ارسالها: 1484
#121
Posted: 9 Jan 2013 13:59
-باران؟؟ناراحت شدی؟؟ببخشید ولی من نمی تونستم جور دیگه ای سوالمو بپرسم.ببخ...
حرفشو قطع می کنم و میگم:نه نه...تو باید بدونی.من می فهمم چی میگی.نیازی به عذرخواهی نیست.در جواب سوالت هم باید بگم،نه...
نفسمو میدم بیرون و آروم سرمو میارم بالا.
نفسشو میده بیرون و میگه:حداقل یه فکری به حال من بکن.من نمی تونم همینجوری دست رو دست بذارم و بشینم تا یکی از راه برسه و بیاد خواستگاریت.
-نمیشه...هیچ راهی نیست...
سرشو میاره بالا و میگه:چرا...یه راه هست...
کمی فکر می کنم.من اگه نخوام با سینا عقد کنم و....نه...این که همون راه قبلیه!!
می فهمم چی می خواد بگه.دستمو میارم بالا و با صدایی محکم میگم:نه...حرفشم نزن.به هیچ عنوان.
عین یه بادکنک سوراخ بادش خالی میشه و میگه:آخه چرا نه...تو که چندماه با من بودی و هیچی ...
-سینا....خواهش می کنم...نه...همینکه گفتم...
-پس حداقل عقد کنیم.عروسی رو بذاریم برای وقتی که حافظمون برگشت...
-آخه...
-آخه نداره.یکم فکر کن.اصلا حرفت منطقی نیست.برای عروسی قبول دارم ولی برای عقد،نه.من بهت قول میدم دست از پا خطا نکنم.همین که بدونم برای منی،خانوم منی،باران خودمی،برام بسه.به خدا برام بسه باران.همین که بدونم می تونم آرومت کنم،می تونم دستتو بگیرم و آرامشو بهت منتقل کنم،برام بسه.بسمه باران.قبول کن.به شرفم قسم می خورم که هیچ اتفاقی بینمون نمیفته.تا تو نخوای،من هیچ کاری نمی کنم.هیچی باران.
تو چشمهام خیره میشه و آروم میگه:قبول می کنی؟؟آره باران؟؟قبول کن.من به شرفم قسم خوردم.مطمئن باش...
حرفشو قطع می کنم و میگم:من باهات چند ماه زندگی کردم سینا.می شناسمت.طبق نوشته هام و آشنایی این مدتم،آدمی هستی که میشه بهت اعتماد کرد.
با خوشحالی میگه:پس قبول؟؟
سرمو میارم بالا.چینی به چونم میدم و با حالتی بچگونه سرمو براش تکون میدم.
دستمو می گیره تو دستش و می کشدم سمت خودش.
با خشونت خاصی بغلم می کنه و سرمو فشار میده به سینش.
کنار گوشم و با صدایی لرزون زمزمه می کنه:ممنون...ممنونم عزیزم...ممنونم خانومم...ممنون که برای دومین بار بهم اعتماد کردی...نمی دونی چقدر خوشحالم باران...نمی دونی از این که قرار مال من بشی،خانوم من بشی،چقدر خوشحالم...
از حرکتش شوکه شدم.توقع نداشتم اینجوری بغلم کنه.
سرشو خم می کنه رو صورتم و آروم گونم می بوسه.فشار خفیفی به کمرم وارد می کنه و خودشو می کشه عقب.دستم تو دستشه.گونم از گرمای بوسش می سوزه.لذتبخش بود برام.دلم داره از شدن هیجان آتیش می گیره.
سرمو میندازم پایین.در حالی که دستمو نوازش می کنه،میگه:نتونستم خودمو کنترل کنم.بهترین لحظه ی زندگیم بود باران.باید خوشحالیشو با تو شریک می شدم.
--------------------------------------------------------------------------------
قبل از این که جواب بدم،صدای فربدو از پشت سرم می شنوم:عروس و داماد قدیمی به چه نتیجه ای رسیدن؟؟؟
سینا دستمو محکمتر می گیره و میگه:به نتیجه ای که باید می رسیدیم.شما چی؟؟
فربد:ما هم به نتیجه ای که باید می رسیدیم.
سرمو بلند می کنیم بهشون نگاه می کنم.لپای ساحل گل انداخته و یه لبخند ملیح رو لباشه.دستاشون تو دست همدیگست و هردو لبخند به لب دارن.نگاهم به چونه ی فربد میفته.ای نمیری فربد.تو مراسم خواستگاری هم دست از این کارا برنمی داره.کنار لبش رژی.باید برم جلو و پاکش کنم،وگرنه آبروریزی میشه.دستمو از تو دست سینا درمیارم و میرم جلوی ساحل و فربد می ایستم.فکر کنم سینا به این لک رژ دقت نکرده.شایدم دیده و به روی خودش نیوورده.
من و سینا چقدر مثبت بودیم.خبر از اونور باغ نداشتیم.اگه می دونستم اونور چه خبره،بار و بندیلمو جمع می کردم و اینا رو دید می زدم!!!
دستمو می برم سمت چونه ی فربد و بدون این که تو چشمهاش نگاه کنم،آروم میگم:حواستو جمع کن رنگی نشی.
دستمو می کشم رو لک رژ.ساحل سرخ تر میشه و سرشو میندازه پایین.
آروم می خندم و میگم:اون موقع باید خجالت می کشیدی،نه الآن...شانس اوردین من دیدم وگرنه،آبرومون می رفت...
دستمو میندازم پایین و برمی گردم برم سمت سینا که فربد مچ دستمو می گیره و نگهم میداره.آروم می کشدم عقب.یه قدم میاد جلو و تو گوشم میگه:ولوله ی من از دستم دلخوره؟؟
و نگامو می چرخونم بین درختا و سعی می کنم دستمو از دستش خارج کنم که محکمتر نگهم میداره و از پشت بغلم می کنه.
-ولوله؟؟ناراحتی؟؟ببخشید.به خدا اختیارم دست خودم نبود.بذار راحت باشم باران.من طاقت ناراحتیتو ندارم.نذار این روز برام خراب بشه.تو که می دونی چقدر برام عزیزی.به خدا حالم خوب نبود.
دستاشو از دور کمرم باز می کنم و میگم:نیازی به بخشش من نیست.باید دلم صاف بشه.همین.تو کاری نکردی ه من بخوام بخشمت.اگه به بخشش که همون دیشب بخشیدمت ولی دلم صاف نیست.شاید من لوس شدم.شاید چون تا حالا این رفتارو ازت ندیده بودم،واکنشم اینه.نمی دونم ولی نیاز به زمان دارم.باید با خودم کنار بیام.شاید چیز مهمی نباشه ولی اون قدر هست که منو به هم بریزه.
در حالی که پشتم بهشه،میرم سمت سینا و با هم همقدم میشیم.
سینا:چی می گفت؟
-هیچی....راجع به دیشب حرف می زد.
-بخشیدیش؟؟
-بحث بخشش نیست.فربد نباید دیشب اون جوری منو سکه یه پول می کرد.
-اوه اوه...خدا به داد من برسه.
-اگه تو هم مثه فربد،بی دلیل سرم داد بزنی،واکنشی از این بدتر در انتظارته.
سینا با شیطنت میگه:ما چقدر مثبتیما...آبجی بنده و دایی شما،حسابی از خجالت هم دراومدن و اون وقت من و تو...
پس دیده بوده....
-بسه سینا.اونا با ما فرق دارن.
در سالنو باز می کنم.اول من و سینا میریم تو و پشت سرمون،ساحل و فربد میان داخل.همه دارن با هم حرف می زنن و با دیدن ما،حرفاشونو قطع می کنن.
بهار خانوم نگاهی به ما میندازه و با خوشحالی میگه:چی شد؟؟شیرینی بخوریم دخترا؟؟
من و ساحل یه نگاه به هم میندازیم و نگاه هردومون میره سمت جفتمون.
سینا لبخند آرومی بهم می زنه.رو به جمع میگم:
-نظر خانوادم شرطه...
مامانی:من با بهادر و بهنام حرف زدم.خیلی خوشحال شدن.موافقن.
سرمو میندازم پایین.
بهار خانوم:بله باران جون؟؟شیرینی بخوریم؟؟
سرمو میارم بالا و آروم میگم:هرچی شما بگین عمه.
بهار خانوم لبخند خوشگلی می زنه و آروم میگه:عمه به قربونت.
همه دست می زنن و صدای لی لی عمه بهار سکوتو می شکنه.بعد از جواب گرفتن از ما،مامانی رو به ساحل میگه:چی شد عروس خانوم؟؟شیرینی شما رو بخوریم؟؟
ساحل سرشو میندازه پایین و سکوت می کنه.گونه هاش گل میندازه و بازم انگشتاش با هم بازی می کنن.
ساحل:هرچی....هرچی خانوادم بگن...
عمه بهار و سیما شروع می کنن به دست زدن و لی لی کردن و همه شروع می کنن به دست زدن.
هر چهارتامون،آروم می شینیم رو مبل.
لادن خانوم رو به ما دوتا میگه:پاشین ببینم،چرا نشستین؟؟پاشین شیرینی پخش کنین که این شیرینی خوردن داره.
آروم از جامون بلند میشیم.
عمه بهار:اول باران و بعد ساحل.
می خوام مخالفت کنم که عمه میگه:می خوایم شیرینی رو از دست عروس بخوریم.اما و اگرم نداریم خوشگل خانوم...
آروم میرم سمت میز.شیرینی نداریم.قرار نبود خواستگاری اتفاق بیفته.نه گلی رو میز هست و نه شیرینی.ظرف شکلاتو برمی دارم و می گیرم دستم.شکلتا رو بین جمع پخش می کنم.بعد از من،نوبت ساحل می رسه.تا حالا ندیده بودم خواستگاری اینجوری برگزار بشه.بدون گل و شیرینی و بدون دوماد کت و شلواری!!!
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#122
Posted: 9 Jan 2013 13:59
مامانی رو به جمع می گه:شما خیلی خسته این.بهتره برین استراحت کنین.بقیه ی حرفا باشه برای بعد.
*****
شب شده و دوباره همه دور هم جمع شدیم.دارن درباره ی قرار عقد و عروسی حرف می زنن.
سینا:من باید یه موضوعی رو بگم.
عمه بهار:بگو مادر.بگو عزیزم.چیزی شده؟؟
سینا نگاهی بهم می اندازه و می گه:
-راستش من و باران تصمیم گرفتیم فعلا عقد بمونیم و بعد از بدست اوردن حافظمون،عروسی بگیریم.
همه ساکت میشن.
عمه بهار:آخه....
سینا:مامان،تصمیمی که هردومون گرفتیم.ما نمی خوایم همینجوری و بدون هیچ حافظه ی قبلی،وارد زندگی مشترکمون بشیم.
عمه بهار:آخه مردم چی میگن؟؟شاید باران و تو تا چندسال دیگه حافظتونو به دست نیووردین،اون وقت چی؟؟
-حرف مردم مهم نیست.ما برای حرف اونا زندگی نمی کنیم.تصمیمی که دونفرمون برای زندگی مشترکمون گرفتیم.اونا هرچی می خوان بگن.
بالاخره با کلی حرف زدن،می تونیم قانعشون کنیم.قرار عقدمون برای ماه دیگه گذاشته میشه.قرارا تو یه روز به عقد هم دربیایم.
****
برگشتیم تهران.از طریق موبایل و تلفن با سینا در ارتباطم.کمی دیگه تا مراسممون مونده.
متوجه شدم دختری که با باربد در ارتباطه،یکی از همسایه های فربد.
باربد وقتی ساره رو می بینه،از منش و خانوم بودنش خوشش میاد و شمارشو بهش میده و از اونم شماره می گیره و ازش می خواد اگه با دوستیشون موافقه،به باربد زنگ بزنه و اون روز،ساره بعد از چند روز،به باربد زنگ زده می زنه و موافقت خودشو اعلام می کنه.
اینم از باربد که کم کم داره عشق و تو دلش حس می کنه.می گه فعلا زوده.یکم دیگه باید با هم آشنا بشیم و بعد برای خواستگاری و ازدواج اقدام کنیم.البته باربد برگشته کانادا.نمی تونه کاراشو ول کنه.تو این مدت،تلفنی باهاش در ارتباطم.ازش خواستم شماره ی ساره رو بهم بده.اونم شماره رو بهم داد.بهش زنگ زدم و خودمو بهش معرفی کردم.باهاش قرار گذاشتم و چند وقت پیش دیدمش.دختر خیلی خوبی بود.به دلم نشست.معصومیت خاصی تو چشمهای مشکیش بود.قدش تقریبا کوتاه و ریزه میزه بود ولی خیلی به دل می نشست.وقتی باهاش حرف زدم،به انتخاب باربد مارمولک،آفرین گفتم.
با صدای گوشیم به خودم میام و از فکر به این مدتی که گذشت،بیرون میام.نگاهی به شماره می اندازم.سیناست.
-جانم؟؟
-سلام گلم.
-سلام آقای چشم عسلی خودم.
-آماده ای خانوم خانوما؟؟
-نگاهی به خودم می اندازم و می گم:من آماده ام ولی فربدو نمی دونم.
-من و ساحل دم دریم.بیاین پایین.
-باشه عزیزم.فعلا.
-منتظرم خانومم.
گوشیمو قطع می کنم و میذارمش تو کیفم.می رم جلوی آینه و شالمو درست می کنم.نگاهم به نشونم می افته و لبخند می زنم.
وقتی شمال بودیم،دایی رسول حلقه ی سینا رو بهمون داد.می گفت وقتی پیداش کرده،اینم تو انگشت حلقش بوده که دایی از دستش دراورده و نگهش داشته.
وقتی برگشتیم تهران،سینا به صورت رسمی اومد خواستگاریم.از طرفی فربد هم رفت خواستگاری ساحل و نشون انداخت دستش.بعد از این که اومدن خواستگاری و نشونو انداختن تو دستم،سینا به عمه اینا گفت می خوایم حلقه رو خودمون بگیریم و نیازی به اومدن خانواده ها نیست.چهارتایی رفتیم برای خرید حلقه.من و سینا حلقه داشتیم،ساحل و فربد بودن که اون روز حلقشونو خریدن.این جوری شد که تونستیم همون حلقه های قبلی رو،نگه داریم،بدون اینکه بقیه بفهمن و کنجکاو بشن این حلقه ها از کجا اومده.
--------------------------------------------------------------------------------
لبخندی به خودم می زنم و از اتاقم خارج می شم.
فربد جلوی آینه ی پذیرایی وایساده و داره موهاشو درست می کنه.آروم به کمرش می زنم و می گم:
-خوشگلی به خدا.بیخیال.بریم.دم درن.
می رم تو آشپزخونه و از پشت مامان فریبا رو بغل می کنم و می بوسمش.
-من و فربد می ریم مامان.سینا و ساحل دم درن.
برمی گرده و صورتمو می بوسه و آروم می گه:برای خرید لباس و وسایلتون می رین دیگه؟؟
چشمهامو رو هم میذارم و لبخند می زنم.تو این مدت،بعضی اوقات صحنه های آشنا میاد تو ذهنم و این حسابی ذوق زدم می کنه.
فربد سوئیچشو از رو میز چنگ کی زنه و می گیره تو دستش.با مامان فریبا خداحافظی می کنیم و سوار آسانسور می شیم.از خونه ی مامانی برگشتم.همچنان داره با موهاش ور می ره.
-ایـــــــش،ناز و اداش از یه دخترم بیشتره.
-حسود.تو بی ریختی و به من حسادت می کنی،به من چه؟؟
نگاهی به سوئیچش میندازم و می گم:با ما نمیاین؟؟
-نه.تو باسینا برو،منم با ساحل میام.
از آسانسور پیاده می شیم.فربد در پارکینگو با ریموت باز می کنه و ماشینشو می بره بیرون.منم از همون در می رم بیرون.
ساحل و سینا پیاده می شن و بعد از سلام و احوال پرسی،حس می کنم چشمهای سینا زیادی داره برق می زنه.انگار از یه چیزی خوشحاله.
فربد رو به سینا:من و ساحل با هم میام.
-باشه.بریم پاساژ...دیگه؟؟
من:آره.می گن لباساش خوبه.
فربد رو به ما دوتا میگه:می خواین مثه هم باشه لباساتون؟؟
من و ساحل نگاهی به هم میندازیم و هر دو با هم می گیم:علاوه بر مادوتا،لباسای شما دوتا هم باید عین هم باشه.
سینا:حالا سوارشین بریم،وقت واسه این حرفا زیاده.
ساحل می ره پیش فربد و منم در جلو رو باز می کنم و می شینم کنار سینا.
کمی به سمتم متمایل می شه و آروم می گه:احوال همسر روحانی خودم؟!!!
با تعجب برمی گردم سمتش و می گم:تو چی گفتی؟؟
می خنده و کمی می کشه عقب،در حالی که دنده رو عوض می کنه،می گه:گفتم احوال همسر روحانی خودم؟؟!!
دستمو می ذارم جلوی دهنم و با چشمهایی گشاد شده بر می گردم سمتش.
-سینا...این...این کلمه...
بلند می خنده و می گه:یعنی انقدر تعجب داشت؟؟خب بالاخره که من باید یه چیزایی یادم میومد،مگه نه؟؟؟الآن هم یه صحنه هایی داره میاد تو ذهنم.بعضی از مکالماتمون هم داره یادم میاد.
روشو برمی گردونه سمتم.سرشو کمی می گیره پایین و از بالای عینکش نگام می کنه.
-می دونی چیه باران؟؟
دوباره برمی گرده و حواسشو می ده به رانندگیش.
-چ...چیه؟؟
-به نظرم آنچنان تغییر نکردی.کم کم داره چهرت جا میفته و مثل قبلت می شی.نمی گم درست مثل ثابق ولی داری شبیه خودت می شی.
راست می گفت.تو این مدت،چهرم جا افتاده تر شده بود.مثله اون اولا که نمی شد تشخیص داد من و عکسم یه آدمیم نبود.الآن خیلی شبیه به گذشتم شده بودم.وقتی قیافمو با عکسهای قبلیم مقایسه می کردم،متوجه این تغییر و جا افتادگی می شدم.
--------------------------------------------------------------------------------
سینا:خوابت برد بارانی؟؟پیاده شو عزیزم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#123
Posted: 9 Jan 2013 14:00
از ماشین پیاده و کمی به اطرافم خیره می شم.خیابونای تهران طبق معمول شلوغ و جای سوزن انداختنم نیست.فربد هم پشت ماشین سینا پارک کرده.هرچهار تا کنار هم راه میفتیم و می ریم تو پاساژ.
فربد:چه رنگی؟؟چه مدلی؟؟هیچی مد نظرتون نیست؟؟
من:حالا چرا انقدر تو هولی؟؟بذار یه نگا به مدلا بندازیم تا بعد.
تو این مدت،کم کم تونستم دلمو با فربد صاف کنم.شایدم من کینه ایم.خلاصه خیلی اخلاق بدی.نمی دونم.هرکاریش می کنم،بازم نمی تونم ترکش کنم.مدتی طول می کشه تا با کسی که بی خود و بی جهت سرم داد زده،اخت بشم.
منو ساحل کمی جلوتر از سینا و فربد میفتیم.
من:چه خبر از دایی ما؟؟
-چه خبر از داداش ما؟؟
-سلام داره خدمتتون.جان من...اذیتت که نمی کنه؟؟
-نه بابا.بعد از اون نقشه ای که دوتایی کشیدیم،حس می کنم علاقه ی فربد بهم بیشتر شده.
-اووووووو...اون که قبل از خواستگاری و فراموشی من بود...
-می دونم.منم کلی گفتم.
کلی لباس پرو می کنیم.کارمون از دوجهت سخت شده.اول این که من و ساحل دنبال لباسی می گردیم که شکل هم باشه.به نظرم مسخرست وقتی مراسممون یکی،لباسامون یه شکل نباشه.شایدم مسخره نباشه ولی ما دوست داریم لباسامون عین هم باشه.دوم هم این که از شانس گند ما،لباس مورد پسندمون،یا سایزمونو نداره و یا سایز یکیمونو داره.یعنی من موندم تو شانس خودم و ساحل.سینا و فربد هم با انتخابای ما موافقن.خیلی از لباسارو اون دوتا انتخاب کردن ولی مشکل ما پا برجاست.
از طرفی هم نمی شه لباسو بدیم بدوزن.کمتر از یه هفته دیگه به مراسم مونده.کارامون خیلی درهم بر هم شده بود و اصلا وقت خرید کردن نداشتیم.اگه بخوایم لباسامونو بدوزن،نمی تونن آمادش کنن.به فرضم که آماده شد،کار خوب از آب درنمیاد.
رو به بچه ها گفتم:بریم غذا بخوریم و بعد بیایم.چندساعته داریم می گردیم ولی هیچی به هیچی.کت و شلوار شما هم مونده.
فربد:کار ما مثه شما زیاد نیست.
بعد از خوردن غذا،دوباره شروع کردیم به گشتن.از لحاظ مدل و باز بودن لباس مشکلی نداشتیم.سینا برادر ساحل بود و فربد دایی من.
چشمم به لباس یاسی رنگی میفته که بدجور بهم چشمک می زنه.دامنش پف داره و فوق العاده نازه.رو سینش سنگ و ملیله کار شده.از دور حسابی برق می زنه و چشمو به خودش خیره می کنه.رو بنداش هم سنگ و نگین کار شده و یه شنل روش می خوره.
با دستم لباسو به بچه ها نشون می دم و می گم:به نظرتون چطوره؟؟
هر سه تاشون موافقن.
فربد نگاهی به ساعتش میندازه و می گه:زیاد وقت نداریم.باید بریم لباساتونو از خیاط بگیریم.
منظورش از لباسامون،لباسایی که برای محضر سفارش دادیم تا بدوزن.قراره دو روز قبل از جشنمون،بریم محضر و عقد کنیم.
وارد مغازه می شیم و از فروشنده می خوایم لباسو برامون بیاره.عجیب به دلمون نشسته.خوشبختانه سایز هردومونو داره.قرار شد اول من لباسو بپوشم و ساحل بیاد نظرشو بگه و بعد از من،اون بپوشه.
ساحل باهام میاد تو پرو و کمکم می کنه لباسو بپوشم.خدارو شکر پروش خیلی بزرگ و جاداره.
نگاهی به خودم میندازم.لباس فیکس تنمه.پوست سفیدم به خوبی نمایش داده می شه.
ساحل با ذوق می گه:وای...چقدر ناز شدی تو.طفلک سینا.بذار صداش کنم بیاد تا....
سریع دستمو می ذارم رو دستش که رو در اتاق پرو و آروم می گم:چی چی رو برم صداش کنم؟؟وضع منو نمی بینی؟؟
-ناز نکن دیگه باران.چند روز دیگه شوهرت می شه.
-می شه که می شه.حالا هم کمکم کن لباسو دربیارم.
همون موقع تقه ای به در می خوره و صدای سینا میاد:پوشیدی باران؟؟چرا انقدر طولش می دین؟؟درو باز کن ببینمت...
چشــــــم.حتماااااا...
من:الآن میام.
بعد از دراوردن لباس و پوشیدن مانتوم،از پرو بیرون اومدیم.
سینا:چرا لباسو دراوردی؟؟خوب نبود؟؟می خواستم تو تنت ببینم...
-خوب بود.تو جشن می بینی.
-اذیت نکن دیگه باران.یه نگا حلاله...
-آخه بحث سر یه نگا نیست.بیشتر از یه نگاهه...
فربد رو به ساحل می گه:تو از این کارا نکنیا...لباسو باید تو تنت ببینم.
ساحل سرشو تکون می ده و لباس سایز خودشو بر میداره و وارد پرو می شه.منم لباسمو می دم به سینا و همراه ساحل می شم.لباس به ساحل هم خیلی میاد.عین این عروسکا شده.
می خوام فربدو صدا بزنم که ساحل می گه:نه....صداش نزن.بذار اونم مثه سینا،کمی انتظار بکشه.هردو مثل هم.
چشمکی بهش می زنم و می گم:ای شیطون.می خوای دل دایی ما رو آب کنی دیگه...
-کارتو رو انجام دادم.هیجانش بیشتره.
از پرو بیرون میایم.فربد با چهره ای ناراضی جلومون سبز می شه.
با غرغر سینا و فربد،لباسارو می گیریم.
فربد:یعنی چی آخه؟؟همه ی عروسا با هماهنگی و به سلیقه ی دوماداشون لباس می گیرن،اون وقت اینا حتی نمی ذارن ما لباسو تو تنشون ببینیم.نظر پیشکش.
من:انقدر غر نزن فربد.
سینا:خب راست می گه دیگه.همه چیزتون با بقیه فرق داره.
دنبال کفشیم.حوصله ی صندلو ندارم.یه کفش پاشنه بلند و راحت می خوام.هم من،و هم ساحل.نمی خوام وسطای مجلس کم بیارم و پاهام خسته بشه.از اول تا آخر،می خوام پر انرژی باشم.
کفشهای مورد نظرمونو هم انتخاب می کنیم و به کت،شلوار و کفش سینا و فربد می رسیم.اونا هم خیلی زود،یه کت و شلوار مشکی انتخاب می کنن.پارچش کمی براق.پیرهن یاسی رنگی رو هم انتخاب می کنیم تا با لباسای ما جور دربیاد.کراواتشونم ترکیبی از یاسی و مشکی.به هردوشون میاد.می خواستن برامون ناز کنن و نذارن ما ببینیمشون که با غرغر من و ساحل و مسخره کردنشون،دست از شوخی مسخرشون برمی دارن.یه لحظه خودمو می ذارم جای این دوتا.یه جورایی حق دارن از کار ما گله کنن ولی چاره ی دیگه ای نداریم.تازه ما با این دوتا فرق داریم.
کفشاشونم می گیرن.
با دستایی پر،به سمت ماشینا می ریم.هوا تاریک شده.
فربد:سریع بریم لباساتونو بگیریم.
سوار ماشین می شیم.
سینا:خیلی بدی باران!!
با خنده می گم:لحنت عین بچه هاست سینا!!لب و لوچت آویزن شده...بده می خوایم سورپرایزتون کنیم؟؟
-آخه شماها باید یه فکری به حال مادوتا بکنین.با اون همه آرایش و این لباس،یه آدم دیگه می شین.حداقل اگه ما لباسو امروز تو تنتون می دیدیم،فقط از لحاظ چهرتون....
-سورپرایز به توان دو می شه سینا...
بعد از پرو و گرفتن لباسامون،به سمت خونه حرکت می کنیم.
جلوی خونه ی ما از هم جدا می شیم.سینا و ساحل بالا نمیان و می رن خونه.من و فربد هم می ریم بالا.
--------------------------------------------------------------------------------
مامان داره با تلفن حرف می زنه.با دیدن من،دستشو به سمتم تکون می ده و میگه:اومد...اومد...گوشی مهلا جان...خداحافظ دخترم...
ساک لباسا رو میذارم رو مبل و شالمو از رو سرم بر میدارم و پرتش می کنم رو مبل.مامان میاد سمتم و می گه:مهلاست...راستی سلام...
سرمو تکون می دم.گوشیو می گیرم تو دستم و در حالی که خودمو با دستم باد می زنم،ولو می شم رو کاناپه.
-سلام عزیزم.
صدای شاد مهلا تو گوشم می پیچه:سلام عروس خانوم گل.چطوری؟؟چه خبر؟؟خریداتو کردی؟؟سینا چطوره؟؟بهتری؟؟
لبخندی میاد گوشه ی لبم و آروم می گم:چه خبره مهلا.دونه دونه.
-آخه خیلی ذوق دارم باران.
-قربون ذوقت.من خوبم،سینا هم خوبه.خبر که،سلامتی.همین الآن رسیدم خونه.از ظهر داریم می گردیم.کی میای؟؟
-فردا پرواز داریم.یه خبربهت بدم؟؟
دستم می ره سمت دکمه های مانتوم.دونه دونه بازشون می کنم.سرمو تکیه می دم به کاناپه و می گم:چی شده؟؟
-من دارم مامان می شم باران.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#124
Posted: 9 Jan 2013 14:00
کمی طول می کشه تا حرفشو تو ذهنم حلاجی کنم.یهو می پرم جلو با ذوق می گم:چی گفتی؟؟داری مامان می شی؟؟
بلند می خنده و می گه:آره باران.نزدیک دو هفتمه.
-واااای....خدای من.نمی دونم چقدر خوشحال شدم مهلا.باورم نمی شه تو داری مامان می شی.
-مگه من چمه؟؟دختر به این خوبی و گلی؟؟
-بیشتر نوشابه باز کن برا خودت.کمه به خدا.دیوید چطوره؟؟خوشحال شد؟؟چیکار می کنه؟؟
-دیویدم خوبه خوبه.سجده ی شکر به جا اورد.خیلی خوشحال شد.الآنم داره نماز می خونه.
با تعجب می گم:نماز می خونه؟؟دیوید داره نماز می خونه؟
-آره...مگه چیه؟؟
-آخه...
-دیوید صرفا به خاطر ازدواج با من دینشو تغییر نداد،بلکه خودش هم می خواست مسلمون بشه.
واقعا من چه مسلمونی هستم؟؟وقتی به نماز نخوندنم فکر می کنم،شرمم می گیره.ما آدما باید قبول کنیم اکثرمون سر مشکلاتمون با خدا درد دل می کنیم و یادش میفتیم.قبول دارم نماز خوندن به آدم آرامش می ده.شرمم می گیره چون تنبلم.تنبلیم می گیره چند رکعت نماز بخونم اون وقت دیوید...مسیحی که مسلمون شده...
مهلا:خوابیدی خاله؟؟؟
-نه مامان کوچولو...چه حسی داری مهلا؟؟
-نمی دونم.یعنی می دونما ولی غیر قابل ذکر...حسی که تا حالا نداشتمش و تجربش نکردم.حس قشنگیه.
-الآن اواخر مرداده و اوایل شهریور،یا اردیبهشتی و یا خردادی.
-اوهوم.دلم برات تنگ شده.
-منم همین طور عزیزم.لباس گرفتی؟؟
-آره.لباسمم گرفتم.خوبه تو جشنت شکمم بزرگ نیست.
-شاید برای عروسی باشه.
-نمی دونم.می خوای با دیوید حرف بزنی؟؟
-آره گوشیو بده بهش.
-فعلا.به زودی می بینمت.می بوسمت.
-قربونت.نی نی تو ببوس.
می خنده و می گه:دیووونه ای به خدا.
گوشیو می ده به دیوید.کمی هم با دیوید حرف می زنم واقعا خوشحاله.از صداش به خوبی معلومه.کمی فارسی یاد گرفته.می گه به عشق مهلا،می خوام فارسی رو هم یاد بگیرم.واقعا زوج خوشبختی هستن.با لهجه ی غلیظ،کمی می تونه فارسی حرف بزنه.
گوشیو قطع می کنم.مانتومو از تنم در میارم.شالمو از رو مبل برمی دارم و میرم سمت اتاقم.مامان فرنوش و بابا بهادر هم فردا پرواز دارن.باربد هم هست.می خوام به ساره هم بگم بیاد.
--------------------------------------------------------------------------------
مامان:بیا سرمیز باران.
من:دست و صورتمو بشورم،میام.
دست و صورتمو می شورم و با حوله ی مخصوص خودم صورتمو خشک می کنم و می رم آشپزخونه.
من:انقدر هوا کثیف که آدم حس می کنه پوستش از کثیفی کش میاد!
نگاهم به فربد میفته که داره دولپی غذا می خوره.
-چه خبرته تو؟؟مگه از آمازون اومدی؟؟جلوی ساحل خوب جنتلمن بازی درمیاری ولی اینجا...
به زور غذاشو قورت می ده و می گه:حرف اضافی ممنوع.بیا غذاتو بخور.
****
شالمو درست می کنم و می گم:بدو فربد.الآن می رسنا...
فربد:خب بابا توام...
مامان:زود باشین دیگه...
طبق معمول تمام کارامون هول هولکی شده.مهلا و بابا اینا،با یه پرواز میان و ما هم می خوایم بریم فرودگاه.
مامان رو به من:تو با فربد بیا.منم با بهنام می رم.
-شما زودتر می رین؟
-آره....
مامان می ره بیرون و ما هم با چند دقیقه اختلاف،سوار ماشین می شیم و می ریم سمت فرودگاه.
گوشیم زنگ می خوره.سیناست.
-جانم؟؟
-سلام خانومم.خوبی؟؟کجایین؟؟
-سلام.ممنون عزیزم.توراه.شما رسیدین؟؟
-آره...هنوز نیومدن.پروازشون تأخیر داشته.
-خب...خوبه...کاری نداری سینا؟؟
-نه غزیزم.می بینمت.
گوشی رو قطع می کنم.
من:دست گلو گرفتن؟
-نه.بابا بهم گفت خودتون برین بگیرین.
بعد از خرید گل،یه راست می ریم فرودگاه.دقایقی بعد از رسیدن ما،مسافرامون با چهره هایی خسته در عین حال خوشحال،نمایان میشن.
باهاشون رو بوسی می کنم.بابا سینا رو تو بغلش می گیره.باربد کمی ته ریش گذاشته و چهرش حسابی شاد.ساره دختر شوخ و شادی و رو باربد اثر گذاشته.
مامان فرنوش:نمی دونین چه حسی دارم.بعداز چندین سال دارم کشورمو می ببینم.
آروم دستمو می ذارم رو شکم مهلا و می گم:خوشگل من چطوره؟؟
می خنده و می گه:عالی.
****
استرس دارم.امروز روزی که من برای همیشه متعلق به یه نفر دیگه می شم.یکی که دوسش دارم.
مارال دستامومی گیره تو دستش و آروم می گه:تو چرا انقدر یخی؟؟
-استرس دارم مارال.نمی دونم کارم درسته یا...
-هیس...شک به دلت راه نده.این استرس طبیعیه.همه تازه عروسا حسش می کنن.
مهلا:نفس عمیق بکش و آروم باش.ما همه می دونیم سینا برای تو بهترین.من سینا رو می شناسم.مطمئن باش اشتباه نمی کنی.
دستی به روسری سفیدم می کشم و هول هولکی سرمو تکون می دم.
تقه ای به در می خوره و فربد میاد تو اتاق.کت و شلوارش قهوه ای سوختست.قبل از این که ما لباسای مراسمو بگیریم،رفتیم و برای امروز کت و شلوارشونو گرفتیم.
موهاشو به سمت بالا ژل زده و چشمهای مشکیش برق قشتنگی دارن.باورم نمی شه.یعنی فربد با این شوتی داره زن می گیره؟؟
با خنده می گم:تو دماغتو نمی تونی بکشی بالا،اون وقت می خوای زن بگیری؟؟
اخم بانمکی می کنه و می گه:گمشو...حالمو بهم زدی...
دوباره لبخند می زنه و با لحن مهربون همیشگیش می گه:من و تو داریم می ریم زیر بار مسئولیت؟؟باورش سخته باران.
مارال:اَ....بس کنید دیگه شما دو تا هم...
هردو با هم برمی گردیم سمت مارال و می گیم:تو خفه...
مارال:خیلی ممنون واقعا...شما اول برین عفت کلام یاد بگیرین،بعد به فکر ازدواج و این حرفا بیفتین.
فربد،بدون توجه به مارال رو به من می گه:می رم دنبال ساحل.تو هم آماده باش.کم کم سینا میاد.
-باشه.فعلا.تو محضر می بینمت.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#125
Posted: 9 Jan 2013 14:01
-آروم گونمو می بوسه و می گه:آخرین بوس رو گونت...
با تعجب نگاش می کنم.یعنی چی؟؟یعنی ساحجل حساسه داییم منو ببوسه؟؟
-چی داری می گی تو؟؟
می خنده و می گه:نمی ذاری کاملش کنم که.می خواستم بگم آخرین بوسه رو گونت در زمان مجردیم و مجردیت.
دستمو مشت می کنم و می کوبم رو بازوش و می گم:دیووونه...برو...دیر می شه...
می خنده و با گفتن می بینمتون از اتاق می ره بیرون.
خدا خیرش بده.همین گفتگو و چرت و پرتایی که بینمون رد و بدل می شه،باعث می شه کمی از نگرانی و استرسم کاسته بشه.
--------------------------------------------------------------------------------
مامان فریبا و مامان فرنوش میان تو اتاقم و با دیدنم،لبخند می زنن و اشک تو چشمهاشون حلقه می زنه.
دقایقی بعد،صدای آیفون بلند می شه.
مامان:فکر کنم سیناست.من می رم درو باز کنم.
دوباره استرس.دوباره نگرانی.
با کمک مهلا و مارال چادر سفیدمو سرم می کنم.جلوی آینه می ایستم و چادر جمع می کنم.قبل از این که آماده بشم،برای آروم شدنم،نماز خوندم.تو حالم تأثیر داشت ولی من همچنان ترس دارم.ترس از کار اشتباه.
با استرس پوست لبمو می کنم.صدای موبایلم بلند می شه.با نگاه کردن به شماره،متوجه می شم ساحله.سریع دکمه رو می زنم و ارتباط برقرار می شه.
-جانم ساحل؟؟
-من دارم می میرم باران.استرس دارم.می ترسم کارا خوب پیش نره.
می خندم و می گم:وقتی امشب فربد تلپ شد پیش خودت،می فهمی کارا به خوبی پیش رفته.
-اِ....دیوونه...مگه من شوخی دارم با تو؟؟
قبل از این که جوابشو بدم،خودش می گه:فعلا...فربد اومد...
گوشیو قطع می کنه.می خندم و زیرلب می گم:شوهر ذلیل بدبخت...
در اتاق باز می شه و مامان فریبا میاد تو.نگام می کنه و آروم پیشونیمو می بوسه.
مامان:بیاین دیگه.باید بریم تا دیر نشه.
سرمو تکون می دم و آروم آب دهنمو قورت می دم.حس می کنم به سختی می ره پایین.
از اتاقم میام بیرون.نگام به انگشتای پامه.کم کم نگام جفت می شه رو جوراب های سفید و تمیزی که متعلق به سیناست.از جاش بلند می شه.آروم سرمو میارم بالا و بهش خیره می شم.چه خوشگل شده.همون کت و شلوار قهوه ای که تن فربد بود،تن سینا هم هست.رنگش تقریبا با چشمهای عسلیش همخونی داره.موهاشو به سمت بالا ژل زده و چند تارشو ریخته تو صورتش.
لبخند می زنه.با تحسین نگام می کنه.برای امروز،کمی فراتر از سری های قبل آرایش کردم.غلیظ نه،ولی همین مقدار کم،خیلی تو چشم میاد.ابروهامو گذاشتم برای پس فردا نازکش کنن تا تغییرم زیاد باشه.برای امروز،کمی تمیزش کردم.
مارال:بسه بابا.بسه.
برمی گردم سمتش.نگام به در ورودی میفته که باز می شه.باربد،بابا بهنام و بابا بهادر میان داخل.نمی دونم برای چی رفته بودن بیرون.
باربد:شما دوتا برین،ما هم میایم.
سری تکون می دم و در میون هل هله و جیغ و سوت بچه ها،راهی بیرون می شم.سعی می کنم صورتمو زیر چادر پنهون کنم.نمی دونم خجالتم برای چیه.سوار آسانسور می شیم.سینا دکمه رو می زنه و منم سرمو میندازم پایین.
آروم خم می شه سمتم.لبه های چادرو می گیره و از صورتم کنار می زدندش.چشمهام ناخوداگاه میان بالا.
چشمهای عسلیش برق می زنه و با خنده ای دل نشین می گه:حالا که داریم مال هم می شیم،خجالت می کشی؟؟
سرمو میندازم پایین.آروم میاد جلو.با تعجب نگاش می کنم.آروم پیشونیمو می بوسه و می گه:ببخش ولی عروس منی!
همون موقع آسانسور می ایسته.یه نگا به خودم میندازم.به لبو گفتم زکی،برو من جات هستم.آروم چادرو می کشم جلو و راه میفتیم.سینا درو برام باز می کنه و روی صندلی جلو می شینم.خودشم می شینه پشت فرمون.
نگاهی به ساعتش میندازه و می گه:تا کمتر از یه ساعت دیگه مال خودم می شی بارانی.
هیچی نمی گم.
سینا:آخه خجالتت برای چیه خانومم؟؟
شیشه ی ماشینو می دم پایین.سرمو می برم کمی بالا و جلوتر تا باد مستقیم به صورتم بخوره.درسته بادش گرمه و تابستونه ولی همونم تأثیر داره...
سینا دیگه حرفی نمی زنه.
آروم صداش می کنم:سینا؟؟
-جانم خانوم خوشگلم.
-تو قول می دی از کارت پشیمون نشی؟؟
-از چه کاری؟؟
-همین عقد کردن من...منظورم این که تو....
-بس کن باران.یه کتک اساسی پیش من داری.آخه این حرف تو می زنی؟؟من دوست دارم.بفهم اینو.
لبخندی کنج لبم می شینه و نگرانیم کمرنگ می شه.
--------------------------------------------------------------------------------
همزمان با رسیدن ما به محضر،فربد و ساحل هم می رسن.
فربد سرشو میاره بیرون و با شادی رو به سینا می گه:به به...شادوماد...از این طرفا؟؟
سینا:به به هم دارم...فعلا برو پارک کن.
تا ماشینا رو پارک کنیم،خانواده ها هم می رسن.با پیاده شدن ما چهارتا،صدای جیغ،سوت و دست می ره هوا.من کنار سینام و ساحل کنار فربد.فکرشم نمی کردم مجلس عقدم اینجوری برگزار بشه.با یه زوجی دیگه.لباسهایی عین هم.
وارد محضر می شیم.
حاج آقا:سلام زوجای خوشبخت.
بعد از کلی صحبت کردن و دادن شناسنامه ها،حاج آقا می گه:خب...اول کدوم زوج...
نگاهی به هم میندازیم.موندیم چی بگیم.
فربد:اول سینا و باران.بالاخره سینا بزرگتره.
نفسمو حبس می کنم و می دم بیرون.
ساحل هم دست کمی از من نداره.استرس داره از نوع شدیدش.
حرفی نمی مونه.آروم می ریم سمت جایگاه و می شینیم.دستامو توهم چفت می کنم و می ذارم رو زانوم.سعی می کنم رفتارم درست باشه و جلوی اون همه آدم،ضایع بازی در نیارم.چشمهامو می بندم و زیر لب حمد و چهار قولو می خونم.
با صدای سینا به خودم میام.
سینا:باران؟؟
چشمهامو باز می کنم و نگام به قرآنی میفته که تو دست سیناست.دستمو می ذارم زیر جلد قرآن و آروم و زیرلب آیاتو می خونم.مارال،مهلا،سیما و چندتا دختر از طرف خانواده ی سینا اینا پارچه رو بالای سرمون گرفتن و ساحل داره قند می سابه.
عاقد دوبار خطبه رو می خونه و بچه ها در جوابش،حرفهای همیشگی رو می زنن:عروس رفته گل بچینه،عروس رفته گلاب بیاره.
برای دفعه ی سوم خطبه خونده می شه.
مارال:عروس زیرلفظی می خواد.
عمه بهار میاد جلو و آروم بوسم می کنه.زیر گوشم می گه:خوشبخت بشی عزیزم.خوشبخت بشی.
سکه ی تمامشو می ده بهم و برمی گرده سرجاش.
دستای گرم سینا انگشتامو نوازش میده.سرمو میارم بالا و از تو آینه نگاش می کنم.چشمهامو می بندم.نفسمو می دم بیرون و همزمان با باز شدن چشمهام،لبخندی به سینا می زنم و با صدایی که به گوش همه برسه می گم:
-با اجازه ی پدر و مادرای عزیزم و بزرگترای مجلس،بله.
دوباره صدای جیغ و دست و سوت بلند شد.بالخره تموم شد.دستای سردم تو دستای گرمش قرار می گیره.خم می شه سمتم و آروم بهم می گه:
-مال خودم شدی خوشگله.دوست دارم تا آخر دنیا بگم دوستت دارم بارانم.
فشار خفیفی به دستش وارد می کنم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#126
Posted: 9 Jan 2013 14:01
سیما حلقه ها رو میاره.همون حلقه های قدیمی رو که با هم خریده بودیمشون،میون دست و سوت جمعیت،تو دست هم میندازیم.
ظرف عسلو جلومون می گیرن.انگشت کوچیکمو می زنم تو عسلو می گیرم جلوی دهنش.کمی نگام می کنه.دهنشو باز می کنه و عسلو می خوره.یه گاز کوچولو هم می زنه.اخم می کنم و بهش خیره می شم.می خنده و شونه هاشو میندازه بالا.
نوبت سینا می شه.انگشت عسلیشو می گیره جلوم.سرمو می برم جلو.دستشو می کشه عقب و با خنده می گه:
-تازه از دستشویی اومدم.
چینی به پیشونیم می دم و سیما هرهر می خنده.
فربد:الحق که داماد خودمونی.
خلاصه منم عسلو با ناز و اخم می خورم.کادو ها رو می گیریم و از جامون بلند می شیم.دستم تو دستای سیناست.باورم نمی شه که عقد کردیم.
هردو و با لبخند می ریم سرجای فربد و ساحل و اونا میرمن جای ما.
--------------------------------------------------------------------------------
نگرانیم کمرنگ شده.دستم تو دستای سیناست.آروم از جام بلند می شم. و می رم سمت ساحل و فربد.قندو می گیرم بالای سرشونو و با لبخندی که می زنم،شروع به ساییدن می کنم.
عاقد خطبه رو می خونه.همون حرفا زده می شه.برای بار سوم،سیما می گه عروس زیرلفظی می خواد.مامان فریبا از جاش بلند می شه و یه سکه ی تمام می ده به ساحل و بالاخره،ساحل بله رو می ده و نفس حبس شده ی فربد،آزاد می شه.همون مراحل طی می شه.حلقه دست هم می کنن و عسل تو دهن هم می ذارن.
از محضر میایم بیرون.
فربد دستاشو به هم می کوبه و می گه:کی میاد بریم یه چیزی بزنیم تو رگ؟؟
نگاهی به ساعتم میندازم.با ساعت سینا سته.نزدیک 6غروبه.
باربد:من کار دارم.نمی تونم بیام.
خودمو می کشم سمتشو می گم:با ساره قرار داری؟
چشمهای طوسیش برق می زنه و می گه:آره...نمی دونی چقدر دل تنگشم باران.
-یه زنگ بهش بزن.با ما بیاین.بعید می دونم مامان اینا بیان.
-بذار ببینم کسی میاد یا نه.اگه فقط خودمون بودیم،بهش می گم.
فربد:چی شد؟؟کسی نبود؟
همه با هم می گن:نه...ما نمیایم...شما ها برین.خوش بگذره.
چشمکی به باربد می زنم.سرشو کون می ده و کمی از جمع فاصله می گیره.گوشیشو از جیبش در میاره و مشغول می شه.
سینا زیر گوشم زمزمه می کنه:گفتی با ساره بیاد؟؟
-آره...اینم که از خدا خواسته...
-خانوم خودمو عشقه...
لبخند می زنم و با ناز می گم:آقای خودمو عشقه...
با تعجب نگام می کنه.می خنده و می گه:نه بابا...راه افتادی...داشتم ازت ناامید می شدما...یه کاری نکن وسط خیابون بزنمت زیر بغلمو و برم...
می خندم و با دستم می کوبم به سینش و می گم:مسخره...
باربد گوشیشو قطع می کنه و میاد سمتمون.
باربد:بریم بچه ها.
مامان فریبا:جوونا با هم افتادن.
فربد:پر و پاتال ها هم با هم.
مامان فریبا با حرص می گه:فـــربد!!
با پررویی تمام جواب می ده:جون دل فربد مامان خوشگلم!!
مامان:پررو...
خنده ی ریزی می کنم.
باربد رو به بابا بهنام می گه:ماشینتو می دی بهم عمو؟؟
سینا:ماشین می خوای چیکار؟؟با ما بیا...
باربد:آخه...
من:ناز نکن باربد...زود باش بیا...
از هم خداحافظی می کنیم.سوار ماشین می شیم و راه میفتیم.
من:باربد،آدرس...
زنگ می زنم به فربد و می گم داریم می ریم دنبال ساره.اونم دنبال ما میاد.می ریم سمت خونه ی فربد.
به باربد می گم کیفو از پشت شیشه بهم بده.زیپشو باز می کنم و کارت ساره رو میارم بیرون.همراه خانواده دعوتشون کردم.به عنوان یه دوست.نمی دونستم امروز می بینمش،کارتشو گذاشتم تا شب بریم دم خونشون و بهش بدم.
بالاخره به خونه ی ساره اینا می رسیم.باربد بهش زنگ می زنه و ساره هم میاد پایین.همه مون از ماشین پیاده می شیم و باهاش سلام واحوالپرسی می کنیم.بهمون تبریک می گه و می شینه پیش باربد.
سینا شیشه رو می ده پایین و رو به فربد می گه:مقصد کجاست؟؟
--------------------------------------------------------------------------------
فربد:ساحل خیلی گرسنست.منم همین طور.بارانم که انقدر استرس داشت،بی خیال غذا و این حرفا شد.
سینا سریع برمی گرده سمتم و با اخمی دل نشین می گه:تو غذا نخوردی؟؟نگفتی حالت بد می شه؟؟
فربد با خنده می گه:فعلا بی خیال توبیخ.می گم بریم فری کثیف.
ساحل دستاشو به هم می کوبه و می گه:آره...به خدا یه دونست...وای...دلم داره ضعف می ره...
فربد بر می گرده سمتشو می گه:نوکر خانومم هستم.قربون دلت.الان می ریم.
سینا:جلو بیفت فربد.من که نمی شناسم.
فربد سرشو تکون می ده و پاشو می ذاره رو پدال گاز.
سینا رو به باربد:جسی چی شد؟؟طناز و جمشید چی؟؟
با تعجب به سینا نگاه می کنم.
می خنده و می گه:اونجوری نگام نکن...کار دستمون می دیا...
باربد با خنده و رو به من می گه:همه چیزو براش تعریف کردیم.خودشم یه چیزایی یادشه.
منتظر جواب باربد می شم:
-جسی رو دستگیر کردیم و فقط طناز مونده که نیست و نابوده.هیچ ردی ازش نیست.چندماهه دنبالشیم ولی هیچی به هیچی.می ترسیم قاچاقی خارج شده باشه.
سینا سرشو تکون می ده و با دستش رو فرمون ریتم می گیره.
رو به باربد و سینا می گم:یه امروزو بی خیال بشین.
سینا:چشم خانومم.چشم.
چشم غره ای می رم.کمی به عقب متمایل می شم و رو به ساره می گم:خب...شما بگو...چطوری خانوم خانوما؟؟
لبخند ملیحی می زنه و می گه:خوبم...
کارتو از کیفم در میارم و می گیرم سمت ساره.
-خوشحال می شم با خانواده بیای.
با خوشحالی کارتو می گیره و می گه:وااای...مرسی باران جون.خیلی خوشحالم کردی.چه کارت خوشگلی هم دارین.
سینا:سلیقه ی خانوم من تکه.از انتخاب من معلومه.
باربد با لحنی مسخره می گه:تو رو خدا؟؟از خودت تعریف کن...
با اخم به باربد نگاه می کنم و می گم:هی...مسخره نکنیا...
باربد:اوه اوه...صاحبش اومد...
انقدر این جمله رو با مزه می گه که خندم می گیره ولی اخمام باز نمی شه.یعنی تمام سعیمو می کنم باز نشه.
دلم داره ضعف می ره.حالا که استرسم از بین رفته،گشنگی و دل ضعف رو به خوبی حس می کنم.
بالاخره می رسیم.اوه...چه صفی...با این که مغازش فوف العاده کوچیکه و جای نشستنم نداره،خیلی شلوغ و معروفه و تقریبا تمام تهران می شناسنش.ماشینا چند ردیف پارک کردن.دورتا دورمون اغذیه فروشی.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#127
Posted: 9 Jan 2013 14:01
فربد و ساحل از ماشین پیاده می شن و میان سمت ما.همه ی نگاها رو ساحله.چادرشه کشیده جلوی صورتش تا چهرش معلوم نباشه.به اندازه ی کافی تو چشم هست و همه می تونن با یه نگا تشخیص بدن تازه عروسه.
سینا و باربد هم پیاده می شن.ساحل می ره عقب و پیش ساره می شینه.
ساحل رو به فربد می گه:سیب زمینی یادت نره ها فربد...سیب زمینیاش حرف نداره...
فربد دستاشومی ذاره رو چشمهاشو آروم می گه:اطاعت امر بانو...
آروم می خندم.هرسه تاشون می رن.
رو به ساحل می گم:چیکار کردی با این دایی ما؟؟
-همون کاری که تو با داداش من کردی و ساره با باربد.عاشقش کردم.
-جمع کن بابا.
--------------------------------------------------------------------------------
کمی حرف می زنیم.نزدیک نیم ساعتی می شه که تو صفن.
ساحل:وای...دارم از گشنگی می میرم.
من:منم همینم.انقدر که استرس داشتم،نمی تونستم غذا بخورم.
ساره می خنده و می گه:آخه چرا انقدر به خودتون فشار اوردین؟؟
-چه جوری غذا می خوردیم ساره جون؟؟
ساره شونشو میندازه بالا.
من:خودت به زودی تو موقعیت ما قرار می گیری و می فهمی چی می گیم.
ساره سرخ می شه و من و ساحل می خندیم.
رو به ساحل می گم:تو از پریا خبر داری؟؟
با تعجب می گه:هم اتاقیم دیگه.چی شده یاد اون افتادی؟؟
-نمی دونم.یهویی شد.
-خوبه.داره خودشو برای عروسی داداشش آماده می کنه.
بالأخره ساندویچا رو می گیرن و با دستایی پر میان سمت ماشین.سینا ساندویچا رو می ذاره رو پام.بینیم به کار میفته و سروع می کنم به بو کشیدن.وااای...چه بوی خوبی...
فربد می خنده و می گه:خیلی گشنته ها....
با مظلومیت سرمو تون می دم و می گم:اوهوم...
سینا رو به فربد می گه:بدو...آتیش کن بریم.
من:کجا؟؟
سینا:بریم ساندویچا رو تو محیط باز بخوریم.پارکی،فضای سبزی...
ادامه می ده:آخه چرا غذا نخوردی؟؟می خوای تو الآن بخور...
-نه عزیزم.صبر می کنیم برسیم به پارک...
باربد میاد سرجاش و ساحل می ره پیش فربد و راه میفتیم بریم پارک.
ناخوداگاه می گم:بریم پارک ساعی!!!
باربد:حالا چرا ساعی؟؟
-دوست دارم ببینمش.
می خواستم اونجایی رو ببینم که اولین برخورد من و سینا شکل گرفت.دوست داشتم از نزدیک اون پله های سرنوشت سازو ببینم و دست در دست سینا،ازشون برم پایین.
سینا تک بوق می زنه و رو به فربد می گه:بریم پارک ساعی.
فربد:باشه.
دوباره فربد میفته جلو و ماهم پشتش.
بالأخره می رسیم.دیگه طاقت ندارم.بوی ساندویچا،عجیب داره دلمو ضعف می بره.
رو به سینا می گم:ضایع نیست من اینجوری بیام پایین؟؟بهمون می خندن...
-خیلی هم خوشگله.کی گفته ضایست.کسی نمی خنده.خندیدن،من جوابشونو می دم.غمت نباشه.بپر پایین که گشنمونه.
پیاده می شیم.من و ساحل خیلی معذبیم.هر کی رد می شه،یه نگا هم به ما میندازه.چند نفرم بهمون تبریک می گن.
دستای همو میگیریم.اول من و سینا،پشت سرمون فربد و ساحل و پشت سر اونا باربد و ساره.دست در دست هم می ریم سمت پله ها.همون پله هایی که باعث شد من واسه اولین بار چشمهای عسلی سینامو ببینم.لبخند می زنم و چشمهامو می بندم.نفسمو می دم بیرون.اون سری تکیه گاهی نداشتم ولی این سری،با تکیه به بازوی سینا،دارم پله ها رو پشت سر می ذارم.
یه لحظه،فقط برای یه لحظه،چادرم می ره زیر پامو به سمت عقب کشیده می شم.دستامو دور گردن سینا میندازم تا از افتادنم جلو گیری کنم.اونم دستاشو حلقه می کنه دور کمرم و نگهم می داره.دوباره و سه باره این اتفاق میفته و من...من اون روز...اون روزو...سینا یه لباس قهوه ای پوشیده بود.چشمهای عسلیش دارن آشنا و آشناتر می شن و تپش قلبم داره بالا و بالا تر می ره.
من افتادم.اون منو گرفت و...داره یادم میاد.چشمهامو باز و بسته می کنم.فشار دستش لحظه به لحظه رو کمرم بیشتر می شه.چادر از رو سرم میفته و ولی دستای سینا اجازه زمین افتادنشو نمی ده.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#128
Posted: 9 Jan 2013 14:03
فصل بیست و هفتم
احساس می کنم دارم شل می شم.کم کم وزنم داره سنگین می شه و نگرانی چشمهای سینا،به قلبم چنگ می زنه.می فهمه دارم از حال می رم.یکی از دستاشو میاره بالا و می ذاره رو صورتم.چهرش به هم ریخته شده و نگرانه.با دستش اشکایی که بی اختیار سرازیر شدنو پاک می کنه.گونمو به دستش فشار می دم.حالا برام آشناست.حالا می دونم کیه و من با چه کسی زندگی کردم.حالا می شناسمش.
نمی دونم چی شد.دکترم گفته بود یه تلنگر لازم داری تا همه چیز یادت بیاد و تلنگر زده شد.همین پله های سرنوشت ساز،تلنگرو زدن.کم کم همه چیز برام تار می شه.آروم می خندم.دلم داره ضعف می ره.سرم شل می شه و میفته رو شونم.
ساحل و ساره جیغ خفیفی می کشن و بعد هیچی...همه چیز تاریک می شه...
****
با شیرینی تو دهنم و ضربه های پیاپی که به صورتم می خوره،کم کم چشمهامو باز می کنم.شیرینی تو دهنم،بهم جون می ده.
نگام میفته به پنجتا کله که دارن با چهره ای نگران نگام می کنن.همه رو قشنگ نگاه می کنم می رسم به سینا.تو بغلشم و نذاشته رو زمین بمونم.دورمو نگاه می کنم.رو همون پله هاییم.
سینا:آخه عزیزمن،خانوم من،نفس من،تو نباید غذا بخوری؟؟دیدی فشارت افتاد...دیدی فندق کوچولوی من...
خودمو از بغلش می کشم بیرون.یه تئاتر تو پارک راه انداختیم.چند نفر از مردم هم دورم بودن که با دیدن بلند شدنم،راشونو گرفتن و رفتن.
با تکیه به سینا خودمو جمع و جور می کنم.
سینا:می خوای نریم پایین؟؟بغلت کنم؟؟
نگاهی به دور و برم میندازم و می گم:نه گلم.خوبم.اینجا که نمی شه منو کول یا بغل کنی.مکان عمومی و خوبیت نداره.
-گور پدر...
-سینا...
-اعصابم خورده باران.نمی دونی چه حالی شدم وقتی...
با لذت بهش خیره می شم و می گم:به برگشت حافظه ی من می ارزید...
حرفشو می خوره و با ذوق نگام می کنه.
-تو چی گفتی؟؟
دستش میاد جلو تا بغلم کنه که خودمو می کشم کنار و می گم:سینا...ما وسط پارکیم...
کلافه دستشو می کنه تو جیب شلوارشو و سرشو تکون می ده.
فربد:جون من راست می گی؟؟
-به جون تو...بریم غذا بخوریم تا ساحل غش نکرده.
ساحل:قربون دهنت.بریم.
فربد حیف که مکان عمومی،وگرنه...
-خب بابا...
چادرمو درست می کنم.لبه هاشو می گیرم و جمعش می کنم زیربغلم تا دوباره کار دستم نده.
من و سینا جلو میفتیم.
من:نمی دونم چی شد که یادم اومد...
-راستشو بخوای منم یادم اومد...
سرجام خشک می شم و می گم:تو داری چی می گی؟؟؟
لبخند خوشگلی تحویلم می ده و می گه:من فقط یادم اومد که تو افتادی و منم گرفتمت.مارشال و رامین هم بودن.تو خیلی دست پاچه شده بودی...
من:اون اولین دیدار ما بود سینا.همین پله ها...
-باعث شدن تو لیز بخوری و منم بپرم و بغلت کنم.
-اوهوم...
پله ها رو تموم می کنیم.ناخوداگاه برمی گردم و برای پله ها بوس می فرستم.
سینا:پله ها رو ول کن.منو دریاب.
آروم می خندم و می گم:بی حیا...
-مگه من چی گفتم؟؟می خوام زنمو ببوسم،بی حیایی؟؟
-سیناااا...
فربد:عوض این که برای ما بوس بفرستی،سینای بیچاره رو دریاب.
-کم خودتو تحویل بگیر.کی برای تو بوس فرستاد؟؟این برای تشکر از پله ها بود...
با حالت خاله زنکی می گه:مردم دیوانه شدن به خدا...برای پله بوس می فرستن...آدم شک می کنه...می گن دوره زمونه عوض شده،همینه ها...
آروم می خندم و رو به بچه ها می گم:خب...کجا بریم؟؟
باربد:بشینین رو نیمکت یا چمن دیگه...
من:بهتره رو نیمکت بشینیم.لباسای ما سفید و...
با توافق همه،ما سه تا رو نیمکت نشستیم و فربد و سینا و باربد هم رو زمین و جلوی پامون.
من:خب برین رو اون نیمکت بشینین.
فربد ابروهاشو بالا می ده و و می گه:نـــچ...خانومامونو میان می برن.شماها خوشگل کردین و نمی دونینی چقدر تو چشمین.
بالاخره ساندویچا بینمون پخش می شه.با لذت تمام ساندویچمو می خورم.
---------------
****
فربد دستاشو می کوبه به هم می گه:خب...حالا که خندق بلا پر شد،چه کاره ایم؟؟
کمی به هم نگاه می کنیم و فربد می گه:هستین بریم پیست...
نگاش می چرخه رو من...دستامو می برم بالا و با هیجان می کوبم به هم...یادم میاد اون زمانا خیلی با هم می رقتیم.تقریبا هر هفته اونجا بودیم.
با ذوق می گم:من هستم...
یاد لباسام میفتم و آروم آروم بادم خالی می شه.می دونم کثیف می شن.درسته لباسامونو عوض می کنیم ولی....
فربد:هیچ کدوم پایه نیستین؟؟
باربد:من و سینا که دست فرمونامون حرف نداره ولی ساره باید بره خونشون.ساحل و باران هم باید خسته باشن.بهتره بذاریمش برای بعد از جشنتون.
به نظرم حرفش منطقی میاد.رو به فربد می گم:
-خب راست می گه.به نظرم بذاریمش برای بعد از جشن،بهتره.
تصمیم می گیریم ساره رو برسونیم خونشون و خودمونم برگردیم خونه.دست سینا رو می گیرم و بهش کمک می کنم از رو زمین بلند شه.کت و شلوار هرسه تاشون خاکی شده.
من:آخه چرا رو زمین نشستین؟؟یه نگاه به کت و شلواراتون بندازین؟؟
در حالی که خودشونو می تکونن،فربد می گه:چارش یه خشک شویی.می بریمش اونجا و همه چیز حل می شه.
فربد آشغالارو میندازه تو سطل آشغال پارک.
هممون از جامون بلند می شیم و بعد از این که یه دور کلی تو پارک می زنیم و داخل قفسارو نگاه می کنیم،برمی گردیم سمت ماشین.
به ترتیب قبلی می شینیم.ساره رو می رسونیم.
فربد رو به سینا می گه:با اجازه ی داداش عروسفما می ریم بالا تا من برم یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم.بعدش میام خونه ی مامان فریبا.توام اونجایی دیگه؟؟
سینا لبخندی می زنه و می گه:اجازه ی ماهم دست شماست.آره...منم می رم پیش باران.
فربد چشمک می زنه و اروم می گه:خوش بگذره...
با صدایی که شبیه جیغ،می گم:خفه شو فربد...برو خونت...رو اعصاب...
-خب بابا....من رفتم...می بینمتون...
فربد ماشینشو می بره تو پارکینگ و ساره هم همراهش می شه.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#129
Posted: 9 Jan 2013 14:03
سه تایی برمی گردیم خونه.بعد از سلام و تبریک دوبارهفرو به سینا می گم:تو اول یا من...
-برای؟؟
-حموم...
-لبخند می زنه و می گه:خانوما مقدمن.در ضمن من لباس ندارم.
-دستمو می کشم رو چونمو می گم:لباسای فربد هست.خواستی بگو اونا رو بهت بدم...
-باشه...پس الآن بده تا بتونم حداقل رو تختت بشینم.
چنددست از لباسای فربدو برای سینا میارم تا هرکدومو که می خواد و بهتره بپوشه.
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
حوله و لباسامو آماده می کنم و می پرم تو حموم.بعد از این که دوش می گیرم،لای درو آروم باز می کنم و حولمو از روی صندلی برمی دارم.صندلی گذاشته بودم جلوی در حموم و حوله و لباسامم گذاشته بودم روش تا کثیف نشن.سینا پشتش به من و لباساسشو عوض کرده.نفسهای منظمش نشون می ده خوابه.خودمو خشک می کنم و تو همون حموم لباسامو می پوشم.حوله رو می پیچم دور موهامو و میام بیرون.می رم سمت آینه و دستی بین ابروهام می کشم.
پاورچین پاورچین می رم سمتش و آروم می شینم لب تخت.آروم کنارش دراز می کشم.به حالت جنینی خوابیده و جا برای منم هست.به پهلو می شم و یکی از دستامو تکیه گاه سرم می کنم.دست آزادمو می کنم لای موهاش.حالا که همه چیز یادم اومد،راحت تر می تونم باهاش ارتباط برقرار کنم.قبلا هم راحت بودم ولی الآن راحت تر شدم.همین طور که دستام توی موهاش می چرخن،صدایشو می شنوم:
-همین جور ادامه بدی،دوباره خوابم می گیره ها.
دستام ثابت می مونن و می گم:اِ...بیدارت کردم؟؟ببخشید.قصد...
برمی گرده سمتم و آروم می گه:هیس...اشکال نداره خانوم خوشگلم.بالأخره به آرزوم رسیدم.می خواستم خانوم خوشگل خودم بیدارم کنه که...
نگاهی به حولم میندازه و می گه:کی اومدی بیرون؟؟
-تازه.
آروم گونمو می بوسه و می گه:تو چرا انقدر خوشگلی؟؟
-شروع کردی دوباره؟؟
دستاشو می ذاره رو شونم و می گه:باورم نمی شه الآن دارمت و کنارمی.الآن خانوم خودمی.نمی تونم باور کنم.
خودمو می کشم عقب و می گم:خب جناب.باید باور کنی که همه چیز تموم شده و من و تو موندیم و یه عمر خوشبختی.پاشو.پاشو برو حموم.منم موهامو خشک می کنم و بعد بریم پایین.زشته اینجاییم.
آروم چشمهامو می بوسه و می گه:پیشی ملوسم.باشه.فقط من حوله ندارم؟؟
-خیلی ممنون.پیشی هم شدم دیگه...باشه...
خودمو ناراحت نشون می دم.
-منظورم این بود که مثه پیشی ها،ملوس و نازی.
نیشمو باز می کنم و می گم:من یه حوله دارم که برای مسافرتا ازش استفاده می کنم.الآن هم تمیز و شسته شده تو کمدمه.می خوای اونو بهت بدم؟؟بدت نمیاد حوله ی منو...
اخم قشنگی می کنه و می گه:هیس...حوله ی خانوم خودمه...من می رم حموم.توهم حوله رو برام بذار رو همون صندلی.
بلند می شم.حوله رو براش می ذارم رو صندلی.سینا می ره حموم.منم موهامو با سشوار خشک می کنم.خشک خشک که نه.بدم میاد موهام خیس باشه.می ذارم کمی نم داشته باشه.لباسای سینا رو می ذارم رو صندلی.موهامو دم اسبی می بندم و جلوشو فرق کج باز می کنم.
صدای باز و بسته شدن در حموم نشون می ده سینا دوششو گرفته داره لباساشو می پوشه.کمی رژ می زنم.نگاهی به لباسام میندازم.یه شلوار جین خاکستری با یه تی شرت سفید.
منتظر سینا می مونم تا بیاد و بریم پایین.زشته ما این جا باشیم و بقیه پایین.آروم لبمو گاز می گیرم.
سینا:چی شده بارانم؟؟
بارانم...بارانم...یاد اون شب افتادم که واسه اولین بار با هم رقصیدیم و اون بهم گفت بارانم.تا قبل از می گفت بارانی ولی امروز...
لبخندی می زنم و می گم:هیچی...
نگاش منی کنم.یه شلوار آدیداس مشکی با یه تی شرت سفید.
من:بریم پایین؟؟
دستشو میندازه دور شونمو وآروم زیرگوشم می گه:بریم خانوم خوشگله...
از اتاق می ریم بیرون.دوباره همه با دیدنمون دست و سوت می زنن.فربد و ساحل هم بعد از یکی دو ساعت به جمع ما می پیوندن.
--------------------------------------------------------------------------------
****
باحس سنگینی شخصی،از خواب می پرم.
مهلا:بمیر دیگه...پاشو...خیر سرت عروسی.مثه خرس می گیری می خوابی.پاشو ببینم.وقت آرایشگاه داری دیر می رسی.
سرمو می برم زیر متکا و می گم:جون مادرت ولم کن.هیکل گندتو بکش کنار و بذار بخوابم.ماشاا... کم وزن نداری.عروس کیلو چنده؟؟برو بذار بخوابم...خوابم میاد...
مهلا با حرص می گه:ایشاا... خواب به خواب بری.خانوم خرسه.
بعد از اتمام حرفش،یه چیزی محکم می خوره تو پهلوم.دستمو می ذارم رو پهلوم و سریع پامی شم و گیج و منگ به دورو برم خیره می شم.
مهلا دست به کمر میاد جلومو و می گه:زبون آدم حالیت نیست،حتما باید با لگد به جونت افتاد.
خیلی ریلکس لیوان آبمو از روی میزم برمی داره و می پاشه رو صورتم!!
با چشمهایی گشاد شده،تو جام تکون می خورم.با ریختن آب رو صورتم،به خودم میام.سریع از تخت می پرم پایین و با داد می گم:چرا بیدارم نکردین؟؟سینا الان میاد.
انقدر هول هولکی اومدم پایین،که ملافم به پام گیر می کنه و باعث می شه کمی تلو تلو بخورم.
با حرص ملافه رو می گیرم تو دستم و می گم:اَه...گمشو اون ور دیگه...
مهلا:چه عجب!!خانوم هوشیار شدن.
سریع می رم طرفش.وسط راه وایمیسم و برمی گردم سمت تخت.گوشیمو برمی دارم و یه نگا به ساعتش میندازم.نفسمو می دم بیرون و با حرص به مهلا نگاه می کنم.6 صبحه و من 8:30 وقت آرایشگاه دارم.البته بهتره بگم ما.
همون موقع صدای فربد میاد که می گه:چی شد مهلا؟؟خانوم خرسه بیدار شد یا خودم باید بیام و بیفتم به جونش و سیا و کبودش کنم تا بیشتر برای امشب جلب توجه کنه؟؟
زیرلب دیووونه ای نثارش می کنم و رو به مهلا می گم:می خواستم بیشتر بخوابم.چرا انقدر زود بیدارم کردین؟؟نزدیکای ساعت 3 بود که خوابم برد.
مهلا:پاشو...پاشو تنبلی نکن...تا به کارات برسی،بری حموم،صبونه بخوری و هزارتا کار دیگه،ساعت 8 شده.سینا باید 8 اینجا باشه تا 8:30 برسی آرایشگاه.یه آب به دست و صورتت بزن تا خوابت بپره.
سرمو تکون می دم و آروم می گمکمرسی که بیدارم کردی.
گوشیم زنگ می خوره.سیناست.صدامو صاف می کنم تا وحشت نکنه.وقتی از خواب بیدار می شم،صدام خش خاصی داره.
-جانم سینا؟؟
-سلام عزیزم.خوبی؟؟خواب بودی؟؟
-سلام.نه.تازه بیدار شدم؟؟توهم بیداری؟؟
-آره.یه ساعتی می شه بیدارم.
-یه ساعت؟؟
-آره.خوابم نمی برد و زودم بیدار شدم؟؟
-الهی.خسته ای؟؟
با صدای خوشحالی می گه:چی داری می گی خانومم؟؟مگه می شه خسته باشم؟؟امروز جشن عقدمونه.معلومه وقتی تو کنارم باشی،احساس خستگی نمی کنم.
-صبونه خوردی؟؟ساحل بیداره؟؟
-نه.می خوام با تو بخورم.همین الآن بیدارش کردم،قبل از این که بهت زنگ بزنم.تا نیم ساعت،چهل دیقه دیگه میام خونتون.
-باشه.منتظرتم.به کارام می رسم تا صبونه رو با هم بخوریم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#130
Posted: 9 Jan 2013 14:03
-قربون خانوم خودم.می بوسمت.
-خدا نکنه...منتظرم.می بوسمت.
گوشیمو قطع می کنم.می پرم تو سرویس بهداشتی و بعد از شستن دست و صورتم،می رم سر میز صبونه.یه لیوان آب پرتقال می خورم و می رم حموم.
میام بیرون.موهامو سشوار نمی کشم.سینا اومده و کنار بابا بهادر نشسته و دارن حرف می زنن.
من:سلام.
سینا بلند می شه وباهام دست می ده و می گه:سلام باران جان.خوبی؟؟
-ممنون.تو خوبی؟؟
-آره...
من:میزو می چینم و صدات می زنم.
همون موقع فربد از اتاق ش میاد بیرون و می گه:خب...من برم...خدافظ...
رو به سینا می گه:تو میای،من میرم...من می رم،تو میای...عجب هردمبیلی اینجا...
سینا:آره دیگه...دوتا دومادیم دیگه...
فربد می ره دنبال ساحل...
سینا دستامو فشار می ده و یه لبخند گرم تحویلم می ده.می رم توآشپزخونه و میزو می چینم.اولین بارم نیست که می خوام باهاش صبونه بخورم ولی یه حس قشنگی تو دلم نشسته و به خوبی حسش می کنم.آخرین بارم هم نخواهد بود.از این به بعد،ازاین میزا زیاد می چینم.
سینا رو صدا می کنیم.بعد از خوردن صبونه،نگاهی به ساعت میندازم.هفت و نیم.
سینا:دست گلت درد نکنه خانوم گلم.
-سرت درد نکنه آقا گله.
-هی...کی می شه بریم خونه ی خودمون؟؟...
چپ چپ نگاش می کنم.
-خب مگه من حرف بدی زدم؟؟آرزومو بلند گفتم...
میزو جمع می کنم و رو به سینا می گم:من میرم آمادشم.
-باشه.لباستو برداریا.
-نه بابا.خوب شد گفتی.فکر کن اصل کاریو جا بذارم،چی می شه.
با لحنی پر از التماس می گه:باران؟؟
-جانم؟؟
-یه چیزی بخوام ازت،قبول می کنی؟؟!
--------------------------------------------------------------------------------
با شک و چشمهایی ریز شده نگاش می کنم و آروم می گم:چی شده سینا؟؟چی می خوای؟؟
-تو اول بگو آره یا نه تا منم خواستمو بگم...
-آخه من باید بدونم چی می خوای تا...
-لباستو می پوشی؟؟خواهش می کنم.می خوام تو تنت ببینم.الآن می خوام تو تنت ببینمش.
با اخمی شیطون می گم:نه دیگه آقا...زرنگی...چندساعت دندون رو جیگر بذار،می بینیش.
چشمهای خوشگلشو جمع می کنه و آروم می گه:جون سینا...بذار ببینم...
-قسم نده سینا...قسمم نده...
-بذار ببینم...جون...
قبل از این که دوباره جون خودشو قسم بده،دستامو به علامت تسلیم میارم بالا و می گم:باشه...قسمنده...جونتو قسم نده...همه ی زندگی منه...
آروم خم می شه و زیرگوشم می گه:قربونت برم خانومم.مرسی.
بوسه ای کوچیکی به لاله ی گوشم می زنه.خودمو از بغلش می کشم بیرون و از آشپزخونه خارج می شم.
من:مهلا؟؟مهلا؟؟
مهلا:جانم؟؟
-بیا بریم اتاق من...کارت دارم...
-چی شده؟؟
-تو بیا...
دوتایی می ریم تو اتاقم.می رم سمت جعبه ی لباس و میارمش بیرون.
رو به مهلا می گم:کمکم کن بپوشمش.
-چی داری می گی تو؟؟
-سینا می خواد ببیندش.کمکم کن بپوشمش.
لبخند شیطونی می زنه و می گه:طاقت نیوورد؟؟تو چرا قبول کردی؟؟
-بیخی مهلا.کمکم کن.
با کمک مهلا،لباسمو می پوشم.
مهلا:صداش کنم؟؟
-نه پس،نگاش کن...صداش کن دیگه...
-بامزه...
مهلا می ره بیرون و دقایقی بعد،سینا میاد داخل اتاق.روم به سمت آینست و پشتم به دره.نگاش میفته روم و مات می شه.آروم می چرخم سمتشو می گم:
-اینم از لباس.فقط جون باران از جون سینا گفتن برای پیش رفتن کارات سواستفاده نکن.
با قدمهایی آروم میاد سمتم.دستاش میاد بالا و رو بازوهای لختم قرار می گیره.
سرتا پامو نگاه می کنه و زیرلب می گه:معرکه ای دختر.معرکه.
آروم کشیده می شم تو بغلش.دستاشو میندازه دورم و فشارم میده به سینش.
آروم می گه:مثله یه خوابه.مثله یه رویاست.بعد از اون همه اتفاق،بعد اون همه فراز نشیب حالا دارمت.تو بغلمی.خانوم خودمی.
آروم سرمو می بوسه و خودشو می کشه عقب.
سرمو می گیرم بالا.اشک تو چشمهام حلقه می زنه.از این همه عشق و دوست داشتن و طعم شیرین رسیدن و وصال.
چونم کمی می لرزه و اشکم همراه با لبخندی که حاکی از خوشحالی،از چشمهام میاد پایین و رو گونم میفته و لیز می خوره تا از گردنم می ره پایین و به سینم می رسه وکم کم،جذب لباس می شه.
با دستاش صورتمو قاب می گیره و می گه:چرا گریه؟؟چرا بغض؟؟چرا اشک؟؟
-خوشحالم سینا.خوشحالم که دارمت.خوشحالم که کنارمی.خوشحالم که حالا...
پیشونیشو می چسبونه به پیشونیم و می گه:می دونی من چقدر دوست دارم؟؟
منتظر بهش نگاه می کنم و می گه:یه دونه...یه دونه دوست دارم...عشق یکی،خدا هم یکی...تو تنها عشق منی...منم به حرمت این یه عشق،یه دونه دوست دارم.یه دونه ای که معلوم نیست چندتا دوست دارم توش نهفته.یه دونه ای که سرشار از وجودمه.یه دونه ای که همه ی زندگیمه.یه دونه ای که فکر شبانه روزمه.یه دونه ای که بارانی و خانومی خودمه.نفسم به نفسش بنده و می دونم اگه نباشه،نیستم.می دونم.
از تعریفش می مونم.با اولین جملش،فکر کردم براش بی ارزشم ولی حالا با بیانش،با دیدش،با بینشش،دید منم عوض می کنه.
بینیشو می زنه به بینیمو می گه:حالا برو آمادشو که دیرمون شد.
-دوست دارم.به اندازه ی همون یه دونه.عشق یکی،خدا هم یکی...تنها کسی هستی که تونستی دلمو بلرزونی...تنها کسی هستی که تونستی بهم بفهمونی عشق چیه.دوست دارم،به اندازه ی هزارتا یه دونه.
آروم اشکامو می بوسه و صورتمو غرق بوسه می کنه.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .