راه خودش را پیدا کرد و به پایین روان شد. «شهریار» البته به سرعت از بینش برد اما «سپیده» هم آن نگاه را دید و هم آن نقطۀ پایان نگاه را! سرش را به زیر انداخت و روی یک صندلی نشست.-آقای «افخمی»،......... میدانید همه اش سوء تفاهم بود.........من فکر می کردم که شما..... آخر در جواب دوست من گفتید که اهل «آریزونائید»..... مگر نه..... یعنی آنجا هم شیطنت؟.....حرفش را قطع کرد «شهریار»:- نه نه، خوب یادمه! او پرسید لهجۀ شما «آریزونیایی» است اهل آنجائید؟ هنوز جملۀ دومش را تمام نکرده بود؛ که من گفتم بله، منظورم جواب سؤال اولش بود؛ نه سؤال دوم..... من هیچوقت خودم را «آمریکا»یی جا نزده ام! یعنی افتخار می کنم به «ایرانی» بودنم!!- پس چرا جواب قسمت دوم سؤالش را ندادید؟- اجازه بدهید به این سؤال جواب ندهم. باور کنید من حواسم به او و سؤال و کارش نبود، حواس من جای دیگری بود.....- در هر صورت، همین حرف شما، باعث شد که من هم اشتباه کردم و فکر کردم «آمریکا»ئی هستید.....«شهریار» به طنز ادامه داد:- و آنهمه کلفت و گنده نثارم کردید.....حرف ها نرم شده بود. داشت کارها روبراه می شد که یادآوری دوبارۀ فحاشی ها، آنهم با لحن خاصی که «شهریار» بکار برد؛ فضا را دوباره بر هم زد و ناگهان «سپیده» عصبانی شد:- گفتم که،..... با آن شرایط حقتان بود.....لحن «شهریار» هم ستیزه جویانه شد:- کدام حق؟ من کاری نکرده بودم که چیزی حقم باشد؟ از راه رسیدید و هرچه خواستید گفتید.....- آخر وقتی شما را در خانه مان دیدم؛ فکر کردم تعقیبم کرده اید و آمده اید مامان را با حرفهای صد تا یک غاز.....- حتماً پرشان کنم تا بتوانم با حضرتعالی یک کلمه حرف بزنم؟..... به این آرزوی دست نیافتنی برسم؟..... من دختر ندیده هان؟..... آنهم با حرفهای پوچم، ببخشید صد تا یک غازم.....آجی «فهیمه» دوباره گیج شد! نمی فهمید که آخر چرا؟ آنها که داشتند با هم مهربان می شدند؟! حرفهایشان داشت بوی آرامش پیدا می کرد؟ پس چرا دوباره؟؟..... او مطمئن بود که این دو بی دلیل، یا با دلیل، از هم خوششان آمده! حتی بیشتر، بهم علاقه مند شده اند! اما نمی فهمید که چرا با هم در جنگند؟ چرا مثل خروسهای جنگی به جان هم می افتند؟ آنها هر دو به هم می آمدند؛ هر دو زیبا، موقر، متین، خوش اندام و خوش صحبت بودند اما در مقابل همدیگر سعی می کردند زشت ترین حالاتشان را به رخ هم بکشند! واژه هائی را به کار بگیرند که هیچوقت بکار نبرده اند! مثل «سپیده»، با آن حرفهایش در اول کار! آخر مثل سگ و گدا به هم می پرند که چه؟ آیا دخالت او فایده ای داشت؟ مسلماً فعلاً نه! نوبت جواب دادن «سپیده» بود:- از کجا معلوم که نه؟ تازه حتماً بندۀ کور و کچل، آرزومند وجود ذیجود حضرتعالی بودم (با دستهایش در فضا شکل موهومی را رسم کرد و همینطور ادامه داد) شاهزاده رویایی، سوار بر اسب سفید از راه برسند و من یتیم در خانه مانده و ترشیده را، به افتخار وصل خودشان مفتخر کنند؟!آجی «فهیمه» مانده بود که هر دو این حرفها را از کجا می آورند؟! «شهریار» مهلت نداد:- نه که منتظر نبودید؟ دست بالا کردنتان، پشت شیشۀ تاکسی، معلوم می فرمود که سرکار علیه.....بد زده بود!! بیجا زده بود و کاری!! و وقتی خودش متوجه شد؛ که کار از کار گذشته بود! از پشیمانی می خواست شکم خودش را پاره کند! کاش می شد سرش را به زمین بکوید! کاش این زبان کثافت قطع شده بود! اما حیف! مظهر صادقانه ای از عشق به سخره گرفته شده بود!این تنها حرکت صادقانه و مهربانانه ای بود که در برخورد دیروز آنها شکل گرفته بود! آنهم از طرف «سپیده»، کسی که آنقدر مغرور بود که حاضر نشد یک تقاضای صوری معمولی بکند، کاری که در هر شرایطی، موقع امتحان کار عملی، انجام می داد. بخصوص موقع این امتحان! او که به خاطر غرورش، دو واحد درسی را از دست داده بود؛ طاقت نیاورد و با یک وجب بالا آوردن دستش، آنهم نیمه کاره، تمام مکنونات قلبی اش را آشکار کرد!! آنهم برای کسی که مجسمه وار و بی احساس، ایستاده بود و اصلاً معلوم نبود دیگر ببیندش؟! «سپیده» با آنهمه غرور، تنها به فرمان دلش، آنهم برای پاس داشت یک لرزۀ دل، یک جلوۀ کوچک عشق، فقط برای احترام به عشق، و نه هیچ چیز دیگر، دستش را بالا برده بود و حالا او با کمال وقاحت از این حرکت پاک و صادقانه سوءاستفاده می کرد و می خواست بوسیله آن، او را بکوبد؟! نه، دیگر قابل تحمل نبود! با آنکه تصمیم گرفته بود؛ این جدال احمقانه را به پایان برساند تسلیم سرنوشت و اتفاقات آینده شود؛ این عمل نامردمی «شهریار»، این حرف غیرانسانی اش، که نشان می داد بوئی از شناخت عشق نبرده است؛ دیگر جائی برای آشتی و تفاهم باقی نمی گذاشت؟!! تمام حرفها و اتفاقات دیروز و امروز را می شد به سُخره و بازی گرفت؛ جز این حرکت پاک، جز این حرکت عاشقانه- که خودش هم نفهمید چرا انجام داد و حتی از دست خودش عصبانی شد به خاطر این حرکت- نه، دیگر همه چیز تمام شده بود! او تجاوز کرده بود به حریم دوست داشتن! او حتی لایق همان فحشها هم نبود، حیف آن توهین ها! حیف آن فحش ها! «سپیده» نمی دانست چه کند. او دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. باید تمام می کرد همۀ این حرفها را! دیگر هیچ حرفی بین آنها باقی نمانده بود! و پایان داد با لحنی آرام، خیلی آرام، آنقدر آرام که بدن آجی «فهیمه» را لرزاند! بوی مرگ می داد این لحن «سپیده»:- ببخشید! من اشتباه کردم! خیلی هم اشتباه کردم! من در مورد شما اشتباه کردم و عذر می خواهم! مرا ببخشید! دیگر همه چیز تمام؟ قبول؟.....«شهریار» سرش را به پائین افکند. یکوقت متوجه شد که سوزشی را در لبانش حس می کند. آجی «فهیمه» که زودتر از همه متوجه شده بود! یک دستمال کاغذی به دستش داد:- از لبت خون می آید، پاک کن.....«سپیده» هم فهمید و دلش دوباره لرزید! متوجه شد که «شهریار» از حرفش آنقدر پشیمان است که لب می گزد! خون می خواهد ببارد! اما حیف او حرفش را زده بود! «شهریار» لبهایش را پاک کرد. یک تکه کوچک پوست با گوشت لبش را کنده بود! «شهریار» زیر لب گفت: - باشد، قبول، همه چیز تمام.و رویش را برگرداند به طرف دیگر. از خودش بدش می آمد که می پرستید و به همین پرستش توهین کرده بود! فعلاً او اشتباه کرده بود. رشته در همین جا پاره شده بود! تنها باید منتظر سرنوشت شد و بس.....«سپیده» آمد و سر میز نشست. بعد از نوشیدن یک قهوه، به حرفهای معمولی و همیشگی خانه متوسل شد:- «سامان» کی برمی گردد مامان؟- مثل همیشه.....«شهریار» حس کرد که آنها اشاره به روال معمولی زندگی شان می کنند و این اشاره بی مفهوم نبود! بلند شد و رو به «فهیمه» کرد و گفت: - آجی «فهیمه»، اگر اجازه بدهید؛ می خواهم مرخص شوم. عذر می خواهم از همۀ مزاحمتهای امروزم.....هر دو از پشت میز بلند شدند. دیگر جائی برای ماندن نبود! فقط آجی «فهیمه» گفت: - کاش می ماندی تا با «سامان» هم آشنا شوی.- حتماً آشنا می شویم در این چند روزه. من می خواهم از شما دعوت کنم که فردا ظهر یا شب، هر وقت که صلاح دانستید؛ مهمان من باشید.قرار شد دعوت، با تلفن تکرار شود و تلفنی قرار بگذارند. «شهریار» از آنها خداحافظی کرد و رفت...شهریار» از طریق دفتر راهنمای هتل، یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب کرد و یک میز برای شام رزرو کرد. بعدهم تلفنی ازآنها برای شام دعوت کرد.هرچند میدانست دیگر از تفاهم خبری نخواهد بود.اما تلاشش را کرد.یعنی باید می کرد! امیدوار بد که با «سامان» دوست شود. شاید از دوستیش استفاده کند...«شهریار» و « سپیده» هرکدام در یک جایی دور ازهم، به تغییرات وجودشان فکر می کردند. تغییراتی که به ظاهر آشکار نبود اما در اعماق وجودشان ایجاد شده بود. شام در فضایی خودمانی صرف شد. « سامان» پسر ساده ای بود. جوانی که چند سال دوری از « ایران» هیچ تغییری دراو نداده بود! لاغر اندام بود و سبزه، باموهایی مشکی که دارای فردرشت بودند. بسیار به دادا « سهراب» سهراب شبیه بود!خیلی خونگرم و دوستانه رفتار می کرد.سوالاتی که درمورد «ایران» و فامیل می کرد؛ نشان از علاقه اش به ایران داشت.درمیان صحبت به طور ناگهانی از پدرش پرسید! سوالی که اخمی بر چهره ی آجی «فهیمهم نشاند. خودش هم متوجه شد اما دیگر دیر شده بود.«شهریار» از فرصت استفاده کرد ومقداری از فضای خانه ی دائی سهراب و حالات روحی او حرف زد. خودش هم می دانست که در این نشست، نمی تواند نتیجه ای بگیرد اما خب، بازهم بی فایده نبود. حداقل نام دائی اش یک یادآوری بود. سایه ای بود که باید آنها سنگینی اش را احساس می کردند! « شهریار» تصمیم گرفت با «سامان» جداگانه صحبت کند. چرا که او فکر میکرد که او آمادگی بیشتری نسبت به بقیه دارد. ناگهان « شهریار » فهمید؛ بدون آنکه خودش متوجه شود؛ قضیه ی دائی اش مسئله ی دوم او شده بود؟! هرچقدر که می خواست به او و وظیفه ای که به عهده گرفته بود فکر کند؛ نمی توانست؛ تمام فکر او متوجه «سپیده» بود! «سپیده» آن شب آرایش ساده ای کرده بود و تصمیم گرفته بود درعین حال که نسبت به «شهریار» بی تفاوت و معمولی نشان می دهد؛ تامیتواند دلربایی کند! گاه طوری عمل می کرد که گویی «شهریار» اصلا وجود خارجی ندارد! «شهریار» هم درست مثل او عمل می کرد.کاملا معمولی! گویی هیچ اتفاقی بین آنها نیفتاده است! اما در زیر این ظاهر معمولی، جنگی بین آنها جریان داشت! هرکدام می خواستند از هرفرصت، برای کوبیدن دیگری استفاده کنند! آجی «فهیمه» دراین میانه، نقش یک میانجی را به عهده گرفته بود. او با یک عمر تجربه و سوزش از یک عشق نافرجام، درجایی نشسته بود که به هردوی آنها محیط بود! گویی درون آنها را می دید! او می دید که نگاه های دزدانه ی «سپیده»، در هر فرصتی چگونه چهره ی «شهریار» را می بلعد! آن هم در حالیکه فکر می کند کسی متوجه این نگاهها نیست! واز طرف دیگر می فهمید که در زیر ظاهر آرام «شهریار» چه آتشی نهفته است! او به وضوح می دید که هر نگاه معمولی و بی تفاوت «شهریار» به «سپیده»، فریاد می زند: دوستت دارم! و او نیز می پنداشت که دیگران فریب رویه ی نگاه او را می خورند! او نمی دانست درکنار زنی نشسته است؛ که هنوز در آتش عشق می سوزد و معنای هر نگاه و هر حرکت را می فهمد! آجی «فهیمه» با آگاهی از درون آن دو، سعی می کرد حمله ی هرکدام را به دیگری جلو بگیرد از زهر کلامشان بکاهد و به طور کلی نگذارد به هم آزار برسانند. «سپیده» بدون دلیل، از فلان دوست«سامان» یاد می کرد ودر تعریف از او،آنچنان غلومی کرد که خود «سامان» نیز تعجب می کرد! «شهریار » نیز سعی می کرد دختری را،حتی اگر به واقع نیز وجود نمی داشت؛ مطرح کند و از صفات بی نظیرش بگوید! گاه می شد که یکی از آنها وانمود می کرد؛ دیگری وجود ندارد و اینرا نیز با حرکت و نگاه نیز میخواست به دیگران بفهماند! «سامان» در اوایل نشست، متوجه نبود اما بعد از صرف شام او نیز متوجه این حالات شد و ناگهان از زبانش در رفت: -مثل اینکه شما دونفر باهم پدرکشتگی دارید؟ و هردو باهم گفتند: -نه........... طوری که هر چهارنفرخنده شان گرفت! آجی «فهیمه» باخودش فکر می کرد که کار آن دونفر آیا قرار است به کجا بکشد؟ چرا که چنین شروعی، خبر از پایانی داشت که یا مطلقا خوب بود و یا مطلقا بد! و او نمی خواست دخترش نیز چون خودش، درآتش عشق بسوزد: -خدایا چرا قرار نیست ما، چون دیگران زندگی کنیم؟معمولی معمولی، بدون عشقی که زندگی سوز است؟چرا؟ او جوابی نداشت که بتواند خودش را، حتی راضی کند. لحظات به کندی می گذشتند یکی دوبار «سپیده» متلکی پراندکه از جانب «شهریار» بدون جواب ماند و «سپیده» در درونش دلش سوخت: -کاش قبلا ندیده بودم اورا! خدایا چه کنم که باهر نگاهش آتش می گیرم! این مرد چگونه در قلب من، به این راحتی راه پیداکرد؟ فورا پدرش را به یاد اورد و اندیشید: -اما نه غیر ممکن است که من اجازه بدهم؛ روحم به اسارت یک مرد در بیاید! هرکه می خواهد باشد! مخصوصا که مثل این یکی، مغرور هم باشد! من دلم را از سینه در می آورم اگر بخواهد برای این مرد بطپد!؟ و به راستی آیا برخورد اشتباه آن دو، در پارک، تنها دلیل رفتارهای خارج از قاعده ی «سپیده» بود؟ نه، مسلم است که این نمی تواند تنها دلیل باشد! آنچه «سپیده» را از عشق و مرد می ترساند؛ زندگی مادرش بود. او از کودکی درخانه شنیده بود که پدرومادرش عاشق همدیگر بوده اند اما آنچه از رفتار آن دو می دید؛ به او می فهماند که عشق اگر این است، پس بهانه ای است برای بد بختی! مجوزی است برای عذاب دادن دیگری! او می دید که پس از هر دعوا، در موقع آشتی، پدرش از دوست داشتن می گوید اما هنوز چند روزی نگذشته که آن غول وحشی از درونش بیرون می آید! فریادهای مادرش را در هنگامه ی زدوخورد می شنید که نشان از وحشیانه فرود آمدن دستهای پدربودند! پس اگر عشق این است؛ مرگ بر عشق! تف بر دوست داشتن! اما دریغ می خورد «سپیده»؛ نمی دانست چه کند با این عقل که چنین می اندیشد وچنین نتیجه می گیرد؟! چرا که در وجود او، قسمت دیگری، تمام این اندیشه ها و نتیجه ها را نفی می کرد! آن قسمت وجودش می خواست تاآخر عمر به چشمهای این مرد نگاه کند! می خواست دستانش را بگیرد! می خواست به پایش بیفتد، می خواست در زیر چترحمایت بازوان مردانه اش قرار گیرد، آن قسمت جانش، از خدا می خواست که نزدیک «شهریار» بودن تا ابد ادامه پیداکند به همین شکل موجود حتی؟خدایا چه باید کرد؟ «سپیده» نمی توانست بین عقل و دل طرف هیچکدام را بگیرد! هرچند می دانست، در اعماق وجودش می دانست که اخر، کدام پیروز خواهند شد...با خود می گفت: -نه، نباید تسلیم شد! من یک انسان عاقلم. باید تا می توانم افسار خودم را به دست دل ندهم! باید تلاش کنم. نباید به دانسته هایم خیانت کنم! من نتیجه ی عشق را دیده ام! مادر، تازه حالا که روزهای خوش زندگی اوست؛ بدون آنکه خودش بفهمد؛ می بینم در تنهایی اش چگونه می گرید؟! او هنوز نمی تواند روحش را از چنگال وحشی آن عشق شوم رها کند؟! من می بینم، با همین چشمهایم و به خودم اجازه نمی دهم که گول بخورد و اسیر بشود! نه، اجازه نمی دهم....... آخر این عشق چه عجوبه ای است که جز زجر ندارد؟ تا با او بود مادر؛ زجر می کشید. اکنون هم که دور از اوست؛ درخفا زجر می کشد. پس این عشق به جز آزار چه هدیه ای دارد برای آدمی؟ نه من یکی اسیر آن نمی شوم هیچگاه! نه امروز و نه هیچوقت دیگری.... «شهریار» اما عشق را از منظری دیگر دیده بود. او عزیزش را می دید که حاضر نیست «تهران» رابرای همیشه ترک کند! چرا که می گوید: -«سعید»م شبهای جمعه منتظر است؛ باید به ملاقاتش بروم... هنوز می گفت:«سعید»م!! درست مثل آنکه زنده است! وتازه،مال اوست، اصلا خود اوست!! «شهریار» از دریچه ی زیبایی پاکی و صداقت به منظر عشق می نگریست! او می دید که
مادرش چه عاشقانه از شوهرش یاد می کند! قداستی را که در اطراف نام پدر شکل گرفته؛ در نگاه مادر می دید و برای او عشق سرچشمه ی خوبیها بود.« شهریار» هنوز عشق را در نگاه مادر می دید!عزیز همه چیز را، همه ی هستی را به «سعید» پیوند میزد و بعد تجربه می کرد! بدون«سعید» زندگی برایش مفهومی نداشت! «شهریار» می دید که حتی با مردن یکی، عشق آسیب نمی بیند! تازه، عشق زنده نگاه می داردآنرا که مرده است! نگاه عزیز، عاشقانه بود به عالم و آدم! گویی معشوقش، شوهرش، درکنار او نشسته و باهم به دنیا می نگرند! عشقی که «شهریار» دروجود مادر می دید؛ غایت آرزوی یک انسان می توانست باشد! آیا زیباتر ازاین وجود دارد؟ بمیری و زنده باشی! آنهم تنها به قدرت معجزه ای به نام عشق!؟ «شهریار» فهمیده بود؛هرچه هست؛ در عشق است و آرزو داشت خودش نیز بتواند به این بهشت، به عالم عشق،وارد شود! یعنی لیاقت ورود را داشته باشد! از دریچه ی نگاه«شهریار» عشق غایت هستی بود! عشق یعنی زندگی!یعنی هستی! یعنی بودن! دونگاه به یک حقیقت!!دیدن یک منظره از دو منظر! دوچشم یک جلوه را دیدن!!! آنها عشق را با دو برداشت می نگریستند و علت آن نیزنبودجزتجربه مادرانشان!بله عزیزعشق را انگونه توصیف میکردوفهیمه اینگونه ! دودخترعموبودندهردوبافرهنگ ی شبیه به هم وهردونیزباکسی که دوستش میداشتندازدواج کرده بودند.یکی شان شوهرومعشوق را ازدست داده بوداما عشق را تقدیس میکرد ودیگری همسرومعشوق را هنوز داشت اما عشق رانفی میکرد!سپیده میبایست از دریچه عزیزبه عشق می نگریست نه ازدریچه مادر!چه بیچاره اند انان که اینگونه به این واقعیت مینگرند!به راستی چشم ها را باید شست که شاعربه الهام رسیده است وخوب میبند با چشم های شسته!که میگویند:جوردیگرباید دید!براستی انها هردوجوردیگرباید میدیدند.....ازدیشب که ازهم جداشده بودند شهریارخوب نخوابیده بود.امانتوانست زیادهم در رختخواب بماند.تازه صبحانه را خورده بود که تلفن اطاقش زنگ زد!اجی فهیمه بود!-سلام پسرم صبحت به خیر.....-ها شمایید؟صبحتان به خیر اجی فهیمه خوبید؟امیدوارم دیشب بد نگذشته باشد؟....-نه اتفاقا خیلی هم خوش گذشت میخواستم ببینم فرصت داری بیای پیش من؟بچه ها رفتند دنبال کارشان من تنها هستم میخواستم ببینم اگرفرصت داری بیایی تا راجع به ان موضوع.....- حتما فورا خودم را میرسانم.همین الان واقعا محبت کرد.....-پس منتظرتم.خداحافظ.-خداحافظشهریار واقعا خوش حال بود چرا که اصلافکرنمی کرد اجی فهیمه برای صحبت پیش قدم شود!دربیخوابیهای شب گذشته فکرکرده بودوبه این نتیجه رسیده بودکه باید اول وظیفه اش را انجام دهد.بایدصحبت را به پایان میرساند نه انکه فقط به خودش فکر کندودل ازدست رفته اش!هرچه نمیخواستمعترف شود امادل داده بود او!دست خودش نبود!بدون میل اواینگونه شده بود!امااومیبایست اول کارش را انجام میداد وحالا با تلفن اجی فهیمه موقع مناسب شده بود.جزشکرکاری از دست او برنمیامد؟خودش هم فکرنمیکرد به ان سرعت به مقصد برسد!اما راننده تاکسی هتل واقعا استاد راه های فرعی بود!اجی فهیمه هم با دیدن او تعجب کرد!اخرمسیری یک ساعته تقریبا نصف زمان معمول طول کشیده بود!شهریار مخصوصا روی مبل راحتی هال نشست:-ببخشید اجی فهیمه اینجارا خودمانی تر میبینم.-من هم همینطور حالا اگه اجازه بدهی برای انکهوسط صحبت مجبور نشوم به اشپزخانه بروم چای را درفلاسک بریزم وبیاورم.فقط یک دقیقه...-خواهش میکنم.....واجی فهیمه فورا با یک سینی برگشت.یک فلاسک ویک قندان ودو لیوان در سینی بود.-مرا ببخش که حق انتخاب را از تو گرفتم.چون چای را از قهوه خودمانی تر میدانستم......وخندید.چرا که به نوعی جواب شهریار را در انتخاب هال به دلیل خودمانی بودن داده بود.هرچند متلک نبود.یک نوع موقع شناسیشاید بشود گفت.شهریار هم به موقع گفت:-خیلی خوبه چای در هال!هردو خودمانی......اجی فهیمه در مبل کناری نشست و گفت:-امروز من میخوام حرف بزنم.میدانی من دیشب نتوانستم بخوابم!تاصبح فکر میکردم و تصمیم گرفتم برای انکه تو تنهایی به قاضی نرفته باشی برایت اززندگی مشترکم بگویم. اخر باید بدانی چرا یکباره همه رشته هارا بریدم.....این اجی فهیمه اجی فهیمه ای نبود که شهریار دراین چند روز دیده بود!حالا خود خودش بودکاملا جدی با غمی غریب در نگاه.......-شاید باورنکنی پسرم اماروزی نیست که در تنهایی خودم گریه نکنم!ممکن است دیگران فکرکنندمن ازسهراب بریدم اما زهی خیال باطل!مگرادم میتواندازخودش ببرد!مایکی شده بودیم درزندگی....میخواهم بگویم هنوز چندماهی از زندگی مشترک ما نگذشته بودکه متوجه شدم سهراب اخلاق خیلی تندی دارد.بیش ازحدتند!درحضوردیگران میگفت ومیخندید اما درتنهاییمان کوچکترین مسئله باعث بهانه جویی وعاقبت دادوفریاد میشد!یک سالی نگذشته بود که اولین بار روی من دست بلند کرد!بارهای اول تحمل میکردم. میگفتم او مرد است اگر مقابله به مثل کنم غرورش جریحه دار می شود.اما وقتی یک موضوع مرتبا تکرار بشود وقتی مرتبا دردعواها ادم کتک بخورد دیگرعاصی میشود!ومن یمکبار متوجه شدم دست دراورده ام!بله من هم متقابلا سعی کردم تا انجا که می توانم دردعوا عقب نمانم وازانجا بود که در دعواهای ماعنصرجدیدی وارد شد:فحاشی!تا ان زمان فقط دعوا بود وکتک کاری اما وقتی من هم دست دراوردم طاقت نیاورد وبند از زبان گشود!میدانی حالا میفهمم!اوعملا چاره دیگری نداشت!وقتی من هم دردعواها کتک میزدم او به جزفحش دادن چه کار دیگری میتوانست بکند؟تازه همان فحش هاراهم من حتی بیشتر جواب میدادم.یک نکته کوچک اما خیلی مهم را همینجا اعتراف کنم: من هم مقصرم! ماهردو مقصربودیم هرچنددیگران این را نمیدانند!وفقط اورا مقصر میدانند! حتی بچه ها!.... بگذریم این روال ائامه داشت وتنهامحرم من پدرم بود.خدامرابکشد چه کشید ازدست ما!هربارکه برایش دردودل میکردم میگفت:-مقصرخودتی من به تو گفتم من ازاخلاق برادرم اگاه بودم پسربرادرم هم مثل برادرم!منمطمئن بودم اخلاق سهراب مثل پدرش است....علاوه بران شماهردو یک دنده بودید.
قسمت سیزدهماما آن مرد خوب،آن پدر عزیز با آنکه تا قبل از ازدواج مخالف بود،بعد از ازدواج،یک بار جلوی سهراب نایستاد!حتی به روی خودش نمی آورد.مرا نصیحت می کرد و من به خانه باز می گشتم.البته فکر نکنی زندگی ما همیشه دعوا بود؟نه!ما زندگی خوبی داشتیم.البته به جز لحظات درگیری!همیشه،پس از دعوا،او معذرت می خواست،سر تا پای مرا می بوسید،از اخلاقش عذر خواهی می کرد و یکبار موضوعی را اعتراف که باعث شد من برای سالها آن زندگی را تحمل کنم!او گفت:-فهیمه من تقصیر ندارم!سالهای زندگی من در پرورشگاه،طوری در روحیه ام اثر گذاشته،که قابل پاک کردن نیست!من نمی خواهم اینطوری باشم اما انگار آن عقده ها............باور کن جای پای آن سالها،اینگونه مرا عصبی و جوشی کرده است............تو باور کن هر چند دیگران باور ندارند:با وجود دعواها،زندگی ما خوب بود.چون مثلا در طول ده روز،یک ساعت دعوا داشتیم و می شد ساخت.کسی هم باخبر نبود.من یک اشتباه کردم که هنوز خودم را ملامت می کنم و آن کشیدن دعوا به فامیل بود!بابا مرده بود و من کسی را نداشتم و برای اولین بار پس از یک دعوا،قهر کردم و رفتم منزل عمو عباس!من اشتباه کردم.چرا که سهراب،نمی توانست قبول کند،دیگران در زندگیش دخالت کنند!او دعواهای ما را یک امر خصوصی می دانست و حضور عمو در دعواهای ما،فاجعه آفرین شد!دیگر پس از آشتی،دل او مانند گذشته پاک نمی شد!چرا که یک سخنرانی از زبان عمو شنیده بود که همان آتشش می زد!شاید در طول آن سالها،این بزرگترین اشتباه من بود!اما چرا کار به جائی رسید که من جدا شدم؟موضوع فقط بچه ها بودند!من در آن دعوا تصمیم به جدائی نگرفتم،مدت ها بود راجع به جدائی فکر می کردم!من می دانستم که جدائی ما از نظر روحی،من و سهراب را می کشد!چرا که ما عاشق هم بودیم!او را که دیدی؟مرا هم می بینی!فکر نکن خوشبختم!من ظاهرا مثل یک عروسکم!من دارم خودم را برای بچه ها فدا می کنم!از بچه ها بپرس،نه مهمانی می روم،نه گردش،نه تفریح!خودم را وقف بچه ها کرده ام!هر روز هم لحظه هائی برای خودم،در تنهائی خودم،زندگی می کنم!با گریه و اشک و آه!بعد هم صورتم را می شویم و دوباره ادای یک زن خوشبخت را در می آورم!در هر صورت من می دیدم بچه ها فدا می شوند!آنها در حال بزرگ شدن بودند.اولین نشانه را وقتی دیدم که از طرف مدرسه هر دو احضار شدم.آنها داشتند نزول می کردند.در خانه،از نظر اخلاقی،ستیزه جو شده بودند و بهانه گیر!من ساعت ها با خودم جدال داشتم!می دیدم حاصل عمرم،بچه هایم،دارند فدا می شوند!باید آنها را نجات می دادم!یعنی باید انتخاب می کردم یا زندگی خودم و سهراب و یا زندگی بچه ها؟انتخاب سختی بود!باید پیه همه ی حرفها را به تنم می مالیدم!سهراب را می شناختم.اگر ایران می ماندیم،چون سر لج افتاده بود،هر طوری که بود نمی گذاشت!مزاحم زندگی ما می شد.حتی ممکن بود به جان من و بچه ها و خودش هم آزار برساند!تو فکر می کنی ساده تصمیم گرفتم؟باید بچه ها را نجات می دادم و امکان هر گونه دخالت را هم،از سهراب می گرفتم!بنابراین تصمیم گرفتم که جدا شوم،وقتی جدا شدم،هنوز برای جلوگیری از دخالت او،فکری نکرده بودم.در آن زمان،مهم این بود که به او نشان بدهیم،می توانیم روی پای خودمان بایستیم.با بچه ها مشورت کردم.البته گفتم باید کار کنیم،هر سه مان و به سختی!آنها قبول کردند و من قاطعانه برای جدائی از او ایستادم!خیلی سختی کشیدیم.اگر بدانی....-می دانم....شنیده ام......کار هر سه نفرتان را...درست است.در آن زمان او فکر می کرد،خسته می شویم و بر می گردیم.بنابراین اقدام حادی نمی کرد.اما من در طول آن مدت،به این نتیجه رسیدم که باید از دسترس او دور شویم!هم به خاطر خودمان دوتا،هم به خاطر بچه ها!چون خودم هم دوری از او را طاقت نمی آوردم!عاقبت پس از مدتها،به این نتیجه رسیدم که باید تمام امکاناتی را که ممکن بود او،از آنها استفاده کند و مزاحم زندگی ما بشود،از دسترس دور کنم!بنابراین باغ و پول خانه را.......در اینجا شهریار طاقت نیاورد.با آنکه تحت تاثیر حرفهای او واقع شده بود،اما نتوانست تحمل کند.گفت:-برای همین بود که مردی را در سنین بالای شصت،بدون خانه و زندگی،بدون هیچ اندوخته ای،رها کردید و هر چه را که داشت و نداشت،برداشتید و آمدید اینجا...؟قطره ی اشکی از چشمان آجی فهمیه چکید:چچقدر شما ساده اید و بیرحم!من او را،اینطور که شما می گوئید،رها نکردم!من فکر همه ی زندگی اش را کردم............-با برداشتن پولها و آمدن به ینگه دنیا؟بله؟-گفتم که ساده اید!آیا شما هیچ فکر کرده اید،در این روزگار،که برادر به برادر،رحم نمی کند،چگونه یک همکار و دوست قدیمی،می آید و برای دوستش،خانه و زندگی می خرد و تامینش می کند؟مسلما فکر نکرده اید؟آخر ما آدمها همیشه ساده ترین راه را انتخاب می کنیم.........حتی هنگام فکر کردنمان..........و با حالتی طنز آمیز اضافه کرد:-بله،طرف امد و یک خانه خرید و فلان و فلان؟به همین سادگی؟نه خیر،من خودم،دوست قدیمی مان را راضی کردم که این کر را انجام بدهد!برای خرید خانه و تامین آتیه سهراب،من به او پول دادم.تازه،طرف،مقداری هم از آن پول برای خودش.........این مهم نیست.بگذریم.من می خواستم سهراب آن قدر از من بدش بیاید که دیگر به سراغ ما نیاید!از طرفی،فکر تامین زندگیش هم بودم........شما فکرمی کنید...........و شهریار فکر نمی کرد.ضربه ای که بر افکار او وارد شده بود،ناگهانی و سنگین بود!نه،او نمی توانست باور کند!چطور قبلا راجع به این امکان فکر نکرده بود؟1وای چقدر در ذهنش این زن را،وردار و وورمال تصور کرده بود؟!چقدر او را پست تصور کرده بود که مگر دزدی شاخ و دم دارد؟وای از قضات ها...........-خدا مرا ببخشد،چقدر راجع به او بد فکر می کردم؟!در حالتی که او،فکر همه چیز را کرده بوده!برای نجات بچه هایش چقدر ایثار کرده و هیچ کسی هم نمی داند.............چقدر در ذهنم به او ستم کرده ام..............وای از این تصوراتم..........شهریار نمی توانست حرف بزند.به تته پته افتاده بود:-پس...........پس............این شما بودید که؟.........-درست است و این موضوع را هیچ کس به جز شما نمی داند!نمی دانم چرا به شما گفتم؟اما مطمئنم که این راز بین ما دو نفر خواهد ماند.........-صد در صد............مطمئن باشید...............یعنی حتما..........ولی.........-ولی چه؟بگذار همه،هر طور که دلشان می خواهد،راجع به من قضاوت کنند!من نمی دانم چرا،اما شاید هم می دانم:صداقت شما،اینکه راه افتاده اید از آن طرف دنیا،به خاطر ما،زندگی ما،به خاطر مردی که هنوز دوستش دارم..........اینها باعث شد که حرفهای دلم را به شما زدم و میخواهم که هیچکس بوئی از موضوع نبرد.........دیگر شهریار همه چیز را در مورد زندگی آنها می دانست.آنروز پس از شنیدن حرفهای آجی فهیمه،از نظر روحی در حالی قرار گرفت،که نتوانست هیچ حرفی بزند!هر چند حرفهای فراوانی برای گفتن داشت!می خواست بگوید:-حالا،در موقعیتی که بچه ها بزرگ شده اند و صاحب شخصیتی مستقل هستند و به زودی دنبال زندگی خودشان می روند،آیا دیگر وقت بازگشت نیست؟البته فقط بازگشت خود آجی فهمیمه؟!چرا که زندگی بچه ها،در اختیار خودشان است.هر طور که میخواهند عمل کنند.........اما به اینجا که می رسید،نمی توانست به راحتی فکر نکند!چرا که زندگی یکی از آنها را به خود متصل می دانست!سپیده را،نمی توانست از خود جدا بداند..........سپیده اینجاست پس او هم باید اینجا باشد!!شهریار آنروز پس از شنیدن حرف های آجی فهیمه،هیچ نگفت و رفت.اما ماندنی شد.............هفته ی اول گذشت.در اوایل هفته ی دوم دوباره با عزیز تماس گرفت،عزیز،خانه دائی سهراب بود و با روحیه ای شاد،حرف می زد:-نمی دانی مادر چقدر خوشحالم،شکوفه و بچه هایش منتظر دیدن تو هستند.دادا سهراب هم که ترا می پرستد!اما از رفتنت بگویم،اوائل دادا سهراب عصبانی بود از رفتن تو،اما بعد.............نمی توانی باور کنی چقدر روحیه اش عوض شده!مدام می پرسد از شهریار جبری نشد؟یعنی چرا تماس نمی گیرد؟چرا اینقدر بی خبر؟.............شهریار به عزیز گفت:-نباید او را زیاد امیدوار کنیم!فقط یک چیز را به دائی سهراب بگو و آن اینکه زنش،هنوز عاشق اوست!!!!!!و ادامه داد:-ببین عزیز،من هنوز آنطوری که می خواسته ام،نتیجه نگرفته ام!مجبورم یک مدتی اینجا بمانم!تو فقط به دائی بگو که آجی فهیمه دوستش دارد،همین!فهمیدی؟و عیزی غهمیده بود.او عشق را می شناخت و همینطور برادر و دختر عمویش را!او خوشحال بود که این جمله را از شهریار می شنود:-پیر شوی پسرم.هر طور صلاح می دانی،عمل کن.تا هر وقت لازم است،بمان.فکر من هم نباش.من اینجا خیلی راحتم.با دادا سهراب و آجی شکوفه و.......و شهریار ماند!هرچند،بعد از آن روزی که آجی فهیمه،زیر و روی زندگیش را برای شهریار شرح داد،دیگر راجع به دائی سهراب حرفی نزدند.نه او و نه آجی فهیمه!دیگر زندگی شهریار شده بود سپیده!فقط سپیده!فکر و ذکرش او بود!مدت اقامت شهریار نزدیک یک ماه شده بود.یک ماهی پر از بیم و دلهره،اشک و شادی،امید و ناامیدی،گریه و خنده،شهریار مرتبا به دیدن آنها می رفت. صحبتها معمولی بود.با سامان کاملا دوست شده بود و گاهی با هم به گردش می رفتند اما روابط او با سپیده هنوز همانطور بود!آشتی ناپذیر و در حال جنگ و گریز!طوری که دیگر آجی فهیمه و سامان به رفتار آنها عادت کرده بودند!با هر بهانه،سعی در کوبیدن یکدیگر داشتند!هر یک می خواست دیگری را له کنند!گاه حتی مرزها،مخدوش می شد و کار به مسخره کردن کشیده می شد!شهریار دیگر،آن شهریاری نبود که به آمریکا برگشته بود!او لاغر شده بود،خیلی!دیگر کمتر می خندید!دو چین در بین ابروهایش پیدا شده بود!شبها خواب راحت نداشت.روزها هم اگر به خانه انها نمی رفت،یا خودش را در اطاق حبس می کرد و با دور و بر دانشگاه بوستون می پلکید!هر چند سپیده داشت فارغ التحصیل می شد و دیگر کلاس نداشت،اما شهریار ناخودآگاه به آنجا می رفت.با انکه می دانست اگر او را ببیند،رویش را بر خواهد گرداند!یعنی او را ندیده!اما باز هم می رفت!سپیده هم دیگر آن دختر شاد بی خیال نبود!زیر چشمهایش گود افتاده بود و هر بار که شهریار آنجا می رفت،یک نوع،برای آینده اش برنامه می ریخت،یکبار می گفت:-می خواهم خبرنگار یک ایستگاه تلویزیونی بشوم خبرنگاری جنگی !مجل کارم را هم انتخاب کرده ام:آفریقا!آنجا همیشه یک جنگی پیدا می شود(و با شوخی اضافه می کرد)آخر انها خوردن همدیگر را ترک کرده اند:کشتن همدیگر را که ترک نکرده اند!مگر نه سامان؟.......گاه می گفت:-موزه های ایتالیا،متخصص استخدام می کنند برای مرمت آثار هنری حجمی!چن تا از بچه ها رفته اند.من هم می خواهم بروم فقط منتظرم مدرکم را بگیرم.شاید تا ده روز دیگر...........فرم استخدام را هم پر کرده ام اگر مردم مزاحم نشده بودند و آن دو واحد کار عملی را پاس کرده بودم،کار به اینجاها کشیده نشده بود!دو هفته پیش فارغ التحصیل شده بودم،نه آنکه با ارائه گواهی پزشکی و کلی التماس،تازه دو روز قبل استاد کارم را قبول کند...........(همه می فهمیدند منظورش از مردم چه کسی است؟!.....)یکبار دیگر می گفت:-می خواهم بروم راجع به کویرهای دنیا تحقیق کنم.....گور پدر رشته ی تخصصی..........هر بار،برنامعه ی جدیدی را مطرح می کرد!سامان اما قاطعانه می گفت که دلش می خواهد در ایران کار کند!البته نظر مامان ، برایش بسیار مهم است و هر طور او تصمیم بگیرد،عمل خواهد کرد!یک هفته ای می شد که شهریار به خانه آنها نرفته بود.خودش هم نمی دانست چرا؟!چون چند بار تا در خانه،رفته بود و زنگ نزده،برگشته بود.برنامه اش هر روز یکسان بود.صبح بعد از صبحانه،راهی همان پارک می شد.بین دانشجوها می پلکید.البته درست در جائی که اولین بار سپیده را دیده بود!روی سکوی آنروز می نشست و ساعتها به جای خالی سپیده نگاه می کرد،مجنون وار!مثل سودازده ها و بعد ناگهان بلند می شد و به دانشگاه بوستون می رفت.
اطراف دانشکده ی هنرهای تجسمی می گشت.گاه،ساعت سه یا چهار بعداز ظهر،ساندویچی می خرید که فقط یکی دو گاز به آن می زد!نزدیک غروب هم به هتل برمی گشت و یکسره به اطاقش می رفت تا آن که دوباره صبح شود و روز از نو روزی از نو!اصلا در فکرش نمی گذشت که برای گرفتن مدرکش با دانشگاه تماسی بگیرد!شده بود یک ولگرد تمام عیار!.......نمی توانست تصمیم بگیرد!بی ارده شده بود!گاهی می خواست برگردد!گاه می خواست برای همیشه بماند!در این هفته ی گذشته به عزیز هم زنگ زده بود!آنروز عصر وقتی به هتل برگشت،طبق معمول به سراغ آسانسور رفت.چند نفر دیگر هم منتظر آسانسور بودند اما وقتی در آسانسور باز شد و دیگران داخل شدند،لبخند مامور آسانسور گفت که ظرفیت تکمیل شده!جا برای او نبود.برایش فرقی هم نمی کرد!چند دقیقه دیرتر به قفسش می رفت:-گیرم که چند ساعت هم اینجا معطل شوم،چه فرقی می کند!؟کنار آسانسور ایستاد.بی تفاوت،به اطراف نگاه می کرد.نگاهش به سالن تریای هتل افتاد.........و ناگهان......-آه خدای من.....!!!!؟؟؟در یک لحظه،صورت سپیده را دید!او در یک مبل با پشتی بلند نشسته بود!اما رویش به طرف آسانسور بود!او مشغول نگاه کردن به شهریار بود اما به مجردی که شهریار متوجه او شد،به سرعت رویش را برگرداند!شهریار در حال افتادن بود!حال خودش را نمی فهمید.ناخودآگاه دکمه ی آسنسور را فشار داد و داخل شد.دکمه ی یکی از طبقات را بی هدف فشار داد،اما در میانه ی راه منصرف شد.دوباره دکمه ی همکف را فشار داد.با دلهره ثانیه شماری می کرد!هر لحظه یک سال می نمود.چرا آسانسور نمی آمد؟بالاخره رسید شهریار با عجله از اسانسور بیرون پرید........چرا این کار را کرده بود؟خودش هم نمی داست!مثل یک مجسمه ی کوکی شده بود!بی ارداه،به طرف تریا رفت.به کنار همان مبل،همان مبلی که سپیده رویش نشسته بود!مبلی که حالا خالی بود!شهریار سر جای او نشست هنوز گرمای بدن او،روی مبل باقی مانده بود!گارسن را صدا زد و بی اراده پرسید:-ببخشید،این خانمی که اینجا نشسته بود............شما نفهمیدید کجا رفت؟-نه اقا،ایشان مدتی است که هر روز تشریف می آورند به این تریا...شهریار یک اسکناس ده دلاری در دست گارسن گذاشت و گارسن،علاقه مندانه ادامه داد:-هفت،هشت روز است می آیند،چند ساعتی اینجا می نشینند و بعد تقریبا همین وقتها می روند(بعد صورتش را به شهریار نزدیک کرد و با صدای آهسته گفت)یا عزادار است یا........(با انگشت به پیشانی اش زد)اینجایش عیب دارد!چون فقط آب میوه می خورد و گاهی هم.......شهریار گفت:-جان بکن دیگر.............چقدر من،من می کند..........-به ما مربوط نیست البته..........گریه می کند............همینطوری بدون دلیل........با لباس مشکی و عینک دودی می اید............سرتا پا مشکی،مثل عزادارها...........در هر صورت،بنده در خدمت شما هستم اگر دستوری............-نه متشکرم.............شهریار همه چیز را فهمیده بود.لازم نبود چیز دیگری بداند!بلند شد مثل مجسمه های کوکی به اطاقش رفت.نمی داست چه کند؟ایا این شهریارفهمان شهریار بود؟کسی که تصمیم می گرفت و عمل می کرد؟روی تخت افتاد و ناگهان اشک هایش آزاد شدند.اجازه داد که رها شوند........او با صدای بلند گریه می کرد............-خدای من............خدای من..............آخر چرا.................چرا...............با مشت به تخت می کوبید........در همان حالی که گریه امانش نمی داد،شماره ی تلفنی را گرفت.خوشبختانه گوشی را آجی فهیمه برداشت.شهریار همانطور که گریه می کرد،فقط توانست بگوید:-آجی فهیمه خواهش می کنم همین الان بیائید به هتل من..........خواهش می کنم........-چه اتفاقی افتاده؟-خواهش می کنم بیائید...........(با هق هق ادامه داد)می آئید؟-همین الان..........و شهریار گوشی را گذاشت و با همان حال شروع به جمع کردن اثاثیه اش کرد!او دیگر طاقت نداشت!تصمیم خودش را گرفته بود.دیدن چهره ی سپیده آتشش زد!او حتی مطمئن بود قطره ی اشکی را در گوشه ی چشمان زیبای او دیده است!شهریار مطمئن بود که فقط لجبازی آنها نیست که مانع ابراز عشق آنهاست،بلکه تنها مانع در راه آن دو،تصوری بود که سپیده از عشق داشت!تصوری که زندگی پدر و مادرش،آنرا در وجودش تثبیت کرده بود............هنوز ضربه ی اول به در نخورده بود،که شهریار به طرف در دوید و آن را باز کرد.آجی فهیمه با وحشت و دلهره،خودش را به درون اتاق انداخت و گفت:-چه اتفاقی افتاده؟چی شده شهریار؟-هیچی.........هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده..........من دارم می روم..........می خواستم............آجی فهیمه آرام شد.او انتظار هر اتفاقی را می کشید!چرا که لحن شهریار خبر از حادثه ی وحشتناکی می داد!خدا را شکر می کرد که هیچ یک از تصوراتش اتفاق نیافتاده بود.با این وجود قیافه ی شهریار خبرهای خوبی نداشت!لازم به گفتن نبود.چشمهای شهریار حرف می زندند و اشک هایش،که او قادر نبود از ریختنشان جلوگیری کند،خود گویای حال او بودند!آجی فهیمه نمی دانست چه کار کند؟دست شهریار را گرفت و او را نشاند:-باید به من بگویی که چه اتفاقی برایت افتاده؟...........ترا به خدا گریه نکن،............مرد که گریه نمی کند.........گفت و پشیمان شد از گفتنش!چرا که سوز دل،زن و مرد نمی شناسد!وقتی دل آتش می گیرد،گریه تنها مرهمی است که جان آدمی،بر سوز درونش می نهد!کاش می شد حرفش را پس بگیرد!متوجه شد که شهریار،در حالی بوده است که به معنای حرف او توجهی نکرده است..........شهریار در حالی که اشک هایش را پاک می کرد و گفت:-مرا ببخشید که نمی توانم خودم را کنترل کنم اما می خواستم قبل از آنکه یک انسان دیگر را در حال نابودی ببینید!ببینید که چطور دارم نابود می شودم........آنهم فقط به دست شما.........-به دست من؟-بله،فقط خواهش می کنم گوش کنید،حرف نزنید،گوش کنید التماس می کنم،درخواست می کنم،برای یکبار هم که شده گوش کنید..........-باشه ،باشه،عزیزم......بگو.........-شما نمی توانید تظاهر کنید!نمی توانید چشمان خودتان را ببندید و بگوئید هیچ اتفاقی نیافتاده!هیچ خبر تازه ای نیست............نه نمی توانید............هق هق گریه اجازه نمی داد که شهریار درست حرف بزند.بریده بریده گفت:-شما می دانید که بین من و سپیده چه اتفاقی افتاده است!شما می دانید که ما............عاشق ..........هم شده ایم!آجی فهیمه که قولش را برای حرف نزدن،فراموش کرده بود گفت:-می دانم،خوب می دانم.........-نه،شما نمی دانید،اگر می دانستید اینقدر بی رحم نبودید........کلمه یبی رحمی،اجی فهیمه را تحریک کرد!باز طاقت نیاورد:-من بی رحمم؟من چه گناهی دارم اگر شما دو نفر لجباز و خیره سرید؟احمقانه با خودتان مبارزه می کنید؟از من چه کاری بر می آمد که انجام ندادم؟هان؟-اشتباه شما همین جاست که فکر می کنید لجبازی می تواند جلوی عشق را بگیرد!نه،موضوع اصلا این نیست!من امروز سپیده را در هتل،با یک قطره اشک دیدم!قطره اشکی که آتشم زده!خدایا،کاش می مردم و او را در آن حال نمی دیدم!خدایا مرا بکش!خدایا مرا بکش!خدایا مرا بکش که باعث شدم کسی که می پرستمش در آن حالت قرار بگیرد!.......شهریار با مشت به سر خودش کوبید و با هق هق ادامه داد:-فهمیدم که یک هفته است او به این جا می آید........اما با لباس مشکی،لباس عزا!............می دانید چرا؟......او برای مرگ عشق خودش عزا گرفته!عشقی که می خواهد خودش،در وجود خودش،آنرا بکشد،می دانید یک هفته است من هم از صبح تا شب اطراف دانشکده ی او پرسه می زنم؟ما هر دو مشتاق هم هستیم و در همان حال گریزان،هیچ فکر کرده اید چرا؟چرا سپیده می خواهد عشقش را بکشد؟-نه،اصلا،شاید.........-هیچ شایدی ندارد،او از عشق می ترسد!از عشق گریزان است!فقط به خاطر شما،این شما هستید که یک تصویر غیر واقعی از عشق به او نشان داده اید!این شما هستید که به او فهمانده اید،عشق یعنی همان زندگی پدر و مادرش!هر روی شما،هم شما و هم دائی سهراب!شما نه تنها خودتان را نابود کرده اید،که حالا دارید بچه های خودتان را هم نابود می کنید!می دانید فرق شما و عزیز من چیست؟او از عشق تصویری به من نشان داده!که من عشق را مقدس ترین حقیقت در روی زمین می دانم او عشق را علت زیبائیها و خوبیها نشان داده او باعث شده که من عشق را خوب و مقدس بدانم و این را با کم بهائی نشان نداده!کاش اسمی از عشق نبرده بودید!شما به سپیده نشان داده اید که عشق فقط باعث بدبختی است!آخر چکار به عشق داشتید؟زندگیتان را می کردید دعوایتان را می کردید و آبروی عشق را نمی بردید!چرا هنوز دم از عشق می زنید؟در اینجا شهریار حالتی معترضانه به خود گرفت و گفت:-چرا می گوئید که هنوز عاشق هستید؟شما که قدرت تحمل زجرهای عشق را ندارید،برای چه دم از عشق می زنید؟بله،عشق درد دارد،زجر دارد،سختی دارد،ولی کسانی که قدرت تحمل سختی ها را ندارند،حق ندارند دم از عشق بزنند!!شهریار رویش را برگردانده بود.دیگر راه می رفت و حرف می زد.او به آجی فهیمه نگاه نمی کرد.آجی فهیمه داشت در خودش می شکست!فرو افتاده بود!روی زمین نشسته بود و بی اراده اشک می ریخت!اما شهریار بدون توجه به حالات او ادامه می داد.چرا که اصلا به او نگاه نمی کرد!-مگر شما به هدفتان نرسیدید؟بچه ها بزرگ شدند،فارغ التحصیل شدند،نمی دانم هرچه می خواستید شدند!چرا به عشقتان وفا نکردید؟چرا او را تنها گذاشتید؟من نه کاری به کار شوهرتان دارم،نه کاری به کار شما!هر کاری که دلتان می خواهد بکنید.اما به من بگوئید سپیده چه گناهی دارد؟چرا در نظر او عشق را چنین زشت جلوه می دهید؟چرا مرد را بی وفا و پست جلوه می دهید؟هیچ به آینده ی سپیده فکر کرده اید؟او عاشق شده اما از عشق می ترسد!قضیه اصلا لجبازی و این بچه بازی ها نیست.شما معنی نگاه های ما را فهمیده اید!من در اینجا ماندم به این امید که او در جدال با خودش پیروز شود اما امروز فهمیدم که او شکست خورده!او دارد در مرگ عشقش اشک می ریزد!او در مرگ عشقش لباس سیاه پوشیده؟چرا؟چرا به ما رحم نمی کنید؟صدای شهریار اوج گرفته بود.هر واژه را چونان پتکی بر سر آجی فهیمه می کوبید!آجی فهیمه له شده بود!دیگر تحمل نداشت.فریاد زد:-بس کن،بس کن.......شهریار جمله های آخر را چنان با فریاد ادا کرده بود که صدایش تا چند طبق دیگر می رسید شاید،آجی فهیمه برای آنکه صدایش را به او برساند،مجبور شده بود بلندتر فریاد بزند!با فریاد آجی فهیمه،هر دو ساکت شدند!با هم و به ناگاه!بعد از کمی سکوت،شهریار آرام گفت:-مرا ببخشید،باید حرفهایم را می زدم.در هر صورت،من فردا از اینجا می روم!خواستم بدانید..........و بدون خداحافظی وارد حمام اطاقش شد.می خواست با این کارش خداحافظی کند،شاید هم............وقتی بعد از مدتی،از حمام خارج شد،آجی فهیمه رفته بود شهریار خودش را روی تخت انداخت..........صدای زنگ تلفن بیدارش کرد.شهریار نگاهی به ساعت مچی اش کرد.ساعت هفت صبح بود.گوشی را برداشت صدای آجی فهیمه بود که بدون مقدمه می گفت:-سپیده لباس سیاهش را کنده،من به بچه ها گفته ام که می خواهم برگردم ایران پیش پدرشان!به سپیده هم گفتم که عشق......بعد از کمی سکوت ادامه داد:-مقدس است،خیلی.......حالا راضی شدی؟صدایش در حالیکه شکسته بود،امیدوار بود و در حالی که امیدوار بود،هراسان نیز بود!آیا او می ترسید از اعتراف؟هر چه بود،او توانسته بود به سرنوشت دخترش فکر کند............آنرا عوض کند........سپیده لباس سیاهش را کنده بود.....دیگر در زندگی شهریار هیچ چیز مهم نبود............سکوت او باعث شد که آجی فهیمه بپرسد:-تو هنوز گوش می کنی شهریار؟-بله،بله........-سپیده دارد می آید آنجا،پیش تو.......و بعد صدای گریه اش از گوشی تلفن،شهریار را نگران کرد:-چی شده،طوری شده؟-نه عزیزم،بهت تبریک می گویم،ترا به خدا قسم از سپیده خوب مواظبت کن.کاری کن که مثل پدرت باشی!نه مثل پدر او..............به من و سپیده ثابت کن که عشق خوشبختی می آورد.......و گوشی گذاشته شد.شهریار هاج و واج ماند و ناگهان با شادی دیوانه واری از تخت بیرون پرید!سپیده در راه بود!شاید همین حالا برسد!اما او که آماده نبود!به سرعت دوش گرفت گرفت و به سرعت لباس پوشید.دستی به سر و صورتش کشید و دیگر کاری برای انجام دادن نداشت........ولی چرا داشت..........به رستوران هتل زنگ زد و سفارش دو عدد صبحانه داد:-لطفا برای نیم ساعت دیگر...........دو صبحانه ی کامل.........دوباره زنگ زد و سفارش گل داد.خواهش کرد که یک سبد گل،برای او تهیه کنند هر چه زودتر....تا نیم ساعت دیگر.......شروع به قدم زدن کرد.......هر لحظه به ساعتش نگاه می کرد.....بالاخره.......اول صبحانه رسید،بعد سبد گل و دست آخر سپیده......چقدر زیبا بود نگاهی که پر از حرف بود! یک قطره ی اشک در چشمان سپیده،شبیه اشکی بود که از چشم شهریار چکید و آنها روبه روی هم ایستادند و به هم نگاه کردند!چقدر حرف زدند با هم آنها؟!نگاهشان حرف می زد!شهریار حس می کرد که در حال سرشار شدن است!داشت تهی می شد و پر می شد!براستی که عشق معجزه می کند!نگاه آن دو سرشار از شادی شده بود!شاید تا ابدیت طول کشید نگاهشان اما........شهریار حس می کرد که دیگر تاب تحمل نگاه سپیده را ندارد!به آرامی جلو رفت.دست او را گرفت و او را کنار میز نشاند.در روی میز یک سبد گل و دو سرویس صبحانه چیده شده بود!و آن صبحانه،اولین صبحانه ی عشق آنها بود!موقع برداشتن نان،چند بار نوک انگشتان آنها به هم برخورد کرد!گوئی یک جریان برق قوی،تن هر دو را لرزاند!کاری که جریان نگاهشان هم می کرد!بعد دستان آن دو،در هم قفل شدند!چنان که نگاهشان!آنها به هم وصل شده بودند!آیا عشق،وصل است؟پیوند دستهایشان چنان بود که هیچ قدرتی در دنیا نمی توانست از هم جدایشان کند!شروعی که با شروع روز،تائید ضمنی شده بود!هستی،روز دیگری را آغاز کرده بود و شهریار و سپیده،زندگی دیگری را!یک زندگی مشترک،شهریار دلش میخواست این لحظات تمام نشود.تا ابدیت ادامه پیدا کند اما..........
عزیز باور نمی کرد!فریاد می زد:-ترا به خدا شوخی نکن.....جان عزیز!ارواح قبر بابات،راستش را بگو..... دارم سکته می کنم........-عزیز راست می گویم.......در ضمن،من صدایت را می شنوم،چرا داد می زنی؟-آخ مادر........مادر،نمی دانم.........باور نمی کنم...........(و با لحنی آرامتر،در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند،ادامه داد)برای عزیزت بگو،چطور شد که این طور شد؟..........شهریار با خنده،حرف عزیز را تکرار کرد:-چطور شد که اینطور شد؟خب اینطور شد که اینطور شد........-شوخی نکن مادر........حرف بزن..........ترا به خدا حرف بزن!از اولش........دوباره برایم همه چیز را بگو........من نمی توانم باور کنم آخر همینطور بی مقدمه.......-نه عزیز،همچین بی مقدمه ی بی مقدمه هم که نبود،همینطور که گفتم،اتفاق افتاد،بعدا که آمدم مفصل برایتان می گویم........می دانید یعنی..........یعنی اول دیوانه اش شدم..........بعد فهمیدم که.........یعنی........-چقدر یعنی،یعنی،می کنی مادر؟......هر کس که می خواهد داماد بشود اینقدر من و من می کند؟شهریار با خنده جواب داد:-خب،آخر راستی راستی،قضیه همین بود.امیر ارسلان قصه با دیدن دختر شاه پریان،یک دل نه،صد دل،عاشق او شد.اما از بخت بد،آن دختر اسر دیو سیاه بزرگی بود که.........عزیز که خوشحالیش را نمی توانست پنهان کند،با لحنی که ادای آزردگی را در می آورد گفت:-حالا مادرت را سرکار می گذاری ناقلا؟(و در حالی که با سراپای وجود می خندید گفت)یعنی شاهزاده ی ما،در بند گیسوی دختر شاه پریان اسیر شد؟.............ببینم از شوخی گذشته،واقعا کار جدیهِ جدیه؟-آره عزیز جان،آره فدات شم.شاید باور نکنی اما همینطوری که گفتم اتفاق افتاد............شهریار با لحنی جدی اضافه کرد:-عزیز تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟ببین من کسی را که در آسمان دنبالش می گشتم،در بین خودمان پیدا کردم.فقط باید ببینی تا باور کنی.نمی دانی چقدر زیباست!چقدر ماهه و چقدر من را دوست می دارد عزیز؟.........عزیز..........-عزیز فدای تو،مادر...........خدارا شکر............فهیمه چی میگه؟-از او نگو عزیز،مجسمه ی مهربانی و فداکاری است...........-راست می گوئی؟-دروغم چیه مادر؟اگر کمک او نبود،ما به هم نمی رسیدیم!بعدا می آیم همه همه اش را می گویم......راستی عزیز،آنقدر خبر خوش دارم که حتی حدس هم نمی توانی بزنی،یک،آجی فهیمه بر می گردد پیش دائی سهراب...........-نه..............فریاد عزیز آنقدر بلند بود که شهریار از پشت گوشی صدائی سهراب را شنید که می گفت:-شکوه جان طوری شده؟صدای عزیز او را از اطاق بیرون کشانده بود شهریار شنید که عزیز به او می گفت:-نه داداش،خبرهای خوب!منتظر باش تا بیایم و برایت بگویم.........دوباره دایی سهراب می پرسید:-از فهیمه خبری داری؟!ترا به خدا اگر راجع به اوست،زود به من بگو........در این مدت که آن گل پسر،رفته،نصف عمر شدم از این انتظار،خواهر بگو و راحتم کن اگر خبری هست.........و شهریار که همه ی حرفها را شنیده بود به مادر گفت:-ببین عزیز،به دائی بگو،خوب دقت کن،فقط همین حرفهائی را بزن که من می زنم،بگو،خوشبختانه شق اول قضیه درست است و قصد سوئ استفاده در کار نبوده،بعد هم بگو بچه ها در ارزوی دیدنش لحظه شماری می کنند و دست آخر بگو آماده پذیرائی از همسرش باشد.........راستی عزیز-چیه مادر.-یک وقت سکته نکند دائی؟طوری بگو که شوکه نشود،آرام،آرام،فهمیدی؟...... ..-بله مادر،خودم می دانم.......حالا باز هم از عروسم بگو،مادر.........و شهریار شنید که عزیز خطاب به برادرش می گوید.داداش شما تشریف ببرید اطاقتان،من بعد از صحبت با شهریار می آیم پیش شما.یک کم صبر داشته باشید شما هم،سال را ساختید،ماه را هم بسازید دیگر..........-خیلی بی رحمی شکوه جانم،آی آبجی شکوه............شهریار از پشت گوشی صدایش را بلندتر کرد:-عزیز...........عزیز...........صدای مرا می شنوید؟.............-آره،مادر به فدایت......می شنوم،حالا تنها شدم گوشم به تو است بگو عزیز دل مادر،بگو عزیز دل سعید.......عزیز دل پدر..........شهریار صدای آه مادر را هم شنید اما آنقدر خوشحال بود که آه تاثیری در حالاتش نگذاشت معلوم بود عزیز می خواهد مثل همیشه یاد شوهرش را در هر کاری زنده کند........شریک بودن پدر در شنیدن خبر عروسی پسر...........-ببین عزیز،خدا همه ی کارها را درست کرده،دعای تو،و توکل من و ......خلاصه همه چیز رو به راهه!راجع به آمدن،هنوز درست صحبت نکرده ایم فردا تلفن می زنم می گویم فقط یادت نره مواظب باشی دائی سهراب سکته نکند!مواظب او باش..........-باشد مادر،باشد خدا پشت و پناهت.........خرجت هم زیاد شد،مگر نه؟.........-پول هست،البته تصدق سر شما..............و از پس انداز شما.دیگر خداحافظ عزیز،به من دعا کن.......و عزیز در حالی گوشی را گذاشت که از طریق دهنی گوشی،فوت می کرد به پسرش،او داشت آیه الکرسی می خواند و از راه دور به پسرش فوت می کرد!در حالی که به خودش می گفت:-شهریار تازگیها خیلی معتقدتر شده...........خدارا شکر..........خدارا شکر..........از لحظه ای که آن دو به هم خیره شدند،دیگر برای هر دو نفرشان همه چیز عوض شده بود!همه جا زیبا بود،همه ی آدمها خوب بودند،غذاها خوشمزه بودند،راهها کوتاه بود،ترافیک اذیت نمی کرد،حتی تلویزیون همريالبرنامه هایش خوب شده بود!یعنی عالم و آدم خوب بودند!!و این دنیایی است که از چشمان یک عاشق دیده می شود!همه چیز عالی،آنهم خیلی عالی!شهریار یاد حرفهای دوستش ادوارد افتاد:-ببین شهریار،در چشم یک انسان معتقد به "اک"،همه ی هستی زیباست!چرا که او عاشق خداست!خدا زیباست هر چه هم متعلق به اوست،زیباست!اصلا بدی وجود ندارد.........شهریار نمی دانست چرا این روزها فقط چیز های خوب به یادش می آید؟شهریار به یاد می آ<ؤد که حرف های ادوارد و حرف های مری مثل هم بودند و تازه با حرف های مادرش،عزیز،که این دفعه می زد،مو نمی زدند!عزیز هم همین ها را می گفت شهریار با خوش اندیشید:-پس آدمهای مومن همه جای دنیا،حرفشان یکی است!هستی زیباست چون خدا زیباست و بنده باید عاشق هستی باشد چون عاشق خداست!یعنی باید عاشق خدا باشد.-چه فکرهایی که به سر آدم نمی آید؟!شهریار باز هم لبخندی زد اصلا این روزها او فقط لبخند می زد!فقط می خندید!او با عینک عشق دنیا را می دید!سپیده هم درست مثل او شده بود!انگار هر دو را عوض کرده بودند فقط از خوبی ها می گفت.از زیبایی ها..........شهریار،یکباره فکرش به آن لحظه ای مشغول شد که با سپیده اولین صبحانه ی عشق را خورده بودآن روز صبح بعد از صرف صبحانه،ناگهان هر دو منفر شدند!گوئی یک دنیا حرف نزده داشتند!اطاق هتل داشت منفجر می شد از حرفها و خنده هایشان:-تو می دانی وقتی اولین بار دیدمت،با خودم گفتم خدا زیباتر از این خلق نکرده!-من هم همین را گفتم،من که اصلا شوکه شدم!سرجایم میخکوب شدم!تو می دانی تا روزی که زنده هستم قشنگ ترین حرکت برای من،آن حرکت دست تو در تاکسی است؟آن حرکت نیمه تمام؟!......-وای برای من هم،آن حالت دویدنت دنبال من،آن حالت ایستادنت،وقتی از شیشه ی عقب تاکسی نگاه می کردم..........تو میدانی در همان حالی که داشتم می رفتم،مطمئن بودم ترا دوباره می بینم؟اصلا یک کسی به من می گفت کار تمام است!تو مال منی............-باور کن من هم همین احساس را داشتم!برای همین هم موقع جنگ زرگری ناراحت نمی شدم.........-وای از ان روزها حرف نزن.حیف وقت ها که انجوری تلف شد.........-نه،نگو،حتی فحش هم از ان لبهای زیبا برای من شیرین بود-و آن اخمهای تو،که می خواستم فدایش بشوم..........راستی می دانی که؟........-که چی؟-که من می خواهم فدایت بشوم!!-خدا نکند،من بلاگردان آن قامت تو...........الهی که........و دستان ظریف سپیده،با دو انگشت به آرامی و ظرافت بر روی لبهای شهریار گذاشته شدند!در حالی که با سر اشاره می کرد:نه،نگو،خدا نکنه و شهریار لبهایش را به هم فشرد.کاری که معنای بوسه را داشت بر انگشتان محبوبش........عزیزش...........و شهریار با خودش فکر می کرد کلمه ی عزیز را چگونه قسمت کند؟تا حال در تمام دنیا،فقط یک نفر برای او عزیز بود،عزیز مطلق!مادرش!اما حالا عزیز دیگر پیدا شده بود!چه باید بکند؟آیا عزیز را تقسیم کند؟نه،نه،عزیز،عزیز می ماند و این عزیز جدید هم عزیز می شد!اصلا چه لزومی داشت که عزیز بودن سپیده را با گفتن عزیز ابراز کند؟نه،کلمه ی عزیز باید فقط برای مادرش می ماند و سپیده.............؟آنقدر کلمه بود برای نامیدنش.........عمرم..........جانم. ............محبوبم...........و محبوب واژه ی زیبایی بود برای نامیدنش.............محبوبم........... ...محبوبم.........افکار شهریار را برید سپیده با از جا پریدنش،ناگهانی و بی مقدمه:-عزیز دل سپیده،بلند شو که یک بدهی به تو دارم باید ادا کنم!فدات بشم الهی.........-ترا به خدا نگو سپیده.......این حرفها را نزن.........آخر من طاقت ندارم که..........-تو نمی دانی شهریار که این حرفها در دلم انبار شده بودند!مردم از بس نگهشان داشتم!هر بار که یک متلک به تو می گفتم،یک توهین به تو می کردم،در دلم با این کلمات خطابت می کردم.به زبان متلک می گفتم اما در دل می گفتم:الهی فدات بشم،قربان آن چشمها،فدای آن نگاه..........خدا منو بکشد که چقدر اذیتت کردم؟!-خدا نکند،اصلا دیگر از این حرفها نزن،باشد.........و بدون آنکه منتظر جواب باشد،پرسید:-راستی آن بدهی چیست که می گفتی...........؟-آهان،بپر بریم.........و آنها واقعا هم پرواز کردند!آخر،یکی از راننده تاکسی های هتل،عجیب به شهریار علاقه پیدا کرده بود و مسیر هتل تا خانه ی آجی فهیمه را از حفظ بود و آن هم با مسیرهائی فرعی و میان بر!و به راستی در شهر شلوغ بوستون مسیرهای چند ساعته را گاه به یک چهارم می رساند!وقتی آنها را به مقصد رساند و شهریار علاوه بر کرایه به او انعام داد،با چهره ای که نشان از آرزدگی داشت گفت:-می خواهید محبتم را بخرید؟فروشی نیست آقای دکتر!شهریار که شرمنده،انعامش را پس می گرفت،تعجب می کرد که او از کجا می داند من دکترم؟فکرش را ادامه نداد.از راننده تشکر کرد و باز هم آن دو جست و خیز کنان،مثل دو تا بچه ی شش هفت ساله،به طرف آپارتمان پرواز کردند!کیف خانمانه ی سپیده شده بود مثل کیف مدرسه ی زمان بچگی!از بندش گرفته بود و می چرخاندش.......وقتی وارد خانه شدند،سامان و آجی فهیمه هر دو با قیافه ای متعجب،نگاهشان می کردند!سامان،آخر طاقت نیاورد و گفت:-این چه اداهائی است که شما دوتا در می آورید؟از این بالا می دیدمتان،بچه شده اید؟-شاید،عیبی داره؟هر دو با هم گفتند و بعد هر چهار نفر با هم خندیدند.در نگاه آجی فهیمه مهر و محبت موج می زد!هر چند شهریار،در عمق نگاه او،حتی در اوج شادمانی،یک نوع غم یا شاید نه،یک نوع هراس،می دید!هراسی که نه او سعی در پنهان کردنش داشت و نه شهریار سعی در پرسیدنش!شهریار می فهمید که این هراس از چیست؟هر چند او،فقط او می دانست که این ترس کاملا بی جاست!او با دائی سهراب ش زندگی کرده بود!چند شبانه روز!می دانست که عرصه ی وجود او واقعا آب و جارو شده منتظر قدم های فهیمه است!پاهائی که او حتی می خواست با لمس لبهایش،یعنی با بوسه هایش،بوسه بارانش کند!می خواست بگوید با بوسه که ارج و قرب این قدمها را قدر دانم اکنون!سپیده دست شهریار را کشید و او را به طرف اطاقش برد.فهیمه گفت:-صبر کنید می خواستم راجع به رفتن صحبت کنیم.برنامه ریزی برای............-بماند برای بعد.........بعد از کار من با شهریارم.......سپیده این را گفت و در اطاق را بست.بعد هم بدون هیچ حرفی،شهریار را وسط اتاق روی صندلی نشاند.مثل یک آرایشگر که دور سر مشتری می چرخد،اطراف او حرکت می کرد!به او نگاه می کرد و صورتش را با هر دو دست می گرفت و این طرف و آن طرف می برد!وقتی بالاخره راضی شد،دیگر شهریار فهمیده بود که منظور او چیست؟سپیده جعبه ی خمیر هایش را آورد.باید مجسمه ای که ساختنش،به تاخیر افتاده بود،ساخته می شد.اما این بار مجسمه ای می شد سرشار از عشق،بوی عشق می داد این مجسمه!آجی فهیمه معتقد بود که کمی صبر کنند و با برنامه برگردند اما سامان طاقت نداشت.او می گفت:-من که هیچ کاری در اینجا ندارم،برای چه بمانم؟می خواهم هر چه زودتر بروم آنجا،دنبال یک کاری.........سپیده گفت:-من همین چند روزه کارم تمام می شود.مراحل اداری در حال تمام شدن استففقط باید مسترم را بگیرم.......(فورا متوجه شد که لغت غیر فارسی به کار برده.......)عذر می خواهم.متوجه نبودم مدرک فوق لیسانسم را خوب شد؟دیگر آنطوری نگاهم نکنید!می دانید که من اصلا خوشم نمی آید برای خودنمایی و این جور حرف ها،کلمات انگلیسی را وسط فارسی،بلغور کنم..........و راست می گفت او،چه خوب است آدمی وطنش را آنقدر ارج بگذارد که حتی زبانش را نیز اجازه ی آلایش ندهد..........آنروز تا شب،جلسه ی بحث دائر بود!وقتی شام خورده شد و همه سنگین در مبل ها فرو رفتند،آجی فهیمه شروع به صحبت کرد.در حالی که لیوان چائی اش را در دست گرفته بود گفت:-خب،بالاخره تصمیم گرفته شد.همگی موافق هستید؟-بله......(هر سه نفر با هم جوای دادند)-پس شهریار می رود آنجا مقدمات را آماده می کند و ما هم حداکثر تا .........سپیده حرف مادر را قطع کرد:-هر چه زودتر،تا یک هفته دیگر...........-سپیده راست می گوید..........این سامان بود که حرف خواهر را تائید می کرد:-ببینید بچه ها،من کارهای مالی زیادی دارم.باید تمام سهام هائی را که خریده ایم،با قیمت خوب بفروشم و به ارز تبدیل کنم.همینطور فروش اپارتمان و اثاثیه منزل و......
سامان به طور ناگهانی گفت:-من یک چیزی به فکرم رسید.ما که نیاز به پول آپارتمان نداریم.بهتر نیست آپارتمان را نگه داریم؟هم برای خودمان و هم شاید.........شاید(با صورت سرخ شده از خجالت ادامه داد).....بچه های ما بخواهند برای ادامه تحصیل......یا حتی فامیل و آشنا.......شهریار بدون فکر گفت:-عالی است...........فکر خوبی است ..........و در همان حالی که جمله ی آخرش را ادا کرد،متوجه اشتباهش شد.او هیچکاره بود در این رابطه،نباید دخالت می کرد.......پس گفت:-مرا ببخشید نباید دخالت می کردم..........در این رابطه من هیچ کاره ام........آجی فهیمه که در مبل کنار شهریار نشسته بود،دست او را گرفت و با مهربانی گفت:-چه کسی گفته تو هیچ کاره ای؟......هان!اولا که تو جای پسر من هستی،یعنی شوهر سپیده.......ثانیا تو فرشته ی نجات خانواده ی مائی!یعنی در مورد زندگی همه ی ما،می توانی تصمیم بگیری!و ثالثا ما از یک مغز متفکر داشمند،می توانیم خیلی استفاده کنیم.مشورت با یک دانشمند،چی از این بهتر؟سامان و سپیده با هم دست زدند.شهریار سرش را زیر انداخت و گفت:-متشکرم،لایق این همه محبت نیستم.........سپیده از سر جایش که رو به روی شهریار بود بلند شد و آمد روی دسته ی مبل شهریار نشست.سرش را خم کرد به طوری که آبشار موهایش روی سر شهریار ریخت.شهریار غرق لذت شده بود!زیر این آبشار بودن و زیر آبشار محبت آنها بودن،سرشارش کرد!در یک لحظه با صدای بلند گفت:-خدایا........من می خواهم از شادی منفجر شوم..........شماها چقدر خوبید..............جو اتاق احساسی شده بود و سکوت بهترین جواب شهریار بود!سپیده در همان حالی که روی شهریار خم بود،با دست موهایش را جمع کرد و پست سرش ریخت.هر چند طره هائی اطاعت نمی کردند و دوباره باز می گشتند.شاید آن طره ها باز می گشتند تا شهریار را ببوسند!آیا ممکن بود؟!سپیده به آرامی گفت:-تو همه ی هستی منی،اصلا دلم می خواهد مثل زنهای هزار سال قبل کنیزت باشم!برده ات باشم!من کنیزه توام عزیز دلم!تو صاحب منی،فهمیدی؟شهریار می فهمید و با نگاه به او جواب می داد.سپیده هم که جوابش را از نگاه گرفت،با خوشحالی سرش را بلند کرد و گفت:-خب می بخشید که خصوصی حرف زدیم.....آجی فهیمه خندید و گفت:-آنقدر هم خصوصی نبود دختر............و سامان افزود:-قضیه کنیزی حضرت عالی و ارباب و صاحب بودن شهریار........(و با لحنی موذیانه افزود)آخ به جای من لطفا روزی شصت ضربه ی شلاق صبح،شصت ضربه ظهر و شصت ضربه ی دوبل هم برای شب و عصر به این کنیز خوش جنس که یک عمر است برادر خوبش را اذیت می کند،بزنید........خنده ی همه را آجی فهیمه قطع کرد:-راجع به آپارتمان،فکر بدی هم نیست.خوب یادمه قدیم قدیم ها،یک نفر که در فامیل توانائی مالی داشت،در بعضی جاهای زیارتی،خانه ای می خرید و با وسایل ضروری می گذاشت برای موقع زیارت خودش و فامیل..........و هر کس هم که از فامیل می رفت آنجا زیارت،کلید را می گرفت و در آن خانه ساکن می شد.بعد هم پاک و سالم خانه را تحویل می داد.مثلا در کربلا و مشهد می خریدند،یا در قم،حتی یادمه بعضی ها در تخت فولاد اصفهان هم تکیه ای می خریدند برای شب های جمعه و جمعه که می رفتند زیارت........چه حالی می کردند داخل تکیه!غذائی می پختند و خلاصه یک نوع پیک نیک بود انگار........آجی فهیمه جدی حرف می زد.هر چند مثال او با آپارتمان شهر بوستون نمی خواند،اما خب،هدف خوب بود!برای فامیل!و بچه های فامیل بد هم نبود؟و تصمیم گرفته شد:آپارتمان می ماند...........بچه ها هورا کشیدند:مامانی متشکریم،مامانی متشکریم..........و برای اولین بار همگی از زبان مادر حرفی را شنیدند که باور نمی کردند بر زبان او جاری شده:-از پدرتان تشکر کنید بچه ها،این آپارتمان،حاصل زحمات اوست!سکوتی سرشار از بهت،ادامه ی حرف آجی فهیمه بود!ولی شهریار شروع به شکست آن کرد.سامان و سپیده هم همراهی اش کردند:-پس دیگه راستی راستی متشکریم.......راس راسی متشکریم.........(با آهنگ می خواندند آنها........)راستی چقدر تفاهم خوب است!چقدر مهربانی خوب است!چقدر گذشت خوب است!چقدر انسانیت خوب است!کاش دلهای همه ی ادمها آنقدر پاک بود که می توانستند هر لحظه کودکانه فریاد بزنند،هورا بکشند و خوبی ها را تائید کنند!بی انکه بترسند از شکست شخصیت،شکست منیت!باید چون بچه ها شد!بچه گانه، کودکانه و پاک!اجی فهیمه بلند شد و با لحنی رسمی مآبانه گفت:-از آنجا که بنده ریاست سنی جلسه را دارم،تصمیمات هیات حاضرین در جلسه را به این شرح به اطلاع می رسانم منشی بنویس..........و سپیده ادای نوشتن را در آورد.لحظه ها شوخ و شنگ شده بود!بگذار شوخ باشند لحظه ها،شوخ باشند آدمها!حقشان است پس از عمری درد،در اعماق جان!-و اما تصمیات(آجی فهیمه بعد از این کلمه لحن رسمی اش را عوض کرد و خودومانی گفت)بس است دیگر،خسته شدم از لحن رسمی!راستی که رئیس بودن چقدر سخت است!ایستادن و نطق کردن و.......-شما تازه یک جمله گفتید و خسته شدید!وای به حال آنها که یک عمر............-پیشکش خودشان.خب،پس قرار شد آپارتمان بماند و اما وسائلش........من می گویم وسایل لازم را بگذاریم و اضافه ها را بفروشیم.بعد هم تبدیل سهامها و تبدیل به ارز و فرستادنش به ایران..........از کدام راه به نظر شما؟سامان جواب داد:-دو راه دارد.یکی غیر قانونی که شما اینجا دلار بدهید به یک نفر و در ایران از یکی از نزدیکان آن طرف ریال بگیرید!!البته به نرخ بازار،راه دوم از طریق بانک های ایران است بانک ملی و مرکزی و ........نمی دانم دقیق کدامشان............سپیده حرف او را قطع کرد:-تفاوت قیمت ارز دولتی و بازار آزاد خیلی زیاد است.نصف ارزها را آزاد بفروشیم و نصف دیگر را دولتی...........که هم به دولت کمک کرده باشیم هم به خودمان!.....شهریار با خوشحالی گفت:-بسیار عالی است.موافقید؟همه موافق بودند پس شهریار ادامه داد:-اما یک نظر دیگر هم من دارم.مقداری ارز،حالا هر ارزی،که می خواهد باشد،به نام هر چهار نفر،به حساب های پس انداز بگذارید.هم سود حاصله بسیار زیاد می شود،به طوری که برای بچه هایتان...........(صورتش سرخ شدفاما توجهی نکرد و ادامه داد)یک سرمایه می شود،هم در آینده به ویزا گرفتن کمک می کندسپیده با خوشحالی گفت:-این هم خوب پیشنهادی است.به نام هر چهار نفرمان پس......باشد.شهریار متوجه شد که آنها اشتباه فهمیده اند مسئله چهار نفر را،پس گفت:-هر چهار نفرتان را نه چهار نفرمان را سپیده جان،منظور خانواده تان است.بابا و مامان و شماها.......و همه سکوت کردند.سکوتی سرشار از رضا......-خب،این همه مسئله سهام و خانه و پس انداز و وسائل خانه و.......می ماند گرفتن مدرک سپیده و ......شهریار گفت:-مراجعه ی سامان به دفتر حمایت از منافع ایران،برای پیدا کردن شغل،اینطوری قبل از رفتن،برایت کار هم پیدا می شود.از خدا می خواهند رشته ی تو را....سامان از جا پرید و گفت:-جدی می گویی این خیلی عالی است........آجی فهیمه می خواست قال قضیه را بکند.دیگر خسته شده بود.گفت:-به نظر شما همه ای کارها چقدر وقت می برد؟-یک هفته.........-سپیده به شوخی جواب داد:-اگر شهریار اینجا نباشد،یک روز،اگر باشد فرقی نمی کند........سامان با شوخی گفت:-خیلی پررو شده ای دختر!حیا را قورت داده ای........و خندید.همه روی یک هفته توافق کردند.عجیب بود همه مشتاق رفتن بودند!حتی آجی فهیمه........شهریار بلیط برگشتنش را برای اولین پرواز (اوکی)کرد.اولین پرواز شرکت امارات پس فردا بود او طوری از این شرکت تعریف کرد که آنها هم از همین شرکت بلیط گرفتند.درست نه روز بعد..........اما حتی دقیقه های دو روزی که تا پرواز شهریار مانده بود،سخت ترین لحظه ها بودند برای شهریار و سپیده!مثل انکه قرار است برای ابد از هم جدا شوند!سپیده یک لحظه از او جدا نمی شد و شهریار مجبور شد در اتاق مهمان آنها بخوابد.همگی معتقد بودند که او نباید به هتل برود!شبی که فردایش شهریار پرواز می کرد،قبل از خواب،آجی فهیمه به سپیده گفت:-سپیده جان اگر اجازه بدهی می خواهم مدتی با شهریار تنها صحبت کنم.او دیگر دادماد من است و محرم من شده و او راست می گفت.چرا که شهریار پس از آن صبحانه ی رویای صیغه عقد را جاری کرده بود.می گفت:-رضایت پدر شرط است برای عقد دختر اما من مطمئنم که دائی سهراب از راضی هم چند پله اونطرف تر است!مادرت هم که طبق قانون،موقع طلاق سرپرست شما شده،صدباره موافق است!پس این صیغه ی عقد،شرعی و قانونی است و خواند یعنی برای سپیده نوشت و سپیده از روی نوشته خواند.-اگر لفظ عربی را هم نمی داستیم،فارسی کافی بود.حالا تو به من محرم محرمی و سپیده با خنده می گفت:-من نمی داستم که مرد بله می گوید!چون همیشه این زنها هستند که بله می گویند راستی چرا؟و شهریار توضیح داد که شاید برای ارزش قائل شدن برای زن ها،طوری عمل می کنند که وکیل از هر دو نفر اجازه وکالت می گیرد و صیغه را جاری می کند،اما موقعی که از مرد وکالت می گیرد هیچ خبری نیست!فقط موقعی که از زن وکالت می گیرد آن همه شلوغ پلوغ می کنند این زن ها........-عروس رفته گل بچیند........حالا حالا نمیاد!صبر کنید تا بیاد!اما راستی شهریار،من نرفتم گل بپینم!فوری گفتم بله........ولی نه،من خودم صیغه خواندم،هورا به من..........و شهریار به خاطر محکم کاری دوباره با حضور آجی فهیمه و سامان صیقه را خوانده بود.راست می گفت اجی فهیمه که محرم شهریار بود........-ببین پسرم،من هنوز می ترسم!تصمیمی که گرفتم خیلی سخت بود!خیلی.........-می دانم.-از تو یک خواهش دارم.......می دانی ن هنوز می ترسم!وقتی رفتی،سعی کن شرایط را آماده کنی.لطفا با او صحبت کن.هر طور که خودت می دانی...........دلم نمی خواهد او زا گذشته ها حرف بزند و در حضور بچه ها کار را به دعوا بکشاند و .......-مطمئن باشید از این خبرها نیست!او عوض شده.........-شاید باور نکنی عزیزم،من با علم به اینکه او همان سهراب است،همان کسی که هر هفته مرا می اندازد زیر لگد!هر روز با هر نکته گرفتن!سر فحشش را می کشد به منريالو خلاصه همانطور که بوده و هنوز هم هست،قبول کردم!من تمام راحتی اینجا،تمام آرامش فکری خودم را دارم فدا می کنم برای سپیده،برای تو.........دلم می خواهد این را بفهمی........-متوجهم اما........-اما ندارد................گوش کن همه ی این حرفه هائی که گفتم هست،یک نکته ی دیگر هم هست:من او را دوست دارم!هنوز عاشق آن اخم های همیشگی اش هستم!شاید این هم یک نوع جنون باشد،کتکت بزنند،فحشت بدهند،اما تو باز هم دوست بداری...........من که نفهمیدم!یعنی به هیچ نتیجه ای نرسیدم و حالا می خواهم برگردم......اینطوری........ترا به خدا با او صحبت کن.خواهش کن که حداقل اوایل کار سعی کند.......-شما شاتباه می کنید آجی فهیمه!اگر او اینطور بود که من حاضر نمی شدم به اینجا بیایم و شما را به جهنم برگردانم.........نه او عوض شده.......او پشیمان است.او حالا قدر شما را می داند،بیش از آنکه فکرش را بکنید.......سایه ای از یک لبخند بر لب های آجی فهیمه دیده شد اما زود پرید و در نگاهش رنگی از امید،با سبزی آبی رنگ چشم ها آمیخت.........شهریار با خودش می گفت:-خدایا آبروی من را نبر.خدایا نکند یک وقت او عوض شود؟..........و دست آخر تصمیم گرفت که به خدا اطمینان کند.مسلما خداوند اجازه نمی داد که شهریار در این میانه باعث آزار این سه نفر شود!شهریار مطمئن بود البته نه از دائی سهراب،بلکه از خدا.......-در هر صورت سعی کن در این فاصله ی زمانی،او را با شرایط روحی ما سه نفر اشنا کنی و دیگر خودت بهتر می دانی که...........-چشم آجی فهیمه،چشم،من واردم،عزیزترین فرد زندگیم را هم پیش او می برم پس مطمئن باشید..........و بالاخره شهریار پرواز کرد.در طول پرواز حتی برای یک لحظه،صورت سپیده از جلوی چشمانش محو نمی شد!!مهری که از چشمان او می تراوید،حتی در تصویر رویای اش نیز وجود داشت.شهریار را این نگاه جادو کرده بود همان روز اول!کاش می شد که دیگر هیچ گاه از او جدا نشود!در تمام طول پرواز طولانی غرب به شرق،شهریار تنها نبود!سپیده با او بود این دفعه وقتی به فرودگاه مهر آباد رسید،راه و چاه را بلد بود.تازه وسائل اضافی هم نداشت.خیلی راحت و سریع از گمرک فرودگاه که دفعه ی قبل،معطلش کرده بود،گذشت و عاقبت شانه هایش،محکمی تخته های تخت کنار حوض را احساس کردند!چقدر صمیمی بود این تخت با او،با عزیز!شهریار رو به تخت کرد و گفت:-ببینم تو با هر کس که ساکن این خانه باشد،صمیمی می شوی یا فقط با من و عیزی دوستانه هستی؟دلش می خواست راجع به سپیده حرف بزند!حال با هر کس که می خواهد باشد و تخت اولین موردی بود که شهریار برایش از سپیده گفت:از چشم هایش،موهایش،صورتش،از مهربانی اش،از نگاه های شادش!گوئی شادی را در ذره ذره ی وجودش کاشته بودند که همیشه کودکانه و بی ریا،شادی می بارید بر همه
شهریار تصمیم گرفت پس از کمی استراحت،به عزیز تلفن بزند.باید در اییین فرصت یک هفته ای، همه چیز آماده می شد و آماده شد!عزیز از شهریار خواست که هر چه زودتر به اصفهان برود او می خواست اصفهان را مرکز قرار دهد برای خانواده شان و خانواده هائی که از این به بعد تشکیل می شدند!شهریار سه بلیط تهران-اصفهان برای آجی فهیمه و بچه ها تهیه کرد.البته باز هم به کمک دوست مادرش که چون همیشه،صمیمانه و مهربان ،در کمال سادگی از شهریار خواست که اجازه بدهد خودش بلیط ها را به شهریار برساند!او کمک کردن را تمام و کمال دوست می داشت!بگذار راضی شود.قرار شد بلیط ها در قسمت اطلاعات پرواز یکی از شرکت های هوائی،گذاشته شود تا آنها به مجرد ورود بلیط ها را دریافت کنند.پس از این کار،شهریار یک تلفن همراه خرید،به آن نیاز داشت.مقدار فراوانی ارز زیاد آورده بود که به ريال تبدیلشان کرد و بعد هم به صورت چک مسافرتی در آورد.هم حملشان راحت بود و هم امنیتشان تضمین.مرتبا با عزیز تماس داشت و عزیز هم ماشاالله پی در پی دستور می داد.از دیروز که وارد تهران شده بود،غیر از خواب شب،بقیه ی اوقاتش به انجام دادن توصیه های عزیز،طی شد.آخرین سفارش عزیز،خرید چندین دست لباس برای خودش بود و بعد دیگر کاری نماندهخ بود به جز رفتن به اصفهان.شهریار هیچ فکر نمی کرد که دائی اش را آنقدر با نشاط ببیند و علاوه بر آن علاقه ای که به شهریار ابراز می کرد،اصلا قابل پیش بینی نبود.وقتی از ماشین پیاده شد مثل آنکه موی خواهر و برادر را آتش زده باشند،هر دو از خانه پریدند بیرون!و این دائی سهراب بود که قبل از عزیز،شهریار را در آغوش گرفت.او را می بوسید و می بوئید.با اینکه سعی می کرد خودش را کنترل کند اما گریه امانش نداد در حالی که لب هایش می خندیدند چشم ها می باریدند.-اشک شادی است دائی!باور کن.........باور کن...........-داداش ممکن است سهم من را بدهی؟مثل آنکه من هم یک نسبتی با این جوانک دارم........عزیز با گفتن این جملات،جایش را با برادرش عوض کرد و شهریار در آغوش عزیز، احساس راحتی کرد ای کرد که در هیچ جا و هیچ حالتی حس نکرده بود! و برای یک لحظه، بدون آنکه بخواهد؛مقایسه ای در ذهنش شکل گرفت: آغوش مهربان سپیده، آغوش مادرانه ی عزیز، کدامیک آیا؟.......و به این باور رسید که معنای هر آغوش با آغوشی دیگر متفاوت است! اما آغوش عزیز منحصر به فرد است حتی.........لحظات اول دیار طی شد و پرسش ها آغاز شد.شهریار می دید که خواهر و برادر در کنار هم به آرامشی رسیده اند که هر دوشان،با قبل قابل مقایسه نیستند. عزیز گفت:-می بینی مادر، این دائی سهراب توست که می گفتم؛ نه آن دائی سهراب که تو دیدی.......و راست می گفت! دائی سهراب با نشاط و خونگرم،مرتبا مزاح می کرد. شعر می خواند و مثل می گفت. البته قابل فهم بود که ملاقات خواهر به تنهائی نمی تواند بدینسان او را دگرگون کند! بلکه خبرهائی که عزیز، تلفنی از شهریار به او رسانده بود و خانوده اش را پس از سالها بی خبری، با او مرتبط کرده بود؛او را به خود همیشگی اش نزدیک کرده بود! فرصت نداد که شهریار دوشی بگیرد و استراحتکی بکند. هنوز از چاق سلامتی فارغ نشده بودند که او را به باد سوال گرفت:-آنها چطورند؟ حالشان، حالشان خوب است؟ سپیده ی شیطان من چه می کند(البته فورا با خنده ای شاد جمله اش را عوض کرد)ببخشید آقای دکتر افخمی،سپیده ی ما دو نفر چه می کند؟نگذاشت لب های شهریار به پاسخ باز شود پرسید:-سامان چطور است؟ او، او چطور؟وقتی گفت او، شهریار دید که تمام تنش می لرزد! نمی توانست پنهان کند!نمی توانست اسم او را بر زبان بیاورد!مسلما دلش بیش از دستش می لرزید!و شهریار که دلواپس عکس العمل غیر منتظره ای از طرف او بود به سرعت دستانش را گرفت و گفت:-همه خوبند، مخصوصا او، راحت بگویم فهیمه ی شما، همسر شما خوب خوب است!دائی جان عزیز محرم است.اجازه بده پیغامش را بگویم:-مرنجان دلم را دلم را، که این مرغ وحشی، که این مرغ وحشی...........دائی سهراب طاقت نیاورد گوئی پیامهای رمزی بودند این دو جمله!آجی فهیمه از شهریار خواسته بود که پیغامش را چند بار تکرار کند و فقط وقتی او را رها کرده بود که مطمئن شده بود شهریار پیام را عینا منتقل خواهد کرد!همانجا هم شهریار فهمید که این پیامی رمزی است شاید یاد آور لحظاتی یا جاهائی یا.....بود این جمله ها!هر چه بود؛ زیر و رو کرد عاشق پیر خسته را، در حالی که دست های شهریار را می فشرد؛ابروار گریه می کرد!گریه ای که با سوزی جانسوز همراه بود! در حال گریه، بریده بریده کلماتی را زمزمه می کرد:-شهریار دائی،عزیز دائی، فدات بشود دائی ات، تو چه کردی با من، با ما.............تا.........تا همین چند لحظه ی پیش، باور نمی کردم که کارها درست شده، باور نمی کردم که فهیمه مرا بخشیده!اما این پیام......این پیام دیگر همه چیز را ثابت کرد.......غیر از من و او..........هیچ کس این دو جمله را اینگونه نمی داند!پیام رمز عشق ماست این ها..........حالا می دانم که او مرا بخشیده!مرا بخشیده.......من سگ اخلاق عوضی را.......مثل همان روزهای جوانی دوستم دارد.......درست است خودش گفته و صادقانه می بارید..........شهریار خوشحال بود که چنین صادقانه می گردید!می دید که جانش برای یک کلمه ی محبت آمیز همسرش، له له می زند! به راستی پس از سالها زندگی مشترک، ده سال، بیست سال، چهل سال و .....چگونه می شود جدا شد از همدیگر؟نه، از عادت نمی گویم.از مهری می گویم که در وجود آدمی جا می گیرد، خانه می کند و جا می گذارد چونان مهری که داغ می زند بنده را! شهریار منتظر بود که لحظه های ابتدایی دیدار بگذرد و آنگاه چون دو مرد بنشینند و مردانه بگویند. هر چند شهریار ایمان داشت که پیوند دوباره ی آنها، با شادی همرا خواهد شد. پیوندی شاد!دیگر همه چپیز آماده بود. دائی سهراب تمام خانه را آماده دیدار کرده بود. حتی ذره ای خاک را در گوشه ای تحمل نمی توانست کرد! و خانه برق می زد از تمیزی؛ خودش نیز همان طور.........و عاقبت انتظارها به سر رسید. آنها نیمه های شب به ایران رسیده بودند. می دانستند که در فرودگاه مهر آباد کسی منتظرشان نیست. تلفنی تمام قرارها را گذاشته بودند. بلیط های پرواز از تهران به اصفهان، برای ساعت شش صبح، توسط آن دوست مهربان عزیز، آماده بود و آنها می دانستند که باید در سالن پروازهای داخلی از کدام قسمت و چه کسی بلیط ها را بگیرند. شهریار لحظه به لحظه، با آنها تماس تلفنی داشت!سپیده در آخرین تماس تلفنی اش گفت که بلیط ها را گرفته اند و تا نیم ساعت دیگر باید سوار هواپیما شوند.در اصفهان اما خانه، سرشار از شادی و دلهره بود.سهراب یگانه لباس پوشیده و آماده، همینطور راه می رفت و عاقبت تصمیمش را به اطلاع همه رساند:-من........من نمی توانم بیایم..........شما بروید............من اینجا می مانم.......دست هایش را از هم گشود؛ در حالی که نمی دانست می خواهد چه کند؟!-به خدا نمی دانم چه کار کنم؟...............من.............من نمی توانم با فهیمه رو به رو شوم............مخصوصا در حضور دیگران.............من رو ندارم به چشمهای او نگاه کنم............من.......من.........و اختیار از کف داد.راستی این گریه چیست که به کمک آدم می آید وقتی که دیگر هیچ کاری از دستش ساخته نیست؟ کت و شلوار خوش دوخت خاکستری رنگی پوشیده بود که نوی نو بود. پیدا بود برای بار اولی است که پوشیده می شود. نو بودنش کاملا به چشم می خورد. پیراهنی به رنگ آبی نفتی و کراواتی تقریبا سرمه ای............کت را کند و روی مبلی انداخت!کراواتش را باز کرد...........با خودش می جنگید؟نمی دانست چه کند این پخته مرد شصت و چند ساله؟!مگر نوجوانی بود که به پیشواز عروسش می خواست برود؟ یا مگر دشمنی بود که می خواست خصم را دیدار کند؟چه اش بود آخر این مرد؟کدام درد درونی ، طاقت از کفش ربوده بود؟ راه می رفت از این طرف هال به آن طرف. عزیز و شهریار هاج و واج مانده بودند! چه باید بکند در این میانه؟کاش دائی هر چه در دل داشت؛ بیرون می ریخت! آنوقت لااقل معلوم می شد چه باید کرد؟و بیرون ریخت همه ی آنچه را که می آرزدش.......به دیوار هال رسید.با مشت به پیشانی و دیوار، هر دو کوبید و برگشت تا رسید روبروی خواهر و پسر خواهرش بی توجه به اطوی شلوار، روی زمین زانو زد و رو به آنها گفت:-من مانده ام!بیچاره ام...........بدبختم.............یک عمر آرزوی این لحظه را داشتم اما حالا که فرا رسیده..........نه، نمی توانم با او رو به رو شوم.........کاری که من با او کردم...........روزگارش را سیاه کردم و حالا............بلند شد.صدا در گلویش شکست و باز هم گریه...........این بار با صدای بلند گریه می کرد:-خدایا.........خدایا چه کنم.........کمکم کن..........-بگذار گریه کند تا خالی شود.............این را عزیز به شهریار گفت.ساعت پنج و نیم صبح بود. شب اصلا نخوابیده بود دائی. داده بود تمام کوچه را لامپ کشی کرده بودند. اصلا در پوست خودش جا نمی گرفت از شادی! همه چیز را آماده کرده بود. چند حلقه ی گل برای فرودگاه! چندین سبد بزرگ گل برای سالن پذیرائی و هال و یک دسته گل مخصوص، از گلی که می دانست همسرش دوست دارد: غنچه ی نیمه باز رز سرخ! آنوقت حالا سر بزنگاه؟ چه باید کرد؟ مخصوصا به بقیه ی فامیل زمان آمدنشان را نگفته بود که شلوغ نشود! می خواستند در اول کار خودشان باشند و خودشان و حالا.......یعنی جا زده بود سهراب؟ نه......... جا نزده بود. اینکه معلوم معلوم بود. پس چه؟ یک گره روحی داشت باز می شد! بگذار باز شود! وقتی آسمان پر از ابر باشد؛ فضا گرفته است! بگذار ابرها ببارند، عقده ها باز شوند! تا فضا باز شود شهریار دل توی دلش نبود! تصور چهره ی سپیده، حالی در او ایجاد می کرد که دلش می خواست بلند شود و فریاد بزند.-وای من چقدر خوشبختم.اما حالا با این کارهای دائی سهراب؟............آخر قرار بود دو دلداده به هم برسند: شهریار و سهراب! و حالا یکی شان داشت دبه در می آورد آیا؟ صدای گریه ی سهراب بلندتر می شد. شهریار زمزمه گونه ای شنید:-خوب شد که حالا این طوری شد.............صبر کن تا خالی خالی شود........بگذار گریه کند حالش را می فهمم...........و شهریار به طرف مادرش برگشت.نم چشمهایش می گفت که راست می گوید. حال او را می فهمد.........دائی در حال گریه با خودش زمزمه می کرد. شکسته شکسته حرف می زد:خدایا.........او چقدر خوبست............و من..............؟.........خدایا تو چقدر خوبی........چقدر خوبی...........نیم ساعتی زار زده بود و بعد بدون هیچ حرفی به حمام رفته بود! شهریار دلواپس دیر شدن بود که صدائی شنید. صدای دائیی سهراب بود که می گفت:-حالا واقعا داماد از حمام در آمده........گل در آمد از حمام، سنبل در آمد از حمام..........همان چهره ی شاد، قبل از آن انقلاب روحی وحشتناک، روبروی آنها بود! شهریار ذوق زده و در عین حال تعجب زده بود و دائی سهراب این حال را در چهره اش دید. جلو آمد و مهربانانه گفت:-مرا ببخش دائی، خودم هم نفهمیدم چطور شد که آن حال به من دست داد!باور کن از تصور گذشته ها.....-مگر قرار نشد دیگر حرفی از گذشته نباشد؟........مگر نگفتم که آجی فهیمه خواهش کرده که از گذشته........-می دانم، می دانم.............دست خودم نبود............حالا دیگه کاملا راحت شدم، گریه دل آدم را صفا می دهد دائی! من احساس خجالت می کنم.می دانید اگر در حضور همه نبود؛ اگر......و عزیز فهمید..........فهمید که چرا حال برادرش این طور شده است! کاش از اول می فهمید. سهراب هنوز سرگرم صحبت با شهریار بود:-اگر می شد من تنها با فهیمه رو به رو شوم.........-بلند شو پسرم..........من و تو می رویم فرودگاه استقبالشان و دادا سهراب در خانه از آنها استقبال می کند. خودش تنها از زن عزیزش...........شهریار که اول جمله ی عزیز اخمهایش در هم رفته بود؛منظور او را فهمید و گفت:-موافقید دائی؟..........ما کاری می کنیم که شما تنها یا آجی فهیمه رو به رو شوید........خوب است؟و سهراب که به آرزویش رسیده بود؛ با صدای بلند گفت:-فدای هر دوتان با این حرف هایتان! مخصوصا داماد خودم...........و شهریار آهسته، طوری که کسی نشنید گفت:-کاش من هم می توانستم در تنهایی از سپیده استقبال کنم! تنهای تنها، فقط خودم باشم و او............شهریار رانندگی می کرد. سپیده بغل دست او نشسته بود. سامان پشت سر شهریار، آجی فهیمه پهلوی او، و عزیز پهلوی آجی فهیمه. دو دختر عمو همین طور که دست همدیگر را گرفته بودند؛ در چشمهای یکدیگر هم نگاه می کردند و حرف می زدند. چشمهای هر دو خیس بود. شهریار از هر فرصتی برای نگاه به سپیده استفاده می کرد.صدای سامان بلند شد که:-والا چه گیری افتادیم ما، این عقب که انگاری عزاداریه! فقط آب غوره می گیرند! اون جلو هم که هر لحظه از ترس، زهره ترک می شویم که کی شهریار خان می خواهند به جاده نگاه کنند؟ بابا، تا آخر عمر، همراهته! هر چه می خواهی نگاهش کن!حالا رانندگیت را بکن. یا اگر نمی خواهی؛ بگذار من رانندگی .........آجی فهیمه با دست زد روی زانوی سامان و به شوخی گفت:-آی .....آی .......تند نر..........به همه متلک!که چی؟.....ما که آبغوره می گیریم!آنها هم که......-راست می گویم والا........آجی شکوه شما بگوئید........دروغ می گویم؟.......-نه عزیزم، درست ِ درست می گوئی..........ولی آخر هیچ کدام،تقصیر نداریم! تو می دانی، شهریار در این مدت، یعنی در این چندین هزار ثانیه دوری، اینجا چه کشیده؟ تو هم حسادت نکن پسرم......نوبت تو هم می شود.....و همه با هم خندیدند. لحظه ها از شادی سرشار بودند و هستی شفاف، چون بلور!وارد کوچه ی خانه ی دادا سهراب که شدند؛ شهریار دائی را دید که مثل سرو، در خانه ایستاده بود. با دیدن آنها وارد خانه شد چند متر به خانه مانده، شهریار برگشت و رو به آجی فهیمه کرد و گفت:-خب حالا لطفا شما اول پیاده شوید. منتظرتان هستند..........و عزیز در حال پیاده شدن گفت:-یالا دیگه معطل نکن فهیمه جان..........و فهیمه وارد خانه شد. شهریار در سکوت، به سپیده نگاه می کرد. سپیده در حالی که دست های شهریار را گرفته بود؛ قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانش چکید! قطره ای که دستان شهریار به سرعت پاکش کردند.-از شادی است عزیز دلم..........سامان همین طور با عزیز حرف می زد! از این در و آن در! و بالاخره آن ها متوجه صدائی شدند. سهراب و فهیمه مثل عروس و داماد، دست در دست هم، در آستانه ی در ایستاده بودند! گل های سرخ، در دست فهیمه بود. هر دو با هم گفتند:-عروس و داماد نمی خواهند پیاده شوند؟و آنها پیاده شدند. شهریار و سپیده دست همدیگر را گرفته بودند. سامان کنار سپیده ایستاد و عزیز کنار شهریار و هر چهار نفر به طرف خانه حرکت کردند چشم های همگی خیس بود! اما چون خورشیدی می درخشید!پدر و مادری از بچه ها استقبال می کردند. عروس و دامادی از عروس و داماد دیگری استقبال می کردند. باور کردنی نبود! مادر با دخترش همزمان عروس می شد! دو وصل، دو پیوند! پدر عروس، داماد بود و مادر عروس هم عروس!؟دل ها در سینه می طپید! شاید زمان هم می خواست بایستد. بایستد تا نظاره گر عشقی شود که فضا را پر کرده بود! هوای کوچه، دست در دست نسیم شمال، رقصی عاشقانه را آغاز کرده بود!کوچه می خندید!! به راستی هم، پدر و مادر باید از دختر و دامادشان استقبال می کردند.آن هم پدر و مادری که دل هایشان از عشق می طپید!آن ها دیگر معنای دوست داشتن را می فهمیدند.آن ها می فهمیدند که چگونه باید دوست داشت!!.......... پایان