انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

نقاب عاشق


زن

 
یه مرده بود که وکیل بود و با بابای هومن در افتاد. حتی باعث شد پای بابای هومن به زندان باز بشه. وکیله داشت دست این خونواده رو رو می کرد. هومن براش نقشه کشید و پای طرف وسط یه ماجرای ساختگی کشید. اون وکیله الان به جرم قتلی که انجام نداده زندانه. هومن براش پاپوش درست کرد... .
بی اختیار یک گام به عقب برداشتم. قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید. دست هایم یخ کرده بود. با خودم گفتم:
پس این چیزیه که هومن توش استاده! پاپوش درست کردن.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
به خدا اشتباه شده. این آقا اهل این چیزها نیستند. براشون پاپوش درست کردند.
بابای پانی که صورتش مثل گچ سفید شده بود با صدای لرزانی گفت:
آرسام فایده نداره. کاری که بهت گفتم و بکن.
با صدای بلندی گفتم:
نباید تسلیم بشیم.
مامورها بابای پانی را به سمت ماشین پلیس بردند. بابای پانی سرش را برگرداند و گفت:
نگران من نباش... مواظب پانی باش... مراقبش باش. من کسی و ندارم... چشم امیدم به تو اِ.
وقتی ماشین پلیس حرکت کرد چشم های من پر از اشک شده بود. همسایه ها را می دیدم که از پشت پنجره شاهد همه چیز بودند. لرزش بدنم را کنترل کردم. اشک هایم را با دست پاک کردم. سرم را بلند کردم و پرده ی سالن پذیرایی خانه ی پانی را دیدم که تکان خورد. پس پانی همه چیز را دیده بود.
با سرعت وارد خانه یشان شدم. تا زنگ را زدم پانی باز کرد. آسانسور را بی خیال شدم و با سرعت از پله ها بالا رفتم. در خانه باز بود. وارد خانه شدم و صدا زدم:
پانی!
او را دیدم که روی مبل نشسته بود. گریه نمی کرد ولی چشم هایش پر از اشک بود. وقتی سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، غمی بزرگ را در صورتش دیدم. آهی کشیدم. کاری نمی توانستم بکنم. پانی بی حرکت و بی صدا روی مبل نشسته بود و به دیوار رو به رویش خیره شده بود. بی صدا به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برایش آوردم. پانی لب به آب نزد. آهسته اشک می ریخت. با این که می دانستم باید به او زمان بدهم که با قضیه کنار بیاید گفتم:
وسایلت و جمع کن... باید بریم.
پانی با صدایی پر از بغض گفت:
خاله م می یاد پیشم.
با لحن سرزنش آمیزی گفتم:
تو که نمی خوای یه نفر دیگه رو هم قاطی این ماجرا کنی! می دونی که خطرناکه.
پانی سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد. آهسته به سمت اتاقش رفت. من روی مبل نشستم و سعی کرد تصویر صورت وحشت زده ی بابای پانی را از ذهنم بیرون کنم. من ناباوری و شکست را در صورتش دیده بودم... شوکه شده بود... این هم یک چشمه از هنرهای هومن بود.
باربد تا در را باز کرد گفت:
چی شده؟
با دیدن صورت های رنگ پریده ی من و پانیگفت:
می دونستم که آخرش این جوری می شه. بهت گفتم باهاش در نیفت.
سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:
جای امنی رو سراغ ندارم.
باربد از سر راهم کنار رفت و گفت:
بیاید تو... جای امن وجود نداره. بهت که گفتم! باید از ایران بری. باید قبول کنی که اون ازت قوی تره... ببین آرسام... این که آدم مبارزه کنه خوبه ولی این که چشمش رو روی امکانات و قدرت رقیبش ببنده حماقته.
من چمدان کوچک پانی را روی زمین گذاشتم و گفتم:
مامانت خونه ست؟
باربد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و زد زیر خنده. در میان خنده هایش گفت:
هنوز هم ازش بدت می یاد؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ولی مطمئنم که اون از من بدش می یاد.
باربد گفت:
با بابام رفته مسافرت... فردا می یاد. ببین! من یه خونه ی اجاره ای دارم. می تونید برید اونجا... فقط به شرط این که مراقب همه چیز باشید. نباید بدون اطلاع از خونه بیرون برید. نباید به کسی بگید که اونجایید. از موبایلتون هم نباید استفاده کنید. باشه؟
اخم کردم و گفتم:
نتیجه ی زندانی شدنمون چیه اون وقت؟
باربد آهی کشید و گفت:
پسر خوب! باید از ایران بری. من با وکیل بابام حرف می زنم. اون کاراتون و راه می اندازه و بعدم از اینجا می رید.
پانی بعد از آن همه سکوت بالاخره به حرف آمد و گفت:
نمی شه... مامانم چی می شه؟ حشمت چی؟
باربد سکوت کرد. من نگاهم را از باربد گرفتم و به پانی دوختم. هنوز هم حاضر نشده بود گریه کند. اخم کرده بود و روی مبل نشسته بود و به زمین خیره شده بود. من برای این که جو را عوض کنم گفتم:
ام... من باید به حشمت زنگ بزنم و بگم که از خونه بیرون بیاد.
باربد گوشی را از دستم گرفت و گفت:
می گم نباید به جایی زنگ بزنی! خطرناکه... ممکنه خطت و کنترل کنه. بهش اس ام اس بده... تازه ممکنه تعقیبش کنند.
من گفتم:
حشمت بلده چی کار کنه که گمشون کنه.
اس ام اسی به حشمت دادم و بهش آدرس خونه ی مجردی باربد را دادم. بهش گفتم که وسایل من و خودش را جمع کند و به آن جا بیاید. چند بار بهش توصیه کردم که مراقب باشد کسی تعقیبش نکند.
من، پانی و باربد به سمت خانه ی مجردی باربد رفتیم. توی راه بودیم که موبایل پانی زنگ خورد. از رنگ پریده ی پانی فهمیدم که هومن زنگ زده است. دست پانی را گرفتم و فشار دادم. پانی هم دستم را فشار داد. من و باربد سکوت کردیم. منتظر ماندیم ببینیم چی می گویند. پانی تنها یک جمله گفت:
چند روز بهم فرصت بده که خودم و پیدا کنم... بعدش همه چیز همون جوری می شه که تو می خوای.
پانی قطع کرد. به صورت بهت زده ی من لبخند زد و گفت:
این طوری گفتم که فکر کنه پشیمون شدم و دنبالم نکنه... من باید برم بیمارستان تا مامانم و بیارم.
باربد گفت:
بذار اول برسیم خونه ی من که مسیر و یاد بگیری.
من پرسیدم:
نقشه ای داری؟
پانی گفت:
آره... ولی بذار اول مامانم و بیارم بعد بهت می گم.
     
  
زن

 


رمان نقاب عشق(30)

من پرسیدم:
نقشه ای داری؟
پانی گفت:
آره... ولی بذار اول مامانم و بیارم بعد بهت می گم.
گفتم:
امیدوارم نقشه ت این نباشه که ما رو بپیچونی و بری پیش هومن تا به خیال خودت از هممون محافظت کرده باشی.
پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
من کسی رو که بابام و انداخته زندان نمی بخشم... نمی ذارمم که به مراد دلش برسه. فقط خواستم یه امروز با خیال راحت تری جا به جا بشیم. از فردا که بفهمه هممون از خونه جیم شدیم و خبری ازمون نیست قاطی می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
حالا چی گفت؟
پانی پوزخندی زد و گفت:
گفت که خیلی بهم لطف داشته که توی ماشین بابام هروئین نذاشته. می خواست ببینه سر عقل اومدم یا نه. من وانمود کردم که دارم بهش فکر می کنم.
اضطراب و ترس آشکاری در صورت پانی بود. احساس می کردم سعی می کند به باباش فکر نکند. من هم سعی می کردم آن چه دیده بودم را فراموش کنم. برای فکر کردن به آن اتفاقات بعدا هم وقت داشتم. در دل گفتم:
خدایا خودت کمکمون کن.
پانی با آژانس به بیمارستان رفت.من و باربد وارد خانه شدیم. یک خانه ی هشتاد متری دو خوابه بود. وسایل خانه تقریبا کامل بود. یکدست کاناپه و یک سیستم صوتی تصویری قدیمی در هال بود. روی میزی که توی حال بود قوطی های خالی نوشابه و رانی دیده می شد. پرده های ضخیمی که پنجره را پوشانده بود دودی رنگ شده بود. به نظر می رسید که روزگاری آن پرده های باشکوه سفید رنگ بودند. آشپزخانه ی اپن بی نهایت به هم ریخته بود. ظرف های نشسته توی سینک تلنبار شده بودند. دیگ و قابلمه های نشسته روی گاز بودند. رنگ زرد یخچال احتمالا قبلا سفید بود. میزی که در آشپزخانه بود کثیف بود و روی آن پر از ظرف نشسته و کیسه نایلون های خالی بود. لبخندی زدم و گفتم:
هنوزم شلخته ای.
باربد خندید و گفت:
می دونی که اهل کار خونه نیستم.
من چمدان را روی زمین گذاشتم و گفتم:
باربد من... می خوام ازت تشکر کنم... من خیلی دیر فهمیدم که حرفات راسته... جایی رو ندارم. کسی رو هم ندارم. واقعا دستم به هیچ جا بند نیست. اگه هومن یه کم عادلانه تر بازی می کرد هم بازیش می شدم و تلاش می کردم برنده شم ولی... اون خیلی نامردی کرد. تنها چاره ای که دارم فرار کردنه. الانم که اومدم خودم و پیش تو قایم کردم... من حرف هایخیلی بدی بهت زدم و ... خیلی باهات بدرفتاری کردم... مرسی که صبور بودی و تحملم کردی.
باربد وسط حرفم پرید و گفت:
اصلا حرفش هم نزن... من و تو یه زمانی دوست صمیمی بودیم. یادته که! منم که هنوز کار خاصی نکردم.
باربد لباس هایش را از روی کاناپه برداشت و گفت:
این جا خیلی کثیفه. دیگه ببخشید! فقط تو رو خدا بی احتیاطی نکنید. نذارید هومن پیداتون کنه.
من روی کاناپه نشستم. نگاهی به چرم مشکی رنگ کاناپه کردم که پاره شده بود. در دل گفتم:
باربد یه شلخته ی به تمام معناست.
نگاهی به در و دیوار خانه کردم ولی نتوانستم نگاه وحشت زده ی بابای پانی در آخرین لحظات را فراموش کنم. بی اختیار دهانم باز شد و صدای خودم را شنیدم:
اگه ما از ایران بریم بابای پانی چی می شه؟
باربد گفت:
مگه باباش چی شده؟
یادم آمد که برایش تعریف نکرده ام. هر چه اتفاق افتاده بود را برایش گفتم. خیلی دوست داشتم آخرین جملات بابای پانی را هم بگویم. دوست داشتم با کسی در مورد آن اتفاق صحبت کنم ولی ترجیه دادم احساساتم را درون خودم تلنبار کنم. باربد با فاصله از من نشست و گفت:نمی دونم... فکر نمی کنم کاریش داشته باشه. پانی باید با احتیاط رفتار کنه. باید باباش رو برای یه مدت فراموش کنه. نباید باهاش تماس بگیره... هومن اون وقت مطمئن می شه که از طریق آزار دادن بابای پانی نمی تونه پانی رو مجبور به برگشتن کنه چون پانی اصلا با خبر نمی شه...تنها چاره همینه... هومن راست می گه! لطف کرده که توی ماشین هروئین نذاشته. مجازات مشروب خیلی کمتره. فوقش چند سال حبس می شه ولی هروئین اعدام داره.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
نیم ساعت بعد حشمت رسید. کمکش کردم و چمدان ها را از دستش گرفتم. حشمت با عصبانیت گفت:
اصلا نفهمیدم چی اوردم چی نیوردم. همین جوری اومدم.
پرسیدم:
کسی دنبالتون نکرد؟
حشمت گفت:
چرا. یه ماشین دنبالمون بود. منم به راننده آژانسه هی آدرس می دادم که بره این ور بره اون ور. گمشون که کردیم از ماشین پیاده شدم و یه دربست تا اینجا گرفتم... همین جوری برای احتیاط.
چشم حشمت که به باربد افتاد ابرو بالا انداخت و گفت:
خب! حالا دیگه خیلی همه چیز عجیب غریب شده... ماجرا چیه؟
آهی کشیدم و همه چیز را برایش تعریف کردم. حشمت سیگاری روشن کرد و گفت:
من هیچی به فکرم نمی رسه. هرچی خودتون بگید من می کنم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
واقعا مرسی. خسته نباشی.
حشمت شانه بالا انداخت. عصبی به نظر مر سید. ظاهرا ماجرای تعقیب و گریزش خیلی مفصل تر ازآن چیزی بود که تعریف کرد. با این حال مثل همیشه دوست داشت ساکت بماند و از رنجی که متحمل شده بود حرفی نزند. باربد به نگاه های خصمانه ی حشمت خندید. من ساکت نشسته بودم و پشت سر هم نقشه می کشیدم... و هر نقشه ای که می کشیدم یک عیب بزرگ پیدا می کرد. در دل گفتم:
نمی تونیم همین جوری بریم آمریکا... حشمت و مامان پانی چی می شن؟
لحظه ای بعد به خودم فحش می دادم:
این همه این پسره باربد بهت گفت که هومن خطرناکه... گوش نکردی. بیچاره بابای پانی.
دلم برای پانی شور می زد. همین طور بی حرکت روی کاناپه نشسته بودم و دستم به هیچ جا بند نبود. نگاهی پرسش گر به حشمت انداختم. او هم نشسته بود و سیگار می کشید. سرانجام باربد از جایش بلند شد و گفت:
من دیگه باید برم سر کار... تورو خدا مراقب خودتون باشید. فعلا خداحافظ.
تا پایش را از خانه بیرون گذاشت حشمت گفت:
تو به این پسره اعتماد داری؟
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
چاره ی دیگه ای ندارم.
حشمت گفت:
اگه با هومن هماهنگ کرده باشه که ما رو اینجا گیر بندازه چی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید هومن این کار رو بکنه؟ می تونست توی همون خونه ی خودمون هر دو تامون و خفت کنه. فکر نمی کنم باربد با اون همکاری کنه.
حشمت با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
یادته با خواهرت چی کار کرد؟
گفتم:
می دونم... فراموش نکردم... خب!دیوونه ست دیگه!
حشمت پوزخندی زد و گفت:
آهان! پس روی احساسی که نسبت بهت داره حساب باز کردی.
لبخند زدم و گفتم:
شاید... تنها چیزی که در موردش مطمئنم احساس اون نسبت به خودمه. می دونم که راسته. می تونم از توی چشاش صداقت و بخونم... حشمت ما حق انتخاب زیادینداریم. این خونه آخرین پناهگاهمونه.
حشمت نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
آره!
گفتم:
ببخشید که تو رو توی این قضیه قاطی کردم.
حشمت گفت:
تو منو قاطی نکردی. من خودم انتخاب کردم. پشیمونم نیستم. منم دلایل خودم و دارم.
سر تکان دادم و گفتم:
دلایلی که هیچ وقت بهم نگفتی.
حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:
دلایلی که به تو ربط نداره.
پانی یک ربع بعد رسید. او زیر بغل مامانش را گرفته بود و به او کمک می کرد که راه بیاید. حشمت به سرعت به طرفشان رفت و بازوی مامان پانی را گرفت و کمکشان کرد. چشم مامان پانی که به حشمت افتاد سریع گفت:
اینجا چه خبره پانی؟
پانی با بی حوصلگی گفت:
برات می گم.
مامان پانی نگاهی به حشمت کرد و گفت:
تو... اینجا چی کار می کنی؟
من گفتم:
وای نه! پانی تو به مامانت نگفتی که حشمت بی گناهه؟
پانی که خستگی از صورتش می بارید گفت:
به خدا گفتم... هزار بار گفتم.
مامان پانی روی کاناپه نشست. صورتش از درد در هم کشیده شده بود. زیر لب به پانی گفتم:
ماجرای بابات؟
پانی سر تکان داد و گفت:
گفتم.
نگاهی به صورت مامان پانی کردم. معلوم نبود روحا درد می کشد یا جسما. سعی کردم رنگ ترحم را از نگاهم پاک کنم. مامان پانی به من نگاه کرد و گفت:
پس همه ی اینا نقشه ی تو بود!
با سر به حشمت اشاره کردم و گفتم:
نقشه ی ما بود.
مامان پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
فکر می کنی کار درستی کردی؟
نیم نگاهی به صورت بی تفاوت حشمت انداختم و گفتم:
نمی دونم... ولی مطمئنم که اگه کاری نمی کردم اشتباه بود... من بابت آقای آراسته متاسفم. هومن براش پاپوش درست کرد.
اشک های مامان پانی را که دیدم معذب شدم. ترجیه دادم به اتاق باربد بروم تا به مامان پانی فرصت بدهم که خودش را سبک کند. روی تخت باربد نشستم و دور تا دور اتاق دلگیر و تاریک باربد را نگاه کردم. فقط یک تخت یک نفره و یک میز در اتاق بود. متوجه شدم هیچ جای خانه فرشی پهن نشده است. آهسته روی تخت دراز کشیدم. در دل گفتم:
حالا چی می شه؟ باید چی کار کنم؟ اگه هومن بفهمه این طوری دور هم جمع شدیم و باربد هم کمکمون کرده چی می شه؟
     
  
زن

 

شب بود و دور هم داشتیم املتی که حشمت درست کرده بود را می خوردیم. مامان پانی که چشم هایش پف کرده بود لب به غذا نمی زد. پانی همه چیز را با جزئیات برایش تعریف کرده بو و پا به پای او اشک ریخته بود. من برایشان حرف های باربد را تکرار کرده بودم و بهشان گفته بودم که اگر از ایران بروند آقای آراسته هم امنیت بیشتری دارد. سعی می کردم که با حرف هایم به مامان پانی آرامش بدهم ولی او ضربه ی بدی خورده بود و تو خودش رفته بود. پانی با نگرانی و دلسوزی به مامانش نگاه می کرد و بعد نگاه ناامیدش را به زمین می دوخت. همه یمان گرفتار شده بودیم. من و حشمت هر چند وقت یک بار به هم نگاه می کردیم. هر کداممان امید داشتیم چیزی به ذهن دیگری رسیده باشد ولی گیر کرده بودیم.
سرانجام شام تمام شد و ظرف ها هم به سرعت توسط حشمت شسته شد. توی هال دور هم نشسته بودیم که پانی گفت:
مامان! من و شما باید با دایی تماس بگیریم و آدرس سنایی پور و بگیریم... باید بریم... موافقی؟
مامان پانی به زمین زل زده بود و قیافه ای محزون به خودش گرفته بود. با صدای گرفته گفت:
مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟....نمی شه بمونیم. جون تو مهمترین چیز برای منه... که الانم توی خطره... اگه آرسام راست بگه... که حتما هم می گه جون بابات هم نجات می دیم... اینجا موندن نتیجه ای به جز تسلیم شدن نداره... منم حاضرم بمیرم ولی دست تو رو توی دست اون آدم نبینم.
بغضش ترکید و دوباره اشک هایش جاری شد. پانی چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. حشمت با حسرت به جعبه ی سیگار روی میزنگاه می کرد. شک داشت که مامان پانی از سیگار کشیدم یک زن خوشش بیاید. صدای لرزان پانی را که شنیدم قلبم به تپش در آمد:
همه ش تقصیره من بود... من از اول نباید به هومن این قدر رو می دادم که بیاد خواستگاریم... من احمق!
من گفتم:
ببین پانی! الان وقت حسرت خوردن نیست. الان باید خودمون و نجات بدیم. بعد از اون یه عمر فرصت داریم که برای این روزها و سختی هاش اشک بریزیم.
پانی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را کنترل کند ولی چانهاش می لرزید. او گفت:
می دونم... ولی... امروز خیلی سخت بود... خیلی... سعی می کنم اشک نریزم... نمی خوام ضعف نشون بدم... حتی نمی خوام پیش خودم ضعف نشون بدم... نمی خوام اون دختره ساده ی همیشگی باشم که دیگرون مجبورش می کردن انتخاب کنه.
حشمت او را دلداری داد و گفت:
خیلی هم خوب موفق شدی. تو امروز واقعا قوی بودی.
پانی لبخندی پر مهر به او زد. حشمت هم لبخندی زد و گفت:
می دونی شنیدن این حرف از زبون من یعنی چی که! من خودم سختی کشیدم... می فهمم که امروز چه حالی داشتی و چه قدر قوی بودی. به این راهت ادامه بده... تو می تونی.
پانی رو به من کرد و گفت:
بهت گفتم که یه نقشه ای دارم... راستش... دایی من چند سال پیش به خاطر مسائل سیاسی قاچاقی از ایران خارج شد و رفت بلژیک. نمیدونم می دونی یا نه. بلژیک به هر کی که بتونه وارد مرزش بشه اقامت می ده. فقط مهمه که بتونی واردش بشی. دایی م هم آشنا داره. آقای سنایی پور... من و مامانمبا اون آقا هماهنگ می کنیم و می ریم پیش دایی م.
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود به پانی نگاه کردم. زبانم بند آمد. دیگر قلبم آن طور محکم در سینه نمی تپید. حشمت هم وضعی مشابه داشت. چشم های کشیده اش کاملا گرد به نظر میرسید. پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
تنها راه چاره اینه. من و مامانم می ریم بلژیک و بابام هم بعد از مدت حبسش می یاد اونجا. تو و حشمت هم برید آمریکا.
حشمت چشم غره ای به او رفت و گفت:
چه نقشه ی بی عیب و نقصی. در و دروازه های آمریکا به روی من بازه... خود اوباما می یاد فرودگاه استقبالم.
پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
اگه عقد کنی مشکلی نداری.
من و حشمت همزمان فریاد زدیم:
چی؟یک لحظه احساس کردم چشم هایم سیاهی رفت. بدنم را لرزی شدید فرا گرفت. به چشم های خیس و اشک آلود پانی نگاه کردم. مامان پانی به صورت غمگین دخترش زل زده بود. برای اولین بار می فهمید که در اعماق دل دخترش چه می گذرد. من که احساس می کردم خرد شده ام نمی توانستم حرف بزنم ولی حشمت با لحنی محکم گفت:
اصلا حرفشم نزن! من آخرین آدمی هستم که حاضرم بین شما دو تا قرار بگیرم.
پانی که صدایش به خاطر بغض توی گلویش می لرزید گفت:
من ازت خواهش می کنم... تو به خاطر من فداکاری کردی... حالا نوبت منه که جبران کنم. اگه این کار رو نکنی نمی تونی از کشور خارج بشی. من اگه بدونم قراره به یه نفر دیگه... حالا هرکسی!... آسیب برسه برمی گردم پیش هومن... قسم می خورمکه برمی گردم... اونم منتظرمه... باید بری یا تسلیم شدن من و ببینی.
مامان پانی با صدای لرزانی گفت:
می دونی که قوانین اقامت آمریکا عوض شده؟ دیگه مثل قبل نیست که هرکی رفت اونجا و طلاق گرفت بتونه بمونه.
پانی نگاهش را از من دزدید و گفت:
پس باید تا زمانی که اقامتش و نگرفته اونجا بمونه.
صدای حشمت برای اولین بار لرزید و گفت:
داری در مورد پنج سال حرف می زنی!
پانی شانه بالا انداخت و گفت:
این تنها راه حله.
حشمت مخالفت کرد و گفت:
نه! راه حله درست اینه که من با مامانت برم و تو با آرسام بری.
پانی سرش را با تاسف تکان دادو گفت:
من و مامانم بهتر می تونیم از پس هم بر بیایم تا تو و مامانم.
حشمت گفت:
من بهتر از تو بلدم مراقب مامانت باشم... خودت هم می دونی.
آهسته از جایم بلند شدم و به اتاق باربد رفتم. اشک هایم روی گونه هایم جاری شد. دیگر کنترلم را از دست داده بودم. با مشت روی تشک تخت کوبیدم و سرم را روی تشک گذاشتم. در دل گفتم:
خدایا این حق من نبود! من دیگه تحمل ندارم... به اندازه کافی زجر کشیدم.
بغض داشت گلویم را پاره می کرد. از شدت هجوم اشک نمی توانستم چشم هایم را باز کنم. دستهایم می لرزید و قلبم درد می کرد. نفسم بالا نمی آمد. دیگر به آخر خط رسیده بودم.
دستی را روی شانه ام احساس کردم و بعد بوی خوب شکلات بینی ام را پر کرد. پانی گفت:
این کار رو نکن. چاره ی دیگه ای نداریم.
برگشتم و به او نگاه کردم. دست کمی از من نداشت. اشک صورت او را هم پر کرده بود. گفتم:
جدی؟ چاره ی دیگه ای نیست؟ حق من این بود؟ من برای ازدواج کردن با تو نقشه نکشیدم... ولی حالا که می تونیم به هم برسیم انتظار این برخورد رو نداشتم.اگه دلت نمی خواد با من ازدواج کنی... اگه فکر می کنی به اندازه ی کافی مرد نیستم... اگه فکر می کنی معیارهای مورد نظرت و ندارم... خب راستش و بگو ... چرا بهونه می یاری؟
پانی سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت:
آدما عشق های دوره ی نوجونیشون و فراموش نمی کنند... خصوصا اگه عشقشون برگرده پیششون... خصوصا اگه براشون فداکاری کنه... اگه عشقش و ثابت کنه... من هیچ وقت توی زندگیم کسی رو به اندازه ی تو نخواستم... نامردی کردی ... گولم زدی... ترکم کردی... ولی هیچ وقت دست از عشقت نکشیدم... به خاطر تو هیچ وقت نخواستم عاقل باشم... چون عقلم می گفت ترکت کنم وکنار بزنمت ولی من توی زندگیم هیچ چیزی رو بیشتر از احساسی که نسبت به تو داشتم دوست نداشتم. من این احساس و دوست دارم ولی چاره ای جز ندیده گرفتنش ندارم... مامانم بهم احتیاج داره... نمی تونم تنهاش بذارم...اون بابام و از دست داده... نمی ذارم من و هم از دست بده.
اشک هایم از چشم هایم که سرازیر می شد گرم بود ولی نمی دانم چرا وقتی از چانه ام روی لباسم می چکید سرد می شد. به احوال خودم پوزخندی زدم و گفتم:
سهم من همین بود... یه عمر آدم عوضی بودم... هیچ وقت دلم و روی کسی باز نکردم. به بد بودن خودم افتخار می کردم. دوست داشتم بد باشم... از خوبی و خوبی کردن بدم می یومد... بعد یه دفعه یه احساسی پیدا شد و همه چیز و عوض کرد... آره! حق داشتم از خوبی کردن متنفر باشم. دنیا برای آدم های خوب همینه... تحقیر شدن... خورد شدن... ندیده گرفته شدن... ترک شدن... تنها موندن... بدشانسی اوردن... آدم های خوب توی بند قوانین می مونن و سختی می کشن ... دنیا هم تا می تونه زجرشون می ده... تو نمی دونی بد بودن برای من چه لذتی داشت... هیچ مرز و قانونی نبود... هرچیزی رو از هر راهی که می خواستم به دست می اوردم... حالا که دارم آدم می شم سهمم اینه. پاداشم اینه. انگار به اندازه ی کافی تاوان پس ندادم... انگار به اندازه ی کافی رنج نکشیدم... من از همه چیم زدم... من عوض شدم... این پاداش من نیست... این حق من نیست. من دیگه نمی تونم... من دیگه نمی دونم باید به چه امیدی زندگی کنم. این چهار سال به اندازه ی کافی سختی کشیدم. روزهای ساکت و نا امیدی... به اندازه ی ضربه های شلاق دردناک بود... تموم لحظه هاش عذاب بود.
پانی من را در آغوش کشید و سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
آرسام راهش همینه. منم مثل خودت عذاب می کشم.
بوی خوش موهایش را با تمام وجود به درون سینه ام کشیدم و گفتم:
اگه قرار نیست بقیه ی راه با هم باشیم من ترجیه می دم که دیگه راهی هم نباشه... همه چیز تموم شد.
پانی شانه ام را فشرد و گفت:
این حرف و نزن. ما بعد پنج سال مال هم می شیم.
من گفتم:
من حشمت و برای پنج سال مسخره ی خودم و خونواده م نمی کنم.
پانی گفت:
آرسام! بذار همه چی تموم شه. فقط پنج سال دیگه صبر کن.
گفتم:
هرکسی در یه حد تحمل داره... تحمل من همین قدره.
     
  
زن

 

صدایی ما را به خودمان آورد. پانی کنار من ایستاد و به مامانش نگاه کرد که دم در اتاق ایستاده بود. نگاه مامانش هوشیاری بی سابقه ای داشت. متوجه شدم تک تک حرف هایمان را شنیده است. در دل گفتم:
همین و کم داشتیم... یه توبیخ دیگه!
مامان پانی با لحن محکمی گفت:
زنگ بزن به سنایی پور! من و حشمت باید هر چه زودتر راه بیفتیم.
من و پانی با ناباوری به هم نگاه کردیم. حشمت که پشت سر مامان پانی ایستاده بود لبخند پیروزمندانه ای به ما زد. پانی گفت:
ولی مامان... .
مامان پانی با لحن محکمی گفت:
همین که گفتم... من نمی خوام با فرار کردنمون سال های جوونی یه دونه دخترم و سیاه کنم. می تونم توی چشم هات بخونم که این چیزیه که تمام این سال ها می خواستی. وقتی با هومن بودی دلت همیشه جای دیگه بود. این همیشه من و بابات و نگران می کرد... حالا که فرصت پیش اومده باید ازش استفاده کنی. دوران جوونی تونباید همه ش تحقیر و حسرت باشه... من بهت اجازه نمی دم به احساسات خودت ضربه بزنی.
حشمت از پشت سر مامان پانی گفت:
راست می گن! تازه منم از آرسام خوشم نمی یاد. می دونی که! آرسام آخرین آدمیه که دوست دارم باهاش ازدواج کنم. خوشم نمی یاد اسمش توی شناسنامه م باشه.
حشمت چشمکی بهم زد و من بی اختیار لبخند زدم. پانی گفت:
ولی مامان... .
مامان پانی گفت:
یه روزی بهت گفتم که باید بچه ت و بندازی و دوست پسرت و ترک کنی. توی تموم این سال ها هیچ کدوممون از این کار پشیمون نشدیم. من امروز به همون اندازه روی حرفم مطمئنم. این کاره درستیه که اگه بکنی هیچ وقت پشیمون نمی شی... نمی ذارم سهمت از این زندگی فقط فرار کردن و از دست دادن باشه... وقتی که هفده سالت بود به جای این که بشینی کنار دوستات و درس بخونی رنج و عذاب یه دختر فراری رو تحمل کردی. حالا که بیست و یه سالت شده و داری تازه خودت و پیدا می کنی هم حقت نیست که دوباره فراری بشی. نمی خوام از جوونیت فقط خاطره ی چیزهایی که از دست دادی و داشته باشی. توی این چهار سال دوری چیزی از علاقه تون به هم کم نشده... یعنی این که تمام این سال ها شما دو نفر مال هم بودید.
پانی لبخندی زد و گفت:
این چیزی که همیشه می خواستم. به خاطر شما اون پیشنهاد و دادم. من می می خوام کنارتون باشم. از دست دادن بابا به اندازه ی کافی براتون سخت بوده. دیگه نمی خوام منم از دست بدید.
مامان پانی که برق اشک در چشمهایش مشهود بود گفت:
برای توام از دست دادن بابات کافی هست. لازم نیست که کسی که دوستش داری و آینده ت هم از دست بدی. می دونی که توی بلژیک زندگی سختی رو شروع می کنیم. تو برو آمریکا پیش خونواده ی آرسام... این جوری تو راحت تری. هر مادری راحتی بچه ش و می خواد.
مامان پانی لبخند دلنشینی زد و ادامه داد:
یه بار دیگه ام حرف من و گوش کن... برای آخرین بار.باربد گفت:
خب دیگه داداش رفتنی شدی.
من بهش لبخندی زدم و گفتم:
باربد من... ببین! حساب من و تو با هم صاف شد. من واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم. تو همیشه بهترین دوستم بودی... بزرگترین حامی من بودی و الانم بهترین پناهم هستی. انتظار نداشتم این قدر در حقم لطف کنی.
باربد گفت:
من و تو یه زمانی بهترین دوست هم بودیم. آروشا حق داره که ازت دست من تا آخر عمر ناراحت باشه... ولی تو... خواهش می کنم من و ببخش.
روی شانه اش زدم و گفتم:
بخشیدم. آروشا هم... خیلی ناراحت نیست... اونجا اون قدر بهش خوش می گذره که گذشته براش کمرنگ شده.
باربد گفت:
من اشتباه بزرگی کردم ولی سعی کردم جبرانش کنم.
سر تکان دادم و گفتم:
مطمئن باش که کردی... من این پولی رو که قرض کردم بهت می دم... مطمئن باش.
باربد اخم کرد و گفت:
این قدر تعارف نکن. ناراحتم می کنی.
شانه بالا انداختم و خنده کنان گفتم:
ولی من پسش می دم.
حشمت با لحن آمرانه ای گفت:
باربد! بیا این چمدون و بذار توی ماشین.
باربد با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
این دیگه کیه!
خندیدم و گفتم:
واقعا دختر بی نظیریه.
باربد چمدان را برداشت و دنبال سفارشات حشمت رفت. من به سمت حشمت رفتم و گفتم:
حرف های آخر و بزنیم؟
حشمت دست به کمر زد و گفت:
من که حرفی ته دلم نمونده. همه رو بهت کردم.
خندیدم و گفتم:
ولی ته دل من مونده.
حشمت گفت:
خب؟
آهی کشیدم و برای آخرین بار به چشم های مشکی وحشی او نگاه کردم و گفتم:
تو بی نظیرترین آدمی بودی که توی تمام زندگیم دیدم... قبل از تو هر وقت از زنی حرف می زدند که خودفروشی می کرد یه چیز بد می یومد توی ذهنم ولی... تو دید من و عوض کردی. به نظر من نباید همه ی کسایی که جزو یه فرقه می دونیمشون و با هم یکی کنیم... نمی شه از روی یه جمع برای جزء نتیجه گیری کرد... بین فرشته های معصوم خدا هم یکی مثل ابلیس پیدا می شه. پس بین کسایی که بدترین فرقه هایی که می شناسیم هم... می تونه یه آدم خوب پیدا بشه.
حشمت لبخند زد و گفت:
اولش که دیدمت فکر می کردم که خیلی آدم مزخرفی هستی ولی الان... بهتر شدی.
خندیدم و گفتم:
مرسی واقعا! بهم امید دادی.
حشمت شانه بالا انداخت. من چمدان خودم را برداشتم و به دنبال حشمت از خانه خارج شدم. پانی و مامانش دم در ایستاده بودند و چهره های اشک آلودشان نشان می داد که خداحافظی تلخی با هم کرده اند. وقتی کنار پانی ایستادم مامانش گفت:
پسرم... من پانی رو دست تو سپردم... نمی دونم چی بگم که حالم و توصیف کنه... مراقب هم باشید... من قول می دم خیلی زود همدیگر رو ببینیم... قول می دم که ببینیم.
با مامان پانی دست دادم و به حشمت نگاه کردم... دختری که نه مثل خواهرم بود نه مثل مادرم بود و نه عشقم بود... او فقط حشمت بود... با همه ی رک گویی ها و شجاعتش... دختری که هیچ وقت نظیرش را ندیدم. پانی به او گفت:
مواظب مامانم باش.
حشمت با خنده گفت:
من بادی گارد خوبیم... امتحانم و پس دادم.
یک ربع بعد من و پانی با ماشین به سمت فرودگاه می رفتیم تا به ایتالیا سفر کنیم و در سفارت آمریکا در آن جا کارهای پانی را درست کنیم. مامان پانی و حشمت هم با ماشین آقای سنایی پور به سمت مرزهای ایران می رفتند. چند هفته از دستگیری بابای پانی میگذشت. پانی در آخرین لحظات طاقت نیاورده بود و با تلفن عمومی به دوست صمیمی باباش زنگ زده بود. آقای کریمی که همکار بابای پانی بود به او گفت که باباش به دو سال حبس محکوم شده است. او از طرف بابای پانی پیغام داد که باید هر چه زودتر از ایران خارج بشویم. مدام تاکید می کرد که بابای پانی گفته نگرانش نباشیم.
باربد در این چند وقت خیلی کمکمان کرده بود. وکیل باباش پول چشمگیری از او گرفته بود و دنبال کارهای من و پانی بود. تمام خرج سفر من و پانی و سفر حشمت و مامان پانی به عهده ی باربد افتاده بود و من کاملا با حشمت موافق بودم که می گفت:
دوست پولدار هم نعمتیه.
نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم اضطرابم را نادیده بگیرم. پانی دستم را فشرد. بهش نگاه کردم و لبخندی زدم. باربد خنده کنان گفت:
مزاحم حرف های عاشقانتون که نشدم!
پانی خندید و گفت:
برای حرف های عاشقانه یه عمر وقت داریم.
لبخندزنان به خیابان های تهران نگاه کردم... برای آخرین بار... به خاطرات و ماجراهایی که پشت سر گذاشتیم فکر کردم... به روزهای جوانی... به تغییراتی که کردم... و به بهایی که برای این تغییرات پرداختم... یعنی پانی! به او لبخند زدم.
بهای عشق هر چه که باشد باید پرداخت. عشق به نظر من از جنس مادیات این دنیا نیست. پس نمی توان آن را با کلمه های این دنیا مثل زیبا... شورانگیز... توصیف کرد. عشق همان نیرویی است که در آن لحظه بین دست های در هم گره خورده ی من و پانی وجود داشت.
برای آخرین بار به آن شهر نگاه کردم. تمام اشک ها و خنده هایم را در آن سرزمین به خاطر آوردم. به مردی اندیشیدم که دیگر او راپشت سر گذاشته بودم... به مردی که دل به دست می آورد و به راحتی آن را می شکاند... به مردی که مرز و محدوده برایش تعریف نشده بود... هر چند که میدانم یک جایی در وجودم کمین کرده است و هر لحظه منتظر است که باری دیگر نقاب به چهره بزند و دل به دست بیاورد... و به راحتی دل بشکند. آماده است تا بار دیگر خواسته هایم را بدون هیچ محدودیتی برآورده کند ولی... من او را پشت سر گذاشته ام. او را در اعماق وجودم به خاک سپرده ام... او را... مردی با نقاب عاشق... .

پايان

     
  
زن

 
اين رمانو هم به امير جونم تقديم ميكنم
اميدوارم خوشتون اومده باشه

host images
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
خاطرات و داستان های ادبی

نقاب عاشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA