ارسالها: 3650
#1
Posted: 15 Dec 2012 20:07
سیزده عشق ( نوشته ایرانی )
۱۳قسمت
کلمات کلیدی:رمان/مجموعه داستانی/رمان سیزده عشق/داستان سیزده عشق/سیزده عشق/رمان ایرانی/نوشته ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#2
Posted: 17 Dec 2012 01:29
سیزده عشق 1
اصلا حوصله شو نداشتم که سیزده بدر رو با خونواده ام برم بیرون .. سال گذشته رو هم این موقع با صنم رفته بودم بیرون . صتم بت من بود . اون دوست دختر من بود . ومنم با تمام وجودم دوستش داشتم . می خواستم باهاش ازدواج کنم . من و اون هردومون بیست ودو سالمون بود و چند سالی می شد که همو دوست داشتیم . وضع مالی پدرم خوب بود ووقتی هم که از خدمت بر گشتم واسم یه مغازه فروش وسایل عکاسی و انواع و اقسام دوربین فیلمبرداری و.. باز کرده بود ومنم هم علاقمند به کار روز به روز خودمو برای ازدواج با صنم بیشتر آماده می کردم تا این که یه روز بهم گفت که دیگه نمی خواد باهام ازدواج کنه . می گفت که علت خاصی نداره وفقط آمادگی ازدواجو نداره . تا این که یه بار اونو با یه غریبه دیدم . دست تو دست هم تو ونک دیدمشون . روبروشون قرار گرفتم و اون متوجه من شد . رنگش زرد شده بود . وقتی نزدیکشون شدم با کمال پررویی ازم انتظار داشت که آبروشو حفظ کنم ولی خیلی محترمانه وبدون پرخاشگری به دوست پسر جدیدش که از من خوش قیافه تر هم نبود گفتم من و اون چهار سال با هم بودیم و همو مثلا دوست داشتیم و اون به من وفایی نکرد تو فقط حواست باشه که سرت کلاه نره .. اینو گفتم و درمیان فریاد های دروغ میگه دروغ میگه صنم از اونجا دور شدم . نمی دونم منو به چی فروخته بود به هوس یا پول و یا به یه عشق جدید . هرچند اون نمی تونست عاشق باشه . داشتم روانی می شدم . واسه مدتی مغازه رو ول کردم . دم عید بود . گازرو گرفتم و تنهایی با پژوی شخصی خودم رفتم طرف شمال یه جایی نزدیک شیرگاه مازندران که فاصله اون با نزدیک ترین شهرستان یعنی قائمشهر بین 15تا20 کیلومتر و نزدیک ترین فاصله اش با دریا یه چیزی حدود 50 کیلومتر بود .به یاد سیزده بدر سال قبل افتاده بودم . در میان جنگلها و درختان انبوه یه مرتع و زمین سر سبزی رو گیر آوردیم که دور نمای خیلی قشنگی داشت و اتفاقا خیلی هم تعجب بر انگیز بود که چرا هیشکی اینجا ننشسته . شاید از امکانات آب و این جور چیزا کمی دور بود . ولی صد متر اون طرف تر که رود خونه پر آبی وجود داشت . در هر حال من و صنم در تنهایی خودمون خوش بودیم . اون سبزه گره می زد و از رویا هاش می گفت ومنم از بچه هایی که می توستیم داشته باشیم . در آغوش هم احساس امنیت می کردیم . دیگه هیچی از این دنیا نمی خواستم و اونم احساس منو داشت . سیزده بدر امسال هم مازندران همون هوا رو داشت همون زیبایی . حتی یه لکه ابر هم تو آسمون نبود . اون سیزده نحس بود نحس . در حالی که اون روز وقتی اونو به آغوشم می فشردم بهش می گفتم عزیزم کی میگه سیزده نحسه کی میگه .. سیزده یه دنیا عشق و حاله خوش یمنه .. عزیزه . ولی واقعا نحس بود . حالا من تنها بودم . دوست داشتم برم همون جای پارسالی . عقده هامو خالی کنم . اشک بریزم و آه بکشم . در مظلومیت خودم بسوزم و بر نحسی سیزده تف بندازم . دفتر خاطراتمو با خودم داشتم . می خواستم اونو تو آتیش بسوزونمش . نشستم و یه خورده از مطالب سیزده پارسالو مرورش کردم .......... امروز دیگه تصمیم گرفتم با هرکی که میگه سیزده نحسه بپیچم . سیزده واسه من زندگیه . اون یه دنیا عشقه . شور و نشاطه . اون برامن معنای زندگیه . امروز وقتی که زیر نور خورشید و آسمون آبی گرمای وجود و خون گرم عشقشو با تمام وجودم احساس می کردم فهمیدم که هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه و من اینو در سیزده فهمیدم . سیزده بدر عشق . سیزده بدر زیبا . می خوام بدونی که چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که روی خوشتو بهم نشون دادی . نتونستم ادامه بدم . دلم گرفته بود و اشک از چشام سرازیر شده بود . اون پایین پایینا خیلی دور دستا آدما رو می دیدم عاشقا رو می دیدم خونواده ها رو می دیدم که چطور میگن و می خندن . من و صنم هم پارسال با هم می گفتیم و می خندیدیم . یه خورده دور تر شدم . رفتم جایی که دیگه هیشکی رو نتونم ببینم . جز همین پرنده های آسمون . پرنده هایی که اونا لااقل جفتشونو می شناسن واگه با یکی پیمان ببندند بهش خیانت نمی کنند . خیلی به این سکوت نیاز داشتم . نمی دونستم چطور می تونم به زندگی ادامه بدم . در آفتاب سیزده پارسال نور زندگی رو می دیدم و آفتاب امسال برام بوی مرگو به همراه داشت چشامو بسته بودم و با آرامش طبیعت می خواستم خودمو به آرامش برسونم . حس کردم که دارم می خوابم و در یه حالتی بین خواب و بیداری دارم خواب می بینم . صدای چند تا دختر میومد . نه مثل این که خواب نبودم -هی نرگس اون بچه سوسولو نگاه ...ببین چه جوری کشتی هاش غرقه .. انگار دوست دخترش ولش کرده مثل مادر مرده هاست یکی رو کرد به یکی دیگه که ساکت بود و گفت لاله جون اگه اشتباه نکنم خودش مرده . یه سنگریزه انداختند طرف من ووقتی که رومو بر گردوندم طرفشون کرکر می خندیدند ولی یه خورده هم دستپاچه شده خودشونو از محوطه دور کرده بودند . صداشون ضعیف تر شده بود .اونا چهار یا پنج نفر بودند -ببین شیما من میگم دوباره بریم حالشو بگیریم . خوشم میاد سر به سرش بذاریم . مال این طرفا نیست .. یه خورده ازم دور شده بودند . یهو صدای پارس سگی به گوش رسید و دخترا هول کردند . ظاهرا یه سگ وحشی و شکاری که معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیدا شده و ظاهرا باید مال مرغداری همون اطراف بوده باشه با عصبانیت به سمت دخترا می رفت . دست یکی از اونا چوبدستی بود و از قرار معلوم سگه اونا رو دشمن خودش حساب کرده بود . عین یک پلنگ جهش و حمله رو از بالای تپه شروع کرده بود . من از ترس اون خودمو در گوشه ای پنهان کرده که تاثیری هم نداشت واگه سگه می خواست می تونست یه لقمه چپم کنه . دخترا به عقب بر گشتند و از کنار جای قبلی ام رد شدند . پا به فرار گذاشتند وسگ هم با یه پرش محکم خودشو انداخت وسط اونا . دخترا جیغ می کشیدند و کمک می خواستند . چهار تاشون راحت به فرارشون ادامه دادند و سگه افتاد رو همون که چوب دستش بود . نمی تونستم شاهد پاره پاره شدن یه انسان باشم . نه نمی تونستم . وجدانم اجازه نمی داد . با چند پرش خودمو رسوندم به صحنه . سگ وحشی در حال گاز گرفتن دختره بود و منم چوب دستی رو که افتاده بود زمین گرفتم و به سگ حمله ور شدم و محکم به سرش زدم و در همین حال از اون غریبه خواستم که صحنه رو ترک کنه . چون می دونستم از این پس طرف سگه منم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#3
Posted: 17 Dec 2012 01:30
سیزده عشق 2
بهت میگم برو دورشو دختر .. واسه یه لحظه ایستاد .یه نگاهی بهم کرد و در حالیکه یه خورده دستاش خونین شده بود به طرف پایین تپه ها و به سمت جاده رفت . .سگ دندوناشو تو دست چپم فرو برده بود و من با دست راستم چوب دوستی رو می زدم به سرش . منتهی از بس فاصله نزدیک شده بود ضربات من اون فشاری رو که باید می داشت نداشت .. بد جوری می غرید و عصبانی بود . از پاهام هم کمک گرفتم .. دیگه نیروم داشت تحلیل می رفت . خون از دست چپ جاری بود و دست راست منم کبود شده بود . پاهام دیگه توانی نداشتند . یه سنگ بزرگو که می تونستم تو دستم جا بدم از زمین بر داشتم . این کار من به قیمت این تموم شد که دندوناش با مکث بیشتری فرو بره تو بازوی چپم ولی با این حال خودمو یه خورده بالاتر کشونده و با همون سنگ چند بار به سرش زدم . اونو بیحالش کردم . حیوون زوزه می کشید و دیگه نایی نداشت . حالا من شده بودم مثل یک سگ خشمگین . چوب دستی رو در دست راستم گرفته و تا می تونستم اونو زدم ... سگ به آرامی خودشو کشوند یه گوشه ای .. دیگه نفهمیدم که فرار کرده یا یه گوشه ای در حال جان کندنه ولی فقط همینو می دونستم که حال و روز من بد تر از سگه . سرم گیج می رفت و همه جا رو سیاه می دیدم . شکلاتی تو جیبم بود و اونو گذاشتم تو دهنم . حس کردم دارم می میرم .اوایل بعد از ظهر بود . متوجه بودم که دست راست منم داره از کار میفته . بیحس شده بود ولی خونریزی نداشت . پاهام که سست بود . چند دقیقه ای رو به همون حالت نشستم و خواستم برم طرف جاده . هر چند مترکه می رفتم دراز می کشیدم تا حالم بهم نخوره و نیفتم .. نا نداشتم که پیر هنمو پاره کنم و دور زخمم ببندم . واسه همین دست راست کم حس خودمو گذاشتم رو شدید ترین محل زخم دست چپم تا جلو خونریزی رو بگیرم و قوز بالا قوز این که در یکی از راه رفتنها بود که سر خورده و افتادم تو یه چاله ای که ارتفاع اون از قد من کوتاه تر بود ولی برام بلند تر از زندان باستیل بود . چاله ای پر از تیغ و خار .. غرورموکنار گذاشته و خواستم که فریاد بزنم و کمک بخوام ولی جانی و نایی نداشتم . خونم بند اومده بود و یه خورده لخت شده بود . عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود . هوا کمی خنک تر شده بود ولی هنوز آفتاب زیبا حکومت می کرد . یه لحظه از گوشه چشم به بالای گودال نگاه کردم و دیدم دفتر خاطراتم رو هواست و یه دستی به طرف گودال دراز شده .. اونی که نجاتش داده بودم بر گشته بود . به چهره اش خیره شده بودم . دختر زیبایی بود . صورتی کشیده و جذاب داشت . دستش کمی زخمی شده بود . ولی بر گشته بود . اون بر گشته بود تا ببینه چه بلایی سرم اومده .. راستش دوباره یاد صنم افتاده بودم و دلم می خواست بمیرم . می خواستم بمیرم ولی این جوری زجر کش نشم . روسری دختره تا نیمه سرش عقب رفته بود و موهای مشکی و صاف سرش , صورتشو جذاب تر نشون می داد ولی اون لحظه من جز خاطرات تلخ خودم به چیز دیگه ای نمی تونستم فکر کنم . هم دلم می خواست بمیرم و هم این که زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنم . -دختر برو من حالم خوبه .. این دفتر دست تو چیکار می کنه . -باور کن کار من نبوده . دوستام کش رفتند . ولی تو راه انداخته بودنش . راستش چند سطرشو خوندم .. ولی یه اشاره واسه عاقل کافی بود . -ببینم دوستات ولت کردن ؟/؟ اون دخترای ترسو کجان . سگه کجاست . -دوستام پایین جاده ان . زنگ زدم که حالم خوبه . سگ وحشی هم یه گوشه ای فکر کنم داره جون میده ولی دستاتو بده به من . اگه تو نبودی من حالا زنده نبودم . من جونمو مدیون تو هستم . -بهت گفتم برو برو دختر تنهام بذار . حالم خوبه .. دندونای این سگ که چیزی نبود شاید این سگ فکر می کرد که می خواد بهش حمله بشه و داشت از خودش دفاع می کرد . سگا خیلی با وفان . یه آدم گرگ صفت با دندونای تیزش گازم گرفته .. تنم می لرزید دستام می لرزید . سرم گیج می رفت بدنم سرد شده بود . -دستاتو بده به من .. -شما دخترا همه تون مث همین . از همه تون متنفرم .. بااین حال دستمو به طرفش دراز کردم ولی قدرتی نداشتم تا به کشش او کمک کنم . اون رفت منو در بیاره خودش سر خورد افتاد پایین . افتاد تو خار ها . من دیگه هیچی حالیم نبود . تنم می لرزید و اون دستامو گرفت تو دستاش .. -برو دختر برو من حالم خوبه .. -بیدارشو بیدارشو چشاتو نبند . تو نباید بخوابی . دندونام از سرما به هم می خوردند . خار و بوته های تیغ دار به دست و پامون فرو رفته بودند .. -برو دختر برو شاید بخوام بمیرم .. یه لحظه حس کردم که بغلم زده و منو به خودش فشار میده .. می خواست گرمم کنه . -چشاتو باز کن . من تنهات نمی ذارم . اگه تو این چاله بی خطر بمونم و ازت حمایت کنم در مقابل ایثار گری تو که کاری نکردم .. خواست با موبایلش زنگ بزنه و از دوستاش کمک بگیره ولی دید که شارژش تموم شده . گوشی منم که تو درگیری با سگ گم شده بود . -تنهات نمی ذارم من جونمو مدیون توام . از رو کارت شناسایی من که توی گودال افتاده بود به اسمم پی برد -علی آقا تو خیلی شجاعی . تو این دوره زمونه ای که جنازه رو از زمین بر نمیدارن تو خودتو واسه من به خطر انداختی .. با همون بیحالی خودم گفتم شاید واسه اینه که خودم یه جنازه بودم . می خواستم بمیرم -من که این طور فکر نمی کنم . جون هر کس واسش عزیزه و با اون حالتی که خودتو به خطر انداختی .. من هیچوقت این خوبی تو رو فراموش نمی کنم .تنهات نمیذارم . دلم می خواست اونو از بغل خودم پرتش کنم . یاد آغوش و بغل زدنهای صنم افتاده بودم . ولی راست می گفت من شاید در واقعیت می خواستم بمیرم ولی در حقیقت می خواستم که زنده بمونم . لحظه به لحظه بدنم گرمتر می شد . نمی خواستم به یاد صنم بیفتم . نمی خواستم خاطرات تلخ اون برام زنده شه . هر چند این در آغوش کشیدنها فقط برای گرم کردن من بود ولی منو به یاد اون لحظه هایی مینداخت که حس می کردم لحظه های شیرین و امید بخش زندگی من هستند . سرم به شدت درد می کرد . ولی حس می کردم که می تونم روپاهام وایسم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#4
Posted: 17 Dec 2012 01:30
سیزده عشق 3
یه خورده که حس کردم بهتره ازش خواستم که پاهاشو بذاره روکمرم و بره بالا اما این خارها اذیتش می کرد وبه لباساش گیر می کرد . دوباره حالم داشت به هم می خورد . به هرزحمتی بود اون خودشو بیرون کشید و رفت تا کمک بیاره . تازه حس می کردم که درد دست چپم داره شدید میشه و همین حالمو بد تر می کرد . حالم وقتی بدتر شد که حس کردم ممکنه دیگه لاله رونبینم تا یه تشکر ازش بکنم هرچند می دونستم نباید نسبت بهش احساس بدهکاری داشته باشم . ازاونجایی این احساس داشت بهم دست می داد که داشتم از حال می رفتم . وقتی چشامو باز کردم خودمو رو یه تختی دریکی از درمانگاههای قائمشهر دیدم . لاله رودیدم که بالاسرمه و چند نفر دیگه که نمی شناختمشون . برادر دختره به محل حادثه رفت و ماشینمو آورد . یه سرم بهم وصل کرده بودند وچند تا آمپول هم بهم زده بودند که مشکلی واسم پیش نیاد . خونواده لاله ازم تشکر می کردند . اون شب داداش لاله تا صبح پیشم بود . به شدت تب کرده بودم . صبح مرخصم کردند . پدر ومادر لاله فقط کم مونده بود کف پامو هم ببوسن . اونا سی کیلومتر اون طرف تر تو زیر آب زندگی می کردند . در منطقه سواد کوه .. لاله دانشجوی سال دوم رشته پزشکی دانشگاه بابل بود که حدود پنجاه کیلومتر با شهرشون فاصله داشت . تنها دختر خونواده بود . دو تا داداش داشت . داداشا و پدر و مادرش همون جلو در باهام خداحافظی کردند واز طرف لاله ازم عذر خواهی کردند که چون کلاس داشته نتونسته بیاد ولی این خوبی منو هیچوقت فراموش نمی کنه . دستم هنوز می سوخت ولی حالم خیلی بهتر شده بود . صنم از یادم رفته بود . حس کردم حالا یه گم کرده دیگه دارم . گمشده ای که خون ما با هم عجین شده بود .. نام فامیلشو هم نمی دونستم . شماره موبایلشو هم همین طور . تازه گوشی منم گم شده بود .. یعنی واقعا دیگه نمیشه اونو دید .. پسره دیوونه تو تازه از یکی نارو خوردی هنوز آدم نشدی ؟/؟ .. ولی اونم کم زحمت نکشید . بر گشت و خودشو انداخت تو چاله سرو صورتشو به خاطر من زخمی کرد کف دست خونینش با بازوی پاره شده من تماس گرفت . خون من و اون با هم عجین شدن .. این یعنی چی ؟/؟ من برا اون خودمو به خطر بندازم و اونم تاحد توانش خودشو واسه من به دردسر بندازه ؟/؟ یعنی نمی تونست واسه خداحافظی بیاد و بره ؟/؟ حتما دانشجوست و اونم رشته پزشکی درساش خیلی مهمه و به این نون و ماستها نمیشه غیبت کرد و اصلا خود دانشجو هم از درساش عقب میفته . رانندگی یه خورده برام سخت بود . دست راستم مشکلی نداشت ولی با دست چپم باید مدارا می کردم . نمی تونستم لاله زیبا رو فراموش کنم . اون بچه زیر آب بود وحدود سی کیلومتر تا قائمشهر و تقریبا پنجاه کیلومتری تا بابل فاصله داشت . حالا اگه دانشگاه باشه باید تقریبا بیست کیلومتری با هم فاصله داشته باشیم . خیلی دلم می خواست ببینمش . رفتم درماشینو باز کنم دیدم یه دستی به طرفم دراز شده و یه صدایی میگه آقا کجا ؟/؟این رسمشه ؟/؟ بدون خداحافظی ؟/؟ تازه اینو جا گذاشتی . دفتر خاطراتو می گفت . هر کاری کردم لبخند و خوشحالی خودمو مخفی کنم نتونستم . -من اینجا غریبم از کجا پیدات می کردم ؟/؟ -دیشب همشو خوندم . دستت چطوره -هردردی که داشتم فعلا تسکین پیدا کرده .. یه نگاه معنی داری بهم انداخت و رفت تو فکر .. شاید می خواست بفهمه که منظورم چیه . وشایدم فهمیده بود -چقدر عذاب کشیدی علی ؟/؟ هرکی قدر تو رو ندونه خدا گیره . -لاله مگه تو کلاس نداشتی .. -یکی که اونو سگ گاز گرفته باشه و سرش گیج بره و گواهی پزشک هم داشته باشه مگه می تونه کلاس بشینه . ببینم حالا میخوای چیکار کنی . -هیچی میخوام برم تهرون . این دفتر خاطراتو هم بنداز بره . واسم ارزشی نداره -ولی واسم خیلی ارزش داشت . چون تونستم تو رو خوب بشناسم -چه فایده !.. بازم یه نگاه معنی دار دیگه بهم انداخت . -خب نگفتی حالا میخوای چیکار کنی -هیچی میخوام برم تهرون -ببینم از جاده هراز که نمیری ؟/؟ -چی بود ؟/؟ -می خواستم اگه از جاده فیروز کوه میری منو زیرآب پیاده کنی .. این حرفو که زد مثل این که دنیا رو به من داده باشند . می تونستم حداقل نیم ساعت دیگه با هاش باشم . می تونستم با سرعت 20 کیلومتر برم و دیر تر باهاش خداحافظی کنم ولی بازم چه فایده -ببینم علی خوابت برد ؟/؟ یه خورده باهم صمیمی شده بودیم . سوار ماشینم شد و از کمربندی قائم شهر به طرف جاده فیروز کوه رفتیم و اول باید از شیر گاه رد می شدیم و بعد زیر آب . محل آشنایی من و لاله یه جایی وسط این دو و کمی بعد از شیر گاه بود . خدای من چقدر همه جا زیبا بود بعض از درختان سبز بودند .. چمنهای سبز و یکدست درختایی که تازه یه لایه ای از سبز طبیعت رو تنشون بود و همون بر هنگی زمستونو داشتند . آفتاب زیبا و هوای سالم . هنوز خیلی از مسافرین نوروزی در حال بر گشت به شهر هاشون بودند ومن با سرعتی کم خودمو به حاشیه جاده کشیده بودم . با سرعت کم روندن هم خطرناک بود . اون بیشتر از من حرف می زد و مدام از کار و زندگی و روحیه و خونواده ام می پرسید . هرکیلومتری که به مقصد نزدیک تر می شدیم دچار آه و حسرت بیشتری می شدم دلم یه جوری شده بود . اعصابم داشت خرد می شد . کاش اصلا دوباره پیداش نمی شد تا مجبور نمی بودم این جور با شکنجه ازش خداحافظی کنم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#5
Posted: 18 Dec 2012 00:43
سیزده عشق 4
اون حرف می زد ومن حرف می زدم و فکر می کنم که هیچکدوممون نمی دونستیم که چی داریم میگیم . فقط می خواستیم که بین ما سکوت نباشه -درس خوندن خیلی سخته نه ؟/؟ -خب هرکاری واسه خودش زحمت داره . توچرا ادامه تحصیل ندادی -واسه همون چیزایی که از دفترخاطراتم خوندی . عاشق شدن نذاشت که من ادامه بدم . توخیلی چیزا درموردمن می دونی ولی من هیچی درمورد تو نمی دونم -مثلا چی رومیخوای بدونی .. راستش این بیست سالی که ازسنم می گذره سابقه نداشته باهیچ پسری ازاین حرفا بزنم . بااین که تنها دختر خونواده هستم و خیلی هم هوامو دارن ولی یه احترام خاصی واسه خونواده ام قائل بودم وهستم . اصلا محیط شهر ومنطقه ما طوریه که خیلی بی خیال نمیشه دنبال این جورسرگرمیها و یا عشق وعاشقیها رفت . تازه ازبچگی سرم تولاک خودم بوده وهمیشه شاگرداول کلاسم بودم ودیگران هم خیلی منو از دوست پسر بازی و این کارا می ترسوندند حق هم داشتند موارد زیادی رو شاهدش بودم که دوستام سر خورده شدند و اکثرا دیدم که پسرا آدمای بد و خیانتکارین . -حالا هم که داری یه خانوم دکتر میشی و یه کسی واسه خودت . باید یه آینده ای رو واسه خودت ترسیم کنی که با مراتب اجتماعی و شغلی تو ساز گاری داشته باشه چون اگه غیر این باشه یه ناهنجاریهای اجتماعی به وجود میاد . واسه اولین بار بود که می دیدم یه اخم عجیبی بهم کرد و به نوعی مخالفت خودشو بهم اعلام نمود . محترمانه داشت بهم می گفت این حرفایی رو که زدی قبول ندارم و منم محترمانه بهش می گفتم که من و تو از دو طبقه مختلف اجتماعی هستیم یا میشیم . یه لحظه با هم شروع کردیم به بیان مطلبی و حرفامون رفت تو هم -اول تو بگو -نه اول تو بگو .. پس از چند تا تعارف اون همون حرف و تقاضایی رو که من داشتم بر زبون راند . -میای یه دوری همون جایی که دیروز با هم آشنا شدیم بزنیم ؟/؟ -باور کن لاله این همون چیزی بود که من می خواستم بگم -اگه بازم سگ حمله کنه چی -این بار زورم چند برابر زور دیروزه . -واسه چی ؟/؟ -واسه این که یه خانوم مهربون کنارمه و قدرتم چند برابر میشه . لبخند رضایتو در صورتش می خوندم . بریدگی رو دورزدیم تا بریم اون طرف بلوار . گوشه ای پارک کردیم و از تپه های سبز و نیمه سبز بالا رفتیم . یه جایی بود که شیب داشت و بااین که می دونستم اون می تونه این راه رو بالا بیاد ولی دست راستمو به طرفش دراز کردم و اونم دستشو به دستم داد . وقتی اونو بالا کشیدم هنوز دستش تو دستم بود . گرم نبود ولی برام یه گرمای خاصی داشت . یه حرارت و داغی عجیبی که اونو از بودن با صنم هم حس می کردم ولی انگار امروز یه حال و هوای دیگه ای داشت . چون یه امید خاصی در من زنده شده بود . اون روز هنوز نمرده بودم تا قدر زندگی روبدونم ولی امروز می خواستم زنده بمونم تا عاشق باشم ولی من و اون دوتا راه جداگانه داشتیم . هیشکدوم از ما دوست نداشت که دستشو ول کنه . حرفی نمی زدیم از ترس این که صحبت به تماس دست کشیده شه و ولش کنیم . واسه این که یه رو اندازی روی زمین پهن کنیم مجبور شدیم دستامونو از هم جدا کنیم . این بار زیاد از جاده دور نشدیم . به نهر آبی که از پایین تپه رد می شد خیره شده بودیم . دیگه از اون جمعیت و هیاهوی دیروز خبری نبود . روز گذشته که سیزده بدر بود این ناحیه خیلی شلوغ بود . -علی میای بریم جلوتر . بریم به همونجایی که دیروز دیدمت . -اگه بگی بریم اون سر دنیا با کمال میل باهات میام .. حس کردم که دختره از من دیوونه تره . رفتیم همونجا .. -ببینم وقتی که رفتی تهرون چیکار می کنی -هیچی به همون کارم ادامه میدم و با غصه های زندگیم می سازم . -نمی خوای یه جوری با این مسئله کنار بیای ؟/؟ -فقط اون رنج و درد نیست . یه درد دیگه به دردام اضافه شده -چه دردی . همین که سگ گازش گرفته دستتو می گم -بی ارتباط با اون نیست ولی یه دردیه که درمون نداره . گاهی وقتا آدم یه آرزوها و خواسته هایی داره که با خودش میگه قبل از این که زمان و دوره این آرزوها طولانی بشه فراموشش کنه بهتره -چرا فکر می کنی آرزوها برای آدما باید دسته بندی شه ؟/؟ به من بگو دردت چیه تا شاید بتونم یه کمکی بهت بکنم ..صدامو بردم پایین -لاله ازم دلخور نشو می خوام یه چیزی بگم که تو باهاش هنوز انس نگرفتی و نمی دونی چیه .. لاله درد من تویی تو تو .. -می خواستی منو نجات ندی . می خواستی بذاری بمیرم تا این قدر درد نکشی -لاله می دونی چی میگم ؟/؟ اون دردی که من می کشم خودتی تو .. حس می کنم .. حس می کنم .. -چی روحس می کنی -حس می کنم که دوباره دارم یه حسایی پیدا می کنم .. -خب تو تجربه شو داری و می دونی چی رو داری حس می کنی ولی منو بگو که واسه اولین باره که یه چیزایی رو حس می کنم . حالا واست میگم این چه حسیه و چه حالتی میشم . شاید تو بتونی واسم توضیح بدی که این چه حالتیه که من اسیرش شدم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#6
Posted: 18 Dec 2012 00:44
سیزده عشق 5
علی ! می تونی واسم بگی که من دیشب چه حسی داشتم و حالا چه حسی دارم ؟/؟-من از کجا بدونم ؟/؟ تو که خودت تا چند سال دیگه دکتر میشی . یه مریض وقتی اول میره پیش یه پزشک تا ویزیت بشه اول دردشو میگه شرایطشو بیان می کنه .. تازه من که پزشک نیستم -شاید بعضی وقتا برای بعضی ها باشی .. دیشب وقتی که بالاجبار از پیشت رفتم تا صبح خوابم نبرد . همش چهره تو رو می دیدم که چطور خودتو واسه من به خطر انداختی . اون دستی رو که ازش خون می ریخت و اون نگاه بیجان تو رو .. -ازبس که دلسوز و مهربونی . شاید پیش وجدان خودت ناراحت بودی . اگه یادت باشه تو و دخترا خیلی سر به سرم میذاشتین . توکه می گفتی خیلی خجالتی هستی -علی چرا همش سعی داری که موضوع رو عوض کنی ؟/؟ حس کردم که دوست دارم پیش تو باشم . وقتی به این فکر می کردم صورتم داغ می شد -حتما خیلی نگرانم بودی -هیچوقت به یه پسر این طور فکر نکرده بودم . این چند ترمی رو که گذروندم هیچ پسری چنین احساسی رو در من به وجود نیاورده بود -شاید همه اینا واسه اینه که انتظار نداشتی یه غریبه ای که مسخره اش می کردین بیاد کمکت -داری چوب می زنی ؟/؟ بگو هر چی بگی حق داری . شاید این چیزی که داری میگی تا حدودی درست باشه ولی همه این چیزا با یه بهونه ای شروع میشه -ببینم این بهانه ها منطقیه یا نه ؟/؟ -علی این قدر سر به سرم نذار . چرا می خوای با احساسات من بازی کنی ؟/؟ چرا باورم نداری ؟/؟ چرا می خوای منو از خودت برونی ؟/؟ من دوستت دارم علی عاشقتم .. حس کردم که با این حرفش دنیا رو به من داده و خودشم سبک کرده . هر دو سرمونو انداختیم زمین . جرات ادامه حرفو نداشتیم . -فکر می کنی درسته که آدم بعد از بیست سال زندگی بیست ساعته عاشق بشه ؟/؟ با دو تا دستاش دستامو گرفت تو دستش و تو چشام نگاه کرد .. -علی نگو که دوستم نداری .. اگه اینو بگی باورم نمیشه چشات یه چیز دیگه ای میگه درسته که من تا حالا عاشق نشده بودم ولی حالا که عاشق شدم می تونم نگاه یه عاشقو حس کنم و بفهمم -پس واسه چی ازمن می خواستی که احساس تو روبیان کنم ؟/؟ -واسه این که دوست داشتم از زبون خودت بشنوم و این تو باشی که بهم میگی دوستم داری عاشقمی و بهم بگی که عشق منو درک کردی ولی تو نخواستی غرور خودتو زیر پا بذاری ومن این کارو کردم تا بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم . چشاش پر از اشک و التماس بود ویه هیجان و لرزش خاصی رو در اون می دیدم . اونو به طرف خودم کشوندمش . دوست داشتم بغلش کنم . لباشو ببوسم . صورتشو غرق بوسه کنم ولی حس کردم عشق ما عشقی نا فر جام خواهد بود . -راستشو بگم نسبت به تو چه احساسی دارم ؟/؟ حالا من یه سوالی ازت می کنم . من تا دیروز می خواستم بمیرم . گاهی به سرم می زد که خودکشی کنم . زندگی برام ارزش خودشو از دست داده بود . چیزی به نام خوشی واسم وجود نداشت . زیباییها رو می دیدم ولی انگار همه چی واسم زشت شده بود . ولی یه روزه حس می کنم هیچوقت صنمی برام وجود نداشته .. همه این رنجها واسم یه خواب و خیال بوده حالا خورشیدو دوباره خورشید می بینم . چمنها و شکوفه های زیبای بهاری و این درختا ی سبز و سربلندی اونا بهم لذت می ده . آواز پرندگان رو , نغمه مرغان بهشتی احساس می کنم .. ازت می پرسم فکر می کنی همه اینا واسه چی باشه ؟/؟ اگه فکر می کنی که من زندگی تو رو نجات دادم تو هم امید و زندگی رو به من بر گردوندی . شاید من جسم تو رو نجات دادم ولی تو روح منو نجات دادی . ارزش کار تو خیلی بیشتره .. این منم که حالا بهت بدهکارم .. من مغرور نیستم . تو با نگاه خودت خیلی خوب به احساس درونم پی بردی . آره من دوستت دارم دوستت دارم عاشقتم با تمام وجودم می خوامت . اگه هزار تا جون داشته باشم بازم حاضرم همه رو به خاطر تو وواسه تو بدم . نمی تونم فراموشت کنم .. ولی چیکار کنم که حس می کنم بازم دارم یه کار بیهوده می کنم یه احساسی که من و تو رو به جایی نمی رسونه . امکان نداره من و تو بتونیم به هم برسیم . من محکوم به شکست هستم . من حق ندارم عاشق باشم و کسی رو دوست داشته باشم . تو آینده روشنی داری . میگن جنگ اول به از صلح آخر . تو یه روز بیشتر نیست که باهام آشنا شدی .. -ولی حس می کنم بیشتر از خودت خودتو می شناسم . اگه منو دوست داری و میدونی که منم دوستت دارم پس چرا این قدر راحت می خوای از من و عشق من بگذری . با تمام وجودم دوستت دارم عاشقتم .. اونو دوباره به خودم فشردم . بوی تنش بوی عشقو می داد بوی پاکی و صداقتو . یعنی من بازم دارم خودمو به دامی میندازم که نتیجه اسارتشو نمی دونم ؟/؟ دلم می خواست اسیرش بشم . اسیر عشق بشم . هنوز یه روز کامل نشده بود که دیده بودمش .. ولی نه عشق من و اون نمی تونست سر انجامی داشته باشه . شاید عذاب جدایی در آغاز راه رو می شد تحمل کرد ولی عذاب در میانه راه رو چطور . -لاله حس می کنم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم چون طعم بد بختی رو چشیدم طعم شکست در عشقو . من نمی خوام زندگی تو رو تباه کنم . کاش اینجا یه هاون داشتم و داخلش آب می ریختم تا عشقمو نو واست تفسیرش کنم . -خیلی بد جنسی علی ! می خوای بگی عشق پاک من و تو آب در هاون کوبیدنه ؟/؟ اصلا مگه خودت نگفتی که به من بدهکاری .-من باید بهت چی بدم تا بدهکاریمو داده باشم .. -من خودتو میخوام خودتو ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#7
Posted: 18 Dec 2012 00:45
سیزده عشق 6
من به دردت نمی خورم دختر .. تو الان اسیر احساسات شدی . تو یه خورده باید منطق رو هم در نظر بگیری -ببین خودتو وقتی که عاشق شدی منطق سرت می شد ؟/؟ -خب آدم اگه بی منطق کار کنه به بن بست می رسه . این قدر اذیتم نکن باهام شوخی نکن . من اگه می خواستم فقط اسیر احساساتم شم پس از یه عمر در منگنه بودن این دوسالی رو که در دانشگاه هستم می تونستم با خیلی ها دوست شم . خیلی ها دنبالمو داشتند خیلی ها .. از خونواده های سرشناس .. خوش قیافه .. مودب . .درس خون .. -این چیزایی رو که داری میگی خیلی عالیه من همه این خصلتها رو با هم ندارم دیوونگیه که بخوای بهشون جواب رد بدی .. -لاله سرتو بالا بگیر . میدونی که چقدر دوستت دارم -علی منو ببخش اگه من از بقیه تعریف کردم فقط واسه این بود که بگم که فقط این تو هستی که واسم دوست داشتنی و خواستنی هستی . من بدون تو می میرم -همین یه روزه ؟/؟ روی چمنهای مرطوب دراز کشیدم و لاله سرشو گذاشت رو سینه ام . هردو به آسمون آبی و زیبا نگاه می کردیم و دل به نغمه پرندگان بهار بسته بودیم . با نوازشهای من چشاشو بست -علی تو همین جوری می خواستی بذاری بری . بدون این که منو ببینی ؟/؟ بدون خداحافظی ؟/؟ -آخه چه جوری پیدات می کردم . میومدم دانشگاه هوار می کشیدم ؟/؟ یا فریاد می زدم که هر کی اسمش لاله هست بیاد جلو . یه گوشی جدیدی تهیه کرده بودم . البته سیم کارت منم جدید بود . من دوست نداشتم واسش زنگ بزنم و یا حرکت دیگه ای کنم که نشون بده دنبالشم . چون می خواستم این بار خودمو قربونی کنم و بذارم لاله راحت و خوشبخت زندگی کنه . چون می دونستم که اون هنوز برای رسیدن به خواسته هاش راهی طولانی در پیش داره . شب و روز باید درس بخونه . نباید به چیزای دیگه فکر کنه . -لاله من باید با تو چیکار کنم . فکر می کنی خونواده ات منو قبول کنن ؟/؟از نظر مالی وضعمون بد نیست ولی تو داری خانوم دکتر میشی . -نمی دونی از دیروز تا حالا چقدر دعات می کنند . اگه من می مردم اول پدرم و بعدشم مادرم می مرد ند وبرادرام اونا هم شاید دوام نمی آوردند . درسته که من دختر ولنگاری نبودم ولی همه اینا بر می گرده به نوع تربیت من تربیت خانوادگی من فرهنگ و محیط اجتماعی من و آموخته های من از زندگی . من هیچوقت از اونا چیزی نخواستم که در منگنه شون بندازم . هیچوقت نخواستم خودمو واسشون لوس کنم و اگه یه زمانی چیزی بخوام می دونن که من با تمام وجودم اونو می خوام . دوستم دارن واسم ارزش قائلن و کاری نمی کنن که ناراحت شم .-همه اینا درست ولی شاید از ته دل راضی نباشن . شاید نخوان -نه من اونا رو می شناسم . باید با اونا بشینی تا متوجه شی که چقدر آدمای پاکدل و بی ریایی ان -اینا درست خودتو چی . امروز گرم عشق و هیجان و یه تحول جدیدی در زندگیت هستی ولی وقتی که بعدا چشاتو باز کنی وقتی که وارد یه محیط بزرگتر و با کلاس تری شی که همه بهت اهمیت بدن و برات ارزش قائل شن اونوقت حسرت می خوری که چرا خودتو اسیر من کردی اون وقت اون روز بیشتر از امروزی که می خوای متعلق به من باشی تلاش می کنی که ازم جداشی . -واقعا باورم نمیشه که تو داری این حرفا رو می زنی . تو تو . من دارم بهت میگم این چیزا برام مهم نیست -خیلی ها این حرفو زدن -خواهش می کنم . من دوستت دارم . عشق من نسبت به تو از بین رفتنی نیست .. این عشقیه که جون گرفته . مگه روح آدما می میره که عشق تازه جون گرفته ما بمیره .. -لاله من تا یه ساعت دیگه تو رو می رسونمت خونه و واسه همیشه ازت خداحافظی می کنم -تو این حرفو جدی نمی زنی . بگو شوخیه . بگو . تو اگه دوستم داری چطور دلشو داری که تنهام بذاری . چطور به این راحتی فراموشم می کنی . علی .تو به من دروغ میگی دوستم نداری ؟/؟ ولی چشام که اشتباه نمی کنن ؟/؟ -چشای منم اشتباه نمی کردن . منم فکر می کردم که اون دوستم داره . ولی ولم کرد و رفت -حالا تو داری انتقامشو از من می گیری ؟/؟ دستم از اشک چشاش خیس شده بود و من سرمو روزمین کج کردم تا اون اشکمو نبینه ولی اون احساسش کرد . شاید از نفسهای آرومم وشاید از این که دیگه نمی تونستم جواب حرفاشو بدم . -دستشو گذاشت روصورتم -تو داری گریه می کنی ؟/؟ واسه من داری اشک می ریزی ؟/؟ علی من دوستت دارم . می خوای قسم بخورم که هیچوقت تنهات نمیذارم و از پیشت نمیرم ؟/؟ درحالیکه هق هق گریه اش با خنده قاطی شده بود گفت حتی حاضرم واسه تو با سگها بجنگم -کاش دیروز سیزده بدر اینجا نمیومدم -چیه دیدن من برات یه نحسی بود ؟/؟ -نه من دوست دارم تو ی این جنگل زیبا فریاد بزنم و بگم کی میگه سیزده نحسه .. کی میگه سیزده بد شانسی میاره .. سیزده یعنی عشق .. من سیزده رو سیزده بدرو دوست دارم -معلومه علی آقا خیلی ممنون از این ابراز عشق و علاقه ات . اگه بخوای عشقت بمونه و اگه بخوای حرمت این روز رو نگه داشته باشی هرروز واسم از این حرفای عاشقونه می زنی . هرروز بهم میگی دوستم داری . -.آدم که عشقشو یه روزه ول نمی کنه . -من چیکار کنم که تو دیگه دوستم نداشته باشی -فکر نمی کردم عشق و محبت من این قدر واست عذاب آور باشه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#8
Posted: 18 Dec 2012 20:36
سیزده عشق 7
داشتم به خودم لعنت می فرستادم که چرا دوباره خودمو اسیر عشق کردم . عشقی که می دونستم فایده ای نداره . نه می شد از لاله دل کند و دلشو شکوند و نه می شد موند و به امید آینده نشست بااین که می دونستم از حرفایی که می خواستم بزنم زجر می کشم ولی واسه این که همون اول کار تکلیفمونو معلوم کنم بهش گفتم بیا فرض کنیم از اولش همه چی شوخی بوده . بیا فرض کنیم اصلا من و تو همدیگه رو ندیدیم . توحداقل باید 5 سال دیگه درس بخونی . دریه محیطی هستی که خیلی بهتر از من گیرت میاد . نمی خوام دوباره عذاب یه شکست دیگه رو تحمل کنم -خیلی بد جنسی . خیلی نامردی علی . تو همه چی رو به شوخی گرفتی . من و احساسات منو. تو یه بارشکست خوردی و طعمشو چشیدی و واست خیلی راحته که منو ول کنی . چطوردلت میاد وقتی که بهم میگی دوستم داری ولم کنی بری -چند دفعه توضیح بدم چرا متوجه نیستی یه لحظه ازم فاصله گرفت و به طرف جاده رفت . -علی حق نداری بیای دنبالم خودم ماشین می گیرم میرم . اشتباه کردم عاشقت شدم و به تو دل بستم . اصلا همه این چیزا مزخرفه . دروغه . حقه بازی وکلکه .. نمی دونم شاید تو خیلی کارای دیگه کرده باشی که تو دفترت ننوشتی و واسه همین اون گذاشت و رفت .. بااین حرفاش انگار به دلم کارد می کشید -بیا برسونمت خونه لاله . -مینی بوس توراهی ریخته . دنبالم نیا علی وگرنه جیغ می کشم .. دستاشوگرفتم و اونو روزمین غلتوندم .- جیغ بزن فریاد بزن منو از چی می ترسونی . من دوستت دارم دروغ نگفتم . چون عاشقتم می خوام ولت کنم . -مهمترین خواسته من درزندگی تویی . تا تو نباشی هیچی دیگه نمی خوام . حتی نمی خوام یه پزشک شم . -حالا گرم و داغی این حرفا رومی زنی -می بینی بهت نشون میدم . در صورت ناز و قشنگش دنیایی از مظلومیت و صداقت موج میزد . خیلی بیرحم بودم . اون دومین عشقم بود و من اولین عشقش بودم . تصمیم گیری برام خیلی مشکل بود . صورتمونو به هم چسبوندیم .. گرمی نفسهای همو رو صورت همدیگه احساس می کردیم . دلم نمی خواست بیشتر از این اونو به خودم وابسته کنم ولی نفهمیدم چطور شد که لبامون رو لبای هم قرار گرفت و نخستین بوسه ما رقم خورد بوسه ای شیرین تر از عسل پاک و پاک تر از شبنمی که سپیده دم بر گلها می نشیند . لاله سرخ تر و خندان تر شده بود ولی من هنوزاصرار به جدایی داشتم . هرچند که این جدایی برای من شکنجه آور تر بود . -علی تنهام نذار . خواهش می کنم . عشق منو به بازی نگیر . اگه این کارو بکنی خودت بد جنس تر از دوست دخترسابقتی . ولی وقتی فهمید که این آخرین دقایقیه که من و اون با همیم دیگه باهام حرفی نزد و فقط اشک می ریخت و بعدشم ساکت شد . اونو رسوندم به دم در خونه شون . یه خونه ویلایی بزرگ و شیک و خوش مدل . هر چند ظاهرش این طور نشون می داد ولی معلوم بود که اون داخل هم خیلی باید ردیف باشه . -لاله باهام خداحافظی نمی کنی ؟/؟ واسه آخرین بار . بذار با یه لبخند از هم جدا شیم . آخه عشق من وتو فایده ای نداره . خونواده ات قبولم نمی کنند تو هم چهار روز دیگه که عقلت اومد سرجاش ولم می کنی . فقط دوکلمه برزبون آورد و درو محکم بست ورفت . گفت که دیوونه خودتی . راست می گفت من از دو نظر دیوونه بودم . هم دیوونه اون بودم و هم این که خیلی راحت رودلم پا گذاشته بودم .. چند متری که از خونه شون دور شدم نگه داشتم . دلم طاقت نیاورد . حتی در خونه شون هم برام تسکین دهنده بود و منو به یاد اون مینداخت . سرمو که برگردوندم از اون فاصله اونو دیدم که با نگاهش داره رفتن منو می بینه . دلم گرفت .تا می تونستم خودمو بستم به فحش . سرعتمو زیاد کردم و از اونجا دورشدم . واسه دلداری دادن به خودم می گفتم علی همین دوسه روزه هست سرش که با درساش گرم شه دیگه همه چی از یادش میره . دوست داشتم هرچه زودتر خودمو از مازندران و فضای اون دور کنم . ولی هرچه از محل دور می شدم این زخم عمیق تر می شد . یه وقتی به خودم اومدم که دیدم در ورسک هستم . نگاهمو به پل تاریخی و خاطره انگیز دوختم . رفتم به گذشته های دور یه چیزی حول و حوش هشتاد سال پیش .. به آدماش فکر می کردم به اون عاشق ایرانی که به جای دزدی و وراجی وقتشو صرف عمران و آبادانی ایران می کرد . به اون مهندس آلمانی که با خانواده اش برای افتتاح پل زیرش وایستادند تا اگه پل خراب شد اول اونا جورشو بکشن . چقدر طیعت زیبا بود . کوه و جنگل در کنار هم .. خط آهنهایی که در دل کوه کشیده شده بود . من این مسیر رو بار ها و بار ها با ترن طی کرده بودم . زیبا ترین و منسجم ترین مناظر بهشتی ایران را در این قسمت از بهشت دیدم . هنوز بعد از گذشت هشتاد سال خیلی ها نمی دونن که در این مسیر راه آهنی بین فیروز کوه تا قائم شهر اونهم با توجه به امکانات اون روز گار چه شاهکاری صورت گرفته . هرکسی تا خودش این مسیر رو نره و این زیباییها و شگفتیها رو نبینه نمی تونه اون جور که باید حسش کنه . چند دقیقه ای رو با همین افکار سر کردم ودوباره یاد لاله ام افتادم . فقط یه روز می شد که این دختره خونگرمو دیده بودم ولی احساس می کردم که سالهاست باهاش آشنایی دارم . ازاونجا پاشدم وبه طرف گدوک و فیروز کوه به راه افتادم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#9
Posted: 18 Dec 2012 20:37
سیزده عشق 8
هرچه به گدوک نزدیک تر می شدم هوا سرد تر می شد با این که آفتاب بهاری هنوز در مازندران زیبا می درخشید ولی سوز و سر ما رو بیشتر احساس می کردم . انگار این طرفا پربود از آثار تاریخی و آبادانی ایران دوستان قدیم . تونل تاریخی گدوک با طول سه کیلومتر و خوردی طولانی ترین تونل راه آهن ایرانه .. واقعا با امکانات ضعیف ساختن این همه راه اونم شکافتن دل کوه .. تامین این هزینه ها با کشیدن یکی دوریال عوارض بر قیمت قند و شکر وهزاران هزار خدمت فراموش نشدنی دیگه ..مگر این که چشمامونو ببندیم و بگیم اصلا همچین چیزایی وجود نداره .. یه خورده آروم گرفتم و از اونجا به قصد فیروز کوه و تهران به راه افتادم .. اوایل بعد از ظهر بود که به شهر زیبای فیروز کوه رسیدم . نمی دونم چرا به جای این که از سمت راست برم طرف تهران مستقیم رفتم داخل شهر . نمی دونم چه عاملی سبب شده بود که هنوز دلم رضا نده که به تهران برم . فقط چهره گریان لاله رو می دیدم و اون لحظه ای رو که پس از آخرین وداع دوباره اومده بود جلوی در تا رفتن منو ببینه . خدایا من چقدر می تونم بیرحم باشم . تازه در حق خودمم ظلم کرده بودم . صنم تنهام گذاشت و رفت . حالا چه بهونه ای می تونم داشته باشم لاله که با تمام وجود دوستم داشت . دلم می خواست واسش زنگ بزنم ولی تردید داشتم . تصمیم گرفتم شبو در فیروزکوه بمونم . تو هتل نزدیک راه آهن یه اتاق گرفتم . همش می خواستم خودمو یه جوری مشغول داشته باشم تا بتونم وقت بگذرونم و به صبح برسم تا ببینم بهترین تصمیمی که می تونم بگیرم چی می تونه باشه . شهر خلوت بود بر خلاف تابستون و شاید روزای آفتابی عید اون شور و هیاهوی همیشگی رو نداشت . ساعتها در شهر کوچک فیروز کوه که به نسبت گذشته خیلی بزرگ شده بود قدم زدم و یه گوشه ای در ایستگاه راه آهنش سنگر گرفتم . به لاله لاغر و زیبا و دوست داشتنی ام فکر میکردم . فرستاده ای از طرف خدا که اومده بود تا مرهمی بر دل زخمی من شه . تا شکست منو در عشق به نوعی جبران کنه . تا بگه که هنوز عشق و محبت نمرده . من دلشو شکسته بودم . اونو از خودم رونده بودم .. یه تلفن به خونه زدم تا نگران من نباشند . پدر تعجب کرده بود که چرا سر کارم بر نگشتم و منم یه بهونه ای تراشیدم و گفتم که روحیه ام داره بهتر میشه و شاید چند روز دیگه هم اینجا بمونم . می خواستم واسه لاله زنگ بزنم ولی گفتم شاید نخواد جوابمو بده و خیطم کنه . یه چیزی به من می گفت که این کارو نمی کنه ولی اگه منو دم در دانشگاه می دید شاید بهتر باهام کنار میومد . این جوری می تونستم خیلی سریعتر قهر احتمالیشو به آشتی تبدیل کنم . اون شب فکر و خیال زیاد و سر و صدای قطار نذاشت که بخوابم . بااین حال صبح زود به طرف بابل به راه افتادم . یه چیزی حدود 120کیلومتر رو باید طی می کردم . ولی من چه می دونستم اونا کی تعطیل میشن . نام فامیل لاله رو هم دیگه می دونستم ولی روم نمیشد یه استرس خاصی داشتم از این که برم و بگم با این دختر کار دارم آخه مسئولین دانشگاه چی فکر می کنن . شاید واسش بد می شد . می تونستم بگم برادرشم و می خوام اونو برسونم به خونه واین جوری هم دقیقا بفهمم که کی تعطیل میشن ... یک ساعت و نیم بعد جلوی دانشگاه بودم . بد موقعی رسیده بودم . کنار دانشکده ای که یه روزی قصر محمد رضا شاه بود منتظر شدم . دوسه ساعتی گذشت ظهر شده بود . جمعیت زیادی از دخترا و پسرا رو دیدم که از دانشگاه اومدن بیرون . از ماشین پیاده شده و تمام دخترا رو با یه نظر بررسی می کردم تا لاله خودمو پیدا کنم ولی لاله آب شده بود و رفته بود زمین . شایدم اینا یه گروه دیگه و یه کلاس دیگه بودند . این طور گشتن فایده ای نداشت . تصمیم گرفتم برم به دفتر دانشگاه و همون چاخانه رو تحویل بدم که در همین حال یه چهره آشنا یی رو دیدم یکی از همون پنج تا دختر که دوروز پیش تو سیزده بدر با هم بودند و متلک بارم می کردند .. دوست لاله بود . اسمشو نمی دونستم -خانوم خانوم ببخشید .. سرشو به طرف من بر گردوند و یه چند ثانیه ای خیره بهم نگریست و گفت اگه اشتباه نکنم شما علی آقا هستین -وشما -منم نرگس دوست لاله -ببخشید لاله کجاست ؟/؟ شما با هم کلاس ندارین؟/؟ -واسه چی خبر لاله رو می گیرین ؟/؟ شما که کاری با هم ندارین .. از حرفاش تعجب می کردم . اون از کجا می دونست که من و لاله همدیگه رو دوست داریم و هنوز پیوند عشقمونو نبسته از هم جدا شدیم . متوجه حالت من شده بود . -من و لاله مثل دو تا خواهریم همه حرفامونو به هم می زنیم . بهم گفت که تو چه نامردی در حقش کردی ؟/؟ -..از دانشگاه خارج شدیم سوار ماشینم شد و راحت تر حرف می زدیم . -این جوری در مورد من صحبت نکنید . من به خاطر خودش باهاش بهم زدم . -اونم به خاطر تو از همه چیزش گذشت . اون دیگه قصد نداره به تحصیلش ادامه بده . میگه دیگه فکرش کار نمی کنه . حالشو نداره . اون حالش بده . تب کرده و تو خونه افتاده . همه فکر می کنن واسه اینه که سگ دستشو گاز گرفته ولی اون از درد عشق و نامردی و بیرحمی تو تب کرده . واسه چی بهش گفتی دوستش داری . واسه چی ؟/؟ تو یا راست میگی یا دروغ که دوستش داری . در هر دو حالت تویی که نمی خواستی باهاش بمونی گناه کردی که گفتی یه احساسی مثل احساس اون داری . تو اولین عشقش بودی . -من نمیخوام فقط به خاطر یه کاری که در حقش کردم عاشقم شه . نمیخوام آینده اونو تباه کنم .. -عشق این چیزا سرش نمیشه . وقتی تو خونه دل آدم نشست دیگه نشسته . دیگه دلیل نمی شناسه . تو یه بار بهش زندگی دادی ولی حالا زندگیشو ازش گرفتی . -آدم که یه روزه نمی تونه این همه و تا این حد عاشق شه . -یعنی سلامتی و زندگی اون واسه تو اهمیتی نداره ؟/؟ -نرگس خانوم من با تمام وجودم دوستش دارم از جون خودمم بیشتر دوستش دارم . اگه دوروز پیش به خاطر اون خودمو به دندونای تیز سگ سپردم حالا به خاطر اون حاضرم برم به کام شیر . نمی تونم ببینم اون عذاب می کشه -علی آقا اگه غیبتش طولانی و غیر موجه شه محروم از ادامه ترم میشه و بعد هم مشروط و تازه خودش دیگه نمیخواد درس بخونه . از همه چی بدش اومده . -ببینم نرگس خانوم کلاس دارین یا میرین خونه؟/؟ -نه میرم خونه .. نرگس بچه همونجا بود . اونو رسوندم به خونه اش و رفتم طرف زیر آب . نمی دونستم چیکار کنم . واسه لاله زنگ بزنم یا در خونه شونو بزنم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#10
Posted: 18 Dec 2012 20:37
سیزده عشق 9
یه تک زنگ به گوشی لاله زدم و قطعش کردم . خب حالا اگه خودش دوست داشته باشه حتما جوابمو میده . خبری نشد . نومید شده بودم . قائم شهر و شیر گاه رو پشت سر گذاشته بودم . داشتم غصه می خوردم و حسرت که یهو خودمو در زاد گاه لاله قشنگم دیدم و نزدیکی خونه شون . یه تک زنگ دیگه هم بهش زدم . این بار در جا زنگمو جواب داد . از خوشحالی و هیجان نمی دونستم چیکار کنم . خدایا چه جوری باهاش حرف بزنم . یعنی جوابمو به گرمی میده . ؟/؟ تند باهام بر خورد نمی کنه ؟/؟نه. بهتره این قدر خودمو دست کم نگیرم . هرچی می خواد سرم داد بکشه بذار بکشه . من اونو دوستش دارم دوباره هم بهش میگم دوستش دارم . اگه بخواد ومیدونم که میخواد پیشش می مونم . دیوونشم واسش می میرم . نازشو می کشم . دوباره با هم میریم به جنگل سیزده . واسه پرنده ها دون می پاشیم . واسه سگا غذا می ریزیم تا بهشون بگیم که دشمنشون نیستیم . من لاله رو دوست دارم عاشقشم . عاشق اون نگاه و کلام پاکش . دختری که تا به حال عاشق نشده بود و حالا بهتر از هر کسی قدر عشق و عاشقی رو می دونه من نباید با اون این رفتارو می کردم . پاک گیج شده بودم . مرور این افکار پاک خلم کرده بود طوری که پس از چهار پنج تا زنگ گوشی رو گرفتم -لاله عزیزم .. نتونستم به حرفم ادامه بدم راستش یه خورده خجالت کشیدم .اونی که واسم زنگ زده بود صداش از لاله یه خورده کلفت تر بود . -شمایین علی آقا ؟/؟حالتون چطوره . شرمنده شماییم . دستتون بهتره ؟/؟ من مامان لاله هستم اون حالش خوب نیست خوابیده . شما الان کجایین . ؟/؟ تهرونین ؟/؟ -نه من دم در خونه شمام .. مادر لاله یه مکثی کرد و گفت اگه ممکنه همونجا باشین من الان میام پیشتون یه حرفایی دارم که نمیشه تلفنی زد .. خدای من چی می خواست بگه . اون از من چی می خواست . چرا نگفت بیام تو خونه شون . یعنی دخترش از من متنفر شده و دیگه چشم دیدن منو نداره ؟/؟ فاطمه خانوم چادر سرش کرده بود و اومد تو ماشین کنارم نشست . چند صد متری از محل دورشدیم . پس از یه سری سلام و احوالپرسی و تعارف شروع کرد به حرف زدن . -ببینید علی آقا من واسه لاله علاوه بر مادر یه خواهرم یه دوستم . اون تمام حرفای دلشو بهم زده . دیگه هم نمیخواد ادامه تحصیل بده .. عیبی نداره درساشو نخونه ولی من نگران سلامتیش هستم . اون بهم گفته که چقدر دوستت داره و تو هم بهش اظهار علاقه کردی ولی ولش کردی . سرمو انداختم پایین . سرخ شده بودم . نمی دونستم چی بگم . -گفته واسه چی این کارو کردم ؟/؟ -آره همه این چیزایی رو که به عنوان یک توجیه منطقی واسش پیش کشیدی واسم گفته .. به خاطر این که موقعیت اجتماعی اونو خراب نکنی واسه این که تحصیلات شما با هم نمی خونه .. من دخترمو خوب می شناسم این چیزا واسش اهمیتی نداره . هر کسی در جامعه با توجه به استعداد خودش داره به خودش و اعضای اون جامعه خدمت می کنه . اگه شرایط برای تو هم مهیا بود شاید تو هم می تونستی تحصیل کنی . تو حالا یه کار خوب داری و پسر سر به زیر ومهربون و دلسوزی هستی . لاله می گفت که علاوه بر این , تو ملاحظه من و پدرشو هم می کنی . ما از اون پدر و مادرای بی فکر نیستیم . برای ما سعادت و خوشبختی دخترمون خیلی بالاتر از ایناست که اونو اسیر خود خواهی های خودمون کنیم . اون خوشحال باشه ما خوشحالیم . هیچوقت در این بیست سالی که از زندگی دخترم می گذره اونو تا این حد رنجور و اقسرده ندیده بودم . رفته تو خودش تو عالم خودش . غذا زیاد نمی خوره . فقط من از این جریان مطلعم ولی دیر یا زود پدر و داداشاش هم این موضوع رو می فهمن . هر چند اون نمیخواد به کس دیگه ای بگه . سرمو انداخته بودم پایین و نمی دونستم چی بگم . -فاطمه خانوم . من نمی خوام فکر کنین که من قصد سوءاستفاده دارم . شما رو هم در نظر گرفته بودم . نمی خواستم خودمو یک شبه صاحب همه چیز بکنم . نمی خواستم فکر کنین که با این کاری که انجام دادم خودمو صاحب اختیار همه چیز می دونم . ودلایل دیگه ای که خودتون بهتر می دونین . ولی حالا می بینم شما خیلی درکتون بیشتر از اون چیزیه که فکرشو می کردم . کاش همه پدر و مادرا مث شما بودن . -پسرم من مجبورت نمی کنم که بری طرف دخترم . یه مرد بدون زن و یه زن بدون مرد نمی تونه باشه . این قانون زندگیه . من دخترمو تا ابد که نمی تونم پیش خودم نگه داشته باشم . اگه بدونم اون جایی ازدواج کرده و همسری گیرش اومده که اونو با تمام وجودش دوست داره این از همه چیز واسم مهمتره . خیلی بیشتر از این که یکی بیاد بهم بگه فاطمه خانوم مادر خانوم دکتره .. اینا همه اعتباریه که ما بین خودمون و واسه خودمون درست کردیم . اما هنر خوب بودن و خوب موندن کار هر کسی نیست . شاید لاله کم تجربه باشه و هنوز سرد و گرم روز گارو نچشیده باشه ولی نمی دونم چرا حس می کنم که انتخاب درستی کرده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم