ارسالها: 14491
#181
Posted: 9 Sep 2013 17:05
قسمت یازدهم
نامه ی عاشقانه ای از امیر رسیده. نوشته است وقتی آدم به اندازه ی کافی از زندگی اش فاصله می گیرد تازه متوجه می شود چه چیزهایی دارد.
نوشته تازه دارد ارزش مرا درک می کند و دلش برای خانه و بچه ها تنگ شده است و همین باعث می شود نتواند مثل روزهای اول کار بکند و تازه زمستان که بیاید کار دیگر سودآور نیست.
نوشته بیشتر وقتها تنهاست.همسایه شان گاهی وقتها او را به خانه اش دعوت می کند- آدم های بسیار مهمان نوازی هستند- دخترش برای او پیانو می نوازد و او در آن لحظه یاد من می افتد.
شهلا می گوید"چشمان امیرخان دوربین است. فقط ازدور می تواند ببیند،نزدیک که می آید".
می گویم"همه چیز تار است".
"نه خیر همه چیز شفاف است. فقط امیر کور است".
شهلا منتظر است همراهی اش کنم. ناچار می شوم حافظه ی خائنم را به دیوار بکوبم. باید همه چیز را به یاد بیاورد. آن همه رنجش،آن همه قهر، آن همه نفرت کجاست؟ ولی حافظه ام کار شعبده بازها را می کند. همه ی آنها غیب شده اند و من خجالت می کشم از این که آرزو می کنم شهلا هر چه زودتر برود تا من نامه را بخوانم و باز هم بخوانم.
43
برای امیر از اتوبان و ساختمان نوساز نمی نویسم. از سوپرمارکتی که از همان اول مشتری هایش را فراری داده است نمی نویسم. از خودم می نویسم و از دنیای دورو برم. از گوشه گوشه ی خانه ی جدیدمان می نویسم. از صاحبخانه می نویسم و از شادی و شاهین که بزرگتر می شوند و شیرین تر.
صدای شادی از همه جای خانه می آید. حرف می زند، شعر می خواند، قصه می بافد. به دستشویی هم که می رود صدای آوازش می آید. دست هایش را می شوید و آواز می خواند.
شاهین می گوید که او مرد خانه است و همه باید از او اطاعت کنند. کلاه زمستانی امیر را سرش می گذارد. کاپشن او را تنش می کند و توی اتاق راه می رود. شادی غش غش می خندد.
"دستور می دهم".
روبه من کرده و نمی داند چه دستوری بدهد. انگشتش توی هوا مانده است.
"دستور می دهم که".
شادی با او همصدا می شود و اوهم دستور می دهد. دستورهای نامعلوم بالای سرم معلق مانده اند. شاهین داد می زند. بالاخره پیدا کرده است.
"دستور می دهم بخندی".
نمی شود به دستوری که با این همه زحمت داده شده است عمل نکرد. می خندم. بعد در اجرای دستوری دیگر بلند می شوم و یکدیگر را دنبال می کنیم و بازی می کنیم. شب مثل ملکه ای هستم که وزیران وفادارم در طرفینم به خواب رفته اند.
نامه ی امیر را ادامه می دهم. می نویسم حال ما خوب است و بهتر است او هم مثل بچه ها شلتاق نکند. تا آخر زمستان آ«جا بماند و کار را به ثمر برساند.
مادر شهلا می گوید"مرد نباید زن و بچه های کوچکش را تنها بگذارد و برود".
ولی مادر من می گوید" سرخر هرچه دورتر زندگی همانقدر بی دردسر تر".
مادر شهلا می گوید"زنی که حقوق یا درآمدی دارد احتیاجی به شوهر ندارد".
ولی مادر من می گوید" هیچ چیز نباشد اسم شوهر روی آدم باشد بهتر است".
مهین می نویسد مارا به جای پسرهایی که به دنیا نیامدند بزرگ کردند و از بین ما شهلا بیشتر قربانی شد. نه زن شد نه مرد. نر شد.
مادر شهلا صبحانه نمی خورد.
"اشتها ندارم".
و انگار برای قانع کردن خودش می گوید:
"صبحانه ی مفصل برای من خوب نیست".
ولی مادر من بعد از رفتن همه اول زاری اش را درست مثل رادیویی که یک دفعه خاموش کنند قطع می کند. بعد سفره را می چیند. چای را دم می کند. حواسش هست که خوش رنگ و خوش طعم باشد و مزه ی آب حمام ندهد. مربا و گردو و پنیر را در ظرف های جداگانه می ریزد و در حالی که به گنجشک بیرون پنجره نگاه می کند صبحانه اش را می خورد.
مادر شهلا زن بی فکری است که به این سن رسیده است و یک ریال اندوخته ندارد. مادر من پس اندازی دارد که هیچ کس از مقدار واقعی آن خبر ندارد و در مواقعی که هیچکس نیست و بعضی عصرها که دلش می گیرد آن ها را می آورد. چندین و چندبار می شمارد و دور هر بسته شان کش کلفتی می بندد.
مادر شهلا زن پیری است که به آن دنیا فکر می کند ولی مادر من تازه فرصت فکر کردن به این دنیا را پیدا کرده است.
مادر شهلا زنی است که همه جور بدبختی را تاب آورد و تا به آخر به مردش وفادار ماند ولی مادر من بیشتر از هرکس به خودش وفادار ماند.
وقتی شهلا از مادر حرف می زند من ساکت گوش می دهم. زنی که شهلا از او می گوید فقط مادر خودش است.
دستش را جلوی چشمانم تکان می دهد و بشکن می زند.
"کجایی؟"
می گویم"پیش مهین. دلم برایش تنگ شد".
و نمی گویم که پیش مهین رفته بودم و داشتم از مادری که می شناختم حرف می زدم.
می نویسم مهین جان مامان ناخوش است. قرار است شهلا فردا جواب آزمایش های او را بگیرد. با این حال فکر می کند بهتر است مامان وزن کم کند. مامان یواشکی می گوید"می خواهد مرا از گرسنگی بکشد".
مامان را چند روز به خانه مان می آورم. همسایه ها به دیدنش می آیند. امیر سفارش می کند" پای این همسایه ها را به این خانه باز نکنید".
مامان می گوید"پسر وزیر این همه افاده ندارد که شوهر تو دارد".
مامان زاری می کند و دستش را روی سینه اش می گذارد" این جا درد می کند. خیلی هم درد می کند".
یاد خاله محبوب می افتم. او هم دستش را روی قلبش می گذاشت و می گفت درد می کند. خوب یادم است که دستش از آن جا پایین نمی آمد. از همان جا به طرف مدالش می رفت و آن را روی گودی سینه اش میزان می کرد. دستی به گردنش می کشید و می پرسید" تو می دانی چه جوری می شود از دست این خال های ریز خلاص شد؟"
او خصوصیتی داشت که مامان ندارد. مامان از جنس او نیست.
می گوید"نکند مثل محبوب قلبم بگیرد".
به فکر می رود.
نمی شود حدس زد که به مرگ خاله محبوب فکر می کند یا به مرگ خودش.
"چه فایده که زنده بمانم مثل قدیر".
همسایه ها تا نصفه های شب صدای گریه های عمو قدیر را می شنیدند که محبوب را صدا می زد.
"یا مثل آن خدا بیمرز".
بعد می گوید"خدا رحمتش کند".
رحمت را به کدام یک از مرده ها می فرستد. می پرسم.
"محبوب. بیچاره خواهرم.وقتش نبود بمیرد".
شاید رحمت دومی را هم بفرستد. خبری نمی شود. کسی اینجا نیست که بخواهد تظاهر کند. تنها من هستم و او. مثل آن شب که من و مامان بیدار بودیم. تو خانه نبودی. شهلا خواب بود.
زیر نور ماه می دیدم که بیدار است و صدا را می شنیدم. صدای آقاجان از زیرزمین می آمد. فریاد کمک نبود ولی صدای آدمی بود که داشت چیزی را به التماس می خواست و در سکوت شب خوب شنیده می شد. چقدر به همان حال ماندم نمی دانم. آرزو می کردم صای ناله ها قطع بشود. سرم را زیر لحاف کردم ولی صدای ناله باز هم می آمد. صبر کردم تا مامان بیدار بشود ولی او همانطور دراز کشیده بود و گوش میداد.
صدا صدای گریه بود. صدای التماس و زاری بود. صدای درد بود. نیم خیز شدم و نزدیک مامان رفتم. چشم هایش بسته بود. ولی من می دانستم که بیدار است. برق چشمانش را دیده بودم. صدایش کردم. جواب نداد. می خواستم پایین بروم ولی جرات نمی کردم. فکر می کردم خیالی است که تمام می شود. خوابی است که فراموش می شود. همه چیز تمام می شود. همین حالا تمام می شود. ولی تمام نشد.
شانه های مامان را تکان دادم. پشتش را به من کرد و زارید. از بیدار کردن شهلا ترسیدم. اگر بدخواب می شد تا چند روز گه مرغی می ماند. توی رختخوابم نشستم.
می دانی مهین؛ به تلافی آنشب سالهاست که هر شب در خیال بالش را پرت می کنم. خودم تنها به زیرزمین می روم. چراغ را روشن می کنم و پیش آقاجان می نشینم.
هنوز هم که هنوز است نتوانسته ام خودم را در حالت درازکش در حالی که سرم زیر بالش پنهان است قبول کنم. این یک تصویر از ده ها تصویری است که هیچ جوری نمی توانم خودم را در آن دوست داشته باشم و انگار نمی شود بدون دوست داشتن از چیزی عبور کرد. من آن طرف تصویرها مانده ام. آن طرف سایه ها و مالک همه شان هستم. چطور می شود با این همه سنگینی به جایی رفت.
آقاجان همان شب مرد. تنها و مثل یم بچه ی بی پناه.
نمی توانم نوشتن را ادامه دهم. نامه را تا می کنم و زیر تختم می گذارم.
جای دلخواهم را توی خانه پیدا کرده ام. همان جا نشسته ام و کتابی را ورق می زنم. هر بار به اول سطر برمی گردم و از نو جمله را می خوانم. چشمانم مثل آهن ربایی شده که خاصیت خود را از دست داده و بدون توانایی جذب کلمات روی سطح کاغذ می لغزند. سرم را روی کتاب می گذارم و وقتی بلند می کنم امیر آمده است؛ بی خبر . به جا آوردنش در لحظه ی اول سخت است. کمی تیره شده، کمی لاغر، کمی غریبه.
بچه ها را می بوسد و می گوید بروند توی حیاط بازی کنند. می گویم" نه بمانند. توی حیاط سر و صدا می کنند".
این جور تنها شدن هیچ شباهتی به آنچه در فیلم ها اتفاق می افتد ندارد. نه صدایی است نه آهنگی. مثل زن و مردی شده ایم که در خیابان به هم برخورده ایم و قرار است یادمان بیاید که نسبتی با هم داشته ایم. ولی فقط حافظه کافی نیست. چیز دیگری هم می خواهد که احتمالا ار دل است. امیر نزدیک می آید و بازویم را می گیرد.
می گویم" بروم برایت چایی بیاورم"..
به دنبالم تا آشپزخانه می آید. دستم را ول نمی کند . "دیگر به باکو برنمی گردم. همین جا می مانم".
مامان می گوید: " قسم بخور که به کسی نمی گویی".
شهلا دارد برایش کمپوت باز می کند.
"می خواهم وقتی حرف می زنم همه به صورتم نگاه کنند".
می خندم" به دماغت".
با زاری می گوید" آره ولی نه به سینه ام".
به صورتش خیره می شوم که به سینه اش نگاه نکنم. صورتش پیر شده است.
"شانس بد من است که دکتر بد جراحی کرد. سینه باید صاف باشد. حتی اگر رویش پستانی نباشد. همین چین های کوچک عذابم می دهد. باید صاف باشد. مثل پوست تن آدم".
کف پاهایم می خارد. نوک انگشتانم هم همین طور.
شهلا برای خرید بیرون می رود.
"ولی صاف نیست. بعضی وقتها به سرم می زند اتوی داغ را رویش بگذارم و آن را صاف کنم".
ناله می کند.
"درد داری؟"
منتظرم جای درد را نشان بدهد. به سینه اش اشاره می کنم.
می گوید"نه".
دستش توی هوا دنبال درد است. جای دقیقش را نمی داند. شاید اصلا درد ندارد. فکرم را می خواند انگار که ناله ی بلندی می کند. این زاری را می شناسم. به آن مثل دایه ی پیری عادت کرده ام. قدیمی است. از کهنگی، صاف نیست. گرته و خش دار است.
ولی دروغ است. به این صدا عادت نکرده ام . دوست ندارم مامان زاری کند. ناراضی ام. می دانم که پیشانی ام پر از اخم است و هیچ شباهتی به پرستارهای خوش اخلاق و لبخند به لب ندارم. مامان هم ناراضی است. بیماری به او حالت تسلیم و پذیرشی که چهره را آرام نشان می دهد، نداده است.
"اگر مهین بود یک فکری می کرد".
نمی دانم مهین باید فکر چه چیزی را می کرد که من و شهلا نمی توانیم.نقش گریه ی نارسی روی صورتش نشسته است. برایش شیر می آورم و دوروبر ملافه اش را مرتب می کنم. داروهایش را توی بشقاب می چینم و برای چندمین بار ترتیب خوردن آنها را یادآوری می کنم. همه ی اینها به این خاطر است که نمی توانم یک کار دیگر را بکنم. کاری که هر مریضی به آن نیاز دارد؛ دلداری دادن. فکر می کنم من هیچ به درد دلداری دادن نمی خورم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#182
Posted: 9 Sep 2013 17:07
قسمت دوازدهم
به امیر هم نمی توانم دلداری بدهم.
"با اینکه نتوانست درس بخواند ولی زندگی اش زیر و رو شد. فکر کن اگر اینجا می ماند یک زن عامی و بی سواد بود مثل هزار تا زن دیگر. اما حالا...".
امیر یاد دوستانش افتاده است و هر جمله ای که می گوید به من نگاه می کند. منتظر است چیزی بگوی تا او با شور بیشتری از آن جهان حرف بزند. کافی است بگویم در عوض، شوهرش مریض شد،افسرده شد.
آن وقت او خیلی آرام و قانع کننده شروع می کند" می دانم، آنها هم مشکلاتی دارند ولی دغدغه های آنها با مال ما فرق می کند".
بعد صدایش یواش یواش بلند می شود"تو نمی دانی پیدا شدن یک انگشت پشت کارگاه یعنی چه؟ نمی دانی دیدن دختر سیزده ساله ی معتاد و همه کاره چه کاری با آدم می کند".
امیر به تلنگری بند است که حرف هایش سرریز کند. بی حرف به حیاط خلوت می روم. صدای دف اگرچه دیر،ولی شروع شده است.
می گوید"آن در را ببند. یک امشب ارکستر سمفونیک گوش نکن. بیا بشین".
کنارش می نشینم و می پرسم"خبری شده؟"
می دانم که نسیمی از آن طرف، به این دنیا وزیده است مثل دود کبابی که از فاصله ی دور بیاید و پره های بینی را بلرزاند.
"چه خبری می خواستی بشود؟"
بازویش را مثل تیر چوبی، آرام روی چشمانش قرار می دهد.
"توی خانه ای و خبر نداری بیرون چه می گذرد. اگر می دانستی این حرف ها را نمی زدی".
نمی دانم چه حرف هایی زده ام.
"تو حاضری صدبار دیگر اگر زنده شوی در همین محیط گند و آشغال زندگی کنی. نه؟"
دلم می خواهد داد بزنم نه ولی حالت متهمی را دارد که اعتراف کردن یا نکردنش تاثیری در حکم مرگش ندارد.
"فکرش را بکن. بچه ها امکان تحصیلات خوب داشته باشند.امکان استفاده از استعدادهایشان.از طرف هیچ احدی تحقیر نشوند".
اگر بازویش را از روی چشمانش بردارد این قدر شبیه آدمی نمی شود که زیر آوار مانده است.
بلند می شوم و ظرف های شام را می شویم. پشه ها را از اتاق می تارانم. پنجره ها را می بندم. امیر با قصه ای که به خودش گفته، خوابش برده است. پتویی رویش می کشم و با وسواس تازه ای در و پنجره را کیپ می کنم.هوا خنک است و تک و توک پنجره ی خانه های روبرو روشن است. مسواک امیر را سرجایش می گذارم. لحاف بچه ها را رویشان مرتب می کنم. نگاه دوباره ای به آشپزخانه می اندازم.همه چیز سر جای خودش است؛ مرتب و منظم. دراز می کشم و متوجه می شوم که فایده ندارد. کیپ کردن در و پنجره فایده ندارد. ناامنی مثل گربه ی کثیفی به خانه آمده و می دانم اگر چشمانم را روی هم بگذرام صدای خرخر شومش را در خواب هم خواهم شنید.
فریاد می زنم.
"توی این خانه من حق ندارم یک چیز خصوصی برای خودم داشته باشم؟"
امیر ساکت است. پس گردنش سرخ است و این علامت بدی است.
دوباره داد و بیداد می کنم. امیر نامه ای که به مهین نوشته بودم خوانده و حالا مثل شاهدی که قاضی هنوز احضارش نکرده آماده نشسته است.
برای این که به حرف بیاید مثل نیشتری که به دملی نزدیک بکنند سرش جیغ می کشم.
می گوید" حالا می فهمم چرا هیچ وقت از مادرت خوشم نیامده".
نمی دانم اول باید به خاطر نامه دعوا کنم یا به خاطر نظر امیر درباره ی مادرم. می گویم" تو حق نداشتی نامه ام را بخوانی".
"البته که حق داشتم. هر چیز در این خانه به تو مربوط باشد به من هم مربوط است".
بحث بر سر این موضوع فایده ندارد. بحثی قدیمی است که چند وقت یکبار تکرار می شود. من طرفدار خصوصی بودن بعضی چیزها هستم و او طرفدار همگانی بودن هر چیز. به حافظه ام فشار می آورم تا یادم بیاید در نامه چه چیزهایی نوشته ام.
"دارد تاوان پس می دهد".
با تعجب نگاهش می کنم.
"تاوان چه چیزی را؟"
"تاوان بی رحمی اش را. بی عاطفه گیش را. حالا ببین چه جوری خواهد مرد. صدبار بدتر از آن مرد".
سراغ یخچال می رود و می گوید"بیچاره".
باز هم امیر کلمه ی بی پدر و مادری توی هوا ول کرده و من باید صاحبش را پیدا کنم. توی دلم تکرار می کنم بیچاره مامان،بیچاره امیر،بیچاره آقاجان. کلمه را مثل پیرراهنی با عجله به تن یک یک این آدم ها امتحان می کنم. مانده ام که این لباس به کدامشان بیشتر می آید.
یک دفعه به روبرو خیره می شوم"نکند مال خودم باشد
شهلا از بدخلقی مامان حرف می زند تا برسد به بیماری او حالا حالاها کار دارد. ساکت گوش می کنم و سخت مشغولم.هرجا می روم دست از کار کردن برنمی دارم. حتی وقتی که ملافه های مامان را عوض می کنم . یا وقتی شادی را به مدرسه می برم و می آورم. یا وقتی شاهد چشمان خون گرفته ی حسینی هستم. امیر پایش را روی پای دیگرش می اندازد و دوباره جای آنها را با هم عوض می کند. با پاهایش مشکل ندارد. با سکوت مشکل دارد. شروع می کند به حرف زدن. هیچ گوشی حرف هایش را نمی گیرد. حرف ها ورم کرده و اتاق را پر می کند.
به اتاقی می روم که منیژه آنجا آماده، نشسته است. حالت مسافری را دارد که بلیتش را گم کرده. او را با خودم به اتاقی که امیر و حسینی نشسته اند می آورم.
امیر با نگاه به من اشاره می کند حرفی بزنم ولی من خنگ تر از آن شده ام که اشاره اش را بفهمم. مجبر می شود پیغام آشکارتری بفرستد.
"صبر کن حالت را می گیرم".
وقتی حال آدم گرفته شود پس گرفتن آن خیلی سخت است.
از خانه ی منیژه بیرون آمده ایم. بچه ها جلوتر رفته اند. من کمی عقب رت از امیر راه می روم. منیژه از پشت پنجه نگاهم می کند. برایش دست تکان می دهم. امیر خودش را به ندیدن می زند. باید تا سر خیابان برویم که تاکسی گیرمان بیاید. توی تاریکی راه می افتیم و من کارم را شروع می کنم. تارم را مثل عنکبوتی تند و تند به دور خودم می تنم و میان تارم راه می روم. این تار مقاوم تر از هر چیزی است. امیر شروع به حرف زدن می کند و من دارم تند و فرز مثل زنی که چشم بسته هم می تواند جلیقه ای را ببافد کارم را ادامه می دهم و توی دلم می گویم.
"حالا اگر می توانی حالم را بگیر".
شهلا با دست پر می آید.
"چرا توی تاریکی نشسته اید؟"
چیزی نمی گوییم. چراغ را روشن می کند و مامان تند و تند مژه می زند. فکر می کنم مامان فقط یک چراغ دارد که با خاموش کردن آن ، همه جا تاریک می شود. شهلا یکی بیشتر دارد. برای همین حتی وقتی عزادار است و شیون و زاری می کند از میان اشک و فریاد هم می تواند به دختر جوانی که سرپاست بگوید فلان خانم چای ندارد، یا دستمال کاغذی بیاور و بهتر است قندان ها پر شود.
امیر هم چراغ هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت برود.
من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.
ولی مهین چراغ های بیشتری دارد. چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد. باز هم چندتای دیگر روشن اند.
دور بسته هایی که مهین فرستاده جمع می شیم. نامه اش را من باز می کنم و شهلا با کارد چسب کارتن را پاره می کند.
مهین نوشته که حالا دیگر با آمریکایی جوان و محشری زندگی می کند. عکس لای بسته ی لباس هاست. آ« دو مشکلی ندارند. فقط بعضی وقت ها زبان یکدیگر را نمی فهمند. مهین از شوهر ایرانی اش چیزی ننوشته است. ظاهرا فقط چندماه با هم زندگی کرده اند. از کرم ها و پودرهایی که فرستاده نوشته است. چند سطر می خوانم و نگاهم به مامان و شهلاست که بسته ها را زیرو رو کرده اند و حالا دارند با بسته ای که به نظر مخصوص است ور می روند.
مهین نوشته بهترین جنس پستانی است که گیر آورده. نوشته کمی کوچک اند و به مال مامان نمی رسند که از گندگی می شد رویش استکان چای گذاشت بدون نگران شدن از افتادن آن.
مامان دارد عاشقانه به مهین فحش می دهد.
شهلا می گوید" این دراز علی را از کجا پیدا کرده است؟"
عکس را از دستش می گیرم و نگاهش می کنم. درازعلی نیش اش باز است. به نظر دورگه می رسد و مهین خندان را مثل جوجه ای زیر بالش گرفته است. عکس دست به دست می شود. بسته ی مخصوص دست به دست می شود. نامه دست به دست می شود.
دوباره عکس پیش من است. با دو انگشتم تن دارزعلی را می پوشانم. از نو به مهین نگاه می کنم؛ موهایی وز کرده و سیاه، بازوهای برهنه و شلوارک تنگ. عکس را جلو و عقب می برم.
مامان با تعجب نگاهم می کند" خواهرت را نمی شناسی؟"
زیر زمین را دوست دارم. بعضی وقتها دوست دارم به آنجا برگردم. گاهی اوقات تنها جایی است که می شود از سطح زمین به آنجا رفت. مدت هاست که فهمیده ام همیشه زیرزمینی را با خود حمل می کنم. از وقتی کشف کرده ام که آ«جا مکان اول من است زیاد به آنجا می روم. این دفعه شهامتش را پیدا کرده ام که در آ« راه بروم و با دقت به دیوارهایش نگاه کنم. حتی به صدافتش افتاده ام چراغی به سقف کوتاهش بزنم. زیرزمین دیگر مرا نمی ترساند. می خواهم به آنجا بروم. این دفعه با چشمان باز و بدون ترس.
سی و پنج سال مستاجر این ملک بوده ام و حالا دیگر احساس مالکیت می کنم. می خواهم از کنج ها و دالان هایش باخبر شوم. می خواهم پله هایش را خب ببینم. راه های دررویش را بشناسم و از نزدیک به آدم هایش نگاه کنم. همیشه از توی تاریکی نگاه کرده ام و فقط سایه ها و اشباحی در آن دیده ام. چطور می توانستم چیز دیگری ببینم وقتی که ترس چشمانم را کور می کرد و بیزاری راه نفسم را می برید.
حالا می خواهم در روشنایی چراغ تمام سوراخ سنبه هایش را بشناسم. بچه ها صدایم می زنند. تلفن زنگ می زند. شادی مدادتراشی را کف دستم می گذارم و من به زحمت از آنجا بالا می آیم. به خودم تکانی می دهم. عجله ای ندارم. دارم دستورات بچه ها را اجرا می کنم. میدانم که هر وقت دوست داشتم می توانم به آنجا برگردم مثل مسافری که به زادگاهش برمی گردد.
زن توی اتاق خواب می رود و مرد بعد از عذرخواهی از بالای شانه ی زن توی اتاق را می بیند. برای دیدن حمام معذرت دیگری می خواهند. مرد بنگاهی چشمکی به امیر می زند. صدای دف بلند می شود.زن و مرد به یکدیگر نگاه می کنند. مرد بنگاهی می گوید"چه خبر شده؟"
پشت سر زن و مرد بیرون می رود. امیر به دنبال مرد بنگاهی راه می افتد و بعد از چند دقیقه برمی گردد.
بچه ها یک نگاه به او می کنند و یک نگاه به من که آماده ی رفتن می شوم.امیر جلو آشپزخانه ایستاده و شبیه جنگجویی شده است که باور نمی کند حریفش بی صدا راهش را بکشد و میدان را ترک کند.
از در بیرون می روم. توی حیاط هستم که شادی به شیشه ی پنجره می زند. از حرکت لبهایش می فهمم که چند بار می گوید پفک.
پیاده راه می افتم. از چها راه رد می شوم و از کوچه ی خلوتی می گذرم.این کوچه هیچ شباهتی به کوچه های دیگر این خیابنن ندارد. درخت دارد و بوی خوبی می دهد. بوی یاس،بوی رز،بوی برنج تازه دم کشیده. پنجره های خانه ها بزرگند و لوسترهاشان از پشت پرده های تور پیداست.
"کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد مشکل می تواند همانجا بماند. در خانه ی خودش هم غریبه می شود".
آیا من هم پرنده ای دارم؟ پرنده ی خودم. ولی مگر ممکن است کسی پرنده نداشته باشد. این جعفر عشقی هم که با عینک دودی و کاکل فرفری سر خیابان ایستاده پرنده دارد. حالا هم دارد زیر لبی سوت می زند. لابد برای پرنده اش.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#183
Posted: 9 Sep 2013 19:53
من گنجشک نیستم
مصطفی مستور
هشت قسمت
قسمت اول
چشم هام بسته اند.از جلو صورتم که می گذرد،من تنها صداش را می شنوم.صدا مثل وزوز مگسی است.دور می شود،یعنی لابد دور شده،چون صدا محو و وحوتر شده است.بعد کمی سکوت است.بعد صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره.بس که محکم خورده است به شیشه.بس که شیشه ها تمیزند.لابد باز تاجی خوشگله ان ها را دستمال کشیده است.چشم ها را باز می کنم و نگاه می کنم.افتاده است کف پنجرهوبه خودش می پیچد:سنجاقک.
دراز کشیده ام روی تخت خواب.چشم ها را که می بندم خوابی که دیده ام مثل کابوسی باز توی کله هم رژه می رود.شش ماه گذشته اما کابوسش مثل بختک افتاده به جانم.توی این مدت که مرا اورده اند این جا سعی کرده ام که فراموشش کنم،اما نتوانسته ام.سعی کرده ام خم شم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام.بعضی ها همه ی خودشان را پاک می کنند و می روند.لابد می توانند.من نمی توانم.تلفن زنگ می زند اما از روی تخت تکان نمی خورم.بین زنگ دوم وسومصدای شلیک چند گلوله می پیچد توی اتاق.لابد باز سربازهای پادگان گلابدره دارند تمرین میکنند. هنوز چشم هام بسته اند . دستم را دراز میکنم و گوشی را بر می دارم .دانیال نازی است.ساکن 703.
با چشم های نیمه باز به ساعت روی پاتختی ناه می کنم :چهارو ده دقیقه صبح.این دانیال عجیب ترین ادمی است که در تمام عمرم دیده ام.البته اگر کلمه عجیب برای توصیف او کافی باشد.وقتی به قول خوش کلمات بازی در نیاورند و چراغش روش باشد-چراغ روحش را میگوید-خیلی خوب شعر می گویدیا می نویسد اما وقتی کلمات وحشی شوندیا چراغش-به هردلیل-خاموش باشد،بهترین کاری که می تواند انجام دهد ،یعنی بهترین اری که از دستش برمیاید این است که به قول خودش کپه مرگش را بگذارد و تا ان جا که می تواند بخوابد.حالا این وقت صبح زنگ زده تا شعری را که تازه گفته است برایم بخواند.صداش انگار از ته چاه عمیقی می اید.پراز خش و پارازیت و قطع و وصل های مکرر.صد دفعه به او گفته ام این گوشی دوران مادها را بیندازد دور و تقاضای گوشی تازه کند حرف که حالی اش نمی شود.
به کتاب ها و روزنامه هایی که روی پاتختی ولو شدهاندو دیشب تا دیروقت ان هارا خوانده ام نگاه میکنم.بعد به پنجره که سنجاقک حالا چسبیده است به شیشه ی ان وزل زده است به بیرون.
میگویم(دانیال می دونی ساعت چنده؟من هنوز خوابم.یعنی خواب بودم .میشه شعرت رو بذاری واسه بعد.))بعد از او می خواهم که بخوابد.به او قول می دهم سرمیز صبحانه شعرش را بشنوم.
می گویم (شنیدی چی گفتم؟))
می گوید(شنیدم))
فکر نمی کنم شنیده باشد اما قبل از این که حرف دیگری بزنم گوشی را می گذارد.
باز دراز میکشم و همین که چشم هام را می بندم انگار سر میخورم توی کابوسی که دیدم.توی گودال.خودم گذاشتمش توی گودال .کارتن کوچکی بود . عکس پلوپز توشیبا روی ان بود. سیاه شده بود .سبک بود. شاید دو کیلو.شاید کم تر. کارتن را مامور سردخانه بیمارستان تحویلم داد .کارتن سرد بود. دکتر گفت اکسیژن به نسوجش نرسیده .گفت کمبود اکسیژن.وقتی حرف می زد دستهاش توی جیب روپوش سفیدش بود.طوری گفت اکسیژن انگتر داشت اسم قاتل بچه ام را می گفت.فت وقتی اکسیژن به بافت های جنین نرسدپوستش سیاه میشود.هزار بار اسم لعنتی اش را توی کتاب های فیزیک وشیمی خوانده بودم اما هیچ وقت معنی اش را این طور نفهمیده بودم.اکسیژن.بعد از ان حادثه،شب و روز به مرگ فکر میکنم.دست خودم نیست.دائم به جاده هایی فکر میکنم که می روند و می روند و می روندتا می رسند به مرگ.حتما اسم یکی از ان ها اکسیژن است.کسی توی قبرستان نبود.تنها من بودم و گورکن و صدای ناله ای که نمی دانم از کجا می امد.گوکن فقط چند بیل زد . بعد تیغه بیلش را توی کومه ی خاک های کنار گودال فرو کرد و سیگاری اتش زد.منتظر ماند . منتظر ماند تا من کارتن را در توی گودال بگذارم.لعنت به اکسیژن.زانو زدم.خم شدم تا کف حفره را صاف کنم.سرم توی گودال بود که فکر کردم چرا کسی بچه ی مرا غسل نداد؟کفن نکرد؟براو نماز نخواند؟چرا کسی او را تشییع نکرد؟باز فکر کردم به اکسیژن.گورکن فقط چند بیل خاک ریخت بعد با پشت بیل خاک ها را صاف کرد .بعد کناری ایستاد و سیگاری دیگر روشن کردو منتظر ماند.چند اسکناس گذاشتم توی دستش .افسانه هنوز توی بیمارستان مهر بود.هنوز نمرده بود.دو روز بعد مرد.به خاطر خون ریزی زیاد . یعنی دکترها این طور گفتند.وقتی گورکن دور شد با خودم فکر کردم من به کسی پول دادم تا بچه ام را زیر خاک دفن کند؟
و بعد نگاه کردم به صدها،به هزاران برامدگی کوچک که توی گورستان ردیفشده بودندو هیچ کدام سنگ نداشتند.پلک هام سنگین شده اند اما درست قبل از اینکه باز سر بخورم توی خواب صدای تک گلوله ای ،انگار از ته دنیا ،از ته چاهی عمیق شلیک میشود و می پیچد توی اتاق و جز من کسی انگار صداش را نمی شنود.
از توی اتاق خاب می توانستم افسانه را ببینم که توی اشپزخانه ظرف می شست.روزنامه ها را از روی پاتختی برداشتم وتازدم.کتاب ها را توی کتاب خانه گذاشتم و دکمه ی تلویزیون را فشار دادم اما هنوز تصویرش نیامده بود،خاموشش کردم.گوشی تلفن را برداشتم و بعد به سرعت سرجایش گذاشتم.افسانه بشقابی را که پر از کف مایع ظرفشویی بود زیر شیر اب گرفت و بعد ان را با دقت و احتیاط گذاشت توی جا ظرفی .نشستم لبه ی تخت خواب و باز به او نگاه کردم.چند تار مو را که توی صورتش ریخته بود با ساعد کنار زد و چاقویی رابرد زید شیر اب.
دوسال پیش باهم ازدواج کردیم.توی دانشکده باهم اشنا شدیم.یعنی توی کتابخانه دانشکده.ترم پنج بود و من تازه تغییر رشته داده بودم و از رشته تاریخ امده بودم رشته فلسفه.افسانه عکاسی می خواند .خیلی زود عاشق هم شدیم .مثل بیشتر عشق ها ،تقریبا بی دلیل.یعنی،حتی اگر دلیلی داشته باشد ،من دلیلش را به خاطر نمی اورم.تنها دلیلی که به خاطرم می رسد انگشتان افسان است.من به طرز احمقانه ای ناگهان عاشق دست ها و انگشت های او شدم. در واقع اول انگشت هایش را دیدم و بعد صورتش را . دست راست را گذاشته بود روی پیشخان کتاب خانه و داشت با دست چپ چند تار مو را که روی گونه راستش افتاده بود زیر روسری اش می گذاشت.همه ی این چیزها چند ثانیه بیش تر طول نکشید حتی وقتی روسری اش را صاف کرد و دست چپش را پایین اورد و من دست کم می توانستم نیم رخش راببینم،هنوز محو دست ها بودم. داشتم فکر می کردم-یعنی حس می کردم-که این انگشتها به خاطر ظرافت زیبایی و انحنای نرم و معصومیت تا مرز تقدس شان شایسته ی دوست داشتن اند.همان لحظه بود که عاشقش شدم.قسم می خورم.
با این همه خوب می دانم اگر در دانشکده ی دیگری درس می خواندم ،عاشق کس دیگری می شدم.یا اگر شهر دیگری می بودم.یا کشوری دیگر .اگر صد سال قبل زندگی می کردم لابد عاشق خاتونی میشدم از قاجاریان و اگر دویست سال قبل به دنیا امده بودمبا همین توان و غرابت ،عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر.مه لقا مثلا.خودم را این طور قانع کرده ام که افسانه تنها یکی از هزاران معشوقه های بالقوه ای بود که می توانستم به ان ها عشق بورزم.دلیل روشنی ندارم اما فکر میکنم بین این افسانه ها باید چیزهای مشترکی باشد. دقیقا نمی دانم چه چیزهایی.شاید شباهت انگشتانشان. افسانه هم همینطور .او هم از میان هزاران امکان ،از میان هزاران ابراهیم ،من را انتخاب کرد .این یکی از ان هزاران چیزهای عوضی این دنیاست که من هرگز نخواهم فهمید.هرگز.
بنابراینما-من و افسانه-باید خیلی خوش شانس باشیم که از میان این همه سال ،این همه شهر،این همه دانشگاه،این همه کتابخانه،این همه افسانه،این همه ابراهیم،درست در بعد از ظهر پاییزی یکی از چهارشنبه های هزار و سیصد و هشتاد خورشیدی در کتابخانه ای از دانشکده ای از شهری در شرق این کره خاکی با هم مواجه میشویم و بعد عاشق هم میشویم تا فکر کنیم ما خوشبخت ترین زوج دنیا هستیم و برای هم ساخته شده ایم و نیمه گمشده ی هم هستیم و بعد ازدواج کنیم.
افسانه مثل کسی که دچار تهوع شده باشد خم شد روی ظرفشویی و سرش را تا نزدیک شیر اب پایین اورد. پیشانی اش را چسبانده بود روی شیر ظرف شویی و داشت عق می زد . و این ها قبل مردنش بود.
سر میز صبحانه نشستیم کابلی می گفت دیشب فیلمی از تلویزیون دیده و تا صبح به دختر توی فیلم فکر کرده است گفت اسم فیلم خاطرش نیست اما به محض اینکه یادش بیاید حتی اگر نصف شب باشد تلفن می زند و به ما می گوید .گفت: ((دختره معرکه بود .منظورم از اینکه معرکه بود خوشگلی و این جور چیزها نیست.هرچند دختره حسابی خوشگل بود ،اما منظورم چیز دیگست.))
وقتی کابلی حرف می زد دانیال داشت روی نانش کره می مالید.حتی لحظه ای هم به او نگاه نکرد.انگار قضیه دختر و فیلمی که کابلی دیده بود ذره ای برای او اهمیت نداشت.
گفت: ((از صدتا از این عشق فیلم های اتو کشیده معروف که تو بازیگری یابو پیش اون ها پروفسوره ،بهتر بود.مریل استریپ و نیکول کیدمن نبود اما لانگ شاتش صدشرف داشت به کلوز اپ این دختر عمه –دختر خاله های فیلم فارسی خودمون.))
بعد چیزهای دیگری گفت درباره سوری-زنش-و وام چهار درصدی و خوابی که دو شب قبل دیده بود و این که می خواهد همین روزها –سه ماه است می گوید همین روزها-سیگار را ترک کند.بعد باز درباره دختر توی فیلم حرف زد و حرف زدو حرف زد تا صبحانه تموم شد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#184
Posted: 9 Sep 2013 19:56
قسمت دوم
پنجاه سالی دارد کابلی.از همه ما زودتر امده است اینجا.من و دانیال نازی را چهار سال پیش باهم اوردند.بعد از ظهر چهارشنبه ای بود.گمانم به خاطر سردرد های عجیبی که میگیرم.گاهی وقت ها کله ام داغ می شود و بعد شروع می کند به گیج شدن . انگار چیزها به محیط دایره ای به مرکز من شروع می کنند به چرخیرن.بعد می افتم روی زمین.کوهی می گوید به خاطر این است که زیاد فکر می کنم.می گوید باید سعی کنم که فکر نکنم.می گوید شیطان رفته است توی کله ام و باید بزند بیرون تا خوب شوم.گمانم بعد از مردن افسانه این طوری شدم.لابد برای رهایی از فکر کردن و همین سردردهاست که خواهرم مرا اورده است اینجا. دانیال اما به نظر من هیچ عیب و ایرادی ندارد.تنها بعضی وقتها بی خودی می زند زیر گریه و گاهی هم به قول کابلی سیم هایش اتصالی می کنندو حرف های بی ربط می زند. کابلی را نمی دانم چرا اورده اند . می گوید خودش امده است. می گوید امده است تا خیلی چیزها را عوض کند. اما هیچ وقت نگفته است منظورش از((خیلی چیزها))دقیقا چه چیزهایی است.
از پنجره به بیرون نگاه می کنم. رستوران طبقه هفدهم ساختمان است و من از اینجا می توانم فرودگاه،استخری بزرگ و پادگان گلابدره را ببینم.سربازها توی حیاط پادگان صف کشیده اند و انگار دارندبه حرف های کسی گوش می دهند اما من هرچه دقیق می شوم کسی را که برایشان حرف بزند نمی بینم.
می گویم: ((دانیال،شعر تازه ات رو بخون.همون که نصف شب واسه خوندنش زنگ زدی.))
چاقو را می گذارد کنار بشقاب کره و زل می زند با انگشت هایش.
-((بعدا می خونم))
کابلی از توی جیب کتش-همیشه کت می پوشد.چهار فصل سال.حتی وقتی هوا انقدر گرم باشد که پیراهن استین وتاه م کلافه ات کند-دفترچه تلفن و مشتی کاغذ کوچک و انواع کارت ویزیت و یک تقویم جیبی بیرون می اورد و همه را میریزد روی میز و با دقت یکی یکی ان ها را نگاه می کند.دنبال چیزی می گردد.دانه های درشت عرق روی کله تاسش نشستهو او تند تند از توی بینی نفس نفس می زند.روی نوشته های تکه کاغذی مکث می کند و بعد ان را می گذارد توی جیب پیراهنش.
می گوید: ((بخون دیگه نازی جون،ما که غریبه نیستیم.))
دانیال به پشت صندلی تکیه می دهد و چشم هایش را تنگ می کند.انگار زل زده است به حشره کوچکی که در فضای بالای سر من و کابلی دارد بال می زند.
کابلی باز توی جیب هایش دنبال چیزی می گردو این بار دستمال یزدی اش را از جیب کتش بیرون می اورد و عرق کله اش را می گیرد.
می گوید: ((یه صورت عوضی افتاده بود دنبالش .عینهو هیولایی که بیفته دنبال یه پروانه خوشگل.))
باز به پادگان نگاه می کنم.سرباز ها می نشینندو لحظه ای بعد می ایستند. باز می نشینند. می ایستند.
می گویم : ((کی؟کی افتاده بود دنبال کی؟))
-((فیلم رو می گم . دختره رقاصه س و سر شب از یه کافه می زنه بیرون.یارو خیال می کنه دختره از اون هاس و راه می افته دنبالش.توی خیابون ها.توی فروشگاه.توی مترو. توی مشروب فروشی.هرجا تموم شب رو با تعقیب کردنه دختره می گذرونه .اصلا کل ماجرای فیلم توی یک شب می گذره.از سر شب تا کله سحر.))
ناگهان سکوت می کندو به بالای سرش ،جایی که دانیال هنوز خیره است، نگاه می کند.حشره ای در کار نیست . باز با دستمال سرش را پاک میکند.دانیال از روی صندلی بلند میشود و به سمت خروجی رستورا ن می رود .من هنوز به گلابدره نگاه می کنم.
کابلی می گوید: ((اخر سر نزدیک های صبح ،وقتی که هوا گرگ و میشه ، دختره بی خودی می زنه زیر گریه و می ره تو یه صومعه قدیمی و به ادم های تو صومعه میگه که می خواد راهبه بشه. فیلم وقتی تموم میشه که مرد بیرون صومعه داره سیگار میکشه و هنوز منتظره تا دختره از اون تو بزنه بیرون.))
سربازهای گلابدره ناگهان وسط حیاط پادگان در مسیری دایره ای شروع می کنند به دویدن.اول ارام می دوند اما بعد انگار دیوانه شده باشند با سرعت گیج کننده ای گرد دایره ای فرضی می چرخند. انقدر به سرعت می دوند که من هر لحظه منتظرم کسی گیج شود و ولو شود روی زمین اما نمی شود.ساعت چهار بعد از ظهر است. بطری اب را از توی یخچال می اورم ومی نشینم روی کاناپه .تلویزیون را روشن می کنم. قرار است فردا کوهی عوضی خبر مرگش برایمان حرف بزند .ماهی یک بار حرف می زند. وقتی حالمان بد میشود ی کسی بی اجازه با ادم های بیرون از این جا تماس می گیرد ،بیشتر حرف میزند. گاهی دوبار در ماه .گاهی سه بار.گاهی بیشتر .رئیس این خراب شده است.
به تلویزیون نگاه میکنم.کانال یک اخبار است.کانال دو پزشکی دربارهی بیماری های دهان و دندان حرف میزند.کانال سه مسابقه اتومبیل رانی ست.کانال چهار فیبم مستندی است درباره زندگی نهنگ ها.
هوا گرم است و من از روی کاناپه بلند میشوم و می روم به طرف پنجره .پنجره را که باز می کنم نسیم خنکی میوزدتوی صورتم.به بزرگراه نگاه می کنم.ماشین ها به سرعت از ته بزرگراه نزدیک میشوند و بعد با چنان شتابی از مقابلم می گذرند که هرگز نمی توانم کسانی را که توی ان نشسته اند را ببینم. چند بار سعی می کنمنگاهم را به پنجره ماشینی بدوزم و بعد چرخش سرم را با سرعت ماشین تنظیم کنم تا بلکه ادم های توی ان را ببینم،اما هر بار طرح مبهمی از جلو چشم هام می گذرد و جز سایه هایی محو چیزی نمی بینم. طوری غرق این بازی شده ام که انگار دیدن ان ادم های توی ماشین ،ان ادم هایی که تند می روند ،که نمی شناسمشان ،که مرا نمی بینند،برای من خوشبختی می اورد.وقتی ماشین عبور نمی کند زل می زنم به اسفالت خالی .اما همین که به اسفالت نگاه می کنم باز ان حس ،ان هیولا می اید سراغم :مرگ.
در ان فضای خالی انگار چیزی ،چیزی که مثل روح ناپیداست،لانه کرده است.کافی است لحظه ای قبل از رسیدن ماشینی که با سرعت در بزرگراه می راند ،خودت را پرت کنی در ان فضای خالی .دیگر رفته ای توی دهان مرگ . بعد،دیگر نیستی .جاهای دیگری راهم سراغ دارم که مرگ در ان ها لانه کرده . اسم شان گذاشته ام خانه های مرگ.انگار بازی شطرنج است و تو مهره ای هستی که باید با دقت و احتیاط گام برداری .باید چنان با احتیاط حرکت کنی تا مبادا در خانه هایی پا بگذاری که در تیررس اسبی یا فیلی یا وزیری هستند. کافی است یک بار اشتباه کنی و بروی جایی که در مسیر مهره حریف باشی .این اشتباه،اخرین اشتباهی است که کسی می تواند مرتکب شود .
وقتی از ارتفاع یک ساختمان بلند زل می زنم به پایین،ان پایین-درست زیر ساختمان-یکی از ان خانه هاست. جایی که مرگ خوابیده و منتظر است . وقتی قرص سیانوری را توی دست میگیری،می توانی لای ذرات ان مرگ را ببینی که خودش را جمع کرده و کمین کرده،است توی قرص و منتظر است تا او را ببلعی و تمام. جایی که اکسیژن نیست،یکی از خانه های دائمی اوست.دخترم در ان خانه مرد.
ناگهان از پنجره یکی از ماشین ها- نمی دانم کدامشان-باکنک سبزی،شاید از دست کودکی که در ماشین نشسته است ،بیرون میافتد.بادکنک به سرعت در جهت حرکت اتومبیل ها میرود اما کمی دورتر ،چند لحظه در هوا معلق می ماند و دقیقه ای توی هوا چرخ می زند وبعد ارام ارام به سمت اسفالت پایین می اید تا درست وسط جاده متوقف می شود . اتومبیلی به سرعت از کنار ان عبور می کند و بادکنک باز از زمین کنده می شود اما این بار تقریبا بی درنگ بر می گردد روی زمینانبوه ماشین ها به سرعت از دو سمت بادکنک می گذرند و بافشار هوای خود ،دائم ان را جابه جا می کنند.به طرز احمقانه ای نمی خواهم ترکیدنش راببینم .
نگاهم را از بزرگراه می گیرم و به کف پنجره خیره میشوم.به سنجاقک مرده وخشک شده ای که با جریان ملایم نسیمی که توی اتاق می وزد روی سنگ صیقلی کف پنجره کشیده میشود و جیر جیر صدا می کند .برمی گردم و مینشینم روی کاناپه .جلو تلویزیون .نهنگی غول پیکر از اب بیرون میزن و با سرعتی حیرت اور شنا می کند.کنترل تلویزیون را برمیدارم و بی هدف کانال ها را تغییر میدهم . حوصله نگاه کردن به هیچ کدامشان را ندارم:اخبار هواپیماربایی در فیلیپین/تصویر درشتی از رادیو گرافی ریشه های دندانی که فاسد شده است/اتومبیلی در پیچ تندی از مسیر مسابقه تعادلش را از دست می دهد و واژگون می شود.ماشین چند بار غلت می زند و بعد به شدت به دیواره های کنار راه برخورد می کند/انفجار ودود و کشتار زنان وکودکان /چند نفر به سمت راننده اتومبیل نمی سوخته می دوند /نهنگ خاکستری رنگ به سطح اب می اید وبا فشار فواره ی ابی از توی سوراخ های بالای کله اش به بیرون پرتاب می کند./نمای نزدیکی از یک دندان کرم خورده/ هواپیما رباها با کلاه های کشبافی که تا روی چانه پایین کشیده اندگروگانی را بالای پلکان به پلیس نشان میدهند /نهنگ های خاکستری در دسته های چندتایی همزمان به زیر اب می روند و از اب بیرون می ایند.
تلفن زنگ می زندو من به سمت عسلی گوشه هال می روم.روی عسلی،کنار تلفن،کتابی هست که به پشت افتاده و روی جلد ان پیدا نیست. دوهفته پیش ان را از کتابخانه این جا گرفته ام اما هنوز تمامش نکرده ام .گوشی را برمی دارم .کابلی است.بدون هیچ کقدمه ای می گوید : ((بنویس!))
-((چی شده؟))
-((اسم فیلمه رو دیگه.زنگ زدم به اون صورت گفت نمی خواد اسمش رو بشنوه .گفت از سینما خوشش نم اد .این دانیال همچین ادم نازی هم نیست ،ابراهیم))
منظورش از ((صورت))دانیال است. در فرهنگ لغت کابلی ((صورت))تعبیری کنایی وتا حدی تحقیر امیز است که لابد شکل خلاصه شده ی ((با اون صورت عوضی اش)) یا ((صورتش را نگاه کن)) یا چیزی شبیه ان ها باید باشد . کتاب را بر می دارم و به جلدش نگاه می کنم:زایمان بدون درد . صفحه سفیدی توی کتاب پیدا می کنم و اسم فیلم را توی ان می نویسم . صدای خش خش ازا دهنده ای می پیچد توی گوشی و او سکوت می کند. به عکس روی جلد کتاب توی دستم نگاه می کنم :دستی زنانه،پاهای نوزادی را در حالتی سرنگون گرفته است تا با دست دیگر بند ناف جنین را از جفت قطع کند . دست دیگر اما توی عکس نیست . افسانه وقتی باردار بود این کتاب را می خواند . برای همین ان را از متابخانه گرفته ام. می خواهم به یاد افسانه باشم.
می گوید: ((چطوره؟))
به تلویزیون خیره می شوم.نهنگ ها با سرعت غریبی به سمت ساحل می ایند . گوینده فیلم می گوید در فصولی از سال این شناگران غول پیکر ،در اقدامی عجیب و خودکشی گونه ،خود را به سواحل دریای کارائیب می کوبند . دوربین عقب می کشد تا نهنگی را که با سرعت حیرت اور به سمت ساحل می اید در کادر بگیرد . جمعیت روی ساحل بهت زده به نزدیک شدن نهنگ نگاه می کنند.
می گویم: ((چی چطوره؟))
-((اسم فیلم دیگه ،خوشگله.))
می گویم ((خوبه)).
می گویم ((اسم قشنگیه)).باز صدای خش خش می پیچد توی گوشی.خداحافظی میکنیم و گوشی را می گذارم.دوباره زل می زنم به تلویزیون .جانور غول پیکر با تمام نیرو خودش را به ساحل می کوبد و در گل ولای فرو میرود . ادم ها مثل مورچه هایی برگرد سنگ درشت ،اطراف نهنگ حلقه می زنند.دوربین ،چند نهنگ دیگر را که با فاطله هایی کوتاه از هم به گل نشسته اند ،نشان می دهد. گوینده فیلم می گوید به دلیل وزن زیاد نهنگ ها بازگرداندن ،ان ها به دریا ممکن نیست .می گوید نهنگ ها انقدر زیر تابش افتاب می مانند تا بمیرند . تلویزیون را خاموش می کنم .مثلِ مراسمِ صبحگاه سربازهای پادگان گلابدره توی صف ایستاده ایم . قرار است کوهی برایمان حرف بزند . کابلی پشت سر من ایستاده و دانیال جلو من است . دانیال کلاه پشمی تیره ای را تا روی گوش هایش پایین کشیده است . چهل و سه نفر هستیم و هر چهار نفر توی یک طبقه زندگی می کنیم . هرکس توی یک آپارتمان جداگانه . کابلی طبقه ی هشتم است . واحد 805 و رو به حیاط . من طبقه ی نهم ، واحد 902 ،رو به خیابان . دانیال در واحد 703 زندگی می کند . طبقه ی هفتم . خیلی از آپارتمان ها خلی اند اما تاجی خوشگله می گوید قرار است چند نفر دیگر را هم بیاورند این جا . گفت خودش این را از مخمل ـ دستیار کوهی ـ شنیده است . هنوز آفتاب طلوع نکرده و ما از سرما داریم منجمد می شویم .
کابلی از پشت سر دهانش را تا بیخ گوشم جلو می آورد و می گوید :« باز کی غلطی کرده که سر و کله ی این صورت پیداش شد ؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#185
Posted: 9 Sep 2013 20:03
قسمت سوم
بعد زیرلب چیزهایی می گوید که نمی شنوم . گمانم فحش می دهد به کوهی .
کوهی که پشت میکروفن می ایستد همه ساکت می شوند . با بخار دهانم دست هایم را گرم می کنم و آن ها را می گذارم توی جیب پالتوم .
ـ « دیروز صبح به من خبر دادند . این سومین باریه که اتفاق می افته . صد دفعه گفتم اگر کاری دارین دفعه گفتم اگر کاری دارید به خودم بگید . مگه نمی خواهید از دست شیطان هایی که توی روح و مغزتان لانه کرده اند رها بشید ؟ اینجا که تلفن دارید . تلویزیون دارید . کامپیوتر ارید . روزنامه و مجله دارید . کتاب دارید . رادیو دارید . همام و هوای پاکیزه دارید . غذای خوب دارید . پس چه مرگتونه ؟ فقط کمی تعادل ندارید که درست میشه . کسی برای شما عوضی ها دعوت نامه نفرستاده که بیایید اینجا اما وقتی اومدید دیگه مال خودتون نیستید . باید طبق نظم اینجا رفتار کنید . روشن شد ؟ ما داریم یه آزمایش مهم و اساسی رو انجام می دیم . ما داریم برنامه ی مهمی رو دنبال می کنیم و من به هیچ وجه اجازه نمیدم کسی با رفتارهای بی فکرش کل برنامه ی ما رو به هم بریزه . دلم نمی خواد مثل یاقوت آسیابان سرتون رو عینهو گاو بندازید پایین و راه بیفتید و از اینجا برید بیرون و با هر کس و ناکسی تماس داشته باشید . شما حتی یه روز هم بدون کمک ما نمی تونید اینجا زندگی کنید . هرکس از اینجا رفته مرخصی و برنگشته ، چند روز بعد جنازه اش رو یا توی سردخانه ها پیدا کرده اند یا گوشه ی خیابون . روشن شد ؟ »
همه فریاد می کشیم :« روشن شد .»
با این که دانیال در یک قدمی ام ایستاده ، اما صدای او را همراه جمعیت نمی شنوم . وقتی کوهی حرف میزند دانیال مدام به اطرافش نگاه می کند . پیداست ذره ای به حرف های او گوش نمی دهد.
کابلی باز سرش را می آورد بیخ گوشم و می گوید :« این آسیابان دیگه کدوم خریه ؟ می شناسیش ؟ »
می شناسمش ، آپارتمانش رو به روی آپارتمان منست ، عاشق شده و گاهی برای دیدن معشوقه اش از اینجا می رود . مثل خیلی های دیگر نمی دانم چرا اینجا است .
می گویم :« تو واحد 901 زندگی می کنه .»
کوهی فریاد می زند :« دوره ی کیمرام تمام شد . اون روش دیگه ای داشت و و روش من با اون و با هرکس دیگه ای که فکرش رو بکنید به کلی فرق می کنه . اگه همکاری نکنید و بخواهید مثل اون آسیابان گوساله رفتار کنید اون وقت ما هم مجبور می شیم جور دیگه ای با شما حرف بزنیم . یه نفر سهمیه ی مرخصی اش رو داده به یاقوت تا اون عوضی بیشتر بتونه از اینجا بره بیرون . خب تا این جای کار اشکالی نداره اما اون یه نفر می دونست که یاقوت برای تماس گرفتن با یه زن داره میره مرخصی . این رو می دونسته و برخلاف مقررات به ما گزارش نکرده . تماس با زن برای شما یعنی خودکشی . روشن شد ؟»
باز همه فریاد می زنیم :« روشن شد . »
« خب البته تماس در چند سطح می تونه اتفاق بیفته . سطح اول و ساده اش نگاه کردنه . مثلا وقتی من به شما یا این درخت نگاه می کنم من با این ها تماس برقرار کرده ام . مرحله ی بالاتر تماس ، اتصال جسمانی است . وقتی من دستم رو روی این میکروفن یا تنه ی درخت می ذارم من در تماس با میکروفن و تنه ی درخت هستم . مراحل بالاتری هم هست که گمون نمی کنم در فهم گوساله هایی مثل شما بگنجه . اون نوع تماس ، یه جور روحانیه . اتصال دو روح یا دو هستی غیرجسمانی است با هم . روشن شد ؟»
باز همه فریاد می کشیم :« روشن شد . »
کابلی تقریبا بلافاصله سرش را بیخ گوشم می آورد و می گوید :« قسم می خورم حتی یکی از هالوهای این جا هم چیزی نفهمید . »
کوهی فریاد می زند :« دلم می خواد قبل از این که ما اون یه نفر رو شناسایی کنیم خودش بیاد و توضیح بده چرا این کارو کرده . این جوری واسه خودش هم بهتره . خیلی بهتره . »
بعد حرف های دیگری می زند درباره ی یوسف سرمدی نامی که قبلا این جا بوده و کیمرام نتوانسته بود او را درمان کند اما او ، یعنی کوهی ، توانسته با روش های خودش سرمدی را ظرف سه هفته درمان کند و او را برگرداند به زندگی . طوری می گفت او را « برگردانده است به زندگی « انگار اسبی وحشی را رام کرده بود و برگردانده بود به اصطبل . بعد ناگهان صدای هواپیمایی می پیچد توی حیاط و من دیگر حرف های کوهی را نمی شنوم . هوا به شدت سرد است و من تنها منتظرم حرف های کوهی تمام شود و فورا برگردم توی 902 .
سوار آسانسور که می شویم دانیال کلاه پشمی اش را بر می دارد و بعد دو گلوله پنبه را از توی گوش هایش بیرون می آورد . کابلی طوری به گلوله های پنبه نگاه می کند انگار دانیال دو سر بریده را توی دستش گرفته است .
در را باز می کند و تعارف می کند برویم داخل . با هم دست نمی دهیم .
ـ « سرماخورده ام . در را پشت سرت ببند . »
توی آپارتمان دانیال جای سوزن انداختن نیست . بس که کتاب و مجله و روزنامه روی زمین ریخته است . توی اتاق خوابش ، انگار تخت خواب یک نفره اش را کتاب ها و مجله ها و روزنامه ها محاصره کرده اند . توی کتابخانه ی چوبی اش ، روی آن ، زیر تخت خواب ، روی تخت خواب ، روی صندلی اش ، زیر صندلی اش ، روی میز ، زیر میز و همه جا پر است از کتاب و نوار و مجله و روزنامه . کتاب ها ر از روی صندلی بر می دارد و می گذارد روی میز .
ـ « بنشین اینجا .»
می نشینم و به ستونی از کتاب ها که گوشه ی اتاقش تا نزدیکی سقف بالا رفته است نگاه می کنم .
از اتاق می زند بیرون و دقیقه ای بعد با دو فنجان چای بر می گردد . این بار برای گذاشتن سینی دنبال جا می گردد . چراغ مطالعه را روی میز تحریر کوچکش جا به جا می کنم تا به اندازه ی مستطیل کوچکی جا برای سینی باز شود .
می گویم :« این جا که جا برای نفس کشیدن هم نیست . کتاب خونه ی این جا کتاب کم داشت که رفتی این همه کتاب خریدی ؟ خونه اس یا انبار کتاب ؟ »
لبه ی تخت خوابش می نشیند و با دست به سرش اشاره می کند :« انبار اصلی این جاس . » بعد چیزی می گوید که نمی شنوم .
می پرسم : « چی گفتی ؟»
دستهاش را دو طرف شقیقه هاش ستون می کند :« عینهو کارخونه ی چوب بریه . خبر مرگشون از صبح تا شب دارند اون تو چوب می برند . چوب درخت گردو . درخت کاج . بید . چنار . سرو . بلوط . دست از سرم بر نمی دارند . »
کت کهنه و نخ نما شده ای تن کرده که از زیر بغل پاره شده و آستر سفیدش بیرون زده است . فنجان چای را از توی سینی بر می دارم و می گذارم روی میز . دو طرف میز چوبی اش با خط ریزی دو شعر کوتاه نوشته است که برای خواندن شان باید سرم را تا نزدیکی سطح میز پایین بیاورم . یکی از آنها درست کنار فنجان است :
مرد جذامی حاشیه ی خیابان
زل زده بود به زیباترین دختر شهر .
می گویم : « می خوای زنگ بزنم به مادرت یه سر بیاد این جا ؟»
« نه ، همین روزها خاموشش می کنم . دیگه داره کلافه م می کنه . خاموشش می کنم و راحت میشم . »
به ردیفی از کتاب ها که زیر میز تحریرش ستون شده اند نگاه می کنم : مبانی فلسفی فیزیک ! دین و جهانی شدن !مهندسی ژنتیک !زایمان ترس ندارد !تاریخچه ی منظومه ی شمسی !برادران کاراموزوف ! اصول باغبانی ! مثنوی معنوی ! از بودا تا مسیح .
کتاب زایمان ترس ندارد را از لای بقیه ی کتاب ها بیرون می آورم و به طرح روی جلد آن نگاه می کنم : زنی با شکم برآمده رو به دوربین / بیننده لبخند می زند .
می گویم : « چی رو خاموش می کنی ؟»
هنوز شقیقه هایش را گرفته است ، می گوید :« کارخونه رو . مدت هاست به این نتیجه رسیده ام که از این عوضی ها کاری ساخته نیست . اگه بود لابد تا حالا باید نتیجه می دادند . »
کتاب را که ورق می زنم سر می خورم توی افسانه . روی کاناپه نشسته بودم که دست های خیسش را ـ انگار عادتی همیشگی ـ پشت گردنم گذاشت و دقیقه ای همان طور ماند . برگشتم و نگاهش کردم . هر دو لبخند زدیم . نشست کنارم . روی کاناپه . بعد دست های خیسش را گذاشت روی دامنش که از شستن ظرفها جا به جا خیس شده بود . افسانه عاشق زندگی و همه ی سرخوشی های آن است . یا بهتر است بگویم بود . برای من زندگی فقط می گذشت اما برای افسانه زندگی جریان داشت . هیچ چیز مثل شنیدن خبر عروسی کسی او را شاد نمی کرد . جریان ازدواج های بستگان را انگار مهمترین وقایع تاریخی و سیاسی دنبال می کرد ، طوری از عروسی های گذشته حرف می زد انگار داشت اخبار مهمی مثل فتح کره ی ماه یا کشف قاره ای تازه را گزارش می داد . عید نوروز برای او مهمترین مسئله ی سال بود . از اوایل اسفند مهیای برگزاری مراسمی می شد که انگار آیینی مذهبی ، مقدس بود . جزئیات آن را با وسواس و حوصله به دقت انجام می داد . از برق انداختن شیشه های پنجره گرفته تا تغییر دکوراسیون خانه تا خرید مانتو و روسری و کفش و کیف برای خودش و پیراهن و شلوار برای من ، تا کاشتن سبزه تا خرید ماهی عید ـ که انتخابش همیشه با سخت گیری و وسواس همراه بود ـ تا چیدن سفره ی هفت سین تا دید و بازدید عید ـ که همه ساله طبق فهرستی حساب شده و بلند بالا تنظیم می شد ـ تا کارت های تبریک و پشت نویسی آنها و سیزده بدر و تا هرچه که در متن و حاشیه به این مراسم مربوط می شد . وقتی می شنید یکی از زن هایی که می شناخت آبستن است چنان ذوق می کرد که انگاردر مسابقه ی مهمی برنده شده بود . پارسال که یک جفت کلاغ زشت روی چنار گوشه ی حیاط لانه کردند و یکی از تخم هایشان را باد انداخته بود کف حیاط ، طوری به تخم له شده نگاه می کرد انگار جنازه ی آدمی است که تابستان همان سال در جاده ی چالوس با هم دیده بودیم . اشک جمع شده بود توی چشم هاش و کم مانده بود بزند زیر گریه .
می گویم : « کدوم عوضی ها ؟ »
سرش را بلند می کند و انگار احمقانه ترین سوال عالم را شنیده باشد نگاهم می کند . باز به زن باردار روی جلد کتاب نگاه می کنم .
می گویم :« این کتاب رو دیگه واسه چی می خونی ؟»
به کتاب نگاه می کند و مدتی طولانی سکوت می کند . بعد می گوید :« می خواستم ببینم چرا نویسنده ی ابله این کتاب هنوز نمی دونه که حتی فکر کردن به عجیب ترین و هیجان آورترین و سخت ترین و پرمعناترین اتفاق هستی هم ترس داره چه برسه به انجام دادنش . »
کتاب را می گذارم روی شعر کوتاه مرد جذامی و این بار خم می شوم به آن سمت میز تا شعری را بخوانم که دانیال ـ لابد وقتی که چراغش روشن بوده ـ با خط خوردگی های زیاد حاشیه ی دیگر میزش نوشته است :
بر شیشه ی غبارگرفته ی ماشینی :
آه لیلا ، دوستت دارم
به دیوارهای اتاقش نگاه می کنم . کنار پنجره دو تا کاغذ را به شکل بد سلیقه و کج و معوجی به دیوار چسبانده است . از روی صندلی بلند می شوم و می گویم :« اومدم چیزی بپرسم اما قبل از اون می خوام شعری رو که تازه گفته ای بشنوم .»
از لابه لای کتابخانه ی مرکزی کره ی زمین راهی به سمت پنجره پیدا می کنم . وقتی راه می روم ستون های کتاب گوشه ی اتاق می لرزند و من هر لحظه منتظرم فرو بریزند .
می گوید :« بعدا می خونم .»
کنار پنجره که می رسم عینکم را از جیب پیراهنم بیرون می آورم و زل می زنم به یکی از کاغذها ، به تازه ترین اعلامیه ی نازترین آدم ساختمان هفده طبقه ی این جا :
خوب می دانم که گریه های بزرگی در انتظارم است . وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد . این را از همین حالا می دانم . یعنی سالهاست که می دانم . از یادآوری اش به وحشت می افتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذرانده ام . اگر طوبی ـ خواهرم ـ بمیرد من باز گریه خواهم کرد . به شدت ، شانه های من از گریه بر گور و خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه اش رسیده است . نرسیده است اما ، هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند . ما را اما شاید برساند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#186
Posted: 9 Sep 2013 20:05
قسمت چهارم
برمی گردم و به دانیال که این نوشته اش ترجمان حال این روزهای من است نگاه می کنم . گوشه ی اتاق رفته و به یکی از کتاب های وسط ستون خیره شده است .
روی کاغذ دوم عبارت کوتاهی است که شک ندارم مثل متن اول خودش آن را نوشته است :
وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی ، پس خفه شو و بازی کن .
از پنجره به پایین نگاه می کنم . کابلی توی حیاط پرسه میزند . کابلی تقریبا همیشه توی حیاط است . باز به دانیال نگاه می کنم . انگار سند ارزشمندی را پیدا کرده باشد کتابی را با احتیاط از لای بقیه ی کتاب ها بیرون می کشد . ستون کتاب لحظه ای می لرزد و باز آرام می شود . کتاب را تا نزدیک چشمهاش جلو می برد و زل می زند به آن .
می گویم : « کار تو بوده ؟ تو به یاقوت برگه ی مرخصی ات را دادی ؟ »
ـ « نه ، گمونم کار امیرماهان بود ، اما یاقوت یه بار عکس دختره رو نشونم داد . دختره محشره ، به ش گفتم که دختر محشریه . به خاطر تراکم معصومیتی که توی چشم هاش بود . اسمش پروینه . گفت اگه بخوای می تونی عکس رو برداری واسه خودت . گفت دوست داره همه عکسش رو داشته باشند . »
امیرماهان توی 705 زندگی می کند . دیوار به دیوار آپارتمان دانیال . چند بار او را دیده ام حرفی نزده ایم . باز از پنجره به بیرون نگاه می کنم . فولکس واگن سفیدی می آید توی حیاط و زیر سپیدارهای کنار دیوار پارک می کند. بعد مخمل و یک نفر دیر از توی فولکس پیاده می شوند . کابلی می رود سمت ماشین .
می گویم : « خودش این رو به ت گفت ؟ خودش گفت عکس رو بردار ؟ »
و به او نگاه می کنم . دانیال توی جیب های کتش دنبال چیزی می گردد .
ـ « چیز حکیمانه تری هم گفت .»
از پنجره به حیاط نگاه می کنم . موهای کسی که همراه مخمل از ماشین پیاده می شود از ته تراشیده است . مخمل او را به سمت دفتر کوهی می برد .
می گویم : « حکیمانه ؟! »
ـ « آره ، این حکیمانه ترین حرفی بود که از یاقوت شنیده بودم . به اندازه ی صدتا از این کتابها که این جا هست حکمت درش بود . »
انگار بخواهد موج بغضی را که توی گلویش جمع شده پس بزند ، دقیقه ای سکوت می کند . بعد می گوید :« می خوای عکسش رو ببینی ؟ » هنوز توی جیب هاش می گردد .
عکسی از جیب بغل کتش بیرون می آورد و می گذارد روی میز . از لابه لای کتاب ها برمی گردم و کنار او روی صندلی می نشینم . عکس را برمی دارم و زل می زنم به آن و البته « تراکم معصومیتی » را که دانیال می گوید مطلقا در چشم های دختر توی عکس نمی بینم .
می گویم :« اون حرف حکیمانه اش چی بود ؟»
ـ « گفت دوست داره همه ، همه ی مردم دنیا ، دختره رو دوست داشته باشند . گفت از این که فقط خودش دختره رو دوست داشته باشه احساس خفت و حقارت می کنه . گفت پروین بزرگ تر از اونه که تنها یک نفر عاشقش باشه . »
عکس پروین را می گذارم روی کتاب زایمان ترس ندارد و از روی صندلی بلند می شوم تا بروم به 902 ، اما هنوز تکان نخورده ام که صدای گوش خراش هواپیمایی می پیچد توی ساختمان و از ارتعاش صداش کتاب های کنج اتاق تکان می خورند و می لرزند تا ستون کتاب ، انگار ساختمانی مرتفع که زلزله یا انفجار مهیبی آن را سست کرده باشد ، می لرزد و بعد ، گویی با حرکت آهسته فیلم برداری شده باشد ، فرو می ریزد .
تاجی خوشگله دارد شیشه های پنجره را برق می اندازد. پیرزن لچک به سر چاق و دوست داشتنی و در عین حال مستخدم و نگهبان و باغبان و پادشاه اینجاست. توی زیرزمین زندگی می کند. هفته ای یکبار شیشه های اینجا را برق می اندازد شیشه ها تمیزند و من نمی فهمم چرا آنها را اینقدر دستمال می کشد از ظهر که باز آن ترس عجیب و غریب آمد سراغم هنوز نتوانسته ام از روی تخت خواب بلند شوم. وقتی آن ترس می آید من مثل کودکی که جانور وحشتناکی دیده باشد مچاله می شوم توی خودم و درجایی – اغلب توی رخت رخواب – پناه می گیرم. از وقتی که افسانه بچه را ناخواسته سقط کرد و من دفنش کردم دائم حسش می کنم. قبلا نبود. این را مطمئنم. با سقط بچه آمد. نمی فهمم چه ربطی بهم داشتند. نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید است از مردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی وزندگی می کنی و وقتی حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می شود.
تاجی ناگهان انگار جن دیده باشد می دود به طرفم و چند سانتی متری ام می ایستد نفس نفس می زد می گوید:" شنیدی می خواد چی بشه؟"
پنجره را باز گذاشته و سر و صدای محو و نامفهوم کودکانی که بیرون بازی می کنند می ریزد توی اتاق.
می گویم:" نه اتفاقی افتاده؟"
باز جلوتر می آید و می گوید:" هنوز نه اما قرار بیفته"
آنقدر نزدیکم شده که قاب عینک ته استکانی اش می خورد به پیشانی ام و بازدم نفسش می ریزد توی صورتم. سرم را برمی گردانم و می گویم:" قراره بیفته؟!"
می نشیند لبه تخت و باز نفسش می ریزد توی صورتم می گویم:
" تاجی محض رضای خدا یه ذره برو عقب تر"
سرش را جلوتر می آورد وانگار بخواهد راز نگویی را توی گوشم فاش کند با آهسته ترین صدای ممکن می گوید :" قراره خورشید بگیره امروز صبح رادیو گفت"
هیاهوی بچه های بیرون لحظه ای اوج می گیرد و باز آرام می شود. به تاجی نگاه می کنم از نظر من تا لغزیدن این پیرزن چاق و دوست داشتنی در گور زمان زیادی باقی نمانده است. تاجی زندگی کرده و زندگی کرده و زندگی کرده و حالا باید بزند روی ترمز. حالا باید سر بخورد توی آن حفره. بعد نوبت مخمل است. بعد کوهی. بعد کابلی. بعد دانیال. بعد من. بچه هایی که توی کوچه بازی می کنند ته صف هستند. انگار صف کشیده ایم تا یکی یکی برویم توی آن حفره. وقتی کسی از بلندی پایین می افتد یا ماشینش توی دره سقوط می کند یا شب می خوابد و صبح با سرطان خون از خواب بیدار می شود یا کسی با چاقو دخلش را درمی آورد خارج از نوبت رفته است توی آن حفره. دخترم هنوز زندگی را شروع نکرده بود ، هنوز توی صف نایستاده بود که رفت توی حفره . اغلب اما ، نوبت رعایت می شود .
می گویم :« تاجی تو اول صفی .»
برمی گردد سمت پنجره و باز به شیشه ها دستمال می کشد .
ـ « صف چی ؟»
می گویم :« بچه ها ته صف اند .»
تاجی انگار در مداری بر گرد من شروع می کند به چرخیدن . بعد دیوار می چرخد . بعد سقف می چرخد . بعد تلویزیون . بعد میز . بعد پنجره . صندلی . گلدان . قاب عکس . بعد تلفن می رود توی تاجی . تاجی می رود توی پنجره . پنجره توی من . من می روم تا لب حفره . بعد من انگار با سرعت نور می چرخم گرد خودم . بعد چیزها تاریک می شوند . اول دیوار . بعد گلدان . بعد صندلی . بعد تلویزیون . بعد تاجی . بعد انگار اکسیژن ها یکی یکی از من دریغ می شوند . نور . صدای بچه ها . تاجی می گوید :« چی شده ؟» و « چی شده .» انگار صدای بوق قطاری کش می آید . « چی شده » انگار لاستیکی کشیده می شود و کش می آید و کش می آید و باز هم کش می آید تا من بی حس می شوم و بی حس می شوم تا همه چیز تاریک می شود و تاریک می شود و سکوت .
*
مخمل قرصی می گذارد توی دهانم و از اتاق بیرون می رود . نسیم سردی از پنجره ی نیمه باز تو می زند . از روی تخت خواب بلند می شوم و می روم سمت پنجره . هنوز گیج هستم و دست هام رعشه دارند . پنجره را کامل باز می کنم و سر و صدای بچه ها باز می ریز توی ساختمان . به پایین نگاه می کنم . چند پسر بچه ، انگار مورچه هایی که گرد ذره ای نان جمع شده باشند ، توی هم فرو رفته اند . ناگهان یکی از آنها با صدای بلند چیزی می گوید و همه ، به جز کسی که فریاد کشیده است ، به سرعت از هم دور می شوند . دقیقا نمی فهمم قانون بازی آن ها چیست . هرکس با شتاب به سمتی می گریزد و آن که باقی مانده فلاخنی را بالای سر می چرخاند . کنجکاو شده ام تا منطق بازی شان را بفهمم . لحظه به لحظه سرعت دوران فلاخن بالای سر پسرک تندتر و تندتر می شود . حالا سرعت چرخشش چنان زیاد شده که پسرک به سختی می تواند آن را مهار کند . اما من هرچه منتظر می مانم ، هر چه صبر می کنم ، فلاخن پرتاب نمی شود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#187
Posted: 9 Sep 2013 20:11
قسمت پنجم
صبح یاقوت را بردند . کابلی می گوید توی حیاط سیگار می کشیده که دیده است یاقوت را گذاشته اند توی فولکس واگن سفید و برده اند . وقتی او را برده اند من خواب بوده ام .
می گوید :« صورت حتی یه ذره هم اعتراض نکرد . انگار داشتند می بردندش پیک نیک .»
سرمیز ناهار هستیم و من و دانیال حرفی نمی زنیم . کابلی می گوید :« یکی رو می برند یکی رو می آرند . صبح یاقوت را بردند و عوضش دیروز نوری رو آوردند . »
از پنجره به بیرون نگاه می کنم . هیچکس توی حیاط گلابدره نیست . حتی یک سرباز .
می گویم :« نوری دیگه کیه ؟»
ـ « از بازیگران گمنام اما با استعداد تئاتر . تنها اشکالش اینه که گوشهاش کمی سنگین اند . گاهی هم توی حرف زدن عین گرامافون های قدیمی روسی سوزنش گیر می کنه و کلمات رو مدام تکرار می کنه . »
بد برمی گردد و نگاهش را توی رستوران می چرخاند . دانیال لیوانش را برمی دارد اما بعد آن را محکم می کوبد روی میز.
کابلی می گوید: «قبل از اومدن کوهی هم مدتی این جا بوده اما چون خوب نمی شده خونواده ش برده بودندش.»
دانیال به پشتی صندلی اش تکیه می دهد و از پنجره زل می زند به بیرون. کابلی می گوید: «اوناهاش!»
می گویم: «کی؟ کی اوناهاش؟»
ـ نوری دیگه، توی این خراب شده به نظر من اگه یکی سرش به تنش بیرزه همین نوریه.»
جوانی بیست و چند ساله و رنگ پریده می نشیند پشت یکی از میزهای کنار پنجره، موهاش را از تته تراشیده و عینکی با شیشه های ته استکانی به چشم زده است. به جای این که غذا بخورد، با دقت به سینی غذاش نگاه می کند.
دانیال باز لیوانش را می کوبد روی میز. گوش هاش سرخ شده است و انگار از چیزی عصبانی باشد، چنگالش را می گذارد کنار بشقاب و با دو دست لبه ی میز را می گیرد. کابلی با تعجب نگاهش می کند.
می گویم: «غذات رو بخور، کابل خان.»
دانیال از پشت میز بلند می شود و زل می زند به ته سالن. تند تند نفس می کشد. کابلی باز به او نگاه می کند اما چیزی نمی گوید. لحظه ای به نوری نگاه می کنم. طوری به سینی غذاش خیره شده که انگار محو تابلو نقاشی مدرنی شده است. دانیال می رود سمت پنجره و درهای آن را باز می کند. هوای سردی از لای توری پنجره می آید توی رستوران. لحظه ای به بیرون نگاه می کند و بعد سرش را می چسباند به توری و ناگهان رو به پایین فریاد می کشد:
«اون روز که گفتم کافیه هیچ کس گوش نکرد. هزار بار دیگه هم گفتم کافیه اما انگار همه کر شده بودید. حالا هم می گم کافیه. حالا هم می گم عوضی ها تمومش کنید. بسه دیگه. کافیه. من یکی که دیگه نیستم. یعنی نمی خوام باشم. می خوام استعفا بدم. از آدم بودن. از این که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش می شد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمی خاک باغچه. کاش می شد هرچیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دو پای بوگندو. لعنت به شما! لعنت به شما و دست هاتون و پاهاتون و چشم هاتون. صدام رو می شنفید؟»
لحظه ای سکوت می کند و نفس اش را بیرون می دهد. آدم های توی رستوران به او نگاه می کنند اما از جایشان تکان نمی خورند. نوری حتی نگاه هم نمی کند. دارد با دقت توی کاسه ی سوپش نمک می پاشد. دانیال با آستین پیراهن عرق پیشانی اش را می گیرد و بعد باز فریاد می کشد. این بار بلند تر.
«من از این که یکی از شما هستم از همه ی سنگ ها و درخت ها و حیوون ها خجالت می کشم. شما اگه یه جو عقل داشتید، اگه یه جو شعور داشتید از سنگ ها و درخت ها خیلی چیزها یاد می گرفتید. صدام رو می شنفید؟»
کابلی زیر لب می گوید: «آروم تر هم بگی من می شنفم اما اگه توی بلندگو هم فریاد بکشی گمون نمی کنم اون پایینی ها صدات رو بشنفند.» بعد کمی از سوپش می خورد اما انگار چیز تازه ای به خاطرش آمده باشد حرفش را تکمیل می کند.
ـ یعنی ممکنه بشنفند اما گمون نمی کنم چیزی بفهمند.
دانیال دست هایش را می گذراد لبه ی پنجره و این بار صداش را آن قدر پایین می اورد که لا به لای صدای قاشق و چنگال ها به سختی حرف هایش را می شنوم.
«یواش یواش دارم مطمئن می شم که نمی شه کاری کرد. هیچ کاری نمی شه کرد. دارم مطمئن می شم که همه چیز غلطه. همه چیز از بیخ و بن غلطه. هیچ چیز سر جاش نیست. انگار یه مشت خوک رو بریزی توی مزرعه. یه مشت خوک مریض. یه مشت خوک بو گندو.»
پنجره را با شدت می بندد و ولو می شود روی صندلی. دست هایش را می گذارد روی زانوهایش اما نمی تواند جلوی لرزش آنها را بگیرد.
صندلی کوهی جلوی پنجره است و من صورتش را به خاطر نوری که از شیشه های پنجره ی پشت سرش می تابد نمی توانم به وضوحببینم. از وقتی مرا اینجا آورده اند این دومین باری است که کوهی احضارم می کند. بار اول دو روز بعد از آمدنم بود. احضارم کرد تا مقررات این جا را خودش شخصا برایم توضیح بدهد. درست خاطرم نیست چه چیزهایی گفت، تنها چیزی که از حرف های آن روز به یاد می آورم این است که گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می دهیم و فشار می آوریم. گفت هرچه رفاه را بیشتر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد می کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی ها را که به هم خورده است دوباره برقرار می کنیم.
می گوید: «متاسفانه پیشرفت شما خوب نبوده. ما داریم سعی خودمون رو می کنیم اما سعی ما به تنهایی کافی نیست. روشن شد؟ این یه رابطه ی دو طرفه س. ما و شما. درست مثل کسی که افتاده توی چاه. ما طناب رو می اندازیم پایین اما اگه اونی که توی چاه افتاده طناب رو نگیره ما نمی تونیم از اون جا بیاریمش بیرون. روشن شد؟ مثلا همین دانیال نازی، افتاده توی چاه ویلی به اسم سوال. سوال های بی ربط و پوچ. خوب ذهن آدم عینهو یه کارخونه می تونه سوال تولید کنه. سوال پشت سوال. هر سوال ده تا سوال دیگه با خودش می آره. اما که چی؟ عوضی خیال کرده با این سوال ها می تونه راهی پیدا کنه. صد دفعه بهش گفته ام که هر سوال عینهو یه طناب می پیچه به دست و پاش و وقتی سوال ها زیاد شدند اون قدر طناب به دست و پاهای خودش پیچونده که دیگه حتی یه قدم هم نمی تونه برداره، روشن شد؟»
انگشتان دست هاش را در هم قفل می کند و می گذارد روی میز. توی نوری که روی میز افتاده موهای سفید مچ دستش را که از آستین بیرون زده اند می بینم. در نگاه من کوهی و پنجره ی پشت سرش لحظه ای در جهت عقربه های ساعت می چرخند اما بعد به سرعت بر می گردند سرجایشان.
می گویم: «بله قربان، روشن شد.»
ـ یا مثلا یاقوت آسیابان. افتاده بود توی چاه عمیقی به اسم زن. گوساله برخلاف مقررات این جا با او تماس هم گرفته بود. فرستادمش جایی که عرب نی انداخت. این نسناسی که تازه اومده اسمش چیه؟ نوری؟ آره، نوری. افتاده توی یه چاه دیگه. هنوز دقیقا نمی دونیم چه چاهی. اون رفیق دیگه تون، امیر ماهان، افتاده توی چاهی به اسم تاریکی. تو افتاده ای توی مرگ. باید سعی کنی خودت رو از اون تو بیاری بیرون. روز اول بهت گفتم اگه می خوای از دست این شیطان ها رها بشی باید همکاری کنی اما مثل این که نمی خوای گوش کنی.»
میز و کوهی و پنجره و دیوار باز شروع می کنند به دوران اما این بار بر خلاف عقربه های ساعت.
ـ اگه ازتون ناامید بشم می فرستمون جایی که یاقوت رو قرستادم. اونجا فشار یه دره بیشتر اما زودتر به نتیجه می رسند. روشن شد؟
طوری مدام می گوید «روشن شد» انگار داردرفلسفه ی مارتین هایدگر را توضیح می دهد.
می گویم: «بله قربان، روشن شد.»
ـ گمون نمی کنم. یه نفر توی شما هست که می خواد برنامه های مارو بریزه به هم. نمی ذاره شما از توی چاه بیایید بیرون. بالاخره پیدا می کنم. یاقوت رو همون بدبخت کرد. تو که نمی خوای بری دنبال یاقوت. می خوای بری؟»
نمی دانم چه بلایی سر یاقوت آمده اما فورا می گویم: «نه، نه نمی خوام برم قربان.«
ـ تو می دونی کی برگه های مرخصی ش رو به یاقوت می داده؟
کوهی و سقف و دیوار و میز و صندلی و پنجره انگار چرخ فلک شروع می کنند به دوران. من سعی می کنم تمام نیرویم را برای گفتن یک کلمه جمع کنم. دندان هایم کلید شده اند. انگار کسی فک هایم را با گیره به هم قفل کرده است. چیزی شبیه «نه» از دهانم بیرون می زند و بعد ناگهان سرم خم می شود رو به جلو و گونه ام را می گذارم روی میز و همه چیز تاریک می شود.
خواب بودم که کابلی زنگ زد. گفت فورا بروم سراغش. گفت حالش خوب نیست. پشت تلفن نفس نفس می زد. انگار از پله ها بالا آمده باشد یا صد متر را بی وقفه دویده باشد، پست تلفن خر خر می کرد. به ساعت روی پاتختی نگاه می کنم. ساعت دو بعد از نیمه شب است. به خودم لعنت می فرستم و از روی تخت بلند می شوم. دقیقه ای می نشینم لبه ی تخت و چشم هام را می بندم. بعد چشم ها را باز می کنم و از 902 می زنم بیرون.
توی آپارتمانش، پشت میز کوچکی کنار پنجره نشسته و دست هایش را دو طرف سرش ستون کرده است. زل زده است به میز. با پیژاما و پیراهن خواب و شب کلاه. اتاق تاریک است و تنها نور بی رمقی از چراغ خواب قرمز بالای سرش افتاده است روی میز. صندلی مقابلش را از پشت میز عقب می کشم و می نشینم رو به رویش.
می گویم: «اگه کوهی بفهمه ساعت دو بعد از نیمه شب جلسه گرفته ایم هردومون رو از همین پنجره پرت می کنه پایین.»
حرفی نمی زند. نگاهش هنوز گیر کرده است به سطح خالی میز.
«چیزی شده؟»
با پشت دست گونه اش را پاک می کند و باز خیره می شود به میز. چیزی ـ انگار شب پره ای ـ به سرعت از جلوی چراغ خواب عبور می کند و می رود توی تاریکی.
«می خوای یه فیلم بذارم با هم تماشا کنیم؟»
کف دستش را می کشد روی میز و زل می زند به پشت آن. می گوید: «اوایل فکر می کردم بدترین کار کشتن آدم هاست اما حالا می بینم چیزهای زیادی هست که از کشتن آدمها بدتره.»
دقیقه ای سکوت می کند و به ناخن هایش خیره می شود. سرش را آن قدر خم کرده است که نمی توانم صورتش را ببینم.
«خواب سوری رو دیدم. هزار دفعه س که دارم خوابش رو می بینم. بس که دوستش دارم. نشسته بود پشت میز آشپزخونه و داشت گریه می کرد. هر وقت خوابش رو می بینم نشسته پشت میز آشپزخونه و داره گریه می کنه. پیش بند صورتیش رو هم بسته بود. همون که عکس دو تا اردک زرد روش گل دوزی شده. اون پیش بندش رو خیلی دوست دارم. به خاطر اردک هاش. حرف عجیبی زد. هیچ وقت توی خواب حرف نمی زد اما این بار چیز عجیبی گفت.»
دقیقه ای سکوت می کند و باز صورتش را با پشت دست پاک می کند. من به چراغ خواب بالای سر کابلی نگاه می کنم که چند حشره در نور سرخ اطراف آن می چرخند و لحظه ای بعد، انگار با هم تصمیم گرفته باشند می روند تو تاریکی.
«دو سال پیش بود که اون اتفاق افتاد. قرار بود برم از بندر بار بزنم اما نشد. یعنی بین راه کامیون خراب شد و برگشتم خونه. کاش بر نمی گشتم. کاش کامیون می رفت تو دره. کاش می زد به کوه. با یه صورت عوضی ریخته بود رو هم. اون هم توی اتاق خواب خودمون. چیزی نگفتم. چی می تونستم بگم؟ از خونه زدم بیرون و دیگه هم برنگشتم. سوار کامیون شدم و راه افتادم توی بیابون ها. توی جاده ها. سه بار ماشین رو کوبیدم به کوه و یه دفعه هم رفتم توی دره. بس که حواس نداشتم. بس که دوستش داشتم. هنوز هم دارم. کاش نداشتم. شانس آوردم که زنده موندم.»
چند لحظه سکوت می کند و درست قبل از این که چیزی بپرسم می گوید: «شاید هم از بدشانسی ام بود.»
می گویم: «زنت چی گفت؟ گفتی تو خواب حرف عجیبی زدو»
حالا کابلی برای اولین بار سرش را از روی میز بلند می کند و زل می زند به من. گرچه اتاق آنقدر تاریک است که نمی توانم صورتش را به وضوح ببینم. حتم دارم او هم چیزی نمی بیند.
«گفت کاش می اومدی من رو می کشتی. گفت خیلی وقته منتظرم نشسته تا برم بکشمش. اما من دوستش دارم، ابراهیم. من نمی توانم بکشمش. واسه همینه که اومدم اینجا. کسی من رو نیاورد اینجا. خودم اومدم. من نمی تونم. نمی تونم بکشمش.»
پیشانی اش را می گذارد روی میز و سعی می کند جلوی گریه اش را بگیرد. می خواهم چیزی بگویم اما صبر می کنم تا گریه اش تمام بشود. صبر می کنم تا کمی آرام تر شود اما درست وقتی کابلی آرام می شود و من می خواهم حرفی بزنم صدای شلیک گلوله ای از گلابدره می پیچد توی ساختمان. بعد گلوله ی دوم. بعد گلوله ی سوم. بعد چند گلوله با هم. بعد دیگر گلوله ای در کار نیست و همه جا ساکت می شود اما من هرچه فکر می کنم، هرچه به ذهنم فشار می آورم نمی دانم چه می خواستم بگویم.
اول صدای افتادن قاشق می آید. بعد بشقاب. بعد لیوانی خرد می شود روی زمین. همه از روی میز نوری. همه جلو پای کوهی. کابلی بی اختیار سینی اش را دو دستی می چسبد و می گوید: «جنگ جهانی سوم شروع شد.» اما جنگی در کار نیست. دست کم فعلا در کار نیست. کوهی زل می زند به نوری و بعد از رستوران می زند بیرون. هوا سردتر شده و دانیال کلاه پشمی اش را تا روی گوش هاش پایین کشیده است. لحظه ای به نوری نگاه می کنم. طوری به تکه های خرد شده ی لیوان زل زده که انگار به جنازه ای خیره شده است.
توی 703 که می رویم دانیال پرده ها را کنار می زند و پنجره ها را باز می کند. می نشیند روی کاناپه. از پنجره ی رو به حیاط به پایین نگاه می کنم. کابلی و نوری تو حیاط قدم می زنند و دورتر، مخمل و ناجی و چند نگهبان زیر درخت چنار بلندی ایستده اند و به چیزی بالای درخت اشاره می کنند.
دانیال می گوید: «مدتیه دارم فکر می کنم بدترین وضعیت ممکن چی می تونه باشه. اوایل فکر می کردم بدترین اتفاق وضعیت مادر یه بچه ی مریضه که امیدی به خوب شدن بچه ش نیست و مادر بالای سر بچه بال بال می زنه تا بچه بمیره اما بعد فهمیدم این بدترین وضعیت نیست.»
به شاخه های درخت چنار نگاه می کنم و سعی می کنم چیزی را که مخمل و تاجی به آن اشاره می کنند روی درخت پیدا کنم اما آن بالا چیزی نیست یا من نمی بینم. بر می گردم و به دانیال نگاه می کنم. سرش را رو به زانوها خم کرده و زل زده است به انگشتان پاهاش. باز به حیاط نگاه می کنم.
ـ «یعنی در واقع دیدن یه عکس نظرم رو عوض کرد. عکسی از یه وانت بود. منظورم بارگیر یه وانته. مشتی جنازه اون تو روی هم افتاده بود و اصلا نمی شد حدس زد که مردند یا زن. عینهو لاشه های گوسفند روی هم افتاده بودند. دست یکی توی پاهای اون یکی. پاهای یکی دیگه روی تنه ی این یکی. صورت بعضی ها رو به بالا بود و بعضی ها هم دمر افتاده بودند. از جایی که عکس گرفته شده بود ما فقط می تونستیم از روی تعداد پاهای اون ها جنازه ها رو بشماریم. لباس هاشون تیکه پاره بود و همه ی نعش ها پر از خاک. انگار یه کامیون خاک روی اون ها ریخته بودند. سه بار کف پاها رو شمردم اما هربار اشتباه می کردم. یه بار چهارده جفت پا شمردم. بار دوم هفده جفت و بار آخر پانزده جفت. بس که پاها توی هم قاطی بود. بعضی از کف پاها کوچکتر بود. گمونم پنج تا. بعضی از کف پاها ظریف تر و خوشگل تر بود. رنگ دو جفت از اون ها، یه جفت ظریف و یه جفت بزرگتر تیره بود. انگار خون مالیده باشند به اون ها، اما خون نبود. مطمئنم خون نبود. شاید حنا بود.»
دانیال سکوت می کند و من به کابلی که حالا وسط حرف هاش دست هاش را با هیجان برای نوری تکان می دهد نگاه می کنم.
ـ «اون موقع بود که فهمیدم زلزله از یه بچه ی مریض می تونه بدتر باشه.»
دانیال باز سکوت می کند و وقتی سکوتش طولانی می شود برمی گردم و به او نگاه می کنم. دست هاش شروع کرده اند به لرزیدن.
با صدای خفه ای می گوید: «اما همه اش این نبود.»
می گویم: «منظورت چیه که این همه ش نبود؟»
تاجی از مخمل دور می شود و مخمل به جایی، انگار کمی بالاتر از نوک درخت، به خورشید نگاه می کند و من تازه می فهمم که تاجی درخت را به او نشان نمی داده است.
ـ «چیزهای بدتری هم بود. چیزهای هولناک تر. امیرماهان به من گفت. گفت چیزهای هولناک تری هم هست. می شناسیش که؟ توی واحد بغلی زندگی می کنه. 705. گفت چیزهایی بدتری هم هست و من واقعا می خواستم بفهمم بدترین چیز چی هست. گفت مثلا «کشتار». گفت اگه کمی به این قضیه فکر کنم که وقتی آدم ها همه ی فکر و شعور و استعداد خودشون رو به کار می اندازند تا حسابی دخل همدیگه رو دربیارند شاید بتونم بفهمم که چه وضعیت عجیبی به وجود می آد. گفت آدم ها دوبار با تمام قوا این کار رو کرده اند. با تمام قوای ذهنی و عملی. گفت اما وضعیت بدتری هم هست. گفت این وضعیت بدتر رو تازه کشف کرده اما علاقه ای نداره درباره ش حرف بزنه.»
این بار دانیال برای مدت طولانی تری سکوت می کند و بعد شروع می کند به خواندن شعری که لاید همان شعری است که تازه گفته است. صداش آن قدر آهسته است که برای شنیدنش پنجره را می بندم و زل می زنم به او. گرچه سرش را آن قدر خم کرده است که صورتش را نمی توانم ببینم.
من دفن خواهم شد.
زیر آوار این کلمات،
من دفن خواهم شد.
با پیش رفت این شعر،
روح من از حرارت این کلمات
از دوزخ علامت های مکرر سوال
از نشانه های بهت و خیرگی
که مدام ته هر عبارت تکرار می شوند
و از سنگینی واژه ی درماندگی
خرد خواهد شد.
د ر م ا ن د ه
خواهد شد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#188
Posted: 9 Sep 2013 20:14
قسمت ششم
انگار کسی معرکه گرفته باشد همه توی رستوران جمع شده اند گرد یک میز. حتی مخمل و تاجی و آشپز و نگهبان ها. جمعیت در نهایت سکوت زل زده است به کسی یا چیزی که آن وسط است. به سمت آدم ها می روم و کنار کابلی می ایستم. کابلی سیگاری آتش می زند و آهسته زیر گوشم می گوید: «صورت ها ازش خواسته اند محض تفریح واسشون چند چشمه بازی کنه.»
سرک می شکم و نوری را می بینم که در کانون معرکه پشت میزی نشسته است و دارد حس می گیرد. میمیک صورت و حرکات او طبیعی و دلنشین است. کابلی می گوید از او خواسته اند نقش عاشقی را بازی کند که در رستورانی معشوقش به او «نه» می گوید. می گوید بچه ها می خواهند توانایی او را در نمایش شکست در عشق ببینند. نوری انگشتان دست هایش را به هم گره می زند و به آن طرف میز، جایی که معشوقه ی فرضی اش نشسته است، خیره می شود و باز تمرکز می کند. صدای نفس کشیدن از کسی نمی آید. کابلی چنان محو صحنه شده که گویی نوری دلقکی است در برابر انبوه جمعیتی، در سیرکی، بر طنابی، در ارتفاعی ترس آور. چنان نگران است که انگار هر لحظه ممکن است آن بالا از روی طناب سر بخورد و بیفتد پایین!
نوری به گلدان روی میز خیره شده و انگشتانش را باز به هم فشار می دهد. بعد شروع می کند به حرف زدن با فضای خالی رو به روش.
ـ «اولین بار که جلوی روزنامه فروشی بهت گفتم دوستت دارم، تو ترسیدی، یعنی هردومون ترسیدیم. نمی دونم از چی، اما ترسیدیم. ترسیدیم. قسم خوردیم ترسیدیم. انگار بزرگترین گناه، بزرگترین گناه عالم رو انجام داده باشیم. انگار کی رو با هم کشته باشیم، دل هامون شروع کردند به صدا کردن. انگار می خواستند از قفسه ی سینه هامون بزنند بیرون. بزنند بیرون، بارون می اومد. داشت بارون می اومد. سرد بود. من گریه... من گریه... گریه ام گرفته بود. نمی دونم از ترس بود یا از اون «دوستت دارم» ی که انگار هنوز داشت دلم رو چنگ می زد و فشار می داد. چرا اون روز چیزی نگفتی، پرستو؟ چیزی... چیزی نگفتی. پرستو با من این کار رو، این کار رو، پرستو با من این کار رو نکن...»
نوری طوری با فضای خالی آن طرف میز حرف می زند که انگار واقعا کسی به اسم پرستو مقابلش نشسته است.
«چرا حالا؟ کاش همون اول، همون وقت که هنوز هیچی به هیچی بود، وقتی هنوز یه خرده، تنها یه خرده دوستت داشتم این رو می گفتی، نه حالا که تک تک سلول هام عاشقت شدن. پرستو، چرا حالا؟ چرا وقتی اون شعر رو برات نوشتم، وقتی تلفن زدم، وقتی زیر بارون منتظرت موندم و خیس آب شده بودم نگفتی برو گم شو؟»
بغض توی گلوی بازیگر آماتور گلوله شده و چشم هاش خیس شده اند. درست در همین لحظه است که من بی دلیل یقین می کنم نوری مطلقا بازی نمی کند.
ـ من نمی تونم به دوست داشتن وادارت کنم. یعنی هیچ کس نمی تونه. اما اگه یه کار از من برنیاد اینه که دیگه دوستت نداشته باشم. حتی اگه برم. حتی اگه برم. حتی اگه گورم رو گم کنم. کاش نگفته بودم دوستت دارم. اما نه. کاش بیشتر گفته بودم. حالا می گم. پرستو، دوستت دارم. دوستت دارم. صدبار. هزاربار. می دونم با هر بار گفتنش انگار آتیش میریزه تو سینه م اما باز می خوام بگم. می خوام قبل از رفتن یه بار دیگه دست هات رو بگیرم. فقط یه بارو.»
دست هاش را دراز می کند و انگار چیزی را از روی میز می گیرد توی دستش و به سمت خودش می کشد. انگار دست پرستو واقعا توی دستش است و او آن را نه تنها می بیند. بلکه وزنش را و حجمش را لمس می کند و تنها این من و کابلی و آدم های اطراف او هستیم که مثل ابله ها زل زده ایم به چیزی که نمی بینم. بعد نوری پیشانی اش را می گذارد روی آن دست ناپیدا. دقیقه ای همان طور می ماند تا انگار آرام شود و بعد شانه هاش تکان می خورند. آن قدر که من به وضوح می بینم میز چوبی، دست آن جا که پیشانی هست، از آب چشم ها خیس می شود.
حتی اگه برم. حتی اگه گورم رو گم کنم. کاش نگفته بودم دوستت دارم اما نه کاش بیشتر گفته بودم حالا می گم پرستو دوستت دارم دوستت دارم. صدبار هزار بار می دونم با هربار گفتنش انگار آتیش میریزه تو سینه م اما باز می خوام می گم می خوام قبل از رفتن یه بار دیگه دست هات رو بگیرم فقط یه بار"
دستهایش را دراز می کند و انگار چیزی را روی میز می گیرد توی دستش و به سمت خودش می کشد انگار دست پرستو واقعا توی دستش است و او آن را نه تنها می بیند بلکه وزنش را و حجمش را لمس می کند و تنها این من و کابلی و آدم های اطراف او هستیم که مثل ابله ها زل زده ایم به چیزی که نمی بینیم بعد نوری پیشانی اش را می گذارد روی آن دست ناپیدا. دقیقه ای همانطور می ماند تا انگار آرام می شود و بعد شانه هایش تکان می خورند. آنقدر که من بوضوح می بینم میز چوبی درست آنجا که پیشانی هست از آب چشمها خیس می شود.
تاجی خوشگله با جاروبری هال را جارو می کشد .من روی کاناپه دراز کشیده ام و زایمان بدون درد می خوانم. تاجی چیزی می گوید که بخاطر سروصدای زیاد جاروبرقی نمی شونم. می گویم:" چی گفتی؟" جارو را به گوشه ای از هال می برد و به کنج سقف نگاه می کند پیداست او هم صدایم را نشنیده است. این بار فریاد می کشم:" چی گفتی؟"
جارو را خاموش می کند و می گوید:" دو هفته دیگه" می گوید خودش از رادیوشنیده است دو هفته دیگر درست وسط ظهر ماه از جلو خورشید عبور می کند و خورشید سیاه می شود. طوری درباره خورشید گرفتگی حرف می زند انگار مهمترین حادثه زندگی او قرار است اتفاق بیفتد. برای من خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی و اصلا آسمان گرفتگی ذره ای اهمیت ندارد می گوید:" میشه عینهو روز قیامت. وسط ظهره اما آسمون تاریک تاریک میشه. رادیو گفت هوا اونقدر تاریک میشه که ستاره ها رو مثل شب ظلمانی میشه دید." سرم رو می برم توی کتاب زایمان بدون درد و تاجی لحظه ای بعد درست قبل از اینکه جاروبرقی را باز روشن کند می گوید:" من که باورم نمیشه"
توی کتاب نوشته است پژوهش گری با مطالعه بر میزان درد اولین زایمان زن سوئدی به این نتیجه رسیده که 72 درصد آنها به هنگام زایمان درد می کشند . ****
تاجی چهارپایه ای را کنار دیوار می گذارد و با زحمت روی آن می ایستد زل می زند به گوشه ای از سقف.
" مطالعه دیگری نشان می دهد 77 درصد زنانی که زایمان اول داشته اند درد هنگام زایمان را " شدید" و یا " غیرقابل تحمل" گزارش کرده اند. هم چنین بر اساس نتایج یک بررسی که بر روی 2700 زائو در در 21 مرکز زایمان در 35 کشور انجام گرفته است فرکانس و شدت درد زایمان در 50 درصد زائوها " شدید " یا " خیلی شدید" بوده و 35 درصد درد " متوسط" داشته اند"
تاجی لوله جاروبرقی را به سمت گوشه ی سقف می برد و سعی می کند دهانه لوله را به چیزی که آنجا دیده نزدیک کند. همیشه فکر می کرده ام - و حالا هم فکر می کنم - که دردها انگار هیولاهایی در گوشه گوشه بدن آدم ها خوابیده اند و تنها کافی است چیزی آنها را بیدار کند بیدار که شدند دیگر کسی نمی تواند در برابرشان تاب بیاورد زیر تک تک دندانها یک هیولا خوابیده است. یک بار پوسیدگی یکی از دندان هایم هیولای آن را بیدار کرد داشتم از درد می مردم وقتی دندان پزشک مایعی روی دندانم ریخت و هیولا را خواباند می خواستم از روی یونیت دندان پزشکی بلند شوم و دستش را ببوسم توی هر کلیه یکی از آن هیولاها خوابیده است بزرگتر از هیولاهای دندان ها. هرکسی در زندگی یک یا چند بار با این هیولاها مواجه می شود همیشه وقتی با یکی از این هیولاها درگیر شدی فکر می کنی این بدترین و وحشتناک ترین آنها است اما بعد می فهمی هیولاهای وحشتناک تری هم هست فکر می کنم هیولاهای نشناخته زیادی توی بدنم هست که هنوز با انها روبرو نشده ام این کتاب وحشتناک در جدولی، درد ها - هیولاها - را از بزرگ به کوچک تعریف کرده است. درد زایمان از دندان درد ، بریدگی ، شکستگی و حتی سرطان و کمر درد بیشتر و تنها از دردی که پس از قطع عضو تولید می شود کمتر است. در نگاه من تاجی در وضع نامتعادلی روی چهارپایه ایستاده است و سعی می کند دهانه جارو را به عنکبوتی که گوشه سقف چسبیده است نزدیک کند عنکبوت روی تارهایش جابجا می شود اما لحظه ای بعد خودش و تارهایش فرو می روند توی دهانه ی جارو.
" درد زایمان با شروع انقباض رحم آغاز و در لحظات نزدیک به فارغ شدن به دلیل کشش ساختمان مجرای تولید افزایش می یابد. این درد در اثر نزول نوزاد به سمت مجرا ایجاد و با اعمال فشار زیاد بر مجرای زایمان به اوج خود می رسد."
تاجی باز شروع می کند به حرف زدن اما من مطلقا صدایش را نمی شونم. دستش را به کمر زده و توی چشمهای من خیره شده و حرف می زند و حرف می زند و حرف می زند و من بجای کلمات تنها صدای جارو برقی را از لای لبهایش می شنوم و می خواهم لبخند بزنم که انگار طوفانی توی کله ام شروع می کند به وزیدن. از سردخانه بیمارستان مهر تا جعبه پلوپز توشیبا تا گورستان و اکسیژن و گورکن و سیاهی جنین سقط شده و کومه ای بی سنگ و باز اکسیژن و انگشتان کوچک آن که توی گور می گذاشتمش و کابوس های مکرر آن زندگی هنوز نیامده اما تباه شده ان حفره کوچک که انگار تکه ای از خودم از افسانه ای را در آن می گذاشتم. و درماندگی . درماندگی . درماندگی .درماندگی در برابر چیزی که نمی بینی اما سخت به آن محتاجی. چیزی که هستی ات عمیقا به آن وابسته است و این را نمی دانی مگر آنکه از تو دریغ شود: اکسیژن. و طوفان شدت می گیرد با افسانه. مثل کسی که دچار تهوع شده باشد خم شده بود روی ظرف شویی و سرش را تا نزدیک شیر آب پایین آورده بود. پیشانی اش را چسبانده بود روی شیر ظرفشویی. داشت عق می زد . دست ها را گرفته بود زیر شیر آب. تاجی نود درجه می درخشد با جارو و پنجره و چهارپایه. طوفان عبور می کند چشم هام خیس شده اند. لابد از سر درماندگی . و من انگار بخوام از هجوم درماندگی پناه بگیرم دلم می خواهم چشم ها را بگذارم روی بهترین جای این هستی نامربوط. روی انگشتانی که از شستن ظرف ها خیس شده اند و حالا نیستند و دقیقه بی حرکت می مانم و نمی دانم چرا انگار منتظر شنیدن صدای هولناکی مثل کوبیدن دو ماشین در بزرگراه یا صدای گوش خراش زنی یا صدای انفجار بمبی باشم گوش هام را تیز می کنم اما هرچه گوش می دهم هرچه صبر می کنم چیزی نمی شنوم.
کابلی می کوبد توی دیوار و فریاد می زند :" بیا پایین!" از توی رخت خواب می گویم:" چی شده؟" این بار کابلی جیغ می کشد:" زود باش بیا پایین!" و بعد سرو صدا و عجله از 902 دور می شود و میرود سمت آسانسور. توی راهرو که می دود صدای دمپایی هایش می پیچید توی ساختمان. به همه درها می کوبد و فریاد می کشد :" بیایید پایین!"
وسط حیاط همه زیر درخت چنار جمع شده اند و با هم حرف می زنند. هوا هنوز تاریک است و من به سختی کابلی ؛ نوری ، ماهان و مخمل را توی جمعیت تشخیص می دهم باد سردی از شرق می پیچید توی حیاط و من از سرما یقه ی پالتوام را دور گردن ام بالا می کشم زل می زنم به مردی که وسط حیاط درست زیر درخت چنار خودش را از پنجره طبقه هفتم پرت کرده است پایین.
کابلی زانو می زد روی زمین و زل می زند به صورت دانیال که از خود پیدا نیست. بعد ناگهان می زند زیر گریه. کسی می گوید:" می دونستم بالاخره یه روی خودش رو از پنجره پرت می کنه پایین" می گوید:" همه مون یه روزی خودمون رو از پنجره پرت می کنیم پایین" کسی زیر بازوی کابلی را می گیرد و اورا از روی زمین بلند می کند نوری طوری به جنازه روی زمین خیره شده که انگار دارد به لیوان شکسته اش توی رستوران نگاه می کند مخمل می دود سمت فولکس واگن دست هام به لرزه می افتند و جمعیت و پیکر دانیال انگار پره های پنکه ای که آن را تازه تاسیس کرده باشند آرام آرام شروع می کنند به چرخیدن. در دور اول ماهان و مخمل و نگهبان شب جنازه دانیال را بلند می کنند در دور بعد اورا به سمت فولکس واگن سفید می برند در دور سوم من به وضوح چیزهای نرم و سفیدی را می بینم که دانیال همیشه توی گوش هایش فرو می کرد و حالا از خون سرخ شده اند بعد نوری می رود سمت ورودی ساختمان بعد من دیگر چیزی نمی بینم مگر اشکال محو و کج و کوله ای که با سرعت سرسام آوری می چرخند و می چرخند و می چرخند تا ناگهان همه چیز سیاه می شود.
چشم هایم را باز می کنم اول کابلی و ماهان را می بینم که زل زده اند به تلویزیون بعد تاجی را که به شیشه های پنجره آپارتمان ماهان دستمال می کشد روی کاناپه دراز کشیده ام و دست هایم هنوز می لرزند چشمهایم را می بندم و دقیقه ای بعد با فریاد کابلی که از تصاویر تلویزیون هیجان زده شده انها را باز می کنم تلویزیون فیلم مستند سیاه و سفیدی درباره جنگ جهانی دوم پخش می کند چشم ها را دوباره می بندم و سعی می کنم لحظه ای را که بی هوش شدم به یاد بیاورم اما کابلی این بار تقریبا جیغ می کشد و فحش می دهد. می نشینم روی کاناپه و با چشمهای نیمه باز خیره میشوم به تلویزیون. بولدوزر چیزهایی را که روی زمین ریخته شده با فشار به سمت گودالی هل می دهد تلویزیون با من فاصله دارد و من نمی توانم جزئیات صحنه را به وضوح ببینم حالا در نمای نزدیک تری چیزهای ریخته شده روی زمین را می توانم تشخیص بدهم انبوهی از آدم های مرده پخش شده اند روی زمین. نمی دانم چرا این آدم ها اینقدر لاغرند و تنها پوست و استخوانی از آنها باقی مانده است؟ گوینده فیلم می گوید نازی ها برای تسریع در عملیات جنگی و جلوگیری از شیوع بیماری اجساد قربانیان متفق را به صورت دسته جمعی دفن می کرده اند وقتی در صحنه ای دیگر دوربین اجساد را از نمایی نزدیکتر نشان می دهد و ما به وضوح می بینم که دست ها و پاهای بعضی از قربانیان هنوز تکان می خورد کابلی فحش میدهد به نازی ها. امیر اما تنها لحظه ای به تاجی که حالا دارد به دیوارها دستمال می کشد نگاه می کند و اهسته خیلی آهسته - انگار کنار رودخانه ای دارد ماهیگیری می کند و نمی خواهد با صداش ماهی ها را فراری بدهد - به پیرزن چاق و دوست داشتنی می گوید مواظب تابلوهای نقاشی روی دیوار باشد. منظورش از " تابلوهای نقاشی" کاغذ پاره های کج و کوله و رنگ و رو رفته ای از نقاشی های کودکان است که امیر گله بع گله به در و دیوار آپارتمانش چسبانده است. در صحنه بعد سربازهای نازی یک ردیف چوب های بلند را با دقت روی زمین می چینند و بعد از مردانی که توی صف ایستاده اند میخواهند کفش و کلاه خود را بیرون بیاورند و عمود بر جهت الوارها روی چوب ها دراز بکشند کابلی دستمالی از جیب کتش بیرون می آورد و عرق پیشانی اش را با آن پاک می کند تاجی زیرلب چیزی زمزمه می کند که من نمی شنوم. اولین بار دانیال اسم تاجی را گذاشت " تاجی خوشگله" گفت اگر خوب نگاه کنیم اگر ذره ای " شعور بصری" - که نمی فهمیدم یعنی چه و حالا هم نمی فهمم - برای کسی باقی مانده باشد باید بفهمد که خوشگل تر از تاجی موجودی در کل آفرینش نیست. به مادرش هم می گفت :" خوشگله" می گفت مادرش هم خوشگل است اما نه به اندازه تاجی.
کابلی لحظه ای بلند می شود و باز به سرعت می نشیند سربازهای نازی این بار با دقت وسواس آمیزی چوب هایی را که عمود بر آدم هایی که دراز کشیده اند روی آنها می چینند. کمی دورتر توده بزرگی از کفش ها و کلاه ها روی هم انباشته شده است. حالا دیگر ارتفاع دریف های عمود بر هم ادم ها و چوب ها به بلندی قد سربازها رسیده است کسی با بشکه ای روی کومه آدم ها و چوب ها مایعی می ریزد. کابلی بلند می شود اما اینبار نمی نشیند و از واحد 705 می زند بیرون. سربازی کبریتی روشن می کند و می اندازد روی کومه آدم ها. من چشم هام را می بندم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#189
Posted: 9 Sep 2013 20:15
قسمت هفتم
" دانیال رو سوال هاش به کشتن داد. صد بار هزار بار بهش گفتم داری زیاده روی می کنی گفتم هر سوال عینهو یه ماده سگ می مونه که با خودش ده تا سوال دیگه متولد می کند. هر سوال جدید هم که به دنیا اومد با خودش ده تا سوال دیگه زاد و ولد می کنه خوب تا کی؟ که چی؟ آدم که با سوال نمی تونه زندگی کنه اتفاقا سوال باعث می شه مدام از لبه های زندگی بیفتد بیرون باعث میشه روح های شما مست بشن وحشی بشن. روشن شد؟
کابلی از پشت سرکله اش را جلو می آورد و توی گوشم می گوید:" اگه یه وحشی توی این دنیا باشه قسم می خورم همین کوهی بی پدر و مادره. روزی صدبار از خودم می پرسم واسه چی اومدم اینجا"
همه می گوییم:" روشن شد"
باد سردی می وزد و من دستهایم را فرو می کنم توی جیب های پالتوام.
کوهی می گوید:" وقتی روحی وحشی شد باید رامش کرد باید شست و شوش داد البته روح هایی هم هست که هیچوقت رام نمیشن روح دانیال یکی از اونها بود خوشبختانه یا بدبختانه ما آدم ها ضعیف هستیم خیلی ضعیف. با یه ذره فشار کارمون ساخته اس بعضی ها معتقدند فشار یه موهبته یه معجزه اس که با اون میشه خیلی کارها کرد به شرطی که دقیق و به موقع و به اندازه از اون استفاده کنیم. شنیدید چی گفتم؟ به موقع و به اندازه"
کابلی باز سرش را جلو می آورد و توی گوشم می گوید:" پنبه نداری؟"
وقتی برمی گردم و نگاهش می کنم می گوید:" میخوام بذارم تو گوشهام"
" خوب فشار انواع و اقسامی داره اما نتیجه همه اونها یه چیز بیشتر نیست. بازسازی روح آدم ها. در واقع کار فشار یه نوع استحاله س روح مربع رو میکنه دایره. روح دایره رو می کنه مثلث می فهمید چی می گم؟ روح سبز رو می کنه آبی روح آبی رو می کنه قرمز طوری تغییر میده که حتی خود طرف هم نمی فهمه چه اتفاقی افتاده"
صدای کوهی رفته رفته ضعیف تر و ضعیف تر میشود. انگار زیرلب با خودش حرف می زند.
" روح های داریره مطلقا نمی توانند باور کنند روزی چهارگوش بوده اند یا قرمزها که روزی آبی بوده اند عینهو مهندسی ژنتیک می مونه با یه ذره فشار می تونیم حتی سلول های یه روح رو برداریم و جاشون رو با سلول های یه روح دیگه عوض کنیم شبیه نوعی بازی می مونه می تونیم اسمش رو بذاریم بازی با روح. درست مثل خمیر بازی بچه هاس. اول اون رو ورز می دیم بعد گرد می کنیم بعد لوله می کنیم بعد پهن می کنیم. مطلقا نباید اون خمیر ترک برداره این کار باید با مهارت انجام بشه. با نهایت دقت نرم و آرام. دقیق و به اندازه. ملایم و خلسه آور. هیچ عجله ای نباید تو کار باشه. حتی میشه گفت شبیه نوعی سلوک می مونه عینهو یه والس عاشقانه نوعی عشق بازی رومانتیکه که با روح انجام میشه عین یه موزیک لایت. نرم. نرم. نرم."
به 902 برمی گردم اول دوش می گیرم بعد صبحانه می خورم بعد به امیر تلفن می زنم واز او بخاطر مراقبتی که دیروز از من کرده بود تشکر می کنم . گوشی رو میگذارم بی خودی دلتنگ می شوم ناگهان و بی دلیل دلتنگ می شوم دلتنگ افسانه دلتنگ همه افسانه هایی که نمی شناسم بی خودم دلم برای افسانه هایی که نمی شناسم تنگ میشود گاهی فکر می کنم آدم های زیادی هستند که من می توانم با آنها عمیقا احساس " نزدیکی " کنم اما افسوس که نمی شناسمشان. گاهی فکر می کنم روی این کره خاکی زن های زیادی هست که من نمی شناسمشان اما می توانم با تمام نیرو عاشقشان شوم فکر می کنم اگر آنها هم با من آشنا شوند به شکل غریبی عاشق من خواهند شد من در زندگی این شانس را داشتم که تنها عاشق یکی از آنها - عاشق افسانه - بشوم آخ! کجا هستند افسانه های دیگر؟ گاهی دلم برای افسانه هایی که صد سال دیگر می آیند تنگ می شود برای افسانه هایی که هزار سال پیش زندگی می کرده اند برای افسانه هایی که همین حالا در شهرها و روستاهایی زندگی می کنند که نمی دانم کجای این کره ی خاکی اند اما خوب می دانم چقدر بهم نزدیکیم و چه فاجعه ای است وقتی از سر اتفاق یکی از آن ها را توی خیابان یا سینما یا رستوران می بینم که با شوهرش بگو مگو می کند و خوب می دانم و - قسم می خورم - اگر من جای شوهر او بودم چقدر می توانستم خوشبختش کنم چقدر می توانست خوشبختم کند.
به امیر می گویم :" دانیال می گفت به نظر تو چیزهای بدتر از کشتار هم هست. بدتر از کشتار مثل چی؟ چی می تونه بدتر از کشتار آدم ها باشه؟"
زیر یکی از چنارهای بلند توی حیاط روی نیمکت چوبی نشسته ایم و داریم وقتمان را تلف می کنیم. کوهی می گوید یکی از راه های نجات ما این است که وقتمان را آگاهانه تلف کنیم. فکر می کنم این یکی از معدود حرفهای کوهی است که دانیال با آن موافق بود.
می گوید:" بدتر از کشتار همون چیزیه که کشتار رو درست می کنه"
دارد عینک ته استکانی تاجی را تعمیر می کند شیشه های عینک را به زحمت توی قاب جا می دهد و بعد سعی می کند پیچ های کوچک دور قاب را ببندد.
می گویم:" چی ؟ چی کشتار درست می کنه؟گ
عینک را توی نور می گیرد و با دقت زل می زند به شیشه های آن از لای شیشه ها به کابلی و نوری که دورتر توی حیاط قدم می زنند نگاه می کند. کابلی دست هایش را توی هوا تکان می دهد و با حرارت برای نوری حرف می زند وقتی حرف می زند دود سیگار از بین لب هایش میزند بیرون. لابد دارد فیلمی را که دیشب دیده برای او تعریف می کند.
" اگر این تاجی نبود اگه فکر کردن به این تاجی نبود تا حالا صد دفعه خودم رو از پنجره پرت کرده بودم پایین. همون کاری که دانیال کرد. البته منظورم خود خود تاجی نیست. منظورم فکر کردن به دنیایی یه که کسی مثل تاجی هم می تونه توش باشه. در واقع اگه این دنیای عوضی معنایی داشته باشه قسم می خورم به خاطر اینکه امثال تاجی توش زندگی می کنن"
امیر این بار عینک را مقابل من می گیرد و آن را آرام آرام می چرخاند. لبه یکی از شیشه های عینک پریده و ترک ریزی گوشه شیشه دیگر را برش داده است صورت امیر از پشت شیشه های ته استکانی پهن می شود و بعد کشیده می شود بعد فشرده می شود و بعد انگار کاغذی در هم فرو می رود و مچاله می شود.
می گویم:" کوهی می گه هرکدوم از ما افتاده ایم توی یه چاه میگه تو افتاده ای توی چاهی به اسم تاریکی"
" کوهی راست میگه اما مدت هاست دارم سعی می کنم بزنم بیرون. یعنی باید بزنم بیرون شدم عینهو آدم مستی که باصورت افتاده باشه تو یه باتلاق و سرش تا پس کله رفت باشه ته لجن"
لحظه ای سکوت می کند و بعد انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد ادامه می دهد :" آدم مستی که بس که خورده دیگه نمی تونه تکون بخوره دیگه صدات و صورت خودش رو هم نمی تونه بشناسه"
مثل کسی که بغض کرده باشد سکوت می کند و شیشه های عینک را می چسباند به پلکهایش. بعد ناگهان زل میزند به نوک کفش هاش. به مورچه درشتی که چیز سفیدی توی دهانش گرفته و با سرعت از کنار کفش هایش عبور می کند.
" بدتر از کشتن آدم ها چیزییه که می دونیم. منظورم خیلی چیزهاست. کاش می شد همه درها و دریچه های دانستن رو بست. کاش می شد برگشت. کاش می شد کسی شد مثل تاجی مثل مادر دانیال. مثل مادر من که گاهی می آد این جا و حتی جدول ضرب رو هم بلد نیست حتی نمیدونه زمین دور خورشید می چرخه"
شیشه های عینک را با آستین کتش پاک می کند و باز سکوت می کند این بار طولانی تر اما درست در لحظه ای که می خواهم چیزی بگویم ادامه میدهد:
" خوب نمی گم تاجی قدیسه اما تا بخواهی مقدسه منظورم اینه که همه چیزش مقدسه. دست هاش موهاش چادرش کفش هاش. حتی همین عینکش. و از همه واضح تر کیف دستی اش بخصوص چیزهای توی کیف دستی اش"
عینک را می گذارد توی جیب کتش اما تقریبا بلافاصله آن را بیرون می آورد. می گوید:" البته به نظر من کیف دستی همه زنها مقدسه. شرط می بندم محاله توی کیف دستی زنها قرارداد و چک بانکی و شماره تلفن های وحشتناک و چیزهای کثیف دیگه پیدا کنی توی کیف دستی زنها احتمالا یه دسته کلید هست و یه آینه کوچولو و چند برگ دستمال کاغذی و شاید یه شیشه عطر و یه رژلب و چند تا عکس و یه ذره پول. اما توی کیف مردها چی هست؟ تا حالا بهش فکر کردی؟"
صدای چند گلوله که با هم شلیک شده اند از پادگان گلابدره می پیچد توی حیاط. صداهای طوری است که برای لحظه ای احساس می کنم کسی را چسبانده اند به دیوار و ده سرباز همزمان به او شلیک کرده اند لابد باز دارند تمرین می کنند.
می گویم :" نه نه تا حالا بهش فکر نکرده ام"
فولکس واگن سفید کوهی با سرعت می آید توی حیاط و جلو دفتر او توقف می کند کوهی با عجله از ماشین پیاده می شود و می رود توی دفتر کارش.
می گوید:" گمونم مشتی حقه بازی و دروغ و چیزهای کثیف دیگه این چیزیه که تو کیف بیشتر مردها پیدا میشه البته چیزهای بدتری هم هست که نمی خوام درباره شون حرف بزنم"
این بار من به نوک کفش هام نگاه می کنم. یعنی به دو مورچه ی درشتی که هرکدام چیز سفیدی توی دهانشان گرفته اند و انگار با هم مسابقه می دهند.
می گوید:" البته توی این خراب شده چیزها مقدس دیگه ای هم هست که بدجوری باعث میشه آدم خودش رو از پنجره پرت نکنه پایین. مثلا نقاشی بچه ها یا کله کج و کوله ی عقب مونده ها یا کورهای مادرزاد یا زن های خونه دار و بخصوص این زن های خونه دار که منبع تقدس اند دانیال اگه یه ذره بیشتر به این موضوع فکر کرده بود خودش رو نمی کشت. دانیال فهمیده بود که تاجی خوشگله اما هنوز نفهمیده بود که مقدس هم هست. اما چه اتفاقی می افته که چیزها یا آدم ها مقدس میشن؟"
سوال امیر و جوابش ذره ای برای من اهمیت ندارند. تنها چیزی که در این لحظه اهمیت دارد تلف کردن وقت است به همین خاطر است که از سر نهایت بیهودگی می پرسم:" خوب جوابش چیه؟ به نظر تو آدم ها یا اشیا چرا مقدس می شن؟"
- " مدتها به این سوال مهم فکر کردم تا بالاخره جوابش رو پیدا کردم یعنی فکر می کنم که پیدا کردم"
باد شدیدی می پیچد توی حیاط و توده ای خاک را با خودش گلوله می کند و می برد به آسمان. کابلی دست هایش را می گذارد توی جیب های کتش و با عجله می رود توی ساختمان. نوری اما برای فرار از طوفان انگار عجله ای ندارد تنها یقه کتش را بالا می کشد و می نشیند روی یکی از نیمکت های چوبی طرف دیگر حیاط. باد توده ای خاک و خاشاک را روی زمین بر می دارد و می کوبد به سر و صورت نوری.
- «در واقع اول آدم ها مقدس می شن و بعد اشیا. فکر می کنم آدم ها، خیلی ساده، به این خاطر مقدس می شن که کارهای خوبی انجام می دن. یا بهتر بگم کارهایی که به شدت خوبند. وقتی کاری رو که شدیداً خوب باشه انجام بدی می شه دو چراغ، می شه سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ، گمونم توی روح تاجی هزار تا چلچلراغ روشنه. تقریباً تمام کارهایی که تاجی می کنه خوبه. زن های خونه دار هم همین طورند. واسه همینه که به نظر من همه ی زن های خونه دار مقدسند.»
بعد امیر چیزهایی می گوید درباره ی چه گونگی مقدس شدن اشیا که از نظر او به خاطر تماس مستمرشان با آدم های مقدس است. اما من دیگر به حرف های او گوش نمی دهم. یعنی حرف هاش برای من اهمیتی ندارند. من زل می زنم به پاهام؛ به صفی طولانی از مورچه های درشتی که هر کدام چیز سفیدی به دهان گرفته اند و با شتاب غیر قابل درکی از کنار کفش هام می گذرند و به سمت حفره ای در گوشه ی دیوار می روند.
مثل همه ی خبرهای شوم دیگر خبرش را سه روز پیش کابلی به من داد. توی صف غذا بودیم که کابلی سرش را تا بیخ گوشم جلو آورد و گفت نگهبان ها نصف شب ریخته اند توی آپارتمان ماهان و او را برده اند. گفت به خاطر این که از تماس یاقوت با یک زن خبر داشته و موضوع را به کوهی گزارش نکرده است. به محض این که کابلی این را گفت تصمیم گرفتم از این جا بزنم بیرون، گر چه مطمئن نیستم با این سر گیجه ها بتوانم خیلی دوام بیاورم. موضوع را به کابلی می گویم از توی جیب بغلی کتش هزارتا کاغذ یادداشت و بریده ی روزنامه و کارت شناسایی و عکس سه در چهار و کارت ویزیت و چند نخ سیگار بیرون می آورد و می ریزد روی میز صبحانه.
«اگه از من می شنوی برو، برو. گور پدر کوهی و مخمل و روش های درمانی شون. به نظر من اگه کسی محتاج درمان باشه همین کوهی بی پدر و مادره. تا یه ذره عقل واسه ت مونده از این خراب شده بزن به چاک حتی اگه به محض این که زدی بیرون یه کامیون زیرت کنه.»
از پنجره به بیرون، به ساختمان های کوتاه و بلند شهر، به آسمان دود گرفته و به پادگان خالی گلابدره نگاه می کنم.
می گویم: «تو نمی خوای از این جا بری؟»
کاغذها و کارت های ویزیت را یکی یکی تا نزدیک چشم هاش بالا می آورد و با دقت به آن ها نگاه می کند. هر کدام را که نگاه می کند گوشه ی میز می گذارد.
«هنوز نه، اما شاید یه روز رفتم. شاید با نوری. هر چند بیرون خیلی بهتر از تو نیست. تف به این، لعنت به اون. لعنت به این، تف به اون. جفت شون سر و ته یه کرباس اند. بیرون از داخل بدتر، داخل از بیرون گندتر.»
با دقت به نوشته های کج و کوله ی کاغذ کوچکی نگاه می کند و آن را می گذارد جلوم و بعد بقیه ی کاغذها را بر می گرداند توی جیب بغلی کتش. می گوید: «تو چی می گی؟ نظر تو چیه؟»
- «نظر من؟ درباره چی؟»
- «درباره ی این خراب شده دیگه. این که فرق این جا یا بیرون، به قول دانیال، مثل فرق طاعونه با تیفوس. به هر حال اگه رفتی بیرون یه سر برو پیش پوری. آدرسش این تو نوشته شده. پایین شهر تو یه کافه کار می کنه. شاید بتونه کمکت کنه. پول، جا، غذا، هر چی. خیلی نجیب نیست اما معرکه س. یعنی تا بخوای نازنینه.»
شنیدن اسم دانیال در این لحظه ی خاص انگار مرا پرت می کند به داخل چاهی عمیق و تاریک که کوهی همیشه حرفش را می زند و چند روزی بود احساس می کردم از آن آمده ام بیرون. بعد سؤالی، بی آن که بخواهم، انگار ماهی لیزی سُر می خورد از بین لب هایم و از دهانم می زند بیرون.
«دانیال کجاست؟»
کابلی طوری نگاهم می کند انگار برای اولین بار است اسمش را می شنود. می خواهم بگویم: «منظورم اینه که الان، یعنی همین لحظه که ما این جا داریم صبحانه می خوریم اون کجاست؟» اما دندان هایم به هم کلید می شوند و زبانم نمی چرخد. بعد رستوران با همه ی میز و صندلی ها و آدم های توی آن یک دور کامل می زند و من دستم را می گیرم لبه ی میز تا روی زمین ولو نشوم. سعی می کنم بلند شوم اما انگار روی شیب تند کفپوش های پلاستیکی سُر می خورم و میز واژگون می شود روی صورتم و از گوشه ی لبم خون می آید و من مثل آدم های مست از روی زمین بلند می شود و تلوتلو می خورم و این بار دستم را می گیرم به لبه ی پنجره و زل می زنم به بیرون، به استخر بزرگ شنا، به پادگان گلابدره که حالا چند سرباز انگار نقطه هایی کوچک بر قطر حیاط آن می دوند، به فرودگاه که هواپیمایی، انگار کرکسی پیر و سنگین، خودش را از روی باند آن بالا می کشد تا پشت ساختمان هزار طبقه ای محو شود و بعد، انگار صحنه ای حساس در فیلمی ترسناک، همه چیز آرام آرام از روشنی چنان به تاریکی می رود که وقتی هواپیما از پشت ساختمان بیرون می آید من آن را نمی بینم و تنها صداش را می شنوم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#190
Posted: 9 Sep 2013 20:18
قسمت هشتم
«دو روز، دو روز دیگه باید این جا باشی. امروز یکشنبه س و دو روز دیگه می شه سه شنبه. سه شنبه ساعت ده صبح باید این جا باشی. ساعت ده صبح. البته می تونی نباشی که در این صورت دیگه هیچ وقت نمی تونی بیای این جا. روشن شد؟»
درست قبل از این که بگویم «بله قربان، روشن شد.» کوهی ادامه می دهد:
«تلفن و آدرس این جا رو بذار توی جیبت تا اگه کسی گوشه ی خیابون پیدات کرد یه راست بیاردت این جا. روشن شد؟ اگه به موقع برگردی دفعه ی بعد مرخصی ت رو بیشتر می کنیم اما اگه خلف وعده کردی دفعه ی بعدی در کار نیست. دیگه تکرار نمی کنم تماس با زن ها برای شما ممنوعه. منظورم از تماس یعنی دیدن، حرف زدن و در بدترین حالت لمس کردن اون ها. روشن شد؟»
لحظه ای مکث می کند و قبل از این که چیزی دیگری بگوید می گویم: «بله قربان روشن شد.»
توی اتوبوس سرم را به شیشه می چسبانم و چشم هایم را می بندم. از ته اتوبوس صدای چند پیرزن می آید. دارند درباره ی دردهای پاهاشان حرف می زنند؛ درباره ی هیولای خیلی خیلی کوچکی که توی زانوها لانه می کنند. از صندلی پشت سرم صدای پسرک خردسالی را می شنوم که با خواهر کوچکش گاهی به انگلیسی و گاهی به فارسی شیرینی حرف می زند. به نظر می رسد برای اولین بار است به ایران آمده اند. مادرشان مدام با کلمات، فارسی آن ها را تصحیح می کند یا درباره ی چیزی که نمی دانند توضیح می دهد. سعی می کنم از روی صدا و لحن پسرک چهره ی او را در ذهن تصور کنم. اتوبوس با تکان شدیدی می ایستد اما کسی از مسافرها حرفی نمی زند و تنها راننده به کسی یا چیزی بیرون پنجره فحش می دهد. اتوبوس باز راه می افتد و پیرزن ها این بار درباره نوه هایشان حرف می زنند.
پسرک پشت سرم به خواهرش می گوید:
If you look out the window too much, your head will go dizzy and get sick.
دخترک می گوید:
Hey Bob, look at that guy! He's put a big TV on his head.
با شنیدن صدای دخترک چشمهایم را نیمه باز می کنم و از پشت شیشه زل می زنم به جمعیت توی پیاده رو؛ مرد چاقی تلویزیون قدیمی بزرگی را روی سرش گذاشته و لابه لای آدم های توی پیاده رو به سختی قدم می زند. بعد پسرک چیزی می گوید که اگر کمی از روح دانیال در من بود باید از روی صندلی بلند می شدم و از فرط هیجان و لذت وسط مسافران اتوبوس جیغ می کشیدم.
به خواهرش می گوید:
How great it would be if we could turn on the TV on gut's head at nights and take him round.
یکی از گارسون های کافه می گوید پوری دیگر این جا کار نمی کند. می گوید سه هفته پیش رفته است شیراز و دیگر هم برنمی گردد. بعد طوری نگاهم می کند که معنای محترمانه اش این است که «بزن به چاک و برو گمشو!»
جایی ندارم بروم. بعد از خداحافظی با کابلی یک راست آمدم این جا تا وقتم را تلف کنم. فکر می کردم کمی با پوری حرف می زنم و بعد هم می روم پیش خواهرم.
می گویم: «کمی می نشینم و بعد می روم.»
توی زیر زمین نیمه تاریکی که دود سیگار همه جای آن را پُر کرده چند تا میز و صندلی چیده اند و اسمش را گذاشته اند «کافه پریا.»
می گوید: «جای تو بودم منتظرش نمی موندم. پوری دیگه این جا نمی آد.»
زل می زنم توی چشم های پیشخدمت که معنای محترمانه اش این است که «به تو مربوط نیست و خفه شو!» اما می گویم: «منتظر کسی نیستم.»
مدت ها است که منتظر کسی نیستم. یعنی کسی را ندارم که منتظرش باشم. بعد از افسانه مدتی طول کشید تا فهمیدم دیگر نمی توانم عاشق زنی بشوم. فهمیدم برای عاشقیت علاوه بر زنی که بتوانی دوستش داشته باشی باید چیزهای دیگری هم باشد. چیزهایی که فکر می کنم با مرگ افسانه برای همیشه در من مُرد. این روزها اگر منتظر چیزی باشم احتمالاً مرگ است که گاهی احساس می کنم مثل یک آدم کُش حرفه ای دارد در به در دنبالم می گردد.
سفارش قهوه می دهم و پشت میز کوچکی کنار دیوار می نشینم. کتاب زایمان بدون درد را از توی ساک دستی ام بیرون می آورم و شروع می کنم به ورق زدن آن اما نمی توانم تمرکز کنم. صدای موزیکی که پخش می شود و همهمه ی آدم های توی کافه و برخورد قاشق ها و لیوان ها با بشقاب ها و میزها مزاحم است. کتاب را می بندم و زل می زنم به نوزاد وارونه ی روی جلد.
«خیلی خوشگله اما شرط می بندم داره تو دلش فحش می ده به کسانی که پرتش کرده اند تو این دنیای هیشکی به هیشکی و هر کی به هر کی.»
سرم را از توی کتاب بلند می کنم و زل می زنم به مرد چاق و نیمه مستی که موهای جلو سرش ریخته اند و خیره شده است به جلد کتاب. بالای سرم ایستاده و منتظر است به او اجازه بدهم بنشیند.
سرم را تکان می دهم و مرد تقریباً ولو می شود روی صندلی رو به رو. کتاب را بر می دارد و دقایقی با دقت به عکس روی جلد آن نگاه می کند. بعد انگار چیز مبهمی او را گیج کرده باشد با کلماتی جویده و کشدار می پرسد: «واسه کی؟ بدون درد واسه مادره یا واسه بچه؟»
توی کافه را نگاه می کنم اما از گارسونی که سفارش قهوه داده ام خبری نیست. مهمان ناخوانده کتاب را می اندازد روی میز و از جیب بغلی کتش بطری سبز کوچکی بیرون می آورد و می گذارد روی کتاب.
«این هفتمیه. البته از کله سحر تا حالا. خوبه. خیلی خوبه. منظورم عدد هفته. می گن، خیلی ها می گن، هفت عدد مقدسیه. شگون داره. تو چی می گی؟ به نظر تو هفت شگون داره؟»
لحظه ای مکث می کند اما منتظر جواب من نمی ماند و تقریباً بلافاصله ادامه می دهد: «به نظر من که همه شون سر و ته یه کرباسند. عددها رو می گم. هفت، شیش، پنج، صد، پونصد، شونصد، نهصد. فرقی نمی کنه. واسه ی من که بطری هفتم با بطری هشتم هیچ فرقی نداره. یعنی فرق داره اما فرقش مثل فرقیه که این گوشم با اون گوشم داره. یا این میز با اون میز.»
به زنی تنها که گوشه ی کافه روی صندلی سرخی پشت میزی نشسته است، اشاره می کند و ادامه می دهد: «یا این زن با یه زن دیگه.» بعد کمی از مایع توی شیشه می نوشد و جمله اش را کامل می کند: «خوب نجیب نیست اما من فرق زیادی بین اون و زن های دیگه نمی بینم.»
مکثی طولانی می کند و بعد دو لیوان خالی از روی میز بر می دارد و آن ها را می چسباند به هم. دقیقه ای زل می زند به آن ها اما انگار از گفتن چیزی منصرف شده باشد، لیوان ها را برمی گرداند روی میز.
«همه شون اولش خوبند. عین یه پر سبکند اما یواش یواش عینهو یه کوه سنگین می شن. یه کوه غصه. به نظر من که هر زن عینهو یه کوه غصه می مونه.»
پیشخدمت از لای توده ی دود ته کافه به سمت میز ما می آید اما در نگاه من - لابد به حرف های این مرد چاق و مست - برای لحظه ای کج می شود و انگار بر گرد محوری می چرخد و تا مرز تاریک شدن پیش می رود اما باز به سرعت راست می شود و روشن. من برای این که بیش تر گیج نشوم کتاب را از روی میز برمی دارم و تند تند ورق می زنم. پیشخدمت فنجان قهوه را می گذارد روی میز و با عجله برمی گردد توی دودِ ته کافه. مهمان من باز از بطری سبزش می نوشد اما این بار تقریباً همه ی مایع توی شیشه را.
می گویم: «بله، یه کوه غصه، شاید هم دو تا کوه.»
هنوز دارم این کتاب وحشتناک را ورق می زنم. توی یکی از صفحه های آن یادداشت بدخطی می بینم که برای خواندنش مجبور می شوم کتاب را تا نزدیک چشم هام بالا بیاورم. نوشته ی بدخط اسم فیلمی است که کابلی از تلویزیون دیده بود و من با عجله آن را توی کتاب یادداشت کرده بودم: تانگو در بهشت.
سرم را به دیوار تکیه می دهم و از پشت بخار قهوه زل می زنم به مرد روبه روم که باز بطری را توی دهانش سرازیر می کند اما این بار تنها چند قطره بیرون می ریزد. بطری خالی را می گذارد روی میز.
«اگه یه غریبه بمیره و خبرش رو توی روزنامه بخونی غصه دار نمی شی، اما اگه همسایه ت بمیره چی؟ گمونم چند روزی اوقاتت تلخ می شه و خوب، البته بعد فراموش می کنی.»
توی جیب های کتش می گردد و بطری سبز دیگری درست شبیه بطری اول پیدا می کند و می گذارد روی میز.
«هشتمی. اگه زنت بمیره چی؟ و از اون بدتر اگه زنت رو بکشن چی؟ من که می گم اون کوه یهو خراب می شه رو دلت و اگه واقعاً عاشقش باشی، اگه واقعاً دوستش داشته باشی تا آخر عمر نمی تونی فراموشش کنی. حتی با خوردن هزار تا از این تلخی ها. یعنی عاشق هر کس که شدی دیگه نمی تونی فراموشش کنی. واسه همینه که به نظر من عشق یعنی هیولا. تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همین که عاشقش شدی اون کوه می آد سراغت. واسه همینه که به نظر من هر زن یعنی یه کوه غصه. من که از عاشق شدن مثل هیولا می ترسم. تو نمی ترسی؟»
صداش کشدارتر شده است. پاسخ سؤالش آن قدر برای من ساده است که تقریباً بلافاصله می گویم: «من فقط از مردن می ترسم...» اما نمی توانم حرفم را تمام کنم. انگار هزار وزنه به زبانم بسته اند. انگار بین زندگی و مرگ دارم دست و پا می زنم. مثل ابله ها تنها زل می زنم به مردی که حالا کله اش حسابی داغ شده و دارد با حرف هایش روح مرا گوشه ی رینگی در مسابقه ی بی حاصلی مشت باران می کند.
«دوستی داشتم که صوفی بود. البته نه از اون هایی که صبح تا شب هوهو می کنند و ذکر می گن. اما خوب یه جورایی صوفی بود. یعنی روحش صوفی بود. اسمش... اسمش... اسمش خاطرم نیست. می گفت مرگ عینهو لولوی سرخرمن می مونه. می گفت مرگ رو درست کرده اند تا باهاش ما رو بترسونند. عین لولوی سرخرمن که واسه ترسوندن گنجشک ها درست می کنند. خوب، مگه تو گنجشکی؟ گنجشکی؟»
هنوز سرم روی دیوار است. هنوز بین مرگ و زندگی دارم دست و پا می زنم و صدای این مردِ مست انگار از فاصله ای دور، از ته چاهی عمیق به گوشم می رسد. به یادگاری بدخطی که لابد یکی از مشتری های کافه روی دیوار نوشته نگاه می کنم اما از این فاصله ی نزدیک نمی توانم آن را بخوانم. مرد سرش را جلوتر می آورد و زل می زند توی چشم های من و این بار تقریباً فریاد می کشد: «پرسیدم گنجشکی؟»
تمام قوایم را جمع می کنم تا چیزی بگویم اما نمی توانم. در نگاه من شیشه ی هشتم بالا می رود و خم می شود و خالی می شود توی حفره ای و بعد برمی گردد کنار شیشه ی هفتم، مرد مقابلم برای لحظه ای یه زنی که روی صندلی سرخی در توده ای از دود نشسته است نگاه می کند و بعد مثل کسی که کوهی از جنس غصه بر سرش آوار شده باشد از روی صندلی بلند می شود و با وقاری دوست داشتنی به سمت در خروجی می رود.
به محض این که مرد چاق از میزم دور می شود، زنی که روی صندلی قرمز نشسته است می آید و جای او می نشیند. انگار منتظر بوده تا مرد برود. روی صندلی مقابلم که می نشیند بوی خوشی می پیچد توی هوا. سیگار می کشد و دودش را می پاشد توی صورتم.
«حرف زدن با عبدی خپل آدم رو از متولد شدن پشیمون می کنه. خوب شاید حق داره، دو ماه پیش زنش رو کشتند و طلاهاش رو دزیدند. تازه واردی؟»
صداش کمی خش دارد. انگار تازه از خواب بیدار شده است.
می گویم: «تازه بیدار شدی؟»
«ما شب ها بیداریم و روزها می خوابیم. عینهو سگ ها. تنها فرقش اینه که ما پارس نمی کنیم.»
لحظه ای سکوت می کند اما انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد یا بخواهد حرفی را که زده تصحیح کند بلافاصله می گوید: «البته گاهی هم پارس می کنیم.»
دستکش های سیاهی به دست کرده و سیگار سفید لای انگشتان سیاه او در نوع خودش تصویر بدیعی است. سرم را به زحمت از روی دیوار دور می کنم تا نوشته ی روی دیوار را بخوانم. کسی با خط خرچنگ قورباغه نوشته است: «زندگی یعنی پوری با ویسکی اضافه.»
می گویم: «پوری رو می شناسی؟»
«پوری رو همه می شناسن. فیلم خوبی بود اما تکراری شده بود. این روزها مردم فیلم تکراری تماشا نمی کنند، حتی اگه خیلی هیجان داشته باشه. واسه همینه که از این جا رفت.»
پک عمیقی به سیگارش می زند و بلافاصله یکی از بطری های سبز روی میز بر می دارد و دودی را که توی دهانش نگه داشته خالی می کند توی بطری.
«اومدی فیلم تماشا کنی؟»
لحظه ای زل می زنم به صورتش و بعد با صدایی آهسته، آن قدر آهسته که در آن هیاهو خودم هم به سختی آن را می شنوم، می گویم: «نه، حوصله ش رو ندارم.»
زن دستکش های سیاهش را بیرون می آورد و می گذارد روی بطری های سبز، می گوید: «حیف شد.» و بعد کف دست ها را کنار هم می گذارد روی میز. دقیقه ای بهت زده به دست ها و انگشتانی که به شکل غریبی برایم آشنا به نظر می رسند خیره می شوم و بعد ناگهان مثل بچه ها بغض می کنم و چشم هام خیس می شوند و میزها و صندلی ها و لیوان ها و بطری های سبز و زنی که جلوم نشسته است انگار پشت پرده ی نازکی از آب می روند و محو می شوند.
گونه ام را گذاشتم روی میز و به صندلی خالی مقابلم نگاه می کنم. نمی دانم زن کی رفته است اما بوی خوش عطرش را هنوز می شنوم. دستی می آید جلو چشم هام و دو لیوان را از روی میز برمی دارد. باز دست می آید جلو چشم هام و این بار بطری های سبز را بر می دارد. صدای همهمه ی کافه ده برابر شده است اما من هر چه دقت می کنم حتی یک کلمه از حرف ها را نمی توانم تشخیص بدهم.
پیشخدمت می گوید: «قهوه تون سرد شده قربان، عوضش کنم؟»
سرم را اندکی روی میز تکان می دهم و دست دوباره می آید جلو و این بار فنجان قهوه ی سرد شده را می گذارد توی سینی.
پیشخدمت که دور می شود ناگهان پاسخ سؤال آن مرد مست، انگار دروازه ای به سوی بهشت و رستگاری توی کله ام زنگ می زند. اول گنگ و آرام و نامفهوم اما بعد چنان شفاف و روشن و بلند که دلم می خواهد آن را توی این زیرزمین خفه و پر از دود فریاد بزنم. دلم می خواهد بروم روی بلندترین ساختمان شهر و طوری فریاد بزنم که صدام تا کهکشان های دور بالا برود: «نه، من گنجشک نیستم.» همه ی قوایم را جمع می کنم تا فریاد بزنم: «من گنجشک نیستم.» اما درست در همان لحظه ای که می خواهم فریاد بکشم آدم توی کافه، انگار خبر وقوع زلزله ی مهیبی را شنیده باشند، از پشت میزهاشان بلند می شوند و دیوانه وار به سمت پلکان خروجی می دوند. دقیقه ای بعد به جز من کسی توی کافه نیست. هر لحظه منتظرم زمین بلرزد و سقف کافه بریزد پایین اما نمی ریزد. از پشت میز بلند می شوم و مثل کسی که ده گلوله به او شلیک کرده باشند یا پنجاه تا از این بطری های سبز را یک جا سر کشیده باشد، گیج و لرزان به سمت پله ها میرروم. توی راه رفتن دستم را به میز و صندلی ها می گیرم تا روی زمین نیفتم. انگار بعد از بیماری طولانی و سختی دارم بیمارستانی را ترک می کنم. از پلکان کافه که به خیابان می آیم نزدیک است از بهت ولو شوم روی زمین. با این که وسط روز است اما همه جا مثل شب بی مهتابی تاریک و ظلماتی است. ماشین ها وسط خیابان ایستاده اند و راننده ها از ماشین هاشان پیاده شده اند و زل زده اند به وسط آسمان. فروشنده ها، دوره گردها، سپورها، پلیس ها و همه ی آدم های توی پیاده رو، در سکوتی غریب، حیرت زده با انگشت چیزی را توی آسمان به هم نشان می دهند. لحظه ای احساس می کنم انگار کسی کلید Pause را فشار داده و فیلم زندگی را برای دقیقه ای متوقف کرده است.
ساک دستی ام را روی زمین می گذارم و به آسمان تاریک، به ماه که انگار دایره ای سیاه مقابل خورشید ایستاده است نگاه می کنم. در کسوفی کامل، خورشید محو شده است و هزاران ستاره در ساعت دو بعد از ظهر، انگار تا سقف ساختمان های بلند شهر، پایین آمده اند. آن قدر به قرص سیاه خیره می شوم تا با حرکت ماه پرتوهای نور، مثل روزنه هایی در دل آسمان، از پشت دایره ی سیاه بیرون می زنند و ستاره ها را یکی یکی محو می کنند.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟