ارسالها: 14491
#161
Posted: 5 Aug 2013 05:25
خاطرات یک پزشک قانونی ۲
از مدتها قبل دردی را در معده اش احساس می کرد. اما همیشه خودبخود یا با کمی غذا خوردن بهبود پیدا می کرد.اما امروز این درد امانش را بریده بود.اصلا قابل تحمل نبود.هر جور قرص وشربتی که دم دستش بود رو مصرف کرد اما افاقه نکرد.
قاضی پناهی با وجود مشغله فراوان ان روز صبح مجبور شد مسیرش را عوض کند وبه بیمارستان برود.پزشک پس از معاینه اولیه با توجه به شدت درد توصیه به انجام ازمایش وسونوگرافی کرد.بنابراین ایشان را دربخش اورژانس بستری کردند وپس از دقایقی با ویلچر به بخش رادیولوژی بردند.
قیافه اش کاملا عوض شده بود .قاضی با ابهتی که تا دیروز بر مسند نشسته بود حالا از شدت درد به خود می پیچید وناله می کرد. خدابا این چه مصیبتی بود که امروز دامنگیر من شده است. هیچ وقت چنین دردی نداشتم.ناله های قاضی پناهی به تدریج در بگو مگو های دختر وپسری که کمی انطرفتر در نوبت سونوگرافی بودند گم شده بود.سعی می کردند کسی از حرفهایشان سر در نیاورد ولی گاها مشاجره بالا می گرفت.پسر تلاش داشت همه چیز را ارام جلوه دهد. به ارامی می گفت:هیچکی متوجه نشد. جایی انداختمش که عقل جن هم بهش نمیرسه.اما دختر که هم درد داشت و هم نگران بود گفت حالا کجا بردی ؟ پسر جواب داد:روستای.... پشت مدرسه ابتدایی کنار رودخونه.تا حالا حتما حیوونای وحشی بردنشو هیچ اثری ازش نیست. دختر به ارامی نجوا کرد وگفت حالا به خونواده ام چی بگم؟ بگم از دیروز تا حالا کجا بودم؟ تازه اگه بچه رو پیدا کنن چه خاکی به سرمون کنیم؟ پسر گفت نگران نباش به خواهرم میگم که باهات بیاد خونه تون وبگه که با تو بوده ویهو حالت بد شده وبردتت به بیمارستان.نگران بچه هم نباش از دیروز تا حالا حتما مرده وحیوونا خوردنش.اخه هوای بیرون خیلی سرده.
همین حرفا کافی بود تا قاضی پناهی اروم اروم درد خودشو فراموش کنه.اصلا انگار دردی نداشت.شاید حس فضولی بر درد غلبه کرده بود. یا داروها اثر کرده بودن. یا شاید هم ماموریت دردش تا همینجا بود.(خدا می دونه) این بود که موبایلشو در اورد. به ارامی از دختر وپسری که چند متر اونطرفتر بودند عکسی گرفت. بعد از اینکه سونوگرافی انجام شد تصمیم گرفت بره سر کارش. اخه دیگه دلیلی برای موندنش نمی دید.اما توصیه پزشک این بود که مدتی زیر نظر باشه. اما قاضی پناهی انگار نگران چیزی بود. با اداره اگاهی تماس می گیره ودستور میده که چند نفر سریعا به ادرسی که میگه مراجعه کنند و دنبال جسد نوزاد یا بقایای اون بگردن تا این جنایت پایمال نشه.مامورهای اگاهی به دنبال بچه میگردن .هوا سرد وبارانی هست .تازه ۲۴ ساعت هم گذشته امکان زنده بودن نوزاد نیست. پس به دنبال جسد باید بگردن و عجله ای هم نیست.مدت زیادی طول نمیکشه که جسد نوزاد رو پوشیده دریک پارچه پیدا می کنند.نوزادی که تازه زودتر از موعد به دنیا اومده بود.پارچه کاملا خیس بود. مقداری ترشحات خونی که از بند نافش بیرون اومده بود پارچه رو قرمز کرده بود.خوشبختانه جسد سالم بود وحیوانات وحشی اونو از بین نبرده بودن.استوار کمالی دستکش به دست می کنه وجسدو با پارچه بر می داره که ببره داخل خودرو. ناگهان یه تکان لب نوزاد اونو به خودش میاره .باورکردنی نیست. یعنی میتونه زنده باشه.استوار کمالی به سرعت کاپشنشو در میاره ودور نوزاد می پیچه وبا کمک همکاراش با سرعت برق نوزاد رو به بیمارستان می رسونن.
حکم دستگیری پسر ودختر جوان هم صادر میشه وقبل از خروج از بیمارستان بازداشت میشن.بعد معلوم میشه که اونا از یک سال پیش دور از چشم خونواده ها با هم ارتباط داشتن تا جایی که دختره باردار می شه ولی از ترس جایی مطرح نمی کنه وبه هر نحو ممکن موضوع رو پنهان می کنه . بعد هم تو یه روستا با کمک یه ماما وضع حمل می کنه وباقی ماجرا.
زنده موندن یه نوزاد نارس یه شبانه روز بدون شیر تو اون هوای سرد وبارونی کمتر از معجزه نبود. حالا باران اسم اون دختر زیبا وشیرین زبون سه ساله هست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#162
Posted: 5 Aug 2013 15:07
خاطرات یک پزشک قانونی
هاشم تعمیرکار خودرو های سنگین در یک نهاد زیر مجموعه شهرداری بود.کارهای تاسیساتی هم انجام میداد. در مجموع تو اون مرکز ازش به عنوان آچار فرانسه در هر زمینه ای استفاده میشد . بسیار پر انرژی وفعال بود.حدود 45 سال سن داشت وبا دو تا از همکارای دیگه که هم سن وسالش بودن عیاق بود.وقتی تو کشیکها بی کار بودن دایم تو سر وکله هم می زدن وبا هم شوخی می کردن. اون روز غروب هاشم با دوستاش کشیک بود ولی خیلی از کارهاش عقب مونده بود.سخت مشغول تعمیر خودرویی بود که تا فردا صبح باید آماده میشد.دوستاش هم تو قسمت آپاراتی مشغول تعویض تایر یه ماشین سنگین بودند.گاهی اوقات صدای خنده شان میامد. مدتی که گذشت یکی از انها هاشم را صدا زد تا برای جازدن چرخ به کمکشان برود.سکوت آنها به دنبال پچ پچهایشان ولبخند شیطنت امیزی که بر لب داشتن بوی توطئه می داد. ولی بیچاره هاشم متوجه هیچ کدام از اینها نشد.لنگان لنگان خودش را به انها رساند. با هم چرخ را جابجا کردند. درهمین حین یکی از انها به هاشم می گوید که خم شود و اچار را از زیر خودرو در اورد .هاشم درحال تقلا برای دراوردن ان بود که در چشم به هم زدنی دوست نابابش شیلنگ پمپ باد فشار قوی را به پشت شلوارش می چسباند و پمپ را روشن می کند. در کمال ناباوری فشار باد لباسش را به سرعت پاره می کند و وارد بدنش می شود.صدای فریاد جگر خراش هاشم تا چند خیابان انطرفتر رسید. دوستانش که ابتدا فکر می کردند هاشم دارد کولی بازی در میاورد با صدای بلند می خندیدند. اما با دیدن خونی که روی زمین جاری شده بود پی به اشتباه خودشان بردند. به سرعت هاشم را به بیمارستان رساندند و پس از مدت کوتاهی به اتاق عمل رفت. پارگی وسیع در روده بزرگ و روده کوچک داشت که جراح را مجبور کرد طی یه عمل جراحی طولانی مدت قسمتی از روده هایش را بردارد. حدود یک ماه بعد هاشم را دیدم.خیلی لاغر و نحیف بود.یک نفر باید زیر بغلش را می گرفت و جابجایش می کرد .با جراحی سر روده بزرگ را از شکم بیرون اورده بودند و به کیسه ای وصل کرده بودند.حرفی برای گفتن نداشت. همه چیز واضح بود.بیچاره قصد شکایت کردن نداشت. اما وقتی از عهده هزینه های کمرشکن پزشکی بر نیامد مجبور شد از طریق مراجع قضایی پی گیر موضوع شود. البته تا چند ماه دیگر پزشکان کیسه کولستومی را بر می دارند و شرایط تا حدی برای هاشم عادی می شود ولی آیا چند ثانیه خندیدن ارزش تحمیل چنین درد ورنجی را دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#163
Posted: 5 Aug 2013 15:09
خاطرات یک پزشک قانونی۴
طبق روال مرسوم به منزل بستگان می رفتند. خودرویی نداشتند ولی مسعود یک موتور سیکلت داشت که ترجیح می داد با ان تردد کند تا در هزینه ها صرفه جویی شود. آن شب به منزل یکی از اقوام نسیم در شهر مجاور رفته بودند و آخر شب در حال بازگشت بودند. اوقات خوبی داشتند . مسعود کلاه ایمنی بر سر داشت. صدایش از داخل کلاه به عقب پژواک می شد به خاطر همین به راحتی با هم گپ می زدند و می خندیدند. برای نسیم که سابقه سوار شدن بر موتورسیکلت نداشت این تجربه خوبی بود ولذت می برد. به حومه شهر خودشان رسیده بودند. تک تک خانه هایی در اطراف خیابان نمایان شده بود.خیابان در ان ساعت شب خلوت بود وبه ندرت خودرویی رد می شد. صدای بلند موسیقی از خودرویی که از روبرو می امد توجه آنها را به خود جلب کرد. راننده خودرو پژو به سرعت در حال حرکت بود که ناگهان با یک چاله مهیب روبرو شد. سعی کرد سرعتش را کنترل کند اما دیگر دیر شده بود وکم مانده بود نصف خودرو برود داخل ان دره که معلوم نبود وسط آن خیابان چه می کند آنهم بدون حفاظ و علائم هشدار دهنده. تنها کاری که از عهده راننده بی تجربه برامد این بود که به چپ منحرف شود تا چاله را رد کند. اما وقت کافی برای برگشت نداشت وبه شدت به موتور سیکلتی که از روبرو می آمد برخورد کرد.مسعود تمام تلاشش را برای احتراز از برخورد کرد اما آنقدر ناگهانی بود که تلاشش فایده ای نداشت و فقط احساس کرد موتور از زمین جدا شده ودیگر در کنترل او نیست.چند متر هم روی زمین کشیده شد و هر یک به گوشه ای پرتاب شدند. خودرو پژو با صدای مهیبی ترمز کرد و ایستاد. راننده به سرعت پیاده شد وبه طرف موتور دوید. زیر نور ضعیف چراغ عقب خودرو می دید که دو نفر در حاشیه جاده افتاده اند. یکی که زن بود و لباس روشنی داشت حرکت نمی کرد ولی مرد که چند متر انطرفتر افتاده بود ناله میکرد و کشان کشان به طرف زن می رفت و در همان حال از راننده کمک می خواست.
راننده شوکه شده بود. به اطراف نگاه کرد نزدیکترین خانه صدمتر انطرفتر بود. کسی آن اطراف نبود.دریغ از یک چراغ برق ! به طرف خودرو حرکت کرد اما دوباره برگشت . مردد بود.این بار اما به سرعت به طرف خودرو خودش رفت و سوار شد. چراغهایش را خاموش کرد و بزدلانه فرار کرد .
پاهای مسعود اسیب دیده بود و خون زیادی از او می رفت. کلاه ایمنی را از سرش برداشت .با نا امیدی در تاریکی به پژو نگاه می کرد که در حال دور شدن بود.حتی نمی توانست شماره اش را بردارد. ارزو می کرد ای کاش کلاه خود را بر سر نسیم گذاشته بود.با ناله و گریه نسیم را صدا میزد اما دیگر در تاریکی حتی او را نمی دید.تلاشش برای پیدا کردن گوشی موبایلش هم فایده ای نداشت.
بیست دقیقه گذشت. خون زیادی از مسعود رفته بود و بی حال شده بود. ناگهان متوجه نور چند چراغ شد که به انها نزدیک می شدند.امید تازه ای در مسعود ایجاد شد .خدا را شکر کرد که بالاخره کمک رسید. با اخرین توانش خود را به زحمت به وسط خیابان کشید تا انها او را ببینند. چند موتور سوار بودند که به انطرف می آمدند.
موتورسوارها همینکه مسعود را دیدند ایستادند. صدای چهار موتور با صدای مسعود که داشت تقاضای کمک می کرد وبه همسرش در حاشیه خیابان اشاره می کرد قاطی شده بود. موتورسوارها پیاده شدند. با خونسردی به اطراف نگاه می کردند. بعد به طرف مسعود رفتند وشروع به جستجوی لباسش کردند. کیف پولش را برداشتند وبه طرف نسیم رفتند.حالا در زیر نور چراغ موتورها مسعود هم می توانست نسیم راببیند که خون از سر و بینی اش جاری شده بود و کماکان بی حرکت بود.
موتورسوارها اما بی اعتنا به حال و روز نسیم به سراغ کیف دوشی او رفتند. ان را برداشتند. حلقه ازدواج و بقیه طلاها را از او جدا کردند. چرخی هم در اطراف زدند و بدون اینکه چیزی بگویند سوار موتور هایشان شدند و رفتند. التماس های مسعود هم اثری در دل سنگ انها نداشت.صدای موتورهایشان مثل زوزه کفتارهایی بود که در حال دور شدن بودند. ای کاش اصلا نمی آمدند.
چند دقیقه بعد یک خودرو توقف میکند. سرنشینان به سرعت به کمک نسیم ومسعود می آیند وانها را به بیمارستان می رسانند. خوشبختانه اسیبها جدی نبود. طوری که دو روز بعد نسیم ومسعود پیش من بودند.پای مسعود در آتل بود وبا عصا راه می رفت .پیشانی نسیم هم پانسمان بود وگردنبند طبی در گردنش. بیشترین ناراحتی شان این بود که تمام سرمایه زندگیشان رفته بود. اما به هر حال قابل جبران بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#164
Posted: 9 Sep 2013 16:05
روی ماه خدارا ببوس
مصطفی مستور
هفت قسمت
قسمت اول
چندشاخه گل ارکیده صورتی می خرم وآن هاراروی صندلی عقب ماشین می اندازم.می روم فرودگاه ته
افق،خورشیدروی آسفالت جاده ی کرج جان می کند.نه سال پیش که مهردادرفت آمریکا من و اودوسالی
بودکه دررشته فلسفه ی دانشگاه تهران قبول شده بودیم.مهردادآن قدرباpen freind اش نامه نگاری کرد
که پاک عاشقش شد.درس اش رانصفه ونیمه رهاکردورفت آمریکا دنبال اش.مدت هابودکه مهردادرا فراموش کرده بودیم.
حتی وقتی مادرش زنگ زدوگفت باید بروم فرودگاه استقبالش،خیلی به مغزم فشارآوردم که جزئیات چهره
اش رابه خاطربیاورم.ازاتوبان به سمت جاده فرودگاه می پیچم وبی خودی خاطرات مدرسه درذهن ام زنده می شود.
میزچوبی ای که من ومهردادپشت آن می نشستیم پرازشعرهایی بودکه اوباتیغه ی چاقوی عباس روی آن حک
کرده بود،بیش تر،شعرهای عاشقانه حافظ بود که هیچ وقت هم معشوق خارجی نداشتند.مهردادهیچ وقت
برای معشوق واقعی شعرروی میزنمی نوشت.عشق هاش همه خیالی بودند.این رافقط من می دانستم.
بچه های کلاس خیال می کردنداوخیلی هارازیرسردارداما من می دانستم که مهرداد حتی جرات نگاه کردن به
یک دخترراهم ندارد،چه برسدبه عاشق شدندش.اما این که در جولیا-دوست دخترآمریکایی اش چه دیده
بودکه عاشق اش شد،خودم هم درست نمی دانم.
این اواخرخودش هم به شعرگفتن افتاده بود،شعرهاش راباالتماس می دادبه بابک که انگلیسی اش
ازهمه مابهتر بودتابرایش ترجمه کند،بعدهم آن هارابرای جولیا پست می کرد.یک بارکه داشت
باچاقوچیزی روی روکش چوبی میزحک می کرد،آقای کوهی-معلم ریاضی مان-اورادید،گچ رابه طرف اش
پرت کردوباعصبانیت آمدسراغ اش.
مهرداددفترش راروی نوشته گذاشت تاآقای کوهی نبینداوچه نوشته است.وقتی معلم دفترش رابرداشت
وباآن به سروصورت مهردادزدوبعدهم بااردنگی اوراازکلاس بیرون انداخت همه ی بچه های کلاس
توانستندنوشته ی حک شده ی روی میز رابخوانند.مهردادبادست خط بدی نوشته بود:I LOVE YOU.
صدای لطیفی ازبلندگوهای سالن انتظار فرودگاه پخش می شودتاچندلحظه دیگرپرواز352بریتیش ایزویز
درفرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست.مسافرین پرواز941به مقصدفرانکفورت جهت گرفتن کارت
پروازبه باجه ی شماره شش مراجعه نمایند.برای آخرین بارازمسافرین پرواز511به مقصدآتن تقاضا می
شودجهت سوار شدن به هواپیمابه خروجی شماره سه مراجعه نمایند.
چه قدر آدم!ازاین همه شلوغی کلافه شده ام.پارکت پلاستیکی کف سالن انتظار فرودگاه برق می زند.
آدمهاکه راه می روندانگارمواظب اندلیزنخورند.دخترکی ماسک وحشتناکی روی صورت اش گذاشته ودنبال
مادرش تقریبا می دود.مردی سیگارش راآتش می زندومستاصل است که چوب کبریت اش راکجابیندازد
هواپیمایی می نشیند.هواپیمایی برمی خیزد.ارقام وحروف تابلومقبل ام باسرعت عجیبی می چرخندتا
روی آنکارا،تهران 759 متوقف می شوند.باخودم می گویم خداوندی هست؟
صدا دوباره توی سالن فرودگاه می پیچدتاچندلحظه ی دیگرهواپیمای مسافربری ایران ایر ازآنکارادرفرودگاه
مهراباد به زمین خواهدنشست.جمعیت برای دیدن مسافران به هم فشارمی آورند.گل های ارکیده راروی
دست بالاگرفته ام تامچاله نشوند.مهردادرابین مسافران تشخیص می دهم.کاپشن چرم قهوه ای رنگ
وشلوارجین آبی روشن به تن کرده است.هنوز هم مثل آن وقت هالاغر واستخوانی است تنها کمی
قدکشیده وسبیل مردانه ای هم پشت لب اش سبزشده است.ازلای جمعیت که بیرون می آیدبه طرف
اش می روم.
-سلام مهرداد
چندلحظه طول می کشدتاازپشت شیشه های عینک اش چندسال به عقب برگرددومرالای آن نیمکت های درب و
داغان کلاس به خاطرآورد.خودش رادر آغوش ام رها می کند.ازصدای آرام گریه اش که توی گوش ام می پیچدتعجب
می کنم وارکیده هارابه کمرش فشار می دهم.می گویم لوس نشومردگنده!
همان طورکه مهردادرادرآغوش گرفته ام،ازبالای شانه اش زنی رامی بینم که ازته سالن انتظارفرودگاه
دست بچه ی منگل اش راگرفته وبه سمت روزنامه فروشی گوشه سالن می رود.کله ی بچه به شکل
غریبی بزرگ وغیرطبیعی است.مهرداد می گویدکاش نبودم.
من باخودم فکر می کنم احتمالا خداوندی وجود ندارد.
مسیر فرودگاه تارستوران برگ رازیر باران شدید می رانم.می خواهم قبل ازاینکه اورابه خانه برسانم کمی
بااوحرف بزنم.نمی دانم توی فلوریدای آمریکاچه غلطی کرده یاچه چیزی دیده که حالامثل بچه هابغ کرده و
توی خودش فرورفته است.
گوشه خلوتی ازسالن یک میزدونفره پیدا می کنیم وهمان جامی نشینیم.تامن سفارش غذا می دهم
مهرداد دست وصورت اش را می شویدوبرمی گرددوروی صندلی مقابل ام می نشیند.اواسط دی ماه
است وسرماتازه شروع شده است.رستوران خلوت است وتنهاچندمیزدورتردختروپسر جوانی کنارپنجره
نشسته اند.
مهردادعینک اش راازروی چشم هایش برمی داردومن بعدازنه سال می توانم تمام چهره اش راببینم.
می گویم دلم می خواهدازجاهای خوب خوب فلوریدابرایم تعریف کنی واول ازهمه جاازجولیا.
لبخندتلخی می زندومی گویدچه قدرهواسرده!
پیشخدمت غذاهارا می آوردوروی میز می چیند.به دختر وپسری که چندمیز دورترازمانشسته اندخیره می
شوم.چشم در چشم های هم دوخته اندوحتی نمی توانم حدس بزنم که دارندچه چیزی درچشم های
هم کشف می کنند.مهردادچندتکه سیب زمینی سرخ کرده توی بشقاب اش می گذارد.من مثل یک گرگ
گرسنه ام.
می گویم به اندازه کافی اوضاع ام به هم ریخته س.خواهش میکنم ازاین که هست بدترش نکن.نگفتی با
جولیاچه کردی؟
مهردادمقداری سس روی سیب زمینی هاش می ریزدودوباره همان لبخندتلخ روی لب هاش می نشیند
امااین باربه حرف می آیدفکرمی کردم دیوونه هافقط این جاپیداشون میشه اماجولیابه من ثابت کردکه
توی فلوریداهم تادلت بخواددیوونه هست.کمی مکث می کندوبعدادامه می دهدخودش هم یکی ازاونها
بود.
یعنی اون جاهم آدم هایی مثل من وتو پیدامیشه؟
جولیاازمن وتوهم دیوونه تربود.
باخنده می گویم ازعلیرضاهم دیوونه تربود؟
مهردادلحظه ای فکرمی کندتاشایدعلیرضارابه خاطرآورد.بعدیک تکه سیب زمینی توی دهان اش می گذارد
ومی پرسدراستی ازعلی چه خبر؟
چندماه بعدازاینکه تورفتی آمریکابرای چندمین باررفت جبهه.بعدازقبول قطعنامه ازجبهه برگشت وازدانشگاه
صنعتی امیرکبیرمهندسی کامپیوترگرفت.بعدش هم فوق لیسانس مهندسی الکترونیک.
می پرسدتوبادرست چه کارکردی؟می گویم من مثل یه بچه خوب اول فلسفه خوندم وبعدهم فوق
لیسانس جامعه شناسی وحالاهم گوش شیطان کردارم پایان نامه ی دکتری م روتوی رشته پژوهش گری
اجتماعی می نویسم.
کمی آب لیموتوی لیوان آبم می ریزم وبه زوج جوان که حالادست های هم راتجربه می کنندنگاهی می
اندازم ومی گویم توبادرس ومشقت چه کارکردی؟
ازپنجره به بیرون رستوران نگاه می کند.قطره های باران فقط زیرنورچراغ برق دیده می شوند.چنگال اش
راگوشه بشقاب می گذاردومی گویدمن تادوسال دیوونه ی جولیابودم بعدفیزیک خوندم.گرایش نجوم.حالا
هم یک سالی هست که فوق لیسانس همون نجوم رومی خونم.دوسال اول ساعت هامی نشستم و
زل می زدم به جولیاواوفقط لبخندمی زد.بعدباهم ازدواج کردیم.
چندلحظه ساکت می شودوبعدزل می زندبه چاقوی روی میزومی گویدهمیشه توی خودش فرورفته میگه
دلایل زیادی داره که ثابت می کنه اونبایدوجودداشته باشه وبه همین خاطرهمیشه ازاین که وجودداره
شگفت زده است.دنبال دلایل موجهی برای بودن ش می گرده.
کیف پولی اش راازجیب بزرگ پیراهن اش بیرون می آوردوعکس جولیارانشان ام می دهد.کناریک سوپر
مارکت ایستاده وبلوزیقه کیپ سفیدی روی دامن سورمه ای بلندی پوشیده است.موهایش راپشت
سرش جمع کرده وگره زده است.
دخترقشنگیه
مهردادشیشه عینک اش رابادستمال کاغذی پاک می کندومی گویدهیچ وقت به این چیزهااهمیت نمیده
می خوادبدونه بیست وپنج سال پیش یعنی درست قبل ازتولدش کجابوده.نمیدونه چرابیست وپنج سال
قبل نه یک سال زودترونه یک سال دیرترمتولدشده.می پرسه هزاران ساله که جهان وجودداشته امااونبوده
پس چه دلیلی باعث شده که اوناگهان بیست وپنج سال قبل وجودپیداکنه وبه زندگی پرتاب بشه؟آن هم
چه زندگی ای؟پرازرنج ودردوفقروبیماری واندوه که آخرهم به مرگ منتهی می شه.جولیابه آفرینش وزندگی
ومرگ اشکالات جدی می گیره واین زندگی روبراش تلخ ودشوارمیکنه.
لرزش خفیفی دردست هایم احساس کردم.
مهرداد یقه کاپشن چرمی اش رادورگردن اش حلقه می زندومی گویدتوهنوزازدواج نکرده ای؟
به پیشخدمت که حالابرای دختروپسرجوان دسرمی بردنگاه می کنم ومی گویم نه هنوز نه.فعلاگرفتاراین
تزلعنتی ام.
پسرجوان انگارداردبرای دخترمقبل اش داستان هیجان انگیزی تعریف می کند.دست هایش رادرهواتکان
می دهدوشکلک درمی آورد.دخترریسه می رود.مهردادبادستمال لب هایش راپاک می کندومی گوید
درباره چی هست؟
قرارتحلیل جامعه شناسانه ای باشه ازعلت خودکشی دکترمحسن پارساکه دوسال قبل خودش رواز
طبقه هشتم یک ساختمان بیست وشش طبقه پایین انداخت.سازمان پژوهش های اجتماعی
پیشاپیش پایان نامه روخریده.قراره تاسه ماه دیگه پایان نامه روتحویل بدم.بعدهم دنیاراچه دیدی شاید
یک جولیای ایرانی برای خودم دست وپاکردم.راستی چراجولیارونیاوردی؟بااین وصفی که ازاوکردی خیلی
دلم میخوادببینم ش.
چهره مهردادبه وضوح درهم می رود.دست هایش راستون سرش می کندوشقیقه هایش راباکف دستها
فشارمی دهد.می گویم حالت خوبه؟
بی آنکه سرش رابالابیاوردمی گویددخترم الان چهارسال داره دوسال پیش مادرش سرطان گرفت ووضع
روحی اش بازهم بدترشد.جولیامیگه بهترین فرض اینه که خدایی درکارنباشه چون فقط دراین صورته که
مجبورنیستیم گناه وجودبیماری های لاعلاج روبه گردن اوبیندازیم.جولیامیگه این منصفانه نیست که
انسان درزندگی ش بامانع هایی روبروبشه که نتونه اون هاروازمیان برداره.
هنوزسرش رابه دست هایش تکیه داده است.
می گویم حالا چطوره؟
نگاه اش روی بشقاب خالی وسط میز گیرکرده است.می گویم آدم وقتی میمیره چه چیزی ازدست میده
که آدم های زنده هنوزاون روازدست نداده اند؟فرق یک مرده بایک زنده درچیه؟
اصلادلم نمیخوادچیزی حدس بزنم.
ادامه می دهد:جولیاتانزدیک ترین حدممکن تاآن جاکه انسانی می تونه به مرگ نزدیک بشه اما هنوززنده
بمونه به مرگ نزدیک شده.
خشک ام می زندولقمه دردهانم نمی چرخد.ازاینکه به طرز احمقانه ای گفت وگورابه این جاکشانده ام از
خودم متنفرمی شوم.دستپاچه می گویم خیلی متاسفم.واقعامتاسفم.
مهردادمثل یک بچه می زندزیر گریه.
چندلحظه ساکت می مانم وبعدمی گویم خودت معنای زندگی روبهترازمن می دونی.زندگی یعنی همین.
نمی خوام دلداری ات بدم اماگاهی چیزهایی درزندگی مااتفاق می افته که نمی تونیم ازوقوع شان
جلوگیری کنیم می فهمی؟نمی تونیم!نتوانستن دراین جوروقت هاتنهاتوضیحی یه که می شه داد.
مهردادپیشانی اش رابه لبه ی میز می گذاردوسعی می کندخودش راکنترل بکند.به چندمیزآن طرف تر
نگاه می کنم.دختروپسررفته اندوپیشخدمت روی میزخالی آن هادستمال می کشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#165
Posted: 9 Sep 2013 16:08
قسمت دوم
به آپارتمانم که می رسم شب ازنیمه گذشته است.مهردادراباهمان حال به هم ریخته اش پیش مادرش
گذاشته ام هنوزدرفکرجولیاوحرف هایش هستم.درفکرمهرداد.درفکردخترچهارساله مهردادکه حتی یادم
رفت اسم اش رابپرسم.
احساس می کنم بدن ام داردداغ می شود.پنجره هاراباز می کنم وروی تخت خواب ولومیشوم.بعدآن
قدربه دکترمحسن پارسافکرمی کنم تاخواب می روم.نمیدانم چه ساعتی است که مثل دیوانه هاازخواب
می پرم ومی نشینم.گرماازچشم هاودست وپیشانی ام بیرون می ریزدواصلاتمامی ندارد.چیزی انگارتکه
ذغالی یاخرمنی یاجنگلی ازدرون گرمی گیردوپایانی ندارد.کله ام تامرزترکیدن بادمی کندوبادمی کندو
ناگهان می پژمرد.عرق می کنم.عطش دارم ودوباره درد.انگارکله ام آماس می کندوفرومی نشیند.دستم
رابه سمت لیوان درازمی کنم ولیوان دورمی شودودورمی شودتادل آشوبه ای غریب مراازدرون چنگ می
زندبه پشت روی تخت خواب می افتم وفنرهای تخت خواب مراپایین می بردوبالا می آوردوپایین می آورد
تامی ایستاند.چه شب نحسی!چراصبح نمی شود؟دستمال خیسی روی پیشانی ام می چلانم.قطره
هاسرازیرنشده تبخیر می شوندوتب ازپیشانی می گریزد.لبه تخت خواب می نشینم پاهادرتشت آب
انگارچیزی مثل نسیم ازکف پاهاتاپشت ابروهامی دود.بعدخنک می شوم.بعدداغ می شوم.تب ولرزنکند
می خواهم بمیرم؟من که هنوزخودم رابه جایی آویزان نکرده ام.بایدقبل ازمرگ درچیزی چنگ بیندازم.باید
قبل ازمردن ناخن هایم رادرخاک فروببرم تاوقتی مرابه زورروی زمین می کشندبه یادگارشیارهایی برزمین
حفرکرده باشم.بایدقبل ازرفتن خودم راجابگذارم.اگرامروزچیزی ازخودم باقی نگذارم چه کسی درآینده از
وجودمن درگذشته باخبرخواهدشد؟اگرجای پای مرادیگران نبینندمن دیگرنیستم.امامن نمی خواهم
نباشم.نمی خواهم آمده باشم ورفته باشم وهیچ غلطی نکرده باشم.نمی خواهم مثل بیش ترآدم ها
که می آیندومی روندوهیچ غلطی نمی کننددرتاریخ بی خاصیت باشم.نمی خواهم عضوخنثای تاریخ
بشریت باشم.آخ مادرم کجاست؟مونس کجاست؟مرده شورهرچه تحقیقات راببرد!خوشابه حال محسن
پارسا.دانشجوی بدبخت!تواگرنتوانی مرگ یک آدم رامعناکنی برای چه زنده ای؟مدرکم.شغلم.شهرتم.
عشقم وآینده ام به یک مرده گره خورده است.هیچ وقت این همه خوشبختی دریک نقطه جمع نشده بود
آن هم دریک مرده.در یک سوال:چرادکترمحسن پارسااستاددانشگاه وفیزیکدان برجسته ی معاصرناگهان و
بدون آن که دیوانه شده باشدبایدبه طبقه ی هشتم یک برج بیست طبقه برودوبعدخودش رامثل یک جوان
عاشق پیشه ی احساساتی ازپنجره ی روبه خیابان روی آسفالت پرت کند؟
دانشجوی بدبخت!بعدازکرور کرور کتاب خواندن حالااگرنتوانی برای این یک سئوال یک پاسخ علمی و
جامعه شناسانه پیداکنی مدرک دکتری ات رانخواهی گرفت ومی شوی یک تحصیل کرده ی بهترکه نه
تنهاکتابی منتشرنخواهی کردبه شهرت هم نخواهی رسید.وآدمی که مشهورنیست وجودندارد.یعنی
وجودداردامافقط برای خودش نه دیگران.وکسی که فقط برای خودش وجودداشته باشدتنهاست ومن از
تنهایی می ترسم.
چندروز است که به روزنامه آگهی داده ام که هرکس درباره دکترمحسن پارساوعلت خودکشی اش
اطلاعات مفیدی داردیافکرمی کندکه اطلاعات اش مفیداست بادفترم درسازمان پژوهش های اجتماعی
تماس بگیرد.کم ترازسه ماه وقت دارم تاپایان نامه راتمام کنم.کارهابه کندی پیش می روند.همه ی
اطلاعاتی که به دست آورده ام ازچندسطربیش ترنیست.محسن پارسا.سی وچهارساله.مجرد.فارغ
التحصیل دکترای تخصصی ازدانشگاه پرینستون آمریکادررشته فیزیک کوانتم.سابقه چهارسال تدریس در
دانشگاههای داخل کشور.موادتدریسی مبانی فیزیک مدرن نسبت عام ونظریه کوانتم.تالیف چهارکتاب
علمی درزمینه فیزیک جدید.ازنظرهمکارانش بسیارمنظم اصولی وتاحدی سخت گیرارزیابی شده است.
بااستعدادهای فوق العاده ونبوغی عالی درتحلیل ریاضی مسائل فیزیکی.دانشجویانش اما اغلب دل
پردردی ازشیوه تدریس اوداشته اند.ازطرح سئوال های پیچیده امتحانی گرفته تاخست بیش ازحداودردادن
نمره.بعضی دانشجویان شایدته دل شان ازاین که پارساسربه نیست شده خوش حال هم بودند.این همه
ی چیزی بودکه ازدکترمحسن پارسابه دست آورده بودم.
ساندویچی ازداخل کیف ام بیرون می آورم ویادداشت های مربوط به تحقیق ام راروی میزمی ریزم.برنامه
ی تدریس هفتگی پارساراازمیان آنهابیرون می آورم ویک گازبه ساندویچ می زنم.تقویم رومیزی راروی
هفده مهرماه-روزی که پارساخودکشی کرد-می برم.هفدهم مهرماه چهارشنبه بوده وطبق برنامه درسی
اش بایدساعت دوبعدازظهرآن روزکوانتم تدریس کرده باشد.به این فکرمی افتم که باهمه دانشجویانی که
روزچهارشنبه سرکلاس کوانتم حاضربوده اندصحبت کنم.شایدپارسادر آن جلسه ی آخریعنی درست پنج
ساعت قبل ازخودکشی اش درباره انگیزه اش ازاین کارسرکلاس حرفی زده یااشاره ای کرده باشد.شاید
سرنخی پیداشودشاید...تلفن زنگ می زند.
سازمان پژوهش های اجتماعی بفرمایید
هنوز اون جایی؟
سایه تویی؟
ساعت سه بعدازظهره!زنگ زدم آپارتمانت نبودی.اون جاچکارمی کنی؟نکنه هنوزداری درباره ی اون دکتره
فکرمی کنی؟گفتی اسمش چی بود؟
پارسا.محسن پارسا.فعلاکه دارم همبرگرمی خورم.روبه راهی؟
می خواستم ببینمت
بعدازظهرهفت بهشت چه طوره؟
خوبه.سرجای همیشگی.به شرطی که درباره ی پارساحرفی نزنی.ساعت پنج منتظرتم.
گوشی را می گذارم وروی صندلی لم می دهم.به فهرست نوزده نفری دانشجویانی که درآخرین جلسه
درس دکتر پارساحضورداشته اندخیره می شوم.فهرست راداخل پوشه ی زردرنگی که باخط بدی روی آن
نوشته ام پارسامی گذارم وتکه ای ازساندویچ ام رامی بلعم.سایه ازتوی عکس سیاه وسفیدی که زیر
شیشه ی میزگذاشته ام لبخندمی زند.تلفن زنگ می زندبه سرعت گوشی رابرمی دارم دختری باصدای
مقطع به انگلیسی صحبت می کند.دستپاچه وسریع وجویده.چندبارباانگلیسی شکسته بسته براش
توضیح می دهم که شماره راعوضی گرفته است امادخترک مثل رادیوفقط حرف می زندوگویی نمی شنود
بعداودر زداما من درراباز نکردم.اواصرارکردوبازهم اصرارکرداما من همچنان دررابسته نگه داشته ام.بعدبه
التماس افتاد.من اعتنا نکردم.اومی خواست من راروایت کندامامن گفتم این توهستی که بایدروایت شوی
نه من.بعدگفت من پاک گیج شدم.مثل ماندن دربزرگ راهی که هزارجاده به آن منتهی می شود.اوراه را
گم کرده بوداما باسماجت می خواست مسئله راحل کند.والبته که حل نکردونمی توانست حل کندواین
وضع مرابه خنده می انداخت.بعددخترک گریه اش گرفت وگوشی راگذاشت.ازگریه اش تعجب می کنم و
گوشی رامی گذارم.نگاه ام روی شیشه ی میزکارم سرمی خوردتامی رسدبه عکس سیاه وسفیدزیر
شیشه وهمان جا می ماسد.لفاف کاغذی دورساندویچ راتوی سطل زباله می اندازم.
روزنامه ای می خرم وروی نیمکت سنگی پرتی درپارک هفت بهشت می نشینم.سوزسردی می آید.
پارک خلوت است.روزنامه ام راورق می زنم.کاهش نرخ ارز.بهره برداری ازصدهاطرح عمرانی وتولیدی آغاز
شد.ترک اعتیادشش روزه باطب سوزنی ازچین.کانن پیشتازدرسرعت وتکنیک.تدریس خصوصی.فیلم
برداری ازمجالس.مبانی فلسفی پست مدرنیسم.تخلیه چاه.باجهان تورقبرس مالزی.سنگاپوریونان.ترکیه
وهندسفرکنید.انالله واناالیه راجعون دوست عزیزجناب آقای حاجیان باقلبی آکنده ازدردواندوه فقدان جان
گدازمتعلق ی مکرمه رابه حضرت عالی وفرزندان گرامی تان تسلیت گفته بقای عمر...گربه ای ازجلویم به
سرعت می گذردوکمی آن طرف ترزیردرختی باترس به اطراف اش نگاه می کند.تکه ای گوشت به دندان
گرفته ودنبال جای بی خطری برای خوردن آن می گردد.ازدرخت بالامی رودوروی یک شاخه باحالت
نامتعادلی خودش رانگه می داردتاازخوردن آن فارغ شود.هرچه نگاه می کنم گربه ی دیگری که اوراتهدید
کندآن اطراف نمی بینم.سردرنمیاورم که گربه چرااین قدرنگران است؟باخودم فکرمی کنم چراحیوانات
برای زنده ماندن بایدباآدمهابسوزند؟چراگربه هاهستند؟چراخلقت این همه شلوغ است؟سگ ها.گربه ها
موش ها.مورچه ها.درخت ها.سنگ ها.دریاها.کوه ها.ستاره ها.روزها.آدم ها.آدم ها.آدم ها....
سلام یونس خیلی وقته منتظری؟
سلام نه تازه اومدم می خواهی بریم یونان؟
یونان؟
این جاتوی روزنامه نوشته ماه عسل می ریم یونان چه طوره؟
سایه کنارم می نشیند
این طورکه توخونسردی فکرنمی کنم تاده سال دیگه ابرقوهم بریم چه برسه به یونان.
روزنامه راروی صندلی می گذارم.این دیگه تقصیربابای توئه که تادکترانگرفته ام نمی ذاره باهم ازدواج کنیم
ببین یونس من کاری به حرف های بابام ندارم اماالان نزدیک یک ساله که پایان نامه ات روننوشته ای اون
اوایل که چندبارموضوع اش روعوض کردی وبعدهم که یکی روانتخاب کردی استادت اون رونپذیرفت.
روزنامه راروی نیمکت می گذارم وبه گربه ی بالای درخت که حالالقمه اش رابلعیده نگاه می کنم.زیرلب
می گویم شعورش رونداشتندکه پایان نامه ی من روبفهمند.
سایه دستش رادوباره توی کیف می بردودنبال چیزی می گردد.می گویم توباپایان نامه ات چه کارکردی؟
گفتی درباره چی بود؟
مکالمات خداوندوموسی
سایه یک موچین ازتوی کیف اش بیرون می آوردوبادقت یکی ازموهای ابرویش راکه بابقیه موهاهم سو
نیست می چیند.
دست هایم راتوی جیب پالتوفرومی کنم ومی گویم به بابات بگوسه ماه دیگه صبرکنه سعی می کنم تو
این سه ماه تمومش کنم.راستش خودم هم خسته شدم.لابداین هم ازبدشانسی منه که ازدواجم به
یک مرده بندشده امابلاخره بایدمعلوم بشه که این باباچه مرگش بوده که رفته اون بالاوخودش روازاون جا
پرت کرده پایین؟
زیپ کیفش رامی بنددوباخنده دست هایم راازجیب پالتوبیرون می آوردوتوی دست هایش می گیردو
می گویدمثل این که قراربوددرباره پارساحرفی نزنی آقای دکتر!
لبخندمی زنم وچشم ام به آگهی تسلیت همسرآقای حاجیان می افتدکه حالاروی نیمکت وزیرکیف
سایه فقط قسمتی ازآن پیداست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#166
Posted: 9 Sep 2013 16:10
قسمت سوم
دیر وقت است که به آپارتمان ام می رسم.کوفته وبی رمق.کم مانده همان طورسرپاتوی آسانسوری که
مرابه طبقه نهم می بردخواب بروم.توی این چندروزبه اندازه همه عمرم راه رفته ام وحرف زده ام ویادداشت
برداشته ام وسئوال کرده ام وجواب نگرفته ام وخسته شده ام.سیبی ازتوی یخچال برمی دارم ودکمه نوار
ضبط شده ی منشی تلفنی رافشارمی دهم.
سلام آقامی خواستم بگم که آدم واقعابایدبیکارباشه که به جای یک تحقیق علمی وقت ش روپای این
جورکارهاتلف کنه.حداقل به جای یک مرده روی زنده هاتحقیق کنید...سلام یونس الان چندباره که دارم
زنگ می زنم ونیستی.وقت کردی بامن تماس بگیر.چندسئوال درباره پایان نامه ام دارم که فکرمی کنم
بتونی جواب شون بدی.دوستت دارم.سایه...سلام یونس مهردادهستم.کارخاصی ندارم.دلم گرفته بودو
می خواستم چندکلمه ای حرف زده باشیم.فرصت کردی تماس بگیر.
گازدیگری به سیب می زنم وروی کاناپه ولومیشوم.حتی نای درآوردن کفش هام راندارم.پیداکردن هفده
نفرازنوزده دانشجوی جلسه آخرکلاس دکترپارساوحرف زدن وسوال کردن وشنیدن ونفهمیدن پاک خسته
ام کرده است.بلندمی شوم وپنجره ای روبه خیابان رابازمی کنم.چیززیادی دستگیرم نشده است.چندتا
ازدانشجوهامی گفتندکه چیزی به خاطرشان نمانده است.بعضی شان می گفتندکه پارساآن روزکمی
غمگین به نظرمی رسیده امادراین نکته که پارسانسبت به ترم های قبل مهربان ترشده بودتقریباهمه
دانشجوهاتوافق داشتند.به پایین نگاه می کنم.اتومبیل هامثل موش هایی که کله شان راآتش زده
باشندباعجله این طرف وآن طرف می روند.حالافقط دونفرازدانشجوهاباقی مانده اندکه بایدآنهاراببینم.
یکی شهره بنیادی نامی که به دانشگاه اصفهان منتقل شده ودیگری مهتاب کرانه که این ترم رامرخصی
گرفته است.
تفاله های سیب رابی خودی ازآن بالاپایین می اندازم وچندلحظه به سقوط آزادسیب درفضانگاه می کنم
تلفن زنگ می زند.پنجره رامی بندم.صدای بوق موش هاقطع می شود.گوشی رابرمی دارم.سایه است.
می خواهدبداندوقتی خداوندازتوی درخت دروادی مقدس برموسی تجلی کردوبه اوگفت که کفش هاش
رابیرون بیاوردمنظورش ازبیرون آوردن کفش هادقیقاچه بوده است؟می پرسدآیابیرون آوردن کفش ها
مفهوم نمادینی دارندیانه؟
ازقاب پنجره به ساختمان مرتفع روبه رونگاه می کنم.لامپ پنجره ای ازآن خاموش می شود.می گویم
چه اهمیتی دارد؟گمون م آن چه مهمه اینه که خداوندباموسی تکلم کرده وموسی تنهابشری است که
صدای خداوندروشنیده همین.
می گویدچون کفش هاابزارسفرورفتن اندبه نظرمن آیاکندن آنهابه نوعی اشاره به رسیدن ووصل نیست؟
سیم تلفن رالای انگشتانم حلقه می کنم وروی صندلی می نشینم .می گویم شاید.
اماسایه چیزی بیشترازشایدمی خواهد.می خواهداورامطمئن کنم که تعبیرش تعبیردرستی است.
نمی توانم کمک اش کنم.دست کم این روزهانمی توانم.وقتی هیچ دلیل قانع کننده ای نه برای اثبات
وجودخداوندونه برای انکارش فعلانمی شناسم وشک مثل آونگی دائم مرابه سوی ایمان وکفرمی بردو
می آوردپیداست که حرف زدن درباره موضوعی مثل مکالمات خداوندوموسی تاچه حدبرام ناخوشایندو
کسالت باراست.سایه بازهم اصرارمی کندتاشایدپاسخ بهتری بشنود.برای فرارازموضوع فکری مثل برق
قوی توی کله ام جرقه می زند.
می گویم شایدعلیرضادراین باره بدونه.می خواهی فرداازاوبپرسم؟قبول می کند.شب به خیرمی گوییم
وگوشی رامی گذاریم.انگارکه منتظرشنیدن دوباره صدای زنگ تلفن باشم دست ام راچندلحظه روی
گوشی نگه می دارم اماتلفن زنگ نمی زند.لحظه ای به آن طرف خیابان به ساختمان روبه رونگاه میکنم
همه پنجره های آن تاریک شده اند.
صبح باتلفن مهردادازخواب بیدارمی شوم.می گویداگرمزاحم من نیست می خواهدامروزرابامن بگذراند.
به اومی گویم تانیم ساعت دیگربیرون منزل شان منتظرم باشد.گوشی رامی گذارم ودوباره روی تخت
خواب درازمی کشم.دقیقه ای به سقف اتاق خیره می شوم.ترک نازکی گچ گوشه اتاق رابرش داده است
بعدبلندمی شوم ودوش می گیرم.بعدنه طبقه باآسانسورپایین می آیم تابرسم به طبقه همکف وخیابان.
برف همه جانشسته است وهواحسابی پاکیزه است.توی ماشین که می نشینم به ساعت ام نگاه می
کنم.نوزدهم بهمن است.
دقیقاهفتادوسه روزوقت دارم تاگزارش تحقیقی ام رابه کمیته ی علمی بررسی پایان نامه هاتحویل دهم
توی کوچه نسترن سوم که می پیچم مهردادرامی بینم که تاساق توی برف های پیاده روفرورفته ومنتظر
است.همان لباس های توی فرودگاه راپوشیده است.وی ماشین که می نشینداولین حرف اش این است
که فقط می خواهدهمراه من باشد؟
باخنده می گویم هرهمراهی تاحدی مزاحم هم هست.نیست؟
نمی خندداماانگاردراین باره فکرکرده باشدمی گویداوایل نیست اماکم کم مزاحم وحتی مانع هم میشه.
بعدبالبخندمحوی می گویدوخاصیت عشق است که کنایه اش رانمی فهمم.
یکراست به دفترکارم درسازمان پژوهش های اجتماعی می رویم.اتاقی روبه شمال درطبقه هفتم یک
ساختمان نوزده طبقه.تامن پرده های پنجره رامی کشم مهرداددرودیواراتاق رابراندازمی کند.به طرحی از
دورکیم که به دیوارکوبیده ام نگاه می کندوبعدخیره می شودبه تابلوی بالای سرم که تکه شعری است که
دوسال قبل بانستعلیق ناشیانه ای آن رانوشته بودم.
من ازنهایت شب حرف می زنم
من ازنهایت تاریکی وازنهایت شب حرف می زنم
اگربه خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
ویک دریچه که ازآن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
کنارم روی صندلی می نشیندوچشم اش به عکس سایه که زیرشیشه ی میزکارم گذاشته ام می افتد.
دخترمعصومی به نظرمی آد.کی خیال ازدواج دارید؟
به سئوال تکراری آزاردهنده اش جواب همیشگی رامی دهم وقتی ازدست این پروژه خلاص شوم.شاید
سه ماه.شایدچهارماه.شایدبیش تر. پدرسایه می گویدتامدرک م رونگرفتم حرف عروسی رونزنم
عینک اش راازروی چشم هاش برمی داردومی پرسددانشجوست؟
به دنبال خودکاری کاغذهای روی میزراجابه جامی کنم ومی گویم فوق لیسانس الهیات میخونه.اونم
مشغول نوشتن پایان نامه شه.
بالاخره دخترمذهبی گرفتی.حدس می زدم توی این نه سال عوض نشده باشی.
خودکاررالای تقویم رومیزی پیدامیکنم وباخنده می گویم حدس ات کاملاغلط است.سایه مذهبیه امامن
باحساب نجومی که بیشتربااون سرکارداری تقریبانه سال نوری باآن یونس نه سال پیش فاصله گرفته ام
بلندمی شودومی رودکنار پنجره
حالا پایان نامه ش درباره چی هست؟
مکالمات خداوندوموسی اماباورکن که پیشنهادمن نبوده
پاکت سیگاری ازجیب کا پشن چرمی اش بیرون می آوردوسیگاری آتش می زند.وصورت اش هنوزبه
سمت پنجره است.تااون جابه خاطرم می آدنه سال پیش رشته فلسفه رافقط به این دلیل انتخاب کردی
که به قول خودت ازحریم دین دفاع فلسفی کنی.
دودسیگارش رابیرون می دهدوبعدچیزی می گویدکه ازتعجب خشک ام می زند.تعجبم به این خاطراست
که عین همین جمله راچندهفته پیش علیرضاتلفنی به من گفته بود.کلیدهابه همان راحتی که درراباز
می کنندقفل هم می کنند.مثل این که فلسفه بدجوری دررابسته.
آدرس باز پرس فیضی راروی تکه ای کاغذیادداشت می کنم ومی پرسم به نظرتواصلاوجودداره؟
نگاه اش بیشتربه روبه رواست تا پایین.به چندتابلوی تبلیغاتی که به ساختمان مقابل کوبیده اند.
دررامی گی یاکلیدرا؟
خداوندرامی گم.
انگارجن دیده باشدصورت اش رابرمی گرداندوصاف زل می زندتوچشم هام.
ازروی صندلی بلندمی شوم ومی گویم به نظرتوخداوندوجودداره؟فعلااین مهم ترین چیزیه که دلم میخواد
بفهمم.این سئوال حتی ازاین تزلعنتی ودلیل خودکشی پارساوخیلی چیزهای دیگه هم برای من مهم
تره.به نظرمن پاسخ به این سئوال تکلیف خیلی چیزهاروروشن میکنه وجواب ندادنش هم خیلی چیزها
روتاابددرتاریکی محض نگه می داره.هست یانیست؟طنین صدایم اندکی بالارفته است امااهمیتی نمی
دهم.حالادرست روبه روی من ایستاده است.سرفه خفیفی می کشدومی گویدنمی دانم.
انگارکه حرف ش رانشنیده باشم بی خودی منفجرمی شوم .میلیون هاانسان بدون این که ذره ای
آزارشون داده باشه برنامه های هزارساله برای عمرشصت هفتادساله شون می چینندومن همیشه
تعجب می کنم که چه طورکسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع وقانع کننده ای برای این سئوال
پیداکرده باشه ،کارکنه،راه بره،ازدواج کنه،غذابخوره،خریدکنه،حرف بزنه وحتی نفس بکشه چه برسه به
برنامه ریزی های درازمدت.اگه نیست چراماهستیم؟احتمال ریاضی وجودپیداکردن حیات براین سیاره که
لابدبهترازمن میدونی چیزی نزدیک به صفره.می فهمی؟صفر!امااین احتمال درحدصفربه وقوع پیوسته وما
وجودداریم.این وجودداشتن یابه عبارت دیگه تحقق آن احتمال نزدیک به صفرمفهومش اینه که اراده ای
تواناوذی شعورمایل بوده که ماوجودپیداکنیم.این همون چیزیه که احتمالاجولیارابه درستی آزارمی داده
وصبح تاشب هم روح من رومثل خوره می خوره.ازطرف دیگه اگه خداوندی هست پس این همه نکبت
برای چیه؟این همه بدبختی وشرکه ازسروروی کائنات می باره واسه چیه؟کجاست ردپای آن قادرمحض؟
چرااین قدرچیزهاآشفته وزجرآوره؟کجاست آن دست مهربان که هرچه صداش می زنندبه کمک هیچ کس
نمی آد؟هرروزحقوق میلیون هانفرروی این کره خاکی پایمال میشه وهمه هم تقاضای کمک می کننداما
حتی یک معجزه هم رخ نمیده.حتی یکی.ستمگران دائم فربه ترمیشوندوضعفادراکناف عالم یااسیرسیل
میشن ویازلزله میادوزمین اونهارومی بلعه.اگه هم جون سالم به درببرندفقروگرسنگی وبیماری سر
وقتشون میاد.این همه کودک ناقص الخلقه تاوان چه چیزی رودارندپس می دن؟چه گناهی مرتکب شده
اندکه ازشیرخوارگی تاپایان عمرالبته اگه زنده بمونن بایدباکوری مادرزادی وفلج مادرزادی ونقص عضوو
هزاران عذاب دیگه سرکنند؟گزارش آمارمرگ ومیرهای ناشی ازگرسنگی روکه لابدخونده ای؟
انگشتان دست هام به وضوح می لرزند.مهردادتقریبافریادمی کشدنمی دونم!همه چیزی که دراین
خصوص می دونم وفکرمی کنم توهم بایدبدونی-یعنی بایدسعی کنی که بدونی-اینه که مانمی دونیم.
این شریف ترین ودرعین حال محتاطانه ترین چیزیه که بشری می تونه درباره ی این سئوال وحشتناک
بگه آیافضاانتهاداره؟آیادرمیلیاردهاکهکشان دیگه که هرکدام ازمیلیاردهاستاره ی مثل خورشیدوبزرگ تراز
ماتشکیل شده اندحیات وجودداره؟آیاحیات دیگری که مبتنی برکربن نباشه وجودداره؟آیادراعماق اقیانوس
هاکه بیش ازده کیلومترعمق دارندوتاریکی مطلق حاکمه موجودزنده ای هست؟جواب همه این سوال ها
وصدهاسوال مثل این هاکه دربرابرسوال وحشتناک توآسون ترین سوال هابه حساب می آیندفعلایک چیزه
نمی دانیم.این چیزی است که علم به مامیگه.علم مطمئن ترین ودرعین حال صادقانه ترین ابزاری است
که بافروتنی تمام به مامیگه که نمی دانم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#167
Posted: 9 Sep 2013 16:13
قسمت چهارم
سیگارتوی دست اش کاملاخاکسترشده است.انگارسبک شده باشم نفس عمیقی می کشم وآدرس
بازپرس راتوی جیب پیراهن ام می گذارم.مهردادته مانده سیگارش راتوی زیرسیگاری می فشرد.وهردو
ازدفترکارم بیرون می رویم.توی راه روجلوآسانسورمنتظرمی مانیم.
می گویم این که دراعماق اقیانوس هاجان داری باشه یانباشه این که فضامتناهی باشه یانباشه ویااین
که درسیاره ی دیگه ای به غیراززمین حیات وجودداشته باشه یانه ذره ای درزندگی من تاثیری نداره اما
بودونبودخداوندبرای من مهمه.اگه خداوندی وجودداشته باشه مرگ پایان همه چیزنخواهدبودودراین شرایط
اگه من همه عمرم روبافرض نبوداوزندگی کنم دست به ریسک بزرگ وخطرناکی زده ام.من این خطرروبا
تمام پوست وگوشت واستخوانم حس می کنم.
درهای آسانسوربازمی شودومامی رویم داخل.پیرزنی باسبدی پرازخریدروزانه توی آسانسوربادخترجوانی
که کنارش ایستاده درباره گران شدن بلیت های اتوبوس حرف می زند.می گویدتمام راه راتوی اتوبوس
سرپابوده ازاین که بلیت هادائم گران می شوندامابه تعداداتوبوس های مسیراواضافه نمی شودبه شدت
دلخوراست.آسانسورماراتاطبقه هفدهم جایی که پیرزن ودخترهمراه اش بایدپیاده شوندبالامی برد.وقتی
پایین می آییم مهردادموهاش راجلوآینه آسانسورصاف می کندومی پرسداگه خداوندی نباشه چطور؟
اگه خداوندی درکارنباشه مرگ پایان همه چیزه ودرآن صورت زندگی کردن بافرض وجودخداوندکه نتیجه اش
دوری جستن ازبسیاری لذت هاست باتوجه به این که مافقط یک بارزندگی می کنیم واقعایک باخت بزرگه
طبقه همکف درهای آسانسوربازمی شودومابه طرف پارکینگ بیرون می رویم.توی ماشین که می
نشینیم مهرداددوباره سیگاری روشن می کندومی گویدبه هرحال این سوالیه که پاسخ قطعی اون رواگه
پاسخ ش مثبت باشه بعدازمرگ می فهمیم واگه پاسخ ش منفی باشه یعنی اگه اصلاخداوندی وجود
نداشته باشه هرگزنخواهیم دانست.دودسیگارش راازپنجره بیرون می دهدوادامه می دهدبه همین خاطره
که میگم سوال وحشت ناکیه.بعدباصدای گرفته ای می گویدجولیابه خیلی ازاین سوال هامیگه سوال
های وحشتناک.
پشت سرکامیونی ازتوی اتوبان خارج می شوم وبه سمت پمپ بنزین حاشیه ای جاده می رانم.کمی
بعدطی ترافیک پمپ بنزین وپشت سرکامیون متوقف می شویم.مهردادکلیدرادیوماشین راروشن می کند
گوینده رادیوآخرین خبرعلمی رامی خواند:
دوکارشناس علوم کامپیوتردانشگاه استانفوردآمریکاموفق به نوشتن برنامه جست وجوگری برای اینترنت
شده اندکه قادراست ظرف چندثانیه بدون داشتن نشانی الکترونیکی.هرروزنامه.نشریه.خبرگزاری ویاکتاب
راجست وجوکندوبرای مطالعه روی صفحه مانیتوربیاورد.براساس این گزارش این دوکارشناس جوان برای
نوشتن این برنامه که یاهونام گذاری شده است چهارماه وقت صرف کرده اندوبابت آن هرکدام مبلغ یکصد
وپنجاه میلیون دلاردستمزدگرفته اند.
خبرکه تمام می شودمهردادلبخندزیبایی می زندکه اول خیال می کنم به خاطرعددنجومی یکصدوپنجاه
میلیون دلاراست امامسیرنگاه اومرابه شک می اندازد.مهردادمحوعبارت پشت کامیون شده است.درست
نمی دانم به پایین درزنگ زده ای بارگیرکامیون که باخط بدی نوشته شده است:آخ که دوزخ باتوبهتراز
بهشت بی تواست.بی وفا!نگاه می کند.یابه دوتایاهویی که روی شل گیرهای لاستیکی چرخ های عقب
کامیون نوشته شده اندوهنوزهم ازلابه لای گل های پاشیده شده ی روی آن هاخوانده می شود.
آسانسورساختمان دادگستری خراب است ومامجبوریم تاطبقه ششم ازپله های شلوغ بالابرویم.به
هرپاگردکه می رسیم مهردادکمی مکث می کندتانفس تازه کند.به طبقه چهارم که می رسم مهردادرا
لابه لای جمعیت می بینم که درپاگردطبقه سوم نفس زنان بالامی آید.
جمعیت به جزپله هاتوی اتاق هاراهروهاوحیاط دادگستری موج می زند.زن میانسالی دست های دوبچه
اش راگرفته وبه شوهرش نفرین می کند.ماموری به همراه جوانی که به دست هاش دست بندزده است
ازپله هاپایین می رود.پیرزنی بامکث طولانی ازپله هابالامی رودوزیرلب دعامی خواند.درهای اتاق های
توی راهرودائم بازوبسته می شوند.هرکس راکه نگاه می کنم پوشه ای زیربغل دارد.پیرزنی نشانی اتاقی
یاکسی رااززنی که ازکنارش می گذردمی پرسدامازن حتی به اونگاه هم نمی کند.وباعجله توی یکی از
اتاق هاگم می شود.چرازن به اونگاه نکرد؟چندنفرلباس زندانی پشت دری منتظرایستاده اند.آن هامنتظر
چه هستند؟مردی باعجله توی راهرومی دود وبه مرددیگری برخوردمی کنداماهیچ کدام اعتنانمی کنند.
مردچراعجله دارد؟این همه آدم این جاچه می خواهند؟توی کله هرکدام ازاین موجودات دوپاکه مثل
دیوانه هاازپله هابالاوپایین می روندچه می گذرد؟
صدای وحشت ناکی راازپشت سرم می شنوم دراتاقی بازمی شودودومامورکه بازوهای مردی راگرفته اند
واوراازاتاق بیرون می آورند.مردمی خواهدازدست آن هابگریزدامامامورهااوراروی زمین می کشند.مرداین
باربه طرزغریبی جیغ می کشد.کسی می گویدبه اعدام محکوم شده است.توی جمعیت دنبال مهردادمی
گردم اماپیدایش نمی کنم.یک باردیگربه نشانی بازپرس فیضی که آن راروی تکه کاغذی نوشته ام نگاه
می کنم.مرداعدامی انگارکه تنگی طناب داررابیخ گلویش حس کرده باشدباتمام وجودنعره می کشد.من
ازترس ازاوفاصله می گیرم.من ازچه می ترسم؟
مهردادکمی جلوترایستاده وداردسیگاری آتش می زند.دفتربازپرس فیضی ته راهروطبقه ششم است.
مهردادروی نیمکت فلزی راهرومی نشیندتامن بابازپرس صحبت کنم.بااین که بیش ازسه بارتلفنی با
فیضی صحبت کرده ام اما چنددقیقه طول می کشدتاباتوضیحات ام مرابه خاطرآورد.کوچک ترین علاقه ای
به پرونده ی پارساندارد.می گویدچون پرونده شاکی خصومی نداشته مختومه اعلام شده است.
چیزی ازموضوع به خاطرش نمانده وتنهابااصرارزیادمن وفقط برای کمک به یک کارفرهنگی وخدمت به علم
ودانش وتحقیقات ومزخرفات دیگراست که قبول می کندوپرونده ی دکترپارسارابرای مطالعه آن هم در
بایگانی ودرحضورآقای محسن خان مسئول بایگانی برای یک ساعت دراختیارم قرارمی دهد.یادداشت
فیضی راخطاب به مسول بایگانی می گیرم وازاتاقش بیرون می زنم.توی این فکرهستم که محسن خان
اسم کوچک مسول بایگانی است یانام خانوادگی اش که مهردادراروی نیمکت توی راهرونمی بینم.اتاق
های راهرورایکی یکی دنبال مهردادمی گردم اماپیداش نمی کنم.چنددقیقه به جمعیت خیره می شوم تا
بلکه اورالابه لای مردمی که به سرعت ازتوی راهرومی گذرندپیداکنم امااثری ازاونیست.دست شویی ها.
تراس وحتی نمازخانه-راکه مطمئن هستم آن جانمی رودوارسی می کنم امااثری ازاونیست.کم کم نگران
می شوم.آسانسورهاهنوزخراب اند.ازپله هاپایین می روم وتوی پله هاوپاگردهابین آدم هایی که باعجله
بالاوپایین می رونددنبال ش می گردم امانیست.
توی حیاط دادگستری که می رسم کناری می ایستم تانفسی تازه کنم.گوشه ای ازحیاط جمعیت از
شلوغی سیاهی می زند.به سمت شلوغی می روم.مرداعدامی که طبقه ششم اورادیده بودم وسط
حلقه ای ازمردم ومامورانی که اطراف اش راگرفته انداین باربه جای فریادالتماس می کند.گریه امانش
نمی دهدومثل زن شوهرمرده شیون می کند.مهردادرالای جمعیت می بینم که محومردمحکوم به اعدام
شیشه های عینک اش راپاک می کند.
چنددقیقه ی بعدتوی زیرزمین ساختمان دادگستری هستم.مسئول بایگانی جوان سی وچندساله ی
بذله گویی است که بیش ترموهای سرش ریخته ووقتی راه می روداندکی می لنگد.چندبارلنگ زنان لابه
لای قفسه های پرازپرونده می رودوبرمی گرددتاپوشه ی پاره ورنگ ورورفته ای راازلای یک زونکن زهواردر
رفته که دوبرابرظرفیت اش پوشه توی آن گذاشته اندبیرون می آورد.وقتی پرونده ی پارسارابه دستم می
دهدمی گویداین هم نامه اعمال آقای پارسا.امیدوارم بهشتی باشه.
به شوخی می گویم من مرده شورهستم.بهشت وجهنم آدم هابه من مربوط نیست.
روی چهارپایه چوبی می نشیند.
همه مامرده شورهستیم اخوی.امامرده شورهاهم بلاخره می میرند.
من ومهردادپشت یک میزچوبی می نشینیم وباعجله شروع می کنم به ورق زدن پرونده.مهردادسیگاری
آتش می زندودرباره مرداعدامی که دیده است ازمحسن خان سوال می کند.به حرف هایشان گوش نمی
دهم ومی خواهم بیش ترین استفاده راازیک ساعتی که پرونده دراختیارم است ببرم.مشغول مشغول
یادداشت برداشتن هستم که ناگهان مسول بایگانی چیزی به مهردادمی گویدکه وادارم می کنددست از
کاربکشم ولحظه ای باتعجب نگاه اش کنم.نمی دانم مهردادچه پرسیده بودکه محسن خان می گویدمرده
شورهاازمرده هانمی ترسنداماازمرگ می ترسند.مهردادازاومی پرسدتوچطور؟توازمرگ می ترسی؟
لبخندی می زندومی گویدشایدباورتون نشه امامرگ ازمن می ترسه نه من ازاو.
البته که نه من ونه مهردادحرف اش راباورنمی کنیم.
دوباره پرونده سیصدوسه صفحه ای راورق می زنم.عکسی ازپارسابه مقوای لیمویی رنگ پوشه میخ
شده است.گزارش فشرده بازپرس درهمان صفحه های اول است.
دکترمحسن پارسااستادفیزیک دانشگاههای ایران،حوالی ساعت هفت وپانزده دقیقه ی بعدازظهرروزچهارشنبه،
هفدهم مهرماه سال هزاروسیصدوهفتادودو،به طبقه هشتم ساختمان بیست وشش طبقه ی تجاری نگین آبی
رفته وخودش راازپنجره روبه خیابان اتاقی به پایین پرتاب کرده است.این اتاق دفترفروش کارخانه ای می باشدکه
نوعی حشره کش خانگی تولیدمی کند.براساس اظهارات شهودمحلی وتاییدپزشکی قانونی،مشارالیه درجا
کشته شده است.درلحظه بروزواقعه،به جزمنشی دفترفروش کارخانه به نام خانم فرانک گوهراصل فرزندمنصور
کس دیگری درمحل حادثه حضورنداشته است.
چندصفحه بعدمتن بازجویی بازپرس ازفرانک گوهراصل است که مستقیماازروی نوارپیاده شده است.
ساعت هفت غروب بودکه آقای پارسااومد دفتروگفت که می خوادتعدادزیادی حشره کش بخره.خیلی زیاد.من
سفارش کالارودادم به او.باورکنیداصلابه قیافش نمی اومدکه دیوونه باشه.خیلی خونسردبود.وقتی یاداون لحظه
می افتم تمام بدنم شروع میکنه به لرزیدن.پارساگفت حشره هاهم حق دارندزندگی کنندچرامابایداون هارو
بکشیم؟من گفتم،یعنی به شوخی گفتم اگه شماحشره هارودوست داریدپس چرامی خواهیداین همه حشره
کش بخرید؟گفت هرچنددوست داشتن دلیل قانع کننده ای برای نکشتن نیست،امامن قصدکشتن حشره هارو
ندارم.بعدازمن خواست اگه کاتالوگ یابروشوری درباره حشره کش هادردفترهست نشونش بدم.من رفتم توی
اتاق مجاورکه ازتوی قفسه کتابخانه چندتاکاتالوگ بیارم.وقتی برگشتم پارساروندیدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#168
Posted: 9 Sep 2013 16:15
قسمت پنجم
دراین جاشاهدشروع می کندبه گریه کردن ووقتی آرام می شودادامه می دهدوقتی برگشتم
پارساروندیدم.کیفش روی میزعسلی بودوبه همین خاطرخیال می کردم جایی رفته وبه زودی برمی
گرده.چنددقیقه ای منتظرش موندم امانیومد.بعدچشمم به پنجره افتادکه درهاش بازبود.رفتم درهای پنجره
روببندم که سروصدایی ازپایین شنیدم وقتی نگاه کردم مردم رودیدم که به سمت جسدی که وسط افتاده
بودمی دویدند.شاهددوباره شروع می کندبه گریه کردن.خانم گوهراصل،سعی کنیدآروم باشیدحرف های
شمابرای کشف حقیقت برای ماخیلی اهمیت داره.اون روزآقای پارساچیزی درباره زندگی خصوصی ش گفت
یانه؟نه،نگفت تمام حرف های پارسا چیزهایی بودکه گفتم.پارسافقط درباره حشره کش هاصحبت کرد.
مهردادباجوان بذله گوی بایگانی گرم گفت وگوست.دقیقه ای به حرف هاشان گوش می دهم.کلمات پراکنده ای
درباره جنگ وگلوله وخمپاره وخون وآوارگی وترس وشهادت وبهشت می شنوم وبازمحوپرونده می
شوم.بنابرگزارش پزشکی قانونی که درصفحه نودوهشت پرونده ثبت شده مقتول دراثرخون ریزی شدیدمغزی
درجاکشته شده است.درگزارشی هم که پس ازمعاینه دقیق جسدتهیه شده به جزئیات بیشتری اشاره شده
است. استخوان های هردوپای مقتول شکسته شده وستون فقرات،کتف چپ،گردن وقفسه سینه اش به
شدت آسیب دیده اند.انگشت نگاری ازجسدومحل حادثه دخالت هرفردیاافراددیگررادرقتل مطلقانفی می
کرد.ظاهرامبنای تبرئه
منشی دفترفروش کارخانه حشره کش سازی همین گزارش بوده است.اظهارنظرکارشناس روان شناس
دادگستری که به تحلیل شرایط عام وقوع خودکشی پرداخته جالب است.
امکان اقدام به قتل یاخودکشی زمانی به وجودمی آیدکه فردامکان گریزازوضعیت ناهنجارودشواری راکه در آن
گرفتارشده است ناممکن بداند.موقعیت بحرانی می تواندمعضلی باشدکه شخص ازحل آن ناتوان است یا گمان
می کندکه ناتوان است.درچنین شرایطی ذهن اوبرای رهایی ازبحران ودرواقع برای حل مسئله دوراه حل
غیرطبیعی راممکن است انتخاب کند.درراه حل اول می کوشدتاصورت مسئله راپاک کند.دراین حالت اگرمانع
انسانی وجودداشته باشدمعمولاقتل رخ می دهد.درراه حل دوم،سوژه بنابه دلایلی نمی تواندصورت مسئله را
پاک کند.درچنین موقعیتی اواقدام به محوکردن حل کننده مسئله می گردد.دراین وضعیت پدیده خودکشی رخ
می دهد.
مهردادومحسن خان باصدای بلندمی خندندومن بی اختیارسرم رابالامی آورم تاازموضوع سردربیاورم اما چیزی
دستگیرم نمی شود.ازوقتی که مهردادازآمریکابرگشته این اولین باری است که می بینم این طورمی خندد.
بقیه پرونده راورق می زنم.اظهارنظربازپرس فیضی اواخرپرونده است.به عقیده اوکارذهنی شدید،تجردو یاس
مجهولی پارساراواداربه انتخارکرده است.امااین یاس مجهول چیست؟همه گره کاردرهمین پرسش نهفته است.
چراپارسامایوس شده است؟فیضی درباره این که پارساچرامایوس شده است هیچ توضیحی نداده یانداشته
است که بدهد.پرونده رامی بندم ومحتویات پاکتی راکه ضمیمه پرونده است روی میزمی ریزم.کیف پول
جیبی،دسته کلید،خودکارفشاری که ازبالاشکسته شده وتکه های شیشه خردشده عینک پارساهمه چیزهایی
است که لحظه حادثه همراه اوبوده است.یک برگ کاغذهم هست که آدرسی روی آن نوشته شده وجابه
جاازخون سیاه شده است.آدرس رایادداشت می کنم ووقتی سرم رابالامی آورم چیزی می بینم که بهت ام
می زند.محسن خان پای مصنوعی اش رااززانوجداکرده وروی میزگذاشته است.مهردادمحوحرف های
اوست.محسن خان می گوید وقتی ترکش خمپاره به پاش اصابت کرده باچشم خودش پای خودش رادیده که
ازبدنش جداشده وروی خاک ریزافتاده است.
ازپله هاکه بالامی آییم لحظه ای توی چشم های مهردادنگاه می کنم که خیس آب شده اند.ازاین که قبول
کرده ام امروزهمراه من باشدتوی دل هزارباربه خودم نفرین می فرستم.بااین وضع روحی که مهردادداردبهترین
کار برای اواین است که گوشه خانه بنشیندتابرگرددآمریکا.توی ماشین می نشینم ومن ازسرکنجکاوی به طرف
محل خودکشی پارسامی روم.مهردادهنوزتوی خودش است.کلمه ای باهم حرف نمی زنیم.رادیوماشین راروشن
می کنم تاحواس مهردادراکه لابدپیش محسن خان بذله گواست،پرت کنم.رادیودستوردرست کردن سس گوجه
فرنگی رابه خانم های خانه دارآموزش می دهد.
روبه روی ساختمان نگین آبی ماشین راپارک می کنم وهردوبه آةن طرف خیابان،جایی که پارساخودش را روی
زمین پرت کرده بود،می رویم.مهردادازسیگارفروش کنارخیابان چندنخ سیگارمی خردوکلی ازآن ها راهمان
جاروشن می کند.بادسردی ازسمت شمال توی خیابان می پیچدومن ازسرمادست هاراتوی جیب پالتوم فرومی
کنم.مهردادکمی دورتر،کنارآتشی که سیگارفروش روشن کرده،خودش راگرم می کند.چندبچه که از دبستان
تعطیل شده اندباسنگ دنبال گربه ای می دوند.من به آسفالت سیاه خیابان طوری خیره شده ام که انگار علت
خودکشی پارساراروی آسفالت نوشته اند.گربه به سرعت ازجلوی من می گذردوازترس بچه هایی که دنبال اش
کرده اندخودش راتوی سطل زباله کنارخیابان مخفی می کند.من،محوآسفالت خیابان اماازعمق جان زیرلب می
گویم خداوندی هست؟
سیگارفروش کنارخیابان ازدورفریادمی زندآقاچیزی گم کرده ای؟
مهردادرامی رسانم خانه.اذان غروب است که به آپارتمان ام می رسم.درراکه بازمی کنم ازلای درکاغذی روی
زمین می افتد.نامه ای است ازجیرفت وروی کاناپه که می نشینم تلفن زنگ می زند.سایه است ومی
خواهدبداندبرای جواب سوالش فرصت کرده ام سراغ علیرضابروم یانه.می گویم دادگستری بوده ام اماتا
آخرهفته حتماازعلی سوال خواهم کرد.سایه اعتراضی نمی کند.حرف دیگری هم نمی زند.وهردوگوشی را می
گذاریم .توی این دوسال که باسایه عقدکرده ام هیچ وقت نشده است که به چیزی اعتراض کند.اگرهم درباره
عروسی اش عجله داردبه خاطراصراری است که خانواده اش به اومی کنند.برای سایه به همه چیزمثل تخته
سنگ،محکم وتردیدناپذیراست.دراین که من بهترین مردزندگی اش هستم واوراخوشبخت خواهم کردودراین که
تاچندسال دیگربچه قدونیم قددوروبرمان ریخته است،به همان اندازه یقین داردکه موسی ازلای پیراهن اش یک
گوی نورانی بیرون آورده یاخداوندروزگاری برکوه طورتجلی کرده است.کاش ذره ای ازیقین سایه درمن بود. حتی
دربان یان ساختمان،سوپرمحله،میوه فروش سرخیابان،پدرمیلیونرسایه وهزاران آدم عادی دیگرچنان با یقین
زندگی می کنندکه من همیشه به یقین آنهاحسرت می خورم.یقین آنهاازکجاآمده است؟ازجهل؟اگرندانستن و
فکرنکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آوردمن به سهم خودم به هرچه دانستن این چنینی است لعنت
می فرستم.نامه راباز می کنم.
سلام داداش یونس،امیدوارم که حالت خوب باشد.همه ماخوب هستیم.فقط حال مادرخوب نیست.سینه اش
عفونت کرده ومرتب سرفه می کند.پاهاش هم که ازقبل دردمی کرد،حالامثل سنگ شده است.دیگرنمی تواند
راه برود.خودش می گویداین چیزهارابرایت ننویسم تاحواست به درس ومشق ات باشد.امااگراین چیزهارابه تو
نگویم به چه کسی بگویم؟هفته قبل دکتریک نسخه برایش نوشت که هیچ کدام ازداروهاش راداروخانه های
جیرفت نداشتند.نسخه راهمراه نامه می فرستم تااگرداروهاش رادرتهرات پیداکردی به جیرفت پست کنی.دیگر
این که چندروزپیش خواستگاربرایم آمد.معلم ادبیات است.قرارگذاشته ایم برای عیدکه به جیرفت می آیی بااو
حرف بزنی.تانظرشماچه باشد.
به امیددیدار.خواهرت مونس
18/11/74
نامه راروی میزعسلی کنارتلفن می گذارم وروی کاناپه درازمی کشم.دوباره چشمم به ترک گوشه سقف می
افتد.غلتی می زنم ورادیوراروشن می کنم.بعدازموزیک کوتاهی برنامه ی قصه شب رادیوبرای کودکان شروع می
شود.پلک هام سنگین شده اند.دلم برای مادرم ومونس تنگ شده است.خانم قصه گوبه همه بچه های
شنونده سلام می کند.ومن فکرمی کنم اگرپارسابی خودی وفقط دراثرجنون آنی خودش راازآن ساختمان لعنتی
پایین پرت کرده باشدچه؟قصه درباره دوستی گنجشک کوچولووکرم ابریشمی است که روی درخت توتی باهم
زندگی می کرده اند.باخودم می گویم اگرمادرم بمیردچه؟قصه گومی گویدکرم دوست داشت با گنجشک پرواز
کند امانمی توانست.یک روزگنجشک اورابانوک تیزوکوچک اش گرفت وپروازکرداماتیزی منقارگنجشک، بدن نرم
ابریشم رازخمی کرد.اگرپایان نامه ام رابه موقع تمام نکنم چه؟کرم به گنجشک گفت دلش می خواهد خودش
پروازکندنه این که گنجشک اوراپروازدهد.اگرکتابی ازمن منتشرنشودچه؟اگرمشهورنشوم چه؟چندروز بودگنجشک
کوچولوکرم ابریشم راگم کرده بودوبااین که تمام جنگل رادنبالش گشته بودامااوراپیدانکرده بود.یاد من
باشدفرداسراغ علیرضابروم ودرباره پایان نامه سایه ازاوچندسوال بکنم.تااین که یک روزپروانه زیبایی
آمدوآمدوآمدوکنارگنجشک کوچولو،روی شاخه درخت توت نشست.پروانه خانم به گنجشک کوچولوسلام کرد
وگفت:مرامی شناسی؟چراپارسادفترفروش کارخانه ی حشره کش سازی رابرای خودکشی انتخاب کرده بود؟
گنجشک کوچولوگفت:نه،تاحالاشماراندیده ام!بایدسری به خانه پارسابزنم.شایدآن جاسرنخی پیداکردم.پروانه
گفت:چه طورمرانمی شناسی؟من همان کرم ابریشم هستم.مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی می
کردم و بعدتبدیل شدم به پروانه.خداوندی هست؟خداوندی نیست؟تلفن زنگ می زندومن بی حوصله گوشی
رابرمی دارم.بفرمایید.
آقای فردوس؟یونس فردوس؟
خودم هستم بفرمائید.
بنده کیوان بایرام هستم هم کلاسی دوران کودکی مرحوم پارسا
اسم پارساراکه می شنوم روی کاناپه نیم خیزمی شوم.رادیوهنوزروشن است.
گفتیدهم کلاسی پارسا؟
بله آقا.البته من مثل اوشاگرددرس خوانی نبودم به همین خاطره که خیلی پیشرفت نکرده ام.آگهی شماروتوی
روزنامه دیدم.آخرین باری که محسن رودیدم چندساعت قبل ازخودکشی ش بود.وقتی خبرخودکشی ش روتوی
روزنامه خوندم به خانمم گفتم که ملاقات مابااودرست چندساعت قبل ازخودکشی ش بوده.اون روزحرفهایی با
هم زدیم که شایدبه دردشمابخوره.
آدرس محل کارش رایادداشت می کنم وبرای فرداقرارملاقات می گذاریم.رادیو،خبرهایی درباره کشتاررواندا
وافغانستان وبوسنی وجنوب لبنان پخش می کند.من پشت به پنجره،هنوزروی کاناپه نشسته ام.چشم ام به
ساعت رومیزی می افتدکه ازکارافتاده وزمان نامربوطی رانشان می دهد.رادیومی گویدفرداهوادودرجه
سردترمی شود.
ساعت نه صبح است که برای دیدن کیوان بایرام به سلاخ خانه می رسم.بایرام مسئول بازرسی لاشه های گاو
وگوسفندی است که آن جاکشتارمی شوند.احتیاجی به پرس وجونیست.ازهمان دوراوراتشخیص می دهم.
روپوش سفیدی پوشیده وبامهردامپزشکی لاشه هاراتاییدمی کند.بوی خون وتعفن همه جاراپرکرده است.صدای
خرخرهرحیوانی که ذبح می شودتامدت هاادامه دارد.تقریباهمه جاساکت است.سلاخ هاچکمه های ساق
بلندو روپوش های سیاه پلاستیکی ضخیمی به تن کرده اند.ازلبه ی روپوش هاشان دائم خون می چکد.خودم
رابه بایرام معرفی می کنم.سیگارش راازلب اش بیرون می آوردوازاینکه نمی تواندبرای صحبت کردن ازسلاخ خانه
بیرون بیایدعذرخواهی می کند.جوانی سی وچندساله به نظرمی رسد.چهارشانه است وموهایی بوردارد.
کنارجوی وسط دالان که خونابه های کشتارگاه رابیرون می برد،ایستاده ایم.می گویدحدودسه ساعت قبل از
خودکشی،پارساراتوی سینماشهرقصه وقبل ازدیدن فیلم آگراندیسمان دیده است.
احوال پرسی کردیم ومن خانمم روبه دکترمعرفی کردم.
دیگه چی؟حرف خاصی هم زدید؟پارساچیزخاصی نگفت؟
گاوی راباسروصدای زیادازته کشتارگاه داخل دالان می آورند.گاو،نیمه وحشی به نظرمی رسدوچندنفر،با طناب
آن رامهارکرده اند.بایرام سیگارش راگوشه لب اش می آوردومهرش راروی لاشه ای می کوبد.
نه،فقط من به شوخی وکنایه گفتم دکتر،چه طورشدیادسینماافتادید؟ازدانشگاه تاسینماکلی فاصله است.
گاوچرخی می زندوباکله به طرف یکی ازآدم های اطراف ش هجوم می برد.
بوی خون به دماغش رسیده.بوی خون گاوهارووحشی می کنه.
دکترچی گفت؟
گفت،به شوخی گفت،فکرنمی کردم سینمابتونه ازاین غلط هابکنه!گفتم چه غلطی؟پارساگفت حل معادلات
پیچیده.یایک همچون چیزی.دقیقاخاطرم نمی آدکه عین کلماتش چی بوداماخوب یادم هست که خانمم به خاطر
این حرفش خیلی تعجب کرد.تمامش همین بود.نمی دانم کمکتون کردم یا...
دیگرچیزی نمی شنوم به تاریکی ته سلاخ خانه خیره شده ام که انگارچیزهایی آن جاتکان می خورد.انگارچند
نفری روی حجم سیاه بزرگی خم شده اندتانگذارندتکان بخورد.صداهای عجیبی مثل صدای جیغ زنی که موهاش
رابکشندازتوی تاریکی بیرون می زند.بعدصدابه خرناسه ای تمام نشدنی تبدیل می شودوناگهان جوی زیرپای
ماازخون گرم می شود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#169
Posted: 9 Sep 2013 16:17
قسمت ششم
ساعت چهاربعدازظهراست.چندساعت است که برای پیداکردن داروهای مادرم توی کوچه های ناصرخسرو
پرسه می زنم.اینجاپرازقاچاقچیانی است که هرداروی نایابی راتوی انبارهای تاریک شان پنهان کرده اند.یکی
شان می گویدبه پیغمبرندارم،یعنی نیست دنبال ش نگرد.ودیگری اگه کسی داشته باشه به قیمت خون پدرش
می فروشه.دیگری شایدیاقوت مدیسین داشته باشه.ویاقوت مدیسین ندارم.یعنی داشتم اماجلوپاتون دادم به
ضعیفه ای که خیلی آب غوره می گرفت.بروسراغ جمشیدجورشایدداشته باشه.ازبخت بدجمشیدجوراین
بارجورنیست اما نشانی دکتریعقوب الکل نامی رامی دهدکه تاکیدمی کندکه نگویم اومرافرستاده
است.جمشیدمی گویدبه دکتریعقوب بگویم که داودخان مرافرستاده است.یعقوب توی زیرزمین یک فروشگاه
لاستیک فروشی باچندنفراختلاط کرده است.خودرامعرفی می کنم ونسخه رابه دستش می دهم.
سرش توی نسخه است که می گویدهرکدام پانصدونودتومان
هربسته؟
می گویدنه هرکارتون!هردانه فدات شوم.هردانه نوکرتم.دوبسته اش می شودبه عبارت چهارده هزارویکصدو
شصت تومان که اول هم یکصدوشصت تومان رومرحمت کنید.
غروب است که موفق می شوم ازپنج قلم داروسه قلم آن راتهیه کنم وبه جیرفت پست کنم.به خانه که می
رسم کله ام هنوزازیاقوت مدیسین وجمشیدجورودکتریعقوب الکل وناصرخسروقبادیانی وهمه وهمه می
سوزد.سرم رازیرشیرآب می گیرم تاکمی خنک شوم.همان طورکه آب روی سرم می ریزدبی خودی به این
فکرمی کنم که این همه داروهابرای چیست؟چراانسان هااین قدربیمارمی شوند؟تلفن زنگ می زندومن سرم
رااززیرشیرآب بیرون می آورم.تمام پیراهن ام خیس شده است.تامیزعسلی که تلفن روی آن قرارداردوگوشه هال
است می دوم تلفن رابرمی دارم.
علیرضاست.می گویدحال یکی ازدوستان اش خیلی وخیم است وبایداوراببردبیمارستان.فیات خودش تعمیرگاه
است وازمن می پرسداگرماشین ام رااحتیاج ندارم ماشین رابه اوبدهم.می گویم من هم خودم وهم ماشین ام
برای امدادآماده ایم.
چنددقیقه بعدتوی خیابانی هستم که به خانه علیرضامی رسد.توی راه به این فکرمی کنم که هم سوال سایه
رااز اوبپرسم وهم موضوعی راکه زیرشیرآب به آن فکرمی کردم.البته من همیشه ازعلی سوال می کنم.به
خصوص سوال هایی که یاجواب ندارندویاپاسخ شان دشواراست.اغلب هم ازپاسخ هاش قانع نمی شوم
اماگاهی درجواب سوال هایم چیزی می گویدکه بی اندازه لذت می برم.شایدبه همین خاطراست که ازصحبت
کردن باهیچ کس به اندازه حرف زدن بااولذت نمی برم.واصلاسوال کردن ازعلی بهانه ای است که اوراسرحرف
بیاورم.شمرده و سنجیده حرف می زند.مجرداست وبامادروخواهرکوچک اش توی یک آپارتمان صدوبیست متری
زندگی می کند.بااین که چندموسسه برای تدریس کامپیوترازاودعوت کرده انداماترجیح داده به عنوان مدیریک
سازمان کوچک دولتی که کارش رسیدگی به امورخیریه است،کارکند.
به درختی تکیه داده ومنتظرم است.شلوارتیره وپیراهن روشنی زیرکاپشن زیتونی رنگ اش پوشیده است.توی
ماشین می نشیند.
سلام یونس خوبی؟
می خندم وچیزی نمی گویم.آدرس خانه منصوررامی دهدودوباره می پرسدخوبی؟
بیرون،بادتوی درخت هامی پیچد.اواخربهمن ماه است وهواحسابی سردشده است.باران ریزی روی شیشه
ماشین شروع می کندبه باریدن.می گویم هیچ وقت به این بدی نبودم.بعدبدون هیچ مقدمه ای می پرسم چرا
این همه بیماری توی انسان هاریخته اند؟ازانواع سردرد،مثل میگرن وسینوزیت گرفته تابیماری های چشمی مثل
دوربینی ونزدیک بینی وکوررنگی وآب مرواریدوآستیگماتیسم تاانواع نارسایی های قلبی مثل تپش قلب وبزرگ
شدن قلب وتنگ شدن دریچه میترال تاسنگ کلیه وسنگ مثانه تاآسم واصناف مختلف بیماری هاو معلولیت های
ارثی مثل کوری ولوچی وکری وفلج واختلالات گفتاری وانواع هپاتیتaوbوcوبیماری های خونی مثل هموفیلی
ولوسمی وتالاسمی تاانواع معلولیت های ذهنی و عقب ماندگی های رفتاری تازخم معده و اثنی عشروروده
تابیماری های واریس ودیفتری وتیفوس ورماتیسم ودیسک وپارکینسون ودیابت وآلزایمرتاتصلب شرائین تاسکته
مغزی تا......آخ چه قدربیماری!!!
برف پاکن های ماشین راراه می اندازم تاقطره های باران روی شیشه راجاروکنند.علیرضاازپنجره به بیرون به
فروشگاههایی که تعطیل شده اند،خیره شده است.
هرکسی قبل ازمرگ تعدادی ازاین بیماری هاروتجربه می کنه.مادرمن سالهاست که واریس ودیابت داره. سایه
تپش قلب داره.پدرش زخم اثنی عشرداره ومادرش دچارسینوزیت مزمن یه.پدرم قبل ازمرگش دچارپارکینسون
شده بود.فکرنمی کنم هیچ جانداری به اندازه انسان درمعرض ابتلابه این همه بیماری باشه.یکی ازفکرهای
همیشگی من اینه که چراحیوانات به اندازه انسان هابیمارنمی شن؟
علیرضاآهسته زیرلب چیزی می گویدکه من نمی شنوم بعدچندلحظه بادقت به من نگاه می کندوبالبخندمحوی
می گویدتوازکجااسم این همه فرشته رومی دونی؟منظورش اسم هایی بیماری هایی ست که برایش ردیف
کرده بودم.می گویم شایدهم فرشته باشند،امافرشتگان عذاب.
باران شدت گرفته است ونورچراغ های اتومبیل هایی که ازمقابل می آیندآزارم می دهد.علی دقیقه ای سکوت
می کندوبعدمی گویدچه فرقی داره؟همه فرشته هاخوبند،هم فرشته رحمت وهم فرشته های عذاب.
چندصاعقه توی افق برق می زند.بی خودی می پرسم واقعافرشته هاوجوددارند؟واقعادوتافرشته روی شانه
های من نشسته اندواعمال مراتوی لوح هایی می نویسند؟توواقعابه این چیزهایقین داری؟
علیرضابه پشتی صندلی تکیه می دهدومی گویدمن آدم هایی رومی شناسم که وزن این فرشته هاروروی
شونه هاشون احساس می کنند.آدم هایی رومی شناسم که حتی بوی فرشته هاروازهم تفکیک می
دهند.صدای بال هاشون رودائم می شنوند.امااین هاخیلی ارزشمندنیست آن چه مهمه اینه که...
حرف اش راتمام نمی کند.انگاربغض گلوش رافشرده باشددیگرهیچ حرفی نمی زند.خوب می دانم که درچنین
اوقاتی نبایدموضوع رادنبال کنم.
به خانه منصور،دوست علیرضامی رسیم.علیرضاداخل خانه می شودوچنددقیقه بعدباجوانی استخوانی که روی
دست هاش گرفته بیرون می آید.منصورراروی صندلی عقب ماشین می گذاردوخودش هم عقب می نشیند.
می گویدعجله کن
به نظرمی رسدکه منصورکاملابی هوش است.حالاباران آن قدرشدت گرفته که تقریباچیزی نمی بینم.ازتوی آینه
به صندلی عقب نگاه می کنم.علیرضاسرش راروی سینه منصورگذاشته تاصدای تپش قلب اورابشنود.توی
خیابانی که شیب تندی روبه بالاداردمی پیچم.دنده راسنگین می کنم تاشیب رابالابروم.کمی بعدکه باران می
ایستد،من شیشه پنجره راپایین می آورم.ناگهان بوی خوش یاسمن های سفیدتوی ماشین می پیچد.امادوطرف
خیابان پرازسپیدار،دوطرف خیابان پرازساختمان های مرتفع وکرکره های پایین کشیده فروشگاههاوپرازبی خانمان
هایی است که پای آنهاخوابیده اند.یاسمنی نیست.
وقتی پزشک جوان اورژانس می گویدکه منصورده دقیقه قبل تمام کرده،علیرضاخم می شودوصورت اش را
توی دست های بی رمق منصورپنهان می کند.شانه هایش تکان می خورندوبعدبغضی راکه انگارمدت هاست
توی گلونگه داشته،رهامی کند.پزشک جوان توی ورقه ی گواهی فوت،علت مرگ راایست قلبی می نویسد.
علی مدارکی راامضامی کند.به کمک پرستاری منصورراروی برانکاردمی گذاردوبه طرف سردخانه می برد.
ساعت دوبامداداست.ازپنجره ی درمانگاه اورژانس به بیرون نگاه می کنم.زنی سراسیمه به طرف باجه تلفن
عمومی می دود.باخودم فکرمی کنم حالامنصورکجاست؟اسم منصورراچندین بارازعلیرضاشنیده بودم امااین اولین
باروالبته آخرین باری بودکه اورامی دیدم.اورژانس خلوت است وبه جزمن کسی توی درمانگاه نیست. توی
راهروهای بیمارستان بی هدف قدم می زنم.ازبخش جراحی عمومی می گذرم وبعدازپله هابالامی روم.
درشیشه ای بزرگی راکه روی آن نوشته شده اعصاب وروان بازمی کنم ومی روم داخل.روی نیمکت فلزی توی
راهرو،دونفرلباس بیمارستانی نشسته اندوحرف می زنند.یکی ازآنهاپیرمردی است که کلاه کش باف سورمه ای
رنگی روی سرگذاشته وآن راتاروی گوش هاش پایین کشیده است.پیرمردخطاب به کسی که کنارش نشسته
است حرف می زنداماانگارصدای یک دیگررانمی شنوندپیرمرددائم سرش رابالاوپایین تکان می دهدومی گوید
.....گمونم توی جاده بودیم که گفتمش پس من چی؟گفتمش توحتی قورمه سبزی روبیشترازمن دوست داری
می دونی چه کارکرد؟دویدتوی آشپزخونه وکاردی ازتوی گنجه بیرون آوردوگفت خفه شو!خفه شو!گفت اگه خفه
نشی خودم بااین کاردخفه ات می کنم.
دیگری میانه سالی است که عینک ذره بینی ته استکانی روی چشم هاش گذاشته وادای کسی رادرمی
آوردکه باتلفن حرف می زند.انگشت شست دست راستش راتوی گوش اش فروکرده وانگشت کوچک اش
راجلودهانش گرفته است.
.....بله قربان.حتماقربان!هرچه شمابفرمایید.من؟من سگ کی باشم قربان؟من به فدای شماقربان.شمابه
سلامت باشید.ساعت غلط کرده که سه ونیم باشه قربان.هرچه شمابفرمایید،ساعت همونه.شیشه هاروهم
گفته ایم که دیگه اون طرف خودشون رونشون ندند.اگه نشون دادن قربان؟گردنشون روباسنگ می شکنیم
قربان.خروس هاراهم حسب الامرحضرت عالی تهدیدوبعضاتطمیع کرده ایم که صبح هابانگ نزنند.گفته ایم فقط
پیش ازظهر مجازندآن قدرقوقولی قوقوبکنندتاجونشون به لب شون بیاد.سگ هاهم مطابق امرشماقراراست
روزهاپارس کنندوشبهامثل بچه آدم کپه مرگشون روبذارن وبخوابند.توی ویترین قربان؟همه چیزگذاشته ایم
ازشیرشترتا جان آدمیزاد.
گفت بخاری روخاموش کن وقرص ات روبخور.گفتم هواسرده،بخاری روخاموش نمی کنم اماتوفقط یک کلمه فقط
یک کلمه به من بگوکه دوستم داری اون وقت اگه بخواهی صدتاقرص هم می خورم.اون قرص خواب آور می
خورم که تاصدسال دیگه،تاهزاران سال دیگه هم بیدارنشم.می دونی چی گفت؟گفت بروگم شو.گفت میخوام
سربه تنت نباشه.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#170
Posted: 9 Sep 2013 16:18
قسمت هفتم
به مارک گفته ام شیشه های ویترین روبادستمال،خوب برق بندازه نمک پرورده ایم قربان.صبح هااگه گنجشک
هاجیک جیک بکشندومزاحم خواب حضرت عالی بشن جیک دونشون رودرمی آوریم قربان.ازآن موضوع هم
اصلانگران نباشیدقربان.به همه درخت های همسایه دستورداده ایم ازاین به بعدسایه شون روروی حیاط ما
بندازند.به تیرهای برق گفته ایم احترام کنند.ازروزشنبه قراره همه گربه هاروزی سه بارجلوایوان بیایندوزانو
بزنندقربان.گفتم ش دست های من خالیه،نیگاکن!بی وفانگاه هم نکرد.رفت لب حوض نشست ویکی ازماهی
های قرمزتوی حوض وانداخت جلوگربه.
پیرمرداین راکه می گویدباصدای بلندشروع می کندبه گریه کردن.پرستاری که صدای گریه پیرمردراشنیده است
ازته سالن بالیوان آب به طرف آن هامی آید.مردعینکی پرستارراکه می بیندساکت می شود.پرستاربه هر
کدام یک قرص می دهدوآن هارابه طرف اتاق هاشان می برد.مردعینکی هنوزدست اش رابه حالت گوشی تلفن
نگه داشته وهمان طورکه دورمی شودفریادمی زندتقصیراین جیرجیرک های لعنتیه که ساکت نمی شن.از
سرشب تاکله سحردائم جیرجیرمی کنندقربان.بایدسمپاشی بشن.بایدهزاربارکشته بشن وبعدهم سوزانده بشن قربان...
قرص اثرش راگذاشته ومردبین خواب وبیداری است.نمی تواندکلمات رادرست اداکند.بالحن خواب آلودی می
گویدآآآاگه ک ک کله شون ک ک کنده نشه ا ا از ص ص صدای اون ها ش شب هاهی هیچکس خواب را احت
نداره ق ق قربان!
ساعت چهارصبح است ومن هنوزبه آن دونفرکه دربخش اعصاب دیده ام فکرمی کنم.به طرف ماشین می
رویم.چشم هاازبی خوابی می سوزند.به علیرضامی گویم اورانندگی کند.توی ماشین که می نشینم،پشتی
صندلی رامی خوابانم.علیرضاازجبهه تنگ چزابه وازسنگری که به شکل کانال زیگزاگی شکل بوده حرف
می زند.کانالی که مثل یک گوردسته جمعی درازوتنگ بوده است.ازگلوله های توپ وخمپاره وآر پی جی
می گویدکه ازصبح تاشب برسرآن هامی باریده.ازشیارهای توی کانال می گویدکه به عنوان محراب استفاده
می کرده اند.ازکشته هاوازکشته هاوازکشته های زیادی می گویدکه هرروزوشب توی کانال می داده اند.از
بوی خون می گویدکه بیشترازبوی کنسرولوبیابه مشام شان می رسیده.ازظهری می گویدکه گلوله ای توی
یکی ازشیارهای کانال می افتدواوسراسیمه چندصدمتررازیگزاگ توی کانال می دودومنصورراتوی محراب
می بیندکه ترکش توی نخاعش خورده وازضعف به دیواره خاکی کانال تکیه داده است.
علیرضادقیقه ای سکوت می کندوبعدمی گویدوقتی رفتم بالامادرش گفت که منصورداشته فیلم مستندی درباره
جنگ ازتلویزیون تماشامی کرده که دچارهیجان شده.
شیشه پنجره راپاینن می آورم.بادخنکی توی ماشین می پیچد.
علیرضاادامه می دهددکترهاگفته بودن که دیدن چنین فیلم هایی برای اوسم مهلکه.
دست ام راازپنجره بیرون می برم.باران کاملاقطع شده است.چشم هام بسته است وخواب هستم ونیستم.ناگهان
نورشدیدی مثل نورچراغ های یک کامیون که بانوربالابه طرف مابیایدتوی چشم هام می تابداماهرچه منتظز
می مانم صدای کامیونی رانمی شنوم.چشم هارابازمی کنم.هیچ ماشینی توی خیابان نیست.علیرضاباپشت دست
چشم هاش راپاک می کندوبالبخندنگاهم می کند.اتفاقی افتاده است؟
ساعت ده صبح است که ازخواب بیدارمی شوم.ماجرای دیشب مثل کابوسی توی ذهنم جابه جامی شود.صبح
زودکه علی مرابه آپارتمان ام رساند،ماشین ام رابه اودادم تااین چندروزکه درگیرکارهای دفن وکفن منصور
است بدون ماشین نماند.توی آشپزخانه که می روم صدای زنگ دربلندمی شود.دررابازمی کنم.سایه است.چادر
مشکی کرپ نازی به سرکرده است.روی صندلی که می نشیندچادرش روی شانه ش می افتد.زیباترازروزهای
قبل به نظرمی رسد.هنوزصبحانه نخورده.به طرف روشویی که می روم می پرسم ازپایان نامه ات چه خبر؟
چیزهایی می گویدکه صدای شیرآب نمی گذاردحرف هاش رادرست بشنوم.شیرآب رامی بندم وهمان طورکه
مسواک می زنم می آیم توی هال تاصداش رابهتربشنوم.کتاب چاپ سنگی کوچکی راازکیفش بیرون می آورد
وشروع می کندبه خواندن یکی ازمکالمات خداوندوموسی.
ای پسرعمران!هرگاه بنده ای مرابخواند،آن چنان به سخن اوگوش می سپرم که گویی بنده ای جزاوندارم اما
شگفتاکه بنده ام همه راچنان می خواندکه گویی همه خدای اویندجزمن.
لبخندمی زنم وبه طرف روشویی برمی گردم.صورت ام راباصابون می شویم وبعدحوله راباخودم توی هال
می آورم وروبه روی سایه،پشت به پنجره می نشینم.نورازپنجره به سایه تابیده وصورت اش راروشن کرده
است.صورت ام راباحوله خشک می کنم وبه سایه که لابه لای کاغذهاش دنبال چیزی می گرددخیره می شوم.
ازروی تکه کاغذی شروع می کندبه خواندن.
بیندیش که گویی شبی سردوزمستانی باهمسرآبستن ات دربیابان تاریکی راه گم کرده باشی.شب بی مهتابی ست
وبیابان آن چنان تاریک که اگراندکی ازهم دورشویدجزباصداکردن هم،یکدیگررانمی یابید.درچنین ظلمات
محضی سوسوی شعله ای رامی بینی وهمسرت راهمان جادرتاریکی وسرمارهامی کنی وبه امیدیافتن راه به
سمت نورمی روی.به شعله که می رسی ازترس نزدیک است قالب تهی کنی شعله ای نیست،آتشی است بدون
دودکه ازلابه لای شانه های درخت تادل آسمان پیوسته است.وحشت زده برمی گردی وبه عمق تاریکی بیابان
می گریزی.کمی بعدنفس زنان می ایستی ودوباره به سمت درخت می روی.این بارصدای غریبی می شنوی
که انگارازلای ستاره هاتاوسط درخت آمده است.
انی اناربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی وانا اخترتک فاستمع لما یوحی.
هماناپروردگارتوهستم.کفش هات راازپابیرون آرکه تودروادی مقدس طوی هستی ومن تورابرگزیده ام،پس
به آن چه وحی می شودگوش بسپار.
چهره سایه برافروخته شده ومن کم کم نگران اش می شوم.ادامه می دهد:همان صدابه توخطاب می کندکه
دست درگریبان فروکن وسپس بیرون بیاورتافروغی چون خورشیدازدستان ات بتابد.دیگرنه راه که خودت
هم روشن شده ای.نزدهمسرت برمی گردی واوباترس ازتومی پرسدراه رایافتی؟وتوازاعماق جان ات می
گویی یافتم،یافتم،یافتم.
من محوپلاک روی سینه سایه شده ام.توی چشم هاش نگاه می کنم ومی گویم وخوشبختی.
می خنددومی گویدتوهم خوش بختی
دست ام راجلومی برم وپلاک طلایی روی سینه اش رالای انگشتانم می فشرم.هدیه ای است که علیرضاشب
عقدمان به ماداده است.روی پلاک کلمه علی به طرززیبایی حکاکی شده است.
می گویم توخوش بختی.علی خوشبخت است.منصورخوش بخت بود.موسی هم خوش بخت بود.
سایه دوباره می خنددومی گویددرباره موسی کاملاحق باتوست.کسی که خداونددربیست سوره قرآن درباره اش
حرف زده باشه وصدوسی وشش باراسمش روتلفظ کرده باشه حتماآدم خوشبختیه.کسی که به قول خودت تنها
انسانی است که صدای خداوندروشنیده حتماخوشبخته دست هاش راتوی دست هام می گیرم وپیشانی ام راروی
آن هامی گذارم.
احساس احمقانه ای دارم.دلم می خواهدشبی هم من وسایه دربیابان سردوتاریکی گم وگورشویم.
شعله اجاق رازیرکتری روشن کرده ام.فنجان هاراتوی سینی می چینم.سایه فلاسک راازتوی کابینت بیرون می
آوردومی گویدهفتادنفرازقومش روباخودش به کوه طورمی بره تاشاهدمکالمه اووخداوندباشن.شیشه نسکافه و
شکرراتوی سینی می گذارم.امابرگزیدگان آن قومش میگن تاخداوندروآشکارنبینیم ایمان نمی آوریم.اجاق را
خاموش می کنم وچندپیمانه چای توفلاسک می ریزم.خداوندبه موسی فرمودبرکوهی تجلی می کنم،اگرکوه بر
جای خودماندآنگاه می توانیدمراببینید.یک قالب کره وچندتکه نان ازتوی فریزربیرون می آورم وباخودم فکر
می کنم این پروژه برای سایه زیادی سنگین است.سینی رابه دست سایه می دهم وآب جوش راتوی فلاسک
خالی می کنم.چندشیرینی ودوتاشیرپاستوریزه هم ازتوی یخچال بیرون می آورم.روی صندلی که می نشینم
می پرسم به نظرتوخداوندواقعابرکوه تجلی کرد؟منظورم اینه که تومطمئن هستی خداوندبرکوه تجلی کرده؟
سایه بی حالت نگاه ام می کند.
مواظب حرف زدن ام نیستم.توواقعابه این افسانه هایی که میگی باورداری؟خیال می کندحرف هام جدی
نیست.بالبخندمی گویدیونس این هاافسانه نیست.
باصدای بلندترمی گویم هست!
کاغذهاش روتوی کیف اش می گذارد.کمی ترسیده است حتی اگرافسانه باشه خیلیاشون روازخودت یاد
گرفتم.
فنجان هاراپرازچای می کنم ومی گویم ازمن کی؟من امروزبامن دیروزمن سالهافاصله داره.آن چه که الان
می فهمم اینه که همه این چیزهاافسانه ست.
می گویددیشب تادیروقت بیداربوده ای ومعلومه که اصلاسرحال نیستی.
عصبانی می شوم وبافریادمی گویم منظورت اینه که عقلم روازدست داده ام؟همیشه همین طوره.هرکس بخواد
یک قدم ازخرافات ومنقولات فاصله بگیره یاانگی دیوونه می خوره،یامارک ملحد،یامهرروشنفکر.اتفاقاهیچ
وقت تااین حدسرحال نبوده ام.
توی این دوسال که عقدکرده ایم هیچ وقت سرش فریادنکشیده ام.سایه انگشتان دست هاش رابه هم گره می زند.
منظورت ازخرافات ومنقولات چیه؟یونس حواست هست چی داری میگی؟
البته که حواسم هست.قبول دارم که زمانی به این چیزهااعتقادداشتم امامحالانمی تونم به این چیزهایی که توو
علی وچه می دانم،خیلی های دیگه،ایمان دارید،ذره ای باورداشته باشم.نمی تونم.خودم هم ازاین وضعیتی که
دچارش شده ام راضی نیستم امااحساس می کنم بایدیک روزی این چیزهارومی فهمیدی.
صورت اش مثل گچ سفیدشده است.بعدچیزهایی درباره خداوندمی پرسدکه هرچه سعی می کنم تردیدهام را
کتمان کنم نمی توانم.می توانم درک کنم که حرفهام چقدربرایش تلخ وناگواراست.فنجان های چای یخ زده اند.
ازروی صندلی بلندمی شود.
می گویم کجامی ری؟
چشم هاش پرازاشک شده اند.حتی نگاه ام نمی کند.درآپارتمان راکه می بنددفریادمی زنم سایه!
می روم دنبالش.توی راهرودوباره صداش می کنم.صورت اش رابرنمی گرداندوسوارآسانسورمی شود.به
آشپزخانه برمی گردم وروی صندلی می نشینم.دست هاراستون گونه هایم می کنم وزل می زنم به صندلی
خالی سایه که ازمیزصبحانه فاصله گرفته وبه شکل مورب رهاشده است.زل می زنم به فنجان های چای،به
قاشق های کوچک توی سینی وبه شیشه های شیرکه حالامثل آدم هایی که سرشان رابریده اندکنارهم
ایستاده اندوجیک شان درنمی آید.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟