ارسالها: 1484
#71
Posted: 9 Jan 2013 13:04
مامان با مهربونی گفت:می دونم خسته ای ولی باید بری اداره ی بابات اینا...باربد میاد دنبالت...
مامان از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...یه تاپ و یه شلوارک...اولین بار بود که بعد از چندماه،با تاپ می خوابیدم...بدترین خواب عمرم رو داشتم...همیشه با تاپ و شلوارک راحت می خوابیدم ولی این سری مسئله ی مهمتری بود که به کل خوابم و زندگیم رو به کهم میزد....این سری پای زندگیم هم در میون بود...
لباسام رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم...وارد دستشویی شدم و یه مشت آب صورتم زدم...چشمهام کمی قرمز بودن....می دونستم بخاطر کم خوابی و گریست...
رفتم تو آشپزخونه...مامان و فربد در حال خوردن صبحانه بودن...نشستم و کمی صبحانه خوردم...
من:باربد کی میاد؟؟...
مامان:برو آماده شو،کم کم باید برسه...
تشکر کردم و از جام بلند شدم...به اتاقم رفتم و یکی از تونیک هایی رو که فربد از خونش و من از ایران اورده بودم رو پوشیدم...کمی آرایش کردم تا از اون حالت رنگ پریده دربیام...شالم رو سرم کردم و کیفم رو هم برداشتم...
داشتم شالم رو درست می کردم که نگین حلقم بهش خورد و کمی نخکشش کرد...از تو آینه به دستم خیره شدم و نگاش کردم...حلقه به دستم میومد...دستمو آروم اوردم پایین و رو به روی شکمم قرارش دادم...سرم رو انداختم پایین و با دست دیگم لمسش کردم...
زیرلب گفتم:کجایی سینا؟؟...
تقه ای به در خورد و بعدش مامان اومد تو اتاق...سریع تفییر حالت دادم و با یه لبخند به طرفش برگشتم...
مامان:باربد اومده دنبالت...
سرمو تکون دادم...گونشو بوسیدم و از کنارش رد شدم...فربد رو مبل نشسته بود و در حال دیدن تلویزیون بود...گونه ی اونو هم بوسیدمن و از خونه خارج شدم...برام سوال بود که چرا نمیره سرکارش...باید ازش می پرسیدم...
درو باز کردم و نگاهم روی چشمهای خاکستری باربد نشست...از ماشین پیاده شده و دست به سینه وایساده بود...به ماشین تکیه داده و یکی از پاهاش رو هم به ماشین تکیه داده بود...
با دیدنم لبخندی زد و گفت:منتظر بودم یه ساعت دیگه بیای...
به سمت ماشین رفتم و گفتم:من مثه تو نیستم جناب که به قر و فرم برسم...
از جلوی در کنار رفت و ماشین رو دور زد و سوار شد....منم سوار شدم...
نشست و آینه رو تنظیم کرد...به آینه نگاه کرد و سرشو تکون داد...به عقب نگاه کردم...یه ماشین دیگه هم پشتمون بود...
من:اینا کین؟؟...
باربد:همکارای محترم بنده...
-از سینا خبری نشد؟؟...
سرش رو انداخت پایین....داشت رانندگی می کرد،برای همین دوباره سرشو اورد بالا...چهرش ناراحت بود...به خوبی می فهمیدم...چشمهاش گرفته بودن...مکث گفت:یه خبرایی هست ولی...ولی ما هنوز مطمئن نیستیم...
از حالتش نگران شدم...
من:چی شده باربد؟؟....تو روخدا بگو...نذار انقدر عذاب بکشم...
دوباره به حالت اولش برگشت و با خنده گفت:چرا انقدر فوضولی؟؟...وقتی میگم مطمئن نیستیم،یعنی خبرا از اداره نباید درز پیدا کنه...
با عجز و نگرانی گفتم:باربد...
-همونم نباید بهت میگفتم...
ساکت شدم و به فکر فرو رفتم..افکارم لحظه به لحظه آزاردهنده تر میشد...چشمهام رو بستم و سعی کردم فکرمو از هرچیزی خالی کنم...
بارید:پیاده شو...
چشمهام رو باز کردم و به اطرافم خیره شدم...جایی وایساده بودیم که دور تا دورمون ماشینهای نظامی بودن...همه ی افرادی که میومدن و می رفتن،لباس فرم پوشیده بودن...پیاده شدم و نگاهم به سمت باربد کشیده شد...
دستم رو تو دستش گرفت و به سمت ساختمون تقریبا بزرگی راه افتاد...
من:تو چرا فرم نپوشیدی؟؟...
-معمولا بیرون از اینجا شخصی می پوشم مگر اینکه جایی کار اداری داشته باشم....
چیز دیگه ای نگفتم...چندنفری با دیدن باربد احترام گذاشتن...باربد هم با دیدن چندنفر احترام گذاشت و بالاخره رفتیم تو ساختمون...به سمت اتاقی حرکت کردیم...باربد در زد و صدای بابا رو شنیدم...
وارد شدیم...باربد احترام گذاشت و گفت:بارانو اوردم جناب سرهنگ...
بابا:ممنون سروان...می تونی بری...
باربد دستمو ول کرد و رفت...
بابا:بشین باران جان...
به صندلی که اشاره کرد بود نگاه کردم و بعد روش نشستم...بابا هم اومد رو به روم نشیت...لباس فرم تنش بود...
بابا:حتما می دونی که من تو عملیات ها شرکتی ندارم،بلکه از دور بچه ها رو کنترل می کنم...
سرمو تکون دادم و گفتم:چه خبر شده بابا؟؟...
بابا:فعلا بلندشو و بریم واسه چهره نگاری...دوباره برمی گردیم و من یه چیزیایی رو برات میگم...
با مکث گفت:فقط یه قول؟؟...
مضطرب نگاش کردم و سرم رو تکون دادم...
بابا:باید بهم قول بدی بعد از شنیدن حرفام،خودتو کنترل کنی...من نمی خوام تورو ناراحت کنم..می دونم دختر منطقی هستی...تا چند دقیقه دیگه مشخص میشه این خبرا درسته یانه...من اون موقع بهت میگم...وقتی مطمئن بشم درستن...
من:بابا...
دستمو گرفت و گفت:دیگه بهش فکر نکن...باید بیای و چهره ی اونا رو به ما بگی...عکس آلن رو داریم ولی بعد از چندسال،یه تغییراتی کرده...تمرکز کن تا بخوبی به ما چهرشونو بگی...
سرمو هول هولکی تکون دادم...بابا بلندم کرد و به سمت اتاقی که مخصوص چهره نگاری بود،حرکت کرد...
با هزار دردسر،چهره ی آلن و چندتا از افرادشو که دیده بودمشون رو بهشون گفتم و اونا هم با استفاده از کامپیوتر،چهره ها رو ساختن...کلا من چهره ی 4 نفر رو براشون گفتم...به غیر از آلن،بقیه هم سوابق زیادی داشتن و چندسال تو زندان بودن...
بعد از انجام کارا که فکر کنم دو تا سه ساعت طول کشید،به اتاق بابا برگشتیم...ازم بازجویی هم کردن..می خواستن بدونن چه حرفایی بین اونا رد و بدل شده و چی به ما گفتن...منم تا اونجایی که ذهنم یاری می کردم،جوابشونو دادم...
همراه بابا وارد اتاقش شدیم...بابا هم نگران بود...اینو به خوبی از چهرش می خوندم...تو اتاق راه می رفت و روی صندلیش نمی نشست..باربد رفته بود بیرون...کار اداری داشت...دستام رو به زانوم تکیه دادم و سرم رو بینشون گذاشتم...دوباره درد گرفته بود...باانگشتهای دستم به سرم فشار میووردم تا دردش کمتر بشه...
صدای زنگ تلفن از جا پروندم...بابا سریع جواب داد...نمی دونم چی گفتن که رنگ بابا پرید...
بابا:شماها مطمئنید؟؟...
-...............
-سرگرد،با چشمهای خودت دیدی؟؟...
-..............
بابا انگار به شنیدن خبری که خودش می خواست امیدوار بود...نمی دونم چی گفت که به کل نامید شد...آروم و سنگین خودشو انداخت رو صندلیش...چشمهاش رو بست...دستش رو گذاشت رو پیشونیش....
آروم زمزمه کرد:منم به شما تسلیت میگم...
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#72
Posted: 9 Jan 2013 13:18
فصل هفدهم
با شنیدن آخرین جمله ی بابا چشمهام گرد شد.دستامو از سرم جدا کردم.با دهن نیمه باز به بابا نگاه کردم.چشمهاشو بسته بود و دستش رو به پیشونیش تکیه داده بود.با انگشتاش پیشونیش رو ماساژ میداد.
بی توجه به سردردم،دستام رو به دسته های مبل تکیه دادم و سعی کردم از جام بلندشم.احساس می کردم جمله ی آخر رو اشتباه شنیدم.احساس می کردم مشکل بینایی پیدا کردم و حالت بابا رو اشتباه می بینم.می خواستم برم جلوتر.می خواستم به خودم ثابت کنم سینا سالمه و بلایی سرش نیومده.
خودمو کشیدم بالا و تونستمد رو پاهای خودم وایسم.با قدمهایی آروم و لرزون به سمت بابا رفتم.انگار متوجهم نبود.بی توجه به شالم که روی شونه هام افتاده بود،جلو می رفتم.جلو می رفتم تا به خودم ثابت کنم کور و کر شدم و یه مشکلی پیدا کردم.
هرچی به میز بابا نزدیک تر میشدم،سوزش قفسه سینه و چشمهام هم بیشتر میشد.روبه روی میز وایسادم.
با صدایی لرزون صداش کردم:بابا؟؟...
چشمهاشو باز کرد...وای...خدای من...چشمهاش قرمز بود.اشکی تو چشمهاش نبود و روی گونه هاش سرازیر نشده بودفقط چشمهاش قرمز بود و من نمی خواستم دلیل این قرمزی رو باور کنم.
کمی نگاهم کرد و یهو ازجاش بلند شد.میزشو دور زد و خودش بهم رسوند.روبه روم وایساد و فقط نگام کرد.
با حالت گیج در عین حال امیدوار و تشویقی گفتم:چی شده؟من اشتباه شنیدم دیگه...مگه نه؟من مشکل دارم.می دونم.شما همچین حرفی نزدی.
بابا با حالت غمگینی نگام کرد که باعث شد ناخوداگاه لالمونی بگیرم.
سرشو به چپ و راست تکون داد و شونه هامو تو دستاش گرفت.
زیرلب اسممو زمزمه کرد:باران...
چشمهام پر از اشک و جلوم تار شده بود.صورت بابا رو درست نمیدیدم.نمی خواستم باور کنم.نمی خواستم و نمی تونستم قبول کنم بلایی سرش اومده باشه.اونم به خاطر کی.به خاطر من.من احمق.من بی ارزش که از عهده ی یه کارم برنیومدم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و با بغض گفتم:من می دونم سالمه و بلایی سرش نیومده.من مطمئنم.اون نمی تونه همینجوری بره.اون نمی خواد من عذاب بکشم.اون می دونه من منتظرشم.اون می دونه بهترین دوستمه.تنهام نمیذاره.خودش گفت تا آخر باهام هست.،حتی اگه بخوام ازدواج کنم.حتی اگه بخواد ازدواج کنه.اون...
با سوزش صورتم به خودم اومدم و مات موندم.نگاهم به سمت دست بابا کشیده شد که رو گونم نشسته بود.
با بغض گفت:می ترسونی منو.چرا وقتی صدات می کنم جواب نمیدی؟؟چرا باید یه دست رو صورتت بشینه تا به خودت بیای؟آروم باش باران.می دونم توقع زیادی ازت دارم ولی به خودت مسلط باش.منو با حالتات نترسون.الان صدامو می شنوی؟؟باران...
گیج نگاش کردم.این داره چی میگه؟حالت من غیرعادیه؟
شونه هامو فشار داد و گفت:خیلی امیدوار بودم دروغ باشه ولی اینطور نیست...
نمی خواستم چیزی بشنوم.هیچی.می خواستم برم.برم دنبالش.می دونم می تونم پیداش کنم.
شونه هامو از دست بابا بیرون کشیدم.کیفمو از روی مبل برداشتم و به سمت در دویدم.
سرعتن زیاد شده بود.
صدای بابا رو شنیدم که بلند می گفت:کجا میری باران؟؟صبر کن.نرو.
بی توجه دویدم.تو راهرو همه با تعجب نگام می کردن.به خیلیا تنه زدم و گذشتم.برام مهم نبود و نیست چی میگن.هرچی می خوان بگن.مهمترین چیز سیناست.من باید پیداش کنم و به خودم ثابت کنم اون زندست.
از محوطه ی نظامی دور شده و وارد خیابون شده بودم.به اطرافم نگاه کردم.چشمم به پارک سرسبزی خورد.یکی از نیمکت ها رو انتخاب کردم و روش نشستم.دفترچه خاطراتمو از کیفم بیرون اوردم.باید می نوشتم.باید اتفاقاتو همین الآن می نوشتم تا بیشترین از این فشار روم نباشه.
من امیدوارم.امیدوارم تا سینا رو پیدا کنم.
لبخندی رو لبمه.می خوام شروع کنم.ازکجا،نمی دونم.
به تهش می رسم.یه نقطه و تمام.به نظرم داستان بدی نبود.داستانی بود از زندگی خودم.زندگی که هیچی ازش یادم نمیاد.من مثه یه خواننده این دفتر رو خوندم.با شخصیتش انس گرفتم ولی الآن هیچ حسی ندارم.هیچی یادم نمیاد.
کلافه دستی به سرم می کشم.دستامو مشت می کنم و ضربه ی آرومی به سرم می زنم.اینجوری فایده نداره.
به سمت آینه میرم.نگاهی به خودم می اندازم.
اصلا آشنا نیست.تصویر تو آینه رو دارم میگم.همینجوری زل زده بهم.امیدوار نشونه ای از آشنایی تو صورتم پیدا کنه اما دریغ...
تقه ای به در می خوره و بعد صدای آرشامو می شنوم:بیام تو؟؟...
من:بیا...
رومو از تصویر داخل آینه می گیرم و به در چشم می دوزم.آرشام با یه لیوان اب میوه میاد داخل.قرصم هم دستشه.
لبخندی بهم میزنه.به دفترچه خاطرات که روی تخته اشاره می کنه و میگه:خوندیش؟؟
من:آره...
-چی شد؟چیزی یادت اومد؟
با کلافگی نگاش می کنم و میگم:نه.هیچی یادم نیست.هیچ احساسی به این نوشته ها ندارم.
لبخند امنیدواری میزنه و میاد نزدیکم.
من:امروز چندمه؟
-18 اسفند...
دستمو به چونم می کشمو میگم:طبق اون چیزایی که من تو دفتر نوشتم،امروز باید تولد سینا باشه.
میاد نزدیکم.لیوانو میده دستم و قرص رو هم به سمتم می گیره.دستمو دراز و کف دستمو جلوش می گیرم.قرص رو میندازه تو دستم و میگه:تو تازه 10 روزه که به هوش اومدی.نباید توقع داشته باشی انقدر زود مسائلو به یاد بیاری.نزدیک یک ماه و نیم بی هوش بودی.
من:شاید تو درست بگی.مهمونا کی میرسن؟
سری تکون میده و میگه:مطمئن باش که من درست میگم.خودتو اذیت نکن و زیاد به خودت فشار نیار.بابات رفته دنبالشون.
قرصو تو دهنم میذارم و با آبمیوه قورتش میدم.
لیوانو سمت آرشام میگیرم و میگم:دوست دارم فربدو ببینم.
-می بینیش.کمی استراحت کن تا برسن.منم دیگه میرم خونم.
سرمو تکون میدم.آرشام میره بیرون.
رو تخت دراز میکشم.حس خیلی بدی دارم.نمی تونم به کسی اعتماد کنم.گاهی اوقات شک می کنم که این آدمایی که دور و برم هستن،خانوادم نباشن.به خودم حق میدم.من خالی از هر احساسی هستم.اونا برام مثه غریبه ها هستن.
با توجه به تعاریفی که تو دفترچه خاطراتم از فربد کردم،خیلی مشتاق دیدارش هستم.
به هوش که اومدم،مامانم بالا سرم بود.وقتی دیدن هیچی ،حتی اسم خودم هم یادم نمیاد،برام از اعضای خانواده گفتن.وقتی گفتن با فربد خیلی صمیمی بودم،مشتاق شدم تا ببینمش ولی اونا بهم گفتن رفته ایران تا با پدر و مادرش که یه جورایی پدر و مادر خودم هم میشن بیاد کانادا.
حالا هم من منتظرشونم.دوست دارم ببینمشون.فقط به فربد علاقه مند شدم.بین این همه آدمی که ازشون اسم بردم و دربارشون تو دفترم نوشتم،تنها فربده که به سمتش جذب شدم.تنها اونه که دوست دارم ببینمش.
نمی دونم چی شد که اینجوری شد.چی شد که من فراموشی گرفتم.انگار اول زندگیم با باز شدن چشمم تو بیمارستان شروع شد.ذهنم پاک پاک بود.
زیاد دربارش کنجکاوی نکردم.می خوام از بابا بپرسم.
بیخیال استراحت کردن میشم.از تخت میام پایین و از اتاقم خارج میشم.وارد حال میشم و چشمم به خانوادم میفته.
باربد با دیدنم از جاش بلند میشه و به سمتم میاد.بازومو می گیره و تو راه رفتن کمکم می کنه.بعضی اوقات به خاطر ضربه ای که به سرم خورده،سرم گیج میره.
بابا:چرا اومدی پایین باران جان؟؟
رو مبل می شینم و میگم:می خوام بدونم چی شد که این بلا سرم اومد؟
-دفترتو خوندی؟
-بله.
-چی شد؟
آهی کشیدمو گفتم:هیچی.
بابا با تردید نگام میکنه و میگه:وقتی خبر مرگ سینا رو شنیدی...
با مکث نگام میکنه.می خواد عکس العملم رو بدونه.مثه یه تیکه یخ نگاش می کنم.سینا برام یه غریبست.غریبه ای که حتی قیافشو هم ندیدم و یادم نمیاد.
بابا می فهمه بی احساس تر از اون چیزی هستم که بخوام در برابر اسم سینا واکنش نشون بدم...
ادامه میده:از اداره زدی بیرون...من دنبالت اومدم ولی فایده نداشت.به چندتا از بچه ها هم گفم نذارن بری ولی من دیر عمل کرده بودم.نزدیک به یک ساعت گذشت.صدای ترمز ماشینی مارو از جا پروند.چندتا از بچه ها اومدن و گفتن دخترجوونی رو زمین افتاده و داره از سرش خون میره.راننده رو گرفتیم.اومدم بیرون و دیدم تو رو زمین افتادی.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#73
Posted: 9 Jan 2013 13:18
فصل هجدهم
پوفی می کنه و میگه:آدمای شهروز بودن که می خواستن تو رو بکشن.تو رو سریع به بیمارستان رسوندیم.ضربه به سرت خورده بود و شرایطت خوب نبود.بعد از بازجویی از اونا و اطلاعات خودمون،تونستیم شهروز و جمشید رو دستگیر کنیم ولی طناز فرار کرد.تو رفته بودی تو کما و ما حسابی نگرانت بودیم.دکتر می گفت بعیده دوباره به هوش بیای ولی ما امیدوار بودیم.امیدوار بودیم تا دوباره ببینیمت.فربد برگشته ایران تا همراه مارال،مامان و بابات،رامین،شاهین و سیما برگرده.ساحل هم میاد.
سرمو تکون میدم و میگم:پس بالاخره گرفتینشون.شخصیت های منفی داستان دستگیر شدن.
بابا:طناز مونده...
صدای آیفون بلند میشه.با توجه به نوشته هام میشه فهمید که محرم و نامحرم سرم میشده.به سمت شالم میرم و روی سرم میندازمش.
بابا در رو باز می کنه و من چشم به در میدوزم تا آدمهایی رو ببینم که چندین ساله باهاشون زندگی میکنم ولی هیچی ازشون به یاد ندارم،حتی قیافشون.
مامان از آشپزخونه میاد بیرون و میره جلوی در.احساس غریبی می کنم.فکر می کنم غریبه ای هستم که میون جمعی از آشنایان قرار گرفتم.چون خودمو نمی شناسم این حس رو دارم.کمی عقب تر و کنار مبل ایستادم تا مهمونا بیان داخل.صدای گریه ی د.و نفر رو می شنوم.احتمال میدم مامانم و خالم هستن.
کمی به خودم جرئت میدم و سرم رو میبرم جلو.ار زجام تکون نمی خورم فقط سرمو حرکت میدم تا بتونم اونطرف در رو ببینم.کنجکاوی داره خفم میکنه.
یه خانوم مامانمو بغل کرده و بلند بلند گریه می کنه.مامان هم دست کمی از اون نداره.بابا هم مردی رو بغل کرده ولی از اشک و آه خبری نیست.نگاهم به پسری میفته که منتظره بیاد تو.خیلی بیقراره.اینو میشه از چهرش خوند.سرشو به سمتم می چرخونه و یهو نگاهش تو نگاهم میفته.
کمی نگاهم می کنه و اون چهارنفر رو کنار میزنه و به سمتم میاد.چشم و ابرو و موهاش مشکیه و تیپش اساسی دختر پسنده.
همینطور که قدم قدم بهم نزدیک میشه،به این فکر می کنم که این کیه؟؟
احتمال میدم فربد باشه...
مامان اینا برگشتن سمت ما و دارن نگامون می کنن.خالم می خواد بیاد سمتم ولی عموم نمیذاره.البته من نسبتها رو با توجه به حرف بابا حدس میزنم.مطمئن نیستم درسته یا نه و همین منو سردرگم می کنه.
پسر مو مشکی جلوم می ایسته و کمی دیگه نگام می کنه.سرتاپام رو برانداز می کنه و با صدایی آروم میگه:
-می دونستم به هوش میای...بارانی که من می شناسم،خیلی مقاومه.ولوله ای برای خودش.خوبی ولوله ی من؟منو یادت میاد؟
با حرفایی که میزنه،مطمئن میشم فربده.فربدی که باهاش بزرگ شدم.
گنگ نگاهش میکنم و میگم:تو فربدی،نه؟؟
دستاشو دورم حلقه میکنه.آروم میرم تو بغلش.
زیرگوشم زمزمه میکنه:چی شد نامرد؟با یه ضربه یادت رفت چی شده و چه خبره؟درسته،من فربدم.
کمی تو بغلش می مونم.چشمهامو می بندم و سعی می کنم گذشته رو به یاد بیارم.بی فایدست.
سرم رو شونه ی فربد.چشمم به زنی میفته که کنار مامان و شوهرش ایستاده.دستش تو دسته همسرشه و با چشمهایی منتظر به من نگاه می کنه.
خودمو از بغل فربد بیرون میکشم و به زن نگاه می کنم.می دونم همون کسی که منو بزرگ کرده ولی احساسی تو خودم نمی بینم که برم جلو و بهش خوش آمد بگم.خودش آروم آروم میاد سمتم و بغلم میکنه.دستام آویزونه و دو طرف بدنم افتاده.صدای بلند گریش رو می شنوم.
مامان یا همون خاله:چرا اینجوری شدی باران؟منو نمی شناسی مامان؟مامان فریبام بارانی.
نمی تونه حرف دیگه ای بزنه.فربد می کشدش کنار.بعد از مامان نوبت به بابا میرسه.اونم بغلم میکنه و کمی باهام حرف میزنه ولی من همچنان بی تفاوتم.
نگاهم به سه نفری میفته که کنار در ایستادن.دختری با دوبچه کنار پسری وایساده و نگاهم می کنه.دختر دیگه ای هم هست که با چشمهایی پر از اشک بهم خیره شده.نگاهم بینشون می چرخه و رو چشمهای پسر ثابت می مونه.
این باید شاهین باشه.اونی که بچه دستشه سیماست و اون یکی هم ساحله.ساحل.خواهر سینا و عشق فربد.
فربد میاد جلو و کنارم می ایسته.دستشو به سمت پسر دراز میکنه و میگه:شاهین.دوست من و عموی سینا و ساحل.
سرمو برای شاهین تکون میدم و نگاهمو از چشمهاش می گیرم.پس چشمهای سینای داستان این شکلیه.
به سمت دختری که بچه به دسته اشاره میکنه و میگه:سیما خانوم هستن،همسر شاهین جان.
دستمو می برم جلو ولی متوجه میشم که هر دو دستش پره.نگاهم به سمت بچه ها کشیده میشه.خیلی معصومن.لطافت خاصی دارن.ناخوداگاه لبخندی رو لبام میشینه.دست سیما میاد جلوم و یکی از بچه ها رو به سمتم میگیره.
تردید دارم.می ترسم بچه رو از دستش بگیرم.انقدر کوچولو و ظریف که می ترسم از دستم بیفته.تردید رو می ذارم کنار و دستامو دراز می کنم.بچه رو می گیرم و با سر انگشتم گونشو لمس می کنم.
دستمو دراز می کنم و به سیما دست میدم.دستمو میکشه و صورتم رو می بوسه.
دستمو نوازش میکنه و میگه:خوبی باران؟
سرمو براش تکون میدم...
فربد اشاره ای به دست من میکنه و میگه:ایشون آقا پدرام هستن و اون یکی آقا پرهام.
دست پدرامو به لبم نزدیک می کنم و می بوسم.چشمهاش بستست ولی با بوسه ی من بازشون می کنه و نگاهم میکنه.عسلیه.چشمهاش عسلیه.مثه چشمهای باباش.
فربد اشاره ای به دختر دومی میکنه و میگه:ایشون هم ساحل خانومند...دوست تو و ...
حرفشو قطع میکنه و زیرچشمی به ساحل نگاه می کنه.می دونم میخواست بگه عشق من یا خانوم من،ولی آبروداری کرد و حرفی نزد.
یاد نوشته هایی میفتم که درباره ی آزار و اذیت فربد و نقشه ی من و ساحله.هیچی ازشون به خاطر نمیارم ولی نمی دونم چرا لبخند میزنم.دستمو به سمتش دراز می کنم و می بوسمش.اونم آروم بغلم میکنه به طوری که به پدرام فشاری وارد نشه.
دستی رو شونم میشینه.سرمو برمی گردونم و چشمم به دختر و پسری میفته که کنارهم ایستادن و به من نگاه می کنن.چشمهای دختر مشکیه و خیلی شبیه فربده.با خودم فکر می کنم این باید مارال باشه.
شونم رو محکم فشار میده و خیره نگام می کنه.
لبخند روی لبش میشینه و همراه بغض میگه:مارالم...دخترخاله و دوستت.
لبخندی بهش میزنم و دستمو میذارم رو دستش.آروم بغلم میکنه و گونمو می بوسه.متقابلا جواب بوسشو میدم.به رامین هم سلام می کنم.
صدای سیما رو می شنوم که میگه:جالبه...پدرام خیلی بد قلقه و به همه غریبی میکنه اما به باران نه.فقط تو بغل من و شاهین آرومه...
باربد:آبجی خانوم ما مثه من مهره مار داره و همه رو جذب خودش میکنه...
فربد:از خودت بیشتر تعریف کن.
باربد:تعریفی هستم!!
بابا:بس کن باربد.بذار برن لباساشونو عوض کنن.
نگاهمو به پدرام میدوزم.با چشمهای عسلی و درشتش خیره نگام میکنه.آدم عاشقش میشه.خیلی دوست دارم یه گاز از لپاش بگیرم.گاز آروم.لبامو جمع کنم تو دهنم و روی دندونام بذارم و بعد گازش بگیرم.اینجوری دردش نمیاد و پوست لطیفش اذیت نمیشه.
کمی تکونش میدم و دست کوچولوشو میبوسم.دهنشو باز میکنه و سرشو به طرف سینم میاره.
صدای فربد می شنوم که با لحن بچگونه ای میگه:آی آی آقا شکموئه،این مامان نیستا.تا مامان شدن این حالاحالاها مونده.
روشو میکنه سمت من و میگه:سیما تو اتاق توئه.برو پیشش و پدرامو بهش بده.
سرپدرامو رو شونم میذارم و به طرف اتاقم میرم.تقه ای به در میزنم و وارد میشم.
مارال با تعجب نگام می کنه و میگه:نه بابا.این ضربه خیلی کارساز بوده ها.از خودت به شدت دراومدی.شدی یه باران دیگه که خیلی مودبه.
با حالت مظلومی میگم:خب من چیزی یادم نمیاد.کم کم میشم خودم.
ساحل:آخی...چه مظلوم شدی تو.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#74
Posted: 9 Jan 2013 13:19
پدرامو می گیرم سمت سیما و میگم:پسر شکموت گشنشه.
سیما در حالی که پدرامو ازم می گیره،میگه:الهی که مامان قربونش بره.بیا عزیزم.بیا پسر خوشگلم که انقدر نازی.
پرهام همچنان داره خواب هفت پادشاه می بینه!با نگاه کردن به این دو موجود کوچولو،حس خوبی بهم دست میده و ناخوداگاه لبخند رو لبم می شینه.
با لذت به شیر خوردن پدرام نگاه می کنم.با ولع شیر می خوره تا سیر بشه.
مارال:چشاتو درویش کن دختر بد.هنوز عادتتو ترک نکردی.
با تعجب بهش نگاه می کنم و میگم:عادتم؟؟چه عادتی؟
-هیزی!مثله قبل از،از خود دراومدنت هیزی!
با حرص متکا رو به سمتش پرت می کنم و میگم:منو حرص نده مارال.کافر همه را به کیش خود پندارد.
دستاشو بهم میکوبه و میگه:آفرین..ضرب المثلا هم که یادته!
- پس چی که یادمه.حرف زدن که یادم نرفته،گذشتمه که یادم رفته.
پدرام کم کم می خوابه و سیما میذارتش رو تخت،کنار پرهام.شست هردوشون تو دهنشونه و دارن مکش می زنن.چنان ملچ ملوچی راه انداختن که خدا میدونه.خیلی با نمک شدن.
ساحل:مگه گشنشونه؟؟
سیما:چه ربطی داره؟سیرن ولی عادت دارن که همش انگشتشونو مک می زنن.
مارال:خیلی نمکی میشن.
من:آدم دوست داره یه لقمه چپشون کنه.
ساحل:آی گفتی باران.کافی سینا اینا رو ببینه.اون عاشق بچست. می دونم که دیوونه ی این جغله های سیما و شاهین میشه.وای که چقدر دلم براش تنگ شده.باید امشب برم خونش.
نگاهم به چهره ی شاد ساحل میفته و ناخوداگاه صورتم جمع میشه.دلم براش می سوزه.نمی دونه برادری وجود نداره و نیست.نمی دونه دیگه نمی تونه ببیندش.
مارال:باران چیزی شده؟چرا یهو ناراحت شدی؟
از فکر بیرون میام.
سرمو تکون میدم و میگم:هیچی.هیچی.بیاین بریم پایین.
کمی مشکوک و موشکافانه نگام می کنن.
-هیچی نیست.
ساحل:تو گفتی و ما هم باور کردیم.
مخمو به کار میندازم.سعی میکنم یه چیزی از خودم بسازم.
بنابراین میگم:این اسمی که میگی،به نظرم آشنا میاد.برای همینه که فکرم درگیر شد.
ساحل:می مردی زودتر می گفتی؟؟سینا برادرمه.
من:آها...حالا بریم پایین.
از اتاق خارج میشیم.
همه دورهم و رو مبلا نشستن.شاهین آرنجشو رو زانوانش گذاشته و پنجه های دستشو داخل موهاش کرده.چشمهاش بستست و چهرش ناراحته.بقیه هم ناراحت هستن.رامین هم مثه شاهینه،با این تفاوت که چشمهاش باز و قرمزه.سر بابا و باربد پایینه و فربد هم چشمهاش قرمزه.جو خیلی سنگینه.خیلی.به قدری سنگین که منه بی احساس به خوبی حسش می کنم.
حس بدی بهم دست داده.دوست دارم سینا رو ببینم.
صدای فین فین مامان و خالم به خوبی شنیده میشه.
بابا متوجه ورود ما میشه.سرشو بلند میکنه و با دیدن ما تک سرفه ای می کنه و با این کارش،باعث میشه بقیه به خودشون بیان.
بابا:کی اومدین؟؟
من:همین الآن.
فربد سرشو بلند میکنه و با نگرانی به ساحل چشم میدوزه.
وای که چقدر این فربد ضایست.
ساحل با اضطراب میگه:چیزی شده؟
فربد:نه ساحل خانوم.
-شاهین چی شده؟
بابا:از ایران زنگ زدن و خبر مرگ یکی از دوستان بچه ها رو دادن.
با شک میگه:فقط همینه دیگه،نه؟
بابا:آره دخترم.
صدای یکی از اون جغله ها میاد و سیما میره سمت اتاق.
دوست دارم بدونم کار فربد و ساحل به کجا کشید و چی شده.
شاهین از جاش بلند میشه و با صدایی گرفته میگه:میرم دور بزنم.
رامین و فربد هم پشت سرش بلند میشن و از خونه خارج میشن.
باربد هم با دو خودشو به اونا میرسونه و تو همون حال میگه،سعی می کنیم زود برگردیم.
ساحل دستاشو بهم می کوبه و رو به ما(من و مارال) میگه:امروز تولد سیناست بچه ها.شاهین اینا که اومدن،بریم بیرون و براش کادو بخریم.
قلبم به درد میاد.اگه من باران قبلی بودم،قطعا الآن میزدم زیر گریه.شاید منم تو فکر کادو برای سینا بودم.سینایی که مفقودالجسده.براش کادو می گرفتم و اونا رو جمع می کردم.با این کار به خودم امید میدادم،برای پیدا کردنش...ولی من اون باران نیستم.
یه حسی مثه عذاب وجدان کل وجودمو می گیره.اولین حس بعد از اون تصادف لعنتی و فراموشیم.حس مقصر بودن.حسی که درست قبل از تصادف همراهم بود و حالا هم دست از سرم برنمی داشت.
بغض کردم.اگه خانوادش و ساحل می فهمیدن همش تقصیر منه و مرگ اون برای زنده موندن .و بی عرضگی من،چه رفتاری از خودشون نشون میدن؟؟تف می کنن تو صورتم و دیگه سمتم نمیان یا این که...
سعی می کنم لبخند بزنم تا بهم شک نکنن.
ساحل:به زورم که شده می کشونمش ایران.عیدو باید پیش خودمون باشه.همش کار کار.دست از کارش برنمی داره.حالا مگه یه شرکت چقدر کاررداره؟؟خوبه رئیس جمهور مملکت نیست و وظایف سنگینی به عهده نداره وگرنه ماهی یه بارش هم زنگ نمیزد.گوشیشو هم که جواب نمیده.
مارال:خوب بابا توام.چه دل پری داری.
ساحل:پس چی که پره.من فقط همین یه دونه داداش خل و دیوونه رو دارم و بس.با مامان و بابام که نمی تونم سر و کله بزنم.
قلبم بیشتر درد می گیره و لبخند مسخره ی روی لبم پررنگ تر میشه تا سرپوشی روی دردم باشه.
من:ساحل؟؟
-جانم؟
-قضیه ی فربد چی شد؟
پیشونیشو چروک میده و میگه:چه قضیه ای؟
-نقشمون دیگه...
-آها...
یهو برمی گرده سمت من و با چشمهایی گرد شده میگه:تو یادته؟
-نه.تو دفترچم خوندم.
سرشو تکون میده ومیگه:هیچی دیگه.چند هفته پیش بهش گفتم وقت می خوام تا فکر کنم.می دونی که اگه وقت نمی خواستم،بازم پررو میشد.منم همچنان در حال فکر کردنم،البته مثلا.تو زیاد جدی نگیر.خودت که بهتر میدونی.
لبخندی شیطانی میزنه و میگه:چند هفته ای هم اینجوری معطلش می کنم.
-خوبه.
-باید با سینا در میون بذارم.
آهی میکشم و ساکت میشم.
صدای مامانو می شنوم که میگه:بیاین برای غذا.بچه ها شب برمی گردن.
****
نزدیک 9 شبه.تازه اومدن خونه.چشمهاشون سرخ سرخ و حالشون اساسی خرابه.
سیما با نگرانی به سمت شاهین میره و میگه:چرا اینجوری شدی تو؟؟کدوم دوستته که...
فربد پا درمیونی میکنه و میگه:سیما خواهش می کنم.الآن دربارش حرفی نزن.
سیما ساکت میشه و میاد عقب.
ساحل قدمی جلو میذاره و با صدای عصبانی میگه:چرا انقدر دیر اومدین؟خوبه بهتون گفته بودم می خوام برم پیش سینا.هیچکدوم اون ماسماسکاتونو جواب نمیدین.مثلا امشب شبه تولدشه.واقعا چقدر براش ارزش قاعلین.از کی تا حالاست منتظرتونم که بیاین.خودم می خواستم برم ولی آقا بهادر نذاشتن.من نمی دونم چی بهتون بگم که اینقدر...
یهو شاهین داد میزنه:ساکت شو ساحل.ساکت شو.حال هیچکدوم از ماها خوب نیست.
صداش آروم میشه و زمزمه کنان میگه:حال هیچکدوممون.ما خونه ی سینا بودیم.تا الآن اونجا بودیم ولی اون نبود.امیدوار بودم مثه همیشه شوخی باشه و باهامون شوخی کنه ولی...
فربد آروم بازوی شاهینو میگیره و میگه:آروم باش...آروم باش رفیق.
شاهین با حرص میگه:آروم باشم؟چجوری آروم باشم؟وقتی نمیدونم حتی جسدش کجاست،چجوری آروم بگیرم؟؟وقتی می فهمم شغلشو از ما پنهون کرده،وقتی میدونم چه بلایی به سرش اومده،وقتی می بینم بی قراری خواهرش و دلتنگیش به جایی نمیرسهريا،چجوری آروم بگیرم؟؟ها؟؟...یکی جواب منو بده...
با صدای افتادن شخصی،سرمو می چرخونم به کنارم نگاه می کنم.ساحل افتاده کف سالن و بیهوشه.رنگش عین گچ شده.
زانو می زنم کنارش.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#75
Posted: 9 Jan 2013 13:20
فصل نوزدهم
دستاشو می گیرم تو دستام.سرد سردن.فربد میاد کنارم و زانو میزنه.دستاشو میذاره رو صورت ساحل و آروم صداش می کنه.ساحل جواب نمیده.
فربد با عصبانیت به شاهین نگاه می کنه و تقریبا با داد میگه:این چه کاری بود کردی شاهین؟نمی تونی خودتو کنترل کنی؟بخدا اگه بلایی سرش بیاد،من می دونم و تو...
دستشو دراز میکنه و لیوان آبی رو که رو.ی میزه برمی داره.سریع دستشو میندازه زیرگردن و زانو ساحل و بلندش میکنه.کمی آب از لیوان میریزه روی فرش.
دست ساحل رو محکم تو دستام گرفتم و کار فربد باعث میشه منم کمی به سمت جلو و بالا کشیده بشم.بی توجه به من،به سمت یکی اتاق مهمان میره و در رو محکم بهم می کوبه.
همه ی این اتافاقات و حرفا تو چندثانیه اتفاق میفته.مطمئنم به مین نمیرسه.
هیچکس متوجه رفتار غیرعادی فربد نمیشه...شایدم همه متوجه میشن ولی قدرتی برای نشون دادن عکس العمل ندارن.
شاهین روی مبل میشینه.چشماشو بهم فشار میده.دستشو مشت کرده و ضربه هایی پی در پی به پیشونیش میزنه و زیرلب با خودش حرف میزنه.
همه تو شکن.ماهایی که از مرگ سینا خبر داشتیم تو شک حال ساحل و حرفای شاهین و اونایی که خبر نداشتن،تو شک شنیدن خبر.
سیما با قدمهایی لرزون میره سمت شاهین.کنارش میشینه و دست مشت کرده ی شاهین رو تو دستاش میگیره و با تته پته میگه:شاهین...نکن..نگو...نگو که حرفات راستن و....
شاهین با بی حالی میگه:راستن...همه چی راسته...سینا دیگه نیست...برای همیشه از پیشمون رفته...
سرشو بلند می کنه و میگه:باورت میشه برادرزاده ی بی عرضه ی من یه پلیس بوده؟سینا کسی که تو عملیات فوت می کنه.اون شهید شده چون در حال انجام کارش بوده.نمی تونم باور کنم.نمیشه سیما.مگه میشه اون سینای شوت و حواس پرت یکی از بهترینهای پلیس کانادا باشه؟
نمی خوام گوش کنم...یه جوری میشم...دلم پیش ساحله.از جام بلند میشم.
قدم اول رو به سمت اتاق برمی دارم ولی با شنیدن صدای ضجه ی ساحل که از اتاق میاد،متوقف میشم.شاهین سریع از جاش بلند میشه.می خواد بره سمت اتاق که خودمو میندازم جلوش و مانعش میشم.
شاهین:برو کنار باران.
-بذار فعلا فربد پیشش باشه...چشمات یاد سینا میندازتش...
انگشت شست و سبابشو میذاره رو چشمهاشو فشارشون میده.با کمی مکث کنار میکشه.
نمی خوام گوش کنم.نمی خوام به فریادای ساحل که سینا رو صدا میزنه گوش کنم ولی مجبورم.مجبورم گوش کنم.احساس گناه خیلی بده.خیلی بد.خودمو مسبب تمام این اتفاقات میدونم.
اگه من احمق هوس کانادا اومدن به سرم نمیزد،سینا هم سرو مروگنده زندگیشو می کرد.
چشمهای همه از ضجه های ساحل به اشک نشسته.حتی من.منی که به اونا مثه آدمای یه قصه نگاه می کردم.
به خودم جرئت میدم و به سمت در میرم.من دوست ساحلم.
پشت درم.صدای گریه های ساحلو بهتر میشنوم.چشمهام رو به هم فشار میدم.
بدون این که در بزنم وارد اتاق میشم.درو پشت سرم می بندم.
ساحل تو بغل فربده.مثه یه بچه.احساس می کنم تو همین مدت،شکسته شده.صورتش خیس خیس و قرمزه.می لرزه و به زور حرف میزنه.هق هق امونشو بریده ولی بازم می خواد حرف بزنه.
نگاه ساحل بهم میفته.
با گریه میگه:بیا باران...وقت نشد کسی آدمش کنه.نشد.داداشم آدم بشو نبود.امروز تولدشه و من باید خبر مرگشو بشنوم.مگه من چه گناهی کردم؟چرا مرده؟نمرده،مگه نه؟تو بهم بگو باران.بگو دروغه.بگو مثه همیشه داره باهامون شوخی میکنه.بگو الآن پشته در و داره به این کارام می خنده.بهم بگو باران.
اشکام با شدت بیشتری رو صورتم می ریزن.با دو خودمو بهش می رسونم.فربد میره کنار.
ساحل تو بغلم جا می گیره و ادامه میده:می دونی چ...چقدر بهش گفتم سلام و خداحافظی کنه؟؟ن...نشد...یاد نگرفت.تازه داشت تو س...سلام گفتن راه میفتاد.نامرد بدون خ...خداحافظی رفت.هیچ وقت نتونستم خداحافظی یادش بدم.باران...بگو ه...هست.مگه چندسالشه؟؟امروز ر...رفته تو 29 سال...
خودمم هق هق می کنم.دستامو می کشم پشتش...حرف زدن برای منم سخته...منی که فقط سینا رو به عنوان شخصیت یه داستان می شناسم نه کسی که باهاش زندگی کردم.
-آروم...آروم ب...باش ساحل...سی...سینا راضی نیست تو رو ای...اینجوری ببینه...
ساحل زیرلب حرف میزنه.نمی فهمم چی میگه.حس می کنم داره سنگین تر و شلتر میشه.
فربد سریع میاد سمتم و ساحلو از بغلم می گیره.
با داد میگه:بگو زنگ بزنن اورژانس...زودباش....زود...
نگاهم به چشمهای بسته ساحل میفته.به زور از جام بلند میشم.اتاق رو ترک می کنم و با عجله به بابا میگم:زنگ بزنین اورژانس...حال...حال ساحل...ب...بده...
سرم داره گیج میره...بابا رو دوتا می بینم...دستمو میذارم رو پیشونیم و میفتم.
.--------------------
آخرین صدایی که می شنوم،صدای گریه ی پدرام و پرهام و هجوم اوردن بقیه به سمتمه.
چشمهامو که باز می کنم،مامانو بالای سرم می بینم که داره گریه می کنه.تو اتاقم هستم.
دستمو به سمت سرم میبرم و میگم:چی شد مامان؟؟ساحل خوبه؟
تازه متوجهم میشه.
مامان:خوبی باران؟
سرمو تکون میدم و میگم:ساحل چی شد؟
-بردنش بیمارستان.شک عصبی بهش وارد شده بود و به اون روز انداخته بودش.تو هم به خاطر فشاری که روت بوده بیهوش شدی.3-4 ساعتی میشه که بیهوشی.
نگاهم به سمت ساعت میره.نزدیک 1 نصف شبه.
اشک تو چشمهام حلقه میزنه و میگم:بقیه کجان؟
فربد و شاهین بیمارستانن.سیما پیش بچه هاشه.نمی دونی چقدر گریه می کرد.بابات و باربد رفتن اداره.زنگ زدن و یه خبر مهم رو بهشون دادن.نمی دونم چی شد که دوتایی زدن بیرون.مارالم تا الآن اینجا بود ولی فرستادمش پیش شوهرش.فریبا و بهنام هم خوابن.خیلی خسته بودن.
سرمو تکون میدم و به مامان میگم:شما هم برو بخواب...
خیلی مخالفت میکنه ولی بالاخره راضیش می کنم بره بخوابه.
بعد از رفتن مامان،از جام بلند میشم و به سمت کتابام میرم.نگاهی کلی بهشون میندازم.شاید برای دراومدن از فکر و خیال خوب باشه.
دلم پیش ساحله.گوشیمو برمی دارم و دنبال شماره ای می گردم که به اسم فربد سیو شده باشه.پبداش می کنم و بهش زنگ میزنم.
فربد:جانم باران؟
-سلام فربد.ساحل خوبه؟
آهی میکشه و میگه:به زور آرامبخش خوابیده.
-کی میاین؟
-فکر کنم تا ما برگردیم هوا روشن شده باشه.سرمش باید تموم بشه و از خواب بیدارشه.تو خوبی؟
-ممنون.
-برو بخواب باران.
-باشه.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#76
Posted: 9 Jan 2013 13:20
-شبت بخیر.یه بوس رو لپت.
-شب تو هم بخیر.یه بوسم رو لپ تو.
با این جملهی"یه بوس رو لپت"غریبه نبودم.چندبار تو دفتچم دیده بودمش و می دونستم من و فربد موقع خداحافظی از این جمله استفاده می کنیم.
موبایلمو میذارم رو میز و به سمت کتابا میرم.
نگاهم روی کتابی به اسم "دیوان فروغ فرخزاد" می مونه.گردنم رو با دست راست ماساژ میدم.دست چپم رو می برم جلو.می خوام کتاب رو بردارم ولی نگاهم روی حلقه ی درخشانی که تو انگشتمه خشک میشه.
دستمو میارم جلوی صورتم و به حلقه نگاه می کنم.دوباره اشک تو چشمهام جمع میشه.از بی وفاییم و و از اینکه هیچی یادم نیست.کمی با حلقه بازی می کنم.دوباره دستمو می برم جلو و کتاب رو برمی دارم.
اشعارش پر از درد و اندوهه.همین طور که اشک میریزم،درحال خوندن اشعار فروغ هم هستم.به شعری می رسم که منو دیوونه می کنه.
با هق هق شروع می کنم به خواندن شعر.برای چندمین بار.
رويا
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
زیرلب زمزمه می کنم:من به آغوش گورش کشاندم.من به آغوش گورش کشاندم.
انقدر گریه می کنم و این جمله رو زیرلب تکرار می کنم که خوابم می گیره.
دیوان فروغ رو سینمه و من شعر رو از حفظ می خونم و می خوابم.با چشمهایی که می سوزن.
---------------
با سرو صدایی که از بیرون شنیده میشه از خواب میپرم.نزدیک 6 صبحه و همه در حال گریه کردن.بلند میشم.
دامن بلند مشکی رنگی رو به همراه بلوز آستین بلند مشکی می پوشم و شال مشکیمو هم روی سرم می اندازم.
میرم بیرون.همه لباس مشکی پوشیدن.فقط لباس پدرام و پرهام رنگیه که روی روی مبل خوابیدن.
نمی دونم چجوری با این سرو صدا بیدار نشدن!!
فربد ساحلو بغل کرده و سیما شاهینو.دیگه کسی به رابطه ی فربد وساحل اهمیت نمیده.مارال و رامین هم پیش همن.مارال رامینو دلداری میده و رامین مارالو.
آرشام هم اومده.با سر بهم سلام می کنه.منم همونجوری جوابشو میدم.صبح اول صببح این اینجا چیکار می کنه؟؟!!
بابا و باربد هم بعد از خارج شدن من از اتاق برگشتن.خیلی کنجکاو بودم بدونم بابا و باربد برای چی رفته بودن.حسی بهم می گفت دلیلش به مرگ سینا مربوطه.
زده به سرم.دوست دارم سرشون داد بزنم تا ساکت بشن.نمی خوام بیشتر از این عذاب بکشم.نمی خوام دیگه صدای گریه هاشونو بشنوم.
با صدای بلند داد میزنم:بس کنین.انقدر گریه نکنین.با این کاراتون به هیچجا نمیرسین.اول باید خودمونو جمع کنیم و بعد بگردیم دنبالش.جمع کنین این بساطو.سینا غلط می کنه بره و منوعذاب بده.
نمی فهمم دارم چی میگم.حرفام ضد و نقیضن.زانو می زنم رو زمین و بغضم می ترکه.با صدای بلند گریه می کنم.بلند تر از همه ی اونا.
نگاهم به آرشام میفته که میاد سمتم.می خواد بلندم کنه که با داد میگم:دست به من نزن.
میره کنار و میذاره همونجا،روی زمین بشینم.دوباره صدای گریه بلند میشه.
باربد میاد کنارم میشینه.
سرمو برمی گردونم سمتشو میگم:چرا اینجوری شد؟چجوری میشه آلنو پیدا کرد؟اصلا سینا چجوری فوت کرده؟
دستشو میندازه زیربازومو بلندم میکنه.
باربد:پاشو بریم تو اتاقت.فشار به خودت نیار.دوباره از حال میری.
با کمک باربد به اتاقم برمی گردم.
من:منتظر جواب سوالامم.
هردومون رو تخت میشینیم و باربد میگه:آلنو پیدا کردیم.
-جدی؟
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#77
Posted: 9 Jan 2013 13:21
سرشو تکون میده و میگه:آره،البته جنازشو...
می خواد بلندشه و بره بیرون که مچ دستشو می گیرم و بهش میگم:کجا؟به من بگو سینا چجوری مرده.
-الآن وقتش نیست.حالت زیاد خوب نیست.بذار واسه بعد باران.
-لازم نکرده.همین الآن به من بگو.
میشینه کنارم و شروع می کنه:آلن یکی دو روز بعد از فرار تو،تصمیم می گیره هرچه زودتر داروها رو بفرسته به کشورهای دیگه. اگه اونا به کشورهای دیگه می رسید،همه بدبخت میشدیم.سینا همراه اونا بوده.اون خوب می دونسته باید چیکار کنه.این داروها به دوچیز حساسن،نور و گرما.
آهی میکشه:قبل از اینکه سینا فوت کنه،ماها رد آلنو زده بودیم.تعدادی از مأمورا رو به مکان اعزام کردیم تا آلنو دستگیر کنن.اونا با یه کشتی می خواستن برن.به اسم حمل نفت،اون مواد رو حمل می کردن.قابلیت دیگه ای که این مواد دارن اینه که تو نفت،دقیقا رنگ همون میشن و بوی همونو به خودشون می گیرن.با قایق مواد رو به کشتی میرسونن که وسط دریا بوده و از اونجا همه رو با هم حمل می کنن.به خاطر همین،کارشون دو روز طول کشیده.مواد رو خرد خرد بهع کشتی رسوندن تا کسی بهشون شک نکنه.
با انگشتش به پیشونیش فشار میاره و میگه:شاید اگه ما زودتر عمل می کردیم اینجوری نمیشد...
----------------
منتظر بهش چشم میدوزم تا ادامه بده:
-ما نیروهامون رو نزدیک 3صبح فرستادیم تا عملیات رو انجام بدن.منم می خواستم برم ولی به دلایلی نشد و نتونستم.همزمان با رسیدن نیروهای ما،کشتی منفجر میشه و...
-منفجر میشه؟؟یعنی سینا....
با کلافگی سرشو تکون میده و میگه:آره...منفجر میشه.کار سینا بوده تا مواد رو از بین ببره...همه افرادی که تو کشتی بودن می میرن.آلن و پسرش هم تو کشتی بودن و در نتیجه اونا هم می میرن.بعد از اینکه که کشتی منفجر میشه،سرگرد سینا رو می بینه که بدنش سوخته و پرت میشه تو آب.می گردن ولی پیداش نمی کنن.هیچ اثری ازش نبوده و مفقودالجسده.یکی از سربازا به ما خبر داد که سرگرد همه چیزو با چشمهای خودش دیده ولی ما باز هم امیدوار بودیم تا اینکه خود سرگرد،اون روز به بابا گفت و ما مطمئن شدیم که دیگه سینایی وجود نداره،اگه احتمالی هم برای زنده بودنش می بود،با پرت شدنش تو آب،کاملا از بین میره.
ادامه میده:جنازه ی آلن و ویکتور رو هم دیشب پیدا کردن و ما برای همین رفتیم اداره.
همزمان با پایان حرف باربد،صدای گریه ی دوقلو رو می شنوم.
به گوشه ی دیوار خیره میشم.بدون اینکه پلک بزنم.تو همون حالت میگم:
-بهم گفته بود نمیذاره مواد خارج بشن.نذاشت و واسه این کار جونشو گذاشت.همه رو نوشتم.
-واقعا لایق این کار بود.حیف.حیف کگه دیگه...دیگه بینمون نیست.مقامات کشور هم درگیر پیدا کردن سینا شدن.کار خیلی مهم و بزرگی انجام داده و این حقش نیست که جنازش پیدا نشه ولی مثله اینکه نمیشه کاری کرد.
با صدایی لرزون میگم:میشه تنهام بذاری؟
حرفی نمیزنه و با مکث از جاش بلند میشه.دستگیره ی در رو تو دستش میگیره و تو همون حال برمی گرده سمتم و نگران نگام می کنه.
به زور لبخندی میزنم و میگم:می خوام با خودم کنار بیام.
-خودتو مقصر ندون.اگه بخوایم دنبال مقصر بگردیمفاون ما هستیم که دیر واردعمل شدیم.
از اتاق میره بیرون.
به مغزم فشار میارم و سعی می کنم چهرش یادم بیاد ولی ذهنم خالیه،خالی از هرچیزی که بشه بهش فکر کرد.
زیرلب برای شادی روحش فاتحه می خونم و فوت می کنم.اشکای روی صورتم رو با کف دستام پاک می کنم.صدای گریه ی ساحل هنوز هم شنیده میشه.نگران عکس العمل پدر و مادرشم.
صدای آیفونو می شنوم که به صدا درمیاد.یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول کنم نیست.یعنی این موقع صبح کی می تونه باشه؟
شالمو رو سرم درست می کنم و از اتاق خارج میشم.
رو به بابا میگم:کیه؟
-دختر جوونیه که میگه خبر مرگ سینا رو شنیده...یکی از دوستاشه...
بابا در رو باز می کنه و دختر جوونی خودشو پرت می کنه تو خونه.با تعجب بهش نگاه می کنم.تاپ دکلته ی صورتی پوشیده و یه شلوار سفیدم پاشه...کفشای پاشنه بلندشو از پاهاش درنمیاره و همینجوری میاد تو خونه.
دختر رو به بابا میگه:راسته؟سینا مرده؟
بابا با تعجب نگاش میکنه و میگه:شما کی هستی خانوم؟
دختره به در تکیه میده و سر می خوره و رو زمین میشینه.اشک از چشمهاش سرازیر میشه و میگه:من؟...من دوست دخترشم...اسمم جسیه...قرار نبود اینجوری بشه...
با شنیدن اسمش مغزم به کار میفته...جسی...جسی همون دختریه که تو مهمونی پویا دیدمش.همونی که به خاطرش نزدیک دو هفته با سینا قهر بودم و سکوت بینمون بود.
پشت بابا وایسادم و بهش نگاه می کنم.یهو نگاهش بهم میفته.یه چیز عجیب تو نگاشه.انگار خیلی عصبانیه.خیز برمی داره سمتم و بلند میگه:تو عفریته هم اینجایی؟تو کشتیش...می فهمی احمق...نابودش کردی...از منم گرفتیش...
بغضش می شکنه و شروع می کنه به هق هق کردن...
می دونم اگه بابا جلوم نبود،یه درگیری اساسی بینمون رخ میداد و گیس و گیس کشی میشد!!!
باربد میاد جلو و با عصبانیت میگه:دهن کثیفتو ببند...جمع کن و برو...زر زیادی هم نزن...من تو رو خوب می شناسم و از رابطت با سینا خبر دارم... خودت اینو خوب می دونی... اینجوری هم اشک تمساح نریز که خبری نیست...تا دهنمو بیشتر از این باز نکردم برو..خودم تا دم در همراهیت می کنم تا مطمئن بشم جسم نجست از این خونه رفته بیرون...
از عکس العمل باربد واقعا تعجب میکنم.از کنارم رد میشه.بازوی جسی رو می گیره و با خشونت بلندش میکنه.هلش میده به سمت بیرون.پای جسی پیچ می خوره و کمی اخم می کنه ولی فریاد نمیزنه.
باربد:انقدر ازت بدم میاد که حاضر نیتم تو یه محیط بسته مثه آسانسور تحملت کنم،حتی برای چند ثانیه...
جسی رو به طرف پله حرکت میده و می برتش پایین...
----------------
مات سرجام وایسادم و به پله ها نگاه می کنم.بابا کنارمه و بقیه پشت سرم.نگاهی به دستم می کنم.همونی که روزی رو صورت جسی نشسته.
بابا:چرا خشکت زده باران؟بیا کنار،می خوام درو ببندم.
صدای جیغ و داد جسی به خوبی شنده میشه.چندلحظه می گذره و جیغ جیغاش قطع میشه.آسانسور میاد بالا و باربد با اخمهایی درهم پیاده میشه.سرش پایینه و داره میاد تو خونه.سرشو بلند میکنه و نگاش به چشمهای من میفته.می دونم کنجکاوی رو به خوبی میشه از چشمهام خوند پس همینجوری بهش زل می زنم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#78
Posted: 9 Jan 2013 13:21
بابا کنارم نیست و رفته پیش مامان.
با صدای آرومی میگه:برات توضیح میدم.می دونم برای چی کنجکاو شدی...الآن نه.بعدا همه چیزو بهت میگم.
سرمو براش تکون میدم و از نقش سدمعبری کنار میام و بهش اجازه میدم ردشه.
****
2-3 روزی از اون روز می گذره و جو خونه آروم تره.روز قبل مهلا و دیوید اومدن دیدنم.عقد کرده بودن و از شنیدن خبر مرگ سینا،خیلی شکه و ناراحت شدن.
ساحل با پدر و مادرش تماس گرفت و به زور باهاشون حرف زد.کلی داستان سرهم کرد و گفت حال سینا خوبه و براش تولد گرفتیم ولی تو شرایطی نیست که صحبت کنه.!!!!
موقع صحبت چنان بغض کرده بود که دلم کباب شد.
حالش بهتر شده ولی کمتر با دیگران حرف میزنه.
منم تو خودمم و زیاد با اطرافیانم ارتباط برقرار نمی کنم.بیشتر با ساحل،فربد و باربد حرف می زنم.هنوزم منتظرم باربد حرف بزنه ولی اون...
خودم باید برم پیشش و باهاش حرف بزنم.باید بفهمم باربد جسی رو از کجا می شناسه.
تقه ای به در اتاقش می زنم.با اجازه ی ورودش،میرم تو اتاق.
لباس راحتی تنشه و رو صندلی نشسته.
لبخندی بهم می زنه و میگه:تویی؟
فقط بهش نگاه می کنم.
-می دونستم آخرش طاقت نمیاری و خودت میای.
رو تختش می شینم و میگم:منتظرم...
-جسی یکی از دوستان من بود...
چشمهام گرد شدن...خدای من...
نگاهی به من میندازه میگه:چشمهاتو اونجوری نکن...18-17 سالم که بود،می رفتم کلاس طراحی...خیلی به این رشته علاقه داشتم.اونجا بود که با جسی آشنا شدم.دخترخوبی به نظر میومد و من بهش علاقه مند شده بودم.نمی دونم چطور شد ولی به عنوان یه دوست خوب می دیدمش.عاشقش نشدم.نه.هیچ وقت...فقط برام مثه یه دوست پسر در غالب یه دختر بود.نمی دونم چرا ازش خوشم اومد.چندسالی از آشناییمون گذشت.یه روز یکی از دوستام گفت جسی رو با پسری دیده که در حال کشیدن مواد بودن.تو یکی از مهمونیایی که رفته بود،همچین چیزی دیده بود.من باورم نمیشد.جسی رو خیلی خوب می شناختم.این ماجرا برای 3 سال پیش.من 3 سال پیش فهمیدم جسی کیه و چیکارست.
پوفی میکنه و ادامه میده:با یکی از بچه های کلاس دوست شده بود و اون رو هم تو خط خودش کشیده بود.جسی دختر یه مرد پولدار بود که قاچاقچی مواد مخدره.بازیگره خوبیه ومی تونه طرفش رو به خوبی متقاعد کنه.طرف من نیومد،چون می دونست احتمال این که بگیرنش زیاده.اون می دونست پدر من چیکارست،برای همین بود که دور منو خط کشید.اون واقعا یه شیطونه.وقتی ماجرا رو فهمیدم،یه راست رفتم پیش سینا.بابا هم جسی رو نمی شناخت.سینا رو به خوبی می شناختم و از شخصیتش خبر داشتم.می دونستم می تونه به خوبی یه دختر رو بشناسه و زیر و بمشو بیرون بکشه.
دستی لای موهاش کشید:بهش گفتم با همچین آدمی دوست بودم و تازه فهمیدم خودش و پدرش چکاره اند.
سینا کمی فکر کرد و گفت:
-تو مطمئنی؟
-من با چشمهای خودم ندیدم ولی از دوستام شنیدم و خودم هم بهش شک کردم.
-باید خودم پا پیش بذارم.
-یعنی....
-من خودم رو یه قاچاقچی جا می زنم و میرم سراغ پدرش.بدون مدرک نمی تونیم اونا رو بگیریم و بندازیم زیردست قاضی،باید چندوقت سر این پرونده وقت بذاریم.
ما نقشمون این بود ولی با درگیر شدن سینا سر پرونده ی شهروز و بازی کردن نقش دوست پسرطناز،به کلی فراموش شد.خودم پیگیرش بودم ولی سر سینا شلوغ تر از این حرفا بود.تا اینکه پارسال،سینا گفت باید شروع کنیم.دورادور حواسمون به جسی و پدرش بود.منم باهاش به هم زده بودم.خلاصه سینا تونست خودشو بین اونا جا و نقشه رو اجرا کنه.از طرفی سینا رو فرستادیم جلو و از یه طرف دیگه،یکی دیگه از مأمورامونو...
-خب؟
-بذار یه نفس بگیرم بعد دوباره تعریف کنم...
کمی منتظر می مونم...
شروع می کنه:
-جسی با دیدن سینا بهش پیشنهاد دوستی میده و سینا هم با رویی گشاده درخواستشو قبول می کنه.بعد از این که خیالش از سینا راحت میشه،میره سمت ایوان...اون یکی همکارمون...به هر دو پیشنهاد میده...هم سینا و هم ایوان قبول می کنن.همیشه شاکر خدا بودم که عاشق جسی نشدم.
سرشو تکون میده و میگه:بگذریم...سینا به قدری قشنگ نقش بازی می کنه که پدر جسی سراسمش قسم می خورده.بهش پیشنهاد میده بیاد و دخترشو بگیره.جسی هم که از خدا می خواسته.چه کسی بهتر از سینا.خوش قیافه،خوش هیکل،پول دار،همکار باباش و کسی که جسی می تونست با وجودش به دیگران پز بده.همون موقع بوده که تو وارد زندگیش میشی و اونو از شر جسی خلاص می کنی.من از قضیه ای که تو خونه ی پویا پیش اومد خبر دارم.خود سینا بهم گفت.ما مدرک کافی ازشون داشتیم و می تونستیم دستگیرش کنیم.چندهفته قبل از اینکه سینا رو بگیرن،ما پدرجسی رو دستگیر کردیم.وقتی که می خواست جنسهاشو خارج کنه،گرفتیمش.
-جسی چی شد؟اون چرا هنوز داره واسه خودش تو شهر می چرخه؟
-چون ما فهمیدیم که اون...
----------
اون چی؟؟
-اون یکی از افراد آلنه!!!...
با چشمهایی گشاد شده میگم:تو چی داری میگی؟؟!!!
-بعد از اینکه شماها رو گرفتن،ما فهمیدیم که اونم برای آلن کار می کنه.پدرشو گرفته بودیم و اون فکر می کرد کار منه لوشون دادم.ما می خواستیم ببینیم می خواد چیکار کنه که فهمیدیم پای آلن هم وسطه.بخاطر یه سری عطیقه بود که ما اجازه دادیم جسی آزاد باشه.می خواستیم ما رو به اونا برسونه.تو همین گیر و دار بود که شما رو گرفتن.دلیل بی حالی سینا تو مهمونی پویا،قرصایی بوده که جسی تو نوشیدنیش ریخته بود.یه جورایی حدس خودش درست بود.حالا علاوه بر عطیقه ها،دنبال افراد آلن هستیم.البته اونایی که زنده هستن.جسی باهاشون در ارتباطه و ما می تونیم با این کار به اونا هم برسیم.یه جورایی با یه تیر دونشون می زنیم.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#79
Posted: 9 Jan 2013 13:22
-از طناز خبری نیست؟
-متأسفانه نه...آب شده و رفته تو زمین...
در ادامه میگه:من خیلی متأسفم که سینا رو از دست دادیم...اون یکی از لایق ترین افراد بود و جونشو واسه کارش گذاشت...من بهش غبطه می خورم...خدا رحمتش کنه...
تحمل حرفای باربد رو ندارم...
من:میرم بیرون...
-باشه...
از اتاقش خارج میشم و به اتاق خودم میرم.دوقلوها رو می بینمکه رو تختم خوابیدن.لبخندی میزنم و به سمتشون میرم.تو این چندروز حسابی باهاشون اخت شدم.
بینشون میشینم و دستمو رو صورتشون می کشم.
****
میرم سر چمدونم...می خواستم عکس سینا رو ببینم...تو دفترم نوشته بودم عکسشو همراهم اوردم...
درشو باز می کنم.چشمم به همون لباس قرمز میفته.برش میدارم و میذارمش رو تخت.کم کم وسایلمو خالی می کنم.قاب عکسی رو می بینم که گذاشتمش بین لباسهام.برش میدارم و بهش نگاه می کنم.
چهرش همون جور بود که توصیفش کردم.چال گونه هاش زیادی خود نمایی می کنه.
کمی به عکس خیره میشم..میذارمش کنار لباس...تو ساک رو نگاه می کنم.چشمم به دوربین دیجیتالی می خوره.برش میدارم و روشنش می کنم.
میرم تو گالری عکسها.به عکسهایی از تولد می رسم.عکسها از سینا و دختری هست که لباس طلایی رنگی پوشیده و موهاشو دورش ریخته.
یهو مغزم فعال میشه.این که من نیستم.ولی...انگار منم...
بدو بدو میرم جلو آینه و به خودم خیره میشم.چهرم رو با عکس دختر مقایسه می کنم.زمین تا آسمون با هم فرق داریم.فقط چشمهامونه که یه رنگه.وای....این منم و من،اونم!!!
صورتم نسبت به عکس تپل تر شده و به کل تغییر کرده.نمی دونم چجوری انقدر عوض شدم.یه آدم دیگه شدم.موهامو باز مس کنم و دورم می ریزم.با دیدن رگه های طلایی بینشون،یقین پیدا می کنم دختر تو عکس منم.
جلو آینه خشکم زده و نمی دونم چه مدتیه به خودم خیره شدم.تقه ای به در می خوره.هیچی نمیگم.انگار لالمونی گرفتم.دوباره تقه ای می زنه و بعدش صدای فربدو می شنوم که میگه:باران؟
به خودم زل زدم.در با شتاب باز میشه و فربد میاد تو.نگاه نگرانش به چهره ی متحیرم میفته و میگه:
-چرا درو باز نمی کنی؟نگران شدم.گفتم شاید...
انگار تازه می فهمه تو حال خودم نیستم.میاد جلو و منو می چرخونه سمت خودش.تا اون موقع تصویر مجازیشو از تو آینه می دیدم ولی حالا رو به روش بودم.
-چی شده؟چرا ماتت برده؟
دستمو میارم بالا و دوربینو به سمتش می گیرم.با دیدن عکس،کمی نگام می کنه و میگه:به خاطر اینه؟پس بالاخره فهمیدی.
تو همون حالت میگم:این منم؟
-آره...
-پس چرا...
-بعد از تصادفت،صورتت از بین رفت.علاوه بر خرده شیشه های ماشین که باعث خراشیدگی پوستت شده بود،اون بی شرفا رو صورتت اسید هم ریختن.خیلی شانس اوردی که کور نشدی.خیلی.خوش بینانه ترین حالت اینه که تو صورتت رو از دست بدی و همین هم شد.اگه چشماتو از دست میدادی،شاید دیگه هیچ وقت بدستشون نمیووردی.صورتت با جراحی پلاستیک درست شد.به همین دلیله که چهرت عوض شده.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
ارسالها: 1484
#80
Posted: 9 Jan 2013 13:23
فصل بیستم
با بهت میگم:چرا کسی به من چیزی نگفت؟یعنی من نباید می فهمیدم؟
-می خواستیم کمی صبرکنیم تا خودتو به این شرایط وفق بدی،بعد بهت بگیم.
-دلیل مسخره ایه.
خیلی جدی میگه:چرا مسخرست؟خود من نمی تونم به خوبی قبل باهات ارتباط برقرار کنم.همه چیزت عوض شده.ذهنت،چهرت،رفتارات و...وقتی یادت نمیاد چی پیش اومده و چی بهت گذشته،چجوری توقع داری ما مشکلاتت رو بیشتر می کردیم؟
-مشکل؟
-درگیر شدن بیشتر فکرت سر چهره ی قبلیت.
واقعا گیج شدم.می شینم رو تخت و سرم رو بین دستام می گیرم.
به زور می گم:چرا اینجوری شد؟مگه من چیکار کرده بودم که چهرم رو هم از دست دادم؟؟
دست فربد رو شونم می شینه و با مهربونی میگه:حتما یه حکمتی داره.خودتو بیشتر از این اذیت نکن باران.
سرمو بلند می کنم و با عصبانیت میگم:اذیت نکنم.می دونی فراموشی یعنی چی؟می دونی زندگی بر اساس چهارخط نوشته یعنی چی؟درک می کنی؟نه...قابل درک نیست.تو نمی دونی دست و پا زدن تو سیاهی یعنی چی.تو خبر نداری حس نکردن امنیت تو شرایط من یعنی چی؟؟خسته شدم فربد.خسته شدم بسکه فکر کردم و به هیچ جا نرسیدم.
-می فهمم باران.می فهمم عزیزم.درسته که تو شرایط تو نیستم اما درکت می کنم.
یهو میگم:ساحل کجاست؟
آهی می کشه و میگه:پیش آرشامه.حالش خوب نیست باران.ساحل همیشگی من نیست.گوشه گیر و ساکت شده.
-باید طبیعی باشه.اون برادرشو از دست داده.کم کم باید خودشو پیدا کنه.مطمئنم اگه منم گذشتم یادم بود،حالم از ساحل هم بدتر میشد.
سعی می کنم غم خودمو فراموش کنم و به فربد دلداری بدم.
فربد:من میرم بیرون تا با خودت کنار بیای.
سرمو براش تکون میدم و تو همون حال میگم:میشه به باربد بگی بیاد پیشم؟
سرشو به نشونه ی آره تکون میده و با لبخندی غمگین میره بیرون.
چشمهامو می بندم تا کمی آرامش بگیرم.بعد از دقایقی صدای باز و بسته شدن درو می شنوم.تو همون حالت می مونم.یکی کنارم می شینه،چون تخت کمی فرو میره.
باربد:کارم داشتی باران جان؟
بعد از کمی مکث میگم:فربد بهت گفت؟؟
-آره...
چشمهامو باز می کنم و سرمو به سمتش برمی گردونم.
ازش می پرسم:جسی منو از کجا شناخت؟مگه چهرم عوض نشده؟اون از کجا فهمید من بارانم؟؟
--------------------------------------------------------------------------------
با مکث،سوال دیگه ای ازش می پرسم:ببینم،مگه تو پیش پرستارت بزرگ نشدی؟
با تعجب بهم میگه:تو از کجا می دونی.
-مثل اینکه قبلا از سینا پرسیدم!!حالا جواب منو بده.
-من به جسی گفته بودم که خونه ی پرستارم هستم.نمی دونست چرا اونجام.من اونو دوست خودم می دونستم.نمی دونستم چه عفریته ایه.از تو و خانوادم بهش گفته بودم.اون می دونست بابا پلیسه و برای همین محتاطانه عمل می کرد.می دونست یه خواهر به اسم باران دارم که تو ایران زندگی می کنه.این اواخر هم خانوادمون رو زیر نظر داشت.اون تو رو از همون مهمونی پویا شناخت و بعدش فهمید خواهرمی.خودش یه نقشه هایی تو سرش داشت که تو تصادف کردی.ما جسی رو زیرنظر داشتیم و اون ما رو.می دونست صورتت از بین رفته و نیاز به جراحی داره.از حالت با خبر بود.
-چرا اومد اینجا؟
-اون نمی دونه ما از همه چیز خبر داریم.بعد از یه ماه پاشده اومده اینجا و گریه و زاری راه انداخته.می ترسه بهش شک کنیم.
-چرا تصمیم نمی گیره بره؟
-بخاطر عتیقه ها.اون حاضر نمیشه از اونا بزنه و بره.
-کی می خواین خبر مرگ سینا رو به ایران بدین؟
-شاهین و ساحل می گن فعلا نه.وضع قلب پدر و مادر ساحل اصلا خوب نیست.باباش چندوقت پیش سکته کرد ولی خدارو شکر گذرونده.فعلا نباید حرف بزنیم.
****
نزدیکای بهاره.عید می خواد بیاد ولی ماها همه ماتم زده ایم.چندماهی از مرگ سینا می گذره و ما هنوز تو شکیم.
با مشاوره های آرشام،حال ساحل خیلی بهتر شده ولی اون ساحل قبلی نیست.مارال،رامین،بابام و خالم اینا برگشتن ایران.شاهین هم مجبوری رفته تا به کارای شرکتش برسه.سیما و بچه هش و ساحل موندن اینجا.مامان فریبا هم هست.نمی خوام حالا حالا ها مشکی رو از تنم در بیارم.درسته که چیزی ازش یادم نیست ولی به احترامش م یخوام این کا رو انجام بدم.
ساحل به رفتار من شک کرده ولی به روی خودش نمیاره و سوالی ازم نمی پرسه.با چهرم کنار اومدم. و تونستم باهاش انس بگیرم.
هر روز با پدرام و پرهام بازی می کنم.خیلی بزرگتر و شیرین تر شدن.
وقتی شاهین می خواست برگرده ایران،ساحل جلوشو گرفت و گفت:بذار تو چشمات نگاه کنم شاهین.اجازه بده یه بار دیگه چشمهای سینا رو تو صورت تو ببینم.خواهش می کنم.
تو اون ایام،شاهین سرشو پایین می گرفت تا چشمش تو چشم ساحل نیفته ولی اون روز به درخواست ساحل،سرشو بلند کرد و اجازه داد ساحل نگاش کنه.
شاهین با مکث سرشو بلند کرد و به ساحل چشم دوخت.ساحل چند لحظه نگاش کرد و بعد،دستشو انداخت دور گردن شاهین و کشیدش پایین.آروم و با ملایمت چشماشو بوسید و با لبخند گفت:ازشون مراقبت کن.تنها چیزی که منو آروم می کنه.
YEMARD
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .