ارسالها: 1484
#11
Posted: 29 Dec 2012 18:17
بعد از سلام علیک و چند کلمه صحبت معلوم شد که مخاتبش بابای علیرضاست. گوشی رو که به علیرضا داد او کمی از ما فاصله گرفت.
بابا رو به ایلیا گفت:
- نمی دونم چطوری باید از شما تشکر کنم . لطف خدا شامل حال ما شد که شما رو سر راهمون قرار داد وگرنه معلوم نبود چیکار باید می کردیم چون ما این جا هیچ دوست و آشنایی نداریم.
ایلیا با بابا دست داد و متواضعانه گفت:
- خواهش می کنم من کاری نکردم به قول خودتون فقط لطف خدا بود . در هر حال خوشحالم که تونستم کاری انجام بدم در ضمن از آشنایی با انسان متشخصی چون شما هم خوش وقت شدم. من ایلیا مهاجر هستم و این طور که فهمیدم شما هم آقای اعتمادی هستید امیدوارم در آینده ی نزدیک دوباره شما را ببینم.
- من هم همین طور.
علیرضا بعد از اتمام صحبت به سمت ما آمد و گوشی را به ایلیا داد و پرسید:
- بریم؟
ایلیا رو به بابا کرد و گفت:
- برسونیم تون؟
بابا معترض دست تکان داد و گفت :
- اصلا به هیچ وجه ! به اندازه کافی وقت تون رو گرفتیم مزاحم تون شدیم. راستش کمی از خریدهای دخترم مونده که باید همین امشب انجام بدیم چون من فردا صبح باید به شهرمون برگردم.
- اگر این طوره که زیاد اصرار نمی کنمولی تا خیابون اصلی که سر راه مونه می رسونیمتون .
بابا با اصرار ایلیا دوباره سوار ماشین شد اما من قبل از اینکه بخوام سوار ماشین بشم شنیدم که علیرضا به ایلیا گفت:
- الهی ذلیل بشی الهی خدا نونت رو آجر کنه که نون بابای منو آجر کردی و مشتری شو قاپیدی!
ایلیا با لبخند سوار شد من هم نشستم و راه افتادیم . بین راه دوباره بابا از هر دوی آنها تشکر کرد.جلوی خیابان اصلی پیاده شدیم و من برای اولین بار با آنها طرف صحبت شدم و با هردو شون خداحافظی رسمی و کوتاهی کردم هر دو به احترام ما پیاده شدند و خداحافظی کردند.
فصل 2- 4
خستگی و آسودگی خیال باعث شد که که خوابی خوش و راحتی داشته باشیم.البته قبل از اینکه چشم هام روی هم برود به اتفاقات بعد از ظهر آشنایی با ایلیا و علیرضا و همچنین سوار شدن به آن ماشین رویایی فکر کردم . با اینکه دیگر آنها را نمی دیدم ولی غرور دخترانه ام از این امر راضی بود که ایلیا و علیرضاما را به مقصد نرساندند و هتل محل اقامتمان را ندیدند .
*******************************************************
فردا صبح طبق برنامه ساعت 10 به خوابگاه رسیدیم که خانم مدیری استقبال گرمی از ما به عمل آورد . بابا اجازه نداشت که وارد خوابگاه بشه برای همین همان جا ایستاد تا من وسایلم را به داخل اتاقی که خانم صبوری همان خانمی که دیشب او را دیده بودیم نشانم داد ببریم.
چه اتاقی!در عین سادگی خیلی روشن و آفتاب بود .کفش موکت بود چهار تخت داخلش قرار داشت که ظاهرا سه تا از تخت هاش اشغال شده بود چونکه ساکهای بزرگ و کوچکی در اطراف آنها دیده می شد.
خانم صبوری با مهربونی گفت:
- هم اتاق خوبی داری و هم هم اتاقی های خوبی .الان همه شون بیرونند ولی تا ظهر سروکله شون پیدا می شه و می تونی باهاشون آشنا بشی.
دوباره از او تشکر کردم و پیش بابا برگشتم.صبح که داشتیم می آمدیم یکبار دیگر مسیر رفت و آمدم را نشانم داده بود بابا برای رفتن عجله داشت پیشانی ام را بوسید و دوباره توصیه کرد که مواظب خودم باشم و بازهم برای دلگرمی ام تکرار کرد که فردا شب همراه مامان با وسایلم برمی گردند.
هرچی می خواستم قوی و محکم باشم نمی شد دلم نمی خواست بابا بره . جلو در موقع خداحافظی بهش گفتم:
- بابا بچه ای که از خونه در اومده و وارد خیابون شلوغ شده اعتراف می کنه که می ترسه گم بشه؟
بابا نگاهم کرد و خندید حتی نگاهش هم برایم امنیت و دلگرمی بود در حقیقت همه چیزم بود . دودستش را دور شانه هایم قاب کرد و از روی مقنعه ام خال درشت وسط گردنم را بوسید و گفت:
- نترس بابا !اولا کور و بی سواد که نیستی.ثانیا هرجا باشی بو می کشم و می گردم و از روی علامت و بوت پیدات می کنم منو دت کم نگیر!
بعد دست به جیب پیراهنش برد و و برگه ی یادداشتی را که خانم صبوری شماره تلفن خوابگاه را در آن نوشته بود در آورد و جلوی رویم گرفت و اضافه کرد:
- حالا که قراره فرداشب برگردیم و یکی دو روز دیگه پیشت باشیم ولی بعد از اون هرشب باید منتظر تلفن ما باشی. مگه من و مامانت چند تا دختر خوشگل داریم؟!
سرم را به سینه اش فشرده ام و گفتم:
- همچنین می گید خوشگل هر کی بشنوه می گه اینا خوشگل ندیدن !شما دیگه خیلی دارید قربون دست و پای بلوری سوسکه می رید!
بابا دستی به پشتم کشید و گفت:
- برای من تکی!حالا دیگه بهتره بری دخترم نگران هم نباش.مسیر رو که خوب یاد گرفتی. فردا هم هم برو کمی این اطراف قدم بزن تا با محیط بیشتر آشنا بشی تازه اگه با هم اتاقی هاتم آشنا بشی نصف بیشتر نگرانی هات از بین میره.نه اینکه اونا هم شهرستانی هستند درد غریبی رو خوب می فهمند!
سرم را به سینه اش فشردم و گفتم:
- همچین می گید خوشگل که هر کی بشنوه می گه اینا خوشگل ندیدند!شما دیگه خیلی دارید قربون دست و پای بلوری سوسکه می ردید!
بابا دستی به پشتم کشیدو گفت:
- برای من که تکی !حالا دیگه بهتره بری دخترم نگران هم نباش .مسیر رو که خوب یاد گرفتی فردا هم برو کمی این اطراف قدم بزن تا با محیط بیشتر آشنا بشی تازه اگه با هم اتاقی هاتم آشنا بشی نصف بیشتر نگرانی هات از بین می ره . نه اینکه اونا هم شهرستانی هستند درد غریبی رو خوب می فهمند!
با گفتن این حرف نوک بینی ام را بوسید و بعد دو قطره اشکی را که با همه ی خودداری به روی گونه هام فرو غلتیده بود را با نوک انگشتش گرفت.خوب می دانستم که برای او هم کمتر از من سخت نیست چون برای خداحافظی فقط توانست دست بلند کند . دم در ایستادم و تا زمانی که در تیررس نگاهم بود سه مرتبه پشت سرش آیت الکرسی خواندم.
ظهر که شد سرو کله بچه ها پیدا شد کلا آدم دیر جوشی نبودم و خیلی زود با دیگران رابطه برقرار می کردمو دوست می شدم . محبوبه و ساناز ترم سومی بودند و دانشگاه شان با من یکی نبود ولی زهره مثل خودم ترم اولی بود و ناوارد!
خوشبختانه با او هم دانشگاهی بودم می توانستیم طوری انتخاب واحد کنیم که دروس عمومی را هم کلاس باشیم.محبوبه و ساناز به ما دو نفر خیر مقدم گفتند و صحبت های دلگرم کننده شان به ما دو تا کمی اطمینان خاطر دادند.
آن شب محبوبه که شخصیت بامزه ای هم داشت از خرابکاری های سال گذشته اش و اینکه چقدر هراسان و نگران بوده تعریف کرد و ما را حسابی خنداند.
ساناز با اطمینان خاطر نشان کرد که هر چه اضطراب داشته باشیم و تهران را با شهرستان کوچکمان بسنجیم خودمان ضرر کردیم پس همان بهتر که محیط بزرگتر را با هوشیاری و کمی احتیاط بپذیریم و قبول کنیم که لااقل چهارسال را بدون خانواده ی خودمان در کنار خانواده ی جدید زندگی کنیم.
عصر که شد با توافق همدیگه تخت من و ذهره کنار هم قرار گرفت و تخت ساناز و محبوبه در کنار هم بعد از اتمام کار و مرتب شدن اتاق تصمیم گرفتیم با هم بیرون بریم و ساناز را برای خرید همراهی کنیم.
برای شب اول ساناز و محبوبه راه بلدهای مطمئنی بودند من و ذهره سعی کردیم با همراهی آنها مسیرها ا خوب یاد بگیریم.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت و ترسم کمی ریخته بود ظاهر زهره هم این را نشان می داد . خدا را شکر کردم که هم اتاقی ها و یا به عبارتی راهنماهای با تجربه ای داشتیم که این خودش موهبتی بود.
در ساعت مقرری که خانم صبوری برای تلفن زدن به بابا گفته بود صدایم کرد با شنیدن این خبر که تلفن مرا می خواهد بال در آوردم . شنیدن صدای گرم مامان و بابا خستگی راه را از تنم گرفت.
این طور که بابا می گفت تازه رسیده بود می خواست هم مرا از رسیدنش که بسیار در مورد آن توصیه کرده بودم مطلع کند و هم از حالم جوبا شود.برایش تعریف کردم که هم اتاقی های خوبی دارم و امروز همگی به اتفاق هم مواد اولیه ی غذایی مان را تهیه کردیم و امشب هم طبق قرعه وظیفه ی شام پختن به من محول شده.بابا خندید و محض شوخی گفت:
- پس امشب وای به حال دوستای بیچاره ات می شه!
مامان با نارضایتی تمام گوشی را از دست بابا کشید و غرولند کنان که از او بعید بود به بابا توپید و گفت:
- ا ماشاءالله بچه ام یک پا کدبانوست!
خندیدم و بعد از احوالپرسی از پشت تلفن چندین مرتبه قربان صدقه اش رفتم که او هم همان طور جوابم را می داد . برای او هم از دوستان تازه ام گفتم و تاکید کردم یک روز صبر کنند تا خستگی بابا گرفته شود و بعد بیایند و تا قول نگرفتم دست برنداشتم . در این طور مواقع مامان می گفت مرغ لیلا از اول هم یک پا داشته!
وقتی به اتاقم برگشتم محبوبه معترضانه گفت:
- بابا این چه وضعشه ! داره حسودیم میشه هنوز نرسیده تماس میگیرند و دل مارو آب می کنند که چی بشه؟
می خواستم نگم ولی بعد فکر کردم بالاخره امروز و فرداست که بفهمند پس محتاطانه در حالی که هر سه آنهارا می پاییدم جواب دادم:
دور از ادب نباشه من یکی یه دونه ام!
سه تایی اول ناباورانهبه من بعد به هم نگاه کردند تا خواستم بجنبم با اشاره محبوبه ریختند سرم و تا میخوردم مشت و لگد نثارم کردند.چهارتایی تا میتوانستیم غلت زدیم و خندیدیم و بعد هر کدام به سمتی افتادیم چند لحظه بعد که دور هم نشستیم هر کدام غر غر کنان از اوضاع خانوادگی شون گفتند.
خانواده محبوبه یه خانواده هشت نفری بود پنج خواهر که محبوبه چهارمی بود و یک برادر به قول خودش تحفه که از اون و بقیه کوچکتر بود.ساناز سومین دختر خانواده ی بی پسر بود.محبوبه ادعا می کرد که موقعیت من و ساناز غبطه خوردن دارد و اما زهره که پدرش فوت کرده بود و غصه می خورد که از محبت پدری محرومه گرچه این طور که می گفت برادر بزرگش که تقریبا چهل سالشه و ازدواج کرده به همراه مادرش هیچ جای کمبودی برایش نمی گذاشتندولی اون دلش بابا می خواست!یک برادر دیگرش هم تازه ازدواج کرده بود.
کوکو سیب زمینی که پخته بودم را به همراه ناله های گاه بی گاه محبوبه که خودش هم با اشتها می خورد خوردیم و خندیدیم . قبل از خواب یرنامه ی فردا را با زهره هماهنگ کردم و با آرامش خیال و بدون دلهره خوابیدم.حالا تنها ناراحتی ام بابا و مامان بودند خدارا شکر که لااقل همدیگر را داشتند
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#12
Posted: 29 Dec 2012 18:20
فصل چهارم
صبح فردا من و زهره زودتر از ساناز و محبوبه بیرون زدیم.خانم صبوری مادرانه ما را از زیر قرآن گذراند و برایمان آرزوی موفقیت کرد.
همین که یک همراه داشتم خودش پشت گرمی بود!با راهنمایی هایی که از محبوبه و ساناز گرفته بودیم برای شروع از همه جای دانشکده بازدید کردیم . کلاسهایی که در آن درس داشتیم سالن اجتماعات کتابخانه سلف آزمایشگاه و خلاصه همه جا را همان روز زیر پا گذاشتیم از نظر هردویمان همه چیز قشنگ و رویایی بود ! زهره هم مثل من برای رسیدن به این جا حسابی زحمت کشیده بود هر دو به این نتیجه رسیدیم که به حقمان دست پیدا کردیم. ظهر بود به علت دایر نبودن سلف که گفتند از فردا شروع به کار می کند ساندویچ خریدیم و به خوابگاه برگشتیم . آن روز برای دومین بار خانم مدیری را در خوابگاه دیدم.
همین که منو دید با خوشرویی احوالم را پرسید فهمیدم که پارتی محکمی داشته ام و بعد گفت:
- خانواده ما نسبت به آقای مهاجر خیلی ارادت دارن . شما چطور؟چقدر ایشون رو می شناسید؟
مانده بودم چه جوابی بدهم! نمی خواستم خودم را خیلی بی خبر نشان دهم بنابراین تنها توانستم بگویم :
- در اصل پدرم ایشان را می شناخت من اولین بار بود که باهاشون برخورد داشتم.
خانم مدیری در حالی که چهره ای متعجب به خود گرفته بود پرسید:
- اوه پس تا حالا به جواهر فروشی اونا نرفتید!؟
شانه بالا انداختم و او ادامه داد :
- همه ی جواهراشون تک و اصله! ما که همیشه از اونجا راضی بیرون اومدیم.
پس بگو طرف چطور اون همه مایه دار بود!در جواب خانم مدیری فقط لبخند زدم . بخاطر اینکه از روز بعد کلاسها دایر میشد کم کم دانشجوهای دیگر اتاقهای خوابگاه حاضر میشدند و قدیمی ها جدیدها را در میان خود می پذیرفتند. چه حال و هوایی! چقدر خوب بود که در جواب زحماتم می توانستم چنین زندگی جدیدی را تجربه کنم.
شام آن شب به عهده ی ساناز بود بعد از شام برای دیدن سریال جذاب هفته همه در سالن جمع شدند و هر کس هر خوراکی داشت رو کرد. تنها کسی که آن شب تلفن داشت محبوبه بود که کلی از این بابت پز داد. امشب چقدر خوش گذشت ! خدایا شکرت!
می دانستم که صبح زود روز بعد مامان و بابا همراه وسایل من به سوی تهران حرکت می کنند.آن روز هم کلاس ها به خاطر به حد نساب نرسیدن دایر نشد با زهره تا ظهر همان جا ماندیم و اولین ناهار سلف را خوردیم و به خوابگاه برگشتیم. ساعت چهار بعد از ظهر بود که بابا و مامان رسیدند از خوشی دیدنشان در حال پر درآوردن بودم. انگار که قرنی از دیدن آنها می گذشت از دیدنشان سیر نمیشدم! از آغوش یکی در می آمدم و دیگری را در آغوش می کشیدم و بعد حریصانه عطر تنشان را می بلعیدم و قربان صدقه شان می رفتم تا اینکه با اعتراض خانم صبوری به خودم آمدم.
- خانم بذار یکمی نفس تازه کنند مگه چند ساله ندیدی شون !؟
بابا اجازه ی ورود به خوابگاه را نداشت ولی خانم صبوری لطف کرد و در سالن با فنجانی چای از او پذیرایی کرد. با خواهش من خانم مدیری اجازه ی اقامت مامان را به مدت دو شب داد. بچه ها بس که تعریف بابا را از من شنیده بودند همگی برای دیدنش پایین آمدند و من با افتخار دوستان جدیدم را به بابا ومامان معرفی کردم . بعد از رفتن بابا با کمک بچه ها وسایلم را به اتاقم منتقل کردم.
همه دور مامان جمع شدند و هر کسی به شوخی چیزی می گفت. یکی می گفت:
- خانم اعتمادی شوهرتون خیلی خوش تیپه مواظبش باشید!
دیگری از آن طرف اضافه می کرد:
- خصوصا که خوش تیپ تحصیل کرده هم هست.
و صدایی دیگر :
- از همه مهمتر ده تا بچه دورش رو پر نکردند.
من به جای مامان که با لبخندی ملیح جواب گویشان بود مثل خروس جنگی به آنها می پریدم . جعبه ی شیرینی که مامان آورده بود باز کردم و بین همه گرداندم و برای خانم صبوری و خانم مدیری را جداگانه در بشقاب گذاشتم و بردم.
با وجود خستگس مامان قصد درست کردن شام را داشت که بچه ها مهمان نوازانه اجازه ی این کار را به او ندادند ولی برای فردا شب قول کوفته تبریزی را از او گرفتند .حتی سخاوتمندانه اجازه دادند که آن شب از کنار مامانم تکان نخورم البته بعد از اینکه خط ونشانهایی را نشانم دادند.
فردا صبح کلاس داشتم . با مامان و بابا که اول صبح قبل از رفتن من جلو خوابگاه آماده بود برنامه ریزی کردیم قرارشد بابا برای گرفتن نوبت دکتر مامان اقدام کند و مامان تا ظهر که ما بر می گردیم برنامه ی کوفته ی شب را رو به راه کند تا شب که دیروقت برمی گردیم شام مان آماده باشد.
آن روز با زهره یک درس عمومی داشتیم هر دو خیلی خوشحال بودیم که اولین کلاس را تنها نیستیم . درست مثل شاگردان با انضباط کلاس اولی قبل از همه در کلاس نشسته بودیم و آماده ی شروع اولین کلاس درسی بودیم. مطمئنا حال آن روزم توصیف ناپذیر بود!دلم از خوشحالی می لرزید آینده با همه ی زیبایی اش پیش رویم بود و من آن را میدیدم.
کم کم همه ی نیمکتها اشغال می شد. من و زهره در کنار هم و یک ردیف مانده به جلو نشستیم و در ورودی را نمی دیدیم و به ورود پسرها توجه نداشتیم نه اینکه نخواهیم ولی نمی خواستیم با نگاه کردن جلب توجه کنیم. اما ورود دخترها برایمان جالب بود با دیدن هر دختری که وارد می شد درباره ی تهرانی بودن یا شهرستانی بودن تازه وارد زیر لبی نظر میدادیم و جالب تر اینکه وقتی باهاش آشنا می شدیم و می فهمیدیم حدسمان درست بوده از روی خوشحالی دست همدیگر را می فشردیم و می خندیدیم.
دختری که در کنار من نشسته بود خیلی راحت با او دوست شدم هم رشته ی خودم بود .اسمش نجمه بود صورت ظریفش با چشمهای عسلی خوش رنگش خیلی زود جلب توجه می کرد. اهل تهران بود و این که فهمیدم رتبه ی قبولی اش تقریبا هم تراز با من بود. من از بینی و دهن ظریف او تعریف می کردم و او از چشمهای درشت و کشیده ی من. صورتش را اصلاح کرده بود و ابروهایش دخترانه و پهن تمیز شده بود.در همین چند دقیقه آشنایی و قبل از آمدن استاد طوری با من صمیمی و راحت شده بود که گفت:
-ببخش که فضولی میکنم ولی میدونی اگه زیر این ابروهای کمونیت برداشته بشه چه محشر میشی!؟البته همین طوری هم قشنگ هستی حالت چشمات یه طوریه که در نگاه اول فکر کردم خط چشم کشیدی!
یاد حرف مهشید افتادم او هم قبل از آمدن به کلی در این مورد به گوشم خوانده بود ولی من نمی خواستم با مطرح کردن این موضوع بابا و مامان را ناراحت کنم . مطمئنا آنها درباره ی انجام این کار آن هم قبل از ازدواج موافق نبودند.با نارضایتی در جواب نجمه گفتم:
- تو به این جا نگاه نکن ! توی شهر کوچک ما همه همدیگر رو می شناسند و عقیده ها در مورد این موضوع زمین تا آسمون با این جا فرق میکنه!
نجمه اخمی کرد و بعد دهانش را با حالت مسخره ای کج کرد و گفت:
نه جونم فکر نکن که من هم خیلی راحت به این خواستم رسیدم!باید اگه می خوای محکم روی حرفت بایستی. نمی دانم که کی به خورد این قدیمی ها داده که یک من کرک و موی کثیف روی صورت نشانه ی دختر بودنه!
شانه بالا انداختم و جواب دادم:
- به هر حال این عقیده شونه و ما نمی تونیم تغییرش بدیم.
نجمه مصرانه دست تکان داد و گفت:
- عقیده های غلط باید منقرض بشه حالا دیگه دخترها قبل از اومدن به دانشگاه اصلاح می کنند.ببخش که اینقدر رکم لیلا جون ولی نظر نسل جدید اینه که کرک و مو رو نگه داشتن رو صورت نشونه ی کثیفی و عقب افتادگیه!از این گذشته دخترها توی این سن وسال دوست دارند زیبایی شون رو نشون بدند این طور نیست؟
در جوابش حرفی نداشتم بزنم نه تنها از شنیدن حرفهای او ناراحت نشدم بلکه در نظرم خیلی هم منطقی بود. نجمه که سکوتم را دید اضافه کرد:
- درباره اش فکر کن و اگه دیدی می صرفه کم کم شروع کن. ازهر راهی که میدونی بهتر جواب میده مخ شون رو کار بگیر البته یه کمی زمان میبره اما ببینم چه میکنی!
تازه اون موقع بود که نگاه زیر چشمی ما به سمت دخترها چرخید. حق با نجمه بود اونهایی که به نظر اجتماعی تر می آمدند صورتهاشون اصلاح شده بود. دوباره به زهره نگاه کردم همزمان به هم چشمک زدیم و ریز خندیدیم یعنی برو که رفتیم!
با ورود استاد که مردی میانسال خوش پوش و خوش چهره بود بیشتر بچه ها خصوصا ردیف های جلو بلندشدند که با خواهش و اشاره ی استاد نشستند.باسروصدایی که از پشت سرمان می شنیدیم این طور می شد فهمید که
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#13
Posted: 29 Dec 2012 18:23
تعداد پسرها کم نیست ! البته ما هنوز برنگشته بودیم که انها را ببینیم با خود فکر می کردم که خواهی نخواهی با هم آشنا می شویم!
استاد گرم و صمیمی ورودمان را به مقطع دانشگاهی تبریک گفت و بعد خیلی کوتاه و پرمحتوا از راهی که در پیش داریم حرف زد که در حین سختی از نظرش بسیار شیرین و خاطره انگیز می آمد و تازه این طور که می گفت بهترین خاطرات زندگی اش در همین مقطع بود!استاد بعد از سخنرانی کوتاهش شروع به حضور و غیاب به جهت آشنایی بیشتر کرد.
با خواندن هر اسمی صدای حاضر گفتنش حضور شخص را نشان میداد . اسم من مثل همیشه در اول دفتر بودبا افتخار حاضر گفتم تا اینکه استاد به اسمی رسید و قبل از گفتنش کمی مکث کرد. بعد اخم کوچکی روی پیشانی اش ظاهر شد و با تردید گفت:
- ببخشید اگر اشتباه نکنم خانم ایلیا مهاجر!؟
صدایی از جمع پسر ها جواب داد:
- ببخشید استاد درسته که این اسم یه کمی ظریفه ولی دلیل نمیشه هر چی ظریفه متعلق به خانم ها باشه !ایلیا اسم پسره!
در حالی که بچه ها می خندیدند من داشتم به این فکر می کردم که این اسم رو کجا شنیدم در ضمن صدایی هم که جواب استاد را داد خیلی برایم آشنا بود.
استاد خندید و بعد به همان پسری که اعتراض کرده بود گفت:
- اسم شما رو خوندم و باهاتون آشنا شدم شما که جناب ایلیا مهاجر نیستید نه؟
به یکباره چیزی مثل برق از مغزم گذشت ناخود آگاه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نه اشتباه نکرده بودم !صدا صدای علیرضا شجاعی پسر املاکی بود و ایلیا مهاجر صاحب اون ماشین رویایی و معرف من در خوابگاه!باور کردنی نبود! شبی که از اونها جدا شدیم دیگر فکر نمی کردم ببینم شون ولی چه زود آدم ها به همدیگه میرسن! خیلی عجیب بود که با هم همکلاسی در آمده بودیم. در یک لحظه نگاه مبهوتم در نگاه جناب ایلیا که از خجالت سرخ شده بود و در عین حال لبخند میزد خیره شد اما خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و برگشتم. دوباره صدای علیرضا شجاعی را که باز هم به جای ایلیا مهاجر جواب میداد را شنیدم.
- بنده علیرضا شجاعی هستم و قبل از قبول شدن در رشته ی مدیریت یک دوره ی وکالت را گذروندم و در مواقع ضروری مثل الان که جناب ایلیا مهاجر با این هیکل گنده از اینکه به جای یک دختر خانم ترگل و ورگل و خوشگل اشتباه گرفته شده و از شدت خجالت زبونش بند اومده وکالت شون رو به عهده می گیرم. حالا هر سوالی دارید از خودم بپرسید در خدمتم.
بچه ها و استاد که از حاضر جوابی علیرضا بلند بلند می خندیدند جو کلاس را حسابی بهم ریخته بودند! استاد بعد از اینکه کلاس آروم تر شد دوباره پرسید:
خوب جناب وکیل ! این اسم از نظر من و بچه ها جدید و ناآشناست.اگر میشه معنی شو برای ما هم بگید تا بدونیم!
علیرضا شجاعی بدون مکث و با اعتماد به نفس بالایی جواب داد :
- والله استاد این طور که خودش به خورد من داده می گه نام یکی از پیامبران مسیحیه. این همه پیامبر مرسل و نامرسل را گذاشته و رفته یکی از اون کمیابا پیدا کرده ! حالا حرفش تا چه اندازه درسته متاسفانه تحقیق نکردم اما شما که استادید پی اش رو بگیرید و به ما هم بگید صحت و سقمش تا چه اندازه است.
استاد سرش را پایین انداخته و همراه بچه ها می خندید از شدت خنده اش که کم شد پرسید:
- موکل تون دانشجوی چه رشته ای هستند؟
- ایشون از این بابت شانس آوردند چون در اثر نشست برخاست با من بعد از چند سال تصمیم گرفتند که دانشگاه شرکت کنند و خدا رو شکرهر دو یک ضرب مدیریت قبول شدیم.
استاد باز هم خندید و سپس خطاب به خود ایلیا مهاجر گفت:
- ببخشید آقای مهاجر اشتباه لفظی بود. بنده قصد جسارت نداشتم!
صدای ضعیف ایلیا مهاجر را شنیدم که آهسته گفت:
- خواهش میکنم.
همه آنقدر خندیده بودیم که مدتی طول کشید تا کلاس به حالت اولیه برگردد فکر می کنم این وسط من از همه بیشتر خندیده بودم!
ظهر که برگشتیم مامان کوفته ی شب را آماده کرده بود و برای ناهار هم قورمه سبزی پخته بود. آخر نمازش بود که وارد اتاقم شدم و از پشت به اندام کوچولوی در چادر پیچیده اش نگاه کردم و دلم از دیدن این همه پاکی ضعف رفت. زهره مرا که مات و مبهوت مامان دید ضربه ای محکم به شانه ام زد وقتی به خودم آمدم به شوخی سری از تاسف تکان داد و گفت:
- بچه ننه!
از روی خوشی خندیدم و جلو رفتم. مامان سلام نمازش را که داد از پشت سر دستم را دور گردنش حلقه کردم . این بار هم مثل همیشه که این کار را میکردم دستم را که جلو دهنش بود بوسید. کنار گوشش سلام کردم گفت:
- سلام عزیزم خسته نباشی.
به جای من زهره که مشغول تعویض لباس بود جواب داد:
- سلام خانم اعتمادی شما خسته نباشید با این بوی محشری که همه ی خوابگاه رو برداشته !
مامان با لبخند شرمگین همیشگی اش جواب سلام او را داد. زهره دوباره گفت:
- در ضمن دخترتون منو اغفال کرد و نگذاشت برم سلف من هم خدا رو شکر می کنم که به حرفش گوش کردم.
مامان در حال جمع کردن سجاده اش با خوش رویی جواب داد:
- خوب کردی دخترم. حالا بعد از امروز و فردا که من رفتم هر روز فرصتناهار خوردن توی سلف رو دارید.
لباس عوض کردم و برای شستن دستو صورتم رفتم وقتی برگشتم یک سینی چای جلوی مامان بود و این طور که به نظر می رسید خانم صبوری را هم برای صرف چای دعوت کرده بود. به خانم صبوری سلام کردم همان طور که کنار مامان روی زمین نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود جواب سلامم را داد و گفت:
- خوش اومدید!
بعد کنار مامان نشستم و لیوان چایی را از دستش گرفتم . مامان ازم پرسید:
- خوب چه خبر ؟ اولین روز تحصیل چطور گذشت؟
به یاد دو کلاسی که گذرونده بودیم لبخند زدم و با اشتیاق جواب دادم:
- از نظر من عالی بود!
در همین موقع ساناز و محبوبه هم وارد شدند. محبوبه بعد از سلام کردن گفت:
- تازه امروز روز اول بود و درس خوندنی در کار نبود!ببینم تا آخرش خصوصا شب های امتحان هم همین طور از ته دل میگی عالی بوده یا نه!
این بار محبوبه بی توجه به خنده ما رو کرد به مامان و گفت:
- خانم اعتمادی مهمون ناخونده نمی خواهید ؟بوی قورمه سبزی شما تا سلف دانشگاه ما رسید و ما رو از ناهار خوردن در اونجا منصرف کرد!
مامان لیوان چای به طرف محبوبه که از خستگی جلوی تختش ولو شده بود گرفت و گفت:
- کی گفته شما ناخونده اید!به تعداد همه تون غذا پختم.
ساناز با شرمندگی گفت:
- ممنون خانم اعتمادی اما به شرطی که همه ی مواد رو از روی سهمیه ی شراکتی مون مصرف کنید.
مامان خندید و با مهربونی دستش را روی دست من کشید و گفت:
- همه ی شما دخترای منید و با لیلا برام فرقی ندارید !فردا که من رفتم از سهمیه ی شراکت تون استفاده کنید اما این دو روز رو مهمون منید!
با عشق به مامان نگاه کردم خدا رو شکر مامان و بابایی داشتم که همیشه باعث افتخارم بودند.
بعد از خوردن چایی بچه ها دیگه اجازه ی بلند شدن به مامان را ندادند .همگی با هم کمک کردیم و سفره ای کوچک جلوی خانم صبوری و مامان پهن کردیم پلو و قورمه سبزی خوشمزه ی مامان را با ترشی معرکه ای که مامان زهره بهش داده بود و در کنار خوشمزگی محبوبه خوردیم و لذت بردیم.
بعد از ظهر بابا به دنبالمون آمد و همراه هم به مطب دکتر رفتیم اما چون وقت قبلی نداشتیم خانم منشی از ما خواست که تا آخرین نوبت منتظر بمانیم که اگر وقت شد مارا به داخل بفرستد.
در فرصتی که پیش آمد کنار مامان نشستم و سعی کردم به طریقی قضیه ی اصلاح را بهش بگویم.مامان پرسید:
- خوب نگفتی محیط دانشگاه را چطور دیدی خوشت اومد؟
- عالیه مامان !دختر و پسرای جور واجور اونجا می بینی و استادهایی که یک بغل تخصص و عنوان بارشونه.
مامان با تبسمی مهربان گفت:
- خیلی خوشحالم عزیزم.این خیلی خوبه که وارد اجتماع شدی چون این جوری بیشتر با مردم مب جوشی و آشنا می شی!
با شور و هیجان گفتم :
- تازه مامان بیشتر دخترا اصلاح کرده و تمیزند! امروز با یکی شون آشنا شدم می گفت دیگه حالا خوب نیست یه دختر تا موقع ازدواجش این طوری بمونه . به عبارتی این نشونه ی تمیزی و تجدده!
اخمهای مامان فورا نمایان شد و بدون وعطلی جواب داد:
- این طوری میگن که افکار دخترایی مثل شما رو مسموم کنند!این حرف ها چه معنی داره !این رسم و رسوم از قدیم بوده جدا از اینکه نشونه ی متجدد بودن نیست بلکه دختری که قبل از ازدواجش اصلاح کنه از نظر مردم اصلا محترم نیستند.
با ناراحتی گفتم:
- خوبه خودتون میگید رسم و رسوم قدیمی! نمی دونم چرا باید چرار تا تار موی روی صورت نشانه ی محترم بودن باشه. نه والله به غیر از بی ریخت شدن چی داره؟
مامان سرسختانه در ادامه ی نارضایتی اش گفت:
- هر جایی یک فرهنگی داره که باید تابعش بود این جا تهرانه و فرهنگش با شهرستانهای کوچیک فرق می کنه!
- چه اشکالی داره که یه فرهنگ خوب کم کم در همه جا رایج بشه!اصلا مگه همین شما نبودید که توی عروسی امیر محمد اون قدر از دختر خاله اش که اصلاح کرده بود خوشتون اومد و گفتید چقدر خانم و با شخصیته! به نظر من مهم رفتار دختره نه موهای اصلاح نشده ی صورتش
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#14
Posted: 29 Dec 2012 18:23
نه حرفش رو هم نزن! می خوای واسه مون حرف در بیارن و بگن دو روزه رفته تهران و خودش رو گم کرده ؟ هر کی هم نگه مطمئن باش که خاله ات میگه خصوصا که دل پری هم ازت داره!
در مقابل حرف مامان سکوت کردم همین که یه جوری قضیه را مطرح کردم کافی بود می دونستم که مامان لااقل بهش فکر میکنه . به همین خاطر گفتم:
- هر کی هر چی می خواد بگه مهم خومونیم!خوب راستی از خابه بگو چی کار کرده که فهمیدی دلش از دست من خونه؟
مامان به این حرف من خندید و جواب داد :
- از اون جایی که قبلا لیلا جون لیلا جون از زبونش نمی افتاد ولی همون یک شب که خونش موندم یکبار هم اسم تورو نیاورد. این یعنی چی؟
با بی خیالی شانه بالا انداختم و گفتم:
- یعنی اینکه بابا زور نیست دلو نمی خواست عروسش بشم! این همه دختر نمی دونم چرا خاله گیر داده به من!
- خوب دوستت داره مادر بد!؟
نمی خوام این طوری دوستم داشته باشه !من کلا حالا حالاها قصد ازدواج ندارم بعد از اون هم ازدواج فامیلی که به هیچ عنوان ! مگه امیرمحمد را به خاطر اینکه پسر عموم بود جواب نکردم؟مگه خاله این موضوع رو نفهمید؟
مامان با تاسف سر تکان داد و گفت:
- بالاخره نرگس هم مجبور میشه کوتاه بیاد!
خوشحال بودم از اینکه مامان و بابای روشنفکری داشتم.بعد از چند ساعت انتظار خسته کننده بالاخره نوبت ما هم رسید.از مطب که بیرون آمدیم مامان برای بابا توضیح داد که دکتر داروهایش را کمتر کرده و بیشتر رعایت را توصیه کرده بابا از شنیدن این موضوع خیلی خوشنود شد.
ساعت از 11 شب گذشته بود که جلوی ساختمان پزشکان منتظر تاکسی ایستادیم. چون تردد ماشین ها کمتر شده بود احتمال می رفت مدتی هم این گونه معطل شویم. بابا همان طور که از روی بیکاری به تابلوها و اسم ها و تخصص های نصب شده به سر در ساختمان پزشکان نگاه می کرد گفت:
- چه اسم های عجیب غریبی پیدا میشه! بعضی ها رو حتی من هم که این قدر کتاب خوندم ندیدم و نشنیدم!
یکی دو تا از اسمها را خواند و بعد خطاب به من گفت:
- راستی لیلا اون پسره رو یادته ؟ همونی که مارو حتی به خوابگاه معرفی کرد اسمش چی بود؟
من هم که با مطرح شدن اسم های عجیب غریب به یاد او افتاده بودم گفتم:
- ایلیا ایلیا مهاجر . تازه یه چیزی بگم که بیشتر تعجب کنید! هردوی اونا همکلاسیم هستند!
در حالی که چشم های بابا از تعجب گرد شده بود من با هیجان زیاد قضیه ی اشتباه استاد را که او را خانم صدا زده بود را تعریف کردم.
برای مامان و بابا هم موضوع جالب و خنده دار بود باعث شد معطلی آمدن تاکسی را حس نکنیم.
بابا ما را جلوی خوابگاه پیاده کرد و خودش به هتل برگشت گرچه مطمئن بودم به خاطر اینکه تنهاست به مسافرخانه رفته ولی به خاطر ما می گفت که در هتل اتاق گرفته!
به افتخار کوفته لذیذی که آن شب داشتیم دخترهای اتاقهای دیگر هم شامشان را به اتاق ما آوردند و با وجود چند نوع غذا به قول محبوبه شامی شاهانه دور هم خوردیم.
آن شب آخرین شب اقامت مامان بود به همین خاطر فرصت را غنیمت شمردم و دوباره تنگ بغلش شب خوبی را به صبح رساندم.
صبح مامان بعد از اینکه بساط فسنجان را رو به راه کرد تا ظهر که ما برگردیم برای خرید همراه بابا بیرون رفته بود که هم زمان با رسیدن ما آنها هم برگشتند ولی چون می دانستم بعدازظهر عازم رفتن هستند ناهار خوشمزه اش اصلا بهم مزه نداد.
با غصه و ناراحتی وسایل مامان را جمع و جور کردیم بعد از ظهر بود کهبابا برای رفتن به دنبال مامان آمد. همه ی بچه ها و حتی خانم صبوری تا جلوی در برای بدرقه اش آمدند و بعد از خداحافظی ما را تنها گذاشتند. در حالی که مامان مرا در آغوش کشیده بود انگار کسی چنگ انداخته و و تکه ای از قلب مرا می کند! با صدایی لرزان در گوشم زمزمه کرد :
- خودتو لوس نکن بچه ننه! همین که دانشجویی یعنی بزرگ شدی زشته که این قدر وابسته ی ما باشی.
اما من که کنترلی بر روی اشک هایم نداشتم صورت خیسم را به شانه اش کشیدم. بابا دست به روی شانه ام گذاشت و گفت:
- ما داره دیرمون میشه! نمی خوای با من خداحافظی کنی خانم مدیر؟
از بغل مامان کنده شدم و به آغوش پر محبت بابا فرو رفتم . در حین بوسیدنم گفت:
- کم کم عادت می کنی و به زندگی جدید خو می گیری نباید خودت رو اذیت کنی . ما هر شب باهات تماس می گیریم.
با ناراحتی از او جدا شدم و دستم را تکان دادم و گفتم:
- مگه چه خبره که هر شب می خواهید تلفن بزنید! می دونید چقدر هزینه ی تلفنتون بالا میره!؟
بابا خندید و بعد دستبرد از بغل کتش دفترچه ای بیرون آورد و آن را در دستم گذاشت و گفت:
- نمی خواد نگران این چیزها باشی مگه بابات مرده؟
حیرت زده و عصبی از این حرفش لبم را به دندان گزیدم و به دفترچه ی توی دستم نگاه کردم تا اسم بانک را پشت آن دیدم ناباورانه و معترض گفتم:
- این دیگه چیه؟شما که یه عالمه پول بهم دادید!
بابا دست دیگرم را گرفت ومحکم روی دستی که دفترچه را نگه داشته بودم گذاشت و آرام جواب داد:
- توی شهر غریب پول پشت گرمیه! البته زیاد نیست ولی هر وقت که لازم داشتی کافیه یه تلفن بزنی!
و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد دست در جیب دیگرش کرد و کیف پولش را بیرون آورد کارتی کوچک را از آن خارج کرد و گفت:
- خوب شد یادم افتاد اینم کارت تلفن!
هنوز از این همه دوراندیشی و مهربانی اش در حیرت بودم که سرش را جلو آورد و با لحنی دلگرم کننده اضافه کرد:
- دلم نمی خواد ما فقط مامان و بابات باشیم گاهی فکر کن که ما دوستاتیم! می خوام هر اتفاقی که برات می افته برامون بگی فکر می کنم بتونیم راهنماییت کنیم. باشه؟
با چشمانی خیسنگاهش کردم سرش را تکان داد و تکرار کرد:
- باشه دخترم؟
دوباره بغلش گرفتم و محکم به خودم فشار دادم و صورتش را برای بار چندم بوسیدم. مامان دستی به روی شانه ام گذاشت و بابا مرا از خودش جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
- خداحافظ دختر عزیزم. مراقب خودت باش.
با صدایی لرزان گفتم:
- شما هم همین طور. در ضمن قول بدید که هر شب تماس نگیرید هفته ای دو بار کافیه. اگر کاری داشتم خودم باهاتون تماس می گیرم.
مامان با اشاره ی بابا بیرون رفت اما با همه ی خودداری عاقبت اشکش سرازیر شده بود. برایشان دست تکان دادم و وقتی که تاکسی راه افتاد کاسه ی آبی را که خانم صبوری برایم آماده کرده بود پشت سرشان خالی کردم.
آن شب به هیچ وجه حوصله ی حرف زدن نداشتم. شام نخوردم و خیلی زود به یعنی تختم پناه بردم و به بهانه ی خواب سرم را زیر پتو بردم. بچه ها حالم را درک می کردند و سر به سرم نگذاشتند و من توانستم قبل از اینکه بخوابم یک دل سیر گریه کنم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#15
Posted: 29 Dec 2012 18:24
فصل پنجم
کم کم به محیط و زندگی جدید خو گرفته بودم خصوصا که برایم جذابیت داشت و از آن راضی بودم. تنها ناراحتی ام دوری از خانواده بود که فشردگی کلاسها و شلوغی بچه ها فرصتی آن چنانی برای دلتنگی بهم نمی داد. اوایل بابا یک شب در میان تلفن میزد ولی آنقدر در کمتر کردن مکالمات پافشاری کردم که به هفته ای شب راضی شد. مهشید با آدرس دقیقی که مامان بهش داده بود هفته ای یک نامه برایم می نوشت و منو از تمام زیر و بم اتفاقاتی که برای خودش و فامیل افتاده بود آگاه می کرد. تو یکی از نامه هاش نوشته بود که علی از من ناامید شده و رضایت به ازدواج داده! و حالا مامانم و خاله به تکاپوی پیدا کردن دختری مناسب افتاده اند. از صمیم قلبم خدا را شکر کردم که فکر مرا از سر علی بیرون آورده و بعد آرزو کردم که دختری صد برابر بهتر از من نصیب علی شود.
مهشید از من خواسته بود برایش دعا کنم که بتواند مثل من در تهران دانشگاه قبول شود و من برایش نوشتم که بعد از لطف خدا همه چیز بستگی به همت خودش دارد. مهشید خیلی احساساتی بود!مثل من نبود که عشق های خیابانی را به مسخره می گرفتم. اون با شنیدن یک دوستت دارم خشک و خالی دل و دینش را می باخت! من او را همیشه به چشم خواهر نداشته ام می دیدم و وظیفه ی خودم می دانستم تا راهنماییش کنم. تا همین امسال هم مراقبش بودم ولی حالا جز نوشتن نامه هیچ کاری نمی توانستم انجام بدم! اما با این همه نهایت سعیم را می کردم و در هر نامه ای از دادن تذکر بهش کوتاهی نمی کردم!
با نجمه خیلی صمیمی شده بودم زهره هم هر وقت با ما کلاس داشت همراهمان بود. از نظرم نجمه دختر خونگرم و خوبی می آمد و خوشحال بودم که با داشتن یک دوست تهرانی راحت تر تهران و فرهنگش را می شناسم. مساله ی اسم ایلیا مهاجر تا مدتها برای هر استاد تازه ای بحث برانگیز بود تلفظ هر کدام باعث خنده و تفریح کلاس میشد. بیشتر استادها به اول اسمش خانم اضافه می کردند! هر بار خود ایلیا ساکت می ماند و علیرضا شجاعی که بین پسرها به پسر شجاع معروف شده بود با لودگی در مقام حمایت از او بر می آمد و حسابی همه را می خنداند. من همیشه بدون ملاحظه و احترام به اینکه او لطف کرده و باعث ثبت نامم در خوابگاه شده بود به همراه دیگر دختها غش غش می خندیدم که چندین بار هم متوجه نگاه خصمانه و اخموی او شده بودم ولی بهش توجه نکرده بودم.
البته مسئله ی دیگر این بود که او توقع داشت لااقل به خاطر آشنایی قبلی وقتی می بینمش سلام کنم ولی من سرسختانه خودم را به کوچه ی علی چپ میزدم و بی تفاوت از کنارش می گذشتم. حرصم در می اومد! چونکه پولدار بود و اطرافش حسابی پر شده بود توقع بی جایی داشت که من یکی از پس برآوردنش بر نمی آمدم. تا اینکه عاقبت یک روز مجبور به این کار شدم آن روز ساعت 10 تا12 ،2 تا4 و 4 تا 6 کلاس داشتیم.بعد از کلاس 10 تا 12 برای خوردن ناهار به سلف رفتیم و بعد از آن برای نماز به نمازخانه .
خوردن ناهار باعث سنگینی ام و ایجاد خواب نیم روزی شد. یک لحظه از خارش شدید بینی ام از جا پریدم و با شنیدن خنده ی وحشتناک زهره و نجمه فهمیدم که پری را داخل بینی ام کرده بودند شوکه شدم. اخم کردم و گفتم:
- بی مزه ها!
نجمه غش غش می خندید گفت:
- پاشو پاشو که چرتت برد و وضوت باطل شد! باید بری دوباره وضو بگیری و اخم و تخم استاد را به خاطر دیر حاضر شدن توی کلاس جلوی پسرها به جون بخری.
هراسان به ساعت مچی ام نگاه کردم. راست می گفت ده دقیقه بیشتر به شروع کلاس نمانده بود. شتابزده بلند شدم نجمه و زهره به قصد کلاس و من به قصد دستشویی برای تجدید وضو بیرون آمدیم. به نجمه گفتم:
- اگه تونستی چند دقیقه استاد را توی سالن به حرف بگیر تا نیاد سر کلاس من فورا خودمو می رسونم.
نجمه برای اینکه حرصم را دربیاورد با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت:
- بنده هیچ کار و سوال به خصوصی از استاد ندارم.
من از آنها فاصله گرفته بودم فقط توانستم انگشتی تهدید امیز برایش تکان بدهم.
بعد از نماز سریعی که خواندم سریعتر از آن استغفرالله گفتم و از خدا معذرت خواهی کردم و عذر دیر شدن را برایش آوردم! حالا نه اینکه در دیگر مواقع نماز را با قرائت می خواندم!
کلاسورم را برداشتم و با عجله از نماز خانه بیرون زدم .از پشت پرده که بیرون آمدم فقط نگاهم به قسمت کفش ها بود و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم که در یک لحظه دچار یه تصادف تنه به تنه شدم به قدری محکم که کلاسورم از دستم افتاد. این قدر عجله داشتم که به طرف مقابلم نگاه نکردم ولی به شدت از دستش عصبانی بودم.
فهمیدم طرفم مرده اما نفهمیدم کی بود! هم زمان با نشستن و جمع کردن شتاب زده ی من او هم نشست و تند تند جزوه های پراکنده ام را از روی زمین جمع کرد. وقتی او جزوه ها را به طرفم گرفت در حین بلند شدن خواستم چیزی بگویم که نگاهم در نگاه اخمویی آشنا خیره ماند طرف تصادفی ام ایلیا بود! از دهن باز شده ام برای گفتن بد و بیراه سلامی دست پاچه بیرون آمد سلامی که مدتها او را در انتظار شنیدنش گذاشته بودم. دستش با جزوه ها هنوز به طرفم دراز بود.
محکم و خشک جواب سلامم را داد و گفت:
- ببخشید.
جزوه ها را گرفتم و گفتم خواهش می کنم و بعد معطل نکردم و قبل از او از نمازخانه بیرون آمدم.
از این طرف راهرو استاد را دیدم که به طرف کلاس می رود. قدمهایم را تند کردم و با تکان سر به عنوان سلام قبل از او وارد کلاس شدم. وقتی که نشستم استاد و ایلیا با هم وارد شدند.
این تنها برخورد کلامی من و ایلیا بود!
***********************************************
یک ترم به سرعت برق و باد گذشت. در طول این ترم تنها دوبار بابا آن هم تنهایی به دیدنم آمد و من هم یک مرتبه که چهار روز تعطیلی رسمی پیش آمد به خانه رفتم. دلم برای مامان نازنینم یک ذره شده بود روز اول که دائم می آمدم و می رفتم هر دویشان را می بوسیدم. مهشید که از آمدنم ذوق کرده بود هر چهار روز در خانه ی ما ماند ! البته او هر چه اصرار کرد که من هم یک شب در خانه ی آنها بمانم قبول نکردم این طوری بهتر بود.
خاله روز اول به دیدنم آمد دو روز بعد هم ما به آنجا رفتیم. علی خانه بود ولی بعد از چند دقیقه حاضر شد و به بهانه ی کار از خونه بیرون زد! به درک! حوصله ی تو یکی رو اصلا ندارم. با این حال از اینکه فهمیدم مورد مناسبی را برایش نشان کرده اند خوشحال شدم.
عروسی هم مابین تعطیلات دو ترم برنامه ریزی شده بود تا به امتحانات مهشید و مجید لطمه نخورد که برای من هم زمان خوبی خوبی بود.
قبل از پایان ترم یک بعد از ظهر با نجمه که بازارهای مناسب تهران را می شناخت قرار گذاشتم با نظر او و زهره یک دست لباس شیک و مناسب خریدم. شب عروسی علی سنگ تمام گذاشتم و تا آخر شب با مهشید دائما می رقصیدم دلم می خواست خوشحالیم را نشان دهم! ولی متاسفانه لباس نارنجی خوشرنگم آن قدر به چشم می آمد که همان شب دو خواستگار سمج پیدا کردم که تا مدتها بعد از برگشتن من به تهران دست از سر مامان برنداشتند!
یک مسئله ی دیگر که باعث خوشنودی ام شد این بود که مامان به چشم خودش دید که چند تا از دخترهای دانشجوی فامیل هم صورتشان را اصلاح کرده اند! همین باعث شد که بهتر بتوانم روی خواسته ام پافشاری کنم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#16
Posted: 29 Dec 2012 18:27
این بار هم بابا برای ثبت نامم همراهم شد و روزی که با هم به دانشگاه رفتیم با ایلیا و علیرضا برخورد کردیم. بابا با دیدن آنها برای احوالپرسی ایستاد.
علیرضا در حال دست دادن با بابا گفت :
- پارسال دوست امسال آشنا آقای اعتمادی!
بابا با زدن لبخند مخصوص به خودش با ایلیا هم دست داد و گفت:
- فکر نمی کردم به این زودی مثل کوه به کوه نمرسه آدم به آدم میرسه عملی بشه!از اینکه دوباره می ینمتون خیلی خوشحالم. این طور که دخترم می گفت همکلاسید؟
این بار هم مجبور شدم که سلام کنم. ایلیا با حرکت سر جواب سلامم را داد و بعد رو کرد به بابا و گفت:
- باعث خوشحالیه که افتخار دیدن دوباره ی شما رو پیدا کردیم.
بابا تشکر کرد و پرسید:
- ولی بهتون نمیاد دانشجوی ترم اول باشید!؟
ایلیا فقط لبخند پر غروری زد ولی علیرضا جواب داد:
- تو رو خدا آقای اعتمادی فکر نکنید ما ازاون هایی هستیم که دوازده سال تحصیل رو بیست سال تموم کرده ایم! خدایی راست میگم! ما تازه چندساله بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتیم کنکور شرکت کنیم. اگر دروغ بگم الهی دماغم مثل پینوکیو بشه.
لحنش به قدری خنده آور بود که مرا هم وادار به خندیدن کرد. بابا خندید و بعد برای خداحافظی دوباره با آنها دست داد باز هم از ایلیا تشکر کرد.
از دیدن بچه های هم اتاقی ام و نجمه به شدت ذوق کردم زندگی دانشجویی را به شدت دوست داشتم و به آن عادت کرده بودم. طی دوهفته تعطیلات میان ترم اگر مسئله ی عروسی نبود از بیکاری دق میکردم. آن شب همین که چشم خانم مدیری را دور دیدیم با اصرار توانستیم خانم صبوری را راضی کنیم بعد همه ی بچه ها خوردنی هاشون رو آوردن و جشنی فوری راه انداختیم . خوردیم و خندیدیم با ضربی که محبوبه پشت قابلمه گرفت رقصیدیم! همه ی روز و شب های آن دوران طلایی برایم خاطره است!
یک هفته از شروع ترم گذشته بود علیرضا و گروهی که دورش آمده بودند گاهی با شیطنت هایشان دخترها رو عاصی میکردند!
یک بار که استاد درس می داد و بین دخترها برای نوشتن و عقب نماندن از مطلبی که استاد تند تند می نوشت و بعد با پر شدن تخته بی رحمانه تمرینهای نوشته شده را پاک می کرد و توجهی به جامانده ها نداشت تکاپو و پچ پچ راه افتاده بود. از طرف گروه پسرها هیس هیس های مسخره ای به گوش می رسید و گاهی نچی عصبی به این معنی که سروصدای ما جلوی تمرکز آنها را می گیرد. کم کم اعتراضات علیرضا و دوستانش بلند شد که:
- استاد اگه میشه یه ذره بلند تر توضیح بدید سوصدا زیاده نمی شنویم!
همین که چپ چپ نگاهشان می کردیم خودشان را سخت مشغول نوشتن نشان می دادند ولی تا باز کوچک ترین صدایی از دخترها بلند میشد هیس هیس و نچ نچ راه می افتاد. البته ایلیا هیچ وقت قاطی آنها نمیشد ولی زیر لبی که می خندید حرصم را درمی آورد.
عملا من هم از این طرف سردسته ی دخترها شده بودم. با اشاراه ی من به تنها کوتاه نمی آمدند بلکه صدایشان را بلندتر هم می کردند. به عبارتی نه آن گروه کوتاه می آمدند نه این گروه!
این بار با سرو صدایی که از آن طرف بلند شده بود و ظاهرا این طور به نظر می رسید قصدشان با لودگی سوال از استاد بود هیس هیس و نچ نچ دخترها بلند شد. نجمه با نارضایتی ساختگی گفت:
- استاد وقت کلاس بیهوده تلف میشه. اون وقت این وسط گناه ما چیه؟
علیرضا مطمئن و صبور در جواب نجمه ولی خطاب به استاد جواب داد:
- تر و خشک به پای هم می سوزه استاد. ضمنا ما سوال داریم و نمیشهاز سوالاتمون بگذریم. گناه ما چیه ؟ پرسیدن که عیب نیست اما ندانستن و کم حوصلگی عیبه؟
استاد از حاضر جوابی علیرضا لبخند زد و برای خاتمه ی بحث گفت:
- می ریم سر ادامه درس.
یکی از پسرهای حاضر جواب کلاس به حمایت و کمک علیرضا آمد و گفت:
- استاد خدا رو خوش نمیاد که به علت مخالفت عده ی معدودی سوالات ما بی جواب بمونه.
و پشت سرش بقیه ی پسرها همت کردند و با سروصدا سوالاتی که خودشان هم می دانستند بی سرو ته است می پرسیدند. دخترها با شنیدن این همه سروصدا بیشتر جری شدند و همه یک صدا به هیس هیس افتادند. علیرضا و با انگشت اشاره به بیرون گفت:
- آپاراتی چند خیابون اون طرف تره مشکل پنچری دارید بفرمایید.
من برگشتم و در جوابش با چشمهایی دریره گفتم:
- آدرس آپاراتی رو بلدید و چرخاتون پنچر مونده؟
با همه ی حاضر جوابیش چند لحظه جا خورد ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت:
- چشم بصیر و گوش شنوا میخواد که بفهمید دیگه ما مشکل نداریم.
- مگر اینکه همین امروز مشکل رو حل کرده باشید چون دیگه کهنه شده بود!
صدای هرهر خنده ی دخترها و غرولند پسرها درهم آمیخته بود. استاد دست از نوشتن کشید و پشت میزش نشست و دست زیر چانه زد و نظاره گر این دعوای لفظی شد. وقتی دید هیچ طوری نمی تواند به این بحث خاتمه دهد چند ضربه به میز زد و گفت:
- کافیه دیگه بهتره برنامه های کلاسی مون رو برای ترم جدید تنظیم کنیم نماینده ی کلاس تون کیه؟
برای لحظه ای پچ پچ ها قطع شد و بعد از چند لحظه سکوت علیرضا از طرف گوه پسرها بلند شد و گفت:
- بفرمایید استاد در خدمتم!
نجمه محترمانه غرید:
- کی شما رو نماینده کرده؟ اصلا چرا؟
علیرضا صاف ایستاد و دستی به یقه ی پیراهنش کشید و موقرانه رو به استاد گفت:
- کی از من آقا تر و با شخصیت تر استاد؟
صدای شلیک خنده ی پسرها مبنی بر حمایت از او بلند شد. یکی از دخترها بلند گفت:
- نخیر استاد این ناعادلانه است. هیچ کس ایشون رو قبول نداره!
و من در ادامه گفتم:
- نماینده باید با نظر کل و یا بیشتر بچه ها انتخاب بشه.
علیرضا رو به دخترها تعظیم کرد و گفت:
- از حمایت و انتخاب تون متشکرم!
استاد دوباره بین جروبحث گیر کرد. به ساعتش که پایان کلاس را نشان میداد نگاه کرد و گفت:
- امیدوارم تا جلسه ی بعد توافق حاصل بشه.
استاد که از کلاس بیرون رفت یکی از پسرها رو به علیرضا محکم و بلند طوری که ما بشنویم گفت:
- به این میگن اقتدار کلا مرد باید جبروت خودش رو نشون بده. زن رو چه به پست و مقام؟!
من هم رو به دخترها با صدای بلند جواب دادم:
- شنیدین که می گن شاهنامه آخرش خوشه!
ایلیا دست علیرضا را که اون وسط آتیش بیار معرکه شده بود را گرفته و با خود کشان کشان می برد و او همین طور که داشت از کلاس بیرون می رفت تند تند جواب می داد:
- دوره زمونه برگشته! اگه دخترهای قدیم دخترهای دوره ی حالا رو ببینند در جا سکته می کنند. قدیما صدا و خنده ی دخترا رو نامحرم نمی شنید ولی امان از این بلا گرفته های دوره ی جدید!
بعد در حالی که ضجه زنان به زانویش می کوبید ایلیا او را سریع از کلاس بیرون کشید مونده بودیم بخندیم یا بریم.
چند روز بعد که مسئول آموزش دانشگاه برای تنظیم بعضی کلاسها و برنامه های متفرقه قبل از آمدن استاد به کلاس آمد و نماینده ی کلاس را خواست. علیرضا با اعتماد به نفس از جا بلند شد ولی قبل از آن که چیزی بگوید یکی از دخترا گفت:
- نماینده بودن ایشون از طرف عده ی زیادی از بچه ها پذیرفته شده نیست!
علیرضا ایستاد و به حالت حق به جانب رو به مسئول آموزش در حالی که دست مشت شده اش را جلوی دهانش می گرفت گفت:
- اا اینا خودشون با اصرار زیاد منو راضی کردند حالا زدند زیرش منو بگو که می خواستم از کار و زندگیم بزنم و خدمتی به خلق کنم. اصلا خوبی به زن جماعت نیومده!
صدای یکی از دخترها درآمد:
- زن نه خانم!
علیرضا رو به پسرها گفت:
- دیگه اصرار نکنید که محاله قبول کنم.
آقای تهامی مسئول آموزش با درماندگی پرسید:
- تکلیف من این وسط چیه؟
بحث بین دخترو پسر بالا گرفت هر کسی را پسرها اسم می بردند دخترها مخالفت می کردند و در برابر پیشنهاد دخترها سروصدای زیر بار زن سالاری نرفتن پسرها کلاس را برمی داشت. خصوصا علیرضا که سرسختانه و به شوخی عشوه ای می آمد و ایشی غلیظ می گفت. تا اینکه علیرضا اسم ایلیا را آورد و به آقای تهامی گفت:
- من دیگه بمیرم قبول نمی کنم ولی آقای مهاجر رو شخصا تایید می کنم.
ایلیا دستپاچه دست تکان داد و گفت:
- نه نه من آمادگیش و ندارم!
علیرضا اخم کرد و گفت:
- مگه می خوان بفرستنت حجله که آمادگی نداری! می خوان مبصرت کنند باید فقط اسم بدان و خوبان را بنویسی.
خنده ی بلند پسرها و خنده ی ریز دخترها باعث قرمز شدن صورت ایلیا شد. علیرضا بدون توجه به خجالت زدگی او به آقای تهامی گفت:
- خوبیه آقای مهاجر اینه که تلفن همراهم داره و همیشه در دسترسه برنامه ها رو بدونه بچه ها می تونن هر وقت که خواستند ازش بگیرن
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#17
Posted: 29 Dec 2012 18:29
و بعد رو به بچه ها پرسید:
- اوکی؟
پسرها جواب اوکی را دادند ولی از طرف دخترها صدایی در نیامد و این یعنی موافقت! خواستم بگم : به روباهه میگن شاهدت کیه می گه دمم ولی هر طور بود جلوی زبونم رو نگه داشتم. ایلیا مهاجر دانشجوی مستعدی بود که شیطنت های پسرها را فقط با خنده تایید می کرد وگرنه دخالتی نداشت. از آن گذشته شایعه ی پولدار بودنش زبان دخترها را بند آورد! داشتم زیر لب غرغر می کردم که نجمه با نیشگون هایی که از بغل پایم گرف وادار به سکوتم کرد ایلیا هنوز هم آرام کنار گوش علیرضا به نشانه ی مخالفت غر میزد که علیرضا به زور او را همراه آقای تهامی بیرون کرد و بعد از رفتن آنها خودش جلوی تخته آمد و شماره تلفن همراه او را نوشت. سپس رو به پسرها کرد و با لحنی خاله زنکی و دست به کمر گفت:
- مدیونید اگر مزاحم پسر سربه راه مردم بشید چون این شماره فقط برای مسائل کاریه.
و باز خنده ی پسرها و خنده ی دخترها که می دانستند مخاطب علیرضا آنها بودند نه پسرها
نجمه با اخم نگاهم کرد و پرسید:
- حالا حرص و جوش خوردن تو وتسه ی چیه؟
با عصبانیت جواب دادم :
- نمی خواستم حرفشون به کرسی بشینه که نشست.
- اگه شما حمایتم می کردید ماجرا این طوری تمام نمیشد!
- تو هم بیکاریها!بذار بشه مسئولیت روی دوش آدم افتادن که دیگه سرو کله شکستن نداره . تازه مهاجر عاقل بود و نمی خواست قبول کنه اما دیدی که مجبورش کردند. از اون گذشته کی از اون بهتر پولدارترین و مغرورترین و با اعتماد به نفس ترین و آقا ترین و مستعدترین و..............
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- و زشت ترین دانشجوی کلاسمون نیست که هست دیگه چی از این بهتر؟
نجمه محکم به پشت دستم کوبید و گفت:
- گمشو کجاش زشته فقط یه ذره چشاش تنگه! یه طوری میگی که اگر کسی ندیده باشه فکر می کنه بدبخت چه شکلیه! تازه چشای تنگش به وقار و پولداریش در.
در حالی که می خندیدم گفتم:
- بدبخت این پولدارهای افاده ای به سایه خودشون می گن پیف دنبالم نیااون وقت چه طور فکر کردی که به امثال ما فکر می کنند حالا تو چه طوری این اطلاعات دقیق رو از روش کسب کردی باید عوض مدیریت خبرنگاری می خوندی!
نجمه لبهایش را جمع کرد و در جوابم گفت:
- آخه احمق جون بعضی ها مثل یک مهره تک توی چشم میان ایلیا مهاجر هم یک مهره ی تکه که آمارش در اومده تنها پسر یک بابای جواهر فروش در بهترین نقطه ی تهران خدایی هم ادا اطواری نیست. میگن یه ماشین نقره ای خارجی داره که اسمش معلوم نیست چیه همیشه هم چند تا کوچه اون طرف تر از دانشگاه پارک می کنه که کسی نبینه.
با حالتی بی تفاوت گفتم:
- من ماشینشو دیدم تازه سوارش هم شدم
چشمهای نجمه گرد شد و بعد دوباره چشاشو تنگ کرد و چند لحظه ای ناباورانه و مشکوک از سر تا پا براندازم کرد.خندیدم و پرسیدم:
- چیه؟خوشگل ندیدی؟
سری تهدید آمیز تکان داد و گفت:
- خوشگل مارمولک ندیده بودم که دیدم بلا گرفته داشتیم؟ تا حالا رو نکرده بودی که می شناسینش.قالت گذاشته؟راستشو بگو.
خندیدم و گفتم:
- غلط می کنه پدرسوخته سگ کی باشه که بخواد منو قال بگذاره!تازه من اصلا به این پولدارهای افاده ای محل نمی گذارم و غرورم رو به پولشون نمی فروشم.
و بعد قضیه ی آشنایی مان را برایش تعریف کردم. نجمه تا آخر حرفام چیزی نگفت ولی چشای گرد شده و بیرون زده اش حیرت بیش از اندازه اش رو نشون می داد. وقتی تعریف های من تمام شد گردنش را کج کرد و گفت:
- جدا که خیلی پرویی خانم مغرور!حق بود که یکی از طرفدارهاش تو بودی ولی برعکس خانم توی جبهه ی مخالفن!تازه خانم سلام خشک و خالی هم بهش نمی کنی که این هم نشونه ی بی ادبیته!
ورود استاد حرفمان را قطع کرد. چند دقیقه بعد از ورود استاد ایلیا چند ضربه به در زد و وارد شد.علیرضا با صدای بلند گفت:
- به افتخار نماینده کلاس کف مرتب.
همه دست زدند غیر از من یه لحظه برگشتم و دیدم که ایلیا داره نگاهم می کنه. توجهی نکردم و صورتم را برگرداندم بالاخره باید یه جوری مخالفتم را نشان می دادم!تا حالا نشده بود که زیر بار زور بروم!
از آن به بعد دخترها فرصتی پیدا کردند که به هر بهانه ای یا به او تلفن بزنند یا دورش را احاطه کنند.نجمه حرص می خورد و می گفت:
- خاک بر سرت کنند! با اون چشات و یه ذره قروقمیش به راحتی می تونی بری جلو تازه سابقه ی آشنایی قبلی هم داری.
- برو بابا من یکی نمی توانم عمرا مثل تو به بهانه ی جزوه رد و بدل کردن به یارو نزدیک بشم!
نجمه با عشوه خندید و گفت:
- امید رو میگی؟دیوونه اون یکی از اقوام خیلی دورمه!
- عیبی نداره کم کم نزدیک میشد.اتفاقا همین نیمه آشنایی برای مقدمه خوبه.
- فکرت منحرفه!
سرم را به معنی قبول نکردن حرفش چندبار بالا پایین بردم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#18
Posted: 29 Dec 2012 18:31
فصل ششم
مخالفت و لجبازی من با ایلیا مهاجر به گونه های مختلف ادامه داشت. هیچ وقت به او نزدیک نمیشدم که چیزی بپرسم حتی وقتی که همه برای پرسیدن سوالات عمومی دوره اش می کردند من کنار می کشیدم که همیشه او در این جور مواقع زیر چشمی مرا می پایید!
گاهی ایلیا برای توضیح دادن درس که تسلط کاملی هم روی آن داشت جلوی تخته می ایستاد چند مرتبه پیش آمده بود که با توجه به اون ولی خطاب به استاد گفتم:
- استاد بگید یه ذره بلندتر توضیح بدن یا استاد خطشون خوانا نیست بگید بهتر بنویسند!
با شنیدن حرفم برمی گشت و عصبینگاهم می کرد و بعد لبی به دندان می کزید و چیزی نمی گفت.
حتی یکبار جسارت را به انتها رساندم برای تشکیل انجمن علمب دانشجویی بیست نفره از جمله او با توجه به صلاحیت شان انتخاب شدند و اسم شان روی برد سالن زده شد تا بچه ها با آنها برای رای گیری آشنا شوند.
در فرصتی مناسب و خلوت غلط گیرم را از کیفم در آوردم و اول اسمش را پاک کردم . نجمه هر کاری کرد نتوانست جلوی کارم را بگیرد بعد هم روان نویسم را در آوردم و به جای اول اسم یک ه و ی و ل اضافه کردم و آن را هلیا مهاجر کردم.
نیم ساعت بعد از وارد کلاس شد و در حالی که صورتش از عصبانیت به سرخی می زد نگاهش به روی من ثابت ماند. بی خیال و با اعتماد به نفس چشم در چشمش دوختم طوری که او از رو رفت! روز بعد که تنها از نماز خانه می آمدم رو به رویم سبز شد اول فکر کردم جلوی راهش را گرفته ام و خواستم کنار بکشم که سلام کرد. نگاهش کردم و به اجبار سلام دادم ولی تا خواستم بروم باز هم جلوم ایستاد و بدون مقدمه پرسید:
- می تونم بپرسم دشمنی شما با من به چه علته؟
با اینکه دستپاچه شدم ولی خودم را نباختم چشم هایم را گشاتر کردم و نگاه پرسشگرم را به او دوختم و گفتم:
- من هم می تونم بپرسم چرا شما این طور فکر می کنید؟
- بهم میآد که خیلی احمق باشم؟
به نشانه ی ندانستن شانه بالا انداختم و تا خواست ادامه بدهد از کنارش رد شدم و رفتم. دلم خنک میشد که یک پولدار مغرور را بچزونم چون فکر می کردم آنها حق ما را غصب کرده اند.
چند روز به تعطیلات نوروز مانده بود که نجمه تولد گرفت و من و چندتا از دخترهای کلاس را دعوت کرد.او رومین دختر یک خانواده ی صمیمی 6 نفره بود خواهر بزرگترش ازدواج کرده بود و دو برادرش هم از خودش کوچکتر بودند.مامان خوشرویی داشت که دبیر بود و پدرش هم مهندس راه و ساختمان این طور که می گفت اغلب دور از خانه به سر می برد.آن شب با دختر عموها و دختر خاله های نجمه هم آشنا شدیم و خیلی به من خوش گذشت اما دو روز بعد با گمشدن کیف پولم خوشی آن شب ضایع شد.
چند روز به آخر سال مانده کلاسها تمام شده بود ولی کلاس زبان و همچنین جبرانی ها کماکان تا روز آخر ادامه داشت. آن روز روز آخر کار بانکها و همچنین آخرین کلاس جبرانی آن سال ما بود. کلاس ما از ساعت 2 تا 4 تشکیل می شد بنابراین برنامه ی رفتنم به خانه را باید برای صبح زود روز بعد می انداختم.
کلاس که تمام شد همه از هم خداحافظی کردند و پیشاپیش سال نو را تبریک گفتند حتی پسرها هم جلو آمدند و عید را تبریک گفته و خداحافظی کردند.این بار هم ناچار شدم با ایلیا صحبت کنم گرچه به نظر می رسید که او هم رغبت چندانی به این هم صحبتی نداشت. در همان حین هم دفترم را در کیفم جابه جا می کردم تا کیف پولم را بردارم چونکه قرار بود با زهره برای خرید عیدی خانواده به بازار برویم. هر چه گشتم کیفم را پیدا نکردم بنابراین همه ی وسایلم را خالی کردم ولی وقتی باز هم پیدا نکردم فهمیدم قضیه جدی است.
واقعا نبود!در یک لحظه قلبم تیر کشید. همه داراییم داخل آن بود و هزینه ی خریدن عیدی به کنار فردا صبح هم باید بلیط اتوبوس تهیه می کردم. بدشانسی از این بالاتر بانکها هم دیگه تعطیل شده بودند!
نجمه که کنارم بود متوجه تغییر حالتم شد و پرسید:
چی شد لیلا؟ چرا رنگت پریده ؟
بلاتکلیف و هراسان نگاهش کردم و گفتم:
کیفم نیست! کیف پولم نیست!
نجمه با شتاب کیفم را از دستم کشید و دوباره همه ی وسایلش را روی میز خالی کرد بچه هایی هم که قصد رفتن داشتند با دیدن این حرکت نجمه ماندند و شروع به گشتن کردند. خصوصا پسرها که با احساس مسئولیت بیشتری زیر و روی میزی را که من می نشستم و بعد هم زیر همه میزها را گشتند حتی ایلیا هم مشغول بود.هر چند دقیقه هم یکی باز پرسی می کرد:
از کی کیفتون رو ندیدید؟
آخرین بار غیر از کلاس کجا بودید؟
چقدر توی کیفتون پول بوده؟
وای بانک هم رفتید ؟پس تقریبا مشخص شد چونکه بانک ها امروز خیلی شلوغ بود.
آن قدر اعصاب خورد و داغون بود که توان جواب دادن را هم نداشتم. زانوهایم بی حس شده و نشسته بودم.
نجمه و زهره و دخترهایی که مانده بودند اطرافم را گرفته و دلداریم می دادند. یکی از پسرهای محجوب کلاس که چند وقتی بود سعی در ایجاد رابطه ای نزدیک تر بامن داشت جلو آمد و گفت:
کارت شناسایی تون توی کیفتون بوده که اگر کسی پیدا کرد بدونه مال کیه؟
ایلیا مطمئن به جای من جواب داد:
فکر نمی کنم که گم شده باشه مسلما صبح که رفتند بانک ازشون زدند. توی این شلوغی بازار آخر سال قاپ زنها کارو بارشون سکه است.
عصبی و معترض نگاهش کردم و گفتم:
ممنون از دلداری دادنتون! حتما از نظر شما 50 هزار تومن ارزش گشتن نداره نه!؟
شانه بالا انداخت و با بی تفاوتی جواب داد:
حقیقت رو گفتم ولی اگر بازم راضی تون می کنه می ریم سلف و نمازخونه رو هم می گردیم.
آقا ایلیا شما بیشتر از این زحمت نکشید ممنون تون میشم!
چهره ی ایلیا به سرخی زد. علیرضا دستش رو گرفت و در حالی که او را با خود می کشید و گفت.
بمیرم برات یه بار اومدی حرف بزنی ولی می بینی که طرف تریپ شاکی! بهتره بریم.
شاهرخی همان پسر محجوب و مامانی کلاس ماند و علی رغم خواسته ی من به نمازخانه و سلف هم سرزد. از بقیه ی بچه ها هم خواستم که بروند دخترها صورت یخ زده ام را بوسیدند و با آرزوی اینکه کیفم را پیدا کنم رفتند. چندتا از پسرها هم مانده بودند به اصرارم ما را ترک کردند زهره و نجمه مانده بودن شاهرخی را هم که نیم ساعت بعد خجالت زده و با دست خالی برگشت به زور فرستادم که برود.
اما اصرارهایم برای رفتن نجمه بی اثر بود.تا خودم شخصا به سلف و نمازخانه نرفتم و همه جا را نگشتم آرام نشدم آخه هنوز کور سوی امیدی برای پیدا شدن کیف داشتم ولی وقتی زیرو روی همه ی صندلی ها و پرده های نمازخانه را گشتم و اثری پیدا نکردم بغضم ترکید.سرمای شب آخر اسفند ماه و اشکی که می ریختم لرزه به تنم انداخته بود چند دقیقه ای در نمازخانه زهره و نجمه کاپشن هایشان را رویم انداختند تا حالم بهتر شد.بعدش تازه به عمق فاجعه فکر کردم جدا از اینکه 50 هزار تومن پول نازنین زحمت کشی بابا را بی ملاحظه گی گم کرده بودم فردا چطوری می توانستم با دست و جیب خالی به خانه برگردم.نجمه اشکهایم را با دستمالی که از جیبش بیرون آورد پاک کرد و معترضانه گفت:
اوه حالا شده دیگه؟کاریش نمیشه کرد این طوری اشک نریز دلم کباب شد!
زهره با روحیه حساسش پا به پای من اشک میریخت که نجمه رو به او توپید و گفت:
چیه تو هم همراهیش می کنی.فدای سرش پول بوده جون که نبوده!
همان طور که داشتم گریه می کردم چند نفس پشت سر هم کشیدم و گفتم:
کاش لااقل صبح نمیرفتم بانک پول بگیرم کم نبود که 50 هزار تومن!
نجمه در عوض کردن حال و هوای من لحنش را تغییر داد و گفت:
خوب الاغ جون اگه نمی گرفتی که این اتفاق نمی افتاد!همون جا هم ازت زدند و شب عیدشون آباد شده تو هم راضی باش بذار گوشت بشه بچسبه به تن شون!
الهی خون بشه تو گلوشون!
نجمه با لودگی برای همراهیم به سینه اش کوبید و گفت:
الهی خرج عذاشون بشه. الهی بچه هاشون اول یتیم بشن بعد بمیرن. الهی زلزله بیاد فقط خونه ی دزدا خوبه؟
در میان گریه از دیدن حرکات بامزه اش خنده ام گرفت.
با دیدن خنده ی من دست از به سینه کوفتن کشید و در حالی که می خندید گفت:
دیگه خندیدی تموم شد و رفت! حالا پاشو بریم که صبح عازمی فدای سرت
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#19
Posted: 29 Dec 2012 18:38
زهره با روحیه حساسش پا به پای من اشک میریخت که نجمه رو به او توپید و گفت:
چیه تو هم همراهیش می کنی فدای سرش پول بوده جون که نبوده!
همان طور که داشتم گریه می کردم چند نفس پشت سر هم کشیدم و گفتم:
کاش لااقل صبح نمی رفتم بانک پول بگیرم کم نبود 50 هزار تومن !
نجمه برای عوض کردن حال و هوای من لحنش رو تغییر داد و گفت:
خوب الاغ جون اگه نمی رفتی که این اتفاق نمیافتاد! همون جا هم ازت زدند و شب عیدشون آباد شد تو هم راضی باش بذار گوشت بشه بچسبه به تنشون!
الهی خون بشه تو گلوشون!
نجمه با لودگی برای همراهیم به سینه اش کوبید و گفت:
الهی خرج عذاشون بشه الهی بچه هاشون اول یتیم بشن بعد بمیرن الهی زلزله بیاد فقط خونه ی دزدا خوبه؟
در میان گریه خندیدم .با دیدن خنده ام در حالی که می خندید گفت:
دبگه خندیدی تموم شد!حالا پاشو دختر خوب پاشو بریم صبح عازمی فدای سرت!
بعد خودش بلند شد و دست مرا گرفت که بلندم کند دستش را نگه داشتم و با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
حالا فردا صبح چه طوری برم حتی یه ده تومنی هم توی جیبم ندارم.
چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد و بعد متاسف سر تکان داد و گفت:
خاک بر سرت نکنند پس گریه ی تو برای اینه؟
این بار محکم دستم را کشید و بلندم کرد و با عصبانیت گفت:
پس دوستی به چه وقتی خوبه؟ فکر کردی توی این موقعیت تنهات می گذاریم؟
زهره اشکهایش را پهک کرد و در تایید حرف نجمه گفت:
راست میگه من هم پول همراهم هست برای همین ناراحتی؟فدای سرت!
لحنشون به قدری گرم و مهربان بود که یک دفعه جان به تنم آمد و احساس کردم که تنها نیستم .دوستام در کنار و همراهم بودند نباید آنها را بیشتر از این ناراحت می کردم.مطمئن بودم اگه بابا هم جریان رو می فهمید مثل دوستام از اعماق وجودش می گفت فدای سرت ولی به هر حال دلم کباب بود.
چند ضربه به در نمازخانه خورد و صدای سرایدار بلند شد:
خانم ها لطفا تشریف ببرید داریم درها رو می بندیم.
بچه ها کمکم کردند تا کاپشنم را تنم کردم و زهره کیفم را برداشت وقتی وارد صحن شدیم و کمی آب به صورتم زدم دوباره لرز کردم.ساعت از 8 هم گذشته بود.جلوی در دانشگاه منتظر تاکسی شدیم چند لحظه نگذشته بود که ماشینی جلوی پایمان ترمز کرد دو تا پسر جوان با تیپ و چهره ی عجیب و افتضاح داخل ماشین نشسته بودند. پسری که کنار راننده بود و به ما نزدیک تر با لحنی چندش آور گفت:
خدا بد نده بفرمایید برسونیمتون درمانگاه.
زهره دستپاچه شد ولی نجمه به جای من که نای حرف زدن نداشتم خونسرد جواب داد:
مزاحم نشید بفرمایید برید تا هوای سالم بخوریم.
راننده اخمی مسخره کرد و گفت:
وا بی شخصیت!
و بعد گازشو گرفت و رفت. در همین حال بودیم که ناگهان یک ماشین نقره ای آشنا جلومان ترمز زد و با پایین آمدن شیشه ی الکترونیکی اتومبیل و با دیدن علیرضا و ایلیا که پشت فرمان نشسته بود جا خوردیم!هر دو سلام کردند و ایلیا گفت:
بفرمایید برسونمتون.
با دیدن او سعی کردم شانه های افتاده ام را صاف کنم و بدون ضعف بایستم و قبل از اینکه نجمه و زهره بخوان حرفی بزنند محکم جواب دادم:
متشکرم مزاحمتون نمیشیم.بفرمایید.
ایلیا سرش را به طرف ما خم کرد و گفت:
من معذرت می خوام باور کنید قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم البته قبول دارم که باید حال شما رو درک می کردم. حالا اگر معذرت خواهی منو قبول کردید بفرمایید تا برسونمتون.صلاح نیست این وقت شب با تاکسی برید.
به قول نجمه چشامو گرد کردم و کوبوندم تو چشاش و گفتم:
بنده صلاح خودمو بهتر از هر کسی میدونم؟ شما نمی خواد قیم من بشید! بفرمایید.
ایلیا نفسی عصبی کشید و به نجمه نگاه کرد که او بی طرفانه شانه بالا انداخت علیرضا هم فقط سر تکان داد اما معلوم بود که به زحمت جلوی زبونش رو می گیرد.نگاهم را برگرداندم و با دیدن یک تاکسی خالی بدون خداحافظی به سمت آن رفتم و با گفتن دربست معطل نکردم و نشستم.زهره به همراهم آمد ولی نجمه چند ثانیه با آنها حرف زد و بعد به طرف ما آمد وقتی نشست و تاکسی راه افتاد رو به من کرد و ناراضی غری:
تا حالا ندیده بودم کیف آدم که گم میشه طرف هاپو میشه و پاچه میگیره!
جواب ندادم و عصبی با لرزی که دوباره به سراغم آمده بود خطاب به راننده گفتم:
آقا لطفا شیشه ها رو بدید بالا.
نجمه گفت:
اوهوی مگه با تو نیستم خانم بی تربیت مگه اون بیچاره چی گفت که به پر قبای جنابعالی برخورد؟
وقتی بازهم جواب ندادم با خود شروع به غر زدن کرد.
بدبخت پر مردم فکر کنم این یک ساعت را جلوی دانشگاه ایستاده منتظر ما بوده! طفلک مجبور شد به خاطر کاری که نکرده معذرت خواهی کنه اون وقت به جای تشکر از پاچه اش گاز می گیری؟ من به جای توی بی ادب خجالت کشیدم.
هر چه گفت جواب ندادم و فقط به خودم لرزیدم. جلوی خوابگاه که رسیدیم نجمه به راننده گفت صبر کند تا او برگردد.وقتی پیاده شدیم زهره برگشت در ماشین را ببندد که حیرت زده گفت:
وای بچه ها مهاجر پشت سرمون اومده!
با همه ی تعجبم خودم را کنترل کردم و بر نگشتم ولی نجمه به سرعت بر گشت و ناباورانه گفت:
باورم نمیشه این همون پسر مغروری باشه که به هیچ کس محل نمی گذاره!
آهسته و عصبانی غریدم:
این طوری برنگردید و نگاش کنید اصلا ازش خوشم نمیاد.
نجمه بلافاصله جواب داد:
به تو چه گنده دماغ تو نگاه نکن.
قبل از اینکه وارد خوابگاه شویم صدای علیرضا که نفس زنان به طرفمان می دوید ناچار متوقفمان کرد:
خانم اعتمادی لطفا صبر کنید.
برگشتم روبه رویمان ایستاد و لبخندی مهربان و دلگرم کننده زد و گفت:
اگر با من دعوا ندارید می خواستم بپرسم بهترید؟کمک لازم ندارید؟
در حالی که لحن مظلومش باعث خنده ام شد گفتم:
نه ممنون آقای شجاعی من با کسی دعوا ندارم.
دست به جیب عقب شلوارش برد و کیف پولش را درآورد و جلوم گرفت و گفت:
جسارت نباشه به عنوان قرض قبول کنید. از تعطیلات که برگشتید پسش بدید.
کلامش صادقانه بود همان طور که سعی می کردم نلرزم گفتم:
باز هم ممنون دوستام هستند.
لبخندی زد و گردنش رو کج کرد و گفت :
فکر می کردم ما را هم به چشم دوستانتان نگاه می کنید.اگر توی کلاس حرفی می زنمفقط برای گرم کردن کلاسمونه نه چیز دیگه باور بفرمایید!
حتما شما برام مثل دوست و برادرم هستید.اینو مطمئن باشید اگر لازم داشتم کمک تون رو قبول می کردم.
سری تکان داد و پرسید:
حتما؟
در تایید حرفش سری تکان دادم دستش را کشید و کیفش را دوباره داخل جیبش گذاشت و در همان حالت گفت:
خوب شد که قبول نکردید چون فقط منتش رو سرتون می موند آخه به غیر از دو تا 500 تومنی چیز دیگه ای نداشت.
با خنده ی ما عقب کشید و بعد در حالی که دست تکان میداد گفت:
سال خوبی داشته باشید.
وقتی وارد خوابگاه شدیم خانم صبوری با نگرانی پرسید:
شما کجا بودید؟ دلم هزار راه رقت.
همگی سلام کردیم و گفتم:
حالا براتون می گم اجازه بدید فعلا یه نفس بگیرم.
نجمه تا جلوی در اتاقمان آمد و قبل از خداحافظی گفت:
همه چیز دنیا برعکسه پسره با دو تا اخم و تخم از پا افتاده خدا بده شانس!
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که 50 هزار تومن پول جلوم بود.خانم صبوری تا قضیه را فهمید 20هزار تومن آورد زهره هم 10 هزار تومن اضافه داشت محبوبه و ساناز هم هر کدام 10 هزار تومن آوردند.خانم صبوری مادرانه پول بچه ها رو به آنها برگرداند و گفت:
شماها فردا مسافرید و ممکنه پول لازمتون بشه. جاده است دیگه همه چیز رو باید در نظر بگیرید خرابی اتوبوس دیر و زود رسیدن ولی من همین جام تازه روز پنجم عید هم بانک ها باز میشه و مش تونم دوباره پول بردارم.
بچه ها محترمانه گفتند که این پول اضافه کیفشان بوده ولی خانم صبوری قبول نمی کرد و من شرمنده ی لطف آنها بودم.ساعت از ده شب گذشته بود که زنگ خوابگاه را زدند این ساعتی بود که رفت و آد ممنوع بود.خانم صبوری متعجب اول به ساعتش نگاه کرد و بعد از پنجره اتاق ما نگاهی به بیرون انداخت و بعد از چند لحظه دقیق نگاه کردن برگشت و به من گفت:
همون دختره است که سرشب باهاتون اومده بود!
من و زهره حیرت زده به هم نگاه کردیم.نجمه؟ انم این وقت شب؟
خانم صبوری برای باز کردن در رفت و چند دقیقه بعد نجمه مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا وارد شد
سلام سلام سلام بر هاپو خوشگله و دوستان شب تون بخیر.خم کردم و بعد خندیدم و گفتم:
علیک سلام این وقت شب ایجا چی کار میکنی ؟!
نجمه با بچه ها احوالپرسی کرد و سپس دست به کیفش برد و یک بسته اسکناس از آن درآوردو گفت:
با بابا اومدم.
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:
این چه کاری بود که کردی؟ اون بیچاره رو چرا این وقت شب کشوندی ای جا؟
خودش خواست وقتی فهمیدی که اتفاقی برات افتاده گفت الان بریم.
خانم صبوری وارد اتاق شد و گفت:
مگه ما تنهاش می گذاشتیم دخترم؟
نجمه لبخند زد و گفت:
مسلما تنهاش نمی گذاشتید! ولی بابا گفت ممکنه پول زیادی همراهتون نباشه . لیلا هم که باید صبح زود راه بیفته به این خاطر اومدیم.
تند تند مانتو و روسریم و با بسته اسکناس که نجمه در دستم گذاشته بود همراه او که با عجله از بچه ها و خانم صبوری خداحافظی می کرد بیرون آمد.
بابای نجمه با دیدن ما از پژوی مشکی رنگش پیاده شد این اولین بار بود که او را میدیم .کم مو قد کوتاه و چاق بود. جلو رفتم و مودبانه گفتم:
سلا آقای سمیعی خیلی شرمنده ام کردید راضی به زحمت نبودم.
آقای سمیعی لبخند پدرانه ای تحویلم داد و گفت:
سلام دخترم دشمنت شرمنده باشه!مگه چی کار کردم.شما هم مثل نجمه هیچ فرقی برام نمی کنید!
خیلی لطف دارید اما قبل از شما خانم صبوری مسئول اینجا و همچنین بچه ها تامینم کردند.نباید نجمه این وقت شب شما را به زحمت می انداخت.
آقای سمیعی ناراحت و معترض لب به دندان گزد و گفت:
هیچ زحمتی نبوده پول همه شون رو پس بده.شب عیدی ممکنه کم داشته باشن !ناچار در حال شمردن اسکناس ها گفتم :
پس اجازه بدین همان مقداری که لازم دارم بردارم.
نجمه با اشاره پدرش صورتم را بوسید و سوار ماشین شد. آقای سمیعی دستی بلند کرد و به طرف ماشینش رفت و گفت:
زیاد نیست بر نگردونید که ناراحت میشم.پول اضافه همراهتون باشه مطمئن تره بعد از تعطیلات پسش بدید مطمئن باشید که قبول می کنم سال خوبی داشته باشید.دیگه فرصتی برای ادامه مخالفتم نداد و به نشانه خداحافظی بوقی زد و راه افتاد و مرا حیرت زده به جای گذاشت.
پول خانم صبوری و بچه ها را به اصرار پس دادم و از داشتن دوستان به این خوبی احساس غرور کردم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#20
Posted: 29 Dec 2012 18:41
فصل هفتم
همان طور که مطمئن بودم بابا و مامان وقتی قضیه گمشدن پولم را فهمیدند چند تا فدای سرت غلیظ به دلم بستند و تازه چند صد دفعه هم خدا را شکر کردند که برای خودم اتفاقی نیفتاده!
روز اول عید با شماره ای که از نجمه داشتم تماس گرفتم. بعد از احوالپرسی و تبریک سال نو بابا گوشی رو گرفت و شخصا از آقای سمیع تشکر کرد و ضمن عرض تبریک به مناسبت سال نو صمیمانه از او خواست که اگر وقت داشتند از بهار شهر ما دیدن کنند تا بتوانیم میزبانشان باشیم و به نوعی زحمتشان را جبران کنیم.
آقای سمیعی دوباره گفت که کار مهمی نکرده و قول صد در صد برای آمدن نداد.نجمه دوباره گوشی را گرفت و گفت:
حالا که سرت یه ذره خلوته و درس و کتاب برات فرصت می گذاره درست تر فکر کن بلکه عاقل بشی.میدونی چیه هنوزم دلم واسه ی غرور خورد شده ی پسر مردم کبابه!
جلوی مامان و بابا نمی توانستم جواب دندان شکن بهش بدهم فقط توانستم بگویم:
از قدیم گفته اند که دلت واسه کسی نسوزه که دل خودت می سوزه!
نجمه با غیض جواب داد:
تو کله شق تر از اونی هستی که بخوای با فکر کردن آدم بشی.الهی خدا شفات بده!
خندیدم و گفتم:
الهی آمین!
خوشبختانه عید خسته کننده ای نداشتیم. همه مراسم پا گشای عروس و داماد را برای هفته اول عید گذاشته بودند چونکه هفته ی دوم عروس و داماد قصد رفتن به ماه عسل را داشتند.<
هر روز مهمانی بود.یک روز هم نوبت ما بود.گرچه خسته کننده بود ولی به تنوعش می ارزید خصوصا که از شب قبل مهشید به بهانه ی کمک در خانه ما ماندگار شد.آن قدر با هم هرهر و کرکر کردیم که صدای اعتراض مامان خوش اخلاق و ساکتم را هم درآوردیم! وقتی برایش از اتفاقاتی که در دانشگاه می افتاد تعریف می کردمبه قدری ذوق زده می شد که چشاش برق میزد امیدوار بودم که اینها انگیزه ای برای بیشتر درس خواندنش باشد!
با مرجان همسر علی در این چند روز بیشتر آشنا شدم برعکس تصویری که شب عروسی از او داشتم دختری آروم و متین بود که وقتی با او طرف صحبت میشدی از حرف زدنش احساس آرامش می کردی!
صورت ظریفش آنقدر ناز بود که فکر می کردی به هر قسمتی دست بزنی می شکند.
مرجان دختر خونگرمی بود و خیلی زود با من دوست شد ولی احساس می کردم علی از اینکه او زیاد به من نزدیک می شود راضی به نظر نمی رسد.من هم طبق معمول لج می کردم و بیشتر با مرجان گرم می گرفتم تا حرص او را دربیارم!
هفته ی دوم عید که خیالم از بابت رفتن علی به ماه عسل راحت شده بود یک شب هم به خونه خاله خوابیدم. خاله که بعد از ازدواج موفق علی دوباره با من مهربان شده بود دائم قربان صدقه ام می رفت تا جایی که غافلگیرم کرد!بعد از صبحانه که عمو مفیدی برای رسیدگی به باغچه اش به داخل حیاط رفت خاله معترضانه و با اخم گفت:
لیلا جون تا کی می خوای این موگندیده ها رو رو صورتت نگهداری.نا سلامتی دیگه دختر تحصیل کرده ای؟ این طوری زشته!
من و مهشید حیرت زده به هم نگاه کردیم به جای من مهشید گفت:
مامان تویی که داری این حرفو میزنی؟ باورم نمیشه!
خاله در حال جمع کردن استکانهای رو میز گفت:
نه مامان جان باور کن خودمم باید عقاد قدیمی رو دور ریخت و یه کم امروزی شد.مگه شماها چه گناهی دارید که باید باید با افکار قدیمی ما بسوزید و بسازید.نسرین تابع این عقاید کهنه لیلا رو این طوری نگه داشته یادم باشه خودم باهاش حرف بزنم.همین مرجان خودمون وقتی رفتیم خواستگاریش صورتش تمیز بود مثل گل! راستش اصلا فکر نمی نکردیم دختر بدی باشه تازه کلی هم کیف کردیم. حالا لیلا هم اگه یه دستی به صورتش ببره و ابروهاش رو پیوندی و پهن برداره محشر میشه!
ساعتی بعد خاله تلفنی در حال صحبت با مامان بود و ما از آشپزخانه فال گوش ایستاده و منتظر شنیدن نتیجه
این مذارکه تلفنی بودیم
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .