ارسالها: 14491
#121
Posted: 10 Jul 2013 15:09
داستان رنگ تعلق – قسمت نهم
اسد فقط به همين اكتفا كرد كه مودبانه بگويد نام خانم بدرالزمان را شنيده ولي هرگز او را نديده است و البته نگفت كه مادربزرگش حاضر نبود پا به خانه بدرالزمان بگذارد و هميشه مي گفت شوهر بدرالزمان از آن نزول خورهاي قهار است كه لقمه اش حرام است و نمكش آدم را مي سوزاند. ايرج همچنان داد سخن مي داد:
- البته حالا ديگر بچه ها از آب و گل درآمده اند. پسر بزرگم يك بنگاه حسابي دارد. مي دانيد كه! مثلا خريد و فروش اتومبيل مي كند. وضع روبه راهي دارد. نردبام به جان تو پول راحت مي خواهي؟ دلالي اتومبيل! حالا خيالم راحت است كه اين يكي ديگر مجبور نيست مثل من ازدواج مصلحتي بكند.
اسد متوجه شد كه ايرج سبيل هاي پرپشت خود را تراشيده است. نردبام خنديد و پرسيد:
- حالا بگو ببينم عاشق كي بودي؟
- فروز.
نردبام به قهقه خنديد و استالين مثل يك پسر تازه بالغ سرخ شد. و براي اين كه بحث را عوض كند تكه اي كباب كوبيده در بشقاب نردبام گذاشت.
- بخور جانم كه خيلي جا داري.
نردبام با خوش رويي هميشگي رو به اسد كرد.
- خوب سر اسد، خيلي ساكت نشسته اي، بگو ببينم، زن من گرفته اي يا نه؟
اسد مختصر و مفيد گفت:
- آره.
استالين خنديد.
- بابا تو هم ديگر چه چيزهايي مي پرسي؟! سر بودن كه منافاتي با زن گرفتن ندارد.
قلب اسد مي تپيد و نمي خواست موضوع را دنبال كند، بخصوص حالا كه سالگرد نزديك مي شد. با اين همه نردبام ول كن نبود.
- خوب اسم سركار خانم سر اسد؟
- مهري.
لحنش تلخ و بي حوصله بود.
- خوب، خوب. بچه مچه چندتا؟
- يك پسر.
استالين گفت:
- ب ... ه ... اه .... مورس كه نمي زني. درست بگو ببينم زنت چطوره؟ پسرت چي خوانده. ناخوشي؟ خوشي؟ چه مرگته؟
درد و سنگيني دست چپ اسد شروع شد. ولي به روي خود نياورد و گفت:
- عرض كنم به حضورتان من خودم يك پسر دارم. همسرم هم از شوهر اولش دو تا دختر دارد كه خوشبختانه هر دو را شوهر داده. هر دو هم مثل مادرشان عفريته هستند.
قاشق در دهان نردبام خشك شد. استالين هم با تعجب به جلو خم شد و چيزي نمانده بود كه شيشه خالي نوشابه را واژگون كند. صاحب رستوران كه پشت دخل نشسته بود از دور مراقب آن ها بود. اسد گفت:
- اينجور مثل برق زده ها به من نگاه نكنيد. همه متوجه مي شوند.
ايرج گفت:
- كه اين طور!
نردبام خواست موضوع را عادي جلوه دهد و پرسيد:
- پسرت كجاست؟ چه خوانده؟ چكار مي كند؟
اسد با ياد پسرش جان تازه اي گرفت و سر را با غرور بالا گرفت. در حالي كه عكس مهران را از جيب پيراهن و از روي قلب خود بيرون مي كشيد و به دست او مي داد گفت:
- در آمريكا درس خوانده. دكتراي مديريت بازرگاني دارد.
نردبام عكس او را گرفت و با تحسين نگاه كرد.
- جوان خوش قيافه اي است.
و عكس را به دست ايرج داد. ايرج هم نظري به عكس انداخت و با شوخ طبعي آهي به نشانه آرامش خاطر كشيد.
- راست مي گويد. خيالم راحت شد. خوشبختانه به خودت نرفته.
هر سه مثل دوران نوجواني به صداي بلند خنديدند. صاحب رستوران هم نگاهي به آنان انداخت و لبخند زد. اسد با عشقي عميق و افتخاري پدرانه گفت:
- واقعا پسر با استعدادي است.
باز ايرج متلك پراند.
- پس اصلا به خودت نرفته.
و دوباره خنديدند. بهرام پرسيد:
- در كدام ايالت زندگي مي كند؟ كجا كار مي كند؟
- نيويورك. در كمركش يك ساختمان بلند. در ... اسمش يادم رفته. در ... ما ... ها ... ماتاها؟
چشمان اسد از فرط شادي و محبت برق مي زدند. بهرام گفت:
- مي دانم كجا را مي گويي. مانهاتان. بسيار خوب و عالي است، بهت تبريك مي گويم.
ايرج دنباله حرف او را گرفت.
- خدا قسمت كند سه تايي برويم ديدن آقا پسر اسد.
اسد عكس پسرش را دوباره در جيب چپ پيراهن و روي قلب خود جا داد و به عادت هميشگي ضربه ملايمي روي آن زد. گويي بر شانه پسر خود مي نوازد.
هنوز چند لقمه اي صرف نشده بود كه استالين باز موضوعي را كه اسد از مطرح شدن آن مي ترسيد با سماجت پيش كشيد.
- بقيه سرگذشتت را مي گويي يا نه؟ خوش هستي يا ناخوشي؟
دوباره زنگار غم نگاه اسد را تيره كرد و مختصر و مفيد گفت:
- ناخوش ناخوش.
ايرج گفت:
- به! سه يار دبستاني را ببين. يكي از يكي تو زردتر از آب درآمده اند.
صاحب رستوران كه موهاي خود را به رنگ شرابي در آورده بود متوجه مشتري اي كه سالن را ترك مي كرد. نيم خيز شد و دست بر سينه نهاد و متواضعانه و مودبانه خداحافظي كرد. نردبام با صداي آهسته تري پرسيد:
- حالا چرا تو با يك خانم بيوه ازدواج كردي؟
آنقدر با هم صميمي بودند كه به خود اجازه دهد چنين پرسشي را مطرح كند. يا دست كم خودش اينطور تصور مي كرد. اسد خيال هر دو را راحت كرد.
- ازدواج دومم است.
هر دو دوستش نفس راحتي كشيدند و به پشتي صندلي تكيه دادند.
- كه اينطور.
پس از مدتي سكوت استالين با احتياط پرسيد:
- اسد، خانم اولت كي بود؟
- فروز.
دوباره قاشق نردبام در ميان زمين و هوا خشكيد. استالين بي هوا ليوان خود را محكم روي ميز كوبيد و صداي تق بلند شد. نردبام پا روي پا انداخت. زانويش به زير ميز خورد و پارچ آب جرنگ صدا كرد. صاحب رستوران با نگراني يك مدير مقتصد متوجه ميز آن ها بود. ايرج و بهرام متحيرانه آه كشيدند و تند و در هم نه تنها ابراز تعجب كردند بلكه از صحبت هاي قبلي خود در مورد فروز عذر خواستند. اسد سر به زير انداخته تند تند چلوكبابش را مي خورد بدون آن كه مزه آن را بفهمد. ديدار دوستان دوران گذشته فقط درد را در او زنده كرده بود. تسكيني در كار نبود. دلش مي خواست به خيابان بدود و مثل ماهي در ميان درياي دود و اتومبيل ها گم شود ولي كمي دير شده بود. نردبام پرسيد:
- چطور شد كه با فروز ازدواج كردي؟
- آب كوزه را به من دادند. مادرم گفت آب در كوزه و مه تشنه لبان مي گرديم. خودم فروز را نمي خواستم. ايرج از محله ما رفته بود، تو در آمريكا بودي. من هم دلم مي خواست يك زن استثنايي بگيرم و با خود به محله بياورم و چشم همه را خيره كنم. روشنك مثل دوالپا به من چسبيده بود و مدام در گوشم مي خواند كه فروز، فروز. مادرم مي گفت يار در خانه و ما گرد جهان مي گرديم! بعد يك روز مانده به اسباب كشي ما از آن محله، فروز كه زاغ سياه مرا چوب زده بود، توي كوچه جلوي رويم سبز شد. همانطور كج كج، مثل خرچنگ. آمد كنارم و خيلي راحت يك نامه عاشقانه كف دستم گذاشت. دختر زرنگي بود. هميشه سمج بود. بعدها گفت كه نامه را از روي يكي از رمان هايي كه استالين به او داده بود رونويسي كرده بود. به همين راحتي. بعد با هم عروسي كرديم.
اسد عكسي از كيف پولش بيرون كشيد. عكس فروز بود در لباس عروسي. فروز با چهره مليح و معصوم و چشمان درشت براق به دوربين نگاه مي كرد. موها را بالاي سر جمع كرده بود. هنوز هم روي پيشاني چتري داشت. يقه سفيد لباسش باز بود و پوست تيره اش در برابر آن جلوه خاصي داشت. از ته دل مي خنديد و دندان هاي سفيد و مرتبش نمايان بودند. كمر باريك و هيكل ظريفش خيره كننده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#122
Posted: 10 Jul 2013 15:10
داستان رنگ تعلق – قسمت آخر
نردبام كه به دقت عكس را تماشا مي كرد گفت:
- عجب عوض شده! يك خانم كامل. يك سوم وزن خانم سابق بنده را دارد.
استالين در سكوت به عكس نگاه كرد و چيزي نگفت ولي چهره اش سرخ شد. سر اسد تا ميان بشقاب چلوكباب فرو رفته و چند قاشق آخر را مي بلعيد. قيافه اش چرك آلودتر و مفلوك تر از دو نفر ديگر بود. آن سه جوان پر شور و شر، سه پيرمرد مفنگي از آب درآمده بودند كه به درد نيمكت هاي پارك مي خوردند.
نردبام كيف پول خود را بيرون كشيد تا پول ميز را حساب كند. استالين مچ را محكم گرفت.
- ادا در نياور.
اسد هم دست به جيب برد. ايرج با دست ديگر دست او را هم محكم گرفت.
- تو هم لوس نشو سر اسد. جدي بهم برمي خوره.
- آخر چرا تو؟
- من؟! نه، من نه، قرار بود دونگي حساب كنيم.
پول را روي ميز گذاشتند. صاحب رستوران به مرد جواني كه گويا پسرش بود اشاره كرد. بشقاب محتوي پول به سرعت به سوي دخل به پرواز درآمد.
استالين به خود جرات داد و پرسيد:
- تقصير كدامتان بود؟ چرا جدا شديد؟ زن خوبي نبود؟
- چرا. بهترين زني بود كه ممكن است در زندگي يك مرد آفتابي شود.
دوستانش حيرت زده به او خيره شدند و منتظر شنيدن دليل طلاق بودند. اسد سيگاري آتش زد و سر به زير انداخت. براي يك مرد جا افتاده محترم شايسته نيست كه كسي اشكهايش را ببيند.
- تقصير من بود. من كه با او نرفتم. رفت ويزا بگيرد. مي خواست برود پسرمان را ببيند. پنج سال بود كه او را نديده بوديم.
- خوب؟!
- هواپيمايش را با موشك زدند.
ايرج و بهرام لبه ميز را با دو دست محكم گرفتند. پيشاني ايرج از دانه هاي عرق خيس شد. بهرام لب زيرين را به شدت بين دندان ها فشرد. صاحب رستوران زير چشمي مراقب آنان بود. اين ديدار دوستانه بدون شك ديگر لطف سابق خود را نداشت. پچ پچ هايي رد و بدل شد كه مفهمومي نداشت. اسد گفت:
- بر فرس تندباد هر كه ترا ديد گفت، باد كجا مي برد برگ گل ياس را.
لازم نبود براي آن دو توضيح دهد كه اين نوشته سنگ قبر فروز است.
استالين به پنجره خيره شد تا اشك هاي خود را پنهان كند. نردبام بي خود دستور چاي داد و نخورد. آنگاه، هم او كه واقع بين تر بود سكوت را شكست و من من كنان عذر خواست و تسليت گفت و با تظاهر به خويشتنداري و تسلط بر نفس گفت:
- باز جاي شكرش باقي است كه پسرت، يادگار فروز، از آب و گل درآمده و موفق است.
- موفق كه هست. ولي بعد از آن جريان با من سرسنگين است. خوب حق هم دارد ....
نفسي تازه كرد تا بتواند صحبت را ادامه دهد. ياد آن واقعه هنوز هم مثل پتك بر مغز و قلبش ضربه مي زد.
- .... بله، حق دارد. نمي توانستم به او بگويم زن مي گيرم. به امير زنگ زدم. در همان ايالتي زندگي مي كرد كه مهران درس مي خواند. خواهش كردم جريان را برايش بگويد. گفت مرا معذور كن. همان خبر مرگ مادرش را كه به او دادم براي هفت پشتم كافيست. بعد، يك روز مهران زنگ مي زند. من منزل نبودم. مهري گوشي را برمي دارد. مهران مي پرسد شما؟ مهري مي گويد من خانم ظريف پور هستم. مهران مكثي مي كند و مي گويد، مبارك باشد. و گوشي را مي گذارد.
تمام بدنش در تلاشي شرمسارانه براي بيان داستان، از عرق خيس بود. ولي بايد توضيح مي داد. دلش مي خواست لااقل دوستانش دركش كنند. ادامه داد:
- توي اين سن و سال تنهايي خيلي سخت است.
نردبام پرسيد:
- چند سال بعد زن گرفتي؟
- ده ماه بعد.
ايرج پوزخند تلخي زد و گفت:
- زود از عزا درآمدي.
مهران هم عين همين جمله را به عمويش گفته بود. باز بهرام پا در مياني كرد.
- اصلا بحث را عوض كنيم. راستي نگفتي روشنك چطور است؟ او كجاست؟
- روشنك؟ مگر نگفتم؟ او هم توي همان هواپيما بود. يادت نيست؟ آن دو هميشه به هم چسبيده بودند.
استالين آرنج بر ميز نهاد و سر خود را بر آن تكيه داد. نردبام دستمالي بيرون كشيد و به بهانه پاك كردن پيشاني اشك خود را هم پاك كرد. پس از سكوتي طولاني نتوانست بر كنجكاوي خود غلبه كند و پرسيد:
- براي او چه نوشتي؟
- بيچاره روشنك. او اصلا پيدا نشد.
استالين سر بلند كرد و پرسيد:
- پيدا نشد؟
- نه. اگر از بالاي خليج فارس رد شديد يك فاتحه اي برايش بخوانيد.
هر يك سيگاري آتش زدند. هر سه جدي و تلخ شده بودند. رستوران كم كم خلوت شده بود. آن ها احوال پدر و مادر اسد را نپرسيدند. اين ديگر پرسيدن نداشت. عاقبت نردبام آهي كشيد و از جا بلند شد. از پله هاي رستوران پايين رفتند، صاحب رستوران به قد تواضع كرد. در خيابان سر اسد، متاسف از اين كه روزي را كه بايد به شادي مي گذشت اين گونه خراب كرده بود، خواست حرفي بزند اما موضوعي پيدا نكرد. و بي مناسبت گفت:
- اين جوانك كه در رستوران خدمت مي كرد، عجب قيافه آشنايي داشت!
استالين شانه بالا انداخت و بهرام مودبانه لبخند زد. سر خيابان با يكديگر دست دادند و اظهار اشتياق كردند كه هر چه زودتر دوباره دور هم جمع شوند. ولي هر سه مي دانستند دروغ مي گويند.
بهرام از سمت راست مي رفت. اسد فاصله زيادي تا خانه نداشت. بايد باز به آن خانه باز مي گشت و مجازات ازدواج با مهري را تحمل مي كرد. ايرج آنقدر گيج شده بود كه ديگر نمي دانست از كجا بايد برود. ولي عاقبت راهي پيدا مي كرد. هر سه از اين كه دنيايي كه روزگاري شاد، سر سبز و پر طراوت بود، اينك به سرعت در طشت خون و آتش فرو مي رفت پكر بودند. و هر سه غمگين و بي حوصله به خانه مي رفتند. جوانان شادابي كه زندگي را باخته بودند. فكر هر سه مشغول تر از آن بود كه به شباهت پسر جواني كه در رستوران كار مي كرد با صاحب رستوران فكر كنند. اما صاحب رستوران، چنان كه لازمه شغل اوست دقيق و باهوش بود و حواس بجايي داشت. او هر سه را در همان نظر اول شناخته بود، ولي به زحمت جلوي خود را گرفته بود تا سر ميز آن ها نرود و صميمانه در آغوشششان نكشد. زيرا ( غلام ) مقتصد و زرنگ بود و به خوبي مي دانست اگر اينكار را بكند ديگر نمي تواند پول ميز آنان را حساب كند!
پايان ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#123
Posted: 20 Jul 2013 02:50
زن شیشه ای - قسمت اول
زن جلوي آيينه ايستاد و آه كشيد. يك لكهء كوچك ابر، ذهن آيينه را مشوش كرد.
شانهء كوچك طلايي رنگ را برداشت و موهايي را كه از قيد سنجاقها رها كرده بود آراست.
موهاي شلال و پر كلاغي ريخت روي شانه اش. از داخل آيينه مي توانست تا دورها را ببيند.
اما، آسمانخراشي كه پنجره هايي به شكل قلب داشت از بين همهء تصاوير به هم فشرده، بيشترين جذابيت را برايش داشت. لبخندي زد. لكه ابر بخار شد. صداي زنگ تلفن سكوت را شكست. دست روي قلبش گذاشت و موجي از درد را راند. دمپايي هاي قرمز رنگش را پوشيد و به طرف ميز تلفن دويد. بر لبه صندلي، كنار ميز نشست و گوشي را برداشت.
ـ الو، بفرماييد.
صداي آشناي مرد بود.
ـ منم...سهراب...چطوري؟
درد تا شانه هايش آمد و تا نوك انگشتان دست چپش، اما خنديد.
ـ خوبم. صدايت را كه مي شنوم ديگر خوبم. كجايي؟
ـ همين دور و برها.
ــ مثلا؟
ـ تو دفترم هستم. دوستهايم هم هستند. براي راه اندازي يك نشريه همهء قوايمان را جمع كرده ايم.
ـ خوب؟
ـ اجازه كه هست امشب دير بيايم؟
ـ باز هم؟
مرد مكث كرد. صداي كشيدن كبريت آمد و بعد سكوت و رخوتي در صحبت مجدد.
ـ خوب. خانم قبول؟!
زن با ترديد پرسيد: "يعني برنامه امشب به هم خورد؟ بنا بود شام را با هم بخوريم و بعد هم ديدن فيلمي..."
مرد خميازه اي كشيد.
ـ راستي گلها را آب داده اي؟
زن نگاهش را به اطراف سالن چرخاند. گلهاي شاداب، برگهاي هميشه سبز. خواست بگويد: "تو بيشتر از من به فكر گلهايت هستي" اما صداي مرد را شنيد.
ـ سلام، خوش آمدي، چه عجب!
به شيشه پنجره نگاه كرد. اين ترك تازه از چه بود؟ دستش را بيشتر روي قلبش فشرد و يك بار ديگر صداي او.
ـ خوب عزيزم، ديگر كاري نداري؟!
زن نيم خيز شد. ابري سياه از دورها مي آمد. تند، تند گفت: "شب كه آمدي كلاه و چترت را فراموش نكن. هوا باراني است."
مرد گفت: "خداحافظ."
و زن گوشي را گذاشت. سردش بود. دستش را دراز كرد و از روي لبه مبل روبد و شامبرش را برداشت و پوشيد. حالا مطمئن بود كه اژدهايي به پشت دارد، اژدهايي با شعله اي از آتش در دهان، اژدهايي بر زمينه اي ابريشمين.
پيش از آنكه گرمش شود به خود لرزيد.
كنار پنجره رفت. لكهء ابر جلوتر امده بود و آسمان تيرهءتيره به نظر مي رسيد. از اين بالا آدمها چه كوچك بودند، كوچك و تنها. درد در دلش پيچيد. پنجه اش را خم كرد و دستگيرهء فلزي پنجره را چسبيد. كدام پنجره باز بود؟ اين سوز سرد از كجا مي آمد؟ چقدر سالن بزرگ بود! اين همه بزرگي براي اين همه تنهايي؟!
روي زمين نشست. چيزي از درون خمش كرد. درد... درد... ميله اي از آهن سرخ... رعد و برق.
دكتر مي گفت: "اين طور مواقع سعي كن عضلاتت را سست كني." اما اين كار مثل فرو رفتن در يك باتلاق براي آدمي بود كه گرفتار آمده باشد. "كاش مرد مي آمد ... كاش."
آخرين پرتو روز، از پنجره هاي بسته، كف سالن را سايه روشن مي زد. صداي در مي آمد. چرخش خشك كليد در قفل. حتما او بود. ناله اش را فرو خورد. نه، نمي خواست صدايش را بشنود. خيال مي كرد اگر مرد بداند آن مشت دروني ضرباتش را شديد تر كرده تا در همش بشكند، ديگر دوستش نخواهد داشت و اين دردش از آن دردي كه در تمام تنش مي دويد كمتر نبود. چند لحظه به راهروي تاريك و باريك خيره شد. اگر شبح او را مي ديد، كلاه به سر و پالتو به تن، در حالي كه چتري به دست داشت، مي توانست روي پاهايش بلند شود. با دمپايي هاي سرخ رنگ به طرفش بدود و بگويد: "چاي؟ يك فنجان چاي داغ، ميل داري؟"
اما در همچنان بسته مانده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#124
Posted: 20 Jul 2013 02:55
زن شیشه ای - قسمت دوم
دکتر به عکس ها اشاره کرده و گفته بود: "هنوز اميدوارم، اميد به باقی ماندنت."
و او در آن لحظه نمي خواست برگردد و به آن صفحهء روشن که رعد و برق بر آن مي تابيد، بی امان نگاه کند تا هيولايی با هزاران دست را در حال چيدن قلبش ببيند.
به دکتر گفته بود: "چطور مي توانم زنده بمانم دکتر؟ من نمی خواهم بميرم!"
و دکتر به او گفته بود: تنها داروی دوامت اين است که بودن را دوست بداری.
و زن با حرص، با همهء وجود، با تشنگی و گرسنگی به زمين و زمان نگاه کرده و گفته بود: "دکتر من هميشه عاشق بوده ام، همهء چيزهايي را که نشانی از هستی دارند دوست داشته ام.
پس چرا از بين همه، مرگ بايد مرا انتخاب کند؟ چرا من؟" و به گريه افتاده بود.
من هيچوقت ميوه ای را قبل از اين که خوب تماشايش کنم نمي خورم... من... و بعد در را باز کرده بود و چون طو فانی راه افتاده بود.
سر راهش به هر گلی رسيده بود، پژمرده بود. هر شاخه ای، شکسته بود. هر زنی جيغ کشيده بود و هر آبی يخ بسته بود و چون به مردش رسيده بود، با وحشت و نياز، دستهايش را دراز کرده و گفته بود: "کمکم کن، کمک..."
و مرد با وحشت نگاهش کرده بود، بدون کلامی. زن با التماس دستهايش را به او تکيه داده بود.
ـ بايد دوستم بداری... همان طور که من... برای ماندنم به شعله ای محتاجم. آنچه می کشاندم مرگ است، جاذبهء عشق بايد باشد تا دفعش کنم. گودال عميقی است. من نمي خواهم بميرم، نمي خواهم...
مرد، همچون کسی که تازه فهميده باشد، چه اتفاقی افتاده، خيره نگاه کرده و پرسيده بود: "دکتر چه گفت؟"
و زن پنجه هايش را در گوشت بازو های او فرو کرده بود:
ـ گفت پيش می رود، نرم و خزنده، و شاخه ميدهد و شاخه ها هم شاخه. بعد آن قدر رشد ميکند که گلدان مي شکند، تنها همين.
مرد گفته بود: "نه، غير ممکن است... يعنی... ؟"
زن دور خودش چرخيده بود، طوفانی از برگ، گرد بادی هميشگي. رنگش چون نيلوفر کبود شده بود.
ـ اگر زودتر فهميده بودم، شايد... اما هميشه خيال ميکردم اين دردی که در تنم است درد زندگي است، نه درد مرگ.
مرد دستش را دراز کرده بود و بازوی او را چسبيده بود.
ـ بيا برويم با هم قدم بزنيم. اين طور که ايستاده ای و مي لرزی، هر لحظه ممکن است بشکنی و فرو بريزی.
و زن به دنبال او کشيده شده بود.
در جادهء غروب جلو رفتند. سايه هاشان دنبالهء مرگ و زندگی.
مرد به مهربانی گفته بود: "اين دروغه، يک دروغ بزرگ، تو نخواهي مرد... نه..."
و زن به تلخی خنديده بود.
و مرد او را به طرف زندگی سرانده بود.
ـ نگاه کن! از اين بالا، به آن بچه هايي که سوار تاب هستند و آن مرغابي هايي که در آب غو طه مي خورند. آن پيرمردی که سوار سرسره است. خنده دار نيست؟
زن به نگاه مرد آويخته بود.
ـ فقط دوستم بدار، اين بالا ترين درمان است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#125
Posted: 20 Jul 2013 02:57
زن شیشه ای - قسمت سوم
حالا از آن روز چند ماه و يا چند سال سپری شده بود.
اوايل پيشرفت شاخه ها کند بود. حتی دکتر باور کرده بود که رويش مرگ در او متوقف شده است و اين وقتی بود که مرد کلامش گرم بودو نفسش هم. اما بعد پنجره باز شدو سوز سردی آمد.
انگار ملکهء برف ها داشت عبور می کرد که يک لايه يخ روی همه چيز را پوشاند.
روی دو زانو، آهسته به طرف کمدی رفت که در آن آلبوم عکسها بود، خاطره هايی چهار گوش.
آنها را در آورد و نگاهشان کرد. رنگ خوشبختی، آيينه و چراغ، ستاره و ماه، ريزش گلبرگها، چرخش گويها، تخم مرغ های رنگی، جامی پر از عسل، برگ های سبز، قرآن، حلقه ای با ستاره های روشن... حلقه گم شده بود. چرا؟ حلقه اين اواخر گم شده بود. يک روز صبح بلند شده بود و ديده بود که حلقه اش نيست. رو به مرد کرده و گفته بود: "حلقه ام را نديدی؟"
و مرد پوز خندی زده بود.
ـ کلاغی آمد و برد!
ـ کلاغ!
و زن از پنجره به بيرون نگاه کرده بود. کلاغی سر شاخه نشسته و او را می پاييد.
ـ چرا کاری نکردی؟ چرا گذاشتی ببردش؟
او پرسيده بود و مرد گفته بود: "ديگر دير شده بود."
ـ دير شده بود؟!
حباب شيشه ای هم شکسته بود، همان حباب شيشه ای که در آن شاخه ای حسن يوسف گذاشته بود و شاخه اش ريشه داده بود و ريشه ها بيشتر شده بودند، تا اينکه شيشه را سوراخ کرده و بيرون زده بودند. آب حباب ريخته و گل پژمرده شده بود.
زن نااميدانه شاخه را در آورده بودتا در گلدان بکارد. اما حباب شکسته و دستش بريده بود و خون زمين را پر لکه کرده بود. خونی نه سرخ سرخ، که کبود.
و ساعتی بعد مرد گفته بود: "اين گلهای بنفشه را چه کسی اينجا آورده؟"
حالا ميتوانست دوباره به او تلفن کند. حالا که درد داشت خفه اش می کرد. کافی بود هفت شماره را بگيرد به نشانهء هفت ستاره در اين تيرگی انبوه. بعد به او بگويد: "اگر می شه فقط همين امشب را زود تر بيا. به دوستهايت بگو که من منتظرت هستم."
باران روی شيشه، درختی با هزار شاخه کشيده بود. از پشت اين شاخه ها ديگر نمی شد جايي را ديد.
آخرين شماره را رها کرد. صدا را در گلو جمع کرد تا بگويد: "اگر آمدی چترت را..."
صدای نرم و زنانه ای در گوشی پيچيد.
ـ الو بفرماييد... الو...
خواست بپرسد: "شما؟!"
صدای خندهء مرد پس زمينهء صدای زن بود.
ـ اگر جواب نمي ده، قطع کن. حتما مزاحمه، قطعش کن.
صداي بوقی ممتد. کمی به دهانهء گوشی نگاه کرد. بعد آن را سر جايش گذاشت. دستی به روی گلو، داغ و لزج... با فواره ای از خون خواند...
چه ماتمی است غمين بودن و نگرييدن
چه ماتمی است که چون شاخهء خزان ديده
در آفتاب و ز سرمای خويش لرزيدن
هر چه فکر کرد نتوانست نيم بيت اول را به ياد آورد. گر چه مهم نبود، ديگر مهم نبود.
بلند شد و با پاهايي برهنه راه افتاد. مردمک غرق اشک، در پناه يک شعاع باريک نور خيره مانده بود به او. آهسته، در سالني كه چون گهواره ای عظيم، در بالای ساختمانی بلند، به اين سو و آن سو می رفت. پيش رفت تا به تختش رسيد. روی آن افتاد. موها شلال و مواج، به اطراف ريخت. دستش را، دست خالی اش را بالا آورد و روي قلبش گذاشت.
ـ ديگر وقتش رسيده است.
نگاهش را به سقف دوخت. يک لبخند گيج، مثل پروانه ای بال زد و از گوشهء لبش گريخت.
صدايي گفت: "ترق!"
و يک شاخه، با لبه ای تيز پوستش را شکافت و بيرون زد.
دقايقی بعد سر زن به يک سو افتاد و نگاهش خيره به شاخه ای که مدام مي باليد و همهء سالن را پر مي کرد.
بر آن فراز، قلبش، آرام آرام، ياد مرد را گريه ميکرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#126
Posted: 31 Jul 2013 19:01
پايانی که آغاز نداشت از علي آرام۲
بعد در خيال خود مجسم کرد که خانه ای اجاره کرده اند که حياط دارد و باغچه ای با گل و سبزه درختان ميوه و حوضی که توی آن ماهی های رنگی ول بدهند و با خيال راحت ساعت ها با ماهی ها حرف بزند و لذت ببرد.
جوان هم از زندگی در اينجا خسته شده بود، گرچه مانند مادرش خانه هايی که حياط داشته باشد را دوست نداشت و عاشق آپارتمان بود، اما هر دو دريافته بودند که محيط اين جا بيش از اندازه دلگير وخسته کننده شده است. با آهستگی گفت: «همينکه رفتم سرکار اولين کار يک آپارتمان خوب اجاره می کنيم»
مادرش يک بار ديگر به ياد آورد پسرش چه رشته ای می خواند و قرار است چکاره شود. با اينکه بارها با او صحبت کرده بود تا منصرفش کند و نتوانسته بود نتيجه بگيرد، اما برای چندمين بار گفت: «نمی تونی يک رشته ديگه انتخاب کنی؟»
پسرش بهش جواب نداد، چون می دانست راجع اين موضوع بارها با هم بحث کرده بود. اما مادرش که نمی خواست کوتاه بيايد، همچنان که روسری اش را درست می کرد، گفت: «من که می گم همچی هم غيرممکن نيس. دوباره برا يه شغل ديگه نام نويسی کن. خواستی مي گم عموت بياد صحبت کنه.»
ـ «مامان، ما تو اين جامعه زندگی می کنيم. چرا نمی خوای قبول کنی؟ مگه دکترا زنا را معاينه نمی کنن؟ خوب شغلی که من انتخاب کردم، هم مشتری مرد داره و هم زن.»
بعد هم در دل آرزو کرد، کاش بجای مادرش يکی از اين زن های آلمانی بود که همه گونه امکانات برای بچه هاشان می گذاشتند.
مادرش گرچه قانع نشده بود، اما نخواست بيش از اين با پسرش يکی بدو کند. اما کمی که گذشت، نتوانست تاب بياورد، آهی کشيد و گفت: «اگه بدونی کی هستی، اين طوری فريفته اين چيزا نمی شدی!»
جوان اين جمله مادرش را آنقدر شنيده بود که از حفظ بود، برای همين تندی گفت: «خوب هم می دونم کی هستيم، بيچاره هايی که آواره دنيا شديم.»
مادر ايستاد و نگاه تندی به پسرش انداخت و گفت: «خودت خواستی، وضع ما که بد نبود، اگه بابات رفت، عوضش من کار می کردم.»
از اينکه جواب مادرش را داده بود، پشيمان شد. هيچی نگفت و سرش را انداخت پايين و به رفتن ادامه داد. اما مادر دست بردار نبود: «تازه اگه بدونی پدربزرگت کی بوده و چگونه چند تا مهندس خارجی زير دستش کار می کردن اين حرفو نمی زدی.»
«خب فايده اش چيه؟»
«نه، بايد بدونی کی هستی، نباس خودتو گم کنی. اگه ما...»
اين بار حسابی عصبانی شد و داد زد: «مامان، يه کم به خودت بيا، دور و برتو نگاه کن ببين ما کجا هستيم.»
بعد هم با دستش به آپارتمانهای بزرگ و مدرن روبرو و مترويی که با سرعت دور می شد، اشاره کرد و گفت: «دنيا داره با اون سرعت سرسام آور جلو ميره، اما ما هنوز چسبيديم به اين حرفا.»
«خب به دُرُک که دنيا به کجا می ره، ما بايد راه خودمون را بريم.»
جوان ديد فايده نداره، تصميم گرفت چند قدم جلوتر برود و سر بسر مادرش نگذارد. اما در همان وقت سروکله چند تا سياه پوست پيدا شد که سرو وضع عجيب غريبی برای خودشون درست کرده بودند. مادر که سوژه پيدا کرده بود، به آن ها اشاره کرد و گفت: «اينارو نگاه کن، چطوری خودشونو گم کردن. چه رقتبار شدن.»
جوان زير لب غريد: «درحال حاضر وضع من از اونا رقتبارتره.»
مادر نفهميد و با کنجکاوی پرسيد: «چيزی گفتی؟»
نمی خواست بيشتر از اين در اين باره بحث کند، برای همين گفت: «بهتره راجع به يه موضوع ديگه صحبت کنيم، از خودمون و اينکه کی بريم پيش خاله و عمو.»
زن جوابی نداد، اما نم اشکی گوشه چشمانش پيدا شد. خواهرش زن برادر شوهرش بود و در شهر ديگری زندگی می کردند. آن ها بودند که تو گوشش خواندند به اينجا بيايد، بخصوص خواهرش خيلی اصرار کرد، حالا هم هر کدام توی شهر ديگری افتاده اند و به زور ماهی يکبار همديگر را می بينند. زن همچنان که به اين موضوع فکر می کرد، ناخودآگاه ياد گذشته اش افتاد و ياد وطن. بعد هم کودکی و بچگی هاش در ذهنش زنده شد. اون آسياب آبی که پدرش داشت و پشت آن باغ بزرگی بود و با خواهر و دوستاش می رفتند تو باغ بازی می کردند. می دانست که بهترين دوران زندگی اش آن موقع بود، چون بعد که پدرش آسياب را تبديل به کارخانه آرد کرد، مسائل مالی شروع شد و او را گرفتار کرد، آنقدر که کمتر به آنها می رسيد. بعد هم که ازدواج کرد هيچ وقت زندگی خوبی با شوهرش نداشت. دست آخر هم مردش او را با سه تا بچه ترک کرد. باز جای شکرش باقی بود دو تا دختر بزرگش زندگی خوبی داشتند. حالا که فکرش را می کرد، دلش می خواست پسرش کمی که بزرگ شد و سر و سامان گرفت، او را پيش خواهرش و عموش بگذارد و خودش برگردد وطن و کنار دختراش زندگی کند.
جوان حدس زد باز مادرش ياد وطن افتاده است، حالا ديگر می توانست احساس مادرش را بخواند. با اينکه خودش هيچ وقت دوست نداشت به گذشته اش فکر کند، اما با بودن در کنار مادرش نمی توانست از اين احساس فرار کند. گرچه چيز زيادی هم از گذشته يادش نبود، اما همان چند خاطره کم رنگ مايه عذاب و آزارش بود. روزهايی که پدرش آن ها را ترک کرده بود و مجبور شدند در زيرزمينی مرطوب و قديمی خانه پدربزرگ، با قالی های کهنه و پرده های تيره و رنگ و رو رفته زندگی کنند. اين خاطرات چنان برايش عذاب آور بود که روزهايی که تازه به اينجا آمده بود مرتب در ذهنش زنده می شد و هرشب خوابهای آشفته می ديد، که برگشته اند به وطن و در زيرزمين پدربزرگ زندگی می کنند. برای همين هيچ وقت دوست نداشت به گذشته فکر کند.
اين بار که نگاهی به مادرش انداخت، احساس کرد با چنان اعتماد بنفسی راه می رود که گويی مريم مقدس است. ناگهان دچار وسوسه شيطانی شد. هوس کرد کمی سربسرش بگذارد. تندی دگمه های پيراهنش را باز کرد و عينک مشکی دودی را به چشمانش زد. بعد هم گوشواره ای کوچک را توی سوراخ گوشش فرو کرد. اما فرياد مادرش او را از جا پراند.
«باز مث اجنبی ها خودتو درست کردی، چرا هفته يک بار که مي خواهی مرا پيش دوستام ببری، آزارم ميدی؟»
«اگه تو دوست نداری متمدن بشی پس مانع من نشو.»
«اينکه تمدن نيس، تمدن اينجايه.» بعد هم به سرش اشاره کرد.
جوان با لج گفت: «نه تمدن تو سر و وضع، و رفتار آدمه.»
مادرش ايستاد و گفت: «من برمی گردم خونه. ديگه هيچ وقت هم نمی خواد مرا ببری. جواب عموت را هم خودت بده.»
جوان پاش را به زمين کوبيد و اول گوشواره اش را برداشت و بعد عينکش را؛ دست آخر دگمه هاشو بست و گفت: «برگشتم به اصل خودم.»
مادر از اينکه پسرش لجبازی نکرد اين بار، خوشحال شد. بعد هم فهميد کمی تند رفته است، چون دلنوازانه گفت: «آخه نباس فراموش کنيم ما کيم.»
جوان با سردی گفت: «اينجا کسی به اين موضوع اهميت نمی ده.»
«اما برا خودمان بايد مهم باشه.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#127
Posted: 31 Jul 2013 19:08
پايانی که آغاز نداشت از علي آرام۳
فهميد مادرش می خواهد باز شروع کند، بدون اينکه جواب بدهد دستهاش را تو جيب هاش فرو برد و تند کرد، چنانکه چندبار مادرش عقب ماند.
هنوز از اتوبوس خبری نبود، اما چند تا مسافر تو ايستگاه بودند. ميان آنها دوتا دختر جوان بودند که زمانی با هم تو يک مدرسه درس می خواندند. آنها با ديدن او جلو آمدند و خوش بش کردند، خواست با آنها بيشتر گرم بگيرد اما نگاه های مادر وادارش کرد کنار بکشد. احساس دلخوری گنگی در انديشه اش نسج گرفت. در اين مدت نگذاشته بود برای خودش دوست دختر پيدا کند. چند بار سعی کرده بود بزند زير همه چی و جلوی مادرش بايستد، اما نتوانسته بود.
بعد زن مسنی آمد که سگی به بزرگی يک خرس همراهش بود. دلش می خواست سگ بپرد روی مادرش و چنان گازش بگيرد که برای مدت طولانی خانه نشين شود و بتواند هرکاری که خواست بکند، اما سگ با زبان بيرون آمده و چشمان معصوم فقط به آن ها زل زد.
با آمدن اتوبوس از فکر کردن دست کشيد و آمد نزديک مادر تا به او کمک کند اما صبر کرد تا همه سوار شوند، بخصوص زنی که سگ داشت. بعد دست مادر را گرفت و وادارش کرد از پله های اتوبوس بالا برود.
مادر هنوز پايش از در تو نرفته بود که ترس ناشناخته ای به جانش افتاد. هميشه وقتی سوار اتوبوس می شد اين احساس به سراغش می آمد. مثل اينکه تو تونلی پا گذاشته تا به نقطه نامعلومی برود. اما همينکه صورت ترس خورده اش را برگرداند و پسرش را ديد که می خواست بليط ها را توی دستگاه فرو کند، آرام شد. بعد هم که با کمک دسته صندلی به سوی جای خالی کشيده شد، صدای تيک آنرا شنيد.
روبرويش زن قوی هيکل سفيد رويی نشسته بود که روسری داشت. همينکه فهميد ترک است، با اوگرم گرفت و تندتند با او حرف زد، مثل اينکه سال ها با کسی هم کلام نشده است. حتا متوجه پسرش نشد که کنار دختر و پسرها نشسته بود. بعد هم دختر و پسری را ديد که نزديک پسرش هم را بغل کرده بودند و با هم عشق بازی می کردند. هم چنان که با مسافر ترک صحبت می کرد، حواسش به پسرش بود تا مبادا خطايی ازش سر بزند. مسافر کناری هم که ترک بود و متوجه نگاه های او شده بود گفت: «چقده مايه عذابه وختی می بينم بچه های معصوم جلوی همه همو بغل می کنن و زبونشون رو تو دهن هم می کنن»
برای اينکه آن زن نفهمد پسرش نزديک دختر و پسر نشسته است، به ترکی گفت: «عجيبه که هوا اينقده گرم شده!»
زن ديگه ای که رديف جلويی نشسته بود، برگشت و با لهجه ای مخلوط از ترکی و کردی و فارسی گفت: «شوهرم گفته، هوا تو چند روز ديگه از اينم گرم تر می شه.»
بعد زنی که لبانی برگشته داشت و سبزه بود، به زبان عربی چيزهايی گفت. مادر همچنانکه حواسش به پسرش بود، در جواب او گفت، عربی نمی داند و فقط فارسی و ترکی می فهمد. زنان ديگر هم گفتند نمی توانند عربی صحبت کنند.
ايستگاه دوم دخترهايی که آشنای پسرش بودند پياده شدند. زن از اين موضوع خوشحال شد. بعد هم مسافری که هوا را پيش بينی کرده بود پياده شد. زن از پسرش خواست بيايد جای او بنشيند. پسر اول به خواسته مادرش اهميت نداد، اما همينکه ديد دختر جوان زيبايی کنار پنجره نشسته، تندی برخاست و آمد کنار او نشست.
مادرش او را به مسافر ترک روبرويش معرفی کرد. زن ترک کنجکاوانه سراپاش را برانداز کرد. اما پسر چنان نگاه نفرت باری به زن کرد که مجبور شد خودش را جمع و جور کند. بعد واکمن کوچکش را از جيب بيرون آورد و گوشی آنرا تو گوشهاش فرو کرد. با زدن دکمه واکمن؛ صدای موزيک ارتباط او را با دنياي بيرون قطع کرد. زن ترک گفت: «پسرتون درس می خونه.»
مادر که حالا کسی را پيدا کرده بود و می توانست درد دلش را بگويد با لحن خودمانی گفت: «پسرم چند ماه ديگه دوره آرايشگری را تموم می کنه و انوخت بايس بره کار کنه.»
«چه خوب!»
مادر صداشو پايين آورد و گفت: «اما دلم نمی خواد اين کارو بکنه.»
«چرا؟»
مادر صورتش را بيشتر جلو برد وآهسته تر گفت: «اگه فقط موی آقايون رو کوتاه کنه عيب نداره. ولی برا مرد خوب نيس به سر زنا ور بره.»
«خب چرا نمی ره کار ديگه ای پيدا کنه؟»
«خيلی باهاش صحبت می کنم، اما گوش نمی کنه.»
جوان به مادرش و زن ترک نگاه می کرد، اما صدای آنها را نمی شنيد. در حالي که از موزيک لذت می برد، احساس کرد از مزاحمت دنيای بيرون فرار کرده و می تواند با آرامش فکر کند، مهمتر اينکه مادرش به دنيای او راه نداشت. حالا که فکرش را می کرد، می ديد مادرش زنی سختگير و قديمی بود و عقيده داشت بايد خود را وقف پسرش کند، گرچه باورهايی داشت که لزوم اين فداکاری و ايثار را برايش توجيه می کرد، برای همين خودش را مکلف می ديد همچون يک مادر و زن واقعی همه کار در حق او و پدرش انجام دهد. حتا زمانی که پدر آن ها را ترک کرد، آنقدرها از او کينه به دل نگرفت. به ياد داشت تا زمانی که پدر بود، چه درد و رنجی را تحمل کرد، بعد هم چگونه با سختی و مشکلات او را بزرگ کرد. تکه کلامش اين بود: «در زندگی درد نداشتن سخت تر از رنج بردن است.» برای همين هيچ وقت نفهميد، مادرش عاشق او و پدرش است، يا باورهاي خود. اتوبوس در ايستگاه ايستاد؛ زن ترک برخاست تا برای پياده شدن آماده باشد، مادرش اشاره کرد بيايد جای آن زن ترک بنشيند. اين بار بدون اعتراضی اين کار را کرد. هنوز جابجا نشده بود که اتوبوس ايستاد و گروهی مسافر سوار شدند. چندتا زن مسن چاق تلوخوران آمدند و از جلوی آنها گذشتند. يکی از زن ها نزديک بود روی مادرش بيفتد، اما دستش را به ميله صندلی گرفت و رفت عقب اتوبوس. بعد چندتا دختر و پسر جوان با يک مرد آمدند و روی صندلی های خالی نشستند. آخرين نفر پيرمرد ترکی بود که بسختی راه می رفت. مادر به پای پسرش سقلمه ای زد و آهسته گفت: «پاشو و جات را به پيرمرد بده.»
خودش را به نفهمی زد و همچنان مشغول گوش کردن موزيک بود، مادرش کمی دلخور شد و فهميد پسرش به عمد اينکار را کرد. با اينکه پيرمرد روبروی آنها ايستاده و دستش را از ميله گرفته بود تا نيفتد، اما نخواست روی اين موضوع با پسرش مجادله کند.
در ايستگاه بعدی چند نفر پياده شدند، اما چند برابر آن سوار شدند. در ميان آنها زنی شيک پوش سی ساله ای بود که سبدی داشت و توی آن سگی کوچولويی گذاشته بود. زن خواست از کنار آن ها بگذرد و به وسط اتوبوس برود. مادر خودش را کنار کشيد تا مبادا سگ به سوی او بپرد.
جوان يکباره تصميم عجيبی گرفت، به تندی از جاش برخاست و به زن تعارف کرد جای او بنشيند. اين عمل آنقدر ناگهانی بود که مادرش نتوانست چيزی بگويد، تنها با عصبانيت نگاهی سرزنش آميزی به او کرد. شايد هم فکر کرد پسرش از دستی اينکار را کرد تا لج او را در بياورد. با اينکه از ديدن چهره برافروخته مادرش همه چی را حدس زد، اما مانند بيگانه ای او را تماشا کرد.
زن پيش از آنکه بنشيند با لهجه سليس آلمانی تشکر کرد؛ بعد هم لخندی مهربان به مادر زد. سگ نيز انگاری همه چی را فهميده بود، سرش را به سوی مادر نزديک کرد و زبانش را بيرون آورد. مادر بخار دهان سگ را حس کرد و از وحشت به صندلی خود چسبيد. چندبار خواست پسرش را صدا بزند، اما صداش در نيامد.
کسی از مسافران نفهميد که او جايش را به زنی که سگ داشت داده است، مگر مادرش که خون خونش را می خورد و هم چنان از وحشت به سگ زل زده بود، انگاری ديوی جلويش سبز شده است.
او نيز ترس مادرش را به خوبی احساس می کرد، اما نمی خواست از کاری که کرده بود عقب نشينی کند. احساس می کرد با اين کار جبران کمی از سختگيری های مادرش را تلافی خواهدکرد.
مادر بدون اينکه چشم از سگ چشم بردارد، بهش زل زده بود، فقط دستش را آهسته به کنار صندلی می زد، انگار کمک بخواهد. سگ نيز با زبان بيرون آمده و چشمان وق زده به زن خيره شده بود.
برای لحظه ای تصميم گرفت، ايستگاه بعد پياده شود و مادرش را تنها رها کند. فکر کرد دليلی نداشت تا آخر عمر به او وابسته باشد. اما مانند هميشه پشيمان شد. بعد هم که با دقت او را برانداز کرد، متوجه حالت غريبش شد که گويی هيپنوتيزم شده است. چشمان ترس خورده اش قادر به مژه زدن نبود. از اين شيطنت کمی به وجد آمد، اما زود به خود آمد و دلش به حال بی گناهی مادرش سوخت. باور نمی کرد اين همان مادری است که آن سختی ها را پشت سر گذاشته است. حالا از سگی که کمی از گربه بزرگتر است، به حالت مرگ افتاده است. برای اينکه کارش را توجيه کند، با خودش گفت، شايد به اين وسيله يک بار برای هميشه ترسش از سگ بريزد و بتواند با زن هايی مسنی که سگ داشتند دوست شود. اما می دانست مادرش همان حرف های هميشگی را خواهد زد؛ بعد هم حدس زد اين کار جز دعواي تازه درست کند، نتيجه ديگری نداشت. از تصميم خود پشيمان شد؛ اما چون کاری نمی توانست بکند. تصميم گرفت، وقتی پياده شدند عذر خواهی کند
صاحب سگ همچنان که سبد را روی ران های گنده اش گذاشته بود، با سگ خود شروع به صحبت کرد. بعد هم که متوجه نگاه مادر شد، گفت: «به نظرم شما را دوست دارد.»
اما مادرش هيچی نگفت، يعنی که نه فهميد زن چی گفت و نه قادر به حرف زدن بود. فقط مثه کسانی که با موجود واگيرداری روبرو هستند، مواظب بود سگ رويش نپرد.
اتوبوس به ايستگاه بعدی که رسيد، سگ کمی خودش را جابجا کرد. مادرش برای اولين بار تکانی به خود داد و عقب کشيد. صاحبش چندبار سرش را ناز کرد و با مهربانی در گوشش گفت: «آروم، صبر کن اتوبوس بايستد بعد پياده مي شيم.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#128
Posted: 31 Jul 2013 19:09
پايانی که آغاز نداشت از علي آرام۴
جوان می خواست به کمک مادرش برود و او را بلند کند، اما زنی که سگ داشت زودتر برخاست. مادرش هنوز در صندلی اش مثه مجسمه نشسته بود. بخودش تلقين کرد هيچ اتفاقی نيفتاده است. بعد هم که اتوبوس ايستاد، برای اينکه آبروريزی نکند زودتر آمد بيرون. مادرش آخرين نفری بود که پياده شد. بعد هم همينکه پايش به زمين رسيد از همانجا با غيظ فرياد زد: « چرا اين کار را کردی؟»
وانمود کرد چيزی نشنيده و راهش را گرفت و رفت. اما هنوز چند قدم نرفته بود که صدای فريادی شنيد. همينکه برگشت ديد دو تا جوان کيف مادرش را قاپ زدند و فرار کردند. تا خواست کاری بکند، همان سگ از بغل صاحبش پريد پايين و پارس کنان در پی دزدها دويد. گرچه سگ با جٍثه کوچکش چنان وحشتناک پارس کرد که دزدها از ترس کيف را انداختند و فرار کردند. بعد هم سگ کيف را به دندان گرفت و کشان کشان نزديک آن ها آورد.
جوان تندی دويد و سگ و کيف را برداشت و سگ را به صاحبش داد و چندبار تشکر کرد. بعد به سوی مادرش رفت، که روی پياده ولو شده بود. با نگرانی پرسيد حالش خوب است. مادرش هيچی نگفت اما نشان داد کاری نشده است. جوان دستش را گرفت و خواست بروند روی نيمکتی که کمی دورتر بود تا حالش جا بيايد.
عابرانی که جمع شده بودند، چون ديدند خبری نيست پراکنده شدند. مادر دستی به سرش کشيد و فهميد روسری اش از سرش افتاده است. جوان برای دلجويی گفت: «نگران نباش، خودم يکی ديگه برات می خرم که بزرگتر باشه و بپسندی.»
بعد برای اينکه بيشتر دلش را به دست بياورد گفت: «همون سگ نذاشت کيف تو بدزدن.»
مادر برگشت و سراپای پسرش را برانداز کرد. انگار با غريبه ای روبرو شده است. بعد هم با حالتی عجيب خواست وسايل کيف را روی پياده رو بريزد.
منظور مادرش را نفهميد، اما چون دوباره تکرار کرد، از ناچاری در کيف را باز کرد و هرچه توی آن بود روی زمين ريخت. مادر خم شد و دسته کليدش را برداشت و برخاست و از همان مسيری که اتوبوس آمده بود، راه افتاد.
گيج شده بود. از همانجا شتابزده پرسيد: «مگه نمی خوای بری کلاس؟»
جوابش را نداد و به رفتن ادامه داد. با عجله چيزهايی که روی پياده رو ريخته بود جمع کرد و توی کيف ريخت و دنبال مادرش دويد و چندبار او را صدا زد. مادرش زير لب گفت: «بايد برم خونه.»
همچنان که دنبال مادرش می آمد؛ گفت اين فقط يک اتفاق بود و او هيچ تقصيری نداشته است، تازه حالا که ثابت شده دوست و دشمن چی کسانی هستند، نبايد چشمهاش را ببندد و مثل بچه ها قهر کند.
اما مادرش گوش نداد و به طرز عجيبی راه می رفت. اين بار ملتمسانه گفت: «مادر خواهش می کنم کيف تو بگير و بريم کلاس بعد با هم صحبت می کنيم.»
باز هم گوش نداد، حتا لفظ مادر هم نتوانست او را نرم کند. به تلخی گفت: «اونو ديگه نمی خوام، پولهاشو وردار و کيف رو بنداز دور»
نمی دانست چرا مادرش اين کارهای عجيب را می کند. حدس زد شايد يک کم که بگذرد آرام شود.پس ساکت دنبالش راه افتاد. بزودی به جايی رسيدند که تاريک بود و ماندند از کدام راه بروند. مادر با صدای گرفته ای گفت: «يه تاکسی برام بگير و به عموت بگو بياد مرا برگردونه خانه، بعد هم بفرستم ايران سر خانه زندگي ام.»
او که جوش آورده بود دست مادرش را گرفت و تو صورتش نگاه کرد و داد زد: «مگه خونه و زندگی هم داري؟»
زن به نفس نفس افتاد. چنان برافروخته شده بود که جوان تا حالا نديده بود چنين شده باشد. بعد هم گفت: «باشه، بهتر از اين که تو غربت بميرم.»
جوان دست مادرش را گرفت و با صدای بغض گفت: «لااقل بيا برويم ايستگاه تاکسی.»
اما مادرش دستش را جدا کرد و بسوی کنار خيابان راه افتاد. يک وری راه می رفت، انگار تلوتلو می خورد. جوان دانست اين بار موضوع جدی است. بار ديگر دنبال مادرش دويد و گفت: «مامان خواهش می کنم وايستا»
ايستاد، اما تا خواست چيزی بگويد يکباره مچاله شد و روی پياده رو افتاد. جوان گريه کنان روی سرمادرش خم شد و او را بغل کرد. آنجا بود که ديد صورت مادرش سياه شد و با چشمان گشاد به او زل زده است. گويی دنبال چيزی می گردد. دست آخر چند بار پلک زد و آنجا بود که تنها سفيدی آن ديده شد. گريه کنان گفت: «مادر ... مادر چی شد؟»
اما وقتی فهميد تکان نمی خورد، با صدای بلند فرياد زد و کمک خواست. اما خودش هم بزور صداش را شنيد. نگاهی به دور و ور انداخت. کسی ديده نمی شد، تنها روشنايی چراغ هايی از دور سوسو می زد. برخاست و به سوی روشنايی دويد. چشمانش اشک آلود شده و نگاهش را تار کرد. همچنانکه می دويد، احساس کرد چراغ های دور ستاره هايی هستند که چشمک می زدند و او را به سوی دنيای جديد فرا می خوانند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#129
Posted: 31 Jul 2013 19:20
زنها تا سينه، مردها تا كمر ...از كرمرضا دريكوندي۱
زنها تا سينه، مردها تا كمر ...» اين شايد تنها اصل كار يك گوركن باشد كه در تكرار آن و پژواك صداي بيل و كلنگ صبحش شام ميشود تا آرام ميان رطوبت گاه دلانگيز و گاه چندشآور گورها پير شود. تا كمر بابا ميشود تا سينة من و تا سينة بابا ميشود يك وجب و نيم بالاتر از قد و قوارة من. هيچ وقت فلسفهاش را نپرسيدم. اينكه چرا زنها در عمق بيشتري از زمين دفن ميشوند؟ هر چند پرسيدنش هم توفيري نداشت. يقيناً: بابا گرد سيگار دستپيچش را ميتكاند و ميگفت: «تو را سننه پدر سوخته ...» اما راستش من هيچ وقت دوست نداشتم زنها بميرند. نه اينكه وابستگياي بهشان داشته باشم ... نه ...! خيلي هم ازشان بدم ميآمد. اصلاً: شايد حقشان باشد تا سينه كه چه عرض كنم، تا يك وجب و نيم بالاتر از قد بابا هم چالشان كن. زني كه بچة كوچكش را در ميان قبرستان با پدر ـ پدر كه چه عرض كنم موش كوري كه از زندگي دو چيز ميدانست: كندن زمين و پك زدن به سيگار تفپيچش ... ـ تنها بگذارد و ديگر حتي به خواب نمناك و بوي نا دادهاش هم نيايد، زن نيست. هميشه از لايههاي آخر قبرهاي زنانه ميترسيدم. بهخصوص وقتي كه عمقشان به زير سينة بابا ميرسيد و يك وجب بالاتر از قد من لايةآخر ... بابا يك لايه را با كلنگ ميكند و من خاكش را با بيل ميانداختم بيرون. قبر مردانه كه ميكنديم هيچ وقت سرم را نميپوشاند. لازم نبود بابا دستم را بگيرد و بكشاند بيرون. عرق كمتري هم ميريختم. اما زنها، «زنها تا سينه، مردها تا كمر ...» و خيلي ساده سينه و كمر بابا ميشد واحد عمق گور. لابد اگر بابا قدش درازتر بود زنها در عمق بيشتري از خاك دفن ميشدند و لابد سه وجب از قد من هم بالاتر ميزد. لاية آخر ... ايستاده توي گور گم ميشدم و چون قرار نبود ديگر بابا برگردد داخل و لايهاي بردارد ميترسيدم از اينكه بابا به سيگار تفپيچش پك بزند و پاك فراموش كند من هنوز بالا نيامدهام و در عمقي زنانه چال شوم. ترس من بيشتر ميشد وقتي دستم ميلرزيد و نصف خاك برميگشت روي سر خودم. يك دختر پريده رنگ از دنياي وهم شايد دستم را ميگرفت و ميكشاندم بيرون. لاغر بود و مردني، عين خودم. انگار دردي مزمن، دردي كشنده در عمق چشمهاي سياه درشت به گودي نشستهاش لانه كرده بود و بندبند وجودش را به دندان ميكشيد و گاز ميزد. با خاك نمناك گورها بازي ميكرد. خانه و قلعه ميساخت و در محدودة پائينش يك قبرستان و چند گور. از گلهاي بومادران اطراف قبرستان ميچيد و روي تك تك گورها دسته ميكرد. انگار بازمانده و ميراثدار تمام آنها بود. خاكها را چنگ ميزد. چنگ زدنش بچگانه نبود. احساس ميكردي ميخواهد فشارش بدهد و عصارهاش را بچكاند روي زمين. خاكي كه لايهلايهاش را ميشناختم. اولش خاك دستي نرم، بعد لاية نازكي از سنگريزه و بعد يك لاية نسبتاً كلفت خاك آهكي و در آخر لاية سختي از سنگ كه باعث ميشد هم من و هم بابا در عين نفرت، هرگز دوست نداشته باشيم زنها بميرند.
ابتداي محدودة زنانگي خاك، بابا محكمتر كلنگش را به زمين ميزد و هن و هنش بيشتر ميشد. بدنش بيشتر عرق ميكرد و دهانش خشك ميشد. آنچنان كه براي تفمالي كردن كاغذ سيگارش دچار زحمت شود. زبانش به كاغذ سيگار ميچسبيد و فحش ميداد. سيگاري كه خاكسترش چون سدر و كافور جزيي از تشريفات گور شده بود.
براي رفتنم به عمق بالاتر از كمر بابا پشيزي بيشتر نميدادند و همين باعث شده بود بابا زير لب، به خودش، به مرده و به زمين و زمان ناسزا بگويد. البته قبر بچگانه در عوض جمع و جور بود و كم عمق و بابا تنهايي هم ميتوانست بدون اينكه عرقش سرازير شود و دهانش بخشكد خيلي سريع ترتيبش را بدهد. پس اين به آن در. اما راستش بابا حق داشت. خيلي كم پيش ميآمد كه بچهها ميمردند و تازه وقتي هم موردي پيش ميآمد آن قدر زحمتشان كم بود كه باباي بچه خودش چهار تا بيل ميزد و چالش ميكرد. چند تا بيل ملاط و نوك انگشتي كه زمخت و بد قواره اسم بچه را و تاريخ مرگش را حك ميكرد. دوست نداشتم بچهها بميرند. اما خوبياش اين بود كه ديگر بابا به كمك من احتياج نداشت و من در پي دخترك رنگ پريده دورتر ميرفتم. به سمت ديوار طرف رودخانه كه مردهها را آنجا غسل ميدادند. از سوراخ كوچك زير ديوار بيرون ميرفتم. كنار رودخانه كه كوليها چادرهاي سوخته و رنگپريدهشان را برافراشته بودند. سگها چرت ميزدند و زنها مشكهايشان را از آب پر ميكردند و مردها در ساية چادرها كندههاي چوب را تراش ميدادند. دخترك رنگپريده بناي برج و باروي ديگري گذاشته بود از گل. مرا كه ميديد از زير نگاه خوابآلود و بيحوصلة سگها رد ميشد و ميآمد اين طرف ديوار. گونههايش را آفتاب سوخته بود. كلمهاي حرف نميزد. فقط جوري نگاهت ميكرد كه احساس ميكردي بدنت را سوراخ ميكند. روي تك تك گورها بومادران دسته ميكرديم. ازم خواست كه برايش يك گور بكنم. يك گور بچگانه و كندم. بالاي قبرستان خوشش آمده بود و خوابيد تويش. با نگاه نافذش ميگفت يك چيزي كم دارد و من چند پك به سيگار دستپيچ بابا زدم و خاكسترش را كنج گورش ريختم تا ديگر چيزي كم و كسر نباشد. يك ساعت استراحت ظهر را هم ديگر توي همان قبر كوچك دراز ميكشيديم و در گذار عطر وحشي بومادران به چشمهايش خيره ميشدم كه انگار روزبهروز در عمق بيشتري از حدقه چال ميشدند. از چه زمان شهامت بوسيدنش را پيدا كردم، خاطرم نيست. اما متوجه شدم كه بر سهم و جيرهام از زندگي چيزي اضافه شده...!
اين اواخر داد همه درآمد. عمق گورها به شكل عجيبي بيشتر شده و كساني را كه كارشان سپردن مرده به خاك است عاصي كرده است. سالهاست پدر ديگر نه فحش ميدهد و نه توي گور عرق ميريزد، اما هنوز هم اصل همان اصل است: «زنها تا سينه، مردها تا كمر ...». هنوز هم تا كمر بابا ميشود تا سينة من و تا سينة بابا ميشود يك وجب و نيم بالاتر از قد و قوارة من.
شايد از ترسشان باشد كه عمق گورها را بيشتر ميبينند، از ترس خاكهايي كه زير پاي بالاييها روي سرشان ميلغزند. شايد هم ميترسند كه در عمق زنانه يا مردانة خاك فراموش شوند و از ياد بروند. عمق همان عمق است، اما اينكه مردها ايستاده در گور گم ميشوند شايد قدشان آب رفته. ترس من اما ريخته چون ديگر بابايي در كار نيست كه بخواهد بين پكهاي عميق و نيمه عميق سيگار دستپيچش در عمق زنانگي خاك فراموشم كند.
رفت تا چرت كوتاه نيم روزياش را كف يك گور تازه و خنك بزند و ديگر هيچ وقت بيدار نشد.
دهانش كف كرده بود و جعبة سيگارش خالي بود و چند فحش نيمهكاره توي كف زرد رنگ دهانش ماسيده بود. بابا توي عمق تا كمر، نرسيده به لاية زنانگي خاك دفن شد ... حالا ديگر چرت نيم روزيام را هوا كه گرم باشد كف گور ميزنم. اگر ميخواستم بيايم بالا شايد براي اين بود كه بابا بالا بود. اما حالا بايد يك وجب و نيم هم بالاتر از قدت را بكني و تازه برسي به جايي كه بابا خوابيده. كمي پايينتر از گور بچهگانهاي كه براي دخترك رنگ پريده كندهام. ديگر كسي كه گور نداشت خودم بودم. بايد براي خودم جايي دست و پا ميكردم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#130
Posted: 31 Jul 2013 19:22
زنها تا سينه، مردها تا كمر ...از كرمرضا دريكوندي۲
هم عمق گور بابا و پائينتر از گور كوچكي كه هنوز عطر بومادرانش ريشه در خاك داشت. زمستان اما رطوبت ميدود تا مغز استخوانت ... هوا كه ابري بود بابا ميگفت بايد مواظب بود قطرهاي باران توي گورهاي تازه نچكد كه اگر ميچكيد سقف آسمان سوراخ ميشد و هفت روز و هفت شب يكريز باران ميباريد. سنگ قبرها گردشان را زير دوش ملايم باران ميشستند و زير خوشههاي نوري كه دزدكي از درز ابرها بيرون ميزد. به ستون يك ... نه ...! به ستون بينهايت رو به قبله رژه ميرفتند. يك جور مانور، يك جور اعلام جنگ. جنگ براي فتح زمين. آخرش يك روزي بايد تمام زمين را سوراخ سوراخ كرد و يكييكي تمام آدمها را در آنها چپاند و سنگتراشها، بيچاره سنگتراشها، بايد سنگ تمام كوهها را مستطيل كرده، بتراشند و بر سوراخها تخت كنند. كرة زمين ميشود گورستاني بزرگ تا تمام سنگ قبرها زير خوشههاي نوري كه دزدكي از درز ابرها خودش را رسانده و باراني كه نرم ميبارد، رو به قبله و به ستون بينهايت رژه بروند. شانه به شانه و ستون به ستون و دخترك رنگ پريده از دريچة قلعه خاكياش برايشان شاخههاي بومادران پرت كند.
ترسم از اين است كه زمين و اين همه كوه كفاف دفن شرافتمندانة اين همه آدم را ندهد. براي آخريها مجبور ميشوند گور عمودي بكنند. مثل سوراخ چاه و البته جمع و جورتر به اندازة عرض آدمها و آنها را مثل درخت يا تير چراغ برق ميكارند و روي هر سوراخ يك سنگ استوانهاي كوچك ميگذارند. شايد تا آن موقع ديگر ضرورتي هم نداشته باشد و فقط اين مهم باشد كه زير هر استوانة سنگي، مردهاي ايستاده و چه كسياش فرقي نكند، چون ديگر كسي نيست كه بعد از ظهرهاي پنجشنبه اشكي نثار گوري كند و چشم مردگان به انتظار از حدقه بيرون ميزند ....
دلم به حال آخرين نفر ميسوزد. عميقترين احساس تنهايي توي تمام بدنش تير ميكشد. دستهايش را قيف ميكند جلوي صورتش و داد ميزند. نه ... هيچ كس نيست، بايد به رفتگان پيوست. سنگ قبر را دستپاچه به همان خطي كه آن پدر براي بچة كوچكش مينوشت ميتراشد، تاريخ وفاتش را مينويسد و عمودش ميكند بالاي گور و اگر دوام آورده، از تنهايي دق نكند نه با بيل و كلنگ كه هراسناك و پريدهرنگ با چنگ و دندان خاك را شيار ميكشد و به عمق ميرود.
توي گور استوانهاي ميايستد، مثل درخت يا تير چراغ برق و تا گردن خود را از خاك ميپوشاند. آخرين نگاههايش را به خلوت زمين مياندازد. شايد هنوز اميدش به يافتن كسي است. نمييابد! نفسش را در سينه حبس ميكند و چشمانش را ميبندد. خودش را جمع و جور ميكند. با دستي كه ميلرزد سنگ استوانهاي را تكان ميدهد تا آخرين نفر هم سنگي تراشيده، هر چند كج، بر گور خود داشته باشد. تا آخرين نفر سنگ قبر تراش باشد كه ميميرد. تا آخرين نفر از ضربة مغزي بميرد و بعد كسي كه ايستاده آن بالا سان ميگيرد داد بزند كه يك نفر با بقيه هماهنگ نيست و راه خودش را ميرود ...
آروغ قبرستان بوي تعفن هزار ساله ميدهد. بوي نم و ناي استخوانهاي كهربايي پوسيده. بابا حق داشت نگران چكيدن قطرهاي آب توي گورهاي تازه باشد. سقف آسمان كه سوراخ شود قبرستان پشتبند جنازههاي چرب و چيلي كه به كام گرفته زيادي آب ميخورد و بعد جنازهها را بالا آورده. قي ميكند. نم خاك و سكوت تعمدي قبرستان و دغدغههاي بيدليل و بيپايان ديگر همه چيز را از يادم برده. همه چيز، حتي اسمم را.
از وقتي يادم ميآيد بابا صدايم ميكرد: «پسر ...» بعضي وقتها هم كه آن لاية سخت سنگي توي عمق زنانگي پيدايش ميشد، فحش ميداد به خودش، به من و ميگفت: «بجنب پدر سوخته ...» اين تمام اصالت و گذشتة من است و البته بابايي كه حالا نرسيده به عمق زنانگي به سيگار تفپيچش پك ميزند و فحش ميدهد. توي عمق تا سينة خودم چالش كردم تا بشود تا كمر بابا. اما نميدانم چرا باز مثل تمام گورهايي كه بيبابا ميكندم به آن لاية سخت سنگي برخورد كردم تا لبهاي كبود و سرد بابا بجنبد و بگويد: «پدر سوخته». اصلاً اين لايه را ديگر براي همة گورها بايد از سر راه برداشت. حتي توي قبرهاي مردانه كه عمقشان تا سينة من است و تا كمر بابا! وسط بابا و دخترك را براي خودم ميكنم. از دخترك ميگذرم تا ميرسم به عمقي كه باباست و از زير وصلش ميكنم به او تا برايش جعبة توتون و كاغذ سيگار بگذارم. آب دهان خودش خشكيده. با تف خودم سيگارش را ميپيچانم تا فك استخواني سفيد و كهربايياش بجنبد و بگويد: «پدر سوخته جون بكن...!» بعد دلم براي دخترك و بومادران تنگ ميشود. زير قبرش را خالي ميكنم تا به عمق زنانگي سقوط كند ... ميترسيد. لبهاي خشكيده و كوچكش طعم بلوغ نو رسيده ميداد. هول و هراسي زرد و سرخ ميدويد زير پوست گونههاي آفتابسوختهاش و در ته سياه چشمانش بارقة كم سويي از اميد بالبال ميزد ... بلندش كه ميكنم وزني ندارد، مثل پر كاه. سبكتر از حتي كودكياش كه ميبوسيدمش و با هم روي تمام قبرها بومادران دسته ميكرديم. توي نمناكي گور بدنش حالت تسليم داشت. تسليمي محض و ابدي ...
كوليها دارند چادرهايشان را برميچينند. سگها تا پشت سوراخ زير ديوار قبرستان هم بو ميكشند و بعد دنبال قاطرهاي بار زده و زنها و بچههايي كه آفتاب صورتهايشان را سوخته، با چشمهاي خوابآلوده، موسموس ميكنند و ميروند ... آروغ قبرستان بوي تعفن آخرين غذاي مانده در معدههاي پوسيدة اجساد را ميدهد. بوي رازهاي به گور رفته و خيالهاي خامي كه هيچوقت مجال بروز نيافتهاند. قبرستان آبستن جنازههايي است كه هيچ وقت نهماههگيشان تمام نميشود و توي رحم ميپوسند و هر چند وقت يك بار چندتايشان را سقط ميكند يا دزدان دندانهاي طلا، شكم قبرستان را دريده، كورتاژشان ميكنند ... دخترك را كه به عمق زنانگي ميبردم تنها نبود. پايينتر از قفسة نحيف و نيمه پوسيدهاش اسكلت كوچك يك دختر، يا پسر ديگر هم بود. لبهاي بيگوشت دخترك، همان كه طعم بلوغ نورسيده ميداد تكان ميخورد و لالايي سرد و آرامي، نيمهجان، عين كرم خاكي توي عمق نمناك گور نفوذ ميكرد ... گورهاي سرباز آن قدر زياد شدهاند كه ديگر گاه باران نميشود كاري كرد. فقط بايد خزيد توي گور. لبهاي استخواني دخترك را بوسيد. از توتون خيس بابا لاي كاغذ پيچاند و پك زد تا فك استخواني سفيد و كهربايياش بياعتنا به لالاييزار و نزار دخترك بجنبد و بگويد: «زنها تا سينه، مردها تا كمر ....» ....
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟