انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

غریبه آشنا


مرد

 
فصل بیست و یکم

خانم توانا از دیدن کارنامه لعیا نزدیک بود از فرط تعجب شاخ دربیورد و خانم شریف از کارم خرسند بود و اینکه می تواند یکی از شاگردهای پولدارش را حفظ کند!
در دفتر صندلی ام را طوری انتخاب کرده بودم که جلو پنجره باشم و بتوانم لعیا را زیر نظر بگیرم کار بعدی ام تربیت کردن او بود.از اینکه می دیدم بیشتر مواقع با ماندانا دختر علیرضا بازی می کند از کودنی خودم حرص می خوردم چطور تشابه فامیلی و با هم بودن آنها مرا به شک نینداخته بود.
چند روز بعد از تحویل دادن کارنامه های ترم اول با بچه ها دومین زنگ کلاس را می گذراندیم که خانم شریف با زدن چند ضربه به در کلاس وارد شد و مرا بیرون خواند.
خسته نباشی من مراقب کلاست هستم.پسرداییم برای تشکر اومده خیلی از نمره های دخترش خرسنده!
با تعجب پرسیدم:
پسردایی تون کیه؟
درحال رفتن به داخل کلاس صدایش را به زیر انداخت و گفت:
مهاجر دیگه بابای لعیا!
در یک لحظه خون در رگهایم یخ زد و از حرکت ایستاد از سرد بودن بدنم فهمیدم که بازم فشارم پایین افتاده!خوشبختانه خانم شریف به کلاس رفت و در را بست دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم.تازه مثلا احتمال این روز را می دادم و این طور دگرگون شده بودم!دیداری بعد از گذشت هشت سال مرا می شناخت؟تشابه فامیلی ام با اعتمادی چه حالی به او میداد؟خودم چی؟می توانستم در برابرش بایستم؟
چند دقیقه گذشت تا بتوانم به روی زانوهای لرزانم استوار شوم.سخت تر از این نمیشد مخصوصا حالا که از او متنفر بودم!چند قدم بیشتر برنداشته بودم که فورا برگشتم و به احترام خانم شریف به در تقه ای زدم و وارد شدم و بعد ببخشیدی گفتم و به طرف کیفم رفتم و عینکم را برداشتم و بیرون آمدم.هرچه چشمهایم کمتر نمود می کرد بهتر بود گرچه ابروهایم نسبت به آن زمان باریکتر بود ولی چشمهایم همان چشمها بود.
پشت در نفس عمیقی کشیدم و به وجود هیجان زده ام اعتماد به نفس دادم.
پشت به در رو به پنجره ایستاده و ریزش باران را تماشا می کرد هکل برافراشته اش در میان پالتوی بلند تیره اش مثل سابق چهارشانه و مردانه بود.با شنیدن صدای پایم برگشت خدایا طاقتم بده نیفتم.در سلام گفتن پیش دستی کرد با لبخندی مودبانه سلام و احوالپرسی کردم و برای اینکه نیفتم تعارف کردم بنشیند و خودم هم در حال ضعف روبه رویش نشستم.روزگار به نرمی از چهره اش گذشته و فقط چندتار موی جوگندمی کنار شقیقه هایش کاشته بود به علاوه چینهای پیشانی چند تا چین دیگر هم کنار چشمهایش نشسته بود.احساس کردم چند لحظه کوتاه در چشمانم خیره شد ولی خیلی زود نگاهش را از صورتم گرفت و پایین اخداخت نه به هیچ وجه نمی توانست بفهمد که این چشمها همان چشمهایی است که زمانی برایشان شب تا صبح زیر برف بیرون مانده بود!چشمهایی که به قول خودش اسیرش کرده بود!
در یک لحظه فهمیدم که مثل گذشته از شدت هیجان لب پایینم را با دندان می جوم چه خوب که او سرش پایین بود!خیلی زود به خودم آمدم.ایلیا با همان لحن سابق خشک و رسمی گفت:
وظیفه داشتم به خاطر پیشرفت درسی دخترم زودتر از اینها برای تشکر خدمتتون برسم لطفا قصور مرا ببخشید!
در حالی که سعی می کردم صدایم صاف باشد و نلرزد گفتم:
خواهش می کنم من فقط وظیفه ام را انجام دادم.
آرنج ها را به روی پاش گذاشته و دستهایش را به هم قلاب کرد و در حالی که از نگاه کردن به من همچنان اجتناب می کرد جواب داد:
وظیفه ای که هیچ کس به خوبی شما انجام نداد!از صمیم قلب ممنونتون هستم.لعیا خیلی فرق کرده به درس و تکلیفش خیلی اهمیت می ده.شما با محبت هایی که بهش می کنید رامش کرده اید!متاسفانه اون از هیچکس حرف شنوی نداره فقط به حرف خودم گوش می ده که من هم نمی تونم بهش سخت بگیرم.ولی روش شما واقعا معجزه کرده!
چون سرش پایین بود راحتتر می توانستم نگاهش کنم چهره اش با آن چین های پیشانی عبوستر از هشت سال پیش بود و سبیل مرتبی هم پشت لبانش جا خوش کرده بود.با وجود 36 سال سن با ابهت و پخته تر از گذشته نشان میداد و در ادامه گفتم:
با این حال چونکه نزدیک امتحانات به کلاس من منتقل شد نتونستم اون طور که می خوام باهاش کار کنم.به نظر من از سال گذشته هم پایه بندی خوبی نشده امسال هم که سه ماه از اول سال گذشته بود.متاسفانه من نمی تونم همه وقتم رو به لعیا اختصاص بدم 16 دانش آموز دیگه هم دارم که رسیدگی می خوان.شما اگر بتونید در منزل کمی با او تمرین کنید من راحتتر می تونم بهش برسم و مسلما با هوش خوبی که داره می تونه با شاگردان ممتاز ما در ترم دوم برابری کنه!
پنجه های کفشش را چند مرتبه به زمین زد و بعد کمی سرش را بالا داد و گفت:
نمی دونم در جریان هستید یا نه مارد لعیا فوت کرده و ما با مادرم زندگی می کنیم.حوصله ایشون که به این کارها نمی رسه خودم هم نه وقتش را دارم و روش تدریس و تمرین را بلدم.
بالاخره اگر موفقیتش براتون مهمه باید هم وقت بذاری و هم یاد بگیرید یا اینکه براش معلم خصوصی بگیرید!
با لبخندی نا محسوس که بیشتر به دهن کجی می ماند گفت:
راه دوم بهتره ولی من کسی رو نمی شناسم میشه در این باره هم کمکم کنید.ماندم چه بگویم هنوز با افکارم درگیر بودم که خودش با اندکی مکث اضافه کرد:
می تونم جسارتی بکنم و از خودتون بخوام؟چونکه ماهرانه تونستید به روی لعیا مسلط بشید.یک لحظه اسم شما از روی لبهاش نمی افته خیلی دوستتون داره و بهتون احترام می گذاره.من هر طور که بخوایید از خجالتتون در می آم.
خدا را شکر کردم که خودش راه را برایم باز کرد این طوری بیشتر می توانستم به دخترم نزدیک شوم و خوب که به خودم وابسته اش کردم از او جدایش کنم.به لحنم تردید را اضافه کردم و گفتم:
نمی دونم راستش تا حالا همچین کاری را نکرده ام و مطمئن نیستم که از پس این کار بیایم!
ممئن باشید که بر می آیید وقتی با وجود این همه شاگرد در کنارش تونستید اینقدر در تغییر رفتار و درس لعیا موفق باشید حتما تنهایی خیلی بهتر می تونید!خواهش می کنم قبول کنید.
مثل کسی که در تردید و دودلی دست و پا میزند جواب دادم:
باید راجع بهش فکر کنم!
بلافاصله گفت:
اشکالی نداره فکراتون رو بکنید من خودم برای گرفتن جواب باهاتون تماس می گیرم.البته امیدوارم جوابتون نه نباشه!
موبایلش را از جیبش درآورد و گفت:
لطف می کنید شماره تون رو بدید؟
شماره همراهم را گفتم و او وارد گوشی اش کرد بعد با رضایتمندی بلند شد و گفت:
بازم ازتون ممنونم خیلی لطف کردید.
خواهش می کنم.
وقتی رفت دوباره روی صندلی افتادم چهره اش هنوز پیش روو صدایش در گوشم بود.حتی یکبار هم اسم خانم اعتمادی را به زبان نیورده بود!هیجان دیدار مجدد ایلیای خودم کسی که زمانی دوستش داشتم احساس خوشایندی برایم نداشت نتوانستم بپذیرمش.احتمالا بیرون رفتن من از زندگی اش اندک عذاب وجدانی برایش داشت ولی نه به اندازه من!او لااقل لعیا را به دست آورده بود ولی من عزیزترینم را هم در این جریان از دست داده بودم.او با با دیدن خنده های لعیا غم دنیا را از یاد می برد ولی من روز و شبهایی که طعم تلخ تنهایی را با تمام وجود احساس می کردم را از یاد نمی بردم.حالا که لعیا را شناخته بودم می فهمیدم او چه نعمتی داشته که من از آن محروم بوده ام!از وقتی دخترم پا به زندگی ام گذاشته بود دنیا با همه زیبایی هایش دوباره به نظرم آمده بود.چطور می توانستم این مدت عذاب جانکاه را فراموش کنم قلب و غرور جریحه دارم حتی از به یادآوری آن لحظات هم تیر می کشید.نه نمی خواستمش!
آن شب برعکس شبهای گذشته حال درستی نداشتم ، دیدن ایلیا تمام سختی های گذشته را در خاطرم زنده کرد بود و بغض و رنج به تنم لرز انداخته بود . شام نخورده از مامان معذرت خواهی کردم و به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم و اشک از دیده ام فرو ریخت . حالا لعیای من چه می کند ؟ حتما پدرش تازه از بیرون برگشته و او دستانش را حلقه بر گردن پدر کرده و عاشقانه می بوسد . چرا باید از داشتن این حالت قشنگ محروم می بودم و فقط به چند ساعت دیدنش در مدرسه دلخوش می کردم ؟ چرا من نباید کنار تخت دخترم زانو بزنم و گونه های سفید و تپلش را ببوسم ؟
مامان ضربه ای به در زد و وارد شد ، پتو را کنار نزدم . با اینکه دلم می خواست در این لحظات ضعف و ناامیدی سر به سینه مهربانش فرو ببرم و گریه کنم اما می ترسیدم فشار و غصه ام به قلب مهربانش بریزد و او را هم مثل بابا از دست بدهدم . چیزی روی میز کنار تختم گذاشت و کنارم نشست ، بعد پتو را از صورتم کنار زد و لبخند پرمهرش را نثار صورت خیسم کرد و گفت :
- نمیخوای به من بگی چی شده ؟ خدایی نکرده اتفاقی برای لعیا افتاده ؟
خودم را از تخت کندم و به گردنش آویختم ، امشب اشکهایی که چندین سال از روی بی احساسی خشکیده بود یک مرتبه سر باز کرده بود . میان گریه گفتم :
- امروز پدر لعیا امده بود مدرسه !
شهامت بردن اسمش را نداشتم ! مامان دست به سرم کشید و آرام پرسید :
- چیزی گفت که ناراحتت کرد ؟
سرم را به معنی نه تکان دادم ، دوباره پرسید :
- شناختت ؟
باز هم سر تکان دادم .
دیگر چیزی نپرسید اما فهمید که زخم دلم تازه شده ، صبورانه در کنارم نشست تا خودم را تخلیه کردم . وقتی آرام گرفتم لیوان شیر موزی که آورده بود را برداشت و مثل دختر بچه ها به دهانم برد ، از این کارش خنده ام گرفت ! مادر در همه حال مادر است و من چه دلی داشتم که باید از دخترم دور می بودم !
فردا نرسیده به مدرسه ایلیا تماس گرفت ، گوشی ام را نگاه کردم و لرزی خفیف به پشتم افتاد ! این شماره آشنا شماره خودم بود ! اگر مرا نمی خواست معنی این کار چه بود ؟ با دست و دلی لرزان جواب دادم :
- بله بفرمایید .
- خانم اعتمادی ؟
لرز صدایش را با به زبان آوردن نام فامیلم احساس کردم !
- خودم هستم ، شما ؟
- مهاجر هستم خانم .
- آه ، بله سلام
- سلام خانم ، خسته نباشید برای گرفتن جواب مزاحمتون شدم .
فکرهایم را شب گذشته کرده بودم ، بدم نمی آمد که در زندگی اش سرک بکشم اما با این حال طبق نقشه ای که داشتم جواب دادم :
- دیشب در این باره فکر کردم ، باشه قبول می کنم . شما می تونید هفته ای دو مرتبه بعد از ظهرها لعیا رو به منزل ما بیاورید ، من سعی خودم را می کنم که نتیجه خوبی داشته باشه !
فورا گفت :
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
متاسفم خانم ، برای من بردن و آوردن دخترم سخته ، اگر لطف کنید و شما تشریف بیارید ، خیلی بیشتر ممنونتون می شم . در ضمن هزینه رفت و آمدتون رو هم با آژانس تقبل می کنم .
- چطور شما اطمینان نمی کنید ، دخترتون رو به منزل ما بفرستید اما از من یک همچین توقعی دارید !
- من همچین جسارتی نکردم خانم ، فکر کردم رفت و آمد یک بچه سخته و وارد شدن به محیطی به غیر از محیط خونه حواسش رو پرت می کنه ! موقعیت خانم جوانی مثل شما رو درک می کنم ، اما خانم شریف می تونند برای شما خانواده ما رو ضمانت کنند . بهتون قول می دم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد ، حق الزحمه هم هرچی نظرتون باشه قبوله !
قصد خودم هم از اول همین بود اما بدم نمی آمد حالا که کارش گیر من است کمی اذیتش کنم ، برای همین این بار گفتم :
- پس باید یه کم دیگه بهم فرصت بدید تا در این باره هم فکر کنم !
بدون بروبرگرد جواب داد:
- چشم ، من با اجازه تون بازم فردا تماس می گیرم .
خوشحال از پیروزی ام به شوق دیدن لعیا وارد مدرسه شدم و در فرصتی مناسب و بی سر و صدا خانم شریف را در جریان کارم گذاشتم ، از خوشحالی زیاد صورتم را بوسید و گفت :
- از انتخابم خیلی راضیم ! یادم باشه بچه های این طوری رو بسپارم دست خودت ، تو یکی از نقطه های موفقیت مدرسه مایی !
از او خواستم هیچکس جز من و او از این موضوع چیزی نفهمد ، حتی اگر مجبور نبودم به او هم نمی گفتم ولی از جایی که فامیل بودند مسلما از جایی درز می کرد و قضیه ناجور می شد !
روز بعد ایلیا دوباره تماس گرفت ، کیف می کردم که این طور نیازمندم شده .
- خواستم بدونم جوابتون چیه ؟ لعیا از وقتی فهمیده خیلی خوشحاله !
با کلی افاده جواب دادم :
- به خاطر اون می پذیرم ، البته دو روز در هفته بیشتر وقت ندارم . ساعتش رو تنظیم می کنم و برای لعیا می نویسم که بده خدمتتون !
روز بعد زنگ تفریح که خورد لعیا برای رفتن به بیرون عجله ای نداشت ، زیر چشمی او را می پاییدم . نگاه نگرانش به من بود که ببیند فورا به دفتر می روم یا نه ! این طور که دیدم خودم را معطل کردم تا کلاس خلوت شد ، با بیرون رفتن آخرین نفر به طرفم آمد . هنوز با اینکه هر وقت فرصتی پیدا می کردم او و ماندانا را می بوسیدم احترام خاص معلمی را برایم نگه می داشت . محتاط و شرمگین پرسید :
- خانم بابام راست می گه که شما می خواهید برای درس دادن به من بیایید خونه ما ؟
به ظاهر نگاهم را از روی برگه ها گرفتم و جواب دادم :
- معمولا مامان و باباها دروغ نمی گویند لعیا خانم !
چهره نگرانش به خنده ای باز شد و نیم متر به هوا پرید و با خوشحالی دست زد و گفت :
- آخ جون !
برگه ها را روی میزم گذاشتم و با دست اشاره کردم جلو بیاید ، صورت نازنینش را در حالیکه او را در بغل داشتم بوسیدم و گفتم :
- ولی بهتره این موضوع مثل یک راز بین من و تو بمونه !
نگاهم کرد و پرسید :
- چرا خانم ؟
- به این دلیل که وقتی من با شما یه ذره بیشتر کار کنم مسلما نوبت دوم نمره هات عالی تر از نوبت اول می شه و ممکنه بعضی ها فکر کنند من به خاطر اینکه دوستت دارم بهت نمره خوب دادم ، نمی تونند بفهمند که نمره خوب تو ثمره تلاش و هوش خودته و سوتفاهم پیش می آد . این طور نیست ؟
کمی فکر کرد و گفت :
- شاید !
- شاید نه حتما ! من قراره کمی بیشتر باهات کار کنم تا عقب افتادگی هات جبران بشه ، کسی که برگه امتحانی رو پر می کنه تویی عزیزم .
انگار اعتماد به نفس گرفت ، خصوصا از وقتی که نمره های نوبت اول را گرفته بود و مدام تشویقش می کردم خیلی از خودش رضایت داشت . ذوق زده پرسید :
- یعنی می تونم بیست بگیرم .
- با هوش و همت تو کوچکترین شکی وجود نداره .
دوباره بوسیدمش و از خودم جدایش کردم و گفتم :
- صبر کن ساعات اومدنم رو برات بنویسم که به پدرت بدی .
*************
وجود لعیا که باعث بهبودی دلمردگی من شده بود ، مامان را خوشحال و در عین حال نگران کرده بود . یکبار پرسید :
- می خوای با لعیا چی کار کنی ؟
خودم را به نفهمی زدم و با لبخند جواب دادم :
- فعلا که می خوام دورش بگردم ، تا ببینم بعد چی پیش می آد !
مامان را در جریان اینکه قرار است معلم خصوصی لعیا شوم گذاشتم ، با مکث و تردید آهسته گفت :
- دکتر بازم ازت خواستگاری کرده ، می گه هر شرایطی بذاری قبول می کنه !
نگاه های دکتر در چند وقت اخیر به قدر کافی عذابم اده بود ، این را که شنیدم به کل به هم ریختم و تقریبا داد زدم :
- مگه دکتر زبون حالیش نیست ؟ جوابش یک کلمه نه بوده ، مگه براش شرایط گذاشته بودم که بزرگواری کرده و می خواد منو بپذیره ؟
مامان ناراحت از کنارم بلند شد و به آشپزخانه رفت . از رفتار زشتم در برابر آن همه مهربانی بیشتر عصبی شدم ، برای تسلط به رفتارم چند لحظه ای تمرکز گرفتم و بعد به آشپزخانه رفتم . از پشت سر او را که ساکت جلو اجاق گاز ایستاده بود بغل گرفتم و شانه اش را به نرمی بوسیدم و کنار گوشش گفتم :
- قربونت برم نیاوردی ، نیاوردی وقتی هم آوردی من کله خر و عوضی رو به دنیا آوردی !
دستم را که دور کمرش حلقه بود نوازش کرد و، دوباره گفتم :
- ببخش منو مادر جون !
برگشت دستم را گرفت و روی صندلی آشپزخانه نشاند و خودش هم روی صندلی کنارم نشست و گفت :
- ببین قربونت برم . حالا تو خودت یک زن کاملی ، تحصیلکرده و اجتماعی ! بعضی مواقع فکر می کنم خیلی بیشتر از من می فهمی ولی عزیزم این کارت درست نیست که اینقدر داری این بچه رو به خودت وابسته می کنی ! اون به همین وضع عادت کرده و فکر میکنه مادرش مرده ، پدرش هم که داره به اندازه یه پدر و مادر بهش می رسه و چیزی براش کم نذاشته . فکر نمی کنم تو بخوای دوباره به اون زندگی برگردی ، پس بهمش نریز ! بذار هم اونا زندگی شون رو بکنند و هم تو زندگیت رو بکن . دکتر دوستت داره و می تونه خوشبختت کنه ، چند ساله می شناسیمشون آدمای محترمی هستند .
وقتی حرف میزد خیلی خودم را کنترل کردم تا دوباره داد نزنم ، شقیقه های دردناکم را با انگشت فشردم و صبر کردم تا آتشفشان درونم که از شنیدن این صحبتها در حال فوران بود فرو کش کند و بعد آرام آرام به او که منتظر جوابم بود گفتم :
- شما از من که اینقدر عذابتون دادم تونستید بگذرید که حالا ازم می خواهید بچه ای رو که بعد از هشت سال پیداش کردم به امان خدا رها کنم و برم دنبال زندگی و خوشی خودم ؟ من دست پرورده شما هستم و نمی تونم همچین کاری بکنم ، دختر نازنینم به من نیاز داره ! اون دختر ناآرام یک ماه پیش آروم و خانم شده ، تازه درساش هم خیلی بهتر شده . شما که می دونید من به پول پدرش نیاز ندارم ولی از جون و دل زحمت می کشم تا اون در درسهای عقب افتاده اش پیشرفت کنه . از همه اینها گذشته دکتر که از گذشته من باخبر نیست ، اون با موقعیتی که داره حقشه با بهترین دختر ها ازدواج کنه ، نه من که احساسم مریضه و مطمئنا قدرت خوشبخت کردن کسی رو ندارم . حتی تا حالا هم به زور شما سرپا بودم ولی حالا به اضافه شما وجودم متعلق به دخترمه و ذهنم مشغول ، پس چرا باید با زندگی یک جوون خوب بازی کنم . دراین باره فکر کردید ؟
ظاهرا حرفهای آرامم در مامان بی اثر نبود ، با چند دقیقه سکوت پرسید :
- تکلیف لعیا در این بین چی میشه ؟ خیلی داری زیاده روی می کنی ! وقتی وابسته ات شد چی ؟
راضی از اینکه مامان را آرام کرده ام جواب دادم :
- فعلا که هیچی ! بذارید یه مدت در کنارم خوش باشه ! من هم هیچ اقدامی نمی کنم تا فعلا ارامشش به هم نریزه و راحتتر به درسش برسه ، ولی به موقعش اونو ازش می گیرم . لعیا بچه من هم هست !
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل بیست و دوم

ایلیا متقابلا در برابر برگه ای که برایش فرستاده بودم تماس گرفت و بعد از تشکر آدرس منزلشان را برایم گفت ، ظاهرا از کرج به یک منطقه خوب تهران نقل مکان کرده بودند که از منزل ما خیلی زیاد فاصله نداشت !
بعد از ظهر اولین روز کلاس خصوصیم حال غریبی داشتم و نتوانستم نهارم را کامل بخورم ، اما به یاد چشمان شاد لعیا که صبح از دیدن دوباره ام در بعد از ظهر اظهار خوشحالی می کرد نیرویی مضاعف در قلب و روحم احساس می کردم ولی از به یاد آوری مادر بزرگش و رویا رویی با او لرزشی عصبی در قلبم به پا می شد . امروز ملاقاتی با او داشتم ، متفاوت با ملاقات چند دقیقه ای هشت سال پیش ! بچه ای که آن زمان در وجودم بود و او بی رحمانه حرامزاده اش خوانده بود اینک چراغ خانه اش بود ، دخترک زیبایی که هر خنده اش نوید باز شدن درهای بهشت را می داد و تنها من که مادرش بودم از داشتن چنین بچه ای محروم بودم !
گرچه طبق گفته های خانم شریف ممکن بود انها هم سختی هایی در این هشت سال کشیده باشند ولی کینه ریشه دوانده در وجودم هم با شنیدن این مزخرفات خشک نمی شد و از بین نمی رفت .تا دنیا دنیا بود انها را به چشم دشمنان و متجاوزان زندگیم می دیدم و تنها راه انتقام ، گرفتن لعیا از انها بود. لعنت به آنها !
از بین مانتو هایم مانتو ساده ولی شیکی را که متناسب با کارم باشد انتخاب کردم و پوشیدم . زیر مانتو بلوزی یقه بسته به رنگ شاد و قشنگ پوشیدم که وقتی با لعیا تنها می شوم و مانتو را در می اورم روحیه او را شادتر کنم . به چشمهایم لنز طوسی زدم و تنها ارایشم ریمل و رژ کم رنگ همراه با خط لبی تیره تر بود ، چهره ام به اندازه کافی گیرایی داشت و بدون آرایش هم به چشم می امد ، پس به نظرم همان کافی بود . مامان حرکاتم را می پایید ، گاهی به او لبخند می زدم و جلوش می چرخیدم تا نگرانی را در وجودم نبیند در حالیکه زیر لب برایم دعا می خواند و به رویم فوت می کرد ، در اخرین لحظه صورتش را بوسیدم و خواستم تا بر می گردم برایم دعا کند . همزمان با خروج من ، دکتر مقامی وارد پارکینگ شد و با ماشینش در کنار ماشین من که بیرون می رفت توقف کرد و سلام گفت ! از بعد جریان مریضی ام سلام های کوتاه به احوال پرسی هایی که از طرف او با سماجت طولانی می شد تبدیل شده بود ، محض خاطر همسایگی و محبتی که در حقم کرده بود ناچار بودم لبخندی محترمانه به جوابهایم اضافه کنم که به خاطر ان چندشم می شد . این بار یک قدم از حدش فراتر گذاشت و گفت :
- می تونم یک ساعتی وقتتون رو بگیرم و درباره موضوعی که می دونید باهاتون صحبت کنم ؟
سمج بودنش مرا یاد سماجت ایلیا می انداخت و عصبانیم می کرد ، چندین بار تقاضایش را رد کرده بودم ولی از رو نرفته بود . فکر کردم بهتر است این قضیه هر چه زودتر فیصله داده شود ، بنابراین گفتم :
- اتفاقا من هم فکر می کنم بهترین کار همین باشد ! یه وقتی بذاریم بدون اینکه مامانها بفهمند با هم صحبت کنیم ، راستش یک سری مسایل هست که شما باید بدونید .
چشمهایش که از خوشحالی برق زد و شتاب زده جواب داد :
- هر وقت شما بگید من آماده ام !
به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
- الان که دیر شده ، اگر شما فردا بعد از ظهر وقت داشته باشید خوبه .
با پررویی گفت :
- هر زمان که شما امر کنید وقت من آزاده ، قرار مون چه ساعتی و کجا ؟
با کمی فکر گفتم :
- ساعت شش بعد از ظهر کافی شاپ ستاره که توی همین خیابونه .
چشم و لبش با هم می خندید ، اجبارا لبخند کم رنگی زدم و برای خداحافظی بوق زده و از کنارش گذشتم .اگر حال و روزم ، حال و روز نه سال پیش بود چه موقعیتی از این بهتر ! نگاهم به برفهایی که شب قبل باریده بود افتاد ، انجا که در دسترس نبود صاف و ساده و تمیز و سفید بود ولی برف معابر لگدمال و کثیف شده بود . احساسات گذشته من هم درست مثل این برف های دست نخورده صاف و ساده بود اما بعدها توسط شخص نامردی لگد مال و کثیف شده بود ، طوریکه به هیچ وجه قابل ترمیم و بازسازی نبود. من دیگر لیلای گذشته نبودم نه چهره ام و نه احساسم هیچ کدام ، به جای اوپریسا با کینه ای عمیق جاخوش کرده و به ظاهر زندگی می کرد ، پس نباید با احساسات مردی خوب و ساده مثل دکتر مقامی بازی می کردم . آنقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چطور مسیر را گذرانده و به آدرسی که گرفته بودم رسیدم ، البته هنوز یک ربع به ساعت ملاقاتم وقت بود . چند لحظه بعد در ساختمان ویلایی بزرگ موردنظرم باز شد و یک ماشین شاسی بلند آخرین سیستم از ان بیرون آمد و از کنار ماشینم گذشت !
راننده اتومبیل ایلیا بود که عینک آفتابی به چشم داشت و بی توجه به من از کنارم گذشت و مثل عبور زلزله دلم را لرزاند ! چهره عبوسش جلوی صورتم جان گرفت ، او با همه مهربانی هایش به من پشت کرده بود و هیچ دلیلی نمی توانست عمل او را برایم توجیه کند !

چند دقیقه صبر کردم و بعد سر ساعت تعیین شده زنگ را فشار دادم . آیفون تصویری صدای شاد لعیا را پخش کرد :
- سلام خانم ، بفرمایید داخل
با شنیدن صدایش هرچه غصه در دلم بود پر زد و رفت . با باز شدن در وارد شدم ، حیاط بزرگ و پارک مانند منزل به خاطر برف تازه باریده سفید پوش و قشنگ شده بود و استخر وسط در ورودی ساختمان خالی بود . غیر از اتومبیلی که ایلیا برده بود یک اتومبیل آخرین مدل دیگر هم در قسمت پارکینگ اتومبیل ها پارک بود . ساختمان بسیار کوچکی گوشه حیاط قرار داشت که مسلما متعلق به سرایدار باغ بود چونکه به محض ورودم مردی میانسال از آن بیرون آمد و در حالیکه به طرفم می آمد سلام کرد .
جوابش را با لبخند دادم و گفتم :
- من این ساعت قرار ملاقات داشتم .
محترمانه جواب داد :
-بله بفرمایید ، منتظرتون هستند .
از همانجا دیدم که لعیا با لباس نازکی برای پیشوازم بیرون آمده و جلوی در ایستاده ، قدم هایم را برای رسیدن به او بلند کردم و گفتم :
-برو تو لعیا جان سرما می خوری !
از چهره اش شادی می بارید ، تا رسیدم سلام کرد و دستم را گرفت . صورتش را با لذت بوسیدم و به داخل هلش دادم و گفتم:
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
-نمیگی ممکنه سرما بخوری خانم خوشگله ؟
ریز و قشنگ خندید . با شنیدن صدای پاشنه های کفشی به روی سرامیک به آن طرف برگشتم و با دیدن هیکل آراسته مادر ایلیا در لباس ساده و شیکش رعشه ای خفیف سرتا پایم را لرزاند . با خوشرویی خودش را به من رساند و گفت :
-خانم اعتمادی عزیز ، خیلی خوش اومدید !
با همه خودداریم از دیدنش در درونم وضع آشفته ای به پا شد ، دست جلو آورد و دست بی حسم را فشرد و گفت :
-زیباتر از تعریف های لعیا هستید خانم ! از آشنایی با شما خوشبختم .
لبخندی زورکی لبهایم را از هم گشود و گفتم :
-سلام ، من هم همین طور خانم مهاجر !
خانم ریزه میزه ای که طرز لباس پوشیدنش نشان می داد مستخدم منزل است به طرفم آمد و سلام کرد . خانم مهاجر گفت :
-پالتوتون رو در بیارید و راحت باشید !
کادویی را که برای لعیا خریده بودم را همراه کیفم روی میز گذاشتم و پالتو را در آوردم و به دست مستخدم دادم ، بعد کادوی لعیا را به طرفش گرفتم و گفتم :
-هدیه ناقابلیه عزیزم !
لعیا با خوشحالی گفت :
-برای منه خانم ؟
در جوابش سر تکان دادم ، خانم مهاجر لبخندی نثارم کرد و گفت :
-خیلی لطف کردید خلنم ، بفرمایید .
و با دست به سمت پذیرایی راهنمایی ام کرد . لعیا در حالی که هیجان زده از حضورم در کنارم گام بر می داشت ، کنارم نشست و مبل سمت دیگرم را مادر بزرگش اشغال کرد . فرصتی برای دید زدن اطراف نبود ولی با همان نگاه اول قصری باشکوه در نظرم جلوه کرد . خانم مهاجر لباس راسته قهوه ای رنگ با پارچه ای متناسب فصل به تن داشت که خیلی شیک و خوش دوخت بود و برعکس هشت سال پیش آرایشی به غیر از رژ قهوه ای کم رنگی نکرده بود . موهای قهوه ای روشنش خیلی خوشرنگ بود و صندل های کرم رنگ پاشنه داری به پا داشت . کلا تیپش تیپ پولداری بود ولی در نگاهش آن غرور و تکبر گذشته را حس نکردم ، حتی صداقت و اندکی غمی را هم در آن کشف کردم ! شاید هم اشتباه می کردم و این آدمی که من چند دقیقه برخورد خشن و بی احساس با او داشتم که هنوز از لحن بی پروایش مورمورم می شد ، سخت امکان تغییر موضع و اخلاق را داشت ! بعید بود ! در جواب لبخند مهمان نوازانه اش لبخندی زدم و روسری ام را در آوردم ، نگاه تحسین آمیزش به روی چهره و موهای مصری تازه اصلاح شده ام می چرخید . با فشار دست لعیا به طرف او برگشتم ، از دیدن چهره دوست داشتنی اش که با موهای فر باز قاب شده بود سیر نمی شدم . بلوز و شلوار صورتی قشنگ و قیمتی اش که بسیار تمیز و مرتب بود چشمهای مشتاقم را نوازش داد . با لبخند گفتم :
-کادوت را باز کن ، راستش نمی دونستم چی برات بخرم که بیشتر خوشحالت کنه .
ذوق زده کادو را باز کرد و از داخل جعبه خرس پشمالویی که دمر روی بالشتش خوابیده بود را درآورد و با خوشحالی به من و بعد به خرس نگاه کرد . برای توجیه انتخابم گفتم :
-خوم به سن تو که بودم عروسک های نرم رو خیلی دوست داشتم ، فکرکردم شاید تو هم دوست داشته باشی !
خرس را در بغلش فشرد و به نرمی خندید . خانم مهاجر گفت :
-با زحمتی که خانمت کشیده ، شاید دوست داشته باشند خودت ازشون پذیرایی کنی لعیا جان !
لعیا نگاهم کرد ، با تبسم حرف خانم مهاجر را تایید کردم چونکه احساس کردم مادربزرگش می خواهد با من خصوصی صحبت کند . خانم مهاجر دوباره گفت :
-لعیا جان ، هرچی زیور خانم آماده می کنه بگیر و بیار .
با رفتن لعیا رو به من با لبخندی گرم گفت:
-واقعا نمی دونم چطوری از لطف و زحمت شما تشکر کنم . رفتار شما از همه جهات لعیا رو متحول کرده ، هم درسی و هم اخلاقی ! همه ما از اینکه قبول کردید و تشریف آوردید خیلی خوشحال شدیم .
گفتم :
-من همه شاگردامو دوست دارم و فکر میکنم اونا هم به من علاقه دارند .
-همین طوره ، پریسا جون پریسا جون از زبونش نمی افته . دفترهای قشنگی که براش تهیه کردید فکر خیلی خوبی بوده ، راستش با رفتار خوبی که با بچه ها دارید من حدس زدم روان شناسی کودکان خونده باشید نه ؟
با اعتماد به نفس حرفی که در دهانم گذاشته بود تایید کردم و او ادامه داد :
-متاسفانه لعیا دختر خودسر و لجبازیه ! به حرف هیچکس غیر از پدرش گوش نمی ده ، اون هم بس که دوستش داره از گل نازکتر بهش نمی گه . حتی درباره درس ها و تکالیفش هم کمی سخت گیری نمی کنه . خدایی بود که شما معلمش شدید ! بعد از پدرش شما بودید که تونستید با رفتار خوبتون روش اثر مثبت بگذارید . من حقیقتا دیگه تا این اندازه فکر نمی کردم اما سلام بلندی که به شما داد جای هیچ شکی برام باقی نگذاشت . رفتارهای اون دل بخواهیه و اگر نخواد کاری رو بکنه نمی کنه شبی که دوست داشت مشقاشو می نوشت اما اگر دوست نداشت هیچکس نمی تونست وادارش کنه . از وقتی که به کلاس شما اومده بعدازظهر تا آخر شب که پدرش می آد مشغول نوشتم و خوندنه و بعد هم صبر می کنه پدرش بیاد و دفترشو نشون بده . با من رابطه خیلی خوبی نداره چونکه من کمی بهش سخت گیری می کنم ولی تازگیها به من هم احترام می گذاره ، فکر میکنم اینها همه تاثیر تربیت شماست ! نمی دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم .
لعیا با سینی فنجان های چای وارد پذیرایی شد . با نگرانی نگاهش کردم ، می ترسیدم با دمپایی هایی که به پا دارد به روی پله ها سر بخورد . خانم مهاجر که متوجه حالت من شده بود گفت :
-لعیا برای خودش خانمی شده و از پس پذیرایی بر می آد ، نگران نباشید .
لعیا با افتخار قدم هایش را محکم تر برداشت و به طرفمان آمد . وجودش و ژست قشنگی که به رفتارش داد قلبم را لبریز شادی کرد ، طوری که حس بدی که درکنار خانم مهاجر داشتم را فراموش کردم . وقتی که لعیا برای آوردن دیگر وسایل پذیرایی رفت گفتم :
-حقیقتا من تا به حال تدریس خصوصی اون هم به این طریق نداشتم ولی اصرارهای آقای مهاجر و هم چنین پیشرفت بسیار خوب لعیا جان باعث شد تجدیدنظری در تصمیمم داشته باشم ، چون دوست دارم نتیجه امتحانات نوبت دومش بهتر باشه !خانم مهاجر با تعرف به من فنجانش را برداشت وگفت:
پدر لعيا خواست كه ازتون تشكر كنم،خودش به خاطر رعايت راحتي شما زودتر بيرون رفت . البته حتما در جريان هستيد كه مادر لعيا فوت كرده؟
غوغاي درونم بيشتر شد،با اينكه به علامت دانستن سرم را بالا و پايين دادم اما با خودم غريدم،به كوري چشم همه تون زنده است وبالاخره اونو ازتون مي¬گيره.
لعيا پس از پذيرايي دوباره كنارم نشست. دوست داشتم هر چه زودتر از منار آن زن كه باعث انزجارم بود دورشده وبا دخترم تنها شوم پس خطاب به خانم مهجر گفتم:
ازآشنايي با شما خوشحال شدم. بااجازتون مازودتر به كارمون برسيم بهتره،من بايد تا دير وقت نشده برگردم.
با شنيدن سوالش جا خوردم:
شما ازدواج كرده ايد؟!
سعي كردم آرام باشم،با لبخندي به ظاهر شرمگين جواب دادم:
خير با مادرم زندگي مي¬كنم.
چند سالتونه؟
سنم را دو سال از سن حقيقي ام كمتر گفتم، ظرافت صورت و اندامم دوروغم را پنهان مي¬كرد. با اينكار مي¬خواستم بيشتر شيفته ام شده و نيازمندم شود!
بعد همراه لعيا بلند شدم به احترامم ايستاد و گفت:ازهمين حالا معذرت خواهي منو به خواطر بعضي مواقع كه تشريف¬ مي¬آريد و من نيستم بپذريد، هرچي كه خواستيد زيور براتون تهيه مي¬كته. البته همين الان هم بايد جايي مي¬رفتم اما به خاطر تشريف فرمايي شما موندم كه با شما آشنا بشم ولي حالا ديگه بايد برم.
دستش را به نشانه خداحافظي به طرفم دراز كرد و اضافه كرد:
بازم ازتون ممنونم، به اميد ديدار.
خداحافظي كردم و همراه لعيا از پله هايي كه در گوشه هال بود و به حالت دوبلكس ساختمان را دو طبقه كرده بود بالا رفتيم. نگاه ديگري به اطراف انداختم، اشرافيت در نقطه نقطه ساختمان حتي ترده هايي كه دستم را به آنها گرفته بودم به چشم مي¬خورد. لوكسي و گران قيمتي وسايل خانه در نگاه اول به چشمم مي¬آمد به لعيا گفتم:
خونه قشنگي داريد.!
به سادگي شانه بالا انداخت و جواب داد:
آره! ولي خيلي بزرگه!
براي چند لحظه قدم هايم شل شد و برگشتم و نگاهش كردم قلبم برايش فشرده شد!با اين جواب ساده نشان داد از بزگي خانه مي¬ترسد!به سكوت مطلقي كه ساختمان را در بر گرفته بود توجه كردم!دخترك بي¬گناهم حق داشت. مادر كه نداشت، مادر بزرگشم كه خودخواهانه به دنبال گردش و مهمهني اش بود، پدرش هم كه طبيعتا تا آخر شب سر كار بود!پس چطور مي¬توانست در اين سكوت وهم آور كه بود و نبود زيور مستخدمشان يكي بود روحيه و تمركز بگيرد. وقتي توقف و نگاه متعجبم را ديد دوباره دستم را كشيد. به دنبالش رفتم و پرسيدم:
تو هميشه تنهايي؟
به سادگي يك كودك هشت ساله كه چيزي براي پنهان كاري نداشت گفت:
تقريبا!
نپرسيدم مي¬ترسي يا نه!چون نمي¬خواستم ترس بيشتري به وجود كوچولويش راه يابد طبقه بالا هم به قشنگي طبقه پايين تزيين شده بود! در وسط هال كوچكش يك دست مبلمان راحتي چرمي چيده شده و به علاوه پايين يك تلويزيون بزرگ هم آنجا قرار داشت. در اولين اتاق را برايم باز كرد و بعد ببخشيدي محترمانه گفت و خودش وارد شد و برق اتاق را برايم رشن كرد،اتاق نسبتا بزرگي با تمام تجهيزات اتاق يك كودك نمايان چشمم روشن شد.
اتاق در حين بزرگي و كاملي تقريبا شلوغ و درهم بر هم بود،مثل تكاليفش! دلم براي دختركم سوخت،از يك دختر كوچولوي تنها چه انتظاري بايد داشت!
در اولين لحظه ورودم با ديدن چتري آشنا به حالت باز گوشه يكي از ديوار¬ها نصب شده بود خشكم زد، نگاهم به چتر قرمز گلدار وفكرم به سوي آن روز پر خاطره پرواز كرد وصداي گرم ايليا در گوشم پيچيد:
هديه رو پس دادن بي¬حرمتيه خانم!
چتر من در اتاق دخترم بود، يعني او با خاطرات من زندگي مي¬كرد؟ با صداي لعيا به خودم آمدم كه گفت
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اين چتر مال مامانم بوده!بابام هي¬گه از اون خاطره داره،تازگي¬ها ازش گرفتم به اتاقم زدم. قشنگ نه؟
بعد بي¬مقدمه پرسيد:
خانم ببخشيد شما به چشمتون لنز زديد؟
از اين سوال هوشمندانه اش به خودم آمدم و خنديدم و گفتم:
چطور عزيزم، بهم نمي¬آد؟
جوابش ساده و بي¬ريا بودگفت:
چرا!چونكه خيلي خوشگليد هر طور باشيد بهتون مياد!ولي من اون چشماتونو بيشتر دوست دارم. اخه شبيه چشماي مامان منه!
وبعد دستم را گرفت و به طرف كمدش كشيد،با ديدن قاب عكس روي كمد بيشتر جا خوردم!با بي¬حالي روي لبه تختش نشستم كه نيفتم لعيا بي¬توجه به حال وخيم من قاب را برداشت و جلوم گرفت و گفت:
مي¬¬بينيد خانم. شما هم فاميليتون مثل مامان منه و هم چشماتون، بابا هم همين نظرو داره!
در يك طرف قاب عكسي دو نفره از من و ايليا كه با هم روي مبل نشسته بوديم و يك دست ايليا دور گردنم بود و دست ديگرش روي شكمم ودر قاب ديگر عكس تك و قشنگي از ايليا با چشماي من كه تصوير بالاي پشت سرش بود!امروز به نظرم روز عذلب و مرور خاطرات بود،اين عكس را دوربين ديجيتالي كه تنظيم شده بود از ما گرفته بود.
آلبوم خانوادگي ما را مامان مدت ها بود پنهان كرده بود تا مرا از خاطراتم دور كند، ولي ظاهرا لعيا با علاقه اي كه به مادر نديده اش داشت اين عكس ها و چتر را از بين وسايل خاك خورده و اضافه پدرش كه به دشت فراموشي شپرده پيدا كرده بود!
همين طور نيست خانم؟
دستش را فشردم وبه چشمان مشتاقش كه معلوم بود از بودن من در كنارش ذوق زده است لبخند زدم و گفتم:
همينطوره!اين خيلي جالبه!
بعد دفترش را از روي ميز تحرير آورد و نشانم داد وگفت:
ببينيد مشقاي امروزم چقدر قشنگه!همه را مرور كردم ودفتر را كنار گذاشتم واز ذوق و هيجان زياد بي¬اختيار دستش را كشيدم و هر دو با هم روي تخت ولو شديم از رفتارم گيج بود ودر عين حيرت غش غش همراه قلقلك ها و بوسه هاي مشتاق من مي¬خنديد.
با خنده دستم را به نشانه پايين آوردن صدايمش روي بيني ام گذاشتم،خنده هايش را ريز كرد و صورتم را بوسيد.
بازي ما دقايقي طول كشيد، هم خودم تخليه شدم وهم او را شاد كردم. بعد براي آخرين بار محكم بوشيدمش وگفتم:
كافيه ديگه! يه ذره هم به درسامون برسيم اما قول مي¬دمم هر بار كه بيام كمي هم بازي كنيم،به شرط اينكه كمي هم وقت براي مرتب كردن اتاقت بگذاري. دختر به اين خوبي و خانومي، اگه از حالا بي¬نظم باشه بزرگ هم كه بشه عادت مي¬كنه ! نبايد كه همه كاراتو مستخدم انجام بده مگه نه؟ با رضايت و سر خوشي سرش را برايم تكان داد، دوباره گفتم:
هيچ وقت هم تنها نمون مواقعي كه بيكاري تلويزيون تماشا كن يا آهنگ هاي شاد گوش بده. وقتي هم به ياد من بودي خرست رو بغل بگير و به من فكر كن.
بعد چشمكي زدم و گونه¬اش را كشيدم وگفتم:
راستش يكي هم از اين خرسه براي خودم خريدم و شبها به ياد تن نرم تو بغلم مي¬گيرمش، تو همين كارو كن باشه؟!
در حالي كه از خوشحالي داشت پر در مي¬آورد، پرسيد:
راست مي¬گيد خانم؟!
قيافه¬اي حق به جانب گرفتم و جواب دادم:
مگه من دل ندارم؟ فقط شما بايدعروسك بازي كنيد؟
از ته دل كه خنديد، دنيا به نظرم زيبا آمد!
درسي را كه دادم از جان و دل گوش مي¬كرد. ساعتي بعد راضي از وقتي كه صرف او كرده بودم ولي او غمگين از رفتنم، آنجا را ترك كردم.
البته باز هم به او سفارش كردم كه بچه ها چيزي از اين موضوع نفهمند.
براي مامان از لعيا گفتم، از موهاي قشنگش، از لباس زيبايي كه پوشيده بود و از اتاق شلوغش. از مادر بزرگش حرفي نزدم واو هم چيزي نپرسيد، بيچاره ديگر مي¬دانست وقتي از چيزي حرف نمي¬زنم يعني اعصابم را بهم مي¬ريزد! شب جفت خرسي را كه براي لعيا خريده بودم به ياد او بغل گرفتم. امشب از من براي پدرش چه ¬مي¬گفت ؟
به ياد تنهايي دخترم غصه خوردم، يك بار هم به ياد ندارم كه در خانه تنها بوده باشم! مامانم هميشه مثل فرشته نگهبان در كنارم بود ولي دختر من چي؟ در آن خانه بزگ و بي¬مادر چه احساس بدي داشت!
صبح در راه مدرسه به ياد دكتر مقامي و قراري كه با او داشتم افتادم، لعيا فكرم را آنقدر به خودش مشغول كرده بود كه دنيافراموشم شده بود. راستي خالا بايد با دكتر چه مي¬كردم؟
بعداز ظهر بدون اينكه به مامان درباره ملاقاتم با دكتر چيزي بگويم به بهانه خريد بيرون زدم، قبلا از مامان خواسته بودم كه در آن روز هاي يخبندان از خانه بيرون نيايد و خريدهايش را به عهده من بگذارد. سر ساعت به كافي شاپ مورد نظر رسيديم،البته دكتر از من زودتر رسيده و ميز دنجي را براي يك ملاقات عاشقانه اشغال كرده بود!صورت اصلاح كرده وبشاش از خوشحالي مي¬درخشيد،بنده خدا فكر ميكرد كارمهمي كرده و به نظر خودش از يك دختر محجوب و موقر كه علت جواب ندادنش ناز زيادي بود قرار ملاقات گرفته! تا به نزديكش رسيدم به احترامم بلند شد و در سلام گفتن پيشقدم شد ودربين احوالپرسي رسمي تعارف به نشستن كرد. روبهرويش نشستم و كيفم را به روي ميز گذاشتم وبعد نگاهي به اطراف كردم، فضاي گرم كافي شاپ با نور قشنگوآهنگ ملايمي كه پخش مي¬كردمحيط رمانتيكي به وحود آورده بود. نگاه سرمست دكتر به صورتم خيره شد و پرسيد:
چي ميل داريد؟
قهود لطفا!
هر وقت قهوه را مي¬خوردم ياداولين قهوه اي كه با ايليا خورده بودم مي¬افتادم، زمانه همان زمانه بود فقط طرف مقابلم تغيير كرده ودلم از سنگ شده بود وعوض اينكه از داشتن قرار ملاقات با ايچنين دكتر متشخصي ذوق زده باشم حالت تهوع داشتم!
قضيه برعكس هشت سال پيش بود وچجب و حيايي در كار نبود،اين بار من در صحبت كردن پيشقدم شدمو با لحني سرد اما محترمانه گفتم:
بفرماييدامرتون؟
نه بابا،ظاهرا همه چيز عوض شده بود واينبار خجالت و حيا ازطرف مقابل بود!بالبخندي شرمگينوبا نگاهي به فنجانپيش رويش گفن:
مسلما مي¬دونيد صحبت من درباره چيه؟
دلم مي¬خواست هرچه زودتر به اين بازي اعصاب خردكن خاتمه دهم ،گفتم:
بله،ولي من قبلا جوابم رو توسط مامان بهتون رسوندم.
تا خواست حرفي بزند،دستم را بالا بردم و ادامه دادم:
من قبول دارم كه شما دكتر متشخص،خوش برخورد،خوش تيپ وبا موقعيتي خيلي عالي هستيد. اما توقع داشتم بعد از دو مرتبه جواب رد دادن دركم كنيد وبفهميد كه حتما اين جواب رد علتي داشته مگه نه؟
متعجب از جواب سفت و سختم گفت:
اگه ميشه علتش رو برام بگيدشايد از نظر من مهم نباشه!
باپوزخند گفتم:
نظرتون هر دختري رو بگيره بي برو برگرد قبوليد!چه اصراري داريد كه دلايل منو كه شايدنخوام بگم بدونيد؟
با لحني ساده و مودبانهجواب داد:
ولي لااقل بايد بدونمچرا جواب رد ميشنوم يانه؟
ظاهرا هيچ چاره¬اي نبود،پس رفتم سر اصل مطلب و گفتم: شايد لازم نباشه بدونيدولي به خاطر احترامي كه براتون قائلم ميگم، گفتم به مادرتون نگيدچونكه اين چيزايي كه مي¬خوام براتون بگم رو هيچكس نمي¬دونه. اصلا بگيد ببينم شما چي از من مي¬دونيد؟
بالبخند گفت:
خوب شما بگيد تا بدونم!
حوصله مقدمه چيني نداشتم تير خلاصي را به قلب بيچاره¬اش زدم وپس از كشيدن نفس عميقي گفتم:
من قبلا ازدواج كرده¬ام،نه سال پيش يك ازدواج ناموفق داشتم!
حسابي جا خورد،انگار انتظار شنيدن هرچيزي غير از اينو داشت !در ادامه صحبتم گفتم:
من و مادرم بعد از اين اتفاق و مرگ پدرم وهمچنين به خاطر قبولي¬ام از شهرستان محل سكونتمان به تهران نقل مكان كرديم. بعد از اين جريانات من تا مدتها با دنيا قهر بودم ومشكل روحي داشتم . در حقيقت هنوز هم كاملا خوب نشده ام وتنها با غرق شدن در درس وبه خاطر خشنودي روح پدرم بود كه دوباره سرپا شدم. من اوني كه شما مي¬خواهيد نيستم دكتر،يك انتخاب خوب و شناخته شده بكنيد.
در حالي كه به شدت شوكه شده بود، ناباورانه پرسيد:
اينارو كه گفتيد حقيقت نداره نه؟ سرد و بي رحم جواب دادم :
در درستي كلامم شك نكنيد!
بعد كمي به طرفش خم شدودوباره اضافه كردم:
مي¬دونيد اون شوكعصبي كه باعث شد منوبه درمانگاه شما بيارند چي بود؟
گيج و منگ بدوناينكه جواب بده فقط نگاهم مي¬كرد،گفتم:
اينكه تازه بعد از هشت سال بچه¬ام رو كه گفته بودند موقع زايمان مرده،زنده پيدا كردم. ديديد كه چه حالي داشتم!حالا هم تمام زندگيم شده اون بچه، البته فقط من و مامان وحالا شما اين موضوع را مي¬دونيد،حتي بچم هم نمي¬دونه!
دوباره به صندلي¬ام تكيه دادم ودر برابر نگاه ناباو او شانه بالا انداختم وگفتم:
حالا فهميديد كه چه عذر بزرگ و موجهي دارم ، ازتون تقاضا دارم اين صحبت ها را همين جا دفن بشه!ممنون ميشم.
جرعه¬اي از قهوه تلخ نوشيدم وكيفم را برداشتم وبلند شدم ومودبانه گفتم :
متاسفم كه ناراحتتون كردم، براتون صميمانه آرزوي موفقيت و خوشبختي دارم . خدانگهدار.
وديگه فرصت عكس العملي به او ندادم و از سالن بيرون آمدم، با رسيدن به فضاي سرد و باز نفسي ازسر اسودگي كشيدم و دوباره به دختر عزيزم فكر كردم. هيچ چيز، حتي به هم ريختگي حال دكتر برايم اهميت نداشت!درس و روحيه لعيا روز به روز بهتر ميشد و من با تمام وجودم احساس رضايت مي¬كردم، خصوصا وقتي كه از پشت پنجره¬ي دفتر او را زير نظر مي¬گرفتم خيلي آرامتر به نظر مي¬رسيد. البته او هنوز پرجنب و جوش و سرشار از انزژي بود اما ديگر دعوا نمي¬كرد و بيشتر با ماندانا همبازي ميشد .
هر وقت مرا مي¬ديدند به طرفم مي¬دويدند و من هر دو را مي¬بوسيدم ماندانا هم به من علاقمند شده بود! يك بار به او هم از دفتر هاي جادويي دادم كه خيلي خوشحالش كرد.
لعيا همان طور كه خواسته بودم زياد خودش را در مدرسه به من نزديك نمي¬كرد ولي تا وارد خانه¬شان ميشدم تا جلو در به پيشوازم مي¬آمد وبا صداي بلند سلام مي¬كرد!دستم را مي¬گرفت وصبر مي¬كرد تا ببوسمش وبعد او مرا مي¬بوسيد.
بيشتر مواقع مادر بزرگش نبود وقتي هم كه بود براي خوش آمد گويي و تشكر مي¬آمد، ديگر دعوت به پذيرايي اش را نمي¬پذيرفتم ولي هر بار مستخدمشان در اتاق لعيا از ما پذيرايي مي¬كرد.
اتاقش هر بار مرتب تر از بار پيش مي¬شد هميشه بعد از اينكه با هم كمي بازي مي¬كرديم، موهاي قشنگش را شانه مي¬زدم و با گيره هايي كه برايش خريده بودم مي¬بستم.
ديكته و امتحانات كلاسي¬اش كمتر از بيست نبود، با ديدن هر نمره خوبش آسمان را سير مي¬كردم! هيچ كدام از ملاقاتهاين ايليا حضور نداشت و اينكه ميدان براي تنهايي من و دخترم باز بود احساس آرامش مي¬كردم. به دنبال فرصتي بودم يك روز او را به خانه ببرم تا مامان كه براي ديدنش پرپر مي¬زد او را از نزديك ببيند،خودش كه مي¬دانستم چشم بسته تا آن طرف دنيا بروم دنبالم مي¬آيد، مشكل خانواده¬اش بودند كه بايد دليلي برايشان مي¬تراشيدم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل بیست و سوم

حدود سه هفته از ملاقاتم با دكتر مقامي مي¬گذشت كه دوباره در پاركينگ همديگر را ديديم. بعد از اينكه جواب سلامم را داد وبا سر پايين گفت:
مي¬خواستم دوباره باهاتون صحبت كنم؟
بي احساس و سرد جواب دادم:
ضرورتي نمي¬بينم، ما قبلا صحبت هامون رو كرديم دكتر.
رنگ صورتش قرمز شد و بعد اين پا و آن پا كرد وگفت:
من فكرامو كردم پريسا خانم، همه شرايط شما رو مي¬پذيرم! لبخندي متعجب و پر تمسخر زدم وگفتم:
اون حرفها رو براتون نزدم كه بعد از كلي فكركردن بزرگواري كنيد و منو همين طوري بپذيريد.
از شما بعيده كه از روي احساسات تصمصم بگيريد، جوون نوبالغي نيستيد كه بگم عشق كورتون كرده! اجساسات من جريحه داره دكتر، من آمادگي پذيرش كسي رو در زندگيم ندارم. ازتون خواهش مي¬كنم به عنوان يك فرد تحصيل كرده دركم كنيد!
نگاهش را به نگاهم گره زد و جواب داد:
يعني تا آخر عمر مي¬خواهيد مجرد بمونيد؟
معترضانه گفتم:
به احتمال زياد بله، در ضمن ضوهر سابقم فكر مي¬كنه من در تصادف هشت سال پيش مرده¬ام ولي اسم اون هنوز در شناسنامه من ثبته. اينو كه حتما مي¬فهميد؟
كلافه و سر در گم دستي ميان موهاي نرمش كشيد و با كمي مكث پرسيد:
پس تكليف من چي ميشه؟
در حال انفجار بودم و باز سماجت هاي بي¬اندازه ايليا در نظرم زنده¬ مي¬شد! با لبخندي كه سعي مي¬كردم درون نا آرامم را در پشت آن مخفي كنم و همچنين احترام او را از بين نبرم به راه افتادم و گفتم:
خواهش مي¬كنم بس كنيد!
حرفهايش عصابم را عجيب به هم ريخته بود و پذيرش اواز نظرم نوعي توهين دلسوزانه بود، بدون شك او كه دوران پزشكي را گذرانده اندكي هم از روانشناسي سر رشته داشت و با حرفهايي كه برايش زده بودم مي¬بايست مي¬فهميد احساسات مريض من آمادگي پذيرش هيچ مردي را ندارد!
همين كه احساس مي¬كردم با اين پذيرش قصد بزرگواري دارد چندشم ميشد چونكه از نظر من عشقي وجود نداشت.چند روز طول كشيد تا به حال عادي برگردم اما مدام از رودر رويي با دكتر و مادرش كه لطف مادرانه به من داشت پرهيز مي¬كردم.به تعطيلات عيد نزديك مي¬شديم كه يك روز تصميم قبلي در نامه يك خطي خطاب به ايليا نوشتم كه اگر اجازه بدهيد فردا همراه براي خريد كتاب كمكي براي ايام تعطيلاتش بروم ، بعد نامه را به لعيا دادم تا به پدرش بدهد. بعد از همان تماس هاي اوليه¬اي كه در خصوص درس دادنم به لعيا بود ديگر نه باهم تماس تلفني داشتيم نه همديگر را ديده بوديم . حق الزحمه تدريسم را هم توسط مادرش به همان اندازه كه مي¬خواستم پرداخت كرده بود گرچه من از جان و دلم اين كار را مي¬كردم اما نمي¬خواستم با قبول نكردن پول فكرشان را منحرف كنم.
روز بعد لعيا با خوشحالي خبر اجازه دادن پدرش را برايم آورد، اين يعني شروع يك روز خوب با او بودن.
امروز سرويسش طبق خواسته ايليا به دنبالش نيامد و ما طبق نقشه¬اي كه با هم كشيده بوديم به بهانه جواب گويي به سوالات لعيا صبر كرديم تا همه از مدرسه رفتند وسپس ما شاد و سرحال با هم بيرون آمديم.
برخوردهايش با من راحت تر از گذشته شده بود ولي احترام را مابين علاقه نگه مي¬داشت. شاد و سرخوش كنار هم داخل اتومبيل نشستيم و كمربندها را بستيم. براي ميدان دادن به او مشتهايم را گره كردم ودادزدم:
حالا پيش به سوي يك روز خوب!
يك سي دي شاد داخل دستگاه گذاشتم وصدايش را كمي زياد كزدم، با همه رفاهي كه داشت احساس مي¬كردم هيچگاه چنين تفريح وگردش ساده¬اي را تجربه نكرده!
براي اينكه دروغگو هم به حساب نيام،اول او را به يك كتاب فروشي بردم و برايش كتاب خريدم وبعد دوباره كه داخل ماشين نشستم پرسيدم :
با يك نهار عالي چطوري؟
با لبخند ولي نگران جواب داد:
خيلي خوبه ولي به بابا چيزي در اين مورد نگفتيم.
به راحتي گفتم:
مشكلي نيست،وقتي مي¬دونه با مني خيالش راحته!
در يك رستوران قشنگ كه موسيقي زنده پخش مي¬كرد شاد از حضور هم نهار خورديم. به مامان نيامدنم را خبر دادم و براي گريز از از تماس هاي مزاحم تلفنم را خاموش كردم تا بيشتر از روز خوبم لذت ببرم.
بعد از گردشي كوتاه براي خودم و او مايو خريدم و با هم به استخري بزرگ و زيبا رفتيم كه به اندازه تمام عمر به هر دويمان خوش گذشت!
دختر بچه اي به سن خودش آنجا بود كه هر بار مي¬خواست در آب شيرجه بزند مامانش را صدا مي¬زد. با هر بار مامان گفتن او لعيا بر مي¬گشت و نگاهش مي¬كرد، در چشمان قشنگش كمبود را حس مي¬كردم و منتظر بودم ببينم چطور با خودش كنار مي¬آيد. عاقبت هم نتوانست مامان گفتن هاي دخترك را طاقت بياورد ولبه استخر ايستاد و خطاب به من شادمانه داد زد:
مامان نگاه كن!
قلبم از فشار خوشي در حال ايستادن بود، دخترم به من گفته بود مامان!
اي خدا شكرت كه به جاي آن همه غصه هديه_اي اينچنين به روح خسته ¬ام عطا كردي. من خوشحال تر از او گفتم:
مي¬بينم عزيزم بپر!
مثل ماهي شنا مي¬كرد،تا نزديكش ميشدم بدن لخت و سفيدش را بوسه باران مي¬كردم و هر دو از ته دل با هم مي¬خنديديم . سر خوش از اينكه به مامان گفتنش اعتراض نكردم چندين مرتبه ديگر صدايم زد كه هر بار جانم را فدايش كردم.
خسته از يك بازي پر انرژي از استخر كه بيرون آمديم پرسيدم :
موافقي به خونه ما بريم تا مامانم تو رو ببينه:
بدون پنهان كاري ساده و كودكانه جواب داد :
خيلي دوست دارم اما بابا خيلي نگران ميشه!
نگران نباش ! اگه تو دوست داشته باشي باهاش تماس مي¬گيرم.
راضي از جوابم موافقتش را اعلام كرد . با اينكه شب شده بود ولي من هنوز موبايلم را روشن نكرد ¬بودم و از فكر اينكه ايليا را از فرط بي¬خبري عذاب مي¬دهم لذت مي¬بردم . بگذار بكشد، در مقابل عذاب هايي كه من كشيده بودم اينكه چيزي نبود! فقط چند دقيقه اي آن را روشن كردم و با مامان تماس گرفتم و گفتم:
مامان دارم برات يك مهمون عزيز ميارم!
مامان بي¬خبر از همه جا پرسيد:
مهمون عزيزم كيه؟
بعد ناگهان فرياد كشيد :
لعيا؟!دوباره مثل كودكي شاد خنديدم و گفتم:
آره مامان جان،ما تا نيم ساعت ديگه خونه¬ايم!
وقتي رسيديم دكتر ماشينش را به داخل پاركينگ آورده بود و داشت در را مي¬بست كه با ديدن ماشين من دو باره آن را باز كرد . احساس كردم با ديدن لعيا در كنارم چشمهايش از حدقه بيرون زد، شايد تا حالا فكر مي¬كرد قصه_اي كه برايش تعريف كرده¬ام ساختگي بود! از كنارش گذشتم وبراي تشكر بوق زدم ، ماشين را كه پارك كردم و پياده شدم او هم در را بسته و به ما رسيده بود.
با حال خوشي كه داشتم سلامي شاد و صميمي نثارش كردم و به لعيا گفتم:
لعيا جون مي¬بيني ما همسايه دكتر هم داريم.لعیا مودبانه دستش را جلو برد ، دکتر حیرت زده و لبخند به لب با او دست داد ، لعیا گفت :
-من لعیا هستم و از اینکه با یک دکتر آشنا شدم خوشحالم !
دکتر با لبخند پرسشگرش به من نگاه کرد ، به عنوان معرفی به او گفتم :
-ایشون هم دوست کوچلوی من هستند ، دکتر !
و بعد با تکان کوتاه سرم جواب نگاه پرسشگرش را دادم . دکتر مات و مبهوت رو به لعیا گفت :
-دوست مودب و قشنگی دارید خانم ، بهتون تبریک می گم !
هر دو از دکتر تشکر و خداحافظی کردیم و مشتاق استقبال مامان به طرف آسانسور رفتیم .
برخورد مامان سراسر بهت ، هیجان و سردرگمی بود . لعیا صمیمی و مودب دستش را دور گردن او حلقه کرد و جواب بوسه اش را داد . من هم برای خوش آمد گویی به او دستهایم را باز کرده و گفتم :
-این هم خونه کوچیک ما ، قابل شما رو نداره !
نگاه خندانش را به همه جا چرخاند و بعد از آغوش مامان بیرون آمد و گفت :
-خیلی هم کوچیک نیست اما خیلی قشنگه !
مامان محو صحبت کردن قشنگ او بود و فقط نگاهش می کرد ، برای اینکه او را از آن حالت بهت زدگی بیرون بیاورم گفتم :
-مامان ما دو تا از استخر اومدیم و حسابی بازی کرده ایم و به اندازه دو تا گاو گرسنه نیاز به خوردنی داریم . حالا چی بخوریم ؟
مامان با عجله به سمت آشپزخانه رفت و گفت :
-فعلا شیر موز و کیک براتون آماده کردم .
همراه هورای بلند من لعیا هم هورا کشید . تا مامان وسایل پذیرایی را آماده کند لعیا را به اتاقم بردم و آنجا را نشانش دادم و لباسهای اضافه اش را از تنش درآوردم و موهایش را برس کشیدم . خرس روی تختم را برداشت و با نگاهی به من خندید !
پذیرایی مامان حسابی بود ، میز جلو لعیا پر شده بود از خوراکی و مامان به زور آنها را به خوردش می داد . مامان بدون اینکه حرفی بزند محو او بود اما من عمدا حرف می زدم یا چیزی می پرسیدم تا لعیا با شیرین زبانی جواب دهد و مامان لذت ببرد ، با هر جواب قشنگش لبهایمان پر می شد از خنده و شادی .
ناگهان به یاد بابا غم جانشین شادی شد ، چه می شد اگر بود و مثل مامان از صحبتهای قشنگ نوه اش ذوق می کرد ؟! چرا نباید همه خوبی ها را با هم می داشتم ؟ چرا باید دخترم در بردن اسم مامان احتیاط می کرد ؟ چرا باید مثل بچه دزدها رفتار می کردم و از ترس صاحبش تلفن همراهم را خاموش می کردم و به این فکر بودم که باید او را تا ساعتی دیگر تحویل دهم؟!
بغض جلو خنده ام را گرفت ، مامان متوجه حالم شد و سکوت کرد اما لعیا متعجب نگاهم کرد و نگران پرسید :
-چی شد؟ من حرف بدی زدم ؟
بغضم ترکید ، چنگ زدم و دستش را گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم و محکم در آغوشم فشردم و به آسودگی گریه کردم !
خوشی های من دوام چندانی نداشت ، با نزدیک شدن به ساعت نه شب بعد از تاخیری طولانی بالاخره باید او را تحویل می دادم . میان خنده هایش احساس می کردم دلتنگ و بی قرار پدرش شده چونکه مدام اسم او را می آورد . مامان برای خداحافظی حریصانه او را می بوسید ، بعد هم خودش او را آماده کرد لعیا هم متقابلا هراه با خداحافظی به گرمی او را بوسید و بابت پذیرایی خوبش تشکر کرد .
به قدری خسته شده بود که پنج دقیقه بیشتر از مسیر را نرفته بودیم خوابش برد ، به چهره معصوم و زیبایش که نگاه کردم تمام قلبم فشرده شد . تا کی می توانستم به این بازی پنهانی ادامه بدهم ؟ روز به روز بیشتر وابسته همدیگر می شدیم و از حالا غصه ام گرفته بود که چطور دو هفته ایام تعطیلات و دوری او را تحمل کنم !
از پیچ کوچه بن بست و بزرگ خیابان مانند منزلشان که پیچیدم ایلیا را دیدم که جلو در با حالتی پریشان قدم می زند ! لبخند موذیانه روی لبم نشست و دلم خنک شد ! از این بهتر نمی شد ، خونسرد و مطمئن جلو منزل توقف کردم که با چهره ای اخمو و قدم هایی بلند به طرفم آمد . پیاده شدم و برای برداشتن لعیا به آن سمت دور زدم ، سلام نکرده و با لحنی معترض گفت :
-خانم این همه بی فکری از شما بعیده ! نگفتید که با این کارتون چقدر ما رو نگران می کنید
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
روبه رویش ایستادم و با لحنی طلبکارانه گفتم :
-سلام عرض می کنم !
برای کنترل عصبانیتش نفسی عمیق کشید و سرش را پایین انداخت و بعد زیر لبی سلام کردم، حق به جانب و سرد پرسیدم :
-ظاهرا شما به من اعتماد ندارید که نگران شدید بله ؟!
طلبکار هم شده بودم . با ناراحتی جواب داد :
-صحبت بی اعتمادی نیست ولی فکر نکنم خرید یک جلد کتاب این قدر وقت بگیره ، موبایلتون هم خاموش بود و جواب نمی دادید . جای نگرانی نداره ؟
ظاهرا بی خبر از همه جا دست به جیب بردم و گوشی ام را درآوردم و با نگاهی به آن اخمی ناراحت کردم و گفتم :
-وای ، از این بابت متاسفم ! نمی دونستم که خاموشه ، حقیقتا تعجب کردم وقتی دیدم تماس نگرفتید ولی از بابتی هم خوشحال شدم و فکر کردم صحبت اعتماده !
اخم های پیشانی اش از شنیدن صحبت های بی منطق من بیشتر درهم گره خورد ، معلوم بود نمی خواهد احترامم را زیر سوال ببرد و با من یکی به دو کند . در حالی که به طرف در می رفت تا آن را باز کند و بچه را بردارد ، گفت:
-کاش قبول کنید که کارتون اشتباه بوده !
دستم را روی در گذاشتم و گفتم :
-کار شما اشتباه نیست ؟
دستش به در ماند و نگاهش به سمت من چرخید ! بی پروا درست مثل زمان دانشجویی در نگاهش خیره شدم . پرسید:
-چه اشتباهی ؟
با ناراحتی و اخم جواب دادم :
-فکر می کنید همه زندگی یه بچه تامین رفاه اونه ؟ چند وقته برای دخترتون وقت نگذاشتید ؟ اون هیچ وقت برای من از گردشهایی که با شما می ره تعریف نمی کنه ! در عوض از تنهایی هاش برام می گه ، تنهایی هایی که خودم در این خونه بزرگ با چشمم دیدم !
نفس های تندش نشان هیجانش بود با اندکی مکث دوباره بهش توپیدم و گفتم:
-وقتی دیدم بودن با من اینقدر براش هیجان آوره ترجیح دادم تا شب با هم باشیم ، حتی استخر هم رفتیم !
با لحنی ناراحت جواب داد :
-من فقط پدرم نه پدر و مادر ولی در عین حال همه تلاشم رو برای آرامش اون انجام می دم ! قبول دارم که شما معلم دلسوز و موفقید ولی حق ندارید چونکه تاثیر خوبی به روی دخترم داشتید هرچی دلتون می خواد نثارم کنید ، فقط می تونید با تحربیات و راهنمایی هاتون منو در کمبود تربیتی ام هدایت کنید همین !
صدایش از شدت ناراحتی می لرزید ، جا نزدم و در ماشین را برایش باز کردم. لعیا را بغل گرفت نایلون وسایلش را به دست ایلیا دادم و محکم گفتم :
-اگر از رفتار من راضی نیستید می تونید سر فرصت تماس بگیرید تا من رفت و آمدم رو به منزلتون قطع کنم .
ایلیا نگاه معترض و خصمانه اش را به نگاه سرد و جسورم گره زد ، بدون خداحافظی نگاهم رو ازش گرفتم و داخل ماشینم نشستم و دنده عقب رفتم صبح هیچ خبری از تماسش نشد ، مطمئن بودم که لعیا با آب و تاب از گردش و استخر آن روز برایش تعریف کرده و او مسلما نه به احترام من که به خاطر دخترش و شادی او مجبور بود تحملم کند . فعلا که خوب محتاجم شده بود !
یک هفته به عید مانده بود و کم کم داشتیم به تعطیلات نزدیک می شدیم ، زنگ تفریح بود که با به صدا درآمدن تلفن دفتر خانم شریف مرا صدا زد .
با تکان سر از خانم شریف پرسیدم که کیست ، دستش را روی دهانه گوشی گذاشت و گفت :
-خانم شجاعیه ، مادر یکی از شاگردهای کلاس خانم سپهری ، با تو کار داره .
سحر ؟! یعنی چه کارم داشت ؟ نکنه منو شناخته ؟ با دستهای لرزان گوشی را از خانم شریف گرفتم و سعی کردم صدایم مثل دستهایم نلرزد !
-سلام علیکم بفرمایید خانم .
-سلام خانم اعتمادی حالتون خوبه ؟
صدا ، همان صدای گذشته بود . ظرافتی همراه با لطف و مهربانی ! بعد از احوالپرسی محترمانه با محبت گفت :
-با تعریف های ماندانا از شما من ندیده شیفته تون شدم خانم . باور بفرمایید که دائم از شما می گه و سعی می کنه دفتر هدیه تون رو تمیز و مرتب نگه داره !
-لطف دارید خانم . من کلا بچه ها رو خیلی دوست دارم ، خصوصا دختر آروم و متین شما رو .
-نه خانم ، علاقه ای که به شما داره حتی از معلمش هم بیشتره ! از حالا خوشحاله که سال آینده می ره کلاس دوم و می تونه توی کلاس شما باشه .
تشکر کردم . گفت :
-غرض از مزاحمت اینکه پس فردا تولد مانداناست ، خیلی دوست داره شمارو هم دعوت کنیم . مزاحم شدم که اگر مایل بودید و براتون زحمتی نیست در جشن کوچیک ما شرکت کنید .
خیلی دوست داشتم برخورد نزدیکتری با سحر داشته باشم ، حتی دوست داشتم علیرضا و وضع زندگیشان را از نزدیک ببینم . کلا جشنی در کنار لعیا خیلی مزه می داد ! با رضایت جواب دادم :
-عالیه ! کی از جشن می گذره ؟ ان هم جشن تولد دوست کوچولوی من ؟
با خنده ای بلند جواب داد :
-خوشحالمون می کنید . ضمنا شاگرد خودتون لعیا مهاجر هم به جشن دعوته ، آخه ما دوستی خانوادگی باهاشون داریم .
بهتر و سریع تر از آنچه که فکر می کردم همه چیز داشت با هم جور می شد ، اما دیگر انتظار این اتفاق جالب را نداشتم !
روز بعد ماندانا با خوشحالی به در کلاسم آمد و کارت تولدش را داد ، سحر پشت کارت آدرس دقیق منزلشان را برایم نوشته بود . ماندانا را با لذت بوسیدم و قول دادم که در جشن تولدش شرکت کنم . لعیا جلو آمد و خوشحال پرسید :
خانم ماندانا راست می گه که می آیید تولدش ؟
برای تایید حرف ماندانا ابرو بالا انداختم و گفتم :
-ماندانا که دروغگو نیست ، بله که می آم . هر وقت تولد تو هم باشه میام .
ماندانا خندید و بچه ها خوشحال به هم نگاه کردند .
مثل بچه هایی که از دعوت به جشن تولد خوشحالند سرحال و هیجانزده بودم و با اشتیاق برای مامان از اتفاقی که افتاده بود می گفتم . از خوشحالی ماندانا و لعیا ، از دعوت شخصی سحر و از کنجکاوی خانم سپهری ! چقدر این روزها اتفاقات خوب برایم پیش می آمد ، در حین کار فکر می کردم چه لباسی بپوشم که خال گردنم پیدا نباشد !
فردا بعدازظهر ، بعد از کلی زیر و رو کردن کمد لباسهایم بلوز دو تکه ای نظرم را گرفت که زیرش بافتنی ریز بافت یقه ایستاه و آستین حلقه ای کرم رنگ داشت و رویش را نیم کت بافتنی به همان ظرافت ، با آستین بلند و یقه باز قهوه ای می پوشاند . صورتم مثل همیشه نیازی به آرایشی آنچنانی نداشت ! بدون آرایش هم طرف مقابلم در برخوردذ اول به قدر کافی جا می خورد . برای همین خیلی کم به صورتم رسیدم .
وقتی لبخند رضایت مامان را دیدیم از انتخابم مطمئن شدم و به عمد لنز چشمهایم را نزدم تا برخورد سحر را ببینم . سر راه یک عروسک قشنگ و یک دسته گل خریدم و به آدرس داده شده رفتم .
منزلشان در یک مجتمع بزرگ و در طبقه دوم بود . ماشینم را پارک کردم و گل و کادویم را برداشتم و با شوق زنگ واحد دو را زدم . اصلا استرس نداشتم و احساس آسودگی رفتن به یک جشن خوب و عالی را داشتم ! صدای علیرضا را فورا شناختم و به یاد آبجی گفتن ها و لقب پسر شجاعی که گرفته بود ، لبخند زده و گفتم :
-منزل آقای شجاعی ؟
-بله بفرمایید .
اعتمادی هستم ، دوست ماندانا جان !
با خوشرویی جواب داد :
-بفرمایید خانم اعتمادی ، خوش اومدید .
چهره علیرضا با روحیه شادی که داشت تغییر آنچنانی نکرده بود ، فقط کمی چاق تر شده بود . جلوتر از من سلام گفت و با دیدن چشمهایم چند لحظه جا خورد ، خدای من چقدر جالب بود ! وقتی حالت متعجبش را با حمایت های برادر گونه اش مقایسه می کردم . چه روزهایی بود ! در حالی که به شدت خودم را کنترل می کردم که نخندم ، خودش را جمع و جور کرد و گفت :
-خیلی خوش اومدید ، افتخار دادید . بفرمایید .
کاملا هول و دستپاچه بود ، سرش را به داخل خانه برد و داد زد :
-خانم ، ماندانا . بیایید مهمون افتخاری تون تشریف آوردند !
صدای آهنگ شادی که از داخل می آمد قطع شد و چند لحظه بعد سحر و ماندانا برای پیشوازم آمدند . علیرضا کنار رفت و تعارف کرد داخل شوم . جلو رفتم و با سحر هم که مات و مبهوت بهم خیره شده بود ، دست دادم و روبوسی کردم . نگاه سریعی را که بین زن و شوهر رد و بدل شد دیدم ، خندان انها را به حال خود گذاشتم و به طرف ماندانا خم شدم و صورتش را بوسیدم و کادو را به دستش دادم و گفتم :
-تولدت مبارک عزیزم !
سحر دستپاچه تر از شوهرش تعارف کرد :
-چرا زحمت کشیدیدی ؟ به خدا حضورتون از هر کادویی باارزش تره .
علیرضا که خداحافظی کرد و رفت ، سحر پالتو و گل را از دستم گرفت و آنها را به دست خواهرش که از اتاق بغلی بیرون آمد و با من احوالپرسی کرد داد و بعد برای راهنمایی دست زیر بازویم انداخت .
جمعشان خانوادگی بود ، مادر و خواهرها و خانواده شوهرش که همه را از جشن عروسی می شناختم . سحر مرا با تک تک مهمانانشان آشنا کرد و در جایی مناسب نشاند و خودش هم به سختی در کنارم جاس گرفت ، دوباره خوش آمد گفت و محو چشمهایم شد . با لبخند اشاره به شکم بزرگش کردم و گفتم :
-ظاهرا به زودی ماندانا جان مهمان خواهد داشت ؟
خندید و دستش را روی شکمش گذاشت و گفت :
-حالا که نیومده که خیلی خوشحاله ، باید ببینیم با اومدنش هم این خوشحالی پایدار می مونه یا نه !
ماندانا در طرف دیگرم نشست و دستم را گرفت ، به رویش لبخند زدم و با اشاره به اتاق تزئین شده گفتم :
-تولد باشکوهیه ، خوشحالم که اومدم .
خنده نمکینی کرد و گفت :
-من هم خوشحالم که اومدید .
مادربزرگش خطاب به ماندانا گفت :
-عجب دوست خوشگلی داری مانی جان .
ماندانا خوشحال گفت :
-تازه قراره سال دیگه خانم معلمم باشند !
همه به حاضر جوابی او خندیدند . پرسیدم :
-شاگرد قشنگ من نیومده ؟
درست بعد از پرسش من صدای زنگ آمد و سحر گفت :
-حلال زاده است ، فقط لعیا مونده بود که اومد لعیا تا وارد شد به محض اینکه مرا دید بدون توجه به آن همه بچه کادویی را که به دست داشت به ماندانا داد و به طرفم دوید . آغوشم را برایش باز کردم و او را در بغل گرفتم و بوسیدم و زیر چشمی متوجه نگاه متعجب سحر از این برخورد صمیمانه شدم . کمکش کردم تا کاپشنش را درآورد ، دل بی قرارم از دیدنش در آن لباس پفی صورتی رنگ لبریز از شعف شد . کنار گوشم آهسته گفت :
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
-بابا بلد نبود موهامو ببنده ، گیره هامو آوردم که شما ببندید
با خوشحالی بلند شدم و با راهنمایی سحر به اتاق ماندانا رفتیم . من موهایش را می بستم و او برایم شیرین زبانی می کرد ، چند حلقه از موهای فرفری اش را از کنار گوشهایش آزاد گذاشتم و بعد از اتمام کار نگاهش کردم . با آن لباس و موهای عروسکی و پوست سفید درست مثل یک عروسک جان دار بزرگ شده بود ، ماچ محکم دیگری از صورتش گرفتم و گفتم :
-مثل ماه شدی نازنین !
دستی به موهایم کشید و با لبخندی مشتاق گفت :
-شما هم همین طور ، مخصوصا وقتی لنز نمی گذارید !
چقدر بچه ها تیز و باهوشند ! می فهمیدم با علاقه ای که به من پیدا کرده چشمهای مرا به جای چشمهای مادرش جایگزین می کند ، دست در دست هم مثل مادر و دختری صمیمی از اتاق بیرون آمدیم . مدتی از شروع جشن گذشته بود که به خواست ماندانا که چتری های پیشانیش صورتش را گرد و نمکی تر کرده بود با او و لعیا همراه شدم ، سحر مدام نگاهش به ما بود . وقتی بالاخره برای باز کردن کادوها لعیا به جمع شاد بچه ها پیوست سحر جای او را گرفت و با صمیمیت خاص خودش گفت :
-چشمهای قشنگ شما منو به یاد یک دوست خوب می ندازه .
من هم زدم به هدف و گفتم :
-حتما منظورتون به مادر لعیاست ؛ درسته ؟
با چشمان گرد و لبخندی متعجب پرسید :
-شما از کجا می دونید ؟
-خود لعیا گفت ، عکسی هم از چشمهای مادرش داره که نشونم داده !
اینبار از فرط حیرت نیم خیز شد و گفت :
-مگه شما خونه شون هم رفتید ؟
در حالی که خنده ام گرفته بود ، با خوردن یک قاچ از سیبی که پوست گرفته بودم حالتم را طبیعی نشان داده و جواب دادم :
-البته به عنوان معلم خصوصی ! آخه می دونید لعیا سه ماه بعد از اول سال به کلاس من اومد و از لحاظ درسی کمی مشکل داشت که توجهات من و علاقه خودش پیشرفت خوبی نشون داد. من به درخواست پدرش و اصرارهایی که کرد راضی شدم هفته ای یکی دوبار به منزلشان برم و بهش خصوصی درس بدم ، لعیا استعداد خوبی داره . وقتی فهمیدم مادرش فوت کرده علت این عقب افتادگی رو فهمیدم ، بالاخره قبول دارید که رسیدگی های مادرانه خیلی تاثیر داره ؟!
فورا سوالی را که بعد از صحبت هایم انتظارش را داشتم پرسید :
-شما ازدواج کردید ؟
لبخند زدم و گفتم :
-نه خیر با مادرم زندگی می کنم .
برق شیطنت را در نگاه و لبخندش تشخیص دادم ، گفت :
-لعیا اینو هم بهتون گفته که فامیلتون هم با فامیلی مادر مرحومش یکیه ؟
سرم را به نشانه بله تکان دادم ، دوباره پرسید :
-راستی اسمتون چیه ؟
-پریسا .
به پشتی مبل تکیه داد و لحنش غمگین شد و گفت :
-خدا رحمت کنه مادر لعیا رو ! اسمش لیلا بود . فکر می کنم پدر لعیا به خاطر تشابه لیلا و لعیا این اسم رو روی دخترش گذاشت ، آخه خیلی به زنش علاقه داشت ! بعد از مرگ اون تا مدتها مریض بود و این وجود لعیا بود که اونو به زندگی برگردوند . گاهی دلم برای لعیا می سوزه ، آخه پدرش هرچی عشق به پاش بریزه و رفاهش رو تامین کنه بالاخره بیشتر مواقع خونه نیست . مادربزرگش رو هم که حتما دیدینش زن مسنیه که حوصله بچه پرشر و شوری مثل لعیا رو نداره . باور کنید من وقتی لعیا توی مجلسی باشه زیاد دور و بر مانی نمی چرخم ، از نگاه های لعیا می شه فهمید که چقدر حساسه ! این بچه خیلی تنهاست و خوشحالم از اینکه بین شما و اون صمیمیتی به وجود اومده .
با لبخندی پرمعنی جواب دادم :
-ولی صمیمیت ما فقط در حد معلم و شاگردیه !
با رضایت سر تکان داد و گفت :
-همین هم خوبه ! شما به قدری با بچه ها رابطه خوبی دارید که حتی دختر من هم که فعلا شاگردتون نیست شیفته تون شده ، دیگه چه برسه به لعیا که هم معلم مدرسه ش هستید و هم معلم خصوصیش . بدون اغراق می گم باور کنید به نظرم رفتارهای تند و عصبی لعیا خیلی آروم شده ، اون دائم با مانی دعوا می کرد ولی حالا فقط در حد قهرهای کوتاهه !
-مادربزرگش هم همینو می گه .
لعیا دوباره کنارم نشست و سحر با معذرت خواهی برای کمک به ماندانا رف .
جشن تولد تا بعد از غروب ادامه داشت ، من به قصد رفتن بلند شده بودم که آیفون زنگ زد . سحر گوشی را برداشت و بعد از صحبتی که مشخص بود با شوهرش است گفت :
-لعیا هنوز آماده نیست ، به آقای مهاجر تعارف کن بیان بالا و از کیک تولد مانی بخورند .
من برای خداحافظی جلوش ایستاده بودم و لعیا در کنارم دستم را در دست داشت ، سحر هم دست دیگرم را نگهداشت و دوباره در گوشی گفت :
-بهش بگو همه راحتند ، اگر نیاد من و مانی ناراحت می شیم . بیارشون بالا .
گوشی را گذاشت و دست مرا کشید و گفت :
-کجا به این زودی ؟ بیا بشین .
میدانستم با کنجکاوی که او پیدا کرده می خواهد برخورد من و ایلیا را ببیند ، خوشم می امد که با حرفهایم حساسش کرده ام . در حالیکه دلم می خواست بمانم گفتم :
-نه دیرم می شه ، باید برم .
به زور مرا روی مبل نشاند و گفت :
-دیر نمیشه ، یک کمی دیگه بشین می ری!چند ضربه به در خورد و علیرضا یاالله گویان با ایلیا وارد شد . من هم به همراه خواهرها و مادر سحر که هنوز آنجا بودند به احترامشان بلند شدم . علیرضا و ایلیا با همه سلام و احوالپرسی کردند و لعیا با دیدن پدرش دست مرا رها کرد و به طرف او دوید . با تعجب دیدم که ایلیا خم شد و به جای صورت ، گردن لعیا رو بوسید ، تنم با دیدن این صحنه مور مور شد !
چند لحظه غم به دلم نشست و تصویری از گذشته جلوم ظاهر شد !
سحر با سماجت ایلیا را روی مبل کناری من نشاند و با اشاره ای که از چشم من پنهان نماند علیرضا را همراه خودش به اتاق کشاند ، حتما می خواست او را در جریان وقایع بگذارد .
لعیا روی زانوی پدرش نشست و گفت :
-بابا می بینی پریسا جون چه قشنگ موهامو بسته ؟
ایلیا با عشق دستی به موهای لعیا کشید و گفت :
-دستشون درد نکنه.
جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم ، بعد از آخرین برخوردمان دیگر او را ندیده بودم ولی برخورد اینبارش خیلی نرم تر بود . انگار نه انگار که آن شب او را ساعتها نگران گذاشته بودم و بعد هم آن طور به او توپیده بودم ! انگار دوباره زمان به سالهای پیش برگشته بود ، هرچه من تندی میکردم او رام تر می شد.
به خاطر اینکه لنز نگذاشته بودم نگاهش نمی کردم ، او هم روی مستقیم نگاه کردنم را نداشت .
علیرضا با لبی خندان در حالیکه خوشحالی اش را با ساییدن دو کف دست به هم نشان می داد همراه سحر از اتاق بیرون آمد ، اخبار را در همان چند دقیقه کامل دریافت کرده بود . او کنار ایلیا نشست و سحر کنار من . مرا به حرف گرفته بود تا بلند نشوم و خواهرش از ایلیا پذیرایی میکرد . با پچ پچ های علیرضا گاهی مثل گذشته لبخندی اخم های پیشانی ایلیا را از هم باز می کرد . لعیا دوباره کنار من نشسته بود و همچنان دستم را در دست داشت ، علیرضا با دیدن این صحنه لبخند زد ، تا من بلند شدم ایلیا هم برخواست . لعیا رفت و از اتاق کاپشن و کیفش را آورد ، ایلیا دست دراز کرد تا کاپشن را بگیرد و در پوشیدن کمکش کند اما لعیا بدون توجه به او مستقیم به طرف من آمد و باعث خنده جمع شد . علیرضا چیزی کنار گوش ایلیا گفت ، من این طرف از کار لعیا سرخ شده بودم و ایلیا از شنیدن آن چیزی که علیرضا در گوشش زمزمه کرده بود !
ایلیا با خجالت از همه خداحافظی کرد و جلوتر از من و لعیا همراه علیرضا بیرون رفت ، چند دقیقه بعد هم من و لعیا خداحافظی کردیم . سحر و ماندانا را بوسیدم و او خیلی بابت آمدنم تشکر کرد.
نرسیده به پارکینگ لعیا با خجالت در حالیکه خودش را تکان می داد گفت :
-پریسا جون دستشویی دارم ، چی کار کنم ؟
گفتم :
-خوب برگرد بالا ، من دارم میرم . زود بیا ، پدرت بیرون منتظرته .
او را بوسیدم و از هم خداحافظی کردیم ، او به طرف بالا برگشت و من به طرف بیرون رفتم . پشت در خروجی با شنیدن صدای علیرضا ایستادم ، خطابش به ایلیا بود . ظاهرا پشت در بودند اما صدایشان را واضح می شنیدم ، علیرضا گفت :
-تو آخر بدبخت هستی پسر ! چقدر اعتمادی از پیشونی تو در می آد . اصلا ناف عشق و عاشقی تو رو با اعتمادی ها بریده اند !
ایلیا جواب داد :
-مزخرف نگو !
علیرضا خنده ای بلند سر داد و گفت :
-جوک جدید کلاغه و قالب پنیرو شنیدی؟
-گمشو با این جوک های بی مزه ات !
-نه ، جون من گوش کن . روباه گرسنه ای کلاغی رو بالای درخت می بینه که یه ساندویچ گنده پنیر داشته ، با نیرنگ شروع می کنه و می گه : به به چه سری ، چه دمی ؛ عجب رنگی و چه تیپی . یه دهن برام آواز می خونی دلم وا شه ؟ کلاغه به احتیاط ساندوچش رو می زنه زیر بالش و می گه : برو داداشت رو رنگ کن ، من خودم کلاس دومم !
صدای خنده ریز ایلیا را که شنیدم ، من هم اینطرف خندیدم . علیرضا با لحنی پرتمسخر ادامه داد :
-هه هه هه ، می خندی ! من بزرگت کردم ، چشمات مثل چند سال پیش دو دو می زنه . این حالتیه که تو فقط در برابر اعتمادی ها به خودت می گیری ولی فکر این یکی رو از سرت در بیار که دیگه نمی گذارم ، همون آبجی مو دق دادی بسه ! راستی شنیدم خونه تون هم می آد !
ایلیا با صدایی که در آن رگه هایی از خنده داشت گفت :
-خیلی چرند می گی ، بیا برو خونه تون !
علیرضا گفت :
-اصلا مگه تو به شرط اینکه لعیا رو خودم شب برگردونم نیاوردیش ؟پس چرا اومدی ؟ حتما می دونستی خانم معلمش اینجاست اومدی ها ؟! مگه کار نداشتی مرتیکه سر خوش ؟
و دوباره با چند لحظه مکث ادامه داد:
-ولی پسر عجیب چشماش کپی چشمای اون خدابیامرزه ! یه چیزی هست که دوباره گیر افتادی ، باور کن اگر خواهر داشت شرط می بستم که خواهرشه !
با شنیدن صدای پای لعیا که از پله ها پایین می آمد به سرعت برگشتم که داد نزند . وقتی جلوی پله ها به او رسیدم ، با تعجب پرسید :
-شما هنوز نرفتید ؟
دستش را گرفتم و گفتم :
-نه صبر کردم با هم بریم .
خیلی خوشحال شد که براش صبر کرده ام و دستم را محکم فشرد . با هم از در بیرون آمدیم ، ایلیا و علیرضا به احترام ما کنار ایستادند . خم شدم و لعیا را بوسیدم ، نگاه مشتاق و خندان علیرضا به روی ما بود . صاف ایستادم و خطاب به ایلیا گفتم :
-آقای مهاجر چند روز بیشتر به تعطیلات نمونده و مدرسه هم نزدیکه تعطیل بشه . اگر موافق باشید ادامه کلاسو بگذارم برای بعد از تعطیلات ، البته یک سری تکلیف سبک براش آماده کردم که بیکار نباشه .
ایلیا که زیر نگاه کنجکاو و خندان علیرضا نمی توانست مستقیم نگاهم کند ، دست لعیا رو گرفت و جواب داد :
-هرطور که صلاح خودتونه عمل کنید !
رو کردم به علیرضا و باهاش خداحافظی کردم ، با ایلیا هم خداحافظی کرده و در جواب سر تکان دادن های شادمانه لعیا برایش دست تکان داده و سوار ماشینم شدم .
شب ، شب بی خوابی بود . همیشه شوخی های علیرضا رک بود و هیچ چیزی را پنهان نمی گذاشت ، یعنی راست می گفت ؟ اگر راست نبود که ایلیا عصبانی میشد ! پس چرا می خندید ؟ پس چرا هیچ سخنی از برخورد خصمانه قبلی به رویش نیاورد ؟ رفتارهایش مثل رفتارهای متین و ارام ده سال پیش بود ! یاد مهربانی و عاشق بودنش به دلم چنگ زد . اما ناگهان عکس بابا در گورستان جلوی نظرم آمد و کینه حالتم را عوض کرد ، بی قرار شدم و خون در رگهایم یخ زد و جانشین آن خلسه گرم چند لحظه پیش شد . از فشار عصبی دندانها به خود آمدم و روی تختم نشستم و سرم را محکم تکان دادم ، یک بار گول خوردن و باختن کافی بود . هیچ وقت او را نمی بخشیدم ، حتی اگر هم طبق گفته های سحر او مریض بوده ، مدتی کوتاه و مقطعی بوده نه مثل من یه زندگی باخته !
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل بیست و چهارم

آخرین روز کاری سال بود . بعد از خداحافظی با همکارها خانم شریف کارت جشن عروسی دخترش را بینمان پخش کرد . لعیا در حالی که از آمدن تعطیلات خوشحال بود از دوری دوهفته ای بی قرار بود . او را بوسیدم و سفارش کردم اگر پدرش اجازه داد یک روز به دیدنمان بیاید ، با شنیدن این پیشنهاد کمی آرام گرفت .
سر سفره هفت سین امسال عکس قشنگ لعیا هم کنار عکس بابا قرار داشت ، قلبم از اینکه هیچ کدامشان در کنارم نبودند فشرده شد .
صبح زود سال تحویل شد ، بعد از غروب برای رفتن به شهرمان بلیط قطار داشتیم . قبل از ظهر و بعد از برگشتن از خانه آقای سمیعی خانم مقامی و دکتر سرزده به عید دیدنی آمدند . خانم مقامی از مامان بزرگ تر بود ، در ضمن بی احترامی بود اگر با وجود لطفی که کرده بودند از اتاقم بیرون نمی آمدم ! ظاهرا دکتر همان طور که خواسته بودم از جریان زندگی من چیزی به مادرش نگفته بود چونکه رفتار خانم مقامی با من همچنان مثل گذشته بود . حالا او نمی دانست اما دکتر چرا ! اصلا انگار نه انگار که با او آن رفتارهای سرد را داشتم و از آن گذشته لعیا را با من دیده بود ، حالم از این همه سماجت به هم می خورد .
هفته اول عید را در شهرمان ماندیم ، مهشید از دو ماه پیش که زایمان کرده بود هنوز خانه خاله بود . مهشید و امیر در مشهد ، زادگاه امیر زندگی می کردند .
پسر کوچولویشان که پارسا نام داشت همه را به خودش مشغول کرده بود . مهشید چاق تر از گذشته شده بود و تمام غصه اش همین بود ولی امیر همان طور هم قربان صدقه اش می رفت و با هم خوشبخت بودند .
هر روز یک جا مهمان بودیم و هر روز هم قبل از ظهر با یک آژانس همراه مامان به دیدن بابا می رفتیم . البته اگر هجوم خواستگارهای رنگ و وارنگ نبود خیلی بیشتر خوش می گذشت . یک شب قبل از برگشتنمان منزل دایی دعوت بودیم که با زنگ تلفنم و دیدن شماره تلفن ایلیا روی نمایشگر گوشی ام شوکه شدم ،تنم که یخ می زد رنگم هم می پرید . مامان متوجه تغییر حالتم شد ، اما برای اینکه بیشتر جلب توجه نکنم برای صحبت به داخل حیاط رفتم و جواب دادم . صدای شاد و سرحال لعیا که در گوشی پیچید آرام گرفتم :
-سلام پریسا جون سال نو مبارک .
شادتر از او جواب دادم :
-سلام عزیزم ، سال نو شما هم مبارک . چقدر خوشحالم کردی که تماس گرفتی .
-آخه خیلی دلم براتون تنگ شده بود ، بابا بهم اجازه داد اگر خونه باشید فردا بیام دیدنتون !
-من و مامان مسافرتیم عزیزم ، ولی فردا شب داریم بر می گردیم . اگر برنامه ای نداری سه شنبه منتظرتم .
صدای آهسته اش را شنیدم که داشت با پدرش مشورت می کرد ، این طور که معلوم بود ایلیا در کنارش بود و خودش شماره مرا برای لعیا گرفته بود . لعیا با خوشحالی جواب داد :
-باشه من سه شنبه صبح می آم ، آدرستون رو می گید ؟
آدرس را کلمه به کلمه گفتم و او تکرار کرد ، سپس پرسیدم :
-شما چطور ؟ برنامه خاصی برای تعطیلات نداشتید ؟
-چرا ! من و بابا با همدیگه رفتیم شمال و تازه امروز برگشتیم .
لبخند زدم ، ظاهرا دعوایی که کرده بودم بی اثر نبوده و ایلیا را وادار کرده به خودش بیاید . لعیا گفت :
-راستی مایومم بیارم ؟
-آره قربونت برم بیار ، اگر استخر باز بود حتما با هم می ریم . از همین جا می بوسمت عزیزم !
-من هم همین طور ، بابا بهتون سلام می رسونه .
-ممنون ، ازشون تشکر کن .
بابا سلام می رسونه ! این یعنی یک قدم به جلوبرداشته . تکرار وقایع ! آن زمان با هر قدمی که او جلو می گذاشت من محتاطانه یک قدم به عقب بر می داشتم . از نزدیک شدن او به خودم اگر چه احساس خوشایندی داشتم ولی به خاطر اختلاف طبقاتی می ترسیدم اما حالا بدون هیچ احساسی ، دلم پر از کینه بود و قلبم یخی ! دیگر چه می خواست ؟!
بعد از یک هفته به تهران برگشتیم و قرار گذاشتیم دو روز آخر تعطیلات را خانواده دایی و خاله به تهران بیایند که هم بازدیدمان را پس بدهند و هم سیزده به در را تنها نمانیم.
سه شنبه صبح نه نشده زنگ آپارتمان به صدا در آمد ،شب قبلش از شوق دیدار دخترم آن هم بعد از ده روز تا نزدیک صبح خوابم نبرده بود . جواب آیفون را دادم و از پنجره بیرون را نگاه کردم ، ایلیا خودش او را آورده بود . همان لحظه ماشین دکتر را دیدم که از پارکینگ بیرون آمد و خنده ای بر روی لبانم نشست ، چه حالی می شد وقتی او را با لعیا می دید !

در ورودی را برای لعیا باز کردم ، به محض باز شدن در آسانسور مشتاق و خندان مثل فشنگ به طرف من که دستهایم را بی صبرانه برای در آغوش کشیدنش باز کرده بودم دوید . او را در بغل فشردم ، دستهایش را نیلوفرانه به دور گردنم حلقه کرده بود . وارد خانه شدم ودر را با پا بستم و با او دور خودم چرخیدم ، صدای خنده های شادمان مامان را از اتاق بیرون کشید . او را پایین گذاشتم و صورت لطیفش را بوسه باران کردم ، تا مامان را دید از بغل من درآمد و در حالیکه به طرف او می دوید صدا زد :
-سلام مادر جون !
مامان هم برایش آغوش باز کرد و هر دو همدیگر را با لذت بوسیدند . پس از چند لحظه دستهای مامان را از دور کمرش باز کرد و به طرف کادوهایی که از شوق دم در انداخته بود رفت ، یک کادوی بزرگ و یکی کوچک ! کادوی بزرگ را به من داد و در حالیکه گونه ام را می بوسید گفت :
-برای مامان خوشگلم .
خندان صورتش را بوسیدم و تشکر کردم . بعد به طرف مامان رفت و کادوی دیگر را به او داد و گفت :
-بفرمایید مادر جون .
مامان دوباره او را بوسید . لعیا به طرف من برگشت و کاپشنش را درآورد و لبه مبل گذاشت و کنارم نشست و گفت :
-اینارو من و بابا از شمال براتون خریدیم !
برای اینکه بیشتر خوشحالش کنم با آب و تاب و دهانی که مثلا آب افتاده بود هیجان زده و خوشحال کادو را باز کردم ، یک بلوز فیروزه ای خوشرنگ به دقت داخلش تا شده بود . بلوز را در مقابلم گرفتم و گفتم :
-وای چقدر قشنگه !
به سادگی گفت :
-بابا می خواست قرمزش رو بگیره ، ولی من فکر کردم این رنگ بیشتر بهتون می آد !
ایلیا رنگ قرمز رو خیلی دوست داشت ، با این فکر و اینکه بین لباسها دنبال قرمز می گشته خندیدم . مامان هم کنارمان نشست و کادویش را باز کرد ، برای او هم یک روسری سورمه ی با گل های آبی خریده بودند . مامان هم از سلیقه لعیا تعریف کرد و روسری را به سرش کرد . لعیا دستش را دور گردن مامان حلقه کرد و بعد از بوسه ای آبدار گفت :
-خیلی بهتون می آد مادرجون !
مامان رو به من گفت :
-لیلا بلند شو عیدی هایی هم که ما برای لعیا جون خریدیم بیار .
خنده لعیا خشکید ، به من و مامان نگاهی کرد و بعد از من پرسید :
-مگه اسم شما لیلاست ؟
رنگ مامان پرید ! با اینکه دستپاچه شدم اما خودم را نباختم و گفتم :
-چون چند روز خونه خاله ام بودیم ، مامان اسم منو با دختر خاله ام قاطی می کنه .
خیلی زود قانع شد و گفت :
-اسم مامان من هم لیلا بوده !
فضا را شلوغ کردم و گفتم :
-خوب بذار برم عیدی های خودم و مامان رو بیارم،ببینم خوشت می آد یا نه ؟
به اتاق رفتم و بلوز اهدایی لعیا را پوشیدم و خودم را در آینه دیدم ، با شلوار سفیدی که به پا داشتم خیلی قشنگ می آمد . دستی به صورت یخ زده ام کشیدم ، دخترم چه حالی میشد اگر می فهمید مادرش هستم . حتما بال در می آورد !
تا از اتاق بیرون آمدم دست زد و گفت :
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
-خوشگل بودید خوشگل تر شدید !
کادوها را روی زانویش گذاشتم و باز بوسیدمش . مامان مشغول پذیرایی شد و باز چیزی نگذشته بود که میز جلوش پر از میوه و شیرینی و آجیل شد . لعیا سرخوش و شاد کادوها را باز کرد ، عیدی من یک عروسک خیلی بزرگ بود با موهای فر مثل موهای خودش و کادوی مامان یک دامن پرچین کوتاه بود.
عروسک را بوسید و فورا به اتاق رفت و به جای شلواری که به پا داشت دامن را پوشید و برگشت . من هم یک آهنگ شاد و قشنگ گذاشتم و با هم رقصیدیم ، مامان محو تماشایمان می خندید و لذت می برد .
از شب قبل ساعت کار استخر را پرسیده بودم ، مامان را هم راضی کردیم و با خود بردیم . اول که مایو پوشیده و از رختکن در آمد خجالت می کشید و غر میزد ، من و لعیا خندیدیم و دستش را گرفتیم و با خود به محوطه استخر بردیم . بعد از کمی شنا که البته مامان محکم نرده ها گرفته بود و از یک گوشه تکان نمی خورد به سالن سونا و جکوزی رفتیم . وقتی دوباره خواستیم به استخر برگردیم ، مامان خودش را در میان آب گرم جکوزی تکان داد و گفت :
-شما برید ، اینجا برای من خوبه . استخونهامو نرم کرده !
دست لعیا را گرفتم و از لبه استخر بزرگ در آب شیرجه زدیم . بعد از دو ساعت بودن در استخر نهار را به یک رستوران شیک رفتیم و داشتیم نهار می خوردیم که تلفنم زنگ زد . همان طور که حدس می زدم ایلیا بود ، با بهانه جلو می آمد ! گوشی را روشن کردم و به سمت لعیا گرفتم و گفتم :
-لعیا جان پدرته .

سر حال لقمه دهان را فرو برد و جواب داد :
-الو سلام باباجون . آره خیلی خوش می گذره تازه از استخر اومدیم و الان هم داریم توی یک رستوران قشنگ نهار می خوریم . پریسا جون همراه مرغم یه عالمه سیب زمینی سفارش داده !
مامان نگاهم می کرد ، خودم را بی توجه مشغول خوردن نشان دادم ولی خدا می دانست که چه آشوبی در درونم به پا بود !
لعیا گوشی را از گوشش فاصله داد و از من پرسید :
-پریسا جون بابا می گه کی بیاد دنبالم ؟
جرعه نوشابه ای را که خورده بودم فرو دادم و گفتم :
-بگو ما از ساعت هفت به بعد خونه ایم ، هروقت دوست داشتند بیان .
لعیا گفته مرا تکرار کرد و بعد از پشت تلفن برای پدرش بوسه ای فرستاد و گوشی را به من داد .
برنامه بعدازظهر رفتن به یک منطقه ییلاقی بود که با باز شدن شکوفه های گیلاس قشنگتر شده بود . در یک قهوه خانه سنتی چای بعد از ظهر و کلی هله هوله ترش خوردیم . در راه برگشت مامان عقب نشست و لعیا جای او ، آهنگها را پس و پیش می کرد و با رسیدن هر آهنگ شاد دست می زد و همخوانی می کرد . من و مامان را هم سر ذوق آورده بود ! با تاریک شدن هوا و قبل از ساعت هفت شب به خانه رسیدیم . لعیا از شدت خستگی به روی مبل افتاد ، مامان هم به اتاقش رفت و به نماز ایستاد . برای هر سه مان آبمیوه گرفتم و لیوان مامان را کنار سجاده اش گذاشتم و برای خودم و لعیا هم بردم جلوی تلویزیون . بعد از خوردن آبمیوه ، او را در بغلم گرفتم و با هم تلویزیون نگاه کردیم . در روزهای سرد افسردگی کی فکر کی کردم روزی دخترم را ، پاره جگرم را این طور در خانه خودم در آغوش داشته باشم و حرکت تن کوچکش را با نفس های مرتبی که می کشید عاشقانه لمس کنم ! در میان آغوشم و از فشاری که گاهی با ذوق به تنش وارد می کردم و اعتراضی نداشت بیشر غرق لذت می شدم که ناگهان احساس کردم خیلی بی حرکت است . نگاهش کردم ، به خواب عمیقی رفته بود و تحرک امروزش بیشتر از توانش بود . به روی چهره فرشته گونه اش لبخند زدم ، اگر او را برای همیشه می داشتم دیگر هیچ غصه ای برایم نمی ماند !

مامان نمازش را که تمام کرد ، با لیوان خالی آبمیوه از اتاقش بیرون آمد و با نگاهی به او گفت :
-آخ قربونش برم ، چه ناز خوابیده !
بعد جلو آمد و روی سرش را بوسید و گفت :
-حالا پدرش میاد دنبالش؟
او را از روی مبل بلند کردم و در حال بردن به اتاقم گفتم:
-بهش زنگ میزنم که اگر گذاشت امشب همین جا بمونه .
دختر کوچولوی خوشگلم را روی تختم خواباندم ولباسهای اضافه اش را بیرون آوردم وپتو را به رویش کشیدم وبعد چند دقیقه بالای سرش ایستادم و نگاهش کردم ، برایم دنیایی بود . ایلیا چه خوشبخت بود که او را داشت ومن چه بیچاره بودم که باید برای ماندنش اجازه می گرفتم !
به طرف تلفن رفتم و اجبارا شماره ایلیا را گرفتم ، بعد از چند بوق پیاپی جواب داد :
-بفرمایید !
- سلام اعتمادی هستم ، آقای مهاجر !
-بله شناختم . سلام ، خسته نباشید. با زحمتهای دختر من چطورید ؟
بعد از این مدت آشنایی این اولین تماس از طرف من بود . لحنش به طوری خاص بود ، مثل زمانی که به قول نجمه برای امضای صلح نامه قرار ملاقات گذاشته بودیم !
-هیچ زحمتی نیست . راستش تماس گرفتم که بگم اون خوابیده ، چون روزی پر تحرک را داشته و حسابی خسته شده . خواستم اگر اشکالی نداره امشب پیشم بمونه ، فردا خودم می آرمش
با چند لحظه مکث جواب داد :
-داشتم می اومدم که ببرمش ، با اینکه دوری ازش برام سخته ولی اشکالی نداره با شما که باشه خیالم راحته ! اگه براتون زحمت میشه فردا خودم میام دنبالش .
-نه خودم بیرون کار دارم ، می آرمش منزلتون . متشکرم .
-خواهش میکنم ، در ضمن ممنون از لطفی که بهش دارید !
-لعیا دختر دوست داشتنی و مهربونیه . شب به خیر !
-شب به خیر خانم .
من ومامان هم بس که از عصر با لعیا خوراکی خورده بودیم اصلا میلی به شام نداشتیم ، دلم میخواست هر چه زودتر شب در کنار لعیا خوابیدن را شروع کنم . کنار او مثل زمانی که تنگ بغل مامانم می خوابیدم خزیدم و بازویم را زیر سرش قرار دادم ، چشمهای خمار از خوابش را به رویم باز کرد و پرسید :
-بابا هنوز نیامده دنبالم مامان؟
هر وقت دلش می خواست مامان می گفت وهر وقت می خواست پریسا جون ، فقط در کلاس که بودیم می گفت خانم . من هم آزادش گذاشته بودم هر چه می خواهد بگوید .پتو را به دور شانه اش پیچیدم و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم :
-بهش تلفن زدم وگفتم خوابیدی ، ازش اجازه گرفتم امشب پیش خودم بمونی !
لبخندی خوابالو زد و در بغلم جا به جا شد ، چه شب خوبی و چه خواب خوبی ! تنها فدقی که با خوابیدن در کنار مامانم داشت این بود که حالا خودم مامان بودم ، حس خوب مادر بودن چه لذت بخش است
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

غریبه آشنا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA