسخره م خراب نمی کردم... شاید اون وقت من جای هومن بودم. اون وقت جام توی این خونه بود و به جای این همه اضطراب، آرامش داشتم.روی کاناپه نشستم. دیدم که مامان و بابای پانی نگاه متعجی بین هم رد و بدل کردند. مامان پانی که هنوز توی شک بود گفت:برای چی بعد این همه سال سر و کله ت پیدا شد؟ چی از جونمون می خوای؟ چرا نمی ذاری راحت زندگی کنیم؟ پانی رو فراموش کن... دیگه نباید دور و برش باشی... این اجازه رو بهت نمی دم که زندگیش رو خراب کنی. می خوای آبروریزی راه بندازی؟ می خوای بعد این همه سال چی رو به دست بیاری؟سر تکان دادم و گفتم:من برای به دست اوردن نیومدم.مامان پانی که موجی از التماس در چشم هایش به جریان افتاده بود گفت:پس از این جا برو. بذار پانی هم زندگی جدیدش و با خیال راحت شروع کنه. مزاحمش نشو. همه چی تموم شده. پانی تو رو فراموش کرده و اثری هم از بچه تون نمونده. تو هم برو دنبال زندگیت و شانست رو با یه دختر جدید شروع کن. می دونم یه روزی مثلا بینتون یه احساسی بوده ولی الان دیگه بزرگ شدید و همه چیز عوض شده.آهسته گفتم:از قول من حرف نزنید. شما حتی به خودتون زحمت ندادید که من و ببینید... برای بچه ی من سر خود تصمیم گرفتید. این حق رو نداشتید. با این حال من برای خوشبختی پانی کنار کشیدم و این که امروز برگشتم هم فقط به همین دلیله.مامان پانی خاموش شد. من آب دهانم را قورت دادم و گفتم:من نیومدم اینجا که آبروریزی کنم... نیومدم داد و فریاد کنم. قصدم این نیست که خودم و به هومن نشون بدم و زندگی پانی رو خراب کنم. برای همین لازم نیست با این اضطراب به هم نگاه کنید.بابای پانی رو به رویم نشست. متوجه شدم که اخم هایش در هم رفته است و قلبش تقریبا به شدت قلب من به سینه اش می کوبد. آهی کشیدم و گفتم:نمی دونم پانی از من براتون چی گفته ولی چیزی که من می خوام بگم اینه که من دخترتون و دوست دارم و توی این لحظه برام مهم نیست که با من ازدواج می کنه یا نه. برام مهم نیست که برای من می شه یا نه... برام مهم نیست که دستش دیگه توی دستای من نیست. خیلی وقته که نمی خوام تصاحبش کنم. فقط برام این مهمه که خوش بخت باشه. من خیلی وقته که ثابت کردم لیاقتش و ندارم و در حدش نیستم... اون همیشه با بزرگواری و گذشتش حماقت ها و بی لیاقتی های من و نادیده گرفت... می دونم که مردهایی هستند که بتونند براش زندگی بهتری بسازند تا من... من اصلا مرد زندگی نیستم... من اصلا مرد نیستم. نامردم... بی معرفتم. هرچه قدر که دختر شما خوبه من بدم. اون قدر بدم که هیچ وقت توی دلم هم ادعا نکردم که آدم خوبی هستم. می دونم که توی رابطه م با پانی خیلی اشتباه کردم و زندگیش رو نابودم کردم. می دونم دلتون می خواد سر به تنم نباشه و فکر می کنید که حضور من آینده ی دخترتون و به خطر می اندازه.اشک در چشم های حلقه زده بود ولی با سماجت جلوی ریزششان را می گرفتم. بغضم را فرو دادم و گفتم:من برای این اومدم که بگم دارید در مورد هومن اشتباه می کنید... شاید بهتر باشه بیشتر تحقیق کنید. من می شناسمش. اون و باباش توی دوبی از آزادی های اون جا خیلی سوء استفاده کردند و به هیچ وجه آدم های سالمی نبودند. هومن توی ایران هم با وجود این که نامزد پانی هستش با دخترهای دیگه رابطه داره. هنوز آدم نشده... .بابای پانی دیگر تحمل نکرد. با صدایی که از خشم می لرزید گفت:چه جوری روت می شه پاشی بیای اینجا و این مزخرفات و تحویلم بدی؟ یه بار زندگی دختر من و خراب کردی کافی نبود؟ برای چی باید به تو و کارات اعتماد کنم؟ معلوم نیست برای چی سر و کله ت پیدا شده و چه قصدی داری.من با لحن متین و آرامی گفتم:من فقط بهتون هشدار دادم. گفتم بهتره از آشناهای هومن توی دوبی هم در موردش بپرسید. من اگه می خواستم خودم وارد عمل شم برام کاری نداشت که جداشون کنم ولی نمی خوام پانی ضربه بخوره. اصلا لازم نیست بعد هومن سراغ من بیاد. من فقط... نمی تونم ببینم که جلوی چشم من بدبخت شه. منظورم و می فهمید؟بابای پانی دستی به صورتش کشید و گفت:نمی دونم چرا بلند نمی شم و پسری که با دخترم بوده رو خفه نمی کنم.سرم را پایین انداختم. چشم های بابای پانی از خشم گشاد شده بود و رگ گردنش متورم شده بود. مامان پانی دورتر از ما نشسته و بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود. با همان لحن آرام گفتم:می دونم چی می گید... خواهر منم درست همسن پانیه. درک می کنم که یه پدر چه حسی نسبت به این موضوع داره. می دونم کار خیلی اشتباهی کردم و نباید اون طور رفتار می کردم. بچه بودم... الان چهار سال گذشته. من عوض شدم. اصلا من نیومدم که خودم و پیش شما تبرئه کنم. اومدم وظیفه م رو در قبال پانی انجام بدم... گذشته از این که بهش مدیونم ولی ناخواسته به سرنوشتش اهمیت می دم. من این مسیر رو عوض کردم... نمی تونم ساکت بشینم و ببینم که در نتیجه ی کار من همه چیز داره بدتر می شه. خواهش می کنم بیشتر تحقیق کنید.بابای پانی انگشت اشاره اش را با حالت تهدیدآمیزی جلوی من تکان داد و گفت:تو فکر می کنی من یه دونه دخترم و دست هرکسی می دم؟ همین جوری به اولین خواستگار می دمش بره؟ من از هرکی که باید پرسیدم و هیچ چیز بدی ندیدم. تو هم نمی تونی ذهن من و با این حرفات پر کنی. تو لازم نکرده وظیفه ی پدری من و بهم گوشزد کنی. من کارم و بلدم. تو اگه کنار بکشی و برای زندگی دختر من دندون تیز نکنی اون خوشبخت می شه.بابای پانی بلند شد و من احساس خطر کردم. او گفت:اگه فقط یه بار دیگه جلوی چشمم ظاهر بشی پدرت و در می یارم. هومن ماجرای تو و پانی رو می دونه و اگه بفهمم داری دور و بر ما می گردی بهش خبر می دم تا خودش باهات تصویه حساب کنه.پوزخندی زدم و گفتم:همه ش رو که نمی دونه... می دونه؟بابای پانی از خشم لرزید و گفت:داری تهدیدم می کنی؟شانه بالا انداختم و گفتم:این موضوع خودش یه تهدید هست برای زندگی پانی. لازم نیست من گوشزدش کنم.بابای پانی رو به همسرش کرد و گفت:می بینی؟ چشم از این بچه ها بر داری چه بلاهایی سر آدم می یارن؟ باز چه قدر هومن انسان بوده که حاضر شده چشمش رو روی همه چیز ببنده. اون وقت این بی وجدان می خواد از اخلاق هومن سوء استفاده کنه. من هیچ وقت از پانی انتظار نداشتم که همچین انتخابی رو کرده باشه.با تحقیر به من نگاه کرد و در همان حال به همسرش گفت:پسری که فقط خوشگلی و فقط وقاحت داره.نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:از چیزهایی حرف می زنید که خیلی وقته از بین رفته.از جایم بلند شدم و گفتم:می دونم نگران در و همسایه هستید و خونه تون و عوض کردید که آبروی از دست رفته تون رو برگردونید. من نه تهدید می کنم و نه نقشه دارم که چیزی رو خراب کنم. من فقط می خوام همه چیز و جبران کنم... ای کاش همین طور که به من بدبین هستید یه کم هم به دامادتون بدبین بودید.از خانه خارج شدم. سرم درد گرفته بود. می دانستم که نمی توانم آن ها را راضی کنم. از اولش هم امید چندانی نداشتم. بابای پانی بدجور نسبت به من جبهه گرفته بود. فقط دعا می کردم که حرف هایم کمی شک در دلشان به جا گذاشته باشد و برای تحقیق بروند.آهی کشیدم و به تصویر رنگ پریده ی خودم در آینه ی آسانسور خیره شدم. با چشم دنبال جذابیتی گشتم که دیگر وجود نداشت. دنبال برق چشم های عسلی پسری جذاب گشتم ولی چیزی نیافتم. گویی تمام آن جذابیت فقط مربوط به زرق و برق یک نقاب نفرین شده بود.وقتی مش رجب برای دیدن خواهرش برای مدتی به قم رفت، ماهرخ را با یک بلیط به مشهد از خانه دور کردیم. همسایه ی بغلیمان که مذهبی بودند و من از ترس آنها هیچ وقت توی خانه یمان مهمانی نمی گرفتم هم به سوریه رفتند. در نتیجه فرصت برای اجرای مراحل بعدی نقشه یمان فراهم شد. آن شب حشمت یک لباس خواب زیبا پوشید و آن قدر ملایم آرایش کرد که اصلا به نظر نمی رسید آرایش کرده است. موهایش را مرتب کرد و سعی کرد در عین سادگی جذاب باشد. من هم که طبق معمول نقش امیر معتاد و مست را بازی می کردم. این بار خیلی کم نوشیدنی خوردم و فقط سعی کردم که دهانم بوی الکل بگیرد. دوباره ظاهرم را به هم ریختم و آماده شدم تا نقش آدم مست و خشنی را بازی کنم.حشمت ساعت دوی نصفه شب به هومن زنگ زد و در حالی که با مهارت صدایش را وحشتزده نشان می داد گفت:هومن خواهش می کنم کمکم کن... امیر اومده سراغم... تو رو خدا کمکم کن... من جز تو کسی رو ندارم... آدرس و بنویس.وقتی دیدم هومن راضی شده است که بیاید نفس راحتی کشیدم. یک ربع بعد در باز شد و هومن وارد شد. چشمش به خانه ی شلوغ و نامرتب افتاد. آباژور روی کاناپه افتاده بود و میز برگشته بود. روی زمین تکه های شیشه ای ظرف شکسته ای ریخته بود و قالی بر اثر واژگون شدن پارچ آب خیس شده بود. روی پله هایی که به اتاق ها می رسید لباس و خورده ریز ریخته بود. او صدای فریادهای من و جیغ های حشمت را از طبقه ی بالا شنید. دوان دوان از پله ها بالا آمد و وارد اتاق آروشا شد که حالا به حشمت تعلق داشت. دید که حشمت خودش را به دیوار چسبانده است و از ترس مثل بید می لرزد. روتختی نامرتب بود و کتاب ها از کتابخانه بیرون ریخته بود. صندلی چرخدار روی زمین واژگون شده بود و بقایای لیوان شکسته به طرز خطرناکی روی فرش ریخته بود. من به سمت حشمت رفتم و در گوشش زدم. در دل گفتم:اوخ چه محکم بود!حشمت به رویش خودش نیاورد. فقط گوشش را گرفت و جیغ زد:خیلی کثیفی! عوضی!من فریاد زدم:من کثیفم یا تو؟ بهشاد تو و اون مرتیکه رو با هم دیده بود. همونی که دفعه ی پیش سوار ماشینش شدی و من و هل داد.دستی به شانه ام خورد. برگشتم. هومن بود. او پوزخندی زد و گفت:همونی که بازم اومده حالت و بگیره.مشتش محکمی توی صورتم خورد و زمین افتادم. حشمت یک حرکت غیر حرفه ای کرد و جیغ کشید. خون توی دهانم جمع شد. حشمت سریع خودش را پیدا کرد و بازوی هومن را گرفت و گفت:این مرتیکه معتاده. جون نداره... اگه بمیره خونش می افته گردنت.ولی هومن این طور فکر نمی کرد. با پا توی شکمم زد. حشمت نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد. من عصبانی شدم. یاد کتک هایی افتادم که از آن دو مرد به دستور عسل خورده بودم. این بار دیگه مست نبودم که تعادل نداشته باشم. با یک حرکت سریع از جا برخاستم و با مشت توی شکم هومن زدم. هومن عقب عقب رفت و به دیوار خورد. حشمت بین ما پرید و جیغ زد:ول کنید... بسه!واقعا ترسیده بود و ظاهرا فیلم بازی نمی کرد. من که مجاز بودم هر کاری بکنم او را هل دادم و به سمت هومن رفتم. هومن هم به سمت من آمد. مشت من را توی هوا گرفت و دستم را پیچاند. روی زمین افتادم ولی او دستم را همچنان می پیچاند. بلند داد زدم:غلط کردم... غلط کردم!هومن خنده ی کریهی کرد و گفت:چه جوری فکر کردی با این هیکلت از پس من برمی یای؟من بلندتر داد زدم:گه خوردم!هومن ولم کرد ولی آخرین لحظه سرم را به لبه ی تخت کوباند. احساس کردم که حشمت فریادش را در گلو خفه کرد. من دستم را زیر تخت آروشا بردم و اولین چیزی که به دستم رسید را در آوردم و به سر هومن زدم. هومن فریادی از درد کشید و عقب عقب رفت. حشمت چشم و ابرو بالا انداخت و بهم اشاره کرد که بیرون بروم ولی من نقشه را فراموش کرده بودم. یادم رفته بود که امیرم. می خواستم هومن را به زانو در آورم. هومن هم که از خشم قرمز شده بود به سمتم آمد. به دست راستم نگاه کردم. راکت تنیس توی دستم بود. راکت را از سر گرفتم. هومن که به سمتم حمله کرد جاخالی دادم و دسته ی راکت را محکم به پس سرش زدم. او افتاد و بیهوش شد. با حرص لگدی به شکمش زدم و گفتم:عین فیل می مونه عوضی!رنگ حشمت پریده بود. وقتی نگاهش کردم بیشتر عصبانی به نظر می رسید تا وحشت زده. این چیزی بود که در وجودش می پسندیدم. دختر قوی و محکمی بود. برای خودش یک پا گرگ بود. او به سمتم آمد و گفت:تو که فکر نکردی من براش به این کتک خوردن ها می ارزم؟ اگه دیگه نیاد سراغم چی؟نفسم را بیرون دادم و دستی به سر دردناکم کشیدم و گفتم:نگهش دار... به هوش که اومد ازش مراقبت کن. من می رم درمانگاه... از اون جا هم می رم خونه ی آرتین. در اتاق من رو قفل کن و بگو که اتاق خواهر مرحومت بوده.حشمت که هنوز از عصبانیت لب هایش را روی هم می فشرد گفت:من بلدم چی کار کنم... تو برو.نگاهی به هومن کردم که روی زمین افتاده بود و بیهوش شده بود. زیرلب گفتم:نره خر! چه زوری داره!پشتم را به حشمت کردم و به دستشویی رفتم. دهانم را مسواک کردم. بعد از آن از خوش بو کننده ی دهان استفاده کردم تا بوی الکل را از بین ببرم. کمی ظاهرم را مرتب کردم. گریم روی صورتم را پاک کردم تا در درمانگاه معتاده به نظر نرسم. آهی کشیدم. هنوز بابت کتک هایی که خورده بودم عصبانی بودم و نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم. در دل به هومن فحش می دادم. لباس هایم را مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم. بعد در حالی که سعی می کردم روی مرحله ی بعدی نقشه یمان فکر کنم از خانه خارج شدم.******تو آینه به صورتم نگاه کردم. خیلی خوشحال بودم که مامان و بابای آرتین نبودند تا کبودی بزرگ روی پیشانیم را ببینند. صورتم را شستم و ترجیه دادم قیافه ی فعلیم را فراموش کنم. با این حال درد را نمی توانستم نادیده بگیرم.آرتین املت را جلویم گذاشت و گفت:بخور داداش که جون بگیری... پسره چه شکلی هست؟ خوشگله؟ از تو بهتره؟لقمه ی نان و پنیر را در دهانم چپاندم و گفتم:هیچ کس از من بهتر و خوشگل تر نیست.خودم هم پا به پای آرتین خندیدم. جرعه ای از آب پرتقالم خوردم و گفتم:قیافه ش خوبه... چه زوری هم داره! نجنبیده بودم لهم کرده بود. فکر می کرد معتاد و ضعیفم اگه توی یه حرکت لهم می کرد.آرتین رو به رویم نشست و گفت:پانی هم خوش شانسه ها!پوزخندی زدم و گفتم:آره! عین آهن ربا آدم های عوضی رو به خودش جذب می کنه.آرتین خندید و گفت:حشمت زنگ نزده هنوز؟گفتم:امیدوارم قعلا زنگ نزنه. هرچه قدر هومن و بیشتر نگه داره بهتره.آرتین گفت:تو از این به بعد زیاد خودتو و جلوشون آفتابی نکن. نذار هومن فکر کنه که این دختره غیر قابل دسترسی هست.سر تکان دادم و گفتم:
راست می گی... .زنگ را زدند. آرتین برخاست و گفت:سانازه.بلند شدم و برای خودم چای ریختم. مشغول شیرین کردن چای بودم که ساناز وارد آشپزخانه شد. نگاهی به لباسم کردم. یک زیرپوش مشکی و گرم کن آرتین را به تن داشتم. بلند گفتم:نیا تو ساناز!ساناز وارد روی کابینت نشست و گفت:کی تو رو نگاه می کنه؟ باز قبلا یه ریخت و قیافه ای داشتی. چه قدرم لاغر شدی. قبلا هیکلت بهتر بود.با تعجب به ساناز نگاه کردم و گفتم:پررو! مگه تو نامزد نداری که داری من و نیگا می کنی؟ساناز خندید و گفت:تعریف که نمی کنم! دارم بد می گم ازت.شالش را در آورد و گفت:حالا چطوریا هستی آقای کتک خور؟خندیدم و گفتم:آره دیگه نامزدت دهن لقه. گفته برات که کتک خوردم.آرتین سر جایش نشست و گفت:من چیزی رو از زنم مخفی نمی کنم.اخمی مصنوعی کردم و گفتم:پس دیگه نمی تونم روت حساب کنم. تو آخرین دوستم بودی که باقی مونده بود.آرتین نگاهی رنجیده بهم کرد و گفت:طنز تلخی بود.شانه بالا انداختم و گفتم:اینم برای خودش هنریه.ساناز خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:تنها نمی مونی نترس.بعد جدی شد و گفت:آرسام... امیدوارم بعد از این که حرفم و زدم بلند نشی که کله م و بکنی. من فقط دارم پیام می رسونم.پرسیدم:از طرف کی؟ساناز گفت:باربد.قلبم در سینه فرو ریخت. چشم هایم از تعجب گشاد شد و برای یک لحظه یادم رفت که نفس بکشم. دستم توی هوا بی حرکت ماند. آرتین با لحن سرزنش آمیزی گفت:الان وقتش نیست.به خودم آمدم. با تعجب پرسیدم:مگه زنده ست؟ساناز گفت:آره... دو سال پیش خوب شد و برگشت ایران. من زیاد ازش خبر ندارم. فقط می دونم که داره درسش و ادامه می ده. هر چند وقت یه بار زنگ می زنه و سراغت و می گیره.با عصبانیت گفتم:تو که بهش نگفتی من برگشتم!ساناز گفت:معلومه که نه... ولی ماهرخ گفت.سرم را تکان دادم. ماهرخ نمی دانست که تمام بدبختی های آروشا به خاطر باربد بود. آهی کشیدم و گفتم:چرا نمرد؟ آخه این انصافه؟ساناز اخمی کرد و گفت:چرا فکر می کنی که حتما یه آدم باید بمیره تا مجازات بشه؟ناله ای کرد و گفتم:تو که نمی خوای بگی هنوز عاشق منه!ساناز لبخند کمرنگی زد و گفت:چرا!سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:آخه من چی دارم که یه مرد ازش خوشش بیاد؟ تو رو خدا عشاق سینه چاک من و ببین! یه مرد!نگاهی به آرتین کردم که داشت پوزخندش را سرکوب می کرد. گفتم:به نظر تو من برای مردها جذابم؟آرتین گفت:تو که تا دو دقیقه پیش داشتی می گفتی هیچکس خوشگل تر از تو نیست.پوزخندی زدم. ساناز برایم املت ریخت و گفت:یه بار ببینش... بالاخره گیرت می یاره. نذار وسط نقشه ت با هومن سر و کله ش پیدا شه.نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:انگار بدبختی های من تموم نمی شه.سعی کردم که فکر باربد را از ذهنم بیرون کنم. وقتی به او فکر می کردم مور مور می شدم.کش و قوسی آمدم و گفتم:هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه.حشمت در حالی که برنج را آبکش می کرد گفت:مامان و بابای آرتین به قیافه ت شک نکردند؟چایم را مزه مزه کردم و گفتم:خونه نبودن... رفتن سوئیس.حشمت قابلمه را روی گاز گذاشت و گفت:شانس اوردی.پرسیدم:تو چه طور؟ تو چی کار کردی؟حشمت در یخچال را باز کرد تا خیار و گوجه بردارد و سالاد درست کند. در حالی که توی کیسه گوجه فرنگی ها دنبال گوجه ی خوب می گشت گفت:خب تو که رفتی من سعی کردم هومن و جا به جا کنم ولی زورم نرسید.بعد نیم ساعت به هوش اومد. خیلی عصبانی بود. اولش ترسیدم. گفتم الان له م می کنه ولی اون کاری به کار من نداشت. نشست روی تخت و سیگاری بود که پشت سیگار می کشید. من برای بهانه اوردم که چون می خواستم به پلیس زنگ بزنم تو در رفتی.پوزخندی زدم و گفتم:حتما توی دلش گفته دختر نمی تونستی همون اول به جای من به پلیس زنگ بزنی؟حشمت شانه بالا انداخت و گفت:بعد نشستیم و پا به پای هم سیگار کشیدیم. یه کم آروم شد. فکر کنم براش زور داشت که از یکی مثه تو کتک بخوره... تازه فکر می کرد معتادم هستی... بعد ازم خواست که براش نوشیدنی بیارم... خب منم چاره ای نداشتم. باید بهش نشون می دادم که پایه ش هستم. نباید فکر می کرد که بچه مثبتم. اون وقت با اون بلایی که تو سرش اوردی ممکن بود کلا بی خیالم شه. این شد که رفتم سراغ اتاقت.ناله ای کردم و گفتم:فقط یه سفارش بهت کرده بودم... گفته بودم سراغ اتاقم نرو...دختره ی حرف گوش نکن!حشمت لبخندی زد و گفت:نترس!... دیدم که اون خیلی گیجه و عمرا دنبالم نمی یاد... برای همین این کار رو کردم. خلاصه دور هم یه خورده خوردیم و گرم شدیم. بعدش براش بالش اوردم که روی مبل بخوابه.ابرو بالا انداختم و گفت:کاری که نکردید!حشمت خنده ای کرد و گفت:به هر حال منم بلدم که چه طور یه پسر و تشنه ببرم لب چشمه و برگردونم.با ناباوری گفتم:تو گفتی و منم باورم شد! پسره رو مست کردی اون وقت راحت رفتید جدا از هم دراز کشیدید؟حشمت با بی تابی گفت:اه! تو چه قدر بدبینی... چرا من و قبول نداری؟ من بلدم چی کار کنم. تازه من نگفتم که مست کردیم. گفتم یه کم خوردیم و گرم شدیم. تو که خودت این کاره ای که باید بدونی بین مست کردن و گرم شدن چه فرقی وجود داره.بعد با حالت تهدید آمیزی چاقوی توی دستش را به سمتم گرفت و گفت:ببین بچه! من بلدم چی کار کنمو فهمیدی؟ از وقتی سنم این بود شغلم این کار بود. شاید خیلی ادعا داشته باشی که آدم فیلمی هستی ولی من روزی صد تا مثل تو رو توی جیبم می ذاشتم. تو که فکر نکردی من از دخترهای ساده و پپه بودم؟! من از تو هم گرگ ترم. نمی خواد این قدر نگران روابط فیزیکی ما دو تا باشی. فهمیدی؟ من خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی این کاره ام... ببین! من که خر نیستم دست هر پسری که باهاش تنهام نوشیدنی بدم. من هومن و تا حدی که مربوط به کارم می شه شناختم. من هفت هشت سال این کاره بودم. هومن دوست داره همه چیز و آروم پیش ببره. دوست داره از نزدیک شدن به طعمه ش لذت ببره. دوست نداره فقط به هدفش فکر کنه. راهی که به هدفش می رسه هم براش مهمه. مطمئن باش اون به این راحتی هام دختری مثه من پیدا نمی کنه... دختر پولداری که توی یه خونه ی قصرمانند تنها زندگی کنه و پایه ی هر کاری هم باشه. مطمئن باش همین طور که ما برای اون نقشه می کشیم اونم برای رابطه ی پنهانیش با من نقشه می کشه... در ضمن... دیشب خیلی گیج و خسته بود. حوصله ی این کارها رو نداشت. حالا می ذاری بقیه ش و برات تعریف کنم؟تا حدودی متقاعد شده بودم. گفتم:بگو.حشمت ادامه داد:صبح که بیدار شد براش صبحونه درست کردم و با هم صحبت کردیم. بعد برای ناهار بیرون رفتیم. اون هم در مورد زندگیش حرف می زد و البته از یه صافی هم ردش می کرد... یه جوری حرف می زد که انگار یه مرد پولدار و تنهاست... چیز خاصی دیگه پیش نیومد. جز اینکه... دعوتم کرد که با هم بریم دوبی.با صدای بلندی گفتم:چی؟حشمت سکوت کرد. اخم کردم و به فکر فرو رفتم. مغزم با سرعت سرسام آوری شروع به کار کردن کرد. تمام جوانب کار را سنجیدم. تمام اتفاقاتی که ممکن پیش بیاید را با پیامدشان در نظر گرفتم. قبل از این که نظر خودم را بگویم پرسیدم:تو چی گفتی؟حشمت دست از خورد کردن خیارها برداشت و گفت:خب... اون گفت که برای یه کار سه روزه می ره... منم... آرسام نتونستم نه بیارم... کاری که تو کردی عصبانیش کرده بود. آمادگی داشت که اگه بگم نه همه چیز و تموم کنه. اونم که عاشق من نشده. برای همین قبول کردم. هر دختری حاضر نمی شه که با پسری که دو روزه باهاش آشنا شده بره دوبی. این کارم توجهش رو جلب می کنه. نظرت چیه؟اخم کردم و گفتم:تو که پاسپورت نداری... تو چه جوری می خوای از کشور خارج بشی؟حشمت نگاه افسرده ای بهم کرد و گفت:دارم... شوهر ننه م کار و درست کرده بود... یه سر دوبی رفته بودم.با ناباوری نگاهش کردم. حشمت نفس عمیقی کشید و گفت:در موردش حرف نزن باشه؟چند بار پلک زدم و گفتم:یعنی تو هم یه جورایی شغل خواهرت و داشتی؟حشمت شانه بالا انداخت و گفت:ننه م مریض بود. برای نجاتش تا اونجا هم رفتم.سری تکان دادم و گفتم:نمی دونم چرا هر دفعه که با تو حرف می زنم یه چیز جدید ازت کشف می کنم... اگه هومن پاسپورتت رو ببینه چی؟ اسم و فامیلت و می بینیه اون وقت.حشمت گفت:نترس... من که دست و پاچلفتی نیستم که پاسپورتم و بذارم دم دست. کارم و بلدم. نگفتی نظرت چیه؟آهی کشیدم و گفتم:نمی خوام بلایی سرت بیاد.... نمی خوام بهت دست بزنه.حشمت لبخندی زد و گفت:من کارم و بلدم آرسام.با نگرانی گفتم:صحبت سر سه روزه زمان کمی نیست.اگه تشکرا کم بشه و امتیازها پایین بیاد دیگه تو یه روز 2 تا پست نمی دم ولی ااگه بیشتر بشه بازم از این کارها می کنم... نقدم دیگه ولش کن... شماها نامردید نقد بکن نیستید( به جز دوست های عزیزم که همیشه سر می زنند و من و راهنمایی می کنند و من خیلی ازشون ممنونم) بچه ها راستش من مریضم و زیاد نمی تونم بنویسم... برای همین ببخشید که دیر به دیر می ذارمحشمت گفت:من از خودم مطمئنم... هومن هم از اون تیپ آدم هایی هست که دوست داره همه چیز آروم پیش بره.به فکر فرو رختم. زمانی که این نقشه را می کشیدم به هر چیزی فکر کرده بودم به جز عذابی که حشمت باید تحمل می کرد. به خاطر آوردم که چه طور از آروشا مراقبت کرده بود. یادم آمد که خودش کار می کرد و مثل یک خواهر بزرگ تر مراقب او بود. انصاف نبود که این طور جواب زحماتش را بدهم. نمی دانستم برای چی این کار را می کند... از روی فداکاری؟ او که زیاد پانی را نمی شناخت. البته او ذاتا دختر فداکاری بود. مراقبت هایش از خواهرش و آروشا این را نشان می داد. نمی دانستم در مورد او چه طور باید قضاوت کنم. او همیشه با اخلاقیات خاصش من را شگفت زده می کرد. هیچ وقت احساس نکردم که او را به طور کامل می شناسم... با این حال مجبور بودم به او اعتماد کنم. می دانستم به خاطر شغل سابقش شناخت کاملی از مردها دارد. با این حال نمی دانستم چه قدر ممکن که او در شناختش اشتباه بکند. اگر بلایی سر او می آمد... من برای جبران کردن آمده بودم نه برای مدیون شدن... .زیر چشمی نگاهی به او کردم و در دل گفتم:اون که چیزیش نمی شه. تا حالا با صد تا مرد بوده... فوقش اینم روش.سایه ی کمرنگی از عذاب وجدان بر دلم افتاد. میل شدیدی داشتم که او نقشه را ادامه بدهد ولی عذاب وجدان را که جدیدا در وجودم ظاهر شده بودم را نمی توانستم ندیده بگیرم. وقتی بعد از ده دقیقه فکر کردن و با خودم کلنجار رفتن راضی شدم فهمیدم که چندان هم تغییر نکرده ام... من فقط به خاطر پانی با دخترها رابطه نداشتم ولی هنوز هم اخلاقیات سابقم را داشتم. انگار با همین اخلاق به دنیا آمده بودم و در ژن وجود داشت.به خودم می گفتم:وقتی خودش مشکلی نداره تو چرا کاسه ی داغ تر از آش می شی؟ترجیه دادم فکرم را منحرف کنم تا بیشتر عذاب نکشم. به هومن فکر کردم. همه ی آن چیزی که از او می دانستم این بود که برای به دست آوردن خواسته هایش حد و مرزی نمی شناسد. اگر زنی را می پسندید که زن بابایش بود، از به دست آوردن او ابایی نداشت. حتی وقتی نامزد کرده بود هم محدودیتی برای خوشگذرانی هایش نمی شناخت. اگر دختری سر راهش قرار می گرفت که ذره ای دلش را می لرزاند سریعا به او نزدیک می شد. ناگهان چیزی به ذهنم رسید و قلبم در سینه فرو ریخت... به یاد خودم افتادم. هومن شباهت زیادی به من داشت. اخلاق و رفتارش شبیه به من بود. او هم مثل من محدودیتی نمی شناخت. اخلاق و سنت برایش بی معنا بود. حتی مثل گذشته های من جذاب و مکار بود... شاید... شاید پانی هم برای همین او را دوست داشت... برای این که او آرسامی دیگر بود.احساس سردرد می کردم. دوست داشتم از این چیزی که به فکرم رسیده بود فرار کنم. خواستم به اتاقم پناه ببرم و بتوانم دردم را کشیدن دو سه نخ سیگار و لم دادن روی تختم تسکین بدهم. با بی قرار از جایم برخاستم تا به اتاقم بروم که حشمت پرسید:کجا می ری؟ جوابم و ندادی. راضی هستی یا نه؟چند لحظه به او خیره شدم. حواسم پرت شده بود. کمی طول کشید که موقعیت و مکانم را به خاطر آورم. حشمت متوجه گیجی من شد و پرسید:من حرفی زدم که نارحتت کرد؟اخم کردم و گفتم:نه... ولش کن... یاد یه چیزی افتادم.حشمت فهمید که مایل نیستم او را در جریان افکارم قرار بدهد. پرسید:جواب من چی شد؟نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:تو که جوابت رو به هومن دادی... فقط... دوست ندارم بلایی سرت بیاد. خواهش می کنم مراقب باش.پشتم را به او کردم و اتاقم پناه بردم. روی تختم دراز کشیدم و سیگاری روشن کردم. آیا این که علاقه ی پانی به هومن را به خودم ربط داده بودم یک اشتباه بود؟ آیا این یک توهم بود؟ اطلاعات مغزم را به هم ریختم. در کمال خشنودی فهمیدم که تا حالا از کسی در مورد عشق پانی به هومن چیزی نشنیده بودم... چون اصلا عشقی وجود نداشت. نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم. نمی دانستم او نسبت به من هنوز هم احساس علاقه می کند یا نه. با این حال خوشحال بودم که قلبش برای کسی نمی تپید... حتی اگر برای من هم نمی تپید چندان مهم نبود.کمی جدی شدم. به خودم گفتم:بذار اول شر هومن رو بکنیم... بعد اگه پانی خواست همه چیز رو دوباره شروع می کنیم.بعد از رفتن حشمت تنها شدم. از طرفی نگران او بودم و بیهوده چشم به تلفن می دوختم تا شاید او بهم زنگ بزند. می دانستم انتظار بی جایی بود. مسلما حشمت فرصتی پیدا نمی کرد که دور از چشم هومن بهم زنگ بزند. این کار ریسک بالایی داشت و می دانستم حشمت عاقل تر از این بود که فرصت به دست آمده را این طور خراب کند.از طرف دیگر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود. آروشا که فهمیده بود حشمت برای چند روز خانه نیست هر روز زنگ می زد و گزارش کارهایش را بهم می داد. با شوق و ذوق برایم تعریف می کرد که با دوست جدیدش تایلر کجاها رفته اند و چه کارهایی کرده اند. شاید فکر می کرد این طوری از دلتنگی هایم کاسته می شود. وقتی با او حرف می زدم خوشحال بودم و می خندیدم ولی همین که خداحافظی می کردیم غم دنیا در دلم می ریخت.از همان ابتدای سفر حشمت آرتین من را به شرکتش برد تا آن جا کار کنم. قول داده بود که حقوق خوبی بهم بدهد. این یک مورد را نیاز داشتم زیرا پس اندازم و پولی که از بابام قرض گرفته بودم تقریبا تمام شده بود.با ورود به شرکت آرتین فهمیدم که اگر یک کار درست در زندگیم انجام داده باشم همان انصراف دادن از دانشگاه بوده است. استعداد کم و اطلاعات کمترم از رشته ی معماری آرتین را شگفت زده کرد. او ترجیه داد که مسئولیت های دیگری به عهده ی من بگذارد. معمولا کارهای اداری شرکت را انجام می دادم. به نظر ساناز من در این رشته تبحر داشتم. به قول او بلد بودم چه طوری با زبانی چرب و نرم کارهای شرکت را پیش ببرم. از کارم راضی بودم. ترجیه می داد که تمام وقتم را بیرون خانه سپری کنم. از آن خانه ی سوت و کور وحشت داشتم. هر روز عصر که به خانه برمی گشتم با ناراحتی دور و بر خانه پرسه می زدم و سعی می کردم سرم را گرم کنم. گاهی گیتار می زدم ولی چون به شدت به یاد
پانی می افتادم دست از این کار برداشتم. چند بار وسوسه شدم که برای دیدن پانی بروم ولی به خودم وعده می دادم که بعد از اجرای نقشه ام می توانم او را بیشتر ببینم.سرانجام بعد از سه روز حشمت به خانه برگشت. هومن او را رساند و رفت. خدا را شکر کردم که وارد خانه نشد. تا حشمت از در وارد شد گفتم:چی شد؟ چی کار کردی؟حشمت چمدان نه چندان سنگینش را روی زمین گذاشت و خنده کنان گفت:یه سلامی... یه علیکی... چه قدر هولی تو!معذرت خواهی کردم و با بی قراری روی مبل نشستم. حشمت شالش را در آورد و گفت:پاشو یه چایی بده دست من!ابرو بالا انداختم و گفتم:من دست بابام چایی نمی دم که به تو بدم.حشمت خندید و گفت:یادم رفته بود که چه اخلاق شاهانه ای داری.او به آشپزخانه رفت و من هم دنبالش راه افتادم. حشمت پوزخندی زد و گفت:معلومه که دست به سیاه و سفید نزدی.به سینک پر از ظرف های نشسته اشاره کرد. آهی کشید و گفت:حداقل چایی دم می کردی.گفتم:نمی دونستم کی می رسی.او کتری برقی را روشن کرد و گفت:برات سوغاتی نیوردم... عیبی نداره که؟با عصبانیت گفتم:می شه بگی چی شد؟ چرا این قدر حاشیه می ری؟حشمت مثل هر وقتی که من عصبانی می شدم بهم خندید و گفت:هیچی... باور کن... به خیر گذشت. خودم و زدم به مریضی. برای همین بهم دست نزد. هر وقت هم که خیلی ازم دلسرد می شد براش دلبری می کرد. نگران نباش. هنوز اصرار داره که دوست باشیم. در کل خیلی از سفرمون راضی به نظر نمی رسید تا این که یکی از دوستاش زنگ زد و برای این پنجشنبه دعوتش کرد که بره پارتی. اونم به من گفت که همراهش برم. منم قبول کردم. راستی!با عجله به سمت چمدانش رفت. در حالی که محتویات آن را بیرون می ریخت گفت:یه چیزی هست که فکر می کنم به درد بخوره.او کیف لوازم آرایشش را روی یک کپه لباس که از چمدان در آورده بود انداخت. بعد دوربین عکاسی کوچکی را بیرون آورد و به دستم داد. بعد از آن به سرعت لباس هایش را درون چمدان ریخت.با شک و تردید دوربین را روشن کردم. می ترسیدم عکس های گرفته شده چیزی باشد که عذاب وجدانم را نسبت به فداکاری حشمت بیشتر کند. نگاه خیره ی حشمت را روی صورتم احساس کردم. مجبور شدم نارضایتیم را بروز ندهم. با خودم فکر کردم:اون آخرین کسیه که حاضرم باهاش ازدواج کنم... عین موم همه ی پسرها رو توی دستش می گیره.آهی کشیدم و تصور ذلتی که در مقابل حشمت از خودم نشان می دادم را از سرم بیرون کردم. عکس های داخل دوربین خیلی بهتر از تصورات من بود. نفس راحتی کشیدم... آره! این عکس ها خیلی عالی بود. یکی از عکس ها حشمت و هومن را نشان می داد که همدیگر را بغل کرده بودند و رو به دوربین می خندیدند. عکس زیبایی بود. پشت سرشان فقط آسمان صاف و آبی رنگ دیده می شد. چهره ی خندانشان نشان می داد که اوقات خوشی را با هم سپری می کنند. زوم کردم و به چهره ی حشمت نگاه کردم. قسمتی از موهای بلند مشکیش که پایین آن را شرابی کرده بود روی شانه اش ریخته بود و بقیه ی آن تا پایین کمرش و روی دست هومن که دور کمر او حلقه شده بود، می رسید. چشم های مشکی زیبایش جذابیت و کشش عجیبی را در بیننده ایجاد می کرد. او در عکس با لبخندی وسیع دندان های مرتبش را به نمایش گذاشته بود. ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست و گفتم:اینجا خوشگل شدی.حشمت چشم هایش را تنگ کرد و گفت:دادم که عکس ها رو ببینی نه این که من و دید بزنی.دوربین را از دستم بیرون کشید و گفت:بده به من... لازم نکرده ببینی.گفتم:خیلی خب بابا... غلط کردم. بده بقیه اش رو ببینم.حشمت دوربین را روی پایم انداخت. خودش لحظه ای خم شد و عکس هایی را که می دیدم را نگاه کرد. بعد بلند شد و به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.چیزی که در عکس ها می پسندیدم لبخندها و چهره های شاد آن دو نفر بود. می دانستم که این موضوع دختری مثل پانی را بیشتر عذاب می داد تا عکس های غیراخلاقی. پانی آدمی بود که اشتباهات مربوط به مسائل اخلاقی را می بخشید ولی خیانت به احساس را... می دانستم که نمی بخشد.لبخندی از سر آسودگی زدم. حالا می توانستیم مرحله ی بعدی نقشه یمان را اجرا کنیم.زنگ در را زدند و رشته ی افکارم پاره شد. به سمت آیفون رفتم. انتظار داشتم تصویر گدایی را ببینم ولی در کمال تعجب چهره ای آشنا را دیدم. احساس کردم موهای پس گردنم سیخ شد. دست هایم یخ زد و قلبم در سینه فرو ریخت. نمی دانم چه طور آب دهانم به آن سرعت خشک شد. آن تصویر کوچک به سرعت خشمم را برانگیخت. بی اختیار گفتم:بی شرف!به خودم که آمدم رو به روی او ایستاده بودم. او با همان چشم های تیره بهم خیره شده بود. موهای مشکی رنگش را از ته زده بود. هیکلش مثل قبل جذابیت نداشت و لاغر شده بود. او با تعجب بهم خیره شد و گفت:عوض شدی!از بهت و حیرت خارج شدم. پوزخندی زدم و گفتم:یعنی می تونم امیدوار باشم که از چشمت افتاده باشم؟باربد سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت:نمی ذاری بیام تو؟نمی دانستم باید چی کار کنم. در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم. چون چیزی به فکرم نرسید از جلوی در کنار رفتم و اجازه دادم که داخل شود. باربد در سکوت به فضای داخل خانه یمان نگاه می کرد. گویی داشت تجدید خاطره می کرد. حشمت را دیدم که از بالای پله ها با کنجکاوی به باربد نگاه می کرد. نگاهی به تاپ یشمی رنگی کردم که تنش بود. موهایش را دورش ریخته بود و اخم ملایمی هم به چهره داشت. باربد با کنجکاوی به او نگاه می کرد. احساس کردم خونم به جوش آمده است. با تحکم به حشمت گفتم:برو تو اتاقت.حشمت چشم غره ای بهم رفت و به سمت اتاقش رفت. فهمیده بود چه قدر عصبانی هستم و باهام بحث نکرد. رو به باربد کردم و گفتم:چیه؟ نکنه می خوای با اونم به هوای عشق من رابطه برقرار کنی؟باربد سر تکان داد. آهی کشید و گفت:تو نمی فهمی.فریاد زدم:من نمی فهمم؟ من؟ نه! من خیلی بهتر از اون چیزی که بتونی فکرش رو بکنی می فهمم.باربد دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گفت:خیلی خب! حق با توست.او روی کاناپه نشست. من هم با خشم نفسم را بیرون دادم و رو به رویش نشستم. باربد پرسید:نمی خوای بگی کی بود؟در حالی که سعی می کردم خشمم را کنترل کنم و چیزی را خورد نکنم گفتم:زنمه.باربد نگاهی به انگشت بدون حلقه ام کرد و پوزخندی زد. دست هایم را توی هم مشت کردم و با هر دست به دست مخالفم فشار آوردم. دندان هایم را روی هم می سابیدم و هر چه قدر که سعی می کردم نمی توانستم آرام باشم. سرانجام توانستم کمی خودم را کنترل کنم و با صدایی که از عصبانیت می لرزید بپرسم:چرا اومدی اینجا؟باربد به چشم هایم زل زد و گفت:اومدم پی احساسم.چشم هایم را از عصبانیت بستم. صداقت توی نگاهش بیشتر عصبیم می کرد. دست هایم می لرزید. در شرف سکته کردن بودم. یاد جمله ی بابای پانی افتادم:نمی دونم چرا بلند نمی شم و پسری رو که با دخترم بوده رو خفه نمی کنم.من هم نمی دانستم چرا بلند نمی شدم و پسری که با خواهرم بود را دو دستی خفه نمی کردم. باربد گفت:آرسام... من پشیمونم... به خدا خل شدم که اون کار رو کردم. لازم نیست این جوری حرص بخوری. می ترسم سکته کنی.و واقعا هم قلبم به طرز دردآوری محکم به قفسه ی سینه ام می کوبید. باربد گفت:من می دونم که تو نسبت به مردها حس نداری... منم برای این که راضیت کنم نیومدم. من اومدم که دوستی قبلیمون و از سر بگیرم.با خشم نفسم را بیرون دادم و گفتم:نفرت من از تو مربوط به خودم نیست... مربوط به خواهرمه.باربد لبخند کمرنگی زد و گفت:خب... من فکر می کنم که این وجه تشابه مونه.اخم کردم و گفتم:منظورت چیه؟باربد شانه بالا انداخت و گفت:جفتمون یه کار مشابه رو با دو تا دختر هفده ساله کردیم... البته با نیت های متفاوت... من از روی جنون عشق و تو از روی حس انتقام جویی.از عصبانیت از جا پریدم و گفتم:اومدی اینجا که این حرف ها رو تحویلم بدی؟ من و دچار عذاب وجدان کنی و خودت رو تبرعه کنی؟ باربد برای چی برگشتی؟ چرا رک و روراست حرف نمی زنی؟باربد هم صدایش را بلند کرد و گفت:من به خاطر تو برگشتم... من بهت علاقه دارم... تو نمی فهمی یعنی چی... تو که توی تموم زندگیت داشتی دخترها رو بازی می دادی چی از عشق و علاقه می دونی؟ نمی فهمی نمی تونم بدون این که دور و برت باشم نفس بکشم. نمی فهمی که خاطرات گذشته مون دیوونه م می کنه. برای همین می گم نمی فهمی... من که ازت چیزی نمی خوام... من که برای یه هوس نیومدم... برای عشق و علاقه اومدم... نیومدم که باهات رابطه برقرار کنم. اومدم که مثل قبل کنارت باشم.سرم را با دست گرفتم و گفتم:من همه ی تلاشم و می کنم که مرد باشم... کسی که تا قبل از این نبودم و تو... با این حرفات باعث می شی که حس کنم یه زنم... تو نمی فهمی چطوری حالم و بد می کنی.باربد گفت:برای همین چیزهاست که می گم نمی فهمی. اصلا احساس من و به خودت درک نمی کنی.باربد جلو آمد. بازوهایم را گرفت و گفت:قول می دم که هیچ حس بدی نداشته باشی. بهم فرصت بده.محکم به عقب هلش دادم و فریاد زدم:بهم دست نزن... همه ی اون خاطره هایی که از ماچ و بوسه ی تو عوضی دارم برای مورمور شدنم کافیه. لازم نکرده بهت فرصت بدم که روانی بودنت بهم ثابت بشه.پشتم را بهش کردم و گفتم:مرده شور این علاقه ی کذایی رو ببرن. باربد تمومش کن... اونی که نمی فهمه تویی. تویی که متوجه نمی شی حالم ازت بهم می خوره. به خدا اینا همه ش به خاطر آروشاست. یه کاری کردی که نمی تونی هیچ وقت جبرانش کنی.باربد خنده ی مسخره ای کرد و گفت:جدا؟ اون وقت تو می تونی کاری که با پانی کردی و جبران کنی؟ برای تو راه جبران هست ولی برای من نیست؟از تعجب یک گام به عقب برداشتم و پرسیدم:تو... تو از کجا می دونی؟باربد شانه بالا انداخت و گفت:فقط تو نیستی که یواشکی کشیک کسی که دوستش داری رو می دی.چشم هایم را بستم و سعی کردم انزجاری که از حرف های باربد به هم دست می داد را از خودم دور کنم. باربد گفت:می دونم دلت پیشش گیر کرده... اگه بخوای می تونم کمکت کنم.چشم هایم را باز کردم و گفتم:بس کن... همین الان برو بیرون.باربد دست هایش را بالا آورد و گفت:ببین! مشکل ما با بیرون کردن من حل نمی شه... شاید منم بتونم از آروشا حلالیت بطلبم.فریاد زدم:تو فقط به آروشا مدیون نیستی. تو خانواده ی من و آواره کردی. مامانم و زیر بار زندگی و غمی که به خاطر آروشا داره له کردی. بابام داره به خاطر بلایی که سر آروشا اومده آب می شه... و من! منی که می بینی ... به چشم می بینی چه قدر عوض شدم... اگه حرف هام باورت نمی شه حداقل به چشم های خودت اعتماد کن. ببین که همه مون و بیچاره کردی. می خوای چی رو درست کنی؟ بهترین کار اینه که گورت و گم کنی. بذار خانواده ی من نفس راحت بکشن. آروشا دیگه از تو خوشش نمی یاد. فرق پانی و آروشا اینه. آروشا از روی سادگی دلشو به تو داد ولی پانی عاشق من بود. می فهمی؟ خریت یه روزی از بین می ره ولی عشق کشک و دوغ نیست. این چیزیه که من بهش تکیه دارم. فرق من و تو اینه.باربد پوزخند تلخی زد و گفت:که من از خریت کسی سوء استفاده کردم و تو از احساس یکی... و خریت یه روز از بین می ره ولی احساس نه. جالبه! اونی که امروز من و تبرعه کرد تو بودی نه من! مسئله ی من و آروشا بین خودمونه ولی من به همین سادگی ها بی خیال تو نمی شم. همون جوری که تو داری خودت و می کشی تا عشقت و به پانی ثابت کنی منم می خوام تلاشم و بکنم و علاقه م و به تو نشون بدم.ناله ای کردم و گفتم:باربد باور کن بهترین کار اینه که از زندگی من بری بیرون. اگه واقعا دوستم داری بیشتر از این اذیتم نکن و برو پی کارت.باربد قدمی به سمت من برداشت و گفت:مطمئنا بهترین کار برای تو هم اینه که پات و از زندگی پانی بیرون بکشی. من بو بردم که داری با همین دختره که تو خونه ت قایم کردی برای هومن نقش بازی می کنی... .قلبم در سینه فرو ریخت. باربد خیلی زیادتر از آن چه که باید می دانست. باید چی کار می کردم؟ مطمئنا این اطلاعات او به نفع من نبود. فهمیدم که او در استراق سمع از من ماهرتر است. خیلی چیزها فهمیده بود. ظاهرا خیلی وقت بود که دنبالم بود. باربد ادامه داد:باید بیشتر میرشفیعی رو می شناختی و بعد همچین نقشه هایی رو اجرا می کردی. آرسام! بابای من میرشفیعی رو می شناسه. من اومدم بهت هشدار بدم. این قدری که من هومن رو می شناسم، می دونم که خیلی خاطر نامزدش رو می خواد... اگه هوس بازه دلیل نمی شه که پانی رو دوست نداشته باشه. اون فقط ذاتا کثیف و آشغاله ولی نسبت به پانی یه احساساتی هم داره. نمی گم عاشقشه... ولی براش مهمه.اخم کردم و گفتم:تو اینا رو از کجا می دونی؟باربد گفت:گفتم که پسر دوست بابامه. تو یه سری از مهمونی ها همدیگه رو دیدیم و یه جورایی همو می شناسیم.پوزخندی زدم و گفتم:جالبه! هر چی آدم آشغاله توی دنیا به هم ربط دارن.باربد حرفم را نشنیده گرفت و گفت:تو فکر کردی بین هومن و پانی رو به هم می ریزی و بعدش هم با پانی عروسی می کنی و می ری آمریکا؟ شانس بیاری بعد این قضیه هومن زنده ت بذاره. نمی فهمی که پا رو دم شیر گذاشتی. عاقل باش آرسام. داری خریت می کنی. من بهت اجازه نمی دم که خودت و فنای یه احساس بچه گونه بکنی.گفتم:تو فکر کردی کیه من هستی؟ صاحبم؟ دوست پسرم؟باربد سری تکان داد و گفت:اگه بهت گفتم که بهت اجازه نمی دم به خاطر تو نبود... به خاطر خودم بود. چون تحمل نبودنت رو ندارم.باربد روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت در رفت. من را با حرف هایی که مثل خوره به جانم افتاده بود ترک کرد... و از همه بیشتر صداقت نحس کلام و علاقه ی کذایی درون نگاهش عذابم می داد... عذاب!حشمت که تازه از پارتی برگشته بود. با خستگی خودش را روی صندلی هایی که دورتا دور خانه چیده بودیم انداخت. توی آن موقعیت که من، آرتین و ساناز مثل فرفره دور خودمان می چرخیدیم و وسایل را جا به جا می کردیم هیچ کس به او توجه نکرد. من و آرتین بوفه ی پر از کریستال های مامانم را توی انباری بزرگ زیرپله ها گذاشتیم. ساناز ظرف های قیمتی مامانم را از آشپزخانه به اتاق ماهرخ منتقل می کرد. من مشغول جمع کردن فرش ها شدم و آرتین هم تابلوهای نقاشی را از دیوار برمی داشت. ساناز مجسمه های محبوب بابام را برداشت و گفت:آرسام! شما هم خوب پولدار هستیدها!خندیدم و در حالی که نفس نفس می زدم فرش را به سمت انباری بردم و گفتم:بگو پولدار بودیم! برای همین هیچ کس دلش نمی یاد دست به این خونه بزنه.حشمت کفش های پاشنه ده سانتی ش را در آورد و با لحن رنجیده ای گفت:هیچکس نمی خواد از من بپرسه امشب چی شد؟وحشت زده به سمت او برگشتم و گفتم:چی شد؟ هومن نمی تونه پنجشنبه بیاد؟حشمت پوزخندی زد و گفت:گفت که می یاد. خیلی هم خوشحال بود.آرتین آباژور را برداشت و گفت:نکنه دعواتون شد! دیگه از تو خوشش نمی یاد؟حشمت گفت:چرا خوشش می یاد.ساناز موهایش را از توی صورتش کنار زد و گفت:نکنه در مورد خواهرت چیزی گفته! تو رو شناخته؟حشمت از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. در حالی که پایش را روی زمین می کشید گفت:هیچ کدوم از اینا. همه چی مرتبه. ایشالا تا پنجشنبه هم مرتب بمونه.او آهی کشید و در اتاقش را بست. آرتین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:پس چرا غرغر می کنه و توی دست و پامون می یاد اگه چیزی نشده؟
رمان نقاب عشق(28)او آهی کشید و در اتاقش را بست. آرتین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:پس چرا غرغر می کنه و توی دست و پامون می یاد اگه چیزی نشده؟خواستم گرامافون قدیمی بابام که متعلق به بابابزرگش بود را بردارم که یاد لنگ زدن حشمت افتادم. به سرعت از پله ها بالا رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم. حشمت روی تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. از پنجره ی باز سوز می آمد و نگاه حشمت به آسمان بی ستاره ی تهران بود. به سمتش رفتم و گفتم:بلایی سرت اورد؟ چرا لنگ می زدی؟حشمت با صدای ضعیفی گفت:چیزی نیست.اخم کردم و با صدای بلندی گفتم:یعنی چی که چیزی نیست؟ پس برای چی داشتی لنگ می زدی؟تازه متوجه شدم که حشمت شالش را در آورده است و یک زخم خون آلود روی گردنش است. صورت او را به سمت خودم برگرداندم و گفتم:این جای چیه؟ چرا حرفی نمی زنی؟ باهات چی کار کرد؟حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:گاز گرفته... یه کم توی این چیزها اخلاقش گنده.با عصبانیت گفتم:غلط کرده! بذار این ماجرا تموم شه... یه بلایی سرش بیارم که... .حشمت گفت:لازم نکرده... من خوشم نمی یاد به خاطر این چیزها پیش کسی شکایت کنم. تو هم بعد از تموم شدن این ماجرا دل پانی رو به دست بیار و دستش و بگیر و از این جا برو... این کاریه که باید بکنی.روی تخت نشستم. نمی توانستم چشم از گردن زخمی حشمت بردارم. گفتم:من متاسفم... تو خیلی اذیت شدی... برای همین این چند وقته این قدر گرفته و ناراحتی؟حشمت سرش با سرعت به نشانه ی جواب منفی تکان داد و گفت:نه... ولش کن... تو نمی فهمی.یاد حرف های باربد افتادم. پوزخندی زدم و گفتم:باربد هم داشت همین و می گفت. چرا همه فکر می کنند من نفهمم؟حشمت سرش را پایین انداخت. آرایش ملایمی به رنگ بنفش یاسی داشت که زیبایش کرده بود. او گفت:برای اینکه یه سری چیزها توی این دنیا هست که هیچ وقت عوض نمی شه. تو به دنیا اومدی که چیزی از احساسات آدما نفهمی.اخم کردم و با ناراحتی گفتم:این طوری حرف نزن. ناراحت می شم.آهی کشیدم. از روی تخت بلند شدم و گفتم:می رم که راحت باشی... ببین! این قضیه پنجشنبه تموم می شه. بعدش من از ایران می رم و تو راحت می شی.حشمت پوزخندی زد. باز داشت از پنجره ی باز به آسمان نگاه می کرد. او گفت:این چیزیه که به خاطرش ناراحتم.با تعجب گفتم:این دفعه دیگه جدا نمی فهمم.حشمت گفت:به خاطر این که نمی ذارم بفهمی دارم به پانی لطف می کنم نه به خاطر این کاری که دارم می کنم.هنوز نفهمیده بودم او چی می گوید ولی نگاه حشمت بهم می فهماند که وقت رفتنم شده است. چشم های مشکی اش مثل چشم های یک گرگ بیابان زده وحشی بود... و چه قدر این نگاه با نگاه معصومانه و بره مانند پانی فرق می کرد. به پیوند ناشناخته ای که بین آن دو بود فکر کردم... به این که حشمت از اول بدون هیچ دلیلی مراقب پانی بود.با وجود ادعایی که در مورد شناخت دخترها داشتم فهمیدم که دخترها تا ابد برای پسرها درک نشندی هستند.پایین پله ها که رسیدم آرتین گفت:چی شده؟گفتم:هومن اذیتش کرده.آرتین گفت:عوضی! حالش و می گیریم عیبی نداره.به طرف آشپزخانه رفتم تا سری به ظرف های یک بار مصرف بزنم. به آرتین گفتم:مشروب و سفارش دادی؟آرتین گفت:آره... به اون دی جی هم زنگ زدم.گفتم:می مونه خوراکی ها که فردا راست و ریسش می کنم.روی صندلی آشپزخانه نشستم و به حرف های حشمت فکر کردم. واقعا نمی فهمیدم از چی حرف می زند. جملاتش را توی ذهنم تکرار کردم. یعنی چه؟ واقعا سر در نمی آوردم. در نهایت وقتی از جا بلند شدم تا برای خواب بروم چیزی به ذهنم رسید... این که چرا حشمت این کار را قبول کرده بود و چرا آن حرف ها را زده بود. حس بدی وجودم را در بر گرفت. این بار ناخواسته باعث زجر یک دختر دیگر شده بودم. در دل گفتم:نکنه اون هم از من خوشش می یاد؟خنده کنان به جمعیتی نگاه کردم که با ریتم موزیک بالا و پایین می پریدند. سپهر و دوست دخترش جلو آمدند و سلام و احوال پرسی کردند. با خوشرویی بهشان خوش آمد گفتم. پارتی تازه شروع شده بود و هنوز عده ای نیامده بودند. قرار بود هر وقت هومن رسید آرتین بهم خبر بدهد. امیدوار بودم که آرتین از روی عکسهایی که نشانش داده بودم بتواند هومن را بشناسد.من و ساناز که قبلا با هومن رو در رو شده بودیم قرار نبود که خودمان را جلویش آفتابی کنیم. حشمت آن شب یک دامن کوتاه مشکی پوشیده بود و تاپ شرابی رنگی درست به رنگ پایین موهایش به تن داشت. بدون شک آن شب زیباترین و جذاب ترین دختر مهمانی بود. چشم های مشکی رنگش با آن آرایش وحشی تر از همیشه به نظر می رسید. من از رقص نورها و صدایی که کف سالن را به لرزه انداخته بود فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم. عکسی که هومن حشمت را در آغوش کشیده بود را برداشتم و پشتش آدرس خانه یمان و ساعت شروع و پایان جشن را نوشتم. می دانستم با این کار هدفم را مشخص می کنم. همه ی عکس ها را در پاکتی گذاشتم و از اتاق خارج شدم. با چند نفر صحبت کردم و از مهمان های جدید استقبال کردم. هر چند که در آن دود و تاریکی نمی شد کسی را به درستی تشخیص داد. منتظر زنگ زدن آرتین نشدم. از خانه خارج شدم و خودم را به سکوت و سوز هوای شب سپردم. نفس عمیقی کشیدم و با بیرون دادن نفسم اضطراب اندکی که داشتم را از بین بردم. آرتین میس کال انداخت. فهمیدم هومن وارد خانه شده است. دیگر معطل نکردم. سوار ماشینم شدم و به سرعت به سمت مقصدم راندم. جلوی آپارتمانی که پانی و خانواده اش در آن زندگی می کردند نگه داشتم. ماشین را روشن رها کردم و زنگ خانه یشان را زدم. بابای پانی برداشت و گفت:بله؟من کمی صدایم را عوض کردم و گفتم:آقای آراسته؟بابای پانی با تعجب گفت:بله. بفرمایید؟گفتم:یه بسته براتون دارم. لطفا تشریف بیارید دم در.بابای پانی گفت:بله... چند لحظه صبر کنید.نفس راحتی کشیدم. خدا را شکر کردم که آیفونشان تصویری نبود. بسته را دم در گذاشتم و به سوار ماشین شدم. ماشین را جای مناسبی پارک کردم. در خانه که باز شد خودم را پایین کشیدم تا دیده نشوم. خوشبختانه ماشین آرتین مشکی رنگ بود و به اندازه ی ماشین من مدل بالا نبود. برای همین چندان جلب توجه نمی کرد. بابای پانی نگاهی به دو طرف کوچه کرد و ظاهرا انتظار داشت که یک پستچی را ببیند. بعد که ناامید شد شانه بالا انداخت و خواست در را ببندد که پاکت را دید. با شک و تردید خم شد و آن را برداشت. پاکت را باز کرد و با دیدن محتویات آن جا خورد. از تعجب یک گام به سمت عقب برداشت. می دیدم که هر عکس را چند بار نگاه کرد. در دل گفتم:پشت عکس رو ببین!نمی دانم پشت عکس را دید یا نه ولی با عجله به سمت خانه رفت. نفس راحتی کشیدم. بعد به برخوردی که با بابای پانی داشتم فکر کردم. پوزخندی زدم و گفتم:وقتی حرف حساب سرتون نمی شه این جوری می شه دیگه!موبایلم را در آوردم و به آرتین زنگ زدم. وقتی آرتین جواب داد فهمیدم که دم در ایستاده است. صدای موزیک خیلی بلند به نظر نمی رسید. گفتم:الو؟ آرتین؟ همه چیز مرتبه؟آرتین گفت:آره بابا! تو چی کار کردی؟من گفتم:بابای پانی بسته رو دید ولی نمی دونم آدرس رو خوند یا نه. حشمت همون دور و بره؟آرتین خنده ای کرد و گفت:داره با هومن می رقصه. آرسام باید ببینی! هومن داره با چشاش می خوردش. البته این شیطونم امشب خوب خوشگل شده.گفتم:ببین! به حشمت علامت بده که برای مرحله ی بعد آماده باشه. هر لحظه ممکنه بابای پانی سر و کله اش پیدا بشه... اوه اوه! اومدن. به حشمت بگو شروع کنه.ارتباط را قطع کردم و گوشی را در جیبم گذاشتم. می دیدم که پانی با صورت خیس از اشک دنبال باباش راه افتاده است. بازوی باباش را گرفته بود و با صدای بلندی که به گوش من هم می رسید می گفت:تو رو خدا! اون شوهر منه. من باید بدونم... منم می یام.بابای پانی که ظاهرا هل شده بود و اقتدار همیشگیش را از دست داده بود با او جر و بحث می کرد. صدایشان را پایین آورده بودند تا در و همسایه نشنوند. پانی روی شلوار توی خانه اش یک مانتوی کرم نازک پوشیده بود و شال سبز رنگی بدون هیچ تناسبی با شلوار و مانتویش سر کرده بود. ظاهرا خیلی عجله داشت که خودش را به آدرس پشت عکس برساند. بابای پانی هم وضع بهتری نداشت. در حالی که با دخترش جر و بحث می کرد دکمه های پیراهنش را بست و سوار ماشینش شد که کمی جلوتر از خانه پارک بود. پانی به سرعت دوید و سوار ماشین شد. ظاهرا بابای پانی مخالف آمدن او بود. توی ماشین هنوز با هم بحث می کردند. سرانجام بابای پانی تسلیم شد و به راه افتادند. با سرعت کمی دنبالشان رفتم. می دانستم پانی با دیدن عکس ها شوکه شده است. نمی دانستم بعد از گذشت چهار سال و تغییر قیافه ای که حشمت داده بود توانسته او را بشناسد یا نه. برایم زیاد مهم نبود. این دیگر جزو جزئیات به حساب می آمد.یک ربع بعد جلوی خانه یمان بودیم. پانی پیاده شده بود و بازوی بابایش را گرفته بود. خوشبختانه چنان محو تماشای خانه ی ما شده بودند که من را ندیدند که چند متر آن طرف تر از ماشین پیاده شدم. آن دو به سمت خانه رفتند. آهسته به دنبالشان رفتم. در خانه با هماهنگی من و آرتین باز گذاشته شده بود. فضای خانه کاملا تاریک بود و جز رقص نورها منبعی دیگر برای روشنایی نبود. به سختی می شد دخترها و پسرها را که با هم می رقصیدند تشخیص داد. دی جی سنگ تمام گذاشته بود. کف خانه با صدای بلند موزیک می لرزید. صدا باعث شده بود احساس کنم که چیزی درون قفسه ی سینه ام می کوبد. گوش هایم اول کمی درد گرفت. عقب ایستادم و سعی کردم از بین جمعیت پانی را زیرنظر بگیرم. می دیدم که دنبال هومن می گردند و از بعضی ها که کمتر مست نشان می دادند چیزی می پرسند. دختری جلو آمد و بازویم را کشید و خواست باهام برقصد. اصلا نمی شناختمش. فکر کردم باید از دوست های ساناز باشد. خواستم دختر را کنار بزنم ولی خیلی سمج بود. حواسم پرت شد و پانی را گم کردم. بلند در گوش دختر گفتم:بابا من صاحب مهمونی م. باید برم پیش دوست دخترم... ده دقیقه همین جا وایستا... برمی گردم که باهات برقصم.دختر را پیچاندم. از او فاصله گرفتم و در آن تاریکی دنبال پانی گشتم. کار زیاد سختی نبود. یک دقیقه ی بعد آن ها را دیدم که از پله ها بالا می رفتند... داشتند به سمت اتاق ها می رفتند. با سرعت از بین جمعیت رقصان گذشتم و پایین پله ها ایستادم. نمی دانستم باید بالا بروم یا نه. هنوز به این نتیجه نرسیده بودم که پانی باید من را ببیند یا نه. می دانستم در نهایت می فهمد که کار من بوده است ولی ترجیه می دادم آن شب من را نبیند. یکی دو تا از پله ها را بالا رفتم و با هیجان چشم به اتاق حشمت دوختم. دیگر پانی و باباش وارد اتاق شده بودند. آهسته از پله ها بالا رفتم. هنوز داشتم با خودم می جنگیدم. نمی توانستم تصمیم بگیرم که چی کار باید بکنم. نمی دانستم باید منتظر بمانم یا باید شاهد باشم.بالاخره وسوسه بر عقل پیروز شد و از پله ها بالا رفتم. آن قدر فضا تاریک بود که پله ها را نمی دیدم. بالاخره خودم را به اتاق رساندم. یواشکی نگاهی به داخل اتاق کردم. حشمت دست به سینه ایستاده بود و اخم کرده بود. هومن در حالی که پیراهنش را به تنش می کرد می گفت:پانی به خدا تو نمی دونی ماجرا چیه.تازه چشمم به پانی افتاد که روی تخت نشسته بود و گریه می کرد. بابای پانی که بالای سر دخترش ایستاده بود با عصبانیت گفت:کدوم ماجرا مرد حسابی؟ تازه عکس هاتون رو هم دیدیم.هومن اخم کرد و گفت:عکس ها؟حشمت نگاه سریعی به هومن کرد. فهمیدم احساس خطر کرده است. او به سرعت به سمت در آمد و از کنار من گذشت. من دنبالش رفتم و بازویش را گرفتم. بهش گفتم:برو یه جایی که جلوی چشمش نباشی... آفرین... کارت حرف نداشت.حشمت خیلی سر و حال به نظر نمی رسید. با خودم گفتم:حق داره ولی ظاهرا زیاد از لحاظ فیزیکی با هم پیش نرفتن... دست کم لباس حشمت که دست نخورده ست. می تونست بدتر از اینا باشه.این فکر را برای بعد گذاشتم. دوباره با هیجان به داخل اتاق نگاه کردم. پانی را دیدن که با گریه می گفت:بهم گفته بودن که تو آدم کثیفی هستی ولی من خر بهت اعتماد کردم... توی دانشگاه شنیده بودم که با دانشجوهای دیگه تیک می زنی ولی باور نکردم... احمق بودم... احمق! تازه شنیدم که توی دوبی هم برنامه هایی داشتی. دیگه می دونم که دروغ نیست... وقتی عکس ها رو دیدم نفسم بند اومد... تو بهم خیانت کردی می فهمی؟هومن پایین تخت روی زانویش نشست و گفت:عزیزم من درستش می کنم... بهم فرصت بده... جبرانش می کنم.پانی با این که از شدت گریه نفسش بند آمده بود جیغ زد:چرا سهم من از زندگی فقط فرصت دادن به آدمای کثافته؟ حالم و به هم می زنی هومن... من و تو که با یه نگاه عاشق نشدیم. به خاطر این که فکر می کردم آدم هستی می خواستم باهات زندگی کنم... الانم که گند همه چیز در اومده... هومن ولم کن. بذار به درد خودم بمیرم... تو هم برو سراغ هر دختری که خواستی.هومن که خیلی عصبی به نظر می رسید چنگی به موهایش زد و گفت:می دونم آدم سر به راهی نیستم ولی تو رو دوست دارم. بهتره این و بفهمی. می دونم هیچ وقت از فکر اون پسره بیرون نیومدی. خیانت فقط یه تماس فیزیکی نیست. خیانت حتی می تونه با فکر هم باشه. تو هم به من خیانت می کردی. فکر نکن که نمی دونم. تو با فکرت که همیشه پیشه اون آرسام لعنتی بود بهم خیانت می کردی. اگه می خواستی می تونستی من و آدم کنی ولی داری با خیال راحت کنار می کشی... انگار همیشه منتظر فرصت بودی که از شرم خلاص شی.... تو من و دوست نداشتی ولی من دوستت داشتم... هنوزم دارم. تو هم مثل من گذشته ی سیاهی داشتی ولی ما دو تا باهم گذشته مون و کنار گذاشته بودیم و می خواستیم زندگی آیندمون و کنار هم بسازیم.پانی با عصبانیت جیغ زد:گذشته؟ مثل این که یادت رفته همین الان ازت چی دیدم!هومن فریاد زد:برام پاپوش درست کردند... من به ملیسا گفتم که عکس نگیره ازمون ولی اون گوش نکرد. معلومه نقشه داشته... می خواسته من و جلوی تو لو بده.پانی که تمام اجزای صورتش دچار تیک های عصبی شده بود پوزخند وحشتناکی زد و گفت:ملیسا؟ منظورت حشمته؟ من می شناسمش... می دونم چی کاره ست... نمی خواد برام توضیح بدی. من فکر می کردم که دیگه سراغ این کارا نمی ره ولی اشتباه کردم... من همیشه در حال اشتباه کردنم. اگه تو با همچین زن هایی می گردی دیگه جایی برای بحث کردن نمی مونه.پانی سرش را گرفت. بابای پانی که از عصبانیت قرمز شده بود جلو آمد و گفت:دیگه بسه... اجازه نمی دم دخترم و بیشتر از این عذاب بدی. همه چیز تموم شد. بلند شو برو. منتظر چی هستی؟ تویی که دنبال دختربازی بودی برای چی می خواستی زن بگیری؟هومن از جایش بلند شد و گفت:من باهاتون حرف دارم. بهتره سعی نکنید که ازم فرار کنید. من پیداتون می کنم و حرفام و می زنم. من از زنم دست نمی کشم.در دل گفتم:پررو!دیگه وقت رفتنم رسیده بود. باید پنهان می شدم. از پله ها پایین رفتم. لحظه ای پایین پله ها مکث کردم و با چشم دنبال حشمت گشتم. در آن تاریکی کسی را نمی شد تشخیص داد. نور رقص نورها کافی نبود. از خانه بیرون آمدم. هوای تازه که به صورتم خورد نفس راحتی کشیدم. فضای داخل خانه خیلی خفه بود. آرتین در استفاده از بخار زیاده روی کرده بود. با خوشحالی به باغ نگاه کردم. درخت ها در آن تاریکی معلوم نبودند. آهسته از پله ها پایین رفتم. دیگر صدای موزیک برایم ناراحت کننده نبود... دیگر از چیزی ناراحت نبودم. من پانی را نجات داده بودم و همین برایم مهم بود. با این که صورت خیس از اشکش و حالت های عصبیش ناراحتم می کرد ولی از نتیجه ی کارم راضی بودم.ناگهان دستی شانه ام را گرفت. با سرعت برگشتم و هومن را دیدم که پشتم ایستاده بود. او با شک و تردید به صورتم زل زد. با ناباوری گفت:امیر؟ترجیه دادم که مثل آدم بدهای توی فیلم که در آخرین لحظات فیلم خودشان را لو می دهند و نقشه هایشان را رو می کنند، هویتم را فاش نکنم. لبخندی زدم و گفتم:آره!هومن پوزخندی زد. پلکش می پرید. فهمیدم برخلاف ظاهرش بی نهایت عصبانی است. فاصله ام را باهاش حفظ کردم. نمی خواستم کتک بخورم. او گفت:همچین بدم به نظر نمی رسی... معتاد بازی تو هم فیلم بود آره؟ به قیافه ت که نمی خوره معتاد باشی... همچین قیافه ی بدی هم نداری... خیلی هم خوب هستی.شانه بالا انداختم و با بی خیالی نگاهش کردم. هومن نگاه تهدیدآمیزی بهم کرد و گفت:بهتره به اون دختره ملیسا که اسم واقعیش یادم نیست بگی که بهتره دستم بهت نرسه... در ضمن! بدون که با بد کسی در افتادی. نشونت می دم... من هیچ کاری رو بی جواب نمی ذارم.او بهم تنه ی سختی زد و به سمت در رفت. پشت سرش شکلکی در آوردم.صبحانه ی مختصری خوردم و گوشی تلفن را برداشتم. از سه روز پیش که نقشه ام را اجرا کرده بودم احساس رهایی و آزادی داشتم. نمی دانستم هیجانم را چه طور باید کنترل کنم. تصمیم گرفتم که به بابام زنگ بزنم و حداقل با انرژیم به او هم انرژی بدهم. با شنیدن صدایش ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست و گفتم:سلام بابا! چه طوری؟ ما رو نمی بینی خوشی؟بابام خنده ی کوتاهی کرد. فهمیدم که خسته ست. او گفت:سلام. چه عجب! ظاهرا تو خیلی خوشی که قصد برگشتن نداری. چه طوری؟ چی کارا می کنی؟ اون جا چه خبر؟گفتم:من که خوبم. اینجا هم خبر خاصی نیست. همه چیز در امن و امانه. مامان خوبه؟ آروشا چه طوره؟بابا گفت:اونا هم خوبن. الان خونه نیستن. رفتن برای خرید. مامانت یه کم بهتره... البته روحیه ش رو می گم ولی خیلی چشم انتظارته. خل نشی اونجا بمونی ها! می دونی که مامانت تحملش رو نداره. آروشا هم که سرش به دوستاش و دانشگاه گرمه. راستی! این ترم و مرخصی گرفتی ولی ترم بعد رو می خوای چی کار کنی؟آهی کشیدم و گفتم:راستش نمی دونم فعلا بابا ولی بهت اطمینان می دم که من برمی گردم اونجا. زندگی من اونجاست... دانشگاه... خونواده... .بابا گفت:ولی دلت توی ایران گیره.لبخندی زدم و گفتم:راستش... من نیومده بودم که بین پانی و نامزدش رو به هم بزنم. نمی خواستم زندگیش رو خراب کنم. فقط باورم نمی شد که دیگه نسبت به من احساسی نداشته باشه... یه کم که گذشت فهمیدم که به خاطر اینکه ازش محافظت کنم باید یه اقداماتی بکنم. نامزدش زیاد آدم خوبی نبود... البته ماجراش طولانیه... بعدا برات تعریف می کنم. به هر حال اون و خونواده ش تشخیص دادن که بهتره از نامزدش جدا بشه. من تا قبل از این به این موضوع فکر نمی کردم که به دستش بیارم ولی الان نمی تونم به چیزی جز این فکر کنم.مکثی کردم و گفتم:متوجه منظورم که می شی بابا!... الو؟ بابا!متوجه شدم که تلفن خاموش است. با تعجب به گوشی نگاه کردم. فکر کردم شاید برق رفته باشد و تلفن خاموش شده باشد. چرخیدم و با تعجب به چراغ همیشه روشن آشپزخانه نگاه کردم. چراغ روشن ثابت می کرد که اشکال از برق نیست. سراغ بقیه ی تلفن های توی ساختمان رفتم. همه قطع بودند. صدای زنگ خوردن تلفن اتاق خودم را شنیدم. قلبم از شدت هیجان به سینه ام می کوبید. خط تلفن اتاق من با بقیه ی خانه فرق می کرد. در دل گفتم:چیزی نیست که! حتما بابا داره زنگ می زنه. جن که نداریم تو خونه.تلفن را برداشتم و گفتم:الو؟صدای ناآشنایی را شنیدم که جواب داد:پس آرسام تویی! فکر نمی کردم هیچ وقت سعادت آشنایی با تو نصیبم بشه. می دونی به چی فکر می کنم؟ به این که چه قدر دور ولی در واقعا چه نزدیک بودی.اخم کردم. فهمیدم هومن است. با خشونت پرسیدم:چی می خوای؟هومن گفت:دوست ندارم در موردش حرف بزنم. من مرد عملم! مثل خودت... دوست دارم نشونت بدم.پوزخندی زدم و گفتم:بچه می ترسونی؟ تلفن خونه م و قطع می کنی که بگی خیلی خطرناکی؟هومن گفت:بازی تازه شروع شده. صبر داشته باش! به جاهای قشنگش هم می رسیم.خواستم چیزی بگم که دیدم این خط هم قطع شده است. بی معطلی به سمت حیاط دویدم. پله ها را دو تا یکی پایین رفتم و در را باز کردم. کسی توی حیاط نبود. هر کسی که بود خیلی سریع توی حیاط آمده بود و خطوط تلفن را قطع کرده بود و بعد بیرون رفته بود. به دیوار بلند حیاط و در خیره شدم. خیلی بلندتر و صاف تر از آنی بود که کسی بتواند از آن بالا بیاید... وارد شدن بی اجازه به خانه ی ما کار هرکسی نبود.در را بستم و موبایلم را برداشتم. به بابا زنگ زدم و با بی حالی گفتم:سلام بابا! اینجا داره بارون می یاد و برق رفته. تلفن برای همین قطع شد. من بعدا بهت زنگ می زنم. باید ببینم حشمت کجا مونده.روی کاناپه نشستم و با خودم فکر کردم:من سه روز بی خودی ول گشتم و اون سه روز نقشه کشید... فهمید که کی م... حالا اونه که از من جلوتره.******باران که شروع به باریدن کرد برق ها رفت. اول ترسیدم. فکر کردم هومن باعث شده برق ها قطع شوند. وحشت کردم. سریع از خانه خارج شدم و وقتی دیدم هیچ برقی در کوچه روشن نیست خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و به خانه برگشتم. در دل گفتم:پس این حشمت کجا مونده؟ از صبح که رفته نیومده.آرزو می کردم که ای کاش ماهرخ و مش رجب زودتر برگردند. هوا تاریک شده بود و من نتوانسته بودم چراغ شارژی را پیدا کنم. با نور صفحه ی موبایلم رو به رویم را روشن کرده بودم. بعد از حرف هایی که هومن بهم زده بود فهمیده بودم که باید بیشتر حواسم را جمع کنم. حالا که نیاز داشتم بیشتر مراقب باشم برق رفته بود. آهی کشیدم و به صفحه ی موبایلم نگاه کردم. باطری در حال تمام شدن بود. در دل گفتم:هر وقت که نافرم نیاز به موبایل دارم شارژ نداره.تا موبایل را پایین آوردم زنگ خورد. شماره را نمی شناختم. در دل گفتم:همه ی اون چیزی که توی این تاریکی نیاز دارم یه پیام تهدیدآمیز دیگه از هومنه.با این حال جا نزدم. جواب دادم:بله؟از شنیدن صدای تماس گیرنده از جا پریدم و فریاد زدم:پانی!پانی گفت:آرسام من... من باید باهات حرف بزنم... توی این چند روز یه اتفاقایی افتاده... باید باهات صحبت کنم.دستم را روی قلبم که به شدت می کوبید فشار دادم و گفتم:باشه... باشه... چی شده؟پانی گفت:راستش! من... باید زودتر از این ها بهت زنگ می زدم ولی فرصت نشد. این چند روز خیلی بد بود. من... یه عذرخواهی بهت بدهکارم.ناگهان شارژ موبایلم تمام شد و گوشی خاموش شد. از عصبانیت بلند شدم و گوشی را روی زمین کوبیدم و فریاد زدم:لعنت به این شانس!در همان موقع صدای در را شنیدم و از جا پریدم. نور کمی تابید و چشمم را زد. پرسیدم:کی اونجاست؟صدای حشمت خیالم را راحت کرد:می خواستی کی باشه؟خوشبختانه موبایل او چراغ قوه داشت. او گفت:چرا چراغ شارژی رو روشن نکردی؟رویم را از نور برگرداندم و گفتم:بگیر اون ورتر اون لامصب رو! کورم کردی... پیداش نکردم.حشمت به سمت آشپزخانه رفت و من توی تاریکی تنها ماندم. بلند گفتم:پانی بهم زنگ زده بود. تا خواستیم حرف بزنیم شارژ موبایلم تموم شد.حشمت از توی آشپزخانه گفت:بیا با موبایل من بهش زنگ بزن.
گفتم:شماره ش رو ندارم.حشمت گفت:سیم کارتت رو بنداز توی گوشی من که اگه زنگ زد بفهمی.آهی کشیدم و به صدای ضعیف باران گوش سپردم. روی کاناپه نشستم و زانوهایم را بغل کردم. حشمت چراغ شارژی را پیدا کرد و آن را روشن کرد. آن را روی میز گذاشت و فضای هال کمی روشن شد. آهسته گفتم:دستت درد نکنه... نجاتم دادی.سرم را بلند کردم با دیدن صورتش از جا پریدم. پیشانیش شکافته بود و لبش ورم کرده بود. او روی صندلی نشست و بارانیش را در آورد. بدون هیچ حرفی گوشی موبایلش را به سمتم انداخت. گوشی کنار من افتاد ولی توجهی به آن نکردم. با صدایی که به زور در می آمد گفتم:چی شده؟ کی این بلا رو سرت اورده؟او سرش را بلند کرد و توانستم جزئیات بیشتری از صورتش را ببینم. پای چشمش کبود شده بود و ابرویش شکسته بود. از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. جلوی پایش زانو زدم و گفتم:بهم بگو!حشمت آهی کشید و گفت:صبح که داشتم می رفتم خرید متوجه شدم یه ماشین مرتب دنبالمه ولی مشکوک نشدم. فکر کردم به طور اتفاقی مسیرش با من یکی شده. جلوی پاساژ گشت وایستاده بود و چون آرایش داشتم ترسیدم که من و بگیرن. رفتم توی کوچه پس کوچه ها تا دور بزنم و از اون یکی در پاساژ برم تو. توی یکی از کوچه دوباره اون ماشین رو دیدم. داشتم یه نگاه از روی کنجکاوی بهش می انداختم که یکی دستمال گرفت جلوی دهنم و دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمم رو باز کردم دیدم که توی یه خونه ی خرابه م. شیشه ی پنجره ها شکسته بود و یه تیکه ای از سقف ریخته بود. کف خونه رو هم کثافت برداشته بود. فهمیدم از این خرابه هاییه که سال تا سال کسی توش پیدا نمی شه. اون مرتیکه ی گنده هم که من و گرفته بود رو به روم نشسته بود. دو سه تا جمله ی بی فایده گفتم... من و آزاد کن... بذار برم... از این جور حرف ها. اونم گفت باید صبر کنم که آقا بیاد. حاضرم شرط ببندم که منظورش هومن بوده. کسی جز اون با من خصومت شخصی نداره. خلاصه منم براش یه کم نقش یه دختر مظلوم و ضعیف و بازی کردم. خودم و وحشت زده نشون دادم و حسابی گریه کردم. بعد ازش خواستم دستم و باز کنه که برم دستشویی. تا دستم و باز کرد افتادم به جونش. من بزن اون بزن. بالاخره افتاد زمین و سرش خورد به دیوار. یه کم گیج شد منم در رفتم.ابرو بالا انداختم و گفتم:تو یه دونه مرد گنده رو زدی؟حشمت پوزخندی زد و گفت:تو همیشه من و دست کم می گیری. آرسام من از وقتی بچه بودم با پسرهای گنده تر از خودم درگیر می شدم. زندگی من اون موقع که آواره بودم این طوری بود که باید از خودم دفاع می کردم. توی بچه بالا شهری چی از خیابونایی می دونی که من توش بزرگ شدم؟ هر گوشه از اون خیابونا یه گرگ ایستاده بود و برام دندون تیز کرده بود. من هیچ وقت تسلیم نشدم... همیشه برنده شدم. چون توی یه درگیری که فقط قصدت فرار کردن باشه مهم نیست که هیکلت چه قدری باشه. مهم اینه که بدونی به کجا ضربه بزنی.ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:پس جای آروشا پیشت حسابی امن بوده.حشمت ابرو بالا انداخت و گفت:هرکسی که با من باشه جاش امنه.حشمت ادامه داد:وقتی اومدم بیرون دیدم که اون اطراف رو می شناسم. همون محله ای بود که آلونک خودم اونجا بود. برای همین تونستم سریعا خودم و برسونم اینجا... ولی آرسام این شروعشه. هومن دست بردار نیست. باید یه کاری بکنیم.روی زمین نشستم و ماجرای صبح را برایش تعریف کردم. حشمت ساکت ماند. داشت فکر می کرد. منم هم دوباره به صدای باران گوش دادم. هوا کاملا تاریک شده بود و نور سفید چراغ شارژی کمی چشم را اذیت می کرد. بالاخره حشمت به حرف آمد و گفت:ببین! همین الان سیم کارتت رو بذار توی گوشی من... باید همه چیز رو به پانی بگیم. باید براش تعریف کنیم. باید بهش هشدار بدیم که مراقب خودش باشه. نباید با پنهون کاری آتو دست هومن بدیم.سرم را پایین انداختم و گفتم:می دونم که تو راست می گی ولی آخه... می ترسم فکر کنه که هومن بی گناهه و ما وسوسه ش کردیم. می ترسم پشیمون بشه.حشمت گفت:قبول دارم که پانی خیلی دختر ساده ایه ولی فکر نکنم پشیمون بشه.پوزخندی زدم و گفتم:اون در مورد من این طور رفتار کرد. وقتی فهمید که همه ی حرف هام دروغ بود من و بخشید.حشمت گفت:خب آره! قبول دارم پانی یه کم زیادی بخشنده ست ولی ماجرای تو فرق می کرد. پانی عاشق تو بود. برای همین حساب تو با هومن جداست. توی ماجرای شما پای یه بچه هم در میون بود. برای همین پانی نمی تونست تو رو کلا بی خیال بشه. این ماجرای بچه باعث شد به هم نزدیک تر بشید و بعد اون فهمید که تو جدا پشیمونی. نمی تونم تضمین کنم که پانی هومن رو نبخشه ولی هیچ کدوم از ماها تا حالا نشنیدیم که پانی بگه که عاشق هومنه.سری تکان دادم. حق را به حشمت دادم. حشمت آهی کشید و گفت:این برقم که خیال اومدن نداره.او چشم هایش را بست و گفت:زنگ بزن و تمومش کن.می دانستم که بیشتر از این تحمل ندارد و نمی تواند صحبت کند. آن روز خیلی بهش سخت گذشته بود. حرف هایش را قبول داشتم ولی باز هم می ترسیدم. تحمل نداشتم که یک بار دیگر هم پانی را از دست بدهم. با این حال دل را به دریا زدم. از ساناز شماره ی جدید پانی را گرفتم و به او زنگ زدم. آرزو کردم ای کاش حشمت به جای دیگری به جز دهان من زل بزند. بعد از چند تا بوق پانی گوشی را برداشت. اجازه ی گله گذاری به پانی ندادم و گفتم:سلام پانی. ببخشید! شارژ موبایلم تموم شد و چون برقا رفته بود نتونستم شارژش کنم.پانی گفت:راستش اولش فکر کردم که تلفن رو قطع کردی و خیلی بهم برخورد. داشتم با خودم فکر می کردم که چرا باید همچین کاری کرده باشی که زنگ زدی.گفتم:به هر حال معذرت می خوام. می دونی که گوشی موبایل همیشه بد موقع شارژ خالی می کنه.پانی گفت:آره! کاملا باهات موافقم.صدایش بی نهایت محزون و غمگین به نظر می رسید. دلم برایش سوخت. می دانستم بعد از ضربه ای که از من خورده بود امیدش را به هومن بسته بود. حالا که هومن هم رفته بود افسرده شده بود. نگاهی به حشمت کردم و چون دیدم منتظر است مصمم شدم و گفتم:پانی من باید یه چیزی رو برات تعریف کنم. شاید بعدش از من متنفر بشی. فقط یه چیزی رو بهم بگو... راستشم بگو... می خوای از زندگی هومن بیرون بکشی؟پانی که تعجب کرده بود گفت:معلومه... من نمی تونم برای زندگی آینده ی خودم و بچه هام روی یه مرد خائن و دروغگو حساب باز کنم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:پس باید همه چیز و بدونی... فقط خواهش می کنم بهم اجازه بده که ماجرا رو برات کامل تعریف کنم.پانی که کمی نگران شده بود گفت:بگو آرسام... داری من و می ترسونی.آهی کشیدم و همه چیز را برایش تعریف کردم. همه ی خاطرات خواهر حشمت را برایش تعریف کردم. بهش گفتم که چه طور فهمیدم که هومن آدم درستی نیست. از نقشه ام برایش گفتم. فداکاری های حشمت را برایش تشریح کردم و در آخر گفتم:منظورم اینه که درسته که همه ی اینا پاپوش بوده ولی من فقط می خواستم شخصیت حقیقی هومن رو بهت نشون بدم. زمان نداشتم که رابطه ش با یه دختر دیگه رو کشف کنم و بهت نشون بدم. پس مجبور شدم یه رابطه بسازم. مجبور شدم این نقشه رو بکشم... پانی من می دونم که به تو خیلی بد کردم و خیلی عوضی بودم ولی باور کن این کار رو نکردم که تو رو به دست بیارم. فقط نمی تونستم بشینم و تباهیت رو ببینم... تحملش رو ندارم. می فهمی؟ مهمترین چیز برای من خوشحالی تو اِ. شاید عذاب بکشم که ازت دور باشم ولی اگه بفهمم تو داری عذاب می کشی نابود می شم... اگه گذاشتم رفتم آمریکا برای این بود که تشخیص دادم که اگه در پناه خونواده ت باشی بهتره. می دونم که خیلی ناراحتت کردم که تنهات گذاشتم ولی این به نفعت بود. توی مملکت ما یه دختر هفده ساله با یه بچه ی کوچیک به هیچ جا نمی رسه. من نمی خواستم با خودخواهیم تو رو اذیت کنم و زندگیت و خراب تر کنم. نمی خواستم شانس زندگی بهتر رو ازت بگیرم... من و تو خیلی حرفا داریم که بزنیم ولی نمی دونم چرا هیچ وقت مناسبی برای زدن این حرفا پیش نمی یاد.پانی که گیج به نظر می رسید گفت:آرسام من... نمی دونم چی بگم... واقعا گیج شدم... انتظار نداشتم که تو هم توی این کار نقش داشته باشی.پانی سکوت کردم. من هم ساکت شدم و اجازه دادم که این موضوع را پیش خودش بررسی کند. می توانستم صدای نفس کشیدن های عمیقش را بشنوم. می فهمیدم که سعی می کند خودش را آرام کند. متوجه بودم که دوست ندارد من پریشانیش را بفهمم. ازم خجالت می کشید. می فهمیدم که به خاطر برخوردی که چند وقت پیش با هم داشتیم عذاب وجدان دارد. کمی صبر کردم تا آرام تر شود. بعد گفتم:پانی به خاطر خودت این کار رو کردم... بهت گفته بودم که هومن آدم درستی نیست ولی تو نسبت به من جبهه گرفته بودی و فکر می کردی دارم بازم فیلم بازی می کنم... البته حق با تو اِ. ماجرای من مثل ماجرای چوپان دروغگو اِ. منم چاره ای نداشتم جز این که این جوری تو رو متوجه اشتباهت کنم.پانی که صدایش می لرزید گفت:می دونم که نیتت خیر بوده ولی... من به زمان نیاز دارم که بتونم این و هضم کنم... یعنی... یعنی... یعنی ممکنه هومن بی گناه باشه و فقط این بار وسوسه شده باشه؟در دل گفتم:وای خدا! این دختر چرا این قدر ساده س؟گفتم:من که ماجرای خواهر حشمت و برات تعریف کردم. می خواستم بهت نشون بدم که هومن از گذشته تا حالا خیلی تغییر نکرده. هنوز هم همون آدمه. به نظر می رسه اصرارم داشته باشه که همون آدم باقی بمونه.پانی گفت:وای خدای من! هومن خیلی دوبی می رفت... یعنی تمام مدت... واقعا که خیلی پست و کثیفه. من فکر می کردم که خیلی از خود گذشته ست که من و اون شکلی قبول کرده ولی... بابام در موردش تحقیق کرده بود ولی چیز بدی در موردش نشنیده بود. معلومه خیلی حواسش بوده که ما سراغ کی می ریم و تحقیق می کنیم. آرسام! من خیلی نگرانم. نکنه بلایی سرمون بیاره... هومن خیلی کینه ایه.من گفتم:یکی از دلایلی که بهت زنگ زدم این بود که بهت هشدار بدم و بگم که مواظب باشی. سعی کن فعلا از من فاصله بگیری. اون من و تهدید کرده.پانی با صدای بلندی گفت:چی؟من گفتم:آروم باش. من می تونم مواظب خودم باشم. فقط دارم بهت می گم که خیلی باید مراقب باشی و به مامان و بابات هم بگو که در جریان باشن.پانی خنده ی تمسخرآمیزی سر داد و گفت:بابام خیلی دلش می خواد که ازت متنفر باشه ولی وقتی این اتفاق افتاد دور از چشم من به مامانم می گه که حق با تو بود و نباید باهات اون طوری رفتار می کردن.من گفتم:حالا صدات چرا این قدر گرفته؟پانی گفت:بعد سه روز گریه زاری بهت زنگ زدم. از همون شب تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم ولی این قدر حالم بد بود که نشد. امروز آروم تر بودم.چیزی نگفتم. ناراحت شده بودم. می دانستم که او حال خیلی بدی دارد ولی تنها راه چاره زمان بود.پانی آهسته گفت:حشمت نباید این کار رو می کرد... من اون شب فکر کردم اونه که بهم خیانت کرده ولی الان... معنی کارش رو می فهمم. نباید این طوری... .او حرفش را نصفه گذاشت. من گفتم:من خودم هم نمی دونم چرا این کار رو کرده.پانی گفت:من می دونم... ولی کارش درست نبود. من ارزش این ریسک و نداشتم. نباید این طوری جبران می کرد.من پرسیدم:چیو؟پانی گفت:باشه برای بعد... بابام اومد. من دیگه باید برم.******کوله پشتی را روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم. منشی صدایم زد:آقای ارجمند!برگشتم و گفتم:آرتین کارم داره؟ یادم رفته بود... خوبه ده دقیقه پیش بهم گفته بود!با عجله به سمت دفتر آرتین رفتم. در را باز کردم و گفتم:ببخشید آرتین... پاک یادم رفته بود که می خواستی من و ببینی. این چند روز خیلی حواسم پرت بود.آرتین از پشت عینک نزدیک بینش بهم نگاه کرد و لبخندی زد. در دل گفتم:با این عینک عین بچه مثبت ها شده.سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم. آرتین به صندلی اش تکیه داد و گفت:پس دو روز مرخصی هم نتونست حالت و جا بیاره.خواستم چیزی بهش بگویم که چشمم به باربد افتاد. دهانم که باز مانده بود را بستم و بی اختیار چشم غره ای بهش رفتم. باربد کنار ساناز نشسته بود و به من خیره شده بود. با ناباوری گفتم:تو!... اینجا؟... اینجا چی کار می کنی؟با خشم به طرف آرتین برگشتم و گفتم:ماجرا چیه؟نگاهم به آرتین چنان خشمناک بود که آرتین تحمل نکرد و سرش را پایین انداخت. با نگاهم صد تا فحش و ناسزا روانه اش کردم. ساناز به جای آرتین جواب داد:راستش باربد می خواست باهات صحبت کنه ولی نمی خواست طرف خونه تون بیاد.اخم کردم و رو به باربد گفتم:حالا چرا این قدر نجیب شدی که نمی خوای سراغ خونمون بیای؟باربد پا روی پا انداخت و لبه ی راست کت سورمه ایش را روی لبه ی چپ انداخت و تی شرت اسپرت مشکی رنگش را پنهان کرد. ژستش حالم را به می زد. با نفرت از او چشم برداشتم و ترجیه دادم به کفش های مشکی براقش نگاه کنم. او گفت:موضوع این نیست. هومن خونه تون رو زیر نظر گرفته و منم نمی خوام اون طرفا آفتابی بشم. اگه بفهمه که تو رو می شناسم دیگه نمی تونم کمکت کنم.ابرو بالا انداختم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:مگه الان می تونی؟باربد گفت:ببین آرسام! من یه چیزهایی می دونم. هومن برات نقشه کشیده. می تونم بفهمم که قراره واقعا برای تو و اون دوستت که توی خونه ت قایمش کردی دردسر درست کنه. بهتره سریعا میدون و خالی کنی. به فکر این که با هومن در بیفتی نباش. هومن تا حالا این نقشه ها رو روی ده نفر اجرا کرده. اون خیلی کینه ایه و گذشت و بخشش نداره. در جریان یکی از این نقشه هاش بودم. یه دختری بود که با هومن دوست شده بود ولی فقط می خواست هومن و تیغ بزنه. این قدر از آدم های هومن کتک خورد که از ریخت و قیافه افتاد. یه مرده بود که وکیل بود و با بابای هومن در افتاد. حتی باعث شد پای بابای هومن به زندان باز بشه. وکیله داشت دست این خونواده رو رو می کرد. هومن براش نقشه کشید و پای طرف وسط یه ماجرای ساختگی کشید. اون وکیله الان به جرم قتلی که انجام نداده زندانه. هومن براش پاپوش درست کرد... آرسام! بازی کثیف هومن شروع شده و این قدر قاطی کرده که واقعا قصد داره با تمام قدرت له ت کنه. اون پانی رو دوست داشت... به روش خودش دوستش داشت. شاید کاری که کردی به نظر خودت حق بود ولی هومن و عصبانی کردی... اگه پانی رو می خوای سریعا کارات و درست کن و با خودت ببرش آمریکا. هومن دست بردار نیست ها! بهتره حواست و جمع کنی. از میدون به در کردن تو و اون دوستت که اینجا بی کس و کارید خیلی آسونه.گفتم:مثلا می خواد چی کار کنه که برای من مشکل ایجاد کنه؟ می خواد من و بکشه؟باربد گفت:نمی دونم دقیقا چی می خواد ولی می دونم که درگیر شدن توی این مسئله اصلا به نفعت نیست. دفعه ی پیش دوستت خیلی شانس اورد که هومن یه نفر رو براش فرستاده بود. اون و دست کم گرفته بود ولی الان دیگه می دونه با کی طرفه.با تعجب سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم و پرسیدم:تو این چیزها رو از کجا می دونی؟باربد شانه بالا انداخت و گفت:بهت که گفتم! من و هومن آشناییم. راستش دیشب خونشون بودیم. وقتی که بهش زنگ زدند و خبر فرار کردن دوستت و دادن، توی اتاقش بودم. چیز زیادی دستگیرم نشد ولی بعدش هومن یه کوچولو در مورد این مشکل کوچولو باهام درد و دل کرد. فقط این قدری بهم گفت که بفهمم تو توی بد خطری هستی. بعدش که اومدم اینجا هم آرتین یه چیزهایی بهم گفت. ببین! هومن هم برای خلاف کاری آدم داره هم برای کارای قانونیش پارتی داره. فکر نکن با شکایت کردن و این جور حرف ها کارت پیش می ره. بابای هومن خیلی آشنا زیاد دار. تا حالا صد تا پرونده براشون درست شده که صد در صد براشون دردسر بوده ولی با پول دادن به وکیل و قاضی و با پارتی بازی از زیرش در رفتن. باباش خیلی پولدارتر از حد تصورته. برای پسرش هم خوب خرج می کنه. این رو گفتم که هوس نکنی ازش شکایت کنی. این جوری فقط خودت و ضایع می کنی. از اون گذشته بهتره بدونی که با فیلم بازی کردن هات نمی تونی کاری از پیش ببری. چون که الان شدیدا تحت نظری و اونم هر لحظه فشار رو بهت بیشتر می کنه. اونم بلده نقشه بکشه. آرسام این یه بازیه که تو شروعش کردی و فکر کردی که توش برنده ای ولی نمی دونستی که حریفت چه قدر قدره. تو بازنده ی این بازی هستی و فقط یه یه شانس داری. شانست هم اقامتت توی آمریکاست. اگه بری نمی تونه دنبالت بیاد. خیلی کار می بره که بتونه خودش رو به اون جا برسونه.پوزخندی زدم و گفتم:اگه پولداره در آمریکا به روش بازه. هزار تا راه وجود داره که اقامت اونجا رو به دست بیاره.باربد گفت:می دونم ولی هومن توی آمریکا امکانات و نفوذی رو که توی ایران و دوبی داره رو نداره.سر تکان دادم و به تمسخر گفتم:خیلی خب! تو می تونی بری. رسالتت و انجام دادی.باربد از جایش بلند شد و گفت:همه چیز و به شوخی می گیری... به هر حال از من گفتن بود.باربد خداحافظی کرد و رفت. چشم از در بسته برداشتم و رو به آرتین کردم. گفتم:برای چی راهش دادی؟ساناز گفت:بسه آرسام! من کاملا بهت حق می دم که جبهه بگیری و حرفاش و باور نکنی ولی حرفای باربد منطقی بود. ما که هومن و می شناسیم و می دونیم که چه نفوذی داره. باید سریعا از ایران بری.من نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:نمی دونم چرا نمی ذارید این بازی ادامه پیدا کنه. چرا همتون این قدر ترسیدید؟ مگه هومن چی کار کرده؟ واقعا فکر می کنید من آخرش می بازم؟آرتین سرش را تکان داد و گفت:بحث برد و باخت نیست... ببین! ما چرا اینجاییم؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ همه ش به خاطر این بود که می خواستی انتقام علی رو بگیری. آرسام! متوجه نشدی که آخر انتقام گرفتن هیچی نیست؟ هومن هم مثل تو اهل بازیه. تا کی می خواهید به جون هم بیفتید و انتقام بگیرید؟ پس کی می خوای زندگی کنی؟ یه نگاه به زندگی خودت بکن! آرسام بس کن دیگه. به فکر زندگیت باش. زندگی تو توی ایران تموم شده. تو که خودتم قبول داری باید بری آمریکا. خونواده ت اونجان. تازه دانشگاهت هم هست. یادم نمی یاد که برای موندن توی ایران نقشه کشیده باشی. با بابای پانی صحبت کن و با هم از اینجا برید. این طوری هم امنیت بیشتری دارید هم می رید سر زندگیتون. این کاریه که در هر صورت باید انجام بشه. پس لطف کن و قبل از اینکه هومن یه اقدام جدی بکنه این کار رو تموم کن. به خدا از این استرس و اضطراب هم در می یای.ساناز اخم کرد و گفت:حشمت چی؟ یادتون رفته که اون بدون هیچ چشم داشتی چه قدر کمکمون کرده؟ نباید نامرد باشیم و تنهاش بذاریم.دستی به صورتم کشیدم و گفتم:تو راست می گی... قضیه ی حشمت هم هست. اون از همه بیشتر توی خطره. تازه خونواده ی پانی هم ممکنه مخالف باشن. باباش از من متنفره.آرتین گفت:شاید بعد این قضیه یه کم دیدشون عوض شده باشه. دیگه باید بفهمن که دخترشون هم شانس این رو که توی ایران ازدواج بی دردسری بکنه رو نداره.ساناز دست به سینه زد و گفت:کی گفته؟آرتین با بی حوصلگی گفت:ببین ساناز الان وقت بحث کردن در این مورد نیست. منم مثل تو موافقم که این طرز فکر درست نیست ولی همینه که هست. من و تو نمی تونیم با یه روز بحث کردن این سنت رو عوض کنیم. باید واقع بین باشیم. الان وقت این صحبت ها نیست.آرتین آهی کشید و ادامه داد:با این حال من اصلا متوجه نمی شم که حشمت چه طوری حاضر شد این کار رو بکنه. فکر نمی کنم پانی دیگه بتونه دید خوبی نسبت بهش داشته باشه.پوزخندی زدم و گفتم:امیدوارم قضیه عشق و عاشقی نباشه.ساناز اخم کرد و گفت:خیلی خری که فکر می کنی همه ی مسائل دنیا به عشق و عاشقی مربوطه. ببین آرسام! حشمت همیشه توی زندگیش برای آدم های کوچیک تر از خودش فداکاری کرده. شاید این طور احساس زندگی می کنه. اول به خواهرش رسیدگی کرد و بعد به آورشا و حالا هم به پانی. این چیزیه که اون به امیدش زندگی می کنه. مطمئن باش به خاطر شغلی که توی گذشته داشته خودش بیشتر از هرکس دیگه ای عذاب کشیده. اون درس نخونده و الان بیکاره. قبلا شغل کثیفی داشته و خونواده ی درست و حسابی هم نداره. این دختر هیچ هدف و امیدی برای زندگی نداره. با این فداکاری ها زندگیش معنی پیدا می کنه. حس می کنه به دنیا اومده که از دخترهایی که همسن خواهر کوچیکش هستن مراقبت کنه.سرم درد گرفته بود. چشم هایم را بستم و با یک دست سرم را گرفتم و گفتم:نمی دونم والا... شاید حق با تو باشه. به نظر من پانی نمی تونه کاملا اون و بی تقصیر بدونه.ساناز شانه بالا انداخت و گفت:منم همین نظر رو دارم. به هر حال تا آخر عمرش اون صحنه ای که از هومن و حشمت دیده جلوی چشمشه.آرتین از پشت میز بلند شد و گفت:آرسام! این حرفا رو ولش کن. الان باید در مورد کارهای هومن صحبت کنیم.دست هایم را بالا آوردم و مانع از ادامه ی صحبتش شدم و گفتم:بهترین کاری که تو و ساناز می تونید بکنید اینه که از این قضیه دور بمونید. هومن نباید بفهمه که پای شما هم گیر بوده.نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:من دیگه باید برم. حشمت توی خونه تنهاست و براش نگرانم. خدا رو شکر فردا ماهرخ برمی گرده. اون که باشه خیلی بهتره.از آن دو خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشین شدم ولی آن را روشن نکردم. فکرم مشغول حرف هایی بود که باربد زده بود. بدون این که بخواهم نگران شده بودم. ته دلم می دانستم که قدرت مقابله با هومن را ندارم. بدون پشتوانه ی مالی کار زیادی ازم بر نمی آمد. آن روز بود که کشف کردم آن مرد نقاب دار بدجوری به بابای پولدارش متکی بود.
رمان نقاب عشق(29)نگاهی به گل های رز سفید انداختم. تضاد عجیبی با سنگ قبر مشکی رنگ داشت. آن قدر روی زمین نشسته بودم که احساس می کردم پاهایم خواب رفته است. آهی کشیدم و به سنگ قبر علی نگاه کردم. یاد دوران خوش کودکی برایم زنده شده بود. به بهترین دوستی که داشتم فکر کردم. یادم آمد که چه طور همه ی بازی ها از این سنگ قبر آغاز شد. پوزخندی زدم. به عجول بودن و سنگدل بودنم فکر کردم. چه بازی مسخره ای را راه انداخته بودم. ای کاش زودتر متوجه شخصیت خاص پانی می شدم و به جای اذیت کردنش، بهش عشق می ورزیدم... افسوس که همه این فکرها بی فایده بود.احساس کردم که شخصی کنارم ایستاد. اول به حضورش توجهی نکردم ولی بعد به کفش های مارک دار اسپرتش شدم. با کنجکاوی سرم را بلند کردم و چشمم به هومن افتاد. از جا پریدم. هومن خندید و گفت:ترسوندمت؟ پس فهمیدی که باید ازم بترسی. آفرین پسر خوب و عاقل ولی دیگه دیر شده. کاری و که نباید کردی. دختری که دوستش داشتم و ازم گرفتی.پوزخندی زدم و از جایم بلند شدم. پایم تا بالای رانم خواب رفته بود. نمی توانستم درست روی پایم بایستم. هومن دوباره خندید و گفت:چه شل و ول هم هستی. چه جوری پانی تو رو به من ترجیه داد؟ چه جوری تونستی مخش و بزنی؟... البته... صورتت و دوست دارم... خوش قیافه ای.گفتم:تقصیر خودت بود که از دستش دادی. هیچکس به جز خودت مقصر نیست.هومن شانه بالا انداخت و گفت:این که تو چی فکر می کنی مهم نیست. مهم اینه که تا حالت و نگیرم آروم نمی شم.گفتم:خیلی خب! حرف های تکراری نزن. یه بار زنگ زدی. تهدید کردی بس بود. مثلا ترسیدم.هومن یک قدم به سمتم برداشت و گفت:پات و از زندگی پانی بیرون بکش وگرنه بد می بینی. پانی مال منه. مهم نیست که من و جلوش خراب کردی. من دوباره به دستش می یارم.پشتم را بهش کردم و گفتم:هر کاری دوست داری بکن. منم دوست دارم علاف شدن تو رو ببینم. دل پانی پیش منه و این یه حقیقته که نمی تونی هیچ جوری عوضش کنی.بهش مهلت ندادم که حرفی بزند. با گام هایی بلند به سمت ماشینم رفتم. سوار شدم و با سرعت به راه افتادم. ناخودآگاه از آینه به عقب نگاه می کردم. انتظار داشتم که ماشینی را ببینم که تعقیبم می کند. هر چند که چیزی نیافتم. ذر همان موقع پانی بهم زنگ زد. بدون این که سرعت ماشین را کم کنم، جواب دادم:جانم؟صدای وحشت زده ی پانی باعث شد که یک دفعه بزنم روی ترمز. صدای بوق ماشین های پشت سرم بلند شد. پانی گفت:آرسام؟ کجایی؟... آرسام... من... .بلند گفتم:الو؟ پانی؟ چی شده؟نفسش بالا نمی آمد و نمی توانست حرف بزند. گفتم:آروم باش. چند تا نفس عمیق بکش. من فرار نمی کنم. آروم که شدی بگو منم گوش می کنم.پانی یک دقیقه مکث کرد. صدای نفس هایش در تلفن پیچید. وقتی شروع به حرف زدن کرد کمی آرام تر شده بود. او گفت:آرسام من چی کار کنم؟ هومن زده به مامانم.فریاد زدم:چی؟پانی شروع کرد به گریه کردن و گفت:مامانم رفته بود خونه شون... داشته با مامان هومن صحبت می کرده که دعواشون شده... وقتی از خونه بیرون اومده هومن با ماشین زیرش کرده.با تعجب گفتم:آخه برای چی؟... چه قدر این بشر عوضیه.پانی هق هق کنان گفت:اون دیوونه ست... زنگ زد بهم و گفت که اگه بخوام ترکش کنم دفعه ی بعد یه جوری مامانم و زیر می کنه که دیگه از جاش بلند نشه... من باید چی کار کنم؟ من می ترسم... اگه موضوع در مورد خودم بود این قدر نگران نمی شدم... ولی ماجرا سر مامانمه.دستی به صورتم کشیدم و گفتم:پانی باور کن نمی دونستم آخر و عاقبتش این می شه. من نمی خواستم توی خطر بندازمت. فکر می کردم دارم نجاتت می دم. فکر نمی کردم که با این کارم همه چیز خراب بشه. دوباره حماقت کردم.پانی که آرام تر شده بود گفت:دیوونه شدی؟ من ناراحت نیستم که این کار رو کردی. تو من و نجات دادی. من که نمی تونستم با همچین آدمی یه عمر زندگی کنم... راستش... من واقعا از هومن شناخت کافی نداشتم. مراسم خواستگاری هم به سبک سنتی بود. همین که مامانم اینا فهمیدن که هومن پسریه که تحصیل کرده ست و وضعش خوبه و از همه مهمتر من و این شکلی قبول می کنه جواب مثبت دادم. بابام هم برای تحقیق کردن رفت. دیدی که! هومن خیلی راحت پیش بینی کرد که بابام سراغ کیا می ره و متقاعدشون کرد که چیزی نگن... شایدم اصلا چیزی نمی دونستن. مثلا از یه سری از استادهای دانشگاه پرسید و از در و همسایه. همه شون کسایی بودند که چشمشون هر روز توی چشم هومن بود. اگه می دونستن هم راستش و نمی گفتن... حالا هم من افسرده نشدم... من اصلا عاشق هومن نبودم که افسرده بشم. من فقط بهش عادت داشتم... می دونی! خیلی از آدم ها فرق بین عادت و عشق و تشخیص نمی دن... من می دونم که فقط بهش عادت داشتم... بهش تکیه کرده بودم. مسلما حالا که تکیه گاهم رفته ناراحتم ولی ته دلم از شانسی که اوردم هم خوشحالم... راستش... از برگشتن پیش تو هم خیلی خوشحالم... اون قدر خوشحالم که ناراحتیم بابت هومن خیلی به چشم نمی یاد. از وقتی فهمیدم که از آمریکا برگشتی بی تاب شده بودم... خود هومن هم فهمیده بود و خیلی حسودی می کرد... آرسام من خیلی نگرانم... نمی دونم کی همه چی درست می شه... کی من آرامش پیدا می کنم؟قبل از این که دوباره بغض کند گفتم:نگران نباش... همه چی درست می شه.پانی وسط حرفم پرید و گفت:چی چی و درست می شه؟ هومن تا جفتمون و نکشه ول نمی کنه.من گفتم:آروم باش... یه چیزی گفتم که مثلا از نگرانی درت بیارم... الان کجایی؟ بیمارستانی؟پانی آهی کشید و گفت:نه... خونه خاله م ام. خاله م من و فرستاد خونه.من گفتم:خیلی خب! ببین پانی! باید از هومن شکایت کنید.پانی گفت:می دونم. بابام هم الان دنبال همین کاره. می دونی که وکیله! یه خانومی هم شاهد بوده که هومن به مامانم زده. بابام به محض این که مطمئن شد مامانم حالش خوبه رفت دنبال این قضیه... من هم به جای خونه ی خودمون اومدم خونه ی خاله م. می ترسیدم توی خونه ی خودمون تنها باشم. آرسام! تو تنها کسی هستی که می تونی یه کاری بکنی. خواهش می کنم یه فکری بکن!به ساعتم نگاه کردم. هفت شده بود. خیلی دیر کرده بودم. سرعت ماشین را بیشتر کردم. دلم برای حشمت و ماهرخ شور می زد. هیچ وقت آنها را تا آن وقت تنها نمی گذاشتم. به خانه که رسیدم با عجله در را باز کردم و داخل شدم. چشمم که به چهره ی رنگ پریده ی حشمت و ماهرخ افتاد فهمیدم که نگرانی هایم بیهوده نبوده است. ماهرخ به سمتم آمد و گفت:خوب شد اومدید آقا! شما نبودید دزد اومد.اخم کردم و گفتم:دزد؟با تعجب به حشمت نگاه کردم. حشمت نگاه معنا داری بهم کرد و گفت:آره! بهتره یه سری به اتاقت بزنی و ببینی چیزی کم شده یا نه.فهمیدم که ماجرا چیز دیگری بوده است. با حشمت به اتاقم رفتم. در را بستم و پرسیدم:جریان چیه؟حشمت گفت:آدم های هومن اومده بودند. از در حیاط بالا رفتند و سعی کردند در ورودی خونه رو بشکنند.قلبم در سینه فرو ریخت. با وحشت به چشم های وحشی حشمت نگاه کردم که برق خشم آنها را تیره تر از همیشه کرده بود. حشمت ادامه داد:من و ماهرخ میز و هل دادیم و پشت در گذاشتیم. سعی کردیم جلوشون رو بگیریم. چون در خیلی سنگین بود نتونستن بیان تو. آرسام باورت نمی شه! شیشه ی پنجره رو شکوندن و اومدن تو.با تعجب گفتم:پنجره ها که حفاظ داره.حشمت پوزخندی زد و گفت:پنجره های طبقه ی اول بله! ولی پنجره اتاق خوابا نه!تقریبا فریاد زدم:از اتاقا اومدن؟حشمت سری تکان داد و گفت:از اتاق مامانت اینا. شیشه رو شکستن و اومدن تو.چنگی به موهایم زدم و گفتم:ولی چه طوری؟ چه طوری از دیوار بالا اومدن؟حشمت روی تختم نشست و گفت:من ندیدم چه طوری این کار رو کردن ولی کاملا معلوم شد که با کی طرفیم. این آدما یه مشت دزد معمولی نبودن. تعلیم دیده بودن.گفتم:مطمئنی این طوری اومدند؟حشمت گفت:آره بابا! همسایه دیدشون. زنگ زد به پلیس ولی پلیس وقتی رسید که رفته بودند. آخه اومده بودند دنبال تو... قمه داشتند... وقتی پیدات نکردند رفتند. می خوای بری کلانتری؟ باید شکایت کنیم.گفتم:فکر نمی کنم پلیس بتونه کاری بکنه... اگه این قدر بدون ترس می ریزن توی خونه مون یعنی مشکلشون و با پلیس حل کرده اند... انگار حرف های باربد راسته.حشمت آب دهانش را قورت داد و گفت:آرسام باید هر چه سریع تر یه کاری بکنیم.گیج شده بودم. شانه بالا انداختم و گفتم:آخه چی کار کنیم؟حشمت نفس عمیقی کشید و گفت:فرار کنیم.******جمعه بود و من داشتم با آروشا چت می کردم که پانی بهم زنگ زد. لبخندزنان جواب دادم. پانی زیاد سرحال به نظر نمی رسید. بعد از احوال پرسی های معمولی گفت:می شه ببینمت؟ بابام باهات کار داره.گفتم:ام... باشه... خب فکر کنم نمی شه شما بیاید اینجا. هومن اینجا رو زیر نظر داره. من بیام اونجا؟پانی گفت:باشه بیا... فقط می شه زود بیای؟ بابام کار داره. زیاد وقت نداره.گفتم:باشه. تا نیم ساعت دیگه اونجام.سریعا با آروشا خداحافظی کردم و لباس پوشیدم. برای دوش گرفتن وقت نداشتم. خیلی روی لباس پوشیدنم دقت نکردم. وارد هال که شدم حشمت را دیدم که داشت کتاب می خواند. بهش گفتم که کجا می روم. بعد گفتم:مواظب خودت و ماهرخ و خونه و اینا باش.حشمت سعی کرد خودش را خونسرد نشان بدهد و گفت:باشه. من بهتر از تو می تونم مراقب همه چی باشم.به حرفش خندیدم و از خانه بیرون رفتم. مش رجب را دیدم که داشت حیاط را جارو می کرد. به سمتش رفتم و جارو را از دستش گرفتم و گفتم:جارو کشیدن وظیفه ی تو نیست. با این کمردردت چرا این کار رو می کنی؟... من می رم بیرون. مواظب خودت و خانوما باش.سوار ماشین شدم و از خانه خارج شدم. لحظه ای برگشتم و با نگرانی خانه را نگاه کردم. در دل گفتم:حشمت هست دیگه... می تونه مراقب همه چی باشه.به موقع به خانه ی پانی رسیدم. وارد آسانسور که شدم نگاهی به لباس هایم کردم. بلیز مشکی رنگم کمی چروک بود. با نارضایتی چشم از آن برداشتم و موهایم را در آینه مرتب کردم.بابای پانی در را باز کرد. متوجه شدم که نگاهش دیگر آن طور خصمانه نیست. او گفت:سلام. بفرمایید.از این که دیدم رفتار محترمانه ای را در پیش گرفته خوشحال شدم. او کاملا رسمی لباس پوشیده بود و احتمالا آماده بود که بیرون برود. پشت سرش پانی ایستاده بود. پانی یک بلیز یقه اسکی مشکی با شلوار لی سفید پوشیده بود و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. با دیدن او ناخواسته لبخندی بر لبم نشست. او هم جواب لبخندم را داد. بابای پانی سرفه ای مصنوعی کرد. پانی سرش را پایین انداخت و من هم رویم را برگرداندم. بابای پانی به مبل اشاره کرد و گفت:بفرمایید.من نشستم و پانی برایم چای آورد. او کمی دورتر از ما نشست و سرش را پایین انداخت. برایم سخت بود که نسبت به او بی توجه باشم. سعی کردم بهش نگاه نکنم. قلبم چنان محکم در سینه می زد که می ترسیدم بابای پانی صدای آن را بشنود. در دل گفتم:درست عین دخترهای چهارده ساله شدم.بابای پانی صدایش را صاف کرد و گفت:خب من زیاد وقت ندارم... باید برم دنبال کارام. نمی دونم خبر داری یا نه... من از هومن شکایت کردم ولی... خبرهای خیلی خوبی ندارم. ما یه شاهد داشتیم که خیلی روی کمکش حساب می کردیم ولی... راستش آدم های میرشفیعی رفتند محل کار اون خانوم و تهدیدش کردند که اگه دخالت کنه از کار بی کارش می کنند... اون خانومم ترسیده و دیگه حاضر نیست که شهادت بده.سرم را با تاسف تکان دادم. بابای پانی پا روی پا انداخت و آهی کشید. ادامه داد:این چند وقته که با همکارام دنبال رسیدگی به این شکایت بودم فهمیدم که با کی طرفیم. قبلا چیزی در موردشون نشنیده بودم ولی همکارام می شناختنشون... می گفتند که هر پرونده ای که به این خانواده مربوطه به بن بست می رسه. مثل این که به طرز گسترده ای هم توی کارهای خلاف اند... قاچاق و اینا... می دونم تو قبلا همه ی اینا رو به من و خونواده م گفته بودی ولی ما... خب... من ازت کینه به دل گرفته بودم. به خاطر ماجراری پانی... می دونی که مسئله ی کوچیکی نیست. پانی می گه که یه خواهر همسنش داری. پس مطمئنم که متوجه می شی که چی می گم.گفتم:بله... من واقعا درک می کنم. من چند سال پیش اشتباه بزرگی کردم... این قضیه هم کاملا تقصیر من بود و پانی واقعا خطایی نکرده. من تا ابد مدیون شما می مونم.بابای پانی سری تکان داد و گفت:هیچ دینی در کار نیست... تو خیلی به ما لطف کردی. من می خوام ازت تشکر کنم.شانه بالا انداختم و گفتم:وظیفه بود.نفس راحتی کشیدم. بابای پانی گفت:حالا دیگه ما باید پشت هم باشیم. هم ما در خطریم هم تو. بهتره مراقب خودت باشی.صدای زنگ موبایلش بلند شد. از هال بیرون رفت و مشغول صحبت کردن با موبایلش شد. من سرم را چرخاندم و به پانی نگاه کردم. او لبخندی بهم زد. ناخواسته خندیدم و گفتم:خوشحال به نظر می رسی.پانی سرش را تکان داد و گفت:هستم... فکر نمی کردم بابام ببخشتت... این چند وقته خیلی احساساتی شده.گفتم:احساساتی؟!بابای پانی وارد هال شد و گفت:پانی! من باید برم.من بلافاصله از جام بلند شدم. زیر نگاه سنگین بابای پانی سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:خداحافظ.پانی هم با لحنی مشابه جوابم را داد. به دنبال بابای پانی سوار آسانسور شدم و گفتم:فکر نکنم درست باشه که تنهاش بذاریم.بابای پانی آهسته گفت:خاله ش می یاید پیشش الان.از آسانسور که پیاده شدیم خداحافظی کردیم. او به سمت پارکینگ رفت و من از ساختمان خارج شدم. در را که بستم چشمم به ماشین پلیسی افتاد که دم در پارک شده بود. دو مامور به حالت آماده باش کنار ماشین ایستاده بودند. از خودم پرسیدم:اینا اینجا چی کار می کنند؟ بابای پانی با اینا کار داشت؟نگاهم را از آنها گرفتم و سوار ماشینم شدم. در پارکینگ باز شد و بابای پانی با ماشینش خارج شد. خواستم بپیچم و بروم که دیدم مامورها به سمت ماشین بابای پانی رفتند. نگران شدم و ماشین را نگه داشتم. مامورها شروع به صحبت کردن با بابای پانی کردند. بعد به سمت پشت ماشین رفتند و صندوق عقب را باز کردند. یکی از آنها در جعبه ای که در صندوق عقب بود را باز کرد. چشمم که به صورت رنگ پریده ی بابای پانی افتاد قلبم در سینه فرو ریخت. زیر لب گفتم:اتفاق بدی افتاده.از ماشین پیاده شدم و به سمتشان رفتم. بابای پانی هنوز گیج به نظر می رسید. یکی از مامورها دستبند به دستش زد. با تعجب فریاد زدم:آقای آراسته!بابای پانی سرش را بلند کرد و گفت:آرسام مراقب پانی باش... سپردمش دست تو... از این جا برید... برید یه جایی که دست هومن بهتون نرسه... از ایران برید... مراقبش باش... نذار دست هومن بهش برسه.چهره ی وحشت زده ی بابای پانی بیشتر از هر چیزی من را می ترساند. کم مانده بود سکته کند. من گفتم:اشتباه شده... برای چی دارین می برینش؟مامور پلیس پوزخندی زد و گفت:اشتباه شده؟ پس اینا چیه؟اشاره ای به صندوق عقب کرد که پر جعبه بود. در یکی از جعبه ها باز بود و در آن بطری های مشروب دست نخورده کنار هم چیده شده بودند. قلبم در سینه فرو ریخت. دهانم از تعجب باز مانده بود. صدای باربد در سرم پیچید: