ارسالها: 14491
#151
Posted: 2 Aug 2013 12:53
"داستان زنان" آنتوان چخوف۱
خانم مانند گنجشک جیک جیک میکرد؛ حال آنکه مدیر با چشمهای تار و کدر مردی که نزدیک است دچار اغما شود به حکم نزاکت و آدابدانیاش...
"فیودور پترویچ" مدیر مدارس ملی ایالت N که خویشتن را مردی منصف و بزرگوار میشمرد، روزی در دفتر کارش معلمی به اسم "ورمنسکی" را به حضور پذیرفت و گفت:
- نه آقای ورمنسکی، استعفا گریزناپذیر است. با صدایی که شما به هم زدهاید؛ نمیتوانید به کار تعلیم و تربیت ادامه بدهید. اصلا چطور شد که صداتان را از دست دادید؟
معلم با صدایی که شبیه به فش فش بود جواب داد:
- عرق کرده بودم،...
- واقعا که حیف شد، متاسفم! آدمی چهارده سال خدمت میکند و یکهو این بدبیاری! مرده شوی این زندگی را ببرد که آدمیزاد را مجبور میکند به خاطر مشتی مسائل پیش پا افتاده روی سابقهی خدمتش خط بطلان بکشد، حالا برنامهتان چیست؟ چه میخواهید بکنید؟
معلم خاموش ماند. مدیر پرسید:
- ببینم شما متاهلید؟
معلم فش فش کنان جواب داد:
- زن و دو فرزند، عالیجناب...
دقیقهای سکوت حکمفرما شد. آقای مدیر از پشت میز کارش بلند شد و در حالی که توی اتاق راه میرفت و نشانههای تشویش در چهرهاش نقش میخورد گفت:
- اصلا عقلم قد نمیدهد با شما چه کنم! شغل معلمی را ناچار کنار بگذارید، تا سن بازنشتگی هم هنوز خیلی فاصله دارید. رها کردنتان هم به امان خدا کار درستی نیست. از لحاظ ما، شما آدم خوبی هستید، چهارده سال تمام خدمت کردهاید؛ بنابراین بر ماست که کمکتان کنیم. ولی چطور؟ مگر از دست من چه ساخته است؟ آخر در وضعی که دارم چه میتوانم بکنم؟
لحظهی سکوت برقرار شد. مدیر مدام راه میرفت و فکر میکرد اما ورمنسکی افسرده از اندوه خود بر لبهی صندلی نشسته بود و به آیندهی خود میآندیشید. ناگهان در چهرهی مدیر برقی نمایان شد، حتی بشکنی زد و عجولانه گفت:
- عجیب است که چرا تا حالا به مغزم خطور نکرده بود! گوش کنید میتوانم به شما پیشنهاد کنم... در هفتهی آینده نامهرسان پروشگاهمان بازنشسته میشود. اگر مایل باشید میتوان این پست را در اختیارتان گذاشت. بفرمایید، این هم کار!
چهرهی ورمنسکی نیز که منتظر چنین لطفی نبود درخشید. مدیر گفت:
- خیلی هم عالی شد. همین امروز درخواستتان را بفرستید پیش من.
او همین که ورمنسکی را مرخص کرد؛ احساس آسودگی خیال کرد و حتی لذت سراسر وجودش را فراگرفت. حالا دیگر در برابر نگاهش اندام پشت خم کردهی فش فش کنندهی معلم، نه ایستاده بود. و از درک این حقیقت که به عنوان مردی مهربان و کاملا درست و حسابی پیشنهاد یک پست خالی به ورمنسکی عملی عادلانه و از روی وجدان بود؛ احساس رضایت میکرد. اما این خلق خوش دوام چندانی پیدا نکرد. همین که به خانه باز آمد و مشغول صرف شام شد. همسرش "ناستاسیا ایوانونا" انگار که ناگهان به یاد موضوعی افتاده باشد گفت:
- آه نزدیک بود یادم برود! دیروز "نینا سرگییونا" آمد سراغم و سفارش مرد جوانی را کرد. میگویند در پرورشگاهمان قرار است یک پست شغلی خالی شود...
مدیر اخم کرد و جواب داد:
- بله همینطور است که میگویی؛ ولی این محل به کس دیگری قول داده شده است. تو هم اخلاق مرا خوب میدانی: من هیچ کسی را با سفارش استخدام نمیکنم.
- این را میدانم ولی فکر میکنم در مورد نینا سرگییونا بشود استثنا قائل شد. او ما را به اندازهی عزیزانش دوست میدارد؛ حال آنکه ما تاکنون هیچ کار خیری برایش انجام ندادهایم. فدیا سعی هم نکن جواب رد بدهی! تو با بدخلقیات هم او را میرنجانی، هم مرا.
- ولی نگفتی کی را توصیه میکند.
- پولزوخین را.
- کدام پولزوخین؟ همانی که در شب سال نو در انجمن نقش چاتسکی را اجرا کرده بود. منظورت همان جنتلمن است؟ به هیچ قیمتی!
در اینجا از خوردن باز ایستاد و لحظهای بعد تکرار کرد:
- به هیچ قیمتی! خداوند از ارتکاب چنین کاری در امانم بدارد!
- آخر چرا؟
- عزیزم چرا نمیخواهی بفهمی که وقتی مرد جوانی نه مستقیماً بلکه از طریق زنها عمل میکند، حتما آشغال و مهمل است! چرا خودش نمیآید سراغ من؟
آقای مدیر بعد از شام در اتاق کارش روی کاناپهی کوتاهی دراز کشیده و گرم مطالعه کردن روزنامهها و نامههای رسیده شد.
همسر آقای شهردار طی نامهای نوشته بود: "فیودور پترویچ عزیز! یادم میآید یک روزی به من گفته بودید که من موجودی هستم قلبشناس و خبرهی شناخت مردم. اکنون وقت آن رسیده است که این سخن را عملاً به محک بزنید. در ظرف چند روز آینده شخصی به اسم "ک.ن پولزوخین" که جوان فوقالعاده خوبی میدانمش به حضورتان شرفیاب خواهد شد تا محل خالی نامهرسان پرورشگاهمان را به ایشان تفویض کنید. او جوانی است خوشایند. شما با استخدام او متقاعد خواهید شد که..." غیره و غیره.
مدیر زیر لب گفت:
- به هیچ وجه! خدا نصیب نکند!
از آن زمان روزی نمیگذشت که آقای مدیر توصیهنامههایی در مورد پولزوخین دریافت نکند. سرانجام در یک صبح خوش آفتابی خود پولزوخین هم که مردی بود جوان و چاق با چهرهای از ته تراشیده و شبیه به چابک سواران، کت و شلوار نو مشکی به تن داشت؛ به دیدن مدیر آمد.
فیودور پترویچ بعد از شنیدن درخواست او با لحن خشکی گفت:
- من در زمینه مسائل اداری عادت دارم ارباب رجوع را در محل کارم بپذیرم، نه در خانهام.
- ببخشید عالیجناب، ولی آشناهای مشترکمان توصیه کردهاند درست به همین گونه عمل کنم.
مدیر که نگاه نفرتبارش را به کفشهای پنجه باریک او دوخته بود گفت:
- هوم!... تا آنجایی که من اطلاع دارم پدرجانتان صاحب ملک و املاک است و شما آدم محتاجی محسوب نمیشوید. با این وصف چه لزومی دارد چنین پستی را اشغال کنید؟ آخر حقوقش هم ناچیز است!
- من که به خاطر حقوق نیست بلکه... در هر صورت یک کار دولتی است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#152
Posted: 2 Aug 2013 12:54
"داستان زنان" آنتوان چخوف۲
- که اینطور... گمان میکنم در مدتی کمتر از یک ماه از چنین شغلی به جان بیایید و از خیر آن بگذرید؛ حال آنکه در حال حاضر نامزدهایی هستند که این شغل برایشان در حکم پیشهی تمام عمر است. آدمهای بینوایی وجود دارند که...
پولزوخین سخن مدیر را قطع کرد و گفت:
- خسته نمیشوم عالیجناب! به شرفم قسم میخورم که زحمت بکشم. باور کنید تمام سعیام را به کار خواهم برد...
مدیر از کوره در رفت، لبخندی که نشان از اشمئزاز داشت بر لب آورد و گفت:
- گوش کنید چرا یکباره به خود من مراجعه نکردید بلکه لازم دانستید اسباب زحمت خانمها را فراهم کنید؟
پولزوخین سرخ شد و جواب داد:
- خیال نمیکردم از چنین موضوعی خوشتان نیاید. ولی عالیجناب، چنانچه برای توصیهنامه اهمیتی قایل نباشید میتوانم گواهینامه هم خدمتتان ارائه بدهم...
این را گفت و از جیبش کاغذی درآورد و آن نامه را به طرف مدیر دراز کرد. در آخرین سطر گواهینامه که با زبان و خط اداری نوشته شده بود؛ امضای فرماندار خودنمایی میکرد. از همه چیز پیدا بود که فرماندار نامه را ناخوانده امضا کرده بود تا مگر شر بانوی سمجی را از سر باز کند.
فیودور پترویچ گواهینامه را خواند و آه کشان گفت:
- چارهای ندارم... تمکین میکنم... تسلیم میشوم... درخواستتان را فردا بفرستید پیشم. چارهی دیگری نیست...
و همین که پولزوخین از در بیرون رفت مدیر تمام وجودش را به دست احساس نفرت سپرد. در حالی که از گوشهای تا گوشهی دیگر اتاق قدم میزد مارآسا فش فش میکرد که:
- آشغال! مردکهی کله پوک، این بادمجان دورقابچین زنها بالاخره کار خودش را کرد! حیوان! کثافت!
بعد به طرف دری که پولزوخین از آن بیرون رفته بود با سر و صدایی زیاد تف انداخت. اما ناگهان احساس شرمندگی کرد؛ زیرا در همان لحظه همسر مدیر ادارهی بودجه داشت وارد اتاق کار او میشد...
- من فقط یک دقیقهی کوچک... فقط یک دقیقه مزاحم میشوم و میروم. بنشینید، پدر تعمیدی، و با دقت به حرفهایم گوش بدهید... شایع است که در دستگاهتان یک محل خالی پیدا شده... فردا یا همین امروز جوانی به نام پولزوخین میآید خدمتتان...
خانم مانند گنجشک جیک جیک میکرد؛ حال آنکه مدیر با چشمهای تار و کدر مردی که نزدیک است دچار اغما شود به حکم نزاکت و آدابدانیاش نگاه میکرد و لبخند میزد.
فردای آن روز وقتی ورمنسکی را به حضور میپذیرفت؛ تا مدتی دراز قادر نمیشد تصمیم بگیرد حقیقت مطلب را به او بگوید؛ دو دل بود، قاطی میکرد، نمیدانست مطلب را از کجا شروع کند و به کجا برساند. دلش نمیخواست از آقای معلم پوزش بخواهد، حقیقت را برایش تعریف کند. اما زبانش مانند زبان مستها نمیچرخید، گوشهایش میسوخت و ناگهان از این که ناچار میشد در محل کار و در برابر کارمندان خود چنین نقش زشتی را ایفا کند احساس رنجش کرد. در اینجا بود که مشتش را به میز کوبید و غضب آلود بانگ زد:
- برایتان جای خالی ندارم! ندارم، ندارم! راحتم بگذارید! عذابم ندهید! لطفاً دست از سرم بردارید!
این را گفت و از دفتر بیرون رفت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#153
Posted: 2 Aug 2013 13:17
داستان "کالسکه" از نیكلای گوگول ۱
خلاصه كلام، رفتاش به اصطلاح ِ ولایتیها مثل آقاها بود. او با زن زیبایی ازدواج كرده بود و از این طریق صاحب ملكی با...
شهر كوچك از زمانی كه هنگ سواره نظام در آن مستقر شده بود شور و نشاطی پیدا كرده بود. پیش از آن، شهر خیلی سوت و كور بود. وقتی كه سوار بر كالسكه درشكه از شهر میگذشتی قیافه عُنق آلونكهای كثیفی كه به خیابان زل زده بودند چنان دمغات میكرد كه نگو و نپرس، انگاری كه تو قمار پاك لختات كرده باشند یا یك جایی حسابی خیط كاشته باشی. خلاصه كلام، حالات را حسابی میگرفت. گچ و دوغاب دیوار خانهها ریخته بود و به جای این كه سفید باشند، لك و پیسی بودند. پشت بام خانهها، مثل اكثر شهرهای جنوب كشورمان، گالی پوش بود. و سالها پیش یكی از شهردارهای شهر دستور داده بود باغچههای جلوی خانهها را از هر چه گل و گیاه بود پاك كنند تا شهر هر چه نظیفتر شود. وقتی كه از خیابان میگذشتی احدی را نمیدیدی، مگر شاید خروسی كه برای خودش قدم میزد. خیابانِ خاكی مثل بالشی نرم بود و خاك اش چنان كه با كم ترین بارانی گل و شل میشد. وقتی كه باران میگرفت، چارپایان چاق و چلهای كه شهردار دوست داشت "فرانسویها" خطابشان كند همه به خیابان میریختند، حمام گِل میگرفتند، پوزههای گندهشان را از تو گل و لای بیرون میكردند، و چنان نعرههای بلندی میكشیدند كه تُوی ِ مسافر چارهی نداشتی جز آن كه اسبات را هِی كنی و چهار نعل دور شوی و پشت سرت را هم نگاه نكنی. اما در آن زمان فی الواقع مسافری هم از شهر نمیگذشت.
به ندرت، بسا به ندرت، مالكی صاحب یازده سرف در ملكاش، پوستینی بر دوش، سوار بر چیزی كه نه درشكه بود و نه كالسكه و چیزی ما بین آن دو بود، تلق و تلق از روی سنگهای گِرد و قلنبه میگذشت و از لای كیسههای آرد این طرف و آن طرف را نگاه میكرد و ماچه خر قهوهایاش را كه جفتاش اسب نرِ جوانی بود، هِی میكرد. حتی بازار شهر هم دل گیر بود. مغازه خیاطی، ابلهانه است اما، به جای آن كه برِ خیابان باشد، اریب قرار گرفته بود. آن طرف، ساختمانی سنگی بود، با دو پنجره، كه پانزده سال بود در دست احداث بود. كمیآن طرفتر دكه چوبی بود كه خاكستری رنگاش كرده بودند تا به گل و لای خیابان بیاید. اصلاش این دكه را برای این ساخته بودند كه بقیه از آن الگو بر دارند. ساختن دكه از ابتكارهای شهردار در دوره جوانیاش بود، آن وقتها كه هنوز به چُرت بعد از ظهر و خوردن شراب مخلوط عصرانه با چند انگور فرنگی خشك عادت نكرده بود.
الباقی بازار حصیرهایی بودند گِرد تا گِرد كه مثلاً به جای دكه بودند. وسط اینها هم كوچك ترینِ مغازهها بودند كه میتوانستی مطمئن باشی همیشه خدا توشان ده – دوازده تایی نان نمكی به نخ كشیده، یك زن دهاتی لچك قرمز به سر، بیست كیلویی صابون، چند كیلویی بادام تلخ، چند قطار فشنگ، چند توپ پارچه، و دو شاگرد مغازه كه دمِ در قاپ بازی میكنند، پیدا میشود.
اما پس از ورود هنگ سواره نظام همه چیز عوض شد. خیابانها جان گرفتند و رنگ و رویی پیدا كردند، و خلاصه شهر دیگر همان شهری نبود كه وصفاش كردیم. حالا آنهایی كه در محلههای پایین بودند اغلب میتوانستند افسران را با كلاه پردار ببینند كه به دیدن افسر هم رزم دیگری میرود تا درباره ترفیع و توتونِ خوب صحبت كنند و گاهی هم، دور از چشم ژنرال، پاسوری بزنند سرِكالسكهای كه در واقع باید آن را كالسكه هنگ نامید، چون همه افسرها به نوبت از آن استفاده میكردند: یك روز جناب سرگرد با آن جولان میداد، روز بعد سر و كلهاش در اصطبل جناب سروان پیدا میشد، و روز بعد باز میدیدی كه مصدر جناب سروان پیدا میشد، و روز بعد باز میدیدی كه مصدر جناب سرگرد مشغول روغنكاری محورهای آن است. حالا دیگر كلاههای نظامیافسرها زینت بخش حصارهای چوبی میان خانهها بود كه فی الوقع آن جا میآویختند تا آفتاب بخورد. بعضی وقتها هم فرنج خاكستری افسری زینت بخش در ورودی خانهایی میشد. دركوچههای باریك گاه به سربازهایی برمیخوردی كه سبیلشان از ماهوت پاك كن هم زبرتر بود. البته این سبیلها در جاهای مربوط و نامربوط به چشم میخورد. همین كه چند تا زن خانهدار در بازار پیداشان میشد، میتوانستی حتم داشته باشی كه سبیلی هم بلافاصله بالای سرشان ظاهر خواهد شد.
افسرها جانی تازه به این اجتماع دادند كه تا آن وقت فقط شامل جناب قاضی بود كه با زن یك بنده خدای خادم كلیسا زندگی میكرد، و جناب شهردار كه آدم معقولی بود ولی عملاً همه روز خواب بود – یعنی از وقت ناهار تا شام، و از شام تا ناهار.
زندگی اجتماعی وقتی كه ستاد فرمان دِهی ژنرال در شهر مستقر شد جنب و جوش بازهم بیشتری پیدا كرد. مالكین همه دور و اطراف، كه قبلاً اثری از آثارشان نبود، كم كَمك شروع به رفت و آمد به شهر كوچك كردند. همه شان دل شان میخواست ساعتی را به مصاحبت افسران بگذرانند، گه گاه بیست و یكی بزنند – بازییی كه تا آن موقع برای كسانی كه فكر و ذكرشان فقط جو و گندم، خرده فرمایشات زنهاشان و شكار خرگوش بودن خواب و خیال مینمود.
بایست ببخشید، اما یادم نیست به چه مناسبتی ضیافت بزرگی ترتیب دادند. تداركات معركه بود. صدای كاردها از آشپزخانه ژنرال تا آن سر شهر میرسید. هر چه خوراكی توی بازار بود برای ضیافت خریدند، طوری كه قاضی و زن آن خادم كلیسا مجبور شدند آن روز فقط كیك و ژله بخورند. حیاط خانهیی كه در اختیار ژنرال بود پر از كالسكههای رنگ و وارنگ شده بود. مهمانی، مهمانی مردانه بود و فقط افسرها و مالكین آن دوروبر به ضیافت دعوت شده بودند.
در میان مالكین، از همه شاخصتر فیثاغور فیثاغوروویچ چرتوكوتسكی بود – یكی از سرآمدان اشراف محل كه در انتخابات بیش از همه سر و صدا به پا میكرد و سوار كالسكهیی تماشایی میشد و خدم و حشمیداشت. او زمانی در سواره نظام خدمت كرده بود و از افسران شاخص و ارزشمند هنگاش به شمار میرفت. دست كم، اگر اینها هم شایعه باشد، همیشه در اجتماعات و مهمانیهای سواره نظام شركت كرده بود و هر جا كه سواره نظام اطراق میكرد، سر و كله او هم پیدا میشد. اگر باورتان نمیشود، بروید از خانمهای استانها تامبلوف و سیمبیرسك بپرسید. اگر كه مجبور نشده بود به دلیل واقعهیی به اصطلاح "ناگوار" استعفا بدهد، به احتمال قوی شهرت او به دیگر استانها هم میرسید. راستاش نمیدانم او به كسی سیلی زده بود یا كسی به او سیلی زده بود، ولی به هر حال از او خواسته بودند استعفا بدهد. مع هذا این مسئله ذرهای از ابهت او كم نكرده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#154
Posted: 2 Aug 2013 13:18
داستان "کالسکه" از نیكلای گوگول ۲
فیثاغوروویچ همیشه كُت بلندی شبیه فرنج نظامیها میپوشید، چكمههای مهمیزدار به پا میكرد، و سبیل میگذاشت تا مبادا اشراف محل گمان كنند كه او در پیاده نظام خدمت كرده است – پیاده نظامیكه او با تحقیر آن را "پاسوار" یا "پیاده پا" مینامید. او هیچ وقت فرصت را برای رفتن به بازارهای مكاره شلوغ از دست نمیداد. معمولاً قلب روسیه، كه متشكل از للهها، بچهها، دخترها، و مالكین چاق محترم است، در این بازارها به گرمی میتپد. اینان معمولاً با درشكه، كالسكه، گاری، و خلاصه وسیلههایی كه بعضاً كسی خواب اش را هم ندیده است به این بازارها هجوم میآورند. فیثاغور فیثاغوروویچ معمولاً خوب بو میكشید و میفهمید كه هنگ سواره نظام كجا اطراق كرده است و فوری سرو كلهاش همان جا پیدا میشد. او معمولاً با لطف و ظرافت خاصی از كالسكه درشكه اش پایین میپرید و بی مقدمه و صمیمانه خودش را به افسران معرفی میكرد. در انتخابات گذشته، او شام مفصلی به اشراف داده بود و سر شام گفته بود كه اگر او را به رهبری خودشان انتخاب كنند، احترام بسیار خواهند یافت. خلاصه كلام، رفتاش به اصطلاح ِ ولایتیها مثل آقاها بود. او با زن زیبایی ازدواج كرده بود و از این طریق صاحب ملكی با دویست سرف و سرمایهیی چند هزاری شده بود كه جهیزیه زن بود.
این سرمایه بلافاصله صرفِ خرید شش اسب جداً معركه، كلون مطلا برای درها، میمونی دست آموز برای خانه، و ندیمهیی فرانسوی شده بود. دویست سرفی هم كه با جهیزیه به او رسیده بود، مثل دویست سرف قبلی خودش، به رهن گذاشته شده بودند تا با پولاش داد و ستدهای پرسود انجام گیرد. خلاصه كلام، فیثاغور فیثاغوروویچ مالك بود.
در ضیافتی كه ژنرال داده بود، غیر از او، چند مالك دیگر هم بودند، كه ما حرفی درباره آنها نداریم. بقیه مهمانان صرفاً افسران هنگ سواره نظام به اضافه دو افسر از ستاد بودند: یك سرهنگ و یك سرگرد خیلی چاق. خود ژنرال هم طبعاً حاضر بود، مردی تنومند، گُنده، و قوی هیكل كه تصادفاً فرمان دِهی بسیار خوب هم بود. او با صدایی كلفت و بم و پرابهت سخن میگفت.
ناهار پرجلال و شكوه و خیره كننده بود. كباب اوزون برون، خوراك ماهی سفید، خوراك مارچوبه، كباب تیهو، كباب كبك، و خوراك قارچ، همه وهمه، حكایت از این داشت كه آشپز از یك روز قبل از مهمانی لب به مشروب نزده است. چهار سرباز هم تمام شب را چاقو به دست در معیت آشپز كار كرده بودند تا خوراك مرغ و دسر را آماده كنند.
جنگلی انبوه از بطریهای كه گردن درازهایش حاوی ودكا و كردن كوتاههایش حاوی كنیاك بودند، روز تابستانی زیبا، سینیهای پر از قالبهای یخ روی میز، پنجرههای باز، دگمه آخر همه یونیفورمها باز، جلو سینه چین چین آنهایی كه كت شلوار به تن داشتند، صحبت و گپی كه صدای بم ژنرال بر آن حاكم بود، و شامپانی كه چون سیل جاری بود، همه عالی بود و همه چیز به همه چیز میآمد. غذا كه تمام شد، همه با رخوت و سنگینی مطبوعی در دل از جا برخاستند. آقایان همه پیپهاشان را روشن كردند و به ایوان رفتند تا قهوه شان را صرف كنند.
حال دیگر همه دگمههای یونیفورم ژنرال، سرهنگ، و حتی سرگرد باز بود، طوری كه میشد بند شلوار ابریشمی اشرافی شان را دید، اما افسران جزء، از سر احترام، هنوز همه دگمههاشان جز سه دگمه پایینی بسته بود.
ژنرال گفت: "همین حالا خودتون میتونید تماشا كنید و ببینیدش." بعد رو به آجوداناش، كه جوانی برازنده بود، كرد و گفت: "جناب سروان، لطفاً بگو اون مادیان ابلق من رو بیارند. حالا خودتون میبینید." ژنرال پك عمیقی به پیپاش زد و ابری از دود از سینه اش خارج كرد."تازه هنوز قبراقِ قبراق نیست. تو این شهر خراب یه اصطبل درست و حسابی هم نیست. اما اسب من – پوف، پوف – اسب درست و حسابیه."
فیثاغور فیثاغوروویچ پرسید: "حضرت اشرف چند وقته – پوف، پوف، پوف – این اسب رو دارند؟"
"پوف، پوف، پوف، خوب ووو پوف خیلی وقت نیست. دو سال پیش از محل پرورش اسبها آوردمش."
"خوب، وقتی كه آوردیدش تربیت شده بود، یا همین جا خودتون راماش كردید؟"
"پوف، پوف، پوه، پوه ... اوف ... این جا." ژنرال پس از آن در ابری از دود گم شد.
پس از آن، سربازی از اصطبل خارج شد و صدای تق تق سم اسبی هم به گوش رسید. بعد، سرباز دیگری پدیدار شد كه سبیل كلفتی داشتن و روپوشی سفید پوشیده بود. او افسار مادیانی لرزان و خشمگین را به دست داشت. مادیان به ناگهان سرش را بلند كرد و با این حركت، سربازِ سبیل كلفت هم با سبیل و همه بند و بساط اش از جا كنده شد و ناچار شد چمباتمه بزند تا بتواند اسب را مهار كند.
سرباز گفت: " آروم بگیر، آروم، آگرافنا ایوانوونا" و اسب را به سوی ایوان حركت داد.
نام اسب آگرافنا ایوانوونا بود. اسبی بود قوی هیكل و وحشی مانند زیبا رویان جنوب روسیه. اسب سماش را چون طبل بر دیواره چوبی ایوان كوبید و ایستاد.
ژنرال پیپ را از لباش بر داشت و با نگاه خریدار و رضایت خاطر به تماشای آگرافنا ایوانوونا پرداخت. سرهنگ از ایوان پایین آمد و شخصاً پوزه اسب را در دست گرفت. سرگرد هم به دنبال سرهنگ پایین رفت و به نوازش پاهای حیوان پرداخت. بقیه از فرط تحسین نچ نچ كردند.
فیثاغور فیثاغوروویچ هم از ایوان پایین آمد و گِرد حیوان چرخید و به پشتاش رفت. سربازی كه خبردار ایستاده بود و افسار اسب را در دست داشت راست و مستقیم در چشمانِ میهمانان نگاه میكرد، انگار میخواست ناگهان به روی آنها بجهد.
فیثاغور فیثاغوروویچ گفت: "خیلی خوب، خیلی خوب! اسب خوبیه! ممكنه سؤال كنم، حضرت اشرف، كه تاختاش چه طوره؟"
"تاختاش حرف نداره. فقط ... خدا لعنت كنه این تیماردار احمق رو كه نمیدونم چه جور قرصی به خوردش داده كه دو روز تمام ه عطسه میكنه."
"حیوون خیلی قشنگی ه، خیلی قشنگه. اما میتونم از حضرت اشرف بپرسم كه كالسكهیی هم دارند كه پا به پای این حیوون بره؟"
"كالسكه؟ اما این كه اسبِ سواریه."
"میدونم. اما غرضم این بود كه حضرت اشرف كالسكه مناسبی برای اسبهای دیگه دارند؟"
"من كالسكه زیاد ندارم. راستش باید بگم خیلی دلم میخواست یك كالسكه خوب داشتم. به برادرم در پطرزبورگ نامه دادهم یكی برام پیدا كنه، اما نمیدونم بالاخره برام میفرسته نه."
سرهنگ گفت: "حضرت اشرف، گمان میكنم بهترین كالسكهها كالسكههای وینی باشند."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#155
Posted: 2 Aug 2013 20:45
داستان کوتاه «پدر صلواتی»۱
بیژن "عزیز كرده" پدر بود؛ با اینكه منیژه و برادرش دوقلو بودند و منیژه اول دنیا آمده بود؛ اما پدر وقتی شنیده بود: "قل دوم" پسر است؛ خیلی ذوق زده شده بود. به قول معروف....
نویسنده: مینا یزدان پرست
اصلا" از صبح كه رفته بود حجره حال و حوصله خوشی نداشت؛ هر جور كه میخواست یك لقمه نان در بیاره؛ گیــر میافتاد. جلوی در خانه ایستاد و كلون در را سه بار به عادت همیشگیش كوبید. از ته حیاط صدایی گفت: جــز جیگر بزنی؛ خون من را كه امروز توی شیشه كردی؛ لااقل برو در را باز كن!
از توی راهرو صدای دویدن تند و تیزی شنید؛ در كه باز شد چهره پسرك بازیگوشش را دید كه با گونه های برافروخته در را باز كرد و گفت: سلام آقاجون؛ و مثل تیر به سمت حیاط دوید و ناپدید شد.
یا الله گویان در كوچه را بست و از راهروی خانه به سمت حیاط رفت. زنش مولود را دید كه در حال جارو كردن حیاط و جمع كردن شیشه خورده هایی بود كه با بوی تنـد سركه جاری شده؛ وسط حیاط ریخته بود؛ منیژه هم با خاك انداز به دنبال جمع كردن پیاز ترشی هائی بود كه به اطراف حیاط در حال قل خوردن بودند. منیژه تا چشم در چشم پدر شد؛ گفت: سلام آقا جون؛ بیژن با توپ زد شیشه های پیاز ترشی را تركـوند!.
عمدا" به جای شیكوند؛ گفت تركــوند. از حرص دلش!! میخواست دق دلش را از شیطنهای بیژن؛ برادر دوقلویش اینجوری خالی كند. هر چند كه مطمئن بود هیچ تنبیهی برایش در نظر نمیگیرند.....
بیژن "عزیز كرده" پدر بود؛ با اینكه منیژه و برادرش دوقلو بودند و منیژه اول دنیا آمده بود؛ اما پدر وقتی شنیده بود: "قل دوم" پسر است؛ خیلی ذوق زده شده بود. به قول معروف "پسری" بود. منیژه هم "عزیز دل" بود اما نه به اندازه بیژن. بیژن هر كاری میكرد بخشیده میشد. از سر تقصیراتش به سرعت میگذشتند. حتــی حرص برادر و خواهر دوقلــوی كوچكترش (شیرین و فرهاد) را هــم در میآورد. آنها را حرص میداد و میچزاند و موقع شیطنت سربه سر آنها میگذاشت. اسباب و وسایل بازیشان را میگرفت و فرار میكرد و نمیگذاشت بازی كنند؛ ناغافل از توی زیرزمین میپرید بیرون و بهشان پخ میكرد و میترساندشان؛ خلاصه گریه اشان كه در میآمد؛ آخرسر دست از سرشان بر میداشت.
توی كوچه هم همسایه ها از دستش در امان نبودند؛ روزی نبود كه سری؛ كله ای؛ نشكسته باشد و دماغ بچه ای را خونین و مالین؛ نكرده باشد. همچین كه بیژن میرفت توی كوچه؛ مولود خانم بیچاره با صدای تق و تق كلون در تنش میلرزید. مادری؛ پدری؛ برادری بود كه جلوی در عارض بود از دست این بچه خیـره سر: كه آی شیشه مان را شكسته؛ یا با سنگ زده دودكش را نشانه گرفته و از جا كنده؛ خلاصه كمترین آزارش؛ كندن ناودان خانه در و همسایه؛ یا در زدن و فرار كردن بود.
آخر و اول كار شكایت كشی كه به پدر میكشید؛ پدر: آقا بیژن دیگه تكرار نشــه ای؛ میگفت و پیگیـــر نمیشــــــد. دلیل و منطقش هم این بود كه: پسر اول منه و اسم ما روی این پسر زنده میمونه؛ شیطونی تو ذات پسر بچه هاست؛ حرمتشو نگه داریم كه وقتی بزرگ میشه؛ بی حرمتمون نكنه. هیچوقت تنبیهی در كار نبود؛ اصلا" آقا مهدی اهل كتك زدن بچه نبود. آخر؛ آخــر بد و بیراه گفتنش به بیژن یك "پدر صلواتی" بود كه با تشر به او میگفت و این یعنی آخر ناراحتی اش! و بیژن حساب كار دستش میآمد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#156
Posted: 2 Aug 2013 20:46
داستان کوتاه «پدر صلواتی»
۲
مولود قر قر كنان؛ همینطور كه جارو میزد؛ سلامی كرد و خسته نباشیدی گفت و بی مقدمه شروع كرد كه: پدر سگ؛ پدرمان را در آورده. از اول تابستان كه این مدرسه لعنتی تعطیل شده خدا را بنده نیست؛ پدرسوخته!. زمین و زمان را به هم دوخته؛ از درو دیوار بالا میره و میكوبه و میشكونه و هی باید بهش بكن و نكن كنی. هی میگم این پدرسگ را بر دارید با خودتون ببرید در مغازه؛ اینقدر آتیش نسوزونه.! اینقدر خون مارا توشیشه نكنه. امــان مارا بریده "كــره خـــر".! و با غیض دل؛ جارو را پرت كرد به طرف باغچه آن سر حیاط. جایی خیالی كه حدس میزد بیژن آنجا قایــم شــده باشـــد. بعد با دق دل؛ دو تا مشت محكم هم كوبید وسط دنده هاش و داد كشید: اللهی جز جیگر بزنی؛ تـوله ســگ.
آقا مهدی با تعجب و دهان باز به وضع مولود نگاه میكرد؛ در تمامی این سالها ندیده بود كه مولود هیچوقت شكایتی از دهانش بیرون بیاید! نه در وقت داری نه در وقت نداری؛ هیچ بد و بیراهی از دهانش بیرون نمیآمد؛ چه برسد به این طوماری كه اینطور یكسره و بی وقفه؛ به طرف او كه پدر این بچه بود سرازیر شــــد. اصلا زن رام و بی سرو صدائی بود. سر به زیر و مطیع شوهر.
استغفر اللهی؛ گفت و زیر لبی گفت: مولود خانم بس كن. حسابی كلافه ای. یك چائی بخوریم آرام میشی.
اما مولود خانم؛ امان بریده شده بود و معلوم بود به هیچ صراطی مستقیم نمیشود. همچین كه نصیحت آقا مهدی را شنید؛ جریتر شد و با صدایی كه گرفته بود شروع كرد به گفتن دوباره: آخه آقای من؛ برادر من؛ صبح تا غروب نیستی؛ یك ناهار میآئید چرتی میزنید و برمیگردید در مغازه و من میمانم این ســه طفل معصوم و این "ضحاك ماردوش"!!!. یك دقیقه گیسهای شیرین را میكشد و جیغش را در میآره؛ یك دقیقه پدر این دو تا یتیم نشده را كه خودشان را سرگرم میكنند در میآره؛ همین یك مشت "نخودچی و كشمشی" را هم كه بهشان میدهم گوشه حیاط بازی كنند ازشان قاپ میزنه و فرار میكنه؛ خدا به سر شاهده؛ دوتای این ها بهش "نخود و كشمش" میدم به جای اینكه بخوره باهاش كفترهارو با تیروكمان نشونه میگیره میزنه. كره خر! اینها رو ول میكنه میره سراغ كفترهای حیاط همسایه براشون سوت میكشه و میخواد از راه به درشون كنه كره الاغ!. پریشب مادر بزرگ پسره آمده میگه: پسرمون نقشه بیژن را كشیده؛ اگر بگیرتش تیكه بزرگش گوششه. پدر سگ؛ خیر ندیده؛ آبرو برامون پیش درو همسایه نگذاشته. همین مونده بود پسره كفترباز بخواد واسه ما شاخ و شونه بكشه. همش تقصیر این گوساله؛ كره خر....
آقا مهدی از شنیدن این حرفها آنقدر حرصی شد كه دیگر عنان اختیارش را از كف داد و هوار كشیــد: دیگه فحـــش "پــدر" دیگه ای؛ نـدارید شما كه حواله من و جد وآبادم كنی؟.... كه همون موقع چشمش افتــــاد به بیــژن كه از لای پرده پنـــجره¸؛ پنج دری؛ داره به این ماجرا نگاه میكند.
یكهو آقا مهدی همینطور كه میگفت: پدر صلواتی! دیگه احترامت واجب نیست؛ امروز تمام جد و آباد ما رو با الاغ و استـر یكی كردی؛ به ابوالفضل خودم تیكه تیكه ات میكنم؛..... با عصبانیت به دورو برش نگاهی كرد و تركه آلبالوی قطور و زیبائی را كه مولود خانم چند روزی بود در باغچه فرو كرده بود تا شاخه های نازك درخت مـو را دور آن بپیچد به یك ضرب از خاك بیرون كشید. و تا مولود خانم بفهمد چه شد؛ به طرف پله هــا دویـد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#157
Posted: 2 Aug 2013 20:47
داستان کوتاه «پدر صلواتی»
۳
از كنار گلدانهای كوچك شمعدانی و محبوبه شب پر گل؛ چیده شده دور حـوض بزرگ حیاط ؛ دوید به سمت پله هایی كه دو طرفش را گلدانهای بزرگ شمعــدانی؛ پـر ۇ پیمانی گذاشته بودند؛ پله ها را دو تا یكی رفت بالا و خودش را به اطاق پنج دری رساند و تا خواست یقه بیژن را به چنگ بیاورد؛ بیژن: آقا جون آقاجون گویان؛ طبق عادتی كه داشت جفت پا از پنجره رو به حیاط بیــرون پرید. اما اینبار بر خلاف همیشه كه درست نشانه میگرفت و از پنجره بیرون میپرید و از روی پله های زیرزمین میگذشت و توی حیاط جلوی پله ها پائین میآمـد؛ درست افتاد وسط پله های زیرزمین !!. صدای فریاد او با صدای سقوط گلدانهای شمعدانی و جیـــغ مادر و خواهر كه حیــران حركت ناگهانی آقا مهدی بودند؛ درهــم شـد.
فـریاد آخــــر صـدای "یاابوالفضل" پــدر بـود!!.
.... پـدر چمباتمه زده بود بالای تشك رختخوابی؛ كه بیژن را وسط اطاق رویش خوابانده بودند؛ یك دستش را گذاشته بود روی پیشانی اش و یك پایش را زانو زده بود وتكیه داده بود به دیوار؛ درست شبیه روزهایی كه حاج آقا روضه خوان محل به خانه شان میآمد و روضه میخواند و پدر با این شكل و شمایل مینشست و گریه میكرد. سرو كله بیژن را كه خونین و مالین شده بود باند پیچی كرده بودند؛ صورتش مثل زردچوبه زرد بود و تا زیر چشمش كبودی دویده بود؛ دستش را به گردنش بسته بودند و باندهای روی دست از ضمــادی كه به دستانش مالیده بودند زرد شده بود. یك پایش كه حسابی بسته بندی شده بود و دو چوب به آن بسته بودند؛ پایش را با همان شكل و شمایل از زیـر پتـو بیــرون گذاشته بودنـد؛ روی یك متكـای قرمز بزرگ با رویه ای سفیــد.
بـوی اسفند سرتا سر حیاط و اطاق را پر كرده بود؛ انگاری یك گونی اسفنــد را یك جـا دود داده باشنـــد. شیرین؛ برادر و خواهر كوچكش را در اطاق كناری ساكت نگه داشته بود؛؛ ترسیده بودند و بهانه مادر را میگرفتند. مادر داشت به دستورهای حكیم محل كه داشت به او یاد میداد ضمادها و شربتها را به چه ترتیبی به بیژن بدهند گوش میكرد. خـود مــادر رنگ به رو نداشت.
صدای باز و بسته شدن در كوچه آمد؛ مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری؛ نفس نفس زنان وارد شدند و اول بالای سر بیژن رفتند و اورا ماچ و بوسی كردند و قربان صدقه رفتند. هر دو از دیدن بچه در آن شكل و شمایل رنگشان پریده بود. بعد با همان حال و روز؛ با سلام و علیك پچ پچ گونه ای با حكیـم؛ رفتند كــز كردند و بالای اطاق نشستند. پدر بزرگ هن و هن كنان رو كرد به مولود خانم و گفت: چی شده دختر؟..... این بچه چه بلائی سرش آمده؟. مولود خانم گوشه چادرش را گاز گرفت و درحالی كه سرخ و سفید شد نگاهی پر از اشك به بیژن انداخت و آرام گفت: هیچی آقاجون؛ دردش تو سرم بخوره؛ خدارا شكر به خیر گذشته. انشا اله خوب میشه.... و با چشمهاش به علامت ادامه ندادن حرف؛ اشاره ای بــه آقا مهدی كرد كه همچنان؛ سر در گریبان و زانوی غم بقل زده بالای سر بیژن چمباتمه زده بود و حتی متوجه ورود پدر و مادرش هم نشده بود.
پــدر كه تا آنموقع هیچ تكان نخورده بود؛ آرام آرام سرش را از روی زانو بلند كرد و مات و گیج؛ به دور اطاق نگاهی انداخت و چشم انداخت به چشم پدر بزرگ؛ بعد از چند لحظه با صدای ناله مانندی كه معلوم نبود با خودش حرف میزند یا با دیگری؛ درحالی كه سر پسرك شیطانش را نوازش میكرد گفت: دیدید آخر چه دسته گلی به آب داد؛ پدر صلواتــی؟
شاخه درخت آلبـالـو هنوز گوشه اطاق افتاده بود......
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#158
Posted: 2 Aug 2013 20:52
داستان «شاید دفعه بعد»۱
داشتیم میرفتیم انزلی؛ دوری بزنیم و چای بخوریم و دریا را ببینیم و تفریح کنیم و برگردیم، تا غروب جمعهمان دلگیر نباشد، همین. در راه از هر دری حرف زدیم تا رسیدیم به تلویزیون و اینکه چند روز پیش گزارشی پخش شده از یک نمایشگاه در تهران، که مردی با ماسک و لباسِ ضدگلوله ایستاده روی صحنه و مردم با تفنگ بادی به او شلیک میکردند و او تیر میخورده و بعد، مختصری به چپ و راست و بالا و پایین خم میشده که یعنی تیر خوردهام. بعد همکه نمایش تمام شده پیراهنش را داده بالا و جای تیرها را نشان داده که برخی از تیرها تنش را زخم کرده. خندیدم، آرام و بیصدا، مثل تمام وقتهایی که یا مسئله برایم واضح است یا هیچ سر در نمیآورم، آرام و بیصدا. خمام را رد کرده بودیم که سیما گفت: «میخوام بدونم، الان این کار هنرش کجاس؟» راننده هراز چندی نگاهی میانداخت؛ زنِ کنار سیما حواسش به ما نبود، به جاده نگاه میکرد و گاهی به گوشیاش.
گفت: «آخه میدونی، هیچ خلاقیتی، چیزی نداشت.»
چیزی نگفتم. بازویش را به بازویم نزدیکتر کرد و گفت: «داشت؟» وقتی میخواست درباره چیزی حرف بزند، سخت میشد منصرفش کرد. چندبار پلک زد و طوری نگاهم کرد که یعنی هنوز به سوالش فکر میکند.
مردی که جلو نشسته بود، سرش را لحظهای چرخاند سمت ما و دوباره به روبهرو خیره شد.
پل غازیان را رد میکردیم. مرغهای دریاییای را که ردیف روی نردههای پل نشسته بودند نشانش دادم و بحث را عوض کردم. بلوار خلوت بود، مثل تمام غروب جمعههای زمستانی. باد سردی از دریا بلند میشد و موهای مشکی و کوتاهش را و ریشههای نامرتبِ شال گردنم را تکان میداد. ساکت بود. اسکله خلوت بود و کشتیهای باری سمتِ بندر هم بیحرکت، با تکانهای ریزشان، روی آب مانده بودند.
گفتم: «بریم تهِ موج شکن چایی بخوریم؟»
رفتیم. نشسته بودیم روی صندلیای که رو به خلیجِ موجشکن بود. باد کمتر شده بود و تقریبا به ما نمیخورد. دیواره قهوهخانه موجشکن باد را میگرفت.
آدمهایی که آمده بودند تا شاید مثل ما تفریح کنند و جمعهشان مثل همیشه نباشد، میآمدند و میرفتند. عجیب بود که هیچکس توجهام را جلب نمیکرد، منی که همواره نگاهم به آدمها بود تا کسی باشد که چیزی داشته باشد، حالا هیچ پیدا نمیکردم. فکر میکردم اگر از موجشکن فاصله بگیرم، به سمتِ بالا، بروم بالا و بالاتر و وقتی برمیگردم چند سالی شده باشد، همه آدمها یکشکلاند، انگار اینجا اینروزها چیزی بود که همه را شبیه هم میکرد. از لبه موجشکن، راهی بود سنگی که میشد رفت پایین تا رسید به خودِ آب، کمی سخت بود پایین رفتن. آمدم پیشنهاد بدهم برویم پایین و کنار آب بایستیم که از جایش بلند شد و گفت: «بریم؟ سردم شده.» قدم زدیم، تمام مسیری را که آمده بودیم. کنار یکی از اسکلهها گفتم: «بریم قایق سوار شیم؟»
بازویم را رها کرد و چنان چشمهای آرامش گرد شد و چنان لبخندی روی لبهایش نشست و چنان گفت: «واقعا؟!»
که رویم نشد بگویم شوخی کردهام. فقط برای لحظهای، دیدم که چقدر دوستش دارم، که کاش میشد برویم و قایق سوار شویم که چه ساده میشود کسی را خوشحال کرد، همه اینها به ثانیهای گذشت، تا که گفتم: «پول نداریم که!» چیزی نگفت و دوباره بازویم را چسبید.
سوار ماشین که شدیم دختری چادری انتهای صندلی عقب نشسته بود. تا که خواستیم بنشینیم، چادرش را جمع کرد، کمی کنار که رفت، میانِ مشکی چادرش و سیاهی صندلی قرمزیای دیدم، فقط لحظهای و بعد نشستیم. نمیدانم چه شد که یادم رفت پیاش را بگیرم و ببینم چه بود. سیما سرش را گذاشت روی شانهام. کاپشنم را گذاشتم روی پایم. ضبط روشن بود، صدایش کم بود اما. سیما یا خوابید یا خودش را به خواب زد و من هم خیره به جاده یا جایی که یادم نیست، میانِ فکرهایم که هیچ کدامشان یادم نیست، گذر زمان را حس نکردم. به خمام نرسیده بودیم که سرش را بلند کرد، دستی به لبهایش کشید و شالش را روی سر مرتب کرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#159
Posted: 2 Aug 2013 20:54
داستان «شاید دفعه بعد»۲
راننده گاهی، از آینه به چهره خوابآلودِ سیما و کمتر به من نگاه میکرد. دختر کمی جابهجا شد. چادرش را کشید و دور دستش پیچید. نگاهش کردم. رویش به خیابان بود. به خیابانِ شلوغ و پرترافیک. چهارراه گلسار را رد میکردیم. اسبِ سفیدِ وسطِ میدان، پشت به انزلی بود و آب از دهانش فوارهوار بیرون میریخت.
میانِ سیاهی بینِ من و دختر نور روی سگک کیف پولی افتاد که قرمز بود و حایل میانمان. چادرش را که جمع میکرد کیف بیرون میافتاد و دستش را که پایین میآورد کیف زیرِ چادر مخفی میشد. قلبم به تپش افتاد. همانقدر دستهایم کند شده بود. سیما گفت: «پیاده شیم یهکم قدم بزنیم؟» نمیتوانستم بگویم نه، یا حتی بگویم پیاده شویم. کیف را بیاختیار سراندم پشتم و گفتم: «مرسی آقا، پیاده میشیم.» و پیاده شدیم. با عجله کرایه را دادم و در را بستم. سیما گفت: «چی شد یهو؟!»
گفتم: «تو گفتی پیاده بشیم.»
نمیدانم چرا بیاختیار میخندیدم. دستش را به سمتِ کوچه تاریکِ روبهرویمان کشیدم: «بیا.»
گفت: «چیه؟!»
رسیدیم به پاساژِ انتهای کوچه، کاپشنم را باز کردم و کیف را بیرون آوردم.
«برش داشتی؟»
«کفِ ماشین افتاده بود!»
«کفِ ماشین نبود! مالِ اون دختره بود!»
چشمهای سیاهش درشت شده بود، مثل هربار که ذوق میکرد، تعجب میکرد، سوال داشت. گفتم: «مالِ اون نبود، باهاش فاصله داشت! مالِ نفر قبلی بود... .»
خندید. با همان چشمهایی که نمیفهمیدم چه حالی دارند. گفت: «دزدی کردی؟ تو دزدی کردی؟»
و باز خندید و گویی بچهای را ناز میکند گفت: «دزدِ من! این چه کاری بود آخه!»
چیزی نمیتوانستم بگویم، واقعا نمیدانستم «این» چهکاری بود که کرده بودم. گفتم: «بازش کن، ببین چقدر پول توشه.»
بلند بلند میخندید، کیف را از دستم گرفت. گفتم: «بریم یه جای خلوت، پلیس نگیردمون.»
و خندیدیم. بلند بلند. گفت: «همش 30 تومن؟! با 30تومن که نمیشه کاری کرد!»
گفتم: «بیتجربه بودم!»
فقط میخندیدیم، پسِ هر کلمهای میخندیدیم و از این کوچه تاریک به آن کوچه خلوت میرفتیم. با ذوق بچهگانهای زیپهای کیف را باز میکرد و میبست و هربار چیزی نمییافت لبهایش آویزان میشد و هربار چیزی بود، نشانم میداد و دوباره مشغول میشد.
آدمها که از کنارمان رد میشدند، قدمهایشان آرام میشد، نگاهمان میکردند و آرام میگذشتند. کیف را که دور انداختیم کمی خیالم راحت شد.
گفت: «پولو بده واست کادو تولد بخرم! آفرین!»
گفتم: «بذار هفته دیگه بریم انزلی قایقسواری.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#160
Posted: 5 Aug 2013 05:23
خاطرات یک پزشک قانونی ۱
عبدالله مرد میانسالی بود که سابقه خوبی نداشت.زمانی که فهمید فرزندانش بزرگ شده اند ونیاز به پدری لایق دارند تصمیم به برگشت گرفت.تا حدی هم موفق بود ولی افسوس که نتوانست اعتیادش را ترک کند.زمین کشاورزی داشت که در ان کار می کرد و به سختی زندگی رافقط می گذراند.بیشتر از همه نگران دختر بزرگش مریم بود که حالا هفده سال داشت و اخیرا در درسهایش افت کرده بود.بیشتر توی خودش بود و به اطراف توجهی نداشت.گاهی اوقات حالش بد میشد و اوق میزد ولی حتی مادرش هم سر از کارش در نمی اورد. سرنوشت عبدالله را سر همان مواد لعنتی به زندان کشاند ولی مدت حبسش زیاد نبود. دران ایام در زندان باجوانی اشنا شد که به جرمی دیگر در انجا بود. جرمی انقدر سنگین که به این زودیها احتمال ازادیش نمیرفت:اغفال دختران جوان وتعرض به انها.جوان که نامش بهرام بود انقدر جسور شده بود که هر شب شرح جنایات خود را با اب وتاب برای هم بندیهایش تعریف می کرد.عده ای با حرفهایش سرگرم می شدند وعده ی ابراز تاسف می کردند.عبدالله اما احساس خاصی نداشت. او بیشتر به این فکر می کرد که تا چند روز دیگر ازاد میشود وبه نزد خانواده اش بر می گردد.اما داستان شب اخر بهرام سرنوشت راطور دیگری رقم زد.داستان اغفال دخترکی روستایی به نام مریم وتجاوز به او وباردارشدنش.حال عبدالله با بقیه متفاوت بود .دندانهایش قفل شده بود. نای ایستادن یا حتی نشستن را نداشت . دیگر حرف های ان جوان را نمی شنید. کسی نمی داند ان شب بر عبدالله چه گذشت.نای رفتن به خانه را نداشت. ارزو میکرد زمان برگردد وگذشته ها را جبران کند.به اتفاق همسرش مریم را به بیمارستان می برند سونوگرافی انجام میدهند. ان کابوس واقعیت داشت وتا دو ماه دیگر نوزاد به دنیا می امد.هنوز ان روز در خاطرم هست که از بیمارستان تماس گرفتند و خبر تولد نوزادی را دادند که همراهانش کسی را به عنوان پدر معرفی نکردند. تا به بیمارستان برسیم مادر ونوزاد وهمراهان گریخته بودند.چند روز بعد اما جسد بی جان عبدالله را اوردند ومی گفتند که سکته کرده است.
یکسال بعدوقتی حکم اعدام ان جوان شیطان صفت امد بر خلاف دفعات قبل از رفتن سر صحنه اعدام ناراحت نبودم. دستبند به دست جلویم ایستاده بود. چند سئوال پرسیدم وگفتم که ایا حرف دیگری دارد؟
نگاهش را از من برنمی داشت یکسال از من کوچکتر بود. نمی دانم به چه فکر میکرد امافکش می لرزید واهسته گفت :دکتر می ترسم یه امپول بهم بزن.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم .از دخترهایی که توسط او بی ابرو شده بودند از خانواده هایی که از هم پاشیده بودند از عبدالله بیچاره که دق کرد ومرد. ولی ترجیح دادم چیزی نگویم فقط بانفرت گفتم :زیاد طول نمی کشه.
هوا گرگ ومیش بود بادی می وزید وپیکر بی جان بهرام را بر بالای دار تکان میداد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟