روانپریشی نداشت ! پس چه شده بود ؟ چه به سرش آمده بود آیا که به اینجا رسیده بود ؟! گویی تحملش هم بیش از حد تحمل معمول انسانی بود . چرا که میدان داده بود به سکوت شهریار ، سکوتی که در لحظات اول یک دیدار نا بهنگام ، نمی تواند معمول باشد ! مخصوصا وقتی که مهمان ، هنوز نگفته کیست ؟ چکار دارد ؟ فقط درخواست چند دقیقه ملاقات کرده و دیگر هیچ ! گویی دایی سهراب بدش نمی آمد که این سکوت تا ابد ادامه داشته باشد و این غریبۀ آمده که با آمدنش ، نظم بستۀ زندگی او را به هم زده ؛ هیچ نگوید ! ادامه دهد سکون و سکوت حاکم بر خانه را ! گویی حتی میل به سوال هم در او مرده بود که کنجکاوی را حتی با ادای یک کلام نیز نمی خواست فرصت ظهور بدهد او ؟! این دیگر کیست آیا خدایا ؟ روی مبل روبرو ـ روی کفن مبل ـ نشسته بود و رویش را از شهریار بر گردانده و یک پا را روی پای دیگر انداخته بود و به یک جایی مینگریست ! مثل آنکه می خواهد بگوید هر چه دلت می خواهد سکوت کن غریبه ! شهریار بیاد آورد گفته های عزیز را ، که از جنب و جوش و گرمی برخورد و زود جوشی و مجلس گرم کنی برادر گفته بود ! و در مقایسه با این برادر حالای عزیز ، جز سرگشتگی ، چیزی نصیبش نمی شد ! آن کجا و این کجا ؟ تنها گرمی ای که نشان از زندگی داشت و از لحظه ورود در این خانه دیده بود ؛ فقط لحن صحبت او بود که آنرا هم با ادای همان چند کلمه ، شهریار حس کرده بود . بس یود سکوت دیگر ، داشت زشت می شد کارش از نظر خودش ! دور از ادب بود این سکوت ، شکستن : ـ نمی پرسید که برای چه کاری مزاحمتان شده ام و کی هستم ؟ خیلی ساده جواب داد : ـ کی اش را که گفتید : آقای دکتر شهریار ! اما کارتان راهم .... حتما می گویید ، عجله ای نیست ... واقعا برای او همه چیز بی تفاوت بود ! چه گذشته بود بر او آیا ؟ شهریار گفت : ـ ببینید آقای یگانه ... با خودش اندیشید شهریار که بهتر است اول از خودش بگوید . یعنی بقول عزیز ، نمره بیست را رو کند : ـ من دکترای فیزیک اتمی دارم از آمریکا ... تازه به ایران برگشته ام ... منتظر تغییری در صورت او بود ؛ که ندید و همینطور وجود سوالی در ذهنش ، که باز هم گویی هیچ سوالی ندارد او از هیچ کس ! پس ادامه داد . باید انقدر بگویم تا توجهش جلب شود ! تا سوالی بکند آخر ... و لجبز شد در درونش شهریار ! در خود گفت : ـ باید به حرفت بیاورم ... باید سوال دارت کنم مرد ... می توانم و می کنم ... با صدای بلند گفت : ـ مثل اینکه شما تنها زندگی می کنید آقای یگانه... ـ بله ... ـ گفتم که تازه به ایران برگشته ام ... ـ فرمودید ... چه خسیس در گفتار ! پس چه بود آنهمه مجلس گرم کنی که خواهرت دم میزد از آن !؟ به گفتت می آورم دایی ! صبر کن : ـ آقای یگانه ، آنطور که شنیده ام شما از کارمندان عالی رتبۀ ... همین وزارت نیرو بوده اید و نقش مهمی در ایجاد تونل کوهرنگ داشته اید ؛ دست است ؟ ـ بله ـ همینطور از تخصص شما که در آن سالها بصورت تجربی کسب شده بود اما در ادامۀ کار بسیار کارگشا بوده است و ... این دفعه مهلت نداد جمله شهریار تمام شود ؛ گفت : ـ بله ... با خود اندیشید شهریار : ـ که حتی نمی پرسد اینها را از کجا و کی شنیده اید شما ؟ فقط می گوید ، بله ... یعنی برایش حتی مهم نیست که من از کجا این اطلاعات را دارم ... چه کنم با او ؟ یعنی دستم را رو کنم ؟ بگویم کیک و برای چه آمده ام ؟ نه ، زود است . اگر گفتم و باز هم گفت : خیلی خوب است و ساکت شد آنوقت چه کنم ؟ آیا غرورم اجازه می دهد که از او خواهش سخن گفتن کنم ؟!خواهش ابراز احساسات فامیلی؟! « شهریار » مانده بود! واقعاً نمی دانست با این مجموعه ی بی تفاوتی به هر مظهری، چه باید کرد؟! آخرین سوال را هم به روال پیشین پی گرفت. شاید عکس العملی...- آقای « یگانه »، آنطور که شنیده ام؛ جنابعالی متأهل هستید؛ اما می بینم که...این بار با کمی عصبانیت، فقط کمی عصبانیت گفت: - بله، اما منظور؟ منظور شما از این بیست سوالی مبتذل چیست؟!پس تکان خورده بود خودش موفقیتی است. باید ادامه داد: _ والا منظوری نداشتم، همینطوری...- آهان پس منظوری نداشتید ( با حالتی طنز گونه ادامه داد ) موقع استراحت مزاحم مردم می شوید؛ آنها را به باد سوال می گیرید و بعد هم، منظوری ندارید؟ پس می شود بفرمائید هدفتان از این کارها چیست؟و لحن طنز گونه اش را با خشونتی آشکار عوض کرد؛ که: - چه کسی شما را به این جا فرستاده، آقا؟کلمه ی آقا را با تکیه بر هر حرف، و بصورتی خاص و خیلی کشیده ادا کرد. « شهریار » مجبور شد که رو راست پیش برود:- من قصد مزاحمت ندارم. اما اینکه کسی مرا فرستاده، درست فهمیده اید، بله مرا یک نفر فرستاده...برای اولین بار توجه او کاملاً جلب شد! چرا که با علاقه پرسید:- چه کسی؟- یک دوست، کسی که سالهاست از شما بی خبر است، کسی که عمری است از شما جدا مانده و امروز می خواهد با شما ارتباط برقرار کند؛ اما نمی داند آیا تحویل گرفته می شود یا نه؟ بخاطر همین مرا به عنوان سفیر حسن نیت فرستاده، هرچند، او شما را طور دیگری تصویر می کند و اصلاً نمی تواند باور کند که آقای « سهراب یگانه » انسانی شده اند به مشخصات فعلی شما....!!پشت سرهم، تند و یک نفس حرف زد. درست مثل یک سخنرانی، اما یکباره حرفهایش را قطع کرد و منتظر عکس العمل دائی ماند. در طول حرفهایش، حالات دائی را زیر نظر گرفته بود و احساس می کرد که با هر جمله اش، نوعی آگاهی در وجود دائی جوانه می زند! احساس می کرد پیش داوری او در مورد فرستنده ی این تازه وارد، کاملاً اشتباهی از آب درآمده! یعنی او فکر می کرد چه کسی « شهریار » را فرستاده؟ او منتظر چه کسی بود آیا؟سرش را به زیر انداخته بود. برای اولین بار در طول ملاقاتشان، داشت فکر می کرد! تأثیر پذیرفته بود بالاخره! شاید در بایگانی ذهنش، به دنبال دوستانی می گشت که از هم جدا شده بودند. وقتی سرش را بالا گرفت و در چشمان « شهریار » نگاه کرد؛ چشمهایش کاملاً عوض شده بودند. در آنها رنگی از زندگی به چشم می خورد...- مرا ببخشید من فکر می کردم باز هم، او شما را فرستاده...... اما مهم نیست! حالا چه کسی شما را؟....- کسی که دوستتان دارد، کسی که شما از او در زندگی حمایت کرده اید! دوستش داشته اید اما دست روزگار......« شهریار » دیگر کاملاً موفق شده بود! می خواست آنقدر احساسات او را تحریک کند؛ تا به موجودی انسانی و سرشار از انگیزه تبدیل شود. آنوقت می شد او را در آغوش گرفت و گفت دائی، من پسر « شکوه » هستم! خواهرتان...... تا آنوقت آیا چقدر مانده بود؟....- من با آدمهای زیادی برخورد داشته ام. در محیط کاری، در زندگی، بطور کلی.... اما بیاد نمی آورم که به چه کسی آنطور که شما می فرمائید؛ آنقدر کمک و محبت...« شهریار » حرفش را قطع کرد:- چرا کرده اید! منتهی خودتان نمی دانید! آقای « یگانه » آدمها بیشتر بدیها را به یاد می آورند و خوبیها را.... شاید هم شکسته نفسی می فرمائید..... در هر صورت....- نه موضوع شکسته نفسی نیست، من واقعاً بیاد نمی آورم! خواهش می کنم دیگر بفرمائید که.....خوب آمدی.... آفرین.... هرچند اول خیلی سرد بودی اما بالاخره.... آمدی..... سوال دار شدی و حتی کار را به جایی رساندی که از قله ی بی تفاوتی پائین آمدی تا خواهش کنی برای دانستن.... میدانم دیگر بس است. من هم نمی خواستم آزارت بدهم مرد.... تو خودت باعث شدی! حالا دیگر هر دو آماده ایم برای صحبت اصلی.....این افکاری بود که در ذهن « شهریار » می چرخید؛ قبل از آنکه جمله ی بعد را به زبان بیاورد. که آورد:- چشم دائی جان!من دکتر « شهریار افخمی » هستم! پسر « شکوه »، خواهرتان! آمده ام به دست بوسی شما! عذرخواهی از جانب مادرم.....« سهراب » اول از روی مبل نیم خیز شد، کمی در همانحال باقی ماند اما بعد آرام، شل شد و نشست! چشمهایش گشاد شد و دهانش باز ماند ! بهت زده بود! اما درست نمی شد گفت؛ چه احساسی دارد!؟ شاید تعجب همراه با ناباوری؟ شاید هم؟.... هرچه بود؛ میدان داد به بروز احساساتش! که مگر آدمی چقدر طاقت دارد در سنگواره ماندن؟! سنگواره نشان دادن؟!- « شکوه » ؟!.... « شکوه » خودمان؟!... خواهر کوچولوی من؟!... نه! نه! ( لبخندی بر لب آورد که دو گوشه لبهایش را تا حد ممکن به دو طرف کشید ) باور نمی کنم... غیر ممکن است... البته غیر ممکن نیست؛ ولی...- آقای « یگانه »، در این دنیا همه چیز ممکن است! اجازه می دهید بجای آقای « یگانه »، دائی « سهراب » صدایتان کنم؟- بله بله... اما بگو ببینم، « شکوه »، یعنی مادرت کجاست؟... ( و بعد انگار با خودش حرف بزند گفت ) بعد از اینهمه سال... واقعاً عجیبه...دیگر نتوانست بنشیند. بلند شد و با قدمهای بلند، طول اتاق را طی کرد. در حالی که حرف می زد و با دستهایش، کلماتش را همراهی می کرد. ترکیب این دو حالت، در چشمان شهریار، حرفهای عزیز را یادآوری می کرد:- دادا ابوالقاسم پر از حرکت است.. یک آن، نمی تواند آرام بماند...او داشت به خود قدیمی اش نزدیک می شد و این برای « شهریار » یک پیروزی بود! آن هم در اولین قدم، دائی « سهراب » دیگر داشت در اتاق قدم می زد. می رفت و برمی گشت در حالی که می گفت:- واقعاً عجیب است! آدم نمی تواند باور کند! یک دختر آرام که آنقدر ساده و بی دست و پا و معصوم نشان می دهد که می ترسی نکند مردم بخورندش؛ ناگهان غیب می شود! غیب غیب! خودت بزرگش کرده ای؛ هر جا بابا خواسته مانع پیشرفتش بشود؛ نگذاشته ای. بابا امل است؛ تحصیل را برای دختر با شش کلاس کافی میداند و تو طاقت نمی آوری، می ایستی جلویش، جلوی پدر خودت: نه، خواهر من باید درس بخواند. تا هر جا که دلش خواست! می بریش « تهران »، زیر بالش را می گیری، بهترین دانشگاه، بهترین شرایط زندگی. درس خوانده برمی گردد، حالا توئی و خواهری که آرزوهایت را برآورده کرده! اولین دختر فامیل که لیسانس گرفته هر جا می رسی از او تعریف می کنی! حرفش نقل هر مجلس توست و آنوقت ناگهان، این دختر، این خواهر، با اینهمه حسن، بی مقدمه غیب می شود! نه، قهر نمی کند، آخر قهر حد دارد، برگشت دارد، واسطه پذیر است، خواهرت غیب می شود! می رود که می رود! کجا؟ نمیدانی! چرا؟ نمی دانی! نه، نه اینکه ندانی، چرا، می دانی، اما آخر عهد عتیق نبود که به زور شوهرت بدهند بی معرفت؟! می رود، انگار نه انگار که پدر و مادری دارد، خانواده ای، برادری....وسط اتاق رسیده بود. آمد روبروی « شهریار » ایستاد:- تو اسم این را چه می گذاری؟ هان؟و دوباره قدم زدن و خودگوئی:- آدم دیگر فکر نمی کند که زنده باشد او، اگر بود آخر، یک خبری، نامه ای، تلفنی...حرفهائی را که به زبان می آورد؛ معلوم بود و روشن، اما آنچه در درونش می گذشت؛ معلوم نبود! فقط رگه ای از خشم داشت آشکار می شد در چشمانش که فوراً پوشاندش! شاید کشتش! چرا که لحنش دوباره عوض شد:- دیگر امیدت را قطع می کنی، یا مرده و یا...... هرچند باور نمی کنی؛ اما واقعیت روبروی توست..... باید چکار کنی هان؟این سوال را از « شهریار » می پرسید:- هان؟ باید چه کنی؟( پای آزادی چه بندی؟ گر به جائی رفت رفت! )اگر می خواست؛ برمی گشت! پس نخواسته!....... نخواسته.......آنوقت می کشی در خودت یادش را! می کشی اش! حتی با آنکه دوستش داری خیلی! و این بهترین کار است. تو بودی؛ چه می کردی جوان؟!اما هیهات....... هیهات که یاد و خاطره نمی میرد.....دیگر بکلی داغ شده بود و احساسی. آمد روبروی مبل شهریار، روی زمین نشست. یک زانو را خوابانده روی زمین و یک زانو را ایستانده، دست چپ را روی دسته ی مبل « شهریار » گذاشت و دست راست را همراه با حرف زدن تکان می داد. یکپارچه احساس شده بود آن سنگواره ی اولی! این مرد همان داد « سهراب » ی بود که عزیز می گفت: گرم و عاطفی!- زن و بچه داشتم، یک خواهر دیگر، دختر عمو، دختر عمه، اما هر جا اسم « شکوه » می شنیدم؛ دلم می لرزید! هر چهره ی شکل او، تکانم می داد! باور کن، منتظر بودم! هر ماه، هر سال، شاید بیاید.... شاید بیاید.... ( کمی سکوت کرد ) اما هیهات.... هیهات........دوباره بلند شد به قدم زدن! اما این بار با سکوت. « شهریار » در طول این مدت، حتی پلک نیز نزده بود! مثل یک دوربین حرکاتش را ثبت م یکرد! می خواست مادر را بیاگاهاند که دوستش داشته اند چقدر! با آنکه هم خونشان نبوده، ناتنی بوده آن خواهر! - آنوقت یکدفعه، بعد از بیست سی سال، یکی از راه می رسد که : من پسر « شکوهم »! نه، اول می گوید یک دوست مرا فرستاده یک دوست که......حالتی طعنه آمیز به خود می گیرد و مثل یک هنرپیشه ی کمدی، ادای گفتار « شهریار » را درمی آورد:- یک دوست که سالهاست از شما جدا مانده...... کسی که دوستتان دارد و ......و بعد گویش طعنه آمیزش را قطع کرد و بسیار جدی روبروی « شهریار » ایستاد و پرسید:- تو بودی چه می کردی؟! چه می گفتی؟ چکار می کردی هان؟صدایش بالا رفته بود دیگر... اما « شهریار » به آرامی تمام، مثل آبی که باید بر آتش صدای دائی اش ریخته شود؛ در کمال متانت و حتی با صدائی پایین تر از معمول و به عمد البته، جواب داد:- هیچ، اول قبولش می کردم. حتی خوشحال می شدم که هر چند خیلی دیر آمده اما بالاخره آمده.... اول می بخشیدمش و بعد....انگار کلمه بخشش مثل یک خنجر در قلب آقای « یگانه » فرو رفت! حرف « شهریار » را با خشم قطع کرد:- بخشش! بخشش! همیشه بخشش! چرا من؟ چرا همیشه من باید ببخشم...؟
« شهریار » جوابی نداد. می فهمید که اینجا دیگر مخاطب او نیست. هر که هست؛ او نیست! شاید مخاطب، کسانی هستند که او را به این روز نشانده اند! به آن بی تفاوتی رقت بار، دچارش کرده اند. و او نمی خواست از جانب هیچکس، پاسخگو باشد. سکوتی سنگین، حاکم شد. سکوتی که پرده ای بود بر جنگ درونی آن مرد با خودش. باید انتظار می کشید « شهریار »، تا نتیجه معلوم شود و بالاخره معلوم شد! بعد از سکوتی کشدار و آزارنده:- مرا ببخش جوان.... خیلی خسته ام.... خیلی.... در هر صورت خوش آمدی.... اینجا را خانه ی خودت بدان و با آخرین کلمه به طرف یکی از درهایی که که به اطاق پذیرایی باز می شدند؛ رفت اما « شهریار » نگذاشت:- ببخشید، یک لحظه ی دیگر، اگر ممکن است.....روی یک پا چرخید و به طرف « شهریار » برگشت. با نگاهی پرسان که می گفت:دیگر چه؟ من که ترا پذیرفتم؟ حالا هم خسته ام. میخواهم با خودم تنها باشم! این اجازه را دارم حداقل؟« شهریار » معنی تقریبی نگاه او را فهمید. اما خوب می دانست که اگر او برود؛ برای ایجاد دوباره ی چنین فضایی که به حد قابل قبولی از تفاهم رسیده؛ نیاز به تلاشی دوباره دارد و او این را نیم خواست:- دائی جان من مهمان شما هستم. می شود خواهش کنم یک ساعت خودتان را در اختیار من بگذارید..... ( و بدون آنکه منتظر جواب باشد؛ ادامه داد ) خواهش می کنم دائی جان....دادا « سهراب » نمی توانست خواهشی اینچنین مهربانانه را، از زبان چهره ای تا به این حد معصوم، رد کند و نکرد.... با قبول خواهش « شهریار »؛ ابتکار عمل به دست او افتاد و او با آنکه بی تجربه بود در چنین برخوردهایی امید نداشت بتواند چنین مدیریتی را آن هم بر روی کسی که چندین برابر خودش عمر داشت؛ اعمال کند؛ اما نمی خواست جا بزند. پس شروع کرد. با خنده ای مهربان و صورتی گشاده، همراه با لحنی خواهشگر:- هرچه گفتم؛ نه نگوئید دائی جان.... باشد؟جواب معلوم بود « شهریار» ساکش را آورد و اول از همه به بهانه ی خستگی راه، درخواست حمام گرفتن کرد اما با دائی! و نیم ساعت بعد هر دو با صورتهای سرخ از گرمی آب حمام با بدنی که از آن بخار برمی خواست؛ در حالی که حوله ی حمام بدوش داشتند وارد هال شدند و « شهریار » باز هم با اجازه تمام پارچه های سفید را از روی مبل ها برداشت با همان حوله ی حمام شروع کرد! دائی را روی یک مبل نشاند؛ درهای رو به حیاط را باز کرد؛ پرده هائی را که فکر می کرد سالهاست باز نشده اند باز کرد هموای تازه حیاط با تعجب به داخل هجوم آورد. تعجب می کرد که در این خانه راهش می دهند به درون؟!دائی در مبل فرو رفته بود و در یک حالت آرامش دلپذیری لم داده بود به کارهای « شهریار » نگاه می کرد. از اول قول داده بود؛ هیچ نگوید فقط تماشا کند! « شهریار » به خودش هم فرصت لباس پوشیدن نمی داد؛ چه برسد به دائی؟! میخواست تمام تغییرات ممکن را، در کمترین زمان ممکنه انجام بدهد! به حیاط رفت و شروع به آب پاشی کرد. ایوان روبروی هال و پذیرائی را هم آب پاشید. گلها و چمن باغچه هم خوشحال شده بودند! به آشپزخانه رفت به سرعت، با وجود ناآشنائی با وسایل آشپزخانه، چای را دم کرد و برگشت نزد دائی، با لبخندی شوخ گفت:- خب حالا اجازه دارید لباس بپوشید. اما با سه شماره باید اینجا حاضر شوید....- چشم حضرت استاد.... راستی که حالم آوردی. میدانی چند سال بود یک مشت و مال حسابی ندیده بودم؟ حالم آوردی دائی! دستت درد نکند.- ریش ها را چه می گوئید؟..... اصلاً صورتتان عوض شد. چی بود آن ریش دائی جان؟! ریش اگر بلند باشد؛ قشنگ است اما یک روز بزنی، سه روز نزنی، خیلی زشت می شود، همچین مثل سوهان....- حوصله! دائی، حوصله، وقتی حوصله نباشد؛ برای آدم فرقی نمی کند که....- حالا این حرفها را ول کنید، هنوز من فرصت دستور دادن دارم. زود بلند شوید......- چشم...... چشم..........و با خنده ای برای پوشیدن لباس به اطاق خودش رفت. « شهریار » رهایش نکرد. دنبالش به اطاق خواب رفت. تازه لباس زیرش را پوشیده بود که « شهریار » را در کنارش دید. تعجب کرد اما خندید. « شهریار » در کمد لباسهایش را باز کرد و شروع به جستجو کرد از لباسهای روئی گذشت با دست چوب لباسی ها را عقب می زد و بالاخره با لباسهائی رسید که از جای قرار گرفتنشان معلوم بود؛ متعلق به سالهای قبل هستند. « شهریار » یک پیراهن با رنگ آبی باز انتخاب کرد و یک دست کت و شلوار با رنگ سرمه ای! رنگهائی که دلش می خواست؛ رنگهای شاد، در بین لباسهای دائی نبود. رنگ ها همه تقریباً سنگین بودند. « شهریار » لباسهای انتخابی اش را به دائی داد و گفت:- تا من لباس می پوشم؛ شما هم آماده شوید.....« شهریار » فوراً لباسهایش را از ساک درآورد و پوشید. واقعاً حمام معجزه کرده بود. خودش را هم سر حال آورده بود. تمام خستگی آن روز از وجودش پر کشیده بود با یک حمام رفتن! آب واقعاً حیات است.... « شهریار » به فکر خودش خندید و به ایوان رفت. یک میز فلزی با رومیزی شیشه ای در کنار ایوان قرار داشت و چار صندلی اطرافش بود. « شهریار » موقع آب پاشیدن آنها را هم با فشار آب شیلنگ شسته بود. به آشپزخانه رفت و بالاخره تکه ای پارچه پیدا کرد. میز و صندلی ها را خشک کرد. کلید لامپ را روشن کرد. دائی وارد ایوان شد. « شهریار » بدون هیچ حرفی دست او را گرفت و روی یکی از صندلی ها نشاندش. بعد هم به سرعت دو صندلی اضافی را برداشت و به گوشه ی دیگر ایوان برد. کارها را به سرعت انجام می داد طوری که خودش هم از سرعت خودش تعجب می کرد! هنوز دائی روی صندلی اش ننشسته بود که شهریار با یک سینی چای برگشت دو استکان کوچک کمر باریک پر از چائی به رنگ عنابی داغ و سرریز! با وسواس یک چای جلوی دائی گذاشت طوری که یک قطره چای از استکان پر، در نعلبکی نریخت. همین کار را برای خودش هم انجام داد و روی صندلی کنار دائی نشست. پا روی پا انداخت و استکان را به لب برد. هر جرعه چای به دلش می نشست و بدون نگاه کردن، احساس می کرد که دائی هم در خال نوشیدن، همان احساس را دارد.....دائی به داخل ساختمان رفت و برگشت. یک زیر سیگاری و یک جعبه مینیاتور را روی میز گذاشت. در داخل جعبه جعبه مینیاتور یک پاکت سیگار و یک فندک و یک چوب سیگار بود. دائی سیگاری را در چوب سیگار گذاشت و روشنش کرد اولین پک را هنوز فرو نداده بود که به سرفه افتاد، در حال سرفه کردن گفت:- می خواستم پک عمیق بزنم؛ نشد، آخر مدتهاست به سیگار هم لج کرده ام! با آنکه خیلی دوستش داشتم؛ رهایش کردم! گفتم اینهم روی بقیه......« شهریار » نمی خواست حال خوبشان بر هم بخورد. هر گونه سفر به گذشته یا آینده، فضا را خراب می کرد. فضائی که « شهریار » ساخته بود.بنابراین مهلت نداد و گفت:- مهم حالاست. شما سیگار را دوست دارید و حالا دارید می کشید همین، هوا خوب است، حال خوشی داریم، چایمان را هم که خورده ایم و حالا می خواهیم سیگارمان را بکشیم. پس می کشیم و کیف می کنیم. همین....... همین و نه هیچ چیز دیگر!- مگر تو هم سیگار می کشی دائی؟- نه دائی جان، یعنی تاکنون نه، آینده را هم که کسی ندیده..... امامنظورم ازما ، فقط شما بود..........
قسمت هشتم_اهان................. تو خیلی رندی دائی.........و خندید. شاید در آن روز، این اولین خندۀ طبیعی دائی بود.پس بگذار بخندد. بهانۀ خنده هر چه می خواهد باشد، رندی ((شهریار))؟خامیش؟ هر چه خواست باشد بهانه............ مهم، خندیدن از ته دل است.((شهریار)) در حال نشستن حیاط را خوب نگاه کرد. این دائی با حالی که داشت؛ به هر چیز که نرسیده بود؛ به گیاهان خوب رسیده بود شاید حدود دویست متر، ایوان روبروی ساختمان در تمام طول حیاط ادامه داشت. ساختمان رو به جنوب بود. انها در منتهی الیه قسمت شرقی ایوان نشسته بودند در انتهای ایوان چند پله حیاط را به زیرزمین متصل میکرد که انگار زیر زمین بزرگی هم بود. شاید زیر تمام ساختمان یا نصف ساختمان؟ در وسط حیاط یک باغچه دایره شکل بود که بصورت تپه در امده بود و چمن کاری شده بود. وسط تپه چند بوته گل رز قرمز کاشته شده بود. این بوته ها طوری هرس شده بودند که سر شاخه ها به هم چسبیده بودند و چند گل رز سرخ زیبا از هر سه بوته به چسبیده بودند و چند گل رز سرخ زیبا از هر سه بوته به هم چسبیده بودند مثل یک گل سرخ! در اطراف محیط این دایره، با فاصله های مساوی، گل رز زرد کاشته شد بودند. اطراف این باغچه وسطی چهار باغچه مربع شکل وجود داشت که پر از بوته های گل بود. هر باغچه را یک نوع گل کاشته بودند باغچه ای که درست جلوی آنها نزدیک ایوان بود پر از گل ناز بود که البته در این وقت روز گلها بسته شده بودند اما معلوم بود در نور روز یک مخمل یک پارچه میساختند این گلها! باغچه بعدی فقط شمعدانی صورتی بود ((شهریار)) تعجب کرد چرا که گل شمعدانی دهها سال بود از برنامه خارج شده بود با امدن گلهای خارجی به ((ایران))، مردم دیگر شعمدانی نمی کاشتند شعمدانی ها پیدا بود پرورشی هستند چون بوته ها بزرگتر از معمول و گلها نیز بزرگتر بودند. در آن دو باغچه دیگر گلهای فصل کاشته بودند.یکی سرشار از اطلسی((ایرانی))بود که با بوی خاصش حیاط را پر کرده بود و دیگری هم پر از____،درست در دو گوشه حیاط به اندازه یک مورائیک باغچه ای بود که در ان نیلوفر کاشته بودند و نیلوفر ها با یک چوب بلند از گوشه حیاط بالا رفته بودند.((شهریار))کاشت نیلوفر را ندیده بود.مردم انرا علف هرز میدانستند!در دو طرف شرق و غرب حیاط هم دو داربست مو بود.داربست ها با حوصله و از چوب ان هم به شکل گنبد ساخته شده بودند و شاخه های درخت مو هم روی داربست را پوشانده بود. طوری که یک گنبد سبز گیاهی درست شده بود.گنبدی که مسلما موقع رسیدن انگورها از ان چندین چلچراغ اویزان بود.خوشه های زیبای انگور!راستی که سلیقه به خرج داده بود برای اراستن این حیاط!باغبان این حیاط هر که بود علاقه و سلیقه اش حرف نداشت!((شهریار))طاقت نیاورد و پرسید:-چه کسی در این حیاط باغبانی میکند.؟-خودم......((شهریار))از ته دل تعریف کرد و دائی هم تحویل گرفت.لبخندی حاکی از رضایت لبانش را پوشاند.سکوت این بار دلپذیر بود!چشمان ((شهریار)) در حال لذت بردن از سبزینه بودند و در مغزش افرین میگفت به سلیقه باغبان!در همان حال باخود می اندیشید که چگونه باید این تغییرات را ادامه دهد.تغییراتی که در همان یک ساعت فضا را بطور کلی عوض کرده بود....-خب اقای دکتر((افخمی))فکر میکنم مهلت یک ساعته شما تمام شد؟درست است؟-بله دائی جان....-با انکه سوالات زیادی در مورد مادرت دارم؛اما دلم میخواهد بدانی که من دیوانه نشده ام!میدانی جوان،من خودم هم میدانم که این زندگی نیست یک نوع مردگی است.اما باور کن که عشق به زندگی در من مرده است(اهی عمیق کشید)گیرم که این یک ساعته را هم موافق دل جوان تو عمل کردم؛بعد از ان چه؟میدانی جوان،برای هر کاری باید انگیزه وجود داشته باشد.انگیزه!بدون انگیزه!هیچ عملی انجام شدنی نیست!....حتی لامپ این ایوان سالهاست روشن نشده!من در تاریکی......تنها ارتباتم با دنیای خارج،سرهنگ است همان سوپر مارکتی که حتما ترا راهنمایی کرده.غیر از خرید،روزی یکی دو ساعت پهلوی او می نشینم و دیگر....((شهریار)) طاقت نیاورد که دائی اش ادامه بدهد.حرف او را قطع کرد و گفت:-مطمئنا تمام اینها علتی دارد. من حس میکنم که اتفاقاتی در زندگی شما افتاده است اما.....میدانید دائی جان.....دلم میخواهد شما را دائی صدا بزنم.....(با لحنی رنجیده ادامه داد)حالا شما میخواهید دکتر صدایم کنید یا جوان.......اما قبول نمیکنید همین تغییرات یک ساعته جزئی چقدر روحیه شما را عوض کرده؟-قبول دارم.کاملا پیداست.اما با یک گل بهار نمی شود.بهار من گذشته!دائی جان....حالا دیگر من هم ترا دائی جان صدا میکنم......از مادرت بگو،بگو طاقت ندارم بی خبر باشم.از او بگو.....برایم از او بگو......-چشم دائی جان،به چشم.اصلا من برای همین به اینجا امده ام.....هوای شبانگاهان در ((اصفهان))،خصوصا فصل بهار بسیار دل انگیز بود.بوی مست کننده گلهای حیاط در ان خنکی شباهنگام،احساسات هر دو را رقیق کرده بود.((شهریار))ادامه داد:-از کجا شروع کنم دائی؟-از همان اول،از همان روزی که ما را ترک کرد.....و ((شهریار)) همانگونه که مادر برای خودش تعریف کرده بود.لحظه به لحظهرا برای دائی اش توضیح داد. ساعتها گذشت اما انها نشسته بودند به گفت و شنید.دائی ((سهراب))جز یکی دوبار سوالی پرسید؛فقط گوش میکرد.چند باری((شهریار))حس کرد که چشمهای او پر اب شد و رویش را برگرداند تا راحت باشد دائی اش. انچنان گوش میکرد که حتی کلمه ای را نیز نشنیده،نفهمیده،نگذارد.با توضیحات ((شهریار))رفتار او هم تغییر میکرد.گرم تر میشد.اینرا از نگاهش میشد فهمید،از ان نگاهش میشد فهمید.از ان نگاهی که ظهر،بی تفاوت تحویلش گرفته بود.اما اکنون با مهر می نگریس!((شهریار))گفت که مادر را عزیز صدا میزند.وقتی به چند روز گذشته رسید؛انجا که عزیز از پشیمانی گفته بود،از دوست داشتن برادر از اعتراف به اشتباه و احساس ندامت،دیگر نتوانست خودش را کنترل کند:-چرا خودش نیامد؟ ((شکوه)) که می دانست من چقدر دوستش دارم؛ پس چرا؟....-آخر او اصلا نم دانست در ((اصفهان)) با چه کسانی و یا چه رفتاری روبرو میشود. عزیز دلش نمی خواست در این هنگام که آرزوی دیدار شماها را دارد؛ با برخوردهای شاید ناخواسته ی دیگران عقب زده شود! میدانید آمدن من، مثل یک مقدمه چینی بود برای او، علاوه بر آنکه با این کارش اعلام پشیمونی هم می کرد.......... در ضمن گفتم که می خواست مرا بعنوان نتیجه تمام عمرش به شما معرفی کند! یعنی مثلابگوید بیهوده زندگی نکرده، مرا پرورده.... البته از نظر خودم، من ارزش این حرفها را ندارم...- چرا دائی جان... چرا نداری! .... تو نمی دانی یک فرزند خلف، فرزندی که یه بار نشسته باشد، چقدر برای پدر و مادر ارزش دارد.............کلمه دائی جان، به عمق جان ((شهریار))می نشست. او که عمری به جز عزیز، از دیگری کلمات محبت آمیز این چنانی نشنیده بود؛ دلش حال می آمد با شنیدن دائی جان... خودش هم که می گفت؛ لذت میبرد.- که اینطور....خوشحالم که پیش من امدی،هر چند دیدن من به کسی شادی نمیدهد اما....-نه دائی جان....انشاءالله شما دیگر به ان فضا بر نمگردید.....با لحنی اندوهناک جواب داد:-مگر میشود جوان!اب ریخته را مگر میشود جمع کرد؟هان؟...-ببینید دائی جان،من کوچکتر از شما هستم. اصلا نه قصد،و نه اجازه نصیحت دارم.اما یک چیزی را میدانم و ان هم این است که در زندگی غیر ممکن وجود ندارد....تنها واقعیت غیر قابل تغییر،مرگ است.....فقط مرگ....-بیا راجع به من صحبت نکنیم....بگو ببینم کی مادرت از((اصفهان))می اید؟-ما اصلا هیچ تصمیمی نگرفته ایم.قرار شد فعلا من به((اصفهان))بیایم و خانواده را پیدا کنم تا بعد....البته عزیز میخواست اول از شما شروع کنم که....-خوب....فردا راجع به اینها صحبت میکنیم.حالا دیگر باید خوابید.بلند شد.بدن مقدمه.انها که در حال صحبت بودند هنوز؟((شهریار)) چاره ای نداشت.او مهمان بود و باید طبق نظر صاحب خانه عمل میکرد!برایش یک تشک و پتو اورد.تشک را در هال پهن کرد و با عجله شب به خیر گفت و به اطاق خوابش رفت.((شهریار))متعجب بر جای مانده بود اخر خانه به این بزرگی با این همه اتاق خواب!برای چه او باید در هال میخوابید؟!میدانست که جواب این سوال را هم پیدا خواهد کرد.فعلا او هم باید میخوابید.بدن او به استراحت نیاز داشت.روز سختی را گذارنده بود.هنوز دراز نکشیده بود که به خوابی عمیق فرو رفت.....با صدای اواز یک قناری از خواب بیدار شد.در لحظه اول نفهمید کجاست؟کجا خوابیده؟ و این قناری کجا بوده که حالا دارد میخواند؟اما فورا همه چیز را به یاد اورد.فقط دیروز و دیشب این قناری را ندیده بود.صدای دائی به او صبح بخیر گفت و او بالاجبار از رختخواب بیرون امد.وقتی در اشپزخانه سر میز غذا خوری صبحانه میخوردند؛از قناری پرسید و دائی جواب داد که این تنها موجود زنده این خانه است.البته به غیر از خودش،((شهریار)) خوشحال شد.دائی لباس خانه دیروزی را نپوشیده بود.یک شلوار راحتی سفید پوشیده بود با همان پیراهنی که دیشب((شهریار))انتخاب کرده بود.((شهریار)) در حال خوردن صبحانه تصمیم گرفت که هر طور هست؛دائی را مجبور به گفتن کند.((شهریار))میخواست راز زندگی دائی اش را بداند!خانواده او کجا بودند؟چرا او تنها بود؟چرا اینقدر از زندگی نا امید بود؟سوالهای((شهریار))جواب میخواست و ((شهریار)) باید راهی برای باز کردن وجود دائی پیدا میکرد. او مطمئن بود که درد و دل کردن برای انسان تسکین دهنده است.حتی وقتی شنونده،نتواند هیچ کاری برای ادم بکند!در صورتی که ((شهریار))میدانست اماده است هر کمکی را که از دستش بر می اید؛به دائی اش پیشنهاد کند!مهم این بود که چگونه او را به گفتن وادار کند.......-خیلی در فمر هستی دکتر؟-بار گفتید دکتر؟....((شهریار))با خنده،این جمله را گفت و تصمیم گرفت تا میشود فضا را شاد نگه دارد.-مگر دکتر بد است؟مردم ارزو دارند.....-منکه گفتم،شما برای من،نه اقای ((یگانه))هستید،نه ((سهراب))خان!شما برای من دائی جانم هستید. دائی،یعنی برادر مادرم!برای من اصلا مهم نیست که شما با هم پیوند خونی ندارید.من شما را برادر مادرم میدانم همانطور که مادرم،حالا شما را برادر خودش میداند!برادر اصلو درست!پس دلم می خواهد شما هم مرا به عنوان پسر خواهرتان قبول کنید آیا خواهش زیادی است؟-نه،نه،اصلاً شوخی کردم دکتر.و هر دو خندیدند.صبحانه دیگر تمام شده بود که دائی "سهراب" گفت:-خب برنامۀ امروز به عهده شما........"شهریار" فهمید که آقای" یگانه" تصمیم گرفته است به خاطر او،موقتاً از جلد خودش بیرون بیاید.یعنی فیلم بازی کند،ایثار کند...کاری که "شهریار" به هیچ وجه با آن موافق نبود.درون پر از درد و غم باشد و بیرون خندان!نه به هیچ وجه!"شهریار می خواشت علت را بفهمد...پس گفت:-من عاشق گپ زدن هستم.علی الخصوص که در این چند سالۀ غربت زیاد همزبان نداشته ام.بعد از برگشتنم به "ایران" این چند روزه با عزیز از صبح تا شب حرف زده ایم و حالا هم دلم
ام.بعد از برگشتنم به "ایران" این چند روزه با عزیز از صبح تا شب حرف زده ایم و حالا هم دلم می خواهد با شما صحبت کنم.اگر موافق باشید حیاط را آب بپاشم و برویم در حیاط بنشینیم....-نه،حیاط صبحها تا چهار و پنج بعدازظهر گرم است.اگر جای مناسب می خواهید؛باید برویم زیرزمین.هرچند تمیز نیست.شما هنوز آنجا را ندیده اید....و دید.واقعاً زیبا بود."شهریار" تعجب کرد.او هیچگاه فکر نمی کرد که با چنین صحنه ای رو به رو شود.زیرزمین فضای بزرگی بود که تمام دیوار ها را با آجرنما و کفش را با آجرهای مربع شکل قدیمی پوشانده بودند.آجرهائی که کف حیاط قدیمی خانۀ خودشان بود و با یک نم آب پاشیدن روی آنها،بوی مطبوعی در فضا پخش می شد که با خنکی همراه بود.در وسط زیرزمین یک حوض بود.با یک فواره در وسط.اینجا هم مثل هال و پذیرائی دور تا دور پر از گلدان بود.در اطراف هم تشکچه هایی چیده بودند برای نشستن.حیف که اینها هم با ملافۀ سفید کفن شده بودند!اینجا هم پیدا بود مدتها مهمان نداشته!گرد و خاک که همه جا نشسته بود؛گواهی می داد.اما گلها با طراوت بودند انگار فقط به آنها رسیدگی شده بود!"شهریار" آستینها را بالا زد و بی توجه به لباسهایش،کار گردگیری را شروع کرد به اعتراضات دایی اهمیت نداد بعد از گردگیری و برداشتن ملافه ها،حوض را آب کرد و فوارۀ وسط را باز کرد البته دیوارها را گردگیری نکرد دائی در تمام مدتی که "شهریار" کار می کرد؛متفکر ایستاده بود!"شهریار" مثل شب قبل به آشپزخانه رفت و با دو استکان چای برگشت و هر دو نشستند به چای خوردن و گپ زدن!تشکچه ها و پشتی ها،بسیار پر پنبه و نرم بودند.رویه شان پارچه مخصوص "اصفهان" بود با بته های سرکج.مجموعه طرح ها و رنگ های پارچه ها،دلپذیر بود."شهریار می خواست سر حرف را باز کند و آن را برساند به همان جایی که می خواهد:-دائی جان من فکر نمی کنم شما بخواهید با حال و دیروزتان با مادرم رو به رو شوید....-البته که نمی خواهم.مگر حالا مثل دیروزم؟البته که نیستم دیشب به این نتیجه رسیدم که شماها گناه نکرده اید که مرا با آن شکل تحمل کنید!پس در حضور شما دو نفر همان "سهراب" همیشگی ام،نه "سهراب" این چند سال گذشته...با دیگران هک که هیچ ارتباطی ندارم....خوب به موضوع نزدیک شده بود!"شهریار" نباید اجازه می داد؛از این موضوع خارج شوند.پس گفت:-این یک نوع فیلم بازی کردن است دائی،مسلماً هیچ کس که نفهمد،خواهری که ده بیست سال با شما زندگی کرده به حالتان پی می برد!اگر مثل دیروز،خودتان باشید خیلی بهتر است...اما اصلاً از اینها گذشته شما می دانید عزیز سالها چه باری را تحمل میکرد؟باری که بالاخره به زمین گذاشت با گفتنش به من!شما بالاخره باید به یک نفر اطمینان کنید و برایش درد و دل کنید...مسلماً برای شما اتفاقی افتاده و حتماً بقیه فامیل و خانواده هم،هر کدام راجع به آن اتفاقات قضاوتی می کنند.و در چند روز آینده مسلماً برای من از آن اتفاقات خواهند گفت اما این خیلی فرق می کند با گفتن خودتان!بی پرده و بی رودربایستی بگویم دائی جان،اتافاقتی برای شما افتاده،حتماً هم در رابطه با خانواده شماست!بیایید برای من بگویید.بیائید با هم صحبت کنیم.مسلماً سبک می شوید.شاید هم اصلاً راه حلی هم برای...-راه حل؟!ابداً....با زهرخندی که نشان از سوز داشت؛گفت:-کار ما به جائی رسیده که دیگر هیچ راه حلی ندارد.برای من همه چیز تمام شده است!تمام شده!-فقط مرگ راه حل ندارد....دائی" سهراب" حرف "شهریار" را قطع کرد؛-درست است برای من همه چیز مرده و تمام شده!فقط مانده این جسم ظاهری که اجالتاً مجبورم تحملش کنم تا آنکه زمان تحویل آن هم برسد.در اینجا آهی کشید که "شهریار" احساس کرد عمیق ترین آهی است که در طول زندگیش شاهد آن بوده است!مثل آنکه از اعماق یک چاه نفس را بالا کشیده و یکباره رها کرد.راستی اگر آه نبود وقتی که دل می گرفت و نفس در درون حبس می شد؛آدم میپکید!به راستی که آه،نوعی فس بیرون دادن نیست یک روزنه است در وجود آدمی،تا آنگاه که سوز دل می خواهد آتش بزند به جان،با دمیدن آن روزنۀ آه،جلو بگیرد این سوزاندن را،و جان مرد داشت می سوخت از سوزی که علتش را فقطخود می دانست!سوزی که آن گاه نمود دارد که آدمی هستی را بر باد رفته ببیند!یک عمر امید ببندد و ناگاه بر باد رفته ببیند امید را!ساده تر بگویم،وقتی که آدمی احساس کند به او خیانت شده!به باورش!حالا هر که می خواهد باشد آن خیانت کننده!مهم این است که خیانت شده است به باورهای این آدم!می سوزاندش از درون و هر کسی را در بیرون،نمودی دارد این سوختن،دائی "سهراب" تسلیم شده بود،وقتی که به هر دلیل،هستی،دل او را بر آتش نهاده بود.او گوئی از درون مرده بود و خود نیز می گفت که جسمی دارد و تنها در انتظار موعد تحویل آن،دم را به دم می رساند.پس کدامین پوشش برای جانی چنین سوخته و آنگاه افسرده،بهتر از آن بی تفاوتی عمیق چندش آور؛یا حتی رقت بار؟!حال اگر باز هم روزگار،گوشه ای از جانش را به حیات می خواند با دیدن دوبارۀ خواهر،بگذار بخواند!او که نمی تواند به زور،زنده کند خود را؟پس چاره چیست جز نمایش دادن زندگی،که با خود می گفت:-بگذار پیش از مرگ،دل این خواهر سالها ندیده را،نیازارم!قدرت اعمال شادابی زندگی را که ندارم،پس به نمایش آن برمی خیزم!جز چند روزی است مگر؟پسبگذار باشد و دیدار این خواهرزاده هم پیش درآمدش!با این تصورات از خواب برخاسته بود که چند روزی ادای زنده ها را در بیاورد در نگاه خواهر و خواهرزاده!! اما افسوس که "شهریار" مرد این میدان نبود!او همه چیز را اصل می خواست!خصوصاً بودن را،زنده بودن را، و مگر می توانست به ادائی راضی باشد؟او می خواست همانگونه که روکش کفن گونۀ مبل ها را پس زده بود؛نقاب بی تفاوتی و مرده زیستی را از وجود دائی اش پس بزند!او می خواست علت را بداند!"شهریار" جوان بود و جوانان باور دارند که می توانند هستی را زیر و رو کنند!"شهریار می خواست گره را بیابد و بگشاید.چرا که فقط مرگ را علاج ناپذیر می دانست و سرمایه اش برای این لجاجت،پاکی بود و مهربانی،محبت بود و دوست داشتنی بی ریا!او نمی توانست تصور کند که مجموعۀ وقایعس،انسانی را به اینجا بکشاند که روح مردۀ خویش را به دوش بکشد تا آنگاه که...او مرده زیستن را نمی خواست و نمی توانست باور کند!"شهریار می خواست لجن های روی چشمۀ حیات انسانی را پس بزند تا به گوارائی آب چشمه برسد.فضای عفن را نمی توانست تحمل کند"شهریار"!او دائی را زنده می خواست و در خود می دید قدرت مبارزه با عاملی که به این روز انداخته بود او را!نه،او نمایش زندگی را نمی خواست!خود زندگی را می خواست!پس به عزم،عزمی استوار می خواست لب بگشاید از پس آن آه جان سوز،دائی اش!باید می فهمید تا مبارزه کند!او آگاهی می خواست:-نه ائی،آدم تا زنده است باید مبارزه کند!قبول شکست وحشتناک است!چطور شما تا این حد تسلیم شده اید؟-مبارزه؟مبارزه با کی؟مبارزه با وجود خودم؟مبارزه با زن و فرزند؟نه من نمی توانم...چه خوب دست روی علت گذاشته بود دائی!چقدر آسان کار کرد "شهریار" را:-اشتباه می کنید دائی جان.حالا که فهمیدم مسئله زن و فرزند است؛باید بگویم مبارزه با آنها را پیشنهاد نمی کنم.مبارزه با عللی را پیشنهاد می کنم که باعث شده اند زن و فرزند شما همانطور که خودتان می گویید رو به روی شما قرار گرفته اند و وقتی من از مبارزه می گویم؛شما فوراً می گوئید مبارزه با زن و فرزند؟"سهراب" سکوت کرده بود."شهریار"ادامه داد.-ببینید دائی،مادر من اگر از زندگیش نگفته بود؛هنوز در درون خودش می جنگید.آرامش نداشت.می دانید او کی راحت شد؟از همان لحظه ای که تصمیم گرفت برای یک نفر،برای من از زندگیش بگوید.گفتن از درد دل،حتی اگر درمان نکند؛حداقل آرام می کند.باور کنید آدمی ناگزیر از گفتن دردهای درون است.فقط یک سنگ صبور می خواهد!اصلاً فرض کنیم من یک سنگم،یک صندلی،برای من بگوئید.باور کنید سبک می شوید...در تمام مدتی که "شهریار" حرف می زد؛نطق می کرد؛"سهراب" ساکت بود!ساکت و متفکر!انگار اصلاً اینجا نیست.وقتی حرفهای "شهریار" تمام شد؛باز هم ساکت بود اما به ناگاه برخاست به کنار قفسۀ کتابهائی رفت که در یک طرف زیرزمین قرار داشت.کتابی گرد گرفته را برداشت.پیدا بود که این کتابها هم در این خانه هم صحبتی ندارند! دفن شده بودند در زیر غبار بی تفاوتی!روی تشکچه ای چهر زانو نشست.چشمها را بست و با انگشت به سرعت کتاب را باز کرد.تفأل بود یا استخاره؟حالا می فهمید.باید صبر می کرد.به همان سرعت که کتاب را گشوده بود؛بست!"شهریار"می خواست بگوید که نبندید اما به مجرد لب باز کردن؛متوجه انگشت او شد که لای کتاب بود.پس نبسته بود!آیا چه مطلبی خوانده بود که این گونه عکس العمل نشان داد؟تازه اصلاً زمانی صرف خواندن نشده بود؟!کتاب فقط باز و بسته شده بود.یک نگاه!دائی"سهراب" در حالی که کتاب را با دو دست گرفته بود؛با چشمهای بسته،سر به زیر انداخته بود.آیا چه می گذشت در ذهن او؟!زمان درازی طول کشید تا سرش را بلند کرد و گفت:-باشد،تو بردی.....می گویم...همه اش را....نمی دانم دنیا می خواهد با من چه کار کند؟!هستیم را بر باد می دهد،به روز سیاهمی نشاندم،طردم می کنند همه،می آیم یکگوشه خودم را دفن می کنم،آنوقت یک نفر پیدا می شود و از من می خواهد برایش بگویم که چه شده،چه بر سر من رفته است؟و جالب اینجاست که برخلاف عقل،در اینجا به من می گویند بگو...به او بگو....حرفش را قطع کرد.کتاب را باز کرد.آن صفحه را برگرداند و شروع به خواندن کرد.طوری که انگار هیچ کس آنجا نیست تنهای تنهاست.....با گذشت زمان "شهریار" با خودش گفت:-مگر این خواندن چقدر زمان می برد؟اگر تمام صفحه را هم می خواست بخواند؛اینقدر طول نمی کشید!تازه مگر این چه کتابی است؟یا قرآن است و یا....صدای "سهراب" تفکر او را قطع کرد:-نمی دانم روزگار می خواهد با من چه کند...."شهریار" تعجب کرد.در همین فاصلۀ زمانی لحن او عوض شده بود.طبیعی شده بود با کمی امید!واقعاً لحنی امیدوار داشت.مگر چه خوانده بود در این کتاب او؟حرفش را با آهی ادامه داد:-حق دارم تعجب کنم. روزگار اول می اندازدم یک گوشه ای،خرد شده،دور از همه،می گوید خفه خون بگیر!بعد یکی را می فرستد و می گوید طبیب من است.عیسی دم است و جالب اینجاست که حرفها و کارهای تو را هم مثال می آورد برایم!دارم شاخ درمی آورم...واقعاً کرامت است کرامت...."شهریار" واقعاً تعجب کرد.لحن او نه تنها امیدوارانه،که با نشاط هم شده بود!با علاقه حرف می زد گرم...گرم و علاقه مندانه....-تو نمی دانی جوان این کتاب دارد با من چه می کند؟دیوان خواجه است تفأل زدم.بیت اولی را که سر صفحه دیدم دیوانه ام کرد می دانی چه بود؟بار غمی که ما را خسته کرده بودعیسی دمی خودا بفرستاد و برگرفتوای خدای من،تو می آیی،مرتب از بار غم می گویی که باید زمین گذاشت!مادرت زمین گذاشته این بار را،با نقل زندگیش برای تو!آنوقت می گوئی که من هم با گفتن مشکلاتم،این بار را زمین بگذارم و بعد درست در همین بیت،همۀ این حرفها می آید!یا تو فرشته ای!یا حافظ استغفرالله استغفرالله...من می دانم که خدا این ابیات را در دهان او گذاشته و حالا هم خدا برای جواب من انتخاب کرده این غزل را!این کرامت است!معجزه است!همۀ کارهای دیروز تا حالای تو در این غزل آمده!تو از راه می رسی،پرده از روی مبلها برمی داری،می گوئی باید پردۀ بی تفاوتی را از چهره برداشت!کلاً پرده برمی داری آنوقت در این غزل:ساقی بیا که یار پرده برگرفتکار چراغ خلوتیان باز درگرفتبگذار تمام غزل را بخوانم برایت و بگویم.بیت اولش که همان بود.بعد بیت دومآن شمع سر گرفته دگر چهره بر فروختوین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفتدیروز تا حالا من تو را گاه جوان خطاب کردم.خودم هم که پیر و سالخورده!آنوقت این جوان می آید و پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت؟!آن عشوه داد عشق که فتی ز ره برفتوان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفتتو از راه می رسی و می گوئی یک دوست مرا فرستاده،دوست لطف کرده تو را فرستاده که دشمن بترسد از چون توئی و بعد:زنهار از آن عبارت شیرین و دلفریبگوئی که پستۀ تو سخن در شکر گرفتکه این هم واضح است.حرفهای تو،حرفهای شیرین تو،حرف ندارد پسرم،عزیزم تو نمی دانی من چه باوری به حافظ داشته ام!نمی دانی که برای مناو لسان الغیب است!و این بیت،بیتی که سر صفحه بود؛این حافظ است،این هم صفحۀ شصت،تفأل که زدم این صفحه آمد و این هم بیت اول صفحه:بار غمی که خاطر ما خسته کرده بودعیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفتهر سرو قد که بر مه و خور حسن می فروختچون تو درآمدی پی کاری دگر گرفتزین قصه هفت گنبد افلاک پرصداستکوته نظر ببین که سخن مختصر گرفتو بعد هم تخلصش،در هر بیت اشاره کرده است!اشاره پشت سر اشاره،باور کن به شعف رسیدم بعد از سالها...بعد از سالها....ای حافظ...ای حافظ عزیز...(کتاب را بوسید) تو چه می کنی با من؟.....بعد رو کرد به" شهریار" و گفت:-بلند شو دائی،بلند شو برو چندتا چائی بیاور،سیگار مرا هم بیاور،البته یک کمی طولش بده تا من با خودم خلوت کنم،تا آماده بشویم...تا از این حال نشاط بیرون بیایم....آنوقت برایت...بلند شو یا الله....و "شهریار"بلند شد در حالی که از سرنوشت در تعجب مانده بود!از کار زندگی!از یک شعر که می تواند یک انسان را عوض کند!تصمیمش،تصمیم قاطعانه اش را عوض کند.راستی که زندگی چه بازیهایی دارد!"شهریار" در حالی که در آشپزخانه،خودش را با قوری و استکان،مشغول می کرد؛یادش آمد که عزیز گفته بود دادا "سهراب" اش پر از شعر است!البته اضافه کرده بود که فقط شعر حفظ کرده است نه آنکه معرفت شعر داشته باشد یا حتی طبع شعر!و "شهریار" با خودش گفت:-معلوم می شود آن حال بی تفاوتی و مرگ،تمام شئون زندگی او رادر بر گرفته بود! چرا که از دیروز تا حالا او حتی یک مصرع شعر هم نداشت! اما قسمت باعث شد که او یک تفال بزند. خب هر چه پیش آید خوش آید.... وقتی سینی چای را برداشت دیگر آنقدر طول کشیده بود که «سهراب» از نظر روحی اماده شود و وقتی به زیر زمین رسید متوجه شد که درست حدس زده است چون «سهراب» دیوان حافظ را سر جایش گذاشته بود و روی تشکچه اش به پشتی تکیه داده و آماده ی صحبت نشسته بود:- درست به موقع اومدی دیگر دارم شک میکنم که نکند تو یک فرشته باشی! نه «شکوهی» در میان باشد و نه «شهریار افخمی»ای .... یک فرشته که از آسمان به زمین نزول کرده............. جواب دائی را «شهریار» با یک خنده داد و
- شاید هم ..... نگفتم که در این دنیا هیچ چیز غیر ممکن نیست.... هر دو با هم خندیدند چای در سکوت خورده شد وقتی سهراب استکان را روی زمین گذاشت شروع کرد: - شب بود همه روی تخت هایشان خوابیده بودند تازه خاموشی را زده بودند و بعد از اعلام خاموشی همه باید میخوابیدند هر کس که نمیخوابید تنبیه میشد اگر همه بیدار بود باید ادای خواب بودن را در می آورد! این را در همان چند روز اول فهمیده بودم اما من بیدار بودم آرام خودم را به تخت زیری کشاندم دیدم سیامک هم بیدار است اما بیصدا دارد گریه میکند! بلندش کردم و همراه خودم به تخت طبقه اول رساندم به تخت سیاوش آخر تخت ها سه طبقه بودند سیاوش و سیامک را بغل کردم سیاوش مثل یک جوجه که زیر بال مادرش رفته باشد میلرزید گریه و آب بینی اش با هم مخلوط شده بودند او این را فهمیده بود که میتواند گریه کند اما نباید صدایش دربیاید ! آخر طفلک فقط یک سال و خورده ای داشت ! با اینکه باید در یک قسمت دیگر با همسالان خودش می بود از بس بی قراری کرده بود قبول کردند در قسمت ما زندگی کند من 5 سالم بود سیامک 3 سال و سیاوش هم یک سال و نیم! مثل سه تا جوجه که سر هایشان را به هم می چسبانند و می روند زیر بال مادر ما هم سر ها را به هم چسبانده بودیم بی انکه مادری داشته باشیم! احساس بی پناهی تنهایی و غربت مرا می ترساند! اما در عین حال یک حس مسئولیت در قبال برادر های کوچکترم باعث میشد که خودم را نبازم! باور میکنی یک بچه 5 ساله و این همه فشار؟ امروزه بچه های 5 ساله هنوز از عالم اسباب بازی بیرون نیامده اند! چرا راه دور برویم دختر عموی خودم چهار پنج سالش بود هنوز پستانک از گردنش آویزان بود! دختر عمو عباسم خوب یادمه یک پستانک سرخ و گرد بود که تهش گرد گرد بود و با یک نخ از گردنش آویزان بود البته قبل از رفتن به انجا من هم مثل همه ی پسر های چهار پنج ساله از صبح تا عصر در کوچه مشغول بازی کردن بودم این را بگویم که قدیمی ترین خاطره ام از بچگی همان بازی های کودکانه در کوچه بود و اخم و تخم عمویم عباس که تا میدیدمش فرار می کردم و می رفتم خانه مان ! برعکس عمو احمد که مهربان بود وقتی به ما می رسید دستی به سرمان میکشید و گاهی هم ده شاهی و یا کمتر به ما میداد. آخر من عمو هایم را بیشتر از پدرم می دیدم از او در آن زمان یک قیافه ی ترسناک و یک لباس نظامی به یادم مانده است! همراه با کتک هایی که آخر شب صدای گریه ی مادرمان را در میاورد ! بیشتر شب ها کارش همین بود مادر خیلی سعی می کرد که ما صدایشان را نشنویم و بیدار نشویم اما آن گریه های شبانه را خوب به یاد دارم! من هم در رختخوابم گریه می کردم و وقتی مادر می آمد میان من و برادرم سیامک میخوابید صورتم را به گونه های خیسش می چسباندم و از خدا می خواستم که دیگر پدر اذیتش نکند! با خودم میگفتم حتما همه ی باباها همین کار را می کنند ! با این وجود صبح همه چیز را فراموش می کردم و روز از نو روزی ار نو! چه بازی هایی(آهی کشید و به نقطه ای در دور دستها نگاه کرد)سک سک هفت سنگ... - بگذریم آن روز ها قشتگ ترین روزهای زندگی من بودند چرا که هنوز زخم شلاق زندگی را بر ذره ذره جسمم احساس نکرده بودم !! گناه مرا بد اخلاقی و نمی دانم دست بزن و اخلاق سگی می دانند غافل از آنکه چه زندگی ای باعث این اخلاق شده؟! هر چند همان ها را هم تا این حدش اصلا قبول ندارم تا اندازه ای ........ درست می گویند بگذریم آن روز های بازی در کوچه و خسته به خانه برگشتن غذا خوردن و با وجود قدغن مادر توی ظهر تابستان از خانه بیرون زدن و تا اذان مغرب بازی کردن هیچوقت فراموشم نمیشوند تا آنکه یک روز تمام این زندگی خراب شد ! بچه بودم نمی فهمیدم چرا دو سه روز فقط ما سه تا را یعنی من و سیامک و سیاوش را بردند بردند خانه عمو عباس و ما هم با بچه های عمو به بازی مشغول شدیم بی آنکه یادی از خانه بکنیم ! البته سیاوش چرا مرتب بهانه می گرفت که زن عمو احمد بردش پیش خودش بعد وقتی برگشتیم خانه مادر نبود! یعنی هیچکس نبود1 قیافه زن عمو ها و عمه و اقدس خانم همسایه مان غمگین بود سیاه پوشیده بودند روز اول مرتب سراغ مادر را میگرفتیم سیاوش بغض کرده بود یک گوشه چمباتمه زده بود! سیامک هم با آنکه از همان بچگی احساس ما را نداشت اما غصه دار بود!من که کمی بزرگتر بودم حس غریبی داشتم انگار فکر میکردم دیگر مادر را نمی بینم ! به ما گفتند مادر رفته مسافرت ! بر می گردد اما من می دانستم بر نمی گردد از کجایش را نمی دانم شب اول را در خانه هر سه گریه می کردیم اما من دلم طاقت نیاورد گریه ی سیامک و سیاوش را ببینم سیاوش را بغل کردم و سیامک را به خودم چسباندم و برایشان قصه گفتم چه قصه ای ! از همان شب من شدم مادر آن دو ! مخصوصا مادر سیاوش تصور کن یک بچه ی چهار پنج ساله ی بی مادر شده تازه باید برادر ها را هم آرام کند آن شب آمدن پدر را نفهمیدیم چرا که خوابمان برد اما از فردای آن شب بابا اخر های شب برمیگشت یک کلمه با ما حرف نمی زد و اگر سیاوش گریه می کرد یا زیر پایش را خیس می کرد آنچنان با سیلی می کوبید به صورتش که دلم کباب می شد یک شب افتاد به جان هر دوشان من که طاقت نمی اوردم خود را انداختم وسط و فقط می گفتم: - - بابا مرا بزن تو را به خدا فقط مرا بزن آنها را نزن! روز ها اقدس خانم یک چیزی برایمان می پخت و دیگر به حال خودمان رها بودیم البته ان اوائل زن عمو ها سری به ما میزدند اما دیگر رنگ مهربانی را ندیدیم! با رفتن مادر بی همه کس شده بودیم پدر که از اول نداشتیم چون او بعد از تمام شدن کارش در ژاندارمری با همان لباس نظامی می رفته بود به عیاشی که البته ان وقت ها سرمان نمیشد بعدها شنیدیم ان زمان فقط می دیدیم که آخر شب ها می اید و با چشمان سرخ یک گوشه می نشیند و زل می زند به یک نقطه هی سیگار دود می کند اگر صدای کسی هم در بیاید حسابش یا با سیلی است یا با کمربند! تصور کن یک همچین زندگی سگی ای را آنهم برای سه تا پسر بچه کوچک اما نمی دانستیم که این تازه خوبی هایش است زمان سرم نمی شد فقط می دانم که بعد از مرگ مادرمان مدتی اینطور می گذشت تا اینکه یک روز بابا سر کار نرفت یک چمدان سبز داشتیم که مال لباس های مادر بود ان را برداشت و از وسایل ما پرش کرد حواسم نبود چه چیز هایی در آن می گذاشت بعد هم به من گفت که لباس بچه ها را بپوشانم و لباس های خودم را هم بپوشم اطاعت کردم و وقتی آماده شدیم سوار درشکه شدیم سیاوش از بوق درشکه ذوق میکرد! مخصوصا از دیدن اسب ها من هم که برای اولین بار سوار درشکه شده بودم دست کمی از او نداشتم البته پشت درشکه سوار شده بودم چون موقع بازی در کوچه هر وقت درشکه رد میشد با بچه های بزرگتر می پریدیم پشت درشکه سوار می شدیم که البته این را هم من از بچه های بزرگتر از خودم یاد گرفته بودم اگر درشکه چی نمی فهمید یک مسافتی را درشکه سواری می کردیم و اگر می فهمید که بیشتر وقت ها می فهمید با همان شلاق بلندی که بر سر یک چوب بسته بود و با ان اسب ها را می راند در همان حال حرکت می افتاد به جان ما که اکثرا با اولین ضربه می پریدیم پایین در هر صورت هنوز در حال کیف کردن از درشکه سواری بودم که رسیدیم به یک جایی یک نفر ایستاده بود که بابا به طرفش رفت او منتظر ما بود بابا چمدان سبز ما را به او داد و ما سه نفر ار به ردیف دست او سپرد به من هم گفت: - همراه این آقا بروید.... همین! بی هیچ حرف دیگری برگشت و سوار درشکه -که منتظرش مانده بود- شد و رفت نمی دانستم چه کار باید بکنم او اصلا فرصت نداده بود که حتی سیاوش که کوچک بود مثلا غریبی کند و بخواهد همراه او برود ابدا یک وظیفه ای داشت که انجام داد و رفت! همین . آن مرد گفت: - همراه من بیایید سعی کنید پسر های مودبی باشید.... با انکه منظورش را نفمیدم پشت سرش راه افتادم دست سیاوش را گرفته بودم سیامک هم چسبیده به من راه میرفت از اینجا به بعد منی که خودم نیاز به یک حامی داشتم شدم حامی یک بچه ی سه ساله و یک بچه یک و نیم ساله! شدم پدر و مادرشان وارد یک حیاط شدیم که دم درش نگهبان داشت بعد به طرف یک ساختمان رفتیم و وارد اطاقی شدیم که بعد ها فهمیدم اطاق رئیس پرورشگاه یا یتیم خانه است دور اطاق چند عدد صندلی چوبی پشت بلند چیده بودند از ان صندلی های لهستانی با رویه ی مخمل سرخ ! رئیس از پشت میزش بلند شد با آن مرد دست داد و همانطور ایستاده یک حرف هایی باهم زدند در حال حرف زدن یک بار هم به ما اشاره کردند وقتی حرف هایشان تمام شد دوباره با هم دست داند و آن مرد رفت بی آنکه حتی نگاهی به ما بکند! بعد ها فهمیدم ترتیب همه چیز از قبل داده شده بود با انکه پرورشگاه فقط جای کودکان بی سرپرست بود ما که پدر داشتیم قائدتا نباید در آن جا پذیرفته میشدیم به راحتی پذیرفته شدیم پول و پارتی مسلما توانسته بود پدر را از شر سه مزاحم راحت کند همانطور ایستاده بودیم و به اطراف اتاق نگاه میکردیم که آقای رئیس با تحکم تمام گفتند: -خوب به حرف های من گوش کنید.... روی کاغذ جلویش نگاه کرد و ادامه داد: - تو سهراب و سیامک و تو سیاوش با هر سه یتان هستم اینجا یتیم خانه است فهمیدید؟ خانه ی خاله نیست.... منظورش را نمیفهمیدم! یتیم خانه یعنی چه ؟ از وقتی مادرمان مرده بود چند باری کلمه ی یتیم به گوشم خورده بود اما درست پی جوی آن نشده بودم که معنی اش را بفهمم فقط حدس میزدم که یک نوع فحش باید باشد چون در بازی موقع دعوا بعضی بچه ها به من میگفتند: - برو یتیمچه!!! یا از بین صحبت های بزرگتر ها شنیده بودم که: -بچه یتیمند... گناه دارند..... هنوز داشتم به این حرفش فکر میکردم که از جا بلند شد میزش را دور زد و صاف آمد روبه روی من بعد با یک دست گوشم را گرفت و به شدت فشار داد و بالا کشید! برای آنکه کمتر درد بکشم سرم را همراه با گوشم بالا می بردم و همین طور بالا تنه ام را حتی پاههایم را ! اما فایده نداشت گوشم همراه با صورتم داشت آتش میگرفت ... مثل آنکه وقتی او حرف می زده من حواسم نبوده! واقعا هم حواسم نبود چون داشتم به معنی یتیم فکر می کردم و او برای آنکه از همان اول کار نسق بگیرد دست به تنبیه من زده بود آن هم یک تنبیه خیلی ابتدایی که البته این را بعد ها فهمیدم که واقعا آن تنبیه ابتدایی بوده است ! البته ما در ناز و نعمت بزرگ نشده بودیم اما غیر از پدر از کس دیگری کتک نخورده بودیم -جز همان تشری که گاهی عمو عباس به ما می زد- بنابراین.......اولین تنبیه توسط یک غریبه، برای من خیلی سخت بود. اما دردناک ترین لحظه بعدا فرا رسید. "سیاوش" که کوچک بود و چیزی سرش نمی شد؛ طاقت نیاورد که کسی برادرش را بزند این بود که آمد و دس رئیس را گرفت و کشید! با همان لحن بچه گانه اش گفت:- نکنش داداشمو..... نزنش......که آقای رئیس مرا رها کرد و دردناک ترین ضربه زندگیم را بر من وارد آورد. با همان دست راست، یک سیلی به صورت "سیاوش" کوبید و گفت:- خفه شو توله سگ......و گریه هر سه نفر ما، فضای دفتر را پر کرد اما او که گریه ندیده نیود؛ کمی صبر کرد و بعد با خشونت تمام، فریاد زد:- خفه...... (و بعد آرام تر اضافه کرد) اگر خفه نشوید با شلاف به حسابتان می رسند!من درد و گریه خودم را از یاد بردم و از ترس تنبیه دوباره "سیاوش" شروع به آرام کردن آن دو کردم. آقای رئیس بعد از این کارها و حرف ها به ما گفتند که اگر از دستورات اطاعت کنیم؛ کسی کاری به کار ما ندارد.- اما وای به حالتان، اگر یک ذره، فقط یک ذره دستورات را اطاعت نکنید آنوقت حسابتان با شلاق و..... خواهد بود.و بعد هم یک نفر را صدا زدند. زن لاغر سیاه چرده قد بلندی وارد شد. آقای رئیس فقط با دست به ما و در اشاره کرند. آن زن، درست مثل کسی که در حال سوا کردن میوه باشد؛ با یک نگاه تصمیمش را گرفت و ما را سوا کرد و گفت:- این یکی سالن شماره یک پسران (منظورش "سیاوش" بود) و این دو تا سالن شماره دو
این یکی سالن شماره یک پسران (منظورش "سیاوش" بود) و این دو تا سالن شماره دو پسران......بعد هم بدون هیچ حرفی با دست به پشت سر ما زد و راهیمان کرد. تو نمی توانی تصور کنی وقتی می خواستند "سیاوش" را از ما جدا کنند؛ چه وضعی ایجاد شد! او، با آن دستان کوچکش، مرا گرفته بود و حاض به جدا شدن نبود! چنان گریه ای می کرد که دل سنگ کباب می شد! اما مگر دلی آنجا بود که کباب شود؟! البته یک چیز را اضافه کنم: نه اینک مسئولین "شمر ابن ذی الجوشن" باشند، نه، آنطور هم نبودند ولی شرایط مجبورشان کرده بود که اینگونه رفتار کنند! حالا که خوب به آن دوران نگاه می کنم؛ می بینم دو عامل باعث این رفتار آنها می شد؛ یکی عدم تخصص و عشق به این کار و دوم، نبود امکاناتی که برای این کار لازم داشتند. آن هم با سیر صعودی لچه های یتیم شهر "اصفهان"!؟ به هر شکل بود از ما جدایش کردند. حتما او را به قسمت بچه های خیلی کوچک، مثلا زیر یک سال برده بودند! ما را به یک سالن دیگر بردند. این سالن پر از تخت بود. تخت های دو طبقه و گاه سه طبقه، با گذشت همین مدت کوتاه، فهمیدم که چاره ای به غیر از تسلیم شدن نداریم و اگر بخواهیم راحت زندگی کنیم؛ واقعا باید به حرف های آنها گوش کنیم. تصمیم گرفتم از همان لحظه شروع کنم. آن خانم، که خانم "داوودی" صدایش می کردند؛ حلتی بسیار خشن داشت! قد بلند و لاغری زیاد –در حدی که استخوان هایش بیرون زده بود و من در همان عالم بچگی فکر می کردم هر آن ممکن است بشکند!- باعث شده بود که این تصویر در ذهن ما بیشتر جا بیفتد! با تصمیمی که گرفتم؛ گفتم:- خانم شما هر چه بگوئید؛ ما گوش می کنیم! من و برادرهایم..... فقط.....با لحنی عصبی و بی حوصله جواب داد:پ- فقط چی؟..... چاخان هم که هستی؟ بهت گفته باشم من اصلا از بچه های چاخان و آب زیرکاه خوشم نمی آد..... فهمیدی چه گفتم؟فهمیده بودم! و برای همین وقتی دوباره پرسید:- حالا بگو، می خواستی چه بگوئی؟ که گفتی فقط......؟به سرعت گفتم:- هیچ چیز خانم..... هیچ چیز......در صورتی که می خواستم بگویم:ئفقط اجازه بدهید ما سه تا پیش هم باشیم! خواسته ای که همان لحظه فهمیدم ابرازش بیهوده است. شرایط سنی این تقسیم بندی را باعث شده بود و چاره ای جز قبول آن نداشتیم. "سیامک" واقعا خنثی بود. هم از نظر سنی هم از نظر اخلاقی! یعنی یک طوری میانه بود. هیکلش چاقش هم همین را نشان می داد. او بی تفاوت بود و مهم ترین چیز برایش خوردن بود! زیاد هم عاطفی نبود. در حالی که من شدیدا عاطفی بودم و اندام لاغرم نشان م داد که عصبی هم هستم. از وقتی مادرمان مرده بود؛ من تقریبا مادر "سیاوش" شده بودم و تو نمی توانی تصور کنی با جدا کردن آن بچه با آن حالت، در حالی که جیغ می زد و گریه می کرد؛ چه حالی به من دست داد! می خواستم جیغ بزنم و گریه کنم و جیغ زدم و گریه هم کردم اما درون خودم. این راز را از همان زمان یاد گرفتم:- درد و غمم را در خودم ریختن، بی آن که ظاهرم نشان بدهد!"سیاوش" یاد گرفته بود آن کارش را بگوید و خودش تنها توالت برود اما هنوز نمی توانست خودش را بشوید. علاوه بر آن، هر وقت ناراحت می شد؛ خودش را خیس می کرد و شب هنم جایش را! خانم "داوودی" یک تخت دو طبقه را به ما نشان داد و هنوز حرفش تمام نشده بود؛ که از ما خواست دنبالش برویم. ما را بتاق انبار برد و دو دست لباس به ما داد که بپوشیم. بلوز و شلوار آبی راه دار! لباس های ما را در یک کیسه گذاشت و چیزی رویش نوشت. بعد در یک کمد بزرگ را باز کرد و کیسه را گذاشت روی چمدانمان که قبلا به آنجا برده بودند. بعد دوباره ما را به سالن خوابگاه برد. تخت ها شماره داشت. کنار هر تخت، یک کمد بود که شماره همان تخت را داشتند. کمد هر کداممان را نشانمان داد و درش را باز کرد. در هر کمد، یک لیوان، یک بشقاب، یک کاسه، یک قاشق و چنگال، یک مسواک، دو تا حوله و یک جفت دم پائی بود. حالا درست یادم نیست که چه چیزهای دیگری هم بود بعد هم به ما گفت: - چون امروز، روز اولتان است! برنامه ای ندارید. ظهر که زنگ ناهار را زدند؛ می آئید به سالن غذاخوری. آنجا به شما می گوسند که بعد از ناهار چه کار کنید.....هر سالن یک مسئول داشت. خانم "داودی"، که ما فکر می کردیم مسئول ماست؛ معاون رئیس بود! مسئول های سالن کوچکتر ها زن بودند و بزرگتر ها مرد، مسئول سالن ما آقائی بود به نام "نقشینه" که بعد از ناهار آن روز با او آشنا شدیم. او هم بسیار جدی و خشن به نظر می آمد تما نه به وحشتناکی آنهائی که قبلا دیده بودیم! هر چند مجبورم دوباره توضیح بدهم که آنها بد نبودند حتی خوب هم بودند! این را سال ها بعد فهمیدم. آن ها مجبور بودند که آنگونه عمل کنند! واقعا کنترل بچه ها سخت بود! حتی کنترل یکی دو بچه، در خانه سخت است و گاه احتیاج به تنبیه دارد؛ چه برسد به کنترل یک پرورشگاه با آن همه بچه! این ها را برای این مب گویم که بی انصافی نکرده باشم. چرا که این اظهار نظر من عملا تاثیری در رفتار خشن آنها نداشت. واقعا با ما به خشونت رفتار می کردند! شب اول را به ختی گذراندیم. یعنی آن قدر گریه کردیم؛ تا خوابمان برد! هر چند فهعمیده بودیم که نباید صدایمان در بیاید وگرنه... آخر هر سالن از بین بچه های بزرگتر یک مسئول داشت که برای خودش در سالن استغفرالله خدائی می کرد! بچه ها می گفتند:- خدا نکند که به کسی گیر بدهد. آن وقت حساب طرف با کرام الکاتبین است.....سالن ما مخصوص سنین "سیامک" به بعد بود. یعنی از سه سال به بالا. و ما دو نفری روی یک تخت دو طبقه جا گرفتیم. سه روز گذشت، البته چه روزهائی؟! چراغ که فکر "سیاوش"، هر آن مرا می کشت و زنده می کرد! هر لحظه با خودم می گفتم:- آیا حالا دارد چه کار می کند؟ نکند خودش را خیس کرده باشد؛ کتک بخورد؟ نکند صبح ها جایش تر باشد؛ تنبیه شود؟ نکند، نکند؟؟.....این فکرها داشت مرا می کشت که صبح روز سوم خانم "داوودی" پیدایش شد. فهمیدیم که موضوع مهم است برای اینکه خودش آمده بود! همه در جا میخکوب شدند آخر هر بچه ای برای خودش شیطنت هائی داشت خاص خودش! با دیدن خانم "داودی" فکر می کرد حتما فلان شیطنتش رو شده!! و حالا مقع تنبیه است!! همه ناراحت بودند اما خانم "داودی" با دست به من اشاره کرد و از سالن خارج شد! بچه ها که اخلاق او را می دانستند؛ با پچ پچ گفتند:- بدو برو، زود برو بیرون...وقتی از در سالن مان بیرون رفتم؛ ایستاده بود. به من گفت:- بیا به دفترم...برای اولین بار وارد دفترش شدم. این که می گویم دفتر رئیس، دفتر خانم "داودی"، سالن و این ها، نه این که فکر کنی ساختمان، مجهز و زیبا، با اتاق های مبله و این جور حرف ها بوده؛ نه، کل ساختمان آن قدر عمر کرده بود که هر آن احتمال خراب شدنش می رفت و البته دولت هم به جز آن، امکانی در اختیار مسئولین قرار نداده بود. بیشتر امکانات آنجا، از طریق یکی از ثروتمندان خیر شهر که کارخانه دار بود؛ تامین می شد. دفتر خانم "داودی" هم تکلیفش معلوم بود. یک اتاق معمولی رنگ و رو رفته با یک میز و صندلی برای خودش و یک صندلی تمام چوبی که مخصوص مراجعه کننده بود و یک پایه اش شل بود! در تمام آن سال ها، هر وقت به دفتر او می رفتم؛ و به داستور او روی آن صندلی می نشستم؛ هر آن فکر می کردم الان است که پایه در برود و صندلی بشکند و من بیفتم و....... و آنوقت جواب خانم "داودی" را چه بدهم؟.....وقتی دائی "سهراب" از پرورشگاه تعریف می کرد؛ هر حرکت دست و چهره اش، از عمق تاثیر آن محیط، بر روح او حکایت می کرد. "شهریار" حس می کرد زندگی در پرورشگاه، زخم عمیقی در جان اوایجاد کرده!زخمی که بعد از سالها هنوز درمان نشده!فقط پوشیده شده!درمان؟ ابدا با هر جمله او تارهای جان شهریار میلرزید :که مگر آخر امکان دارد.اینهمه فشار آنهم بر روی بچه های کوچک
قسمت نهمهنوز ننشسته بودم که خانم داودی گفت:ببین یگانه ما برای اولین بار میخواهیم یک قانون اینجا را بشکنیم اما میخواهیم مطمئن بشویم که بعدا پشیمان نشویم.این هم بدست توست.آیا قول میدهی که از کارمان پشیمانمان نکنی؟-بله خانم قول میدهم ...-خب موضوع برادر کوچکیه ات سیاوشه ...با اسم او دلم لرزید ...با عجله پرسیدم:طوری شده خانم؟ مریضه ...چشه؟-دلواپس نشو هیچطوری نشده فقط مثل اینکه او به تو خیلی عادت داره روز اول مدام گریه میکدره و ترا میخواسته همینطور هم همه جا را خیس و کثیف میکرده رک بگویم هر چه هم کتک خورده اثر نداشته!شب هم همه جا را به گند کشیده طوری که همه مسئولین سالن را عاصی کرده!حالا اینها به کنار چون با تنبیه قابل حل است ...چقدر اشتباه میکرد!من که یک بچه بودم میدانستم اینها اصلا با کتک و تنبیه قابل حل نیست ولی او فکر میکرد که... بعد ادامه داد:اما بچه به این کوچکی از فردای آن روز همراه با گریه و جیغ یک کار دیگر هم کرد که ما مجبور شدیم الان با تو صحبت کنیم و آن کار او این بود که لب به غذا نزد!او هیچ نخورده و نمیخورد!فقط مدام میگوید:من داداشم را میخواهم ...داداشم را میخواهم ...با آقای رییس هم صحبت کردیم و قرار شد بیاد پیش شما یعنی هر سه برادر با هم روی یک تخت سه طبقه ...فقط تو باید قول بدی که نه تنها از او مواظبت کنی ، بلکه کاری کنی که او آهسته ، آهسته سالهای خودش اخت شود ! چون برای هر کدامتان یک نوع برنامه ریزی شده و ...نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد. گفتم:- هرچه شما بگویید،هر قولی که بخواهید ، می دهم !چشم خانم «داوودی» ، چشم. اگر «سیاوش» پیش من باشد...و خانم «داوودی» شاسی زنگ روی دیوار کنار صندلیش را فشار داد. چند لحظه بعد «سیاوش» با یک خانم وارد اطاق شد. بلافاصله به طرف او دویدم . اگر بدانی چه دیدم...این بچه، «سیاوش » ما نبود....مثل ماسوره شده بود ! آن بچه تپب مپب و پر سر و صدا در لحظه اول مثل ماتها ایستاده بود ! گوئی باورش نمی شد درست می بیند ! وقتی بغلش کردم ، دستهایش را به دور بدنم قفل کرد بغض کرده بود !حرف نمی زد ! گریه هم نمی توانست بکند!گلویش پر از بغض بود! فقط مرارها نمی گرد . طفلک چه کشیده بود در این دو سه روز؟ همانطور که بغلش کرده بودم ، اشکم سرازیر شد...و واقعا اشکهای دایی«سهراب» سرازیر شدو «شهریار» که در حین صحبت دایی چند بار با دستمال کاغذی چشمانش را پاک کرده بود ، این بار آزادانه به گریه افتاد . تصویری که دایی اش از آن بچه ارائه کرده بود دلش را می سوزاند!دلش می خواست گریه کند با صدای بلتد ، برای همه ی بچه های یکساله ای که در پرورشگاه گریه ی بی مادری سر می دهند ! گریه ی تنهایی و ترس و غربت ، گریه ی غریبی ، گریه ی ترس از ناشناخته ها و تصوردستهای کودکانه ای که به ستردن اشک از گونه های برادر بزرگترش مشغول است .....برادری که جای مادر او را گرفته ، جان «شهریار» را آتش می زد؛ گریه را چون آبی بر آتش جان ، تنها چاره می دید او و گریه کرد! همپای گریه های کودکانه ی آن سه کودکی که تنها مانده بودند یعنی مخصوصا تنها گذاشته شده بودند و در اینجا فکر او ناخوداگاه تقبی زد به خاطرات عزیز و پدرشان را که در اواخر صحبتهای عزیز ، مستحق جدائی نمی دانست، این بار با نگاهی دیگر نگریست ! دلش می خواست می توانست هرچه فحش از زبان مادر می داند نثار این پدر کند ! پدر که اینچنین فرزندان کوچکش را رها می کند ، به جایی می سپارد که معلوم نیست چگونه رفتاری با آنها بشود؟ آیا در وجود این پدر ، اصلا چیزی به نام دل وجود دارد ؟ آیا عاطفه و احساس در وجود یک انسان می تواند تا این حد تحلیل برود؟ « شهریار» دلش می خواست بلند بلند بگوید که :- این حیوان ، حتی لایق انسان هم نیست........اما نمی توانست ! آنچه از رفتار بعدی او می دانست، یه او اجازه نمی داد که اینگونه اظهار نظر کند . هرچند با خودش فکر می کرد که :هر چند که او پشیمان شده باشد و هر قدر که عملکرد او بعد از پشیمانی درست و انسانی باشد.......آخر چطور دلش آمد که بچه هایش را .......صدای دایی «سهراب» افکارش را قطع کرد . معلوم بود احساساتش را کنترل کرده است و می خواهد ادامه بدهد :- خانم داوودی سزش را پایی انداخته بود . هرچه بود او یک زن بود . و شاید یک مادر! هرچند او اجازه نمی داد که احساساتش بروز پیدا کند ، در آن لحظه آنقدر متاثر شده بود که نمی توانست هیچ حرفی بزند! بهتر آن دیده بود که سرش را زیر بیاندازد و صبر کند تا وقایع ، سیر طبیعی شان را طی کند ! آخر او خودش سه روز پیش ، این یچه شاد و سر حال تحویل گرفته بود . آیا این رسم امانت داری ؟ و شاید همین سوال ، او را در درون به محاکمه خوانده بود.....«سیاوش » زا بغل کردم و و به او گفتم :- از این به بعد پیش داداش می مانی ، گریه نکن داداش ....گریه نکن......هرچند خودم هم می خواستم گریه کنم اما چاره ای نبود . باید او را کنترل می کردم. «سیاوش» حات بچه های گیج و مات را به خود گرفته بود ! ار بغلش بیرون آمدم . دستش را گرفتم . ایستادم و گفتم :- خانم «داوودی»انگار اصلا اینجا نبود ! چرا که سرش را بلند کردو با حالتی گیج مانند ، گفت :- بله بله ....آهان ...ببین ، از این به بعد مسئول رفتار «سیاوش » ، تو هستی(و رو به « سیاوش» ادامه داد) تو هم می روی پیش برادر هایت و سعی می کنی بچه خوبی باشی . حالا بروید به آشپزخانه ...قبلا سفارش کرده ام .....یک پرس غذا بگیر و خودت بخور بده بخورد ...بعد هم بروید به خوابگاه خودتان...داشتیم از اطاقش خارج می شدیم که گفت :- راستی امروز را تو با «سیاوش» ، در خوابگاهتان بمان. نمی خواهد بروی سر کلاس...تو نمی دانی دائی جان ، من چه کشیدم آنروز و «سیاوش » چه حالی داشت! هنوز باور نمی کرد که پیش ما برگشته ! آنروز تا شب ، از بغل من جدا نمی شد ! هنوز باور نمی کرد که پیش ما برگشته ! آنروز تا شب ، از بغل من جدا نمی شد! حتی حاضر نبود در تخت خودش بخوابد !هر طور بود؛ خواباندمش.«سیامک» دستش را از تختش دراز کرده بود پایین همان شبی که اول حرفهایم گفتم ! هرچه می کردم ؛ نمی شد بخوابم!حس می کردم حالا هر دوشان دارند بی صدا گریه می کنن! آهسته خودم را کشاندم به تخت «سیاوش» . «سیامک » هم آمد. مثل دو تا جوجه ، نه ف سه تا جوجه که یکی شان . نقش . نقش مادر را بازی میکند؛ در خودمان می لرزیدیم!هر کدام با یک انگیزه ! هر دوشان را بغل کردم و آنقدر حرف زدم ؛ تا آرام شدند . همان شب بود که به آنها قول دادم هیچوقت تنهایشان نگذارم . قول دادم که موظبشان باشم و به این قولم هم عمل کردم یعنی تا وقتی که «سیاوش» درسش را اینجا تمام کرد و رفت «آمریکا » ، یک لحظه این وظیفه را فراموش نکردم! «سیامک» را هم همین طور تا وقتی روی پای خودش ایستاد . البته نسبت به « سیاوش» یک احساس مادرانه داشتم که هنوز دارم . هنوز هم دارم . آن شب غیر از این قولی که به بچه ها دادم؛ یک قول دیگرهم به خودم دادم که نتوانستم به آن عمل کنم.به خودم قول دادم که از تمام کسانی که مسئول این وضع هستند،انتقام بگیرم!خب بچگی است دیگر،فشارزیاد،تنهایی،غم،غ صه،غربت،مخصوصا غربت در آن فضا و نبود یک چکه مهربانی،آخ آخ که چه جایی؟!آن ها نمی دانستند از نان واجب تر،برای ما بچه ها،مهربانی است!یک نگاه محبت آمیز!یک دست که با محبت به پشت آدم زده شود!یک لبخند از ته دل......دریغ،دریغ از کوچکترین حرکت مهربانانه...آن هم در مورد کسانی که نه پدر دارند و نه مادر...."شهریار"تو خودت طعم بی پدری را چشیده ای اما مادری داشته ای که جای پدر را پر کرده.من خواهرم را می شناسم.احساس مسئولیتی که او در زندگی داشت،در کمتر کسی دیده ام.می دانم که او برای تو،هم پدر بوده هم مادر!اما با همه ی اینها تو حتما بی پدری را حس کرده ای!وقتی که در مدرسه یکی از همکلاس هایت به جان بابایش قسم می خورد!یا وقتی که در خیابان یک پدر را می دیدی که دست پسرش را گرفته!حتما کمبود را حس کرده ای!حالا تصور کن بچه هائی را،که نه طعم محبت پدر چشیده اند،نه طعم محبت مادر!آن وقت در یک فضایی مثل پرورشگاه،که تمام مسئولین فقط می خواهند این بچه ها را بزرگ کنند،همین!با نظم و ترتیب!فقط به فکر جسمشان هستند و نیازهای آن،روح هیچی!اصلا انگار نه انگار که این بچه ها یک روح هم دارند!کاش قدرتی داشتم و به همه ی مسئولین پرورشگاه ها در تمام دنیا می گفتم:این بچه هایی که دست شما سپرده اند فقط محبت می خواهند،همین!برای آن ها یک ذره محبت از تمام امکانات رفاهی مهم تر است........اما حیف که این قدرت را نداشتم و بعد هم که بزرگ شدم،آن قدر مشکلات زندگی،اطرافم را محاصره کرد که نتوانستم هیچ قدمی در این راه بردارم.آن زمان ها آرزو داشتم وقتی بزرگ می شوم،یک کاری برای این بچه های یتیم بکنم....اما هیهات.....بگذریم.....آن شب گذشت و خیلی شبهای دیگر،و ما به پرورشگاه عادت کردیم.تا قبل از اینکه به سن مدرسه برسیم،برای ما کلاس های مختلفی می گذاشتند که بیکار نمانیم و در ضمن یک هنری هم یاد بگیریم.یک صنعتی،فنی.....طوری که در جامعه بی دست و پا نباشیم.آن ها میخواستند علاوه بر تحصیل،ما یک هنر و یک فن یاد بگیریم و این کار خیلی خوبی بود که البته من به آن قسمت هنرش،علاقه پیدا کردم،نه قسمت فنی اش....از همان اول هر کدام از ما باید در یک کلاس هنری شرکت میکردیم که آن زمان از بین هنرها فقط موسیقی مورد توجه بود...البته انتخاب هم با ما نبود.شرایط کلاس ها و تصمیم آنی سرپرستان . عوامل دیگری،رشته ی هر کسی را معین می کرد.من به کلاس ویلن فرستاده شدم و"سیامک"به کلاس...قره نی و سیاوش هم که کوچک بود بعد ها به کلاس ترومپت و ساکسیفون فرستاده شد.کلاس های صبح،فنی و صنعتی بود و کلاس های عصر موسیقی.البته تا زمانی که به سن مدرسه نرسیده بودیم.بعد از آن تحصیل،در درجه ی اول بود و بعد کلاس های دیگر...وقتی برای اولین بار به کلاس ویلن فرستاده شدم،اولین رنگ محبت را دیدم.استاد ویلن ما،یک روشن دل بود و حقا که روشن دل هم بود!در تمام سال ها محبت او یکی از بهانه های زندگی بود برای من!هر وقت خسته یا نا امید می شدم،به فکر او می افتادم و امیدوار میشدم.نه اینکه فکر کنی او کار خاصی میکرد،نه،کارهای او مهربانانه بود.همین!یعنی در حین انجام وظیفه،وقتی مثلا به تو می گفت این سیم سًل است،طوری بیان میکرد که تو در لحنش،علاقه و محبت به خودت را حس میکردی.علاقه ی او به دردهای دل من،باعث شد که خیلی سریع،پیشرفت کنم.طوری که بعد از یکی دوسال،بهترین شاگرد استاد شدم!"سیامک"اما از خود علاقه ای به موسیقی نشان نمی داد.با آنکه ساز انتخاب شده ی او،یک ساز بادی بود و با ساختمان بدنش هماهنگی داشت اما او به کلاس های فنی بیشتر علاقه داشت.در قسمت مکانیک،آن هم مکانیک اتومبیل کار می کرد.متاسفانه به درس هم علاقه نداشت.فقط عاشق کلاس های فنی بود.آخرش هم درست درس نخواند و بعد هم که حتما میدانی راننده شد!او واقعا از امکانات آنجا استفاده نکرد.نه در امر تحصیل،نه در امر موسیقی."سیاوش"برعکس،در تحصیل واقعا کوشا بود.برای همین هم بعدا ادامه ی تحصیل داد که البته من هم کمکش کردم و بعد از دیپلم فرستادمش خارج و خودش هم زحمت کشید تا مهندس شد
در اینجا دائی"سهراب"آهی کشید.آهی که معنی اش حداقل برای"شهریار"معلوم بود و خودش هم فورا توضیح داد:هر چند که بعد از پایان تحصیلاتش،به ایران برنگشت.وگرنه من حالا نباید این قدر تنها باشم...البته نه اینکه من انتظار مزد و این جورحرفها داشته باشم،نه،اصلا و ابدا،چرا که من خودم در آن شب قول دادم که پای زندگی او بایستم تا به یک جایی برسد.وظیفه ی پدر و مادر،هردو را به عهده گرفتم و اصلا هم انتظار جبران ندارم.اما اگر به ایران برگشته بود.....در این روزهای تنهائی.....حداقل همدمم بود....می توانستم بچه هایش را در آغوش بگیرم.می توانستم.....حرفش را قطع کرد.سعی کرد خودش را با فلاسک چای که"شهریار"به زیر زمین آورده بود،مشغول کند..."شهریار"کمی صبر کرد و اما طاقت نیاورد:خب دائی......می گفتید...بعدش....هیچی دیگه ما عادت کردیم.هم به محیط پرورشگاه،هم به آدم هایش.هر چند،چون همه در آن محیط تنها هستند،باید با هم دوست شوند و آز آن محیط دوست هایی داشته باشند که بعدا در زندگی بدرد هم بخورند.اما ما سه تا بعلت داشتن همدیگر،با دیگران اخت نمی شدیم!دوستی هم نداشتیم.رابطه مان با بقیه عادی بود و صلح آمیز...(در اینجا لبخندی زد و گفت)اینکه می گویم صلح آمیز،به خاطر این است که بین بچه ها همیشه اصطکاک رخ می دهد.اما من فقط مواقعی دعوا می کردم که پای"سیاوش"درمیان بود!دیگر همه فهمیده بودند.اگر کسی به او می گفت بالای چشمت ابرو! با من طرف بود.دستهای من استخوانی بودند و وقتی ضربه می زدند،درد آور بودند......ناگهان با گفتن ضربه و درد،ابروهای او درهم رفت!مثل آنکه خاطراتی از این کلمات در ذهنش زنده شدند که زیاد خوشایند نبودند.ساکت شد."شهریار"شاهد مبارزه ای درونی در وجود دائی شده بود.مبارزه ای که بین خودش و خودش درگرفته بود!آیا کدام ضربه ای که از دستهای استخوانی اش به جائی وارد شده بود،به محاکمه اش می خواند در محکمه ی حالایش؟آیا کدام ضربه هایش محکوم می شدند؟"شهریار"مطمئن بود که قضیه همین است.چون کلمات(ضربه)و(درد آور)دائی را به درون خودش کشاند.طوری که اصلا فراموش کرد در حال صحبت با دیگری بوده است!و"شهریار"مطمئن بود که دائی با همین دستهای استخوانی درد آورش،به جز ضربه هایی که در دفاع از برادر کوچکش در پرورشگاه زده،ضربه های دیگری هم زده است که حالا دارد آن ضربه ها را می سنجد و شاید محکوم میکند هم!البته شاید...فقط شاید...صدای آه دائی به"شهریار"فهماند که قضیه هر چه بوده،تمام شده و دائی می خواهد ادمه بدهد."شهریار"دلش می سوخت.چون این آه ها را بسیار واقعی می دید!دمیدن هوائی به بیرون که از سر سوز بر میخاست!کاش می توانست کاری برایش بکند.....کاری در حد تسکین سوز دل....کاش....بله،هیچ دوستی از آن زمان پیدا نکردیم.هیچ کداممان،مگر"سیامک"که با یک نفر از بچه ها دوست شد و همان دوستش بعدها به ساواک کشاندش.یعنی آن دوست به قسمتی از ساواک پیوسته بود که به خیال خودش،جبران آن کمبود ها را بکند.عقده گشائی!اشتباهی بزرگ!همان دوست باعث استخدام"سیامک"شد در ساواک.البته"سیامک"فقط یک راننده بود اما میشد همان رانندگی را در یک اداره ی دیگر کرد.هر چند اگر اول استخدامش می دانستم ؛ نمی گذاشتم! چرا که چندسال بعد فهمیدم در ساواک استخدام شده ! اویل نمی گفت کجا استخدام شده!بعدها شروع کرد به پز دادن و ادعا کردن و پسرهایش هایش هم ........... باور نمی کنی یک روز در یک مهمانی ، قبل از انقلاب پسر بزرگش « مهران » به یکی از بچه های فامیل می گفت:- اگر کسی حرف زیادی بزند ؛ با تخم مرغ داغ و شیشه ی پپسی طرفه ............و این را با غرور شادمانه ای می گفت که من در دلم احساس کردم آنقدر چندشم شده ؛ که دلم می خواهد مثل یک تکه نجاست با یک خاک انداز از روی فرش جمعش کنم و بندازمش بیرون ... البته طرف ، خوب جوابش را داد . گفت که :- اشکالی ندارد ، یک روزی همه ی آن تخم مرغ های داغ و شیشه پپسی ها جمع می شود و برای خودتان ... ببخشید خودشان استفاده می شود ... این جبر تاریخ است ...چه فکرها که به مغز آدم نمی رسد! واقعا راست است که وقتی پیر می شود قدرت دست و پایش به چانه اش منتقل می شود ! (وا... راس می گه هاااا)مرا ببخش که گاه از موضوع خارج می شوم و سرت را درد می آورم دایی .............- نه دائی .... خواهش می کنم ...... هر چه دلتان می خواهد بگوئید ....- ما دیگر به آن زندگی عادت کرده بودیم . ده سال بود که در پرورشگاه زندگی می کردیم . حتی بعضی از بچه های همان پرورشگاه بزرگ شده بودند و بعد از فارغ التحصیلی برگشته بودند در پرورشگاه کار می کردند یکی دوتا از دخترها .... و کارشان عالی بود .... یعنی با محبت کار می کردند ..... منهم با خودم می گفتم :- وقتی که بزرگ شدم و درسم تمام شد ؛ می آیم در همین پرورشگاه کار می کنم .کلاس دوم دبیرستان بودم .... آن زمان ها شش سال دبستان بود .(ببین تو رو خدا کجا برگشتیم پدر جان حالا هم همچنین است آن زمان نداریم که ....!!!!!!!!!!!) و شش سال دبیرستان من کلاس دوم سیکل او بودم . «سیامک» هم با یک سال رفوزگی کلاس پنجم دبستان بود و «سیاوش» کلاس چهارم ...اوایل بهار بود . شاید دو هفته ای بود مدرسه ها باز شده بود. حدودهای آخر فروردین یک روز عصر داشتم آماده می شدم به کلاس موسیقی بروم که یکی از بچه ها صدایم کرد و گفت :- «یگانه» آقای رئیس کارت دارند ..... برو دفترشان ......تعجب کردم ، چرا که فقط برای مسائل خیلی مهم به دفتر رئیس می رفتیم . فورا دستی به موهایم کشیدم و روانه شدم . رئیس قبلی پرورشگاه بازنشسته شده بود و این رئیس حدود دو سالی بود که به پرورشگاه آمده بود. هیچ شناختی از من نداشت . وقتی وارد شدم و سلام کردم گفت :- «سهراب یگانه » .....- بله آقا ...... خودم هستم .به یک صندلی اشاره کرد و گفت :- بشین پسر ....در حال مطالعه ی کاغذهائی بود که در یک پوشه ی سبز رنگ بودند . نمی دانستم با من چکار دارد . تنها فکری که در ذهنم بود و مرتبا آزارم می داد ؛ این بود که نکند بخواهند ما را از هم جدا کنند ، نکند . مثلا مرا به جای دیگر بفرستند . مثلا یک دبیرستان شبانه روزی یا ..... صدای رئیس باعث شد که فکرم را قطع کنم و به او نگاه کنم .- ببین «یگانه» من پرونده ی تو و برادرهایت را مطالعه کردم و اول از همه بگویم که تعجب کردم برای چه شما را با داشتن سرپرست قانونی در اینجا قبول کرده اند و این مسئله ای است که باید بعدا بررسی کنم . در هر صورت با وجود داشتن پدر ، شما را قبول کرده اند و به هر شکل در این محیط پرورش پیدا کرده اید . الحمدالله هر سه نفرتان پسرهای خوبی بوده اید و درس و کارتان هم مطابق میل بوده است اما حالا شرایط فرق کرده ......بدنم لرزید! خدایا یعنی قرار است چه اتفاقی بیفتد ؟! رئیس ادامه داد :- همان پدری که یک روز شما ار به پرورشگاه سپرده ، تصمیم گرفته شما را دوباره سرپرستی کند ، او می خواهد هر سه نفرتان را به خانه ببرد .....به خانه ! کدام خانه ؟ من بغیر از پرورشگاه برای خودم خانه ای تصور نمی کردم؟! اسم پدر برای من یادآور تمام سختی هایی بود که در این سالها تحمل کرده بودم. اسم پدر برای من یادآور بی عاطفگی ، پستی ، نامردی و رذالت بود! پدر !! هوم ، همان کسی که سه بچه ی کوچک را پرت کرده بود بیرون ، همان کسی که بعد از مرگ مادرمان بدون احساس وظفیه و مسئولیت ، ما را مثل سه تکه جنس ، چه بگویم ......مثل سه تا ....... مثل سه تا وسیله ی بی مصرف انداخته بود بیرون! ببخشید سپرده بود به پرورشگاه ! راحت شده بود از دست بچه هایش ! چطور می توانستم او را بعنوان پدر قبول کنم؟! نه ، به هیچ وجه! من اصلا ....رئیس پرورشگاه در سکوت مطلق به من نگاه می کرد ؛ گوئی به افکار من پی برد ! آخر او پرونده ی ما را خوانده بود . حتما حس می کرد که من چه احساسی نسبت به آن موجود دارم ! چرا که گفت :- ببین «یگانه» ...... اسم کوچیکت چی بود ؟ ........... آهان ..........«سهراب» .......... ببین«سهراب» .......... من کاری به اینکه چه عللی باعث شده تا او شما را به پرورشگاه بسپارد ؛ ندارم . (پس چه کاره ای تو .......) قصد دفاع از او را هم ندارم . فقط یک چیز را می دانم و آن اینست که فعلا او عوض شده ، دیروز او اینجا بود . از صبح تا ظهر با هم حرف زدیم . کاش بودی و حرفهایش را می شنیدی ! او اشتباه کرده ، یک اشتباه بزرگ ، از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده . اما ....... خوب توجه کن ........حالا به اشتباهش پی برده حالا می خواهد جبران کند .........نمی دانم چرا ، جرأت کردم حرف رئیس را قطع کردم :- حالا که ما دیگر بزرگ شده ایم ؟! حالا که دیگر زحمتی نداریم .........- نه اشتباه نکن ! شما هنوز بزرگ نشده اید ، شما در وسط راهید . یک پسر 15 ساله و یک پسر 13 ساله و یکی هم 11 ساله بزرگ نیستید ، حالا فرض محال ، اگر بزرگ هم شده بودید ؛ فرقی نمی کرد . او اشتباه کرده ، حالا پشیمان است ، حرف قشنگی می زد دیروز ؛ "می گفت :- من نمی گویم آنها به من احتیاج دارند و من آمده ام تا به آن ها کمک کنم ؛ نه ، حالا من به آن ها احتیاج دارم . من به محبت بچه هایم ، به دیدن بچه هایم محتاجم . می خواهم گذشته را جبران کنم ، می خواهم به من فرصت بدهند جبران کنم . می دانم. می دانم حق دارند قبولم نکنند. هر چه که می خواهند به من فحش بدهند ؛ حق دارند ! اما حالا من دیگر پشیمانم قبول دارم گناه کرده ام . حالا توبه می کنم و می خواهم جبران ...........- چه جبرانی جناب رئیس .............؟؟- ببین من به تو حق می دهم ....... به او هم حق می دهم ............ ولی امیدوارم تو ، مخصوصا تو ، بیشتر فکر کنی ، پدرت برای من از شرایط آن زمانش گفت و باور کن که من خدا را شکر می کردم که شما با او زندگی نکرده اید . آن آلودگی ها واقعا وحشتناک بود اگر به شما هم ........... او عوض شده واقعا عوض شده ، اگر اخلاق آن زمان او را به یاد داشته باشی و حالا او را ببینی ؛ حرف مرا باور می کنی .این آدمی که من دیروز دیدم ؛ آدم درستی بود . در ضمن از نظر قانونی هم او پدر شماست و می تواند شما را ببرد اما من صلاح می دانم که شما خوتان داوطلبانه نزد او برگردید ....... او آخر هفته بر می گردد ....... تو فرصت داری در این چند روز باقی مانده ، فکر کنی ..........از دفتر رئیس بیرون آمدم . در حالی که می خواستم منفجر شوم ! ده سال تمام او به یاد بچه هایش نبود ، حالا یادش افتاد ؟ گیرم آن زمان نمی توانست ما را نگه دارد ؛ در این چند سال چطور ؟در این چند سال دلش هوای بچه هایش را نکرد ؟ نه ، من نمی توانستم او را ببخشم و در آن چند روز باقی مانده هم نتوانستم خودم را راضی کنم . «سیامک» و «سیاوش» هم مثل من فکر می کردند . بالاخره آخر هفته آمد و ما بعد از سالها برای اولین بار با پدرم رو به رو شدیم ! مسئله ای که هنوز برای خود من حل نشده باقی مانده ؛ این است که با وجود تنفری که از او داشتم در لحظه ی دیدار دلم لرزید ! باور می کنی ؟ در ظاهر سعی کردیم هر سه نفر تحویلش نگیریم اما این مرد واقعا آن پدر ما نبود ! البته بچه ها درست چیزی به یاد نداشتند ؛ ولی من یادم بود ! حالاتش ، رفتارش ، فحش ها و کمربندش دقیقا یادم بود ! اما ما با آدمی روبه رو شدیم که
بسیار با محبت بود ! با دیدن ما سرش را زیر انداخت و به گریه افتاد ! از ته دل گریه می کرد و من که از او بدم می آمد ؛ دلم می خواست او گریه نکند ، دلم سوخت ! و ما خواهی نخواهی با او به خانه رفتیم . همان خانه ی قدیمی ، البته بعد ها آن خانه را فروختیم و نزدیک عموهایم در قسمت تازه ی شهر ، یعنی جنوب « زاینده رود » خانه خریدیم خانه ای در یکی از کوچه های خیابان چهارباغ بالا ، نزدیک «سی و سه پل» ..........- قبل از دیدن شما رفتم و آن خانه را دیدم ...........- خب چه بهتر ، می دانی کجا را می گویم ، یک آدم جدید بود همان شب نشست و صادقانه از زندگیش گفت . از سالهایی که بدون ما گذرانده بود . وقتی حرفهایش تمام شد من یکی کلی عوض شده بودم !مخصوصا نسبت به کسی که باعث تغییر او شده بود ؛ احساس خاصی پیدا کردم ! در وجود من دو نفر بودند که با هم می جنگیدند : یکی او را بد می دانست و دیگری خوب ! به مرور زمان کسی پیروز شد که او را خوب می دانست و این هیچ علتی نداشت ؛ جز اخلاق و رفتار خودش ! او یک پدر واقعی شده بود . البته یادم رفت بگویم یک موجود نازنین هم او را کمک می کرد .«عصمت» نامادریمان ! پدرم دوباره ازدواج کرده بود و این نامادری از همان اول با ما سه نفر جور شد . یعنی او با همه جور بود .خدا بیامرزتش نسبت به همه مهربان بود . من برای اولین بار در زندگیم ، در خانه ای واقعی زندگی کردم ! در زیر یک سقف ، با پدر و مادر ! «سیامک» و «سیاوش» هم مثل من فکر می کردند . مخصوصا «سیاوش» به مامان بیش از ما علاقه پیدا کرده بود . ما بدون آن که احساس کنیم او نامادری است ؛ مامان صدایش می کردیم . با آن که بزرگ بودیم اما چون کمبود محبت مادرانه داشتیم ؛ مثل بچه های هفت هشت ساله ، مامان صدایش می کردیم . او هم الحق رفتارش مادرانه بود . مثل فیلمهای تلویزیونی که آخر خوشی دارد ؛ ( زندگی شیرین می شود ) مصداق پیدا کرده بود ! زندگی ما شیرین شده بود . مخصوصا با رفتار انسانی بابا ، که دیگر او را هم بابا صدا می کردیم . از اینجا به بعدش را مادرت برایت تعریف کرده مدتی از زندگی مشترک ما نگذشته بود که بابا مادر ترا پیدا کرد . اسمش را «شکوه» گذاشت . می خواست جبران کند آن دوران زندگی ما را در یتیم خانه؟. الحق هم جبران کرد . مثل دختر خودشان «شکوه» را بزرگ کردند . برای ما هم یک خواهر تازگی داشت و ما هم قبولش کردیم . روی زانوان ما با «فهیمه» بزرگ شد«شکوه». هر سه برادر دوستش داشتند . مخصوصا آن که خیلی هم شیرین بود ! چند سال بعد ما صاحب یک خواهر دیگر شدیم که قصه اش را حتما می دانی . ما دو خواهر پیدا کردیم . اشم او را «شکوفه» گذاشتیم . چها پنج سال از «شکوه» کوچکتر بود . او را هم عزیز می داشتیم . بابا دیگر تقریبا از زندگیش راضی شده بود . احساس می کرد جبران مافات کرده است . زندگی ادامه پیدا کرد . مدرسه هایمان عوض شده بود و بالاخره من توانستم دیپلم بگیرم . سال 1328 بود. حالا باید از مهم ترین مسئله ی زندگیم بگویم . وقتی ما به خانه برگشتیم ؛ آهسته ، آهسته با عموها هم آشتی کردیم. چرا که در ذهنمان آن ها را هم مقصر می دانستیم. هر چند فهمیده بودیم بابا ما را گذاشته یتیم خانه و بعد بی خبر فامیل و برادران از «اصفهان» رفته و در تمام این سالها در «اصفهان» نبوده است . در هر صورت با عمو ها دوباره رفت و آمد کردیم .البته «عباس» همان بود که بود ! با همان اخلاق و همان خودنمائی! اما عمو «احمد» ساده بود . او را بیشتر دوست می داشتیم. همان سال برگشت به خانواده ، عمو «احمد» هم یک دختر پیدا کرد به نام «فهیمه». من از این بچه خیلی خوشم می آمد از همان وقتی که چهاردست و پا راه می رفت ، روی زانوی ماها بزرگ شد همراه «شکوه».هر چه بزرگتر می شد ؛ علاقه ی من به او بیشتر می شد . تا آن که یکبار نزد خودم اعتراف کردم که دوست داشتن این دختر با دوست داشتن «شکوه» خواهرم متفاوت است ! این را وقتی فهمیدم که او ده یازده سال بیشتر نداشت با آن موهای طلائی و چشمان آبی واقعا در همان زمان هم دل مرا می برد ! پوستش آن قدر سفید بود که فکر می کردی الان است که رگهایش از پوست بزند بیرون! آنزمان من دیگر یک مرد کامل بودم صاحب زندگی و آلاف، الوف ! چرا که بعد از دیپلم استخدام شدم . در حفر تونل «کوهرنگ»مسئول یک قسمت شدم. آنزمان کارمند دیپلم کم بود. مثل امروز نبود مخصوصا کار من در آنجا بسیار عالی از آب درآمد. زندگی در پرورشگاه مرا منضبط و کاری بار آورده بود! بعد از دو سه سال کار ، شدم رئیس عملیات حفر تونل ! دیگر یک کارمند عالی رتبه بودم. خانه ای در خیابان خیام خریدم و وسایل یک زندگی خوب را بطور کامل تهیه کردم . فقط ماشین نخریدم که هنوز هم نخریده ام ! یعنی در طول زندگیم از رانندگی می ترسیدم ! که هنوز هم می ترسم ! با آنکه حرف زن گرفتن من ، بارها پیش آمده بود ؛ اما من زیر بار نمی رفتم ! تا سال 1332 که بهانه ام «سیاوش» بود. وقتی دیپلم گرفت و توانستم با پس انداز چند ساله ام او را به «امریکا» بفرستم ؛ دیگر مامان مرتب به من بند می کرد ! می گفت که دیگر پیر شده ای ! وقت زن گرفتنت گذشته ! اما من خر خودم را می راندم تا آنکه یکبار ! نزدیک ظهر به خانه عمو «احمد» رفته بودم و «فهیمه» از مدرسه برگشت . سال اول دبیرستان بود . شاید سیزده سالش بود آنزمان ، اما خیلی بزرگتر می نمود! موهایش را دم اسبی بسته بود .در آن لباس فرم سرمه ای رنگ دبیرستان واقعا زیبا شده بود! دلم لرزید ! از آن لحظه به بعد ، رفتار من که با او خیلی بی تکلف بود ؛ عوض شد! احساس خریدارانه پیدا کردم ! او هم حس کرد . البته دلش هم می خواست که من به او مثل یک بچه نگاه نکنم . راستش او هم از من خوشش می آمد. آن شب رفتم منزل بابا و بدون هیچ مقدمه ای به او گفتم که از «فهیمه» خواستگاری کند برای من ! اول تعجب کرد ! هم او و هم مامان ، اما وقتی که گفتم اصلا علت زن نگرفتن من ، «فهیمه» است و از بچگی دوستش داشته ام ؛ فهمیدند کار از کار گذشته و گلوی من پیش او گیر کرده ! فهمیدند که صحبت کردن از تفاوت سنی و این حرف ها بی فایده است و بابا از «فهیمه» خواستگاری کرد برایم . تازه بازنشسته شده بود برای همین خوب یادم است که کی بود آن اولین خواستگاری . اما با کمال تعجب عمو «احمد» قبول نکرد ! گفته بود :- «فهیمه» هنوز بچه است! ........«سهراب» هم که از نظر سنی ..........وقتی بابا موضوع را به من گفت ؛ خیلی ساده جواب دادم :- خب صبر می کنم تا بزرگ بشود ........متوجه نگاه حیرت زده ی آن ها شدم اما برویم نیاوردم. می فهمیدم چه فکری می کنند. تا آنوقت من دیگر خیلی پیر می شدم ...........فردای آن روز به خانه عمو «احمد» رفتم . «فهیمه» را تنها گیر آوردم و گفتم :- «فهیمه» می خواهم یک سوالی از تو بکنم قول می دهی در جوابم راست بگوئی ؟با سر اشاره کرد بله ، برای اولین بار در حضور من سرخ شد و یک لایه عرق ، لابلای موهای نرم طلائی رنگ روی صورتش را پوشاند. می فهمید که می خواهم چه بگویم پرسیدم :- آیا تو مرا دوست داری ؟ حاضری با من ازدواج کنی ؟دیگر واقعا صورتش از خجالت سرخِ سرخ شده بود!چشمهایش را بست که علامت رضایت بود اما برای تأکید سرش را هم به نشانه ی موافقت تکان داد. گفتم :- نه بگو ، می خواهم از زبان خودت بشنوم .......- بله ...............دلم می خواست فریاد بزنم و به همه بگویم که بشنوید : گفت بله ......... از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم . گفتم :- به من قول می دهی که با هیچ کس دیگر ازدواج نکنی تا آن که به سن ازدواج برسی و ...........- این حرف ها لازم نیست . من فقط با تو ازدواج می کنم !و دوید و رفت در حالی که مرا با یک دنیا خوشحالی جا گذاشته بود . با اطمینان از او ، وقتی پیشنهاد یک مأموریت به من داده شد ؛ قبول کردم و چن سال در «تهران» کار کردم و در خود وزارت خانه ، البته مرتبا به «اصفهان» می آمدم و همه را می دیدم. مخصوصا او را! عمو «احمد» دیگر فهمیده بود که ما همدیگر را دوست داریم اما باز هم امیدوار بود ؛ با بزرگ شدن«فهیمه» ، تصمیمش هم عوض شود! نمی دانم چرا نمی خواست من با او ازدواج کنم؟ وقتی پانزده ساله شده دوباره خواستگاری کردیم اما ایندفعه هم بهانه آورد :- «فهیمه» می خواهد درس بخواند ........... کو تا دیپلم .......... حالا خیلی مانده وقتش که شد تصمیم می گیریم ..........عمو «احمد» ما را دوست می داشت. به من هم محبت می کرد اما به علتی که هیچوقت نفهمیدم ، می خواست من فقط پسر برادرش باشم ؛ نه دامادش ........ مأموریت من تمام شد و به «اصفهان» برگشتم . در این سالها، تنها در خانه ی خودم زندگی می کردم. یک زندگی مجردی ، تنها تفریح من موسیقی بود . ویلن لحظه های تنهائی مرا پر می کرد . گاهی هم شعر حفظ می کردم.البته بعضی شب ها را در خانه ی خودمان پهلوی بابا و اینها می ماندم . «سیامک» هم رفته بود . گفتم که اول آنجا استخدام شد و بعد هم زن گرفت . زنش به دل هیچکداممان نچسبید . آخر زنش هم ، دختر یکی از آشنایان همان دوست دوران پرورشگاهش بود . همان که باعث استخدامش در آنجا شده بود . آنها فقط جمعه ها می آمدند پیش بابا و مامان یعنی جمعه ها همه جمع می شدیم اما من وسط هفته هم می رفتم . بعضی روزها از اداره می رفتم آنجا و عصر«شکوه» و «شکوفه» را به سینما می بردم . می بردمشان پارک و خلاصه تفریح می کردیم . گاهی «فهیمه» هم می آمد. البته بدون آنکه عمو «احمد» بفهمد و دیگر آهسته آهسته ما عمدیگر را بیرون خانه هم می دیدیم. بعضی روزها من ماشین کرایه می کردم و می رفتم در دبیرستان ، دنبال او سوارش می کردم و می رساندمش خانه. بهد این کار تقریبا همیشگی شد. هفته ای سه بار می رفتم . دنبال او و دیگر با ماشین اداره و راننده می رفتم سعی می کردیم. طولانی ترین مسیر را انتخاب کنیم. چند خیابان را اضافه می رفتیم تا بالاخره سر کوچه ، پیاده اش می کردم . زن عمو «احمد» اینها را می دانست و موافق ازدواج ما بود می گفت :- «سهراب» هیچ کم و کسری ندارد . دخترم را هم که دوست دارد . حالا گیریم چند سال بزرگتر از اوست، خب باشد ، چه عیبی دارد؟ تازه ، پخته تر است . مرد باید پخته باشد. سن برای مرد عیب نیست ؛ برای زن عیب است ! دختر است که می ترشد تا حالا شنیده اید بگویند فلان مرد ترشیده است ؟!«فهیمه» در زیباترین دوران عمرش به سر می بردو سالهای اوج جوانی! هیچوقت زیبایی او را در فرم مدرسه فراموش نمی کنم! تو نمی دانی او چقدر زیبا بود وقتی در خیابان راه می رفت همه ی چشمها بطرف او برمی گشت او هرچه زیبائی است در خود داشت . تنها قدش زیاد بلند نبود که البته همان هم به او می آمد . ترکیب او بی نظیر بود ! لبهای نازک قشنگ با بینی کوچک ! آنهم در فامیل ما که دماغ همه مان بزرگ بود . تو نمی دانی او چقدر زیبا بود ؟نمی دانی چقدر زیبا بود؟! هر چه بگویم؛ کم گفته ام از زیبائی اش..... گاه فکر می کردم برای چه او با این همه زیبائی به من علاقه دارد. بسیاری از مردها که هم از من خوش تیپ تر بودند؛ هم جوان تر، می مردند برای او، اما او فقط به من علاقه داشت و بالاخره دیپلم گرفت و باز هم ما خواستگاری کردیم و عمو جواب منفی داد. دیگر همه ی خانواده عصبانی شده بودند بابا می گفت:_ بیا و دست بردار. هر دختری را که بخواهی در این شهر برایت می گیرم....مامان می گفت:_ چقدر خودت و ما را کوچک می کنی؟ اینهمه جواب نه، بس ات نیست؟اما من یک جواب داشتم_ فقط (( فهیمه))....... من فقط با (( فهیمه)) ازدواج می کنم.......بعد از این خواستگاری کردن بود که (( شکوه)) برایم خبر آورد (( فهیمه)) چند روز است در اتاق را روی خودش بسته! نه با کسی حرف می زند و نه چیزی می خورد! مثل آنکه به عمو(( احمد)) گفته بود: یا (( سهراب)) یا هیچکس دیگر.......بوسیله (( شکوه)) برایش پیغام دادم که دست بردارد. گفتم که من طاقت آزار دیدن او را ندارم. و نداشتم هم دائی! من چطور می توانستم چیزی بخورم وقتی فکر می کردم او حالا در یک اطاق تنها نشسته گرسنه و تشنه؟! بالاخره پیغامهای من کار خودش را کرد و (( فهیمه)) از اطاق بیرون آمد. اما عمو (( احمد)) از تصمیمش برنگشت! دیگر به او اجازه نمی داد بیرون هم بیاید. دیدار ما سخت شد. با کمک زن عمو(( احمد)) و (( شکوه))، مادرت هفته ای یکی دو بار، آنهم نیم ساعت، یک ساعت ما همدیگر را می دیدم پنهان از عمو. بابا با عمو (( احمد)) قهر کرده بود. چرا که می گفت:_ (( احمد)) روی برادر بزرگش را زمین انداخته! سه بار مرا کوچک کرده! حرف مرا در دهان کس و ناکس انداخته.......تو نمی دانی چه روزهائی بر ما گذشت. بر سر (( فهیمه)). اما هر چه آنها بیشتر مخالفت می کردند ما در حرفمان محکم تر می شدیم!(( فهیمه)) حتی جای وسائل خانه ی مرا هم تعیین می کرد:_ این را آنجا می گذاریم........ آنرا اینجا....... آن صندلی ها را فلان جا......... آن قالی را در این اطاق.........این حرفهای او مرا امیدوار می کرد اما بالاخره انتظار هم حدی دارد و من کاری کردم که در فامیل مثل شد. شاید مادرت این قسمت هایش را برای تو نگفته! یکبار تصمیم گرفتم خودم بروم خواستگاری و رفتم. مخصوصاً موقعی را انتخاب کردم که می دانستم عمو(( احمد)) در خانه تنهاست. نمی خواستم جلوی روی زن عمو و(( فهیمه)) کنفم کند! می دانستم که می گوید، نه و نمی خواستم در حضور دیگران این نه را بگوید......... و همانطوری هم شد که فکرمی کردم گفت:_ نه من با این ازدواج مخالفم.هر چه پرسیدم که آخر برای چه؟ می گفت دلیلی ندارد. نمی خواهم دختر به تو بدهم. اصلاً من از اخلاق تند برادرم خوشم نمی آید. تو هم به او رفته ای! من دلم نمی خواهد دخترم با این اخلاق زندگی کند.گفتم:_ شما از کجا می دانید اخلاق من مثل پدرم خواهد شد؟می گفت:_ من می دانم. تره به تخمش می ره حسنی به باباش! تازه از اینها گذشته، مگر زور است؟ نمی خواهم دختر به تو بدهم باید که را ببینم؟ اینرا که گفت؛ دیگر نفهمیدم چه می کنم. یکوقت دیدم که یک کارد دست گرفته ام، کارد را روی سینه او گذاشته ام و می گویم یا قبول می کنی و یا می کشمت و او که واقعاً ترسیده بود زیر دست و پای من می گفت:_ ولم کن کشتیم، بابا اون دختر و اون هم تو....... ولم کن......... گور پدر هر دوتاتون.............از او جدا شدم و گفتم:_ پس موافقت کردید. حالا کی بیائیم برای مهربران........می خواست من من کند که گفتم: عمو من جدی هستم! یا خودم را می کشم یا شما را.......... بنابراین دیگر سوسه نیائید........فهمید که جدی هستم گفت:_ از همین اخلاق است که می ترسم... حالا گذشت اما من راضی نبودم- خودتان کردید- هر دویتان......... هر طور شد خودتان می دانید اگر هر اتفاقی افتاد(( فهیمه)) حق ندارد پایش را به خانه ی من بگذارد........از طرفی خوشحال بودم که جواب مثبت را گرفته ام و از طرفی ناراحت بودم که چرا دست به آن کار زده ام!! باور کن قصد نداشتم ناراحتش کنم...... دست خودم نبود....... حالا که او مرده و خدا بیامرزدش اما من قصد نداشتم که........ وای که آدم در زندگیش چه کارها که نمی کند!! چه اشتباهاتی........
هر دو خسته بودند هم(( شهریار)) و هم دائی (( سهراب)) حساب زمان از دستشان رفته بود اما(( شهریار)) مشتاق شنیدن بود و دائی (( سهراب)) مشتاق گفتن! در یخچال مقداری سوسیس و کالباس بود که دو تائی خوردند و چای را در خنکای هوای حیاط، در ایوان خوردند عجله داشتند هم در غذا خوردن و هم در نوشیدن چای. مثل آنکه یکنفر دنبالشان گذاشته است! هنوز چای از گلوی دادا (( سهراب)) پائین نرفته بود که شروع کرد:_ شب عروسی ما یک شب تاریخی شد. آنقدر خرج کردم که همه گفتند:_ به این می گویند عروسی شاهانه!! بی سابقه بود عروسیم........ تعداد مهمانان از دستمان در رفته بود...... در ( اصفهان)) صدا کرد آن عروسی آن مخارج...... آنشب(( فهیمه)) به من گفت:_ دیدی به قولم عمل کردم......و من برای اولین بار بوسیدمش! زنم را بوسیدم! زیباترین زنی که در تمام عمرم دیده بودم! کسی که می پرستیدمش! داماد36 ساله بود و عروس 21 ساله! 15 سال تفاوت سنی داشتیم اما هیچکدام از ما فکر نمی کردیم که این تفاوت سنی می تواند در زندگی ما مشکل ساز شود. روزهای اول زندگی مشترکمان مثل همه ی تازه عروسها و تازه دامادها گذشت یک هفته پس از عروسی رفتیم ماه عسل. در بهترین هتل های آن زمان شهرهای شمال اطاق می گرفتیم. ماه عسل مان ده روز طول کشید. زندگی مان یک زندگی عادی بود. من یک کارمند عالی رتبه بودم با حقوق و مزایای بسیار بالا! زندگی مان هیچ کم و کسری نداشت و زمان گذشت و ما صاحب بچه شدیم. اول(( سامان)) و بعد(( سپیده)). یکسال بعد از عروسی مان(( سامان)) به دنیا آمد و سه سال بعد از او(( سپیده)). دیگر زندگی ما از هر نظر بی عیب و نقص بود. زندگیمان در تمام فامیل مثل شده بود! میدانی سطح زندگی ما خیلی بالاتر از بقیه بود. مثلاً فامیل هنوز روی زمین می نشستند که ما مبل خریدیم و میز نهارخوری و..... هر چیز که مد می شد؛ اول وارد خانه ما می شد! سعی می کردیم یک زندگی داشته باشیم مثل غریبها! می خواستیم با بقیه فرق داشته باشیم. سر میز غذا می خوردیم.(( اصفهانی)) حرف نمی زدیم. یعنی من که اصلاً بخاطر پرورشگاه, لهجه نداشتم.(( فهیمه)) هم سعی می کرد (( اصفهان) ی حرف نزند! یک نوع لهجه ی (( تهرانی- اصفهانی)) شیرینی حرف می زد. بچه ها را فکر می کردیم خیلی مودب و نمی دانم سطح بالا بار می آوریم! می خواستیم با بقیه بچه های فامیل فرق داشته باشند! مطمئنم که حسرت یکبار خاک بازی به دل هر دوشان مانده! یکبار اجازه ندادیم با بچه های دیگر بازی کنند. حبس بودند در خانه! آنها در ظاهر خیلی مطیع و مودب بودند. ما طوری آنها را بار آورده بودیم که در مقام مقایسه با بچه های پسر همه دکترم از آنها سر باشند! وقتی سالی یک بار, آنها در ایام نوروز به(( اصفهان)) می آمدند یا در پائیز ما به (( تهران)) می رفتیم؛ موقع مقایسه بود. مدام در ذهنمان آنا را با هم مقایسه می کردیم و خوشحال می شدیم که اینها بیشتر امتیاز می آوردند! با آنکه آنها در پایتخت زندگی می کردند و مسلماً امکانات بیشتری داشتند و پدرشان دکترا داشت که من نداشتم؛ من و (( فهیمه)) کاری کرده بودیم که (( سامان)) و (( سپیده)) از آنها سر باشند! در همه ی زمینه ها از بازی شطرنج و پینگ پنگ گرفته تا وضع تحصیلی، از طرز حرف زدن گرفته تا مثلاً رقصیدن و یا آگاهی از احوال فلان موسیقیدان اطریشی!! خیلی دلمان می خواست (( سپیده)) پیانیست بشود که نشد یعنی هر کار کردیم؛ علاقه مند به پیانو نشد! حالا چرا دلمان این ساز را می خواست؟ چون فکر می کردیم اشرافی است! در هر صورت منظورم این است که یک ظواهری را برای خودمان بعنان معیار انتخاب کرده بودیم و سعی می کردیم با آن معیارها پیش برویم. بعدها فهمیدم و فکر می کنم که فقط من فهمیدم در پرورشآنها اشتباه کرده ایم!! یعنی ارزشهای انتخابی مان اشتباه بوده است! فقط ظاهر و ظاهر و ظاهر.........دائی (( سهراب)) آهی کشید و گفت:_ شاید متوجه شده باشی. در مورد روابطم با (( فهیمه)) از بعد ازدواج حرفی نزده ام. هنوز چند ماهی از ازدواجمان نگذشته بود که فهمیدم تنها نقطه ی مشترک ما دو نفر علاقه ای است که به هم داریم همین و همین..... البته در یک چیز دیگر هم به هم شبیه بودیم و آن خود رای بودنمان بود! این است و جز این نیست! دائی جان دلم میخواهد یک چیز را از من داشته باشی برای زندگی زناشوئیت؛ هیچ زن و مردی با هم توافق مطلق ندارند. یعنی خواسته هایشان دقیقاً به هم شبیه نیست. وقتی یک مورد خواسته ها مثل هم نباشد؛ اصطکاک پیش می آید و موقع اصطکاک باید یک نفر به قول قدیمی ها سنگ نیم من باشد! اگر هر دو سنگ یک کم باشند یعنی هیچکدام از سر حرفشان پائین نیایند؛ دعواها شروع می شود! قدیمی ها واقعاً راست گفته اند! بخاطر همین که دو نفر هیچوقت همه ی خواسته هایشان مثل هم نیست! گفته اند! اگر دو تا شیشه را هم پهلوی هم بگذاری بالاخره به هم میخورند یعنی یک جای کار اصطکاک پیش می آید و باید یکی گذشت کند. اما من و (( فهیمه)) هیچکدام حاضر به این کار نبودیم( دشمن طاووس آمد پر او) همان صفت یکدندگی که باعث شد جلوی پدرش بایستد تا به خواسته اش برسد؛ در زندگی مشترک، بلای جانمان شد! هر دو یکدنده بودیم و اختلافات شروع شد. اوائل کوچک بود، بعد بزرگ شد و آهسته آهسته کار به دعوا کشید. دعوا که شروع شد؛ مسئله توهین پیش آمد و توهین هم باعث می شد که من عصبانی شوم و آنوقت بدون آنگه خودم بخواهم؛ دست در می آوردم! اختلاف از یک چیز خیلی کوچک شروع می شد اما به یک دعوای خیلی بزرگ ختم می شد! (( فهیمه)) حاضر نبود از نظرش برگردد! یکدنده بود! چند سالی دعواها را از همه پنهان می کردیم. یعنی در ظاهر خوشبخت ترین زن و شوهر بودیم اما در باطن، خدا نکند بر سر یک موضوع اختلاف نظر پیدا می کردیم؛ تا به یک دعوا و کتک کاری ختم نمی شد؛ دست بردار نبودیم هر دویمان! اما یک جای کار من محکوم بودم و آن این بود که تا آخر دعوا هر دومان به یک نسبت مقصر بودیم اما وقتی من از کوره در می رفتم! به خاطر حرفهای زشت و کتکی که می زدم پیش همه محکوم بودم! همیشه سر دعواها به آنجا می رسید که (( فهیمه)) می گفت:_ همینه دیگه، از یک پرورشگاهی بیشتر از این نمی شد انتظار داشت! بابام راست می گفت، تو لیاقت مرا نداشتی.......این جملات نقطه ضعف من بود! او هم میدانست و مخصوصاً می گفت. با شنیدن کلمه ی پرورشگاهی و عقده ای و......... دیگر حال خودم را نمی فهمیدم ولی (( فهیمه)) حتی اینجا هم کوتاه نمی آمد. کتک می خورد و می ایستاد روبروی من! تحریکم می کرد و می گفت:_ منو بزن.......... منو بکش.......... اما من از حرفم برنمی گردم.......... من از( ) عقده ای، سرم........دائی تو نمی دانی این حرفها می توانند با یک آدم چکارها بکنند........... باطن زندگی ما این بود دائی! دعوا، آشتی، دعوا، آشتی، اما همین هم تا زمانی که بین خودمان بود؛ قابل تحمل بود. از وقتی کار سخت شد که دیگران داخل زندگی ما شدند. یعنی (( فهیمه)) کا را به بیرون کشید. آنزمان هنوز عمو (( احمد)) زنده بود نمی دانم خبر داری یا نه؟ عمو (( احمد)) بعد از انقلاب فوت کرد. فقط با یک سکته. خدا بیامرز آدم خوب و مهربانی بود........_ تعجب می کنم دائی شما خیلی از او تعریف می کنید. در ص.رتیکه گفتید مخالف ازدواج شما بود و سالها هم......حرف (( شهریار)) را قطع کرد و گفت:_ از تو تعجب می کنم! از کسیکه تحصیل کرده ی بهترین دانشگاهای امروز دنیاست تعجب می کنم. چرا تو هم همه چیز را یا سفید سفید می بینی یا سیاه سیاه؟ هیچکس کامل نیست. هر آدمی هم صفات خوب دارد هم صفات بد. وقتی که می گویند فلانی بد است یعنی بدیهایش بر خوبیهایش می چربد؛ نه اینکه او بد مطلق است یا فلانی خوب مطلق......... عمو ((احمد)) آدم بسیار خوبی بود. مهربان، عاطفی، مردم دار، حالا دوست نداشت دخترش را به من بدهد؛ این دلیل می شود که او را بد بدانیم؟ اصلاً دلم میخواهد برای اولین بار یک چیزی را به زبان بیاورم که یکی دو سال است فکرم را مشغول کرده، خوب توجه کن دائی جان.از کجا معلوم که عمو(( احمد)) اخلاق هر دوی ما را نمی شناخته؟ شاید برای همین با ازدواج ما مخالف بوده؟ و شاید میدانسته اگر به ما بگوید هم هیچ فایده ای نخواهد داشت! چون ما عاشق هم بودیم و عشق آدم را کور می کند دائی، کور!(( شهریار)) به فکر فرو رفت. با توصیفاتی که از عمو(( احمد)) شنیده بود؛ حتماً مخالفتش با ازدواج آنهابی دلیل نبوده شاید به همین دلیل....... شاید هم به علت پروشگاه و.........._ داشتم می گفتم......... از وقتی دیگران وارد دعواهای ما شدند؛ کار خراب شد کوس رسوائی ما به صدا در آمد. اول عمو(( احمد)) و بعد هم عمو(( عباس)) وارد شدند هر دو هم با دعوت (( فهیمه)) و مسلم است که یعد از یک دعوای مفصل و یک قهر آنها وارد قضیه شده اند. با اولین قهری که (( فهیمه)) به خانه ی عمو(( احمد)) رفت؛ دخالت ها شروع شد و دفعات بعد که (( فهیمه)) پایش به قهر کردن باز شد؛ خانه ی عمو((عباس)) هم رفت که این یکی حرص مرا در می آورد. عمو (( احمد)) با محبت عمل می کرد هر دومان را دوست می داشت اما عمو(( عباس)) با این اتفاق خوشحال می شد که موردی را بدست آورده برای ارضای حس قدرت نمائی و ارضای شهوت کلام وحشتناکی که داشت! باور کن دائی از همان بار اولی که (( فهیمه)) با قهر به منزل او رفت و بعد از چند روز با پیغام عمو(( عباس)) به خانه اش رفتم و ما هر دو را نشاند پای تریبون سخنرانی اش؛ فهمیدم که به تنها چیزی که فکر نمی کند؛ ما دو تا و سرنوشت ماست! او موضوع پیدا کرده بود! موردی برای ابراز وجود و قدرت کلام! قدرت کلامی که فکر می کرد؛ منحصر به فرد است و با وجود آن قدرت، به او ظلم شده که در حد نماینده ی کارگران کارخانه ی ریسندگی باقی مانده! گناه را از نداشتن تحصیلات می دانست! او نمی دانست و هنوز هم نمی داند که قدرت کلامش بسیار بالاست اما از یک چشم محروم است و آن ایمان است! کلامی که از سر ایمان نباشد هیچ اثری ندارد! فراموش کن، نمی دانم چرا هر وقت به او می رسم مثل عقرب نیش می زنم..................(( شهریار)) ناخودآکاه و بدون فکر حرف او را قطع کرد و گفت:_ مثل عزیز من، او هم موقع تعریف هر وقت به او می رسید.................._ نیشش را می زد. درست است دائی؟ همین را می خواستی بگوئی؟( و با خنده اضافه کرد) خواهر و برادر عین همند، نه؟ عقربند این دو، دم( ) کرده؟هر دو خندیدند (( شهریار)) در حال خنده گفت:_ فی البداهه هم که شعر می گوئید!دائی (( سهراب)) با خنده جواب داد:_ آره، ولی تو هم خیلی جلبی؟ نه دائی؟(( شهریار)) با خوشحال غیر منتظره ای مثل بچه ها از جایش بالا پرید! دستها را به هم زد و گفت:_ هان دائی، این همان دادا (( سهرابی)) است که عزیز می گفت! تازه شبیه آن تصویری شدید که عزیز از شما در ذهنش دارد: شوخ و دهن گرم، ( ) پران، حاضرالذهن و شعر ردیف کن........( و با صدای آهسته تری اضافه کرد) که البته از این آخری ما چیزی ندیدیم............. خب، اشکالی هم نداره............جمله آخرش را (( شهریار)) طنز گونه ادا کرد. طوری که هر دو را به خنده انداخت. خنده ای که زیاد دوام پیدا نکرد. چون دائی (( سهراب)) با لحنی جدی، خنده اش را قطع کرد و گفت:_ اجازه بده تمامش کنم. نمی توانم تمام شب را دوباره به آن روزها فکر کنم. خسته شده ام می خواهم تمامش کنم............حرفهایش (( شهریار)) را به فکر فرو برد! خنده و ناراحتی! در عین ناراضی خندیدن؟ آیا دائی اش از نظر روانی مشکل داشت؟ با آن حالات ابتدائی که از او بیاد می آورد این حرکت دائی (( سهراب)) برایش ناراحت کننده بود. شاید فشار روانی در طول این مدت او را به یک ناهنجاری روانی کشیده است؟! اجازه ی فکر بیشتری را پیدا نکرد. چرا که باید گوش می داد به او._ بچه ها در اوایل کار سعی می کردند کناره بگیرند! به مجرد دعوا می رفتند به اطاقهایشان و در را می بستند. گاهی هم در تنهائی شان گریه..................