ارسالها: 1484
#41
Posted: 29 Dec 2012 19:05
در همان لحظه از فکر اینکه تا مدتی که وضعمان روشن شود بعضی شبها باید از هم دور باشیم دلم گرفت و چانه ام از کنترل بغض به وجود آمده لرزید.
برای اینکه مرا از آن حال درآورد دستم را کشید و از اتاق بیرونم برد و سرم را به نشان دادن سرویس بهداشتی کوچلویی گرم کرد که با تور مخفی که از پشت شیشه های سقف میتابید آنجا را به اندازه یک سالن پذیرایی روشن کرده بود!
چقدر آقا بود! بدون اینکه بخواهد چیزی را مستقیما به من بگوید مثل بچه ها بغلم کرد و روی لبه اپن آشپزخانه گذاشت و بعد داخل دستگاه چای ساز چای دم کرد تا من یاد بگیرم. بعد هم توی فنجانهای رنگی دو تا چایی خوش رنگ ریخت و هر دو کنار هم روی صندلی راحتی روبه روی پنجره هال لم دادیم و چای خوردیم.
بعدازظهر لازم بود که به مغازه برگردد اما برای اولین شب اقامت قول داد که هر طور شده خودش را برساند. تا شب خودم را مشغول جمع و جور کردن وسایلم و تمیزی آشپزخانه کردم و بعد با شماره تلفن سوپری که به دیوار اشپزخانه بود تماس گرفتم و به همان شماره اشتراک نیازهای لازمم را سفارش دادم و هرطور بود شام خوشمزه آماده کردم و زمانی که می دانستم بابا هم در خانه است به آنها تلفن زدم و از محل زندگیم برایشان با ذوق و شوق تعریف کردم.
با لذتی زایدالوصف دستگاه صوتی را که ایلیا طرز کارش را نشانم داده بود روشن کرده و به امید بازگشت شوهرم به وضع خانه رسیدگی کردم. به هیچ چیز بدی فکر نمی کردم، فقط با آن همه سرخوشی در ذهنم می گذشت که وقتی ایلیا وارد خانه شود و بوی غذا مستش کند چه حالی میشود. رفاه هم خوب چیزیه ها!
آخر شب ایلیا با قفل ساز برگشت که البته جلوی او نتوانست عکس العمل قشنگ تری نشان بدهد، جز اینکه چشمهایش را چند لحظه بست و با نفسی عمیق بوی غذا را به مشامش کشید و بعد چشمهایش برق زد.
علاوه بر تعویض قفل در از قفل ساز خواست که دو قفل دیگر هم از بالا و پایین در نصب کند که از داخل قفل شود.می دانستم که چقدر نگران من است و دل من از این همه توجه حالی به حالی می شد!
با اتمام کار قفل ساز و رفتنش دو نفری روبه روی هم اولین شام مشترکمان را که به طرز قشنگی تزیین کرده و روی میز آشپزخانه چیده بودم عاشقانه صرف کردیم و بعد با کمک هم همه جا را تمیز کردیم.
اولین شب در خانه مان جزء قشنگترین روزهای زندگیم شد، آن شب را با خیالی آسوده در کنار هم خوابیدیم
ایلیا برنامه هایش را طوری تنظیم کرده بود که لااقل هفته ای سه شب را در کنار من باشد . این طور که می گفت به خانواده اش گفته بود ، دوستی غریب و شهرستانی پیدا کرده که خیلی با او صمیمی شده و فعلا برای اینکه تا مدتی او احساس تنهایی نکند همراه علیرضا شبها به خانه مجردی او میرود .
به غیر از آن شب هایی که بود به خواسته ایلیا برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که احساس تنهایی فشاری به رویم نیاورد تا اوهم نگرانم نباشد . باز هم به خاسته او هر شب من بودم که با مامان و بابا تماس میگرفتم و هر وقت هم خودش بود حتما با آنها صحبت میکرد . تا دیر وقت به درسهایم میرسیدم که لااقل شبهایی که او هست عقب افتادگی از این جهت نداشته باشم . تاآخر شب نشده چندین بار تماس میگرفت و از حالم میپرسید و هر بار تاکید میکرد تا همه قفلها را از داخل ببندم وقتی هم که از نیمه شب می گذشت و می خوابیدم لااقل تا صبح یک بار تک زنگی تلفنی می زد تا بدانم او از راه دور هم به یاد من است ، نه تنها از خواب نمی افتادم بلکه با ارامش بیشتری به ادامه خوابم میرسیدم !
هر روز صبح خودش مرا به دانشگاه می رساند و برگشتم هم با خودش بود ، اغلب برایم از بیرون غذا تهیه می کرد که من خسته نشوم ولی شبهایی که می دانستم به خانه می اید هر طور شده با دستهای خودم برایش غذا می پختم ، هر دو ترجیح می دادیم به جای گردش شبانگاهی در خلوت خ0انه و در کنار هم باشیم !
بعد ازدو هفته از شروع زندگی مشترک برای پنج شنبه شبی از امید و نجمه و علیرضا و سحر دعوت کردیم .
هیچکس در دانشگاه به جز تعدادی از دوستان مشترک و صمیمی مان از عقد کردن ما خبر نداشت و تقریبا همه فکر می کردند که تازه دوستی ما شکل گرفته !
در مهمانی شش نفره به ما اینقدر خوش گذشت و به قدری با هم خندیدیم که هنوز هم آن شب را فراموش نکردم . نجمه از ظهر با من به خانه آمده و از دیدن آپارتمان نقلی ام کلی ذوق کرده بود . ایلیا برای هردویمان نهار خرید بود و بعدازظهر هر دو با هم تمام هنرمان را به کار گرفته و چند نوع غذای خوشمزه پخته بودیم طوری که حتی سحر هم باورش نمی شد کار خودمان باشد !
تازه بعد از خورن آن شام خوشمزه دیروقت بود که همگی با هم با ماشین ایلیا به گردش به قول نجمه نیمه شبانگاهی رفتیم و نزدیک صبح دوباره همه به خانه برگشتیم و بعد از نماز صبح من و سحر و نجمه تنگ هم روی تخت اتاق خواب بیهوش شدیم و آقایان روی مبلهای داخل هال ! خوابی که تا ظهر ابری جمعه طول کشید .
برای نهار ایلیا از بیرون پیتزا سفارش داد و بالاخره اینکه مهمانی طولانی و عالی ، آخر شب جمعه تمام شد و ایلیا هم با اتمام وقتش مجبور شد همراه مهمانها مرا ترک کند .
کم کم می رفتم که به وضع موجود عادت کنم ، تنها امیدم به آینده بود و اینکه فردا باز ایلیا را خواهم دید !
عید نزدیک می شد و این طور که ایلیا خودش میگفت به پدر و مادرش اعلام کرده بود که همان عید باید برای خواستگاری از دختری که به میل و سلیقه خودش انتخاب کرده بود اقدام کنند !
به فکر فرو رفتن گاه و بیگاهش نشان می داد که این اعلام آمادگی وضع ناخوشایندی را در بین خانواده اش ایجاد کرده ، با این حال هیچوقت از وخامت اوضاع برایم نمی گفت و تنها کلمات امیدوارکننده بود که از دهانش بیرون می امد ، مرا دلداری می داد و می گفت که برای ایام عید همه چیز تمام میشود و جدایی ها به سر می اید !
ولی همه چیز آنطور که ما پیش بینی می کردیم پیش نرفت و مادر ایلیا بدون اینکه او را در جریان گذاشتهه باشد چند روز مانده به تعطیلات سال نو به بهانه سر زدن از خواهر کوچک ایلیا که تازگی حامله شده بود به کانادا رفت ظاهرا چونکه فشارهای ایلیا به روی انها زیاد شده بود و آنها هم جدی بودن آن را احساس کرده بودند برای فیصله دادن و به خیال خودشان سرد شدن ایلیا این کار را کرده بودند تا با این کار او را آرام کنند !
چاره نبود ! باید فعلا صبر میکردیم تا مادرش برگردد . دلداری های ایلیا هنوز پابرجا بود و قول می داد همین که مادرش برگردد سفت و سخت در برابرش می ایستد تا خواسته اش عملی شود ، خدا کند !
امیدم به اینکه در تعطیلات عید همه چیز به خوبی روبه راه می شود ناامید شده بود ولی یک شب که ایلیا سرحال و خوشحال آمد و علت خوشحالی اش را پرسیدم بعد از اینکه مرا یک دور چرخاند و جیغم را در آورد میان مبل افتاد و مرا روی پایش نشاند ، گردنم را بوسید و گفت:
-دو هفته تعطیلات عید رو کامل باهمیم !
-چطور ؟ پس بابات چی ؟
-خوشبختانه خسته شده و چونکه مامان هم نیست برنامه ریخته بره دبی.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#42
Posted: 29 Dec 2012 19:05
از خوشحال جیغ کشیدم و ناباورانه خندیدم ، دستی به روی موهایم کشید و اضافه کرد:
-من برای خودم برنامه ریزی کردم ، اگر موافق باشی هفته اول میریم پیش مامان و بابات و هفته دوم که باید مغازه باز باشه و عروسی علیرضا هم هست مامان و باباتو می اریم اینجا چطوره ؟
دیگه از این بهتر نمیشد ! شاید تا بعد از عید و برگشتن پدر و مادرش هم ایشاالله فرجی میشد ! با این حال فکر کردم اینا دیگه چه خانواده ای هستند ؟ در سال نو همه پراکنده اند ! یکی در مشرق و یکی در مغرب !
یعنی اینقدر از هم دورند که این مسائل مهم برایشان ارزش ندارد؟ باباش موقع تحویل سال میخواد کجا باشه ؟ اصلا فکر نمی کنند تنها پسرشان تعطیلات را چطور می گذراند ؟ این مسائل برای من که در یک خانواده سنتی و صمیمی بزرگ شده بودم غیر قابل هضم بود ! از بچگی به یاد دارم که حتی اگر تحویل سال به نیمه شب برخورد می کرد بابا با ناز و نوازش بیدارم کرده و بعد مجبور میکرد که لباس تازه ام را بپوشم و سرحال کنار سفره هفت سین بنشینم .
به درک شوهر من که این طوری نیست ، در همان لحظه فکری موذی در مغزم زمزمه کرد: ولی توی همین خانواده بزرگ شده ، اه ........... حالم از از هرچی فکر بده به هم میخوره !
اما خدایی دیگه عید از این بهتر نمی شد ! ساعت تحویل سال قبل از نیمه شب بود . ایلیا تماس گرفت و گفت لااقل تا یک ساعت قبل از تحویل سال باید مغازه باز باشد ، عیبی نداشت چون اینقدر کار داشتم که تا آمدن او هم وقت کم آوردم . سفره کوچک هفت سینی روی میزهن کردم و با تزیین خوشگلش کردم . بعد ، پختن سبزی پلو و ماهی سفید و سخت تر از همه آماده شدن برای اینکه فردا صبح قصد مسافرت داشتیم.
ایلیا بدون آنکه اصراری در پنهان کردن احساسش داشته باشد ذوق می کرد ، طوری به هفت سین نگاه می کرد که انگار تا حالا چنین چیزی ندیده ! بعد از آن مثل گربه به سمت اجاق گاز بو کشید و خواست یک تکه برشته از ماهی زا بکند که با قاشف کوبیدم پشت دستش و یاد مامانم افتادم و گفتم:
-ناخنک ممنون !
دستهایش را تسلیم گونه بالا برد و سرخوش عقب نشینی کرد
به قول خودش هرچه امر می کردم اطاعت می کرد !
-ایلیا لباس نو بپوش ف ایلیا شمع ها رو روشن کن . وای ایلیا زود باش صدای تلویزیون رو یه ذره بیشتر کن.
خودم هم لباس مرتبی پوشیدم و آرایشی ملایم کردم و قبا از تحویل سال کنارش نشستم . با لذت به من و کارهایم نگاه می کرد ، انگار همه یز برایش تازگی داشت . قران را برداشتم و بوسیدم و لای آنرا باز کزدم و به دستش دادم و گفتم :
-تو بخون ، در ضمن آرزو یادت نره !
صدای ضربه های آخرین دقایق سال کهنه بود ، چشمهایم را بستم و عاجزانه از خدا خواستم که نه تنها امسال که همیشه ایلیا را در کنارم داشته باشم . خدایا خودت کمکمان کن.
با اعلام سال جدید کمی دیگر از قران خواند و سپس بوسید و آن را بست . محو تماشایش بودم که عاشقانه نگاهم کرد ، دلم برای ذره ذره نگاهش پزر میکشید و در زلالی اش غرق می شدم در اغوشم کشید و بوسید و گفت:
-عیدت مبارک عزیزم . این اولین ساله که با همیم در ضمن قشنگ ترین عیدم بوده !
با نگاهی پر از آرزو و اشک جواب دادم:
-خدا کنه آخرینش هم نباشه!
نگاهی به صورت نمناکم انداخت و گفت:
-چرا اینقدر نگرانی !
بغضی که به زحمت سعی در کنترلش داشتم سرباز کرد ، با محبت دلداریم داد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-تنها مرگه که قدرت داره منو از تو جدا کنه ، وقتی عقدت کردم پیه همه چیز رو به تنم مالوتدم چونکه تو عشق اولین و آخرینم هستی !
و بعد دوباره به صورتم زل زد و موهای ریخته شده روی صورتم را کنار زد و اشکهایم را پاک کرد و گفت:
-ببین توی این لحظات قشنگ چه حرفای زشتی میزنی قربونت برم ، حالا یه کم برام بخند .
برایش لبخند زدم که اختیار از دست داد و پس از چند دقیقه قشنگ گفت:
-هممون اوایل که تازه فهمیدم عاشقت شده ام ، فیلمی دیدم که متن قشنگی داشت . شنیدنش منو به یاد تو می انداخت اصلا انگار برای حال من خوانده شده بود چون با همون یکبار شنیدن توی ذهنم ضبط شد ، گوش کن برات بخونم و بعد با لحن ملایم و زمزمه گونه گفت:
خداوند خلقت را در هفت روز کامل کرد: روز اول زمین را آفرید ، روز دوم آسمان را ، روز سوم دریا را ، روز چهارم رنگها را ، روز پنجم حیوانات را ، روز ششم آدم را ، روز هفتم خداوند اندیشید که دیگر چه بیافریند تا خلقت کامل شود.........
غرق در نگاه هم شدیم ، نفس عمیقی از سر امنیت کشید و بعد صدایش را پایین تر آورد و کنر گوشم گفت:
تو را برایم افرید و همه چیز کامل و زیبا شد!
مست و مدهوش وجود پرمهر و عشقش شدم ، آیا هیچ کس دیگر مثل ما عاشق بود !
خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من.... از آن به بعد متنی را که به نظر خودمان فقط مخصوص ما بود، هر کدام شروع میکردیم نفر بعد همراهیش میکرد. یک جمله من می گفتم و یک جمله او و آخر در حالی که چشم در چشم عاشق هم داشتیم با هم زمزمه میکردیم .
روزهای قشنگ زندگی چقدر تند می دوند، برعکس زشتی ها و بدی ها که سلانه سلانه و بی توجه یک قدم امروز برمیدارد و یکی فردا !
عید همان عیدی شد که می خواستیم ، صبح زود فردا به طرف شهر ما حرکت کردیم و هفته اول تعطیلات را آنجا ماندیم و عشق و صفا را چهار نفره تجربه کردیم!
برای هفته دوم مامان و بابا را همراهمان آوردیم ، همان طور که حدس می زدم هر دو از دیدن زندگی قشنگ و اراممان لذت بردند . عروسی علیرضا و سحر هم جزو قشنکترین اتفاقات آن سال بود !
برای سیزده به در خانواده نجمه به تلافی سال گذشته از ما دعوت کردند و خدا می داند که چقدر خوش گذشت .
بعد از گذراندن یک تعطیلات عالی و برگشتن مامان و بابا که در آن مدت کوچکترین مجالی برای فکر کردن به چیزهای ناگوار پیدا نکرده بودم ، دوباره کلاسها و زندگی عادی شروع شد و چشم به راه برگشتن مامانش از کانادا شدیم .
به خودم دلداری می دادم او تا یکی دو ماه اینده که کلاس های ما تمام می شود بر میگردد و تابستان جشن عروسی مفصل ما برگزار می شود ، اما زهی خیال باطل
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#43
Posted: 29 Dec 2012 19:06
یک ماه از عید گذشته بود ، بابا و مامان هر شب پشت تلفن از اوضاع می پرسیدند و من از خوش خیالی های خودم برایشان می گفتم .
شب را با ایلیا گذرانده بودم ، هر دو ساعت هشت کلاس داشتیم . با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و قبل از رفتن به دستشویی رفتم که چای ساز را روشن کنم اما نفهمیدم چطور دکمه روشن را زدم ، چونکه مثل دو روز گذشته با حالت تهوع شدیدی به طرف دستشویی دویدم .
تمام محتویات معده ام با فشار زیاد تخلیه شد ، در حالی که چشمهایم از حدقه بیرون زده بود و دست و پایم می لرزید . ایلیا با توجه به صداهای وحشتناکی که از دستشویی شنیده بود هراسان پشت در ایستاده و به آن می کوبید و می گفت:
-لیلا چی شده ؟ لیلا ..........
به زحمت آبی به صورتم زدم و در را باز کردم ، از یخ بودنم می توانستم حدس بزنم که چقدر رنگ پریده ام ! تا چشم ایلیا به من افتاد وحشت کرد و زیر بغلم را گرفت و روی مبل نشاند و بعد به سرعت و دستپاچه چای دم کرد و با کمی نبات برایم آورد . در حال به هم زدن آن پرسید:
-چرا این طوری شدی؟ مگه چی خوردی؟
با بی حالی جواب دادم:
-نمیدونم ! دو سه روزه که صبح ها این طوری می شم .
ایلیا با ناراحتی پرسید:
-دو سه روزه این طوری می شی و به من نگفتی؟
-آخه بعدش دیگه خوب می شدم ، به خاطر همین جدی نگرفتم .
غرغرکنان چای را به خوردم داد و در حاضر شدن کمکم کرد و گفت:
-زودتر بریم چند تا قلوه بگیرم بخوری ، شاید معده ات ضعیف شده یه مو از سرت کم بشه پدر جون منو می کشه !
بعد از اینکه به اصرار او و با بی میلی چند سیخ قلوه ای را که گرفته بود داخل ماشین خوردیم از کلاسمان زد و مرا به درمانگاه برد . خانم دکتری که معاینه ام کرد یک سری سوالات عجیب و غریب پرسید و قبل از این که نسخه ای بنویسد ، دستور آزمایش نوشت . از دست ایلیا کفری بودم و از نظر خودم بی خود از کلاسمان زده بودیم ، اینها به قول خاله بازارگرمی دکترها بود که تا تقی به توقی می خورد آزمایش می نوشتند .
برعکس ایلیا مساله را خیلی جدی گرفته بود و بعد از آزمایشگاه که جوابش بعد از ظهر آماده می شد ، اجازه رفتن به کلاس ظهر را هم به من نداد و مرا به خانه برگرداند !
بین راه گوشت تازه خرید و خودش هم به کلاس نرفت ، کنارم ماند و با ناز و نوازش گوشت کبابی را به خوردم داد . بعدازظهر با اینکه به شدت نگرانم بود ولی دیگر به هیچ بهانه ای نمی توانست از مغازه بزند ، البته قول داد که شب هر طور شده بیاید .
تا شب که بیاید کم و بیش به دستورش عمل کرده و استراحت کردم و فقط به درسهایم رسیدم . در عین حال ساعت به ساعت تلفن می زد و از حالم می پرسید اما انگار از غروب به بعد لحنش عوض شده بود ، چون شادمانه و محتاط تاکید کامل داشت که از جام تکان نخورم . چقدر یک مسمویت ساده را بزرگ می کرد !
شب که آمد یک دسته گل و یک کادوی بزرگ به همراه داشت البته تعجب نداشت ، چون او با بهانه و بی بهانه برایم گل و کادو میخرید . اجازه نداد از جام بلند شوم ، صورتم را بوسید و خودش گل های قشنگش را در گلدان جا به جا کرد و در کنارم روی میز گذاشت ، بوی مریم تازه مشامم را نوازش داد . بعد کنارم نشست و نگاهم کرد و خندید ، خنده اش طور دیگر بود ! نگاهش هزاران حرف و معنی داشت ، پرسیدم :
-باز که برام کادو خریدی، آخرش همه زندگی خودت و باباتو سر کادوهای من می دی !
اول خندید و بعد دستی به موهایم کشید و گفت :
-هرچی هست فدای یک تار موهات ولی این کادو خیلی با کادوهای دیگه فرق میکنه خانم گل !
خم شد و بسته کادو را روی زانوهایم گذاشت و ادامه داد:
-این دفعه با سلیقه خودم خرید کردم ، ببین خوشت می آد؟
در حال باز کردن کادو سرخوش گفتم:
-با انتخاب همسر ، در خوش سلیقه بودنت شکی نیست !
داخلش بلوز قرمز لطیف و قشنگی بود به هوراه یک شال حریر آبی رنگ. ذوق کردم و او را بوسیدم ولی او با لبخند پرحرف فقط نگاهم کرد . شال را روی سرم انداختم و ژست گرفتم ، فقط خندید و دست به جیب برد و یک جعبه کوچلو درآورد و بعد با ملایمت پشت دستم را بوسید و آن را در دستم گذاشت . به شوخی اخمی کردم و گفتم :
-ایلیا تو که هرچی طلا داشتید توی این مدت مثل مورچه کشوندی آوردی واسه من . تازه همین یک ماه پیش برای عید اون گوشواره زمرد را برام هدیه آوردی !
با اشاره چشم خواست تا آن را باز کنم ولی تا خواستم جعبه را باز کنم ، دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-میتونی حدس بزنی مناسبتش چیه؟
برای پی بردن به این موضوع نگاهش کردم ، چشمانش میخندید و حالت به خصوصی داشت . ناگهان با فکری که در مغزم جرقه زد از جا پریدم و گفتم :
-حتما مامانت اومده و باهاش حرف زدی؟
با لبخند نچی گفت کمی دیگر نگاهش کردم و پرسیدم :
-با بابات حرف زدی؟ اون موافقه؟!
ابرو بالا انداخت و گفت :
-نه هیچ کدومش اما چونکه دوستت دارم یه راهنمایی بزرگ بهت میدم . مناسبتی که پیش اومده بهانه قشنگ و محکمیه برای سر و سامان دادن به اوضاع ، به عبارتی دهن مخالفها بسته می شه !
باز نگاهش کردم ! چیز دیگری به فکرم نمی رسید ، به نظر خودم در این موقعیت شنیدن هیچ خبری از رضایت پدر و مادرش بهتر نبود ! با خستگی دوباره به مبل تکیه دادم و قهر گونه اخم کردم و گفتم :
-پس بگو سر کاریه ؟!
با لبخند جعبه را از دستم گرفت و در حال باز کردن آن زیر چشمی نگاهم کرد و شمرده شمرده گفت:
-جواب آزمایشت رو گرفتم !
داشتم با خودم فکر می کردم جواب آزمایش چه ربطی به مناسبت دارد ، که ایلیا مهلت نداد و از جعبه گل سینه پروانه ای شکل را درآورد و در حال بستن آن به جلوی لباسم آرام ادامه داد:
-تقدیم به خوشگلترین مادر دنیا !
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#44
Posted: 29 Dec 2012 19:06
برای چند لحظه به معنی حرفش پی نبردم و هاج و واج به چشمان خندانش خیره شدم ، زبانم قفل شده بود ولی در مغزم هیاهویی به پا بود . آزمایش ؟ مادر ؟ یعنی چی ؟ منظورش چیه ؟
ایلیا دستهای یخ زده ام را در میان دست های گرمش گرفت و گفت :
-تبریک می گم مامان کوچلو !
دهان قفل شده ام به زحمت باز و بسته شد:
-شوخی میکنی نه ؟ آره ایلیا شوخی میکنی ؟
با سر انگشتانش گونه ام را نوازش کرد و گفت:
-خیلی هم جدیه عزیزم ، البته شوخیش هم قشنگه !
نفسم به شماره افتاد و صدایم از فرط عصبانیت خش برداشت ، داد زدم و گفتم :
-داری دروغ میگی این حقیقت نداره !
ناباورانه و وحشتزده با دو مشت کم توان و عصبانی ام به سینه اش کوبیدم و گفتم :
- نمیخوام نمیخوام ، بگو دروغه !مچ هر دو دستم را گرفت و در چشمان خیسم خیره شد و گفت :
-چرا اینطوری میکنی ؟ فکر می کردم مثل من خوشحال میشی !
داد کشیدم و جواب دادم :
-هنوز وضع خودمون مشخص نیست اون وقت تو می گی خوشحال باشم !
در حالیکه سعی میکرد آرامم کند گفت :
-چرا مشخص نیست عزیزم ، تو همسر قانونی منی و ما سند ازدواج داریم . این یعنی ، بچه ما قانونیه و پدر و مادره داره فدات شم .
نفسم داشت بند می آمد و گریه امانم را بریده بود . ایلیا شمرده شمرده در گوشم دلیل و برهان می آورد که ناگهان با فکری ناآشنا ملتمسانه در نگاهش خیره شدم و نالیدم :
-فعلا توانش را ندارم نمیتوانم ، نمیتوانم ...
شانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفت :
-میفهمی چی میگی لیلا ؟
- اره میفهمم این تویی که نمی فهمی ، این مهمون ناخوانده ست ، مزاحمه !
اخم های پیشانی اش وحشتناک به چشم میخورد ! با عصبانیت ولی آرام گفت :
-درسته که نمی خواستیم این طوری بشه ، ولی حالا که شده !مگه تو به خواست خدا معتقد نیستی ، مطمئنم که این خواست خدا بی حکمت نبوده ! چه بسا که گره کار ما این طوری باز بشه .
چشم های وحشت زده و غمناکم را در نگاهش دوختم و در میان گریه به سادگی گفتم :
-ولی من هنوز عروس نشدم و لباس عروسی نپوشیدم ،تو به من قول دادی !
این را که گفتم خسته و درمانده سرم را روی شانه اش گذاشتم و ناباورانه زار زدم .
ایلیا با مهربانی دلداریم داد و باز با ملایمت وعده داد :
-هنوزم قول میدم . تو فقط یه ذره دیگه بهم فرصت بده ، قبل از اینکه آّب از آّب تکون بخوره ...
بعد با نگاهی به اندامم اضافه کرد:
-قبل از اینکه شکم کوچولوت نشون بده لباس عروس تنت میکنی. به مامان زنگ میزنم و مجبورش می کنم فوری برگرده و تا برگشت همه چیز رو بهم می پیچونیم ، یک ماه هم طول نمی کشه . تو تازه سه هفته است مامان شدی ، مامان قشنگم !
حتی با شنیدن وعده های قشنگش قانع نشدم و همان طور که سر به سینه اش داشتم اصرار کردم و گفتم :
-نمیشه ایلیا ، خودت میدوی که به این زودی نمیشه . این لعنتی توی برنامه مون نبود ، بذار هنوز هیچ موجودیتی نداره بره کنار ! تورو خدا ایلیا ، اگه تو کمک کنی هیچ اتفاقی نمی افته . اگه دوستم داری!
اینبار صدایش را بلند کرد و شانه هایم را گرفت و محکم تکانم داد و گفت :
-میدونی که دوستت دارم ، نگو نه ، ولی بچه ام رو هم دوست دارم !
من هم میان گریه داد زدم و در جوابش گفتم :
-کدوم بچه ، اون هنوز هیچی نیست !
اینبار مشت های بیچاره ام را نالان به زانوهایم کوبیدم !
ایلیا به سرعت دستهایم را گرفت و باز با نوازش در آغوشم کشید و همان طور که دستش را به نرمی روی صورتم میکشید و اشکهایم را پاک می کرد گفت :
-نگو هیچی نیست عزیزم ! اون هدیه خداست ، چطور دلت می آد به این راحتی از کشتنش حرف بزنی؟!
من گریه می کردم و او مثل بچه ای که هنگام خواندن لالایی تکانش میدهند گهواره وار تکان داد و گفت:
-خداوند روز اول زمین را آفرید.
با شنیدن این حرف گریه ام شدت گرفت ! منتظر جواب من نماند و خودش ادامه داد و آخرین جمله را این طور به پایان رساند :
-تو و فرزندم را آفرید و همه چیز زیبا و کامل شد عزیزم ، قشنگم ،خانم گلم ، غصه نخور . آرزومه همه لحظه ها رو برات شاد کنم . تو که غصه دار باشی من میمیرم ! غصه نخور نازنینم .
او می گفت و من گریه می کردم . لحن صادق کلامش امنیت بود ، ولی به هیچ وجه روشنی در آن نمی دیدم . آنقدر گریه کردم و آنقدر در گوشم زمزمه امید خواند تا اشکهایم تمام شد. وقتی آرام گرفتم ، گفت :
-بهت قول مردونه می دم نذارم غم به دلت راه پیدا کنه . لیلا من اونقدر پشتوانه مالی دارم که بتونم تنها با تو و بچه مون زندگی کنم فقط نمیخوام پدر و مادرم ازم دلگیر باشند !با این حال اگر نشد به خاطر شما از اونها می گذرم ، تو هم در عوض قول بده از خودت و بچه مون مواظبت کنی و بلایی سر خودتون نیاری که همه امیدم به شماست !
اینها را که می گفت صورتم را بین دو دست گرفته و خیره در چشمانم شده بود تا نتوانم حرفش را رد کنم . چشمه اشکم جوشید و برایش سر تکان دادم ، اشکهایم را پاک کرد و گفت :
-این همه اشک رو یه دفعه از کجا آوردی ، همه آب بدنت از چشات سرازیره که عزیزم !
بعد بلند شد و برایم آبمیوه گرفت و مثل یک بچه لوس نازم را کشید تا خوردم ، اما تا صبح نخوابیدم .
ایلیا که خوابش برد دوباره با هجوم افکار پلید درگیر شدم و گریه کردم . با شدت مخالفتی که خانواده اش از پیش گرفته بودند سخت می شد امیدوار بود ، لااقل فکر آن عروسی شاهانه را باید به کلی از آرزوهایم جدا می کردم . چی فکر میکردم و چی شد ؟
روز بعد به قدری وضع چشمانم افتضاح بود که قید دانشگاه رفتن را زدم ، ایلیا تا آخرین لحظه ای که می رفت التماس می کرد که فقط استراحت کنم و به هیچ چیز بدی فکر نکنم تا برگردد .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#45
Posted: 29 Dec 2012 19:07
خستگی و بی خوابی شب گذشته کمکم کرد که تا ظهر بخوابم . ساعتی بعد ایلیا آمد ، برای هردومان نهار خریده بود و کلی خوراکی های مقوی . فرصت زیادی نداشت نهار خورد و رفت و باز قول گرفت که مواظب خودمان باشم.
از درس خواندن چیزی نمی فهمیدم ، یاد حرف بابا افتادم که ادعا میکرد فکر بازی برایت نمی ماند . می گفت با این کار برای خودت مشکلات به وجود می اوری ، اما من هیچ وقت فکر نمی کردم که عشق ما به مشکل برخورد کند !
نه کاری می توانستم بکنم و نه درسی بخوانم ، فقط گریه می کردم . گریه ؟! آن هم من ؟! مگر کسی می توانست اشک مرا هم دربیاورد ؟ مرا عصبانی کردن و اشکم را درآوردن جز محالات بود ، به قدری اغتماد به نفس داشتم که در هیچ شرایطی خودم را نمی باختم . قوی بودم ، مثل پسرها ولی حالا چی؟ به قول ایلیا این همه اشک از کجا آمده بود ؟
ساعت به ساعت تلفن می زد و از حالم می پرسید و من بغضم را فرو می دادم که او را از این بیشتر نگران نکنم . شب شده بود اما بدون اینکه چراغ روشن کنم میان مبل با بی حالی لمیده بودم و چشم به صفحه تلوزیون داشتم اما در ذهنم فیلم زندگی خودم را مرور میکردم . وقایعی که گذشته بود و ناخواسته در مسیر مبهمی قرارم داده بود ! دلایل بابا یکی یکی داشت محقق می شد و دیگر به جایی رسیده بود که هیچکس جلودار این اتفاقات نبود . یاد مامان و بابای نازنینم اشک بی مهارم را دوباره روان کرد ، اگر همه چیز به خوبی پیش نمی رفت با قلب شکسته آنها چه باید می کردم ؟ دستی به روی شکمم کشیدم و با غصه آهسته گفتم :
-آخه قربونت برم ، کجا جا خوش کردی ؟ آمادگی اومدن تو رو ندارم ! حالا چه کنم ؟
صدای تلفن افکارم را پاره کرد ، اشکم را پاک کردم و بینی ام را گرفتم تا دایم باز شد . طفلک ایلیا همه حواسش به من بود ، حالا بعد از دوشب پیش من ماندن امشب چطور می توانست بیاید ؟ ایلیا نبود ، دربان مجتمع بود که می پرسید :
-تشریف دارید خانم مهاجر ؟ مهمون دارید . چشمتون روشن پدر و مادرتون اومدند !
از جا پریدم و گفتم :
-پدر و مادر من ؟! مطمئنید؟
-بله خانم ، بیان بالا ؟
بابا و مامانم اینجا چی کار می کنند ! غروب دیروز قبل از آمدن ایلیا به آنها تلفن زده بودم ، اما نگفته بودند که می آیند .
-البته بگید بیان بالا !
دست و پایم را گم کرده بودم و بلاتکلیف دور خودم می چرخیدم . با نگاهی به وضع آشفته اتاق فورا پتو و بالشم را برداشتم و داخل کمد فرو بردم و ظرف چند ثانیه تا حد امکان ریخت و پاش ها را جمع کردم ، بعد هم لباسم را عوض کردم و چونکه فرصت زیادی نبود در آشپرخانه آبی به صورتم زدم . با صدای زنگ به طرف در رفتم و نفسی عمیق کشیدم و بعد لبخندی به لبم نشاندم و در را باز کردم . ولی همه اینها بی فایده بود ، چون همین که در آغوش ظریف مامانم فرو رفتم به غیر از سلام چیزی نتوانستم بگویم و اشکم باز هم سر باز کرد .
بی پناه و نالان در اغوشش های های گریه می کردم که بابا یواش گفت :
-بی معرفت نمی خوای مامان بزرگ و بابا بزرگ رو دعوت کنی بیان داخل ؟!
پس کار ، کار ایلیا بود . حدس می زدم به قول من اعتماد نکرده . با گریه و در عین حال شرمنده ، هر دو را بوسیدم و به داخل خانه دعوتشان کردم .
بابا در را بست و ساکش را به زمین گذاشت و بغلش را برایم باز کرد ، آخ که چقدر به آنها نیاز داشتم !
هیچ کدام حرفی نزدند تا خودم را تخلیه کردم ، بابا فقط دست به سرم می کشید و سر و صورتم را می بوسید . وقتی کنارشان نشستم متوجه شدم که مامان هم پا به پای من گریه کرده ! دوباره هر دو را بوسیدم و رفتم تا چای را آماده کنم و صورتم را دوباره بشویم . چای خوردن در کنار آنها موهبتی بود ! روی مستقیم نگاه کردنشان را نداشتم و سرم را گرم میکردم . بابا یک دستش را دور شانه ام انداخت و با دست دیگرش فنجانش را برداشت و با نگاهی به چشمانم و با لبخندی دلگرم کننده پرسید :
-چقدر از چشمای قشنگت کار کشیدی عزیزم؟
تا چشمهام خیس شد بینی ام را محکم گرفت و بچه هم که بودم تا گریه ام در می امد بینی ام را فشار می داد و نفسم بند می آمد و خنده ام می گرفت . مامان دستم را بین دستهایش گرفت و گفت :
-اتفاقیه که افتاده اینقدر خودتو اذیت نکن دخترم . به قول ایلیا خان شاید حکمتیه !
بابا گفت :
-در ضمن یک دعوای درست و حسابی طلبکارید ، حالا شوهرت به حکمت ماست مالی می کنه؟ نباید این طور می شد که شده ؟ البته باید گذاشت پای لطف خدا !
با خجالت سرم را داخل سینه اش فرو بردم که نبینمش ، صورتم را بالا برد و پرسید :
-شوهرت پشت تلفن چی می گفت ! مثل اینکه فکرای بد کردی آره ؟
مامان گفت :
-ایلیا خان خیلی نگران بود ! صبح که تلفن زد ما هم نتونستیم طاقت بیاریم !
طفلک بابا با اون همه برنامه چه کرده ؟ بابا برگ دستمالی از روی میز کند و به چشمهایم کشیدو گفت :
-خودتو عذاب نده دخترم ، نباید می شد اما حالا که شده ! اول خیلی ناراحت شدم ولی بیشتر که فکر کردم دیدم احتمالا وجود این بچه اوضاع رو مرتب میکنه !
با غده در گلویم گفتم :
-خوبه خودتون میگید احتمالا ! اگه درست نشد چی کار کنم بابا ؟
-این اگر ، مگرها مال قبل از عقد بود . حتی اگر این اتفاق هم نمی افتاد عقد شما یعنی همه چیز تمام ، البته قبول دارم که بعضی اتفاقات پیش بینی نشده است و در ضمن نمی شه به راحتی کنارش زد !
با دلخوری نگاهم کرد و ادامه داد :
-هیچ میدونی من و مامانت به خاطر داشتن تو چقدر صبر کرده و به درگاه خدا دعا کردیم ، حالا تو می خوای هدیه ای که خدای مهربون به این راحتی بهت داده از بین ببری ؟!
مامان گفت :
-با اینکه خیلی زوده اما حتما وجودش لازم بوده ، به خواست خدا احترام بگذار دخترم !
تلفن که زنگ زد ، مامان گوشی را برداشت و به دستم داد . ایلیا بود گفت:
-چطوری خانم گل ؟!
با مکث گفتم :
-خوبم ، اما تو خیلی بدجنسی !
خندید و پرسید :
-اومدند ؟ چه خوب ! چشمت روشن ! گوشی رو بده به پدر جون .
گوشی را به بابا دادم . بابا بعد از سلام و احوال پرسی گفت خیالت راحت باشه ، ما پیشش هستیم و دوباره گوشی را به من داد . ایلیا گفت :
-واقعا خوشحالم که اومدند ! دیگه خیالم راحت شد . از پدر جون معذرت خواهی کردم که نمی تونم شب بیام ولی صبح زود با نون تازه می آم . شبت به خیر ، مواظب بچه م باشی ها !
-باشه در ضمن به خاطر دو تا هدیه خوبت هم ممنون !
تن صدایم باز شده و آرامش در وجودم خانه کرده بود . مامان بلند شد و خیلی زود به اوضاع سر و سامان داد و من باز بیهوده امیدوار شدم ! شب به راحتی با مامانم روی تخت خوابیدم و عجیب اینکه وجود بچه را حس می کردم !
صبح زود ما هنوز خواب بودیم که ایلیا آمد ، همین که مامان به دستشویی رفت خودش را به اتاق رساند و سرخوش و شاد نگاهم کرد و پرسید :
-چطور بود خوشت اومد ؟
با حس خوبی از یک خواب راحت غلتی زدم و گفتم :
-خیلی عالی بود ، بهشون نیاز داشتم !
لپم را کشید و پتو را از رویم کنار زد و در حالی که کمکم می کرد بلند شوم گفت :
-بچه م چطوره ؟ یه وقت اذیتش نکنی ها که با من طرفی !
چه راحت می گفت بچه م ! چه خوش خیال بود ! خوش به حالش
بابا همان روز بازگشت !البته با کلی سفارش و نصیحت ولی مامان را چند روز برای من گذاشت .
حالم بهتر شده بود ، مامان و ایلیا هر دو مراقبم بودند . چند شبی که مامان بود ایلیا شبها نمی ماند اما صبح زود برای بردنم به دانشگاه می آمد و به موقع بر می گرداند. شب ها هروقت می توانست می آمد و من و مامان را به گردش می برد و صبح ها وقتی که بالا می آوردم در خانه بود ، برای مامان دیدن این وضعیت عادی بود ولی ایلیا هر بار نگرانتر از بار پیش می شد ! هر لحظه منتظر بود تا مامان سفارش چیزی بدهد میرفت یک بار میکشید و می آورد ، دیگه داخل یخچال جایی نمانده بود و آشپزخانه کوچلو با وجود آن مواد غذایی شلوغ شده بود !
نصایح مامان و خبرهای دلگرم کننده ای که ایلیا از اولتیماتومش می داد امیدوار و دلگرمم می کرد ولی این فقط همان یک هفته ای بود که مامان را داشتم ، البته بیشتر از یک هفته دلم نیامد که نگهش دارم چون بابای نازنینم هم به وجود مامان نیاز داشت . تا حالا یاد نداشتم که این همه مدت از هم دور باشند ، گرچه این جدایی باز برای من سخت بود !
هر طور بود با بغض گلو از مامان جدا شدم ، صبح زود بود که با برنامه قبلی ایلیا به دنبالش آمد او را به ترمینال برد . به ایلیا سفارش کردم و گفتم :
-ایلیا جان تا اتوبوس راه نیفتاده ازش جدا نشی ها ، مامان هیچ جارو بلد نیست !
دو دستش را به روی چشمانش کشید و گفت :
-چاکر دربست خودت و مامانت و بچه ت هستم !
با رفتن مامان ، ایلیا دست به دامن نجمه شد . فقط نجمه و علیرضا و سحر از موضوع خبردار شده بودند ، با توجه به وضعم هم امید و هم پدر و مادر نجمه مخالفتی برای بیشتر ماندن نجمه در کنار من نداشتند . سحر هم همکاری می کرد ، با نجمه برنامه های رفت و آمدشان را تنظیم می کردند. یا هر دو در خانه من بودند و یا یک کدام ، با هم میگفتند و می خندیدند و سر به سرم می گذاشتند و هر طور بود خنده ام را در می آوردند . وقتی دو تایی بودند نجمه زیر لباس به شکمش بالشتی می بست و با خاله رورو خواندن های سحر قر می داد و با ادای یک زن حامله می رقصید ، اینقدر میخندیم که دل درد می گرفتم . در همان موقع هم به مامان تلفن میزدم که صدای انها را بشنود ، بنده خدا مامان و بابا وقتی می فهمیدند تنها نیستم خوشحال میشدند و از بچه ها تشکر می کردند . علیرضا هم دوباره سر برداشته و ادعا میکرد که همه این دردسرها از مشکلات اتو کاریست .
طفلکی ها هرطور بود تنهایمان نمی گذاشتند و حتی بعضی از شبهایی که فردا جمعه یا تعطیل رسمی بود و ایلیا هم می توانست بماند زن و شوهری در آپارتمان کوچکمان می خوابیدند و بعد هم با دیدن خرابی حال صبح زود من کلی متلک بارمان می کردند !
آن روزها هم برای خودش دورانی بود اما امان از یک ساعت تنها ماندن ، هجوم افکار پلید چه بر سرم می آورد !
اولتیماتوم های شدید ایلیا به مادرش با امروز و فردا کردن ، تازه دو ماه بعد او را به ایران برگرداند که درست در حین برگزاری امتحانات آخر ترم ما بود .
چه امتحانات افتضاحی دادم ، من که همیشه نمره ام جزو بهترین نمرات بود این ترم همه را فقط توانستم پاس کنم . فکرم کار نمی کرد ، یاد سال گذشته افتادم که بدون هیچ دغدغه ای درس می خواندم و فکرم فقط درس بود و درس و اینکه بهترین نمره ها را برای بابا و مامان کادو ببرم ، ولی حالا چی ؟ فکر شلوغ ، پژمرده و عصبی ام با اوضاع درهم و آشفته تمرکز پیدا نمی کرد . ایلیا هم وضع بهتری نداشت ، گرچه طفلکی مرا هم دلداری میداد !
نمیدونم نونمون کم بود ، آبمون کم بود ، عاشق شدنمون چی بود !
تمام شدن امتحانات ما وهمچنین برگزار شدن مهمانی بزرگی که مامان ایلیا به مناسبت برگشتن از مسافرتش داده بود یک ماه دیگر را هم گذراند و حالا دیگر جنین من تقریبا چهار ماهه شده بود .
می رفتم که فکر عروسی و جشن را از سرم بیرون کنم ! حالا تنها دعایم پابرجایی زندگیم بود !
مامان و بابا در این مدت دو دفعه دیگر هم برای سر زدن به من آمده بودند . تابستان شروع شده بود و با وجود اصرارهای مامان و بابا دوست نداشتم به شهرمان بروم ، چون روی دیدن فامیل و سوال پیچ کردنشان را نداشتم . از طرفی هر روز منتظر خبری از طرف ایلیا بودم ، اما نگفته از رفتار و حالات ایلیا که دایم در خودش بود می فهمیدم که مطرح کردن موضوع دختری که دوست دارد در خانواده اش جنجالی بزرگ به وجود آورده ! با این حال همیشه در جواب سوال های من می گفت همه چیز مرتب است و امروز و فردا با خبرهای خوب می آید !
اما این طور نشد !وارد پنج ماهگی که شدم ، ایلیا با عصبانیت ادعا کرده بود که حالا که اقدام نمیکنند خودش مرا عقد می کند . شبی که این حرف را زده با قهر خانه را ترک کرده و به خانه خودمان آمد اما هنوز نرسیده مامانش با تلفن همراهش تماس گرفت و گفت که پدرش را به بیمارستان برده اند !
اوضاع روز به روز وخیم تر می شد و شکم من روز به روز بزرگتر !
دکتر پدر ایلیا گفته بود فشار خون او به قدری بالا رفته که در آستانه سکته مغزی بوده ، برای همین توصیه کرده بود از ایجاد هر گونه هیجانی در اطرافش پرهیز کنند .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#46
Posted: 29 Dec 2012 19:07
داشتم دق میکردم ! ایلیا بیشتر از هفته ای یک یا دو مرتبه نمی توانست پیش من بماند ، هر دو مستاصل و درمانده شده بودیم . اما ایلیا هنوز هم حرفهای امیدوار کننده تحویلم میداد و هیچ حرفی از خانواده اش را برایم بازگو نمی کرد ، گرچه چشمهای گود افتاده و بی خوابی هایش نشانگر وخامت اوضاع بود ! البته خودم هم شهامت پرسیدن سوالی را نداشتم ، چون به قدر کافی به جنین پنج ماهه ام که روز به روز محبتم به او بیشتر می شد فشار عصبی وارد شده بود . به قول نجمه همان بهتر که چیزی ندانم !
با وجود تغذیه خوب و بالا آمدن شکمم وزنم بالا نمی رفت ! غصه امانم را بریده بود و چشمهایم دائما حوضی پر از اشک بود ، همه آنچه که درباره اش می ترسیدم و احتمال میدادم به سرم امده بود . دلم از دست ایلیا پر بود ، طفلکی بین من و پدر و مادرش مانده بود ولی با تمام وجودم احساس می کردم که عشق و علاقه اش ذره ای کم نشده !
یک شب که برایم ساز دهنی میزد و من در اوج احساس اشک می ریختم برای اولین بار اشک درماندگیش را دیدم ، به حالت عصبی سازش را پرت کرد و مشت هایش را گره نمود و رو به آسمان با صدای بلند نالید و گفت:
-خدایا منو شرمنده این چشمها نکن !
و بعد انگار که بخواهند مرا از چنگش درآورند محکم بغلم گرفت ، اشکهایمان با هم مخلوط شده و زار میزدیم . تد تند چشمهایم را می بوسید و التماس می کرد که گریه نکنم اما دست خودم نبود ، وحشت از دیدن آینده ای نه چندان روشن آرام و قرارم را گرفته بود ! جدا از اینکه آرزوی عروسی گرفتن و پذیرفته شدن پر احترام توسط خانواده اش برایم سراب شده بود ! نالیدم و گفتم:
-چه می خوای از جون این چشمایی که اینقدر برات دردسر ساز بوده ؟ آخه ما که برات این همه مشکلات باز کردیم و توضیح دادیم عزیزم ، چرا قبول نکردی ؟
با چشمهای خیس و پاک و معصومش خیره در نگاهم شد و گفت :
-قبول کن که من مقصر نیستم و نبودم . من عاشقم لیلا ، عاشقم می فهمی ؟!
بعد نفسی عمیق از سر درد و دلتنگی کشید وسرش را اهسته تکان داد و گفت :
-لیلا چاره ای نداریم ، باید بازم صبر کنیم . قبول کن که اگه بلایی به سر بابا بیاد ، یک عمر نمی تونم خودمو ببخشم . میفهمی که ؟
میان گریه با ضعف سر تکان دادم . درست میگفت ، چی کار می شد کرد دوباره محکم بغلم گرفت و کنار گوشم گفت :
-به دلم افتاده که همه چیز با اومدن این بچه حل میشه ، اخه اونا خیلی بچه دوست دارن . خصوصا بچه منو !
تابستان سخت آن سال هم تمام شد و بچه من شش ماهه در شکمم وول می خورد . هر موقع صدای قلبش را از گوشی دکتر می شنیدم دلم برای آن قلب کوچلو کباب می شد ولی ایلیا با ذوق و غصه لبخند می زد و به توصیه دکتر باز به من میرسید و دائما حرف های امیدوارکننده میزد ، اما دل پردردم دیگر سخت باور می کرد !
مامان و بابا در ماه لااقل دو بار آن راه طولانی را می آمدند و می رفتند ، تا بودند کمی بهتر بودم و آرامش داشتم خصوصا که خانواده ایلیا رفت و امدش را کنترل کرده و به بهانه مریضی پدر بیشتر او را کنار خودشان نه می داشتند . دیگر شوهرم را بیشتر از هفته ای یک شب کنارم نداشتم اما در جواب سوال های پدر و مادر نگرانم می گفتم او فقط هفته ای یک شب نیست !
بابا که هربار ضعف مرا به چشم می دید بیشتر با ایلیا سرسنگین می شد ! او هم شرمزده خود را از چشم آنها پنهان میکرد و هر وقت هم که مجبوری با آنها رو به رو می شد سرش پایین بود ، چقدر دلم برایش می سوخت !
تنها اتفاق خوب آن تابستان عروسی نجمه بود که مامان و بابا هم آمده بودند و اینبار من به جای مهشید ایلیا را در کنار داشتم و شکمی برآمده !
پسرعموی نجمه را که دیدم یاد نامزدی نجمه افتادم که چه بیخیال و شاد همراه مهشید می خرامیدم به فکر گذر زمان نبودم ، چه دنیای بود ، یکسال نشده همه چیز به هم ریخته بود ! آن شب وقتی حرمت و احترام خانواده امید را نسبت به نجمه دیدم بغضی سنگین از سرشب در گلویم تلنبار شد که به زور خودم را نگه داشتم . سعی می کردم با کسی حرف نزنم چون میترسیدم دهان باز کنم و فریاد بزنم ، دلم هر آن می رفت که بترکد !
به هر زحمتی بود خودم را نگه داشتم و آخر شب به بهانه خستگی عروس کشان را که می دانستم برایم عذاب آور است رد کردم . از عروس . داماد شاد خداحافظی کردم و از صمیم قلب برایشان آرزوی خوشبختی کردم . کاش لااقل انها خوشبخت باشند ، خوش به حالشان که هم طبقه بودند !
ایلیا با ما به خانه برگشت ! مامان و بابا داخل هال خوابیدند و ما در اتاق خودمان ، تا سرم به روی بازوی ایلیا قرار گرفت بغض لعنتیم ترکید.
به قدری بی صدا گریه کردم و ایلیا برایم آهسته زمزمه کرد که با گریه خوابم برد ، نزدیک صبح با نفسی تنگ و با تکانها و الماس های ایلیا چشم باز کردم و به کمکش نشستم اما نفسم در نمی آمد . ایلیا هراسان برای آوردن آب از اتاق بیرون رفت و با برگشتنش مامان و بابا هم که برای نماز بیدار شده بودند با او وارد شدند . مامان شانه هایم را می مالید و بابا آهسته آب به گلوی خشکم میریخت و ایلیا کلافه دور خودش می چرخید ، اخر هم تاب نیاورد و در چشم به هم زدنی آماده شد و گفت :
- پدر جون بهتره ببریمش بیماستان !
نفهمیدم مامان و بابای بیچاره چطور حاضر شدند . ایلیا قربان صدقه ام می رفت و لباس تنم می کرد حتی نگذاشت بلند شوم ، یک دستش را زیر پاهایم انداخت و دست دیگرش را دور کمرم . مامان و بابا پشت سرش می دویدند و در ورودی آسانسور را برایش باز و بسته می کردند !
وقتی داخل ماشین نشستیم با وجود خیابان های خلوت آن موقع صبح ایلیا با سرعت جت مرا به اولین بیمارستان رساند که نظر دکتر همان نظر قبلی بود ، فشار عصبی !
ساعتی زیر کپسول اکسیژن بودم تا تنفسم عادی شد . دکتر اکیدا سفارش کرد که نباید دیگه این اتفاق بیفتد چونکه بچه ام در آستانه خفگی بود ، البته برای جلوگیری از این وضع در صورت ضرورت کپسول کوچکی دستی بهم داد .
بعد از آن اتفاق باز مامان یک هفته پیشم ماند و ازم مراقبت کرد و تا خیالش راحت نشد نرفت . با رفتن مامان خانم سمیعی مامان نجمه در حقم مادری می کرد و لااقل هفته ای دوبار به من سر می زد و هر روز هم تلفنی حالم را می پرسید . با شروع اول مهر یک ترم مرخصی گرفتم ، گرچه درس خواندن سرگرمی خوبی برایم بود ولی از وضع شکمم خجالت میکشیدم . خصوصا که هیچکس از عقد ما باخبر نشده بود !
خانه نشینی و بیکاری بیشتر کلافه ام می کرد در عین حال سعی میکردم گریه نکنم . هرطور بود سرم را گرم می کردم ، به هیچ وجه به فکر خودم نبودم فقط محض خاطر بچه ای که به شدت داخل شکمم تکان میخورد و اعلام موجودیت می کرد و هنوز به دنیا نیامده جانم به جانش بسته بود !
دیگر به جای گریه کردن دست به دامن خدا شده بودم و دائم یا سر به سجاده داشتم و یا به قران !
نجمه و سحر هم تنهایم نمیگذاشتند ولی به هر حال هردو سرگرم زندگی خودشان بودند و نمی شد توقع داشته باشم که دائم در کنارم باشند !
از همه بدتر وقتی بود که شناسنامه ایلیا نزد خانواده اش لو رفت ، آن زمان جنین من هفت ماهه شده بود ! پدرش با دیدن شناسنامه و اسم من در آن و از همه مهمتر اقرار ایلیا به بچه در راهش سکته شدید قلبی کرد و یک ماه تمام در بیمارستان بستری شد .
هنوز هم ایلیا برایم نمی گفت که آنها درباره من چه می گویند و چه خبر است و این در حالی بود که رفت و آمدهایش به کلی محدود شده بود و دیگر هفته ای یکی دو ساعت بیشتر نمی توانست به دیدنم بیاید . دیدن حال خراب او بیشتر اعصابم را به هم میریخت ضعیف و پژمرده شده بود و دلش بیقرار من بود و جسمش به اجبار در بیمارستان و کنار پدر مریضش ! دل خودم هم به اندازه کافی خون بود اما ترجیح می دادم که مامان و بابا از اوضاع آشفته ام بی اطلاع باشند ، حتی به نجمه و مامانش و سحر هم که ساعتی به دیدنم می آمدند از تنهاییم نمی گفتم .
ایلیا برایم کمیا شده بود و به غیر از شنیدن صدای پر غصه اش فعلا امیدی به دیدنش نداشتم .
در تنهایی و انزوا غرق شده بودم و افسردگی در وجودم ریشه دوانده بود . از آن خانه لوکس و مجهز ، از آن همه طلا و جواهری که به مناسبت و بی مناسبت صندوقچه کوچکم را پر کرده بود و از دسته دسته پولی که ایلیا برایم می آورد و می رفت و از موبایلی که به تازگی برایم خریده بود ، از کمد پر از لباسهای رنگ و وارنگ خارجی ، از همه عقم میگرفت ! دلم هوای خانه کلنگی کوچلو و باصفایمان را کرده بود ، هوای صدای ظرف شستن مامانم را نه صدای نخراشیده ماشین ظرفشویی را !دلم هوای شنیدن صدای آهنگهای مخصوص بابا را از آن ضبط ساده کرده بود نه این دستگاه گنده با چندین باند را ! دلم هوای اتاق ساده خودم را کرده بود ، هوای مهشید را تا با هم به قول خاله به ترک دیوار هرهر و کرکر بخندیم . در یک کلام دلم آزادی میخواست ! دلم می خواست یک مرتبه از این کابوس وحشتناک بیدار شوم و ببینم که در اتاق خودم و روی تخت خودم هستم !
گاهی اینقدر همین فکرهای موذی در ذهنم تلنبار می شد که از ورم گلو و نفس تنگم به خودم می آمدم و فورا کپسول اکسیژن را باز می کردم .
هشت ماهه شده بودم و در اوج زمانی که بیشتر از همه به کسی نیاز داشتم ، تنهای تنها بودم . کاش میشد که برای فرار از آن وضع به خانه می رفتم . مامان و بابا التماس می کردند . ایلیا هم اصرار می کرد که بروم تا بلکه او هم کمی خاطر جمع باشد ولی غرورم نمی توانست ، نگاه پرمعنی فامیل خصوصا خاله را تحمل کند ! تنهایی را به آن وضع ترجیح می دادم !
تلفن های ایلیا را هم محدود کرده بودند و حتی از شنیدن صدایش هم محرومم می کردند ، دلم داشت می ترکید . تنهای تنها شده بودم و غذا هم دیگر با آن وضع از گلویم پایین نمی رفت ولی محض خاطر بچه ای که بی گناه و ناخواسته در دلم جاخوش کرده بود چند لقمه با اکراه و بی میل می خوردم .
قرار شده بود مامان که نتوانسته بود راضی به آمدنم کند برای ماه آخر بیاید و پیشم بماند .
هردو از مریضی پدر ایلیا خبر داشتند ولی از تنهایی وحشتناکم نه . من که قبلا آنقدر لوس و نازک نارنجی بودم حالا فقط به امید آمدن مامان و به دنیا آمدن بچه می سوختم و می ساختم و آن تنهایی و بی خبری زجر آور را تحمل میکردم چاره ای نبود ! تحمل نمی کردم چه باید میکردم ؟
تازه به غیر از هزار جور فکر که از این بیخیری ها به جانم افتاده و لحظات تنهایی و بی کاری ام را زجر آورتر میکرد ، دیگر حتی طوری شده بود که ایلیا جواب sms ها را هم نمی داد . خدایا چه خبر شده ؟ مدام همین جمله را زمزمه می کردم و دیگر کنترل گریه ام را نداشتم ، کپسول اکسیژنم همیشه کنار دستم بود !
دو ماه از پاییز را پشت سر گذاشته بودیم و اول آذر ماه بود ، سرشب بود و من مثل هرشب با برق خاموش و حالی نزار میان مبل جلوی تلوزیون که برای خودش میخواند غرق در افکارم بودم . لحظه ای نگاهم از پنجره به آسمان افتاد ، هوا ابری بود و خبر از بارندگی می داد .
داشتم طبق تاریخی که دکتر برای زایمانم داده بود محاسبه میکردم ، تقریبا یک ماه دیگر باقی مانده بود . مامان قرار بود همان هفته بیاید و بماند ، با خودم فکر می کردم که وقتی بیاید و ایلیا نباشد چه حالی میشود . ناگهان از این فکر که اگر ایلیا برای زایمانم نیاید چه ؟! لرزه به پشتم افتاد با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و به ساعت بالای تلویزیون نگاه کردم ، آنقدر در خودم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم نیم ساعت از وقت همیشگی که به مامان تلفن می زدم گذشته است . اشکهایم را پاک کردم و یک نفس از کپسول زدم تا صدایم باز شود ، گوشی را برداشتم و گفتم :
- بله بفرمایید .
صدای مقتدر و محکم زنی پرسید :
- خانم اعتمادی ؟
- بله بفرمایید خودم هستم !
- من مادر ایلیا هستم ، ایلیا مهاجر !
تمام تنم یخ زد ولی گوشی محکم به دستم چسبیده بود ، بس که جا خورده بودم زبانم بند آمده بود . دوباره گفت :
- شناختید خانم ؟
زبانم قفل شده ام سنگین شده بود و نفسم می رفت که بایستد به زحمت گفتم :
- بله سلام خانم .
با تحکم بدون اینکه جواب سلامم را بدهد گفت :
- میخوام ببینمتون !
از لحن سردش لرز گرفتم اما نباید خودم را می باختم ، گفتم :
- در خدمتم ، بفرمایید .
- نه ، خونه نه ، می خوام بیرون ببینمت !
- امشب نمیتونم بیام برام مقدور نیست .
- اشکالی نداره ، فردا هر جا راحتید .
- شما بفرمایید آدرس بدید من می ام .
آدرس رستورانی را که داد ، یاداداشت کردم . بدون خداحافظی گفت:
- پس فردا ساعت ده من اونجام !
ارتباط که قطع شد ، گوشی هم از دست من افتاد . لرزان پتو را به دور خودم پیچاندم و فکرم رفت روی احترام خانواده امید به نجمه ، احترام خانواده علیرضا به سحر و یا احترامی که خاله قبل از جواب رد دادن به علی برایم می گذاشت ! وقتی آن لحن سردی که از گوشی شنیده بودم را با اینها مقایسه می کردم ، به خودم و ایلیا که ازش بی خبر بودم لعنت می فرستادم . نفهمیدم چقدر گذشت که تلفن دوباره زنگ زد ، خواستم برندارم اما مطمئن بودم که مامان است و اگر برنمیداشتم به موبایلم زنگ می زد . باز یک نفس اکسیژن زدم و گوشی را برداشتم ، مامان بود . از حالم پرسید و اینکه چرا صدایم می لرزد ، به دروغ گفتم که همین الان با ایلیا از گردش آمده ایم و چون هوا سرد بوده لرزم گرفته !
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#47
Posted: 29 Dec 2012 19:08
گورم کجا بود که کفنم باشه . ایلیا کجا بود که بخوام باهاش گردش هم برم ! مامان با نگرانی توصیه کرد که هوا سرده کمتر از خانه بیرون بروم ، دیگر نمی دانست چند وقت است حتی از پنجره هم به بیرون نگاه نکرده ام .
برایم گفت که طی همین چند روز آینده می آید ، خودم را خوشحال نشان دادم ولی هیچی نمی فهمیدم . کی آخر شب شد ؟ کی خوابم برده بود ؟ کی نیمه شب شده بود ؟ خدا می دانست !
از درد گلوی خشک و غرغر معده خالی ام به خود آمدم ، بلند شدم و چای دم کردم و بعد از اینکه شیرینش کردم با کمی نان و پنیر خوردم .عکس مادر ایلیا را دیده بودم . او را در حالات مختلف مجسم می کردم و بیشتر وحشتم بر میداشت یعنی چی میخواست بگه ؟ ایلیا از این ملاقات خبر داشت ؟
فقط چند لحظه کوتاه فکر کردم شاید اگر مرا با آن شکم بزرگ ببیند رام شود ، هرچه باشد خودش زن است و درکم می کند . ولی وقتی به لحن خشکش فکر می کردم فورا این خیال خوش از ذهنم پاک می شد ! تنها چیزی را که کاملا مطمئن بودم این بود که این ملاقات دوستانه نخواهد بود! با خودم فکر می کردم که من باید چه برخوردی با او داشته باشم؟ آیا می شد محترمانه جواب هرگونه برخوردش را بدهم ؟ نمیدانم ، نمی دانم .
خدایا من اینقدر صدایت میزنم جوابم را بده ! می دانم که به خاطر داشتن آن زندگی خوب و ساده ناشکری کردم و این هم تقاص ان ناشکری هاست ! اما خدایا منو ببخش !
بعد از نماز صبح و کمی راز و نیاز کنار سجاده خوابم برد که آن هم غنیمت بود . تا چای آماده شود ، دوش گرفتم و برای صبحانه با روغن حیوانی تخم مرغ نیمرو کردم و رویش عسل ریختم . می خواستم برای هر نوع برخوردی آماده باشم .
اندک اعتماد به نفسی که برایم باقی مانده بود را جمع کردم ، نمب خواستم جلو مادرش ضعف نشان بدهم . محکم جلوش می ایستادم و حقم را که همسر قانونیم بود از آنها پس می گرفتم !!
بعد مسواک زدم و آرایش کردم ، اما با آن صورت و هیکل ورم کرده از دیدن آرایشم حال خودم بد شد ! لب ها و بینی ان پف کرده بود ، صورتم را دوباره شستم و فقط خط لب به دور لبهایم کشیدم و این بار با دیدن خودم در آینه راضی تر شدم . بهترین پالتویم را پوشیدم و برای آخرین بار خودم را برانداز کردم و بعد با آژانس تماس گرفتم و سرویس خواستم . در آخرین لحظه یاد حلقه ازدواجم افتادم و به زور آن را در انگشت ورم کرده ام جا دادم و با گفتن بسم ا... از خانه خارج شدم و آدرس را به راننده دادم ، راس ساعت ده در رستوران مورد نظر بودم . خوشحال بودم از اینکه با وجود ترافیک به موقع رسیدم، دوست نداشتم در اولین دیدار بدقولی کنم . وارد رستوران شدم و چشم گرداندم ، آن موقع روز رستوران خلوت بود . گارسونی جلو آمد و پرسید :
- خانم اعتمادی؟!
- بله
- خانم مهاجر منتظر شما هستند !
و اشاره به گوشه ای دنج کرد ، از دور با اولین نگاه از روی عکسهایی که دیده بودم شناختمش و با تشکر از گارسون به آن سمت رفتم . با اینکه خیلی سعی می کردم درست و صاف راه بروم اما شکمم خیلی واضح از زیر پالتو پیدا بود . جلوی میز که رسیدم ، با تکبر نگاهم کرد و بدون اینکه بلند شود سر تا پایم را برانداز کرد و باز بدون اینکه جواب سلامم را بدهد با دست اشاره کرد که بنشینم . خودم را نباختم چونکه احتمالش را می دادم ! روبه رویش نشستم و با لبخندی که سعی می کردم اضطرابم را در آن پنهان کنم نگاهش کردم ، غرور از چشمهای سایه کشیده اش می بارید . چقدر از آرایش غلیظ خانم های مسن بدم می آمد گرچه مسلما او با این کار قصد داشت که سن واقعی اش را پنهان کند !
چشمهای خوش حالتش مرا به یاد ایلیا انداخت ، چقدر دلم برایش تنگ شده بود !
یک دستش را که دو تا انگشتر قلنبه در آن انداخته بود زیر چانه گذاشته بود و بهم خیره شده بود . حرفی نزدم تا او شروع کند ، بالاخره با زدن لبخندی تحقیرآمیز گفت :
- پس کار ، کار این چشمها بوده ، برای تور کردن طعمه خوبیه !
لحن حرف زدنش نشان می داد که سر جنگ دارد ! در جوابش فقط لبخند زدم که دوباره گفت :
- خصوصا برای پسرهای ساده ای مثل ایلیا !
قلبم به شدت می کوبید و در دلم غوغایی به پا بود ، خواستم چیزی بگویم ولی ترجیح دادم هنوز ساکت باشم . دست به کیفش برد و در همان حال گفت :
- متاسفم دخترم باید بگم به کاهدون زدی !
نفسم داشت می گرفت اما نمی خواستم از کپسول اکسیژن استفاده کنم ، به زور نفس های عمیق میکشیدم . پاکتی از کیفش بیرون آورد و زل زد به چشمهایم و گفت :
- چقدر ؟
منظورش را نفهمیدم ولی مطمئنا خوب نبود ! گفتم :
- منظورتون رو نمی فهمم !
- خوبم می فهمی ، کارتو بلدی ! پرسیدم چقدر میخوای تا پاتو از زندگی ایلیا بکشی بیرون ؟
چه حال بدی داشتم . بچه ام یک دور کامل چرخید ، انگار حال بدم به او هم سرایت کرده بود . گفتم :
- ایلیا همسر قانونی و پدر بچه منه ! چطور می تونید راحت این حرفارو بزنید ؟
اخم کرد و جدی گفت :
- ببین دختر جون ، بذار همه چی بی سر و صدا تمموم بشه ! من یه زنم پس راحتتر حرف همدیگه رو می فهمیم . قبول دارم که پسر من هم این وسط اشتباه کرده و در این بین نمی خوام حقی از تو ضایع بشه ، پس نذار پای پدر ایلیا به قضیه باز بشه که از همین هم می افتی .
دیگر نمی توانستم ناراحتی ام را پنهان کنم ، چهره کریه ثروت روبه رویم بود . جواب دادم :
- حق من شوهرمه که شما با بی انصافی ضبطش کردید ، حالا دیگه حرفتون چیه ؟
با همان خونسردی چشمهایش را تنگ کرد و پاکت را سر داد طرف من و گفت :
- نمی خواستم حرفی بزنم که شنیدنش برای وضعت بد باشه ولی قبول کن که ایلیا لقمه بزرگیه برای دهن تو !
به سرعت بلند شدم و گفتم :
- پولتون رو برای خودتون نگهدارید ، من شوهرم رو می خوام !
دستم را گرفت و نشاندم و گفت :
- منطقی فکر کن ، مگه ایلیا بچه است که ما به زور نگهش داریم ! نه دخترجون ، پدر ایلیا فقط به این شرط که ایلیا دست از تو برداره راضی شده ازش بگذره . این رو هم می دونی که حالش خوب نیست و اگر طوریش بشه دست از سر تو برنمی داریم ، پس فکر ایلیا رو عاقلانه از سرت بیرون بیار چون اون داره ازدواج می کنه . این پول رو بردار ، زیاد نیست اما کم هم نیست ، راحت میتونی برگردی به همون خراب شده ای که اومدی و حروم زاده ای رو که می خواستی قالب پسر من کنی خودت بزرگ کنی !
حرف های زشتش ، نگاه تحقیرانه اش ، لحن بی حیایش شلاق به جگرم زد . اصلا دلم نمی خواست در مقابلش از خودم ضعف نشون بدم یا اشک های بی اختیارم فرو بریزد ، عصبانی و لرزان بلند شدم و چشمهایم را به رویش دراندم و گفتم :
- قبل از بدبخت شدن من باید به فکر پسر ساده تون می بودید نه به فکر سفرهاتون ! من به این سادگی نه از حقم می گذرم و نه از شما ! پولهای کثیفتون هم باشه برای خودتون تا بیشتر از آدمیت بیفتید .
بعد کیفم را برداشتم و با قدم های بلندی که از آن شکم بزرگ بعید بود تقریبا به حالت دو خودم را به بیرون رساندم انگار چیزی به گلویم چسبیده بود ، نفس های عمیق می کشیدم و تند راه می رفتم . تا خوب فاصله نگرفتم از کپسول استفاده نکردم ، نفسم که باز شد بغضم هم سر باز کرد
سرعتم را کم کردم و اشک ریزان به راه افتادم . کجا ؟ نمی دانستم ، هدفی نداشتم . اصلا نمی دانستم کجا هستم! آسمان ابری هم دلش به حالم سوخت و اشکش روان شد . درونم آشوب و التهاب بود ، نه باران و نه سردی هوا را احساس نمی کردم . درمانده و بی هدف و اشک ریزان راه رفتم ، چقدر ؟ نمیدانم !
بعد از مدتی خودم را در پارکی دیدم ، پاهایم را به روی برگ های خشک شده که به روی زمین ریخته بود می گذاشتم و با صدای آنها صدای غرور شکسته خودم را می شنیدم .
راست می گفت ؟ یعنی ایلیا داره ازدواج میکنه ؟ اونم به همین سادگی ؟ پس کجا رفت آن همه اشتیاق و علاقه ؟ کجاست آن حرف ها و آینده قشنگ ؟ چطور میتونه از من و بچه ای که آنقدر در حفظش اصرار کرده بود بگذرد و اجازه بدهد هرچه لایق خودشان بود به من بگویند ؟ آیا حق من این بود ؟ من که آویزانش نشده بودم، من که صد بار گفتم به درد هم نمیخوریم ! دروغه .... دروغه .... دروغه !
بلند بلند داشتم با خودم حرف می زدم ،دختر و پسری که روی نیمکت پارک نشسته و با هم نجوا می کردند ، متعجب نگاهم کردند . خواستم به دخترک بگویم گول نخور ! در باغ سبز را نبین به پشت در نگاه کن که خالی است ! ولی از نگاه حیرت زده آنها که انگار دیوانه ای را می بینند حالم به هم خورد !
وضع شکمم و گریه های بی امانم نگفته داد می زد چه دردی دارم ! یک دختر فریب خورده که شکمش را بالا آورده و با فلاکت رهایش کرده بودند .
راه می رفتم و گریه می کردم و زیر لب فقط نام ایلیا را تکرار می کردم .
باورش سخت بود . امکان نداشت ایلیا از من بگذرد ! به خدا حرفاش دروغ نبود ، عشقش دروغ نبود ، محبت هاش دروغ نبود ! به خدا دوستم داشت . می گفت عشق اول و آخر منی ، می گفت جز تو هیچ کس ! آخه بی انصاف مگه نمی دونی من تو چه وضعی هستم ؟! آخه بی انصاف خدا رو خوش می آد که منو با اون همه وعده بذاری و بری دنبال یکی دیگه ؟!
راست میگفت ! نمی شد که به زنجیرش کنند خودش نمی خواست ! حتما دل خودش رفته پی کسی که خانواده اش خواستند ، حتما رفته .... ای خدا ....
از صدای فریاد ، از درد پاهای خسته ام که نمی دانم چقدر باهاشون راه رفته بودم از ضعف ، از سرما و خیسی روی نیمکتی نشستم و گفتم :
- خدایا خلاصم کن ، راحتم کن !
چهره مغموم بابا و مامان جلو چشمم ظاهر شد و جگرم را به آتش کشید ، فقط همان ها را داشتم و می دانستم که آغوش گرمشان تا ابد به رویم باز است . با گریه تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و شماره خانه را گرفتم . بعد از چند بوق بابا گوشی را برداشت تا گفتم بابا هق هق گریه ام بلند شد ! با صدایی که نگرانی از آن می بارید داد زد :
- لیلا چی شده ؟ کجایی ؟
زار زدم و گفتم :
- بابا بیا دارم می میرم ، بابا تحقیر شدم ،له شدم ! بابا به من گفتند بچه تو حرومه . بابا به دادم برس !
هق هق بلندم راه نفسم را گرفت . بابا نالید و گفت :
- همین الان راه می افتم دخترم ، می آم از اون خراب شده برت می گردونم . قدمت تا آخر عمر روی چشمام ، غصه نخور عزیزم ! تو خونه باش من شب اونجام ، گریه نکن دخترکم
او حرف می زد و من گریه می کردم ، باید می رفتم چون دیگر چیزی نداشتم که از دست بدهم . باید به خاطر بچه ام تاب می آوردم ،در ضمن هنوز یک کار نیمه تمام داشتم !
جلو یک تاکسی را گرفتم و گفتم دربست . میخواستم برم کرج ، باید برای آخرین بار ایلیا را می دیدم و تمام عقده هایم را با آب دهانم به رویش پرت می کردم .
وقتی روی صندلی عقب تاکسی ولو شدم گرمای دلنشین آنجا با تن خیسم نساخت و لرزم گرفت . راننده مرد تقریبا مسنی بود که لحظه به لحظه با نگرانی نگاهم می کرد ، بالاخره طاقت نیاورد و در پارکینگ اتوبان پارک کرد و از صندوق عقب پتویی آورد و به رویم کشید . دوباره که راه افتاد گفت :
- شما استراحت کن دخترم ، به کرج رسیدیم بیدارت می کنم .
تن خیسم اجازه گرم شدن نمی داد با این حال میان لرز خوابم برد ، با صدای راننده چشم باز کردم . حالا داغ بودم شاید هم تب داشتم !
- رسیدیم کرج دخترم ، آدرست کجاست ؟
به زحمت به ذهنم فشار آوردم و با کلی چپ و راست کردن به در بزرگ و ویلایی خانه شان رسیدیم ، قبلا یکبار ایلیا مرا آورده و از دور خانه را نشانم داده بود . وقتی مطمئن شدم که ماشین ایلیا جلو در پارکه ، به راننده که گفتم فعلا بماند با تعجب برگشت و نگاهم کرد . برای اینکه صدایش در نیاید چند اسکناس از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم و گفتم :
- لطفا همین جا صبر کنید ، اگر کم بود بازم می دم .
مرد با لحن شرمزده و دلسوزانه گفت :
- منظورم این نبود ، شما اصلا حالتون خوب نیست !
زیر نگاه شرمزده او چشمهای تب دارم را بستم ، خاک بر سرم که من هم پولکی شده بودم !
- هیچ اتفاقی نمی افته ، ازتون خواهش میکنم همین جا صبر کنید .
بنده خدا دیگر حرفی نزد . نمی دانم چه ساعتی بود که ما به آنجا رسیدیم و چقدر منتظر ماندیم ، ولی این را میدانم که من تقریبا نیمه بیهوش بودم و تنها با تکان های بچه چشم باز می کردم و باز دوباره می بستم .
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#48
Posted: 29 Dec 2012 19:09
هوا میرفت تاریک شود که راننده گفت :
- خانم یکی از خونه اومد بیرون .
به زحمت پلک گشودم و نگاه کردم . خود ایلیا بود ، پتو را کنار زدم و با پاهای لرزان پیاده شدم . راننده پرسید :
- خانم می خواهید همراهتون بیام ؟
به نشانه نه سر تکان دادم . هوای سرد بیرون که به تنم خورد دوباره تب و لرز کردم . ایلیا داخل ماشین نشست و عقب عقب رفت و در راسته خیابان قرار گرفت که جلو ماشینش ایستادم ! با وجود تب و لرز سعی می کردم که محکم و پابرجا بمانم . با دیدن نابهنگامم چند لحظه جا خورد و بعد دست روی فرمان گذاشته و بهت زده نگاهم کرد ، چهره اش آشفته بود و زیر چشمهایش گود افتاده بود . بعد از چند ثانیه انگار که به خودش آمده باشد ، فورا پیاده شد و به طرفم آمد و پرسید:
- لیلا تو اینجا چه کار می کنی؟
دستم را مقابلش سد کردم و گفتم :
- جلو نیا پست فطرت عوضی !
بیشتر جا خورد .
- چی میگی ؟ با منی ؟
- از تو پست تر و بی شرف تر هم مگر کسی هست ؟
- لیلا گوش کن !
- گوشم حسابی از وعده و وعیدهایی که دادی و زیرش زدی پره ! برو اینا رو برای یکی دیگه که دلت رو برده بگو.
- این حرفا چیه می زنی؟ کی دل منو جز تو می تونه ببره ؟
- گمشو عوضی ! بیشرف ، شرف نداشته ات رو واسطه کردی زندگیمو به بازی بگیری که گرفتی . فکر کردی برق پولت چشمم رو گرفته بود که با پول می خواستی کنارم بزنی !
با کلافگی داد زد :
- لیلا بذار منم حرف بزنم ، تو که هرچی خواستی گفتی . این حرفا رو کی گفته ؟
دیگه داشتم می افتادم ، به علاوه نفسم هم به شدت گرفته بود . تمام نیروی نداشته ام را جمع کردم و داد زدم :
- تف به تو و هرچی پوله بیاد که جلو چشماتون رو گرفته !... من میرم ولی آهم هیچ وقت نمی گذاره روی خوش تو زندگیت ببینی .
در همان لحظه زانوهای لرزانم تا شد ، دستم را به ماشین گرفتم و دو زانو شدم . ایلیا هراسان به طرفم آمد و گفت :
- لیلا تو حالت خوب نیست !
نالیدم و گفتم :
- به من دست نزن کثافت !
صدای مهربان راننده به دادم رسید که گفت :
- ولش کن آقا چی کارش داری ؟
پتو را روی شانه ام انداخت و از شانه هایم گرفت و گفت :
- بلند شو دخترم !
ایلیا گفت :
- این خانم همسرمه اقا !
التماس کنان به راننده گفتم :
- آقا بریم ، خواهش می کنم . نمی خوام ببینمش .
ایلیا پشت سرمان آمد و گفت :
- لیلا باید ببرمت بیمارستان ، حالت خوب نیست !
راننده در صندلی عقب را برایم باز کرد و کمکم کرد بنشینم ، چشمهای خسته ام را بستم و از جیبم کپسولم را درآوردم .
ایلیا به راننده توپید و گفت :
- آقا زنمه ! حالش خوب نیست مگه نمی بینی ؟
راننده با عصبانیت جواب داد :
- تو که می بینی برو کنار . مگه نگفت که نمی خواد ببیندت ، خوب راحتش بذار !
ماشین که روشن شد فقط صدای لیلا لیلا گفتن ایلیا را شنیدم .
باران همچنان می بارید و راننده در سکوت رانندگی میکرد . میان تب و لرز گریه می کردم و دیگه هیچ زمان نمیخواستم ایلیا را ببینم ! کار نیمه ام تمام شده بود و داشتم به آن قفس قشنگ برمی گشتم تا بابا به دنبالم بیاید و مرا با خودش ببرد . ولی من می دانستم چه کنم ، آرزوی دیدن بچه را به دلش می گذاشتم !
صدای ترمز وحشتناک ، نوری شدید و سر خوردن ماشین روی خیسی جاده آمد و بعد ضربه و شکستن شیشه ! در حالی که سر تا پایم می سوخت دیگر چیزی نفهمیدم................
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#49
Posted: 29 Dec 2012 19:09
فصل پانزدهم
چشم که باز کردم از تب و لرز خبری نبود ولی درد و سوزش از انگشت پا تا فرق سرم را می سوزاند ، کمی آه و ناله کردم و با سوزشی در ساعدم دوباره بیهوش شدم .
تا چند وقت به همین منوال گذشت تا به هوش می آمدم و درد را می فهمیدم و چشم های نگران بابا و اشکبار مامان را چند لحظه میان درد میدیدم ، باز هم به دنیای بی خبری می رفتم .
احساس می کردم تمام هیکلم قنداق پیچ است . بیهوش که بودم در فضایی تازه و قشنگ به سر می بردم ، جایی که تا آن موقع نرفته بودم . آزاد و رها و بی قید و بند ! ولی امان از زمانی که به هوش می آمدم درد بود و درد !
چقدر طول کشید تا دردم کمی آرامتر شد و تبدیل به عادت نمی دانم !
هیچ چیز حتی چشمهای نگران مامان و بابا فکرم را مشغول نمی کرد.
بلااخره چیزی را که نباید می فهمیدم ، فهمیدم . گویا در مسیر برگشت از کرج در اتوبان با یک اتوبوس تصادف کرده بودیم و بچه هشت ماهه ای را که با خون دل نگه داشته بودم مرده از شکمم بیرون کشیده بودند ، به اضافه دست و پایی شکسته و صورتی آسیب دیده !
نابود شده بودم ! کاش می مردم و این همه عذاب نمی کشیدم . از خدا گله می کردم ! داشتم تقاص چه گناهی را پس می دادم؟ خودم هم نمی دانستم ! وقتی فهمیدم که بچه ام مرده زار زدم و دست آزادم را به هر طرف که می توانستم چنگ می انداختم . هیچکس جلودارم نبود نعره های گوش خراشم دل سنگ را آب می کرد چه برسد به دل پدر ومادر بیچاره ام !
از کنترل که خارج شدم ، دوباره چند نفری بهم یک آمپول مسکن تزریق کردند و باز بیهوشی و بیهوشی ! صحبت های گرم بابا کم کم آرامم می کرد ، شاید هم خسته شده بودم و توان نداشتم که داد بزنم .
ناتوان و خسته تسلیم شدم، بابا یواش یواش زمزمه می کرد که خیلی ملاقاتی دارم اما جسم و روح خسته ام هیچکس را نمی پذیرفت . از ایلیا نه چیزی می پرسیدم و نه می شنیدم و این برای کمک به آرامشم بهترین راه بود ، کینه سختی از او به دل گرفته بودم و همین بهتر که نمی دیدمش زندگیم به قدر کافی نابود شده بود !
آن لحظه نمی دانستم ، اما بعدها فهمیدم که دو ماه تمام در بیمارستان بستری بوده ام !
نه از دکتر و نه از مامان و بابا سوالی در مورد وضعم نمی کردم و همان بهتر که می مردم ، مهم نبود که حالا چطورم ؟
بابلاخره روزی که گچ دست و پای شکسته ام باز شد دکتر اجازه مرخصی داد . با این حال هنوز صورتم بسته و باند پیچی بود ، لمس که می کردم فقط دور چشمهایم باز بود و با آنها هنوز هم دنیای لعنتی را می دیدم .
پای تازه باز شده ام هنوز حس نداشت و خیلی هم نسبت به آن یکی لاغرتر شده بود . مامان آماده ام کرد و بابا ، با پرستاری که ویلچر به دست داشت برگشت و مرا که به لاغری بچه ای شده بودم بغل کرد و داخل ویلچر نشاند . هر دو از غصه من آب شده بودند. بابا نگاهی به اطراف اتاق کرد و ار مامان پرسید :
- چیزی جا نمونده ؟
مامان در جواب سر تکان داد و بابا با غیظ نگاهی دیگر به اطراف اتاقی که دو ماه شاهد دردکشیدنم بود انداخت . بعد جلو پایم زانو زد و دستانم را میان دستان گرمش گرفت و به چشمان بی روح و افسرده ام خیره شد و آرام گفت :
- به اون بی شرف نامرد گفتم تو توی تصادف مردی که اگر زبونم لال این اتفاق می افتاد جنازه ات رو هم روی دوشش نمی گذاشتم . رضایم به رضای خدا ! همین که دسته گلی که به اینجا فرستادم پوست و استخوانش رو پسم داده تا برگردونم شکرش می کنم و قدم نازنینت رو سرمه چشام . تو که چیزی از اینجا نمی خوای عزیزم ؟
سرم را با بی حالی تکان دادم و نم اشک در چشمانم نشست ، ای کاش می مردم و این همه غصه را در چهره های مهربانشان نمیدیدم . زبانم را که در آن مدت بسته مانده بود به زحمت تکان دادم و گفتم :
- فقط بریم .
به خانه برگشتم اما چه برگشتنی ؟! با چه فلاکتی ! به قصد گرفتن دکترا رفته بودم و این طور روسیاه و بی آبرو برگشتم ! وقتی یاد وحشتی که بابا از تهران رفتنم داشت و یاد سماجتهای ابلهانه ام که می افتادم آتش می گرفتم ، بیچاره بابا چقدر سعی کرد تا مرا به یک شهرستان کوچک و نزدیکتر به شهرمان منتقل کند ولی من با قهر و لجاجت خواسته ام را که رفتن به شهر آرزوهایم بود به کرسی نشاندم !شهری که آرزو نبود ولی آرزوهایم را نابود کرد و به بدترین شکل تفاله ام را بیرون انداخت
افسرده و مغموم به تنها خانه امیدم پناه آوردم . ضعف و لاغری بیش از اندازه ام زیاد مهم نبود و به هر حال بعد از مدتی دوباره به حال عادی بر می گشتم اما وضع صورت باند پیچی شده ام باعث نگرانی مامان و بابا بود . البته برای خودم اصلا مهم نبود !
اول از همه شرط کردم کسی به دیدنم نیاید که قبول کردند ، تحمل نگاه های ترحم آمیز آنها را نداشتم . به تلفن ها هم جواب نمی دادم حتی تلفن های نجمه ! اوضاع افسرده خانه کم کم برای هر سه نفرمان طبیعی شد . دیگه خبری از آن همه صفا و شادمانی نبود ! صدای آهنگ های بابا نمی آمد و حتی آنها هم برای ملاحظه حال من حرف نمی زدند ، نه مامان و بابا پرسیده بودند تو در اتوبان کرج چه می کردی و نه من پرسیده بودم که چطور پیدایم کردند . حتی نپرسیدم ایلیا چطوری از حالم باخبر شد و جنسیت بچه مرده ام چه بود . دیگه چه فرقی می کرد ! با تمام وجود سعی میکردم به ایلیا فکر نکنم ، در حقیقت برای همیشه او را از قلبم بیرون کرده بودم !
تمام زندگی و بچه ای را که به خاطرش آن همه مصیبت و تنهایی را تحمل کرده بودم به دست او نابود شده بودند و حالا تنها برایم صورت و روحی زخم خورده به جا مانده بود !
تمام خوشی هایم به یکسال هم نکشیده بود ! کابوس تلخ و شیرین یکساله را پشت سر گذاشته و حالا عواقبش را درو می کردم . از بوی هوا می فهمیدم که به عید و بهار نزدیک می شویم . بابا بهترین موادغذایی را می خرید و می آورد و مامان می پخت و به زور به خوردم می داد . همه آینه ها جمع شده بود ، گرچه که خودم هم اشتیاقی برای دیدن خودم نداشتم . از خودم بیزار بودم و فقط محض خاطر دل مامان و بابای بیچاره ام که یک بار هم اشتباهاتم را به رویم نیاورده و از همه چیز به خاطرم گذشته بودند ، نفس میکشیدم . هر چند روز یکبار مامان خودش مرا به حمام می برد و باندهای صورتم را باز می کرد و با احتیاط می شست و بعد از حمام با پمادهایی که دکتر داده بود روی آن را میکشید و دوباره می بست
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#50
Posted: 29 Dec 2012 19:10
حالا فکر میکنم ، می بینم مامان دل نازکم چطور تحمل این کار را داشت ! همین اندازه می دانستم که خورده شیشه های ماشین در تصادف یه صورتم پاشیده شده ، دکتر پوست بیمارستان معتقد یود که فعلا تا خوب شدن زخمها از دست هیچ جراحی کاری برنمی آید !
عید آن سال غم انگیزترین عید عمرم بود ! تا آخرین لحظه در اتاقم و در تاریکی گریه می کردم ، یاد عید سال گذشته افتاده بودم . یاد لحظاتی که ایلیا با من بود ، یاد ناخنک زدن هایش به ماهی سفید برشته ، یاد ذوق کردن هایش برای سفره هفت سین ، ور رفتنش به ماهی تنگ بلور ، قرآن خواندنش هنگام تحویل سال و یاد نگاه پراشتیاقش وقتی متن خلقت را برایم شمرده شمرده می خواند .
چه راحت برایش مردم و از زندگیش بیرون رفتم ! حالا کجاست و عید امسال را با که می گذراند ؟ متن خلقت را در گوش که می خواند و نگاهش را سال که تحویل می شود در نگاه که گره می زند ؟ یعنی مرا فراموش کرده ؟
به خواهش و التماس بابا که اشکهایم را گرفت همراهش به کنار سفره هفت سین رفتم و وسطشان نشستم و دست های مهربانشان را در دستم فشردم و با تحویل سال گریه کردم . نه آرزویی داشتم و نه آینده ای ! البته همین که آنها را در کنارم داشتم شکر می کردم ! بابا دست بر سرم کشید ولی از موهای بلندم خبری نبود ، مامان خودش آن را برایم کوتاه کرده بود تا حمام رفتنم راحت باشد . بابا پیشانی باندپیچی شده ام را بوسید و آرزوی دیدن سال های سال عمر پربرکت را برایم کرد . کدام عمر ؟! مامان هم مرا بوسید و به زحمت اشکش را نگه داشت .
چه عید غمناکی ! نه جایی رفتیم و نه کسی آمد ، از اتاقم می شنیدم که مامان و بابا تلفنی محترمانه از فامیل عذرخواهی می کردند . بیچاره ها به خاطر دل من از همه خواسته های شرعیشان می گذشتند دیدن این چیزها بیشتر عذابم می داد . چقدر محبت ؟ برای کی ؟ برای من روسیاه ، همه چیز از کف داده !
شش ماه از تصادفم می گذشت مامان نجمه که در تمام آن مدت دائما تلفنی با مامان و بابا در تماس بود از جراح پوستی معروف برایمان وقت گرفته بود که با این کار ناچار ما را به تهران کشاند ، دلم نمی آمد به زحمات شبانه روزی پدر و مادرم پشت پا بزنم و گرنه اصلا نمی رفتم . تنها خواسته و شرطم این بود که به خانه مامان نجمه نرویم ، آنها همین که راضیم کرده بودند که به دکتر برویم با خواسته ام مخالفت نکردند .
برای اولین بار تنها کسی را که اجبارا به خاطر آدرس دکتر مجبور شدم ببینم خانم سمیعی بود که فقط زحمت یک سلام گفتن را به خودم دادم ، همین !
او هم با دیدن حال خرابم توقعی ازم نداشت . به جای صورت بسته ام دستم را بوسید و بعد خیلی طبیعی حالم را پرسید و من یخ حتی جوابش را ندادم .
نظر دکتر بعد از ساعتی معاینه دقیق که اعصابم را بهم ریخته بود جراحی پلاستیک تشخیص داده شد ، آن هم برای دو ماه بعد تا تمام زخمها کاملا بسته شوند . وقتی تاریخ عمل مشخص شد ، تازه فهمیدم بینی ام هم شکسته و فکم جا به جا شده ! من و مامان و خانم سمیعی از مطب بیرون آمدیم اما بابا ماند تا بقیه صحبت ها را که در مورد هزینه ها بود با دکتر انجام دهد . طفلک بابا چطور می خواست هزینه اش را که مسلما کمرشکن بود پرداخت کند ؟ خدا می دانست ! اما می دانستم شده از جانش مایه بگذارد می گذاشت !
در راه برگشت خانم سمیعی از مهارت این جراح که شنیده بود تعریف کرد و اینکه به پنجه طلا معروف است و شاهکار می کند . وقتی از تهران برگشتیم روز بعد خاله و مهشید به دیدنمان آمدند ، با شنیدن صدای خاله که از حیاط می آمد به اتقم رفتم و در را بستم . خاله بلند بلند طوری که من بشنوم گفت :
- چه خبرتونه ، تا کی می خواهید مثل زنده به گورها باشید . دنیا که به آخر نرسیده ، با هم که باشیم تحمل خیلی از دردها ساده تر می شه !
مهشید به در اتاق بسته ام کوبید و گفت :
- لیلا دارم دق می کنم ، می دونی چند وقته ندیدمت ! دلم پوسید ، درو باز کن .
جواب ندادم و گریه کردم . مهشید اینبار با گریه گفت :
- اگر نذاری بیام بغلت کنم تا هر وقت باشه همین جا میمونم تا درو یاز کنی ، به امید دیدن تو اومدم بذار ببینمت .
با گریه داد زدم :
- چیزی از من نمونده ! می خوای چی ببینی ؟ فلاکتم رو یا صورت بسته ام رو ؟
مهشید با گریه جواب داد :
- کدوم فلاکت ؟ صورتت هم خوب می شه ، من می خوام تو رو بو کنم . بی انصاف ما با هم بزرگ شدیم ، با من هم آره ؟
دل خودم هم برایش پر می کشید ، پشت در آمدم و با گریه گفتم :
- فقط تو ، باشه ؟
- باشه قربونت برم .
در را آهسته باز کردم ، پشت در نشستیم و همدیگر را بغل گرفتیم و فقط گریه کردبم . دست به صورتم و بدنم می کشید و خدا را شکر می کرد که زنده ام ! چشمهایم را می بوسید و در بغلش فشارم می داد .
ساعتی بعد که آرام گرفتیم کنار هم روی تخت نشستیم ، مهشید هیچی نپرسید و فقط از خودش گفت و اینکه امتحاناتش تمام شده و برای تعطیلات تابستان برگشته . حیرت زده پرسیدم :
- یعنی من دو ترم عقب افتادم ؟
دوباره محکم به خودش فشارم داد و گفت :
- مهم اینه که الان اینجایی و زنده رو به روی من نشستی !
وجود مهشید نه تنها آن شب بلکه شب های دیگر هم که در خانه ما ماند دریچه امیدی برایم باز کرد . با خودش شور و شوق آورده بود آهنگ های شاد می گذاشت و صدایش را بلند می کرد و برایم ادا و اطوار در می آورد . بابا و امامان از بودنش استقبال می کردند و همین که منو خوشحال میدیدن ، قربان صدقه مهشید می رفتند .
کم کم پای فامیل مخصوصا خانواده خاله به خانه مان باز شد ، اما با آمدن هرکسی من و مهشید فورا به اتاقم میرفتیم . خواسته بودم لااقل تا صورتم خوب نشده از ملاقات با فامیل دور باشم .
همه هم به این خواسته ام احترام می گذاشتند و هنوز هیچکس از وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود یک کلمه حرف نمی زد . مامان و بابا و مهشید و نجمه که به تازگی تلفنی جوابش را می دادم ، بی صبرانه منتظر زمان عملم بودند.
با صداهایی که از اتاقم می شنیدم این طور فهمیدم که عمو مفیدی زمین بابا را که برای روز مبادای لیلایش گذاشته بود به قیمت خوبی فروخته و علی هم دنبال کارهای بیمه حوادث ماشینی بود که با ان تصادف کرده بودم ، روز مبادای لیلا عجب روزی شده بود !
عاقبت زمان عمل فرا رسید، مهشید هم با ما آمد . اینبار رضایت دادم به خانه سمیعی بروم به شرطی که با نجمه و مهشید از اتاق بیرون نیایم که باز هم موافقت شد . اصلا هرچی که رضایت مرا در پی داشت پذیرفته می شد ! نجمه هم حرفی از گذشته نزد و شب به خانه خودش نرفت و کنار من و مهشید خوابید .
دکتر روز قبل از عمل دوباره معاینه ام کرد و صورتم را برای عمل آماده تشخیص داد ، در تمام این هشت ماه یک بار هم جرات نکردم خودم را در اینه ببینم .
بابا و مامان و مهشید و نجمه تا پشت در اتاق عمل همراهی ام کردند ، نگرانی را در چهره یکایکشان می دیدم ولی سعی می کردند با خنده و شوخی روحیه ضعیف مرا تقویت کنند . نجمه به شوخی گفت :
- خوبه که خال گردنت نشونیه ، اگر خیلی عوض شدی با همون پیدات میکنیم .
مامان زیر لبی دعای خواند و به صورتم فوت کردو بابا فقط گفت :
- سپردمت به خدا ، محکم باش عزیزم !
تا آخرین لحظه نگاهشان کردم ، شاید دیگر هیچ وقت نمیدیدمشان !
وارد اتاق سبز عمل شدم که تنها در فیلم ها دیده بودم ، دکتر و پرستارهای سبز پوش و ماسک زده و دکتر خودم که از چشمهایش او را شناختم . بعد سوزن آمپول و بیهوشی
به هوش که آمدم فقط مهشید را دیدم ، درد داشتم و بی قراری میکردم که با زدن آمپول دوباره بیهوش شدم . مدتی طول کشید تا خوب شدم و دردها کمتر و عادی شد ولی از مامان و بابا خبری نبود ،تنها مهشید در کنارم بود و گاهی نجمه و مامانش . از مامان و بابا که پرسیدم ، نجمه به شوخی و برخلاف چشمهای غمزده اش گفت :
- اوف ، کشتی مارو بچه ننه ! بیچاره ها تا همین امروز توی راهرو این بیمارستان می خوابیدند و می خوردند، حالا چند روز فرستادیمشون برن استراحت کنند و ما شیفت قبول کردیم .
مگر می شد آنها لحظه ای از من غافل شوند ! اما نمی دانم چه شد که حرفش را قبول کردم .
صورتم همچنان بسته بود ، مهشید شبانه روز در کنارم بود ولی برعکس گذشته کمتر حرف می زد و گاهی خود به خود گریه می کرد . مامان نجمه می آمد و می رفت ، در رفتارش بی قراری را می توانستم ببینم !
کم کم یک روز ، دو روز شد و سه روز و چهار روز و می رفت که با نظر مساعد دکتر که هر روز صورتم را معاینه می کرد مرخص شوم ولی همچنان از مامان و بابا خبری نبود ! سکوت بچه ها و بی خبری در دلم آشوبی عظیم به پا کرده بود .
بیمارستان و غروب های تابستان دلم را زیر و رو می کرد ، مثل بچه ها مدام بهانه مامان و بابا را می گرفتم تا عاقبت روز پنجم که مامان برای مرخص شدنم آمد .
چرا مامانم نصف شده بود ؟ درسته که با جریانات من لاغر شده بود ولی نه به این شدت ! تا دیدمش قهرگونه اخم کردم و چشمان بی قرارم به اشک نشست و گفتم :
- کجا بودی مامان دلم پوسید ! بابا کجاست ؟
مامان بغلم گرفت و با سوز گریه کرد ، با گریه او بقیه هم به گریه افتادند .
مامان نجمه از اتاق بیرون رفت ، نجمه اشکش را پاک کرد و گفت :
- یه طوری همدیگر رو بغل کردید و گریه سر دادید که انگار چند وقته همدیگر رو ندیدید ، اشک ما رو هم در آوردید .
بدون توجه به حرف او دوباره از مامان پرسیدم :
- بابا کجاست ؟ چرا شما اینقدر لاغر شدید و چشماتون گود افتاده ؟
مامان با دستک روسری اشکش را گرفت و جواب داد :
- من ؟ من که چیزیم نیست . بابا موند که خونه رو برای ورود تو آماده کنه ، من با علی اومدم دنبالت
از این عجیب تر نمی شد ، بابا نیومده بود و دلم گواهی بد می داد ولی سعی می کردم فکر بد را از خودم دور کنم ، حتما علی خستگی بابا را دیده و نگذاشته او بیاید ، ولی امکان نداشت . من عمل کرده بودم و بابا تا از حالم مطمئن نمی شد تنهایم نمی گذاشت .
کارهای اداری بیمارستان که انجام شد ، مرخص شدم .
بعد از مدت ها علی را دیدم که او هم سعی در عادی بودن می کرد ولی یک چیزی را در نگاه همه حس می کردم ، یک چیز بد ! برای ماه دیگر دکتر وقت ملاقات و معاینه بعدی را داد به علاوه کلی سفارش و پماد و صابون !
از خانم سمیعی و نجمه بابت زحمت این مدت تشکر کردیم و خداحافظی ، ولی چرا گفتند آنها هم فردا می آیند ؟! چرا مامان اینقدر خشک صحبت می کند و حالت عادی ندارد ؟ ای خدا اینا یه چیزیشون می شه !
من و مهشید روی صندلی عقب ماشین علی نشستیم و مامان جلو ، تمام مدت آن راه طولانی را خیلی کم کسی حرف زد . گرچه با وضع روحی و جسمی من می خواند ولی هیچ چیز به نظرم طبیعی نبود ، مدام به خودم دلداری می دادم که هیچ خبر بدی نیست گرچه شصتم خبردار شده بود که هست ! آن هم از نوع خیلی بدش !
وارد شهر که شدیم احساس کردم مامان گریه میکند ولی هرجوری بود می خواست آن را پنهان کند . به نظرم رسید هاله ای از غم روی شهر پاشیده شده ، اضطرابم بیشتر شد ! دست بردم و دست مهشید را گرفتم ، متوجه حالم شد و دست دیگرش را هم روی دست یخ زده ام گذاشت . چشمان مهشید به اشک نشست و نگاه ساکت علی گرفته شد ، خون خونم را می خورد ولی شهامت لب از لب باز کردن نداشتم . نزدیک کوچه بغضم ترکید و با صدای بلند خطاب به مهشید داد زدم :
- چرا به من بدبخت نمی گید چه خبر شده ؟
گریه پنهانی مامان که بلند شد بیشتر وحشت کردم ، مهشید چشمهایش را بست و قطره های اشک از آن فرو ریخت صدای علی در گوشم زنگ زد :
- به خاطر مامانت خوددارتر باش لیلا ، جلو بعضی اتفاقات رو نمی شه گرفت !
وقتی پیچید داخل کوچه ، اشک او هم درآمد و اهسته گفت :
- تسلیت می گم !
با این حرف و دیدن در خانه که دور تا دورش با پارچه های سیاه تسلیت پر شده بود یخ کردم ، ماشین جلوتر که رفت نوشته های روی پارچه ها در میان نگاه ناباورم پررنگ شد ! درگذشت نابهنگام دبیر محترم رحمان اعتمادی را خدمت عموم همشهریان به ویژه خانواده محترم آن مرحوم تسلیت عرض می نماییم ! ...... وحشتزده از پشت چنگ زدم به شانه مامان و با فریاد پرسیدم :
- مامان اینجا چه خبره ؟ بابام کجاست ؟
گردن مامان با بی حالی روی شانه اش افتاد ، علی به روی او خم شد و دست مرا کنار زد و گفت :
- لیلا ، حال خاله بده یه کم مراعات کن !
به مهشید که بلند بلند گریه می کرد و سعی داشت مرا در آغوش بگیرد توپیدم و گفتم :
- تو بگو اینجا چه خبره مهشید ؟ بابام کجاست ؟ چرا مامانم این طوری شده ؟ اینا چیه زدن در خونه مون ؟ تو بگو !
خاله را دیدم که از در خانه ما بیرون آمد ، به سرعت در را باز کردم و به طرفش دویدم و شانه هایش را گرفتم و محکم تکانش دادم و گفتم :
- خاله اینا چی می گن ؟
خاله به جای جواب زار می زد ، او را رها کردم و به داخل خانه دویدم و مبهوت داد زدم :
- بابا ! بابا کجایی ؟ من اومدم .
زن عموم ، همسایه ها ، دایی ، از خانه بیرون آمدند ، همه گریه می کردند. آنها را کنار زدم و وارد شدم ، به محض ورود چشمم به میز وسط اتاق افتاد که عکس بابا با حاشیه مشکی و دو شمع مشکی روشن در کنارش بود . یه لحظه اتاق دور سرم چرخید ، دست بردم عکس بابا را بردارم اما دستم نرسید ، میان زمین و آسمان ولو شدم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .