ارسالها: 14491
#131
Posted: 31 Jul 2013 19:35
قسمت هاي من| ميترا داور۱
او خواب است كه بلند مي شوم .
از دو يا سه ساعت قبل از بيدار شدن ، مدام چراغ كوچك ساعتش را روشن مي كند تا خواب نماند . بيدار مي شود در حالي كه پتو را دور سرش پيچانده .
جسمم طبق ر وا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقيقه تو دست شويي در حال مسواك زدن است .
از خانه بيرون مي روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ، بخش عمده ی من در خانه است ، تو فضاي گرم آشپزخانه وقتي آفتاب از پرده مي تابد روي شعله ي گاز . زيركتري روشن است و جزجز مي سوزد . گليم كوچكي روي زمين پهن است ، اين جا ، همان جايي است كه من چند بار در روز مي نشينم و چاي گرم مي نوشم .گاه مي ايستم كنار پنجره ي تراس و به درخت هاي کاج بلند خانه ي همسايه نگاه مي كنم .
افشین نزدیک همين اجاق در راستاي نگاهم به خانه همسايه ها نگاه مي كند . به نظرم درخت كاج را نگاه نمي كند چون فوري به لباسم اشاره مي كند كه براي جلوي پنجره مناسب نيست . گاهي هم خانه ي همسايه ها را فراموش مي كند , دود سيگار را حلقه حلقه در صورتم پخش مي كند . بوي مردانه اش لحظاتي است كه اين بدنه را چند لحظه منسجم مي كند . خميرش مي كند خمير گلي شكل .... از آن جايي كه زمان خيلي محدود است در زنده گي كارمندي, ما زود خودمان را از پشت پنجره و بخشي از زنده گي كنار مي كشيم .
حالا بخشی از وجود مسواك زده و روپوش پوشيده ام با كفش و مقنعه ي تيره در حال رفتن است .
محل کارم نزدیک است . طوری که از همین جا می توانم پنجره اتاق کارم را ببینم ... گلدان شمعدانی پشت پنجره قد کشیده . .. گلدان های دیگر هم هستند . گل چایی ... حسن یوسف .
از جلوی آپارتمان همسایه روبه رویی مان می گذرم . شب گذشته آپارتمان شان غوغا بود ، از پشت پرده هاي توري مي ديدم شان : دخترهاي جوان كه با حركاتي ملايم و ظريف در حال رقص بودند ، رقص !
بخشي از بدنم با ترديد نگاه مي كرد ، رقص آيا حالا كلمه اي به دور از ذهن بود ؟
سال هاست با حيرت به بعضی از کلمات نگاه مي كنم ، در چه شرايطي دست ها موزون مي چرخد و بدن ؟
پشت ميز اداري نشسته ام ..... ساعت مچی دستم زنگ مي زند... پرده را کنار می زنم . پنجره اتاق خواب را می بینم و خیابان فرعی آپارتمان مان را .
الان بيتا باید از پله ها پائین بیاید . تا سی ثانیه دیگر سرویسش می رسد . سرویسش ایستاده ... بوق می زند . پس کجاست ؟ در باز مي شود . ايستاده با مقنعه و لباس فرم . سوار سرویس می شود .
خوب است . امروز هم به موقع خودت را رساندی .
در را برای نیما قفل کرده ؟ اگر قفل نکرده باشد چی ؟ در را برای کسی باز نکند ؟ به اجاق گاز دست نزند ؟ به هوای دیدن من پای پنجره نایستد ... روی سرامیک آشپزخانه سر نخورد ؟
شاید خواب باشد . حتما خواب است .
حالا سرویس بيتا خیابان اصلی را گذرانده ... نزدیک آموزشگاه است ... بخش دیگرم در آشپزخانه پرسه مي زند، چای گرم می نوشد و کتاب مي خواند ، با غذایی که می پزد حرف می زند . کدو وقتی که سرخ می شود خودش به جلزو ولز می افتد . مرغ وقتی سرخ می شود جلزوولزش تمام می شود ... تمام آن ها سعی می کنند کمکم کنند تا شاید بتوانم خودم را پیش ببرم . خودم را توی آینه روی میز نگاه می کنم .... صورتم بیشتر از سنم در هم ریخته شده .چروک های نازک روی پيشاني ...... باید دقت کنم . تازه گی اعداد و ارقام را بیشتر اشتباه وارد لیست حسابداری می کنم ... زني كه در آينه هست حتا نسبت به چند ماه پيش تغيير كرده . گاه تغييراتش آن قدر روزانه است كه نمي شناسمش . تازه گي موقع حرف زدن چشم هايش را مي بندد. احتمالا نور آزارش مي دهد و يا صدا ... و يا شاید چشم هايش را مي بندد تاچند لحظه بخوابد...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#132
Posted: 31 Jul 2013 19:37
قسمت هاي من| ميترا داور۲
مقنعه اش را مرتب مي كند پشت ميز ...
او بیشتر اوقات در صفحه ی سررسیدش خرج های روزانه را می نویسد . آخر هر ماه دفترچه های قسط را مرتب می کند تا روز پنج شنبه تمام آن ها را پرداخت کند . . . نمی تواند دخل و خرج را جمع کند .... گاه بی چاره گی را از اخم ابرویش می فهمم . این زن فقط هم مسير با آنچه پيش مي رود ' مي رود . زمان بسيار كوتاهي' آن هم زماني كه عادت مي شود مي خواهد از تمام قوانین بگریزد . مثلا صبح به جای ورود به سالن حسابداری به جای دیگری برود . جایی که به واقع هم نمی داند کجاست اما می داند سالن حسابداری نباید باشد . می داند رقم ها و حساب ها علی رغم دقیق بودن شان هیچ کدام شان واقعیت ندارند . این زن مطرود را بیشتر اوقات حذف مي كنم . . .
بخشي را نبايد بنويسم . گمانم دو بخش از وجودم را . دو بخشي كه نه تنها خارج از مكان و زمان نيست ، بلكه دقيقا فيزيكي است و مدام در خانه و يا بيرون قد علم مي كند ، اين بخش براي به تعادل رساندن هورمون های استروژن و پروژسترون در تلاش است . اين بخش از وجودم كه شايد هم بسيار مهم باشد طي مطالعات اينترنتي متوجه شده بيشترين عملکرد های ما به ميزان و تعداد هورمون ها ی استروژن و پروژسترون در بدن بسته گي دارد . به عنوان مثال وقتي ميزان پروژسترون يك موش ماده از وضعيت عادي آن كمتر باشد افسرده گي به سراغش مي آيد ویا حس بویایی اش را از دست می دهد . افشين مدام در حال تذكر دادن به اين بخش از وجودم است .... مادر وپدرم و رئیسم هم همین طور ... اين زن گاهي اين قدر از من دور مي شود كه در آينه هم نگاهش نمي كنم...او مادر است ويا همسر و يا كارمندي كه ساعت ورود و خروج را خوب فهميده .این زن بیشتر اوقات درگیر زمان است و آنچه به آن نرسیده .
... ديشب توي مرده شورخانه آن زن را شسته بودند . ايستاده بود با چادر سياهي كه سرش بود . .. بدنم پيدا بود . لايه ي نازك مو پايم را تا نزديكي ساق پوشانده بود . توي مرده شور خانه حتما مادرم بدنم را ديده بود و اين ناراحتم مي كرد . بعد فكر كردم احتمالا جنازه را فقط مادرم ديده و اين نمي بايست زياد مهم باشد. زن هاي ديگر هم كه باشند احتمالا فراموش مي كنند. خودم هم جنازه هاي زيادي ديده بودم در اين سال ها ... شايد همين بود كه مرگ ريشه كرده بود درا نگشت هايم ونمي توانستند برقصند .... گردنم درد مي كند . انگار تير مي كشد . نگرانم و نگراني ام شبيه ... شبيه چيزي است كه نمي دانم چيست . برزخ است شايد ... يا شايد شبيه چيزي كه نفس نمي كشد و يا تند وبدبو نفس مي كشد و يا مگس بزرگي كه بي دليل وزوز مي كند ...
بخشي از اين بدنه در خودش جمع شده ، در خودش فرو رفته ، با حركتي چرخشي و حلزون وار به درون شكمش خزيده ، كوچك و كوچك تر شده ....او پيرزن درون من است . آن جا خوابيده است ... بوي ترشك مي دهد و عرق ... او گوشش خوب نمی شنود . از چهره در حال تمسخر دیگران می فهمد که باز کلمات را اشتباه فهمیده . بو را هم حس نمی کند . گاه از خنده ی نوه هایش می فهمد که باز صدا درکرده است و یا بوی بدی از بدنش خارج شده ... این زن از حرکت کردن می ترسد . چون ممکن است استخوان هایش بشکند . . . نتیجه هایش از موهای سفید و دندان های شکسته اش می ترسند . همین است که جیغ می کشند . کنترل ادرار ندارد . می شنود که همه ی آن ها می گویند باز لج بازی کرد . پرستارش کتکش می زند : باز خودتو کثیف کردی .
گاه خنده اش می گیرد . به فکر فرو می رود . می تواند تمام این کثیفی های را با دستش هم بزند . بعد به صورتش بمالد چون حالا نه بو را حس می کند نه طعم غذاها را . او تکه گوشتی است که پرستار مدام به دهانش قرص می ریزد . این قرصو که بخوری دیگه ا لکی نمی شاشی ! این قرصو که بخوری شکمت کار نمی کنه . پدرمون هم الان همین جوری یه . دست وپاها شم بستیم . بی خود راه می افتاد آشغال دهنش می گذاشت . الان یه جا نشسته . آخه آلزایمر گرفته . الکی می ره بیرون آبروی مارو می بره . چرت وپرت می گه . از یه زنی می گه که دوستش داشته . آدم که نود سالش می شه باید قبول کنه که ... دیگه چی ؟ تمومه . دیگه چی ؟ تمومه !
همه ی این ها هستند و زن های دیگری که رسوب شده اند در من ... زن های شادی که بودند اما بی دلیل درباره شان نمی نویسم ... گمانم درباره ی بوی عطر ها هم نخواهم نوشت . درباره ي عطر هایی که روی میزآرایشم هستند و از اینکه ... اين ها وجود پاره پاره منند كه در شهر سرگردانند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#133
Posted: 31 Jul 2013 19:40
نارون هاي خشك شده | فري رز جلال منش
۱
دوشنبه شده. ساعت پنج و چهل دقيقه . پس از سال ها پرده ها شسته شده ، موسيقي ملايمي به فضاي خانه روح داده . موهايم را رنگ كرده ام . پشت در ايستاده ام . زنگ مي زنند سه بار كوتاه ، منظم و بي فاصله . سريع در را باز مي كنم . خشكم مي زند. مردي است بلند قد و ريشو با اوركت سربازي . من من كنان مي گويد: اين بسته مال شماست . بسته را سر مي دهد توي دستانم . سريع مي رود.
كاغذ بسته را جر مي دهم . دفتر خاطراتم است به همراه تمام آلبوم ها و عكس هايم . يكي از آلبوم ها را باز مي كنم مي بندم . دوباره باز مي كنم . علي ، دست چپش را در جيب شلوار كرده و رسمي ايستاده ، پرطراوت و نيرومند ، مثل يك بازيگر يا دلداده ، رديف دندان هاي مرتب و سفيدش از پس لبخند ي دلچسب بيرون زده. نگاهم مي كند با چشم هاي عسلي. موهاي خرمايي لختش باز هم روي ريخته پيشاني اش .
هر وقت ساعت پنج و چهل دقيقه بعد از ظهر زنگ در سه بار كوتاه ، منظم و بي فاصله به صدا در مي آمد با موهاي خيس، ماتيك آلبالويي و تن آغشته به عطر ياس مي دويدم سرتا سر خانه را كه بزرگ هم بود ، دكمه ي در باز كن را فشار مي دادم . در ورودي را باز مي كردم . هر روز كه از راه مي رسيد سه باز زنگ مي زد و من مي ايستادم جلوي در ورودي . مي دويد . مي رسيد . دست هايم را دور گردنش حلقه مي كردم . دست هايش را دور كمر و شانه ام قفل مي كرد. لب بر لب در حالي كه كف پاهايم را روي پاهايش گذاشته بودم با هم داخل مي رفتيم. يكديگر را رها مي كرديم و خنده كنان در يك لحظه مي گفتيم: ما ديوانه ايم .
دوشنبه ، ساعت پنج و چهل دقيقه زنگ در ، سه بار كوتاه ، منظم و بي فاصله به صدا در آمد. در را باز كردم بي عطر و بي ماتيك با موهاي خشك و كثيف. كسي نيامد . روپوش پوشيدم و روسري سر كردم . از كنار باغچه ي خشك شده ي حياط و در ختان نارون رنگ پريده گذشتم . پچ پچ شاخه هاي درخت بي جان شده ي خرمالو ( چرا تا به حال پچ پچ شان را نشنيده بودم ) پيچيد توي گوشم . در را باز كردم. مرد جواني ايستاده بود با دسته گل . سلام كرد و پرسيد: خانم رضوي ؟ بله . دسته گل را به طرفم دراز كرد . اشتباه آمده ايد. كارت را نشانم داد. گل را گرفتم . صفحه اي كاغذ بنفش كه يك ورق كاغذ زرد به قطع كوچك تر گذاشته اند روي آن. گل هاي زنبق را با لاله هاي زرد و برگ هاي شويدي به حالت قيف سر بالا گذاشته اند درون آن . بويي آشنا ، بوي رازقي شايد بنفشه اين بو ...
چه كسي مي دانسته من زنبق دوست دارم؟ از كجا مي دانسته بايد سه بار زنگ بزند كوتاه، منظم و بي فاصله در اين ساعت؟ دسته گل براي چه ؟
ورق مي زنم آلبوم را . پدرم ، همان لبخند هميشگي اش . لرد درد هاي كهنه كه در جانم ته نشين شده اند ورم مي كنند و از جا كنده مي شوند. با چنان نيرويي هچوم مي آورند كه همه چيز ملتهب و پر ضربان مي شود . درد هايي كه براي همه عمر باقي مي مانند ، گاه گاهي اعلام حضور مي كنند . شايد پچ پچ با هم حرف مي زنند ، يا در آب غوطه مي خورند. مثل ويروس هايي هستند كه در تن ميزبان جا خوش كرده اند. هر وقت لازم باشد سر برون مي كشند و آزار مي دهند. بار ها از خود پرسيده ام ممكن است ( غير ممكن نيست ) مرا رها مي كنند؟ چرا دارويي براي نابودي اين ها كشف نمي شود؟ كناره عكس به اندازه يك سكه يك ريالي خيس مي شود. سر آستين ام سكه را بر مي دارد.
بابا ، وقتي توي بغل شمام چه قدده بزرگ مي شم . از بالا بلندي همه چيزو بهتر مي بينم. ولي بابا جون ، سبيلاتون صورتمو مي سوزونه وقتي بوسم مي كنين.
- مي خواي بابا ديگه بوست نكنه؟
- واي نه بابا جون . فقط تيز تيزيه . ببخشيد .
- قربون دختر گلم برم . حالا يه عكس دسته جمعي بگيريم .
- باشه . ولي من تو بغلتون . خب؟
- باشه عزيزيم .
دوشنبه مي شود. باز هم سه بار ، زنگ در كوتاه وبي فاصله ، باز هم دسته گلي ديگر. تكرار مي شود هر دوشنبه . به گل فروشي مي روم . نام فرستنده را مي خواهم . مي گويد:
- نمي شناسيم . پول ريخته اند به حساب و تلفني سفارش مي دهند .
مي گويم :
- نياوريد ، نمي گيرم .
مي گويد:
- دور بيندازيد ، مامشتري را جواب نمي كنيم .
داد مي زنم :
- اگر تلفن كردند ، بگوييد گفته : اگر دلش را داري خودت بيا . قايم نشو .
بيرون مي آيم و در را محكم مي كوبم به تنه بزرگ و ايستاده ي چهار چوب اش .
عكس ها از گذشته هاي دور شايد نزديك تا به اين جا آمده اند . با چهره هاي خندان ، جدي ، پير يا جوان، غمگين و معصوم. هميشه يك لباس به تن دارند . انگار به دنياي ديگري مي نگرند. چند نفرشان قبل از رسيدن به سي سالگي دستخوش تاراج زمان شده اند. واي ... چرا صورت مامان با ماژيك سياه شده؟ من ، علي ، بابا و علي ، مامان با صورت ماژيكي و من ، من و علي ، مامان با صورت سياه و علي. چرا فقط مامان؟ يعني چي؟ دفتر خاطراتم ...نكند ؟ واي نه . اين هم نه . اين جاهام نه ، اي واي چرا ... علي چه قدر كت و شلوار آبي نفتي بهت مياد. از كجا مي دونستي آبي نفتي دوست دارم؟ علي اين بو بهتر از همه به پوستت مي خوره . وسوسه مي كنه آدمو. اسمش چي بود؟ اسكادا ؟ هميشه اسكادا بزن . خط كشيده اند .
باز هم دوشنبه مي شود . آسمان دودي - خاكستري و سفيد شده. گاهي غرش مبهمي سكوت را چند خيابان آن طرف تر پرتاب مي كند. همه جا خيس شده و بويي همه جا را پر كرده . بوي خاك ، بوي چوب ، كه نه خوشايند است نه دلچسب ، نه تازه است نه بيات . دانه هاي ريز باران هوا را مه آلود كرده اند. زنگ مي زنند. تمام حياط را مي دوم زير باران كه به شاگرد گل فروشي پرخاش كنم . در را باز مي كنم . دهانم باز مي ماند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#134
Posted: 31 Jul 2013 19:43
نارون هاي خشك شده | فري رز جلال منش۲
يك اتاق بزرگ است با كف سنگي . يك ميز قهوه اي و صندلي گردان . چراغ سقفي آويزان عمود بر ميز. ديوار ها شايد دودي مي زنند. خفه ست هواي اتاق. بوي نا دارد. درد از مچ دست هايم مي ريزد به بازوها و تمام تنم. گرمي لزج خون را در مچ دستم حس مي كنم. كتف هايم مي سوزند. انگشت هايم كرخ شده اند. نشانده اند مرا روي صندلي فلزي. دراز و كوتاه ، مو فري شايد صاف، بور و سياه ايستاده اند دو طرف ميز و مي سكند مرا. جير جير لولاي در مي آيد و هواي تازه مي ريزد توي اتاق. مردي با قدم هاي محكم و پر صدا وارد مي شود با اوركت سربازي و چكمه. مي ايستند آن دو كنار من. مرد پوشه اي در بغل دارد. كاغذ ها از لاي پوشه بيرون زده. چراغ سقفي آنقدر كوتاه است كه فقط دست هاي زمختش را مي بينم و ميز را و پوشه را. مي نشيند. پوشه را باز مي كند. پايين است سرش. فرم راه رفتنش با او كه هر روز مي آمد فرق دارد. پوتين هايش ، اندازه پاهايش ، دست هايش ... چرا عوض كردند هر روزي را ؟ سكوت و هر از گاهي ، پچپچه ها و بگوو مگوي كاغذ ها ، ناله ، شايد شوخي و خنده شان سوار سكوت اتاق مي شود. . درد مي كند تنم . همه جا بو مي دهد. بوي گوشت سوخته، بوي خون و استفراغ ، بوي ادرار و گوشت گنديده . بالاخره بالا مي كند سرش را . به آن دو مي گويد:
- دستش را باز كنيد.
دستم را باز مي كنند . صداي باز و بسته شدن در مي آيد . حس مي كنم از بلندي به پايين پرتاب شده ام چيزي در سينه ام پايين مي افتد. تكيه گاه چانه اش كرده دست راستش را . انگشت اشاره اش را گذاشته روي لب بالا. دستش را مي گذارد روي پوشه و مي گويد:
- جرمت سنگين است.
جوابي نمي دهم . مي گويد:
- پرونده ات تكميل است .
چيزي نمي گويم. مي گويد:
- دنبال چي بودي؟
سكوت مي كنم. مي گويد:
- حرف بزن ، همكاري كن.
سنگ هاي كف را مي شمارم . مي گويد:
- باز هم چيزي نمي گويي؟ نمي خواهي حرفي بزني؟
نگاهم ، رد خون را كه روي مچ دستم دلمه بسته و تا انگشت هايم رسيده دنبال مي كند. مي گويد:
- مادرت كه اهل اين برنامه ها نبوده ، از پدر خان زاده ي حزبي و شورشي ات ياد گرفته اي ؟
شوكه مي شوم . يعني تا آنجاها؟
- ابراهيم؟ ابراهيم بيا بازي كنيم . پينگ پنگ بلدي؟
- بله خانم . ولي اجازه ندارم . خانم بزرگ باز هم تنبيهم مي كنه.
- مامان نيست . تا اومد برو.
- چشم خانم.
- چه خوب بلدي. كجا ياد گرفتي؟
- شما كه خونه نيستين با بابام بازي مي كنم . يه وقت به خانم مادرتون نگين؟
- نه بابا . ممنونم كه اومدي.
- واي... صداي مادر قاجار زاده تون مياد. الان بساط كتك رو راه ميندازن.
- از در پشتي برو زير زمين . از اون در برو.
مي پرسد:
- خط از كجا مي گرفتي؟ پدرت؟
چند بار پنجه ي دست راست را مشت مي كند و مي كوبد به كف دست چپش . زير لب مي گويد: يك خان. مكث مي كند و به طرف در بسته مي رود ( پنج گام ) . بر مي گردد. داد مي زند:
- به من نگاه كن . مي بيني كه همه چيزو مي دونيم . بهتره حرف بزني . نمي خوام دوباره بذارمت زير هشت . نمي خوام باز هم سرتو فرو كنند توي كاسه ي پر شده ي فاضلاب . اين دفعه نفس كم مي اري . بهتره مثل دوتا آدم حرف بزنيم . مي پرسم ، تو هم مي گي . فهميدي؟
آدم، آدم، مگه آدم زنده رو توي قبر مي خوابونن؟ يعني تو نمي دوني هر روز منو از اين جا مي برن و هل مي دن توي يك قبر؟ آدم، آدم از كاسه توالت آب مي خوره؟ يعني تو نمي دوني ، بدون بي حسي ، دندون كسي رو چرخ كنن يعني چي؟ فيلم بازي مي كني كثافت؟
به تاريكي نگاه مي كنم به صورتي كه نمي بينم . فرق دارد با بقيه ( چرا ؟ ) تن صدايش ، لحن حرف زدنش . باز هم پايين مي اندازم سرم را . سوار پوتين ها مي رود و بر مي گردد. خيلي آرام مي آيد پشت سرم مي ايستد . مي گويد:
- دستاتو مستقيم بگير رو به جلو.
من مي گيرم . نور چراغ نمايش مي دهد دست هاي خوني ام را . داد مي زند:
- اين دست ها كار نكرده س. زحمت نكشيده س. حرف از عدالت اجتماعي مي زني؟ عدالت اقتصادي؟ تا حالا يه شب بي شام خوابيدي؟ تا حالا آواره بودي ارباب زاده؟
ماما ، خواهش مي كنم . كاري نكرده كه تنبيه بشه . تورو خدا . جون من...
- بي اجازه اومده اندروني .
- ماما ، من گفتم بياد كتاب بهش بدم .
- تو هم تنبيه مي شي تا ياد بگيري با اين بي سر وپاها حرف نزني. برو اتاقت. زود.
راه افتادين و گنده گويي مي كنين. مسخره ست . بنداز اون دستاي كار نكرده تو. سكوت مي كند . چند بار مي رود و بر مي گردد . غژ غژ چكمه هايش ، بوي بد اتاق، نور چراغ روبرو ، بي خوابي هاي مكرر به ستوه آورده مرا . دو انگشت شستش را فرو مي برد توي كمر و بالا مي كشد شلوار سياهش را . به ناخن هاي شكسته ي انگشت هاي پايم نگاه مي كنم كه زنداني شده اند توي دمپايي پلاستيكي دودي رنگ . روز آخر مي گويد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#135
Posted: 31 Jul 2013 19:44
نارون هاي خشك شده | فري رز جلال منش۳
- دستاتو مستقيم بگير رو به جلو.
من مي گيرم . نور چراغ نمايش مي دهد دست هاي خوني ام را . داد مي زند:
- اين دست ها كار نكرده س. زحمت نكشيده س. حرف از عدالت اجتماعي مي زني؟ عدالت اقتصادي؟ تا حالا يه شب بي شام خوابيدي؟ تا حالا آواره بودي ارباب زاده؟
ماما ، خواهش مي كنم . كاري نكرده كه تنبيه بشه . تورو خدا . جون من...
- بي اجازه اومده اندروني .
- ماما ، من گفتم بياد كتاب بهش بدم .
- تو هم تنبيه مي شي تا ياد بگيري با اين بي سر وپاها حرف نزني. برو اتاقت. زود.
راه افتادين و گنده گويي مي كنين. مسخره ست . بنداز اون دستاي كار نكرده تو. سكوت مي كند . چند بار مي رود و بر مي گردد . غژ غژ چكمه هايش ، بوي بد اتاق، نور چراغ روبرو ، بي خوابي هاي مكرر به ستوه آورده مرا . دو انگشت شستش را فرو مي برد توي كمر و بالا مي كشد شلوار سياهش را . به ناخن هاي شكسته ي انگشت هاي پايم نگاه مي كنم كه زنداني شده اند توي دمپايي پلاستيكي دودي رنگ . روز آخر مي گويد:
- من باهات با عدالت رفتار كردم . با انسانيت حرف زدم . همون عدالتي كه تو دادشو مي زني . يادت بمونه...
حرفش را مي خورد. روز دادگاه نشسته كنار من. خوانده مي شود حكم ده سال زندان. باز هم حرفي نمي زنم. مي ايستيم. با همان اوركت و پوتين هاي روز هاي قبل است. پنجه دست ها يش شانه مي شود لاي موهايش و با چشم هايي كه حالا مي بينم سياه است به من نگاه مي كند. آزادم كرده اند بعد از سه سال و حالا...
دسته گل را به طرفم دراز مي كند. تفي به زمين مي اندازم . در خودش را مي كوبد به چارچوب اش . فرياد ش به پرده گوشم سيلي مي زند و بر مي گردد. پاها تحمل مرا ندارند . تكيه مي دهم به در. چشم هايم مي سوزند . چيزي در گلويم گير كرده است.
گل هاي خشك خيس شده ي باغچه ، حياط گل آلود، شيشه هاي شتك خورده مرا همراهي مي كنند تا داخل خانه. سكوت دارند. ولو مي شوم روي مبل يشمي رنگ هال با طرح برجسته ، و پشتي اي كه بر اثر مرور زمان تيره و چرك شده. تنم مور مور مي شود از سردي لباسم . كلاه كج آباژور، كنسول خاك گرفته و پرده هاي دود زده به من دهن كجي مي كنند. روشن مي كنم دستگاه پخش را ولي نواري ندارم . همه ي كتاب هايم را برده اند حتا البوم عكس ها و دفتر هاي خاطراتم را.
هر دوشنبه زنگ مي زند. سر ساعت ، سه بار كوتاه، منظم و بي فاصله ( چرا ول نمي كند؟) مثل صاعقه مي آيد و ناپديد مي شود ( چرا خسته نمي شود؟) زنگ مي زنند. گرد و خاك پاييزي همه جا را تيره و تار كرده است. مي دوم تمام حياط را . دهانش باز مي شود براي گفتن سلام كه فرياد مي زنم :
- اينم جزء وظايف شماست؟ چي مي خواي از جونم؟ بگو و راحتم كن .
مي گويد:
- اومده بودم حالتونو بپرسم .
مي رود سريع . صدايش مي كنم بر نمي گردد. داد مي زنم:
- ازت شكايت مي كنم.
بر مي گردد . تا به حال لبخندش را نديده بودم. با چشم هاي سياهش زل مي زند توي چشم هايم. مي گويد:
- حتمن رسيدگي مي كنند .
مي خندد و دور مي شود . دور . چرا مثل علي بود لباسش؟ چرا بوي او را مي داد؟ انگار با من بزرگ شده .
مدت ها دوشنبه ها بيرون ماندم تا دير وقت. وقتي بر گشتم كارت و گل گذاشته بود و رفته بود . روي تمام كارت ها مي نوشت آمده بودم حالتان را بپرسم .
دومين روز بهار است. عطر ياس شايد شب بو همه جارا پر كرده. آسمان آبي پس از باران است. بالاخره در را باز مي كنم . نگاهش مي كنم . اتفاقي نمي افتد البته كه نمي افتد .كت و شلوار آبي شايد نفتي پوشيده .گل نياورده . غم دارد چشم هايش . صدايش از تكرار فرسوده شده . مي بينم چه قدر شكسته شده. خوب كه نگاهش مي كنم ، موجي خاكستري روي موهايش نشسته . نگاهم مي كند خشك و بي روح ( بي روح ؟ ) مثل نارون هاي خشك شده ي توي باغچه . مثل عكس زنداني قبل از اعدامش . يك جور شور و هيجان ، شايد آسودگي رسيدن به ساحل ، پس از يك شناي طولاني در درياي متلاطم مي دود در سلول سلول تن ام. گرم مي شوم از گردش سريع خون در رگ هايم ، كرخ مي شوم از لذتي ناشناخته ... عطرتازه گل ياس ، يا بنفشه و شقايق ، شايد شب بو ، از همه جا مي آيد. شش ها باز مي شوند براي بلعيدن بوي تازگي ، بوي بهار . خيلي آهسته مي گويد:
- اومده بودم حالتونو بپرسم .
مي رودسريع . صدايش مي كنم . بر نمي گردد. بلند مي پرسم :
- چرا ؟ تو كي هستي ؟
پشت دستش را مي بينم كه تكان مي دهد و دور مي شود. دور و دور تر.
ورق مي زنم آلبوم ها را تك تك. عكس هاي كساني با سرنوشت هاي محتوم ، بي دغدغه فردا و فردا ها ، مثل آرزو هاي دست نيافته در آلبوم جان گرفته اند. به همان حال مانده اند و دستخوش گذر زمان يا روز مرگي ها نشده اند. آخرين صفحه ، پدرم با چهره اي پر صلابت ايستاده كنار پسري سيزده ، شايد چهار ده ساله روستايي . دستش را گذاشته روي شانه پسر. اين ديگر كيست؟ چنين عكسي نداشتم . چه طور آمده توي آلبوم من؟ كجا ديده ام اورا ؟ موهاي لخت ، چشم هاي سياه ، دست هاي زمخت ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#136
Posted: 1 Aug 2013 06:40
قبر چهارم | عزیزالله نهفته
۱
شام، وقتی تاریکی سراسر باغ را می پوشید، ماهنوز هم زیر درختان توت، زردآلو و قیسی باآن که شاخه ها و برگ های درختان هربار به شکلی در مقابل ما هویدا می شدند و ما با گفتن " جن آمد!جن آمد!" یک دیگر را می ترساندیم، بازی می کردیم و از تنهء ستبر و شاخه های آنها بالا می رفتیم. آن گاه اکبر که از همه بزرگتر بود، به دستور ننه بزرگ، در باغ پیدا می شد. نخست از پشت درختها صدا های عجیب و غریب می کشید و بعد نزدیکتر می آمد و با فریاد می گفت: " مرده ها برخیزید، زنده هارا بگیرید!" و ما همه فرار می کردیم.
در باغ چهار مرده بیشتر نبود. دو قبر کوچک و دو قبر بزرگ. قبر اول که همهء ما در چهارسویش می پلکیدیم و از درخت توتی که درست بالای سرش قد بلند کرده بود و توت لذیذی داشت، توت می چیدیم، از شوهر ننه بزرگ بود که ما به آن قبر بابه میر می گفتیم. ننه می گفت :" قبر میر سبک است، مثل قبر یک بچه!" ما از قبر بابه میر نمی ترسیدیم، اما از قبر چهارم که هیچ کس نمی دانست قبر کیست، هراس فراوان داشتیم. قبر چهارم بالاتر از یگانه درخت سنجد، تقریبا در جاشیه ء متروک باغ ، قرار داشت که آن سو نه تنها شبها بلکه روزها هم نمی رفتیم. اگر گاهی مثلا توپ ما آن سو می رفت، باترس ولرز، چندتایی می رفتیم و با چهره های وحشت زده بر می گشتیم.
از بزرگتر ها شنیده بودیم که آن دو قبر کوچک، از دو پسر ننه بوده که در خردسالی مرده بودند. بابه میر که پسر هایش را زیاد دوست داشت آنهارا در باغ دفن کرده بود، تا همیشه پیش چشمش باشند. بابه میر وقتی مرد ، او را نیز در باغ پایین تر از دو قبر کوچک دفن کردند. می گفتندکه بابه میر خودش چند سال پیش از مرگش ، قبرش را آنجا کنده بود. می گفتندکه بابه زمستانها قبرش را پر از کاه می کرد و سال یک بار هم به پاکی و صفایی آن می پرداخت، و اطرافش را سیم گل می کرد. ما که گاه گاهی به سوی قبر ستان می رفتیم، افسوس می خوردیم که چرا بابه رادر گورستان دفن نکرده اند، ورنه برای ما هم خوب می شد که مثل دیگر دختر ها روز های چهارشنبه با سطل آب و جارو می آمدیم به گورستان و گورش را از خارهای و بته های خودرو پاک می کردیم و رویش آب می ریختیم.
روزهای زیادی گذشت تا دانستیم که قبر چهارم از کیست و به این راز هم پی بردیم که چرا این قبر در گوشهء آخر باغ و درجای تقریبا متروک کنده شده است.آن روز هم، مانند دیگر روزها، رفته بودیم به باغ. خدیجه مثل همیشه چند سنگ خورد وبزرگ را برده بود بر بام . خانهء خدیجه ء شان در عقب باغ ما بود و آنها باغ نداشتند. خدیجه مثل ما هر روز در باغ بود. چند بار دیده بودم که خدیجه وقتی سنگ مناسبی را پیدا می کند ، ناخود آگاه می گذاردش میان دامن گشاد پیراهنش و می بردش سر بام.
از عقب خدیجه رفتم. یک گوشه ء بام پر از سنگ های خرد و بزرگ بود. از خدیجه پرسیدیم :" این سنگ ها را چی می کنی ؟ " خاک های دامنش را سترد و چادرش را دور گردنش حلقه کرد و در حالی که کف دستانش را بهم می مالید گفت:" برای جنگ می مانم. اگر کسی آمد از بام می زنم به سرش ، تا بمیرد." ما در خانه تفنگی داشتیم که هیچ گاهی ندیده بودم پدرم یا کاکایم به آن دست بزنند. یک باره آن تفنگ به یادم آمد و به خنده افتادم. خدیجه پرسید:" چرا می خندی ؟ " گفتم : " مردم در جنگ از تفنگ کار می گیرند نه از سنگ! " خدیجه گفت: " چرا ؟ وقتی دزد آمد بود، از همین بام نزده بودیم باسنگ به سرش؟" نمی توانستم باورکنم. گفتم:" دروغ نگو ، خدیجه!"
خدیجه قسم خورد که خوب به یاد دارد که چنین اتفاقی افتاده است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#137
Posted: 1 Aug 2013 06:42
قبر چهارم | عزیزالله نهفته۲
آن روز با شرارت ها و شوخی هایش در باغ گذشت. باز در آستانهء شام اکبر رسید و فریاد زد:" مرده ها برخیزید و زنده ها را بگیرید!" همه فرار کردند و من و خدیجه از هم جدا شدیم و هر یک رفتیم به سوی خانهء خود مان. شب به یاد سنگ ها و آن دزد افتادم که خدیجه باور داشت زیر سنگها مرده است. از ننه که تازه چلمش را آماده کرده بود و نی بلندش را به میان لبها برده بود ، کش می کرد ، پرسیدم:" ننه گاهی دزد ها را دیده ای؟ " ننه دود چلمش را از دهان مانند تودهء ابر به بیرون فرستاد و با یک چشم بسته و یک باز ، در حالیکه معلوم می شد مرغ ذهنش به دورها پرواز کرده ، بعد از مکثی که بسیار هم طولانی نبود، گفت: " در گذشته ما نمی دانستیم دزد چیست؟ یکی دو خس دزد در تمام ده بود که همه می شناختندش . آنها هم از میوه و صابون و تخم مرغ بالاتر چیزی را ندزیده بودند. اما یک روز آوازه افتاد که در دهء بالا دزد آمده و کسی را هم گشته است. مردم همه ترسیدند. میر برای بار اول تفنگ را از روی میخ برداشت و میلهء فلزی آن را که زنگ در گوشه و کنارش رخنه کرده بود، پاک کرد و قطاری از گلوله ها را که در بالای سقف از پیش همه پنهان کرده بود ، به شانه انداخت. همه همین گونه آماده شدند. بعضی که تفنگ نداشتند، چوب ها را تراشیدند و یا بربام شان سنگ جمع کردند."
خدیجه را می بینم که سنگ بزرگی را لب بام آورده به پایین می اندازد. می پرسم : " خدیجه چرا سنگ را به پایین انداختی؟ " خدیجه تبسمی می کند و می گوید:" ندیدی دزد آمده! " پدر خدیجه را می بینم سنگ بزرگی را به دست گرفته و فریاد می زند: " بزن خدیجه، بزن خدیجه، دزد را بزن!" پدرم را می بینم که صدا می زند :" غلام او غلام تفنگ را بگیر، تفنگ را ..." می بینم مادر و خواهر بزرگ خدیحه با چوب های تراشیده در میان باغ می دوند. گوش هایم را صدای " دزد، دزد" پر کرده است.
ننه از خواب بیدارم می کند: " دختم چرا ؟ ترسیدی؟ کلمه ات را بخوان. " برجایم می نشینم . ننه فانوس را روشن می کند و در سایه روشن آن ، ننه را می بینم که اشک دور چشمانش حلقه زده است. می گویم : " ننه گریه می کردی؟ " ننه اشک هایش را پاک می کند و می گوید:" زندگی برای گریه کردن است!"
نمی دانم مقصدش چیست. ننه دستش را روی شانه ام می گذارد و می پرسد:" چرا ترسیدی ؟ " می گویم :" در خواب دیدم که دزد آمده . " ننه چیزی نمی گوید . دست نرم و پرچینش را میان دستانم نوازش می دهم و از او می پرسم:" ننه قصه دزدی را که به باغ ما آمده بود برایم بگو . " ننه چادرش را دور سرش محکم می بندد و بعد انگار به گذشته ها توجه دارد می گوید:" تیر ماه بود. شبی که باغ در سگوت نیمه شب فرو رفته بود ، میر مثل هرشب رفت که در جوی میان باغ وضو بگیرد . میر در تاریکی باغ چشمش به شبحی افتاد که آهسته آهسته درمیان درختان باغ تکان می خورد. هرچند شرفاک گامهای شبح آنقدر بلند بنود که میر آنرا بشنود، اما چشمان نافذش در آن تاریکی سایهء شبح را به خوبی دید. میر برگشت به خانه، چهرهء آرام و خونسردش تا هنوز در یادم است. تفنگ و قطار گلوله هارا بر شانه انداخته دوباره به باغ رفت. شبح هنوز هم در میان درختان حرکت می کرد. میر جلوتر رفت. عقب مردی را که خنجری در دست داشت دید و با تفنگ نشانه گرفت. میر می گفت:" خوب نشانه گرفته بودم . می دانستم که اگر ماشه را گش کنم، گلوله به تندی میله را عبور می کند و درست تختهء پشت و سینه ء مرد را می شکافد. اما من نمی خواستم مرد را بکشم. تفنگ را رو به آسمان گرفتم و آتش کردم ." وقتی صدای تفنگ را درخانه شنیدم، به لرزه افتادم . نمیدانستم چه اتفاق افتاده است. همه ترسیده بودند. پدر و کاکایت باشتاب رفتند به سوی باغ. چند لحظه بعد ، میر در چهارچوب در پیدا شد. لبخندی برلب داشت. باخنده گفت: " چیزی نیست. سایه یی را درباغ دیدم ، گفتم دزد نباشد.یک گلوله آتش کردم. چیزی نیست بروید خواب شوید."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#138
Posted: 1 Aug 2013 06:43
قبر چهارم | عزیزالله نهفته۳
تا ده ، پانزده دقیقه ء دیگر همچنان صدای غرش گلوله ها به گوش می رسید. بعد همه جا در خاموشی فرو رفت.خاموشی عجیبی بود. میر تازه تفنگ را روی میخ قرار داده بود که فریادی از عقب باغ به گوش رسید. میر انگار دانسته باشد چه شده است، به طرف جایی که صدا از آن جا بلند شده بود ، شتابان رفت. از عقبش پدر و کاکایت رفتند. درست در عقب باغ درجوار دیوار غلام، جسد خون آلودهء مردی افتاده بود که در دست راستش خنجری دیده می شد.
پدرت بعد ها قصه کرد : "به زودی تعداد زیادی از مردان ده گرد آمدند. مرد را که سرش را سنگ ها له کرده بود برداشتیم و به مسجد بردیم. امام مسجد و موذن خواب آلوده و دیگر مردان ده دور جسد گرد آمدند. امام گفت: " با این دزد چی کنیم؟ " بابه میر که دلگیر و عصبی معلوم می شد ، روبه مردم ده گفت: " بعد از نماز صبح درباره اش گپ می زنیم. " و خود راه افتاد. او پیش، ما از عقب و دیگران ازعقب ما به راه افتادند و امام با موذن ، تنها در کنار جسد ماندند. فردا صبح وقتی نزدیک مسجد رسیدیم ، دیدیم که جسد را از مسجد بیرون آورده اند و چند تن در اطرافش نشسته و به آن چشم دوخته اند. موذن همین که دید بابه میر بالای جسد ایستاده است، از جا برخاست و بعد از سلامی که به سختی از دهنش بیرون پرید ، گفت:" امام صاحب نگذاشت که این جسد پلید در مسجد باشد. " بابه که از موذن و امام چندان دل خوشی نداشت، و بسیاری از وقت ها می گفت که پشت این امام نماز نمی شود، برآشفته گفت: " امام غلط کرده. مسلمانی می گوید که به مرده رحم داشته باشیم! "
امام که از همیشه بابه را سد راهش می دانست، و از کنایه ها و حرفهای او دلگیر بود، از مسجد بیرون آمد و گفت:" مسجدجای هر کثیفی نیست. دیگر این که این دزد را کی مشناسد. شاید هم کافر باشد یا مرتد و از دین برگشته. ورنه یک مسلمان دزدی می کند؟" بابه که نمی خواست دران صبح با امام دعوا کند، روبه مردم ده گفت: :"یکی دونفر بروید آب بیارید. مرده را همین جا غسل می دهیم و نماز جنازه اش را می خوانیم."
امام دستارش را به دست راست گرفت و با دست چپ سر تیغ انداخته اش را خارید و در حالی که راهش را به طرف مسجد دوباره باز می کرد گفت: " نمازجنازه بخوانیم... جنازه همین مرتد، همین دزد را؟" بعد، از پیش دروازه ء مسجد رو کرد به طرف مردم ده و گفت: " اگر من به جای شما می بودم، غیرتم اجازه نمی داد این پلید دزد را در گورستان خود جای دهم. حالا شما می دانید و کارتان. من نه نمازجنازه می خوانم نه می خواهم روح پدران تان را با جا دادن این پلید در آنجا ناراحت کنید."
بابه متحیر به امام که دستارش را به سرگذاشت و آن سوی چهارچوب دروازهء مسجد گم شد ، دید و چیزی نگفت. ما هم چیزی نگفتیم .موذن و چند تن دیگر از امام پیروی گرده به مسجد رفتند. از میان باقی مانده گان غلام که با سنگ سر دزد را همو شکستانده بود ، گفت: " اگر هر کس را در گورستان خود گور کنیم ، فردا برای ما جای نمیماند. اگر کسی می خواهد این دزد را گور کند ، ببردش به باغش و درآنجا گورش گند. "
بابه که غلام را همیشه مثل پسر بزرگ کرده بود و همیشه برایش کمک شده بود ، باشنیدن این حرف ها لرزه به جانش افتاد . دانستم که وسوسه شده تا دست بلند کند و غلام را بایک سیلی جانانه به جایش بنشاند. رفتم و دستش را گرفتم. دستم را فشرد و بعد خشمگین و عصبی رفت طرف جسد و گفت : "می ریم به باغ ما!"
ننه فانوس را خاموش کرد و بعد گفت : " بعد از آن حادثه میر از گورستان بدش می آمد. هیچ گاهی به آن سو نمی رفت . از همین رو رفت در گوشهء باغ، پایین پای بچه هایش ، برایش قبری کند.
دیگر می دانستم که قبر چهارم از کیست. چشمانم را بستم و همه چیز در سگوت فرو رفت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#139
Posted: 1 Aug 2013 06:48
باد ، باد خرداد | جواد پويان۱
اگر اين سه روز در اواخر خرداد تعطيل ميشد، وقتي كه امتحانات بچه ها تمام شده بود و مدرسهها تعطيل بودند، شهرك ساحلي از جمعيت موج ميزد . روزها ماشينهاي شيك گران قيمت با رنگهاي متاليك و برق آفتاب روي سپرهايشان در دو سه خيابان اصلي و بولوار شهرك بالا و پايين مي رفتند و شبها آدمها با شيكترين و خوش دوختترين لباس، از معروف ترين ماركها و پوستهاي سفيد و شاداب زير آلاچيقهايي كه كنار ساحل ساخته بودند با قهوه و شكلات خارجي و پيتزا و جوجهكباب پذيرايي ميشدند. اما حالا اوايل خرداد بود و يك تعطيلي رسمي در چهارشنبه، سه روز را تعطيل كرده بود. شهرك خلوت بود و احتمالاً كساني آمده بودند كه گرفتاري مدرسه و بچهها را نداشتند. باد ملايمي كه از عصر از غروب از در دريا به طرف شهرك ميوزيد تندتر شده بود. زير آلاچيقها و كنار ساحل تك و توكي آدم نشسته بودند و چند نفري روي اسكله چوبي ماهيگيري دريا را نگاه مي كردند . زير بدر كامل ماه موجهايي كم و بيش متلاطم خط نقره اي مهتاب را مي شكستند تا به ساحل برسند و كفهاي سفيدشان را پخش كنند روي ماسهها و برگردند .
زن روي صندلي پلاستيكي كه كسي از روبروي آلاچيق ها آورده بود و همانجا ول كرده بود نشسته بود با روسريي از سر افتاده كه ، موها و گونههايش را مي سپرد به باد مرطوبي كه از دريا مي آمد.. چراغ آلاچيقها و نور افكن محوطه پارك ماشينها، فضاي نيمه تاريك، نيمه روشني ساخته بود كه به آرامي جاي خود را به مهتابي روشن ميداد كه در سرتاسر ساحل پخش شده بود . مرد چند قدم آنطرف تر با رد كفها روي ساحل عقب و جلو مي رفت. برگشت زنش را نگاه كرد كه مهتاب صورتش را نقره اي كرده بود، حواسش به او نبود پاورچين، پاورچين زن را دور زد از پشت دستهايش را دور كمر زن حلقه كرد و لبهايش را بوسيد؛ بوسه اي طولاني. زن با تقلا لبهايش را جدا كرد و شانه اش را از دستهاي مرد بيرون كشيد نگاهي به دور و بر انداخت روسريش را كشيد روي سرش و گفت : واي چه خبره . . .؟ باز امشب برام يه خوابايي ديدي.....؟
مرد گفت : بله كه ديدم با تو نبينم با كي ببينم ...؟ تو زنمي، عشقمي، زندگي مني، همه چيز مني.....
زن گفت : باز زيادي خوردي.......؟ كي خوردي من نفهميدم.... باز مست شدي عشقت به من گل كرد.....
مرد گفت : از قديم گفتن مستي و راستي
و سعي كرد تعادلش را حفظ كند. زن بلند شد ماسه ها را از روي كفشش تكاند. مرد نشست روي ماسهها. زن دست مرد را گرفت : پاشو خيلي مستي، پاشو تا آبرو ريزي نكردي برگرديم ويلا. مرد خواست بلند شود، دوباره افتاد روي ماسه ها. زن دستش را كشيد و بلندش كرد. نگاهي به اطراف انداخت . آنها زير نور مهتاب بودند و از فضاي روشن آلاچيقها ديده نمي شدند.
مرد گفت : بده من عاشق توام...؟بده من كشته مرده توام....؟خوبه برم عاشق زناي ديگه بشم....؟ خوبه قربون صدقه زناي ديگه برم...؟ خوبه برم دور زناي ديگه بچرخم....؟
زن گفت : بسه فهميدم
مرد بريده بريده حرف ميزد و كلمات توي دهانش مي چرخيدند. زن دست مرد را گرفته بود و آهسته از ميان ماسه ها از كنار دايره روشن فضاي آلاچيق ها بطرف خياباني مي رفتند كه در امتداد ساحل ادامه داشت.
زن گفت : چرا اينقدر خوردي...؟
مرد گفت : زياد نخوردم، شكمم خالي بود....البته ويسكي محشريه....... بيست هزار تومان...
و سرگرداند به اطراف، سقف رنگارنگ ساختمانهاي لوكس و گرانقيمت را نگاه مي كرد ماشينهاي آخرين مدل پارك شده روي سنگهايي مربع كه باريكه اي از چمن ازهم جدايشان مي كرد . توي پاركينگ يكي از ويلاها قايقي روي چهار چرخهاي پارك بود. باد شاخه هاي تبريزيها را تكان مي داد . شاخه هاي درختان نارنج را كه از پشت شمشاد ها ديده مي شدند....
مرد گوشش را خاراند : نه...ترو خدا....؟ جان فريد فكرشو مي كردي تو همچين جايي ويلا داشته باشي.....؟ بين يه عده آدم گردن كلفت....همه پولداراي تهران اينجا ويلا دارن......در هر ويلارو باز كني، صد مليون لوازم توشه...انصافاً خوب خريدم، هفتاد مليون... فقط صد مليون زمينش مي ارزه.. خوب خريدم....؟ نه...؟.حالا وايستا مدرسه ها تعطيل شه نمي دوني تو اين ساحل چه غلغله اي ميشه روي اسكله جاي سوزن انداختن پيدا نميشه..
زن گفت : من خلوتي اينجارو دوست دارم
مرد گفت : منم خلوتي رو دوست دارم
و خود را چسباند به زن. زن مرد را از خودش جدا كرد. از خيابان آسفالت رو به ساحل چند نفر پا مي گذاشتند توي محوطه ماسه اي
- من هرچي دارم از تو دارم.... والله اگه به من بود من هنوز كارمند بودم كارمند حسابداري ، حقوق بگير . . . ادلره پرورش نهال مهر دشت ..... . تو يه وجب جا با چهار نفر ديگه با ماهي صد و بيست تومان...كارمند حسابداري . . . دفتر معين، دفتر كل، ضمائم سند، هزينه خريد بليط سفر خارج مدير عامل... زهره اگه اونجا مونده بوديم تا حالا هر دو بازبشسته بوديم..
زن به طعنه لبخندي زد : يادت رفته من هفت هشت سال بعد از تو اومدم شركت ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#140
Posted: 1 Aug 2013 06:49
باد ، باد خرداد | جواد پويان
باد از پشت سر مي وزيد . شاخه ها و برگها زير فشار باد خم مي شدند و صداي شاخه ها و باد سكوت را مي شكست . باد قاصدك ها را از كف آسفالت بلند كرده بود و در هوا ميرقصاند.
- تو پشتم وايستادي.... يادته وقتي از شركت استعفا دادم تا برم بازار تو كار آزاد. سه ماه بيكار بودم هر زني بود صداش در مي آمد....تو بودي از بانك وام جور كردي..... يادته من پامو تو يه كفش كرده بودم برم استراليا...... زهره فكرشو بكن اگه الان استراليا بوديم يه مزرعه داشتيم كانگورو پرورش مي داديم ......
و مشتهايش را رو به سينه جمع كرد و مثل كانگورو جست زد به جلو زن دويد دنبالش
- خودتو كنترل كن بقول خودت اينجا همه آدم حسابين...يه كاري نكن انگشت نما بشيم....
مرد ايستاد و آه كشيد : خوشگل فداكار من، همه طلاهاشو فروخت؛ هزار و يكجور كلك جور كرد تا من سهم خواهر، برادرامو بخرم؛ يكسال خراب مادر وپدرش بوديم ...تا اون خونه كوبيده شد و اومد بالا. هشت واحد...
زن گفت : طوري حرف ميزني انگار سر قبرم وايسادي . . .
مرد انگار چيزي را بياد آورده باشد گفت : همون بود....همون سه چهار ميليون استفاده. زهره من هر چي دارم از تو دارم .......مي خوام وقتي برگشتيم تهرون هر چي دارم بنام تو كنم.........
در آن بولوار پهن پر درخت زن و شوهر تنها بودند. باد كه مي ايستاد. صداي جيرجيرك ها در سكوت مي آمد .و دوباره باد مي گرفت و سرشاخه ها تكان مي خوردند. از زير درخت توت تنومندي رد شدند. دانه هاي توت ريخته بود روي آسفالت. درشت، ريز، رسيده، خام، سالم يا له شده با پا و رد لاستيك ماشينها
- زهره من چيكار كنم كه بفهمي من كشته مرده توام............؟ عاشق توام.......
زن به حرفهاي شوهرش گوش نمي كرد. مرد كم و بيش سنگيني تنه اش را روي شانه هاي زن انداخته بود. زن خسته بود امروز از صبح به تميز كردن اتاق ها و زدن پرده و شستن كابنت ها مشغول بود .فردا از تهران مهمان داشتند. وقتي مي آمدند نرسيده به پليس راه آمل، كاميوني از خط وسط منحرف شده بود و زده بود پرايدي را له كرده بود .به محل تصادف كه رسيده بودند داشتند جسد جواني را از توي آهن پاره هاي ماشين بيرون مي كشيدند.
مرد زد زير آواز : دل خلوت خاص دلبر آمد..... زن نيشگون ملايمي از پاي مرد گرفت. فريد خودتو كنترل كن. مرد آوازش را قطع كرد و افتاد به حرف زدن : همه چيز مرتب و رو براهه بچه هم كه نيستن.... زن و شوهر حسابي خلوت مي كنيم به خودمون مي رسيم و خواست خودش را بچسباند به زن منصرف شد. پيچيدند توي خيابان باريكي كه ويلايشان آنجا بود دو طرف خيابان شمشادهاي كوتاه حياط ويلا ها بود با درختان پرتقال و نارنج كه نور چراغ لاك پشتي خيابان از لابلاي برگهايشان سطح آسفالت را مهتابي كرده بود.
در ويلا را كه باز كردند زن گفت : برو يه دوش بگير حالت سر جاش بياد ..براي شام ماهي بذارم.....؟
باد و ده دقيقه اي پياده روي هم هنوز مستي را از سر مرد نپرانده بود
- چي..؟ ما بايد امشب جشن بگيريم نيگا كن حال كن ويلارو......اين ديوار بين هال و اتاق سرايدار رو ور مي دارم كه هال و نشيمن بزرگي در بياد
و مشتي به ديوار زد
- نه ديوارش باربر نيست...
زن گفت : تو زيادي خوردي بيشتر از اين هم نمي ذارم بخوري
مرد پنجره سرتاسري بين هال و تراس را كشيد كه باز مي شد رو به حياط چمن كاري شده هجوم باد پرده ها را به رقص در آورد. دست برد كليد چراغهاي باغ را روشن كرد. ايستاد : صداي دريا از اينجا شنيده ميشه...
برگشت توي هال
- شراب مي خوري يا ويسكي ....؟
زن پاي تلفن بود : گفتي بچه ها..... يه زنگي به مامان بزنم...
مرد آمد كنار زن : جيگر ويسكي يا شراب...؟
زن گفت : من امشب خسته ام، حال مشروب خوردن ندارم تو هم نخور خيلي خوردي....
مرد گفت : مي دونم از صبح سر پا بودي به خاطر من يه گيلاس كوچيك
زن در حالي كه شماره مي گرفت با دو انگشت اشاره كرد : خيلي كم...و گوشي را از گوشش جدا كرد: ماهي هارو از تو يخچال درآر بذار تو اون تابه تفلونه يه كم روغن بريز شعله گاز كم باشه....
مرد از توي آشپزخانه گفت : بچشم..
و با ليوان آمد كنار ميز تلفن گردن زنش را بوسيد . زن با تلفن حرف مي زد ليوان را از مرد گرفت و گذاشت كنار تلفن
- مامان چطوري.....؟ بچه ها خوبن...پات بهتره...؟
از آن طرف گوشي صدا ميآمد: مي خواين با مامانتون صحبت كنيد...؟
- دارن تلويزيون نگاه مي كنند، سپيده مي پرسه اونجا خيلي خوشگله......؟
- مامان هر دوشون شنبه امتحان دارن ..حواستون باشه
- شما كي راه مي افتين......؟
- جمعه ظهر به اميد خدا....
زن رفت توي آشپزخانه ببيند ماهيها درچه حالند. از پنجره بيرون را نگاه كرد دوش آب پاش روي چمن ها باز بود و قطره هاي آب مي خورد به پنجره آشپزخانه
- اي بابا شير آب رو هم باز گذاشته كي مشروب خورد من نفهميدم.....؟
و رفت بيرون شير آب را بست و هلال قطره هاي آب فرو نشست. در ويلا را كه بست صداي مرد از توي حمام مي آمد كه از ته دل آواز مي خواند
- باز امشب در اوج آسمانم.......
زن خواست تلويزيون را روشن كند كنترل روي ميز وسط هال نبود نگاه كرد روي ميز تلفن بود كنترل را برداشت و از ليوان جرعه اي نوشيد تلويزيون را روشن كرد سريال خانه اي از عشق تازه شروع شده بود دست برد بطرف عسلي كنار كاناپه ليوان نبود بلند شد ليوان را از روي ميز تلفن برداشت و دوباره جرعها ي خورد.
دو تقه به در خورد. از همانجا كه نشسته بود پرسيد كيه و به ساعت نگاه كرد كه مي توانست باشد...؟ از پشت در مردي با لهجه محلي گفت : كپسول گاز آورده ام...
زن گفت اين وقت از شب....؟
صداي پشت در گفت كه تو تعطيلات كارمان زياد است...
زن نمي خواست مرد محلي ليوان مشروب را ببيند تمام ليوان را سر كشيد و در را باز كرد مرد محلي خواست كپسول را ببرد توي آشپزخانه زن گفت : همينجا بذاريد
- نمي خواييد وصلش كنم...؟
- نه هنوز خالي نشده...پولش چقدر ميشه...؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟