انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

غریبه آشنا


مرد

 
فردا قبل از ظهر به اجبار او را به منزلشان رساندم ، عیدی های من و مامان و مایو و وسایلش را که مامان شسته و خشک کرده بود را هم تا جلو در برایش بردم و صبر کردم تا در برایش باز شد ، بعد برای هزارمین بار بوسیدمش و خداحافظی کردم .
از آنجا به دنبال خرید هایی که مامان لیست داده بود رفتم و برای خودم هم لباسی یقه بسته و مناسب برای جشن عروسی دختر مدیرمان که فردا شب بود خریدم . به لعیا حرفی از جشن و اینکه من هم در آن شرکت دارم نزدم ، می خواستم سورپریزش کنم . تا عصر طول کشید لباسی را که می خواستم پیدا کنم ، یک لباس شب بلند و اندامی به رنگ بنفش روشن یقه باز که آستینهای کوتاهش دست دوزی شده بود اما دور گردنش جداگانه از همان پارچه نواری دوخته شده بود که با حلقه ای از پشت بسته می شد در اتاق پرو که ان را پوشیدم و حلقه گردنی را زدم راضی شدم ، چون خال گردنم به هیچ وحه پیدا نبود و لباس هم خیلی به اندام ظریف و بلندم می نشست .خدا را شکر که تا دو شب دیگر مهمانهایمان نمی آمدند و فردا شب برای رفتن به جشتن محدودیتی نداشتم . عصر با لباسی که خریده بودم و کلی خرید که برای مامان کرده بودم به خانه برگشتم و به مامان در جابه جایی آنها کمک کردم . خوشحال شدم که خودش قبل از آمدن من تنها به عهید دیدنی خانم مقامی رفته بود ولی گفت که او از نرفتن من ناراحت شده . لباس را پوشیدم و جلوی مامان قدم زدم از سلیقه ام تعریف کرد و خوشش آمد اما نگفتم که این لباس را می خواهم جلوی ایلیا بپوشم . فردا بعد از ظهر به حمام رفتم و موهای تازه هایلایت شده ام را به دقت سشوار کشیدم و آرایشی ملایم کردم . با یک حس غریب و موذی دوست داشتم به چشم بیایم ، حسی که در این هشت سال که زیباتر از گذشته بودم اصلا به سراغم نیامده بود . وقتی کاملا آماده شدم و در آینه به خودم نگاه کردم ، همه چیز کامل بود . با غصه به لیلای درون آینه لبخند زدم و پرسیدم ، چت شده ! دردت چیه بدبخت ؟ باز دلت سر خورده ؟
به جای لیلا ، پریسا را دیدم و محکم گفتم :
-نه دیگه ، حالا که بیست سالم نیست ! بیست و نه سالمه و باید بفهمم .
بیچاره بابا رو فراموش کردی ؟! آدرس تالار در یک منطقه خیلی بالا بود ، فکر کردم چون که آخر شب بر می گردم بهتر است با آژانس بروم که همکارهایم تلفن زدند و خواستند به دنبالشان بروم.
ما تقریبا جزو اولین گروه مهمانها بودیم ، با خوش آمد گویی و راهنمایی خانم شریف در جایی مناسب مستقر شدیم . وقتی در اتاق پرو مانتویم را در آورده و لباسم را مرتب کرده و برگشتم همکارها متعجب براندازم کرند ، بین آنها کم سن و سال ترین نفر من بودم . یکی از آنها سوت کشید و گفت :
-بابا نشکنه این کمر !
دیگری گفت :
-چه اندام و چه لباسی البته خودش هم خوشگل ، همین امشب به یکی از خواستگارهاش جواب می دیم و ردش می کنیم !
هر کدام چیزی گفتند و می خندیدیم . خانم شریف به طرفمان آمد و با خنده ای شوخ رو به من گفت :
-چه کار کردی ؟! هنوز هیچی نشده بیچاره ام کردند بس که از تو پرسیدند ، امشب آمدی عروسی یا اومدی قربونی ردیف کنی ؟!
با خنده سر تکان دادم و گفتم :
-هر بیچاره ای پرسید خودتون رو راحت کنید و بگید نامزد داره !
مراسم شروع شده بود و آهنگ شادی که از باندهای بزرگ نصب شده پخش می شد ، گوش را کر کرده و بیشتر مهمانها را به وسط کشانده بود . بین همکاران نشسته بودم ، ظاهرا با آنها اما چشمم به در ورودی بود . منتظر لعیا بودم یا ایلیا ؟! نه نه فقط لعیا ! مطمئنی ؟! سرم را لرای خودم تکان می دادم و در دلم می گفتم مطمئنم !
دیگر داشتم از آمدنشان نامید می شدم که وارد شدند ، لعیا و پدر و مادر بزرگش . با دیدن ایلیا آن هم پوشیده در کت و شلواری همرنگ کت و شلواری که شب نامزدیمان پوشیده بود تنم مور مور شد ، حتی پیراهن و کراوتش هم همان رنگ بود . تیپ قشنگ و مردانه اش در حالیکه دست لعیا را در دست داشت نظر خیلی ها را به سمت خودش جلب کرده بود .طوری که خانم توانا معلم سابق لعیا گفت :
-اا ! اون لعیا مهاجر نیست ؟
-چرا خودشه .
-چه بابای خوش تیپی داره !
همکار دیگرمان گفت :
-پوادارها معمولا خوشگل و خوش تیپند ! می دونستید این هموم مهاجر جواهر فروشه ؟
دوباره پچ پچ ها درباره او اوج گرفت . با خودم گفتم ، چه می دانند که همین مهاجر خوش تیپ شوهرم و پدر دخترم است . با دیدن لعیا دلم حال آمد ، یک بلوز آبی شیک نیم آستین همراه همان دامنی که از مامان عیدی گرفته بود پوشیده و کیف کوچک سفیدی به روی شانه داشت . موهایش را به سبکی که من در تولد ماندانا بسته بودم بسته بود . چه عروسک قشنگی !
خانم مهاجر خوش پوش و موقر در کنارشان قدم بر می داشت و با مهمان ها احوالپرسی می کرد .
با راهنمایی خانم شریف و شوهرش در جایی تقریبا نزدیک به ما نشستند . تازه نشسته بودند که لعیا مرا دید ، خوشحال و حیرت زده مرا به پدرش نشان داد و برایم دست تکان داد . ایلیا با دیدنم ، مات و مبهوت با احترام سر تکان داده و سلام کرد . لعیا به طرف من دوید و کنارم که رسید ، صورتم را بوسید و گفت :
-شما منو نبوسید که آرایشتون پاک می شه !
با خنده دست لطیفش را فشردم ،به دیگر همکارانم سلام کرد و دوباره به من گفت :
-فکر نمی کردم شما هم اینجا باشید .
-خانم شریف لطف کردند و از ماهم دعوت کردند .
کنارم جا به جا می شد که دیدم خانم مهاجر به طرفم می آید ، با وجود حس تنفری که از او داشتم نهایت بی ادبی بود اگر نادیده اش می گرفتم .
به اجبار بلند شدم و به سمت او رفتم ، بین راه به هم رسیدیم . سلام کردم و سال نو را تبریک گفتم ، جواب سلامم را با خوشرویی داد و در حالی که دستم را می فشرد و گونه ام را می بوسید گفت :
-چه محشر شدید خانم ! سال نو شما هم مبارک ، دیروز افتخار ندادید تشریف بیارید داخل ، دلم براتون تنگ شده بود . لااقل خوش به حال لعیا که باهاتون بود !

از لحن چاپلوسش نفسم گرفت ، به زحمت و اجبار لبخندی گوشه لبم نشاندم و گفتم :
-متاسفم مهمان داشتیم و فرصت نداشت ! امیدوارم منو ببخشید .
-نه عزیزم ، دوست داشتم ببینمت . البته الان فرصت خوبیه ، خوشحالم که می بینمتون . اون هم اینقدر زیبا !
نگاه ایلیا از پشت سرمادرش همچنان به من بود ، از خانم مهاجر تشکر کردم و هر کدام به جای خود برگشتیم . لعیا در کنار من پذیرایی شد ، طبق معمول که به من رسید دستش قلاب دستم بود . لعیا به خاطر شلئغی صدایش را بلند کرد و گفت :
-موهام خوب شده مامان ؟
با لذت براندازش کردم و گفتم :
-عالیه ، فقط خیلی محکم نیست .
-بابا بسته ، سعی کرد مثل شما ببنده .
-اگر دوست داری بریم اتاق پرو ، خودم محکمش کنم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
داخل اتاق پرو ، موهایش را باز کردم و دوباره بستم ، خودش را در آینه نگاه کرد و راضی شد . بعد دستش را به دو طرف دامنش گرفت و پرسید :
-بلوزم به دامن مادرجون می آد ؟ صبح با بابا رفتیم و خریدیم .
-عالیه گلم ، مخصوصا به تو !
وقتی برگشتیم نگاه نگران ایلیا دنبالمان می گشت ، لعیا چند دقیقه به کنارش رفت و ظاهرا علت غیبتمان را برایش گفت و دوباره در کنار من جای گرفت . خانم مهاجر با لبخندی رضایتمند ما را زیر نظر داشت ، من سعی می کردم کمتر به طرف آنها نگاه کنم ولی هر وقت ایلیا را می دیدم داشت به من نگاه می کرد . البته تا می فهمید متوجه نگاهش شده ام لبخندی محو می زد و نگاهش را می گرفت .
لعیا سرش را به گوشم نزدیک کرد و خواست که با هم برقصیم ، از اول جشن هر بار خانم شریف این تقاضا را کرده بود طفره رفته بودم ولی لعیا فرق می کرد ! جایی در همان کنار پیدا و شروع به رقصیدن کردیم ، از برق چشمانش می فهمیدم که چقدر از بودن با من راضی است .
در یک لحظه غیبش زد . تا به حالت رقص چرخیدم ایلیا را در برابرم دیدم ف سنگینی نگاهش را گرچه احساس می کردم ولی این رودررویی برایم غیر منتظره بود ! لعیا بین ما می رقصید و با خوشحالی گاهی به من و گاهی به او نگاه می کرد . با اینکه لنزهایم را زده بودم اما با دیدن نگاه مشتاق او حسابی دستپاچه شدم ، تحمل نگاه نافذ و مستقیم او را که با لبخند همراه بود نداشتم . نگاه من در حال رقصیدن به لعیا بود اما از گرفتگیم می فهمیدم که چطور سرخ شده ام ، مطمئنا چندین دوربین چشمی به سمت ما بود . خانم مهاجر از یک طرف و همکارها از طرف دیگر !
نه فورا نشستنم صلاح بود و نه ادامه آن وضع ! با این حال چند دقیقه بیشتر ادامه ندادم و سعی کردم با کفش های پاشنه بلند و زانوان لرزان خیلی عادی برگردم .
همکارها به افتخارم دستی بلند زدند و خانم توانا با لبخندی موذیانه و لحنی نیشدار گفت :
-پریسا جون ، می دونستی همسر آقای مهاجر فوت کرده ؟
در حال نفس تازه کردن چهره ای متعجب به خود گرفته و گفتم :
-نه ! جدی می گید ؟!
لبخند معنی دار خانم توانا پررنگ تر شد و جواب داد :
-جدی جدی !
خانم توانا در کنایه گویی بین همکارها ید بالایی داشت . لعیا از میان جمعیت پرشور ، به طرف من آمد و کنار گوشم گفت :
-چرا زود تمومش کردید ؟
من هم مثل خودش سرم را کنار گوشش بردم و گفتم :
-آخه تو جر زدی !
به جای هر جوابی لبخندی نمکین تحویلم داد که طاقت نیاوردم و با لبان رژی بینی مچاله اش را بوسیدم . این نیم وجبی باهوش و بلا هم می خواست از فرصت به دست آمده سو استفاده کند !

سعی می کردم دیگر به سمت ایلیا نگاه نکنم . اما می دانستم که مستقیما زیر تیر نگاهش هستم . بی قرار بودم و توجهی به آن جشن شلوغ و باشکوه نداشتم ، چشمم فقط لعیا را می دید و قلبم به این در وآن در می زد. تلاش می کردم ذهنم را منحرف کنم ولی مگر می شد ، خصوصا وقتی خانم شریف در فرصتی که پیدا کرد کنارم نشست وهیجان زده گفت:
-با اینکه یک جا نشستی اما همه توجهات رو جلب خودت کردی ! مخصوصا زن دایی وپسرداییمو خوب از لاک خودشون بیرون کشیدی ها ! ملتمسانه دستش را فشردم وگفتم :
-وای خانم، توروخدا همکارها نفهمند من به خونه شون می رم که بازار شایعه داغ میشه !
خانم شریف با خنده ای سرمست جواب داد :
-ولی شایعه اش هم قشنگه، خیلی به هم می آیید !
بعد دستم را فشرد و به اشاره شوهرش از کنارم بلند شد .
دیگر اصرار لعیا را برای رقصیدن نپذیرفتم ولی پدرش خواسته اش را رد نکرد و عاشقانه با او رقصید. بی توجه به اطرافم غرق تماشای رقصیدن آن دو بودم که خانم مهاجر جلوم سبز شد، دستپاچه ایستادم. دستش را به طرفم دراز کرد و با لبخندی که لبریز از تحسین بود گفت :
-دست من پیر زن رو که دیگه رد نمی کنید ، نه ؟!
باز گر گرفتم ، در موقعیت بدی قرار گرفته بودم که هیچ راه پس وپیشی نداشتم ! در جواب دادن مانده بودم که با ملایمت دستم را کشید و به طرف ایلیا و لعیا برد ، باز هم نگاهم را به چهره خندان و خوشحال لعیا دوختم که کس دیگری را نبینم . حضور ایلیا را در کنارم احساس می کردم و به قدری هیجان زده بودم که هر آن می رفت بین آنها غش کنم ، زیر فشار نگاه ایلیا و مادرش در حال ذوب شدن بودم . به زحمت به روی خانم مهاجر که لبخند به لب نگاهم می کرد تبسمی بی رنگ زدم و هیجان زده برگشتم. با آن حالی که داشتم ، کنار همکاران چشم دریده ام نمی نشستم بهتر بود! در حالی که سعی می کردم نیفتم به اتاق پرو رفتم تا نفسی تازه کنم . خوشبختانه هیچ کس در اتاق نبود ، دستم را به لب میز آرایش گرفتم و به روی آن خم شدم و نفس حبس شده از هیجانم را بیرون دادم و وقایع چند لحظه پیش را مقابل چشمان بسته ام آوردم . در یک آن که نگاهم در نگاه مشتاق ایلیا قلاب شده بود او را به شکل سابق دیدم، تبسم بازش چینهای پیشانی را گشوده بود و احساس کردم با چشمهایش قصد بلعیدنم را دارد . به همین دلیل فورا نگاهم را از او دزدیده بودم !
دستی دامنم را کشید ، وحشت زده چشم گشودم و به عقب برگشتم لعیا با چشمان نگرانش بهم خیره شده بود .
-حالت بده مامان جون ؟!
دیدن او به تنهایی مرهم تمام زخمها و سختی ها بود، جلوش دو زانو نشستم و برای اینکه نگرانی را از او دور کنم با لبخند گفتم :
-نه عزیزم. هوای سالن خیلی خفه بود ، اومدم اینجا نفسی تازه کنم .
با همان حالت دو زانو او را در آغوش فشردم . سرم را که بالا گرفتم ناگهان یخ کردم ! ایلیا در چهار چوب در ایستاده بود و ما را نگاه می کرد ، تنها عکس العملی که توانستم در آن حال نشان بدهم این بود که با قلبی آشفته چشمهایم را به روی نگاه محزونش ببندم .
چند لحظه بعد که چشمم را باز کردم رفته بود !
موقع سرو شام لعیا باز هم در کنارم بود ، جلو میز شام مشغول پر کردن بشقابش از هرچه اشاره می کرد بودم که ایلیا را کنار خودم دیدم ! در حالی که هیچ تلاشی برای گرفتن نگاه خیره اش از روی چهره ام نداشت ، دستش را برای گرفتن بشقاب جلو آورد و آهسته گفت :
-بدید به من شما زحمتتون می شه !
تلاش من برای پنهان کردن دستپاچگی ام بی فایده بود ! آخرین مرحله را که برداشتن دسر مورد علاقه اش بود تمام کرده و گفتم :
-زحمتی نیست دیگه تموم شد .
لعیا نگاه شیطنت بار و خندانش را گاهی به من می دوخت و گاهی به او . بعد خطاب به پدرش گفت :
-بابا اون میز خالیه . بریم با پریسا جون اونجا بشینیم ؟
بشقاب خودم را از روی میز برداشتم و گفتم :
-دوستام برام جا گرفته اند لعیا جون ، ناراحت می شن اگه تنها شون بذارم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ایلیا از طفره رفتن من خندید و رو به لعیا شانه بالا انداخت و گفت :
-پس من می رم که مزاحم نباشم .بعد از مراسم وقتی می خواستیم آنجا را ترک کنیم برای خداحافظی از خانم مهاجر مجبور شدم این بار هم من جلو بروم ، ایلیا هم در کنارش ایستاده بود . با خانم مهاجر دست داده و خداحافظی کردم با اینکه اصلا رغبتی به این کار نداشتم اما او دستم را کشید و صورتم را بوسید و گفت :
-خوشحال می شیم برسونیمتون !
با تبسمی به ظاهر دوستانه جواب دادم :
-متشکرم ، وسیله دارم . همکارها هم با من هستند بنابراین تنها نیستم .
دستم را محکم فشرد . از ایلیا هم خداحافظی کوتاهی کردم و لعیا را بوسیدم
تا خانواده دایی و خاله بیایند باز هم گیج و سردرگم شده بودم و اصلا در حال خودم نبودم . تمام اتفاقات دوباره داشت تکرار می شد ولی احساسات لگد کوب و جریحه دارم و نبود بابا اجازه لذت بردن از آن اتفاقات را نمی داد . چهره بی ریای ایلیا و معصومیت نگاه لعیا که خواستن مرا داد می زد ، در برابر چیزی که از دست داده بودم نیازم را فراری می داد . هرچه می کردم نمی توانستم ببخشم ، نمی توانستم ببخشم ، نمی توانستم ببخشم !
شلوغی دو روزه فضای خانه ، حال و هوایم را عوض کرد . پذیرایی از مهمانها به قدری سرمان را شلوغ کرده بود که فرصت فکر کردن نمی داد . تنها وقتی نوزاد مهشید را در بغلم می فشردم دلم هوای لعیا را می کرد و غصه می خوردم که چرا من نباید نوزادی دخترم را تجربه می کردم ! به حال خودم نه ، اما به حال او دلم می سوخت که به جای آغوش مادر آغوش سرد پرستار را شناخته بود ! از مامان خواسته بودم فعلا چیزی از قضیه لعیا نگوید ، حتی به مهشید هم چیزی نگفتم !
سیزده به در با خانواده سمیعی همراه شدیم . یاد نجمه و اولین سیزده به دری که به شهرمان آمدند ، من و مهشید را به یاد گذشته برگرداند . چه دورانی بود ! از خاطراتمان گفتیم ، از پسرهای فامیل که به شوق دیدن مهمان تهرانی سعی در نزدیکی به ما داشتند و چقدر ما زیر زیرکی به آنها می خندیدیم !
بعد از ظهر سیزده به در چای می خوردیم که تلفنم زنگ زد . مهشید با کنجکاوی نگاهم کرد ! شماره ایلیا بود .
از آنها فاصله گرفتم و جواب دادم ، صدای لعیا ی عزیزم بود که گفت :
-سلام پریسا جون .
الهی فدای فهم و شعورش بشم که فقط جلوی خودم و نهایت مامانم بهم مامان می گفت .
-سلام عزیز دلم ، حالت خوبه ؟
-خوبم ، شما خوبید ؟
-آره قربونت برم ، مخصوصا حالا که صدای تو رو می شنوم . کجایی ؟
-با بابا اومدیم پارک .
-از صبح ؟
-نه از صبح خونه بودیم ، الان اومدیم !
عصبانی شدم ، مگر اینها از آدمیت به دور بودند ! یعنی برای سیزده بدر از خونه بیرون نرفته اند ؟ یاد اون سالی افتادم که ایلیا با ما به سیزده بدر آمد ، چقدر خوشحال بود ! انگار برایش تازگی داشت . به بچه هایی که در اطرافم می دویدند نگاه کردم و به حال دخترم که این روز قشنگ را در خانه مانده بود بغض کردم و گفتم :
-اگر می دانستم خونه می مونی از پدرت اجازه می گرفتم و می آوردمت پیش خودم .
با شوقی حسرت بار پرسید :
-مگه شما کجایید ؟
حرف نسنجیده ام را جمع کردم و به خاطر اینکه غصه نخورد گفتم :
-هیچ جا ، خونه ایم و مهمون داریم . فقط صبح یک ساعت رفتیم بیرون و زود برگشتیم .
دلم می خواست گوشی را به پدرش می داد تا هرچه بد و بیراه بود نثارش می کردم .
حرفش چنگ به دلم زد ، گفت :
-دلم براتون تنگ شده .
اشک بغضم فرو ریخت و گفتم :
-من هم همین طور عزیزم . تعطیلات دیگه تموم شد ، به زودی می بینمت . راستی کاراتو انجام دادی ؟
-آره ، بابا هم کمکم کرد .
-عالیه دختر گلم ، بی صبرانه منتظر دیدن خودت و دفتر قشنگت هستم . خدانگهدار ، مواظب خودت باش !
-باشه خداحافظ ، بابا هم سلام می رسونه .
بابات به گور پدرش می خنده ! مردک پولدار کثیف که هیچکس رو اطرافش نگه نداشته ، لااقل می توانست با خانواده علیرضا همراه شود و دخترم را به سیزده بدر ببرد . مادر متکبر و خودخواهش را هم در خانه بگذارد تا بپوسد ! کمی صبر کردم تا به حالت عادی برگردم . وجود مامانم ، سنگ صبورم را کنارم احساس کردم گفت :
-لعیا بود ؟
-آره مامان دختر کوچولوی من از صبح خونه بوده . اگر می دونستم با خودم می آوردمش !
مهشید ، در حالیکه به ما نزدیک می شد گفت :
-چه خبره ؟ مادر و دختر خلوت کرده اید ! کم با هم تنهایید ؟!
با دیدن چهره اشک آلودم خشکش زد و پرسید :
-چه اتفاقی افتاده ؟! کی بود زنگ زد ؟
مامان برای شانه خای کردن از حواب برگشت ، دروغ نگفتم اما راستش رو هم نگفتم ، فقط بهش گفتم :
-یکی از شاگردام بود ، مادرش فوت کرده و خیلی تنهاست . با من دوست شده ، اون بود که تماس گرفت . وقتی فهمیدم از صبح توی خونه بوده اون هم روز سیزده بدر ، دلم برایش سوخت !
با اخمی معترض به من توپید و گفت :
-غلط می کنی ، دلت برای خودت بسوزه ! اگر تو هم نخوای دنبال غصه بری غصه دنبالت می دوه .
و بعد دستم را گرفت و به سرعت به دنبال خودش به سمت گروه طناب کشی بزرگی که همسایه های سیزده بدرمان تشکیل داده بودند کشید .
بالاخره تعطیلات تمام شد و آخر شب مهمان ها برگشتند و دوباره خانه سوت و کور شد . من هم آنقدر از صبح خسته شده بودم که خرس لعیا را به یادش بغل گرفتم و خوابیدم .
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
با اینکه می دانستم روز چهادره فروردین بیشتر دانش آموزها نمی آیند ولی به عشق دیدن لعیا که مطمئن بودم کار به خصوصی ندارد و حتما می آید زودتر از همه در مدرسه حاضر شدم ، حتی خانم شریف هم بعد از من آمد .
شروع کاری جدید را به هم تبریک گفتیم و کم کم سر و کله دیگر همکاران هم پیدا شد .
همان طور که حدس زده بودم لعیا جزو شاگردان غایب نبود ، سه روز بود ندیده بودمش اما انگار سه ماه گذشته بود ! جلوی بچه ها طبیعی و مثل دیگران برخورد می کرد و دوباره پرسیا جون می گفت یا خانم ! البته برای برقرار کردن رابطه نزدیک تری با بچه ها هم من انها را به اسم کوچک صدا می زدم و هم آنها مرا پریسا جون صدا می زدند .
چون بیشتر بچه ها غایب بودند ، ساعات آن روز را به بررسی تکالیف تعطیلات و یا بازی کلاسی پرداختیم و به همه مون خوش گذشت .
بعد از ظهر طبق معمول دوشنبه ها که برای درس دادن به خونه لعیا می رفتم سر ساعت همیشگی آن جا بودم . سرایدار در حیاط را باز گذاشته و مشغول آبیاری درختان جلوی در بود ، مرا شناخت و احوالپرسی کرد و بعد تعارف کرد که داخل شوم . با اینکه در باز بود اما صلاح ندیدم بیخبر وارد شوم و زنگ زدم . صدای زیور که تصویر مرا دیده بود گفت :
-بفرمایید داخل خانم !
وارد حیاط شدم حیاط بزرگ و باصفایشان رنگ بهار گرفته بود . همه درختها با برگهای تازه جوانه زده و تک و توک شکوفه هایی ، منظره قشنگی پدید آورده بودند . آب پاشی که به روی چمن ها شده بود ، بوی تازگی را در محیط پراکنده بود . با نگاه اطراف حیاط را برانداز می کردم که چشمم روی صندلی آلاچیق به زنی جوان افتاد ، از دور چهره اش به نظرم نا آشنا آمد . برای رسیدن به ساختمان باید از کنار آلاچیق می گذشتم ، هرچه بیشتر به او نزدیک می شدم بیشتر یقین پیدا می کردم که او را این جا خصوصا در این خانه ندیده ام ولی نقش چهره اش در مغزم دنبال آشنایی می گشت . چونکه در معرض دیدش بودم سلام کردم ، نگاه سرد و بی روحش که به نقطه نامعلوم دوخته بود به طرف من چرخاند . ته چهره اش بیشتر به خانم مهاجر شبیه بود ، زیبا و لطیف اما سرد !
نگاهش را بدون اینکه جواب سلامم را بدهد ، دوباره به همان نقطه نامعلوم سپرد . زیور دوان دوان به طرف من آمد و گفت:
-سلام خانم جان خوش آمدید . بفرمایید بفرمایید .
و بعد مرا با حرکتی نرم به داخل ساختمان هل داد . از حرکات دستپاچه اش می شد حدس زد که قرار نبوده من زن جوان ناآشنا را ببینم !
لعیا را برخلاف همیشه جلوی در به انتظار ندیدم و پرسیدم :
-مگه لعیا خونه نیست ؟!
با زبانی تند و لهجه مخصوص به خودش جواب داد :
-چرا خانم ، خوابیده . راستش فکر نمی کردیم شما امروز تشریف بیارید . خانم حمامه ولی زود می آد بیرون بفرمایید .
تقریبا جلوی ساختمان رسیده بودیم که با مشاهده وضع نابسامان آن جا گفتم :
-پس من از همین جا برمی گردم .
زیور گفت :
-نه خانم بفرمایید داخل !
به نظرم حالا که منتظرم نبودند ، درست نبود وارد شوم . خواستم برگردم که با شنیدن صدای قشنگ و ملایم آهنگی پاهایم از رفتن باز ایستاد . کمی گوش دادم و بعد سرگردان از زیور پرسدم :
-صدای چیه ؟
-آقا ساز می زنند خانم !
پا و دلم بی اختیار مرا به ساختمان و جایی که صدا می آمد کشاند ، صدایی بی نهایت قشنگ و پر احساس که همراه با صدای آهنگ شروع به خواندن کرد . آهنگ جدیدی بود که خیلی آنرا پسندیده بودم و شنیدنش بهم آرامش می داد . زیور به دنبالم می آمد ، از راهروی ورودی گذشتم و جلوی هال ایستادم . ایلیا پشت به من روی چهارپایه جلوی پیانو نشسته و با اهنگی که ماهرانه می نواخت می خواند :
دوباره دلم هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوری عشقتو باور کرده
دل من خسته از این دست به دعاها بردن
همه ارزوهام با رفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
واسه پیدا کردنت ، من به دل صحرا می رم
آخه تو رنگ چشمات هیبت دنیا رو دیدم
توی هفتا اسمون تو تک ستاره منی
به خدا ناز دوچشماتو به دنیا نمی دم
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
سوز صدای پر احساسش پاهایم را به زمین میخکوب کرده بود . همان طور ایستادم و فرو رفته در خلسه ای نرم گوش می دادم و هیچ نفهمیدم کی زیور از کنارم رفته بود !
با تمام شدن آهنگ قشنگش ، صدای ارام لیلا گفتنش را شنیدم و بعد دو دستش را طاق باز روی پیانو گذاشت و سرش را به روی ان تکیه داد ! لرزش شانه هایش بیرون ریختن احساسش را نشان می داد .
سراپای وجودم می لرزید و دلم داشت می پکید ! زمانی چقدر آرزو داشت مرا به خانه اش ببرد و کنار پیانو بنشاند و خیره در چشم هایم برایم بنوازد . آن زمان چه دیر رسیده بود ! چه دیر !
چند دقیقه بعد که بلند شد ، به خودم آمدم . باید می رفتم ، برمی گشتم ولی نشد . ایلیا بی خبر از حضور من برگشت !
انگار بیشتر از من او جا خورده بود ! مات و مبهوت هر دو رودر روی هم ایستاده و زبان مان بند آمده بود

اگر کینه و دل شکسته ای نداشتم به طرف آغوش گرم و مردانه اش می دویدم و کوه غصه هشت ساله را با گریه به روی سینه اش فرو می ریختم . باز هم او بود که توانست با کلمات مقطع و پریشان بگوید :
-شما...این جا...سلام ...بفرمایید .
لابه لای هر کلمه نفس می کشید ! دستپاچه تر از او سرم را پایین انداختم و گفتم :
-ببخشید ظاهرا امروز منتظرم نبودید ، برمی گردم .
در حالی که دست و پایش را گم کرده بود ، دو قدم به جلو برداشت و با همان هیجان جواب داد :
-نه نه خوش آمدید . راستش فکر نمی کردم به این زودی کارتون رو شروع کنید . لعیا خوابه اما بیدار که بشه و شما رو ببینه خوشحال می شه !
خانم مهاجر با لباسی مرتب و حوله حمام به سر پیچیده هر دوی ما را غافلگیر کرد ! سلام دستپاچه ام را نمی دانم شنید یا نه !
-وای پریسا جون خوش اومدی !
و بعد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت :
-ببخشید این تعطیلات طولانی ما رو فراموشکار کرده بود ! اصولا همه کارمندها دقیق و منظمند ، مثل ما نیستند که اصلا به یاد دوشنبه نبودیم .
دستش را به پشتم گذاشت و به سمت پذیرایی اشاره کرد و گفت :
-بفرمایید خانم .
خودم را عقب کشیدم و گفتم :
-با اجازتون بر می گردم و پنج شنبه خدمت می رسم .
ابروهایش را به نشانه مخالفت بالا انداخت و فشار دستش را که به پشتم بود بیشتر کرد .
-اگه بذارم ، البته این اومدن رو به حساب دید و بازدید عید می گذارم . نمی دونید چقدر خوشحالم کردید !
اصلا نمی شد تعارف محکمش را رد کرد ، در حالی که با هم به طرف مبل های پذیرایی می رفتیم رو به ایلیا که هم چنان سردرگم این پا و اون پا می کرد گفت :
-ایلیا جان ، قبل از رفتنت لعیا رو بیدار کن . اگه بدونه پریسا جونش اومده بال در می آره !
ایلیا که انگار با این حرف مادرش راه گریزی پیدا کرده بود با ببخشیدی کوتاه از پله بالا رفت . با صدای خانم مهاجر ، زیور برای پذیرایی آمد . چند دقیقه بعد لعیا با لباس راحتی و موهایی که مشخص بود فورا مرتب شده اند ولی باز ، از بالای پله ها نگاهم کرد و با دیدنم در حالی که پله ها را دوان دوان پایین می آمد ، داد زد :
-پریسا جون !
این طور که به نظر می رسید حرف پدرش را درباره آمدن من جدی نگرفته بود ! آغوشم را برای تن گرمش باز کردم و چشم های پف کرده از خوابش را بوسیدم و او را کنارم نشاندم . با لبخندی شاد و متعجب گفت :
-صبح به من نگفتید که عصر می آیید !
موهایش را از دورش جمع کردم و گفتم :
-فکر نمی کردم دوشنبه ها یادآوری بخواد .
دستی به پیشانی زد و گفت :
-آخ راست می گید ها امروز دوشنبه است !
ایلیا جلوی پله ها از ما معذرت خواهی و بعد خداحافظی کرد . به احترامش ایستادم اما خواهش کرد که بنشینم ، مادرش و لعیا مشتاق محو حرکات خجالت زده ما بودند .
نیم ساعت بعد به قصد رفتن بلند شدم ، خانم مهاجر همراهم تا دم در آمد و بعد از تشکر گفت :
-دوست دارم یک روز به اتفاق لعیا بیام منزلتون ولی می ذاریم برای وقتی که امتحانات لعیا تموم بشه این طوری بهتره !
این حرفش به نظرم بودار آمد ! با تبسمی مودبانه جواب دادم :
-تشریف بیارید خوشحال میشیم .
تازه وقتی روی صندلی ماشینم نشستم ، بدن سفت شده از هیجانم را به راحتی ولو کردم . چه روزی بود !
شب باز هم مامان متوجه بی قراری هایم شده بود ولی تا حرف نمی زدم چیزی نمی پرسید .سرم گیج می رفت ، اعصاب تحریک شده و ناآرامم با یاد آوری شانه های لرزان ایلیا و شنیدن اسمم از لبانش ، آهنگ قشنگ و صدای محزونش ، سردرد عصبی برایم آورد . این رفتارش چه معنی می داد ؟ مگر خودش مرا پس نزده بود که حالا برایم می خواند ! با اصرار زیاد مامان کمی شام خوردم ولی خیلی زود آن را بالا آوردم . روی تختم دراز کشیده و از درد ناله می کردم که دکتر مقامی را بالای سرم تشخیص دادم ، دست روی پیشانی ام کشید و بعد زیر پلک هایم را دید و نبضم را گرفت . چند دقیقه بعد سوزش فرو رفتن سوزن سرنگ را در ساعدم حس کردم ، میان وقایع دست و پا می زدم تا خوابم برد .
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل بیست و پنجم

ریبا یک ماه از تعطیلات گذشته بود ، اواخر سال تحصیلی بود و بچه ها به امتحانات آخر سال نزدیک می شدند . خیالم راحت بود که لعیا آمادگی کافی برای امتحانات را داره ، حالا دیگه از لحاظ درسی جزو شاگرد ممتازها بود !
بعد از آن برخورد غیرمنتظره ام با ایلیا درست مثل همان زمان کار به جایی رسیده بود که من عقب می کشیدم و او جلو می آمد ! برخلاف گذشته که قبل از آمدن من بیرون می رفت ، احساس می کردم برای دیدن من معطل می کند و می ماند ! وقتی که می رسیدم آماده رفتن بود ، اما اول مرا می دید و بعد می رفت !
دوباره دل و عقلم با هم به ستیز برخواسته بود ند ! مهر او را که قصد داشت دوباره در دلم جا باز کند به جبر کینه چند ساله از قلبم بیرون می راندم و دائم برای اینکه یادم نرود چه بر سرم گذشته بلند بلند با خودم حرف می زدم و می گفتم که نمی تونم ببخشمش ! ... به خیال خودم می خواستم بعد از امتحانات لعیا را تصاحبش کنم !
خدا را شکر بعد از وخامت حال آن شبم دکتر مقامی فکر مرا برای همیشه از سرش بیرون کرده بود . وقتی از مامان شنیدم که دارد با کس دیگری ازدواج می کند واقعا خوشحال شدم ، من به درد تنها کسی که نمی خوردم او بود !
از زن جوان و مرموزی که آن روز در حیاط منزل مهاجر دیده بودم دیگر خبری نبود ولی وقتی از لعیا پرسیدم کی بوده فقط خیلی کوتاه جواب داد ، عمه آیدا . بعد تازه یادم آمد که او را بین عکس هایی که ایلیا از خانواده اش نشانم داده بود ، دیده بودم . ولی چرا وضعش عادی نبود ؟ کنجکاو بودم بدونم اما دوست نداشتم لعیا را در منگنه پاسخ گویی قرار دهم چون که با جواب کوتاهی که داد مشخص شد نمی خواهد زیاد در این باره حرف بزند !
با تمام شدن سال تحصیلی کار من هم در منزل مهاجر تمام می شد . عاقبت آن روز خانم مهاجر که احساس می کردم مدتی است صمیمی تر از قبل با من رفتار می کند و قصد بازگو کردن مطلبی را دارد وقتی برای استقبالم تا جلوی در آمد و قبل از اینکه من و لعیا به اتاقش برویم گفت :
-می خواستم چند دقیقه ای وقتتون رو بعد از کلاس بگیرم عرض خصوصی باهاتون دارم . اگر لطف کنید توی آلاچیق پذیراتون هستم .
از مدت ها پیش شکم برده بود ! بالاخره به دست و پا افتاده بودند ، با اینکه احتمال این روز را می دادم ولی پریشان و دستپاچه بودم . هر سوالی را لعیا چند مرتبه تکرار می کرد تا تمرکز می گرفتم ، حتی بازی کردن با او هم آرامم نکرد ! با تمام شدن ساعت کاری ام قبل از بیرون رفتن از اتاق کمی رژگونه به گونه های رنگ پریده ام زدم تا طبیعی تر جلوه کند . لعیا با چشمان حسرت بار و خندان به من و کارم نگاه می کرد ، کمی هم به لپ های لطیف او زدم و وقتی خندید بینی اش را کشیدم .
خانم مهاجر که روی یکی از صندلی های آلاچیق نشسته بود ، وقتی متوجه آمدن من شد به احترامم ایستاد ، تشکر کردم و با اشاره اش روی صندلی روبه رویش نشستم .
روی میز بزرگ مقابلم یک سرویس عصرانه خوری قشنگ همراه با ظرفی با چند برش کیک چیده شده بود . به آرامی از قوری برایم یک فنجان چایی ریخت و بشقاب کیک را مودبانه و با خوش رویی بهم تعارف کرد ، با تشکری کوتاه برای پس نزدن دستش برشی ا آن را داخل بشقابم گذاشتم . کیک را روی میز گذاشت و دوباره نشست و گفت :
-بفرمایید چایی تون رو میل کنید ، معلومه لعیا حسابی خسته تون کرده !
در حالی که من چایی میخوردم ، او انگشتان دو دستش را در هم قلاب کرده و زیر چانه نگه داشته بود و با تبسمی مشتاق براندازم می کرد .
از این حالتش به قدری معذب بودم که هر آن می رفت یا فنجان از دستم بیفتد یا چایی به گلویم بپرد . از طرز نگاه پرتحسینش که می دانستم به چه علت است چندشم می شد ، شاید اگر زمانی که باید این کار را انجام داده بود پر از شرم و لذت دخترانه می شدم . ولی حالا چه سود ؟!
فنجان نیمه را که جلوم گذاشتم پرسید :
-یادمه یکبار گفتید با مادرتون زندگی می کنید ، پدرتون کجا هستند ؟
با شنیدن اسم پدر شعله خشم ، دوباره درونم زبانه کشید . سعی می کردم آرام باشم دلم می خواست که برگردم و نفرتم را با خالی کردن آب دهانم به روی صورتش خالی کنم و بهش بگم این شما بودید که باعث مرگ اون شدید !
چند لحظه چشمانم را بستم تا آرامش بگیرم و او ظاهرا سکوتم را به پای ناراحتی ام گذاشت . آهسته و غمگین جواب دادم :
-پدرم فوت کرده .
لحن ناراحتی به صدایش داد و گفت :
-متاسفم ، نمی خواستم ناراحت تون کنم . ان شاا... مادرتون زنده باشه . شما خواهر و برادر دیگه ای هم دارید ؟
-بله یک خواهر و یک برادر که هر دو ازدواج کرده اند !
نمی دانم این دروغ آبکی را از کجا آوردم ، شاید از آرزوهایم !
میان صندلی بزرگش جا به جا شد و با اندکی مکث گفت :
-راستش نمی دونم حرفی رو که می خوام بزنم چگونه بازگو کنم که بهتر باشه !
یک جرعه از چای فنجانش را که قبل از آمدن من برای خودش ریخته بود نوشید و به جای لمیدن صاف نشست و با لبخندی پرتردید ادامه داد :
-حقیقتا اگر علاقه تون به لعیا و همچنین اگر علاقه متقابل او به شما نبود با وضعیتی که پسرم داره اجازه چنین جسارتی رو به خودم نمی دادم که از شما خواستگاری کنم ولی ...
دو دستش را به هم قلاب کرده و روی میز گذاشت و با تبسم شانه بالا انداخت و گفت :
-حتما فکر م کنید که خیلی پررو هستم نه ؟ ...
سرم را به معنی خجالت پایین انداختم و آهسته گفتم :
-خواهش می کنم .
دستش را به شدت تکان داد و گفت :
-نه ، نه خانم زیبا و متشخص و جوان و تحصیل کرده ای مثل شما بدون شک خواستگاران پر و پا قرص و بی دردسری داره ! البته جسارتم را ببخشید و ما رو هم جزو لیست تون قرار بدید . در واقع می دونم ، این کارها رسم و رسوم مخصوص به خودش رو داره و اگر به روال طبیعی اش رو بخواهیم در نظر بگیریم من و لعیا باید منزل خدمت برسیم ولی خواستم اگه ان شاا... نظرتون موافق بود بعد اقدام کنیم !
خون در رگ هایم می جوشید و در درونم غوغایی به پا بود ، هر آن می رفت که منفجر شوم . با آن وضع خرابی که داشتم نفهمیدم چطور خودم را کنترل کردم ، عفریته بی شعور از همه رسم و رسومات خبر داشت و ما را به روز سیاه نشاند ! زندگی را که می توانست با همین رسم و رسومات قشنگ به زیبایی شکل بگیرد را از هم پاشید ، حالا می خواست اقدام کند اما حیف که هشت سال دیر شده بود !
گلوی خشک شده از هیجانم را با نوشیدن یک جرعه چای تر کردم . نمی دانستم چه جوابی باید بدهم که خودش به کمکم آمد و گفت :
-لازم نیست خودتون رو ناراحت کنید . می دونم که جواب دادن به این پیشنهاد احتیاج به فکر کردن داره ، تا هر وقت که بخواهید می تونید در این باره فکر کنید و این بدونید که جواب مساعد شما ، ما رو خوشیخت می کنه ! البته با شناختی که از پسرم دارم اگر به پای تعریف مادرانه نگذارید مطمئنم از وجودش برای خوشبختی خانواده اش کم نمی گذاره !
کیفم را برداشتم و بلند شدم ، حالم اصلا خوب نبود و دلم می خواست که هر چه زودتر آن جا را ترک کنم . برای خداحافظی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم :
-ممنونم از پذیراییتون ، با اجازه تون رفع زحمت می کنم .
از روی صندلی بلند شد و همراهم چند قدم برداشت و گفت :
-بی صبرانه منتظر جواب تون هستم . جواب شما هرچی هم که باشه از نظر من ، همون خانم محترمی که بودید هستید !
. بعد دستش را جلو آورد و به گرمی دستم را فشرد و خداحافظی کردیم .
جایی خوانده بودم که زندگی جای نبرد است و احتمال برد و باخت همیشه هست . ورق برگشته بود ! زمانی من منتظر پذیرش او بودم و امروز او منتظر پذیرش من ! آ ن زمان که روبه روی هم فقط برای چند دقیقه نشسته بودیم ، با آن تکبر و زیر آن لحن زشت و توهین آمیز چطور غرور و شخصیتم را له کرد ! چرا ؟ به چه جرمی ؟ به جرم اینکه با دست خالی عاشق بودم ، برای اینکه خوشگلی و ثروت امروز را نداشتم ! به خاطر اینکه یک دختر ساده شهرستانی بودم لیاقت اینکه عروس این خانه باشم را نداشتم ! چرا به چشم ظاهر مرا می خواست ؟ چه بسا اگر هنوز به جای پریسای امروز همان لیلای سابق بودم با این احترام به قول خودش جسارت نمی کرد و مرا برای پسرش خواستگاری نمی کرد ! خانم محترمی که می گفت به پریسا بود، نه لیلا !
منزجرانه به وضعی که پیش آمده بود بی اختیار خنددیم ، زمانی باخته بودم ولی حالا برد با من بود ! با منی که بی صبرانه منتظر شنیدن جوابم بود . با صدای بوق ماشین های پشت سرم به خودم آمدم ، چراغ قرمز تقاطع سبز شده بود و من بی توجه غرق در افکارم بودم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
به خانه که رسیدم مامان را برای بیرون رفتن حاضر و آماده دیدم و پرسدم :
-کجا مامان ؟
چادرش را به سر کرد و جواب داد :
-با خانم سمیعی می خواهیم بریم امام زاده صالح .
ذهن خسته ام به دنبال پناهاهی امن می گشت ، جایی که بیشتر به خدا احساس نزدیکی کنم و چه جایی بهتر از آن جا ! نگاهش کردم و گفتم :
-با هم بریم ، منم می ام . خیلی وقته نرفتم اما زاده !
می دانستم اگر تنها در خانه بمانم ممکن است هجوم افکار آزار دهنده دوباره حالم را به هم بریزد .
چادر را روی سرم کشیدم و سرم را به گوشه ضریح تکیه داده و به یاد بابای از دست رفته ام اشک ریختم ، بیچاره چقدر انتظار این روز را می کشید . هر وقت تلفن می زدم می پرسید ، چه خبر ؟ هر روز منتظر شنیدن همین خبر بود ، خبری که امروز برایش آورده بودم . اما چه دیر ! بابا امروز مادر ایلیا ازم خواستگاری کرد ، باورتون می شه ؟ چه می شد اگر زمان به عقب بر میگشت و امروز را نه سال پیش می گذراندیم و این همه مصیبت از سر باز نمی کردیم ! با نگاهی به گذشته لذت این برد زجر آور به دلم نمی نشست و خوشحالم نمی کرد ، امروز لعیای من مثل گروگانی گرانبها در دستان تنها دشمن زندگی ام اسیر بود . بابا کاش بودی و حالم را می دیدی ! روزهای آخر سال تحصیلی بود و چند روز دیگر بعد از برگزاری امتحانات مدارس تعطیل می شد ، من هم چند جلسه بیشتر در منزل مهاجر کار نداشتم . ایلیا خودش برای بردن لعیا به مدرسه می آمد ، وقتی مرا می دید از ماشین پیاده می شد و با حرکت سر سلام می گفت و بعد می رفت . نگاهش نگاه دیگری بود ، بدون شک خواستگاری از من بدون نظر او نبوده !
جلسه بعد بود و موعد جوابگویی من به خانم مهاجر !
بی برو برگرد جوابم منفی بود ، اگر به خاطر امتحانات لعیا نبود حتی دیگر پا به آن خانه نمی گذاشتم !
وقتی در حیاط توسط ایفون باز شد وارد شدم ، ایلیا هنوز نرفته بود و به ظاهر خودش را مشغول صحبت با سرایدار نشان می داد . به معنی سلام برایش سر تکان دادم و قبل از اینکه وارد ساختمان شوم ، لعیا را جلوی در دیدم . ایلیا خودش را به من رساند و گفت :
-سلام خانم .
در جواب حرکت لعیا دستی تکان دادم و به ناچار ایستادم چه عجب امروز چهره عبوسش باز بود ! ظاهرا توقع شنیدن جواب رد را نداشت ولی نمی دانست که من هم برای خرد کردن غرورش آمده ام ! جواب سلامش را مودبانه دادم . پرسید :
-وضع درس لعیا چطوره ؟
نگاهم را به طرف لعیا برگرداندم و گفتم :
-از نظر من که عالیه و جزو برترین هاست !
می خواست معطلم کند ، دوباره گفت :
-تمامش به خاطر زحمات شماست ، متشکرم
با لحنی سرد و در حالی که این بار نگاهش می کردم گفتم :
-بابت زحمتم حقوق گرفته ام ، نیاز به تشکر نیست !
ایلیا جا خورده ، این پا و اون پا کرد و گفت :
-به هر حال ممنون ، امری نیست ؟
-عرضی نیست ! خدانگهدار
دیگه صبر نکردم و به طرف لعیا که انتظارم را می کشید رفتم . خانم مهاجر مثل همیشه موقر و شیک به استقبالم امد ، از جهتی که به طرفم آمد حدس زدم که از پشت پنجره برخورد من و ایلیا را دیده ! در حال فشردن دستم گفت :
-در آلاچیق منتظرتون هستم خانم .
احساس می کردم حواس لعیا هم مثل من به درس نیست ! انگار اون هم بوهایی برده بود ! می دانستم اگر هم در این باره چیزی به او نگفته باشند به خاطر هوش بالایی که داره خودش متوجه اتفاقات اخیر شده است . یکبار که به علت درست جواب ندادن درسش به رویش اخم کردم ، بی اختیار دستانش را به دور گردنم حلقه زد و لبانم را بوسید ! حال غیر طبیعی اش را حس کردم و اینکه می خواهد حرفی بزند ! برای تغییر حالش قلقلکش دادم و بعد بغلش گرفتم و با هم روی تخت افتادیم . بعد از دقایقی خنده و شادی چشم به صورتش دوختم و لبخند زدم ولی او بدون اینکه لبخند بزند گفت :
-مدرسه داره تعطیل می شه !
نوک بینی کوچولو و گردش را بوسیدم و گفتم :
خب این طوری خوش به حال بچه ها می شه ، سه ماه تعطیلی چه کیفی داره !
این بار اخم کرد و گفت :
-ولی من دوستش ندارم !
خودم را به نفهمیدن زدم و متعجبانه پرسیدم :
-چرا خانم ؟!
-آخه دیگه شما رو نمیبینم و دوباره تنها می شم !
فشار حلقه دستانم را به دور گردنش تنگ تر کردم و گفتم :
-می تونی هر وقت دوست داشته باشی بیایی خونه ما ! من و مامان هم تنها هستیم و از دیدنت خوشحال میشیم .
صورت لطیفش را به صورتم نزدیک تر کرد و گفت :
-ولی من شما رو برای همیشه می خوام ، دوست دارم مامانم باشید . مامان خوشگلم !
قلب درمانده ام لرزید ، آخه دخترکم چه گناهی کرده بود که دلش مامان می خواست ! یک دستم را از دور کمرش در آوردم و حلقه زیبایی از موهایش را که جلوی چشمش را گرفته بود کنار زده و گفتم :
-تو که هر وقت خواستی من مامانت شدم ، خانم خوشگلم !
سرش را روی شانه ام گذاشت و آرام جواب داد :
-شما که می فهمید من چی می خوام !
خنده ام گرفت ، حرف گنده تر از دهانش می زد ! دوباره داشتم احساساتی می شدم ، اگر یک کلمه دیگر می گفت گریه ام می گرفت .سریع بلندش کردم و با لحن شادی گفتم :
-هی هی ، صحبت های خارج از کلاس نداشتیم ها ! می خوای از جواب دادن طفره بری ؟
لبخندی غمگین زد و بلند شد ، خودش فهمید که دیگر نباید حرفی دراین باره بزند . قبل از اینکه اتاقش را ترک کنم سفارشات لازم را برای اولین امتحانش که فردا بود کردم و با قدم های مصمم و قاطع بیرون رفتم . خانم مهاجر که منتظرم نشسته بود و وسایل پذیرایی با سرویس دیگری روی میز آماده بود . دوباره روبه روی هم نشستیم ، فنجانی چای به دستم داد و ظرف کیک را مقابلم گرفت و گفت :
-خسته نباشید .
تشکر کردم . در حالی که خیره در چهره ام به دنبال جواب می گشت گفت :
-خوب خانم ، سراپا گوشم !
سرم را پایین انداختم و برگ دستمالی را که در دست داشتم به زور چند تا زدم و گفتم :
-من به دلائلی کاملا شخصی نمی تونم پیشنهاد شما رو بپذیرم ، ببخشید !
وقتی با چند دقیقه تاخیر دستش را به روی دستم گذاشت ، سرم را بلند کردم تبسمی رنجیده به لب داشت . به چشمانم خیره شد و پرسید :
-امکان داره یکی از این دلائل رو برام بگید ، شاید بتونیم با هم حلش کنیم ؟
خواستم بگویم نه و بلند شوم ولی سوال ناگهانی به روی لبانم جاری شد و گفتم :
-من یک دختر ساده شهرستانی هستم ، اینو می دونستید ؟!
با زدن لبخندی ساده دوباره به صندلی اش تکیه داد و گفت :
-من ازتون اصل و نسب پرسیدم ؟ به نظر شما شخصیت با پایتخت نشینی رابطه داره ؟
حقش بود توهینی را هشت سال پیش بی رحمانه نثارم کرده بود را با فریادی به سرش می کوباندم و ذهن کثیفش را با حرف هایی که زده بود روشن می کردم و می گفتم ، چطور ان زمان که چشمهای گستاخت را به صورتم دوخته و دستم را محکم گرفته و گفته بودی ، برگرد به همون خراب شده ای که از آن جا آمده ای ، شخصیت آدم ها با پایتخت نشینی رابطه داشت ؟!وقتی سکوتم طولانی شد ، گفت :
-ولی من فکر می کنم دلایل دیگه ای برای این حرفت داشته باشی ! حق داری شما می تونی با فرد مناسب تری ازدواج کنی ، پسر من قبلا ازدواج کرده و یه بچه داره ! بهتون حق می دم که لااقل بخواهید کمی از گذشته اش بدونید ، شاید شنیدن اتفاقات گذشته در تغییر تصمیم تون موثر باشه .
بعد از کشیدن نفسی عمیق برای چند لحظه صورتش را با دست پوشاند و وقتی که سربلند کرد ، دو قطره اشک از چشمانش که به نظرم بی احساس و خشن می آمدند فرو چکید ! حالت ترحم انگیزی داشت که دل هرکسی جز مرا به درد می آورد ، اما مقایسه این چهره با چشمهای دریده و سایه کشیده و مغرور هشت سال پیش هیچ جای تاسفی برایم باقی نمی گذاشت . تنها حسم تعجب بود ! اشک درماندگی با آن زنی که می شناختم هم خوانی نداشت ! در حالی که به نقطه ای خیره شده بود ، زمزمه وار گفت :
-کاش وقتی که اونقدر التماسم می کرد براش می رفتم خواستگاری گوشهایم تیز شد ! چه می شنیدم ؟! با لحنی شکسته شروع کرد :
-ایلیا تنها فرزند ذکور خانواده شوهرم بود . مرحوم مهاجر بزرگ پدر شوهرم ، مرد متدین و بسیار خوبی بود و علاقه بسیار زیادی به او داشت و اسم ایلیا را هم خودش براش انتخاب کرد . ایلیا سال های نوجوانی و رشد شخصیتش رو زیر نظر پدر بزرگ مرحومش گذروند برای همین که این قدر خوب بار اومده ، به قدری خوب که من از اون همه خوبی سواسنفاده می کردم !
احترام به پدر و مادر را از پدربزرگش یاد گرفته بود ، اینکه باعث آزار ما نباشه ، ولی ما اونو آزار می دادیم و توقع داشتیم که همیشه حرف ، حرف ما باشه ! اون طفلکی هم هر طور می تونست به وظیفه اش عمل می کرد .
تا جوان بود از بزرگ و کوچیک به خواسته های ما عمل می کرد تا اینکه برای خودش مردی شد ، دیپلمش رو که گرفت در کنار پدرش به شغل موروثی ما که طلا و جواهرفروشی است مشغول شد و بعد از چند سال خواست به درسش هم در این بین ادامه بده . یک سال از ورودش به دانشگاه گذشته بود که کم کم رفتاراش غیر طبیعی شد !
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
خیلی توی خودش می رفت ، بی قرار و سردرگم بود ! مدتی بعد از شروع این حالتها بود که زمزمه های ازدواج را سر داد و ما هم از خدا خواسته به جنب و جوش افتادیم ، وقتی ما را این طور دید با کم رویی اعلام کرد که می خواد همسرش رو خودش انتخاب کنه . اول بهم برخورد ، راستش فکر نمی کردم که اون بیست و هفت سالشه و دیگه همان پسر کوچولوی خجالتی و محجوبی نیست که به هرچی می خواستیم عمل می کرد ، ولی بعد دیدیم که بهتره در انتخاب آزادش بذاریم . اما وقتی فهمیدیم دختری که انتخاب کرده کیه ، من و پدرش بی رحمانه بهش توپیدم ! چرا ؟ چونکه فکر می کردیم انتخابش درست نیست ، ایلیا عاشق یکی از همکلاسی هاش شده بود .
اول به خواهش و تمنا خواست که بریم خواستگاری اون دختری که از یک خانواده کا ملا ساده و معمولی و شهرستانی بود . طفلک پسرم ! انگار که گناهی بزرگ مرتکب شده بود ! اخه انتخاب های متعددی که ما براش کرده بودیم کجا و انتخاب خودش کجا ! ما خیلی غیر منصفانه از او می خواستیم که شریک یک عمر زندگیش را چشم بسته و اون طور که ما می خواهیم انتخاب کنه . برای اولین بار جلوی خواسته ما ایستاد ! اول به خواهش و نرمی ، ولی بعد محکم و عصبانی ! مدام از دختری که می خواست تعریف می کرد . از خوبی های خودش و خانواده خودش ، نجابتش و اینکه با همه توجهی که بهش داره اون قبولش نمی کنه ! یادم می آد که از چشم هایش هم زیاد حرف می زد .
خانم مهاجر برای چند دقیقه ساکت شد و بعد رو به من گفت :
-حالت چشمهای شما خیلی منو به یاد اون می ندازه !
اضطراب و التهاب بدی از شنیدن وقایع سنگین زندگیم به جانم ریخته بود . در سکوت رنج آور به ادامه صحبت هایش گوش کردم ، دوباره گفت :
-وقتی ایلیا گفت دختره قبول نمی کنه ، بهش می گفتیم ، پسرجون فیلمشه ، می خواد این طوری نشون بده تا خامت کنه ، ولی اون محکم و با اطمینان می گفت لیلا این طوری نیست ، سوای همه دخترهاست !باورم نمی شد ، فکر می کردم چنین دختری فقط برای ثروت پسر من نقشه کشیده . برای یک دختر کاملا معمولی چه شوهری بهتر از ایلیا که هم قشنگ و خوش تیپ بود و هم پولدار !
خلاصه که این بار قضیه مثل دفعه های قبل نبود ! ایلیا محکم و مردانه سر حرفش ایستاده بود ، نه زیر بار خواسته ما می رفت و نه ما خواسته او را قبول داشتیم . بعد از جنجالی که در خانواده به وجود آمده بود ، کم کم آروم
گرفت ولی نه اینکه فکر کنی داشت رام می شد نه! . پافشاری ها هنوز سر جای خودش بود و ادعا می کرد که اگر ما اقدام نکنیم خودش بدون خبر ما این کار را خواهد کرد و ما خوش باورانه فکر می کردیم پس از مدتی خسته می شود و کوتاه می آید ، دیر آمدن و زود رفتن هایش را به حساب تفریحاتش می گذاشتیم . البته او آن قدر پسر خوبی بود که مطمئن بودم دنبال تفریحات کاذب نمی رود ، یک دوست صمیمی و خوب داشت که بیشتر با او بود و ما همین که با او بود و آرام گرفته بود امیدوار بودیم که همه چیز به زودی تمام شود .
اما بعد از مدتی دوباره شروع کرد ، اون هم سفت و سخت ! می گفت که یک روز به خودتون می ایید و می بینید که دیر شده ! من این دختر رو دوست دارم و به احترامتون می خوام که جلوتر از من برای خواستگاری کردن اقدام کنید ولی کو گوش شنوا !
تصمیم گرفتم بی خبر از او مدتی برم کانادا پیش دخترام تا آروم بگیره ، یادمه خیلی از رفتن غیر منتظره ام دلگیر و عصبانی شده بود ولی ما بی توجه به خواسته شرعی او به کار خودمون می رسیدیم .
هر بار که تلفن می زدم خواهش و التماس می کرد که برگردم و براش برم خواستگاری ، سماجت های اون برامون عجیب بود . اون اصلا این طوری نبود ! انگار نمی خواستیم قبول کنیم که اون با این همه سماجت و ایستادگی واقعا عاشقه !
بعد از دو سه ماه ، خواهش هایش تبدیل به تهدید شد و گفت که اگه برنگردم و اقدام نکنم خودش دختر ه رو عقد می کنه . با شنیدن این همه اصرار و تهدید مجبور شدم که برگردم ، فکر می کردم با رفتنم او را آرام می کنم اما وقتی برگشتم او را مصرتر و بی قرارتر دیدم !
یک شب به قدری سر و صدا در خانه ما اوج گرفت که او به حالت قهر شبانه از خانه بیرون زد ، همان موقع هم حال پدرش بد شد . تلفن که زدم فورا برگشت ، مهاجر چند روزی را در بیمارستان بستری بود . وقتی که دکتر جلوی ایلیا سفارش کرد که هیجان براش خوب نیست و اگر ادامه پیدا کنه منجر به سکته شدیدتری می شه ، ما هم از خدا خواسته چسبیدیم به همون و کردیمش پیراهن عثمان !
برات گفتم که به خاطر اعتقاداتش و اون چیزهایی که پدربزرگش یادش داده بود طفلکی تا جایی که می تونست احترام به پدر و مادر را نگه می داشت ، حتی در این مورد که ما نمی خواستیم به خواسته شرعی اون احترام بگذاریم !
وقتی یادم می آد که بعد از این موضوع مجبو شد به خاطر پدرش کوتاه بیاد و آروم بگیره چقدر دلم می سوزه ، به ظاهر کوتاه آمده بود ولی کم حرف و رنجیده ! بیشتر در خودش فرو رفته و ناراحت بود و ما فکر می کردیم که این پایان قصه است .
مدتها بود که می گفت دوستی شهرستانی دارد که اینجا تنهاست و ادعا می کرد شب هایی که به خانه نمی آید به خانه او می رود و همان جا می خوابد . راستش ما هم فکر می کردیم هر چیزی که او را سرگرم کند تا فکر این دختر از سرش بیرون بیاید خوب است ولی روز به روز بی قرارتر می شد . ضعیف و کم اشتها شده بود ، سردرگمی هایش داد می زد که فقط به خاطر آرامش پدرش ساکت است اما ما اینو نمی فهمیدیم ! برای رفع پریشانی و دل گرمی اش و اینکه بداند چقدر دوستش داریم و هرچه می گوییم به صلاح خودش است با مشورت پدرش تصمیم گرفتیم خانه ای به نامش بخریم .
او زیر بار نمی رفت و می گفت ، اگر می خواهید خوشحالم کنید موافقت تون رو با ازدواجم اعلام کنید که ما قبول نکردیم !
تا مدتی از دادن شناسنامه شانه خالی میکرد و ما تنها فکری که نمی کردیم این بود که بدون گرفتن موافقت ما دخترک را عقد کرده باشد . شناسنامه که رو شد تازه معلوم شد که بچه ای هم در راه است ، آن وقت بود که بمب در خانه ما منفجر شد . آن هم چه بمبی !
پدرش برای بار دوم سکته کرد ، اما این بار شدیدتر از قبل و دوباره بستری شد . این کار ایلیا به هیچ عنوان و با هیچ دلیلی قابل توجیه نبود .
وضع مهاجراز یک طرف و این فکر که دختری شهرستانی چطور پسرم را خام خودش کرده و برای تصاحب ثروتش معلوم نیست کدام حرام زاده ای را به ریش پسر ساده من بسته ، دیوانه ام کرده بود .
به هر دری می زدم تا این بلا را از سر خانواده دور کنم ، از دکتر خواستم طوری سکته پدرش را بزرگ جلوه دهد که لااقل با این حربه او را به تخت پدرش قلاب کنیم تا رفت و آمدش محدود شود !
خانم مهاجر ساکت شد و مرا هم که با خود به آن دوران برده بود برگرداند ، دلم پر از درد بود . اینها همان چیزهایی بود که ایلیا برای رعایت حالم نمی گفت و من از نگاه غمگینش می خواندم . چه روزهای سختی بود !
خانم مهاجر همراه با کشیدن نفس عمیقی دو دستش را به صورتش کشید و دوباره ادامه داد :
-آخ آخ آخ ، یاد بال بال زدنهای ایلیا که می افتم جیگرم آتیش می گیره ! نصف دل بیچاره اش پیش زن باردارش بود و نصفی کنار پدرش که تا جم می خورد حالش را از آنچه که بود بدتر نشان می داد تا اورا کنار خود نگه دارد ! حالا فکرش را بکن این بچه چه می کشید ! طوری شده بود که از بیمارستان هم که اومدیم نمی توانست یک لحظه از کنار پدرش دور بشه . طوری با این حربه نگهش داشته بودیم که حتی نمی تونست یک تلفن بزنه ، اینو میگم چون که همه حرکاتش را زیر نظر داشتیم . زیر چشماش گود افتاده بود و یک لقمه غذا نمی تونست بخوره و ما بیرحمانه ناظر عذابی بودیم که برایش فراهم کرده بودیم .
تا اینکه یک روز با فکری بد و عجیب ، وقتی که ایلیا حمام بود شماره تلفن هاشو چک کردم و شماره ای رو که می خواستم پیدا کردم ! در فرصتی مناسب با دخترک تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتم .
خانم مهاجر در حالی که باز چشمانش خیس شده بود ، یک دستش را روی پیشانی کشید و گفت :
-نمی دونم این چه کاری بود که کردم ! نمی تونم بگم ، هنوز شرمنده خودمم! حرفم هر چی بود اون زن حامله بیچاره رو با شنیدنش داغون کردم ، بدتر از همه اینکه گفتم ایلیا داره ازدواج میکنه و بهش پول دادم که از زندگی پسرم کنار بکشه. چه حالی شد ! اصلا به پاکت پول نگاه نکرد ، هنوز نگاه ناراحتش و ا ینکه گفت اگر شوهرش را پس ندهم هیچ وقت از ما نمی گذره یادم نرفته مخصوصا آهی که کشید !
دوباره یک برگ دستمال کند و به زیر چشمان اشک بارش کشید و ادامه داد:
-نگو همون روز دختر بیچاره می ره کرج تا ایلیا رو ببینه ، آخه قبلا منزلمون اونجا بود . غروب سردی بود و باران می بارید که ایلیا برای گرفتن داروهای پدرش از خونه بیرون رفت ولی نیم ساعت نگذشته بود که خیس و عصبانی برگشت و جلوم ایستاد و در حالی که به شدت سعی می کرد داد نزنه پرسید :
-شما امروز لیلا رو دیدید !
بی خبرانه جواب دادم :
-من ؟ کجا ؟
-مامان قبل از ظهر رفتید بیرون ! راستش رو بگید چی بهش گفتید ؟
اون مریضه مامان !
و من باز انکار کردم !
آخر شب بود که ازبیمارستان با تلفن ایلیا تماس گرفتند و گفتن که زن حامله اش وقتی بر می گشته توی اتوبان تصادف کرده ! پدر و مادر بدبختش قبل از ما رسیده بودند .
لیلا مرد و لعیاش موند ! پدرش وقتی ایلیا رو دید سیلی محکمی به گوشش زد و گفت :
-بی شرف پست ، تنها فرزندم را به تضمین خوشبختی بهت سپردم اون وقت پرپرش کردی . هیچی ازت نمی خوام جز جنازه اش و دیگه اینکه هیچ وقت نبینمت . بچه ات رو بردار وببر تا هروقت که می بینیش یاد جنایتی که کردی بیفتی و عذاب بکشی !
من هم جسم بی روح پسرم رو از بیمارستان برگردوندم و سه هفته بعد بچه رو که به خاطر نارس بودن در دستگاه نگهداری شده بود !
به قدری حال پسرم بد شد که به توصیه دکتر به آسایشگاه بردیمش تا تحت نظر باشه . حرف نمی زد ! افسرده و بی حال به نقطه ای خیره می شد و اشک می ریخت . حال خراب خودش ار یک طرف و بچه نا آرامی که مدام گریه می کرد و حال شوهرم که با دیدن این وضع هر لحظه به روی قلبش فشار می آمد از طرف دیگر ، به شدت از کرده ام پشیمانم کرده بود ولی دیگر چه سود ! من و پدر ایلیا با خودخواهی خودمان این جهنم را به وجود آورده بودیم و خودمان هم در آن می سوختیم .
شش ماه بعد وقتی بچه کمی جان گرفت و با دو دندان تازه در آمده خندید ، دکتر ایلیا خواست که پدرش او را ببیند .
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
دیدن همین خنده ها و همین عشق به او بود که کم کم ایلیا را به زندگی برگرداند . از آن زمان به بعد فقط به خاطر لعیاست که در این خانه مانده وگرنه با من که حرف نمی زند مگر مجبور باشد آن هم چند کلمه کوتاه ولی انصافا هنوز هم بی حرمتی به من نکرده ! شوهرم سه سال بعد سکته مغزی کرد و با عذاب مرد ، تا وقتی زنده بود به عشق لعیا نفس می کشید . اگر لعیا نبود همان زمان ایلیا هم مرده بود ، من ایلیا را از لعیا دارم .
ولی آه لیلا هنوز هم به دنبالم است . دو سال پیش بود که دختر کوچیکم با همسر و پسرش تصادف کردند ، خودش را که در دسترس بوده مامورها از داخل اتومبیل واژگون بیرون می کشند ولی فرصتی برای ادامه پیدا نمی کنند چون ماشین جلوی چشمان دخترم منفجر می شود و شوهر و پسرش زنده در آتش می سوزند .
در جواب نگاه پرسشگرم گفت :
-آیدا دخترم ، اونی که چند وقت پیش توی آلاچیق دیدیش ، چیزی نمی فهمه و هیچکس حتی منو هم نمی شناسه ! یک جسم بی روحه درست مثل یه مجسمه ، وقتی گاهی انگار صحنه ها می آد جلوش که جیغ های بلند می کشه و گریه های وحشتناکی میکنه . به خاطر لعیا که می ترسید ناچار شدیم ببریمش آسایشگاه ، اون روز هم که دیدیش برای تعطیلات عید آورده بودیمش !
و بعد شانه بالا انداخت و با بیچارگی سر تکان دد و دوباره گفت :
-می بینی خانم که چقدر تنها و بدبختم ! دختر بزرگم اون ور دنیاست . نه می تونه زیاد بیاد و نه دوست داره ! این هم از دختر کوچیکم ! پسرم هم که تا عمر داشته باشم منو نمی بخشه و باهام حرف نمی زنه ! تنها گردش و تفریحم هر روز رفتن و امدن به آسایشگاهه با زدن لبخندی دوباره دستم را گرفت و گفت :
-اومدن شما مثل نزول یک فرشته از آسمون بود .لعیا به خاطر دوران ناارام کودکیش و اینکه هر چه می خواست براش فراهم می شد تا عصبانی نشه و هم چنین لوس کردن های زیاد پدرش ، بچه کج خلق و پر ادعا بار اومده بود که هیچکس جز شما نتونست رامش کنه . از اون مهمتر ایلیاست که بعد از مرگ همسرش نه به زنی نگاه کرده و نه کسی جرات آوردن اسم زن دیگری رو جلوش داشته ! شما حتی تونستی اونو هم به زندگی برگردونی . اوایل از دیدن رفتارهاش و اینکه به گفته های لعیا درباره شما اهمیت می داد تعجب می کردم و گاهی فکر می کردم اشتباه می کنم ، تا اینکه شب جشن عروسی که شما هم بودید ، برق زندگی را در حالی که مثلا زیر چشمی شما رو می پایید در چشماش دیدم و احساس کردم که اشتباه نمی کنم .
با اندکی مکث برای کشیدن نفس و زدن لبخندی غمگین ادامه داد :
-وقتی درباره شما باهاش صحبت کردم عصبانی نشد . اوایل که شما اومده بودید برای راحتی تون زودتر می رفت ولی حالا مثل پسرهای جوان تازه عاشق شده ، برای رفتن این پا واون پا می کنه و وقتی می آیید میره . دوباره با خودش درگیر شده و گاهی به فکر فرو می ره ، انگار احساس می کنه با انتخاب شما به همسر سابقش خیانت می کنه ولی من فکر می کنم روح اون مرحوم تا خوشبختی ایلیا و لعیا رو نبینه آروم نمی گیره و دست از سر من بر نمی داره !
ناگهان با تمام هیکلش روی میز خم شد و هر دو دستم را گرفت و در حالی که محکم آنها را می فشرد ، با لحنی ملتمسانه گفت :
-لعیا عشق ایلیاست ، در این بین شما تنها کسی هستید که بهش اعتماد کرده و اونو بهتون سپرده ! شما هم علاقه زیادی به لعیا دارید . ایلیا مرد عاشقی میشه براتون و لعیا دختری خوب ! اگر می تونید در تصمیم تون تجدید نظری کنید ، این بار ازتون استدعا می کنم و برای خوشبختی در کنار پسرم ضمانت می دم .
با وجود هوای خوب بهاری انگار در بورانی شدید مانده باشم ، سر تا پای وجودم می لرزید . نه آن داستان را می توانستم باور کنم و نه چهره ملتمس و نگاه غمگین خانم مهاجر را ! باورم نمی شد که داشت از من استدعا می کرد ! آن هم با این بیچارگی که معلوم نبود ظاهری است یا باطنی ؟!
با تنی لرزان بلند شدم ، مقابلم ایستاد و با حالتی طبیعی و دوستانه دست داد و در حالی که آن را می فشرد آرام گفت :
-به لعیا فکر کنید .
لااقل نیم ساعت داخل ماشین نشستم و راه نیفتادم تا حالم کمی بهتر شود .
به محض رسیدن به خانه قرص آرام بخشی خوردم تا حالم دوباره بد نشود و بعد بدون گفتن حرفی به مامان به اتاقم رفتم و لباسهایم را با حرص از تنم که داشت خفه ام می کرد کندم و یه گوشه پرت کردم ، در حقیقت عصبانیتم را روی آنها تخلیه کردم .
ساعتی بعد بی صدا زیر پتو گریه می کردم که مامان مظلوم و آرام لبه تختم نشست و به نرمی پتو را کنار زد و با دیدن چشمان اشک آلودم تبسمی لطیف کرد و با دستانش اشک هایم را پاک کرد و پرسید :
-نمی خوای بگی چی شده ؟ نمی گی وقتی غصه داری من دق می کنم !
با این حرفش گریه بی صدایم به های هایی بلند تبدیل شد . به گریه بلندم خندید و گفت :
-این طوری خیلی بهتره بریزشون بیرون و بعد برام حرف بزن !
صبورانه نشست تا من سر به شانه اش آرام بگیرم و بعد کمکم کرد تا دوباره دراز بکشم ، لبخندی زد و گفت :
-خوب حالا بگو چی شده ؟
نفسی را که با بغض دوباره می امد فرو داده و گفتم :
-مامانش ازم خواستگاری کرد !
با اندکی مکث و تبسمی محو بدون اینکه جا خورده باشد ، جواب داد :
-خودت امروز و فردا احتمالش را می دادی نه ؟ پس چرا گریه می کنی ؟
با دلخوری نالیدم و گفتم :
-آره ولی دلم از این می سوزه که چرا باید با نه سال تاخیر این روز را ببینم !
با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت :
-اینا بازی های زندگیه و هر کسی سرنوشتش یه جوری نوشته شده ، مال تو هم این طوری . چی کار می شه کرد !
بعد با لبخندی معنی دار همراه با چشمک پرسید :
-حالا جواب عروس خانم چیه ؟!
همراه اشکی که از گوشه چشمم فرو می چکید مصمم جواب دادم :
-هیچ وقت نمی تونم ببخشمشون ، اونا باعث مرگ بابا شدند !
مامان بدون مکث گفت :
-بابا مرده ولی لعیا زنده است و اینو می دونی که اگه بابا بود لعیا چشماش می شد . دخترت به هردوتون نیاز داره !
احساس می کردم مامان درکم نمی کند ، با ناراحتی و غیظ پتو را به رویم کشیدم . مامان بلند شد و در حال رفتن گفت :
-بیا شام بخور .
با صدایی بلند داد زدم :
-نمی خورم !
با شنیدن داستان زندگی ایلیا افکار متضاد مرا از هر سو می کشیدند . از فکر اینکه او مرا از روی اجبار تنها گذاشته و گناهکار نبوده ، از فکر اینکه عشقش به من محکم بوده و بهم خیانت نکرده و بعد از من عذاب کشیده گرم می شدم . پس افکار من در موردش اشتباه بود ، او دوستم داشت و هنوز به یاد عشقمان بود . ولی وقتی عذاب ها و درد هایی که کشیده بودم ، نبود بابا و بچه ای که این همه سال از دیدنش محروم بوده ام و از همه مهمتر این فکر موذی که اگر به جای خودم ، ممکن بود یاد لیلا را فراموش کند و عاشق معلم لعیا شود آتش می گرفتم . البته از کجا معلوم یک زیبا روی دیگر نظرش را می گرفت ! چون اول جذب وابستگی من و لعیا شد ، کی به غیر از خودم می تونست با علاقه ای مادرانه لعیای ناآرام را مطیع و آرام کند ! یک معلم وظیفه اش فقط در حد معلمی است چونکه زندگی جدا دارد ، اما من هم معلمش بودم و هم مادرش که وقتی جریان را فهمیدم تمام زندگی ام او شد . ایلیا دوباره فقط عاشق لیلا شده بود . این مهم نبود ؟نه ، نه ، نه ! مهم بابا بود که از غصه من نابود شده بود و هیچ کس جز لعیا جانشینش نمی شود . دیگر بازنده نبودم ، حالا برنده من بودم و مادر ایلیا برای اینکه قبول شان کنم کم مانده بود به دست و پایم بیفتد . نمی پذیرفتم ، چون اگر می پذیرفتم به بابا خیانت کرده و انگار با قاتلینش صلح می کردم !
صبر میکنم تا لعیا که مطمئنا طاقت دوری ام را نداشت بیچاره شان کند ، بعد هم او را به دست می آوردم و برنده کامل این بازی می شدم .
مدرسه تعطیل شده بود ، بچه ها امتحان می دادند و بر می گشتند . لعیا چند تا امتحانی را که داده بود بیست شده بود و با این کار مرا غرق لذت کرده بود !
برای آخرین امتحان و آخرین جلسه حضورم در منزلشان به آن جا رفتم اما ایلیا را ندیدم . البته این طوری بهتر بود ، باید همین امروز نظر آخرم را به مادرش می گفتم و بعد همه چیز برای همیشه تمام می شد .
این بار خانم مهاجر در حین دست دادن دوستانه صورتم را بوسید و آهسته کنار گوشم گفت :
-می تونم امیدوار باشم که برای همیشه این جا موندگاری ؟
رو به لعیا که کنارم ایستاده و کنجکاو نگاهمان می کرد گفتم :
-لعیا جان لطفا برو تو اتاقت و تا من بیام کتابت رو آماده کن .
در مقابل حرفهایم ، نه سوال می آورد و نه رد می کرد . با اینکه تغییرات را درک می کرد و با توجه به اینکه می دانست چه چیزهایی در شرف وقوع است و مطمئنا می خواست نتیجه کار را بفهمد ، نه نیاورد و به حرفم گوش کرد و با نارضایتی از پله ها بالا رفت . خانم مهاجر تعارف کرد بنشینم دستم را هنوز در دستش نگه داشته بود ! از نشستن به بهانه کار لعیا سر باز زدم و همان طور ایستاده جواب دادم :
-بازم متاسفم خانم ، ولی باور بفرمایید دلیل من کاملا شخصیه و واقعا نمی تونم بپذیرم . امیدوارم درکم کنید .
با وجود نه گفتن جلسه پیش باز هم از شنیدن جوابم جا خورد . دستم را فشرد و رها کرد و با لبخندی محزون و با چند لحظه تاخیر گفت :
-اگر فکر می کنید برای حل مشکل تون ما می تونیم کاری بکنیم از جان و دل می پذیریم .
با خودم گفتم ، نه خیر چون مشکل من خود شمایید !
سرم را پایین انداختم و جوابی ندادم ، با ادامه پیدا کردن سکوتم خودش گفت
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
حیف شد ، کاش می شد قبول کنید و با وجود خودتون خوشبختی را دوباره به این خونه مهمون کنید . ولی اصرار نمی کنم . چونکه حتما دلیلتون اون قدر مهم هست که از لعیا می گذرید . صمیمانه آرزو دارم هر جا هستید خوشبخت باشید .
و بعد با ناراحتی چند قدم به عقب برداشت و گفت :
-خدانگهدار . میدم زیور حق التدریستون رو بیاره اتاق لعیا ، البته باید ببخشید چون خودم دیگه طاقت ندارم !
این دفعه دلم خیلی خنک نشد ، احساس برنده ای را داشتم که تماشاچیان تشویقش نمی کنند . دلم به حالش سوخت !
صدایی در مغزم پیچید و دوباره وسوسه ام کرد ؟ چطوروقتی چشم در چشمت آن همه توهین و تحقیر بارت کرد ، دلش به حالت نسوخت که تو حالا دلت می سوزد ؟ از این بدتر حقش است ، اینها جواب خداست به بدی هایشان و شکستن دل من !
لعیا بی صبرانه منتظرم بود ، روی پرسیدن نداشت اما نگاه پرسشگرش را که در نگاهم گره می زد می خواندم که به دنبال نتیجه بود .
با رفتاری رسمی اجازه پا فرا گذاشتن از حدش را ندادم و خودم را فقط متوجه درس نشان دادم ، گرچه حواس خودم بیشتر درگیر این بود که فردا که لعیا را نمی دیدم چطور ندیدنش را تاب می آوردم !
بعد از خاتمه درس خواستم که با او بازی کنم اما نه او اشتیاقی نشان می داد و نه من حوصله داشتم . تلاش می کردم که این بار هم رفتنم مثل هر بار طبیعی باشد ، اما مگر می شد !
با بغض گلو سفارش امتحان فردا را کردم و داشتم صورتش را برای خداحافظی می بوسیدم که طاقت از دست داد و دست هایش را محکم قلاب گردنم کرد و با صدای بلند شروع به گریه کرد . با دیدن این حالت او من هم مهار اشکم را از دست دادم و کیفم را انداختم و او را در آغوش گرفتم ، خدا را شکر که صورت اشک آلودم را نمی دید . با صدایی لرزان کنار گوشش زمزمه کردم :
-هر وقت خواستی بیا خونه ما . بازم با همدیگه می ریم استخر و گردش ، شهربازی و هرچی تو بخوای .
با گریه بلند داد زد :
-من هیچی نمی خوام فقط مامانمو می خوام !
بعد از کمی فاصله با دو دست صورت عروسکی و خیسش را جلوی صرتم گرفتم و اشک های درشتش را پاک کردم ، با شنیدن هق هق گریه اش انگار کسی به جگرم چنگ می کشید . با گریه گفتم :
-عزیز دلم این طوری هم خودت رو اذیت میکنی هم منو ، گریه نکن فدات شم !
با حالتی دردناک پرسید :
-مگه منو دوست نداری ؟!
دوباره محکم در بغلم فشارش دادم و گفتم :
-می دونی که برات می میرم !
دردمندانه زار زد و گفت :
-نمی خوام برام بمیری فقط مامانم باش !
ای خدا ، اگه یه لحظه فقط یه لحظه دیگه می موندم تسلیم شده و داد می زدم و می گفتم :
-من مامانتم ، خودم زاییدمت ، خودم فدات می شم !
عصبی و وحشت زده او را از خودم جدا کردم و به حالت دو از ساختمان بیرون آمدم !
روی صندلی ماشین افتادم و دو دستم را روی فرمان گذاشتم و به شدت به درماندگی خودم اشک ریختم .
نفهمیدم که چقدر در آن حالت بودم تا اشک هایم تمام شد ، تا سرم را از روی دستانم برداشتم ، با دیدن ایلیا که جلوی ماشینم دست به سینه و بی حرکت ایستاده و با اخم های غلیظش نماشایم می کرد جا خوردم ! ان قدر که نمی دانستم عکس العمل درست در برابر این صحنه چیست . با فکری قفل شده چشم هایم را بستم و دوباره سرم را روی دست هایم گذاشتم . چند لحظه بعد از صدای باز شدن در سرم را بالا گرفتم و دیدم که در کنارم ایستاده ، با ضعفی شدید مجبور شدم پیاده شوم .
با سر پایین و صدایی که خودم هم به زور می شنیدم جواب سلامش را دادم ، وجود گرمش را در کنارم احساس می کردم . آن قدر خسته و مشتاق بودم که اگر کینه چند ساله اجازه می داد فقط آغوش مهربانش این بار را از دوشم برمیداشت . با ملایمت گفت :
-فکر می کنم بهتره حرف بزنیم و راهی پیدا کنیم .
مثل بوکسورهایی که با وجود آن همه ضربه هایی که می خورند باز سعی در ایستادن دارند ، با آن همه خستگی و سرسختانه جواب دادم :
-راهی نیست ، خواهش می کنم تمومش کنید !
با لحنی غمگین گفت :
-چی رو تموم کنم ؟ شما دارید هم خودتون رو عذاب می دید و هم اون بچه رو ! دلیل شما چقدر می تونه مهم باشه ؟
اگر خودش را هم اضافه می کرد شاید کوتاه می آمدم ولی یک آن حس کردم مغرورانه می خواهد عنوان کند که یعنی این پیشنهاد فقط به خاطر من و لعیاست . باز عصبانی شدم !
سرم را بالا داده و با اخم گفتم :
-هرچی هست به خودم مربوطه ! ...
درست مثل ده سال پیش که وقتی عصبانیش می کردم دستی کلافه به سرش می کشید و چند لحظه ساکت می شد تا آرام بگیرد عمل کرد و سپس با لحن ملایمتری گفت :
-تشریف بیارید با هم بریم یه جا بنشینیم صحبت کنیم ، این طوری خیلی بهتر نتیجه میده . یا شما منو قانع می کنید یا من شما رو !
رو به ماشینم و پشت به او گفتم :
-اصرار نکنید باید برم .
بدون معطلی جواب داد :
-باشه ، پس امشب من و مامان می آییم منزل تون .
از دیدن سماجتش خوشم می آمد ولی می خواستم غرورش را بشکنم . دلم می خواست بهش می گفتم ، باید صبر کنی تا زمستون بیاد و یه شب زیر برف بمونی تا وقت ملاقات بهت بدم . به یاد ان شب لبخندی دردمند زدم و همان طور پشت به او گفتم :
-ما شب خونه نیستیم .
-عیبی نداره فردا می آم مدرسه !
به طرفش چرخیدم ، رودر رویم بود و من در حالی که به جبر نیاز خواستنش را در خودم می کشتم ، گفتم :
-از من چی می خواهید ؟!
محکم ولی آرام جواب داد :
-فقط یک ساعت وقت، خواسته زیادیه؟
تکرار وقایعی که برایم خاطره داشت عذاب آور بود! با نگاه پر تردیدی به آسمان گفتم :
-برای من دیر وقت برگشتن سخته !
در حال بستن در ماشینم پیروزمندانه جواب داد:
-وقتی برگشتیم تا خونه پشت سرتون می آم.
به طرف ماشینش که جلوی ماشین من بود رفت و در جلو را برایم باز نگه داشت و منتظرم ایستاد ، دلم بودن در کنارش را تمنا می کرد ولی حالتم را طوری نشان دادم که یعنی این همراهی اجباری است!
داشتن ماشین شاسی بلند برایم آرزو بود ولی هیبتش وفکر اینکه که رانندگی با آنها جدای رانندگی با 206 معمولی خودم است از خرید آن منصرفم می کرد. حالا داشتم سوار ماشین شاسی بلند شوهرم می شدم که با احترام ایستاده بود تا سوار شوم و در را برایم ببندد.
در را بست بو را احساس کردم، همان بوی گذشته بود ، بوی اشرافیت!
خودش هم نشست و ماشین را روشن کرد ، ناگهان با دیدن یک آویز قشنگ تزعینی که به جلو آینه نصب شده بود خون در رگهایم یخ زد .خدایا چرا سر به یک راهم نمیدهی ، خدایا به این همه عذاب کشیدن بسم نیست!
بالای آویز چشمهای من که پشت عکس قاب گرفته لعیا هم بود ، کامپیوتری رسم شده بود و زیر آن به همان صورت بلند و درشت نوشته شده بود خانم گل!
برای نفس کشیدن، هوا کم آوردم ، گیچ تر از آن بودم که قادر به گفتن کلمه ای یا کشیدن فریادی باشم.
به دنبال دکمه پایین بر شیشه می گشتم که خودش متوجه شد و از همانطرف آن را پایین کشید! درست مثل ده سال پیش ! وقتی ماشین را روشن کرد ، دستگاه صوتی هم که با خاموش شدن ماشین خاموش شده بود روشن شد. حتی آهنگی هم که از دستگاه با صدای کم همیشگی پخش میشد از همان خواننده ای بود که دوست داشتم و آن سالها فقط به خاطر من همه آلبومهای آن خواننده را داخل ماشینش داشت. صدایی که آرامشم میداد و در این موقع بی نهایت برایم لذت بخش بود، بی اختیار و بی اجازه دست بردم و کمی صدا را زیاد کردم ! متوجه نگاه متعجبش شدم. دوست داشتم برگردم وبگم ، دلم میخواد ماشین شوهرمه، حرفی داری؟!
با تجسم این حالت لبخندی محو زدم و سرم را به صندلی تکیه دادم و صدا را به گوش جانم خریدم.
ازمیان قاب دودی رنگ شیشه
می بردی از من اما تا همیشه تا همیشه تا همیشه
با همه دریا دلی دل را به دریاها زدم
پشت پا بر اصل بی بنیاد این دنیا زدم
با هزاران آرزو با صد هزار شوق وامید
از پس دیروز و امروز ناگهان فردا رسید
ای دریغ از عمر رفته ای دریغ
قصه ابریشم و بیداد تیغ
آرام پرسید :
-موافقید کجا بریم؟
و باز بی اختیار همان طور که تکیه داده و چشمهایم بسته بود جواب دادم
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
کافی شاپ صدف!
با چشم بسته ، چشمها از حدقه در آمده و چهره متعجبش را می دیدم! ده سال پیش اولین ملاقاتمان در کافی شاپ صدف بود! از این کار چه قصدی داشتم ؟ خودم هم نمی دانستم، آخر این ملاقات غیر منتظرانه بود و برنامه ای برایش نداشتم . پرسید :
-این انتخاب دلیل خاصی داره ؟!
چشمهایم را باز کردم ولی نگاهش نکردم و گفتم :
-نه من اونجا رو دوست دارم ولی اگر نمی خواهید می تونید جایی دیگه برید!
حرفی نزد ، مطمئنا پریشانش کرده بودم ! فقط هر چه فکر می کرد نمی فهمید قذیه از چه قرار است!
او رانندگی می کرد ومن غرق در عالم خودمم گوش به صدای دل نواز خواننده داشتم و
چشم به آویز قشنگ خانم گل !
یک برگ دستمال از جعبه جلوی شیشه کند و به طرفم گرفت و گفت:
-از لبتون خون میاد !
به خودم آمدم ، آنقدر هیجان زده وضع موجود بودم که متوجه حالت تابلوم نشده بودم . حیرت او هر لحضه بیشتر می شد ! جلوی کافی شاپ که پارک کرد، پیاده شدیم و شانه به شانه هم حرکت کردیم . در را نگه داشت تا وارد شدم و خودش پشت سرم، درست مثل همان زمان!
هر وقت از جلوی این کافی شاپ پرخاطره می گذشتم یاد آن روزها در خاطرم زنده می شد اما هیچ گاه نتوانستم خودم را راضی کنم که به آنجا قدم بگذارم ، حالا میگذاشتم اما دوباره با خودش و دوباره برای اولین ملاقات!
دکور داخلی کمی تغییر کرده ولی میز دو نفره ای که ما از آن استفاده کرده بودیم همان جا به زمین چسبیده بود و من بدون توجه به راهنماییهای او یک راست به همان طرف رفتم . پشت سرم آمد و با همان حیرتی که از اول باهاش درگیر بود روبرویم نشست و پس از چند دقیقه پرسید :
-قهوه ، چای یا بستنی ؟
-قهوه لطفا!
کف دو دستم را به هم چسبانده و جلوی صورتم نگه داشته بودم و به حرکاتش که درست شبیه همان حرکا ت گذشته بود نگاه می کردم . وقتی سفارشات را به گارسن داد و با حالتی سرد ر گم و پریشان و رنگ ورویی پریده به طرفم برگشت، نگاهم را به زیر انداختم. قهوه ای که گارسن جلوم گذاشت را شیرین کردم و داغ سرازیر گلوی خشکیده ام کردم . حالم مثل گذشته نبود و به جای حجب وحیای دخترانه حیجان داشتم ، گاهی از درون می لرزیدم وگاهی گر می گرفتم ولی حالات او نشان میداد که در تردید و اشتیاق دست وپا می زند ! فنجانم را به روی نعلبکی گذاشتم وباز مثل همان ملاقات اول، من شروع کردم:
-اول من بگم یا شما ؟!
در حال به هم زدن قهوه اش نگاهم کرد و با لبخندی دوستانه گفت :
-اومدیم که شما بگید، من سرو پا گوشم !
یک راست رفتم سر اصل مطلب وبی مقدمه زدم به قلب هدف و گفتم :
-من یک بار ازدواج کرده ام !
شدت جا خوردنش از به هم فنجان قهوه اش مشخص بود ، چشمهاش بازتر شد وخیره نگاهم کرد! شانه بالا انداختم و اضافه کردم :
-این بود دلیل شخصی من. ضمنا یک بچه هم دارم !
قاشق میان فنجان ماند، دو دستش را به هم قلاب کرده و زیر چانه اش انداخت. با لحنی سرد پرسیدم :
-حالا می تونم برم ؟
سرش را پایین انداخت و قلاب دستها را روی پیشانی گذاشت و با صدایی گرفته و آرام پرسید :
-وضعیت الانتون چطوره ؟
-فعلا با مادرم زندگی میکنم .
-یعنی طلاق گرفته اید ؟
-تقریبا ! . . .
سرش را بالا گرفت و بهم خیره شد و گفت :
-تقریبا یعنی چی ؟
-یعنی بله ولی به خاطر بچه ام هنوز با پدرش درگیرم !
نیمه دیگر فنجانم را خوردم و ساکت ماندم تا بهش فرصت فکر کردن بدهم . دستش را که در حال به هم زدن فنجان زیر چانه گذاشته بود انداخت و بعد به سختی و در حالی که میشد حس کرد به اجبار این حرف را می زند گفت :
-اینکه مورد من هم هست ! پس می تونیم به راحتی هم دیگر را درک کنیم !
با همان لحن سرد و خشک جواب دادم :
-مورد شما بدون درگیری ولی من درگیرم و نمی تونم از بچه بگذرم !
-من نگفتم بگذرید ، اونو ببینید و حتی اگر تونستید بیاریدش پیش خودتون ، اما لعیا را هم بچه خودتون بدونید .
با پوز خندی گفتم
من اینا رو براتون نگفتم که در حقم بزرگواری کنید و همین طوری بپذیریدم ، گفتم که بفهمید از چه آدم پر دردسری خواستگاری کرده اید و بهتره که ازش بگذرید !
-اگر می شد می گذشتم ولی به خاطر لعیا نمی شه !
باز گفت لعیا ! می فهمیدم که داره چه دست و پایی میزنه ، ولی اصرار داشت کتمان کنه !
کمی روی میز خم شده و گفتم :
-شما لعیا رو همیشه بیارید من ببینمش ، الان براش سخته ولی کم کم عادت می کنه . من مطمئنم نه برای شما آسونه که عشق اولتون رو از سر به در کنید و به خاطر لعیا با من ازدواج کنید و نه من فکر اسوده ای برای تشکیل خانواده مجدد دارم . ضمنا با عذابی که من کشیده ام دیگه نمی تونم به روی هیچ مردی حساب باز کنم ، پس می بینید که تمام این دلایل موجه !
چشماشو به چشمام گره زد ، احساس خجالت کردم و نگاهم را به زیر انداختم . گفت :
-می تونم بپرسم علت جداییتون و هم چنین بی اعتمادی که به پای همه مردها گذاشته اید چیه ؟
با صدایی فرو خورده و بغض دار حرف دلم را جواب کردم و گفتم :
-دروغ ، نیرنگ ، وعده وعید هایی که پس از رسیدن به خواسته شون پوچ از کار در میآد !
بعد سرم را با ناراحتی تکان داده و اضافه کردم :
-من با دلی رنجدیده و شما به اجباز لیا ! اونوقت این زندگی چی می شه ، فکر کنید !
بلند که شدم ، گارسون را صدا زد و بعد از تسویه حساب پشت سرم از کافی شاپ بیرون آمد و باز در ماشین رو برایم باز نگه دات تا نشستم . تا مقداری از مسیر هیچ کدام حرف نزدیم و سکوت سنگینی بینماتن حاکم بود هم به سمت او کشش داشت و هم خودم را نگه می داشتم اما او را نمی دانستم غرورش باعث این کنترل می شود یا احساسش نسبت به خانم گل !
از فکر اینکه هنوز هم به یاد من وفادار است لذت می بردم ولی او قاتل بابا بود و نمی توانستم این را نادیده بگیرم .
ناگهان پرسید :
-پس چرا اینقدر دخترمو به خودتون وابسته کردید ؟!
برگشتم و نگاهش کردم . دوست داشتم اخمهای پیشانیش را ببوسم و بگویم ، خودت چی وابسته نشدی ؟
-من همه شاگردامو دوست دارم ، رفت و آمد بیشترم با لعیا علاقه مون رو نسبت به هم بیشتر کرده و گرنه من هیچ قصدی نداشتم .
بعد به خودم گفتم ، دروغگو ! پرسید :
-بچه تون دختره یا پسر ؟
به یاد لعیاس قشنگم لبخند زدم و گفتم :
-دختر .
-پس می تونید درک کنید من به خاطر ناراحتی لعیا چه رنجی می شکم ؟
وقتی به جلوی منزلشان رسیدم ، پیاده شدم و از شیشه پایین کشیده نگاهش کرده و جواب دادم :
-یکی دیگه از دلایلم اینه که شما با وجود من هم هیچ وقت نمی تونید همسرتون رو فراموش کنید و یه دلیل خیلی مهم دیگه ام هم اینه که شما خیلی مغرورید و با خودتون رو راست نیستید و مصرانه می خواهید لعیا رو بهانه کنید .
بعد سرم را تکان دادم و فاتحانه از زدن حرف آخرم گفتم :
-از قهوه تون ممنون ، خدانگهداغر.
در مقابل نگاه مبهوتش سوار ماشین خودم شدم و راه افتادم . چند دقیقه بعد از آینه دیدم طبق قولی که داده بود به خاطر دیر وقت بودن پشت سرم می آید ، از امنیت همراهیش گرم شدم ! چقدر مامانم فداکار و مهربون بود که می تونست همه کج خلقیها و بی حوصله گی هامو تحمل کنه !
در جوابش که پرسید چرا دیر اومدی فقط گفتم :
-با پدر لعیا بودم !
نگفتم ایلیا ! متحیر نگاهم کرد اما وقتی دید ادامه ندادم دیگه سوال نکرد . به زور چند لقمه شامی را که زحمت کشیده و پخته بود را قورت داده و مثلا کنارش روی مبل نشستم تا سریال ببینم ، ولی این سریال های مصنوعی کجا و سریال عمر بر باد رفته من کجا !
به جای تماشای فیلم ، ایلیا و لعیا و اشک های خسته خانم مهاجر را می دیدم !
نفهمیدم مامان کی از کنارم بلند شده بود فقط وقتی که دوباره در کنارم نشست را فهمیدم . یک لیوان شیر برای خودش آورده بود و یکی برای من ، لیوانم را به دستم داد و گفت :
-بگیر بخور و بعد برو بخواب . تو که فیلم نمی بینی ، برو لااقل با خودت فکر کن شاید عقل به کله ات بیاد و دیگه این قدر عقده ای نباشی !
مادرها چه جواهراتی هستند ، صورتش را با لبخند بوسیدم و به اتاقم رفتم .
این قدر غلت زدم و فکر کردم که سرم داشت می ترکید ، دلم مرا به دنبال خود می کشید اما عقلم نگه می داشت . هیچ راهی برای برگشت باز نبود ! ساعت از دوازده گذشته بود که تلفن همراهم روی میز کنار تختم به صدا در آمد . صدا ، صدای آهنگی بود که یرای شماره ایلیا گذاشته بودم . متحیر ولی با خوشحالی گوشی را برداشتم ، مطمئنا از من درگیرتر او بود . خصوصا با اون حرکات و حرف های آشنایی که امروز دیده بود . با صدایی که تلاش می کردم آرام باشد ، جواب دادم :
-بفرمایید .
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

غریبه آشنا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA